فصل 4
آن روز رویا در حالی که روی کاناپه لم داده بود و پاهایش را تاب میداد,گفت:اه...این قدر بد اخم نباش یوسف...چرا دست از سر این مرتیکه بر نمیداری...؟آدم که این قدر بخیل نمی شود...به درک که دست کجی کرده ...حالا چی میشود از سر ریز پول تو ,این بیچاره هم به نان و نوایی برسد.قانون خدا که عوض نمیشود...
نگاهی به سراپای رویا کردم و گفتم:رویا خانوم...شما لطفا بفرمایید پشت میزتان ...اینجا که قهوه خانه ی سنتی نیست,ناسلامتی شرکت است.
رویا نچ بلندی گفت و غروغرکنان رفت پشت میزش نشست....
سرم را روی دفتر خم کردم و درباره شروع کردم به حساب و کتاب کردن...
رویا از داخل سالن بلند داد زد:یوسف...مطمئنی که همراه ما نمی آیی؟!...خوش میگذرد ها...کوتاه جواب دادم:نه...و باخودم فکر کردم چهار روز هم چهار روز است که از دست رویا خلاص شوم.
رویا دوباره گفت:من اصلا نمیفهم این مسافرت زنانه دیگر چه صیغه ای است؟...اصلا مگر مسافرت ,توالت است که زنانه و مردانه داشته باشد؟..مادر تو هم چه اداهایی داردها...این از چادر,چاقچور سرمان...این از زندگیمان که شده توالت عمومی...من نمیفهم حالا چی میشداگر تو و آرش هم می آمدید؟
با بی حوصلگی گفتم:من کاری به حرف مادر ندارم...من خودم کار دارم...نکند توقع داری شرکت را با این مرتیکه ی دزد ,به امان خدا بگذارم و دنبال یک مشت زن راه بیفتم روی عرشه کشتی یونانی,به قدم زدن و جفنگ شنیدن....
رویا دمق گفت:پس من هم نمیرومم...تو نیایی اصلا حال نمی دهد...
جوابش را ندادم...حواسم رفته بود به مانده حسابها که رقم عجیب و غریبی در آمده بود ...
رویا گفت:یوسف شنیدی چی گفتم؟من هم نمی روم.بدون تو قدم از قدم بر نمی دارم!بالاخره گفتم"ترا به خدا رویا...یک لطفی به من بکن برو مسافرت و یک چند روزی را به مغز من بیچاره مرخصی بده....مردم از الطاف محبت آمیز و نوازشهای عاشقانه وقت و بی وقت شما...برو بگذار چند روزی به حال خود باشم.به خدا من همان قدر هم که به محبت احتیاج دارم به خشونت هم محتاجم...قول می دهم در غیاب تو,نفس نکشم..گرسنه نشوم...تشنه نشوم,حتی اجابت مزاج هم نکنم...!مثل یک پسر خوب مینشینم اینجا,پشت میزم و جز زعفران و این مرتیکه دغل به چیز دیگری فکر نکنم.حالا می شود بروی و من را به حال خودم بگذاری؟
سکوت شد...سکوتی که از رویا بعید بود...سرم را بالا کردم,رویا رفته بود...واقعا رفته بود....نفس راحتی کشیدم وپاهایم را دراز کردم روی میز و سرم را در سکوت به پشتی صندلی ام تکیه دادم...چه آرامش لذت بخشی داشتم بدون رویا!!
چشمهایم را بستم و داشتم حسابی از آرامشم لدت می بردم که کسی چند تقه به در زد .به سرعت پایم را از روی میز برداشتم و صاف روی صندلی نشستم,یعنی رویا بود که دوباره برگشته بود اما ...نه رویا که کلید داشت !دوباره صدای در آمد از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم...
در را که باز کردم,دختر جوانی پشت در ایستاده بود سرش را بالا کردو با دیدن من,با صدای آهسته ای گفت:سلام برای آگهی استخدام مزاحمتان شدم.
ناخودآگاه گفتم:آگهی استخدام؟کدام آگهی؟
دختر گفت:آگهی استخدام حسابدار...و روزنامه را به سمت من دراز کرد.
روزنامه را از دست دختر گرفتم و به آگهی که دور آن خط کشیده بود نگاه کردم..آگهی مربوط به واحد سیزده بود,درست طبقه بالای ما.......
دختر یک طبقه اشتباه آمده بود,فهمیدم اما چیزی نگفتم....از جلوی در کنار رفتم. گفتم:بفرمایید...
دختر جوان اول با اشتیاق,وبعد با تردید وارد شرکت شد.
در حالی که به عمد در را باز گذاشته بودم,گفتم:منشی من,همین الان پیش پای شما رفت...خسته شده بود ,بنده ی خدا بس که امرور مراجعه کننده داشتیم,.....خواهش میکنم بفرماییدو(به ردیف صندلی های کنار سالن اشاره کردم وخودم هم پشت میز رویا نشستم)دختر جوان کمی این پا و آن پا کرد,و بعد روی نزدیکترین صندلی به سمت در نشست,گفتم:ببخشید...تحصیلات تان؟
دختر همان طور که به در و دیوار شرکت نگاه می کرد ,گفت:کارشناس حسابداری هستم,از دانشکده ی مدیریت و حسابداری,واحد تهران مرکز...
دوباره گفتم:سابقه ی کار دارید؟
محجوبانه گفت:بله...نه ماه,در یک شرکت خصوصی کار کردم,شرکت منحل شد و من هم بیکار شدم...
پرسیدم:فکر می کنید از پس کار این جا بر بیایید؟ما یک شرکت صادر کننده زعفران هستیم البته فروش داخلی هم داریم,اما اصل کارمان صادرات زعفران به کشورهای همسایه و مخصوصا اسپانیا است...شما متاهلید؟
دختر سرش را بالا کرد و مکدر نگاهم کرد.نگاهش جور عجیبی خشمگین و طعنه آمیز بود....به زحمت گفت:خیر...همسر من...حدود یکسال پیش فوت شده....می شود بپرسم برای چی این سوال را کردید؟من نمیفهم تجرد و تاهل خانمها جه ربطی به استخدامشان دارد؟شرمنده و بریده بریده گفتم:خانمهای متاهل,دردسرشان زیاد است ....یک روز حامله اند...یک روز بچه شیر میدهند...یک روز با شوهرشان اختلاف دارند...یک روز زیادی آشتی اند...(هیچ تغییری در صورتش پیدا نشد.)
یک کاغذ سفید مقابلش روی میز گذاشتم و گفتم:بفرمایید...لطفا مشخصات کاملتان را روی این کاغذ,همراه یک شماره تلفن ضروری و آدرس محل سکونتتان بنویسید تا در صورت لزوم بتوانیم با شما تماس بگیریم....
دختر کاغذ را برداشت و بعد از چند دقیقه آن را دوباره روی میز گذاشت...سرم را به علامت تائید تکان دادم...با حرکت سر من از جایش بلند شد و به چشم بر هم زدنی از جلوی چشمانم محو شد...کاغذ را برداشتم و آن را خواندم ...با خطی خوش نوشته بود...
مهراوه محمدی,لیسانسیه ی حسابداری,دانشکده حسابداری و مدیریت تهران مرکز,آدرس خیابان شهید بهشتی خ پاکستان...تلفن 873...,کاغذ را برداشتم و با خودم به اتاقم بردم.آن را داخل کشوی میزم گذاشتم و در کشو را قفل کردم.بعد شماره تلفن حسابدارم را گرفتم و گفتم که فردا صبح برای تصفیه حساب بیاید شرکت.تصمیم قطعی ام را گرفته بودم میخواستم این دختر را استخدام کنم...او هر چه بود,از حسابدارم به نظر قابل اعتمادتر می رسید.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)