فصل 2
شب که رسیدم خانه ,یک جفت کفش مشکی رو بسته با یک پاشنه ی دو سانتی.. . جلوی در خانه بودبرای همین بر عکس هر شب قبل از وارد شدن ,زنگ زدم.
شیرین در را به رویم باز کرد ...جا خوردم ..در صورتش نه اخم بود و نه خنده.بی تفاوت نگاهم کرد ...نفس راحتی کشیدم ...شیرین شمرده گفت:چه عجب جناب مدیر عامل ,واز جلوی در کنار رفت.
داخل خانه شدم,مادر از روی مبل راحتی بلند شد و در حالی که به چهره ای که پشت به من بود لبخند میزد ,گفت: دیر کردی پسرم...
کتم را در آوردم ,کفشهایم را داخل جا کفشی گذاشتم و در همان حال گفتم:رفتن خانم همتی پاک زندگیمو ریخته بهم ...,بدون او بعید میدانم مدت زیادی بتوانم دوام بیاورم.
حالا بالای میز کاناپه ای رسیده بودم که زن روی آن نشسته بود..به چشم و ابرو ,به زنی که پشتش به من بود اشاره کردم و سوال بر انگیز به مادر نگاه کردم.مادر لبخندی به زن زد ..زن که تنها از پشت,روسری مشکی اش معلوم بود,برگشت و صورتش تمام چهره مقابل من قرار گرفت..خدای من ...رویا بود,او اینجا چه کار میکرد ؟آن هم با این سر و وضع ...حیرت زده سر تا پای رویا را بر انداز کردم...دهانم دوخته شده بود.!
رویا در حالی که محجوبانه سرش را پایین انداخته بود .گفت:سلام آقای شایسته..مزاحم شدم ببخشید...مادر در حالی که لبخند کشداری به من میزد گفت:مگر شما امروز خانم موحد را ندیدید؟!
با تعجب سرم را به علامت مثبت تکان دادم...مادر گفت:پس چرا مثل برق گرفته ها نگاهش میکنی؟!مادر راست میگفت,دست خودم نبود...نگاهم از صورت رویا به لباسهایش و از لباسهایش به صورتش جابجا میشد.
صورت رویا از هر آرایشی خالی بود .مانتو مشکی گشاد و بلندی پوشیده بود,آن قدر بلند که شلوارش از زیر آن معلو م نبود ...یک روسری بلند مشکی هم سرش کرده بود و چنان آن را تا روی پیشانی پایین کشیده بود که حتی یک تار مویش هم از زیر آن معلوم نبود .با این هیبت رویا ,عجیب محجوب و نجیب به نظر میرسید.
روی صندلی راحتی ولو شدم و متحیر و مات زده ,به مادر و شیرین نگاه کردم...شیرین رویش را از من برگرداند و با پوزخند معنی داری گفت:خوب,جناب مدیر عامل...میشود بگویید بهتر از دوست تحصیل کرده ی مودب نجیب خانواده دار من,چه کسی را سراغ دارید,که ایشان را دست به سرکردید؟نکند دور از چشم من و مادر یکی از آن منشیهای اجق وجق را نشان کرده ای؟نگاه غضبناکم از صورت رویا به صورت شیرین و بالعکس جا به جا میشد...مادر با طمانینه گفت:بلند شید بچه ها شام از دهن می افتد.....صدای مادر رشته نگاههای مبهم اما معنی دار ما را به هم برید.
هر سه در سکوت سنگینی از جایمان بلند شدیم شیرین و رویا به سمت آشپزخانه رفتند و من به سمت دستشویی...سلانه سلانه راه میرفتم و با خودم فکر میکردم ,مهم نیست ,دخترک چموش ...حسابش را میرسم ..خودش را برای مادر و شیرین رنگ کرده ,پوستش را میکنم و دستش را رو میکنم...پایش را که از در این خانه بیرون بگذارد ,آبرویش را چنان میبرم که تا آخر عمر دیگر جرات نکند درو و بر خانواده ی شایسته بپلکد...!
صدای مادر دوباره بلند شد...در دستشویی را بستم و به سمت میز شام به راه افتادم...نزدیکی های آشپزخانه که رسیدم ,صدای رویا را شنیدم که داشت به مادر میگفت:من یک شبه مقابل خانواده ام ایستادم و گفتم میخواهم محجبه باشم,خوب اولش همه جبهه گرفتند ولی بعد بالاخره من را همینطور که هستم قبول کردند,من را با همه ی اعتقاداتم...
وارد آشپزخانه که شدم ,رویا حرفش را قطع کرد و شروع کردبه کشیدن غذا..شام در سکوت صرف شد...من اما اشتهایی به غذا نداشتم .تا به حال صفت دورویی را اینچنین به وضوح ندیده بودم دخترک چطور میتوانست اینقدر پرو و وقیح باشد که درست عصر روزی که با آن سر و وضع نزدیک به نیم ساعت با من حرف زده بود,بنشیندروبه روی من و خودش را بزند به تسامح.
نگاهش کردم...انگا نه انگار که من او را صبح با یک سر و وضع دیگر دیده بودم...انگا نه انگار که داشت رو در روی من دروغ میگفت...با خونسردی قاشقش رادر بشقاب غذایش فرو میبرد و با حوصله می جوید...خواستم دهانم را باز کنم و چنان پته اش را روی آب بریزم که از شدت شرمندگی نتواند از جایش بلند شود ,اما دلم برایش سوخت...گفتم,بگذار برود,بعد حسابش را با مادر و شیرین تصفیه کنم برای همین بی هیچ حرفی از سر میز بلند شدم و رفتم اتاقم...در کیفم را باز کردم و شروع کردم به حساب رسی...باید به کار حسابدارم نظارت میکردم مدتها بود احساس میکردم دست کجی میکند,نمیخواستم مثل هالوها رو دست بخورم...
صدای مادر در سکوت خانه پیچید...بلند گفت:یوسف..یوسف جان ...بیا چای...!
بی حوصله گفتم:من همین جا چایی ام را میخورم..البته لطفا...
مادر بلند تر گفت:نه..یوسف جان..بیا اینجا..کارت دارم...
از پشت میز بلند شدمو از اتاقم خارج شدم...وسط اتاق که رسیدم,رویا با یک حرکت سریع روسریش را مرتب کرد و صاف روی مبل نشست...از حرکاتش خنده ام گرفته بود..اگر مثل او وقیح بودم,حتما از او میپرسیدم که آدامس بادکنک ظهرش را چه کار کرده...ولی من مثل او نبودم.ما از جنس هم نبودیم...!
روی مبل نشستم...مادر استکان چای را مقابلم گذاشت ودر حالی که به سمت من میچرخید,در چشم من خیره شد و گفت:یوسف...از فردا صبح خانوم موحد,به جای خانم همتی خواهند آمد....
من کار تو را راحت کردم ,به جای تو با ایشان مصاحبه کردم و به نظرم آمد که صلاحیت لازم را برای کار تو دارند...بنابراین,دیگر لازم نیست نگران باشی...با خانم همتی هم تصفیه حساب کن,تا بنده ی خدا زودتر به کارش برسد.
به سرعت به رویا نگاه کردم...همان طور سر به زیر,به گلهای قالی نگاه میکرد و دم نمیزد....
هراسان گفتم:ولی...ولی یک چیزهایی هست که شما نمیدانید مادر...
شیرین پرید وسط حرفم و گفت:جرا اتفاقا من و مادرآن چیزها را خیلی بهتر از تو میدانیم.برای همین نمیخواهیم اجازه بدهیم که هر مار خوشوخط خالی از راه یک آگهی روزنامه ای ,وسط زندگی ما سبز بشودوخودش را آویزان تو و ما بکند.
استکان از دستم لرزیدوچایی از گوشه ی آن روی شلوارم ریخت....
رویا از جایش بلند شد و گفت:اگر اجازه بدهید,من مرخص میشوم..ساعت ده دقیقه به ده شب است,دیر برسم خانه پدرم آزرده خاطر میشود..از روزی که برابم ماشین خریده ,قول داده ام که سر ساعت ده شب خانه باشم...
مادر با لذت نگاهی به رویا انداخت وگفت:باشد عزیزم...تو برو...ولی یادت نرودها...فردا صبح,سر ساعت 8 شرکت باش...هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو....
شیرین در حالی که با طعنه به من نگاه میکرد,رو به رویاکرد و به دنبال حرف مادر ادامه داد:بله رویا جان...آن شرکت بیشتر از آنکه مال یوسف باشد سهم من و مادر است...دو به یک...از رئیست ناراضی بودی ,لب تر کنی اخراجش کرده ایم...و زد زیر خنده....
طعنه ی شیرین,به قدر کافی برایم واضح بود ...آن قدر واضح که دیگر حرفی نزدم ...حتی وقتی رویا با لبخند به ظاهر مهجوبانه از جلوی چشمانم گذشت وسر به ریز گفت:شب به خیر آقای شایسته,بی آنکه نگاهش کنم ,گفتم:شب به خیر..ورفتم تا بخوابم...بخوابمو چشمهایم را به روی همه ی دروغها و دو رنگی ها ببندم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)