صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 83

موضوع: تفسير و مفسران

  1. #31
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بعضى در اعتبار تفاسير منقول از تابعان ترديد كرده اند؛ زيرا آنان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشنيده و نظريه هاى خود را بازگو كرده اند و شايد اشتباه كرده باشند و نيز آنچنان كه به عدالت صحابه تصريح شده ، به عدالت تابعان تصريح نشده است . از ابو حنيفه در اين باره نقل شده كه : ((آنچه از رسول خدا آمده روى چشم و بر سر مى گذاريم و در مورد آنچه از صحابه وارد شده مختاريم قبول يا رد نماييم و در مورد تابعان ، آنان رجالى بودند و ما نيز كسانى هستيم )). شعبة بن حجاج مى گويد: ((آراى تابعان (در فقه ) حجت نيست ؛ پس چگونه در تفسير حجت باشد؟)). قبلا دو روايت از احمد نقل شد كه يكى دال بر قبول و ديگرى بر رد دلالت مى كرد.
    ذهبى مى گويد: ((آنچه طبع سليم مى پذيرد اين است كه پذيرفتن نظر تابعى در تفسير روا نباشد؛ مگر در مواردى كه جاى اجتهاد در آن نيست . در اين گونه موارد نيز اگر مورد اتهام نباشند مى توان از قولشان اخذ نمود، ولى اگر شك كرديم و احتمال داديم كه از اهل كتاب گرفته اند اعتنا نمى كنيم . آرى ، چنانچه تابعان بر رايى اتفاق نظر داشته باشند بر ما لازم است كه آن را بپذيريم و نظر ديگرى را قبول نكنيم )).(1294)
    بايد گفت اگر مقصود، تسليم بى قيد و شرط در برابر اقوال و نظريات تابعان است ، كه وجهى نداشته و قابل توجيه نيست و به قول ابو حنيفه آنان رجالى بوده اند و ما هم رجاليم ، ولى غرض از بحث ، اين گونه پذيرش نيست بلكه منظور اعتبار عقلانى است ، چه اينكه آنان به منابع وحى و محل فرود آن اسبق و اقرب اند و نسبت به جوانب شريعت درك عميق ترى داشته و به صحابه بزرگ و ائمه اطهار عليهم السلام - چنان كه گذشت - از نزديك دسترسى داشته اند.
    علاوه بر اين ، آنان به معانى وضعى واژه هاى لغت و ويژگى هاى كلامى عرب آشناترند؛ زيرا قرآن به زبان آنان و بر اساس شيوه هاى گفتارى معمول آنان نازل شده است ، پس آراء و نظراتشان كه از اصول محكمى استنباط شده و از سرچشمه هاى زلال و صاف سيراب گشته ، از بهترين وسيله هاى قابل اعتماد براى فهم قرآن كريم خواهد بود، و اين خود نوعى تحقيق و مدد جستن است نه تقليد و تعبد.
    قبلا گذشت كه بيشتر تابعان از پيشگامان تربيت يافته مكتب پيامبر مثل عبدالله بن مسعود و ابن عباس اند كه او هم به نوبه خود از نخبه شاگردان مكتب امير مؤ منان (عليه السلام ) به شمار مى رود. پس تمام علوم و اصول معارفشان مستند به منابع اصيلى است كه به منبع وحى منتهى مى شود. مسلما بين كسانى كه داراى چنين ويژگى هستند با كسانى كه منبع دانش آنان دور از دسترس و با واسطه هاى زياد و همراه با تلاش ‍ طاقت فرسا به دستشان رسيده فرق بسيار است ، درست مانند حالت فعلى ما نسبت به تابعان ، چه اينكه آنان - بر خلاف ما - با دسترسى به منابع اوليه از نزديك و به طور مستقيم كسب فيض مى كرده اند.
    به هر حال ، اجتهاد كسانى كه به منابع نزديك ترند سالم تر و محكم تر و روشن تر است از كسانى كه چندين مرحله تا منابع اجتهاد فاصله دارند و لااقل مى توان گفت كه نظرات و آراى پيشينيان راهنماى خوبى است كه راه را فرا روى آيندگان روشن مى سازد. اين نكته اى غير قابل انكار است .
    ويژگى تفسير تابعان
    تفسير در عهد تابعان ويژگى هايى دارد كه از چند جهت آن را از تفسير صحابه پيش از خود ممتاز مى سازد:
    1. گستردگى
    تابعان به ابعاد گوناگون تفسير پرداخته و در معانى قرآن از جهات متعدد و نواحى مختلف بحث كرده اند. در حالى كه تفسير صحابه بسيار محدود بود و آنان تنها به واژه شناسى ، شاءن نزول آيات و برخى مفاهيم شرعى مى پرداختند تا از اين لحاظ ابهامات موجود را برطرف سازند، ولى تابعان گام هاى فراترى در تفسير برداشته و از جهات بيشترى به بحث پرداخته اند؛ از اين رو است كه تفسير در اين عهد شامل جنبه هاى ادبى و واژه شناسى در ابعاد وسيع آن شده و نيز به بررسى تاريخ امت هاى پيشين و معاصر نزول قرآن و نيز تاريخ سرزمين هاى آنان كه مجاور جزيرة العرب بودند - در حد اطلاعاتى كه در اين زمينه به دست تابعان رسيده - همت گمارده اند؛ و نيز پاره اى از زبان ها (لهجه ها) و فرهنگ هايى را كه به نحوى به قرآن مربوط مى شدند مورد كاوش قرار داده اند؛ همچنين بحث هاى كلامى يى كه در آن روزگار به راه افتاده بود و به نحوى با آيات زيادى از قرآن ارتباط داشت ؛ همچون آيات مربوط به صفات جمال و جلال خداوند، آغاز و انجام انسان و امثال آن ، كه اين بحث ها نيز در دايره تفسير واقع گرديد.
    دامنه تفسير در اين دوره ، روز به روز در ابعاد جديدتر - به تناسب گسترش علوم و معارف - گسترش مى يافت و آشنايى با آداب و رسوم و فرهنگ هاى امت هايى كه يكى پس از ديگرى به حوزه اسلام وارد مى شدند رو به فزونى مى نهاد؛ چه اينكه اينان دانش ها و اندوخته هاى علمى خويش را نيز با خود به ارمغان مى آوردند و همه را در خدمت اسلام و مسلمانان قرار مى دادند؛ اين روند با گسترش قلمرو اسلام فزونى مى يافت و به موازات آن حجم تفسير نيز رو به فزونى مى نهاد چه اينكه فزونى علوم و معارف ، بهترين كمك بود براى حل بخش اعظم آيات كيهانى كه به اسرار طبيعت و راز هستى اشارت داشتند؛ كه علم و فلسفه در اين زمينه سهم بيشترى به خود اختصاص داده اند.
    2. شكل يافتن ، ثبت و تدوين تفسير
    تفسير در عهد صحابه همچون عهد رسالت دست به دست مى گشت و در سينه ها ضبط مى گرديد؛ چون در ابتداى راه و به راحتى قابل دسترسى بود و تنها به شرح پاره اى از واژه هاى قرآنى كه براى برخى در آن زمان مفادش ‍ روشن نبود و اندكى ابهام داشت پرداخته بود. اما تفسير به صورت منظم و مرتب و ثبت شده در ابواب خاص و به صورت مدون ، در عهد تابعان يا تابعان تابعان آغاز شد؛ بدين صورت كه يكى از تابعان ، قرآن را - از آغاز تا پايان - نزد استاد خود مى خواند و در هر آيه درنگ مى كرد و از او درباره آيه و معانى آن مى پرسيد و مقاصد و اهداف آيه را از او جويا مى شد و تا آن را در دفتر يا لوحى كه با خود داشت ثبت نمى كرد، از آن آيه نمى گذشت .
    بدين سان ، تفسير در آن عهد به وادى شكل يافتن و تدوين گام نهاد. مجاهد مى گويد: ((قرآن را سه بار بر ابن عباس عرضه داشتم ؛ در هر آيه درنگ مى كردم و مى پرسيدم در چه مورد و چگونه نازل گشته است ؟)). ابن ابى مليكه مى گويد: ((مجاهد را ديدم كه از ابن عباس درباره تفسير قرآن پرس و جو مى كرد و با خود لوحه هايى داشت ؛ سپس ابن عباس به او مى گفت : بنويس و اين كار او ادامه يافت تا اينكه تفسير تمام قرآن را از وى پرسيد؛ و به همين جهت است كه گفته اند: مجاهد داناترين تابعان نسبت به تفسير است )).(1295)
    ابن عباس در تربيت عكرمه مى كوشيد؛ در نتيجه او را نيكو تربيت كرد و خوب آموزش داد تا آنكه فقيهى توانا شد و سرآمد رجال روزگار خود در تفسير و آشنا به معانى قرآن گرديد.(1296)
    قتاده در تفسير كتابى داشته كه شايد بزرگ و پر حجم بوده است و خطيب بغدادى و همچنين طبرى در بيش از سه هزار مورد در تفسيرهاى خود از آن استفاده كرده اند؛(1297) جابر بن يزيد جعفى ،(1298) حسن بصرى ،(1299) ابان بن تغلب ،(1300) زيد بن اسلم ،(1301) ديگران نيز كتاب هاى معروفى در زمينه تفسير و علوم قرآنى دارند.
    عادل نويهض مى گويد: ((ابان بن تغلب ، قارى اى جليل القدر، مفسر، نحوى ، لغوى ، محدث و از اهل كوفه است كه احمد بن حنبل و ابن معين و ابو حاتم او را توثيق كرده اند. مسلم در ((جامع حديثى خود)) و ديگر محدثان نيز از او نقل حديث كرده اند. ((معانى القرآن )) و ((غريب القرآن )) از جمله آثار او به شمار مى آيند و شايد نخستين كسى باشد كه در اين باره كتاب نوشته است . ابان در سال 148 بدرود حيات گفت )).(1302)
    در آينده ، آغاز تدوين تفسير را كه در عهد تابعان تحقق يافت يادآور خواهيم شد.
    3. اجتهاد و اعمال نظر
    اين ويژگى بزرگى است كه عهد تابعان از آن برخوردار شد؛ زيرا در آن عهد تعداد زيادى از علماى بزرگ در صحنه دانش اسلامى ظاهر گشتند و در بسيارى از مسائل دين و از جمله مسائل قرآنى اعمال نظر كرده به اجتهاد پرداختند؛ مسائل قرآنى ، بيشتر درباره معانى آيات صفات خداوند، اسرار آفرينش ، تاريخ انبيا و سرگذشت امت هاى سلف و امثال آن بود. اين مسائل را بر عقل عرضه مى داشتند تا بر وفق حكم صائب آن به داورى بنشينند و گاه آنها را به گوه اى تاءويل كنند كه با فطرت سليم هماهنگ باشد.
    نخستين مدرسه اى كه اجتهاد و اعمال نظر براى استنباط معانى قرآنى را آغاز كرد، مدرسه مكه بود كه پايه هاى محكم آن را صحابى گرانقدر، شاگرد موفق امير مؤ منان (عليه السلام ) عبدالله بن عباس بنا نهاد و تربيت يافتگان اين مدرسه همان كسانى بودند كه اجتهاد در تفسير را پايه گذارى كردند و تنها به دست آنان بود كه اجتهاد در ابعاد گوناگون شريعت مقدس ‍ رونق گرفت و رو به گسترش نهاد.
    پس از آن ، مدرسه كوفه بود كه به دست عبدالله بن مسعود تاءسيس شد و دانشورانى فرزانه ، مجتهد و صاحب نظر در آن پرورش يافتند و از آن پس ‍ بود كه مدرسه كوفه خاستگاه كاوش در معارف اسلامى گرديد و پرچم داران وادى دانش از همه سو بدان جا روى آوردند، چه اينكه منزلگاه اكثر صحابه و خصوصا هجرتگاه امير مؤ منان (عليه السلام ) بود؛ از اين رو علم - به طور كامل - بدان جا كوچيد و مجالس كوفه در آن روزگار از علماى بزرگ اسلام مملو گرديد؛ تنها بر محور آنان بود كه گردونه دانش ‍ مى گرديد و سرچشمه هاى علوم و معارف به سراسر قلمرو اسلام سرازير مى گشت . مدرسه مكه چندان دوام نيافت و يك سال پس از وفات صاحب و بنيان گزارش - سال 68 - رو به افول نهاد و پرورش يافتگان آن مدرسه متفرق شدند و به اطراف و اكناف از جمله خراسان ، مصر، شام و ديگر سرزمين ها رفتند؛ در همين حال مدرسه كوفه رو به شكوفايى مى نهاد و با گذشت زمان شهرت و فعاليت آن فزونى مى يافت . در هر صورت ، اين دو مدرسه پايه و اساس اصلى انتشار علوم و گسترش معارف در جامعه اسلامى مى باشند. هرچند همزمان باهم ، يكى راه افول را پيمود و ديگرى به شكوفايى و گسترش خود افزود. اكثر دانشوران تابعان ، بلكه قريب به اتفاق آنان تربيت يافتگان اين دو مدرسه اند.
    لذا اين دو مدرسه از جهت رشد سطح فرهنگ اسلامى و ايجاد نشاط در فراگيرى علم و معرفت ، حق بزرگى بر عهده امت اسلامى دارند كه البته پيش از آن اين حق براى دو صحابى گرانقدر، ابن عباس و ابن مسعود و در راس آن دو، براى امام امير مؤ منان (عليه السلام ) محفوظ است . مجاهد بن جبر، شاگرد ابن عباس كه امت بر پيشوايى و استناد به نظريات وى اتفاق نظر دارند؛(1303) متهم به آزادى راءى در تفسير است يا بهتر بگوييم او از توانايى فهم ، تيزبينى و تيزهوشى والايى بهره مند بود. آرى ، در آن دوران كه جمود فكرى بر عامه مردم حاكم بود، نسبت دادن چنين تهمت هايى به مثال اين فرهيختگان ظاهرا طبيعى مى نمود. به وى گفته شد: تو همانى كه قرآن را به راءى خود تفسير مى كنى ؟ وى گريست و گفت : بنابراين من گستاخم ، ولى من تفسير را (يعنى مبانى و طريقه استنباط معانى آن را) از ده ها صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموخته ام !
    آرى ، مجاهد ذهنى باز و از بند اوهام رهيده و عقلى فراگير و پويا داشت كه ادراك حقايق و لمس واقعيت ها را چنان كه هست براى او ممكن مى ساخت بى آن كه بر ظاهر اكتفا كند يا به سطحى نگرى قانع باشد. او آيات قرآن را - به هدف فهم عميق آن - ابتدا با الفاظ واژه هايى كه در عرف مردم رايج است عرضه مى داشت و سپس با مبانى شريعت و شواهد تاريخى و امثال آن ، كه در عرف عام رجوع به آن براى فهم معانى معمول و متعارف است ، مى سنجيد، ولى او به اين مقدار بسنده نمى كرد و آنها را بر ميزان عقل مى نهاد تا هماهنگى آن را با فطرت داورى كند؛ بى آن كه چيزى از شواهد و ظرافت هاى سخن را ناديده انگارد.
    او در تفسير آيه فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين (1304) مى گويد: ((مقصود آيه اين نيست كه آنان به صورت بوزينگان در آمدند بلكه اين مثلى است كه خداوند زده است ؛ يعنى دل هاى آنان مسخ شده و به سان قلب هاى بوزينگانى در آمده كه نه از دستورى فرمان بردارند و نه پندى وقع مى نهند)).(1305) همانند آيه مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اءسفارا(1306) كه صرفا تشبيه و تمثيل است . در شرح حال او در همين زمينه ، ديدگاه هاى اهل نظر را يادآور شديم .
    همچنين در تفسير آيه ربنا اءنزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آية منك (1307) مى گويد: ((اين آيه ، همچون مثلى است كه آورده شده وگرنه براى آنان چيزى فرو فرستاده نشد)). طبرى مى گويد: ((عده اى گفته اند، بر بنى اسرائيل مائده اى نازل نگرديد؛ و برخى از اين گروه گفته اند: اين ، مثلى است كه خداوند براى مردم زده تا آنان را از در خواست نزول آيات و نشانه هاى الهى بر پيامبر خدا باز دارد)). سپس ‍ اين گفتار را به مجاهد نسبت داده است .(1308)
    در تفسير آيه وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة (1309) مى گويد: ((انتظار پاداش از خدايشان را دارند)). به او گفته شد برخى مى گويند: خداى تعالى ديده مى شود و آنان پروردگارشان را مى بينند! در پاسخ گفت : ((هيچ آفريده اى او را نخواهد ديد)).(1310) ذهبى مى گويد: ((اين گونه تفسير از مجاهد در آينده مستمسك معتبر و نيرومندى براى معتزله در جهت توجيه ديدگاه هاى عقلى آنان گرديد)).
    البته مجاهد تنها كسى نيست كه باب اجتهاد و اعمال نظر در فهم معانى قرآن را گشود؛ در آن دوران بسيارى از صاحب خردان برتر كه خداى تعالى آنان را ((اولوا الالباب )) مى نامد، با او همگام بودند. ايشان جمع معتنابهى از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و تابعان را تشكيل مى دادند كه در اين كتاب به گروهى از اين بزرگان اشاره شده است ؛ و معتزله نيز تنها گروهى نيستند كه روش عقل را در پيش گرفته و تحجر و جمود فكرى را رها ساخته اند؛ و اگر از سلفيان خشك انديش و پياده در ميدان تفسير، و پيروان آنان (اشعريان بى مايه ) بگذريم ، تعداد انبوهى از پيشگامان امت در اين بزرگراه با معتزليان همراهند يا گوى سبقت از آنان ربوده اند.
    يكى ديگر از كسانى كه به آزادى انديشه و اعمال نظر در تفسير شهره بود عكرمه ، تربيت شده ابن عباس است . ابن عباس با عنايت كامل در تعليم و تربيت او كوشيد و به بهترين وجه آموزشش داد تا آنكه در زمره فقيهان نامى درآمد و داناترين مردم در تفسير و فهم معانى قرآن گرديد.(1311) او معتقد بود از كتاب خدا تنها وجوب مسح پاها به دست مى آيد؛ هم چنان كه استادش ابن عباس نيز چنين استنباط كرده بود. او ديدگاه ديگر فقيهان را مردود مى دانست و آنان را در برداشتشان از آيه دچار اشتباه مى ديد،(1312) و نيز مسح بر كفش را سخت انكار مى كرد و مى گفت : ((كتاب خدا بر قول به مسح كفش پيشى گرفته است ))؛(1313) يعنى قرآن حكم مسح بر پاها را آورده است اما مسح بر كفش پديده اى نو است كه بعدها ادعا شده است و نمى توان با آن حكم كتاب خدا را كنار گذاشت ، ولى ديگران دليل مسح بر كفش را ناسخ دليل مسح بر پا دانسته اند. جصاص مى گويد: ((ابو يوسف - شاگرد ابو حنيفه - معتقد بود كه حديث مسح بر كفش ناسخ آيه اى است كه مسح بر پا را تكليف كرده است )).(1314)
    زيد بن اسلم نيز فقيه و مفسرى است كه درخشيد و از بزرگان و چهره هاى برجسته تابعان گرديد. او در مسجد النبى در مدينه مجلس درسى داشت كه فقيهان بسيارى - حدود چهل فقيه - در آن حضور مى يافتند. او تفسيرى دارد كه فرزندش عبدالرحمان از او روايت كرده است . ابن حجر مى گويد: ((دانش را از گروهى از جمله على بن الحسين زين العابدين (عليه السلام ) آموخت )).
    شيخ طوسى او را از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) به شمار آورده ، مى گويد: ((با امام مجالست بسيار داشت . او از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز روايت دارد. او نيز به خاطر آزادى راءى و اعمال نظر - كه بر خلاف روش اهل احتياط و توقف در برابر ماءثور بود - مورد مواخذه قرار گرفته است )). حماد مى گويد: ((به مدينه آمدم و (ديدم ) مردم درباره او سخن ها مى گفتند. عبيدالله بن عمر به من گفت : او را آدم بدى نمى دانم ، ولى تنها عيب او اين است كه قرآن را با راءى خود تفسير مى كند)). چنين اظهار نظرى بعيد نيست ؛ زيرا معروف است مدنيان پيروان توقف و احتياطاند.(1315)
    در دوره هاى بعد تفسير عقلى رواج كامل يافت به ويژه نزد معتزله ؛ و عموما بر شيوه آنان حكم قطعى عقل را بر ظواهر نقل مقدم مى دانستند.
    ابو مسلم محمد بن بحر اصفهانى (322 - 254) تفسير خود را بر اساس ‍ تفكر و انديشه مطابق با مبانى اسلامى بنا گذارده و تقليد را بر كنارى نهاده و به دامن تحقيق چنگ زده است ؛ اءفلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها(1316) و و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(1317)
    او در تفسير آيه قال رب اجعل لى آية قال آيتك اءلا تكلم الناس ثلاثة اءيام الا رمزا، و اذكر كثيرا وسبح بالعشى و الابكار(1318) مى گويد: ((هنگامى كه زكريا از خداوند نشانه اى خواست كه او را به انعقاد نطفه در رحم همسرش رهنمون سازد، خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سخن نگويى ؛ يعنى دستور داده مى شود كه سه شبانه روز با مردم سخن نگويى (به عبارت ديگر، وقتى كه اين فرمان صادر گردد بدان كه همسرت به يحيى حامله شده است )؛ يعنى مشغول به ذكر و تسبيح و تهليل باش و از مردم و دنيا روى گردان و خداى تعالى را بر عطاى اين موهبت سپاس ‍ گزار باش و چنانچه احتياج داشتى ، با رمز و اشاره مطلب خود را بازگو كن . پس هرگاه به اجراى اين فرمان ، دستور يافتى يقين بدان كه مطلوب حاصل گرديده است )). فخر رازى كه اشعرى مذهب است و با ابو مسلم مخالف ، درباره چنين تفسيرى مى گويد: ((اين سخن نزد من نيكو و پسنديده است و ابو مسلم در تفسير، نيكو سخن مى گويد و در مسائل ظريف و دقيق ، به غايت عميق مى انديشد)).(1319)
    اين گواهى والايى است كه از دانشور برجسته فلسفه و كلام ، امام فخر رازى درباره درخشان ترين چهره هاى صاحب نظر در تفسير صادر گشته است كه عقل و خرد خود را در فهم معانى قرآن به كار انداخته و از هر گونه تقليد و دنباله روى اجتناب ورزيده است .
    اگر خواننده محترم ، اين تفسير را در خصوص همين آيه با ديگر تفاسير مقايسه كند، تفاوت زياد و فاصله چشمگيرى را خواهد ديد.
    طبرى مى گويد: ((سخن نگفتن زكريا در اينجا از روى عجز و ناتوانى بوده است . خداوند قدرت سخن گفتن را از او - جز در مورد تسبيح و ستايش ‍ - سلب كرده بود؛ و اين فعل خداوند به خاطر لغزشى بود كه از او سر زد و درخواست نشانه كرد؛ گفته اند: هنگامى كه نداى فرشتگان را - كه به او بشارت يحيى را مى دادند - شنيد، شيطان آمد و گفت : اين صدايى كه شنيدى از جانب خداوند نبود بلكه صداى شيطان است و به تمسخر و ريش خند تو پرداخته است . گفته اند: در اين هنگام زكريا دچار ترديد گرديد و گفت : ((اءنى يكون لى غلام ؛(1320) چگونه ممكن است مرا در اين سن فرزندى شود؟!))؛ لذا از خدا خواست براى او نشانه اى قرار دهد تا ترديد او از ميان برود و خداوند او را به علت اين درخواست ، نكوهش ‍ كرد؛ چون ترديد كردن شايسته مقام نبوت نيست . - طبرى در ضمن آنچه روايت كرده است مى گويد: - او به چنين عقوبتى دچار شد؛ زيرا فرشتگان به طور مستقيم و مشافهة با او سخن گفتند و بشارت يحيى را به او دادند، ولى او با اين حال درخواست نشانه كرد؛ لذا خداوند براى او مجازاتى قرار داد تا زبانش بند آمد و ناتوان شد و جز با اشاره نمى توانست با كسى سخن بگويد)).(1321)
    قرطبى مى گويد: ((هنگامى كه به برخوردارى از فرزند بشارت داده شد - او با اينكه مى دانست صدور چنين كارى از قدرت الهى محال نيست - نشانه اى طلب كرد تا به وسيله آن صحت اين بشارت از جانب خدا بودن آن را دريابد؛ لذا خداوند او را مورد مواخذه قرار داد و قدرت سخن گفتن را از او گرفت ، چون پس از مشافهه و گفت و گوى مستقيم فرشتگان با او، چنين درخواستى را مطرح كرد)).(1322)
    بيشتر مفسرانى كه قرآن را بر اساس روايات تفسير مى كنند، همچون ابن كثير و امثال او، سخنى مشابه گفته اند.(1323)
    ولى اهل تحقيق و صاحبان انديشه ، اين روايات منافى با اصول عقايد اسلام را مردود دانسته اند؛ خصوصا اينكه باعث خدشه دار شدن مقام عصمت انبيا و مصون بودن آنان از غلبه شيطان بر ادراك ايشان است .
    شيخ محمد عبده مى گويد: ((از جمله سخنان بيهوده و سبك وزن پاره اى از مفسران كه شايسته مقام پيامبران نيست ، اين پندار است كه زكريا در تشخيص وحى فرشتگان و جدايى آن از وساوس شيطان دچار اشتباه شد؛ لذا پس از بشارت ، از روى تعجب و شگفتى درخواستى مطرح كرد و نشانه اى را جهت اثبات صحت آن طلبيد. ابن جرير طبرى در ضمن رواياتى كه نقل كرده مى گويد: شيطان بود كه زكريا را درباره وحى فرشتگان و بشارت فرزند ، به ترديد واداشت و به او گفت : اين صداى شيطان است . - عبده ادامه مى دهد - اگر علاقه جنون آميز به جمع رواياتى چنين بى ارزش و باور نكردنى نبود، هيچ مومنى به خود اجازه نمى داد چنين سخن بيهوده و بى مايه اى را كه عقل آن را به دور مى افكند و در قرآن نيز بدان اشاره نشده است بر زبان راند؛ و تنها همين روايت براى كسى كه چنين رواياتى را نقل مى كند كافى بود كه در عدالت او خدشه شود و روايتش به صورتش كوبيده شود. خداوند از ابن جرير بگذرد كه به خود اجازه داده تا چنين روايتى را در دسترس همگان قرار داشت : پروردگارا براى من نشانه اى قرار ده ؛ يعنى علامتى كه كاشف از حصول اين عنايت و پيشاپيش آن باشد.(1324) خداوند فرمود: نشانه تو آنكه با مردم سخن نگويى ؛ يعنى سخن گفتن با ديگران را از روى اختيار ترك كن (1325) تا براى عبادت خداوند فراغت كامل داشته باشى )).(1326)
    در داستان حضرت ابراهيم و پرندگان چهارگانه كه در آيه قال فخذ اءربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن ياءتينك سعيا(1327) مطرح شده ، ابو مسلم تفسيرى مشابه آيه قبل ارائه كرده است .
    فخر رازى مى گويد: ((مفسران اتفاق نظر دارند كه مقصود از ((صرهن )) قطعه قطعه كردن است ؛ جز ابو مسلم كه مى گويد: وقتى ابراهيم از خداوند خواست تا زنده كردن مجدد مردگان را به او بنماياند، خداوند براى او مثالى آورد تا به ذهن او نزديك گردد و از دورى آن بكاهد. مقصود از ((صرهن اليك )) متمايل ساختن و تمرين پاسخ دادن است ؛ يعنى چهار پرنده را آموزش بده به گونه اى كه هرگاه آنها را فراخواندى به سوى تو آيند. آنگاه هر يك از اين پرندگان را - كه زنده اند - بر كوهى قرار ده ، سپس آنها را فراخوان ؛ شتابان به سوى تو خواهند آمد. هدف از اين آيه ، ذكر يك مثال محسوس براى روشن شدن چگونگى بازگشت ارواح به بدن ها با كمال سهولت است . ابو مسلم انكار مى كند كه مراد از اين آيه ، كشتن پرندگان و ريزريز كردن آن ها باشد. - رازى ادامه مى دهد: - او براى اثبات مدعاى خويش چند دليل آورده است :
    1. از نظر لغت معناى مشهور ((صرهن )) فراخواندن است نه سر بريدن و قطعه قطعه كردن گوشت آنها، از اين رو تحميل كردن چنين معنايى بر آيه ، افزودن معنايى است كه آيه بر آن دلالت ندارد و چنين تفسير تحميلى هرگز روا نباشد.
    2. اگر مقصود از ((صرهن )) قطعه قطعه كردن بود، ((اليك )) گفته نمى شد؛ زيرا اين ماده با ((الى )) قرين نمى شود و تنها در صورتى كه به معناى فراخواندن باشد، با ((الى )) قرين مى گردد. اگر سوال شود: چرا جايز نباشد كه بگوييم در كلام يك تقديم و تاءخير صورت پذيرفته است ، به اين بيان فخذ اليك اءربعة من الطير فصرهن كه اليك متعلق به فعل ((خذ)) باشد نه ((صرهن ))؟ در پاسخ خواهيم گفت : پذيرفتن تقديم و تاءخير بدون دليل ، منجر به ارتكاب خلاف ظاهر خواهد شد.
    3. ضمير در ((ياءتينك )) به پرندگان بر مى گردد كه به سوى ابراهيم مى شتابند، نه به اجزاى آنها؛ در حالى كه - بنابر راءى مشهور - كه پاره اى از اجزاء به سوى پاره ديگرى مى شتافت بايد ضمير در ((ياءتينك )) به اجزا بر مى گشت نه به خود پرندگان )).(1328)
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #32
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فخر رازى سپس دلايل قول مشهور را در رد ابو مسلم ذكر كرده است . صاحب تفسير ((المنار)) نيز آنها را بيان كرده و در پايان ، نظر ابو مسلم در تفسير آيه را تاءييد كرده است و با شرح و تفصيل به بيان آن پرداخته و گفته است : ((جان كلام اينكه تفسير ابو مسلم درباره آيه ، تنها تفسيرى است كه از نظم موجود در آيه به ذهن مى رسد و همين تفسير است كه حقيقت مساءله را روشن مى سازد))؛ آنگاه به بيان تفسير او پرداخته و سرانجام گفته است : ((چه خوب گفته است ابو مسلم ؛ كه از دقت و استدلال در راءى حكايت دارد!)).(1329) اين نيز تاءييد ديگرى بر گفتار ابو مسلم است كه از جانب يكى از بزرگ ترين مفسران عصر اخير ابراز شده است . ابو مسلم يك نمونه بود و امثال او در برابر مفسران قشرى و ظاهر گرا، موضع گيرى هاى شايان توجهى دارند كه كاشف از روشنى ضمير آنان است و ايشان در پرتو عقل و بر اساس روش هاى فكرى محكم و استوار، مسير خود را يافته اند.(1330) اين نكته تنها بر توان والاى اجتهاد و نقش ‍ برجسته آن در تفسير قرآن دلالت دارد كه فرهيختگان ، از سلف صالح در دوران صحابه و تابعان باب آن را به طور كامل گشودند و روش پسنديده آنان به عنوان يك سنت جاريه و شايسته تا به امروز تداوم يافته است .
    فخر رازى در تفسير آيه هو الذى خلقكم من نفس واحدة و جعل منها روجها ليسكن اليها فلما تغشاها حملت حملا خفيفا فمرت به فلما اءثقلت دعوا الله ربهما لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين . فلما آتاهما صالحا جعلا له شركاء فيما آتاهما، فتعالى الله عما يشركون (1331) ابتدا اشكالات و اعتراضاتى چند بر ظاهر آيه وارد مى كند؛ آنگاه مى گويد: ((حال كه اين اشكالات معلوم شد مى گويم : براى تاءويل آيه چند وجه صحيح و عارى از اين توالى فاسد وجود دارد:
    نخستين وجه سخنى است كه قفال (متوفاى 365) بيان داشته مى گويد: خداى تعالى اين داستان را به عنوان ضرب المثل آورده است تا بيان كند كه اين حالت ، تصوير حالت مشركينى است كه در نادانى خود فرو و به راه شرك رفته اند. - رازى مى گويد: - بيان اين سخن چنين است كه گويا خداوند مى فرمايد: اوست كه هر يك از شما را از يك فرد آفريد و از همان فرد براى او همسرى قرار داد از جنس او كه با او در انسانيت برابر است و چون مرد و زن با يك ديگر همبستر شدند و نشانه هاى حاملگى زن آشكار شد، زن و مرد به درگاه پروردگار خويش دست دعا برداشته ، گفتند: اگر به ما فرزند صالح و سالمى ارزانى دارى ، البته بر اين نعمت شكر گزار خواهيم بود. چون خداوند به آنان فرزندى شايسته و سالم عطا كرد، زن و مرد در مورد اين بخشش (فرزند) براى خدا شريك قائل شدند؛ زيرا گاه آن فرزند را به طبيعت نسبت مى دادند؛ چنان كه دهريان و مادى گرايان گويند و گاه او را به ستارگان و سيارگان منتسب مى ساختند؛ چنان كه شيوه منجمين است ؛ و گاه آفرينش او را از بت ها مى دانستند؛ آن گونه كه بت پرستان عقيده دارند. - فخر رازى سپس مى گويد: - اين ، پاسخى در غايت صحت و درستى است )). سپس بقيه وجوه را مى آورد.(1332)
    جارالله زمخشرى آيه امانت (1333) را نوعى تمثيل مى داند و مى گويد: ((امثال اين سخن در كلام عرب فراوان است و قرآن هم جز بر شيوه و اسلوب كلام آنان نازل نشده است . از جمله اين موارد، اين سخن عرب است : اگر به پيه گفته شود كجا مى روى ؟ خواهد گفت : مى خواهم كجى هاى بدن را استوار و هموار سازم . چه بسيار از مثال ها كه بر زبان حيوانات و جمادات ساخته شده است )).(1334)
    ابن كثير در تفسير آيه اءلم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم اءلوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم اءحياهم ...(1335) از ابن جريج از عطاء روايت مى كند كه : ((اين ضرب المثل است نه سرگذشت واقعى )).(1336)
    4. رواج اسرائيليات
    چهارمين ويژگى تفسير در عهد تابعان ، گسترش اسرائيليات است . در اين دوران بسيارى از اسرائيليات وارد تفسير شد؛ به دليل آنكه در آن عهد تعداد زيادى از اهل كتاب اسلام آوردند، ولى ذهن آنان هم چنان از داستان ها و افسانه هاى پيشينيان درباره پيدايش خلقت و اسرار آفرينش ، آغاز حيات موجودات ، اخبار امت هاى گذشته ، سرگذشت پيامبران و قصه ها و افسانه هاى بسيارى كه در تورات و ديگر كتاب ها آمده است ، انباشته بود.
    عامه مردم اشتياق داشتند تا جزئيات آنچه را در قرآن به گونه سربسته مطرح شده است ، بشنوند؛ خصوصا امورى كه به سرگذشت يهود و نصارى مربوط مى شد و در كتب عهدين از آن ياد شده بود؛ از اين رو مسلمانان به داستان هاى اينان گوش فرا مى دادند و تابعان - على رغم دستورات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و صحابه بزرگوار - كوتاهى كردند؛ در نتيجه تعداد زيادى از اين اسرائيليات را بدون پروا و بى هيچ بررسى ، در تفاسير گنجاندند. بيشترين اسرائيليات با دست چند تن اهل كتاب كه مسلمان شده بودند مانند: عبدالله بن سلام ، كعب الاحبار، وهب بن منبه ، عبدالملك بن جريج و چند نفر ديگر در حوزه تفسير و تاريخ راه يافته است . البته توجيه اين كوتاهى از تابعان در اين باره پذيرفته نيست و به خاطر همين سهل انگارى مورد مواخذه قرار گرفته اند؛ كما اينكه ديگران - كه پس از آنان آمده و چنين رواياتى را بدون بررسى و تحقيق پذيرفته اند - نيز مورد نكوهش مى باشند.(1337)
    در آينده كه از اسباب وهن در تفسير ماءثور سخن خواهيم گفت ، اين جهت را به طور گسترده مورد بحث قرار خواهيم داد و توضيح خواهيم داد كه بيشتر روايات تفسيرى آلوده شده است و به پيرايش كامل نياز دارد.
    منابع تفسير در عصر تابعان
    در آن عهد تلقى از استاد و فراگيرى تفسير از وى عنصر اول و برترين ابزار براى فهم كتاب خدا به شمار مى رفت ؛ زيرا تابعان دنباله رو صحابه و مشخصا پرورش يافتگان مكتب آنان بودند؛ لذا به طور طبيعى در مسير آنان حضرت كرده و شيوه آنان را در پيش مى گرفتند، با اين تفاوت كه در عهد تابعان ، قلمرو اسلام گسترش يافته بود و اقوام گوناگون - گروه گروه - به تشرف دين اسلام روى مى آوردند - و چنان كه گفتيم - به طور طبيعى دانش و آداب و فرهنگ خويش را نيز با خود به درون حوزه اسلام مى كشاندند؛ لذا تابعان با همراه داشتن اين گستره دانش ، دامنه تفسير را گسترده تر كردند و آفاق جديدتر و وسيع ترى را بر روى خود گشودند و روز به روز بر تلاش خود افزودند.
    بدون شك ، هر چه دانش شخص افزوده تر و اطلاعات او متنوع تر و آشنايى او به مسائل روز گسترده تر گردد، از هر بافت يا شيوه اى كه باشد، بينش او زيادتر خواهد شد و دامنه فكرى و توان فهم او در امور، توسعه خواهد يافت .
    با اين مقدمه ، مى توانيم منابعى را كه تكيه گاه تابعان براى فهم قرآن بوده است و آنان در تبيين مقاصد و اهداف قرآن بدان تمسك مى جسته اند به موارد زير تقسيم كنيم :
    1. قرآن ؛
    چون قراين و دلايل موجود در كلام هر گوينده ، خود بهترين شاهد براى كشف مقصود وى و پى بردن به هدف وى به شمار مى آيد؛ قرآن نيز از اين قاعده مستثنا نيست . قرآن هم - بنا به قول امير مؤ منان (عليه السلام ) - گويايى برخى از آياتش به يك ديگر وابسته است و بعضى از آن گواه برخى ديگر است . و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض .(1338)
    2. احاديث پيامبر و اقوال صحابه ؛
    پرسش پيرامون معانى تعدادى از آيات قرآن در عهد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بسيار بود و پيامبر هم همان گونه كه ماءمور ابلاغ بود، مامور تبيين قرآن نيز بود؛ لذا از آن سوال و جواب ها مجموعه عظيمى را گرد آورد. اين مجموعه ، همچون ذخيره اى سرشار در اختيار صحابه قرار داشت و آنان ، آن را به تابعان پس از خود سپردند. در گذشته ، حديث مسروق بن اجدع را در اين باره كه به توصيف فراگيرى صحابه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ميزان دانش هر يك از صحابه پرداخته بود آورديم .
    3. در نظر گرفتن اسباب النزول ؛
    و مناسبت هايى كه باعث نزول يك يا چند آيه يا يك سوره يا كمتر و بيشتر است ؛ زيرا آنان به راحتى به اسباب النزول دسترسى داشتند. هم ايشانند كه اين اسباب النزول را در ضمن آثار و اخبار خود نقل كرده اند. از آنجا كه آيات داراى شاءن نزول به مناسبت حوادث خاصى نازل شده و به جوانب و خصوصيات ويژه اى نظر دارد كه در درون آن حوادث و مناسبت ها نهفته است ، شاءن نزول ، بهترين دليل براى زدودن ابهامات حاصله در برخى تعابير قرآنى ناظر به آن حوادث است . كسانى كه در آن عهد، عهد تابعان - مى زيسته اند، يا خودشان مستقيما در متن حوادث حضور داشتند و يا قادر بودند كه با شاهدان عينى آن صحنه ها ديدار كنند و از زبان آنان بشنوند. اين منبع كه يكى از سرشارترين منابع در جهت رفع ابهام از برخى ظواهر آيات به شمار مى رود به راحتى در دسترس تابعان بود.
    4. لغت اصيل عربى فصيح ؛
    به ويژه اشعار عرب كه ديوان (واژه نامه ) و دائرة المعارف آداب و رسوم عرب محسوب مى شود؛ و براى آگاهى از مزاياى زبان عرب و شيوه هاى گفتارى آن ، مراجعه به آن ضرورى است . قرآن هم بر اساس همان شيوه ها نازل گرديده و در قالب همان تعابير متعارف ريخته شده بود؛ با اين تفاوت كه قرآن با اسلوبى برتر و بافتى محكم تر شكل گرفته بود.
    ابن عباس به شاگردان خود سفارش مى كرد يا به تعبير بهتر، آنان را وا مى داشت كه براى آشنايى با واژه هاى ناآشناى قرآن ، به اشعار عرب مراجعه كنند و خودش خصوصا بنيانگذار و پيشواى اين روش تفسيرى - تفسير لغوى - به شمار مى رفت ؛ به گونه اى كه درباره او گفته اند: او بنيانگذار شيوه تفسير لغوى شناخته شده است .(1339)
    ابن عباس مى گفت : ((شعر، ديوان عرب است ؛ لذا هرگاه معانى واژه هايى از قرآن را كه خدا به زبان عربى فرو فرستاده است ندانستيم ، بايد به ديوان عرب مراجعه كنيم و معناى واژه را از درون آن بيابيم . - در جاى ديگر مى گويد: - هرگاه شما مى خواهيد از من درباره واژه هاى ناآشناى قرآن بپرسيد، آن را در اشعار عرب جست و جو كنيد؛ چون شعر، ديوان عرب است )).(1340)
    5. انواع دانش ها؛
    و آگاهى هاى علمى اى كه مسلمانان در قلمرو گسترده اسلام و از طريق آشنايى با فرهنگ ها و آداب وارد در حوزه اسلام به دست آورده بودند. اين دانش ها را امت هاى داراى تمدن كهن كه گروه گروه به اسلام مى گرويدند، با خود به ارمغان آورده بودند. يادآور شديم كه گسترش ‍ دامنه دانش و اطلاعات در هر زمينه اى كه باشد خود موجب تقويت فهم گرديده ، امكان لمس حقايق امور را افزايش مى دهد و توان استنباط را به مقدار زيادى بالا مى برد، كه اين توان در افراد محروم از چنين آگاهى هايى - به نسبت محروميتشان - كاهش مى يابد.
    اين گونه بود كه تابعان و آنان كه پس از ايشان آمدند از اين علوم و اطلاعات جديد و رو به افزايش ، مطابق با پيشرفت زمان استفاده كردند و در فهم معانى قرآن از آن بهره جستند؛ قرآنى كه اءنزله الذى يعلم السر فى السماوات والارض .(1341)
    6. تكيه بر اجتهاد؛
    و اعمال نظر در قرآن كه در سايه گشايش باب عنايت خداوند به دست آورده بودند. در كتاب هاى تفسيرى تعداد زيادى از نظريات ارزنده اينان در زمينه تفسير ضبط و ثبت شده است . تابعان ابن نظريات را از طريق اجتهاد و اعمال نظر به دست آورده بودند كه از راه نقل از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) يا يكى از صحابه ، چيزى در آن زمينه نرسيده بوده است ؛ لذا با دقت در دلايل و قراينى كه به آنان در فهم آيه كمك مى كرد - كه به برخى از آن قراين اشاره شد - و يا ديگر ابزارها و وسايلى كه در مقام فهم و بحث و بررسى كارايى دارند، در پاره اى از آيات به اجتهاد مى پرداختند. اين اقدام تابعان به گشودن باب اجتهاد در زمينه تفسير و ديگر شؤ ون دينى كمك كرد و همين شيوه پسنديده در گذر زمان ادامه يافت . (قبلا به آن اشاره كرديم .)
    7. استناد به پاره اى از نصوص كتب عهدين ؛
    در مواردى كه در قرآن به طور اجمال آمده و جزئيات آن در كتاب هاى پيشينيان يافت مى شود. البته اين استناد در مواردى بوده كه در آن احتمال تحريف نمى رفته است ؛ مانند تاريخ انبيا و سيره پادشاهان بنى اسرائيل و داستان ها و سرگذشت هايى از اين قبيل . به عنوان مثال مى توان به سرگذشت ابراهيم خليل ، لوط و يوسف اشاره كرد كه در تورات به جزئيات آن پرداخته شده ، ولى قرآن با حذف زوايد، تنها آن بخش از داستان را كه صحيح و معقول و پندآميز است آورده است ؛ در حالى كه در تورات ، تصويرى محرف از داستان ها ارائه شده كه از نظر عقل سليم غير قابل قبول است و تنها بخش هايى از آن دست نخورده باقى مانده است كه احيانا قابل استفاده است و تيزبينان و فرهيختگان صحابه و تابعان ، تنها همين بخش ها را نقل مى كردند،(1342) نه اينكه بدون بررسى و تحقيق ، به تمامى آنچه در كتب سلف آمده استناد جويند. فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون اءحسنه ، اءولئك الذين هداهم الله و اءولئك هم اءولوا الالباب .(1343)
    آرى ، فراگيرى از اهل كتاب و پيروى از آنان در تمام آنچه به هم بافته اند، نكته اى است كه صحابه و تابعان به آن توجه و از آن پروا داشتند. البته گروه هايى از خودباختگان كوته انديش يا سياست بازان بودند كه بى پروا به اين كار دست مى زدند. (درباره شرح آن و پى آمدهاى ناگوار آن در آينده بحث خواهيم كرد.)
    بنابراين گفتار ذهبى كه به طور مطلق مدعى است كه تابعان براى فهم معانى قرآن به اطلاعاتى استناد مى جسته اند كه از طريق اهل كتاب و از درون كتاب هاى آنان به دست مى آوردند،(1344) سخنى نادرست است و بطلان اين پندار را - كه به صحابى گرانمايه اى چون عبدالله بن عباس ‍ نيز نسبت داده بودند - در شرح حال وى آشكار ساختيم .
    فصل هفتم : مفسران نامى پس از تابعان
    پس از دوران تابعان ، مفسران نامى بزرگى در صحنه تفسير درخشيدند كه آثار گرانبهاى آنان در طول تاريخ براى مفسران به عنوان منابع اصيل تفسيرى - چه در زمينه نقل و چه در باب اجتهاد - شناخته شده است ؛ برخى از اين تفاسير در دست است و به چاپ رسيده يا به گونه پراكنده در متون معتبر تفسيرى مانند تفسيرهاى طبرى و تبيان و طبرسى و ابن كثير و جز آن ، باقى مانده است .
    در اين فصل به اجمال مشهورترين مفسران پس از دوران تابعان را به خوانندگان ارجمند مى شناسانيم :
    1. ضحاك
    ضحاك بن مزاحم هلالى ، ابوالقاسم خراسانى (متوفاى 105) مفسرى توانا بود و از تابعان بزرگ به ويژه سعيد بن جبير روايت كرده است . او در تفسير، بسيار تواناست و آراء استوار و بى مانندى دارد؛ چنان كه ابن كثير در تفسير واژه ((ترائب )) از وى روايت كرده و اين كلمه را به استخوان هاى جفت در بدن از جمله دو استخوان بالاى رستنگاه مو، ميان دو ران معنا و به اين وسيله معضلى را حل كرده است .(1345)
    او داراى دو تفسير كبير و صغير است كه هر دو، مرجع تفاسيرى همچون طبرى و طبرسى قرار گرفته است . ضحاك از اصحاب امام زين العابدين (عليه السلام ) شمرده مى شود. شرح حال او به هنگام بيان اسناد تفسيرى منسوب به ابن عباس (سند ششم ) آورده شد.
    2. شهر بن حوشب
    ابو سعيد شهر بن حوشب اشعرى (متوفاى 111)؛ از ام سلمه و بلال (موذن پيامبر) و سلمان فارسى و ابوذر و ابو سعيد خدرى و ابو عبيد (آزاد شده پيامبر) و جابر و ابو امامه ، روايت كرده است . بسيارى از اقران وى و نيز بسيارى از تابعان از او روايت كرده اند. احمد بن حنبل او را موثق دانسته و از او به نيكى ياد كرده است . ترمذى از بخارى چنين نقل كرده است : ((حديث شهر بن حوشب نيكو و شاءن او والا و استوار است )). ابن معين از او به ((ثبت ثقه )) ياد كرده است . عجلى نيز او را ((تابعى و ثقه )) دانسته است .(1346)
    شيخ كلينى او را در زمره صحابه مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) ياد كرده است . از امام ابو جعفر باقر (عليه السلام ) نيز، از طريق ابو حمزه ثمالى ، روايت كرده است . كلينى در ابواب مختلف ((كافى )) از او روايت دارد؛ به ويژه در باب ((الاشارة و النص على الحسن بن على )) (كتاب الحجه ) از او روايت مى كند كه مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) هنگامى كه به كوفه مهاجرت كرد، نوشته ها و وصيت نامه خود را نزد ام سلمه به وديعت نهاد و ام سلمه پس از بازگشت امام حسن (عليه السلام ) به مدينه آنها را به آن حضرت تسليم كرد.(1347) حديث او از امام باقر (عليه السلام ) در تفسير آيه و ان من اءهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته (1348) نزد حجاج بن يوسف ، معروف است .(1349)
    البته حجاج دوران امامت امام باقر (عليه السلام ) را درك نكرده است ؛ زيرا هلاكت او در سال 95، سال وفات امام سجاد (عليه السلام ) بوده است . بنابراين ، فخر رازى روايت ياد شده را درباره ((محمد بن حنفيه )) آورده است ،(1350) ولى ممكن است نقل روايت از امام باقر (عليه السلام ) در دوران حيات پدرش بوده باشد يا در همان سال وفات پدر كه پايان عمر حجاج نيز بوده است .
    پوشيده نماند همين رابطه شهر بن حوشب با خاندان رسالت و علاقه او به اهل بيت (عليهم السلام ، موجب گرديده است تا برخى از ((عامه )) او را مورد طعن قرار دهند.(1351)
    ابن حجر، او را با عنوان ((صدوق )) ياد مى كند و در عين حال مى گويد: ((احاديث مرسل و افسانه وار بسيار دارد)).(1352)
    طبرى در تفسير از او روايت كرده است ،(1353) ولى طبرسى و قمى ، بيشتر از طريق ابو حمزه و به واسطه شهر بن حوشب از امام محمد باقر (عليه السلام ) روايت مى كنند. مفسران ابن حوشب را در روايات تفسيرى ، بيشتر در رديف ضحاك و ديگر اتباع تابعان قرار داده اند.
    3. سدى كبير
    اسماعيل بن عبدالرحمان ابو محمد قرشى كوفى (متوفاى 128)، از تابعان بزرگ تابعان شمرده مى شود. تفسير او جزو بزرگترين منابع تفسير نقلى به شمار مى رود و در ((جامع البيان )) طبرى و ((الدر المنثور)) سيوطى و ديگر تفاسير نقلى معتبر، از آن فراوان گرفته شده است . رجاليان او را توثيق كرده و در صحاح از او روايت آورده اند، گرچه او را در تشيع افراطى مى دانند. جلال الدين سيوطى تفسير او را بهترين تفاسير شمرده است . اين تفسير اخيرا با جمع آورى و تحقيق دكتر محمد عطا يوسف در مصر به چاپ رسيده است .
    شيخ ابو جعفر طوسى ، سدى را در زمره صحابه امام زين العابدين (عليه السلام ) شمرده و با عنوان ((مفسر قرآن )) از او ياد كرده است . گوشه اى از شرح حال او هنگام بيان اسناد تفسيرى منسوب به ابن عباس (سند چهارم ) آورده شد.
    4. ابن ابى نجيح
    ابو يسار عبدالله بن ابى نجيح يسار ثقفى كوفى (متوفاى 131) تفسيرى دارد كه از مجاهد روايت كرده است . او مورد اعتماد اهل حديث و تفسير است . احمد بن حنبل مى گويد: ((ابن ابى نجيح ثقه و پدر او از برترين بندگان خدا بوده است )). ذهبى مى گويد: ((او از مشايخ مورد اعتماد است . بخارى در باب تفسير از كتاب صحيح خود بر اين تفسير اعتماد كرده است )).
    ابن تيميه مى گويد: ((تفسير ابن ابى نجيح كه از طريق مجاهد نقل كرده است ، از صحيح ترين تفاسير است ، بلكه در دست اهل تفسير، تفسيرى درست تر از تفسير وى وجود ندارد)). اين تفسير، در سال 1367 به همت ((مجمع البحوث الاسلاميه )) پاكستان به چاپ رسيده است .(1354)
    در تفسير طبرى و جز آن ، فراوان از وى روايت شده است . هنگام شرح حال مجاهد درباره او سخن گفته ايم .
    5. واصل بن عطاء
    ابو حذيفه واصل بن عطاء غزال بصرى ، شيخ معتزله و موسس مذهب اعتزال (متوفاى 131) كتاب هاى متعددى دارد از جمله : ((معانى القرآن )).
    وى به مقام والاى مولا امير مؤ منان على (عليه السلام ) پاى بند بود و بر ديگران مقدم مى داشت و اصول مذهب تشيع را از جمله قول به رجعت را پذيرفته بود. شرح حال او را سيد مرتضى الهدى و ديگر بزرگان اهل تحقيق آورده اند.(1355)
    6. عطاء خراسانى
    عطاء بن ابى مسلم ميسرة ابو ايوب خراسانى (متوفاى 135) ساكن دمشق بود و با هيچ يك از صحابه جز انس بن مالك ملاقاتى نداشته است . روايات او از صحابه به ويژه ابن عباس مرسله است . ابو حاتم او را توثيق كرده است .
    وى تفسير مختصرى دارد كه تاكنون مخطوط مانده و ابو جعفر طبرى از آن نقل مى كند كه از طريق عمران كلاعى از يحيى بن صالح از ابو ازهر لخمى از عطاء خراسانى است . همچنين كتابى دارد در ((ناسخ و منسوخ )) كه مورد استفاده متاءخرين قرار گرفته است .(1356)
    ابو نعيم اصفهانى وى را با نام ((عطاء بن ميسره )) ياد مى كند و او را فقيهى كامل و واعظى عامل به شمار مى آورد و مواعظ و اندرزهاى فراوانى از وى نقل مى كند كه بر كمال عرفانى وى دلالت دارد.(1357)
    7. ابو نضر كلبى
    ابو نضر محمد بن سائب (متوفاى 146) عالم به انساب و مفسرى عالى قدر است . جلال الدين سيوطى مى گويد: ((كسى تفسيرى به بلندى و پر محتوايى تفسير وى ننگاشته است )).
    ابن خلكان درباره او مى گويد: ((صاحب تفسير و عالم به انساب است و در اين دو رشته مقام پيشوايى داشت )). تفسير او (نسخه هاى معتبر خطى آن ) هم چنان در دست است .
    شرح حال مفصل او هنگام بيان اسناد تفسيرى منسوب به اين عباس ‍ (سند نهم ) گذشت .
    8. ابو حمزه ثمالى
    ثابت بن دينار ابو حمزه ثمالى ازدى كوفى (متوفاى 148) از بزرگان اهل حديث و مقربان درگاه اهل بيت عليهم السلام شمرده مى شود. فضل بن شاذان روايت مى كند كه امام على بن موسى الرضا (عليه السلام ) درباره او فرمود: ((ابو حمزه ثمالى ، لقمان (يا سلمان ) زمان خود بود. او محضر پربركت سه امام معصوم : على بن الحسين ، محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم السلام را تماما برهه اى از دوران امامت موسى بن جعفر (عليه السلام ) را درك كرده و مورد عنايت آنان بوده است )).
    صدوق ، نجاشى ، طوسى ، ابن داود و علامه حلى او را مورد اعتماد دانسته اند. ابن نديم درباره او مى گويد: ((او از نخبگان ثقات است )). سيد حسن صدر نيز او را چنين ستوده است : ((بزرگ شيعيان كوفه بود و همگان از سخن او شنوايى داشتند)). صارم الدين درباره او مى گويد: ((او نماد تشيع و شاخصه شيعيان شمرده مى شود)).
    برخى از رجاليان عامه او را به سبب تشيع قدح كرده اند، ولى حاكم نيشابورى او را توثيق كرده و در ((المستدرك )) از او روايت كرده و سند آن را - طبق نظر بخارى و مسلم - صحيح دانسته است . حاكم مى گويد: ((قدحى جز به دليل انتساب او به تشيع ، درباره او گفته نشده ؛ در صورتى كه شيخين (بخارى و مسلم ) از او روايت دارند)). بزرگان اهل حديث (از اهل سنت ) به همين دليل ، به قدح رجاليان ارجى ننهاده و از او بسيار روايت كرده اند؛ از جمله : ترمذى ، ابن ماجه ، خطيب بغدادى ، ابن ابى شيبه ، ابو جعفر طحاوى ، حاكم نيشابورى ، ابن قتيبه ، ابو نعيم و جز آنان .
    عادل نويهض درباره او مى گويد: ((فقيه امامى و از بزرگان رجال حديث و از ثقات شمرده مى شود و مفسرى زاهد و از اهل كوفه است )). داوودى مى گويد: ((ترمذى و ابن ماجه از او روايت دارند و او داراى تفسير مى باشد)).
    ابو جعفر طبرى ، ثعلبى ، ابن كثير، قرطبى ، سيوطى ، ابو حيان اندلسى ، بغوى ، حاكم ، ابو الفرج ، بيهقى ، ابن عدى ، ابن الانبارى ، ابن اسحاق و جز آنان ، در تفسير از او روايت كرده اند. گذشته از عنايت زيادى كه بزرگان اماميه به ابو حمزه و روايات او - چه در فقه و چه در تفسير - دارند،(1358) تفسير او يكى از مراجع تفسيرى به شمار مى رود كه در ((تفسير طبرى ))، ((مجمع البيان )) و غيره ، از آن فراوان آورده شده است . اخيرا استاد عبدالرزاق حرزالدين آن را جمع آورى و به صورت جداگانه به شيوه اى پسنديده و شايان توجه به چاپ رسانده است .
    9. شبل بن عباد
    ابو داوود شبل بن عباد مكى (متوفاى 148) از قراء و مفسران شناخته شده است . ابو جعفر طبرى از طريق مثنى بن ابراهيم از ابو حذيفه از وى در تفسير و تاريخ روايت دارد و يكى از منابع تفسيرى ثعلبى در ((الكشف و البيان )) به شمار مى رود.
    احمد بن حنبل و يحيى بن معين او را توثيق نموده اند. ابن حبان او را در ((ثقات )) ياد كرده است .(1359)
    10. ابن جُرَيج
    عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريج ؛ اصالتا رومى است . در سال 80 در مكه متولد شد و به سال 150 در همان جا وفات يافت . او فقيه حرم مكى و امام اهل حجاز شمرده مى شود و اول كسى است كه در جمع و تدوين حديث ، نظم و ترتيب خاصى را در مكه به وجود آورد.
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #33
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    احمد بن حنبل درباره او مى گويد: ((او گنجينه دانش بود)). در فراگيرى دانش شهره بود. آراء ابن عباس را در تفسير از شاگردان او فرا گرفت . ابن جريج تفسيرى دارد كه ماءخذ طبرى و ثعلبى و ديگران بوده است . نسخه اى از آن نزد سيد بن طاووس بوده كه از آن به ((نسخة عتيقة جيدة )) ياد مى كند و در كتاب ((سعد السعود)) كه به سال 651 تاءليف شده است ، بخش هايى از آن را نقل مى كند.(1360)
    اين تفسير با استخراج و تحقيق على حسن عبدالغنى در مصر به چاپ رسيده است .(1361) شرح حال او هنگام بيان اسناد تفسيرى منسوب به ابن عباس (سند پنجم ) گذشت .
    11. يحيى بن كثير
    ابوالنضر يحيى بن كثير (متوفاى حدود 150) از اصحاب حسن بصرى به شمار مى رود و از عطاء بن سائب ، تابعى معروف ، روايت دارد. ابن حجر او را از جمله راويان امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام ) مى شمارد و از ((ساجى )) نقل مى كند كه درباره او گفته است : ((به پيروى از مذهب تشيع شهرت دارد)). رجاليات عامه او را از حيث صحت روايت ، ضعيف شمرده اند؛(1362) ولى ((عمرو بن على )) درباره او مى گويد: از روى عمد لب به دروغ نگشوده است ؛ گرچه گاه خطا يا اشتباه دارد.
    سال وفات او را مشخص نكرده اند، ولى وفات حسن بصرى در سال 110 و وفات عطاء بن سائب در سال 136 و وفات امام صادق (عليه السلام ) در سال 148 روى داده است . بنابراين ، وى تا نيمه هاى قرن دوم حيات داشته است .
    طبرسى در تفسير آيه ((و اءتوا به متشابها))(1363) و غيره از او روايت دارد.(1364)
    12. مقاتل بن حيان
    ابو بسطام مقاتل بن حيان نَبَطى بلخى معروف به خراز (متوفاى 150) تفسيرى دارد كه ابو جعفر طبرى و ثعلبى از آن بهره گرفته اند.
    وى از سعيد بن مسيب و عكرمه و شهر بن حوشب و قتاده و ضحاك و ديگر بزرگان تابعان و اتباع تابعان روايت دارد. ابن حبان او را در ((ثقات )) آورده است .(1365)
    13. مقاتل بن سليمان
    ابو الحسن مقاتل بن سليمان بن بشير اءزدى بلخى (متوفاى 150) از عطاء بن ابى رباح و عطية بن سعد عوفى و مجاهد و ضحاك روايت دارد.
    او را به دانش فراوان و وثاقت وصف كرده اند. محمد بن ادريس شافعى مى گويد: ((فرزانگان دانشور در تفسير، سفره نشين مقاتل بن سليمان مى باشند)). سفيان بن عيينه او را ستوده است .
    درباره قرآن كتاب هاى فراوانى نوشته و صاحب تفسير است . از جمله تفسير كبير كه كهن ترين تفسير كامل شمرده مى شود. دكتر عبدالله شحاته نسخه هاى متعدد آن را از كتابخانه هاى بزرگ جهان جمع آورى كرده و به تحقيق آن پرداخته و براى چاپ و نشر آماده ساخته است .(1366)
    14. مَعمَر
    ابو عروة معمر بن راشد ازدى حدانى بصرى (متوفاى 153) پس از وفات حسن بصرى به يمن مهاجرت كرد و همان جا ماند.
    از بيشتر تابعان ، حديث نقل كرده است و بسيارى از بزرگان حديث به ويژه صنعانيان از او روايت كرده اند. خود او مى گويد: ((در سن 14 سالگى براى كسب دانش خدمت قتاده حضور يافتم ، هر چه را بر من مى خواند فرا مى گرفتم . اكنون نيز فراموش نكرده ام )).
    معمر، همواره از اقران خود پيشتر بود. همگان او را توثيق كرده اند. عمرو بن على درباره او مى گويد: ((از راستگوترين مردم بود)). هنگامى كه وارد يمن شد، مردم يمن براى آنكه او را پاى بند آنجا سازند، همسرى يمنى به ازدواج او در آوردند.
    نسائى او را ((ثقه و امين )) خوانده است . احمد بن حنبل از عبدالرزاق شاگرد او، از عبدالملك بن جريج نقل مى كند كه گفت : بر شما باد تا از اين مرد (معمر بن راشد) دست برنداريد؛ زيرا در اين زمان ، كسى داناتر از وى باقى نمانده است .
    ابن حبان او را فقيهى حافظ حديث و با اتقان و اهل ورع توصيف نموده و امام شافعى نيز از او به نيكى ياد كرده است .(1367)
    15. ابو جارود
    زياد بن منذر همدانى كوفى خارفى ؛ بخارى در گذشت او را بين سال هاى 150 تا 160 دانسته است . او از بسيارى از تابعان مانند عطيه عوفى ، اصبغ بن نباته ، حسن بصرى و عبدالله بن حسن روايت كرده است .
    او تفسيرى دارد كه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده و اين تفسير در تفسير قمى آمده است . طبرسى و ديگران نيز از ابو جارود روايت كرده اند.
    او نخست در زمره خواص امام باقر (عليه السلام ) و سپس امام صادق (عليه السلام ) بود، ولى پس از قيام زيد بن على از هواداران او گرديد و از امام صادق (عليه السلام ) كناره گرفت و در اين راه به اندازه اى گستاخانه رفتار كرد كه مورد نفرت و نفرين حضرت قرار گرفت . او با لقب ((سُرحوب )) (حيوان نابيناى دريايى ) شهرت يافت و فرقه ((سرحوبيه - زيديه )) منتسب به اوست . رجاليان عامه و خاصه او را - در نقل حديث - ضعيف شمرده اند.(1368)
    16. شعبه
    شعبة بن حجاج بن ورد ازدى بصرى (متوفاى 160) از تابعان تابعان و از محدثان و محققان بزرگ به شمار مى رود.
    شعبه اول كسى بود كه تدوين حديث كرد و از احوال محدثان گزارش هايى تهيه نمود. مشايخ و بزرگان فقه و حديث از او روايت دارند و بر وثاقت و اتقان او اتفاق نظر دارند. شافعى مى گويد: ((اگر شعبه نبود روايت حديث در عراق شناخته نمى شد)). احمد بن حنبل مى گويد: ((شعبه خود امتى بود)). حاكم مى گويد: ((شعبه پيشواى پيشوايان در حديث بود)). او از دو نفر صحابى (انس بن مالك و عمرو بن سلمه ) و چهار صد تن از تابعان روايت دارد.(1369)
    شيخ ابو جعفر طوسى او را در زمره صحابه امام صادق (عليه السلام ) آورده است .(1370) از آثار برجسته او تفسير قرآن كريم است .(1371) زركشى نيز او را در زمره مفسران پس از تابعان شمرده است .(1372) استاد حسن سندوبى مصرى در پاورقى كتاب ((البيان و التبيين )) نوشته جاحظ، مى گويد: ((شعبه ، شيعى مذهب و از ارباب حديث است )).(1373)
    17. ورقاء بن عمرو
    ابو بشر ورقاء بن عمرو بن كليب شيبانى يشكرى كوفى مروزى (متوفاى حدود 160) محدث و مفسر كه در درجه اول بر تفسير مجاهد به روايت عبدالله بن ابى نجيح تكيه دارد.
    علما، تفسير او را به خوبى وصف كرده اند. طبرى و ثعلبى در تفسير خود از آن بهره گرفته اند. ذهبى او را به پيشوا و حجت و شيخ اهل سنت ياد كرده است . احمد بن حنبل و يحيى بن معين ، تفسير او را كه به واسطه ابن ابى نجيح از مجاهد گرفته است ، بر تفسير شيبان كه از قتاده گرفته ، ترجيح داده اند.(1374)
    18. سفيان ثورى
    ابو عبدالله سفيان بن سعيد بن مسروق (متوفاى 161) تفسير كوتاهى به روايت ابو جعفر محمد از ابو حذيفه نهدى از سفيان ثورى دارد كه سفيان آن را از تابعان بزرگ گرفته است . مدير كتابخانه رضا در رامبور هند آن را تصحيح و تحقيق و چاپ و منتشر كرده است .
    سفيان از مشاهير علما و محدثان عصر خويش به شمار مى رفت . مى گويند: به مذهب زيديه گرويده بود. علامه در ((خلاصه )) مى گويد: ((او بر مذهب ما نيست )). ثقة الاسلام كلينى از او روايت كرده است .(1375)
    19. ابن عُيَينه
    ابو محمد سفيان بن عيينه هلالى كوفى ، در سال 163 در مكه رحل اقامت افكند و همان جا ماند تا اينكه در سال 198 در گذشت . او از بزرگان سلف ، از جمله امام جعفر بن محمد صادق (عليه السلام ) روايت كرده است و بسيارى از بزرگان اهل حديث نيز از او روايت كرده اند.
    احمد بن حنبل مى گويد: ((در ميان فقيهان كسى را به اندازه او دانا به قرآن و سنن نديدم )). ابن سعد او را ((ثقه ، ثبت ، كثيرالحديث و حجت )) مى خواند، امام شافعى مى گويد: ((كسى را در فرآوردن مسائل علمى مانند ابن عيينه نديدم . هيچ كس نسبت به مسائل فقهى از او آشناتر نبود)). درباره علم و فقاهت و حديث و گستردگى دانش وى سخن بسيار گفته اند.(1376)
    نجاشى مى گويد: ((او نوشته اى دارد كه از گفتار جعفر بن محمد فراهم آورده است ))؛ آنگاه طريق (سند) خود را نسبت به آن نوشته ، از وى بيان مى كند. شيخ طوسى و برقى او را از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) شمرده اند. ابن داود او را از ممدوحين ياد مى كند. احاديثى كه درباره ذم وى آورده اند، به سفيان ثورى مربوط است . ثقة الاسلام كلينى در ((كافى )) و شيخ طوسى در ((تهذيب )) و على بن ابراهيم قمى در ((تفسير)) از او روايت كرده اند.(1377)
    20. ابن زيد
    عبدالرحمان بن زيد بن اسلم عدوى مدنى (متوفاى 182) مشهور به ((ابو زيد))؛ پدر او از فقيهان به نام مدينه بود. خود او جزو مفسران و فقيهان به شمار مى رود. كتاب او در تفسير معروف است و يكى از مراجع تفسيرى بزرگ شمرده مى شود.
    فؤ اد سزگين مى گويد: ((ابو جعفر طبرى بيش از 1800 بار از وى - با واسطه عبدالله بن وهب - روايت كرده است )). طبرى نيز فراوان از وى روايت كرده است ؛ بيشتر با عنوان ((ابن زيد)) و گاه ((ابو زيد)) نام او را برده است . آراء او در همه تفاسير سلف و خلف مطرح است و اين نكته ، دليل جايگاه بلند او در تفسير است . به عنوان نمونه ، عبدالرزاق بن همام صنعانى (متوفاى 211) و وكيع بن جراح رؤ اسى و سفيان بن عيينه هلالى كوفى (متوفاى 198) و ديگران ، آراء او را در تفاسير خود آورده اند.(1378)
    برخى او را در باب نقل حديث ضعيف دانسته اند، ولى امام ابو احمد عبدالله بن عدى درباره او مى گويد: ((او داراى احاديث خوب و مورد قبول است و مردم به او اعتماد دارند و او را راستگو مى شمارند - و اضافه مى كند: - او از كسانى كه احاديث آنان ، قابل ثبت و ضبط است به شمار مى آيد)).(1379) داووى مى گويد: ((ترمذى و ابن ماجه در كتب حديثى خود از او حديث نقل كرده اند)).(1380)
    شيخ ابو جعفر طوسى او را در شمار اصحاب امام صادق (عليه السلام ) آورده است .(1381) ثقة الاسلام كلينى در كتاب ((كافى )) در ابواب مختلف از او روايت نقل كرده است و افرادى همچون محمد بن فضيل بن كثير ازدى (1382) از او روايت كرده اند كه شيخ مفيد - در رساله عدديه - درباره او مى گويد: ((او از فقيهان و سرآمد بزرگان است و از كسانى است كه حلال و حرام و فتوا و احكام از ايشان اخذ مى شود و راه طعنه بر آنان بسته است )).(1383)
    21. ابو معاويه
    هُشيم بن بشير سُلَمى واسطى (متوفاى 183) از مشايخ احمد بن حنبل ؛ فقيه و محدث و مفسرى توانا بود. وى يكى از منابع ابن جرير طبرى در تفسير و تاريخ است . ثعلبى و ديگران نيز در تفسير از او بهره گرفته اند.
    او مفسر و فقيه و از ثقات محدثين بغداد به شمار مى رفت . ذهبى مى گويد: ((بدون شك وى از حافظان حديث است ، جز آنكه شيوه تدليس داشت و از كسانى روايت مى كرد كه آنان را نديده و از آنان نشنيده بود)).(1384)
    22. سدى صغير
    محمد بن مروان بن عبدالله بن اسماعيل نواده سدى كبير (متوفاى 186) صاحب تفسير و راوى تفسير محمد بن سائب كلبى است . بزرگانى همچون اصمعى و هشام بن عبيدالله رازى و يوسف بن عدى از وى روايت كرده اند. اين خود دليل اعتبار وى است ؛ هر چند برخى از رجاليان عامه - طبق عادت - او را تضعيف كرده اند.
    در پايان سند نهم از اسناد تفسيرى منسوب به ابن عباس از او ياد كرديم .
    23. وكيع
    وكيع بن جراح بن مليح رواسى كوفى (متوفاى 196) از حافظان بزرگ حديث به شمار مى رود و يكى از برجسته ترين علماى وقت دانسته شده است . رجاليان از او به وثاقت و امانت و راستگويى ياد كرده اند. علاوه بر زهد و پرهيز او از زخارف دنيا و گريزانى او از دربار اميران و سلاطين وقت ، همه بزرگان - با آنكه بعضا او را با عنوان ((رافضى )) و از مواليان اهل بيت عليهم السلام ياد مى كنند - بر وثاقت و صداقت و امانت و زهد و ورع او اتفاق نظر دارند.
    ابن معين مى گويد: ((نوشته اى نزد مروان بن معاويه ديدم كه در آن هر يك مشايخ حديث را با نعت و صفت خاصى ياد كرده بود؛ از جمله وكيع را با عنوان ((رافضى )) نوشته بود)). محمد بن مروان مى گويد: ((هر كه را توصيف نموده اند، كمتر از آنچه درباره او گفته شده است يافتم ؛ جز وكيع بن جراح كه او را برتر از آن ديدم كه درباره اش گفته اند)). ابن معين مى گويد: ((كس را كه تنها براى خدا حديث بگويد نديدم جز وكيع )).
    طالبان حديث در زمان او همواره به سوى او روان بودند. ابن عمار مى گويد: ((در كوفه ، فقيه تر و داناتر از وكيع به احاديث يافت نمى شد)).(1385) احمد بن حنبل مى گويد: ((فراگيرتر و حافظتر از او نيافتم . وكيع پيشواى مسلمانان شمرده مى شود)).(1386)
    24. ابن كيسان اصم
    ابوبكر عبدالرحمان بن كيسان اءصم (متوفاى حدود 200) معاصر هشام بن حكم (متوفاى 190) ابن حجر مى گويد: ((او در طبقه ابو هذيل علاف (متوفاى 216) و اقدم از اوست )).
    او از سران معتزله و داراى مقام ارجمندى است . قاضى عبدالجبار همدانى او را در طبقات المعتزله ياد مى كند و او را از فصيح ترين ، پارساترين و فقيه مردم به شمار مى آورد. او تفسيرى دارد بر مبناى اهل اعتزال (عقل گرايى ) و نيز كتابى در اصول معارف اسلامى به نام ((المقالات فى الاصول )) كه جايگاه بلندى در جامعه اسلامى دارد. ثعلبى از تفسير وى بهره برده است .(1387) طبرسى نيز در مجمع البيان از آن فراوان ياد مى كند.(1388)
    25. فراء
    ابو زكريا يحيى بن زياد (متوفاى 203) تفسيرى به نام ((معانى القرآن )) دارد كه اخيرا در سه جلد به چاپ رسيده است . در بخش ((تفاسير ادبى )) از آن سخن خواهيم گفت .
    26. ابو منذر كلبى
    ابو منذر هشام بن محمد بن سائب (متوفاى 204) صاحب كتاب ((الجمهرة ))؛ مانند پدرش دانشمندى عالى قدر است . او به رغم پدرش ‍ كه بيش از يك كتاب (تفسير كبير) از خود به يادگار نگذاشت ، بيش از 100 كتاب باقى گذاشت . از پدرش و ديگر بزرگان دانش آموخت .
    خود كلبى مى گويد: ((بيمارى اى براى من پيش آمد كه بر اثر آن تمامى آنچه را فرا گرفته بودم فراموش كردم ، خدمت امام صادق (عليه السلام ) رفتم . او شربت علمى به من نوشانيد كه تمامى آنچه را فراموش كرده بودم به ياد آوردم )).(1389) وى مورد عنايت امام بود و امام او را به خود نزديك مى نشاند و همواره در تشويق و ترغيب وى در فراگيرى علم مورد مهر و محبت خود قرار مى داد.(1390)
    27. روح بن عباده
    ابو محمد روح بن عباده بن علاء قيسى بصرى (متوفاى 205) محدث و مفسر و از حافظان و ثقات شمرده مى شود. از شعبه و ابن جريج و غيره روايت كرده و بزرگانى همچون احمد بن حنبل از او روايت كرده اند.
    خطيب بغدادى مى گويد:: در سنن و احكام و تفسير تاءليف دارد و مورد ثقه است )). ثعلبى در تفسير از وى بهره برده است .(1391)
    28. يزيد بن هارون
    ابو خالد يزيد بن هارون بن زاذان واسطى (متوفاى 206) از حافظان حديث و ثقات شمرده مى شود. او را به دانش فراوان توصيف مى كنند.
    وى تفسيرى دارد كه مورد بهره طبرى قرار گرفته است . او در زمان خويش ‍ شهره آفاق بود. كسان بسيارى از او بهره گرفته اند. از جمله : احمد بن حنبل و ابن المدينى . او به امانت و وثاقت وصف شده است .(1392)
    29. صنعانى
    عبدالرزاق بن همام بن نافع حميرى (متوفاى 211) از محدثان و مفسران به نام است . او از اهالى صنعاى يمن و از دست پروردگان معمر بن راشد (متوفاى 153) مى باشد كه از حافظان بزرگ حديث و تفسير و قرآن كريم بوده و افتخار شاگردى قتاده را داشته است . عبدالرزاق ، تفسير را از همين استاد فرزانه و نيز عبدالملك بن جريج و سفيان بن عيينه و ديگر تابعان بزرگ گرفته است .
    احمد بن حنبل و يحيى بن معين و ديگر بزرگان اهل حديث از او روايت كرده اند. او داراى دو كتاب جامع و با ارزش است : ((الجامع الكبير فى الحديث )) و كتاب ((تفسير)) كه به تحقيق و استخراج دكتر عبدالمعطى امين قلعجى در بيروت به چاپ رسيد.(1393)
    شمس الدين داوودى درباره او مى گويد: ((عبدالرزاق ، حافظ احاديث معمر بن راشد بود)). همگان او را موثق دانسته و در صحاح ستّه از او روايت كرده اند. تنها ((تشيع )) را بر وى خرده گرفته اند، ولى در تشيع نيز افراط گر نبود؛ بلكه على (عليه السلام ) را دوست مى داشت و دشمنان او را دشمن مى دانست و از آنان نفرت داشت .(1394)
    ذهبى مى گويد: ((او از منابع سرشار علمى به شمار مى رفت )).(1395) تفسير او از منابع طبرى و ديگر ارباب تفسير نقلى است كه فراوان از آن نقل كرده اند.
    30. فِريابى
    ابو عبدالله محمد بن يوسف بن واقد فريابى (متوفاى 212) مفسر و محدث و تعليم يافته سفيان ثورى است . بخارى و ديگران از او روايت كرده اند.
    وى تفسيرى دارد كه ثعلبى از آن بهره گرفته و در تاريخ طبرى نيز از او سخن به ميان آمده است . بخارى او را از بهترين مردم زمانه توصيف مى كند و 26 حديث از او نقل كرده است .(1396)
    31. قبيصة بن عامر
    ابو عامر قبيصة بن عقبه كوفى (متوفاى 215) مفسرى توانا بود. وى از سفيان ثورى حديث نقل كرده است و از مشايخ احمد بن حنبل شمرده مى شود. بخارى در 47 مورد از او روايت دارد. تفسيرى دارد كه طبرى از آن بهره برده است .(1397)
    32. ابو حذيفه
    ابو حذيفه موسى بن مسعود نهدى بصرى (متوفاى 240) از مشايخ بخارى شمرده مى شود. محدث و مفسر است . طبرى در تفسير و تاريخ خود و نيز ثعلبى و ديگر مفسران معروف از وى بهره برده اند.(1398)
    33. جبّائى
    ابو على محمد بن عبدالوهاب جبائى معتزلى (متوفاى ) تفسيرى در 10 مجلد دارد كه به روش اهل كلام نوشته است ؛ از اين رو ابوالحسن اشعرى (متوفاى 330) - كه نخست از شاگردان او بود و سپس از او كناره گرفت - بر اين تفسيرى ردى نوشته است .(1399)
    كتاب ديگرى در ((متشابه القرآن )) نوشته كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از آن بهره برده است .(1400) شيخ طوسى و طبرسى از تفسير وى بهره گرفته اند. شيخ طوسى در مقدمه تفسير ((تبيان )) به او نسبت زياده روى در تفسير مى دهد.
    34. عياشى
    ابوالنضر محمد بن مسعود بن عياش سلمى سمرقندى (متوفاى 320) تفسيرى دارد كه آن را بر مبناى روايات اهل بيت عليهم السلام بنا نهاده است . در بخش تفاسير روايى از آن سخن خواهيم گفت .
    35. ابو مسلم
    محمد بن بحر اصفهانى (متوفاى 322) تفسيرى دارد كه آن را بر پايه عقل سليم بنا نهاده و در آن ، از هر گونه تقليد و ظاهرگرايى دورى جسته است . شيخ طوسى در وصف اين تفسير و تفسير على بن عيسى رمانى مى گويد: ((آن دو شايسته ترين راه را در اين زمينه پيموده اند؛ نيكو و ميانه رفته اند و تفسيرهاى آنان ، بهترين تفسيرهايى است كه تاكنون نوشته شده است )).(1401)
    فخر رازى با آنكه با او در مكتب مخالف است ، فراوان از اين تفسير بهره گرفته است . فخر رازى روش او را در تفسير مشكلات قرآن كاملا ستوده است . در تفسير آيه 41 سوره آل عمران - درباره حضرت زكريا - سخن او را نقل مى كند و آن را مى پسندد و مى گويد: ((اين سخن ، نيكو و خردمندانه است ؛ ابو مسلم در تفسير نيكو سخن مى گويد؛ به ژرفاى كلام پى مى برد و نكات و دقائق و ظرافت هاى كلام را به دست مى آورد)).(1402)
    اين تفسير - با اين عظمت - متاءسفانه اكنون در دست نيست ، تنها نقل هايى از آن در كتب تفسيرى وجود دارد. ((سعيد انصارى هندى )) آنچه - از اين تفسير - را كه در تفسير كبير امام رازى آمده است ، جمع آورى كرده و با نام ملتقط جامع التاءويل لمحكم التنزيل (1403) در جزوه كوچكى به چاپ رسانده است ، ولى سيد محمد رضا غياثى كرمانى در سال 1372 ش زير نظر نگارنده ، سخنان اين مفسر فرزانه را از 10 كتاب معتبر جمع آورى و با مختصرى شرح و بيان به چاپ رسانده است .(1404)
    برخى از نظرات ارزنده ابو مسلم را در بخش سوم از ويژگى هاى تفسير تابعى آورديم .
    36. قمى
    ابوالحسن على بن ابراهيم بن هاشم قمى (متوفاى 329) كه از تفسير وى در بخش تفاسير روايى سخن خواهيم گفت .
    37. رمانى
    ابوالحسن على بن عيسى رمانى (متوفاى 384) كه به ((اِخشيدى )) نيز شهرت دارد، تفسيرى به نام ((الجامع الكبير فى التفسير)) دارد كه عبدالملك بن على موذن هروى (متوفاى 489) آن را خلاصه كرده است .(1405)
    او عالمى دانا و فرزانه و در فقه و اصول و تفسير توانا بود. خردگرا بود و راه خردگرايان را مى پيمود. ابو حيان توحيدى درباره او مى گويد: ((كسى مانند او ديده نشده است كه در فزونى دانش و بينش شناخته شده و در حل معضلات توانا باشد؛ علاوه بر خدا گونه بودن و تدين كامل او، فصاحت او در كلام و بيزارى او از زشتى ها و عفت و پاكى او قابل توجه است )).
    كتاب ديگر وى در اعجاز قرآن به نام ((النكت فى اعجاز القرآن )) در دست است .(1406) شيخ طوسى و طبرسى فراوان از تفسير او بهره گرفته اند. شيخ ، تفسير او را به نيكى و ميانه روى ياد مى كند.(1407)
    فصل هشتم : نقش اهل بيت در تفسير
    عترت وارثان ، حاملان و معادن علوم و معارف قرآنند.
    ثم اءورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا(1408)
    عترت كنار قرآن
    پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره عترت طاهره ، در كنار قرآن سفارش نمود و آن دو را يادگارهاى ماندنى و جاودانه خود در ميان امت قرار داد و از آن دو به ثقلين (1409) تعبير كرد كه تا زمان رستاخيز و حضور در كنار حوض كوثر از يك ديگر جدايى ناپذيرند. اين تعبير كنايه از استمرار خط اين دو، تا فرجام جهان است و بسان دو پرچم هدايت براى امت با هم دوام خواهند يافت و تا هنگامى كه بدان دو چنگ بزنند هرگز گم راه نخواهند شد.
    اين حديث مستفيض است و گاه با الفاظ ((كتاب الله و عترتى )) و گاه با تعبير ((كتاب الله و اهل بيتى )) و گاهى با جمع بين هر دو تعبير ((عترتى اهل بيتى )) وارد شده است تا يكى از آن دو بيانگر و روشنگر ديگرى باشد. همگان بر صحت اين حديث و اتقان طرق و اسانيد آن با تمام تعابير اتفاق نظر دارند.
    علامه امينى مى گويد: ((اين حديثى است كه همه امت و حافظان حديث بر درستى آن اتفاق نظر دارند)).(1410)
    ابن حجر هيثمى مى گويد: ((اين حديث داراى طرق فراوانى است كه از حدود بيست و اندى نفر از صحابه نقل شده است )).(1411)
    نكات حديث ثقلين
    از حديث ثقلين چند نكته استفاده مى شود:
    نخست ؛
    لزوم مودت اهل بيت عليهم السلام ؛ ابن حجر هيثمى مى گويد: ((در اين احاديث به ويژه عبارت هاى انظروا كيف تخلفونى فيهما، اوصيكم بعترتى خيرا و اذكركم الله فى اهل بيتى قويا بر مودت و مزيد احسان نسبت به آنان و احترام و بزرگداشت و اداى حقوق واجب و مستحب آنان تاءكيد شده است . آرى ، چگونه چنين نباشد؛ در حالى كه از نظر افتخار و نسب ، شريف ترين خاندانى هستند كه بر روى كره خاكى قدم گذاشته اند. - او همچنين مى گويد: - عبارت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه فرمود: لا تقدموهما فتهلكوا، و لا تقصروا عنهما فتهلكوا و لا تعلموهم فانهم اءعلم منكم دلالت دارد بر اينكه هر كس از اين خاندان براى تصدى مراتب عاليه و وظايف دينى شايستگى داشته باشد، بر ديگران مقدم است ؛ چون در اين باره نسبت به قريش تصريح شده است . بنابراين اهل بيت پيامبر، كه سرآمد قريش در فضل و مايه فخر ايشان و سبب ترجيح آنان بر ديگران هستند، البته سزاوارتر و شايسته ترند. - ابن حجر در پايان مى گويد: - در حديث صحيح از ابوبكر روايت شده است كه : احترام محمد را در رفتار با اهل بيت او رعايت كنيد؛ يعنى پيمان و دوستى با او را درباره اهل بيتش پاس داريد)).(1412)
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #34
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ابن حجر به هنگام تاءويل آيه ((وقفوهم انهم مسوولون ))(1413) از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه گفت : پيامبر فرمود: ((آنان را نگهداريد، تا از مسووليت خود درباره ولايت على پاسخ دهند)). ابن حجر مى گويد: ((گويا مراد واحدى همين بوده كه درباره آيه روايت شده است كه از آنان درباره ولايت على و اهل بيت سوال خواهد شد؛ زيرا خداوند به پيامبر امر كرد تا به مردم اعلام كند كه او براى تبليغ رسالت ، پاداشى جز دوستى خويشانش نمى خواهد؛ در نتيجه معناى روايت اين مى شود كه از آنان سوال خواهد شد كه آيا چنان كه بايد و مطابق وصيت پيامبر اهل بيت را دوست داشته اند يا آنان را كنار گذاشته ، حقشان را پاى مال كرده اند؛ كه در نتيجه بايد مورد بازخواست و پيگرد قرار گيرند)).(1414)
    هيثمى مى گويد: ((واحدى با عبارت ((كما اءوصاهم )) چنان كه پيامبر سفارش كرده است به احاديث رسيده در اين باره اشاره دارد كه تعدادشان فراوان است ؛ آنگاه بخشى از آنها - از جمله ثقلين - را نقل كرده و اَشكال گوناگون اين حديث را آورده و گفته است : در يك روايت ((كتاب الله و سنتى )) آمده است كه مى توان گفت مقصود آن بخش از روايات كه تنها بر تمسك به كتاب تكيه كرده اند همين است ؛ زيرا سنت ، تنها بيانگر كتاب است و با آمدن كتاب نيازى به ذكر سنت نيست . - هيثمى مى گويد: - جان كلام اينكه بر تمسك به كتاب و سنت و چنگ زدن به دامان عالمان به اين دو، تاءكيد و تشويق شده است . - در پايان مى گويد: - از مجموع آنها چنين به دست مى آيد كه اين سه (كتاب ، سنت و عالمان به كتاب و سنت ) تا روز رستاخيز باقى خواهند ماند)).
    هيثمى مى گويد: ((اين حديث داراى طرق گوناگونى است و از بيست و اندى نفر از صحابه پيامبر رواى شده است ؛ در بعضى از آن طرق آمده است كه پيامبر اين حديث را به هنگام حجة الوداع در عرفات ايراد كرد و در طريق ديگر آمده است كه پيامبر اين حديث را در مدينه و به هنگام مرض موت و هنگامى كه مدينه انبوهى از صحابه را فرا گرفته بود فرمود. در طريق سوم اين گونه آمده است كه او اين حديث را در غدير خم فرمود؛ و در چهارمى چنين آمده است : حضرت پس از بازگشت از طائف در خطبه اى كه ايراد فرمود به آن اشاره كرد. - هيثمى مى گويد - تنافى اى در كار نيست ؛ زيرا امكان دارد حضرت اين حديث را در همه اين مكان ها و حتى جاهاى ديگر به منظور اهميت بخشيدن به كتاب خدا و خاندان پاكش تكرار كرده باشد)).(1415)
    دوم ؛
    تداوم امامت اهل بيت عليهم السلام به طور جاودانه در طول حيات امت ؛ و اثبات مرجعيت بعد از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در فهم امور دينى و معانى قرآن ، آن هم مرجعيتى خطاناپذير و مصون ، بسان مرجعيت قرآن .
    سيد امين عاملى ابتدا اَشكال مختلف حديث ثقلين را كه علماى برجسته و محدثان بزرگ اهل سنت با اسانيد متعددشان در صحاح خود آورده اند و مورد اتفاق شيعه و سنى است بيان كرده ، آنگاه مى گويد: ((اين احاديث ، بيانگر عصمت اهل بيت از گناه و خطاست ، چون اهل بيت را با قرآن كه عصمت آن معلوم است ، در چند چيز يكسان قرار داده است :
    1. اينكه اينان همچون قرآن ، يكى از دو شى ء با ارزش به يادگار مانده در بين مردم اند.
    2. همچون قرآن ، مردم ماءمور به تمسك به اينان شده اند؛ اگر امكان صدور خطا بر ايشان مى رفت ، امر به تمسك به آنان درست نبود، چه اينكه امر به تمسك ، به معناى حجت قرار دادن گفتار و كردار ايشان است .
    3. چنگ زننده به دامن عنايت اينان گم راه نخواهند شد، همچون متمسك به قرآن كه بيراهه نمى رود و اگر ايشان گناه يا خطايى سر بزند متمسك به ايشان نيز گم راه خواهد شد.
    4. پيروى از ايشان هم مانند پيروى از قرآن موجب راه يابى و نورانيت است ؛ و اگر معصوم نبودند پيروى از ايشان منجر به گم راهى مى شد.
    5. اينان بسان قرآن ، ريسمانى ناگسستنى از جانب خداوند به سوى مردم اند و اين عبارت ، كنايه از اين است كه اين بزرگواران واسطه فيض ‍ بين خداى تعالى و بندگان هستند و گفتارشان از جانب خداست و اگر معصوم نباشند نبايد چنين ويژگى اى داشته باشند.
    6. اينان براى هميشه از قرآن جدايى ناپذيرند؛ كما اينكه قرآن هم از آنان جدا نخواهد شد. اگر آنان اشتباه كنند يا مرتكب گناهى شوند از قرآن جدا خواهند شد و قرآن به ايشان پشت خواهد كرد.
    7. جدايى از ايشان يا پيشى گرفتن بر آنان و خود را امام ايشان قرار دادن و يا عقب ماندن از ايشان و پيروى كردن از ديگران جايز نيست . همان طور كه پيشى گرفتن بر قرآن به وسيله فتوا دادن بر اساس آنچه در قرآن نيست و عقب ماندن از آن - به واسطه پيروى از گفتار مخالفان قرآن - روا نيست .
    8. از تعليم دادن ايشان و نپذيرفتن گفتارشان نهى شده است ؛ در حالى كه اگر چيزى را نمى دانستند بايد آموزش ببينند و نبايد از نپذيرفتن گفتارشان نهى شود. - عاملى ادامه مى دهد: - همچنين اين احاديث دلالت مى كنند بر اينكه اين صفت براى برخى از آنان هميشه و در تمام زمان ها ثابت است . چون آن حضرت فرمود: انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض و خداى نكته سنج و آگاه به همه چيز، آن حضرت را از اين مطلب آگاه ساخته است . ورود به حوض كنايه از پايان عمر دنياست ؛ در نتيجه اگر زمانى فرا برسد كه خالى از يكى از اين دو باشد، ديگر جمله انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض صادق نخواهد بود)).(1416)
    سوم ؛
    اهل بيت راسخان در علم و مصداق كامل صفت ((اهل الذكر))اند كه تفسير و تاءويل قرآن را يك جا مى دانند؛ لذا فقط اينانند كه براى هميشه شايستگى مرجعيت امت در فهم معانى قران و آموزش آيات آن را دارند. اينان دروازه هاى هدايت و چراغ هاى فرا روى ظلمت و كشتيبان نجات امتند.
    هيثمى در مقايسه اى دقيق بين كتاب و عترت مى گويد: ((پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرآن و اهل بيت را از آن رو ثقلين ناميد كه ثقل به هر شى ء ارزشمند و گرانبها و مصون اطلاق مى گردد؛ و اين دو چنين هستند؛ زيرا هر يك از آنان (كتاب و عترت ) معدن دانش هاى لدنى و رازها و حكمت هاى عالى و احكام شريعتند؛ از اين روست كه پيامبر خدا بر پيروى از ايشان و تمسك به آنان و دانش اندوزى در محضرشان تاءكيد كرده و مى فرمايد: ((ستايش ، خدايى را سزد كه حكمت را در (ميان ) ما اهل بيت قرار داد)). نيز گفته شده است : آن دو ((ثقلين )) ناميده شده اند، چون رعايت حقوق آن دو بسيار سنگين است . در بين ايشان تنها بر پيروى كسانى تاءكيد شده است كه به كتاب خدا و سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آگاهى دارند؛ زيرا فقط اينانند كه تا پايان عمر دنيا از قرآن جدايى ناپذيرند. حديث ((لا تعلموهم فانهم اءعلم منكم ؛ چيزى به آنان نياموزيد چون ايشان از شما داناترند)) نيز اين مطلب را تاءييد مى كند. اهل بيت با اين صفت (عدم جدايى از قرآن ) از ديگر دانشوران ممتاز گرديده اند؛ زيرا خداوند آلودگى را از اين خاندان زدوده و آنان را پاك و پاكيزه گردانده و با كرامات چشمگير و ويژگى هاى بى شمار عزت بخشيده است .
    احاديثى كه بر تمسك به اهل بيت تاءكيد مى كند به اين نكته اشاره دارد كه كسانى كه شايستگى دارند به آنان تمسك شود، تا روز قيامت باقى خواهند ماند، هم چنان كه قرآن كريم نيز آن گونه است ؛ لذا پناه ساكنان زمين - چنان كه شرحش خواهد آمد - به شمار مى روند. گواه اين مطلب حديث پيامبر است كه مى فرمايد: ((در ميان هر نسل از امت من شخصيت هاى عادلى از اهل بيتم حضور دارند كه تحريف گمراهان و كژروى كژانديشان و تاءويل نابخردان را تباه مى كنند. آگاه باشيد كه پيشوايان شما فرستادگان شما به سوى خدايند؛ دقت كنيد چه كسانى را نزد خدا مى فرستيد)). شايسته ترين فرد از اهل بيت كه به خاطر دانش ‍ افزون و ريزه كارى هاى او در استنباطاتش به او تمسك مى شود، پيشوا و دانشمند ايشان على بن ابى طالب (كرم الله وجهه ) است ؛ از اين روست كه ابوبكر مى گويد: على عترت پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است )).(1417)
    هيثمى در تفسير آيه و ما كان الله ليعذبهم و اءنت فيهم (1418) مى گويد: ((پيامبر به وجود اين معنا در اهل بيت خود اشاره كرده و فرموده است كه ايشان مايه امنيت اهل زمين اند؛ همان طور كه خود پيامبر نيز چنين بود و در اين باره احاديث فراوانى وارد شده است . به عنوان مثال مى توان به روايتى اشاره كرد كه حاكم روايت كرده و آن را مطابق معيارهاى مسلم و بخارى صحيح شمرده است . روايت چنين است : ((ستاران ، پناهگاه اهل زمين در مقابل غرق شدن و اهل بيت من موجب حفظ امت از اختلافند. بنابراين چنانچه قبيله اى از عرب با ايشان مخالفت ورزد موجب اختلاف امت خواهد شد و به حزب شيطان خواهد پيوست )). - هيثمى مى گويد: - از طرق مختلف كه هر يك ، ديگرى را تقويت مى كند، اين حديث است : ((خاندان من در ميان شما، بسان كشتى نوح اند كه هر كس بر آن سوار شود نجات يابد)) و در روايت مسلم اضافه مى كند: ((و هر كس از آنجا ماند غرق شود)) و باز روايت ديگرى چنين است : ((هر كس باز ماند نابود گردد)) و نيز فرموده است : ((مَثَل اهل بيت من در ميان شما، مثل باب حطه در بنى اسرائيل است ، كه هر كس از آن در وارد شد آمرزيده مى گردد)).(1419)
    ثقة الاسلام كلينى از امير مؤ منان (عليه السلام ) رواى مى كند كه فرمود: ((خداى تبارك و تعالى ما را پاك و معصوم گردانيده و بر آفريدگان گواه و بر روى زمين حجت قرار داد. ما را قرين قرآن ساخت و قرآن را قرين ما. از آن جدا نمى شويم و آن نيز از ما جدايى ناپذير است )).
    همو از امام صادق (عليه السلام ) نيز روايت مى كند كه حضرت در ذيل تفسير آيه فكيف اذا جئنا من كل اءمة بشهيد و جئنا بك على هولاء شهيدا(1420) فرمود: ((اين آيه اختصاصا در شاءن امت محمد نازل شده است ؛ در هر قرنى يكى از ما بر اعمال امت ناظر هستيم و محمد شاهد بر اعمال ماست )).(1421)
    در كلام حضرت به قول پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اشاره شده است كه فرمود ((دفاع از اين دين را در هر قرن ، تعدادى از عادلان به دوش ‍ مى كشند و شر تاءويل مخالفان و تحريف غاليان و حيله گرى نابخردان را دفع مى كنند و مى زدايند؛ چنان كه ناخالصى آهن را دستگاه دم آهنگر مى زدايد)).(1422)
    عبيده سلمانى و علقمة بن قيس و اسود بن يزيد نخعى از امير مؤ منان (عليه السلام ) پرسيدند: ((اگر در فهم معانى قرآن دچار مشكل شديم به چه كسى رجوع كنيم ؟ حضرت در پاسخ فرمود: از آل محمد بپرسيد)).(1423)
    امام باقر (عليه السلام ) به عمرو بن عبيد(1424) فرمود: ((بر مردم است كه قرآن را چنان كه نازل شده است بخوانند و اگر نياز به تفسير آن پيدا كردند بايد به سراغ ما آيند؛ زيرا هدايت ، تنها، در آمدن به سوى ما و به وسيله ماست )).(1425)
    حضرت مى فرمايد: ((علمى كه به همراه آدم (كنايه از علمى كه پيامبران از ابتدا در اختيار دارند) نازل شد، دوباره بالا نرفت ، علم به ارث نهاده مى شود و على (عليه السلام ) دانشمند اين امت بود. - در ادامه مى فرمايد: - عالمى از ما رحلت نمى كند مگر فرد ديگرى هم سطح او - از نظر علمى - يا در حدى كه خدا بخواهد، جايگزين او مى شود)).(1426)
    امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: ((همواره خداوند ميان ما اهل بيت كسانى را (براى هدايت مردم ) بر مى گزيند كه قرآن را از آغاز تا انجام آن مى داند)).(1427)
    اين امور، مقتضى تلازم و جدايى ناپذيرى كتاب و عترت است ؛ از اين رو ره يابى به وسيله يكى از اين دو، بدون ديگرى ممكن نيست ؛ زيرا نقش ‍ قرآن تشريع و تاءسيس احكام است و نقش عترت همچون پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تفسير و تبيين آن احكام .
    صحابه و تابعان ، چنين موقعيت بالايى را براى اهل بيت و خصوصا اولين ايشان و بزرگشان امام على بن ابى طالب (عليه السلام ) قائل بودند؛ لذا هر جا در باره مسائل شرعى و يا مفاهيم قرآن با مشكلى مواجه مى شدند، نزد ايشان مى رفتند؛ زيرا معترف بودند كه اينان از چنين مقام والايى برخوردارند.
    صحابى جليل القدر، عبدالله بن مسعود كه يكى از بزرگان صحابه به شمار مى آيد، به علو مقام شاخص اهل بيت ، امير مؤ منان (عليه السلام ) اذعان دارد و حتى در زمان حيات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد آن حضرت براى كسب فيض زانوى شاگردى بر زمين مى نهد.
    شيخ طوسى در كتاب ((امالى )) از ابن مسعود نقل مى كنند كه گفت : تفسير 70 سوره از قرآن را كه از دهان مبارك پيامبر شنيده بودم نزد خود حضرت قرائت كردم و بقيه قرآن را در محضر بهترين اين امت و داناترينشان بعد از پيامبر - يعنى على بن ابى طالب - فرا گرفتم )).(1428)
    ابن عساكر در شرح حال امام از عبيده سلمانى نقل مى كند كه : ((از عبدالله بن مسعود شنيدم كه مى گفت : اگر كسى داناتر از خود به كتاب خدا مى شناختم كه راهى به سوى او بود، چنين مى كردم (نزد او مى رفتم ). كسى از جمع به او گفت : على را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدو آغاز نمودم و نزد او دانش را فرا گرفتم )).(1429)
    نيز ابن عساكر از زاذان از ابن مسعود نقل مى كند كه گفت : ((تفسير 90 سوره را از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموختم ، ولى قرآن را نزد بهترين مردم پس از پيامبر به پايان بردم . بدو گفته شد: او كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب )).(1430) هموست كه مى گويد: ((قرآن بر اساس هفت حرف نازل شده است ، و هيچ حرفى نيست مگر اينكه ظاهر و باطنى دارد؛ و علم ظاهر و باطن آنها همه نزد على بن ابى طالب است )).(1431)
    حاكم حسكانى از علقمه نقل مى كند كه گفت : ((نزد پيامبر خدا بودم كه درباره على پرسيدند؛ حضرت فرمود: حكمت به ده بخش تقسيم شده است كه نه بخش آن به على اختصاص داده شده و به ديگر مردم ، تنها يك بخش آن ارزانى شده است )).(1432)
    ابن عباس ، صحابى گرانقدر نيز سخنان بلندى درباره امام (عليه السلام ) دارد؛ همچنين ساير چهره هاى بارز صحابه كه در شرح حال حضرت به آن اشارتى رفت ؛ نيز تصريحاتى از بزرگان تابعان در شاءن حضرت آورديم كه نياز به تكرار نيست . همين نكته باعث شده كه فرهيختگان امت در همه ادوار تاريخ ، امامان اهل بيت را در تمام ابعاد شريعت الگوى خود قرار دهند؛ به ويژه در شيوه فهم قرآن و استنباط معانى آن و به دست آوردن ظرافت ها و سنجش نكته هاى آن . هم چنين سبب شده است تا سخن آنان در تمامى ابواب فصل الخطاب و نظر نهايى باشد.
    ابو الفتح محمد بن عبدالكريم شهرستانى (548 - 467) صاحب كتاب ((ملل و نحل )) به هنگام بررسى تفسير قرآن تلاش مى كند يكى از چهره هاى برجسته اين خاندان بلند مرتبه را پيشواى خود در تفسير قرار دهد؛ با اين اعتقاد كه گفتار صحيح ، تنها نزد ايشان يافت مى شود. به بخشى از سخنان او در اين باره توجه كنيد: ((خداوند علم قرآن را تنها در اختيار حاملانى از خاندان پاك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ناقلانى از چهره هاى درخشان اصحاب قرار داد. قرآن را چنان كه بايد تلاوت مى كردند و چنان كه شايد در آن كاوش مى كردند. نتيجه آنكه قرآن ميراث پيامبر است و ايشان وارثان آن حضرت اند، اينان يكى از دو ثقل و مجمع البحرين - كتاب و سنت -اند. از مقام قرب برخوردارند و دانش ‍ دو جهان را در اختيار دارند. همان گونه كه فرشتگان قرآن را در مقام تنزيل همواره و همه جانبه پاسدارى مى كنند، ايشان امامان هدايتگر و دانشوران راستين اند كه همواره و همه جانبه در مقام تفسير و تاءويل از آن پاسدارى مى كنند. انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون .(1433) بنابراين ، تنزيل قرآن بر عهده فرشتگان بود كه آن را پاس داشته اند و مى دارند، و نگه دارى قرآن بر عهده عالمانى است كه تنزيل و تاءويل ، محكم و متشابه ، ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، مجمع و مفصل ، مطلق و مقيد، نص و ظاهر، ظاهر و باطن قرآن را پاس مى دارند و حكم خدا را در تمامى شئونات آن اعم از قديم و جديد، تقدير و تكليف ، اوامر و نواهى ، واجبات و محرمات ، حلال و حرام و حدود و احكامش با علم و يقين و نه از روى حدس و تخمين به دست مى آورند. اينان كسانى هستند كه خدايشان رهنمون ساخته و هم ايشان خردمندانند.
    صحابه بر اينكه علم قرآن مخصوص اهل بيت عليهم السلام است اتفاق نظر داشتند، چه اينكه از على بن ابى طالب مى پرسيدند: آيا شما اهل بيت جز به سبب قرآن بر ما برترى داريد؟ و او مى فرمود: ((نه ، سوگند به آنكه دانه را شكافت و خلايق را آفريد كه جز آن نيست ؛ مگر آنچه در غلاف شمشير خود نگاه داشته ام )).(1434) اينكه صحابه جز قرآن را از حضرت سوال مى كنند، دليل اتفاق نظر آنان است بر اينكه علم قرآن (تنزيل و تاءويل آن ) ويژه اهل بيت است .
    دانشور برجسته امت ، عبدالله بن عباس كه سرچشمه تفسير همه مفسران است و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را چنين دعا فرمود: ((خدايا او را در دين فقيه گردان و تاءويل قرآن بياموز))، در محضر على زانوى تلمذ زد تا اينكه آن امام همام ، او را فقيه در دين و داناى به تاءويل گردانيد)).
    شهرستانى مى گويد: ((هنوز سن كمى داشتم كه تفسير قرآن را نزد اساتيد خود به صورت شفاهى استماع مى كردم تا اينكه اشباع شدم ؛ سپس آن را يك بار از حفظ براى استادم ، ياور سنت پيامبر، ابوالقاسم سلمان بن ناصر انصارى عرضه داشتم ، پس از آن ، مطالعاتم در كلمات ارزشمندى از اهل بيت و دوست داران ايشان مرا بر اسرار نهان و پايه هاى استوار در تفسير قرآن آگاه ساخت و ناگاه آنكه در جانب راست پهن دشت در آن جايگاه مبارك و از آن درخت طيبه قرار داشت ،(1435) مرا فرا خواند: يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين .(1436) پس چون عاشقان در پى يافتن صديقان برآمدم . يكى از بندگان صالح خدا را يافتم ؛ چنان كه موسى همراه دستيار خود از خدا درخواست نمود و در نتيجه فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما(1437) تا آنگاه كه سنن الهى را در خلق و تدبير و مراتب تضاد و ترتيب ، معانى عام و خاص و مفروغ و مستاءنف ، را از او آموختم و تنها از اين راه تغذيه گرديدم و ديگر راه هاى گوناگون را كه جولان گاه گم راهان و نابخردان است واگذاشتم و از شراب تسليم با پيمانه اى كه تركيبش از چشمه تسنيم بود،(1438) سرمست گشتم و به زبان قرآن و نظم و ترتيب آن و نيز به بلاغت و فصاحت و فرزانگى وصف ناپذيرش رهنمون شدم )).(1439)
    از نكات شگفت آور در اين زمينه ، گواهى فردى چون حجاج بن يوسف درباره اين خاندان بلند مرتبه است . على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از ((شهر بن حوشب ))(1440) نقل مى كند: ((حجاج بن يوسف از من پرسيد: آيه اى در قرآن است كه در فهم آن در مانده ام ! گفتم : كدام آيه است ؟ گفت : آيه و ان من اءهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته (1441) بارها فرمان داده ام تا سر از تن يهودى يا نصرانى جدا سازند و خود نگريسته ام تا دم مرگ چه مى گويد. - ولى تا موقعى كه خاموش مى گرديد - نديده ام لب هايش حركت كند! گفتم : امير به سلامت باد، تاءويل آيه چيز ديگرى است ! گفت : چگونه است ؟ گفتم : مقصود آن است كه پيش از رستاخيز، عيسى بن مريم دوباره به دنيا باز خواهد گشت و از يهوديان و نصرانيان كسى نمى ماند، مگر آنكه پيش از مرگ عيسى به او ايمان مى آورد و پشت سر امام مهدى به نماز مى ايستد. گفت : واى بر تو؛ تو كجا و چنين تاءويلى كجا! بگو از كجا اين تاءويل را دريافت كرده اى ؟ گفتم : آن را محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام به من آموخت . گفت : به خدا سوگند آن را از چشمه اى زلال دريافت كرده اى )).(1442)
    حجاج گمان برده بود كه ضمير در ((قبل موته )) به ((من اءهل الكتاب )) بر مى گردد. امام به گونه اى آيه را تفسير كردند كه ضمير به حضرت مسيح برگشت دارد و با اين تفسير شبهه و ابهام برطرف شد.
    امام فخر رازى نيز اين داستان را آورده ، ولى آن را به جاى امام باقر (عليه السلام ) به محمد بن الحنفيه نسبت داده است . مى گويد: ((حجاج با چوبى كه در دست داشت بر زمين مى كوبيد و مى گفت : آن را از چشمه اى زلال فرا گرفته اى )).(1443)
    نقش اهل بيت در تفسير
    نقشى كه امامان اهل بيت عليهم السلام در تفسير قرآن ايفا كردند، نقش ‍ تربيتى - آموزشى و راهنمايى مردم به راه هاى تفسير بود.
    اينان بيان كردند كه شيوه شايسته براى فهم معانى كلام خدا چيست و كيفيت احاطه بر نكات دقيق و اسرار اين كلام جاودانه الهى چگونه است ؛ لذا تفسير اينان از قرآن كه در قالب روايات به ما رسيده است ، جنبه الگويى دارد كه بر امت و دانشمندان عرضه داشته اند تا شيوه هاى تفسيرى را بياموزند؛ آن هم شيوه هايى كه بر پايه هايى مستحكم و اصولى استوار بنا نهاده شده است . نكات ظريفى كه در لابه لاى حجم فراوان تفاسيرى كه از ايشان وارد شده است كاشف از علاقه فراوان ايشان به تعليم و تربيت افراد شايسته براى راه يافتن به تفسير قرآن است تا آنان را به نكته ها و ريزه كاريهاى اين برترين كتاب آشنا سازند. آرى ، اينان وارثان قرآن عظيم و حاملان و تبيين كنندگان آن براى مردم در كمال امانت و صداقت اند تا قرآن را براى ايشان كريمانه تفسير كرده به آنان تحويل دهند.
    در صفحات آينده ، نمونه هايى از تفسير ماءثور از امامان اهل بيت عليهم السلام را خواهيم آورد كه شاهد بر اين مدعا است كه تفاسير ائمه ، شيوه آموزشى و كيفيت تفسير و روش استنباط معانى حكمت آميز قرآن كريم را دارد. اينك اشاره به چند نكته ضرورى است :
    درهم آميختگى تفاسير نقلى
    در تفاسير منقول از امامان اهل بيت عليهم السلام نوعى خلط ميان تفسير ظاهر و باطن به چشم مى خورد؛ همان طور كه در بعضى موارد بين تفسير و تطبيق مصاديق آن نيز اشتباهاتى رخ داده است ؛ به اين شكل كه آنچه در روايت ذكر شده و بدان تصريح شده است مصداق يا يكى از بارزترين مصاديق آيه است ، ولى برخى آن را تفسير كامل آيه پنداشته اند؛ لذا جدا ساختن اين دو امر و فرق ميان آنها ضرورى مى نمايد تا راه صواب مشخص گردد.
    1. از جمله اين موارد رواياتى است كه در تفسير فاساءلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون وارد شده كه مقصود از اهل الذكر آل محمدند.
    اين آيه در سوره نحل چنين است : و ما اءرسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاساءلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون بالبينات و الزبر.(1444)
    و نيز در سره انبياء آمده : و ما اءرسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاساءلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون .(1445)
    ظاهر اين دو آيه اقتضا مى كند كه خطاب ، متوجه مشركان باشد؛ كسانى كه بعيد مى شمردند وحى بر بشر يا بر يكى از آنان نازل شود، زيرا مشركان مى گفتند: ما اءنزل الله على بشر من شى ء.(1446) خداوند در جوابشان مى گويد: اءكان للناس عجبا اءن اءوحينا الى رجل منهم (1447) لذا براى زدودن شگفتى آنان ميدان را باز گذارد تا اين مطلب را از اهل كتاب كه همسايگان آنان بودند و به آنان اعتماد داشتند جويا شوند؛ لذا در آيه آمده است كه ان كنتم لا تعلمون بالبينات و الزبر يعنى اگر كتاب و تاريخ پيامبران و سرگذشت امت هاى پيشين را نمى دانيد لازم است به كسانى از اهل كتاب كه آگاهى دارند مراجعه كنيد؛ در ادامه آيه دوم نيز چنين آمده است : و ما جعلناهم جسدا لا ياءكلون الطعام و ما كانوا خالدين (1448) زيرا آنان عجيب مى شمردند كه پيامبر، انسانى باشد كه چون ساير مردم غذا بخورد و در بازارها راه برود.
    اين ظاهر معناى دو آيه است كه اهل ذكر را همان اهل كتاب مى نماياند، اما در تاءويل آيه ، رواياتى آمده است كه مفهوم عامى را افاده مى كند، به طورى كه هر دانشمندى را كه داراى فرهنگ و معرفت باشد - و در پيشاپيش آنان امامان اهل بيت عليهم السلام قرار دارند - فرا مى گيرد.
    اين ظاهر معناى دو آيه است كه اهل ذكر را همان اهل كتاب مى نماياند، اما در تاءويل آيه ، رواياتى آمده است كه مفهوم عامى را افاده مى كند، به طورى كه هر دانشمندى را كه داراى فرهنگ و معرفت باشد - و در پيشاپيش آنان امامان اهل بيت عليهم السلام قرار دارند - فرا مى گيرد.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #35
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    با اين شيوه : يعنى اين كه خصوصيات و قراينى كه آيه را در برگرفته ، كنار گذاشته شود و به عموم لفظ و عموم ملاك استناد جسته ، مفهوم عام و كلى اى از آن برداشت شود، حكم قطعى عقل به ضرورت رجوع عالم به جاهل به طور كامل و در همه زمينه هاى علمى و معرفتى به گونه فراگير استفاده مى شود؛ لذا اين گونه برداشت كلى ، تاءويل آيه و مفاد باطن آن است و ربطى به تفسير كه مفاد ظاهر آيه است ندارد.
    مرحوم فيض كاشانى اين گونه روايات را كه جنبه تاءويلى دارد، تفسير ظاهرى تلقى كرده ، مى گويد: ((در ((اصول كافى )) و ((تفسير قمى )) و ((تفسير عياشى )) رواياتى بدين مضمون از ائمه وارد شده است كه مقصود از ذكر در آيه پيامبر و مقصود از اهل ذكر كه بايد از آنان سوال كرد اهل بيت اند. - اضافه مى كند - آنچه از اين روايات به دست مى آيد آن است كه مخاطب اين دستور، مؤ منانند نه مشركان ، و مورد سوال هم امورى است كه در آن ، دچار اشكال شده اند نه - تنها - اينكه چرا پيامبران از جنس ‍ بشرند. - فيض ادامه مى دهد: - و اين سخن زمانى درست است كه ((و ما اءرسلنا)) رد بر مشركين نباشد و يا ((فاساءلوا...)) كلامى جديد و بى ارتباط با قبل باشد يا آيه از جمله آياتى باشد كه نظمش تغيير كرده است ؛ خصوصا اگر ((بالبينات و الزبر)) را متعلق به ((اءرسلنا)) بگيريم ؛ در نتيجه اين بخش گفتارى خواهد شد در ميانه آن دو (جمله معترضه )؛ اما اينكه مشركان دستور يافته اند كه از خاندان پيامبر بپرسند چرا پيامبران بشرند نه فرشته - با اينكه ايمان به خدا و پيامبر ندارند -، سخنى بى وجه است )).(1449)
    ملاحظه مى كنيد كه مرحوم فيض كاشانى براى توجيه اين روايات كه آن را تفسير آيه پنداشته ، دچار چه تكلفى شده است ! اگر او اين روايات را تاءويل آيه قرار مى داد و مفهوم عام آيه را از پس پرده ظاهر آشكار مى ساخت ، خود را از اين تنگنا نجات مى داد. چون اعتبار، به عموميت معنا بستگى دارد نه به خصوصيت لفظ. آرى ، آيه درباره مشركان كه نادانند وارد شده است تا از اهل كتاب كه نزد ايشان دانايند بپرسند و اين فرمان عقلايى است كه در جهت ملاك و مناط عام است و بايد در خطاب و نيز شمول افراد هم عام باشد؛ و بدين گونه از لفظ، عموم استفاده مى شود و شمول از درون ملاك بيرون كشيده مى شود؛ و آن را تاءويل كلام ناميده اند، چون مال و بازگشت كلام در نهايت به سوى آن هدف است .
    2. آيه قل اءراءيتم ان اءصبح ماؤ كم غورا فمن ياءتيكم بماء معين .(1450) عده اى اين آيه را بر حسب رواياتى كه در تاءويل آن وارد شده است تفسير پنداشته اند.
    على بن ابراهيم در تفسير آيه مى گويد: ((معناى آيه اين است : چه مى پنداريد؟ اگر امام شما از نظرها پنهان گردد چه كسى امامى مثل او را برايتان خواهد آورد؟!)). او به همين جمله اكتفا كرده و به حديث امام رضا (عليه السلام ) استشهاد مى كند كه از حضرت درباره آيه پرسيدند و فرمود: ((ماؤ كم به معناى ابوابكم يعنى ائمه عليهم السلام است و ائمه دروازه هاى رحمت الهى ميان خدا و خلقند. ((فمن ياءتيكم بماء معين ))؛ يعنى بعلم الامام )).(1451)
    البته آوردن ((ماء معين ؛ آب فروزان )) به عنوان كنايه از دانش پيراسته از نا خالصى هاى شبهات ، امرى شناخته شده است . خداوند مى فرمايد: و اءن لو استقاموا على الطريقة لاءسقيناهم ماء غدقا.(1452)
    همين تفسير على بن ابراهيم را فيض در ((صافى )) آورده است .(1453) حق اين است كه اين ، تاءويل آيه است نه تفسير آن ، چون آب به مفهوم عامش اعم از حقيقى و كنايى گرفته شده است ؛ يعنى آنچه مايه حيات است و موجب تداوم و بقاى آن مى گردد. خواه مادى باشد يا معنوى ؛ به اين معنا شامل هم آب زلال و هم علم خالص مى شود. نتيجه اينكه بيرون كشيدن چنين معناى عامى از درون آيه ، تاءويل آن به حساب مى آيد نه تفسير.
    در روايت صدوق در كتاب ((كمال الدين )) به اين مطلب تصريح شده است ؛ از امام باقر (عليه السلام ) درباره اين آيه پرسيدند؛ فرمود: ((درباره امام قائم - عجل الله تعالى فرجه - نازل گشته است . - همچنين فرمود: - هرگاه امام شما غايب گردد و ندانيد كجاست ، پس چه كسى (جز خدا) آن امام را بر شما ظاهر مى گرداند تا شما را از آسمان ها و زمين خبر دهد و حلال و حرام شريعت را كاملا بيان دارد - امام سپس فرمود: به خدا سوگند، تاءويل اين آيه (ظهور قائم آل محمد) هنوز تحقق نيافته و هر آينه تحقق خواهد يافت )).(1454)
    على بن جعفر از برادرش امام موسى كاظم (عليه السلام ) از تاءويل اين آيه سوال نمود. حضرت در جواب فرمود: ((اگر امام خود را نيافتيد و دسترسى به او پيدا نكرديد، چه خواهيد كرد؟)).(1455)
    روشن است كه اين گونه معانى ، از قبيل معانى باطنى و تاءويل به شمار مى رود چنانچه در همين روايات تصريح شده است و نبايد آن را تفسير شمرد.(1456)
    3. آيه و نريد اءن نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم اءئمة و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون .(1457) اين آيه بر حسب ظاهر، درباره قوم موسى و به استضعاف كشيده شدن آنان توسط فرعون نازل شده است و خدا اراده كرده است تا آنان را سربلند گرداند و فرعون و قوم او را خوار و زبون كند.
    اما آيه داراى هدفى والاتر و گسترده تر است ؛ و عده پيروزى مستضعفان و برترى يافتن آنان بر مستكبران را در هر عصر و زمان نويد مى دهد، همان سنت خداوندى كه در ميان بندگان جارى است ، ولى شرايطى دارد كه بايد فراهم آيد؛ همان گونه كه در آن روزگار - عصر موسى و فرعون - فراهم آمد؛ كه اگر آن شرايط پيش آيد و همان زمينه فراهم گردد ديگر بار سنت الهى جارى خواهد شد؛ همان گونه كه در گذشته جريان يافت .
    بايد توجه داشت كه اين آيه ، به يك سنت حتمى الهى اشارت دارد كه همان پيروزى مستضعفان بر مستكبران است . اراده الهى بر آن تعلق گرفته است كه صالحان بر پهناى زمين حكومت كنند، و اين اراده خداوندى ، گرچه گهگاه تحقق يافته است ، ولى تحقق كامل آن - طبق صريح آيه - با فراگيرى و تداوم حكومت صالحان صورت پذير است ؛ كه اين امر در دوران ظهور حضرت قائم - عجل الله تعالى فرجه - انجام خواهد گرفت ؛ و حتما انجام خواهد گرفت ؛ زيرا وعده الهى حتمى است و چون تا كنون به طور كامل تحقق نيافته است ، حتما روزى خواهد آمد كه تحقق پيدا كند. ((ان الله لا يخلف الميعاد)).(1458) ((ولن يخلف الله وعده )).(1459) خداوند هرگز از وعده خود تخلف نمى ورزد؛ از اين رو تحقق كامل آيه و تاءويل (بازگشت ) آن ، دوران ظهور حضرت قائم است .
    امام امير مؤ منان (عليه السلام ) مى فرمايد: ((دنيا پس از سركشى ، به ما رو مى نهد چون ماده شترى بدخو كه به بچه خود مهربان شود))، سپس اين آيه را تلاوت مى نمايد.(1460)
    شيخ طوسى در كتاب ((الغيبه )) روايت مى كند كه امير مؤ منان (عليه السلام ) پس از تلاوت اين آيه فرمود: ((مستضعفان همان آل محمد هستند كه خداوند، مهدى آنان را پس از تحمل مشقت ها خواهد فرستاد تا به آنان عزت بخشد و دشمنانشان را خوار سازد)).(1461) روايات در اين باره - كه به باطن آيه نظر دارد - فراوان است .(1462)
    در اين آيه گرچه از موسى و فرعون و بنى اسرائيل سخن رفته است ، ولى اين بر حسب ظاهر آيه است ؛ در باطن هدفى گسترده تر دارد و هر مستضعف و مستكبرى را در جهان شامل مى گردد. در نهايت ، دوران ظهور حضرت حجت مقصود است . مرحوم فيض به اين حقيقت (كه روايات به تاءويل آيه نظر دارند) تصريح دارد.(1463)
    امام سجاد (عليه السلام ) مى فرمايد: ((سوگند به كسى كه محمد را به حق فرستاد تا نويد دهنده و بيم دهنده باشد، نيكان ما - اهل بيت - و پيروانشان به منزله موسى و پيروانش هستند و دشمنان ما و پيروانشان به منزله فرعون و پيروانش هستند)).(1464)
    از اينجاست كه بايد پى برد چنين رواياتى جنبه تاءويلى دارند و به بطن آيه نظر دارند و مفهوم عام مستفاد از آيه را تطبيق داده اند؛ بنابراين برخى بيهوده تلاش كرده اند تا اين گونه روايات را تفسير پندارند و نام فرعون و هامان را تعبير كنايى محض گيرند تا رمزى باشد براى مطلق گردنكشان و فسادگرايان روى زمين .(1465)
    4. نظير اين آيه - در جهت مفهوم عام مستفاد از بطن آيه كه بر مهدى موعود منطبق مى شود - آيه وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهم اءمنا يعبدوننى لا يشركون بى شيئا(1466) است ؛ چه اينكه مصداق حقيقى و فراگير آيه ، تنها با ظهور مهدى موعود و برافراشتن سايه اسلام بر پهناى زمين تحقق خواهد يافت و در آن شرايط پرستش در روى زمين تنها براى خدا و پيراسته از شايبه شرك خواهد گرديد. امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((اين آيه در شاءن قائم و اصحاب آن حضرت نازل شده است ))؛(1467) يعنى تاءويل آيه در شاءن آنان است .
    5. همچنين آيه و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر اءن الارض يرثها عبادى الصالحون .(1468)
    امام باقر (عليه السلام ) مى فرمايد: ((مقصود از بندگان صالح خدا در آيه ، پيروان مهدى آخرالزمانند)).(1469)
    اين آيه همانند آيه پيشين نويد مى دهد كه در نهايت ، بندگان شايسته خدا وارثان زمين خواهند بود؛ يعنى كاملا جايگزين مستكبران جهان خوار خواهند گرديد و پهناى زمين در اختيار صالحان قرار خواهد گرفت ؛ و اين وعده پروردگار، وعده صدق است كه حتما انجام خواهد گرفت . همه جهانيان در انتظار روز موعود هستند كه شايستگان ، زمام امور را به دست گيرند و نهايتا چنين خواهد شد؛ ((ان وعد الله حق ))،(1470) و اين جز با ظهور حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - تحقق نخواهد يافت ؛ زيرا آن حضرت يگانه منادى حق است كه از جايگاه حق و عدالت وحيانى سخن خواهد گفت .
    در كتاب ((مزامير)) (زبور داوود) فصل 37 عينا آنچه قرآن نقل كرده آمده است ؛ نخست پند و اندرزهايى مطرح مى سازد (من بعد الذكر)، سپس در آيه هاى 11 و 18 و 22 و 29 مى گويد: ((صالحان وارث زمين خواهند بود؛ زيرا آنان كه از وى (خداوند) بركت يابند وارث زمين مى گردند و اما آنان كه ملعون وى اند منقطع خواهند شد)).(1471)
    طبرسى در اين زمينه بحث گسترده اى دارد و از ديدگاه روايات متواتره فريقين تاءويل آيه را درباره ظهور مهدى موعود اثبات مى كند.(1472)
    6. آيات فلينظر الانسان الى طعامه ، اءنا صببنا الماء صبا، ثم شققنا الارض شقا، فاءنبتنا فيها حبا... متاعا لكم و لاءنعامكم ...(1473)
    امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ((منظور اين است : علمى كه به دست مى آوريد دقت كنيد تا از چه كسى تلقى مى كنيد)).(1474)
    بدون شك علم غذاى روح است ؛ همان گونه كه طعام غذاى جسم است ؛ پس همان طور كه بر انسان لازم است بداند طعام نيكو و غذاى نافع را كه ضامن سلامت جسم و تن درستى است ، آن است كه از جانب خداوند مى آيد و تنها خداوند است كه آن را براى رفاه و گشايش معيشت او فراهم آورده است ، بايد بداند كه علم سودمند و غذاى سالم براى تقويت و رشد روح و تزكيه نفس آن است كه از جانب پروردگار و به دست اولياى مخلص پروردگار ارزانى داشته شده است ؛ آنان كه پيشوايان هدايت و چراغ هاى فراسوى ظلمت اند؛ لذا نبايد به درب خانه آنان كه از منزلگاه وحى خداوند و سرچشمه هاى فيض مداوم او دور و نسبت به آن بيگانه اند پناه برد.
    مرحوم فيض كاشانى مى گويد: ((زيرا طعام شامل طعام جسم و طعام روح - هر دو - مى شود؛ همان گونه كه انسان شامل بدن و روح - هر دو - مى شود؛ پس همان گونه كه انسان ماءمور است در غذاى جسمانى خود دقت كند تا دريابد كه از نزد خداوند فرو فرستاده شده است ، بايد به غذاى روحانى خود كه همان علم است نيز توجه داشته باشد تا بداند كه از نزد خداوند ارزانى شده است ؛ بدين گونه كه پروردگار باران وحى را بر سرزمين نبوت و درخت رسالت و سرچشمه حكمت باريد و در نتيجه آن ، دانه هاى حقيقت و ميوه هاى معرفت سر بر آورد تا ارواح شايستگان تربيت از آن تغذيه كند. پس سخن حضرت كه مى فرمايد علم خود را مواظبت كند (و ببيند) از چه كسى فرا مى گيرد، معنايش اين خواهد شد كه سزاوار است علم خويش را از منزلگاه هاى وحى و منابع حكمت ، اهل بيت ، بياموزد؛ آنان كه دانش خويش را از منبع امين وحى ، (به گونه اى ) خالص ، پاك و پاكيزه فرا گرفته اند. - فيض كاشانى سپس اضافه مى كند: - اين ، تاءويل آيه است كه همان باطن آيه را تشكيل مى دهد و در جنب ظاهر آن اراده شده است )).(1475)
    جعل حديث از زبان ائمه
    شديدا مايه تاءسف است كه مى بينيم حديث سازى در تفاسير منسوب به سلف صالح به ويژه ائمه اهل بيت عليهم السلام رواج فراوان داشته است ؛ زيرا دروغ پردازان با درك موقعيت بالاى اهل بيت در ميان امت و مقبوليت والاى ايشان نزد خاصه و عامه ، زمينه مناسبى براى ترويج سخنان باطل خود و داغ شدن بازار كساد كالاى كم بهاى خود يافتند؛ لذا به حديث سازى و جعل سند و نسبت دادن آن به پيشينيان و ائمه اطهار عليهم السلام پرداختند تا پذيرفته شود. بيشتر اين افتراها، گذشته از ناسازگارى با طبع سليم و عقل رشيد، با قداست اسلام و مبانى حكيمانه آن نيز در تضاد است و خوشبختانه اكثر اين گونه روايات ساختگى يا مقطوع السندند يا سندهاى سستى دارند كه به وسيله رجالى ضعيف و مشهور به جعل و حديث سازى ، شكل يافته است كه خود موجب سقوط آنها از درجه اعتبار گرديده است ؛ از اين رو برخى جوامع حديثى كه انباشته از اين گونه تفاسير ماءثور (نقل شده ) از ائمه عليهم السلام است ، جز اندكى از احاديث آن قابل اعتنا نيست ؛ چنان كه در آينده خواهد آمد.
    مثلا تفسير ابونضر محمد بن مسعود عياشى (متوفاى 320) كه يكى از معتبرترين و جامع ترين تفاسير ماءثور است ، اكنون فاقد سند گرديده است و برخى از ناسخان (كپى نويسان ) با دليلى غير موجه اسانيد آن را حذف كرده اند؛ لذا چنين تفسير گرانبهايى را از حجيت و درجه اعتبار ساقط كرده اند. با كمال تاءسف ، آنچه كه از اين تفسير به دست ما رسيده است ، تنها بخشى از اول آن است كه اسناد آن هم حذف گرديده است . همچنين تفسير فرات بن ابراهيم كوفى (متوفاى حدود 300) كه اسانيد آن نيز حذف شده است . نيز تفسير محمد بن عباس ماهيار معروف به ابن حجام (متوفاى 330) كه از آن جز يك سرى روايات مقطوع الاسناد چيزى بر جاى نمانده است .
    اين بود تفاسيرى كه به وسيله رواياتى داراى سند، به ائمه اهل بيت عليهم السلام مى رسيد؛ كه اسناد آن حذف گرديده و فاقد اعتبار شده اند و نمى توان براى شناخت نظريات ائمه عليهم السلام در زمينه تفسير، به آنها تمسك جست .
    تفسير ابوالجارود زياد بن منذر همدانى خارفى ملقب به سرحوب (1476) (متوفاى 150) كه آن را از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است ، ضعيف است و اعتبار ندارد؛ زيرا ابوالجارود يكى از رهبران زيديه است كه از راه ائمه عليهم السلام منحرفند و فرقه جاروديه يا سرحوبيه به او نسبت داده مى شود. نيز امام صادق (عليه السلام ) او را نفرين كرده و درباره او فرموده است : ((خدا ابوالجارود را لعنت كند؛ او كور قلب و كور چشم است )). محمد بن سنان مى گويد: ((ابوالجارود پيش ‍ از مرگ به خوردن مسكرات دست زد و ولايت كافران را پذيرفت )).(1477) از ابو بصير روايت شده است كه : ((امام صادق (عليه السلام ) از سه نفر به نام هاى كثيرالنوا، سالم بن ابى حفصه و ابوالجارود ياد كرد و فرمود: دروغگو، دروغ پرداز و كافرند، لعنت خدا بر ايشان باد)).(1478)
    تفسير منسوب به امام حسن عسكرى (عليه السلام ) كه مشتمل بر تفسير سوره حمد و آيات پراكنده اى از سوره بقره تا و لا ياءب الشهداء اذا مادعوا از آيه شماره 282 است . چنين پنداشته اند كه امام عسكرى (عليه السلام ) آن را املا كرده است و دو نفر از مردم استرآباد - ابو يعقوب يوسف بن محمد بن زياد و ابوالحسن على بن محمد بن سيار كه در پى آموختن علم ، به محضر امام (عليه السلام ) در سامرا شرفياب شده بودند - آن را نوشته اند. راوى آن دو، ابوالحسن محمد بن قاسم خطيب معروف به مفسر استرآبادى است ؛ كه هم دو نفر نويسنده تفسير و هم راوى آنها، هر سه مجهول الحال اند. بنابراين ، سه نفر مجهول الحال در نقل و تدوين چنين تفسير ناقصى دست به دست يك ديگر داده اند.(1479)
    احمد بن محمد سيارى (متوفاى 268) نيز تفسيرى پراكنده و مختصر دارد كه در آن بر احاديث منقول از ائمه عليهم السلام تكيه كرده است ، در حالى كه - متاءسفانه - چنان كه شرح حال نويسان آورده اند احاديثش ‍ ضعيف و مذهبش فاسد است و رواياتش غير قابل اعتماد و مراسيل زيادى دارد. قمى ها كه در نقل حدث اهل دقت اند هر روايتى را كه در كتاب هاى حديثى از طريق سيارى روايت شده است حذف كرده ، نقل نمى كردند.(1480)
    تفسير نعمانى ، منسوب به ابو عبدالله محمد بن ابراهيم نعمانى يكى از برجستگان قرن چهارم (متوفاى 360) نيز تفسيرى مجهول است . مولف آن ناشناخته است و به طور اتفاقى به نعمانى نسبت داده شده ، ولى به اثبات نرسيده است . اين تفسير كه بنا بر پندار نويسنده آن در بر دارنده توجيه روايات متعارض است ، به سه نفر از شخصيت هاى درخشان تاريخ اسلام نسبت داده شده است : سيد مرتضى علم الهدى ، سعد بن عبدالله اشعرى قمى و نعمانى ؛ كه نسبت به هر سه آنان دروغ محض است و قلم چنين چهره هاى بارزى از آن مبراست .(1481)
    تفسير منسوب به على بن ابراهيم قمى (متوفاى 329) ساخته يكى از شاگردان مجهول الحال او، به نام ابوالفضل عباس بن محمد علوى است . اندكى از تفسير را با املاى استاد خود على بن ابراهيم فرا گرفته و آن را با تفسير ابوالجارود - كه شرح حال او گذشت - در آميخته و برخى از رواياتى را كه از طرق ديگران به دست آورده نيز بدان افزوده است ؛ در نتيجه تفسيرى آميخته از سه گونه سند فراهم آمده و تا كنون روشن نشده است عباس علوى - واضع اين تفسير - كيست ؛ و راوى عباس علوى هم مجهول است ؛ لذا بر طريق اين تفسير مهر صحت نهاده نشده است و ارباب جوامع حديثى معتبر هم آن را معتمد نشمرده اند و از آن كتاب هيچ نقل نكرده اند. تنها روايات على بن ابراهيم را به سندهاى خودشان از او - نه از كتابش - نقل كرده اند؛ لذا تفسيرى است كه انتساب آن نامعلوم است .(1482)
    در قرن يازدهم دو محدث بزرگ ؛ سيد هاشم بن سليمان بحرانى (متوفاى 1107 يا 1109) و عبد على بن جمعه حويزى (متوفاى 1091) به پا خاستند و به جمع آورى احاديث ماثور از اهل بيت عليهم السلام در زمينه تفسير پرداختند. اين احاديث را از درون كتاب هاى تفسيرى و نيز ساير كتاب هاى حديثى امثال كافى و كتاب هاى صدوق و شيخ طوسى و مشابه اينها گرد آوردند. سيد بحرانى آنچه را جمع آورى كرد ((البرهان )) ناميد، و حويزى آنچه را كه گرد آورد، ((نورالثقلين )) ناميد.
    اين دو مجموعه حاوى تفسير بسيارى از آيات قرآن كريم به صورت پراكنده بر حسب ترتيب سوره هاست كه از هر سوره ، چند آيه را در بر مى گيرد، ولى آيه را به طور كامل تفسير نمى كند و فقط به همان بخش كه حديث ماءثور به آن نظر دارد، مى پردازد.
    ولى قريب به اتفاق اين روايات در ميزان اعتبار، وزنى ندارند؛ زيرا يا سند آنها ضعيف يا مرسل است ؛ يا مقطوع السند است و يا مفاد آن با اصول عقايد و مبانى شريعت ناسازگار است . گذشته از آن ، احيانا با علم يا عقل سليم نيز مخالف است . تمامى اين جهات موجب مى گردد تا صدور چنين احاديثى از ائمه اهل بيت عليهم السلام بعيد به نظر برسد؛ زيرا ساحت قدس آن بزرگواران از انتساب اين گونه اخبار ناهمگون پاك و منزه است .
    به عنوان مثال ، درباره تفسير على بن ابراهيم قمى به كاوش كوتاهى دست مى زنيم ؛ چون يكى از معروف ترين و كامل ترين تفاسيرى به حساب مى آيد كه بر احاديث ماثور استوار است . البته معايب چندى هم دارد كه خوشبختانه در برابر محاسن بسيار آن ، اندك است . كفى بالمرء نبلا اءن تعد معايبه در كمال هر كسى همين بس كه كاستى هاى او بر شمرده شود. اكنون - به عنوان نمونه - به برخى از آن موارد اشاره مى كنيم .
    در تفسير آيه الذى خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساءا(1483) چنين آمده است : خداوند حوا را از آخرين استخوان هاى دنده آدم آفريد. اين مورد در چند جاى اين تفسير تكرار شده است .(1484) حال آنكه مراد در آيه ، جنس است . ((خلق منها))؛ يعنى ((من جنسها)) و به هيچ عنوان به فرد نظر ندارد؛ همان طور كه در آيه اى ديگر آمده است : والله جعل لكم من اءنفسكم اءزواجا.(1485) يا مى فرمايد: و من آياته اءن خلق لكم من اءنفسكم اءزواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة (1486) كه در تمام اين ها مراد، جنس است نه فرد.
    داستان آفرينش حوا از استخوان دنده آدم ، منشاء اسرائيلى دارد كه به چنين تفسيرهايى راه يافته است . داستان دو فرشته بابل ، هاروت و ماروت ، نيز ساخته دست يهود است كه گفته اند: آن دو كافر شدند - العياذ بالله - و زنا كردند و به پرستش بتان پرداختند و زن زانيه مسخ شده ، در آسمان به صورت ستاره در آمد،(1487) و اباطيلى از اين دست كه با عصمت فرشتگان كه در قرآن به آن تصريح شده است ناسازگار و در تضاد است .(1488) داستان جن و نسناس كه گفته اند پيش از انسان آفريده شدند و مايه عبرت و پند آموزى فرشتگان گرديدند.(1489) نيز داستان نامگذارى فرزند آدم و حوا كه گفته اند آن دو، نام او را عبدالحارث (كه مى گويند نام شيطان است ) نهادند، و براى خدا شريك قائل شدند.(1490) همچنين داستان زمين كه بر پشت ماهى نهاده شده و آن بر روى آب قرار گرفته و آب هم بر روى صخره و صخره بر روى شاخ گاوى بى مو و گاو بر روى زمين نمناك واقع شده است ... و ديگر معلوم نيست .(1491)
    همه اينها افسانه هايى كهن است كه در اين تفسير بدون هيچ دليل معقولى آورده شده است .
    علاوه بر اين ، مطالبى در آن آمده است كه عصمت انبيا و مقام قداست آنان را زير سوال مى برد؛ مثلا داستان داوود و اوريا، همان طور كه در افسانه هاى بنى اسرائيل آمده است در اين تفسير - نيز با كمال تاءسف - بازگو شده است .(1492)
    داستان زينب بنت جحش نيز - درست همان طور كه داستان سراهاى عامه يافته اند - در اينجا آمده است .(1493) همچنين قصه ترديد زكريا و مجازات او به سه روز روزه گرفتن و بسته شدن زبان او؛(1494) داستان حجر موسى ؛(1495) گرفتارى ايوب و عفونت يافتن بدنش ؛(1496) فوت شدن نماز عصر حضرت سليمان ؛(1497) اقدام يوسف در ارتكاب فحشاء؛(1498) و اينكه او بود كه خدا را از ياد برد؛(1499) دفن موسى بدون غسل و كفن ،(1500) و سخن او با خدا كه اگر بر دشمنانم خشم نگيرى من ديگر پيامبر تو نيستم ؛(1501) و از اين گونه افسانه ها به انبياى بزرگ نسبت داده شده كه كاملا بعيد است ائمه عليهم السلام چنين سخنانى را بر زبان جارى ساخته باشند و ساحت آنان از چنين سخنانى پيراسته است .
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #36
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    همچنين در آن سخنانى آمده است كه با علم سازش ندارد؛ مثلا درباره خسوف و كسوف سخنانى بسيار شگفت آور و دور از واقع به چشم مى خورد. در تفسير آيه و جعلنا الليل و النهار آيتين فمحونا آية الليل و جعلنا آية النهار مبصرة (1502) آمده است : از جمله اوقاتى كه خداوند مقرر داشته دريايى است كه ميان آسمان و زمين واقع است و خداوند مدار خورشيد و ماه و ستارگان و سيارات را در آن قرار داده است ؛ سپس تمام آنها را بر چرخى قرار داده و فرشته اى را كه تحت امر او هفتاد هزار فرشته فلك را مى چرخانند، بر چرخ ماءمور كرده است تا خورشيد و ماه و ستارگان و سيارگان (كهكشان ها) به فرمان او حركت كنند و در مدار خود قرار گيرند، ولى اگر گناه بندگان زياد شود و خداوند بخواهد آنان را با يكى از نشانه هاى قدرت خود مورد عتاب و نكوهش ‍ قرار دهد، به فرشته ماءمور چرخش آسمان فرمان مى دهد تا مدارى را كه خورشيد و ماه و ستارگان و كهكشان ها در آن قرار دارند از ميان بردارد. آنگاه آن فرشته ، به هفتاد هزار فرشته تحت امر خود فرمان مى دهد كه چرخ را از مدار خود خارج كنند. چون چنين كنند، خورشيد به دريا افكنده مى شود و حرارتش كم شده ، نور آن تغيير مى كند؛ همين كار را با ماه نيز مى كنند؛ و هرگاه خدا اراده كند كه آنها را از دريا خارج سازد و به مدار خودشان برگرداند، به فرشته دستور مى دهد كه چرخ را به مدار خود برگردانند و در اين هنگام ، خورشيد - در حالى كه كدر است ، از آب خارج مى شود و ماه نيز چنين حالتى را دارد!
    درباره مساحت زمين و خورشيد و ماه چنين آمده است : مساحت زمين مسافتى حدود 500 سال است . مقدار چهارصد سال خراب غير آباد و صد سال آباد. مساحت خورشيد 60 فرسخ در 60 فرسخ است و مساحت ماه 40 فرسخ در 40 فرسخ !
    سوزان تر بودن خورشيد نسبت به ماه را چنين تعليل كرده است : خداوند خورشيد را از روشنايى آتش و زلالى آب آفريد، يك لايه از اين و يك لايه از آن ؛ تا اينكه هفت لايه روى هم قرار گرفت . سپس جامه اى از آتش بر آن افكند، لذا خورشيد سوزنده تر از ماه شد.
    سپس درباره آفرينش ماه آورده است : ماه را از پرتو آتش و زلالى آب آفريد، يك لايه از اين و يك لايه از آن ؛ تا اينكه هفت لايه روى هم قرار گرفت ، آنگاه لباسى از آب بر آن افكند؛ لذا ماه از خورشيد خنك تر گرديد.(1503)
    همچنين افسانه هايى در آن آمده است كه با عقل سرشت سازگارى ندارد؛ مانند داستان مردى كه پاى او را در هند يا ماوراى هند بسته اند و تا آخر دنيا خواهد زيست .(1504) يا داستان پادشاه روم و حضور امام حسن و يزيد در نزد او؛ كه به محاكمه اين دو پرداخت و سوالات عجيبى مطرح كرد.(1505) يا داستان ((عناق )) مادر عوج كه بيست انگشت دارد و در هر انگشت دو ناخن همچون داس .(1506) يا داستان اسرافيل كه هر آسمان را با يك قدم مى پيمايد و پرده دار خداوند است .(1507) يا داستان مارمولك كه در آتش نمرود مى دميد و غورباغه در خاموش ساختن آن مى كوشيد.(1508) يا اينكه ياءجوج و ماءجوج مردم را مى خورند.(1509)
    همچنين گاهى واژه ها به اشيا يا اشخاصى تفسير شده است كه هيچ تناسبى بين آن ها نيست ؛ مثلا ((بعوضه ))(1510) و ((دابة الارض ))(1511) و ((ساعت )) در آيه ((بل كذبوا بالساعة ))(1512) به على (عليه السلام ) تفسير شده و نيز ((ورقه )) به جنين سقط شده و ((حبه )) به فرزند(1513) و ((مشرقين )) به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) و ((مغربين )) به امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ((بحرين )) به على و فاطمه عليهما السلام و ((برزخ )) به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تفسير شده ،(1514) كما اينكه ((ثقلان )) در آيه ((سنفرغ لكم اءيها الثقلان ))(1515) به كتاب و عترت (1516) و ((فاحشه )) به قيام با شمشير تفسير گرديده است .(1517)
    در آينده - در بحثى گسترده - پيرامون روايات تفسيرى و راه شناخت صحيح و سقيم آن ، سخن خواهيم گفت . البته بايد متذكر باشيم كه نسبت دادن برخى احاديث تفسيرى ضعيف به امامان معصوم با عنوان تفسير قرآن ، مستوجب دو خطاى بزرگ است : اولا نسبت دادن چيزى كه انتساب آن به معصوم معلوم نيست . ثانيا تفسير كلام خدا بدون آگاهى از آن ؛ پس ‍ از روى جهل و نادانى ، هم به خدا و هم به عترت طاهره چيزى نسبت داده ايم و اين خود گناه بزرگى است . در وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ابوذر آمده است : كفى بالمرء كذبث بكل ما سمع (1518) همين كه آدمى هر چه بشنود بازگو كند، براى دروغگو دانستن آن ، كافى است )).
    نمونه هايى از تفاسير معتبر منقول از اهل بيت
    حال به بررسى نمونه هايى از تفاسير منقول از اهل بيت عليهم السلام مى پردازيم كه مى تواند به عنوان آموزش كيفيت صحيح پرداختن به تفسير قرآن كريم و روش استنباط معانى حكيمانه آن ، استفاده شود. مهمترين اين نمونه ها را از درون كتاب هاى معتبر كه داراى اسناد صحيح و بى اشكال است ، برگزيديم . اينك به عنوان مثال ، تفاسيرى را كه درباره آيه وضو، آيه قصر در سفر، آيه خمس ، قطع يد سارق ، تحريم خمر، كيفر قتل مومن ، سه طلاقه كردن زن ، متعه زن و متعه حج ، رجعت و بدا آمده است ، ذيلا يادآور مى شويم :
    1. آيه وضو
    و امسحوا برؤ وسكم و اءرجلكم الى الكعبين ...(1519)
    مسح سر؛
    ثقة الاسلام كلينى از طريق على بن ابراهيم نقل مى كند كه زراره از امام باقر (عليه السلام ) درباره مسح سر - كه به قسمتى از سر كفايت مى كند - پرسيد: ((از كجا اين را دريافته اى ؟ امام تبسمى كرد و آنگاه فرمود: اى زراره ! اين حكم پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و در آيه قرآن نيز آمده است . - آنگاه تفصيلا درباره آن سخن گفت و فرمود: - زيرا خداوند وقتى فرمود: ((فاغسلوا وجوهكم )) دريافتيم كه بايد تمام صورت شسته شود. سپس فرمود: ((و اءيديكم الى المرافق )) و آنگاه با تفاوت در تعبير فرمود: ((و امسحوا برؤ وسكم )) و وقتى كه فرمود: ((برؤ وسكم )) چنين دريافتيم كه بايد برخى از سر مراد باشد - به خاطر وجود باء))؛(1520) يعنى خداوند اسلوب گفتار را تغيير داد و حروف ربط (باء) را ميان فعل و متعلق آن آورد؛ با اينكه در ظاهر، نيازى به آن نبود؛ زيرا هر دو فعل (غسل و مسح ) متعدى به نفسه هستند و گفته مى شود: مسحه مسحا و غسله غسلا. پس ناگزير بايد در اينجا دليلى باشد و نكته اى معنوى در نظر باشد كه چنين زيادى به ظاهر غير لازمى ، در آيه آمده است ؛ زيرا زيادة المبانى تدل على زيادة المعانى .(1521)
    امام (عليه السلام ) به اين نكته خفى اشاره كرده كه با توجه به موضع حرف ((باء)) در اينجا، تبعيض در محل مسح را روشن مى سازد. حضرت مى فرمايد: ((و امسحوا رؤ وسكم )) فراگيرى تمام سر است چنان كه در شستن صورت اين گونه است ، ولى ((و امسحوا برؤ وسكم )) اين معنا را ايجاب مى كند كه تنها مسح مرتبط به سر، مورد تكليف است ؛ يعنى تكليف همان حصول ربط مسح به سر است نه بيشتر؛ كه اين مقدار از مسح ، با نخستين كشيدن دست مرطوب به سر حاصل مى شود و وقتى فرد، دست را مثلا بر جلوى سر بگذارد و آن را بكشد پيوستگى مسح به سر، صدق مى كند و با همين مقدار، تكليف ساقط مى گردد؛ زيرا مكلف به با همين مقدار، امتثال شده است و تعدد در امتثال لازم نيست ؛ چنان كه در علم اصول بيان شده است .
    توضيح اينكه ((مسح )) مانند ((غسل )) اگر به طور مطلق ذكر شود، ايجاب مى كند تا تمامى محل ، مسح (دست كشيده ) يا غسل (شسته ) شود و مقتضاى آن استيعاب ، فراگيرى تمامى محل ممسوح يا مغسول است ؛ چنان كه در شستن صورت و دو دست تا مرفق ، فراگيرى كامل شرط است ، ولى درباره مسح سر، ملاحظه مى شود كه حرف ربط ((باء)) اضافه شده است با آنكه طبق معمول نيازى بدان نيست ؛ زيرا ((مَسَح )) مانند ((غَسَل )) فعل متعدى است و به حرف ربط نيازى ندارد؛ از اين رو بايد نكته اى در كار باشد كه اين زيادتى را ايجاب كرده است .
    لذا با دقت در مفاد ((باء)) كه ((ربط الصافى )) است (1522) مى توان به دست آورد كه در مسح سر، تكليف ، استيعاب مسح (فراگيرى دست كشيدن ) نيست ، بلكه تكليف تنها الصاق (پيوستگى ) مَسْح به سر است كه با اولين دست كشيدن بر سر، تحقق مى يابد و نياز به استمرار و تداوم و استيعاب ندارد؛ زيرا هر تكليفى با انجام اولين بار ساقط مى گردد، و به تكرار يا ادامه آن نيازى نيست .
    ضمنا روش گرديد كه چگونه امام (عليه السلام ) راه استفاده از قرآن را نشان مى دهد و به زراره - كه از دانشمندان و انديشوران عصر به شمار مى رفت - مى آموزد كه چگونه مى توان از نكات و ظرايف به كار رفته و تعابير قرآنى ، فايده كلان برد و احكام فراوانى استنباط نمود. از همين جاست كه متذكر شديم روش تفاسير امامان ، بيشتر براى تعليم شيوه دستيابى به حقايق قرآنى است ، تا با دقت در دقايق كلامى قرآن بهره بردارى كلان حاصل شود.
    نكته ديگرى كه نبايد مخفى بماند اين است كه اين برداشت ، چنان كه بعضى گمان كرده اند، به معناى استعمال ((باء)) در معناى تبعيض نيست ، بلكه ساختار عبارت و تركيب خاص آن - زياد شدن چيزى كه ظاهرا لازم نيست - اين حكم را - يعنى كفايت مسح به بخشى از سر - افاده مى كند و بنابراين تبعيض در ممسوح (اختيار بخشى از سر) از تمام جمله به دست مى آيد نه از خصوص ((باء))، زيرا تبعيض جزو معانى ((باء)) نيست . بنابراين ، اينكه برخى گفته اند ((باء)) افاده تبعيض مى كند و بر سر اين مطلب با ديگران به جدال پرداخته اند بى وجه مى نمايد.
    شيخ محمد عبده مى گويد: ((برخى بر سر اينكه ((باء)) افاده تبعيض مى كند اختلاف كرده اند؛ بعضى گفته اند مطلقا اين معنا را افاده نمى كند و برخى گفته اند استقلالا، ((باء)) اين معنا را تنها در ضمن معناى الصاق - كه يكى از معانى ((باء)) است - افاده مى كند و اينكه گفته شود زايد است روشن نيست - او ادامه مى دهد: - حقيقت اين است كه ((باء)) در اينجا به معناى الصاق است ؛ نه معناى تبعض دارد و نه معناى سببيت و تنها چيزى كه معتبر است اين است كه يك فرد عرب از ((مسح بكذا - يا - مسح كذا)) چه مى فهمد. عرب از ((مسح راءس اليتيم - يا - على راءسه )) و در مسح بعنق الفرس و ساقه او بالركن او الحجر اين را مى فهمد كه اين فرد دستش را بر روى آن كشيده است و آن را - نه در ماسح و نه در ممسوح - مقيد نمى سازد؛ يعنى شرط نيست كه با تمام كف مسح كند؛ همان طور كه شرط نيست تمام بخش هاى سر يا گردن يا ساق يا ركن يا سنگ را مسح كرده باشد. اين معنايى است كه هر كس بهره اى از اين زبان - عربى - دارد از لا به لاى آنچه گفته شد و نيز از آيه ((فطفق مسحا بالسوق و الاعناق ))(1523) - البته بنابر قول صحيح و مختار كه مسح با دست بوده است نه با شمشير - و از شعر:
    و لما قضينا من منى كل حاجة و مسح بالاركان من هو ماسح (1524)
    به روشنى مى فهمد. - عبده در پايان نتيجه مى گيرد كه : - ظاهر آيه دلالت بر اين دارد كه مسح قسمتى از سر، در امتثال (دستور مربوط) كفايت مى كند؛ چون معناى لغوى مسح هم همين است و چنين مسحى با حركت دادن عضو ماسح - در حالى كه به ممسوح چسبيده باشد - محقق مى شود. بنابراين در آيه اجمالى وجود ندارد.))(1525)
    نيز امام (عليه السلام ) براى اثبات عدم وجوب مسح تمام صورت و دو دست در تيمم به وجود ((باء)) در آيه فامسحوا بوجوهكم و اءيديكم منه (1526) استدلال نموده است ، چون در آيه نگفته است : امسحوا وجوهكم و اءيديكم ، تا اينكه وجوب استيعاب (مسح تمام صورت و دست ها) را افاده كند.
    محمد بن ادريس شافعى هم در آيه وضو: ((و امسحوا برؤ وسكم )) جز اين معنا (يعنى مسح بخشى از سر) را اصلا احتمال نداده است . وى مى گويد: ((معنايى كه از آيه به دست مى آيد اين است كه هر كس بخشى از سر خود را مسح كند، مسح به سر انجام گرفته است و آيه معناى ديگرى بيش از اين را بر نمى تابد و روشن ترين معناى آيه همين است و روايات نيز دلالت مى كند كه مسح تمام سر واجب نيست . وقتى سنت چنين دلالتى داشت معناى آيه اين خواهد شد كه هرگاه كسى بخشى از سرش را مسح كند كفايت مى كند)).(1527)
    شافعى در كتاب ((الام )) نيز مى گويد: ((اگر كسى به هر بخش از سرش - چنانچه موى نداشته باشد - يا به هر قسمت از موى سرش چه با يك انگشت و چه با قسمتى از انگشت يا با كف دست مسح كند يا به كسى دستور دهد كه دستش را گرفته ، سرش را بدان مسح كند، كفايت مى كند و نيز اگر به دو طرف سرش يا يكى از آن دو يا بخشى از آن ، مسح كند كافى است ؛ زيرا آنها هم جزو سر به حساب مى آيند)).(1528)
    او دليل معقول بودن برداشت خود از آيه را چنين بيان مى دارد: ((معلوم است كه اين ادوات و ابزار (حروف ) براى افاده معانى وضع شده اند؛ پس ‍ هر زمان بتوانيم آن ها را در معنايى كه در بردارند استفاده كنيم بايد آنها را در همان وجه به كار ببريم ؛ اگرچه گاهى اوقات صله كلام (1529) واقع مى شوند و مى توانند زايد باشند، ولى تا وقتى مى توانيم آنها را به شكلى استفاده كنيم كه داراى معنا باشند، نبايد آنها را زايد بدانيم ؛ از اين روست كه ما گفتيم ((باء)) در آيه براى افاده تبعيض است به دليل اينكه اگر گفته شود ((مسحت يدى بالحائط)) آنچه به ذهن مى آيد اين است كه دست ، بخشى از ديوار را مسح كرده است و اگر گفتيد ((مسحت الحائط)) معناى مفهوم از اين عبارت اين است كه تمام ديوار را مسح كرده ايد، نه بخشى از آن را. با اين بيان ، فرق بين حالتى كه ((باء)) باشد با حالتى كه نباشد - در عرف و لغت - روشن گرديد)). شافعى در ادامه ، اين برداشت خود را با روايتى كه از ابراهيم (1530) نقل مى كند تقويت مى نمايد. در آن روايت آمده است : ((اگر بخشى از سر را مسح كند، مجزى است )). شافعى مى گويد: ((اگر آيه ((امسحوا رؤ وسكم )) بود بر وجوب مسح تمام سر دلالت مى كرد. - اضافه مى كند: - از سخن ابراهيم روشن شد كه آوردن ((باء)) در اينجا براى افاده تبعيض است و نظر او در نزد لغت شناسان پذيرفته و مقبول است )).(1531)
    فخر رازى مى گويد: ((دليل شافعى اين است كه اگر كسى بگويد: مسحت المنديل (دستمال ) اين جمله زمانى صادق خواهد بود كه تمام آن را مسح كرده باشد؛ اما اگر بگويد: ((مسحت يدى بالمنديل )) - در صدق آن - كافى است كه برخى از آن را مسح كرده باشد)).(1532)
    راءى شافعى هر چند در ظاهر موافق با ديدگاه امام صادق (عليه السلام ) به نظر مى رسد و شايد هم اصلا به همان راءى امام نظر دارد، از چند جهت با نظر امام مخالف است :
    1. او پنداشته كه ((باء)) در آيه نظير ((من )) براى تبعيض است ؛ در حالى كه در لغت ((باء)) بدين معنا نيامده است و هيچ دليلى هم بر آن نيست و تمسك او به كلام ابراهيم نخعى هم درست نيست ، چه اينكه ابراهيم تصريح نكرده است كه ((باء)) براى تبعيض است ، بلكه سخن او هم مانند سخن امام صادق (عليه السلام ) است كه جايگاه ((باء)) در اينجا، كافى بودن مسح بخشى از سر را افاده مى كند - با بيانى كه گذشت - و اين بدين معناست كه ((باء)) در جايگاه خاص آن در اين آيه ، افاده تبعيض در مسح سر مى كند و اين غير از آن است كه بگوييم : ((باء)) در معناى تبعيض به كار برده شده است .
    2. مثال زدن به دستمال درست نيست ؛ زيرا دستمال چيزى است كه با آن صورت يا دست مسح مى شود؛ نه اينكه آن را با دست مسح كنند؛ زيرا نه در لغت و نه در عرف گفته نمى شود: ((مسحت المنديل ...)) و معناى ((مسحت يدى بالمنديل )) اين است كه دست خود را با دستمال مسح (خشك ) مى كنيم ؛ نه اينكه دستمال را مسح مى كنيم .
    3. شافعى شرط نمى داند كه مسح با دست باشد. او مى گويد: ((اگر (فرد) آب را به بخشى از سر ترشح داد كافى است )).(1533) كه ما نفهميديم ترشح ، چگونه مى تواند مسح باشد؟! احتمالا او ملاك را قياس قرار داده (1534) و از مدلول آيه خارج شده است !
    حنفى ها گفته اند: مسح يك چهارم سر از هر طرف كه باشد كافى است و بايد با انگشت باشد، ولى مالكى ها و حنبلى ها مسح تمام سر را واجب مى دانند و موضع ((باء)) را در آيه ناديده گرفته اند.(1535) همان گونه كه همه مذاهب چهارگانه ، جايگاه ((باء)) در آيه تيمم را نيز در نظر نگرفته اند و مسح تمام صورت و تمام دست تا آرنج ها را واجب دانسته اند.(1536)
    قرطبى كه مالكى مذهب است مى گويد: ((سر، عبارت از مجموعه اى است كه صورت بخشى از آن است ، وقتى خداوند براى صورت ، حكم غَسل را قرار داد، بدين معناست كه بقيه آن مجموعه را بايد مسح كرد به گونه اى كه اگر نامى از شستن بخشى از اين مجموعه به ميان نمى آمد، مسح تمامى آن واجب مى شد. - قرطبى اضافه مى كند: - مالك براى اثبات وجوب مسح سر به آنچه ما گفتيم اشاره كرده است . از او درباره كسى سوال كردند كه بخشى از سرش را در وضو بدون مسح رها مى كند، او در پاسخ گفت : اگر او شستن بخشى از صورتش را رها كند چه حكمى دارد؟ آيا درست است ؟)). قرطبى مى گويد: ((با اين بيان روشن شد كه دو گوش هم جزو سر است و حكم آن هم حكم سر است . او ((باء)) در آيه را زايد و براى تاءكيد دانسته است ، نه براى افاده معناى جديدى ؛ و گفته است : ((و امسحوا برؤ وسكم ))؛ يعنى ((و امسحو رؤ وسكم )).))(1537)
    مسح پاها؛
    از مسائل دشوارى كه فضاى زيادى را در تفسير و ادبيات اشغال كرده مساءله حكم مسح پاها در وضو است . برخى گمان برده اند كه قرائت به جر در آيه موافق با مذهب شيعه اماميه در وجوب مسح است ، ولى قرائت به نصب موافق با ساير مذاهب است و هر يك از اين دو گروه دلايل و شواهدى از روايات يا ادبيات و زبان عربى بر مدعاى خويش اقامه كرده اند كه خواهان آن مى تواند در كتب مربوط آن را جست و جو كند.
    ولى آنچه از طريق ائمه اهل بيت عليهم السلام در تفسير آيه به ما رسيده اين است كه قرآن صريحا به مسح پاها حكم داده است . جبرئيل حكم را اين گونه از طرف خدا آورد و پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، امير مومنان و فرزندانش و نيز برگزيدگان صحابه و اكثر تابعان به همين شيوه عمل كرده اند.
    شيخ طوسى از سالم و غالب - فرزندان هذيل - روايت كرده است كه آن دو، درباره حكم مسح پاها از امام باقر (عليه السلام ) پرسيدند. حضرت فرمود: ((همان است كه جبرئيل از جانب پروردگار آورده است )).(1538) يعنى آنچه از ظاهر آيه قرآن با عطف كردن ((رجلين )) بر ((رؤ وس )) به دست مى آيد وجوب مسح پاهاست و جايز نيست كه بر ((وجوه )) يا ((ايدى )) در آيه عطف شود، چون در فاصله ميان معطوف و معطوف عليه ، جمله اى بيگانه و غير مرتبط لازم مى آيد و چنين گمانى درباره قرآن روا نيست . فرق هم نمى كند كه ((ارجل )) مجرور باشد يا منصوب ؛ چون معنا بنا بر قرائت جر واضح است و نيازى به توضيح ندارد و ابن كثير، ابو عمرو، و حمزه از قاريان سبعه و همچنين شعبه يكى از دو راويان عاصم - همگى - ((ارجل )) را مجرور قرائت كرده اند، ولى مقتضاى اين قرائت مسح بخشى از پاهاست ؛ چنان كه درباره سر همين است . امام اگر ((ارجل )) به نصب خوانده شود، در آن صورت ، عطف بر محل خواهد بود؛ زيرا محل (برؤ وسكم ) منصوب است ؛ چون مفعول به براى ((امسحوا)) است كه فعلى متعدى و طالب نصب است و ((باء)) در اين ميان - برابر توضيحاتى كه گذشت - فقط به خاطر افاده تبعيض گنجانده شده است . سه نفر از قاريان سبعه : نافع ، ابن عامر و كسائى ((ارجل )) را منصوب قرائت كرده اند و حفص راوى ديگر عاصم نيز به نصب خوانده است و تنها قرائت مستند به عبدالرحمان سلمى به نقل از امير مؤ منان (عليه السلام ) همين قرائت حفص است كه شرح آن در فصل قرائات كتاب ((التمهيد))(1539) آمده است ، ولى قرائت نصب دلالت بر استيعاب (1540) و فراگيرى تمام پا دارد زيرا فعل ((امسحوا)) در اين صورت ، بلا واسطه به ممسوح (روى دو پا) تعلق مى گيرد، اما چون محدوده پاها در وضو تا دو برآمدگى دو طرف پا مشخص شده ، همان طور كه دست تا آرنجها تعيين شده است ، ظاهر آيه دلالت بر شمول ما بين همين دو مرز است (از سر انگشتان تاكعبين .) اين نكته اى است كه صحت قرائت نصب را تاءييد مى كند و اين قرائت ، همان است كه همه مسلمانان در بستر زمان بر اساس آن مشى كرده اند و بر اساس ضوابطى كه بيان داشتيم قرائت برگزيده ما نيز هست .
    در هر حال چه ((ارجل )) مجرور خوانده شود و چه منصوب ، عطف بر ((رؤ وس )) خواهد بود و عطف بر ((ايدى )) نيست ؛ در نتيجه دليلى بر شستن پاها وجود ندارد. از اين روست كه از ظاهر آيه تنها حكم مسح به دست مى آيد و ائمه اهل بيت عليهم السلام بدين حكم تصريح كرده اند.
    از مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: ((در قرآن ، تنها حكم مسح پاها نازل شده است ))؛(1541) و از ابن عباس نقل شده است كه گفت : ((در كتاب خدا تنها مسح تعيين شده است ، ولى مردم از پذيرش آنچه به جز شستن پاهاست سر باز مى زنند)).(1542) اين سخن ابن عباس نوعى اعتراض بر عامه است كه با ظاهر قرآن ، كه با قواعد فنى و ادبى و اصول نيز همسوست مخالفت ورزيده اند. شيخ محمد عبده مى گويد: ((ظاهرا ((ارجل )) بر ((رؤ وس )) عطف شده است ؛ يعنى ((و امسحوا باءرجلكم الى الكعبين )). - عبده مى گويد - مسلمانان درباره اينكه حكم پاها؛ شستن است يا مسح كردن اختلاف نظر دارند؛ جمهور مسلمانان حكم شستن را برگزيده اند و شيعه اماميه حكم مسح را... فخر رازى از قفّال روايت مى كند كه حكم به مسح ، نظر ابن عباس ، انس بن مالك ، عكرمه ، شعبى و امام باقر (عليه السلام ) است )). عبده مى گويد: ((دليل جمهور مسلمانان در اين مساءله (شستن پاها) سيره عملى مسلمانان صدر اول و نيز احاديثى است كه در اين زمينه رسيده است )). عبده در ادامه گفتار را به درازا كشانده و نظر طبرى در مساءله را كه قائل به جمع بين هر دو حكم - غسل و مسح - است بيان داشته ، سپس كلام آلوسى و تهاجم وى بر شيعه را كه نظاير آن در كتب اهل سنت فراوان است در ضمن كلامى بسيار طولانى آورده است .(1543)
    2. آيه قصر در سفر
    اين آيه ، از جمله آياتى است كه پيرامون دلالت آن و اينكه آيا مقصود تنها بيان نماز خوف (كه در حال جنگ انجام مى شود) است يا شامل نماز مسافر هم مى شود بحث فراوان شده است .
    مفسران با استناد به سيره عملى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ائمه اطهار و ديگر مسلمانان از صدر اول اسلام تا كنون كه با استناد به همين آيه - هر چند به ظاهر درباره تنها نماز خوف وارد شده است - نمازهايشان را - در سفر - به قصر مى خوانده اند، دلالت آيه را تعميم بخشيده اند. متن آيه چنين است : و اذا ضربتم فى الارض فليس عليكم جناح اءن تقصروا من الصلاة ان خفتم اءن يفتنكم الذين كفروا ان الكافرين كانوا لكم عدوا مبينا. و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلاة فلتقم طائفة منهم معكم و لياءخذوا اءسلحتهم فاذا سجدوا فليكونوا من ورائكم ، ولتات طائفة اخرى لم يصلوا فليصلوا معك و لياءخذوا حذرهم و اءسلحتهم ود الذين كفروا لو تغفلون عن اءسلحتكم و اءمتعتكم فيميلون عليكم ميلة واحدة ...(1544)
    آنچه از ظاهر عبارت به دست مى آيد اين است كه جمله شرط ((ان خفتم )) قيد موضوع باشد؛ يعنى قصر در نماز به هنگام مسافرت مشروط به وجود خوف است ؛ به همين جهت شرح نماز خوف در آيه بعد بلافاصله آمده است ، و فتنه در آيه ((اءن يفتنكم )) به معناى سختى ، گرفتارى و آزمايش ‍ است ؛ يعنى به خاطر بيم از اينكه به كشتار و غارت و اسارت گرفتار آييد. همان گونه كه اين معنا در آيه على خوف من فرعون و مليهم اءن يفتنهم (1545) و آيه ((واحذرهم اءن يفتنوك ))(1546) و آيه ((و ان كادوا ليفتنونك ))(1547) تكرار شده كه همه به معناى گرفتار شدن و به سختى و دشوارى دچار شدن است .
    مرحوم طبرسى مى گويد: ((ظاهر آيه بيانگر اين است كه قصر در نماز تنها در موقع ترس و بيم جايز است ، ولى ما جواز قصر را در موقع امنيت و عدم خوف نيز از بيان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموختيم . شايد علت اينكه خوف در آيه ذكر شده است اين باشد كه غالب سفرها با بيم همراه بوده است و آنان در بيشتر مسافرت ها از دشمنان خود بيم داشته اند؛ لذا آوردن كلمه خوف در آيه ، از باب اعم و اغلب است كه نظاير آن در قرآن فراوان يافت مى شود)).(1548)
    مرحوم فيض كاشانى مى گويد: ((برخى گفته اند: گويا مسلمانان با تمام خواندن نماز انس گرفته بودند و بيم آن مى رفت كه به ذهنشان چنين خطور كند كه اگر نمازشان را به قصر بخوانند، براى آنان گناه و تقصير به شمار خواهد رفت ، خداوند از آنان اين حكم را برداشت تا با رضايت خاطر و آرامش نفس نماز را به قصر بخوانند)).(1549)
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #37
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    مرحوم صدوق از زراره و محمد بن مسلم نقل مى كند كه آن دو گفتند: ((به امام باقر (عليه السلام ) عرض كرديم : نظرتان درباره نماز مسافر چيست ؟ چگونه و چند ركعت است ؟ فرمود: خداوند مى فرمايد: و اذا ضربتم فى الارض فليس عليكم جناح اءن تقصروا من الصلاة (1550) و با نزول اين آيه ، قصر خواندن نماز در سفر، همچون خواندن تمام در حضر واجب شد. آن دو مى گويند: به امام عرض كرديم : خداوند فرمود: ((ليس ‍ عليكم جناح )) و نفرمود كه حتما به قصر بخوانيد؛ پس چگونه قصر را واجب قرار داده ، همان طور كه نماز كامل را در حضر واجب ساخته است ؟ حضرت فرمود: مگر خداوند عزوجل نفرمود: ان الصفا و المروة من شعائر الله فمن حج البيت اءو اعتمر فلا جناح عليه اءن يطوف بهما؟(1551) آيا شما طواف بين اين دو كوه را به خاطر اينكه در قرآن آمده و پيامبر هم آن را انجام داده است ، واجب نمى شماريد؟ قصر خواندن نماز در سفر هم به همين منوال است ؛ زيرا پيامبر خدا انجام داده و در قرآن هم از آن ياد شده است . مى گويند: به امام عرضه داشتيم : بنابراين ، اگر كسى در سفر نماز چهار ركعتى بخواند بايد اعاده كند يا خير؟ فرمود: اگر آيه قصر بر او خوانده شده و تفسير گرديده و بعد از آن باز هم چهار ركعت خوانده است بايد دوباره بخواند، ولى اگر آيه بر او خوانده نشده و به آن هم آگاهى نداشته است اعاده لازم نيست ؛ و نمازهاى واجب در سفر دو ركعت هستند؛ جز نماز مغرب كه تقصير در آن راه ندارد و پيامبر آن را در سفر و حضر سه ركعت خوانده است . پيامبر خدا به ذى خُشُب ، كه از مدينه تا آنجا يك روز راه بود،(1552) مسافرت كرد و چون تا آنجا دو ((بريد)) يعنى 24 ميل فاصله بود پيامبر خدا نماز را دو ركعتى به جا آورد و روزه اش را شكست و اين شيوه از آن پس سنت شد. پيامبر خدا گروهى را كه وقتى پيامبر روزه را شكست ، به روزه خود ادامه دادند عاصى (گنهكار) ناميد. - امام (عليه السلام ) فرمود: - آنان تا روز قيامت بر اين صفت باقى اند و ما به خوبى فرزندان و نوادگانشان را تا امروز مى شناسيم )).(1553)
    اين حديث شريف با تفصيلى كه در آن آمده است مشتمل بر چند نكته ارزشمند است :
    1. تعبير ((لا جناح )) كه در آيه ((سعى )) و ((ليس عليكم جناح )) كه در آيه قصر در سفر آمده منافاتى با وجوب سعى يا وجوب قصر نماز ندارد؛ گرچه به ظاهر، دلالت بر جواز و رخصت دارد؛ زيرا ((جناح )) معرب ((گناه )) است و ((لا جناح )) تنها به معناى نفى گناه است ؛ يعنى در انجام آن گناهى نيست و اين را نمى رساند كه انجام آن يك تكليف واجب است !
    نكته در اينجاست كه امام (عليه السلام ) مى خواهد روشن سازد تضادى ميان اين تعبير كه به ظاهر، افاده جواز دارد و اصل وجوب دو تكليف ياد شده نيست ؛ زيرا اين تعبير تنها براى رفع تو هم ممنوع بودن آمده است (دفع تو هم حظر = منع ) كه مسلمانان گمان مى كردند سعى ميان صفا و مروه - با وجود دو بت (اساف و نائله ) بر روى آن ها - جايز نباشد.(1554) همچنين گمان مى كردند: كوتاه كردن نماز در سفر (قَصْر نماز) روا نباشد و احساس گناه يا كوتاهى در انجام وظيفه واجب ، احساس گناه نكنند؛ لذا با واجب بودن دو تكليف ياد شده منافاتى ندارد.
    2. آيه بيانگر مشروعيت نماز دو ركعتى در حال سفر است كه سيره عملى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مسلمانان صدر اسلام و نيز امامان معصوم بر همين منوال بوده است و هيچ يك از آنان ، نماز را در سفر چهار ركعتى نخوانده است . بنابراين به مقتضاى قواعد علم اصول ، اتمام در سفر (چهار ركعت خواندن ) فاقد مشروعيت است ؛ زيرا نماز عبادتى است توفيقى كه بايد حكم آن از طرف خدا و رسول بيان شود و مشروع بودن چهار ركعت خواندن نماز در سفر - به عنوان تخيير در قصر و اتمام ، چنان كه ميان عامه شهرت دارد - خلاف سيره و دستور پيامبر است و هرگاه شك كنيم - كه آيا تعيين يا تخيير است - چنين شكى ، شك در تكليف در مقام امتثال است و مقتضاى قواعد در اين حالت احتياط كردن است كه همان دو ركعت خواندن نماز باشد، چون در مشروعيت بيش از دو ركعت شك داريم و عبادت ، با شك در مشروعيت آن ، روا نيست و نامشروع است .
    3. امام به شرط موجود در آيه (وجود خوف ) اشاره نكرده اند. گويا امام چنين فهميده اند كه ترس و بيم ، خود، موضوعى مستقل است و ربطى به موضوع سفر ندارد و قيد براى آن نيست . بنابراين تنها يك مجوز براى دو ركعتى خواندن نماز است و سفر هم يك مجوز ديگر است كه اين دو، ربطى به هم ديگر ندارند؛ در نتيجه هر چند ظاهر آيه تقييد را نشان مى دهد و اينكه يكى از اين دو، قيد ديگرى است ، ولى سيره عملى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحاب و ديگر پيشوايان ، ما را به جدايى آن دو از يك ديگر رهنمون مى كند كه هر يك از آنها موضوعى مستقل براى جواز دو ركعت خواندن نماز است . امام (عليه السلام ) هم همين را فهميده اند، و فهم امام به انضمام سيره عملى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى ما حجت است .
    در اين آيه نيز ملاحظه مى شود كه امام (عليه السلام ) را فهم و برداشت دقيق از آيه را ارائه كرده است و مى توان با دقت در ظرافت هاى به كار رفته در آيه و مقايسه ميان يك آيه و آيه ديگر، به هدف نهايى يك آيه پى برد. كوتاه سخن اينكه امامان معصوم هرگاه دست به تفسير آيه اى مى زدند، بيشتر مى خواستند پيروان خود را به نكات و ظرافت كارهاى قرآن توجه دهند تا با توجه به دقايق و نكته سنجى ها، معانى اى بلندتر و گسترده تر و فراتر از سطح ظاهر آيه به دست آورند.
    3. آيه خمس
    و اعلموا اءن ما غنمتم من شى ء فاءن لله خمسه و للرسول ولذى القربى .(1555) اين آيه ، پس از جنگ بدر، زمانى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنوز غنيمت هاى جنگ را تخميس نكرده بود نازل شد. عبادة بن صامت مى گويد: ((پيامبر پس از جنگ بدر، در تمام غنايمى كه مسلمانان به دست مى آوردند خمس مقرر داشت ))(1556) و اين آيه عام است و شامل تمام غنايم جنگى مى شود. از ابن عباس روايت شده است كه : ((پيامبر هرگاه سريه اى (1557) را براى نبرد مى فرستاد و آنان غنيمتى به دست مى آوردند آن را تخميس مى كرد)).(1558)
    ولى در تفاسير اهل بيت عليهم السلام چنين آمده است كه آيه شامل تمام منافعى مى شود كه انسان در زندگى از طريق تجارت ، حرفه يا كشاورزى به دست مى آورد؛ يعنى هر سودى كه انسان از كاركرد خود در طول سال مى برد، اگر بيش از مصارف سال خود و افراد تحت تكفلش باشد، به آن خمس تعلق مى گيرد.(1559)
    اين برداشت از آيه ، از طريق ائمه هدى عليهم السلام وارد شده است ؛ زيرا غنيمت را در آيه به معناى لغوى آن لحاظ كرده اند كه هر سود و منفعتى را در بر مى گيرد، چه اينكه ((غُنْم )) طبق گفته خليل بن احمد در ((العين )) به معناى هر فايده اى است كه انسان به دست آورد؛ در نتيجه در عبارت ((ما غنمتم من شى ء)) كه ((ما))ى موصول به كار رفته مفيد معناى عموم است و شامل هر چيزى مى شود كه انسان به دست مى آورد؛ خواه غنيمت جنگى باشد و خواه سود يا فايده تجارت و غير آن .
    امام جواد (عليه السلام ) مى فرمايد: ((پرداخت خمس غنايم و منافع در هر سال بر مسلمانان واجب است ؛ خداوند مى فرمايد: و اعلموا اءن ما غنمتم من شى ء فاءن لله خمسه و للرسول ولذى القربى و غنايم و فوايد هر منفعتى را كه انسان به دست مى آورد و هر فايده اى كه به او مى رسد و هر جايزه اى كه داراى ارزش بالاست و كسى به ديگرى مى بخشد، همچنين ميراثى كه گمان آن را نمى برده را شامل مى شود)).(1560)
    سماعه از امام كاظم (عليه السلام ) درباره خمس پرسيد. حضرت فرمود: ((خمس به هر فايده اى كه مردم به دست مى آورند، كم يا زياد، تعلق مى گيرد)).(1561)
    طبرسى مى گويد: ((علماى اماميه گفته اند: خمس در هر فايده اى كه انسان از طريق كاركرد و تجارت به دست مى آورد واجب است ؛ همچنين در گنج ، معادن و آنچه از طريق غواصى در دريا به دست مى آورد و غير آن ، خمس واجب است . - آنگاه مى گويد: - با اين آيه مى شود بر فتواى علماى شيعه استدلال كرد؛ چون در لغت ، غنيمت و غُنْم بر تمام موارد بالا اطلاق مى شود)).(1562)
    كسانى كه مستحق اخذ خمس هستند عبارتند از اهل بيت پيامبر و ذريه پاك آن حضرت ؛ كه اگر خواستند مى گيرند و اگر نخواستند نمى گيرند و به مسلمانان نيازمند واگذار مى كنند يا در كارهاى خير و در راه خدا مصرف مى كنند.
    نجده حرورى از عبدالله بن عباس پرسيد: ((ذوى القربى كه مستحق دريافت خمس اند كيانند؟ گفت : ما خود را مستحق اخذ آن مى ديديم ، ولى مردم آن را نپذيرفتند. سپس به ابن عباس گفت : به نظر تو خمس براى چه كسانى مقرر شده است ؟ ابن عباس گفت : خمس مخصوص ‍ خويشاوندان پيامبر است كه پيامبر خمس را ميان آنان تقسيم كرد. عمر هم بخشى از خمس را نزد ما آورد كه به نظر ما كمتر از حقمان بود؛ لذا به او برگردانيدم و از او نپذيرفتم . او به خويشاوندان پيامبر آن قدر از خمس ‍ را مى داد كه بتواند با آن ازدواج كنند يا بدهى خود را به طلبكار بپردازند و به فقراى ايشان هم اندكى مى داد، ولى نپذيرفت كه بيشتر از اين را بپردازد)).
    ابن منذر از عبدالرحمان بن ابى ليلى نقل كرده است كه گفت : ((از على درباره خمس پرسيدم و گفتم : اى امير مؤ منان ! ابوبكر و عمر سهم شما در خمس را چه مى كردند؟ فرمود: در دوره حكومت ابوبكر خمس در كار نبود، اما در دوران حكومت عمر، او هر غنيمتى كه در جنگ ها به دست مى آورد خمسش را به من مى پرداخت تا اينكه موقع تقسيم غنايم شوش ‍ و جندى شاپور فرا رسيد، عمر در حالى كه من در كنارش بودم گفت : اين سهم شما اهل بيت از خمس است . عده اى از مسلمانان دچار مشكل شده اند و نياز شديد دارند؛ مى توانم آنها را به ايشان بدهم ؟ گفتم : آرى ، ولى عباس بن عبدالمطلب از جا پريد و گفت : در آنچه سهم ماست دخالت نكن . سپس حضرت فرمود: بخدا سوگند! در حكومت عثمان ، ما خمس دريافت نكرديم و توان دريافت آن را هم نداشتيم )).
    از زيد بن ارقم روايت شده است كه گفت : ((آل محمد كه به آنان خمس ‍ داده مى شود عبارتند از آل على ، آل عباس ، آل جعفر و آل عقيل )).(1563) در روايت صحيح از امام باقر (عليه السلام ) است كه فرمود: ((ذوى القربى خويشاوندان پيامبرند، و خمس از آن خدا، پيامبر خدا و ماست )). در حديث امام رضا (عليه السلام ) آمده است : ((آنچه از آن خدا بود براى رسول خداست و آنچه براى رسول خداست براى امام است )).(1564) پيش از اين در بحث از تاءويل به اين آيه اشاره شد.
    آنچه طبق برداشت از روايات صادر از معصومين عليهم السلام به نظر مى رسد آن است كه تمام خمس به امام - كه ولى امر مسلمانان است - تعلق دارد و در هر جا كه صالح ديد، مصرف مى كند. البته بايد از نصف آن ، نياز فقراى بنى هاشم را تاءمين كند و اگر نياز آنان بيشتر از آن باشد از سهم خود جبران كند؛ كه تفصيل آن در فقه با اختلاف در اقوال و نظرها بيان شده است .
    4. آيه قطع يد
    عياشى در تفسير خود از زرقان شاگرد ابن ابى داوود (قاضى القضات بغداد) نقل مى كند كه گفت : ((سارقى را نزد معتصم - خليفه عباسى - آوردند. سارق اقرار كرد. خليفه براى اجراى حد سارق ، فقها - از جمله امام محمد بن على جواد (عليه السلام ) - را احضار نمود و از آنان پرسيد كه چگونه اجراى حد (قطع يد سارق ) گردد؟ ابن ابى داوود با استناد به آيه تيمم گفت : از مچ دست بايد قطع شود؛ زيرا در تيمم تمامى كف دست بايد بر خاك نهاده شود. عده اى هم با او هم نظر شدند. ديگران با استناد به آيه وضو گفتند: موضع قطع آرنج است . خليفه روى به جانب امام جواد (عليه السلام ) كرد تا نظر آن حضرت را بداند. امام عذر خواست ، ولى خليفه نپذيرفت و امام را سوگند داد تا نظر خود را بيان دارد. امام (عليه السلام ) فرمود: حال كه مرا سوگند دادى بايد بگويم كه ايشان (فقهاى بغداد) در اين فتوا بر خلاف سنت پيامبر نظر دادند. دست سارق بايد از بن انگشتان قطع شود و كفت دست بر جاى بماند. معتصم پرسيد: دليل شما چيست ؟ حضرت پاسخ داد: ((دليل من سخن رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه فرمود: سجده بايد بر هفت موضع استوار شود؛ پيشانى ، دو دست ، دو زانو و دو پا. بنابراين اگر دست سارق از مچ و يا آرنج قطع گردد، ديگر براى او دستى كه در موقع سجود بر زمين نهد باقى نمى ماند؛ و اين در حالى است كه خداوند مى فرمايد: ((و اءن المساجد لله ))؛ يعنى مواضع سجود هفت گانه از آن خداست . ((فلا تدعوا مع الله اءحدا))(1565) و آنچه به خداوند تعلق دارد قابل قطع نيست )). اين استنباط بديع امام ، بسيار مورد پسند معتصم واقع شد و دستور داد تا دست سارق از بن انگشتان قطع شود.(1566)
    به اين دقت نظر موشكافانه بنگريد كه تنها حضرت بدان تفطّن يافته و ديگر فقها از توجه به آن بازمانده اند. دست در آيه قطع به طور مجمل ذكر شده و مراد از آن مبهم است و ناگزير بايد به وسيله سنت يا خود قرآن تبيين شود. حضرت به وسيله سنت و با مداد نص قرآن به تبيين ابهام پرداخته فرمود: ميانه كف دست يكى از مواضع هفت گانه اى است كه نمازگزار به هنگام سجده بايد بر زمين نهد. اين به مثابه صغراى استدلال است كه برگرفته از نص حديث پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى باشد و كبراى استدلال را از آيه استفاده فرمود كه مفاد آن عام است و شامل هر موضع سجده اى مى شود، چه موضعى كه سجده در آن واقع مى شود (مكان نمازگزار - مسجد) و چه عضوى كه در هنگام سجده بر زمين نهاده مى شود، هر دو، از آن خداست و آنچه از آن خداست ، مشمول كيفر نخواهد شد؛ زيرا كيفر شامل چيزى مى شود كه متعلق به خود تبهكار است نه آنچه متعلق به خداوند است ؛ كه اين استنباطى به غايت ظريف و دقيق است .
    از همين جاست كه مفسران بايد روش تفسير را از دقت و ظرافتى كه امام (عليه السلام ) اعمال نموده بياموزند و آن را سرمشق و سر لوحه خود قرار دهند.
    آنچه در اينجا عجيب مى نمايد سخن جزيرى است كه به عنوان علت وجوب قطع دست از مفصل كف ، يعنى مچ دست ، ابراز داشته است . او مى گويد: ((چون دزدى به طور مستقيم به وسيله كف دست صورت مى پذيرد، اما ساعد و بازو تنها حامل كف دست هستند و عقاب تنها بر عضوى واقع مى شود كه مستقيما جنايت را انجام مى دهد؛ به همين دليل ، اول دست راست قطع مى شود؛ زيرا در اكثر اوقات ، دزدى به وسيله دست راست صورت مى گيرد)).(1567)
    ولى مقتضاى اين دليل آن است كه قطع دست از بن انگشتان انجام گيرد؛ چنان كه فقهاى اماميه گفته اند و روايات اهل بيت هم آن را تاءييد مى كند؛ چون انگشتان هستند كه مال سرقت شده را بر مى دارند و كف تنها حامل انگشتان است ! ابن حزم اندلسى مى گويد: ((على انگشتان دست و نصف قدم پا را قطع مى كرد، ولى عمر هر دو را از مفصل قطع مى كرد. خوارج عقيده داشتند قطع بايد از آرنج يا بالاى بازو باشد)).(1568)
    5. تحريم خمر
    در قرآن آيه اى كه به طور صريح و با لفظ تحريم از نوشيدن شراب منع كند نيامده است ، بلكه در آن تنها به اجتناب از شرب خمر امر شده يا اينكه خمر از امورى قرار داده شده كه شايسته پرهيز است . چنين تعبيراتى ظاهرا فقط ارشاد به حكم عقل است و باعث شده تا برخى گمان كنند نوشيدن شراب در اسلام حرام نيست .
    مهدى عباسى در همين خصوص از امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) پرسش كرده مى گويد: ((شرب خمر در كتاب خدا حرام شده يا نه ! چون آنچه مردم از قرآن مى فهمند تنها نهى از آن است نه تحريم آن . امام فرمود: بلى در كتاب خدا حرام شده است . گفت : در كدام آيه قرآن تحريم آن مطرح شده است ؟ امام فرمود: در آيه قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الا ثم و البغى بغير الحق .(1569) امام فرمود: فواحش در ظاهر آيه عبارت است از زناى آشكار و نصب كردن پرچم هايى كه فاجران در جاهليت بر پشت خانه فاحشه ها بر مى افراشتند و فواحش باطنى عبارت است از ازدواج با زن پدر كه مردم پيش از بعث مرتكب آن مى شدند؛ فرزندان ، بيوه هاى پدران را - كه مادرشان نبودند - پس از فوت پدر به ازدواج خود در مى آوردند. - حضرت ادامه داد: - اثم ، همان شراب است نه چيز ديگر، چه اينكه در آيه ديگرى خداوند مى فرمايد: يساءلونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس و اثمهما اءكبر من نفعهما.(1570)
    در اين هنگام مهدى عباسى به على بن يقطين كه در مجلس حاضر بود و يكى از وزراى وى بود روى كرد و گفت : به خدا سوگند كه اين فتوايى هاشمى است ! (يعنى استنباطى است كه فقط برازنده خاندان هاشمى است .) على بن يقطين گفت : به خدا سوگند راست گفتى اى امير مؤ منان ؛ خداى را سپاس كه اين دانش در ميان شما اهل بيت هم چنان باقى است . مهدى از آنجا كه دوستى على بن يقطين را نسبت به اهل بيت مى دانست بدون درنگ گفت : راست گفتى اى رافضى .))(1571)
    ملاحظه مى شود كه با اين مقايسه دقيق بين دو آيه قرآن ، حكم تحريم صريحا از قرآن به دست مى آيد و اين نكته اى است كه باعث شگفتى مهدى عباسى شد و سبب شد تا اين باريك بينى و تيزهوشى اى را كه خاندان بلند پايه بنى هاشم از آن برخوردار بودند، بستايد.
    همين تفسير براى ((اثم )) در آيه از طريق حسن بصرى هم روايت شده است .(1572) علامه مجلسى مى گويد: ((مراد از ((اثم )) چيزى است كه باعث اثم مى شود و خلاصه استدلال امام (عليه السلام ) اين است كه خداوند در آن آيه به حرمت آنچه موجب اثم است حكم كرده است و در آيه ديگر فرموده است : شراب و ميسر (قمار) موجب اثم اند؛ و مقتضاى قرار دادن اين دو آيه در كنار هم ، اثبات تحريم شراب و قمار است )).(1573)
    كنايه آوردن واژه ((اثم )) از ((خمر)) بدان جهت است كه شرب خمر ريشه همه پليدى ها و اساس تمام گناهان است ؛(1574) و به كار بردن اثم به جاى خمر در زمان اسلام و پيش از آن نيز رواج داشته و به كار بردن آن به جاى خمر معروف بوده است . اخفش در اين باره آورده است :
    شرب الاثم حتى ضل عقلى كذاك الاثم يذهب بالعقول
    آن قدر شراب نوشيدم تا خرد خود را از دست دادم آرى چنين است كه شراب خرد را از ميان مى برد)).
    ديگرى مى گويد:
    نهانا رسول الله اءن نقرب الخنا و اءن نشرب الاثم الذى يوجب الوزرا؛(1575)
    پيامبر ما را از ناسزاگويى و از نوشيدن شراب كه موجب وزر و گناه است نهى كرد)).
    نيز شاعر عرب در مجلس ابوالعباس گفت :
    نشرب الاثم بالصواع جهارا و ترى المسك بيننا مستعارا؛(1576)
    شراب را با پيمانه ، آشكارا مى نوشيم و مشك را مى بينى كه ميان ما دست به دست مى گردد،. معناى كنايى آن چنين است كه پيمانه شراب را ميان خود مى گرداندند و از روى لذت استشمام مى نمودند.
    جوهرى تصريح دارد كه اثم به معناى خمر در لغت آمده است . مى گويد: ((خمر را گاهى اثم مى نامند)). آنگاه شعر نخست را به عنوان شاهد مثال آورده است . فيروزآبادى هم خمر را يكى از معانى اثم شمرده است .
    اما اينكه عده اى منكر شده اند كه مراد از اثم ، خمر باشد، در صورتى است كه استعمال حقيقى مراد باشد نه مجازى و استعارى ؛ وگرنه هر معصيتى ((اثم )) است با اين تفاوت كه خمر را به خاطر شدت گناه آفرينى اش اثم ناميده اند پايه و اساس تمام گناهان به شمار مى رود. بازگشت كلام ابن سيده هم به همين معناست . او مى گويد: ((به نظر من خمر را از آن جهت اثم ناميده اند كه نوشيدن آن اثم است و پس اين اطلاق ، مجازى است و به خاطر وضع ثانوى و عرفى است كه در اثر كثرت استعمال حاصل شده و بر زبان ها شايع گرديده است وگرنه در لغت و وضع اولى به معناى ((اثم )) نيست )). بازگشت سخن ابن انبارى نيز كه منكر شده است اثم از نام هاى خمر باشد، به همين معناست ؛(1577) يعنى استعمال حقيقى را منكر شده است نه استعمال مجازى و شايع آن را. زبيدى مى گويد: ((ابن انبارى منكر شده كه اثم نام خمر است و آن را مجاز دانسته و در رد اينكه بخواهد استعمال اثم در معناى خمر حقيقى باشد سخن را به درازا كشانده است )).(1578)
    البته با در نظر گرفتن اصل وضع لغوى درست است ، ولى ابن عربى اصل استعمال را نيز منكر شده مى گويد: ((شعر اخفش هيچ دلالتى بر مدعا ندارد؛ زيرا اگر مى گفت : شرب الذنب يا شربت الوزر نيز همين معنا را افاده مى كرد و باعث نمى شد كه ((ذنب )) و ((وزر)) از نام هاى خمر به حساب آيند. اثم هم همين گونه است - ابن عربى ادامه مى دهد: - آنچه باعث شده است برخى چنين اظهار نظر كنند و اثم را يكى از نام هاى خمر بدانند، ناآگاهى به لغت و ناآشنايى با شيوه به دست آوردن معانى واژه هاى عربى است )).
    بايد گفت ميان اين دو استعمال فرق است ؛ زيرا استعمال اثم به معناى خمر در عرف عرب شايع است و رواج يافته است ؛ به گونه اى كه در اثر كثرت استعمال مى توان از آن نوعى اختصاص فهميد، ولى استعمال ((ذنب )) و ((وزر)) به معناى خمر در عرف عرب شايع نشده است ؛ اما اگر شايع مى شد حكم آن نيز همين بود.
    قرطبى در رد ابن عربى مى گويد: ((از حسن روايت شده است كه اثم يعنى خمر و جوهرى هم با استناد به شعر اخفش همين ادعا را تاءييد كرده است ، همچنين هروى در كتاب ((غريب القرآن و الحديث )) شعر اخفش را آورده مى گويد: اثم ، به معناى خمر است - قرطبى آنگاه مى گويد: - بنابراين بعيد نيست كه اثم در لغت ، هم بر همه معاصى اطلاق شود و هم بر خمر، بالخصوص - و تناقضى هم در كار نباشد)).(1579)
    6. قتل عمدى مومن
    و من يقتل مومنا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و لعنه و اءعد له عذابا عظيما.(1580) آيه ، بيانگر اين نكته است كه قاتل مومن براى هميشه در دوزخ باقى خواهد ماند، در حالى كه جز كافرى كه بر حالت كفر مرده ، خلود در آتش ندارد؛ زيرا ايمان به هر اندازه كه باشد موجب پاداش است . در نهايت ، چنانچه در گذشته شرح داديم بايد مومن پاداش ايمانش را دريافت كند.(1581) نيز در آيه تصريح شده كه خداوند بر قاتل مومن خشمگين است و او را مورد لعنت و دور از رحمت خود قرار مى دهد؛ در حالى كه مومن هر گونه باشد - چنان كه در حديث امام باقر (عليه السلام ) آمده - نبايد لعن و نفرين شود؛(1582) لذا اصحاب ائمه درباره اين آيه سوال هاى زيادى را مطرح كرده اند. كلينى از سماعة بن مهران روايت كرده است كه از حضرت صادق (عليه السلام ) درباره اين آيه سوال كرد، فرمود: ((اگر كسى مومنى را به خاطر ايما قتل عمدى مومن است و او مورد نفرين حق قرار مى گيرد و عذاب عظيم در انتظارش ‍ است .
    باز پرسيد: اگر ميان دو نفر نزاعى رخ دهد و يكى با شمشير بر ديگرى ضربه اى وارد كند و او كشته شود، چطور؟ حضرت فرمود: اين فرد مصداق متعمدى كه خداوند او را در اين آيه ياد كرده نيست ...)). همين قبيل پرسش ها را عبدالله بن بكير و عبدالله بن سنان و غيره از امام نموده و پاسخ ‌هاى مشابه داده شده است .(1583)
    امام (عليه السلام ) بيان فرمود كه هر كسى مومنى را به خاطر ايمانش ‍ بكشد، همانا به خاطر محاربه با خدا و پيامبر و فتنه جويى دست به چنين عملى زده است و اين كار او با يك هدف شخصى كه مربوط به خود او باشد انجام نشده است ، بلكه قصد نابودى ايمان را داشته است و بدون شك چنين فردى كافر و محاربه با خدا و پيامبر است و چنانچه بر كفر خود بميرد هميشه در آتش خواهد ماند و خداوند بر او خشم گرفته ، او را نفرين خواهد كرد و عقوبتى سخت و دردناك برايش فراهم خواهد شد.
    مفسران شيعه در پرتو هدايت ائمه ، در تفسير آيه همين گونه مشى كرده اند.(1584) ديگر مفسران ، آيه را به قتل عمد كه موجب ديه است تفسير كرده اند(1585)
    7. سه طلاقه
    از جمله امورى كه تا كنون مورد اختلاف ميان فقهاست ، مساءله سه طلاقه - وقتى كه يك باره انجام شود - است . فقهاى اماميه برآنند كه يك طلاق محسوب مى شود؛ زيرا بايستى بين هر يك از طلاق ها، از جانب شوهر رجوع انجام گيرد؛ كه نشده است ؛ از اين رو هر سه طلاق يك طلاق شمرده مى شود و حق رجوع باقى است ، ولى ديگر فقها برآنند كه سه طلاق انجام شده و طلاق بائن محسوب مى شود و حق رجوع ساقط شده است . ائمه اهل بيت عليهم السلام اين نظر را مخالف قرآن و سنت دانسته اند.
    آيه در سوره طلاق چنين است : ((فطلقوهن لعدتهن ))(1586) و در سوره بقره : الطلاق مرتان فامساك بمعروف اءو تسريح باحسان فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره .(1587)
    عبدالله بن جعفر از صفوان جمال از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه : ((مردى به امام عرضه داشت : من زنم را در يك مجلس سه طلاق داده ام ؛ تكليف من چيست ؟ امام فرمود: مى توانى رجوع كنى - آنگاه فرمود: - مگر كتاب خدا را نخوانده اى كه مى فرمايد: يا اءيها النبى اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن هر عملى كه بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر باشد بايد به كتاب خدا و سنت پيامبر باز گردانده شود)).(1588) نيز از اسماعيل بن عبدالخالق روايت مى كند كه گفت : ((از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: عبدالله بن عمر زنش را در يك مجلس سه طلاقه كرد؛ پيامبر خدا آنها را يك طلاق به حساب آورد و او را به كتاب خدا و سنت ارجاع داد)).(1589)
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #38
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    داستان منع متعه زنان و متعه حج
    آنچه مسلم و قطعى است اين است كه عمر مانع استمرار جواز متعه در اسلام شد و اين عملى حلال بود تا اينكه خليفه بى آنكه از پيش دليل بر نسخ يا تحريم آن رسيده باشد از متعه منع كرد. اين جمله او معروف است ((دو متعه در زمان پيامبر حلال بود و من آنها را تحريم يم كنم و هر كس ‍ انجام دهد كيفر خواهم نمود؛ يكى متعه زنان و ديگرى متعه حج )). اين سخن كه ظاهرش ، به قول ابن ابى الحديد معتزلى (1640) بسيار ناشايست است توجيهى دارد كه فقها در آن اختلاف كرده اند.
    فخر رازى در اين زمينه مى گويد: ((از ظاهر كلام عمر كه مى گويد: من از آن نهى مى كنم ، چنين به دست مى آيد كه اين دو مشروعيت داشتند و نسخ هم نشده بود تا اينكه عمر آنها را نسخ كرد و چيزى هم كه پيامبر آن را نسخ نكرده باشد تا ابد نسخ نخواهد شد.)) آنگاه سخن عمر را اين گونه توجيه مى كند: ((منظور عمر اين است كه من از آن منع مى كنم ، چون بر من ثابت شده است كه پيامبر آنها را نسخ كرده است )). فخر رازى مى گويد: ((زيرا اگر مرادش اين باشد كه متعه در دين اسلام و شريعت محمدى مباح بوده و من از پيش خود آن را ممنوع مى كنم تكفير او و تكفير هر كس با او به مقابله بر نخاسته است لازم مى آيد و اين هم منجر به تكفير امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى شود كه چرا به مقابله با او برنخاسته و سخن او را رد نكرد)).(1641)
    قسطلانى در شرح خود بر كتاب بخارى توجيهى بسيار عجيب دارد؛ مى گويد: ((نهى عمر، مستند به نهى پيامبر است كه بر ديگر اصحاب پوشيده مانده بود و عمر آن را براى ايشان بيان كرد؛ لذا آنان ساكت ماندند يا با او موافقت كردند!)).(1642) اين توجيه چيزى جز كوته گويى و تفسير كلام بما لايرضى صاحبه نيست .
    از اين عجيب تر، سخن قوشجى در ((شرح تجريد الاعتقاد)) خواجه نصير طوسى است . او مى گويد: ((عمر بر روى منبر رفت و گفت : اى مردم ! سه چيز در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حلال بود، ولى من از آنها نهى كرده و تحريم مى كنم و هر كس انجام دهد كيفرش خواهم داد؛ متعه زنان ، متعه حج و حى على خير العمل . - سپس مى گويد: - اين حديث موجب طعن بر عمر نيست ؛ زيرا مخالفت ورزيدن مجتهدى با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى بدعت (پديده نوى ) نيست !!)).(1643)
    جاى شگفتى است كه مرد دانشمندى چون قوشجى چگونه را به نادانى مى زند و صاحب رسالت را كه جز با وحى سخن نمى گويد با فردى از امت ، همتا مى گيرد؟! آن هم فردى مانند عمر كه بارها و بارها به طور صريح اعلام داشته كه همه مردم از او داناترند.(1644)
    اكنون رشته سخن را به حديث دو متعه معطوف مى داريم كه عمر آن را در ملاء عام حرام كرده است :
    1. بيهقى در كتاب ((سنن )) از ابو نضره نقل مى كند كه : ((به جابر بن عبدالله انصارى گفتم : ابن زبير از متعه منع مى كند، ولى ابن عباس بدان فرمان مى دهد! جابر گفت : اين حديث توسط خود من منتشر شده است ؛ در زمان پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ابوبكر ما ازدواج موقت داشتيم ، ولى عمر كه به خلاف رسيد براى مردم سخنرانى كرد و گفت : همان طور كه يقينا پيامبر خدا پيامبر و قرآن قرآن است ، بدانيد كه دو متعه در زمان پيامبر حلال بود كه من آنها را ممنوع مى كنم و بر آن مجازات مقرر مى دارم ؛ يكى ازدواج موقت ؛ و اگر مردى را ببينم كه دست به ازدواج موقت زده است ، او را زير انباشته هاى سنگ پنهان خواهم كرد و ديگرى متعه حج )).(1645)
    2. مسلم هم در صحيح خود از ابو نضره روايت مى كند كه گفت : ((ابن عباس به ازدواج موقت فرمان مى داد و ابن زبير از آن نهى مى كرد. اين موضوع را به اطلاع جابر رساندم . گفت : اين حديث توسط خود من مطرح شد. ما در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ازدواج موقت داشتيم ، ولى چون دوران خلافت عمر فرا رسيد گفت : خداوند براى پيامبرش آنچه مى خواست - با هر دليلى كه مى خواست - حلال كرد و قرآن در جايگاه خود نازل شده است ؛ حج و عمره را مطابق امر خدا، براى خدا به جا آوريد و ازدواج موقت را رها سازيد كه اگر نزد من مردى را بياورند كه ازدواج موقت انجام داده باشد قطعا او را سنگسار خواهم كرد)).(1646)
    3. ابوبكر جصاص از شعبه از قتاده نقل مى كند كه گفت : ((از ابو نضره شنيدم كه مى گفت : ابن عباس به ازدواج موقت فرمان مى داد و ابن زبير از آن منع مى كرد؛ مطلب را به عرض جابر رساندم و او گفت : حديث توسط من منتشر شد؛ ما در زمان پيامبر اقدام به متعه مى كرديم تا اينكه عمر به خلاف رسيد و گفت : خداوندى براى پيامبر آنچه را خواست - به وسيله آنچه خواست - حلال گردانيد؛ حج و عمره را چنان كه خدا فرمان داده به جا آوريد و از نكاح متعه دورى گزينيد؛ اگر كسى را پيش من آورند كه دست به متعه زده باشد حتما سنگسار خواهد شد)). جصاص مى گويد: ((عمر براى متعه حكم سنگسار شدن را بيان كرد، ولى اين حكم مى تواند صرفا به عنوان تهديد باشد تا مردم را از آن باز دارد)).(1647)
    4. جصاص درباره متعه حج كه يكى از دو متعه اى به شمار مى رود كه عمر آن را منع نمود، آورده است كه گفت : متعتان كانتا على عهد رسول الله اءنا اءنهى عنهما و اءضرب عليهما: متعة الحج و متعة النساء.(1648)
    همچنين ابو عبدالله ابن قيم جوزيه مى گويد: ((ثابت شده است كه عمر گفت ...)).(1649)
    نيز شمس الدين سرخسى مى گويد: ((در حديث وارد شده است كه عمر مردم را از متعه بازداشت و گفت : متعتان ...)).(1650)
    قرطبى هم روايت را با همين لفظ آورده است (1651) و فخر رازى به اين شكل ((متعتان كانتا مشروعتين ...))(1652) و ديگر فقيهان (1653) و مفسران بزرگ ؛ كه همه كاشف از اين است كه منع از دو متعه (متعة النساء و متعة الحج ) به خود عمر مستند است و ارتباطى به وحى و شريعت ندارد. همين امر بسيارى از انديشوران را وا داشته تا اين روايت عمر را دليلى بر جواز متعه بدانند و نظر او را به خودش واگذارند؛ زير هيچ راءيى در مقابل شريعت حجيت ندارد هم چنان كه اجتهاد در برابر نص هم روا نيست .
    ابن خلكان در شرح حال يحيى بن اكثم آورده است : ماءمون عباسى فرمان داد كه به اطلاع مردم برسانند متعه حلال است ؛ يحيى بن اكثم بر او وارد شد و ديد او مسواك مى زند و در حالى كه بسيار خشمگين است ، سخن عمر را - با تمسخر - تكرار مى كند و مى گويد: متعتان كانتا على عهد رسول الله و على عهد اءبى بكر و اءنا اءنهى عنهما! و من اءنت يا جعل !؟(1654) يعنى تو كيستى ! اى بخت برگشته تا از آنچه پيامبر و ابوبكر انجام داده اند نهى كنى ؟!
    راغب نقل مى كند: ((يحيى بن اكثم در بصره از طرف ماءمون به عنوان قاضى منصوب شد. به يكى از بزرگان بصره گفت : تو از چه كسى در جواز متعه پيروى مى كنى ؟ گفت : از عمر بن خطاب . گفت : چگونه ؟ - حال آنكه عمر درباره آن سخت جلوگيرى مى كرد - گفت : چون در خبر صحيح آمده كه او بر منبر رفت و گفت : خدا و پيامبر براى شما دو متعه را حلال كرده اند و من آن دو را حرام مى كنم و بر آن مجازات خواهم كرد، گواهى عمر به حلال بودن آن را از طرف خدا و پيامبر پذيرفتم ، ولى تحريم آن را - كه از جانب خود او است - نپذيرفتم !)).(1655)
    گذشته از اين ، تعدادى از صحابه و تابعان بر همان حلال بودن اول كه در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود باقى ماندند و تسليم عمر نشدند و آشكارا به مخالفت با او برخاستند؛ چه در حيات عمر و چه پس ‍ از آن .
    جابر بن عبدالله انصارى نخستين كسى است كه آشكارا از حلال بودن متعه سخن گفت و با نهى عمر به مخالفت برخاست . ابو سعيد خدرى هم ، چنان كه دانستيم ، در مخالفت با عمر با جابر همراه بود. عبدالله بن مسعود در ملاء عام آيه را بر مردم چنين قرائت كرد: فما استمتعتم به منهن الى اءجل مسمى ... و ابى بن كعب هم آيه را همانند ابن مسعود قرائت كرد، همچنين سعيد بن جبير، طاووس ، عطاء، مجاهد و ديگر فقهاى مكه و ديگران - چنان كه گذشت - با عمر مخالفت ورزيدند.
    امير مؤ منان (عليه السلام ) مى فرمايد: ((اگر عمر از متعه نهى نكرده بود جز گروه اندكى از مردم - و يا در روايت ديگر - جز افراد شقى دچار زنا نمى شدند)).(1656) نيز ابن عباس مى گويد: ((خدا از عمر بگذارد؛ متعه رحمتى بود از جانب پروردگار كه به وسيله آن امت محمد را مورد رحمت قرار داد و اگر عمر آن را نهى نكرده بود، جز شقى - يا در روايت ديگر جز اندكى از مردم - در وادى زنا گرفتار نمى آمدند)).(1657)
    ابن زبير در سخنان خود به ابن عباس تعريض كرده مى گويد: ((برخى از مردم كه خدا دل هاى آنان را نيز مانند چشمانشان كور كرده است (ابن عباس در اواخر عمر نابينا شده بود) فتوا به جواز متعه مى دهند)). در اين هنگام ابن عباس بر سر او فرياد زد: ((تو جدا خشن (بى ادب ) و خشك (نفهم ) هستى ؛ قسم ياد مى كنم كه به متعه در زمان امام متقين - منظورش ‍ پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است - عمل مى شد)). ابن زبير به او گفت : ((پس خودت تجربه كن ؛ به خدا سوگند اگر چنين كنى تو را سنگسار خواهم كرد)).(1658) عبدالله بن عمر را نيز مى بينيم كه در راه دفاع از سنتى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنا گذاشت و در قرآن بدان تصريح شد، هيچ اعتنايى به نهى پدرش نمى كند. احمد در كتاب مسند از ابو وليد نقل مى كند كه گفت : ((من نزد عبدالله بودم كه كسى درباره متعه از او سوال كرد؛ گفت : به خدا سوگند در زمان پيامبر زناكار و بى بند و بار نداشتيم )).(1659)
    همچنين بزرگان صحابه و تابعان و پس از ايشان فقها، به نهى عمر از متعه حج كه آن را نيز با متعه نساء تحريم كرده بود وقعى ننهادند؛ و اين بدان جهت است كه هر اجتهادى كه در برابر نص قرار گيرد اعتبارى ندارد.
    عبدالله بن عمر همچنان كه به نهى پدرش از ازدواج موقت توجهى نكرد، به نهى او درباره متعه حج نيز وقعى ننهاد؛ ترمذى از ابن شهاب روايت مى كند كه گفت : ((سالم به او گفته است : مردى از اهل شام نزد عبدالله بن عمر آمد و از او درباره تمتع در حج سوال كرد. عبدالله گفت : حلال است .
    مرد شامى گفت : ولى پدرت از آن نهى كرده است . عبدالله گفت : به نظر تو اگر پدرم نهى كرده باشد و پيامبر خدا آن را انجام داده باشد، به نهى پدرم توجه كنم يا فرمان پيامبر را اطاعت كنم ؟ آن مرد گفت : البته فرمان پيامبر را. آنگاه عبدالله گفت : پيامبر متعه را انجام داد)).(1660)
    همچنين ابن اسحاق از زهرى از سالم نقل مى كند كه گفت : ((با عبدالله بن عمر در مسجد نشسته بودم كه مردى از اهل شام نزد او آمد و از تمتع پرسيد: عبدالله گفت : كارى نيكوست . گفت : پدرت از آن منع مى كرد. گفت : واى بر تو! اگر پدرم از آن نهى كرده ، پيامبر آن را انجام داده و به انجام آن هم فرمان داده است ؛ اكنون من به سخن پدرم گوش فرا دهم يا فرمان پيامبر را اطاعت كنم ! از نزد من برخيز)).(1661)
    سعد بن ابى وقاص هم به نهى عمر در برابر سنتى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنا نهاد، وقعى نگذارد. ترمذى از ابن شهاب از محمد بن عبدالله بن حارث نقل مى كند: ((او به سخن سعد بن ابى وقاص و ضحاك بن قيس كه درباره تمتع گفت و گو مى كردند، گوش فرا داد. ضحاك گفت : اين عمل را - متعه حج - كسى جز نا آشنا به فرمان خدا انجام نمى دهد. سعد گفت : نادرست اظهار نظر كردى ! ضحاك گفت : عمر از اين عمل نهى كرد. سعد گفت : ولى پيامبر آن را انجام داد و ما هم با او انجام داديم )).(1662)
    عمران بن حصين نيز با شهامت و صراحت از آنان پيروى كرده مى گويد: ((خداوند در قرآن آيه اى را درباره متعه (متعة النساء) نازل كرد و آن را با آيه ديگر نسخ نفرمود. پيامبر هم ما را به انجام متعه فرمان داد و از آن نهى نكرد و تنها يك نفر، از پيش خود، آنچه خواسته گفته است )). مقصودش ‍ از آن يك نفر - چنان كه فخر رازى (1663) و ابن حجر(1664) تصريح كرده اند - عمر بن خطاب است . اين حديث را ابن ابى شيبه ، بخارى و مسلم روايت كرده اند.(1665)
    همچنين احمد در مسند خود از عمران روايت كرده كه گفت : ((آيه متعه در قرآن نازل شد و ما در دوران رسالت به آن عمل كرديم و آيه ديگرى نازل نشد كه آن را نسخ كند و پيامبر هم از آن نهى نكرد تا از اين جهان رخت بربست )).(1666) عمران از صحابه فاضل و از فقهاى نامى است كه عمر با اطمينان به فقاهت و درستى او، وى را به بصره فرستاد تا به بصريان فقه بياموزد. ابن سيرين مى گويد: ((او برترين صحابى اى بود كه وارد بصره گرديد)).(1667)
    شيخ مفيد در پاسخ به سوال كسى كه از او درباره حديث امام صادق (عليه السلام ) ((ليس منا من لم يقل بمتعتنا)) پرسيده بود ميگويد: متعه اى را كه امام صادق (عليه السلام ) بيان فرموده است ازدواج موقت است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را در زمان حيات خود براى مسلمانان حلال كرد و در قرآن هم بر جواز آن ، آيه نازل گرديده است و در نتيجه سنتى است كه به وسيله كتاب و سنت تاءكيد شده است . خداوند مى فرمايد: و اءحل لكم ماوراء ذلكم اءن تبتغوا باءموالكم محصنين غير مسافحين فما استمتعتم به منهن فاتوهن اءجورهن فريضة .(1668) اين حكم بين مسلمانان جريان داشت و كسى در آن مناقشه اى نداشت تا اينكه عمر بن خطاب به نظرش رسيد از آن نهى كند؛ لذا آن را ممنوع كرد و بسيار هم سخت گيرى كرد و بر انجام آن مردم را تهديد نمود و مسلمانان هم به ناچار از او پيروى كردند، ولى گروهى از صحابه و تابعان با ايشان مخالفت نمودند و بر حليت آن باقى ماندند و در اين بين گروهى از صحابه و تابعان و امامان اهل بيت عليهم السلام - به طور ويژه - به اباحه متعه نظر دارند؛ لذا امام صادق (عليه السلام ) لفظ متعه را به صورت اضافه به كار برده فرمود: ((متعتنا)).(1669)
    نه نسخ و نه تحريم
    انديشوران مسلمان از آنجا كه نتوانسته اند بپذيرند عمر از پيش خود حكمى را كه كتاب و سنت بنا نهاده منع كند، براى توجيه موضع گيرى وى عذرها و علت هايى تراشيده اند كه نتيجه اى در پى ندارد و قانع كننده نيست ؛ شيخ محمد عبده مى گويد: ((به نظر اهل سنت عمده ترين دلايل تحريم متعه به قرار زير است :
    1. متعه چنان كه دانستيم ، اگر نگوييم كه با نصوص قرآن متنافى است ، حداقل در بسيارى از احكام نكاح ، طلاق و عده با ظاهر قرآن متفاوت است .
    2. احاديثى كه به تحريم هميشگى متعه تصريح دارد و مسلم در صحيح خود آورده است .
    3. نهى عمر از آن در دوران خلافتش و تاءكيد تحريم آن بر منبر و موافقت صحابه با او در اين حكم )).
    عبده مى گويد: ((اينكه عمر، تحريم متعه را به خود نسبت داده و گفته : ((اءنا محرمهما)) نوعى اسناد مجازى است و معناى آن اين است كه من مبين تحريم آن هستم ، چنين اسنادهايى جايز است ؛ مثل اينكه گفته مى شود شافعى نبيذ را حرام كرد و ابو حنيفه آن را حلال يا مباح شمرد و معناى اين گفتار چنين نيست كه اين دو، از پيش خود دست به تشريع زده اند. بلكه مقصود آن است كه آنان حكم را بر اساس آنچه از ادله به دستشان آمده است بيان كرده اند)). عبده مى گويد: ((ما در گذشته گفته بوديم : عمر متعه را با اجتهاد خود منع كرد، ولى سپس فهميديم كه اشتباه كرده ايم ؛ لذا از درگاه خدا آمرزش مى طلبيم )).(1670)
    در اينجا به اختصار به بررسى دلايل ياد شده مى پردازيم :
    اولا مغايرت جواز متعه (ازدواج موقت ) با صريح يا ظاهر قرآن - چنان كه در سخن محمد عبده آمده - روشن نيست ؛ زيرا مسايلى از قبيل نفقه و ارث و طلاق و عدم تجاوز از چهار كه در قرآن آمده ، از احكام مخصوص ‍ ازدواج دايم است و از لوازم اصل ازدواج نيست ؛ تا انتفاى آن در ازدواج موقت ، دليل بر آن باشد كه ازدواج موقت اساسا ازدواج نباشد!؛ لذا زنى كه به ازدواج موقت در آمده ، زوجه (همسر) است و مشمول آيه ((الا على اءزواجهم ))(1671) مى شود.
    از اين رو، در روايات اهل بيت عليهم السلام آمده است كه اگر موقع اجراى عقد نكاح موقت ، تحديد زمانى ياد نشود، خود به خود نكاح دايم خواهد گرديد؛ گرچه قصد موقت داشته باشند؛ و اگر ماهيتا از هم جدا بودند جاى آن نبود كه با ياد نكردن مدت ، امرى كه ازدواج نيست ، حالت ازدواج پيدا كند.(1672)
    علاوه بر اين ، صيغه اجراى عقد در هر دو يا عبارتى يكسان (انكحت . زوجت ) انجام مى گيرد؛ جز آنكه در ازدواج موقت بايد قيد مدت ذكر شود.
    اما مساءله عده ؛ ازدواج موقت نيز عده دارد گرچه عده آن نصف عده دايم است ؛ يعنى دو بار عادت شدن يا چهل و پنج روز پس از پايان مدت ازدواج . اين نيز از احكام اختصاص دو گونه ازدواج است ؛ و اما در عده وفات (چهار ماه و ده روز) فرقى بين موقت و دايم است .
    شهيد ثانى رحمة الله عليه براى اثبات زوجه بودن زنى كه به ازدواج موقت در آمده استدلال دقيقى دارد؛ مى گويد كه آيه الا على اءزواجههم اءو ما ملكت اءيمانهم (1673) در سوره مؤ منون است كه مكى است و مدت ها پيش از هجرت نازل گشته و آيه فما استمتعتم به منهن فاتوهن اءجورهن (1674) در سوره نساء است كه مدنى است و مدت ها پس ‍ از هجرت نازل شده ، و تحريمى كه مدعيان آن قايلند، در سال هشت هجرى (عام اوطاس ) پس از فتح مكه است ؛ اگر آيه سوره مومنون (كه جواز نزديكى با زنان را منحصر در همسر و ملك يمين مى گيرد) ازدواج موقت را نفى مى كند، بايستى مسلمانان در طول اين مدت مرتكب فحشا (زنا) مى شده اند. آقايان علاوه بر اين ، تحليل اءمه را در آيه داخل در ملك يمين مى گيرند؛ پس چگونه است زوجه موقت را داخل در زوجه آيه نمى گيرند!؟(1675)
    مساءله ارث و نفقه و غيره از احكام تعبدى است و احيانا با حفظ زوجيت ، از ارث و نفقه و غيره محروميت حاصل مى گردد؛ كه تفصيل آن در كتب فقهى آمده است . خلاصه اينكه ملازمه اى ميان اين احكام و همسر بودن نيست تا انتفاء هر يك دليل بر انتفاء ديگرى باشد.
    ابن رشد اندلسى طبق مذاهب اهل سنت ، ازدواج دايم را با اهل كتاب تجويز كرده ، ولى مساءله ارث را منتفى دانسته است .(1676) هم چنان كه فقهاى اهل سنت احصان را با در اختيار داشتن ملك يمين محقق نمى شمرند،(1677) فقهاى اماميه نيز ازدواج موقت را موجب احصان نمى شمرند؛ لذا جاى بسى شگفتى است كه فردى مانند شيخ محمد عبده بدون توجه به نكات ياد شده چنين قياس مع الفارقى بكند!
    احاديث نهى نبوى كه مورد تمسك قول به تحريم قرار گرفته عبارتند از رواياتى كه از سه نفر صحابه نقل شده :
    1. امير مؤ منان على (عليه السلام )؛
    2. سَلَمة بن عمرو بن اءكوع ؛
    3. سبرة بن معبد جهنى .
    اما روايت نقل شده از امير مؤ منان (عليه السلام ) قطعا جعلى است ؛ زيرا به گونه اى متواتر و به طرق صحيح از وى روايت شده كه شديدا با منع عمر مخالف بود و آن را مايه فزونى فحشاء مى شمرد - چنان كه گذشت -.
    روايت از ((سلمه )) نيز كاملا بى اساس است و نسبت دادن چنين حديثى به سلمه افترايى - به يك صحابى جليل - بيش نيست ؛ از اين رو بخارى روايت تحريم را - اصلا - از وى نقل نكرده بلكه روايت جواز را از وى و جابر بن عبدالله انصارى با هم آورده است .(1678)
    آرى ، تنها مسلم در صحيح خود روايت تحريم را از سلمه آورده ،(1679) ولى سند آن ضعيف است ؛ لذا بخارى آن را ترك نموده است . در سند هم افرادى مُدلَس و موهون وجود دارند كه روايت را از اعتبار ساقط مى كند.(1680) اساسا روايت از امير مؤ منان و سلمه ، به جهت روشن بودن جعل و افترا و ضعف سند، مورد عنايت فقهاى عامه قرار نگرفته است ؛ عمده روايت سبره است كه به آن استناد جسته اند - و حال آن بهتر از ديگران نيست - چنان كه مى بينيم .
    اما روايت ((سبره جهنى )) راوى از وى كسى جز فرزندش ((ربيع )) نيست كه بخارى به همين جهت روايت او را به كلى ترك كرده است ؛ اساسا بخارى در صحيح خود هيچ روايتى از ربيع و پدرش - جز يك حديث درباره انبياء - نياورده است ؛ زيرا كاملا به او بدبين بوده است .
    روايت سبره به وسيله فرزندش ربيع ، تنها در صحيح مسلم آمده (1681) و مسلم در تمامى صحيح خود، از طريق ربيع هيچ روايتى نقل نكرده است ، جز همين روايت ،(1682) و اين مى رساند كه ربيع مورد اعتماد اصحاب صحاح نبوده است . علاوه بر اين ، راوى ربيع فرزندش ‍ ((عبدالملك )) است كه اين فرزند و پدر هر دو مورد تضعيف اهل فن قرار گرفته اند.
    ابن معين درباره ربيع سخنى دارد كه ترديد او را مى رساند، و ابن حبان درباره عبدالملك مى گويد: ((اءحاديث وى منكر و ناشناخته ، دانسته شده است ؛ لذا از يحيى بن معين درباره روايت عبدالملك از پدرش ربيع از جدش سبره پرسيدند؛ گفت : همگى ضعيف اند)).(1683)
    اين بود حال و وضع رايات تحريم كه تلاش كرده اند منع متعه را به نسخ از جانب پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشان دهند و عمر را فقط بازگو كننده معرفى نمايند. در حالى كه صريح گفتار عمر آن است كه من آن را منع مى كنم . شاهد بر آنكه عمر - شخصا - از آن جلوگيرى كرد و نظر شخصى خود را اعمال نمود، همان اعتذارى است كه براى عمران بن سواده - طبق نقل طبرى - آورده ، مى گويد: ((پيامبر آن را زمانى تجويز كرد كه ضرورت ايجاب مى نمود و امروزه آن ضرورت وجود ندارد)).(1684) قوشجى در ((شرح تجريد الاعتقاد)) كار عمر را چنين توجيه مى كند كه اجتهادى بود از عمر، در مقابل اجتهاد مجتهد ديگر؛ يعنى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )؟!(1685)
    البته شكى نيست كه عمر از روى برخى مصالح - به نظر خودش - اقدام به منع نمود، ولى اين اقدام يك حكم شخصى و موقت بود نه شرعى و نه قابل دوام ، همانند منع از متعة الحج ؛ لذا عجيب مى نمايد كه فقها كه حكم دوم را نپذيرفته اند، حكم اول را هم چنان ادامه مى دهند؛ و به خوبى روشن است احكامى كه از يك حاكم صادر مى شود و جنبه مصلحت انديشى موقت دارد، قابل تداوم نيست . همان طور كه امر درباره متعة الحج ؛ حج تمتع نيز همين گونه بوده است ؛ كه در اينجا آن را ذكر مى كنيم :
    ب ) متعة الحج
    انجام مراسم حج بر سه گونه است : حج تمتع ، حج قِران ، حج اِفراد.
    حج تمتع بر كسانى واجب است كه از شهر مكه دورند؛ لذا در حج واجب بايد ابتدا از يكى از مواقيت احرام عمره تمتع بسته وارد مكه شوند؛ طواف و سعى را انجام داده سپس با تقصير (گرفتم ناخن يا چيدن مو) از احرام بيرون آيند؛ در اين زمان تمامى آنچه به جهت احرام حرام بوده است ، از جمله نزديكى با همسر، حلال مى گردد. سپس براى رفتن به عرفات و مشعر و مِنى و انجام مراسم حج براى روز نهم ذى حجه از مكه (و بهتر از آن ، از مسجد الحرام ) محرم مى گردند و پس از انجام مراسم منى ، طواف و سعى و سپس طواف نساء را انجام داده ، از احرام حج نيز بيرون مى آيند. از اين جهت آن را حج تمتع مى گويند كه پس از بيرون آمدن از احرام عمره و پيش از محرم شدن به احرام حج ، مى توانند ((تمتع )) كنند؛ يعنى از آنچه بر آنان حرام بوده ، بهره مند شوند؛ از جمله نزديكى با همسر.
    حج قران ، آن است كه از ميقات راءسا احرام حج مى بندند، ولى همراه خود قربانى مى آورند تا در جاى خود آن را قربانى كنند، و پس از انجام مراسم حج واجب ، عمره مفرده را به جا آورند.
    حج افراد فرقى با حج قران ندارد جز در همراه داشتن قربانى .
    از صدر اسلام تا كنون تمامى مسلمانان - و در همه مذاهب - هر سه نوع حج را طبق آيين اسلام انجام مى دهند.(1686) جز آنكه عمر - شخصا - خواست از تمتع در حج جلوگيرى نمايد و گفت : ((خوش ندارم كسانى با همسران خود نزديكى كرده ، آنگاه غسل نموده روانه عرفات شوند)).(1687) البته در جاهليت عرب اين كار، عيب به شمار مى رفت و عرب از آن خوددارى مى كردند و حتى در زمان پيامبر خواستند طبق عادت جاهليت از آن خوددارى كنند كه پيامبر شديدا با آنان برخورد كرد و اين بدعت جاهليت را شكست .(1688)
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #39
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    fehrest page


    back page

    موضع اهل بيت
    موضع ائمه اهل بيت عليهم السلام در اين ميانه ، دفاع از جايگاه كتاب خدا و سنت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده است . اساسا امامان اهل بيت عليهم السلام همواره پاسدارى شريعت را بر عهده داشتند و همچون دژ مستحكم در مقابل گزند آفات ايستادگى مى كردند. اين امامان معصوم بودند كه با برخورد ملايم و احيانا شديد با فقها و علماى وقت ، آنان را از انحرافات باز مى داشتند و پيوسته موفق بوده اند؛ امروزه كه شريعت اسلامى پاك و كاملا سالم و دست نخورده اى در اختيار داريم ، در سايه كوشش و پاسدارى اهل بيت عصمت عليهم السلام بوده است . رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ؛(1689) مردانى كه بر آنچه با خداى خود پيمان بستند استوار ماندند)).
    در اينجا اين نكته قابل توجه است كه هر دو مساءله متعة النساء و متعة الحج ، صريح قرآن كريم و سنت شريف و اجماع علماى صحابه و تابعان است و هر گونه كج انديشى در اين زمينه ، حاكى از كوته نظرى است كه به فضل عنايت ائمه اطهار از آن جلوگيرى به عمل آمد و آنان ، مسلمانان را به جاده مستقيم هدايت نمودند و راه استنباط و فهم آن را از كتاب و سنت به امت آموختند.
    در مساءله تمتع در حج ، صريح آيه كريمه است كه فمن تمتع بالعمرة الى الحج .(1690) تمتع - از نظر فن اصول به به بهره مند شدن از آنچه احرام مانع آن بود اطلاق دارد. تقييد آن جز از طريق سنت قطعى امكان ندارد و هر گونه اظهار نظر شخصى در اين باره ، از قبيل اجتهاد در مقابل نص است .
    مساءله متعة النساء (ازدواج موقت ) نيز صريح قرآن است كه مى فرمايد: فما استمتعتم به منهن فاتوهن اءجورهن فريضة ؛(1691) يعنى در صورت توافق در استمتاع با زنان بايد آنچه مقرر داشته ايد بپردازيد. تعبير ((استمتاع )) صريح در ازدواج موقت است ؛ زيرا در قرآن ازدواج دايم با تعبير نكاح ياد شده است ؛ از اين رو در قرائت عبدالله بن مسعود و ابى بن كعب (اين دو صحابى بزرگ و جليل القدر) به عنوان تفسير، عبارت ((الى اءجل مسمى )) اضافه شده است ؛ يعنى براى مدتى محدود تا روشن كنند كه مقصود آيه از ازدواج موقت است نه دائم .
    خلاصه : اين دقت در فهم و استنباط از كتاب خدا و ثبات بر سنت پيامبر، از خصايص اين خاندان است كه رهبرى امت را براى هميشه بر عهده دارند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنان را قرين قرآن قرار داده است و براى هميشه - تا روز قيامت - از هم جدا نيستند؛ يعنى فهم صحيح كتاب خدا به مدد و يارى عترت نياز دارد و تنها رجوع به كتاب و ناديده گرفتن روشنگرى هاى اهل بيت ، راهگشا نيست .
    در اين باره ، گرچه سخن به درازا كشيد، ولى اين فايده را داشت كه موضع استوار امامان اهل بيت در ميانه اين همه آشوب فكرى و كج انديشى حاكم بر جو فقاهت آن روز، روشن گرديد؛ و نيز اين مهم كه آن بزرگواران چگونه توانستند با منطقى متين و بيانى رسا راه مستقيم را نشان دهند و از انحرافات در فهم كتاب و سنت جلوگيرى كنند.(1692)
    9.رجعت
    خداوند مى فرمايد: و يوم نحشر من كل امة فوجا ممن يكذب باياتنا فهم يوزعون .(1693)
    اين آيه روشن ترين دليل بر اثبات رجعت است - يعنى حشر اصغر پيش ‍ از حشر اكبر در روز قيامت - زيرا در اين آيه ، به حشر گروهى از هر امت ؛ يعنى جمعى از آنان ، نه تمامى اشاره شده است . در حالى كه درباره حشر اكبر مى فرمايد: و حشرناهم فلم نغادر منهم اءحدا(1694) و به همين مضمون آيه ((يوم نحشرهم جميعا))(1695) در چند جا تكرار شده است .
    امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((اين آيه - و يوم نحشر من كل امة فوجا - درباره رجعت است . به آن حضرت گفتند: ولى مردم گمان مى كنند كه منظور روز قيامت است . فرمود: آيا خداوند در روز قيامت از هر امتى گروهى را محشور مى كند و ديگران را رها مى سازد؟ نه ، بلكه در رجعت چنين است ، ولى در قيامت همه محشور مى شوند چنان كه فرمود: و حشرناهم فلم نغادر منهم اءحدا.(1696)
    رجعت - بر حسب اعتقاد شيعه اماميه - بدين معناست كه عده اى از مردگان پيش از قيامت كبرى به زندگى دنيا بر مى گردند، سپس دوباره مى ميرند. چنين عقيده اى در كنار قدرت خداوندى بدعت شمرده نمى شود و نمونه هايى از آن بارها در قرآن ياد شده است ؛ از قبيل قصه عُزَير، اصحاب كهف ، آنان كه از سرزمين خود - در حالى كه هزاران نفر بودند - خارج شدند، هفتاد نفر از قوم موسى و غير آن ، كه در امت هاى پيشين اتفاق افتاده است . بنابراين اگر در اين امت هم مثل آن به وقع بپيوندد، بى سابقه نخواهد بود.
    صاحب نظران در اين باره دلايل روشن اقامه كرده اند و تا امكان داشته درباره آن سخن گفته اند كه به بخشى از آن اشاره مى كنيم :
    شيخ صدوق رحمة الله عليه در ((رسالة الاعتقاد)) در اثبات رجعت بيانى كامل دارد. در آنجا به آياتى استشهاد كرده كه در آن به زنده شدن مردگانى اشاره شده است و خداوند آنان را پس از آنكه ميرانده ، از نو زنده كرده است . آنان زمانى زيسته و سپس براى دومين بار مرده اند؛ همچنين درباره رجعت مى گوييم : عده اى به دنيا باز مى گردند و مدتى به زندگى خود ادامه مى دهند و سپس مى ميرند. تمام اين موارد دلالت بر امكان رجعت دارند و اثبات مى كنند كه نه بى سابقه است و نه در كنار قدرت خداوندى ناروا است .
    آياتى كه بدان استشهاد شده عبارتند از:
    1. اءلم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم اءلوف حذر الموت . فقال لهم الله موتوا، ثم اءحياهم ؛(1697) اينان قوم حزقيل اند كه به او ابن العجوز(1698) هم گفته اند. آنان از جنگ يا طاعون فرار كردند؛ در نتيجه خدا آنان را ميراند. خزقيل در پى آنان از خانه خارج شد كه ايشان را مرده يافت . از خدا خواست تا نعمت حيات را به آنان بازگرداند و خدا هم چنين كرد. به دنيا بازگشتند و در خانه ها ساكن شدند و خوردند و ازدواج كردند و تا خدا خواست در اين دنيا درنگ كردند. سپس با اجل طبيعى خود از دنيا رفتند.(1699)
    2. اءو كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها. قال اءنى يحيى هذه الله بعد موتها. فاءماته الله ماءة عام ، ثم بعثه - تا آنجا كه مى فرمايد - و لنجعلك آية للناس ؛(1700) مى گويند: او ((غُزَير)) يا ((اءرميا)) است كه هر دو در روايات آمده است . اولى از امام صادق (عليه السلام ) و دومى از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده است و از على (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: ((عزير در حالى كه زنش حامله بود از ميان خانواده خود رفت . او پنجاه سال داشت و وقتى برگشت ، هنوز در همان سن اوليه - پنجاه سال - باقى مانده بود، ديد پسرش از او بزرگ تر است و صد سال دارد؛ و اين يكى از نشانه هاى الهى است )).(1701)
    3. و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك حتى نرى الله جهرة فاءخذتكم الصاعقة و اءنتم تنظرون . ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون ؛(1702) مرحوم طبرسى مى گويد: ((بعثناكم يعنى شما را زنده گردانيديم تا موقعى كه اجل هاى شما فرا رسد - و اضافه مى كند: - عده اى از علماى ما براى اثبات جواز رجعت به اين آيه استدلال كرده اند و سخنان آنان كه گفته اند: احياى اموات فقط در زمان حيات پيامبر جايز است تا دليل بر نبوت او باشد، سخن نادرستى است ؛ زيرا نزد ما و بلكه درنظر اكثر دانشمندان جايز شمرده شده است كه معجزه بر دست ائمه و اوليا نيز ظاهر مى شود. ابوالقاسم بلخى مى گويد: رجعت به اين صورت كه از قبل اعلام شده باشد جايز نيست ، چون موجب تشويق به ارتكاب گناه مى شود - به اميد آنكه در موقع بازگشت توبه خواهند كرد -. جواب اين سخن اين است : رجعتى كه ما قائل هستيم شامل همه افراد نمى شود. بنابراين موجب تشويق به گناه نيست ؛ زيرا هيچ فردى مى تواند قطع پيدا كند كه حتما باز خواهد گشت )).(1703)
    4. خداوند در خطاب به عيسى مى فرمايد: ((و اذ تخرج الموتى باذنى ))؛(1704) مرحوم صدوق مى گويد: ((همه مردگانى كه عيسى مسيح به اذن خداوند زنده كرد، مدتى زيستند و سپس با اجل طبيعى خود از دنيا رفتند)).
    5. داستان اصحاب كهف كه در سوره كهف از آيه 11 و ضربنا على آذانهم فى الكهف تا آيه 25 ((و لبثوا فى كهفهم ثلاثمائة ...))(1705) بدان اشاره رفته است ، يكى ديگر از دلايل امكان رجعت است .
    شيخ صدوق مى گويد: ((حال كه رجعت در امت هاى پيشين رخ داده است ، تعجبى ندارد كه نظير آن در اين امت هم اتفاق بيفتد چه اينكه در حديث است : هر چه در امت هاى پيشين واقع شده است ، در اين امت نيز به وقوع خواهد پيوست )).(1706)
    6. علاوه بر موارد بالا، مرحوم مفيد به اين آيه استدلال كرده است : قالوا ربنا اءمتنا اثنتين و اءحييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الى خروج من سبيل ؛(1707) اين اعتراف و درخواست روز قيامت خواهد بود؛ و مقصود از دو حيات عبارت است از يك حيات پيش از رجعت و يك حيات پس از آن و دو مرگ نيز يكى پيش از رجعت و ديگرى پس از آن است ؛ زيرا آنان بر كوتاهى هايى كه در اين دو حيات كرده اند، پشيمانند و مسلم است كه عمل نافع و تكليف جز در زندگى دنيا متصور نيست .(1708)
    7. شيخ مفيد به اين آيه استدلال كرده انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا؛(1709) از ايشان درباره ((نصرت ؛ يارى )) در آيه پسش ‍ شده و او چند جواب به آن داده است و جواب علماى اماميه به اين سوال را آورده مى گويد: ((پاسخ اماميه اين است كه خداوند تعالى به وعده خود وفا كرده و اولياى خود را پيش از رستاخيز، به هنگام قيام قائم (عج ) و رجعتى كه وعده آن را در آخرالزمان به مومنان داده است ، يارى مى كند)).(1710)
    8. صدوق به اين آيه نيز استدلال كرده است : و اءقسموا بالله جهد اءيمانهم لا يبعث الله من يموت ، بلى وعدا عليه حقا ولكن اءكثر الناس لا يعلمون ؛(1711) او مى گويد: يعنى در زمان رجعت ، چه اينكه خداوند مى فرمايد: ليبين لهم الذى يختلفون فيه (1712) و تبيين تنها در دنياست (نه آخرت ).))(1713)
    9. جارالله زمخشرى در حديث ذوالقرنين كه از على (عليه السلام ) روايت كرده است مى گويد: ((ابن كوا از حضرت سوال كرد: ذوالقرنين كيست ؟ آيا فرشته است يا پيامبر؟ فرمود: نه فرشته است و نه پيامبر، بلكه بنده اى نيكوكار بود كه در راه اطاعت خداوند بر فرق راست او ضربه اى وارد شد و مرد؛ آنگاه خداوند او را زنده كرد؛ باز بر فرق چپ او ضربه وارد آمد و مرد؛ باز خداوند او را حيات بخشيد؛ لذا ذوالقرنين ناميده شد و در ميان شما هم نظير او هست )).(1714) كه منظور، خود حضرت است .
    ابن طاووس مى گويد: ((مولاى ما على (عليه السلام ) فرمود: ((در ميان شما هم نظير او هست )) و با اين جمله اشاره دارد به ضربه اى كه ابن ملجم بر ايشان زد و آن حضرت پس از شهادت به دنيا بر مى گردد چنان كه ذوالقرنين برگشت ؛ و اين روايت زمخشرى نسبت به رجعت از روايات شيعه در اين باره رساتر است )).(1715)
    10. شيخ حسن بن سليمان در كتاب ((المحتضر)) حديث ائمه اثنا عشر را كه سلمان فارسى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده است نقل مى كند و مى افزايد: سلمان پس از نقل حديث گفت : من گريستم و عرضه داشتم : اى پيامبر خدا! آيا من ايشان را درك خواهم كرد؟ فرمود: تو و امثال تو و هر كس آنان را با شناخت صحيح دوست بدارد، آنان را درك خواهد كرد. سلمان مى گويد: آنگاه خدا را فراوان شكر گزاردم و گفتم : اى رسول خدا، يعنى من تا آن روزگار عمر مى كنم ؟ فرمود: اى سلمان ! بخوان ثم رددنا لكم الكرة عليهم و اءمددناكم باءموال و بنين و جعلناكم اءكثر نفيرا.(1716) سلمان مى گويد: گفتم : اى رسول خدا! با ضمانت خودت ! گفت : آرى و نيز هر كس كه از ماست و در راه دفاع از ما به او ستمى شده باشد، سپس خداوند شيطان و سپاه او را احضار مى كند؛ و نيز هر كسى كه در ايمان خود يا در كفر خود خالص بوده است احضار خواهند شد تا انتقام گرفته شود و پروردگار تو به احدى ستم روا نمى دارد؛ و ما تاءويل اين آيه هستيم : و نريد اءن نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم اءئمة و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فى الارض .(1717)
    علامه مجلسى مى گويد: ((اين روايت را ابن عياش نيز در ((مقتضب )) از سلمان نقل كرده است )).(1718)
    البته اين ، تاءويل هر دو آيه به شمار مى رود و تفسير معانى باطنى آنها است . طبرسى مى گويد: ((كسانى از اماميه كه قائل به رجعت هستند با استناد به اين آيه (نمل 27: 83)، بر صحت آن استدلال كرده اند؛ بدين بيان كه ((مِنْ)) در كلام براى تبعيض است ؛ لذا دلالت بر اين دارد كه گروهى از مردم محشور خواهند گشت نه همه ؛ و اين نمى تواند صفت روز قيامت باشد كه همه در آن محشور مى شوند و خداوند در توصيفش گفته است : وحشرناهم فلم نغادر منهم اءحدا. علاوه بر اين ، روايات بسيارى از طريق امامان اهل بيت رسيده است كه مى رساند: خداوند در دوران قيام مهدى (عج ) گروهى از پيروان حق را كه پيش از آن مرده اند، باز خواهد گرداند تا به ثواب يارى او نايل و به سبب ظهور دولت او شادمان شوند. نيز گروهى از دشمنان را باز خواهد گرداند تا از آنان انتقام گرفته شود و به آنچه سزاوارند برسند. شكى نيست كه اين كار براى خداوند، مقدور است و ناممكن نيست و خداوند هم آن را در ميان امت هاى گذشته انجام داده و قرآن هم در چند موضع درباره آن سخن گفته است ؛ مانند قصه غريز و غير آن ، كه در جاى خود به تفسير آن پرداختيم . ليكن گروهى ديگر، اخبار مربوط به رجعت را تاءويل كرده و گفته اند: منظور روايات از رجعت ، رجوع دولت حقه امامان است نه رجوع خود اشخاص و زنده شدن مردگان . آنان به گمان اينكه رجعت با تكليف منافات دارد دست به چنين تاءويلى زده اند. - طبرسى سپس مى گويد: - ولى چنين نيست ؛ زيرا در اخبار مربوط به رجعت نشانه اى از اينكه رجعت موجب اجبار كسى در انجام واجب يا ممنوع شدن كسى از ارتكاب قبيح باشد به چشم نمى خورد و تكليف ، هيچ منافاتى با عقيده به رجعت ندارد؛ همان گونه كه با ظهور معجزه هاى شگفت آور و نشانه هاى قاطع - صحيح است و - موجب تنافى نيست . - اضافه مى كند: - گذشته از اين ، رجعت تنها به وسيله ظواهر اخبار به اثبات نرسيده است تا تاءويل بردار باشد، بلكه در اين باب ، اجماع اماميه دليل است و اخبار، اين اجماع را تاءييد مى كند)).(1719)
    علامه مجلسى گفتارى مفصل پيرامون رجعت دارد؛ او بيش از دويست روايت از منابع معتبر نقل كرده آنگاه مى گويد: ((چگونه كسى كه به حقانيت ائمه اطهار معتقد است مى تواند در موضوعى كه به تواتر از آنان نقل شده و حدود دويست حديث به آن صراحت دارند، ترديد كند؛ آن هم احاديثى كه چهل و اندى نفر از ثقات بزرگ آن را روايت كرده و در بيش از پنجاه تاءليف خود آن را گرد آورده اند)). مجلسى آنگاه كسانى را كه در خصوص رجعت تاءليف داشته يا احاديث آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند، نام مى برد سپس به آيات قرآن استشهاد مى كند و نيز رواياتى را كه از غير طريق اهل بيت رسيده و به مساءله رجعت ارتباطى دارد يا نظير آن است مى آورد.(1720)
    آنان كه معتقد به رجعت نيستند آيه 83 سوره نمل را چنين تفسير كرده اند: مراد از حشر در آيه ، رفتن به سوى دوزخ - پس از حشر اكبر - است ، و مقصود از ((فوجا)) روسا و رهبران ضلالت اند كه در پيشاپيش پيروان خود به دوزخ روانه مى شوند، ابو جهل ، وليد بن مغيره و شعبة بن ربيعه پيشاپيش گفتار مكه به سوى دوزخ روانه مى شوند و به همين ترتيب ، رهبران ديگر امت ها نيز پيشاپيش پيروانشان به سوى دوزخ رهسپار مى گردند.(1721)
    زمخشرى در تفسير ((فهم يوزعون )) مى گويد: ((يعنى اولين و آخرين ايشان نگاه داشته مى شوند تا اينكه همگى جمع شوند؛ آنگاه به آتش ‍ افكنده مى شوند. - سپس مى گويد: - ابن تعبير بيانگر كثرت عدد و گستردگى آنان است ، چه اينكه از سپاهيان سليمان نيز با همين وصف ياد شده است )).(1722) خداوند درباره آنان مى گويد: و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون .(1723)
    ولى درباره دشمنان حق به صورت دسته جمعى آمده كه محشور مى شوند؛ آنگاه گروه گروه وارد دوزخ مى گردند و يوم يحشر اءعداء الله الى النار فهم يوزعون .(1724) اعداء، جمع است و مضاف ، كه طبق قواعد اصولى افاده عموم مى كند؛ لذا تمامى دشمنان الهى را شامل مى شود. در آن روز همگان يك جا بر انگيخته مى شوند و سپس فوج فوج به جهنم وارد مى گردند.
    اما آيه 83 سوره نمل صراحت دارد كه تنها از هر امتى گروهى برانگيخته مى گردند: ((و يوم نحشر من كل اءمة فوجا)). ((من ))، افاده تبعيض مى كند؛ پس برخى از هر امت - كه سران آنانند - محشور مى گردند و آن ، جز در غير روز رستاخيز بزرگ ، قابل تصور است و همان زمان رجعت است و ((فهم يوزعون )) به معناى آن است كه گروه بندى مى گردند و از هر امتى گروهى محشور مى شوند.
    آيه به خوبى بر اين معنا دلالت دارد و شواهد آن از خود قرآن نيز فراوان است كه چنين حادثه اى در امت هاى سلف واقع شده است و روايات معصومين عليهم السلام نيز به آن تصريح دارد؛ لذا همان گونه كه مرحوم مجلسى فرموده ، دليلى بر رد يا انكار آن وجود ندارد.
    اين يكى ديگر از شواهد زنده بر فهم عميق ائمه اهل بيت عليهم السلام از قرآن كريم است كه ديگران از اين منبع پر فيض الهى محروم گشته اند.
    در خصوص مساءله رجعت ، در اينجا به مقتضاى حال و به اختصار سخن گفتيم ؛ و در مقالى گسترده (1725) اين مساءله را دنبال كرده ايم و تمامى جوانب آن و هر گوه نقد و تحليل را در اين باره بررسى نموده ايم . خوانندگان مى توانند بدان جا مراجعه كنند.
    10. بدا(1726)
    بدا در عالم تكوين ، همچون نسخ در عالم تشريع ، از امورى است كه تحقق يافته و قرآن كريم به وقوع آن تصريح دارد و روايات اهل بيت عصمت عليهم السلام نيز در اين باره در حد تواتر است . بدا همچون نسخ داراى دو معناست :
    1. پديدار شدن راءى جديد براى خداوند - كه پيش از اين آگاهى نداشته ، سپس به آن پى برده باشد -. اين معنا قطعا باطل و نسبت آن به خداى تبارك و تعالى محال و ممتنع است .
    2. پديدار ساختن امرى براى مردم كه در گذشته برايشان پنهان بوده است ؛ يعنى اين امر را خداوند از ازل مى دانسته و از همان آغاز به همين شكل جديد كه پديدار گشته مقدر داشته است ، ولى به جهت مصلحتى كه مقام تكليف آن را ايجاب مى كرد براى مدتى آن را از مردم مخفى داشته و سپس در موقع خود آشكار نموده است . اين معنا معقول و پذيرفته است ؛ درست همچون مساءله نسخ كه پايان حكم و تكليف از همان آغاز براى خداوند روشن بوده است ، ولى مردم با استناد به ظهور لفظ گمان مى بردند حكم دوام و استمرار دارد؛ زيرا مادامى كه ناسخى نيايد، ظاهر لفظ مفيد دوام و استمرار است .
    در مساءله بدا هم قضيه به همين نحو است . بدا ظاهرى دارد كه صاحبان بصيرت در اسرار وجود بدان آگاهند و باطنى دارد كه خداوند علام الغيوب بدان آگاه است و مطابق حكمت خويش آن را در موقعش پديدار مى سازد. نتيجه اينكه بدا از ريشه ((بدو)) به معناى ظهور گرفته شده كه اين ظهور براى مردم حاصل مى شود، ولى به مناسبت اينكه خداوند اين معنا را ظاهر مى سازد مجازا به خدا نسبت داده مى شود و در مقام تعبير، تشبيه به كار رفته است ؛ چنان كه گويا براى خداوند ظهور يافته است ؛ و حال آنكه حقيقت امر چيز ديگرى است و بداء (ظاهر شدن ) به معناى ابداء (ظاهر ساختن ) از ناحيه خداوند است .
    ذيلا آياتى از قرآن كريم را كه دلالت بر اين حقيقت دارد، همراه با پاره اى سخنان ائمه اطهار عليهم السلام مى آوريم :
    1. لكل اءجل كتاب . يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده اءم الكتاب .(1727) اجل اشياء و اشخاص در همان آغاز هستى بر حسب استعداد آنان مقدر شده است و هر يك بر اساس سرشت و طبع خود داراى اجلى مشخص است ؛ مگر آنكه حوادثى كه احيانا موجب تغيير مسير طبيعت مى گردد رخ دهد - كه جز خداوند كسى به اين حوادث پيش بينى نشده آگاهى ندارد - و از همى جاست كه خداوند آنچه را بخواهد - يعنى مصلحت اقتضا كند - محو مى سازد و به جاى آن چيز ديگرى اثبات مى كند. ((اءم الكتاب )) يعنى علم ازلى و مكنون كه در لوح محفوظ از ديگران پنهان است .
    توضيح مطلب اينكه علم خداوند كه با آن احوال آفريدگان را تدبير مى كند دو گونه است : يكى علم مخزون كه جز خداوند كسى بدان آگاه نيست كه ((لوح محفوظ)) ناميده مى شود و ديگرى علمى كه خداوند به فرشتگان و پيامبران و ديگر اولياى خودش داده است كه از آن به ((لوح محو و اثبات )) نام برده مى شود و همين بخش از علم است كه ((بدا)) بدان راه دارد.
    امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: ((خداوند دو گونه علم دارد: علم مكنون و مخزون كه جز خودش كسى نمى داند كه بداء از آن علم است .(1728) ديگرى علمى كه به فرشتگان و انبيا آموخته است و ما نيز بدان آگاهيم )).(1729)
    معناى سخن امام كه مى فرمايند بدا از آن علم است ((يكون منه البداء)) آن است كه منشاء بدا همان علم ازلى مخزون خداوند است كه تغييرناپذير است . بنابراين دوگونه علم داريم : علمى كه بدا از آن نشاءت مى گيرد كه لوح محفوظ است و ديگرى علمى كه بدا بدان تعلق مى گيرد كه ((لوح محو و اثبات )) است .
    امام (عليه السلام ) در سخن ديگر مى فرمايند: ((هر كس گمان كند كه براى خداوند عزوجل چيزى آشكار شده كه در گذشته نمى دانسته است ، از او برائت بجوييد و بيزار باشيد)).(1730)
    2. هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اءجلا و اءجل مسمى عنده .(1731) اجل دو گونه است : يكى اجلى كه بر حسب سرشت و ذات و استعداد اشيا مقدر شده است و كسانى كه - بر اساس تعليم خداوند - از اسرار وجود آگاهى دارند بدان واقفند و بدا در همين بخش ‍ از اجل جارى مى شود؛ ديگرى ((اءجل مسمى )) كه در نزد خداوند در علم مخزون و تغييرناپذير است كه به تعبير امام صادق (عليه السلام ) بدا از آن نشاءت مى گيرد.
    فخر رازى در تفسير اين آيه و آيه پيش دچار حيرت گشته مى گويد: ((درباره آيه ((و اءجل مسمى عنده )) مفسران اختلاف دارند و چند نظر ابراز كرده اند:
    1. ((قضى اءجلا)) مربوط به اجل هاى گذشتگان و ((اءجل مسمى )) مربوط به اجل باقى ماندگان است ؛
    2. اولى مربوط به اجل موت و ديگرى مربوط به اجل قيامت است ؛
    3. اولى اجل زندگى اين دنياست و دومى اجل حيات برزخ ؛
    4. اولى ناظر به قبض روح به هنگام خواب و دومى ناظر به قبض روح در وقت مرگ است ؛
    5. مقصود از نوع اول ، مقدار سپرى شده عمر است و منظور از دومى باقى مانده عمر؛
    6. قول حكما كه گفته اند: منظور از اولى اجل هاى طبيعى است و مقصود از دومى اجل هاى اخترامى (ناگهانى ) است )).(1732)
    فخر رازى درباره آيه ((يمحو ما يشاء و يثبت ...)) مى گويد: ((در اين آيه دو قول است :
    الف ) نظر جماعتى از سلف كه مى گويند معناى آيه عام است و شامل همه چيز مى شود؛ در نتيجه خداوند همان گونه كه بر روزى افراد مى افزايد يا مى كاهد. در اجل ، سعادت و شقاوت ، ايمان و كفر و... مى افزايد يا مى كاهد؛
    ب ) نظر برخى كه آيه را مخصوص مى دانند، بنابراين چند احتمال وجود دارد:
    1. محو و اثبات به معناى نسخ حكم سابق و اثبات حكم لا حق باشد؛
    2. آنچه نه حسنه است و نه سيئه تا از دفاتر فرشتگان ماءمور ثبت اعمال ، محو شود؛
    3. مقصود از اثبات ، ثابت نگه داشتن گناه ، موقع ارتكاب آن ، و منظور از محو، پاك ساختن آن ، موقع توبه است ؛
    4. ((يمحو ما يشاء)) يعنى اجل هر كس كه فرا رسيد او را مى برد، و ((يثبت )) يعنى كسى را كه اجلش نرسيده باقى مى گذارد؛
    5. در ابتداى سال همه چيز را ثبت مى كند و چون سال به پايان مى رسد آنها را محو مى سازد؛
    6. مقصود اين است كه نور ماه را محو مى سازد و نور خورشيد را ظاهر مى كند؛
    7. اين جهان (دنيا) را محو، و جهان آخرت را ثابت مى كند؛
    8. درباره ارزاق و آفات ، كه به وسيله دعا و صدقه تغيير مى يابد؛
    9. تغيير حالت انسان ها: محو گذشته ها و اثبات حال ؛
    10. ايجاد و نفى و احيا و اماته و فقر و غنا، همگى در دست خدا است ؛ هر گونه صلاح بداند رفتار مى كند)).(1733)
    پر روشن است كسانى كه در بيگانه مى زنند، به ناچار دچار حيرت و سرگردانى مى شوند ((چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند)).
    گرچه در اين بخش ، سخن به درازا كشيد، همين نمونه هاى ده گانه كافى بود تا روشنگر اين جهت باشد كه كليد اصلى فهم قرآن - به طور كامل - در دست عترت طاهره است و چاره اى جز سر فرود آوردن در پيشگاه رفيع اين خاندان نيست . اءولئك الذين هدى الله فبهداهم اقتده ؛(1734) اينانند كه خدا هدايتشان كرده ؛ پس از هدايت آنان پيروى كرده ، راه خود را بياب )).

    والسلام على من اتبع الهدى .

    fehrest page


    back page

  10. #40
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page

    نام كتاب : تفسير و مفسران (جلد دوم )
    نام نويسنده : محمد هادى معرفت
    سرآغاز
    بسم الله الرحمن الرحيم
    كتاب اءنزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الاءلباب (سوره ((ص )) آيه 29)
    كتاب مباركى بر تو نازل كرديم تا در آيات آن انديشه كنند و خردمندان پند گيرند.
    تذكر: آنچه در اين مجلد و مجلد اول ترجمه شده ، با دست توانا و قلم شيواى فاضل ارجمند حجة الاسلام آقاى على خياط انجام گرفته است .
    تفسير در عصر تدوين
    تفسير در آغاز كار، تنها به صورت شفاهى آموخته مى شد و در سينه ها مى ماند و از نسلى به نسل ديگر منتقل مى گرديد. در تمام عهد رسالت و دوره صحابه و عصر تابعان نخستين ، وضع تفسير بر همين منوال بود تا اينكه در دوره تابعانِ تابعان رفته رفته در دفاتر و لوحهايى ثبت و ضبط شد و بدين گونه در نيمه هاى قرن دوم كه تدوين حديث رواج يافت ، در كنار آن تدوين تفسير هم آغاز گرديد.
    شايد بتوان گفت : نخستين كسى كه تفسير را در دفترها و لوحها نوشت ، مجاهد بن جبر (متوفاى 101) است . ابن ابى مليكه مى گويد: ((مجاهد را ديدم كه درباره تفسير قرآن از ابن عباس مى پرسيد و همراه خود لوحهايى داشت . ابن عباس به او مى گفت : بنويس و او مى نوشت . به همين گونه تفسير تمامى آيات را از ابن عباس پرسيد و نوشت )).(1) او داناترين مردم نسبت به تفسير بود. فضل بن ميمون مى گويد: ((از مجاهد شنيدم كه مى گفت : سى بار قرآن را نزد ابن عباس فرا خواندم )).(2) او تفسيرى ناپيوسته دارد كه از سوره بقره تا پايان قرآن را - به ترتيب - شامل مى شود. اين تفسير را ابو يسار عبدالله بن ابى نجيح ثقفى كوفى (متوفاى 131) از او روايت كرده است كه پيشوايان تفسير آن را صحيح شمرده و ارباب حديث نيز بدان اعتماد كرده اند. اين تفسير - چنان كه در شرح حال مجاهد گذشت - بسال 1367 در پاكستان به چاپ رسيد.
    ابن حجر در شرح حال عطاء بن دينار مصرى كه از مصريان مورد اعتماد به شمار مى آيد و در سال 126 وفات يافته است ، مى گويد: ((وى تفسيرى دارد كه آن را از سعيد بن جبير (شهادت به سال 95) نقل كرده است ؛ ولى دلالت ندارد كه او تفسير را خود از سعيد بن جبير استماع كرده باشد. از ابو حاتم روايت شده است كه مى گويد: عطاء اين تفسير را از ديوان (دفتر خانه ) عبدالملك بن مروان برگرفته است ؛ زيرا عبدالملك (متوفاى 86) از سعيد بن جبير خواسته بود كه تفسير قرآن را براى او بنويسد و بفرستند و سعيد هم اين تفسير را نوشت . عطاء بن دينار آن را در ديوانخانه يافته و مرسلا از سعيد نقل كرده است )).(3)
    اين سخن آشكارا بر اين نكته دلالت مى كند كه سعيد بن جبير تفسير قرآن را در كتابى گرد آورده و عطاء بن دينار آن را برگرفته است و از آنجا كه سعيد بن جبير در سال 95 به شهادت رسيد و مرگ عبدالملك در سال 86 رخ داد، بدون شك اين تفسير بايد پيش از آن زمان نوشته و تدوين شده باشد.
    ابن خلكان مى گويد: ((عمرو بن عبيد، از رؤ ساى معتزله (متوفاى 144) تفسيرى دارد كه آن را از طريق حسن بصرى (متوفاى 116) فرا گرفته است )).(4)
    ابن جريج (متوفاى 150) تفسيرى بزرگ دارد كه داراى سه جزء است و آن را به واسطه عطاء بن ابى رباح از ابن عباس (متوفاى 68) روايت كرده است و محمد بن ثور آن را از ابن جريج نقل كرده است . بزرگان اهل تفسير اين تفسير را صحيح دانسته اند(5) و احمد بن حنبل گفته است : ((او نخستين كسى است كه كتاب تصنيف كرده است )).(6) امثال اين تفاسير كه به دليل عدم اعتماد بر حافظه و عدم امكان نگهدارى تفسير در سينه ها و به علت شرايط خاص تعليم و تعلم آن دوره بر لوحها و صحيفه ها نگاشته شده است فراوان است . منتها در اين تفاسير، تنها به نقل معانى آيات و روايات آن از اصحاب و تابعان بسنده شده و تنها به منظور نگهدارى از خطر نابودى ، در دفاتر نوشته شده است ولى چندان گسترش نيافته است و اجتهاد و استنباط شايان توجهى در آن به چشم نمى خورد.
    شايد اولين كسى كه دامنه تفسير را گسترش داد و بر معانى آيات بخشهاى ديگرى را - بويژه در زمينه ادبيات قرآن و ذكر ويژگيهاى واژه ها - افزود و در تفسير دست به اجتهاد زد، ابو زكريا يحيى بن زياد فراء (متوفاى 207) باشد؛ ابن نديم در كتاب ((فهرست )) آورده است كه : ((ابوالعباس ثعلب مى گويد: علت اينكه فراء كتاب ((معانى القرآن )) را املاء كرد اين بود كه عمر بن بكير - از ياران فراء و همنشين حسن بن سهل - به فراء نوشت : حسن بن سهل ، گهگاهى درباره پاره اى از معانى آيات ، از من پرس و جو مى كند و من پاسخ سوالات او را نمى دانم ؛ اگر سلاح مى دانى براى من اصولى را فراهم كن يا در اين زمينه كتابى بنويس كه من به هنگام نياز بدان رجوع كنم . فراء به شاگردان خود گفت : گرد آييد تا در زمينه تفسير قرآن كتابى را براى شما املاء كنم ، و روزى را براى اين اجتماع معين كرد؛ هنگامى كه حاضر شدند، در جمع آنان در مسجد حضور يافت . در ميان آنان مردى بود كه اذان مى گفت و پيشواى نماز مسجد بود. فراء رو به او كرد و گفت : فاتحة الكتاب را بخوان تا تفسير كنيم و تا پايان قرآن را تفسير خواهيم كرد. آن مرد مى خواند و فراء تفسير مى كرد... ابوالعباس ثعلب مى گويد: قبل از او كسى اين كار را انجام نداده است و فكر نمى كنم كسى بر تفسير او چيزى بيفزايد)).(7)
    بدون شك ، تفسير فراء اولين تفسيرى است كه آيات قرآن را به ترتيب ، تفسير كرده و دامنه تفسير آيه را گسترده است ؛ در حالى كه تفاسير گذشته ناپيوسته اند و تنها به تفسير آيات مشكل و مبهم پرداخته و شامل همه آيات به صورت پى در پى نيستند.(8)
    به هر حال تفسير فراء نخستين نهالى بود كه در بوستان تفسير مدون ، به شكل منظم غرس شد. قرن دوم از آغاز تا انجام ، عصر تحول و دگرگونى تفسير بود. تفسير در اين عصر، از مرحله نقل سينه به سينه گذشت و وارد مرحله نگارش و تدوين گرديد و نيز از حالت اكتفا به نقل ماءثور، خارج و گسترده و وارد مرحله نگارش و تدوين گرديد و نيز از حالت اكتفا به نقل ماءثور، خارج و گسترده و فراگير شد. از قرن سوم به بعد رفته رفته تفسير، تنوع پيدا كرد و تحت تاءثير انواع دانشها و معارف و فرهنگهاى رايج در آن روزگار تحول يافت .
    مراحل و تنوع تفسير
    در اين دوره تفسير، مرحله به مرحله پيش رفت و گستردگى و تنوع آن رو به فزونى گذاشت . از مرحله تفسير به ماءثور، به وادى اجتهاد و اعمال نظر و به كار بستن راءى گام نهاد. استنباط معانى آيات قرآن در پرتو ادبيات و سپس در پرتو انواع علوم و معارفى كه در آن عصر وجود داشت ، از ديدگاههاى فلسفى - كلامى متكلمان و صاحبان گرايشهاى عقيدتى گوناگون تاءثير پذيرفت و انواع و اشكال مختلف به خود گرفت و حجم آن فزونى يافت .
    برخى به شيوه سلف اقتدا كردند و به تفسير ماءثور از صحابه و بزرگان تابعان بسنده كردند و عده اى بحثهاى لغوى و ادبيات را بر دامنه تفسير افزودند و گروهى از اين حدود گذشتند و معارف ديگر از قبيل فلسفه و كلام را نيز بدان افزودند و بدين جهت ، تفسير تحت تاءثير معارف موجود در آن زمان اشكال مختلفى به خود گرفت . هر يك از اين اشكال و انواع تفسير ويژگيهايى داشت كه به واسطه آنها از ديگر انواع تفسير ممتاز مى گرديد. برخى توانستند در تفسير خود بين اين انواع يا برخى از آنها جمع كنند و تفسيرى جامع فراهم آورند كه در كنار تفاسير ماءثور و اقوال سلف ، شامل ابعاد مختلف تفسير در زمينه هاى واژه شناسى ، ادبيات ، كلام و غيره نيز باشد. اين نوع تفسير جامع در دوره هاى بعد افزايش يافت تا اينكه مفسران متاءخر جنبه هاى اجتماعى و سياسى اى را هم كه قرآن به آنها پرداخته است به تفسير افزودند و به تناسب نياز روز درباره آن به تفصيل سخن گفتند.
    تفسير، بدين گونه به سوى تكامل راه پيمود و كتابهاى تفسيرى ، هر كدام سمت و سوى خاصى به خود گرفت و رفته رفته با بحث و تحقيق درباره اصطلاحات علمى و عقايد دينى ، در زمينه تفسير آيات قرآن به داورى پرداختند و در نتيجه ، آثار فلسفى و علمى مسلمانان در زمينه تفسير قرآن كريم و همزمان با آن آثار عرفانى صوفيان و ديگر گرايشها ظهور چشمگيرى يافت . هر يك از مفسران كه در زمينه خاصى از فنون علم و ادب مهارت داشت ، در تفسير تقريبا بر اساس همان مهارت ويژه خود رفتار مى كرد؛ مثلا نحويان تنها همتشان اعراب و ذكر وجوه مختلف احتمالى در اعراب آيه است و در تفسير خود به مسائل نحو و فروع آن و اختلافات موجود در بين نحويان مى پرداختند. از اين گروه مى توان از زجاج و واحدى كه در كتاب ((البسيط)) چنين روشى اتخاذ كرده اند و ابو حيان كه در ((البحر المحيط)) چنين عمل كرده است نام برد. فلاسفه در تفاسير خود به اقوال حكيمان و فيلسوفان پرداخته اند و شبيهه هاى آنان را مطرح كرده و پاسخ داده اند؛ مانند فخر رازى در تفسير ((مفاتيح الغيب )). فقيهان در تفسير تلاش خود را به بيان ادله فقهى و جواب به ادله مخالفان ديدگاه فقهى خود مصروف نموده اند؛ همچون جصاص ، قرطبى و تعداد زيادى از مفسران . تاريخ دانان ، در تفسير، جز نقل داستانها و ذكر اخبار پيشينيان و به داورى نشستن بر سر جدا كردن سره از ناسره براى خود وظيفه ديگرى نمى شناختند؛ همانند ثعلبى و خازن و غيره . صاحبان مذاهب كلامى هم با تمام توان كوشش ‍ مى كردند تا ظواهر آيات را به گونه اى تاءويل كنند كه با مذهب كلامى شان سازگار باشد و در مقام تفسير، سخن خود را تنها به همين زمينه محدود مى ساختند و در همين محدوده به تفصيل سخن مى گفتند؛ امثال رمانى ، جبائى ، قاضى عبدالجبار، زمخشرى ، شيخ طوسى و... ارباب تصوف و عارفان نيز با همه گرايشهاى مختلفشان تنها به مساءله تزكيه روح و تطهير نفس و نشاندن آن بر قله اخلاق پسنديده نظر داشتند و تلاش مى كردند تا به زعم خود، از آيات قرآن اشاره هايى را استنباط كنند كه با مشربهاى آنان و رياضتها و يافته هايشان در شناخت ذات همسو و سازگار باشد. در اين گروه مى توان از ابن عربى ، ابو عبدالرحمان سُلَمى و قشيرى - در ((لطائف الاشارات )) - و فيض كاشانى - در اكثر دريافت هاى تفسيرى اش - نام برد.
    بدين گونه هر صاحب فنى قرآن را متناسب مهارت خويش تفسير كرد و هر صاحب گرايشى به گونه اى بدان پرداخت تا گواه مذهبش باشد. اين نهضت علمى و عقيدتى استمرار يافت و در مدتى نه چندان كوتاه رواجى چشمگير پيدا كرد تا اينكه در دوره هاى اخير تفاسيرى بروز كرد كه در آن ، مفسران تلاش كردند تمام علوم روز را بر آيات قرآن تحميل كنند؛ گويا - به گمان اينان - اعجاز قرآن به آن بستگى دارد كه علوم روز را بر تابد و تنها در اين صورت است كه شايستگى پيدا مى كند تا با پيشرفتهاى زمان همسو باشد!. در عصر حاضر نوعى تفسير جامعه شناسانه رواج يافته است و تلاشهايى نيز در جهت تفسير علمى قرآن به وجود آمده است كه در بسيارى از آنها آثار تكلف و زياده روى چشمگيرى خودنمايى مى كند و با يارى خداوند - در خور وسع اين نوشتار - از هر يك از اين گونه هاى تفسيرى سخن خواهيم گفت .
    تفسير، در گذر مراحل پيشرفت و با گذشت زمان ، الوان و اشكال چندى پيدا كرد و اين انواع و اشكال تفسير همچنان ادامه داشته و دارد و در هر عصرى وجود آنها تداوم يافته است ؛ بنابراين - بايد گفت : - مفسران همواره در تفسير دست به تنوع مى زنند و بر اساس مهارتهايشان در زمينه هاى علوم و فنون و متناسب با تخصصشان در معارف گوناگون ، هر روز تفاسير تازه اى مى نويسند. از اين رو مى توان تفسير را از آغاز تدوين تا زمان حاضر به انواع مختلف تقسيم كرد:
    تفسير در آغاز پيدايش ، ناپيوسته و بر حسب ترتيب آيه ها و سوره ها نگاشته مى شد. به اين شكل كه مفسر در مواردى كه در فهم آيات دچار اشكال مى شد به استادش مراجعه مى كرد و مشكلش را از او مى پرسيد و سپس ‍ جوابها را به ترتيب از اول تا آخر قرآن در دفترش ثبت مى كرد. شيوه تفسير ماءثور از سلف به اين شكل بود كه برخى از آن تفسيرها همچون تفسير مجاهد تا به امروز محفوظ مانده است . بنابراين نخستين شيوه تفسيرى كه به وجود آمد، تفسير ماءثور بود كه ناپيوسته ولى به طور منظم بر اساس ‍ ترتيب سوره ها و آيه ها نگاشته مى شد. پس از اين مرحله ، تفسير تشكل و انسجام كاملترى يافت و - چنان كه علوم شد - اندكى گسترده تر و متنوع تر گرديد. در كنار اين نوع تفسير (تفسير ترتيبى ) نوع ديگرى از تفسير پيدا شد كه تنها به جنبه هاى فقهى يا لغوى آيات پرداخت و جوانب ديگر را رها كرد. اين تفسير، نوعى تفسير موضوعى به حساب مى آيد و از زمان پيدايش تا كنون ادامه داشته است . كتابهاى ((آيات الاحكام )) و ((غريب القرآن )) كه جزو تفاسير موضوعى به شمار مى روند و تنها به فهم احكام و استنباط مسائل فرعى فقهى از قرآن يا تفسير واژه هاى ناآشناى قرآن بسنده كرده اند شاهد اين مدعايند. خلاصه اينكه تفسير از همان آغاز به دو شكل ترتيبى و موضوعى تقسيم شد با اين تفاوت كه مفسران ، در تفاسير ترتيبى اكثرا به نقل اقوال و آثار سلف در زمينه تفسير اكتفا كرده اند و در تفسيرهاى موضوعى تنها به فقه و لغت پرداخته اند. تا اينكه متاءخران ، ناسخ و منسوخ و اسباب نزول و ديگر مباحث قرآنى را به تفسير افزودند و براى هر يك از اين جوانب به طور جداگانه كتابهايى تاءليف كردند.
    تفسير ترتيبى
    اين نوع تفسير، از همان آغاز، به دو شيوه شروع شد: 1. روش تفسير به ماءثور كه مفسر، آيات را تنها با آراء و اقوال سلف تفسير مى نمود. 2. روش تفسير اجتهادى و استوار بر اساس راءى و نظر و استدلال . تفاسيرى كه بيشتر جنبه مذهبى ، كلامى يا عرفانى و صوفيانه (تفسير باطنى ) دارد و نيز تفاسير لغوى ، ادبى و... از همين گونه به شمار مى روند. برخى از مفسران هم هستند كه بين اين ابعاد گوناگون جمع كرده اند؛ لذا تفسيرشان جامع تمام جوانب مختلفى است كه مفسران متخصص در هر فن به آن پرداخته اند. اين شيوه (تفسير جامع ) در دوره هاى بعد رواج يافت و تفاسيرى به وجود آمد كه جامع معقول و منقول بودن و به ادبيات قرآن هم پرداخته بودند؛ همچون تفسير ابو على فضل بن حسن طبرسى - از دانشمندان بزرگ قرن ششم - كه بحق آن را ((مجمع البيان )) ناميد؛ زيرا از بهترين و جامعترين تفاسيرى است كه به جوانب گوناگون قرآن پرداخته است و نيز تفسير ابو عبدالله محمد بن احمد قرطبى - از دانشمندان قرن هفتم - تحت عنوان ((الجامع لاحكام القرآن )) كه تفسيرى جامع و سودمند است و تفاسير ديگرى كه در آينده به بررسى آنها خواهيم پرداخت . كهن ترين تفسير ماءثور از نظر گستردگى و جامعيت ، تفسير ((جامع البيان )) تاءليف ابو جعفر محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310) و پس از آن ، تفسير ((الدر المنثور)) جلال الدين عبدالرحمان بن ابوبكر سيوطى (متوفاى 911) و بعد از اين دو، تفسير ((نورالثقلين )) عبد على بن جمعه عروسى حويزى (متوفاى 1091) و تفسير ((البرهان فى تفسير القرآن )) سيد هاشم بن سليمان بحرانى توبلى كتكانى (متوفاى 1109) است . دو تفسير متاءخر تنها به تفاسير ماءثور از اهل بيت (عليهم السلام ) اكتفا كرده اند. مولى صالح برغانى قزوينى (متوفاى 1294) در اين نوع تفسير، به تفصيل قلم زد و تفسير بزرگى فراهم آورد كه در آن تنها بر احاديث اهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير اعتماد شده است .
    شيوه هايى را كه مفسران در مقام تفسير آيات قرآن پيموده اند و به عنوان روش خود برگزيده اند، بر حسب اختلاف سليقه هاى آنان و نيز بر حسب استعدادها و اندوخته هاى خود در زمينه هاى مختلف علوم و معارف متفاوت است . برخى با اين اعتقاد كه عقل را به وادى تفسير كلام خدا راهى نيست تنها به نقل اكتفا كرده اند و برخى ديگر براى عقل نقشى قائل شده اند و آن را در تفسير دخالت داده اند و براى اعمال نظر و اجتهاد ميدانى بسيار باز و گسترده فرض كرده اند؛ به اين دليل كه قرآن مى فرمايد: افلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها...(9)
    يا مى فرمايد: و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(10)
    نتيجه اينكه براى تدبر در قرآن و انديشيدن به آيات و مفاهيم قرآن ميدانى گسترده وجود دارد و قرآن به طور كامل ، درهاى خود را بر روى ژرف انديشان باز كرده است ولى عده اى در تعقل زياده روى كرده و بعضا دچار خيال پردازيهاى متكلفانه اى شده اند.
    به هر حال ، مفسران دو شيوه را در تفسير برگزيده اند: شيوه نقلى و شيوه اجتهادى ؛ و معلوم شد كه شيوه نقلى مبتنى بر گفتار و نظريات ماءثور از سلف است ؛ با اندكى توضيح و شرح ، چنان كه ابو جعفر طبرى انجام داده است و يا با بسنده كردن به منقولات بدون هيچ اظهار نظر يا توضيح ، چنان كه جلال الدين سيوطى و سيد بحرانى عمل كرده اند. اساس تفسير اجتهادى هم يا فقط راءى خاص مفسر است كه آن را تحت تاءثير عقيده و مذهب ويژه خودش ابراز داشته است ؛ مانند اكثر مسلمانان از صدر اسلام تاكنون به همين شكل بوده است .
    در فصل هاى بعد درباره اين دو روش تفسيرى بحث ، و برخى از آفات و معايب هر يك را ذكر مى كنيم .
    فصل نهم : تفسير نقلى
    تفسير نقلى يا تفسير ماءثور در بيان و تفصيل آيات مبهم قبل از هر چيز، بر خود قرآن استوار است و سپس بر روايات نقل شده از معصوم (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا امامان معصوم (عليهم السلام ) كه جانشينان برگزيده آن حضرتند) و بعد از آن ، بر رواياتى از صحابه بزرگوار پيامبر و تابعان آنان - رضوان الله عليهم - كه در توضيح و شرح دشواريهاى آيات مبهم وارد شده است . اينكه روايات تابعان درباره تفسير را جزو تفسير نقلى قرار داده اند از آن جهت است كه كهنترين كتب تفسير نقلى مثل تفسير ابن جرير و ديگران بر اقوال و آراء تابعان در تفسير، به اندازه روايات ماءثور از معصومين اعتماد كرده اند؛ لذا ملاحظه مى كنيم كه منقولات تابعان را در كنار منقولات صحابه و بلكه همطراز احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر ائمه (عليهم السلام ) قرار داده اند. از اين رو شايسته است از انواع تفسير ماءثور و ميزان درستى و اعتبار هر نوع در زمينه تفسير سخن بگوييم :
    1. تفسير قرآن به قرآن
    بى ترديد، متقن ترين منبع براى تبيين و تفسير قرآن ، خود قرآن است ؛ زيرا بنا به فرمايش امير مؤ منان (عليه السلام ): ((برخى آيات آن ، يكديگر را تبيين مى كنند و آيات آن گواه صدق يكديگرند))(11) آنچه در ضمن پاره اى از آيات ، مبهم ذكر شده است ، در جاى ديگرى از قرآن آشكار و مفصل آمده است و حق هم همين است ؛ زيرا قرآنى كه تبيان همه مبهات شريعت است ، به طريق اولى تبيان خودش نيز خواهد بود و به همين جهت است كه جمله ((القرآن يفسر بعضه بعضا)) در زبان مفسران شهرت يافته است .
    تفسير قرآن به قرآن خود به دو شيوه است : اول آنكه مطلبى در يك آيه مبهم و در آيه ديگر به طور واضح بيان شده است . در اين صورت بين دو آيه تناسبى معنوى يا لفظى وجود دارد؛ مانند آيه حم ، و الكتاب المبين ، انا اءنزلناه فى ليلة مباركة ...(12) كه در سوره قدر، اين ((ليله مباركه )) به شب قدر تفسير شده است : ((انا اءنزلناه فى ليلة القدر))(13) و در سوره بقره بيان شده است كه اين شب در ماه رمضان واقع شده است : شهر رمضان الذى اءنزل فيه القرآن ...(14) از مجموع اين آيات روشن مى شود كه : قرآن در شبى مبارك كه همان شب قدر ماه رمضان است نازل شده است . همچنين آيه يا اءيها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ، و اعلموا اءن الله يحول بين المرء و قلبه ...(15) اين حايل شدن كه هشدارى سخت به فرومايگان سركش در مقابل دين است به چه معناست و كيفيت آن چگونه است ؟ اين ابهام با مراجعه به آيه و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم ، اءولئك هم الفاسقون (16) بر طرف مى گردد و معلوم مى شود كه مراد از حايل شدن خداوند، ايجاد حالت خود فراموشى براى انسان است . كسى كه شريعت خداوند را پشت گوش مى اندازد و به آن بى اعتنايى مى كند، خودش را محروم مى سازد. چنين شخصى از دين بهره مند نمى گردد و در نتيجه در وادى جهل و گمراهى سرگردان مى ماند. آيه اءولم يروا اءنا ناءتى الارض ننقصها من اءطرافها، و الله يحكم لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب (17 ) مثال ديگرى براى اين نوع تفسير است . در اين آيه ، مقصود از ((ارض )) مبهم است و كيفيت نقصان آن روشن نيست ولى با مراجعه به آيات ديگر معلوم مى شود كه مقصود از ((ارض )) آبادانى زمين است ، نه كره خاكى . دليل اين مدعا، آيه اى از سوره مائده است كه درباره محاربان و مفسدان فى الارض نازل شده است : انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الاءرض فسادا اءن يقتلوا اءو تقطع اءيديهم و اءرجلهم من خلاف اءو ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم (18) معناى ((نفى از زمين )) دور كردن شخص از آبادانى است تا در بيابانهاى خشك سرگردان بماند. امام باقر و همچنين فرزندش امام صادق (عليهما السلام ) نقصان (كاستن ) زمين را به از بين رفتن دانشمندان تفسير كرده اند: آبادانى زمين با رفتن دانشمندان و ساكنان برگزيده اش از بين مى رود و نابود مى گردد. همين تفسير از ابن عباس ‍ هم روايت شده است .(19)
    مثال ديگر براى اين شيوه ، تفسير آيه انا عرضنا الاءمانة على السماوات والارض و الجبال فاءبين اءن يحملنها و اءشفقن منها و حملها الانسان ، انه كان ظلوما جهولا(20) است . مقصود از اين ((امانتى )) كه تنها انسان در بين مخلوقات شايستگى بر دوش كشيدن آن را دارد چيست ؟
    در آيه و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة ...(21) اين امانت ، به ((خلافت )) تفسير شده و تا حدودى ابهام آن برطرف شده است . با اين تفسير، باز اين سوال مطرح مى شود كه مقصود از اين ((خلافت )) كه تنها در بين مخلوقات به انسان ارزانى شده و او از آن بهره مند گرديده است چيست ؟ براى رفع ابهام ، آنجا كه مى فرمايد: اءلم تروا اءن الله سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض ...(22 ) يا و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا(23) خلافت و جانشينى را به توان نو آورى و قدرت تصرف در عالم هستى تفسير كرده است ؛ بنابراين توان انسان در تسخير همه موجودات و امكان تصرف او در ريز و درشت جهان هستى ، همان توان نو آورى اى است كه در او به وديعت نهاده شده و مظهر قدرت خداوند است كه ذاتا بر عالم هستى سلطه و حاكميت دارد. در اين چند آيه ملاحظه گرديد كه هر آيه چگونه آيه مشابه خود را تفسير كرده و مصداق ((القرآن يفسر بعضه بعضا)) را روشن نموده است .
    next page

    fehrest page

صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/