فصل 3
قرار نبود بجنگم...قصدم سازش بود...اگر, فقط اگر,رویا اینقدر خودش را به من و زندگیم تحمیل نمیکردو آویزان لحضه به لحضه زندگیم نمیشد!من فکر می کردم آمده است تا فقط منشی ام باشد ,با خودم فکر کردم به درک (بگذار بشود)برای همین هم سر چند و چون دروغهایش با خانواده ام بحث نکردم ,غافل از اینکه رویا به قصد و غرض دبگری آمده بود ...آمده بود تا ماندگار شود و من اینرا خیلی زود فهمیدم .اما مادر و شیرین انگار اصلا نمیفهمیدند یا نه بهتر بگویم,شیرین نمیگذاشت که مادرچیزی بفهمد...گاهی احساس میکردم یک جو ر توافق زیر زمینی مرموز بین این دو زن هست...توافقی که فقط یک هدف داشت,به زانو در آوردن احساس من!
حالا چرا؟ .......این چیزی بود که خودم هم نمیدانستم .از خودم هم در عجب بودم چرا سکوت کرده بودم و به آوازهای این دو زن میرقصیدم...شاید برای اینکه هیچ مردی از اینکه زنی در مقابلش خم و راست شود و مدام قربان صد قه اش برود ,بدش نمی آید,یا شاید برای اینکه این همه در موضع ضعف قرار گرفتن رویا ,در برابرم,حس غرور و خود خواهی مردانه ام را ارضا میکرد...هر چه بود ,بودن رویا آن قدر هم که اوایل در برابرش مقاومت میکردم ,بد نبود..شاید رویا فقط کمی زیادی راحت و بی پروا بود و زیادی اروپایی و صریح.
گاهی که به گذشته ها فکر میکنم ,میبینم شاید اگر اینقدر خودش را با زور به من تحمیل نمی کرد و آویزانم نمی شد ,اینقدر زیر دست و پای احساسم خرد و بی ارزش نمیشد...اما رویا مثل اکثر زنها با بی صبری به هدفش فکر میکرد ...((به رسیدن))!!
رسیدن به مردی که زنی در هیبت و هیات او,هرگززن روهایش نبودو نمیتوانست باشد...
نمیدانم تو به این فرضیه اعتقاد داری یا نه....اما بزرگان علم روانشناسی میگویندهر مردی یک زن رویایی در خیالش دارد یک چیزی به نام( انیما)که از کودکی ,از وفتی پسر بچه ای بیش نیست با او رشد میکند و بزرگ میشود تا اینکه به سن ازدواج میرسد...آن وقت است که آن تصویر رویایی ظاهر میشود و مرد را به دنبالش میکشاند و آن مرد آن قدر می گردد و میگردد تا زن ذهنی اش را پیدا کند,که یاموفق میشود یا نه...اگر موفق شود که یک عمر شیفته اش می ماند و اگر نه یک عمر همیشه و همه وقت سرگردان تصویر ذهنی ای است که از کودکی با او رشد کرده,تا بلکه او را یک روز و یک زمانی بیابد و به آرزوی دیرینه اش برسد...!ِ
و برای من رویا ,قطعا آن تصویر ذهنی نبود و هرگز هم نمیتوانست باشد .اما این چیزی بود که رویا نمی فهمید و یا اگرم میفهمید,نمی خواست که بپذیرد ...رویا ,خیال پردازانه,تمام رفتار های مرا به حساب خود پسندی و غرور مردانه ی من میگذاشت و میخواست با ابراز عشق صریح و بی پروایش ,من را از منطقی که بر آن استوار بودم ,پایین بکشد و با خود به قهقرای عاشقی ببرد....نمیدانم چرا نمفهمید که چطور هر چه بیشتر برای نزدیک شدن به من تلاش کیکند ,بیشتر حالم از او و هر چه زن است ,به هم میخورد ,نمیدانم چرا نمی فهمید خسته شدم از دیدارهای مکرر او ..از حضور او..از بوی او..از نفس او..از غریو خنده ی او..واز اینکه به هر طرف سرم را می چرخانم زندگیم پر شده بود از بودن او...
رویا حتی فرصت نمیداد با خودم خلوت کنم و ببینم که اصلا چطور آدمی است و من در پی چه کسی هستم ؟آنقدر به من چسبیده بود که نمی توانستم شخصیت واقعی اش را ببینم ...حتی به من فرصت نمی داد ببینم آیا میتوانم این همه دورویی و نقش بازی کردن او را به حساب عشق بگذارم یا نه؟و آیا اصولا قلبم حاضر است به او فرصتی دهد برای امتحان بدهد یا خیر؟
رویا حوصله صبر کردن نداشت...میخواست به عاشقی مجبورم کند...
درست از فردای روزی که استخدامش کردم شروع کرد...
-آقا یوسف بلیت سینما گرفته ام برای چهار نفر ,من و شماوشیرین و مادر....نمی دانید چه فیلم توپی است...
-آقا یوسف امشب گروه آریان کنسرت دارند...بلیت گرفته ام...هستید که؟نگویید نه که به خدا دلخور میشوم...
نمیدانم چرا این کارها را میکرد...؟شاید فکر میکرد اگر زیاد با هم باشیم ممکن است دل من نرم شود و قلبم به حضورش انس بگیرد...
ولی عادت با علاقه خیلی فرق دارد...آدمیزاد به یک مرغ هم که مدتی در حیاط خانه اش نگه میدارد عادت میکند.اما عاشقش که نمیشود...میشود..؟
کارهای رویا برای من عادت شده بود اما به جای حس علاقه مندی تنها حسی را که در من به وجود می آورد خودخواهی بودو تنها حسی را که ارضا میکرد خودپسندی....
تازه هر چه بیشتر طلبکار تر هم می شدم...دیگر خودم هم کم کم باورم شده بود خدا موجودی را به نام رویا آفریده تا صبح و شب,قربان صدقه ام برود,برایم آبمیوه باز کند و به حال اوقات فراغت من فکری بکند و متلک باران شود...
رویا هم انگار به وظیفه اش عادت کرده بود...به اینکه بخواهد بی خواسته شدن...ایثار کند بی دیده شدن و ببخشد بی عوض...
حتی برای خودش یک حلقه ساده هم خریده بود و دست چپش کرده یود...و برایش اصلا مهم نبود که اصولا این کاری است که مردها برای زن مورد علاقه شان میکنند...
او خودش را,خودش را برای من کاندید کرده بود و کاری هم به رای و نظر دیگران نداشت...چنان قاطعانه مطمئن بود که به زودی زن مورد علاقه ی من خواهد شد که شرط میبندم ته دلش حتی به اسم بچه هایمان هم فکر کرده بود...اما...اما روزگار همیشه در مشت بسته اش چیزی دارد...چیزی فراتر از تصور همه آدمهای دنیاست...حتی زیرک ترینشان...و این مشت بسته برای من و رویا,بعد ظهر یک روز گرم تابستانی باز شد...درست یک سال بعد از آمدن رویا....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)