صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 52

موضوع: تسنيم تفسير قرآن كريم

  1. #41
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    نعمت آزادى و استقلال
    در ميان همه نعمت هايى كه در آيات آينده بيان مى شود ابتدابه نعمت رهايى از ستم اشاره مى شود و اين بر اثر نقش مهمى است كه نعمت آزادى و استقلال در سرنوشت ملّت ها دارد؛ زيرا تا ملّتى از استبداد آزاد نشود استعدادهاى مختلف او شكوفا نشده ، قابليت پذيرش برنامه هاى متنوع اعتقادى ، اخلاقى ، رفتارى پيامبران را پيدا نمى كند، بلكه به بيان سرور شهيدان ، امام حسين عليه السلام مرگ براى چنين ملّتى بهتر از زندگى است .
    الموت خير من ركوب العار
    والعار اولى من دخول النار.
    و به فرموده اميربيان حضرت على عليه السلام زندگى بدون آزادى همان مرگ است و مرگ براى قهر و غلبه بر دشمن و كسب آزادى و استقلال ، عين حيات است : الموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين .
    ممكن است وجه متكلم مع الغير بودن نجّينا نيز همين باشد؛ يعنى اين كه خداى سبحان با آن كه هر جا سخن از يادآورى نعمت بر اسرائيل است تعبير به انعمت به صيغه متكلم وحده مى كند، در عين حال درباره نعمت نجات از آل فرعون ، به صورت جمع : نجّينا تعبير كرده ، دليل بر اهميت نعمت آزادى ونجات از زير بار ستم است ؛ زيرا انعام بزرگ از منعم بزرگوار صادر مى شود و بزرگوارى منعم سبب مى شود كه از وى به عظمت ياد گردد، و يادآورى با تعظيم اقتضاى ادبى دارد و آن اين كه از وى بافعل جمع و ضمير متكلّم مع الغيرو... ياد شود.
    ممكن است گفته شود، اين تعبير اختصاصى به نعمت آزادى ندارد؛ زيرا در ساير نعمت ها نيز به صورت جمع تعبير شده است ؛ نظير واذ فرقنا بكم البحر و واعدنا و عفونا و....
    پاسخ اين است كه ، ترسيم نجات و تصور داستان آن ، به بازگو كردن كيفيت نجات بنى اسرائيل ، يعنى شكافتن دريا و غرق كردن آل فرعون در حضور آنان است . از اين رو از آن فعل ها با صورت جمع ياد شده است ؛ چنان كه مواعده با موسى عليه السلام و ساير بخش هاى مربوط به آن ، تتميم آزادى و استقلال است ؛ زيرا صرف فرار از فرعون و بيرون رفتن از مصر بدون تشكيل حكومت مستقل ، آرزوى تام و كامل نيست . البته در همه اين موارد فعل مفرد و ضمير متكلم وحده ، جاى خاص خود را دارد و براى برخى ابّهت و جلال متكلم وحده بيش زا هيمنه متكلّم مع الغير است .
    مقصود از نجات از آل فرعون
    مقصود از نجات ازآل فرعون : نجّيناكم من ال فرعون نجات از ظلم آنان از طريق ريشه كن شدن مسلك و مرامشان است وگرنه رفع ظلم براى مقطعى خاص آن هم با حفظ اصل ظالم در قالب انسانس ‍ ديگر، در واقع نجات محرومان محسوب نمى شود. مهم از بين رفتن جريان ظلم و نظام ستم و كشاندن آن به بوته حديث و احدوثه و جايگزينى نظام عدل به جاى نظام جور است ، نه اين كه شخص معينى از ظالمان از بين برود گرچه ظالم ديگرى بيايد. از اين رو همسر مؤ منه فرعون در دعاى خود به خداوند عرضه مى دارد: رب ابن لى عندك بيتا فى الجنّة و نجّنى من فرعون و عمله ؛ پروردگارا خانه اى براى من نزد خود در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و رفتار او، يعنى از سيره و مرام فرعون و از ظلم و ستمش نجات ده ؛ چنان كه حسن بصرى معاصر حجّاج بن يوسف پس از هلاك شدن وى از خدا مى خواهد:اللّهمّ انت قتلته فاقطع سنّته ؛ خدايا تو حجّاج را نابود كردى ، سنّت و روش ظالمانه وى را نيز نابود كن .
    راز خطاب به يهود عصر نزول
    در خطاب نجّيناكم مخاطب يهوديان معاصر رسول گرامى صلى الله عليه و آله هستند، در حالى كه نجات از آل فرعون مربوط به اجداد آنان است ؛ مصحّح چنين خطابى آن است كه نجات اسلاف آنان سبب نجات خودشان نيز هست ؛ چون اگر آن نياكان نجات نمى يافتند، از آن جا كه سنّت فراعنه بركشتن فرزندان پسر بود، قهرا نسل اين قوم منقطع شده ، از يهوديان معاصر نزول قرآن اثرى نبود؛ نظير آنچه در قصّه طوفان نوح و نجات آن حضرت و پيروانش در قرآن آمده ، كه قرآن به مردم عصر نزول مى فرمايد: انّا لمّا طغى الماء حملناكم فى الجارية . يا آن كه تنها جناب نوح پيامبر و پيروانش در كشتى بودند.
    تذكّر:تنجيه از آل فرعون نسبت به بنى اسرائيل عصر موساى كليم عليه السلام رفع عذاب و نسبت به يهودى هاى معاصر نزول قرآن دفع عذاب بود؛ زير اگر خطر موجود، از آن نياكان رفع نمى شد دامن گير نسل آنان و از جمله معاصران نزول قرآن هم مى شد.البته اگر نسلى براى گذشتگان باقى مى ماند.
    گرامى داشت سالگرد تنجيه كه از دستور وذكّرهم بايّام اللّه برمى آيد براى آن است كه با عنايت الهى از هرگونه ضيم و ظلمى رهايى يافتند. با تحليلى كه از كيفيت خطاب تنجيه ارائه شد، معلوم مى شود كه در ادبيات محاوره ، كسى كه تبار او از عذاب رهايى يافته و وى به بركت نجات آنان پديد آمده و از عذاب مصون مانده اين گونه خطاب كردن كه ماتو را نجات داديم ، صحيح است و هرگز توهم تناسخ در ذهن خطور نمى كند و به تعبير آلوسى هيچ حجّتى براى قائل به تناسخ در اين آيه نيست .
    تنجيه درباره عده اى از پيامبران ، مانند هود، صالح و شعيب نيز وارد شده است : ثمّ ننجّى رسلنا.
    آخر به سوى سعادت آيد را هم
    بيرون جهد از محاق ماهم
    اسناد ظلم به كارگزاران فرعون
    گرچه دستور تعذيب هاى گونه گون از ناحيه فرعون بود و از اين رو عناوين استضعاف ، ذبح و استحيا به خود او اسناد داده شده ، ولى كارگزاران غشوم وى بدون عذر، به ظلم بنى اسرائيل رضا مى دادند و آن را اجرا مى كردند. از اين رو در دنيا به عنوان مجرم شناخته شدند چنان كه در آيه مورد بحث مظالم مزبور به آنان نسبت داده شده و هرگز به بهانه ماءمور معذور است اعتنايى نشده است ، بلكه موزور بودن آنها تثبيت شده و در آخرت نيز محكوم به دوزخ خواهند بود؛ چنان كه مى فرمايد: ويوم تقوم الساعة ادخلوا ال فرعون اشدّ العذاب .
    استعمال كلمه آل براى فرعونيان در قيامت ، بنابر اختصاص آن به اشراف يا از باب رعايت حال دنياى آنان است (به علاقه ماكان ) يا به عنوان تهكّم و استهزاء؛ چون عويل اين گروه در معاد اين است : هلك عنّى سلطانيه بنابراين ، در آن موطن لياقت مضاف اليه شدن كلمه آل را ندارند. محتمل است مخاطبان و ماءموران به ادخال آل فرعون در معاد فرشتگان عذاب ، يا طبق احتمال برخى اهل اشارات ، خود بنى اسرائيل عذاب ديده باشند. البته در همه مواردى كه در قرآن آل فرعون ذكر شده ، خود فرعون نيز مشمول است .
    قبح و شدت عذاب
    سوء العذاب به معناى قبح عذاب و شدّت آن است ؛ زيرا بنى اسرائيل ، بردگان ، خدمتگزاران ، كارگران قبطيان و دار و دسته فرعون به حساب مى آمدند، به طورى كه كارهاى سخت و طاقت فرسايى چون برزگرى و گِل كارى و خشت زنى و حمل بارهاى سنگين وكارهاى به ظاهر مرهون و پستى چون كنّاسى و حفّارى و مانند آن برعهده آنان بود.
    البته اين تفسير از سوء العذاب در صورتى درست است كه جمله هاى بعدى آيه ، يعنى يذبّحون ... يستحيون ...، بيانى براى جمله مورد بحث نباشد (چنان كه وجود حرف عطف بعداز يسومونكم سوء العذاب در آيه ششم سوره ابراهيم مؤ يّد آن است ) وگرنه مقصود از سوء العذاب همان ذبح پسران و زنده نگه داشتن و اسير گرفتن زنان است ؛ چنان كه بسيارى از مفسّران ، از جمله طبرسى رحمة الله عليه به آن اشاره كرده اند.
    به هر تقدير، مطابق احتمال دوم دو جمله بعدى آيه توضيحى براى جمله قبل است . گويا مى فرمايد: عرضه كردن عذاب شديد بر شما به اين بود كه پسرانتان را سرمى بريدند و زنا شما را زنده نگه مى داشتند و به اسارت مى گرفتند: يذبّحون ابناءكم و يستحيون نساءكم .
    شاهد توضيحى و بيانى بودن اين دو جمله براى يسومونكم سوء العذاب ، اين است كه گرچه اين دو جمله با واو، به يكديگر عطف شده ، ولى بين آن دو و جمله يسومونكم ... حرف عطف قرار نگرفته است .
    ممكن است در موردى كه مقصود، تذكر به ارقام متعدد عنايت الهى است ، نظير آنچه از جمله وذكّرهم بايّام اللّه برمى آيد، تعدّد نعمت و كثرت عنايت خدا ملحوظ باشد. از اين رو در آن جا با واو عطف كه نشان تعدّد است ذكر شده است و در موردى كه چنين مطلبى مقصود نيست نظير محل بحث بدون حرف عطف ذكر مى شود.
    بارزترين مصداق سوء العذاب
    تعذيب بنى اسرائيل سابقه طولانى داشت و اختصاصى به زمان ظهور موساى كليم عليه السلام و نهضت اسلامى وى نداشت . از اين رو قوم آن حضرت به وى گفتند... اوذينا من قبل ان تاتينا و من بعد ما جئتنا قال عسى ربّكم ان يهلك عدوّكم و يستخلفكم فى الارض فينظر كيف تعملون ؛ ما قبل از آمدن تو و بعد از آن نيز اذيّت شديم . آن حضرت بنى اسرائيل را به پايدارى دعوت و به پيروزى وعده و به آزمون الهى هشدار داد. مهم ترين عذاب بنى اسرائيل همان بردگى مطلق بود كه بدتر از استثمار و پليدتر از استعمار و زشت تر از استبداد است ؛ زيرا همه اين مظالم تحت عنوان استعباد مندرج است وحضرت موساى كليم عليه السلام صريح ترين اعتراض خود را به تعبيد بنى اسرائيل قرار داد و به فرعون فرمود: و تلك نعمة تمنّها علىّ ان عبّدت بنى اسرائيل . بردگى همان بستگى و بندگى صرف است . كسى كه اراده او بند به اراده ديگرى است و انديشه و انگيزه او بند به انديشه و انگيزه ديگرى است او را بنده مى گويند و هويّت انسان در سيرت علم و سنّت اراده او ظهور دارد.
    اگر اين گونه از امور اداركى و تحريكى به جاى ديگر بند و بسته باشد، او هيچ هويتّى از خود و براى خود ندارد. آنگاه از اين شجر خبيث ميوه هاى تلخ ديگرى از قبيل استعمارو... چيده مى شود؛ چيدن ميوه استبداد و مانند آن پس از برچيدن بساط آزادگى و استقلال است . از اين رو حضرت موساى كليم عليه السلام براى رهايى از نظام سلطه سعى كرد تا با برچيدن استعباد، بساط حريّت و استقلال را به جاى اصلى خود بچيند؛ زيراديو چو بيرون رود فرشته درآيد، به حكمِ آن كه چو شد اهرمن سروش آمد. از سخنان آغازين حضرت كليم اللّه عليه السلام بعد از هدايت به اصول دين دستور آزادى محرومان بود و به آل فرعون چنين فرمود: ان ادّوا الىّ عباداللّه انّى لكم رسول امين ؛ يعنى بندگان خدا بند به حكم الهيند و شما آنان را به خيانت ربوده ايد و اينان كه امانت الهيند بايد به رهبرى امين اللّه سپرده شوند و من امانتدار خدايم .
    آرى ملّت آزاد مى تواند حكومت دينى تشكيل دهد و سرزمين خود را از نهب ، غصب و غارت متطاولان نجات دهد. با اين تحليل معلوم مى شود كه بارزترين مصداق سوء العذاب و سوم العذاب همان تعبيد و برده كردن است كه همه مساوى تلخ را به دنبال دارد.
    تذكّر: آن چه به عنوان سوء العذاب بر بنى اسرائيل تحميل مى شد دامن گير خود فرعون گشت : و حاق بال فرعون سوء العذاب .
    سرّ قتل نوزادن پسر
    غالب مفسران درباره علّت قتل پسران بنى اسرائيل : يذبّحون ابناءكم گفته اند: فرعون در خواب ديد آتشى از بيت المقدس به سمت مصر حركت كرد و خانه هاى مصر را در برگرفت و قبطيان را سوزاند و به بنى اسرائيل آسيبى نرساند. فرعون با ديدن اين رؤ يا به وحشت افتاد و ساحران ، نَسَب شناسان و فال گيران را براى تعبير آن دعوت كرد. آنان در جواب گفتند: پسرى در بنى اسرائيل متولد مى شود كه سلطنت تو را از بين مى برد و مرامت را دگرگون مى سازد و سرانجام تو را نابود مى كند. براين اساس ، فرعون دستور داد هر پسرى را كه از بنى اسرائيل متولّد مى شود از بين ببرند.
    يكى از مفسران با اشاره به اين قصّه مى نويسد: اگر چه فى نفسه چنين چيزى ممكن است اما دليل قابل اعتمادى ندارد.
    فخر رازى نزديك ترين احتمال ها را قول ابن عباس مى داند كه مى گويد:
    علت هراس فرعون بشارت ظهور موسى (ع ) و خصوصيات او از جانب پيامبران پيشين بوده است كه باعث شد فرعون در مقام مبارزه و پيش گيرى برآيد.
    استحياى زنان
    آنچه در آيه مورد بحث آمده از سنخ عذاب است ، خواه بيان و تفصيل سوء العذاب و سوم عذاب سوء باشد و خواه مستقل بوده ، در قبال سوم العذاب قرار گرفته باشد. بنابراين ، عنوان استحياى نساء بايد از مصاديق تعذيب باشد وگرنه صرف زنده نگهداشتن زنان و دختران تعذيب نخواهد بود. آنان كه استحيا را به معناى ازاله حيا و شرم گرفته و آن را بعيد ندانسته اند، زيرا در جاهليت اقدم و قديم ، اكراه جوارى بر بغى رايج بود و آيه كريمه و لاتكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصّنا براى ردع آن عادت جاهلى نازل شد، به طور وضوح استحيا را مصداق تعذيب مى دانند و كسانى كه آن را به معناى زنده نگه داشتن تفسير كرده اند، توجيهى براى تعذيب بودن آن ارائه كرده اند؛ مانند:
    1- به كنيزى بردن . 2- سنگين شدن عائله پدر با داشتن زن و دختر و كشته شدن پسر سنگين شدن . 3- غصه و گريه مداوم زن بر اثر ذبح كودك ...
    آنچه به ذهن نزديك تر مى آيد همان ذلّت استرقاق و تحميل لوازم بندگى و كنيز بودن است و چنين استحياى يا همسان تذبيح پسران نوزاد است يا بدتر از آن . به هر تقدير، صرف زنده نگه داشتن دختران و زنان تعذيب محسوب نمى شود، مگر به لحاظ آثار تحميلى آن .
    تذكّر:برخى ، ابناء را بر رجال حمل كردند به قرينه نساء به معناى زنان ، و بعضى نساء را بر دختران منطبق دانستند به قرينه ابناء به معناى پسران . آنچه قصّه حضرت كليم اللّه (ع ) برمى آيد اين است كه نوزاد پسر ذبح مى شد، نه دختر.
    آزمون الهى در نعمت و نقمت
    آنچه در قلمرو دنيا رخ مى دهد بدون آزمون الهى نيست و تكليف خاص خود را به همراه دارد. و از آن به عنوان بلا به معناى امتحان ياد مى شود؛ زيرا هيچ نعمت و منحتى بدون تكليف شكر نيست و هيچ نقمت و محنتى بدون دستور صبر نخواهد بود اين مطلب در تبيين مفردات آيه بازگو شد.
    آنچه در اين جا مورد عنايت است اين است كه با انقراض منطقه تكليف و تبديل آن به نشئه پاداش محض و كيفر صرف ، مجالى براى ابتلا و آزمون نخواهد بود. از اين رو بر نعمت و منحت بهشت عنوان ابلاء حسن اطلاق نشده و بر نقمت و محنت دوزخ نيز عنوان بلاء، بليّه ، ابتلا و مانند آن تطبيق نشده است و اين نيست مگر براى اين كه قلمرو آخرت ،منطقه آزمون نيست ، و كلمه بليّه معناى امتحان را به همراه دارد. اگر در موردى بر عذاب آخرت عنوان بليّه اطلاق شد، حتما از معناى آزمون تجريد مى شود.
    برهمين اساس كه عنوان بلاء، هم در محنت است و هم در محنت ،ممكن است مشاراليه ذلكم نجات از آل فرعون باشد كه نعمت است يا شكنجه ها وعذاب هاى ذبح و مانند آن كه نقمت است يا هردو؛ چون در هر حال بلاء به معناى امتحان است و امتحان ، هم در شرّ جريان دارد و هم در خير: و نبلوكم بالشرّ و الخير فتنة ، نه اين كه به معناى خصوص مجازات يا خصوص نعمت باشد؛ زيرا مجازات يا نعمت ، از مصاديق بلاء و امتحان و اسباب آن است ، نه معناى مطابقى آن .
    لطايف و اشارات
    1- رابطه تفسير با علم تاريخ
    قرآن كريم به منزله قانون اساسى علوم و معارف دينى است و رسالت چنين كتابى افاضه خطوط كلى دين و افازه اصول جامع آن است . اجتهاد در تفريع با استمداد از تحليل هاى عقلى و استدلال هاى روايى و تاريخى برعهده پژوهشگران فنّان است . رشته تاريخ از مهم ترين شعب علوم اسلامى است كه قرآن و سنّت معصومين عليه السلام بسيارى از مطالب آن را در بردارد و سير در آفاق و اقطار را براى بررسى علل صعود و سقوط ملل و اقوام لازم مى داند.
    در بين ملّت هاى گذشته از بنى اسرائيل زياد سخن به ميان آمده است . اگر تاريخى تحليلى مدوّن و مستند درباره قبطى مصر و بنى اسرائيل مهاجر به مصر در عصر يوسف عليه السلام ، و از مصر در عصر موسى عليه السلام فراصوى محقق بود، معلوم مى شد كه چرا انگيزه خون خوارى آل فرعون به جاى غم خوارى براى محرومان بنى اسرائيل نشست و به تذبيح و تقتيل و تعبيد آنان اقدام شد و نيز معلوم مى شد آيا قسمت مهم اعمال شاقّ ساختن بناهاى عظيم مصر و ابنيه تاريخى آن و حمل احجار از راه دور و نصب توان فرساى ادوات ساختمانى ، برگرده مستضعفان بنى اسرائيل بود؟ آيا نبوغ سياسى و بلوغ مبارزاتى آنان به حدّى بود كه درباريان طاغى و غشوم را انديشناك كند يا آن كه همه هراسناكى آل فرعون ازخواب فرعون يا گزارش ‍ منجّمان بود؟
    تذكّر:بخش عمده اى از سرگذشت بنى اسرائيل در سوره هاى مكى قرآن كه صبغه ظلم زدايى ، نشر توحيد، تشويق به حرّيت و استقلال بيشتر دارد آمده است .
    2- راز انديشناكى آل فرعون
    بنى اسرائيل ، توسط حضرت يوسف و پدر بزرگوار آن حضرت عليه السلام و برادران و اسره وارد مصر شدند. قبطيان مصر آنان را مهاجر غريب مى شناختند. گذشت قرن هاى متمادى ، تحولات نژادى فراوانى را به همراه داشت تا ظهور موساى كليم و رخداد تاريخى غرق آل فرعون و بيرون رفتن بنى اسرائيل از مصر. ناهماهنگى قبطى ها با بنى اسرائيل از لحاظ دين و آيين و بروز ناسازگارى بين آنان رنج هاى فراوانى را بر بنى اسرائيل تحميل كرد. آل فرعون هماره از انتقام جويى و قيام بنى اسرائيل هراسناك بودند؛ چنان كه از آيه ونمكّن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون استظهار مى شود. قرآن كريم به طور اجمال آل فرعون را از مستضعفان بنى اسرائيل انديشناك معرفى كرده و تفصيل اين سانحه روانى را تعرّض نفرموده است .
    وجوه فراوانى براى اين هراسناكى نقل شده كه جزم به هر كدام آنها صعب است ؛ چنان كه نفى هريك از آنها سهل نيست و جمع بين همه آنها ممكن است . وجوه مذكور از جهت تحليل طبتيعى و فراطبيعى يكسان نيست .
    امّا وجوه فراطبيعى :
    الف : از ابن عباس ماءثور است كه وعده خداوند به ابراهيم خليل عليه السلام كه ذريّه عادل او را به امامت مى رساند به آل فرعون گزارش شد و آنان به ذبح نوزادان پسر مبادرت كردند. هنگامى كه ديدند سالمندان بنى اسرائيل به تدريج مى ميرند و كودكان آنها ذبح مى شوند و با انقراض نسل بنى اسرائيل كارهاى سخت كشور بدون كارگر مى ماند، بنا گذاشتند قتل نوزادان پسر رادر يك سال در بين قرار دهند و سالى كه بنابر كشتن نبود، هارون عليه السلام به دنيا آمد و سالى كه بنابر قتل بود موسى عليه السلام به دنيا آمد و نجات يافت . گرچه هراسناكى كافران فرعونى از گزارش وعده ابراهيم عليه السلام مستحيل نيست ، ليكن اثبات چنين مطلبى با خبر مزبور مستعبد است ؛ زيرا اثبات حكم فرعى و فقهى با آن دشوار است ؛ چه رسد به مطلب علمى غيرتعبدى .
    ب : فرعون در خواب آتشى ديد كه از بيت المقدس سربرآورد و به مصر رسيد و خانه هاى قبطيان را سوزاند وبه بنى اسرائيل آسيبى نرساند... تحقق چنين خواب و تعبير چنان مطلبى از كاهنان مصر كه قبلا بازگو شد، نيازمند به دليل معتبر است كه چيزى جز تاريخ مرسل نه حديث مسند و نه تاريخ متواتر در دست نيست ، ليكن دليلى بر بطلان آن هم اقامه نشده است .
    ج : گزارش منجّمان و تعيين سال تولّد چنين مولودى كه در آينده قبطيان را تدمير مى كند... اين مطلب ثبوتا ممكن است و اثباتا محتاج به دليل معتبرى است كه مفقود است . برخى از مفسران نقل ابن عباس را بهترين قول دانستند.
    اما وجوه طبيعى :
    ناهماهنگى دينى ، اختلاف فرهنگى ، سلطه استعمارى و استعبادى آل فرعون بر بنى اسرائيل و تحميل اعمال شاقّ كارگرى ، بيگارى ، جزيه و...، علل سياسى و عوامل اقتصادى مستورى بود كه همواره سبب هراسناكى آل فرعون از شورش داخلى محرومان بنى اسرائيل يا همكارى آنان با مخالفان درون يا محاربان بيرون مصر بود.
    برخى از مفسران عامل طبيعى را گذشته از آن كه فى نفسه معقول دانستند، آن را معروف بين بنى اسرائيل اعلام داشتند و رؤ ياى فرعون و تعبير كاهنان را بى سند و غيرتاريخى تلقى كردند. البته وجود چنين عامل طبيعى بعيد نيست و تاءثير آن در انديشناكى آل فرعون محتمل است ، ليكن دليلى بر بطلان وجوه فراطبيعى نخواهد بود؛ چنان كه جمع اين وجوه نه محال است نه بعيد. گرچه اثبات برخى از آنها صعب است .
    سرّ صعوبت فتواى نهايى در اين مطلب آن است كه اوّلا، بررسى فنّى رجال و درايه و حديث شناسى درباره احاديث ماءثور، به نصاب لازم خود نرسيده و از لحاظ تاريخى وثوق كافى به سلسله رجال تاريخ حاصل نيست ؛ ثانيا، برهان عقلى در مسائل جزئى جريان ندارد؛ ثالثا، آيات قرآنى تصريحى در اين زمينه نفرموده است . از اين رو جزم به يك راءى خاص از آراى مطروح در مساءله سخت است .
    آنچه بعضى از اهل معرفت فرموده اند كه حكمت قتل فرزندان اين بود كه حيات همه آنان به موسى عليه السلام برگردد... و موسى عليه السلام مجموع حيات همه كسانى است كه به احتمال تطبيق موسى براو كشته شدند...، نيازمند به تحرير و نقد است كه در فنّ مناسب خود مطرح شده و معناى گفتار برخى كه :
    صدهزاران طفل سر ببريده شد
    تا كليم اللّه صاحب ديده شد
    مى تواند اين باشد كه خون مظلوم از بين نمى رود و براى ظهور منجى معصوم ، فداكارى و پايدارى مجاهدان نستوه لازم است . گرچه از برخى بزرگان فنّ حكمت و تفسير، رضايت ضمنى نسبت به فرموده عرفا ظاهر مى شود، ليكن مجال تاءمل در آن فرموده و در اين رضا باقى است ؛ چنان كه صدرالمتاءلهين رحمة الله عليه به توجيه نسبى آن پرداخته است . به طورى كه نه شبهه تجرّم و تجسّم روح پيش آيد و نه محذور تناسخ توهّم شود؛ زيرا روح انسان كامل همچون موساى كليم (ع 9 جامع كمال هاى وجودى ارواح ديگر است ، نه مجمع آنها، و بين جامع وجودى بودن و مجمع متفرقات مجتمع شده بودن فرق عظيم است ، و مبناى حكمت متعاليه و بنايى كه بر آن استوار شد، مى تواند صحيح باشد.
    3- مبارزه با دوگانه پرستى
    در صورتى كه مشاراليه ذلكم به نحو عموم يا خصوص شكنجه ها و فشارهاى آل فرعون را شامل شود، جمله ذلكم بلاء من ربّكم ؛دلالت دارد كه بعضى از مشكلات و شرور مى تواند از جانب خداوند باشد تا بندگانش ‍ را بيازمايد.
    توضيح اين كه ، قرآن كريم همان طور كه درباره اصل توحيد سخن مى گويد و براى اثبات آن با وثنى ها به جدال احسن مى پردازد، با ثنوى ها(875) نيز احتجاج مى كند و براى ابطال اعتقاد آنها براهين قاطعى ارائه كرده و مى فرمايد: هم نجات از ظلم كه نعمت است ، بلاء و آزمون الهى است و هم عذاب ظالم كه نقمت است ؛ يعنى آنگاه كه در رنج و عذاب قرار داشتيد مبتلا به بلاى الهى بوديد تا معلوم شود صابريد يا نه ، و آنگاه كه از عذاب رهايى يافتيد و از نعمت ها برخوردار شديد بازهم در حال آزمون و ابتلا به سر مى بريد تامعلوم گردد كه شاكر هستيد يا نه .
    پس اين كه در سوره اعراف درباره خصوص بنى اسرائيل مى فرمايد: وبلوناهم بالحسنات و السيئات و در سوره انبياء به طور عموم مى گويد: كلّ نفس ذائقة الموت و نبلوكم بالشرّ والخير فتنة براى آن است كه شبهه دوگانه پرستى را برطرف كرده و اثبات كند كه اگر بلاها و مشكلات ، از جانب خداوند بر بنى اسرائيل فرود نمى آمد و اگر آنان از طريق صبر و استقامت در برابر سختى ها آزموده نمى شدند، آن همه نعمت ها به آنها داده نمى شد و شخصيت هايى چون داود و سليمان از ميان آنان مبعوث نمى گرديد؛ يعنى نقمت مانند نعمت ذاتا خير است و شرّ نيست ؛ جنبه ناسازگارى آن با رنج ديده ها امرى است كه از آن شرّ انتزاع مى شود و همين جنبه نيز آزمون الهى است . بنابراين ، مبداء شر همان مبداء خير است ، و شرور، محتاج به مبداء جدا نيست .
    4- سرانجام حق و فرجام باطل
    اين كه قرآن كريم نعمت رهايى بنى اسرائيل از هيمنه و استبداد فرعون را به رخ آنان مى كشد، در واقع مى خواهد اين نكته را القا كند كه بدانيد سرانجام آنچه باقى است حق است و بس ، و غير حقّ هرچه باشد احدوثه و خوابى بيش نيست . آنچه مى ماند و اتصال و بقا دارد بيدارى هاست . خواب ها از هم گسيخته است و سپرى مى شود و ظالم مانند خوابيده است و سلسله ظالمان از يكديگر منقطع بوده ، همگى به احدوثه شدن كشانده مى شود. فرعون و فرعونيان رفتند و بخت النصر كه پس از او بربنى اسرائيل مسلط شد، نيز در بستر تاريخ محو گرديد و به طور كلى باطل چون كف روى آب زايل مى شود و آنچه ثابت مى ماند و به مقصد مى رسد حق است : امّا الزّبد فيذهب جفاء و امّا ما ينفع الناس فيمكث فى الارض . غلبه نهايى با سنّت الهى است : ليظهره على الدين كلّه و عالم در نهايت به كام اهل حق و تقواست : والعاقبة للمتقّين .
    سيل پرخروش حق بخارشدنى نيست ، بلكه به دريا مى ريزد، اگر چه خس و خاشاكى نيز برروى خود داشته باشد. قرآن ، ستم و ستمكاران را خس و خاشاك سيل رحمت حق مى داند و سنّت قطعى الهى براين است كه براساس للّه ميراث السموات و الارض و انّ الارض للّه يورثها من يشاء و ونريد ان نمنّ على الذين استضعفوا فى الارض و والعاقبة للمتقين همه آنچه غير آب خروشان است ، از بين برود وسيل خروشان حق بدون هيچ مانع و رادعى به درياى بى كران هستى جاويد متّصل شود.
    از نكات مهمّى كه در نقل قصص انبيا و امم پيشين در قرآن جلب توجه مى كند اين است كه خداى سبحان در ضمن بيان سيره عملى و سنت جارى خود نسبت به ستمكاران ، مى فرمايد: كسانى را كه مدتى به عنوان هست مطرح بودند آنهارا به عنوان بود: كان ساختيم ، امّا درباره افراد ستم پيشه مى فرمايد آنها را چنان متفرّق كرديم و از روى زمين برداشتيم كه اكنون گفته مى شود: در روم قيصرى بود، نه اين كه هست و در حبشه ، نجاشى و در يمن ، تبّع و در ميان ترك ها خاقان و درايران شاهنشاهى كسرا بود؛ يعنى به گونه اى محو و نابود شدند كه جز داستان و احدوثه چيزى از آنها باقى نمانده است : فقالوا ربّنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزّقناهم كلّ ممزّق .
    در جاى ديگر مى فرمايد:رسولان خود را پياپى فرستاديم . هرگاه رسولى براى هدايت قومى آمد، طاغيان او را تكذيب كردند، ولى ما امّت هاى سركش را يكى پس از ديگرى چنان نابود كرديم كه تنها نام و گفتگويى (احاديث ) از آنان باقى ماند: ثم ارسلنا رسلنا تترا كلّ ما جاء امّة رسولها كذّبوه فاتبعنا بعضهم بعضا وجعلنا هم احاديث .
    وضيح اين كه ، اصل نظام آفرينش توحيد اس ، و الحاد، شرك ، كفر و نفاق زوايد آن است ؛ اصل آن مى ماند و حكومت مى كند و به ثمر مى نشيند و زوايد آن از ميان مى رود. چنين نيست كه گاهى توحيد حكومت كند و گاهى شرك ، و هيچ كدام اصل نباشد.
    در فرهنگ قرآنى ، جوامع انسانى به منزله بوستانى است كه باغبانش خداست : واللّه انبتكم من الارض ‍ نباتا. در اين بوستان علف هاى هرزى نيز مى رويد كه بايد وجين شود و شاخه هاى زايدى رشد مى كند كه بايد هرس شود. از اين رو از يك طرف مى فرمايد: وقطعنا دابر الذين كذّبوا باياتنا يا فقطع دابر الذين ظلموا والحمدللّه ربّ العالمين ؛ يعنى ما علف هاى هرز و شاخه هاى زايدى چون سلاطين ، اكاسره و قياصره را قطع يا وجين مى كنيم تا مانع ثمردهى شجره طوباىِ حق نشوند. در تعبيرى ديگر مى فرمايد: آنها را همچون تنه هاى پوسيده درختان نخل قرار داديم كه با تندى بادى بر زمين افتاده و چيزى از آن باقى نمانده است : كانّهم اعجاز نخل خاوية # فهل ترى لهم من باقية .
    از سوى ديگر مى فرمايد: ولقد وصّلنا لهم القول لعّلهم يتذكّرون ؛ ما انبيا را حلقه هاى متّصلى قرار داديم و سخنان اين سخنگويان الهى را در پى درپى و متصلا به امّت ها رسانديم ، به گونه اى كه هر حق و فضيلتى در شرق وغرب عالم مطرح است برگرفته از مكتب انبياست . ثمر نهايى بوستان حقيقت نيز در آيه ليظهره على الدين كلّه ولو كره المشركون به آن اشارت رفته و بدين معناست كه وقتى انسان از پشت بام عالم هستى با ديد خدايى مجموع نظام هستى را بنگرد،در مى يابد كه از نقشه نيكويى برخوردار بوده ، به سوى عاقبت مطلوبى در حركت است ؛ يعنى نظام عالم ، نظام احسن و عارى از اعوجاج و گناه بود، معصيت و ظلم ، امرى عارضى برآن است . از اين رو نبايد گفته شود:چرا اهداف پيامبران محقق نمى شوديا اين همه خون ريزى چرا؟!؛ خون ريزها معدودند و بيشتر انسان ها يا مظلومند يا افراد صالح و شرافتمند. به بيان ديگر، گرچه فساد و هلاكت زياد است و ستم ديدگان
    بى شمارند، اما مفسدان كسرايى و قيصرى و خاقانى ، نسبت به توده مردم محروم يا متوسط، اندكند.
    اگر كسى با اين ديد مثبت به عالم بنگرد، فقط نظم محمود را مى بيند، نه هرج ومرج مذموم را؛ زيرا از اين منظر آمار مظلومان به حساب ظالمان گذارده نمى شود. در سراسر تاريخ خط مستقيم صفوت و راه برگزيدگانى چون آل عمران ، آل ابراهيم ، آل موسى ، آل هارون و آل يعقوب همواره وجود داشته فكر و كتاب و دينشان در زمين باقى و پديدار است و جز آن هر خط ديگرى نابود شدنى است و پيروان آن ريشه كن شده ، به حديث و احدُوثه كشانده مى شوند.
    سلسله پيامبران چون همديگر را تصديق مى كنند: مصدقا لما بين يديه و با هم متّحدند و در مسير واحد قرار دارند دوام و بقا دارند، ولى ظالمان و جبّاران چون نسبت به يكديگر تكالب ، تنازع ، تهارش و تطارد دارند و در مسير واحد نيستند، دوامى ندارند واز ريشه كنده مى شوند و زوال و فنا مى يابند؛ نظير علف هرزى كه از ريشه كنده شود كه علف هرز بعدى ، محصول آن و ادامه آن نيست . بنابراين ، از آن جا كه فساد هر ستمگرى در حدّ خود است و پراكندگى و اختلاف براى هميشه بين ظالمان وجود دارد: واءلقينا بينهم العداوه والبغضاء الى يوم القيمة هرآتشى كه از جانب ظالمى روشن مى شود، دوام نمى آورد و خاموش ‍ مى گردد:وكلّما اوقدوا نارا للحرب اطفاها اللّه ؛ مانند درختى كه از روى زمين بركنده شده ، كه ممكن است چندروزى سرسبز باشد، ولى چون ريشه در دل خاك ندارد ناپايدار است : مثل كلمة خبيهة كشجرة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار، برخلاف حق كه همانند شجره طيبّه ريشه دار و ثابت است : واصلها ثابت و فرعها فى السماء# تؤ تى اكلها كلّ حين باذن ربّها و خداوند اراده احقاق و اثبات و استمرار آن را دارد: ويريد اللّه يحقّ الحق بكلماته و يقطع دابر الكافرين و چيزى كه خدا اراده ثبات آن را داشته باشد، با هيچ عاملى از ميان نمى رود.
    5- همه نعمت ها براى امتحان است
    در مباحث تفسيرى گذشت كه نجات بنى اسرائيل از آل فرعون بلا و ابتلاء و وسيله امتحان الهى است و لازمه اش آن است كه حتى نجات از زير بار ظلم نيز صرفا به عنوان پاداشى بى مسؤ وليت نباشد، بلكه خداوند سبحان آنان ، يعنى مستضعفان را وارث زمين كرده است تا ببيند چه مى كنند و اين مطلبى است كه در آيه ديگر به آن تصريح شده است : قال عسى ربّكم ان يهلك عدوّكم و يستخلفكم فى الارض فينظر كيف تعملون . مهم اين است كه ببيند شما چه مى كنيد؛ چنان كه در هر آزمون ، امتحان كننده نگاه دقيق به كيفيّت عمل آزموده دارد.
    سرّ اين كه نجات بنى اسرائيل از آل فرعون و نيز ساير نعمت هاى مربوط به گذشتگان را براى معاصران رسول اكرم صلى الله عليه و آله بيان مى دارد نيز همين است ؛ زيرا قرآن كتاب قصّه و تاريخ و شمارشگر افتخارات قومى يا خانوادگى نيست ، بلكه كتاب نور و هدايت و بيانگر قوانين و سنت هاى الهى حاكم بر جهان است و مبيّن اين كه همگان در برابر آن يكسانند؛ پيشينيان در برابر اين سنن مسؤ ول بودند و شما هم نسبت به آن مسؤ وليت داريد. هركس با حق صراع كند و باحقايق عالم درافتد و كشتى بگيرد، شكست مى خورد:من صارع الحق صرعه ، خواه آل فرعون باشند يا بنى اسرائيل يا ديگران ، و هركس در برابر حق خاضع باشد و راه اطاعت پيشه كند، به سيادت رسيده ، از نعمت هاى مادى و معنوى برخوردار مى شود، خواه بنى اسرائيل باشند يا ساير اقوام و ملّت ها.
    سنّت ثابت الهى آن است كه هرگز نعمت را كه به گروهى داد تغيير ندهد، مگر اين كه متنعّم ، در فضاى اعتقادى و اخلاقى خود تغيير روش بدهد. از اين رو پس از بيان قانون كلى ذلك بانّ اللّه لم يك مغيّرا نعمة انعمها على قوم حتّى يغيّروا ما بانفسهم و انّ اللّه سميع عليم در اثناى قصّه فرعون و موسى ، در مقام تطبيق آن مى فرمايد: كداب ال فرعون و الذين من قبلهم كذّبوا بايات ربّهم فاهلكناهم بذنوبهم واغرقنا ال فرعون و كلّ كانوا ظالمين ؛ يعنى آنچه آل فرعون را به هلاكت رسانده تكذيب و گناهانشان بود. شما بنى اسرائيل نيز اگر چنان كنيد، چنين خواهيد شد. پس غرض از بيان اين حكايت ها تكريم گروهى و تحقير گروه ديگر نيست ، بلكه عبرت گرفتن مخاطبان و عبور كردن همه مكلّفان از خصايص موجود به فضايل برتر است .
    براين اساس ، قرآن كريم در نقل قصّه ها به بيان تاريخ وقوع داستان و جزئيّات واقعه نمى پردازد، بلكه تنها به روح قضيّه كه روح تاريخ و نور وهدايت است ، اشاره مى كند؛ چنان كه درباره زندانى شدن حضرت يوسف عليه السلام و حوادثى كه در زندان و پيش از آن رخ داد، روى بيان آن حضرت : ربّ السجن احبّ الى ممّا يدعوننى اليه يا جوابى كه به همراهان زندانيش در مقابل تقاضاى تعبير خواب آنان داده بود: انّى تركت ملّة قوم لايؤ منون باللّه وهم بالاخرة هم كافرون # و اتبعت ملّة اباءى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء تكيه مى كند؛ يعنى نقاط حسّاس تاريخ را كه بيانگر سنّت الهى است از يك سو، و منزّه از تزّمن به زمان خاص و تمكّن به مكان مخصوص است از سوى ديگر بازگو مى كند.
    6- ابتلا و امتحان به وسيله شرّ
    در مباحث تفسيرى گذشت كه بلاء در ذيل آيه مورد بحث وفى ذلكم بلاء من ربّكم عظيم به معناى امتحان است و مشاراليه ذلكم ، هم مى تواند نعمت نجات بنى اسرائيل از چنگال آل فرعون باشد و هم نقمت عذابى كه آل فرعون درباهرء بنى اسرائيل روا مى داشتند؛ زيرا خداى سبحان انسان ها را هم باخير و هم با شر مى آزمايد: و نبلوكم بالشرّ و الخير فتنة كه مقصود از شرّ بودن چيزى نسبت به چيز ديگر، ناگوارى و ناسازگارى آن است ؛ چنان كه امين الاسلام از اميرمؤ منان عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت در حال بيمارى در جواب پرستش عيادت كنندگان : كيف حالك ؟ فرمودند:على شرّ. عرض كردند: شما هم تعبير به شرّ مى كنيد؟! آن حضرت آيه و نبلوكم بالشّر و الخير فتنة را قراءت و به محتواى آيه استدلال كردند.
    از آيه فامّا الانسان اذا ما ابتليه ربّه فاكرمه و نعّمه فيقول ربّ اكرمن # و امّا اذ ما ابتليه فقدر عليه رزقه فيقول ربّى اهانن نيز برمى آيد كه چنان كه انسان بيمار، مبتلاى به بيمارى است ، انسان سالم نيز مبتلاى به سلامت است و در عالم چيزى نيست كه بلا و بلوى نباشد. گاهى خداى سبحان انسان را با سلامت امتحان مى كند تا ببيند وى شاكر است واز اين نعمت بهره اى مى گيرد يا نه ، و گاهى او را به مرض مى آزمايد، تا ببيند وى صابر است يا نه ، و به تعبير ديگر گاهى حسنه و نعمت مى دهد تا انسان با شكر به سوى خدا بازگردد و گاهى سيّئه و رنج مى دهد تا انسان از راه صبر و بردبارى به او رجوع كند: وقطّعناهم فى الارض امما منهم الصّالحون و منهم دون ذلك و بلوناهم بالحسنات و السيّئات لعلّهم يرجعون ؛ چنان كه درباره ساير امم مى فرمايد: ما آنها را با فشار گرفتيم ، تا مگر آنان تضرّع كنند: واخذنا اهلها بالباءساء والضراء لعلّهم يضّرّعون ؛ چون انسان اگر به ناله و تضرّع ، مسلّح گردد دشمن درون را در جهاد اكبر، خلع سلاح مى كند. اگر كسى بخواهد بر اهرمن درون پيروز شود، بايد مسلّح شود و سلاح انسان در اين پيروزى گريه است : وسلاحه البكاء. كسى كه اهل ضجّه و ناله نباشد مخمور و مغرور است و خدا بين نمى شود، بلكه هميشه خود بين است و انسان خود بين شكست مى خورد.
    در آيه مورد بحث مى فرمايد: اين بلاى عظيمى بود كه شما مظلومانه آن را تحمل كرديد و ما موساى كليم را برانگيختيم تا نجاتتان بخشد، اين بلاى عظيم را با شكر به مقصد برسانيد و از عهده امتحان آن بيرون آييد كه نعمتتان افزون شود و گرنه به عذاب شديد دچار مى شويد؛ چنان كه ابراهيم در سوره ابراهيم به زبان موساى كليم صريحا اعلام فرمود: لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابى لشديد. به ويژه هنگامى كه بلا عظيم باشد كفران آن نيز عظيم است و كفران عظيم ، كيفر عظيم را در پى دارد. برهمين اساس ، خداى سبحان نسبت به بنى اسرائيل با خشونت سخن مى گويد و مى فرمايد:كسانى برآنها مسلّط مى شودند كه تاروز قيامت هرگز به آنان رحم نمى كنند: و اذ تاذّن ربّك ليبعثنّ عليهم الى يوم القيمة من يسومهم سوء العذاب و در آيه 61 همين سوره نيز خواهد آمد: ضربت عليهم الذّلة و المسكنة .
    از اين دو آيه برمى آيد كه اولا نسل بنى اسرائيل تا روز قيامت باقى خواهد ماند و ثانيا، پيوسته در ذلّت به سرمى برند و اين منافاتى با پيشرفت ظاهرى اسرائيل و صهيونيست هاى كنونى ندارد؛ زيرا چه ذلّتى بدتر از اين كه حبل ذلت آمريكا را برگردن دارند.
    تذكّر:يهوديان چند گروهند:االف : كسانى كه به حبل الهى اعتصام كردند و موحّدانه به سرمى برند. قرآن از اين گروه به نيكى ياد مى كند: من اهل الكتاب امّة قائمة يتلون ايات اللّه ... ب : كسانى كه هرچند از حبل الهى محرومند، ولى حبل مردمى را به گردن دارند. از اين رو عين عزّت نسبى از ذلّت نفسى رنج مى برند. شايد بتوان به عنوان نمونه اين مطلب را ياد كرد كه قوم يهود با داشتن تاريخ كهن امروز در تمام روى زمين دولت مستقلى ندارند.
    بحث روايى
    عامل نجات بنى اسرائيل
    - عن العسكرى عليه السلام :قال اللّه : و اذكروا يا بنى اسرائيل اذنجيناكم انجينا اسلافكم من ال فرعون و هم الذين كانوا يدنون اليه بقرابته و بدينه و مذهبه يسمومونكم يعذّبونكم سوء العذاب شدة العذاب ، كانوان يحملونه عليكم . قال : و كان من عذابهم الشديد انّه كان فرعون يكلّفهم عمل البناء والطين و يخاف ان يهربوا عن العمل فامر بتقييدهم فكانوان ينقلون ذلك الطين على السلالم الى السطوح فربّما سقط الواحد منهم فمات او زمن و لايحلقون بهم الى ان اوحى اللّه تعالى الى موسى عليه السلام : قل لهم لايبتدؤ ن عملا الّا بالصلاة على محمد و آله الطيبين ليخفّ عليهم فكانوان يفعلون ذلك فيخفّ عليهم و امر كلّ من سقط او زمن ممّن نسى الصلاة على محمد و آله بان يقولها على نفسه ان امكنه اى الصلاة على محمد و آله او يقال عليه ان لم يمكنه فانّه يقوم لايضرّه ذلك ففعلوها فسلموا.
    يذبحون ابنائكم و ذلك لمّا قيل لفرعون ان يولد فى بنى اسرائيل مولود يكون على يده هلاكك و زوال ملكك فامر بذبح ابنائهم فكانت الواحدة منهنّ تصانع القوابل عن نفسها لئلّا يتمّ عليها حملها حتى تلقى ولدها فى صحراء و غار جبل او مكان غامض و تقول عليه عشر مرّات الصلاة على محمد و آله الطيبين فيقيض اللّه ملكا يربيه و يدر من اصبع له لبنا يمصه و من اصبع طعاما لينا يتغذاه الى ان نشا بنواسرائيل فكان من سلم منهم و نشا اكثر ممن قتل .
    و يستحيون نسائكم يبقونهن و يتخذوهن اماء فضجوا الى موسى و قالوا يفترشون بناتنا و اخواتنا فامراللّه البنات كلما رابهن من ريب من ذلك صلين على محمد و آله الطيبى عليه السلام فكان اللّه يردّ عنهن اولئك الرجال امّا بشغل او مرض او زمانة او لطف من الطافه فلم تفرش منهن امراه بل دفع اللّه عزّوجلّ ذلك عنهنّ بصلوتهن على محمد و آله الطيبين .
    ثمّ قال عزّوجلّ: و فى ذلكم اى فى ذلك الانجاء الذى انجاكم منه ربّكم بلاء نعمة من ربّكم عظيم كبير. قال اللّه عزّوجل : يا بنى اسرائيل اذكروا اذا كان البلاء يصرف عن اسلافكم و يخفف بالصلاة على محمدو آله الطيبين افلا تعلمون انّكم اذا شاهدتموهم و آمنتهم بهم كانت النعمة عليكم اعظم و افضل و فضل اللّه لديكم اكثر و اجزل .
    اشاره الف :اثبات معارف علمى با حديثى كه از آسيب ارسال ، قطع ، وقف ، رفع و... مصون نيست ، صعب است .
    ب : در مقام ثبوت ، هيچ محذورى در تاءثير توسل به ذوات نورى اهل بيت عصمت عليه السلام نسبت به نجات محرومان از سلطه طاغيان نيست ؛ چنان كه در جريان قبول توبه آدم صفىّعليه السلام و تلقّى كلمات گذشت .
    ج : انگيزه فرعون در تذبيح و تقتيل پسران بنى اسرائيل و زنده نگه داشتن دختران و زنان در مطاوى تفسير و ثناياى لطايف و اشارات بازگو شد.
    و اذفرقنابكم البحر فانجينكم و اغرقنا ال فرعون و انتم تنظرون (50)
    گزيده تفسير
    خداى سبحان در مقام بيان نعمت ديگرى كه بر بنى اسرائيل ارزانى داشته ، يعنى نجات بنى اسرائيل از چنگال آل فرعون و براى آشكار شدن عظمت اين نعمت ونيز تذكّر نعمت عظيم مصون ماندن از غرق در دريا مى فرمايد: به ياد آوريد زمانى را كه دريا را براى شما شكافتيم و در نتيجه شما را نجات داديم و آل فرعون را در منظر شما غرق كرديم .
    با شكافته شدن دريا همه بنى اسرائيل كه همراه موساى كليم عليه السلام بودند با ورود به آن از تعذيب آل فرعون نجات يافتند و خود از غرق شدن در آن مصون ماندند و آل فرعون از دسترسى به آنها ممنوع شدند و همه آنان كه همراه فرعون بودند در دريا غرق شدند. مشاهده چنين صحنه اى ، براى قوم حس گرايى چون بنى اسرائيل ، اعجاز الهى را بليغ ‌تر و نعمت را عظيم تر جلوه مى دهد.
    تفسير
    فرقنا: اين واژه از ماده فرق در اصل به معناى جدا كردن بين دو چيز است . فرق در شق كردن و شكافتن استعمال مى شود؛ چون لازمه هر شكافتنى جدا شدن دو چيز از يكديگر است . فرق دريا در آيه مورد بحث نيز به معناى شكافتن آن و جداسازى قسمتى از آب دريا از قسمت ديگر آن است . گرچه برخى فرق را در مورد انفصال و فلق را در مورد انشقاق به كار برده اند. فرق جداكردن و فِرق پاره جدا شده است : فكان كلّ فرق كالطّود العظيم .
    بكم : حرف باء در بكم براى سببيّت است ؛ يعنى به سبب و غايت شما (سببّيت غائيّه ) دريا را شكافتيم كه در اين صورت ، چنان كه آلوسى گفته ، باء به منزله لام است ؛ يعنى ما دريا را براى شما شكفاتيم و احتمال دارد براى مصاحبت باشد؛ چنان كه زمخشرى آن را يكى از احتمالات دانسته است ، كه در اين صورت بكم يا در موضع حال براى مفعول فرقنا: يعنى كلمه البحر (ازباب تقديم حال بر ذوالحال ) قرار دارد؛ يعنى ما دريا را شكافتيم ، در حالى كه دريا مصاحب و همراه با ورود شما بود، يا در موضع حال براى فاعل فرقنا است ؛ يعنى دريا را شكافتيم ، در حالى كه همراه شما بوديم (كنايه از ناصر و حافظ بودن خداوند است ؛ چنان كه در بيان موسى عليه السلام در جمله كلّا انّ معى ربّى سيهدين به آن اشاره شده است ).
    ظاهر آيه همان احتمال اول است (يعنى به ياد آوريد زمانى را كه دريا را براى شما شكفاتيم )و سياق آيات نيز به آن شهادت مى دهد؛ چون آيات محل بحث ، در مقام شمارش نعمت هايى است كه خداوند آنها را بر بنى اسرائيل ارزانى داشت و چنين مقامى با معناى به سبب شما (سبب غايى ) براى شما دريا را شكافتيم سازگارتر است .
    البحر: مكان واسع را بحر گويند و كسى كه علم وسيع دارد،متبحّر است .كلمه ال براى عهد خارجى است و مقصود از بحر يا قُلْزم و درياى احمر است يا نيل .
    فانجيناكم : اين مساءله نجات ، در اين آيه به صيغه افعال : انجينا آمده ، در حالى كه در آيه قبل به صيغه تفعيل : نجّينا ذكر شده ، شايد به اين لحاظ باشد كه آنچه در اين آيه مطرح است ، نجات از غرق شدن از طريق از اخراج از آب به سوى ساحل است (نه مطلق نجات يافتن و خلاص شدن از آل فرعون كه در آيه قبل ذكر شده و نيازى هم به تكرار آن نيست ) و اخراج از باب افعال است . پس انسب اين است كه موضوع نجات دادن نيز به همين صيغه باشد.
    چنين مطلبى كه از ظاهر كلام ابى السّعود به دست مى آيد، خالى از مناقشه نيست ؛ چون آنچه دلالت دارد كه مقصود از نجات در اين آيه ، نجات از غرق شدن است نه مطلق نجات از آل فرعون ، قرينه تقابل است ؛ يعنى تقابل انجيل و اغرقنا باعث مى شود كه انجيناكم ظهور در انجاى از غرق شدن در آب پيدا كند و چنين تقابلى مقتضى تبديل صيغه تفعيل به افعال نيست . گذشته از آن كه نجات بنى اسرائيل از قهر و تعذيب مستمر فرعون ، چنان كه قبلا بازگو شد، هم با تفعيل ذكر شده و هم با اِفعال ، نظير: و اذ انجيناكم من ال فرعون يسومونكم سوء العذاب .
    next page

    fehrest page


    back page

  2. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تناسب آيات :
    از آن جا كه در آيهئ قبل سخن از نعمت نجات بنى اسرائيل از آل فرعون بود، در اين آيه ، به چگونگى آن اشاره مى كند تا هم عظمت اين نعمت بيشتر آشكار شود و هم در ضمن آن ، نعمت عظيم ديگرى (مصونيت از غرق شدن در دريا) يادآورى گردد. ابتدا مى فرمايد: و نيز به ياد بياوريد زمانى را كه دريا را براى شما شكافتيم . سپس به نتيجه شكافته شدن دريا اشاره مى كند كه عبارت است از نجات يافتن بنى اسرائيل و غرق شدن آل فرعون ، آن هم در مراءى و منظر بنى اسرائيل : نتيجه شكافتن دريا اين شد كه شما را نجات داديم و آل فرعون را غرق كرديم ، درحالى كه شما غرق شدن آنان را نظاره مى كرديد.
    خلاصه آن كه ، شكافتن دريا به امر ملكوتى خداوند دو نتيجه براى شما داشت و دو محروميت براى آل فرعون ؛ زيرا شما اولا، با شكافتن دريا و ورود به آن از تعذيب آل فرعون نجات يافتيد و ثانيا، به معجزه الهى از غرق شدن در آن مصون مانديد و آل فرعون اولا، از دسترسى به شما ممنوع و محروم شدند و ثانيا، به كام دريا فرو رفتند و غرق شدند.
    نجات يافتگان و غرق شدگان :
    ظاهرانجيناكم و ال فرعون عموم بنى اسرائيل و عموم فرعونيان است ؛ يعنى اين آيه ظهور دارد كه همه بنى اسرائيل همراه موسى بدون استثنا نجات يافتند و همه آل فرعون كه همراه فرعون بودند بدون استثنا، غرق شدند و اين معناى ظاهرى است كه در آيات ديگربه آن تصريح شده است . چنان كه مى فرمايد: وانجينا موسى و من معه اجمعين ، فاغرقناه و من معه جميعا . البته اگر كسى از بنى اسرائيل يا از آل فرعون در صحنه حاضر نبود تخصصا از حكم خارج است .
    مراد ازآلفرعون
    تعبير به ال فرعون همانند تعبير بنى هاشم و بنى آدم و آل موسى و آل هارون است كه مضاف اليه آن (يعنى فرعون ، هاشم ، آدم ، موسى و هارون ) خارج از حكم مضاف نيست ؛ يعنى منظور از آل فرعون ، شخص فرعون و همه پيروان اوست ؛ چنان كه مقصود از بنى آدم در آيه ولقد كرّمنا بنى ادم شخص آدم و همه فرزندان او، و مقصود از آل موسى و آل هارون در آيه ... و بقية ممّا تركت ال موسى و ال هارون شخص موسى و هارون و پيروان آنان ، و مراد از آل يعقوب در آيه ... ويتمّ نعمة عليك و على ال يعقوب شخص يعقوب و فرزندان و پيروان اوست . البته گاهى ممكن است براثر قرينه خاص مقصود از آل موسى و آل هارون در آيه تكرال موسى و...، خصوص موسى و هارون باشد كه از بحث كنونى بيرون است .
    مشاهده نابودى دشمن
    جمله وانتم تنظرون به اين معناست :در حالى آل فرعون را غرق كرديم كه شما شاهد غرق شدن آنها بوديد و چنين صحنه اى از نجات شما و غرق آنان ، اعجاز را بليغ ‌تر و نعمت را عظيم تر جلوه مى دهد، به ويژه براى قومى چون بنى اسرائيل كه گرفتار حسّ گرايى بوده ، از تفكرات عقلى بهره اندكى داشتند و صريحا به موساى كليم مى گفتند: تا خدا راروشن و آشكارا نبينيم به تو ايمان نمى آوريم : لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرة و پس از مشاهده معجزات فراوان وقتى از دريا گذشته و به قومى بت پرست برخوردند، از موسى درخواست كردند كه تو نيز خداى ديدنى براى ما قرارده : يا موسى اجعل لنا الها كما لهم ءالهة .
    هلاكت دشمن نعمتى است عظيم ، و مشاهده آن ، نعمت عظيم ديگر. برخى مانند فرّاء برآنند كه رخداد هائل ، مانع از نگاه بنى اسرائيل بود. بنابراين ، مقصود آن است كه حادثه در مراءى و مسمع شما بود، به طورى كه گويا مى ديديد. پس ، نظر به معناى علم است ، نه نگاه با چشم .
    شيخ طوسى (ره ) گفته فرّاء را محتمل و مليح تلقى كرد، گرچه نظر شيخ طوسى همانند انظار ساير مفسران بر نظر حسىّ است ، ليكن طماءنينه اى كه براى موسى و همراهان او پديد آمد و مسير رهو و واسع و بى خطر درياى خشك را پشت سرگذاشتند و دريا اجساد بى روح آل فرعون را به روى آب آورد، نگاه با چشم به اين صحنه محذورى ندارد.
    لطايف و اشارات
    1- تنها كليددار نظام هستى
    كليددار نظام آفرينش خداوند است و كليد دوگونه چرخش دارد: با يك چرخش آن ، در باز، و باچرخش ‍ ديگر بسته مى شود. خداوند در آيه واذ فرقنا بكم البحر... مى فرمايد: كليد دريا به دست ماست و ما به وسيله موساى كليم اين كليد را به چرخش در آورديم ؛ به او دستور داديم تا عصا را به دريا بزند تا بر اثر آن راهى خاكى بلكه راه هاى متعدد در وسط دريا پديدار شود و مشا از آن عبور كنيد و فرعونيان در تعقيب شما به ميانه دريا بيايند. آنگاه كليد دريا را برگردانيم و چهره ديگر آن را ظاهر كرديم و آب ها به هم آمد: فغشيهم من اليمّ ما غشيهم و فرعونيان به قعر دريا فرو رفتند.
    به هرحال ، كارگاه الهى با نظم ويژه دارد مى شود و كليد دار آن تنها خداست : وعنده مفاتح الغيب ، و له مقاليد السموات و الارض . اين مفاتيح و مقاليد تنها براى مؤ منان ، مفتاح و گشاينده است ، اما براى كافران ، همواره مغلاق و قفل كننده است . درياى متّصل براى حفظ دين منفصل مى شود و مؤ منان نجات مى يانبد و درياى منفصل براى محق كفر متّصل مى گردد و كافران غرق مى شوند و چنين است كار خداى سبحان كه باكن فيكون مسائل جهان را حل مى كند و چون كليدها تنها نزد اوست ، در رحمتى را كه او باز كرد، ديگرى توان بستن آن را ندارد: ما يفتح اللّه للنّاس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده ؛ چنان كه اگر او در رحمت را برروى گروهى ببندد، كسى توان گشودن آن را ندارد.
    اين شكافتن اختصاصى به دريا و نجات بنى اسرائيل ندارد، بلكه نسبت به شكافتن ماه آسمان نيز مى فرمايد: اقتربت الساعة و انشقّ القمر و درباره شكافتن زمين و فرو رفتن قارون در دل آن مى گويد: فخسفنا به و بداره الارض يعنى كليد صحرا و فضا و هوا نيز در دست خداست ؛ چنان كه كليد آتش : يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم و كليد باد: فسخّرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب نيز در اختيار اوست . چيزى در جهان نيست كه در برابر خداى سبحان مستقل باشد و خود راءيى نشان دهد؛ عصاى موسى عليه السلام تنها با خواست خداوند عصاست و اگر او بخواهد عصا به اژدها تبديل مى شود. از اين رو هنگامى كه خداوند از موسى پرسيد، و ما تلك بيمنيك يا موسى و آن حضرت پاسخ داد: و هى عصاى ...، خداوند به طور ضمنى فرمود: نگو عصاست ، بلكه بگو:تا تو چه بخواهى ؛اگر خواستى عصا باشد عصاست و اگر خواستى مار باشد مار است . از اين رو فرمان داد: القها؛ آن را بينداز تا معلوم شود عصاست يا غيرعصا؟
    پس از آن كه موسى عليه السلام اين حقيقت را ادراك كرد، آرام شد و خوف وخشيت او از غير خدا زايل گرديد و موسايى كه در طليعه نبوت به او گفته شد: نترس ؛ لاتخف پس از نبوت و آشنايى با حقيقت مزبور، در جريان نجات بنى اسرائيل به وى خطاب شد:تو نمى ترسى ؛لاتخاف دركا ولاتخشى ؛ يعنى به مقام امن و اطمينان رسيدى .
    از اين رو هنگامى كه اصحاب موسى دريا را روبرو و سپاه فرعون را در پى خود ديدند و گفتند: هم اكنون به ما مى رسند؛ فلمّا تراءا الجمعان قال اصحاب موسى انّا لمدركون موساى كليم با قاطعيت و آرامش كامل فرمود: كلّا؛ هرگز به ما نمى رسند و پس از اين طرد و ردع ، با حرف تاءكيد و به صورت جمله اسميه فرمود: انّ معى ربّى سيهدين ؛ تحقيقا خداى من و كليددار نظام هستى با من است . البته اين معيت ويژه غير از معيّت قيومى مطلق است كه همگانى و هميشگى است . منظور از معيّت در اين جا همراهى عنايت ، نصرت و امداد خاص الهى است .
    2- زمامدارى نظام جمع و فرق
    خداى سبحان همان طور كه خالق وصل است خالق فصل نيز هست و چنان كه نظام جمع به دست اوست ، زمام فرق نيز تحت قدرت اوست ، و اوست شكافنده دريا: و اذ فرقنا بكم البحر، ربّ الفلق : قل اعوذ بربّ الفلق و شكافنده صبح : فالق الاصباح و جعل الّيل سكنا و فالق و شكافنده حبّه و هسته : فالق الحبّ والنوى ؛ هسته اى كه به صورت نخل بلند قامت : والنخل باسقات ... و حبّه اى كه به صورت خوشه زيبا و پرطراوت ظهور مى كند: ءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون .
    به بيان ديگر، زمام همه اشيا در دست قدرت اوست و هر چيزى آن مى شود كه خدا بخواهد؛ زمينى كه در موقعيت عادى غير قابل كشت و لم يزرع يا، غيرذى زرع ، است با شكافتن آن و بيرون آوردن چشمه آب ، مزورعى و قابل كشت و برخوردار از آب وعلف گرديده ، قلوب مردم را به خود منعطف مى كند و ثمرات و بركات ، بدان جا سرازير مى شود: ربّنا انّى اسكنت من ذريّتى بواد غير ذى زرع ... فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات ....
    ورحمى كه بر اثر عُقم از يك سو و كهن سالى و فرتوتى از سوى ديگر به طور طبيعى آماده پرورش جنين نيست ، با خواست و مشيّت او آماده پرورش يحياى پيامبر مى شود: قل ربّ انّى يكون لى غلام و قد بلغنى الكبر و امرائى عاقرٌ قال كذلك اللّه يفعل ما يشاء. و آبى كه مطابق قوانين طبيعى عالم ماده ، اجزايش به هم اتصال دارد، از هم شكافته مى شود و كسى كه را كه روزى به جريان چنين آبى در زير كاخش افتخار مى كرد و نداى اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى سر مى داد، در كام خود فرو مى برد.
    وبالاخره ، آبى كه مايه حيات است با اراده او سبب مرگ و هلاكت مى شود، به طورى كه گوينده انا ربّكم الاعلى را بر اثر قهر الهى در قعر خويش فرو مى برد. روزى سبب نجات قنداقه موسى مى شود و روز ديگر، با فرق و شكافته شدن سبب رهايى بنى اسرائيل ، و با جمع شدن و به هم پيوستن سبب نابودى فرعونيان مى گردد.
    3- تكرار نعمت نجات از دريا
    نعمت نجات از دريا نسبت به حضرت موساى كليم عليه السلام كه دامنه بركت آن ، نجاتِ بنى اسرائيل را به همراه داشت ، مسبوق به چنين نعمتى نيز بوده است ؛ چنان كه خداوند به آن حضرت فرمود: ولقد مننّا عليك مرّةً اخرى # اذ اوحينا الى امّك ما يوحى # ان اقذفيه فى التابوت فاقذفيه فى اليمّ فليلقه اليمُّ بالساحل . آنچه در مرحله حدوث براى كليم خدا رخ داد، در مرحله بقا نيز براى وى و امّت او حاصل شد.
    در ماجراى مادر موسى عليه السلام به دريا امر شد كه امانت الهى رابه سلامت به ساحل برساند و در جريان موساى كليم عليه السلام نيز تصريح به دستور انفلاق دريا صادر نشد، ليكن تصريح امر به ضرب دريا به منزله امر كردن به دريا به امتثال و انفلاق است .: فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق .
    4- ويژگى هاى شكافته شدن دريا
    الف : هرگونه فَرق و شكافى كه در دريا پديد آمد، محصول ضرب عصاى موساى كليم بود؛ خواه اصل فرق و شكاف و خواه راه هاى دوازده گانه واقع شد؛ زيرا ظاهر آيه فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطّود العظيم همين است . احتمال آن كه مقصود از آيه ، فرق و فصل بين آب دريا و بين بنى اسرائيل باشد ضعيف است . عمده اصل فرق درياست اولا، وتعدد آن ثانيا، كه هر دو قبل از ورود بنى اسرائيل به دريا به وسيله عصاى كليم خدا حاصل شد.
    ب : آب به منزله پرده روى زمين دريا بود كه با ضرب عصا، پرده آبى كنار رفت و زمين خشك هويدا شد؛ زيرا ظاهر آيه ... فاضرب لهم طريقا فى البحر يبسا همين است . البته تاءثير باد و آفتاب به طور طبيعى مورد انكار نيست ، ليكن ظاهر آيه آن است كه خشكى زمين متاءثر از ضرب عصاى كليم خدا بود.
    ج : خداوند همه مصائب برّ و بحر را برطرف مى كند، ليكن خطر دريا و عبور بى رنج از آن براى بنى اسرائيل طبق عنايت ويژه الهى بود. از اين رو خداوند در عين آن كه هرگونه رهايى از ظلمت هاى برّ و بحر را به خود نسبت مى دهد: قل من ينّجيكم من ظلمات البرّ و البحر... ليكن خصوص نجات بنى اسرائيل را به خود اسناد داده است : و جاوزنا ببنى اسرائيل البحر...؛ يعنى ورود و خروج بنى اسرائيل به رحمت ويژه خداوند وبد، به طورى كه بستر دريا به صورت زمين خشك هموار و مستوى ظهور كرد تا عبور برروى آن ممكن باشد و مراد از واترك البحر رهوا... اين است كه دريا را به همان حالت فرو رفته و آرام رهاكنيد؛ زيرا همين طريق يبس و مسير خشكِ زمين دريا زمينه غرق شدن آل فرعون را فراهم مى كند؛ زيرا آنان به طمع همين فرورفتگى آب و آرامش دريا در آن قدم نهادند.
    د: معجزه براى هدايت مردم و صيانت هدف انبيا، از سنخ سنّتهاى الهى است ، از اين رو با ساير سنّت هاى عادى منافاتى ندارد و سنّت الهى را نبايد به معناى عادت و منحصر در آن دانست كه اگر چيزى خرق عادت باشد نه خرق عليّت ، و محال عادى بود نه ممتنع عقلى ، مخالف سنّت خدا تلقى شود.
    5- اِسراى موسوى و اِسراى محمدى صلى الله عليه و آله
    آنچه براى شخص حضرت موساى كليم عليه السلام رخ داد، در حدّ خود اِسراى ويژه بود، گرچه معراج را ظاهرا به دنبال نداشت ؛ زيرا صرف سير شبانه يا به سرات رفتن و جاى مرتفع را پيمودن اسراى معهود نبوى نيست . از اين رو براى بنى اسرائيل كه چنين رخداد شيرين و ماندنى پديد آمد، هرچند كمال پيروى از انسان كامل را به همراه داشت و صحابت اعجاز را در برداشت ، ولى اسراء محسوب نخواهد شد، اما براى حضرت موسى عليه السلام مى تواند در حدّ اسراى نبوى به حساب آيد .التبه با اسراى رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرق ممتاز دارد.
    سرّ اِسراء بودن حركت موساى كليم عليه السلام اين است كه قبلا به آن حضرت وحى شده : اولا، شبانه حركت كن و بندگان خدا، يعنى بنى اسرائيل را به همرا خود ببر: فاءس بعبادى ليلا. ثانيا، آل فرعون شمارا تعقيب مى كنند: انّكم متّبعون . ثالثا، مسير خشك دريا را بدون هراس طىّ كن : ولقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم طريقا فى البحر يبسا لاتخاف دركا و لاتخشى ، بنابراين كه دستور زدن عصا همان وقتى كه دستور اسراء نازل شد فرود آمده باشد. رابعا، آگاهى از غرق شدن آل فرعون : واترك البحر رهوا انّهم جند مغرقون ، بنابر نزول هم زمان با دستور اسراء؛ چنان كه ظاهر سياق ايات چنين است . اين گونه از انديشه هاى غيبى و انگيزه هاى فراطبيعى در آن سير شبانه يا به سرات و مكان فسيح و مرتفع آمدن ، دلمايه حضرت كليم اللّه بود. بنابراين ، مى توان گفت : سبحان الذى اوحى بعبده الاسراء من المصر الى البحر و من البحر الى البر سالما عن درك العدوّ و ناجيا عن اليّم ، قاهرا على البحر و قادرا على انجاء بنى اسرائيل من الغرق باذن اللّه سبحانه .
    فرق اساسى بين اسراى موسوى و اسراى محمّدى از اين جا شروع مى شود كه موساى كليم عليه السلام به اذن خداوند اسراء را آغاز كرد و به پايان برد، ولى حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله از آغاز تا انجام آن مهمان الهى بود و خداوند شخصا اسراى او را برعهده گرفت و او را برد، نه آن كه به او فرموده باشد برو: سبحان الذى اسراى بعبده ليلا.... همين طليعه فروق ، نشانه تمايزهاى بى شمارى است كه بين دو اسراء يافت مى شود كه شرح آن از مبحث كنونى خارج است .
    6- نظر حسّى و نگاه شاهدانه
    آنچه در صحنه اسراء پديد آمد ممكن است براى بنى اسرائيل فى الجمله نه بالجمله معلوم شده باشد؛ چنان كه شكافتن دريا، تعدد مسالك دريايى ، عبور آنان به راحتى ، غرق آل فرعون و... مورد التفات آنان واقع شد و خداوند نيز در اين باره فرمود: وانتم تنظرون ، ليكن نظر حسّى آنها كه محصولى جز علم حصولى نداشت ، غير از نگاه شاهدانه و بصيرانه حضرت كليم اللّه بود كه به همه ماجرا از صدر تا ساقه علم شهودى داشت . بنى اسرائيل آثار را با علم حصولى مى فهميدند، ولى حضرت كليم اللّه آثار و مؤ ثر را با علم حضورى مى يافت . آنچه براى بهشتيان در معاد مكشوف مى شود، براى اوليا الهى در دنيا مشهود است . بنابراين ، سنخ مشاهده نجات غير از صنف احساس نجات است ؛ چنان كه در امور فراوان ديگر نيز از هم متمايزند. موساى كليم عليه السلام داراى اعجاز بود و از نفس قُدسى او به اذن خدا همه امور خارق عادت صادر شده است ، ولى بنى اسرائيل گوشه اى از آثار پربركت آن را احساس كرده اند.
    7- هشدار به سركشان و جبّاران
    روزى هيود در نهايت ضعف و ذلّت بود و دشمن او در غايت قوّت و عزّت ، امّا قضيّه به گونه اى معكوس شد كه آل فرعون به همان سوء العذابى مبتلا شدند كه بر بنى اسرائيل روا مى داشتند، بلكه عذابى بدتر از ذبح پسران ؛ زيرا ذبح ، مرگى سريعاست و مذبوح را هر چه زودتر خلاصى مى بخشد در حالى غرق شدن ، مرگى بطى ء و از سخت ترين نوع مرگ هاست (از اين رو غريق مسلمان در حكم شهيد است ). به گونه اى جريان به عكس شد كه آل فرعون ، هم ذلّت غرق شدن در دريا راپذيرا شدند و هم ذلّت نظاره كردن بنى اسرائيل و در مراءى و منظر آنان بودن را.
    اين قضيّه ، هم اتمام حجّت و هشدارى است براى يهوديان و بنى اسرائيل آن زمان ، كه اگر شما همانند فرعونيان با ديگران چنان كنيد، مانيز چنين مى كنيم ، و هم هشدارى است براى جبّاران و زورمداران يهود اين زمان كه اگر با مردم فلسطين مانند فراعنه عمل كنيد، بدانيد كه به زودى ورق برمى گردد؛ چنان كه تاريخ اجداد شما با غلبه بخت النصر و روميان برگشت .
    نيز زنگ خطر و بيدار باشى براى مؤ منان عصر حاضر است كه اگر شما هم راه طغيان و فساد پيشه كنيد، آن سنّت قطعى استثناپذير نيست و گريبان شما را نيز خواهد گرفت ؛ چنان كه پيشينيان شما پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه و آله ، با بى وفايى ها و نقض عهدها و پيش گرفتن راه طغيان و فساد، به جبّاران و خون ريزانى چون حاكمان بنى اميه و بنى عباس مبتلا شدند.
    به بيان ديگر، در عين حال كه حكايت اين معجزه جليل و عظيم از جانب وحى به وسيله رسول گرامى قلب هاى متزلزل را آرام مى سازد و همه رهروان راه آن حضرت را نويد مى دهد كه اگر به خدا تكيه كنيد، قدرت بى زوال الهى در سخت ترين شرايط، معجزه آسا به فرياد شما مى رسد، در عين حال به آنان هشدار مى دهد كه بيدار باشيد و بدانيد كه گناه چه عاقبت تلخى دارد؛ ما آل فرعون را براثر گناهانشان نابود كرديم : اهلكناهم بذنوبهم و همان سوء العذابى كه بر بنى اسرائيل تحميل مى كردند هم اكنون در عالم برزخ ، صبح و شام به صورت سوء العذاب ، برآنان عرضه مى شود: وحاق بال فرعون سوء العذاب # النار يعرضون عليها غدوّا و عشيّا و در قيامت نيز به اشدّ العذاب مبدّل مى شود: و يوم تقوم الساعة ادخلوا ال فرعون اشدّ العذاب . اين همان است كه در آيات ديگرى از قرآن آمده كه مكر مكّار به خودش ‍ بازمى گردد و هيچ عملى عامل خود را رها نمى كند و نقشه بد، صاحب خود را در برمى گيرد: ولايحيق المكر السيّى ء الّا باهله .
    با اين بيان ، احتمالى كه برخى از مفسران ابداع كردند كه : و انتم تنظرون ، به معناى تنتظرون باشد، يعنى شما هم اگر به رسول اكرم صلى الله عليه و آله ايمان نياوريد، منتظر چنان عاقبت تلخ بوده و هستيد، توجيه مى شود؛ زيرا نظر به معناى انتظار در آياتى از قبيل هل ينظرون الّا ان ياتيهم اللّه فى ظلل من الغمام ، هل ينظرون الّا تاءويله و... به كار رفته است . البته نظر به معناى انتظار در طول معناى رايج خود خواهد بود، نه آن كه آن معنا نفى شود.
    8- دفع يك توّهم
    عدهّاى از منكران معجزات پيامبران ، گمان كرده اند كه شكافته شدن دريا از قبيل جزرومدّ است ؛ يعنى وقتى موسى و قومش به دريا رسيدند، دريا در حال جزر بود و پس از خارج شدن آنان و وارد شدن آل فرعون دريا به حال مدّ بازگشت .
    در پاسخ بايد گفت :
    اوّلا، تعبير به فلمّا تراء الجمعان قال اصحاب موسى انّا لمدركون ... (وقتى كه دو گروه ، يكديگر را از دور ديدند اصحاب موسى گفتند: هم اكنون ما دستگير مى شويم )، دليل براين است كه دريا در حال جزر نبوده است وگرنه اين گونه تحيّر و وحشت ، توجيهى ندارد.
    ثانيا، در ادامه همان داستان آمده است كه موسى در پاسخ قوم خود فرمود:كلّا انّ معى ربّى سيهدين كه نشا مى دهد راه طبيعى براى رهايى بسته بود و هدايت الهى و امر خارق عادتى بايد آنان را نجات دهد.
    ثالثا، باز هم در ادامه داستان آمده است : ان اضرب بعصاك البحر. اگر دريا در حال جزر بود نيازى به زدن عصا نبود؛ با توجه به اين كه اين عصا همان عصايى است كه اژدها مى شود و معجزه مى كند.
    رابعا، در آيه اى ديگر آمده است : فاضرى لهم طريقاً فى البحر يبسا كه دلالت دارد راهى كه در دريا باز شد حتى رطوبت نيز نداشت و دقيقا دريا به خشكى تبديل شد؛ چنان كه در طوفان نوح خشكى به دريا مبدل گشت و تنورى كه جز آتش از آن مشاهده نمى شد، به جوشش آمد و آب از آن فوران كرد: وفار التّنّور.
    خامسا، در آيه اى ديگرمى فرمايد: فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم ، چون عصا را به دريا زد ديواره هاى آب مانند سدّ و كوه عظيمى شد. شكى نيست كه آب دريا در حال جزر چنين حالتى پيدا نمى كند و در اين حدّ، ارتفاع نمى يابد.
    سادسا، راه هاى متعددى در دريا پديد آمد كه هر سبطى از معبر خاص خارج شوند و اصل تعدد آن را از آيه فكان كلّ فرق كالطّود العظيم مى توان استفاده كرد.
    بحث روايى
    1- دعايى كه با آن دريا شكافته شد
    - فى تفسير على بن ابراهيم فى قصّة حنين : ثمّ رفع رسول اللّه يده فقال :اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المتسعان ؛ فنزل عليه جبرئيل فقال : يا رسول اللّه دعوت بما دعاه به مويس حين فلق اللّه له البحر و نجاه من فرعون .
    - عن العسكرى عليه السلام :قال اللّه عزّوجلّ لبنى اسرائيل فى عهد محمّدصلى الله عليه و آله فاذا كان اللّه تعالى فعل ذلك باسلافكم لكرامة محمّدصلى الله عليه و آله و دعاء موسى دعاء يقرب بهم افلا تعقلون انّ عليكم الايمان بمحمّد و آله اذ شاهد تموه الا ن .
    اشاره : بااغماض از بحث سندى ، متن اين گونه از احاديث كاملا معقول و مقبول است و هيچ محذور عقلى يا نقلى را به همراه ندارد؛ امّا دعاى اول كه محتاج توضيح نيست و اما دعاى دوم همان طور كه در جريان تلقّى آدم از كلمات بازگو شد، انسان هاى كامل مظاهر اسماى حسناى الهى هستند و توسل به آنان و استعانت به آن ذوات مقدس به اذن خداوند بسيارى از مصائب را دفع يا رفع مى كند.
    2- روزى كه دريا شكافته شد
    - عن النبىّصلى الله عليه و آله قال : فلق البحر لبنى اسرائيل يوم عاشوراء.
    اشاره الف :قرآن كريم از آن جهت كه كتاب هدايت است ، امور جزئى را كه تاءثيرى در هدايت ندارد، بازگو نمى كند. از اين رو نام روزى كه جريان شكاف دريا رخ داد نقل نكرده است .
    ب : از ابن عباس حكايت شده كه يهود مدينه عاشورا را روزه مى گرفتند و رسول گرامى پس از هجرت از يهوديا پرسيد چرا روزه مى گيريد. گفتند: حضرت موسى به شكرانه نجات در آن روز صائم مى شد و مانيز برآنيم . رسول خدا فرمود: ما به موسى عليه السلام از شما سزاوارتريم . پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله روز عاشورا را صائم مى شد و ديگران را امر به صيام فرمود.
    برخى نقل كردند: قريش در جاهليت عاشورا را صائم مى شد و رسول اكرم در مكّه نيز روز عاشورا روزه مى گرفت و پس از هجرت نيز ديگران را به صيام آن روز امر فرمود و با واجب شدن صيام ماه رمضان آن را ترك كرد؛ هركس خواست روزه بگيرد و نخواست . ترك كند. احتمال اين كه صوم قريش در جاهليت به استناد و فتواى علماى يهود باشد مطرح است .
    عمده آن است كه با اغماض از وهن سند اين گونه احاديث ، عاشورا در اسلام روز شهادت انسان كامل و خليفه مطلق خدا، مظهر تام اسم اعظم الهى ، وارث همه انبياى عظام از اولوالعزم و غيرآن ، به ويژه وارث موساى كليم اللّه عليه السلام ، حضرت حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام روحى لمضعجه الشريف الفداء به دست فرعون عصر و وارث همه فراعنه و اكاسراه و قياصره و طغات لئام ، نحس ترين جرثومه فساد و پليدترين سبع ضارى ، يزيد بن معاويه بن ابى سفيان عليهم لعائن اللّه و الملائكة و الناس است . از اين رو روز اندوه انسانيت است و حكم فقهى آن كراهت روزه گرفتن است .
    تذكّر: امويّان عاشورا را كه روز سانحه سنگين قتل سالار شهيدان عليه السلام و روز فاجعه الهى و انسانى است يوم مبارك قرار دادند و احاديث فراوانى در بركت آن روز جعل كردند. آنچه در زيارت عاشورا آمد كه هذا يوم تبركت به بنواميّة اشاره به زاويه اى از جنايت هاى اموى است .
    واذ وعدنا موسى اربعين ليلة ثم اتخدتم العجل من بعده و انتم ظلمون (51) ثم عفونا عنكممن بعد ذلك لعلكم تشكرون (52)
    گزيده تفسير
    از بزرگ ترين نعمت هاى خداوند به بنى اسرائيل و به ويژه شخص موساى كليم عليه السلام ضيافت الهى چهل شبه آن حضرت بود كه تحمل يك اربعين رياضت و انقطاع از غير خدا قلب وى را آماده دريافت تورات كرد و خداوند نعمت كتاب ، يعنى شريعت و دين را كه نخستين نياز جامعه اى استقلال يافته است به آنان عطا كرد.
    خداى سبحان با حضرت موسى وعده كرده كه چهل شب مزبور به پايان رسد و موساى كليم عليه السلام هم آن را پذيرفت . اين قرار طرفينى و مواعده ، از سنخ اسماى تشبيهى خداست كه تكريم و تشريف حضرت موسى عليه السلام را به همراه دارد.
    بنى اسرائيل بر اثر شتاب زدگى ، قرار ياد شده را تحمل نكردند و با اغواى شيطان ، تاءخير حضرت موسى عليه السلام را، كه خداوند وعده اوّلى سى شبه وى را به چهل شب تحويل و تمديد كرد، دليل بر عدم بازگشت آن حضرت گرفتند و با سوء استفاده سامرى از ضعف فكرى آنان ، به گوساله پرستى رو آوردند.
    اغواى فرهنگى و مغالطه فكرى اى كه بنى اسرائيل با آن تن به بت پرستى و ارتداد دادند، اين بود كه بر اثر همسان پنداشتند خوار جسد بى روح گوساله با مار شدن عصاى حضرت موسى ، آن را معجزه سامرى تلقّى كردند يا بر اثر همتا دانستن بانگ گوساله با نداى انّنى انا اللّه درخت ، آن را كلام خداى سبحان انگاشتند.
    آنان بعد از ديدن آن همه بيّنات و آيات روشن ، شرك را كه بدترين ستم است برخويش تحميل كردند، در حالى كه خود به قبح آن توجّه داشتند. در ايه اخير، براى مشهود شدن اين ظلم و گوشزد كردن شدّت قبح تبديل خداپرستى به گوساله پرستى ، اسم اشاره بعيد به كار رفت تا عظمت عفو الهى نيز بيشتر آشكار شود:ثمّ عفونا عنكم من بعد ذلك .
    خداى سبحان توده محروم و ناآگاه بنى اسرائيل ، و نه سامرى و آل او را با چنان گناه برزگى عفو كرد؛ اگر چه اين عفو و قبول توبه ، كه محتمل است منشاء آن حقارت و بى مقدارى بنى اسرائيل بوده باشد، كيفيت و شرايط و مقدماتى داشت و مصداقى از مقدمات آن عفو اين بود كه آنان تا آمدن موساى كليم عليه السلام از ميقات ، مهلت يافتند تا اين كه حضرت آنها را از كفاره گناهشان آگاه سازد.
    بنى اسرائيل شكر نعمت هاى الهى را به جا نياورند، بلكه با گوساله پرستى كفر ورزيدند. خداوند اين ظلم را بخشيد تا شايد آنان نعمت هاى گذشته را شكر گزارده و از اين پس شاكر باشند.
    تفسير
    موسى :كلمه موسى در لغت عرب نام ابزار تراشيدن موى سر، و جمع آن ، مواسى و مواسيات است ، ليكن بى ترديد در آيه به چنين اصلى بازنمى گردد؛ زيرا موسى كه عَلَم شخص آن پيامبر بزرگ است عبرى است ، نه عربى وچنين تحليل عربى در لغت قبطى و عجمى اصلا راه ندارد.
    برخى برآنند كه اين اسم در لغت عبرى مركب است از دو كلمه مو به معناى آب و سى (كه مطابق آنچه در بسيارى از تفاسير كهن آمده ، در اصل شى بوده و در لغت عرب ، قلب به سى شده است ) به معناى شجر است و موسى يعنى آبِ درخت . جهت اين كه آن حضرت به اين اسم ناميده شد، اين بوده است كه وقتى مادرش وى را در تابوت نهاد و در درياها رها كرد، امواج آب ، تابوت را حركت داد تا اين كه آن را نزديك كاخ فرعون ، در ميان درختان قرار داد. كنيزان آسيه ، همسرفرعون ، كه براى شستشو بدان جا رفته بودند به تابوت دست يافتند كه مشتمل برآب و درخت بود، او را موسى (ماءالشجر) نام گذاشتند.
    آن حضرت پسر عمران بن يصهر بن فاهت بن لاوى بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم عليه السلام ، يعنى نسل پنجم حضرت يعقوب عليه السلام است .
    اربعين : در اين كه كلمه اربعين ظرف (مفعول فيه ) براى وعدنا است يا مفعول دوم يا چيز ديگر، بين مفسّران ، اختلاف است ، ليكن ظرف بودن آن بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا اعراب ، تابع صحّت معناست و معنا ندارد گفته شود: ما موسى را در چهل شب وعده داديم ، با توجه به اين كه وعده ، در زمانى خاص تحقق يافته است .
    بعضى آن را جانشين مفعول مطلق دانستند؛ يعنى واعدنا موسى مواعدة اربعين ليلة ؛ ما با موسى قرارداد چهل شبه بستيم و آلوسى احتمال مى دهد كه صفت براى مفعول به محذوف باشد؛ يعنى واعدنا موسى امرا كائنا فى اربعين (كه در اين صورت از قبيل ظرف مستقر خواهد بود) و احتمال مى رود كه مفعول به دوم با حذف مضاف باشد؛ يعنى واعدنا موسى انقضاء اربعين ليلة ؛ ما با موسى قرار گذاشتيم چهل شب به پايان برسد.
    اين وجه كه مختار وعدّه اى از مفسران است به نظر اولى مى رسد، به قرينه ذيل آيه كه سخن از بى قرارى و شتاب زدگى بنى اسرائيل در جريان گوساله پرستى است . گويا مقصود آن است كه ما براى اعطاى تورات ، با موسى عليه السلام قرار گذاشتيم كه چهل شب به پايان برسد، اما شما تحمّل نكرديد و با اغواى شيطان ، تاءخير موسى را دليل بر عدم بازگشت او گرفتيد و به گوساله پرستى رو آورديد.
    اتخذتم : درباره معناى اتّخاذ دو احتمال داده شده است : يكى اين كه به معناى صناعت و ساختن باشد؛ نظير اتّخذتُ سيفا، يعنى شمشيرى ساختم ، وديگر به معناى قرار دادن وصفى از اوصاف ؛ يعنى جارى مجراى جعل باشد. در صورت اول يك مفعولى است و نيازى به تقدير مفعول دوم نيست و در صورت دوم دو مفعول است ؛ نظير اتّخذت زيدا صديقا و مفعول دوم آن درآيه بر اثر شناعت و زشتى آن حذف شده است ؛ يعنى اتّخذتم العجل الّذى صنعه السامرى الها.
    البته آنچه در اين نكته مطرح است تركيب لفظى و معناى ادبى جمله است و گرنه بازگشت احتمال اوّل نيز به گوساله پرستى است (يعنى شما گوساله ساختيد براى اين كه آن را معبود قرار دهيد) نه اين كه مقصود در اين احتمال صرف مجسّمه سازى باشد؛ زيرا اصل مجسمه سازى نزد عدّه اى از علما، از جمله امين الاسلام (ره )، مكروه است ، نه حرام . شيخ طوسى آن را مكروه دانست و حديث نبوى صلى الله عليه و آله انّه لعن المصوّرين را چنين معنا كرد: كسى كه خداوند را شبيه خلق او كند يا معتقد باشد كه خداوند صورت جسماين است ملعون است .
    ذلك : مشاراليه ذلك اتّخاذ گوساله است و اين كه به جاى من بعده من بعد ذلك آن هم با اسم اشاره بعيد آمده براى برجسته شدن آن است . گويا خداوند مى خواهد ظلم آنان را كه گوساله را به جاى خداوند قرار دادند مشهودشان قرار دهد و شدت قبح آن را به آنان گوشزد كند، تا عظمت عفو خداوندى نيز بيشتر آشكار شود.
    تناسب آيات
    پس از رهايى از چنگال طاغوت و به دست آوردن مُلك و سلطنت و استقلال ، اولين و مهمترين نياز مردمى استقلال يافته ، مجموعه اى از قوانينى است كه با آن كشور دينى آنان اداره شود.
    اعطاى چنين نعمتى ، يعنى اعطاى كتابى مشتمل بر مجموعه اى از اعتقادات واخلاقيات و احكام و حقوق ، مقدمه اى داشت كه عبارت بود از مهمانى چهل شبه حضرت موسى و تحمّل يك اربعين رياضت و عبادت و انقطاع از غيرخدا، تا قلب آن حضرت آماده دريافت تورات گردد.
    آنچه در صدر آيه اوّل مطرح است ، اشاره به همين مهمانى و رياضت است ، ليكن در مقابل چنين نعمت و در طليعه رفع چنين نياز عظيمى ، بنى اسرائيل بزرگترين كفران و ناسپاسى را مرتكب شدند؛ يعنى گوساله را خدا پنداشتند و پرستش آن را عبادت دينى تلقى كردند. آنچه در ذيل آيه اوّل مطرح است ، اشاره به همين شرك است و آيه دوم كه از بخشش الهى نسبت به چنين گناه بزرگى سخن مى گويد، اشاره به نهايت لطف ورحمت خدا دارد.
    مواعده
    واعدنا از باب مفاعله دلالت بر وعده دو جانبه دارد و در توجيه آن در اين آيه گفته شده است : هم خداوند به موسى وعده وحى و اعطاى تورات داده بود و هم موسى به خدا وعده آمدن به ميقات ، و مطابق آنچه خواهد آمد، دقيق تر آن است كه گفته شود: هم خداوند به موسى وعده ضيافت چهل شب را داده بود و هم موسى آن را پذيرفت . پس قرار طرفين بر اين بود كه چهل شب به پايان رسد و به بيان ديگر، خداوند وعده كرد و موسى عليه السلام آن را پذيرفت و پذيرش وعده به منزله خود وعده است . البته احتمال اين كه واعَدَ به معناى وَعَدَ باشد نيز داده شده است . در اين حال فرقى بين مواعده و وَعْد نيست ؛ نظير مسافرت و سفر كه امتيازى با هم ندارد و معناى مفاعله و فَعَلَ در اين گونه موارد يكى است .
    اختلاف قراءت مواعده و وعد، وقتى تاءثير معنوى دارد كه مفاعليه در اين جا به معناى فَعَلَ نباشد، وگرنه صرف اختلاف لفظ و احتمالا با تفاوت غيرقابل اعتنا، خواهدبود. اگر اختلاف قرائت با اختلاف معنا همراه باشد،يعنى مواعده ، طرفينى و وعد، يك جانبه باشد تفاوت اين است كه مواعده از سنخ اسماى تشبيهى خداست كه تشريف موساى كليم عليه السلام را به همراه دارد و وعد از اسماى تنزيهى خداست كه چنين تكريمى را در صحابت خود ندارد. رجحان مواعده بر وعد گذشته از جنبه نقلى و شهرت و اعتماد صبغه تشريف يكى از بزرگ ترين انبياى اولوالعزم را به همراه دارد.
    البته برخى از امور از سنه وعد و وعيد الهى و از يك طرف است ؛ نظير وعد به بهشت و وعيد به دوزخ . اما مكالمه در طور و اعطاى تورات و دريافت آن مى تواند از دو طرف باشد؛ نظير عهدها و قراردادهاى ديگر كه براى اسماى تشبيهى خداى سبحان بين مولا و عبد او برقرار مى شود.
    اصل مواعده و نيز وعد از سنخ انشا و گزارش از آن از صنف اخبار است . با اين تحليل ، حكم مواعده كه فقط درباره حضرت موساى كليم عليه السلام و امّت او واقع شده است معلوم مى شود. البته وعد عبد نسبت به خداوند از سنخ تعهّد و اعتراف است كه از آيه بما اخلفوا اللّه ما وعده برمى آيد.
    تذكّر:ظرف زمانى مواعده پس از عبور از دريا و آزادى از سلطه آل فرعون و نجات از خطر غرق بود، اما ظرف مكانى آن معلوم نيست . آنچه گروهى از مفسران گفته اند كه مواعده پس از مراجعت بنى اسرائيل به مصر بود بايد با توضيح همراه مى بود كه عبور آنان از دريا با اعجاز بود، آيا بازگشت آنها از راه دريا بود يا از مسير ديگر. بالاخره كيفيّت رجوع آنان به مصر مجهول است . از اين رو احتمال آن كه مواعده در غير مصر بوده ، موجّه است .
    نكاتى درباره اربعين
    1- معناى آيه اين نيست كه ما چهل شب با موسى وعده كرديم ، تا لازمه اش تعدّد يا تكرار وعده باشد؛ زيرا اين در صورتى است كه مضافى در تقدير نباشد و خود اربعين ظرف باشد، در حالى كه تقدير آيه واذ واعدنا موسى انقضاء اربعين ليلة است ، كه اشاره به مجموع دو تعبير از وعده اى دارد كه در آيه وواعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتمّ ميقات ربّه اربعين ليلة وارد شده و در اين صورت ، وعده يكى است و آن عبارت از پايان يافتن ضيافت چهل شب است .
    2- خصوصيت اربعين از آن جهت كه امرى جزئى است ، نه با دليل عقلى اثبات پذير است و نه بطلان پذير. دراين باره قول معصوم عليه السلام معتبر و حجّت است و در احاديث اهل بيت عليه السلام براى عدد چهل اثر خاصى ثابت شده است .
    3- تعبير از چهل شبانه روز به چهل شب به استناد جهات متعدد است كه جهت هاى معنوى آن مهم است ، و آن اين كه الف : روز كه ظرف سبح طويل است به حكم شب باشد، كه ناشئه ليل پايگاه مستحكمى است . ب : امساك حضرت موساى كليم در شب ها هم ادامه داشت . البته هر امساكى صوم مصطلح فقهى و عبادى نيست ؛ چنان كه بر فرض آن كه امساك متصل ليل و نهار كليم اللّه از سنخ صوم فقهى بوده است ، تاءسّى به آن حضرت در شريعت اسلام نيازمند به امضاست ، هرچند به صورت عدم ردع باشد، ليكن چنين چيزى وجود ندارد، بلكه صوم وصال كاملا ممنوع است . بنابراين : اين گونه از تنسّك هاى منسوخ كژراهه است ، نه صراط مستقيم . ج : برخى گفته اند: راز تعبير از چهل شبانه روز به چهل شب اين است كه مدار محاسبه در ماه هاى قمرى رؤ يت هلال است كه آغاز آن در شب است .
    4- هر اربعينى فيض خاص خود را دارد، ولى آنچه درباره اربعين حضرت موساى كليم عليه السلام نقل شده ، سى روز از ذى القعده و دهه نخست ذى الحجه بوده است ؛ گرچه برخى از آن را سى روز از ذى الحجه و دهه اول محرم دانسته اند؛ چون عدد اربعين مهم است . بنابراين ، اگر ذى العقده فاقد سلخ باشد، بايد براى تتميم عدد مزبور يازده روز از ذى الحجه را ضميمه كرد.
    5- در اين كه تكليم الهى پس از انقضاى اربعين شروع شد يا در اثناى آن پديد آمد، روشن نيست . ممكن است بحث هاى روايى آيات آتى مقدارى از آن را معلوم كند. البته افاضه علوم و معارف ، مصداق تكليم الهى است ، هرچند الفاظ مخصوصى آن را همراهى نكند.
    6- قرار مهمانى چهل شبه موساى كليم عليه السلام ، از بهترين نعمت هايى بود كه خداوند به بنى اسرائيل عطا كرد؛زيرا چنين نعمت عظيمى مقدمه و طليعه دريافت تورات بود، زيرا در طى همين چهل شب موسى عليه السلام با خدايش سخنانى داشت و چنان به او تقرّب پيدا كرد كه به خود اجازه داد از خداوند تقاضاى رؤ يت و نظر باطنى حسّى نبود. حضرت موسى بالاتر از آن است كه از خداى سبحان بخواهد به گونه اى خود را نشان وى دهد كه او با چشم سر، خدا ببيند. چگونه مى شود چنين چيزى را بخواهد، در حالى كه خود موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برگفته ربّ ارنى انظراليك ؛ زيرا قطعا، مقصود موساى كليم عليه السلام تقاضاى نظر حسّى نبود. حضرت موسى بالاتر از آن است كه از خداى سبحان بخواهد به گونه اى خود را نشان وى دهد كه او با چشم سَرْ، خدا را ببيند. چگونه مى شود چنين چيزى را بخواهد، در حالى كه خود موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برگفته لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرة تقبيح مى كرد، بلكه آن حضرت عليه السلام مقامى از خدا طلبيد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام از آن برخوردار بود:افا عبد ما لاارى و خدا نيز در پاسخ موسى عليه السلام فرمود: اين مقام از آن تو نيست . تو به آنچه به تو داديم اكتفا كن و از شاكران باش : فخذ ما اتيتك وكن من الشاكرين . شرح اين ماجرا و معناى رؤ يت در ارنى و لن ترانى و اين كه آيا به معناى رؤ يت حسّى و با چشم سر است يا به معناى رؤ يت قلبى ، در سوره اعراف خواهد آمد.
    گوساله پرستى بنى اسرائيل
    در فرصتى كه موساى كليم به مناجات و دريافت تورات براى اداره كشور و رهبرى همه جانبه امّت توحيدى اشغال داشت ، سامرى از ضعف فكرى بنى اسرائيل سوء استفاده كرد؛ زيرا آنان پس از شكافته شدن دريا و مشاهده آن همه آيات ، و بيّنات ، وقتى گروهى از سرگرم بت پرستى ديدند، به موساى كليم گفتند: يا موسى اجعل لنا الها كما لهم الهة . سامرى از اين كوته بينى بنى اسرائيل سوء استفاده كرد و بساط گوساله پرستى را براى آنان گسترد: ثمّ اتّخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون .
    نقش كلمه ثمّ در طليعه اين دو جمله اظهار تعجّب است ؛ يعنى با آن كه حضور موسى در ميقات براى دريافت تورات از بزرگترين نعمت هاى الهى و فضيلتى براى بنى اسرائيل و نشانه اى براى علوّ درجه آنان و سبب تتميم و تكميل دين آنان بود، درعين حال ، قدر آن را ندانسته ، به زشت ترين كفر و جهالت مبتلا شدند و اين بسى جاى تعجّب است (مثل اين كه ولى نعمت به متنّعم خود بگويد: انّنى احسنت اليكم و فعلت كذا و كذا ثمّ انّك تقصدنى بالسوء والاذى . شدّت گناه مزبور در اين است كه گوساله را به جاى پروردگار قرار دادند.
    مقصود از عجل گوساله زنده و حقيقى نيست ، بلكه جسد و مجسّمه گوساله است كه به دست سامرى ساخته شده بود (كه تفضيل قصه آن خواهد آمد)؛ چنان كه در سوره اعراف به آن تصريح شده ، مى فرمايد: جسدى بود كه بانگ مخصوص گاو از آن برمى خاست ؛ عجلا جسداله خوار؛ چون خائر (مثل صاهل ) فصل منطقى گاو است . سامرى چنين جسدى را كه داراى خُواربود ساخت و به بنى اسرائيل گفت : همان طور كه خدا، معاذاللّه ، در شجر حلول كرد و با موسى سخن گفت ، اكنون در اين گوساله حلول كرده ، با شما تكلّم مى كند. اين خداى موسى و خداى شماست ؛ هذا الهكم و اله موسى .
    next page

    fehrest page


    back page

  4. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بدترين ستم
    جمله وانتم ظالمون حال براى ضميراتّخذتم و براى تبيين اين حقيقت است كه شرك و گوساله پرستى به جاى خداپرستى بدترين ظلم است : انّ الشرك الظلم عظيم . به ويژه با ملاحظه آن همه آيات روشن كه به بنى اسرائيل ارائه شد؛ چنان از دريا عبورشان داد كه حتى پاى آنان تر نشد؛ يعنى نه تنها دريا به صورت بستر خاكى در آورد، بلكه همه رطوبت هاى آن را نيز از بين برد تا جاده خاكى پديد آمده ، خشك شد: طريق فى البحر يبسا.سپس آل فرعون را در مراءى و منظر آنان (بنى اسرائيل ) غرق كرد. ليكن آنان بعد از چنين بيّنات و آياتى ، گوساله پرستى كه بدترين ستم است با دست خود بر خويش تحميل كردند. اين كه ظلم آنان به صورت جمله حاليه بيان شد (يعنى در حالى اتّخاذ عجل كرديد كه ظالم بوديد) ظاهرا اشاره به آن است كه چنين اقدامى حتى در نزد خودتان نيز قبيح بود؛ يعنى در حالى دست به چنين كارى زديد كه به قبح آن توجه داشتيد.
    عفو نبى اسرائيل
    با اين كه بنى اسرائيل به گناه بزرگ گوساله پرستى و ظلم عظيم شرك مبتلا شدند، خداوند آنان را عفو كرد، شايد شكر نعمت ها را به جاآورند: ثمّ عفونا عنكم من بعد ذلك لعلّكم تشكرون .
    البته سنّت الهى آن است كه پس از چند بار عفو و مهلت ، عذاب را نازل مى كند؛ چنان كه درباره آل فرعون نيز چندين بار عذاب الهى در آستانه نزول بود تا به حيات آنها پايان دهد، ولى آنان به موساى كليم متوسّل مى شدند و آن حضرت از خدواند درخواست رفع عذاب مى كرد و عذاب برطرف مى شد، ولى باز هم طغيان مى كردند تا اين كه همه راه هاى نجات را برروى خود بستند. آنگاه عذاب استيصال فرا رسيد: فغشيهم من اليمّ ما غشيهم .
    مقصود از عفو در آيه مورد بحث ممكن است اين باشد كه به جاى آن كه شما را نابود كرده ، به عذاب استيصال دچار سازيم ، تا آمدن موسى از ميقات ، به شما مهلت داديم و آن حضرت شما را از كفّاره گناهتان آگاه ساخت . با اين بيان جا براى اين شبهه باقى نمى ماند كه اگر خداوند بنى اسرائيل را عفوكرد، پس چرا در آيه بعد سخن از كيفر آنان از طريق كشتن يكديگر مطرح است .
    نيز ممكن است گفته شود مراد از عفو در اين آيه ، مطلق بخشش و قبول توبه است و اين منافاتى ندارد با اين كه عفو، مقدماتى نيز داشته باشد و زمينه هايى را طلب كند. به بيان ديگر، محتمل است در اين آيه سخن از اصل عفو و قبول توبه باشد و در آيه بعد، سخن از كيفيّت و شرايط آن .
    نكته : عفو از گناه بزرگ بنى اسرائيل نشان امكان عفو از كباير است ، گرچه اهل اعتزال از قبول آن استكناف دارند. براى عفو منشاءهاى فراوانى است كه يكى از آنها حقارت تبه كار و بى مقدارى اوست . محتمل است عفو از بنى اسرائيل بر اثر بى مقدارى آنها باشد؛ نظيرآنچه درباره همسران رسول گرامى صلى الله عليه و آله وارد شده است . پس آنچه رسيده است كه به مقدار مثقال ذره غفلت نمى شود و به حساب مى آيد قابل تخصيص موردى است .
    شكر نعمت
    تعبير به لعلّ به معناى شايد در جمله لعلّكم تشكرون با آن كه شكر واجب است و بايد شكر كنند، از اين جهت است كه شكر در عين حال كه تشريعا واجب است ، تكوينا اختيارى است ؛ يعنى بايد تشريعى با شايد تكوينى آميخته است (همانند ساير بايدها و اوامر تشريعى ). گذشته از آن كه احتمال آن كه لعلّ به معناى كى باشد، كاملا بجاست . بنابراين ، معناى آى چنين خواهد بود:... براى اين كه شكر كنيد.
    شكر آن است كه انسان به نعمت منعم اعتراف كند؛ اعترافى كه به عنوان تجليل و تعظيم منعم باشد، در مقابل كفران كه در آن ، به عوض قدرشناسى از منعم ، از نعمت ها چشم پوشى مى شود و مستور و منسىّ قرار مى گيرد. اين نكته ، هم از كلمات ارباب لغت استفاده مى شود و هم از آياتى نظير ان اشكر نعمتك التى انعمت علىّ به دست مى آيد. نكات ديگرى در ارتباط با شكر قابل توجه است كه در بحث اشارات خواهد آمد.
    گروهى از مفسّران عامّه مراد از شكر در لعلّكم تشكرون را شكر براى نعمت عفو دانسته اند، در حالى كه ظاهر آيه اعم از آن است ، بلكه ممكن است از نعمت عفو، منصرف باشد؛ زيرا اين شكر، در مقابل كفران بنى اسرائيل نسبت به نعمت هايى است كه خداوند پيش از گوساله پرستى بر آنان ارزانى داشت . گويا چنين مى فرمايد: تاكنون كه شكر نعمت هاى ما را به جا نياوريد، بلكه با گوساله پرستى كفر ورزيدند و ظلم كرديد، از اين ظلم شما مى گذريم و شما را مى بخشيم ، شايد از اين پس ، شكر آن نعمت ها را به جا آوريد.
    لطايف و اشارات
    1- ويژگى عدد اربعين
    از بعضى آيات و روايات استفاده مى شود كه عدد چهل خصوصيتى دارد؛ كه در اعداد ديگر نيست ، گرچه هر عددى ويژگى خود را دارد، نظير آنچه در جريان آفرينش آدم عليه السلام وارد شده كه ، تخمير و سرشتن طينت او به دست خداوند به مدت چهل روز ادامه يافت : خمّرت طينة آدم بيدى اربعين صباحا يا پيكر شريف آن حضرت چهل سال باقى مانده ، سپس روح در آن دميده شد يا پس از خارج شدن آن حضرت از بهشت ، چهل صبح ، در حال سجده گريست و نظير آنچه محدّثان شيعه و سنّى درباره تاءثير حفظ چهل حديث از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل كرده اند: من حفظ على امّتى اربعين حديثا ينتفعون بها بعثه اللّه القيامة فقيها عالما ؛ اگر كسى چهل حديث نافع براى امت ، نه براى شخص خود حفظ كند، يا از راه تبيين آن براى مردم يا از راه پياده كردن عملى آن در جامعه آن را حفظ كند، روز قيامت فقيه محشور مى شود.(876)
    همچنين نظير حديث معروفى كه از طرق متعددى از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل شده : من اخلص ‍ للّه اربعين يوما فجّراللّه ينابيع الحكمة من قبلى على لسانه (877)؛ كسى كه چهل روز با اخلاص به سر ببرد چشمه هاى حكمت از قلبش برزبان (وقلم ) او جارى مى گردد و مقصود از اخلاص در تعبير:من اخلص للّه اربعين ... گذشته از اخلاص اعمال روز، زنده داشتن شب است و چنان كه از دو آيه انّ ناشئة الّيل هى اشدّ وطئا و اقوم قيلا(878) و من الّيل فاسجد له و سبّحه ليلا طويلا(879) استفاده مى شود براى انسان مؤ من شايسته است كه در شب ، برنامه دراز مدتى براى تسبيح داشته باشد.
    اين گونه احاديثبه ضميمه آيه مورد بحث ، دلالت دارد كه تداوم عمل صالح و خالص درچهل روز مستمر داراى آثار و بركات ويژه اى است . البته قابل ذكر است كه اين نكته به اين معنا نيست كه تاءثير رياضت و عمل چهل شب يا چهل روز، حالت بسيطى داشته باشد كه فقط در شب يا روز چهلم ظاهر شود، بلكه شكّى نيست كه هر روز يا شبى كه انسان با اخلاص به سرمى برد بخشى از الطاف خاص الهى برايش آشكار مى شود و حجابى از حجاب هاى چهل گانه (880) ظلمانى مرتفع مى گردد و آنچه در شب يا روز چهلم حاصل مى شود، تمام اثر و كمال فيض است .
    2- فرصتى براى تطهير درون
    آنچه در آيه مورد بحث و در آيه وواعدنا موسى ثلاثين ليلة ...(881) مطرح است مهمانى چهل شب و ميعاد شبانه است ؛ زيرا اگر چه كارهاى عادى معمولا در روز انجام مى گيرد؛ ليكن براى تطهير درون و خالص شدن دل فرصتى بهتر از شب نيست ؛ چون غبار روبى دل نياز به خلوت و ارامش دارد كه تحصيل آن در روز بر اثر تلاش مستمر و طولانى و مشاغل فراوان آن : انّ لك فى النهار سبحا طويلا(882) غالبا دشوار است ؛ زيرا فرضا كسى بخواهد در جايى تنها بنشيند و آرام شود ديگران فارغ نيستند و بى دريغ به او مراجعه مى كنند و با توجه به مسؤ وليت پذيرى و غيرمنعزل بودن انسان ، فراغت را از وى سلب مى كنند.
    نزول قرآن كريم در شب بود: انا انزلنا فى ليلة مباركة (883)، انّا انزلناه فى ليلة القدر(884). روح ، در شب قدرت آن را دارد كه در سايه مناجات و تحصيل قرب معنوى چيزى را از خداوند سبحان تلقّى كند. اسراء و معراج نيز در شب بود: سبحان الذى اسرى بعبده ليلا...(885). كمال و درجاتى كه نصيب بزرگان شده غالبا از بركات شب زنده دارى بوده است .
    همچنين القاى قول ثقيل و سنگين (886) بايد در شب تحقق يابد: قم الّيل الّا قليلا... انّا سنلقى عليك قولا ثقيلا(887) و اگر رسول گرامى صلى الله عليه و آله بخواهد به محمود شفاعت محمود شفاعت دست يابد، بايد شب را به عبادت احيا كند: و من الّيل فتهجّد به نافلهة لك عسى ان يبعثك ربّك مقاما محمودا(888). عالمى نيز كه بخواهد از توده مردم امتياز معنوى يابد، بايد در آناء الليل قانت شود. از اين رو قرآن كريم ابتدا مردم را به عبادت شبانه دعوت مى كند (به جاى آن كه به علم دعوت كند) آنگاه مى فرمايد:عالم و غيرعالم يكسان نيستند: امّن هو قانت اناء الّيل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لايعلمون (889) تا اشكال نشود، قرآنى كه معيار ارزش انسان را تقوا مى داند، چگونه در اين جا معيار ارزش او را علم معرفى مى كند؟!
    شايان ذكر است كه ، هنگام سحر براى مناجات شبانه بهتر است ؛ چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:... و المستغفرين بالاسحار(890)، وبالاسحار هم يستغفرون (891). شايسته تر اين است كه به سيره رسول گرامى صلى الله عليه و آله عمل شود؛ آن حضرت همچون سنگردارى هشيار خوابى خفيف داشت ؛ كمى مى خوابيد و پس از بيدار شدن چهار ركعت نماز مى خواند، باز مقدارى استراحت مى كرد و پس از آن چهار ركعت ديگر به جا مى آورد و به اين ترتيب شب را احيا مى كرد، تا خواب وى نيز در بين نمازها باشد و عمر شريفش را در خواب سپرى نكند(892). آن حضرت مصداق كامل آيه كانوا قليلا من اليل ما يهجعون (893) بود.
    3- اتّخاذ ممدوح و مذموم
    اتّخاذ گاهى محمود است و زمانى مذموم . حقّ يابى و اعتماد برحقّ و استناد به آن و عمل براى آن ، اتّخاذ محمود است و باطل گرايى و وثوق به آن و توكل برآن و كوشش براى آن ، اتّخاذ مذموم است . نمونه قسم اول آيه ذلك اليوم الحقّ فمن شاء اتّخذ الى ربّه مابا(894) و آيه لايملكون الشفاعة الّا من اتّخذ عند الرحمن عهدا(895) است و محتواى آيه واتّخذ اللّه ابراهيم خليلا(896) مى تواند از قسم محمود باشد، گرچه اخيذ مورد مهر آخذ است ، نه برعكس . نمونه قسم دوم آيه افرايت من اتّخذ الهه هويه (897) و آيه اتتّخذ اصناما الهة (898) است . آيه مورد بحث نيز مشتمل بر اتخاذ مذموم است و منشاء چنين اتّخاذ مذمومى را بت پرستى سامرى (899) از يك سو و حسّگرايى بنى اسرائيل از سوى ديگر مى توان تحليل كرد.
    مقصود از اتّخاذ مذموم در قصّه سامرى صرف مجسّمه سازى يا اقتناء و نگهدارى آن نيست ؛ زيرا همان طور كه نگهدارى مجسمه محذورى ندارد، مجسّمه سازى نيز نزد برخى يا بسيارى از فقها محظورى ندارد؛ شيخ طوسى در تبيان ، امين الاسلام در مجمع و صدرالمتاءلهين در تفسيرالقرآن الكريم (900) فتوا به كراهت يا نقل فتواى عدم محظوريت را آورده اند، بلكه منظور از اتّخاذ عجل همان اتّخاذ الوهيت و معبوديت گوساله است ؛ نظير آنچه از آيه و اتّخذوا من دون اللّه الهة ...(901) برمى آيد.
    4- ريشه گوساله پرستى
    قرآن كريم براى مبتلا نشدن توده مردم به دينى كه با زور يا تزوير بر آنان تحميل مى شود، آنان را به تعقّل دعوت مى كند تا از مرحله حسّ فراتر روند و معجزات را به عقل مستند و برهانى كنند، وگرنه مستبدّى چون فرعون ، دين باطل را بر جامعه حاكم مى كند كه مى گفت : انّى اخاف ان يبدّل دينكم ...(902) و حيله گرى چون سامرى گوساله پرستى را دين آسمانى جلوه مى دهد و با گمراه كردن گروهى چنين مى گويد: هذا الهكم و اله موسى فنسى (903).
    براى برهانى شدن معجزه بايد در مرحله اوّل تفاوت ماهوى معجزه با علوم غريبه اى چون سحر، شعبده و طلسم را فهميد و در مرحله دوم براساس براهين عقلى تشخيص داد كه فلان حادثه يا موجود معين مصداق معجزه است ، نه مصداق علمى از علوم غريبه ، و در مرتبه سوم تحليل كرد كه چه تلازم عقلى بين معجزه و صدق دعوى نبوت است .
    با پيمودن اين سه مرحله برهانى ، دين از اتّكاى به حسّ خارج شده و بانگ گوساله با حيله گرى سامرى اثرى نمى بخشد. اگر اين معارف الهى درست تبيين نشود، دين تنها به حسّ متّكى مى شود و در نتيجه انسان حسّگرا روزى به دنبال عصاى موسى حركت مى كند و روز ديگر در پى گوساله سامرى روان مى شود.
    تاءكيد فراوان دين بر تعقّل و كياست از همين روست ؛ چنان كه اميرمؤ منان على عليه السلام مى فرمايد:حبّذا نوم الاكياس و افطارهم (904)؛ خوشا به حال عاقلان كه خواب و افطارشان از بيدارى و روزه جاهلانِ متنسّك ، برتر است و در بيان نورانى ديگر، جامعه را از جهالت و گرايش هاى جاهلانه برحذر داشته ، چنين مى فرمايد:فاعرف الحق تعرف اهله (905)؛اگر خواستيد با اهل حق آشنا شويد، ابتدا خود حق را بشناسيد و به آن معرفت پيدا كنيد وگرنه كسى كه بخواهد پيش از شناخت حق ، به سراغ افراد و شخصيت ها برود و سخن آنان را معيار حق و باطل قرار دهد، مطابق فرموده امام صادق عليه السلام ، امروز با سخن شخصيتى در دين داخل مى شود و فردا با گفته شخصيت ديگر از دين خارج مى شود.(906)
    5- ارزش نظرى راه هاى معرفت
    تلوّن بنى اسرائيل و ارتداد آنان از توحيد به شرك در مدّت كوتاه ، برخى از مفسّران ژرف انديش را برآن داشت كه معرفت شناسى و ارزش نظرى راه هاى نيل به واقع را ارزيابى كنند.(907) آنچه به اجمال در اين جا مى توان گفت اين است :
    1- لازم است نسبت به اصول اعتقادى مكتب يقين حاصل شود.
    2- يقين گاهى روانى است و زمانى منطقى .
    3- يقين روان شناختى از محور بحث كنونى بيرون است .
    4- يقين منطقى ، يا از دليل نقلى حاصل مى شود، مانند خبر متواتر و خبر واحد محفوف به قراين قطعى ، يا از دليل غيرنقلى . دليل غيرنقلى ، يا حسّى و تجربى است يا برهان عقلى است يا كشف و شهود عرفانى .
    5- راه هاى معرفت افراد عادى وغيرمعصوم كه از وحى الهى برخوردار نيستند، همين است كه بيان شد.
    6- بازگشت همه راه هاى ياد شده ، يعنى غير از معرفت معصومانه انسان كامل از راه وحى ، به استعانت از برهان عقلى است .
    اما رجوع دليل نقلى به برهان عقلى براى آن است كه ، اعتبار خبر متواتر كه مهم ترين روش نقلى است به پشتوانه عقل است ؛ چنان كه اصل حجّتيت و اعتبار منقول عنه نيز به اعتماد بر عقل و استناد به آن است ؛ يعنى دليل سند بودن راءى كسى براى ديگرى قيام برهان عقلى بر لزوم پيروى از آن مرجع دينى است .
    امّا رجوع دليل حسّى و تجربى به برهان عقلى براى آن است كه اعتبار حسّ به قياس خفىّ و مذخور است كه مرز تجربه را از استقراى ناقص و غيرمفيد يقين جدا مى كند.
    امّا رجوع كشف و شهود عرفانى به برهان عقلى براى آن است كه ، گرچه عارف در حين مشاهده ، احتمال خلاف نمى دهد و در چنين حالى موظف به توزين مطلب با ميزان قسط و عدل نيست ، ليكن بعد از زوال شهود و بازگشت به حال متعارف احتمال خلاف در ذهن انسان غيرمعصوم منقدح مى شود. در چنين وضعى يا بايد به دليل نقلى معتبر رجوع كرد كه مرجع آن نيز عقل است ؛ چنان كه قبلا اشاره شد، يا به دليل معتبر عقلى كه ضرورت آن مطلب مشهود و منكشف عرفانى را اثبات يا اصل امكان آن را تثبيت كند.
    بنابراين ، مهم ترين عنصر محورى شناخت براى غيرمعصوم همانا برهان عقلى است . از اين رو اهل معرفت براهين فلسفى را براى عرفان همانند قضاياى منطقى براى حكمت مى دانند؛ يعنى برهان عقلى براى ارزيابى صحّت شهود غيرمعصوم ، صبغه مقدّمى دارد. قبلا بيان شد كه يقين روانىِ عارف يا قطع او در حال كشف و شهود خارج از بحث است .
    7- بنى اسرائيل به هيچ كدام از راه هاى يقين منطقى مراجعه نكردند؛ زيرا نقل قطعى از معصوم گذشته را درباره رسالت حضرت موساى كليم عليه السلام در دست نداشتند، اهل كشف و شهود عرفانى نبودند و مشاهده حسّى آنان درباره عصاى موساى كليم و يدبيضاى آن حضرت عليه السلام ، به تحليل عقلى اعتماد نمى كرد تا به استناد برهان عقلى ، اصل هويّت اعجاز و تمايز آن با ساير رشته ها و فنون غريب روشن شود. از اين رو صرف نگرش حسّى و تحسين برانگير عصاى موسى عليه السلام باعث ايمان آنان شد؛ چنان كه صرف نگاه اعجاب آميز كار سامرى سبب ارتداد آنها گرديد.
    8- براى پرهيز از خطر حسّ گرايى چاره اى جز اعتماد بر برهان عقلى و ارجاع محسوسات به معقول و تحويل حسّ به عقل و تكميل احساس به تعقّل نيست و گرنه خطر تلوّن در عقيده و تلوّث به ارتداد در كمين است . آنچه سبب آسيب پذيرى بنى اسرائيل شد، ادراك حسّى تحوّل عصا به مار بدون تحليل عقلى اعجاز آن بود وگرنه چيزى را كه خداوند آن را نه تنها آيت خود مى داند، بلكه از آن به عنوان آيتِ بيّن ياد مى كند، اگر درست شناخته مى شد، هرگز اجازه نمى داد كه سامرى با فتنه گوساله گرى دم از يدبيضا بزند؛ چنان كه ساحران سحّار مصر پس از مشاهده اعجاز عصا و بطلان سحر خود و ظهور آيت الهى نه تنها توبه كرده ايمان آوردند، بلكه شهادت در راه خدا را به صعب ترين وضع استقبال كردند و نداى فاقض ما انت قاض ‍ انّما تقضى هذه الحيوة الدنيا...(908) هماره از كوى آن شاهدان و اصل به سمع مجاهدان نستوه ديار توحيد مى رسد و چنان قيام و چنين اقدامى نه تنها از افراد مؤ من عادى ساخته نيست ، بلكه از بسيارى از تحليل گران مفهومى صرفِ علوم عقلى هم برنمى آيد.
    همان طور كه صمصامه عمرو بن معدى كرب بدون ساعد سلحشور شجاع كارآمد نبود، ديدن عصاى موساى كليم عليه السلام بدون عقل عقيل برخى از سحّاران مقتدر مصر كه آيت خدا را از سحر تميز داده و آيت بيّن را از آيت غير بيّن تشخيص مى دادند نافع نخواهد بود.
    9- يكى از عناصر محورى مقام منيع رسالت ، عصمت رسول است ؛ يعنى پيامبر بايد در همه شؤ ون مربوط به دين معصوم باشد؛ مثلا در تلقّى همه آنچه به وحى مى شود، در حفظ و نگهدارى همه آنچه را با وحى يافته است ، و در ابلاغ و املا و اجراى همه آنچه از وحى براو لازم شده است ، معصوم محض باشد و نه تنها عصيان بلكه سهو و نسيان هم در حرم امن وحى الهى به هيچ وجه راه پيدا نكند و اين معنا بايد در عمود تاريخِ رسالتِ او مستمر باشد. كشف چنين ملكه فائقى ، يا از راه شهود معصومانه است ، مانند آنچه على بن ابى طالب عليه السلام از حالت رسول اكرم صلى الله عليه و آله دريافت ، يا با نصّ قطعى معصوم قبلى است ، مانند آنچه پيامبر خداصلى الله عليه و آله درباره اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود، يا با شناخت هويّت اعجاز و تطبيق آن بر معجزه خارجى و تمييز آن از هرگونه نوآورى هاى علوم غريب و بررسى تلازم عقلى و ضرورى بين اعجاز و صدق دعوى و صحت دعوت و... نظير آنچه براى كارشناسان ماهر مصر حاصل شد، وگرنه صرف برهان عقلى بر صحّت مطالبِ يك مدّعى ، با احتمال تحول او در آينده يا دور، دليل بر اعتصام مطلق وى از هرگونه خطاى علمى و از هر خطيئه عملى نخواهد بود.
    گاهى براى ترجيح برهان عقلى بر دليل نقلى از يك و سو بر معجزه از سوى ديگر مثالى ارائه مى شود كه انطباق آن با ممثل ضعيف است و آن مثال اين است : اگر سه نفر ادعاى حفظ قرآن داشتند و دليل يكى آن بود كه استاد قاريان ، مانند كسايى ، تصريح به حافظ بودن او كرده است و دليل ديگرى آن بود كه من عصا را به صورت مار منقلب مى كنم و دليل سومى اين بود كه من بدون قرآن آيات آن را مى خوانم ، ترديدى نيست كه با مشاهده تنصيص استاد كه دليل اولى بود و تقليب عصا به صورت مار كه برهان دومى بود و قراءت قرآن بدون مصحف ، كه دليل سومى است ، ايمان به ادعاى سومى در نهايت اتقان و ايقان خواهد بود.(909)
    سرّ ضعف اين مثال آن است كه مدعى رسالت داعيه عصمت خود را به همراه دارد، ولى مدّعى حفظ قرآن چنين دعوايى را ندارد. عصمت نيز ملكه مستورى است كه براى افراد عادى مكشوف نمى شود. اگر متن دعوى وى مشتمل بر علم غيب باشد و از راه برهان عقلى صحّت آن دعوى ثابت گردد، مى توان از اين اعجاز علمى به صدق ادعاى او واقف شد.
    بابررسى آنچه ارائه شد، مى توان به صحّت و سقم گفتار حكيم متاءله صدرالمتاءلهين شيرازى (910) آگاه شد؛ چنان كه مى توان به اتقان برهان عقلى و تبيين اهميّت معجزه به استدلال عقل منطقى و لزوم پرهيز از تقليد در اصول دين پى برد، وگرنه مغالطه گوساله سامرى و عصاى موساى كليم (ع ) يا مغالطه عِجل سامرى و شجر موساى كليم (ع ) رخ مى دهد؛ زيرا بنى اسرائيل بدون اغواى فرهنگى و مغالطه فكرى تن به بت پرستى و ارتداد ندادند، بلكه بر اثر همسان پنداشتن خوارِ جَسَد بى روح گوساله با مار شدن عصاى موسى (ع ) آن را معجزه سامرى تلقى كردند و يا بر اثر همتا دانستن بانگ گوساله با نداى انّنى انااللّه (911) درخت ، آن را كلام خداى سبحان انگاشتند و چنان مغالطه عامل چنين ارتداد شد.
    6- گوساله سامرى
    كيفيت اقتدار سامرى بر تعبيه گوساله خائر روشن نيست و آنچه از آيه فقبضت فبضة من اثر الرسول (912) برمى آيد به موطن خاص خود موكول مى شود و آنچه برخى نقل كردند كه سامرى دوران نوزادى خود را با دشوارى پشت سرگذاشت و با كمك جبرئيل اغتذا مى كرد...(913) بر فرض صحّت آن تبيين نشده كه چگونه در نوزادى جبرئيل را شناخت تا در دوران ميان سالى هنگام مشاهده مركب او كه براى احتيال ورود مركب فرعون به دريا آمد او را باز شناسايى كرده و از زير پاى آن مركب خاكى گرفته باشد؟
    در اين كه گوساله داراى گوشت و خون (914) يا جسد محض بود دو قول است كه قول دوم ظاهرتر است ؛ زيرا از كلمه عجلا جسدا له خوار (915) برمى آيد كه عجل خائر نبود، بلكه جسد عِجل خائر بود. آنچه بعضى يابد كرده اند كه برخى از پيروان مارد سامرى پشت ديوار قرار گرفته بودند و... تكلّم مى كردند، در بنى اسرائيل آن را از گوساله مى پنداشتند(916) قابل اعتماد نيست .
    7- عجل مداران امامت ستيز سقيفه
    برخى از مفسّران در ترجيح امّت اسلامى بربنى اسرائيل چنين گفتند:
    موسى (ع ) از ميان امّت خويش چهل روز بيرون شد و امّت وى گوساله پرست شد و اينك امّت محمد(ص ) پانصد واند سال گذشت تا مصطفى (ص ) از ميان ايشان بيرون شده و دين و شريعت او هر روزه تازه تر.... (917)
    نبوغ اسلام و بلوغ فرهنگى مسلمين ، گذشته از صيانت اسلام باعث شد اديان آسمانى ديگر از تحريفى زايد بر آنچه قبل از اسلام پيش آمده بود سالم و مصون بماند.
    مفسر مزبور مطلب ديگرى را نقل كرده كه مورد نقد است :
    موسى (ع ) كه به ميعاد حق پيوست هارون را خليفه خود ساخت و امّت را به وى سپرد و گفت : اخلفنى فى قومى (918)، لاجرم در فتنه افتادند و سامرى ايشان را از حق برگردانيد... بلال مؤ ذّن ، در سرّ به مصطفى (ص ) گفت : هلّا استخلفت علينا، قال : اللّه خليفتى فيكم ؛ حضرت رسول (ص ) امّت خود به احديث سپرد....(919)
    مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز)(920) و گرنه تسمّر سامرى هاى سقيفه و تعجّل عجل مداران ولايت گريز و امامت ستيز، نه مغفول است و نه مغفور، چنان كه تصريح و تنصيص نبوى (ص ) به خلافت علوى (ع ) نه مستور است و نه منسىّ و تنزيل على بن ابى طالب (ع ) به منزله هارون در حديث منزلت ، نه مبهم است و نه مجهول . بارى بگذاريم مكتب ها و مذهب ها، تجلّى كند و امّت اسلامى را به محور وحدت آشنا و به مدار اتّحاد فراخواند و جامعه بشرى به صوب صواب متمايل گردد و از ثواب الهى طرفى بندد.
    8- حرمان سران كفر از عفو الهى
    جمله عفونا عنكم عام است و ظاهرش اين است كه همه مبتلايان به گوساله پرستى با شرايط خاص بخشيده شدند، ولى از مجموعه آيات قصه سامرى برمى آيد كه عفو خداوند تنها شامل توده محروم و ناآگاه مى شود، ولى سران شرك وكسانى كه با زور يا نيرنگ ، دينى را بر مردم تحميل مى كنند از اين عنايت الهى ، محروم بوده ، به شديدترين عذاب مبتلا مى شوند و هرگز مشمول عفو قرار نمى گيرد.
    از اين رو چنان كه فرعونِ مدّعى الوهيت كه مى گفت : انا ربّكم الاعلى (921)و ما علمت لكم من اله غيرى (922) در دريا غرق مى شود و آل و پيروان و سربازان او نيز به وى ملحق مى شوند: فاخذناه وجنوده فتبذناهم فى اليمّ(923) همچنين سامرى و پيروان و همراهان او در گوساله پرستى ، كه هماهنگ با او مى گفتند: هذا الهكم و اله موسى (924) همه به اشدّ عذاب مبتلا مى گردند(925)، از اين رو هم گوساله ساخته شده و بت صامت سوزانده مى شود لنحرّقنّه ثم لننسفنّه فى اليمّ نسفا(926) و همانند بت ناطق ، يعنى فرعون در دريا غرق مى گردد: فاخذناه و جنود فنبذناهم فى اليمّ(927) و هم سامرى به بدترين وضع در دنيا كيفر مى شود: قال فاذهب فانّ لك فى الحيوة ان تقول لامساس (928) و هم آل سامرى دچار ذلّت و مسكنت مى شوند:انّ الذنى اتّخذوا العجل سينالهم غضب من ربّهم و ذلّة ...(929) و هم در قيامت همچون همه سران شرك ، وقود النار و ماده آتش زاى جهنّم هستند. براين اساس ، در سوره آل عمران پس از انّ الذين كفروا... و اولئك هم وقود النار مى فرمايد: كداب ال فرعون و الذين من قبلهم كذّبوا باياتنا فاخذهم اللّه بذنوبهم ...(930) اين آيه دلالت دارد كه مروّجان شرك و كفر كه زمينه گسترش و شيوع شرك را فراهمى مى كنند، در قيامت هم خودشان مى سوزند و هم وسيله سوختن ديگران و آتش گيره آتش جهنم مى شوند.
    9- شكر و كمال آن
    كمال شكر در اظهار عجز از آن است ؛ چنان كه داود پيامبر وقتى در جواب خطاب خداوند:واعلموا ال داود شكرا (931) پرسيد: چگونه شكر تو را به جاى آورم ، در حالى كه شكر نيز، نعمت ديگرى از جانب توست : كيف اشكرك يا ربّ، والشكر نعمة منك ! پاسخ آمد: هم اكنون نبه من معرفت يافتى و شكرم را به جاى آوردى ؛ زيرا دانستى شكر نيز نعمتى از جانب من است ؛ الا ن قد عرفتنى و شكرتنى ، اذ قد عرفت ان الشكر منّى نعمة (932) و آنگاه كه موساى كليم عرضه داشت : چگون شكرت را به جاآورم ، در حالى كه همه اعمال من جواب گوى كوچك ترين نعمتى كه در اختيارم گذاشته اى نيست ؟! خطاب آمد:يا موسى الا ن شكرتنى .(933)
    كسى مى تواند به حقيقت شكر برسد كه
    اوّلا، به فقر و عجز و ضعف خود التفات پيدا كند.
    ثانيا، متوجه انواع نعمت ها و فيض هايى باشد كه از جانب پروردگارش به او افاضه شده است ؛ مانند اصل هستى و كمال هاى بعد از آن ، مانند گوشى كه با آن صدا را مى شنود و چشمى كه با آن صورت را مى بيند و قلبى كه با آن مطلب را ادراك مى كند: و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلّكم تشكرون (934) و نيز تاءييدها و نصرت هاى خاصّ پروردگار در حوادث و ناملايمات مختلف زندگى ، و ارزاق و طيّباتى كه در همه عمر، نصيبش مى شود: وايّدكم بنصره و رزقكم من الطيّبات لعلّكم تشكرون (935)، كلوا من رزق ربّكم و اشكروا له .(936)
    ثالثا، نعمت هاى الهى را در راه فلاح و سعادت خود به كار گيرد ته به نقمت و شرّ و عقوبت تبديل نشود و بداند كه هدايت تكوينى الهى ، عام و سفره نعمت هاى او براى همگان گسترده است . اين انسان است كه با نوع موضع گيرى خود يا قدردان و شاكر است يا ناسپاس و كفور: انّا هديناه السبيل امّا شاكرا و امّا كفورا.(937)
    رابعا، در مقام لفظ و با زبان نيز از خداوند قدردانى و تجليل كند كه سبب مزيد نعمت و رحمت ، و موجب جلب لطف و مرحمت مى شود: واذ تاذّن ربّكم لئن شكرتم لازيدنّكم (938) و حق عبوديت ، ادا مى گردد: بل اللّه فاعبد و كن من الشاكرين .(939) گرچه معرفت قلبى و خضوع درونى و خشوع جوارحى و صَرف فعلىِ نعمت در مسير رضاى خداوند شكر محسوب مى شود، ولى دستور اين است كه از اظهار لفظى دريغ نشود. نمودارى مختصر از بهترين و جامع ترين تعبيرها براى اظهار شكر را مى توان چنين ارائه كرد:
    الف : جمله الحمداللّه ؛ با توجه به اين كه شكر همان حمد است و تفاوت آن دو گاهى به اين است كه حمد در مقابل مطلق زيبايى هاى اختيارى اعم از نعمت و غيرنعمت و اعم از نعمت در حقّ شخص حامد و نعمت است كه به شخص شاكر داده شده است .
    حمّاد بن عثمان مى گويد: امام صادق (ع ) از مسجد خارج شدند و مركب آن حضرت گم شده بود. حضرت فرمودند: اگر خداوند آن را به من بازگرداند حق شكر و سپاس او را به جا مى آورم . طولى نكشيد كه مركب پيدا شد. حضرت فرمود:الحمدللّه . شخصى به حضرت عرض كرد: گفتيد: حق شكر خدا را به جا مى آورم ؟! امام (ع ) فرمودند: آيا نشيندى كه گفتم الحمدللّه ؛ خرج ابوعبداللّه (ع ) من المسجد و قد ضاعت دابّته . فقال : لئن ردّها اللّه علىّ لاشكرن اللّه حق شكره ، قال : فما لبثت ان اتى بها، فقال : الحمدللّه ، فقال قائل له : جعلت فداك قلت :لاشكرن اللّه حق شكره ، فقال ابوعبداللّه :الم تسمعنى قلت : الحمدللّه (940)
    البته ادراك تمام حمد و احضار آنها در ذهن و اختصاص همه آنهابه خداى سبحان معرفت كامل مى طلبد.
    ب : مطابق نقل محدث قمى (ره ) جمله شكراللّه بعد از نماز واجب در حال سجده ، شكرِ توفيق اداى فريضه است و سبب تدارك نقايصى از نماز مى شود كه بانوافل تدارك نشده است .(941)
    ج : دو جمله بسم اللّه و الحمدللّه كه در روايت رسول گرامى (ص ) معيار عبد شكور بودن حضرت نوح (ع ) شمرده شده است و آن حضرت هيچ چيز كوچك يا بزرگى را برنمى داشت مگر اين كه اين دو جمله را برزبان جارى مى ساخت : كان نوح (ع ) لايحمل شيئا صغيرا و لاكبيرا الّا قال : بسم اللّه و الحمدللّه فسماه اللّه عبدا شكورا (942). البته با توجه به حصر و استيعاب همه افراد و احاطه علمى به آنها، چنان كه قبلا اشاره شد.
    د: عبارت اللّهمّ انّى اشهدك انّه ما امسى و اصبح بى من نعمة او عافية فى دين او دنيا فمنك وحدك لاشريك لك ، لك الحمد و لك الشكر بها علىّ حتى ترضى و بعد الرضا.
    چند نكته ديگر نيز درباره شكر قابل تذكّر است :
    1- چنان كه سابقا اشاره شد شكر اختصاص به نعمت هاى ظاهرى و مادى ندارد، بلكه هم شامل نعمت هاى ظاهرى مى شود، مانند اعضا و جوارح و حواس بدنى :وجعل لكم السمع و الابصار والافئدة لعلّكم تشكرون (943) و مانند كواكب و هوا و آب و جمادات و نباتات وحيوان و ميوه ها و غيرآن :كلوا من طيّبات ما رزقناكم و اشكرواللّه (944)،ولتجرى الفلك بامره و لتبتغوا من فضله و لعلّكم تشكرون (945) و هم شامل نعمت هاى باطنى و معنوى ، مانند عقل و روح و قوا و حواس باطنى كه تحت عنوان افئده در آيه وجعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون (946) گنجانده مى شود، و نظير هدايت ، توفيق الهى ، بعثت انبيا و انزال كتب و معرفت و حكمت و افاضات روحانى : ولقد اتينا لقمان الحكمة ان اشكراللّه (947)،ولكن يريد ليطهركم و ليتمّ نعمة عليكم لعلّكم تشكرون .(948)
    2- شكر نيز مانند ايمان و بعضى از موضوعات ديگر دينى و اعتقادى ، مراتبى سه گانه دارد:شكرقولى ، يعنى تجليل از نعمت هاى الهى با زبان ، شكرقلبى و خضوع درونى در مقابل منعم ، و ممنون و شرمنده بودن در برابر او به خاطر نعمت هايى كه ارزانى داشت ، وشكرعملى ، يعنى صرف نعمت هاى الهى در راه طاعت و بندگى و مهمان نكردن دشمن بر سر سفره دوست .
    3- بازگشت شكر و آثار آن به نفس خود انسان است : و من شكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ ربّى غنىّ كريم (949)، و لقد اتينا لقمان الحكمة ان اشكرللّه و من يشكر فانّما يشكر لنفسه و من كفر فانّ اللّه غينى حميد(950)؛ هم روح انسان شاكر رشد و وسعت مى يابد، از اين رو قرآن كريم به جاى آن كه بفرمايد:لئن شكرتم لازيدنّ نعمكم مى فرمايد: لئن شكرتم لازيدنّكم (951)، يعنى خودتان را افزايش مى دهم و سعه وجوديتان را بالا مى برم (چون شكر ملازم با خضوع و خشوع است و بالاترين مرتبه كمال انسان چيزى جز بالاترين مرتبه خضوع و عبوديت او در ساحت الهى نيست ) و هم نعمت هاى او افزون مى شود: مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل اللّه كمثل حبّة انبتت سبع سنابل فى كلّ سنبلة ماة حبّة واللّه يضاعف لمن يشاء واللّه واسع عليم (952) خلاصه آن كه ، جمله لازيدنّكم ، هم مى تواند بدون حذف تميز، معنا شود و هم با حذف تميز تفسير گردد.
    4- شكرعبد، شكرمولا را به همراه دارد؛ يعنى وقتى عبد، عملى را خالصانه انجام مى دهد و به نيّت تجليل و بزرگداشت و به عنوان خدمت و عبوديت ، عملى را به پيشگاه مولا هديه مى كند، مولا هديه او را مى پذيرد و در مقابل اين عمل صالح ، صلاح و مصلحت او را كفايت مى كند؛ چنان كه حضرت صدّيقه طاهره ، فاطمه زهرا(س ) مى فرمايد: من اصعد الى اللّه خالص عبادته اهبط اللّه عزّوجلّ اليه افضل مصلحته .(953)
    از اين رو يكى از اسماى حسناى الهى شاكر است : و من تطوّع خيرا فانّ اللّه شاكر عليم (954)، ومن يقترف حسنة نزد له فيها حسنا انّ اللّه غفور شكور(955)،ليوفّيهم اجورهم و يزيدهم من فضله انّه غفور شكور.(956)
    5- ميزان فضيلت و كرامت انسان ، به داده ها و نعمت هايى كه در حق او ارزانى شده نيست ، بلكه همه نعمت هاى معنوى ، نظير مستجاب الدعوة بودن و برباد و جنّ و ملك و طيور سيطره يافتن و آنها را تحت فرمان خود در آوردن و كشف وشهود عالم ملكوت و رفع حجاب هاى عالم ملك ، صرفا براى ابتلاء و امتحان و سنجيدن ميزان شكر است و به هيچ وجه نمى تواند مايه فخر و معيار برترى باشد؛ چنان كه ندارى ها نيز دليل بر تنزّل مقام و عقب ماندگى نيست ، بلكه صرفا براى آن است كه ميزان استقامت و پايدارى انسان سنجيده شود.
    انسان برتر كسى است كه داده هاى الهى او را مغرور نسازد، بلكه خضوع و تشكّر او در برابر منعم معطى ، برتر و بالاتر شود. از اين رو سليمانِ پيامبر در مقابل آن همه شكوه و جلال و عظمت اظهار مى كند: هذا من فضل ربّى ليبلونى ءاشكر ام اكفر(957)؛ همه اين ملك و سلطنت تنها فضلى از جانب پرودگار من است تا شكر و كفر مرا بيازمايد. در بحث بلا و ابتلا گذشت كه همه نعمت هاى دنيا ضمن آن كه ممكن است نشان تكريم و اعزاز الهى باشد، محور اصلى آنها آزمون خداست و فقط نعمت هاى بهشت جنبه تكريمِ محض دارد.
    6- شكر به معناى ظهور است و شكر نعمت ، اظهار آن در مسير صحيح . سروز متنّعم گاهى به رسيدن به نعمت است و گاهى به انعام منعم و زمانى به ذات منعم . شكر گاهى در معرفت ظهور دارد و زمانى درحالت و گاهى در عمل . شكر جامع آن است كه واجد همه مراحل ياد شده باشد. گاهى شكر را به لحاظ اشخاص ‍ تفسير مى كنند، به طورى كه شكر نسبت به شخص بالاتر به اطاعت است و نسبت به همتا و برابر به مكافات و همسان عمل كردن و نسبت به مادون به احسان و تفضّل .(958)
    7- نكته مهم در مساءله شكر اين است كه آيا شكر مخلوق در برابر احسان آنان رواست يا نه . محققان برآنند كه تاءدّب به ادب خدا و رسول خدا اقتضاى تصحيح و تجويز شكر مخلوق نيكوكار را دارد؛ زيرا موحّد مبتدى با مشاهده حقّ از شهود خلق محجوب است ، ولى موحّد كامل نه محجوب از حقّ است بر اثر غرق در كثرت ، و نه محجوب از خلق است براثر غرق در وحدت . احاديث ماءثور از اهل بيت عصمت (ع ) شكر مخلوق محسن را به عنوان مجراى فيض خدا و مظهر احسان الهى روا مى داند و آن را ترغيب مى كند.(959)
    8- برخى در فرق بين حمد و شكر گفتند: حمد شبيه تسبيح و تهليل ، از اذكار است و شكر از قبيل اخلاق ، مانند صبر و رضا(960)، ليكن براى حمد نيز مراتبى است كه قبلا بازگو شد؛ چنان كه شكر نيز مراحلى دارد.
    بحث روايى
    1 تبديل ثلاثين به اربعين و پيام آن
    عن الباقر عليه السلام فى قوله : و اذا واعدنا موسى اءربعين ليلة قال : كان ذلك فى العلم و التقدير ثلاثين ليلةً ثمّ بد اللّه فزاد عشرا فتمّ ميقات ربّه للاءوّل و الآخر اءربعين ليلةً(961).
    عن فضيل بن يسار قال : قلت لابى جعفرعليه السلام جعلت فداك وقّت لنا وقتا فيهم ؟ فقال :ان اللّه خالف علمه علم الموقّتين ، اءما سمعت اللّه يقول : و واعدنا موسى ثلاثين ليلةً... اءربعين ليلة (962) و اءما ان موسى لم يكن يعلم بتلك العشر ولا بنو اسرائيل فلمّا حدثهم قالوا: كذب موسى ، واخلفنا موسى ، فان حدثتم به فقولوا: صدق اللّه و رسوله تؤ جروا مرّتين .(963)
    عن فضيل بن يسار اءيضا عن اءبى جعفرعليه السلام قال : قلت : لهذا الامر وقت ؟ فقال عليه السلام : كذب الوقّاتون ، كذب الوقّاتون ، كذب الوقاتون ؛ ان موسى لمّا خرج وفدا الى ربّه واعدهم ثلاثين يوما زاده اللّه على الثلثين عشرا قال قومه : قد اخلفنا موسى ، فصنعوا ما صنعوا. فاذا حدثناكم الحديث فجائكم على ما حدثناكم به فقولوا: صدق اللّه و اذا حدثناكم الحديث فجاء على خلاف ما حدثناكم به فقولوا: صدق اللّه تؤ جروا مرتين .(964)
    اشاره : تفصيل بحث درباره جمع بين ثلاثين و عشره و تتميم آن به اربعين در سوره اعراف مطرح است ، ليكن اجمالى از مطالب روايى آن در اين جا ارائه مى شود:
    الف : بداء حق است ، ليكن علم بدايى تحت احاطه علم ذاتى و ازلى خداوند است . بنابراين ، خداى سبحان از لحاظ علم ازلى به لحاظ جمع بندى نهايى به آنچه واقع مى شود عالم است و از آن سخن به ميان مى آورد، به طورى كه اعلام اربعين با در نظر گرفتن جمع بندى نهايى آن است .
    ب : انسان كامل كه صادر يا ظاهر اول است ، فوق مساله بداست . از اين رو از آن جهت كه مظهر اسم اعظم است و همه افعال و آثار خارجى ، ما دون مرتبه صدور يا ظهور اوست به مرحله بدا آگاه است .
    ج : مصلحت كتمان موارد بداء و نيز مستور نگه داشتن وقت ظهور بقية اللّه (ارواح من سواء فداه ) غير از اصل اطلاع انسان كامل از زمان ظهور است .
    د:بنابر آنچه گذشت ممكن است انسان كامل كه به نحو استيعاب همه مراحل امكانى را به اذن خدا احاطه دارد، گاهى از نتيجه علم ازلى كه ظاهر مى شود سخن بگويد و زمانى از صحنه علم بدايى سخن به ميان آوردو

    2 اثر گوساله پرستى
    عن الرضا عن اءميرالمؤ منين عليه السلام ... و ساءله عن الثور ما باله غاض طرفه لا يرفع راءسه الى السماء؟ قال : حياءً من اللّه تعالى لمّا عبد قوم موسى العجل نكس راءسه .(965)
    اشاره الف : با اغماض از وهن سند و با صرف نظر از اين كه مسائل علمى و معارف غير فرعى را نمى توان با خبر واحد ثابت كرد، اسناد ظنّى آن بعد از احراز حجيّت به شارع مقدس بى محذور است .
    ب : آنچه به متن حديث مزبور باز مى گردد اين است كه گاوهاى قبل از خلقت سامرى و پيش از پديده تلخ گوساله پرستى همانند گاوهاى پس از آن چنين بوده اند.
    ج : گوسفندى كه در عصر خليل الرحمن افتخار ذبيح شدن را پيدا كرد همانند گاو آفريده شده است ؛ يعنى نه افتخار ذبيح شدن سبب شد كه گوسفند بتواند به صورت صاف و مستوى القامه ، سر به طرف آسمان قرار دهد و نه انزجار معبود بودن باعث شد كه گاو از چنين كارى عاجز شود.
    3 سبب خذلان گوساله پرستان و پيام آن
    عن العسكرى عليه السلام : ... فاذا كان اللّه تعالى انما خذل عبدة العجل لتهاونهم بالصلاة على محمدصلى الله عليه و آله و وصيّه على عليه السلام فما تخافون من الخذلان الاكبر فى معاندتكم لمحمدصلى الله عليه و آله و على عليه السلام و قد شاهدتموهما و تبيّنتم آياتهما ودلائلهما.(966)
    اشاره : با صرف نظر از جهات عديده اى كه به جنبه رجال و درايه اين گونه از احاديث باز مى گردد و با غمض ‍ نظر از عدم امكان اثبات مطالب غير فقهى به وسيله اين گونه از احاديث ، اصل محتوى حديث مزبور را نمى توان نفى كرد؛ زيرا ولايت انسانهاى كامل شرط تماميّت اعتقاد توحيدى است ؛ چنان كه امام رضاعليه السلام فرمود:بشروطها و انا من شروطها.(967) كسى كه پس از عرضه ولايت معصومين صلى الله عليه و آله بر او از قبول و اعتقاد به آن تمرد كند در حقيقت توحيد كامل را تحصيل نكرده است ؛ چون موحد كامل در همه شؤ ون اعتقادى ، اخلاقى ، فقهى و حقوقى تابع دستور خداى سبحان است .
    از اين رو مستبعد نيست خذلان بنى اسرائيل بر اثر تمرّد آنان از ولايت الهى به هر وضعى كه براى آنها ظهور يافت و حجت شد باشد. آنگاه خطر مهم تر، سامرى هاى عصر قرآن و عترت را تهديد مى كند.
    next page

    fehrest page


    back page

  6. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    4 سبب عفو خداوند
    عن العسكرى عليه السلام : قال اللّه عزوجل : (ثمّ عفونا...) اءى عفونا عن اءولئكم عبادتهم العجل (لعلكم ) يا ايّها الكائنون فى عصر محمد من بنى اسرائيل (تشكرون ) تلك النعمة على اءسلافكم و عليكم بعدهم . ثم قال : و انما عفى اللّه عزّوجلّ لانّهم دعوا اللّه بمحمد و آله الطيبين وجدژدوا على انفسهم الولاية لمحمد و على و آلهما الطاهرين فعد ذلك رحمهم اللّه وعفا عنهم . (968)
    اشاره الف : عفو از نياكان ظالم ، نعمتى است بر دودمان آنان و گرنه خلف پديد نمى آمد.
    ب : شكر نعمت همان طور كه بر تبار آنان لازم بود، بر خود آنها هم لازم است .
    ج : وساطت انسانهاى كامل و معصوم كه مظاهر اسماى حسناى الهى هستند كه كاملا معقول و مقبول است .
    و اذْ ءَاتَيْنا موسى الْكِتَبَ و الْفُرْقان لَعَلَّكُمْ تَهْتَدونَ
    گزيده تفسير
    كتاب و فرقان ، نعمت ديگرى است كه خداى سبحان براى هدايت بنى اسرائيل به آنان عا كرد.
    كتاب مذكور در اين آيه تورات است . فرقان كه از مواهب الهى است از سنخ فرق محمود و داراى معنايى جامع است و اختصاص به كتاب آسمانى ندارد، بلكه مطلق است و معجزات ، براهين عقلى ، تجارب حسى و شواهد تام تاريخى نيز مى تواند مصداق آن باشد.
    توراتى كه از مصاديق فرقان مذكور در اين آيه است ، همانا تورات اصيل و غير محرّف است ؛ زيرا آن كتاب اصيل الهى معصوم و مصون از دسّ و وضع و تحريف مى تواند فارق بين حق و باطل نظرى و حسن و قبيح عملى و منشاء هدايت باشد.
    بر اين اساس ، چنانچه مخاطب آيه ، يهوديان معاصر نزول قرآن باشند، اتصاف تورات به فرقان و نيز اهتداى متمسكان به آن ، ناظر به بخش مصون مانده از دسّ و تحريف آن است و با توجه به بشارت هاى اين بخش از تورات درباره دين صلى الله عليه و آله اهتداى يهوديان معاصر رسول اكرم صلى الله عليه و آله به وسيله تورات در گرو ايمان به آن حضرت است . اين ايمان در حقيقت به دستور تورات است .
    تفسير
    تناسب آيات
    در ادامه يادآورى نعمت هايى كه بر بنى اسرائيل ارزانى شده ، مانند نعمت آزادى از ستم آل فرعون ، شكافته شدن دريا، مواعده و مهمانى چهل شبه و عفو از گناه شرك ، آيه مورد بحث نعمتى ديگر را به بنى اسرائيل يادآور مى شود كه نعمت اعطاى كتاب است ؛ كتابى كه عامل نجات بنى اسرائيل از كوته نظرى هاست و آموختن آن و عمل به آن ، مى تواند ضعف ها و خطاهاى گذشته را جبران كند؛ زيرا با تلاوت آن پى مى برند كه خداوند قابل رؤ يت نيست و آنچه قابل رؤ يت است نمى تواند معبود باشد.
    بنابراين ، نه فرعون مى تواند قابل پرستش باشد و نه گوساله سامرى ؛ چنان كه با تلاوت اين كتاب كه نور و فرقان و جدا كننده حق از باطل است به حق رهنمون شده ، ادراك مى كنند كه نه به فرعون مى توان اعتماد كرد و نه به سامرى مى توان استناد كرد.
    آنان كه نتوانستند از طريق معجزه و آيت بيّن الهى ، بين حق و باطل فرق بگذارند، بايد تدريجا از طريق كتاب و براهين عقلى آن ، اين استعداد را پيدا كنند كه حق را از باطل جدا سازند و معبود حقيقى را از دروغين آن تشخيص دهند و بفهمند كه اگر معجزه آيينه اى است حق نما، به استناد تفكّر عقلى است . بر اين اساس ، اهل معنا در برابر معجزات علمى و قولى همانند قرآن كريم خاضع ترند تا معجزات عملى و حسّى ، و به همين جهت است كه با رشد انسانها چهره معجزه دگرگون مى شود و عصا و يد بيضا، به قرآن فصيح و بليغ ارتقا مى يابد.
    بر همين اساس در اين آيه مى فرمايد: به ياد آوريد زمانى را كه به موسى كتاب و فرقان داديم تا شايد هدايت شويد.
    مراد از كتاب و فرقان
    مقصود از كتاب همان تورات معهود است ؛ نظير مراد از كتاب در آيه ذلك الكتاب لاريب فيه (969) كه همين قرآن معهود است و مقصود از فرقان چيزى است كه عامل هدايت است ؛ زيرا عنوان اهتدا كه در پايان آيه به صورت حكمت چنين انعامى ياد شده نشان مى دهد كه فرقان معهود اثر راهنمايى دارد. خواه مقصود از فرقان همان تورات باشد يا بخشى كه در درون آن است يا چيزى كه بيرون آن است . در هر سه فرض بايد مايه هدايت باشد.
    فرقان كه از مواهب الهى است از سنخ فرق محمود است ، نه مذموم ؛ زيرا جدا كردن امّت واحد اسلامى ، تفكيك بين انبيا، تجزيه آيات قرآن به قبول بعضى و نكول برخى و تفريق بين زن و شوهر و... مواردى است كه عقل و نقل در مذمت چنين فرقانى هماهنگ است .
    آنچه به عنوان عطاى الهى مطرح است فرق ميان حقّ و باطل ، صدق و كذب ، حجت و شبهه و مانند آن در حكمت نظرى و تفكيك بين حسن و قبيح ، عدل و ظلم ، وفا و جفا و... در حكمت عملى است و چنين معناى جامعى اختصاص به كتاب آسمانى ندارد.
    معجزات و براهين عقلى و تجارب حسى و شواهد تام تاريخى نيز مى تواند در حد خود مصداق آن باشد، از اين رو درباره هارون عليه السلام نيز ايتاى فرقان مطرح شده است : لقد اتينا موسى و هارون الفرقان ...(970) و اگر تقوا زمينه جعل فرقان را فراهم مى كند: ان تتّقوا اللّه يجعل لكم فرقانا(971) براى آن است كه فرقان نور انديشه و انگيزه است و از اين رو در هر دو بخش سبب تمايز صدق و كذب نظرى و حسن و قبح عملى خواهد بود.
    آنچه در اين باره نقل شده : استفتِ نفسك (972)؛ اتّقوا فراسة لمؤ من فانه ينظر بنور اللّه (973)؛المؤ من ينظر بنور اللّه ... (974) ناظر به همين است .(975)
    در بيان مصداق فرقان اقوال متعددى است كه ابوحيان اندلسى دوازده قول را نقل كرده است .(976) طبرى از ابن عباس آورده كه فرقان جامع تورات ، انجيل ، زبور و قرآن است .(977)
    مختار جمعى از مفسران است كه مراد از فرقان همان كتاب است . بر اين مبنا عطف الفرقان به الكتاب از قبيل عطف صفت بر موصوف و از باب اهمييتى كه وصف دارد ؛ نظير آنچه در آيه و لقد(978) اتينا موسى و هارون الفرقان و ضياء و ذكراللمتقين (979) آمده است كه ضياء و ذكرا دو وصف براى الفرقان يعنى تورات است و اگر عطف وصف بر موصوف روا نباشد، از قبيل عطف صفت بر صفت است ؛ زيرا هر دو يعنى كتاب و فرقان وصف تورات است .
    به بيان ديگر، تورات متصف به كتاب شده است ؛ زيرا مجموعه اى از قوانين ، معارف ، اخلاق و احكام فقهى و حقوقى است و به لحاظ اين كه جدا كننده بين حق و باطل است ، موصوف به فرقان شده است . كتاب ناظر به جامعيت تورات است و فرقان اشاره بودن آن بين حق و باطل ، صدق و كذب ... و به بيان سوم ، عطف صفات به يكديگر براى برجسته شدن هر صفتى در ذهن مخاطب است ؛ نظير راءيت الغيث و اليث ؛ باران و شير را ديدم . كنايه از اين مردى ديدم كهع در سخاوت چون باران و در شجاعت چون شير است . از اين رو بين آنها جمع كرده است .
    احتمال هاى ديگرى نيز ذكر شده نظير اين كه مراد از فرقان ، معجزاتى چون عصا و يد بيضاست كه فارق بين كفر و ايمان است ،(980) ليكن تطبيق فرقان بر تورات در برخى آيات ، چنان كه گذشت ، دليل انحصار نيست . پس در آيه ثم اتينا موسى الكتاب تماما على الذى احسن و تفصيلا لكل شى ء(981) گر چه فرقان به معناى تفصيل حلال و حرام ... است ، ليكن دليل بر حصر فرقان به اين معنا نيست .
    ناسازگارى فرقان با جعل و تحريف
    مقصود از فرقان در صورت بر تورات ، خواه به نحو عموم يا خصوص ، همانا تورات اصيل و غير محرف است كه بر موساى كليم عليه السلام نازل شد ؛ زيرا آن كتاب اصلى الهى معصوم و مصون از دسّ، وضع و تحريف مى تواند فارق بين حق و باطل نظرى و حسن و قبيح عملى باشد و چنين كتابى شايسته اعتصام است تا از آن به عنوان منشاء هدايت استفده شود، و گرنه كتاب مدسوس و محرف نه فرقان است و نه سبب اهتداى ديگران . بنابراين ، اگر مخاطب اصلى آيه مورد بحث يهودى هاى عصر حضرت كليم اللّه باشند، امر به اهتدا رواست ؛ چنان كه وصف آن كتاب نازل به فرقان بجاست ، و اگر مخاطب آيه يهوديان معاصر نزول قرآن كريم باشند، هر دو مطلب مذبور، يعنى اتصاف تورات به فرقان و اهتداى متمسكان به آن ناظر به آن بخش مصون از دسّ و تحريف است كه از آن قسم در قرآن كريم چنين ياد شده است : فاءتوا بالتورية فاتلوها ان كنتم صادقين .(982)
    اما قرآن كريم كه از آن نيز به عنوان فرقان ياد شده است : تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا(983) براى هميشه معصوم و مصون است . از اين رو هم فاروق بودن آن و هم اهتداى متمسكان به آن هماره محفوظ است . حضرت على بن ابى طالب امير المؤ منين عليه السلام در اين باره چنين فرموده است : انزل عليه الكتاب نورا... و فرقانا لا يخمد برهانه (984) سر عدم خمود، ركود، جمود و خاموشى برهان قرآن و دليل آن ، خاتميت مطلق ايم وديعه الهى و صيانت آن از هر دسّ و وضع و نزاهت آن از هر تحريف و جعل است .
    عامل هدايت
    جمله لهلكم تهتدون در ذيل آيه ، با توجه به اين كه مخاطب آن ، يهود عصر پيامبرند ممكن است اشاره به اين باشد كه اعطاى كتاب و فرقان صرفا براى هدايت شدن و رشد يافتن است ، رشدى كه باعث شود شما در دامن وثنيت قرار نگيريد و با توجه به بشارت هاى تورات نسبت به دين محمد بفهميد كه ايمان شما به آن حضرت ، در حقيقت ، در حقيقت ، بازگشت شما به تورات موسى و سبب رجوع شما به اصلى است كه آن جدا شديد و بر سر آن به نزاع پرداختيد.
    لطايف و اشارات
    1 اوصاف و اسامى كتب آسمانى
    علوم الهى كه براى تعليم و تزكيه نفوس نازل مى شود و به صورت صحيفه و كتاب در مى آيد و گاهى به عنوان تكيم خدا با بنده خاص نام مى گيرد، اوصاف متعددى دارد كه با در نظر گرفتن آنها اسامى گوناگون براى آنها انتخاب مى شود. عنوانهاى فرقان ، قرآن ، كلام و كتاب از اين قبيل است . تبيين اوصاف وحى خدا و تحليل اسماى آن در برابر اوصاف خاص و تمايز عناوين ياد شده از يكديگر، بر عهده علوم قرآن است و گوشه اى از آن در برخى تفاسير آمده است .(985)
    2 آثار و بركات نعمت كتاب
    ذكر نعمت كتاب در آيه اى جداگانه به سبب آثار و بركات فراوان مادى و معنوى دنيوى و اخروى آن است .
    كتاب هاى آسمانى ، هم به عنوان فرقان ، وسيله شناسايى حق از باطل است : و لقد اتينا موسى و هرون الفرقان ...(986)، تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا(987) و هم با عنوان ضياء، هدايت و نور، وسيله روشن شدن راه حركت به سوى مقصد نهايى است : و لقد اتينا موسى و هارون الفرقان و ضياء(988)، انزلنا اليكم نورا مبينا(989)، انا انزلنا التوريه فيها هدى و نور يحكم بها النبيون ...(990)، وقفّينا على اثارهم بعيسى ابن مريم مصدّقا لما يديه من التورية و اتيناه الانجيل فيه هدى و نور.(991)
    همچنين كتى آسمانى ذكر است كه انسان را بيدار مى كند و از غفلت و بى خبرى مى رهاند:... و ضياء و ذكرا للمتقين (992)، قد انزل اللّه اليكم ذكرا.(993)
    تعبيرهاى فراوان ديگرى مانند شفاء و رحمت و... در قرآن آمده كه بيانگر بركات معنوى كتاب هاى آسمانى است .
    از سوى ديگر، عمل به كتاب و اقامه احكام آن در جامعه انسانى ، مقدمه و زمينه نازل شدن بركات مادى و معنوى آسمانى و رويش خيرات زمينى معرفى شده است : و لو انهم اءقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربّهم لاءكلوا من فوقهم و من تحت اءرجلهم ...(994)
    جمله لاءكلوا من فوقهم و من تحت اءرجلهم شامل ارزاق معنوى چون علم و معرفت نيز خواهد شد ؛ چنان كه در ذيل آيه فلينظر الانسان الى طعامه (995) از امام صادق عليه السلام نقل شده كه مقصود از طعام علم است و انسان بايد بنگرد كه علم را از چه كسى آن را فرا مى گيرد.(996)
    قرآن همان طور كه عمل به كتاب را منشاء بركات مادى و معنوى مى داند سرپيچى از دستورهاى آن را نيز منشاء محروميت از آن بركات و عامل سقوط از انسانيت معرفى مى كند، يعنى هم تبشير و وعده دارد و هم انذار و وعيد؛ چنان كه مى فرمايد: گروهى به جاى حمل تورات و عمل به آن و بهره مندى از نعمت هاى مادى و معنوى آن چونان حمارى باركش ديگرانند: مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لم يحملوها كمثل الحمار اءسفارا(997). البته اين وعيد مختص يهود تارك تورات نيست ، بلكه شامل ترسايان تارك انجيل ، و مسلمانان تارك قرآن نيز مى شود؛ به ويژه از اين جهت كه در قسمت وعده و بشارت ، هر سه كتاب و هر سه قوم در كنار هم قرار گرفته اند؛ زيرا پس از آيه مربوط به انجيل كه ذكر آن گذشت : وقفّينا على اثارهم بعيسى ابن مريم مصدقا.... مى فرمايد: و انزلنا اليك الكتاب بالحقّ مصدّقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه ... (998).و اين قرينه اى است بر اين كه در قسمت وعيد و انذار نيز هر سه كتاب و هر سه ملت ، يك حكم دارند.
    بحث روايى
    مراد از فرقان
    عن العسكرى عليه السلام : انه لمّا اءكرمهم اللّه بالكتاب و الايمان به ولانقياد له اءوحى اللّه بعد ذلك الى موسى : يا موسى هذا الكتاب قد اءقرّوا به وقد بقى الفرقان فرق ما بين المومنين و الكافرين و المحقّين و المبطلين ، فجدّد عليهم العهد به فانى آليتُ على نفسى قسما حقّا لا اءقبل من اءحد ايمانا ولا عملا الّا مع الايمان به . فقال موسى عليه السلام ما هو يا ربّ؟ قال اللّه عزوجلّ: يا موسى تاءخذ على بنى اسرائيل ان محمّدا خير البشر و سيّد المرسلين و ان اءخاه و وصيّه خير الوصيّين و ان اءولياءه الذين يقيمهم سادة الخلق و ان شيعته المنقادين له المسلّمين له ولاوامره و نواهيه و لخلفائه نجوم الفردوسى الاعلى و ملوك جنان عدن .
    قال :فاءخذ عليهم موسى عليه السلام ذلك فمنهم من اعتقده حقّا و منهم من اءعطاه بلسانه دون قلبه فكان المعتقد منهم حقّا يلوح على جبينه نور مبين و من اءعطاه بلسانه دون قلبه ليس له ذلك النّور فذلك الفرقان ... ثمّ قال اللّه (عزّوجلّ) (لعلكم تهتدون ) اءى لعلّكم تعلمون ان الذى يشرف به العبد عند اللّه (عزّوجلّ) هو اعتقاد الولاية كما تشرف به اءسلافكم .(999)
    اشاره : با اغماض از سند مى توان محتواى حديث مزبور را توجيه كرد؛ زيرا تولى و تبرّى كه از عناصر محورى مكتب اسلام است بدون معرفت علمى و عقل عملى حاصل نمى شود؛ چون دوستى كسى يا دشمنى شخصى ، مرهون معرفت به اوست و شخص يا چيزى كه مجهول است ممكن است به جاى دوستى مورد دشمنى قرار بگيرد.
    حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام چنين فرمود:الناس اءعداء ما جهلوا(1000)؛ توده مردم ، دشمن شخص يا چيزى هستند كه آن را نمى دانند. منشاء عداوت برخى نسبت به خداوند، فرشتگان ، انبياء و اوليا: من كان عدوّا للّه و ملئكته و رسله و جبريل و ميكال فان اللّه عدوٌ للكافرين (1001) و نيز نسبت به معارف و اخلاق همان جهل علمى يا جهالت عملى آنان است ، بلكه عده اى از مردم بر اثر نشناختن هويت اصيل خويش با خود قهرند و به جاى مهر با خود، نسبت به خويشتن جفا روا مى دارند: ولكن انفسهم يظلمون (1002). بنابراين ، شناخت انسانهاى كاملى كه حق مدار و قرآن محورند، باعث مى شود كه به استناد سيرت علمى آنان كه فاروق بين حقّ و باطل است و سنت عملى آنان كه فرقان بين حَسَن و قبيح است ، تولّى و تبرّى جامعه در مجراى صحيح قرار گيرد و اشخاص ، گروه ها، اشياو... هر كدام در جايگاه خاص خود قرار گيرند و بين ايمان و كفر، محقّ و مُبْطِل ... اشتباه نشود.
    و اذ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يقَوْمِ انكُمْ ظَلَمْتُمْ انفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتوبُوا الَىبارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا انفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُم انهُ هُوَ التَّوَّابُالرَّحيمُ .
    گزيده تفسير
    اين آيه كه بيانگر كيفيت عفو مذكور در دو آيه قبل است ، از آن رو كه راه توبه و تطهير از گناه عظيم ارتداد و شرك بنى اسرائيل را به آنان مى آموزد و آنان را از گرفتار آمدن به عذاب ابدى مصون مى دارد، يادآور يكى از بزرگ ترين نعمت هاى معنوى بر آنهاست .
    گوساله پرستى بنى اسرائيل پس از مشاهده آن همه معجزات و بيّنات توحيدى بزرگ ترين انحراف از مهم ترين اصل و ركن اعتقادى است . از اين رو شرايط و مقدّمات عفو و قبول توبه از آن نيز بايد بسيار سخت و بى سابقه باشد، تا اين اصل كه عصاره همه اديان آسمانى است آسيب نبيند و آن انحراف ، سنت سيّئه اى براى نسل هاى بعدى نگردد.
    براى اثبات ظلم بودن گوساله و تقبيح و ابطال آن و نيز اثبات لزوم توبه و تحسين امتثال دستور قتل ، در اين آيه دو بار اسم بارى ء ذكر شده است ؛ اين اسم مبارك ، بيانگر خلقت حكيمانه و آفرينش هدفمند و نظام مند است ؛ به اين بيان كه : خداوند، بارى و فاصل انسانها از عدم به وجود و از نقص و كمال است .
    او انسانها را به احسن تقويم و احسن تصوير درآورد و لازم چنين نظام احسن براءت از تفاوت ، نقص ، عيب و مانند آن است . او خالق انسانهاست و آنان به اين لحاظ كه خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده اند، از نقص و عيب برى هستند. بر اساس اين وجوه سه گانه متفاوت ، گوساله كودن را جايگزين خداى حكيم كردن و تبديل چنان معبود الهى به گوساله و تبرّى از چنان معبود ربوبى و تولّى عجل سامرى ، ظلم فاحش و بزرگ است . چنين خدايى كه بارى ء انسان هاست و به آنها محبّت دارد: (بارئكم ) شايسته است همه به سوى او بازگردند و فرمان او را امتثال كنند كه او به يقين خواهان خير و سعادت آنهاست .
    خداى سبحان كشتار و قتل يكديگر بنى اسرائيل را متمّم توبه آنان قرار داد. اين حكم اگر چه به ظاهر سخت و خشن است ، ليكن نسبت به تطهير جامعه آلوده بنى اسرائيل ، رحمت و به مثابه دفاع از اصلى ترين ركن همه اديان آسمانى ، يعنى توحيد، و مبارزه با بدترين جرثومه فكرى ، يعنى شرك است .
    دستور قتل نفس در اين آيه به معناى انتحار و خودكشى نيست ، بلكه مراد از انفس ، نفوس اقربا و ارحام و همه كسانى است كه از بنى اسرائيل محسوبند و به واسطه يا وسايطى از طريق قرابت و رحم با يكديگر پيوند دارند.
    كشتن يكديگر، به ويژه خويشان و دوستان ، اگر چه هم براى قاتل و هم براى مقتول سخت و جانكاه بود، ليكن براى همگان خير است ؛ زيرا اين عذاب محدود و موقت دنيايى با اثر تطهير از آلودگى شرك ، سبب مصون ماندن بنى اسرائيل از عذاب جاويدان اخروى و نيل به فوز و بهجت سرمدى است .
    همچنين ياد آورى خاطره تلخ آن ، فرزندان و خلف اين سلف را از فكر روآوردن به بت پرستى باز مى دارد. البته مقتول در معركه دفاع از حريم توحيد، كه نائب و راضى به اعدام خود شد و آن را براى دفاع از حريم توحيد تحمّل كرد، موجودى است زنده و قتل وى به سود اوست و او نيز به سود خود نايل مى شود. اين خير، نزد خداست و آن مقتول به نزد خدا راه دارد و خير خود را نزد خداوند دريافت مى كند. بر اين اساس ، وزان ذلكم خير لكم عند بارئكم وزان اءحياء عند ربّهم يرزقون (1003) است و براى تثبيت شهادت مقتولان بنى اسرائيل سند خوبى است .
    توبه بنى اسرائيل با همه قيود دخيل در آن ، كه قتل به صورت اعدام ظاهرى بوده است ، حتما حاصل شد؛ گواه مطلب ، گذشته از پذيرفته شدن توبه آنان : (فتاب عليكم )، اين كه هم قتل ظهورى در حد صراحت در ازهاق روح دارد، و هيچ گاه در قرآن به معناى تهذيب نفس نيامده است ، و هم عفو ظهور در رفع يد از مجازات در همين دنيا دارد. البته كافى است كه شمار قابل توجهى از بنى اسرائيل به فرمان قتل گردن نهاده باشند و پس از كشته شدن عده اى وپس از تضرّع و توسل موسى و هارون عليه السلام ، عفو خداوندى صادر و دستور قتل متوقّف شده باشد.
    بنابراين ، دستور قتل نسبت به قتل جميع نظير امر به ذبح اسماعيل عليه السلام بود، نه نسبت به اصل قتل ؛ يعنى اصل قتل حتما واقع شد، هر چند در مرحله بقا عفو حاصل شده است .
    علت قبول توبه بنى اسرائيل و رجوع فيض خداى سبحان به سوى آنان ، توّاب و رحيم بودن خداست .
    تفسير
    قوم : قوم گاهى در برابر نساء استعمال مى شود، كه به قرينه تقابل بر اراده معناى رجال دلالت دارد، مانند: يا اءيها الذين آمنوا لا يسخر قومٌ من قوم ...ولا نساءٌ من نساء...(1004).و گاهى به نحود مطلق استعمال مى شود كه مقصود از آن در موارد اطلاق ، همه افراد جامعه ، اعم از رجال و نساء است ، مانند: ان فى ذلك لايةً لقوم يعقلون# لقوم يتفكرون# ... لقوم يؤ منون .(1005)
    استعمال كلمه قوم در قرآن غالبا به نحو اطلاق است و مقصود از آن نيز عموم افراد جامعه است و تا قرينه اى بر اختصاص قوم به رجال اقامه نشود همان معناى جامع و مطلق از آن اراده مى شود.
    به هر تقدير، واژه قوم در آيه مورد بحث شامل همه يهوديان اعم از رجال و نساء مى شود. مؤ يد اين نكته آن كه ، در جريان ساخت و ساز گوساله سامرى ، زيورهايى كه بنى اسرائيل از قبطيان به عاريت گرفته بودند، به كار رفت و اين زيورها در اختيار زنان يهود بود و طبق اين تاريخ ، گرچه اعتماد بر آن آسان نيست ، همه آن آلات تزيين را از زنان گرفتند و در حال اهراق آنها فتنه سامرى ظهور كرد.
    بارى ء: بارى ء به معناى آفريدگار حسابگر و اندازه گير است . از اين رو بعد از اسم خالق قرار گرفته و پيش از مصوّر واقع مى شود: الخالق البارى ء المصوّر (1006) و چون هندسه آفرينش در آن ملحوظ است ، مخلوق خداوند، برى ء از نقص است ؛ يعنى خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده و همه نيازهاى درونى براى ادامه هستى در نهان آن تعبيه شده و همه راه هايى كه با پيمودن آنها به مقصد نايل مى شود درباره آن در نظر گرفته شده است تا صورتى كه بعدا به آن اضافه مى كند، در خور استعداد قبلى آن شى ء از يك سو و سزاوار رسيدن آن به مقصود از سوى ديگر باشد. چنين سمتى در اختيار مبداء حكيم است . اعراض از پرستش ‍ چنين مبداء خبير و اقبال به عبادت حيوانى كه ضرب المثل كودنى و غباوت است :اءبلد من ثور، يعنى كودن تر از گاو، بسيار نارواست .
    درباره ريشه اين واژه و معناهاى متفاوت آن بر اثر تفاوت ماده يا هيئت بايد گفت : گرچه براى كلمات بارى ء، برى ء، بُرء، بَرء و... معانى مختلف ياد شده ولى اصل باب ، همان تبرّى چيزى از چيزى است ؛ يعنى انفصال شى ء از شى ء، خواه اين تبرّى و انفصال لازم باشد و خواه متعدى كه با تبرئه و فصل پديد مى آيد.
    بنابراين ، معناى اصلى اين واژه جامع بين لازم و متعدى است . اين جامعيت يا از راه وضع لفظ براى جامع انتزاعى است يا به صورت اشتراك يا به صورت حقيقت و مجاز، به طورى كه اول براى نوع خاص از انفصال وضع شده باشد، سپس آنچه به منزله معناى جامع جنسى است از آن انتزاع شده باشد يا به انحاى ديگر.
    اين مطلب با عبارت هاى متوع و مختلف كه ظهور بعضى از آنها كم و ظهور برخى از آنها زياد است در متون تفسيرى مفسران يا لغت شناسان قرن پنجم تا قرن يازدهم مشهود است . به عنوان نمونه ، شيخ طوسى (رحمه اللّه ) متوفاى 460 ه. ق چنين فرمود:
    اصل الباب تبرّى الشى ء من الشى ء و هو انفصاله منه ، و براء اللّه الخلق اءى فطرهم فانهم انفصلوا من العدم الى الوجود... (1007).
    از تعميم در تمثيل بر مى آيد كه منفصل و مفصول هر دو برىّ هستند، و بارى ء يعنى فاصل وجود از عدم يا فاصل وجود از عدم يا فاصل انسان از برى (خاك ). راغب اصفهانى متوفاى 503 مى گويد:
    اصل البُرء و البَراء و التبرىّ التفصّى مما يُكْرَه مجاورته ... البريّة الخلق ... و سميّت بريّة لكونها بريّة عن البَرى اءى التراب بدلالة قوله تعالى :خلقكم من تراب ...(1008).
    زمخشرى متوفاى 538 ه .ق مى گويد:
    البارى هو الذى خلق الخلق بريئا من التفاوت : ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت و متميزا بعضه من بعض ... (1009).
    همين تفسير مورد پذيرش همراه با تحسين مفسران بعد از وى مانند فخر رازى در تفسير كبير و ابوحيان اندلسى در البحر المحيط(1010) قرار گرفته ، امين الاسلام طبرسى رحمة الله عليه متوفاى 548 ه .ق همان راه شيخ طوسى رحمة الله عليه را پيموده و به وى ائتسا كرده است . ابوعبداللّه قرطبى متوفاى 671ه .ق چنين گفت :
    اءصل براء من تبرى الشى ء و هو انفصاله منه ، فالخلق قد فصلوا من العدم الى الوجود، و منه براءت من المرض برءً (بالفتح ) كذا يقول اءهل الحجاز و غيرهم يقول برئت من المرض برءً (بالضم ) و برئت منك و من الديون و العيوب براءئةً و منه المباراة للمراءة ....(1011)
    صدر المتاءهلين رحمة الله عليه متوفاى 1050 ه .ق چنين فرمود:
    اصل التركيب فى اللغة لخلوص الشى ء عن غيره اما على سبيل التفصّى كقولكم : برى ء المريض من مرضه ، و المديون من دينه اءو على سبيل الانشاء كقول : برء اللّه آدم من الطين .(1012) همين تعبير در تفسير منهج الصادقين مولى فتح اللّه كاشانى رحمة الله عليه آمده است (1013). از اين جا مى توان حدس زد كه برء به معناى فصل در عهد ابو جعفر طبرى متوفاى 310 ه .ق سابقه داشته است ؛ زيرا وى گرچه بَرَءَ را به معناى خَلَقَ و بارى را همان خالق دانسته ، ليكن از برخى چنين نقل كرده است :
    ان البريّة فعلية من البرى ، و البرى : التراب ، فكان تاءويله على قوله من تاءوّله كذلك : انه مخلوق من التراب ....(1014)
    با توجه به آنچه نقل شد مى توان به سداد و صواب گفته استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه متوفاى 1360 ه.ش واقف شد كه مى فرمايد:
    البارى ... من برءَ يَبرْءُ بَرائا اذا فَصَلَ لانه يفصل الخلق من العدم اءو الانسان من الارض .(1015)
    فاقتلوا: عده اى از مفسران فاء در (فاقتلوا) را تعقيبيّه گرفته اند، از باب اين كه اعدام يكديگر تكميل و تتميمى براى توبه واقع در جمله ما قبل آن است ، بر خلاف فاء در (فتوبوا) كه گفته اند سببيه است ؛ زيرا ظلم به خودشان كه در جمله ما قبل آمده ، سبب توبه شده است .(1016) مقصود از تسبيب ، سببيّت موضوع براى حكم است نه مبداءيت فاعل براى فعل ؛ زيرا ارتداد سبب قابلى وجوب توبه است و سبب فاعلى آن اراده الهى است كه مبداء هر گونه حكم شرعى اعم از عقلى و نقلى و اعم از تكليفى و وضعى است و منظور از تعقيب همان ترتيب خاصى است كه بين توبه به معناى رجوع روانى و ندامت بر غابر و ارادت بر قادم بين اعدام يكديگر ملحوظ است ، به نحوى كه اگر كسى قبل از توبه در اعدام شركت كرد و كشته شد، ممكن است برخى از پى آمدهاى تلخ گوساله پرستى در معاد نسبت به او كاهش يابد، ليكن برخوردارى وى از فيض شهادت و فوز لقاى الهى بسيار بعيد است .
    مطابق قولى كه بارء را به معناى جدا كننده از عيب و نقص گرفته است سببيّت فاء اين گونه توجيه مى شود: خدايى كه شما را برى ء از نقص آفريد و جانتان را از طريق الهام فجور و تقوا، تسويه و تعديل كرد و شما را با نور فطرت به حقايق جهان آشنا ساخت (به گونه اى كه مى توانيد بيگانه را از آشنا جدا سازيد و از پرستش بيگانه بپرهيزيد) از چنين خدايى صرف نظر كرديد، و به گوساله آورى روى آورديد و جان سالم و فطرت زلالتان را معيب و ناقص ساختيد. پس خودتان را بكشيد تا چنان كه با بارئيت خداوند بى نقص آفريده شديد با توبه از طريق قتل ، بى نقص به او باز گرديد.
    فتاب : تعبير(فتاب عليكم ) از خداوند است ، نه موساى كليم و عطف بر محذوف است ؛ يعنى ((فتبتم ، فتاب عليكم ))،مانند (فانفلق ) در آيه فاءوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق ...؛ يعنى ضَرَبَ فانفلق (1017) كه فعل ضَرَبَ به قرينه انفلاق محذوف است .
    تناسب آيات
    در پى يادآورى نعمت هايى كه بر بنى اسرائيل ارزانى شد، از آن جا كه آگاه ساختن به عظمت گناه شرك و سپس آگاه ساختن به طريقه پاك شدن از اين گناه عظيم ، از بزرگ ترين نعمت هاى معنوى است ، زيرا سبب ايمنى آنان از عذاب ابدى مى گردد، از اين جهت ممكن است آنچه در اين آيه مطرح شده نعمت ششم بر بنى اسرائيل به حساب آيد؛ چنان كه ظاهرا اين آيه تتمه اى براى آيه 52 اين سوره محسوب مى شود كه نعمت عفو از بنى اسرائيل را يادآورى مى كند؛ زيرا اين آيه ، تفسيرى براى بيان كيفيت عفو است .
    البته وجه تاءخر اين موضوع (كه افزون بر بيان نعمتى از نعمت هاى پروردگار، ظلم و انحراف و ناسپاسى بنى اسرائيل را نيز گوشزد مى كند؛ همانند ساير موضوعاتى كه در آيات آينده مطرح مى شود) از موضوعات و نعمت هاى قبلى ، اين است كه قرآن كتاب بليغ و حكيمى است و از مؤ ثرترين شيوه ها براى انعطاف روحى مخاطبان خود بهره مى گيرد. از اين رو در ابتدا نعمت فضيلت و برترى بنى اسرائيل بر عالميان را مطرح مى سازد كه هم اجمالى است از همه نعمت هايى كه بعدا به طور تفصيل ذكر مى شود و هم سبب خشنودى و ابتهاج يهود مخاطب مى گردد (زيرا ياد آورى افتخارات اجداد و پدران يك قوم و بيان فضايل و مناقب آنان ، از شيرين ترين و پر جاذبه ترين قصه ها براى آن قوم است ).
    سپس براى تفصيل آن اجمال ، به نعمت آزادى و نجات از ستم فرعونى اشاره مى كند كه از جهتى ، عظيم ترين نعمت به حساب مى آيد و به همراه آن ، ظلم استعباد و استبداد آل فرعون را بيان مى كند كه بزرگ ترين و زشت ترين ظلم آنان است ، ظلمى كه حميّت و عصبيّت يهود را تحريك و تهييج مى كند؛ در عين حال كه ناخودآگاه ، نفوس متكبّر آنان را سركوب مى كند و اين پندار كه : هيچ قومى نمى تواند بر قوم يهود سيادت كند را تضعيف مى كند.
    آنگاه نعمت شكافته شدن دريا و نجات بنى اسرائيل و غرق شدن فرعونيان را مطرح مى سازد كه قطعا براى آنان بسيار نشاطانگيز است . سپس به نعمت ميعاد حضرت كليم اللّه اشاره اى دارد و پس از همه اينها كه طبعا نفوس آنان انعطافى خاص مى يابد و آماده شنيدن هر خبر ديگرى از اسلافشان مى شود، بزرگ ترين سيّئه پدارانشان را در حد يك اشاره به ياد آنان مى آورد:ثم اتّخذتم العجلَ من بعده و انتم ظالمون (1018) و بلافاصله دو نعمت عفو، اعطاى تورات را گوشزد مى كند كه قهرا سبب انعطاف روحى مجدد آنان مى شود و آمادگى لازم براى شنيدن عظمت گناه گوساله پرستى و منجر شدن آن به توبه عظيم و بى سابقه كشتار يكديگر به وجود مى آيد كه آيه مورد بحث به آن مى پردازد.
    روشن است كه اين گونه قضايا و حوادث را كنار هم چيدن و نفوس متكبر سركش بنى اسرائيل را به انواع زشتى ها و ناسپاسى ها آگاه كردن ، بيانى است برخوردار از بلاغت خاص كلام .
    از آن جا كه گوساله پرستى آن هم پس از مشاهده آن همه معجزات و بيّنات توحيدى ، بزرگ ترين انحراف اعتقادى به حساب مى آيد، شرايط و مقدمات عفو و قبول توبه از آن نيز بايد بسيار سخت و بى سابقه باشد، تا مهم ترين اصل اعتقادى كه از جهتى مى توان آن را عصاره همه اديان آسمانى دانست به سادگى آسيب نبيند، و انحراف بنى اسرائيل از چنين اصلى ، سنّت سيّئه اى براى نسل هاى آينده نگردد.
    بر اين اساس ، نخست بايد با براهين تام و آيات بيّن به بطلان آن پرداخت ، سپس با كسى كه با داشتن براهين وافر و بيّنات فراوان عمدا كژ راهه مى رود، به گونه اى مقابله شود كه هرگز چنين انحراف عمدى رخ ندهد.(1019)
    تعبير عاطفه انگيز
    خداى سبحان در ابتداى آيه مى فرمايد: و به ياد آوريد زمانى را كه موساى كليم عليه السلام به قوم خود گفت : اى قوم من ، شما با گوساله پرستى به خود ستم كرديد؛و اذ قال موسى يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتّخاذكم العجل .
    تعبير به (يا قومِ)اى قوم من ، يعنى اضافه قوم به ياى متكلم ، تعبيرى عاطفه انگيز است و نشان مى دهد حكمى كه صادر شد از روى رحمت است ، گرچه بر حسب ظاهر خشونت و سختى دارد. علت رحمت بودن آن حكم اين است كه سبب تطهير آنان از گناه شرك ، و رهايى آنها از عذاب جاويدان است .
    تذكر: مرز ايمان و كفر در قيامت جداست :وامتازوا اليوم ايّها المجرمون (1020) و هيچ اشتراكى در معاد بين مؤ منان و كافران نيست ، ليكن در دنيا افراد يك نژاد و قوم در كنار هم به سر مى برند و از همه آنها به عنوان قوم معين ياد مى شود و عنوان قوميت و همچنين اخوّت نژادى و قومى بين آنان محفوظ است . از اين رو خداوند گاهى پيامبران خود را به عنوان برادر امت و ملت آنان و گاهى از ملت آنان به عنوان قوم آنها تعبير مى كند:و الى عادٍ اءخاهم هودا(1021)، و الى ثمودٍ اءخاهم صالحا(1022)، لقد اءرسلنا نوحا الى قومه (1023)، و لوطا اذ قال لقومه (1024)، و ابراهيم اذ قال لقومه (1025).
    ظلم به خويش
    تعبير به (ظلمتم انفسكم ) و اين كه ستم آنان به خودشان باز گشته است نه به خداوند و نيز به اين لحاظ است كه خداوند سبحان نه ظالم است و نه مظلوم ؛ ظالم نيست چون ظلم قبيح است و عمل قبيح از خداوند صادر نمى شود: ولا يظلم ربّك اءحدا (1026) و مظلوم نيست ؛ زيرا او قادر مطلق است و هيچ كس سلطه اى بر او ندارد، بلكه :و هو القاهر فوق عباده (1027) و اللّه غالبٌ على اءمره (1028)و كتب اللّه لاغلبنّ انا ورسلى (1029) و موجود غالب محض هرگز مظلوم واقع نمى شود و كسى كه سراسر عالم ستاد و سپاه منظم اويند:واللّه جنود السموات و الارض (1030)مورد ستم هيچ كس قرار نمى گيرد.
    پرستش بارى ء يا گوساله پرستى
    حضرت موساى كليم عليه السلام به قوم خود فرمود: اكنون توبه كنيد و به سوى بارى ء خود بازگرديد؛ فتوبوا الى بارئكم .
    گزينش اسم بارى ء از ميان اسمهاى حسناى الهى ، و ذكر آن در آيه مورد بحث ، اشاره به اين دارد كه خداوند عليم و قدير و حكيم كه مخلوقات را بر اساس نقشه و نظام خاص اندازه گرفت و تقدير كرد و وجود هر كدام را با مصالح و مقاصد مخصوص به آن هماهنگ ساخت ، براى پرستش شايسته تر است تا گاو و گوساله اى كه ضرب المثل كودنى و جهالت است . از اين رو نفرمود فتوبوا الى اللّه و مانند آن .
    همان طور كه اركان كتاب تكوينى ، يعنى جهان عينى را اسماى حسناى خداى سبحان تاءمين مى كند:و باءسمائك التى ملات اركان كلّ شى ء(1031) عناصر محورى كتاب تدوينى ، يعنى معارف قرآن كريم را نيز اسماى حسناى الهى اداره مى كند، به طورى كه سراسر مآثر قرآنى شرح اسماى الهى است ؛ چنان كه صدور و ساقه نظام عينى ، تجلّى اسماى خداست . براى تنبّه به ارتباط محتواى آيه قرآنى با اسم خاص الهى ، گاهى اسم ويژه در طليعه آيه و گاهى در اثناى آيه و زمانى ، كه غالبا اين چنين است ، در پايان آيه مطرح مى شود كه معناى آن اسم خاص ضامن مضمون آيه و علت يا علامت و سبب يا اثر آن اسم خواهد بود. از اين رو پى بردن به مقصود آيه بدون تدبّر تام در معناى اسم خاص كه ماءخوذ در آن است ، ميسور نيست .
    يكى از اسماى حسناى الهى كه فقط در آيه مورد بحث به عنوان تضمين محتواى آيه و در اثناى آن نه در آغاز و نه در انجام واقع شده ، اسم مبارك بارى ء است ، كه اين اسم در رديف برخى از اسماى حسناى خدا در سوره حشر به اين صورت آمده است :هو اللّه الخالق البارى ء المصوّر له الاسماء الحسنى ...(1032).
    گرچه اسم مبارك خالق براى ابطال شرك و عدم صلاحيت وَثَن و صَنَم براى عبادت كافى است ، چنان كه در بعض آيات ماننداءيشركون مالا يخلق شيئا و هم يُخلقون (1033)واءفمن يخلق كمن لا يخلق اءفلا تذكّرون (1034)به آن استناد شده است ، ليكن خصيصه مقام اقتضا داشت از اسم مبارك بارى ء براى ابطال گوساله پرستى استفاده مى شود؛ زيرا دركات آلودگى شرك يكسان نيست ؛ چنان كه درجات طهارت توحيد همسان نيست ؛ كسى كه قائل به الوهيت مسيح يا فرشته مى شود و غائله تثليث يا توليد را با ان اللّه ثالث ثلاثة ... (1035) و با اتّخذ اللّه ولدا (1036) طرح مى كند با كسى كه قائل به الوهيت جسد عجل مى شود و فتنه سامرى را باهذا الهكم و اله موسى (1037) دامن مى زند فرق دارد.
    كسى كه گوساله را به جاى خداى حكيم قرار مى دهد بايد، غريزه او را احياء و فطرت او را بيدار و فطانت مستور او را مشهور كرد تا شايد متّعظ گردد و اسم مبارك بارى ء اين رسالت را ايفا مى كند كه خلقت حكيمانه آفرينش هدفمند را در اذهان ترسيم مى كند و چون خداوند اول مواد خام را ابداع مى كند، انشاى آن مواد خام از شى ء نيست ؛ چنان كه لا شى ء هم نيست ؛ زيرا در فرض اول قِدَم آن شى ء لازم مى آيد و در فرض دوم ، مبداءيت قابلى لا شى ء، در حالى كه هم قِدَم غير خدا محال است و هم مبدئيت قابلى عدم و نقيض من شى ء،من لا شى ء نيست ، بلكه لا من شى ء است .
    خداى سبحان بعد از ابداع مواد خام ، به جمع و تلفيق آنها مى پردازد كه چنين كارى پس از انشا به عنوان خلقت است . آنگاه به هَندسه و اندازه گيرى و نظام مند كردن و تنظيم رابط درون و بيرون و هماهنگ كردن ساختار جهاز درون با هدف بيرون و تسهيل راه وصول به آن مى پردازد كه از آن به عنوان برء ياد مى شود و خداى سبحان با اين كار به اسم مبارك بارى ء مسمّاست .
    گرچه در قرآن كريم كلمه ، بريّه بيش از دو بار و اسم مبارك بارى ء بيش از سه بار، ذكر نشده ، ليكن در احاديث معصومين عليه السلام اين واژه با مشتقات متنوع آن رايج است ، در نهج البلاغه عنوان برء النسمة مورد اعتماد حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤ منين عليه السلام قرار گرفته (1038) و در وصف خداى سبحان چنين فرموده است :فسبحان البارى ء لكل شى ء على غير مثال خلا من غيره (1039)؛ يعنى همان طور كه خلق خدا برابر الگوى قبلى نبوده ، برء الهى نيز مسبوق به مثال و نمونه پيشين نيست ؛ نه اصل مواد خام و نه نظام مند شدن آنها هيچ كدام مسبوق به كار غير خدا نيست ؛ چنان كه تصويرى كه بعد از برء و نظام مند كردن ساختار داخلى اشيا حاصل شده و مى شود، برابر نقشه قبلى نبوده است .
    بنابراين ، همه كارهاى خداوند حكيمانه و مبتكرانه است . با اين بيان ، طرح اسم مبارك بارى ء به منزله تعليق حكم بر وصف است كه عهده دار تعليل آن حكم خواهد بود.
    با عنايت به بارى ء بودن خداوند، سبب ظلم بودن پرستش گوساله و علت لزوم توبه و رجوع به سوى بارى ء و خير بودن چنين توبه اى براى تائب ئ مرجع چنين خيرى كه همان بارى ء است ، معلوم مى گردد... .
    از اين جا سرّ تكرار اسم بارى ء و عدم اكتفاى به ضمير دربار دوم روشن مى شود؛ زيرا بارى ء، اول براى اثبات ظلم بودن اتّخاذ عجل و تقبيح آن و بارى ء دوم براى اثبات لزوم توبه و تحسين امتثال حكم قتل است .
    با استمداد از آنچه در بحث از مفردات گذشت ، مى توان سرّ تعليق حكيم به لزوم توبه بر وصف بارى ء بودن خداوند را در چند جهت تبيين كرد:
    1 خداوند بارى ء انسانها و فاصل آنها از عدم به وجود، از نقص به كمال ، از عيب به سلامت ، از هرج و مرج به نظم و... است و عجل كودن را جانشين خداى حكيم كردن ظلم فاحش است .
    2 خداوند انسانها را به احسن تقويم و به احسن تصوير در آورد و لازم اين نظام احسن ، برائت از تفاوت ، نقص ، عيب و... است ، تبديل چنين معبودى به گوساله كودن ستم بزرگ است .
    3 خداوند خالق انسانهاست و آنان به اين لحاظ كه خوب نظام يافته و هدفمند خلق شده اند، از نقص و عيب برى ء هستند. تبرى از چنين معبود و تولّى عجل سامرى جفاى آشكار است .
    تفاوت عمده سه گانه در اين است كه طبق وجه اول خصوصيت تبرئه از عيب و نقص ، و هرج و مرج در مفهوم بارى ء اشراب شده است ؛ زيرا فصل به معناى جامع آن در اين مفهوم اخذ شده است و طبق وجه دوم ويژگى برائت در آن مفهوم ماءخوذ نيست ، ليكن لازم وجود خارجى نظام احسن و تنسيق در ترتيب ، نزلهت از نقص و تبرّى از عيب است و طبق وجه سوم از سنخ وصف به حال متعلق موصوف است ؛ چنان كه در تفسير اسم لطيف كه از اسماى حسناى الهى است و در آيه لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير(1040) قرار گرفته چنين گفته شد: لطيف التدبير(1041)، نه اين كه خداوند خود لطيف يعنى ظريف ، ريز، نازك و رقيق فيزيكى باشد. در اين جا وقتى گفته مى شود: خداوند بارى ء است ؛ يعنى خالق چيزى است كه آن مخلوق ، بارى ء و برى ء از تفاوت و بى نظمى است . غرض آن كه ، تفسير زمخشرى از بارى ء كه مورد پذيرش بسيارى از مفسران بعد از وى واقع شده طبق جهاتى قابل تبيين است .
    تذكر: اضافه بارى ء به ضميركم در (بارئكم ) اول و دوم ممكن است اشعار به اختصاص ‍ داشته ، براى برانگيختن محبت باشد؛ يعنى چنين خدايى كه بارى ء شماست و به شما محبت دارد، شايسته است كه به سوى او بازگرديد و هر گونه كه او فرمان داده است ، عمل كنيد كه او قطعا خير و سعادت شما را مى خواهد.
    راه تحقيق توبه
    در ادامه آيه ، درباره راه تحقق توبه مى فرمايد: اگر مى خواهيد صادقانه توبه كنيد و گناه شرك را محو كنيد، پس ‍ خودتان را به قتل برسانيد؛ فاقتلوا انفسكم . (1042)
    مقصود از (انفسكم ) و اين كه خودتان را بكشيد اين نيست كه هر انسانى دست به خودكشى بزند و خودش را از بين ببرد گرچه احتمال چنين انتحارى در برخى از تفاسير مطرح شده است (1043)، بلكه مراد، نفوس اقربا و ارحام و همه كسانى است كه از فرزندان اسرائيل به حساب مى آيند و به واسطه يا وسايطى از طريق قرابت و رحم به هم ارتباط دارند(1044). البته شكى نيست كه برادركشى نيز همانند خودكشى سخت و جانكاه است .(1045)
    به بيان ديگر، اين جمله از قبيل فاذا دخلتم بيوتا فسلّموا على انفسكم (1046) ولا تلمزوا انفسكم (1047)، لا تسفكون دمائكم (1048)، ثمّ انتم هؤ لا تقتلون انفسكم (1049) و ظنّ المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا....(1050)
    است كه در اولى ، مراد سلام برخى مومنان نسبت به بعض ديگر، و در دومى غيبت نكردن بعضى از آنان نسبت به بعض ديگر است و همچنين در نظاير آن .(1051)
    next page

    fehrest page


    back page

  8. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ويژگى هاى قتل بنى اسرائيل
    درباره كيفيت قتل مزبور و جزئيات آن ، مانند تعداد مقتولان و زمان و مكان قتل ، آراى مختلفى با تكيه بر تاريخ و حديث نقل شده كه استناد به آنها و اعتماد بر آنها دشوار است . در تفسير صافى از تفسير قمى چنين نقل شده است :
    وقتى موساى كليم عليه السلام از ميقات بازگشت پس از غضبناك شدن و عتاب به بنى اسرائيل فرمود: به سوى آفريدگارتان توبه كنيد و براى تحقق آن ، يكديگر را بكشيد. گفتند چگونه ؟ فرمود: هر كدامتان شمشير يا چاقويى بر داريد و وارد بيت المقدس شود، وقتى من بر منبر رفتم صورت هايتان را بپوشانيد تا كسى شناخته نشود. سپس يكديگر را بكشيد. به دنبال اين دستور حضرت موسى عليه السلام گوساله پرستان كه هفتاد هزار نفر بودند در بيت المقدس اجتماع كردند و پس از آن كه حضرت موسى عليه السلام با آنان نماز اقامه كرد و بر منبر قرار گرفت ، به كشتن يكديگر روى آوردند تا اين كه وحى آمد كه به قتال خاتمه دهيد كه خداوند توبه شما را پذيرفت . در اين حادثه ده هزار نفر به قتل رسيدند.(1052)
    در همين تفسير به نقل از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام داستان به گونه اى ديگر نقل شده است . امين الاسلام طبرسى مى نويسد:
    روايت شده است كه حضرت موسى عليه السلام آنان را امر كرد كه در دو وصف قرار گيرند. آنان غسل كردند و كفن پوشيدند و در دو وصف قرار گرفتند. سپس هارون با دوازده هزار نفر از كسانى كه در پى گوساله پرستى نرفته بودند، در حالى كه خنجرهاى تيزى در دست داشتند به آنها حمله كردند و هنگامى كه شمار كشته ها به هفتاد هزار تن رسيد خداوند بقيه را بخشيد و به كشته شدگان اجر شهيد عطا كرد.(1053)
    از طريق اهل سنّت نيز صور مختلفى نقل شده كه طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير به برخى از آنها اشاره كرده اند.
    هيچ يك از اين نقل ها سند معتبرى ندارد و عدم نقل اين جزئيات در روايات معتبر و نيز عدم تعرّض آيات قرآن نسبت به آن ، گواه بر اين است كه عبرت آموزى كه در نقل قصه ها منظور است و هدايت و پيامى كه از حكايت هاى تاريخى استفاده مى شود، بر روشن شدن چنين جزئياتى توقف ندارد. از اين رو تعرض آن ها لازم نيست ؛ زيرا نه منقول عنه نفع قابل اعتنا دارد و نه نقل قابل اعتماد است .
    راز خير بودن قتل بنى اسرائيل
    خداوند در پايان آيه محل بحث مى فرمايد: اين كار(كشتن يكديگر) براى شما در پيشگاه بارئتان بهتر است . پس خداوند توبه شما را پذيرفت كه او توّاب رحيم است ؛ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التوّاب الرّحيم .
    وجه خير بودن در جمله (خير لكم ) اين است كه چنين عملى گرچه سخت و جانكاه بود، چه براى مقتولان كه با چاقو يا خنجر يا شمشير برّان ، مواجه مى شدند و جان مى سپردند و چه براى قاتلان كه برادران و دوستان و خويشان خود را از لبه تيغ تيز مى گذرانند، ليكن د عين حال براى همگان خير است ، زيرا سبب تطهير از آلودگى شرك مى شود و حيات ابدى و بهجت سرمدى را در پى دارد. به بيان ديگر، چنين عذاب محدود و موقّت دنيايى ، سبب رهايى بنى اسرائيل از عذاب جاويدان اخروى مى گردد، و به بيان سوم ، خواسته يا ناخواسته ، پيك اجل فرا مى رسد. پس چه بهتر رخداد قطعى به گونه اى پديد آيد كه نتيجه اش رهايى از كيفر هميشگى و رسيدن به فوز جاويدان باشد.
    افزون بر اين كه چنين اقدام خونينى براى مجموعه امت يهود، چه نسل موجود در زمان حادثه و چه نسل هاى آينده تا قيامت نيز، خير است ؛ جهت خير بودن آنها نسبت به سلف بيان شد و وجه خير بودن آن نسبت به خلف براى آن است كه خاطره تلخ آن ، براى هميشه نقل مى شود و عظمت حادثه در بستر قرون و اعصار، دل هاى همه فرزندان اسرائيل را چنان تسخير مى كند كه ديگر احدى از آنان به فكر بت پرستى نمى افتد.
    از آيه ولو انا كتبنا عليهم ان اقتلوا انفسكم اءو اخرجوا من دياركم ما فعلوه الا قليل منهم ولو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و اءشدّ تثبيتا(1054). بر مى آيد كه ، اقدام به چنين كارى و انجام چنين وظيفه اى سبب تثبيت وقعيت خودشان مى شود: اءشدّ تثبيتا؛ چنان كه اساسا انسان با هر عمل خيرى كه انجام مى دهد هويت و موقعيت خود را ثابت تر و استوارتر مى كند و از لغزان و لرزان بودن فاصله مى گيرد و نتيجه اين مى شود كه شيطان (كه كارش لغزاندن است و از لغزنده بودن موقعيت و جايگاه انسانها سوء استفاده مى كند)در او نفوذ نكند.
    تذكر1 تكرار كلمه بارى ء در جمله عند بارئكم هم ممكن است اشاره دوباره اى باشد به آنچه در ذيل بارى اول اين آيه گذشت و هم اشاره به علت خير بودن قتل مزبور. گويا مقصود اين است : جان عده اى از انسانهاى پست و نادان كه پس از مشاهده آن همه بينات ، تن به گوساله پرستى دادند در كنار حمايت از توحيد خداوندى كه بارى ء و خالق است و در راستاى ريشه كن ساختن شرك به خدايى اين چنين و در جهت كسب رضوان او و رجوع افاضه او به سوى شما ارزشى ندارد. رمز و راز اين تكرار در مبحث اشارات روشن مى شود.
    2 جمله انه هو التوّاب الرّحيم تعليلى است براى قبول توبه از جانب خداوند و اين كه علت قبول توبه شما و به عبارت ديگر و علت رجوع فيض خداوند به سوى شما اين است كه او تواب و رحيم است و گرنه صرف گناه بزرگ شرك ، و جايگزينى گوساله به جاى خداوند سبحان براى هلاكت شما كافى است ، هر چند از ساير گناهان و جرايم متعدد شما اغماض شود.
    عصاره معارف آيه
    مراد از قتل ، همان طور كه در بحث تفسيرى گذشت ، قتل ظاهرى ، يعنى اعدام است . اين قتل به نحو خصوصى رايج در محاكم قضايى و به عنوان حد مرتد مطرح نبوده ، بلكه به نحو كشتار دسته جمعى است ؛ گرچه مى تواند نسبت به اشخاص مرتد شبيه حد ارتداد باشد. قتل مزبور نسبت به تطهير جامعه آلوده بنى اسرائيل به مثابه دفاع از اصلى ترين ركن همه اديان آسمانى ، يعنى توحيد و مبارزه با بدترين جرثومه فكرى ، يعنى شرك بود. چنين دفاع عمومى كه از وحى الهى رسيده است ، آثار روحانى فراوانى دارد كه بارزترين آن اين است كه مدافعان حريم دين با خداوند سبحان بيعت كرده و جان و مال خود را به او بيع كرده و ثمن دريافتى آنان بهشت است ، خواه رقيب را بكشند و خواه كشته شوند. گذشته از آن كه مقتول در معركه دفاع دينى شهيد خواهد بود و پاداش خاص شهادت در ديوان جان او تثبيت مى شود. بنابراين ، عصاره آيه مزبور در مطلب كنونى عبارت است از:
    1 مقصود از قتل عدام ظاهرى و كشتن است .
    2 قتل در توبه بنى اسرائيل دخيل بوده است ، به نحوى كه بدون كشتن يكديگر توبه حاصل نمى شد.
    3 توبه آنان با همه قيود معتبر كه قتل مزبور يكى از آنها بوده است حتما حاصل شد. به دليل اين كه خداوند توبه آنها را پذيرفت : فتاب عليكم .اگر آنان توبه نكرده بودند يا توبه ناقص و فاقد شرط تكميلى آن ، يعنى قتل كرده بودند هرگز خداوند نمى فرمود: فتاب عليكم ؛ يعنى خدا توبه آنها را قبول كرد.
    4 همان طور كه اصل توبه براى آنان خير بود، قتل يكديگر نيز كه متمم آن است براى آنها خير بود.
    5 خير بودن قتل كه قدر متقين از ذلكم خير لكم است ، نزد خدايى است كه بارى ء همگان است .
    6 مقتولى كه تائب شد و به اعدام خود راضى شد و آن را براى دفاع از حريم توحيد تحمل كرد، پس از قتل زنده خواهد بود؛ زيرا اگر كسى بميرد و كاملا از بين برود و هيچ گونه حياتى براى او بعد از مردن بدن و مرگ دنيايى ثابت نباشد، هرگز چيزى براى او خير و صلاح نخواهد بود؛ چون معدوم محض صلاح و طلاح ، خير و شر، و نفع و ضرر ندارد. پس مقتول در معركه دفاع از حريم توحيد موجودى است زنده و قتل وى به سود اوست و او نيز به سود خود نايل مى شود؛ زيرا اگرچيزى براى موجودى خير باشد ولى آن موجود به اين چيز نرسد هرگز اين چيز براى او خير محسوب نمى شود.
    7 خير مزبور نزد خداست ، يعنى مقتول در معركه دفاع از توحيد به نزد خدا راه دارد و خير خود را نزد خداوند دريافت مى كند، چون اگر چنين مقتولى به نزد خداوند راه نداشته باشد به خيرى كه نزد اوست ، نخواهد رسيد.
    نتيجه اين امور هفت گانه به انضمام برخى از مبادى مطوى ، براى اثبات شهادت مقتول در معركه دفاع از توحيد كافى است ، هر چند تاريخ يا حديث ماءثور در اين باره چندان واجد شرايط اعتماد نباشد. البته روايات يا تاريخ منقول در حد تاءييد محتواى قرآن و تقويت مطلب استنباط شده از آن سودمند است .
    از اين تحليل بر مى آيد كه اوزان ذلكم خيرٌ لكم عند بارئكم در آيه مورد بحث ، وزان بل اءحياءٌ عند ربهم يرزقون (1055)است و براى تثبيت شهادت مقتولان بنى اسرائيل سند خوبى است (1056). سرّ تكرار بارئكم و تصريح به اسم ظاهر و عدم اكتفا به ضمير، مى تواند همين مطلب مهمى باشد كه ارائه شد. البته اگر كسى اولا، توبه نكرده باشد و ثانيا، براى امتثال حكم قتل يكديگر مبادرت نكرده باشد، مشمول فيض مزبور نخواهد بود.
    لطايف و اشارات
    1 منشاء ستم و عدالت
    ظلم كه تجاوز به حقوق ديگران است ناشى از جهل علمى يا جهالت عملى است . بازگشت هر گونه تجاوز به غير، به تعدى به خويشتن است : و ان اءساءتم فلها (1057). اسائه هماره اختصاص به جان مسى ء دارد؛ چنان كه احسان از جان محسن جدا نمى شود: ان اءحسنتم اءحسنتم لانفُسكُم (1058).
    آنچه به ديگران سرايت مى كند، ظلّ ظلم است نه خود آن . حتى اعدام غير، ظلمى است كه اصل آغ ن به جان قاتل مى رسد و سايه آن به مقتول مى رسد؛ زيرا از مقتول چيزى جز حيات محدود و زودگذر دنيا گرفته نمى شود، ولى قاتل به عذاب توان فرساى برزخ و دوزخ گرفتار مى گردد. اين كه در تقسيم ظلم به سه قسم ، ظلم به خود در برابر ظلم به غير قرار مى گيرد، راجع به حكم فقهى و حقوقى است نه انسانشناسى ، و گرنه با بررسى اصول معرفت نفس همه مظالم علمى و عملى انسان به ظلم خود باز مى گردد؛ يعنى در مظالم فكرى ، حسّ و وهم و خيال بر عقل نظرى ستم روا مى دارند و در ستم هاى عملى شهوت و غضب بر عقل عملى ظلم مى كنند. تفصيل رجوع همه مظالم حتى شرك كه ظلم عظيم ناميده شده به ظلم به نفس ، از رسالت كنونى اين كتاب خارج است .
    اما اين كه منشاء هرگونه ظلم جهل علمى يا جهالت عملى است ، محتاج به بحث مستوفا نيست ؛ زيرا اگر چيزى يا شخصى كه بايد مورد تكريم قرار گيرد، توهين شود و حق او ادا نگردد براى اين است كه مقام او به جهل علمى مجهول يا به جهالت عملى مغضوب است و اگر چيزى يا شخصى بايد تعيير و توبيخ شود، اهانت به آن يا سرزنش وى ظلم نيست . پس بازگشت همه ستم ها به جهل علمى يا جهالت عملى است و چون طبق تحليل گذشته همه مظالم به ظلم به خود باز مى گردد و مطابق بيان كنونى منشاء همه ستم ها جهل يا جهالت است ، بنابراين ، سبب همه مظالم جهل به هويت اصيل خود است ؛ چنان كه همه معدلت ها ناشى از معرفت نفس است .
    اگر نامداران فنّ تهذيب و نام آوران صنعت تزكيه ، معرفت نفس را امّ الفصايل و مفتاح علوم حقيقى دانستند(1059)، براى آن است كه جهل به نفس سبب دشمنى با اوست ؛ چنان كه سنت اهل بيت وحى و عصمت عليه السلام اين است كه الناس اءعداء ما جهلوا(1060)و اگر قرآن به تعريف انسان همّت مى گمارد و او را از نسيان خود كه باعث عصيان خدا مى شود تحذير مى كند، براى اين است كه تا جهل به خويشتن به خودشناسى مبدل نشود، عداوت با خود به محبت با خويشتن تبديل نمى شود و در نتيجه عصيان كه به صورت مظالم گونه گون ظهور دارد، به اطاعت متحول نخواهد شد.
    ظلم بنى اسرائيل در ارتداد گروهى و در مداهنه و مواهنه عده ديگر بود كه عمدا فريضه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند و حضرت هارون عليه السلام را تنها گذاشتند و گرنه آن حضرت با حمايت موحدان و وفاداران به دين حضرت موساى كليم عليه السلام مى توانست جلو تبليغ سوء سامرى را بگيرد؛ يعنى جهل به هويت خويش عامل گوساله پرستى بنى اسرائيل شد.
    2 توبه نصوح و خالص
    توبه ، از فضايل اخلاقى و نعمت ويژه اى است كه خداوند آن را فراسوى سالكان نصب كرده است . برخى بر اين باورند كه توبه اولين منزل در منازل سايران كوى حق است . البته در اولين مرحله بودن توبه تاءمل است ، ولى مى توان آن را از منازل ابتدايى سير و سلوك به شمار آورد. اصل توبه به معناى رجوع به سوى خداوند همان سير صعودى بنده به سمت اوست و نشان گناه تائب نيست . از اين رو حضرت رسول گرامى صلى الله عليه و آله فرمود: توبوا الى اللّه فانى اءتوب الى اللّه كل يوم ماءة مرّة (1061)؛ به طرف خدا توبه كنيد، من روزى يك صد بار به سوى خدا توبه مى كنم . براى توبه به معناى رجوع و صعود به سوى خداوند درجاتى است كه برخى آن درجات را چهار قسم ياد كرده اند:
    الف : توبه عوام كه ترك گناه و قضاى فوائت و پرداخت حقوق و ندامت بر ذشته و عزم نسبت به آينده است .
    ب : انابه خواص از مؤ منان .
    ج : اوبه خواص از اوليا.
    د: جذبه انبيا.
    براى هر كدام از اين درجات چهارگونه حكم خاص و اثر مخصوص است .(1062)
    آنچه در آيه مورد بحث مطرح است همان توبه عوام است كه بنى اسرائيل بايد از شرك به توحيد و از عبادت عجل به پرستش بارى ء متحول مى شدند. براى چنين تحولى صرف تصميم قلبى كافى نبود، بلكه بايد يكديگر را مى كشتند تا توبه آنان مقبول شود. اين حكم صعب جزو اغلال و آصارى بود كه بنى اسرائيل به آن محكوم بودند و قرآن كريم دستور نهادن آنها و آزادى بنى اسرائيل از اين حكم دشوار را به حضرت رسول صلى الله عليه و آله داده و در اين باره چنين فرموده است :... و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم .(1063)
    معناى رجوع به طرف بارى ء، بسنده كردن به صرف توحيد و رهايى از شرك نيست ، بلكه ممكن است موحد تائب ، منيب گردد و آنگاه اوّاب و سپس مجذوب گردد؛ زيرا اگر سالك مقدارى از راه را با اختيار خود پيمود، بقيه آن را با جذبه الهى مى رود.
    آنچه از آيه مورد بحث استفاده مى شود لزوم توبه نصوح و خالص است ، زيرا قيد الى بارئكم نشان حصر مرجع و مآب براى راجع آئب و تائب است ، به طورى كه در اين رجوع كمترين شائبه غير الهى راه نيابد.
    3 سازگارى فرمان قتل با عفو
    درباره صدور فرمان قتل براى تحقق توبه اين اشكال مطرح مى شود كه اگر مقصود از فقتلوا انفسكم اين است كه همه شما يكديگر را بكشيد، چنين فرمان ثقيل و سنگينى چگونه عفو تلقى مى شود؟! و به بيان ديگر، اگر خداوند توبه گنه كار را بدون قتل عمومى قبول نكند، گرچه دستور چنين قتلى توجيه پذير است ، ولى لازم آن اين است كه خداوند تواب نباشد و گنه كار را امر به توبه نكند و اگر تواب و توبه پذير است ، امر به قتل عمومى چه جايگاهى دارد؟!(1064)
    افزون بر اشكال فوق ، چنين فرمانى با آنچه در سوره نساء آمده ، كه مى فرمايد: اگر به آنان دستور مى داديم يكديگر را به قتل برسانيد يا از وطن و خانه خود بيرون رويد، تنها عده كمى از آنها عمل مى كردند(1065)، چگونه جمع مى شود؟ چون دلالت دارد كه مسلمانان زمينه پذيرش چنين فرمانى را نداشتند. با توجه به اين كه يهود از امت اسلامى عنودتر بودند، پس به طريق اولى نبايد اين تكليف براى آنها جعل شود.
    اين چه عفوى است در حالى كه اعضاى خانواده يا قبيله را گشتن ، سنگين ترين عذاب است ؟! اگر عفو نمى شدند چه مى شد؟! لازمه عفو، تخفيف است و در كشته شدن و كشتن همه اقارب و بستگان چه تخفيفى وجود دارد؟!
    پاسخ ‌هاى مختلفى ارائه شده كه برخى از آنها تام و بعضى نا تمام است :
    1 مراد از قتل در اين جا تهذيب نفس است ؛ از قبيل موتوا قبل ان تموتوا(1066)،يعنى فرمان فاقتلوا انفسكم به معناى فاقتلوا اءهوائكم يافاقتلوا شهواتكم است . چنين قتلى مناسب با توبه ، ندامت ، عزم بر ترك در آينده است .
    2 مقصود از قتل همان كشتن ظاهرى است ، ليكن مراد از عفو در ثمّ عفونا عنكم (1067) اين است كه بدا حاصل شده و حكم انشايى يا امتحانى به فعليت نرسيده است ؛ نظير آنچه درباره ابراهيم و ذبح اسماعيل عليه السلام آمده است .
    3 مراد از آن ، قتل ظاهرى است و مقصود از عفو اين است كه پس از آن كه گروه اندكى كشته شدند، حكم قتل از بقيه افراد برداشته شده ، عفو شدند و گروه مقتول نيز از عذاب اخروى رهايى يافتند.
    4 مقصود از آن ، قتل ظاهرى است و مراد از عفو اين است كه پس از آن كه بيشتر قوم ، كشته شدند و گروه اندكى باقى ماندند، حكم قتل برداشته شده ، باقى مانده ها مورد عفو قرار گرفتند و كشته شدگان نيز از عذاب آخرت نجات يافتند.
    در توضيح دو احتمال اخير لازم است گفته شود: مرتد، حكمى كلامى دارد و آن قبولى توبه او بين خود و خداست و حكمى فقهى دارد كه اعدام و كشته شدن مرتد فطرى است . مراد از عفو، همان حكم كلامى است كه عده اى از محققان بر اين باورند كه توبه مرتد، خواه فطرى و خواه ملى قبول شده ، سبب نجات وى از عذاب ابدى مى شود و پذيرش توبه او منتى است از جانب خداوند، گرچه بعضى قبول توبه را مخصوص ‍ مرتد ملى مى دانند و مقصود از قتل ، اجراى حكم فقهى است ؛ چون ارتداد احكام فقهى خاصّى نظير نامحرم شدن همسر و وجوب رعايت عده وفات دارد. قتل نيز يكى از آن احكام است .
    در هر حال ، مبعد احتمال اول اين است كه خلاف ظاهر قتل نفس در مجموع آيات قرآنى است ؛ زيرا در قرآن آيه اى نيست كه در آن ، قتل به معناى تهذيب نفس و قتل اهواء و شهوت ها آمده باشد. البته اين احتمال كه مقصود از قتل تهذيب باشد، با ظاهر كلمه عفو سازگار است ؛ زيرا ظاهر عفونا عنكم (1068) عفو فعلى است ، نه عفو پس از مرگ ، چنان كه اگر درباره متهمى كه بالفعل مستحق عذاب است گفته شود:عذاب از او برداشته و عفو شد ظهور در اين دارد كه فعلا مجازات نمى شود.
    مبعد احتمال سوم و چهارم (قتل ظاهرى تنجيزى ) نيز اين است كه قوم بنى اسرائيل هم از نظر بينش دينى سفيه بودند و هم از نظر گرايش عملى فاسق ؛ آنان انسانهاى متعهد و آگاهى نبودند كه فورا به دستور موساى كليم دست به شمشير برند و هفتاد هزار نفر(مطابق يك روايت ) يا ده هزار نفر (مطابق روايت ديگر) را بكشند و بعد مورد عفو قرار گيرند. چنين امرى نسبت به چنان قومى از قبيل تكليف بما لايطاق است .
    براى توضيح سفه و فسق و عدم تعهد آنان لازم است توجه شود كه اولا، چه تعداد از بنى اسرائيل به حضرت موسى عليه السلام ايمان آوردند و ثانيا، نحوه ايمان و تعبّد آنان در طول مدت رهبرى حضرت موسى عليه السلام چگونه بود؟
    قرآن درباره شمار ايمان آورندگان به حضرت موسى عليه السلام مى فرمايد: جز گروه اندكى از ذريه قوم او، كسى به موساى كليم ايمان نياورد:فما امن لموسى الا ذرية من قومه على خوف من فرعون و ملايهم ان يفتنهم و ان فرعون لعالٍ فى الارض و انه لمن المسرفين (1069).
    درباره نحوه ايمان و ميزان تعبّد آنان نيز از آيات قرآن كريم بر مى آيد كه بنى اسرائيل از ايمان مستحكمى برخوردار نبودند؛ زيرا آنان كسانى هستند كه پس از صدور فرمان ذبح بقره ، به موسى گفتند: آيا ما را به تمسخر گرفته اى ؛ اءتتّخذنا هزوا (1070)، و با وجود علم به پيامبرى آن حضرت ، از اذيت او دريغ نكردند تا جايى كه آن حضرت با لسانى گله آميز به بنى اسرائيل مى گويد:يا قوم لم تؤ ذوننى و قد تعلمون انى رسول اللّه اليكم (1071)، خصوصا با توجه به ذيل اين آيه كه دلالت دارد موعظه آن حضرت در آنان اثرى نگذاشت و به جاى هدايت و تنبّه ، گرفتار زيغ و انحراف قلب شدند:فلمّا زاغوا اءزاغ اللّه قلوبهم واللّه لا يهدى القوم الفاسقين (1072).
    بنى اسرائيل كسانى هستند كه وقتى حضرت موسى عليه السلام به آنان فرمان ورود به سرزمين فلسطين و دورى جستن از بازگشت به جاهليت داد و فرمود:يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب اللّه لكم ولا ترتدوا على اءدباركم فتنقلبوا خاسرين (1073) تمرد كردند و نرفتند و چنين گفتند: در آن سرزمين انسانهاى جبارى زندگى مى كنند و ما هرگز به آن وارد نمى شويم :يا موسى ان فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون (1074)، و هنگامى كه دو نفر از نيكان آنان به آنها گفتند: برويد و دروازه شهر را فتح كنيد، وقتى وارد شهر شديد بر طاغيان پيروزيد؛قال رجلان من الذين يخافون انعم اللّه عليهما ادخلوا عليهم الباب فاذا دخلتموه فانكم غالبون (1075) با بى اعتنايى آنان را ساكت كرده ، به حضرت موسى عليه السلام گفتند:يا موسى انا لن ندخلها اءبدا ماداموا فيها فاذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ؛(1076) تا هنگامى كه طاغيان در اين سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن نخواهيم شد. تو و خدايت برويد و بجنگيد، ما اين جا نشسته ايم .
    در توضيح كوته نظرى و ضعف معرفت آنان لازم است توجه شود كه بنى اسرائيل قومى حس گرا و عملا ملتزم به اصالة الحس بودند. اين نكته هم از تعبير فاذهب انت و ربّك به دست مى آيد و هم از تعبيرى كه پس ‍ از نجات از دريا و مشاهده آن همه آيات و بيّنات داشتند كه خطاب به حضرت موسى عليه السلام گفتند: اجعل لنا الها كما لهم الهة (1077) و هم از تاثيرى كه جوّ حاكم بر جامعه مى تواند بر آن مردم بگذارد، و مسلم است كه جوّى كه بر جامعه فرعونى مصر حاكم بود گرايش به اصالت ماده و معرفت حسّى بود؛ زيرا حاكم جبّار آن ، چنين تفكرى را پيوسته تزريق مى كرد و با آن كه خودش مانند بت پرستان ديگر معبودى داشت و آن را مى پرستيد (چنان كه از تعبير به يذرك و الهتك (1078) به دست مى آيد) خطاب به مردم مى گفت :انا ربّكم الاعلى (1079) و ما علمت لكم من اله غيرى (1080) و به هامان دستور داده بود تا قصر يا رصد خانه اى بسازد تا شايد بتواند خداى حضرت موسى عليه السلام را در آسمانها بيابد: فاءوقد لى يا هامان على الطين فاجعل لى صرحا لعلّى اءطّلع الى اله موسى (1081).
    به هر حال ، جهل علمى و جهالت عملى بنى اسرائيل به جايى رسيده بود كه حضرت موسى عليه السلام در نيايش خود گفت : خدايا از من كارى ساخته نيست ؛ زيرا بنى اسرائيل جاهل و لجوج و فاسق هستند:ربّ انى لا اءملك الا نفسى و اءخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين (1082)و به اين صورت از آنان به عنوان فاسق (كه صفت مشبهه است و دلالت بر دوام و ثبات صفت فسق دارد) ياد مى كند و جدايى از آنان را از خداوند طلب مى كند و خداوند نيز، هم فسق بنى اسرائيل را تاءييد مى كند و هم به تقاضاى جدايى موساى كليم پاسخ مثبت مى دهد و به مدت چهل سال آنان رادر بيابان ، حيران و سرگردان مى سازد:فانها محرّمة عليهم اءربعين سنة يتيهون فى الارض فلا تاءس على القوم الفاسقين (1083)و نيز در جريان ميقات و تقاضاى جاهلانه آنان درباره ديدن خدا و سپس نزول صاعقه و هلاكت آنان ، از آنان به سفهاء تعبير مى كند:اءتهلكنا بما فعل السفهاء منّا...(1084).
    برخى ، از اين توضيح مبسوط استنباط كردند كه بنى اسرائيل طاقت امر تنجيزى قتل را نداشتند و اين نكته ، قرينه لبيّه اى است كه به ضميمه قراين لفظى ديگر(1085) سبب رفع يد از ظهور قتل مى شود. در نتيجه يا بايد گفت مقصود از قتل ، تهذيب نفس است ، يا گفته شود امر به قتل در حد امرى امتحانى همانند امر به ذبح اسماعيل عليه السلام است . البته اگر روايت معتبرى ظاهر قتل را تاييد مى كرد پذيرفته مى شد، ليكن چنين روايتى در دست نيست . تنها دو روايت غير قابل اعتماد، يكى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام و ديگرى از تفسير قمى ، در اين رابطه نقل شده كه در مباحث تفسيرى گذشت .
    در پاسخ گفت : ماده قتل با مشتقّات مختلف آن ، بيش از 170 بار در قرآن به كار رفته ، و در هيچ موردى ، به معناى تهذيب نفس نيامده ، بلكه در قتل مادى به معناى ازهاق روح به كار رفته است و اين سبب مى شود كه ظهور جمله فاقتلوا در امر به كشتن مادى ، در حد يك ظهور معمولى نباشد، بلكه ظهورى مانند صراحت باشد(1086). از اين رو با توجه به اين ظهور بسيار قوىّ در حد صراحت ، با اطمينان مى توان گفت كه هيچ يك از قراين سه گانه گذشته ، تاب مقاومت در برابر چنين ظهورى ندارد. افزون بر اين كه همه آنها مجرد استبعاد و قابل جواب است :
    1 اما قرينه لبيّه جهالت و فسق بنى اسرائيل و در نتيجه عدم انقياد آنان : پس از بازگشت موسى از ميقات و رسوا كردن سامرى و سوزاندن جسد گوساله و ريختن آن به دريا، آن هم با آن شدت و عصبانيت ، كه لحيه برادر را گرفت و الواح آسمانى تورات را بر زمين افكند و فرياد برآورد:بئسما خلفتمونى من بعدى اءعجلتم اءمر ربّكم (1087)، و نيز پس از جزئيات ديگرى كه براى ما مجهول است و مى تواند زمينه بسيار مساعدى براى تحول و ندامت اكثريت يك قوم به وجود آورد، به ويژه آن كه حضرت موسى از كوه طور بازگشته بود و نورانيت حاصل از مهمانى چهل شبه ميقات مى توانست نفوذ كلام ويژه اى به او بدهد، چه بعدى دارد كه دست كم شمار قابل توجهى كه انقلاب و انقياد آنها مى تواند مصحّح صدور چنين دستور سختى گردد، منقلب شده ، آماده قتل يكديگر گردند؟
    با توجه به اين كه براى تصحيح صدور چنين فرمانى ، نياز به آماده شدن همه بنب اسرائيل نيست و آيه نيز نمى گويد پس از صدور فرمان قتل ، همه آنها دست به شمشير بوده ، آماده مرگ شدند. شايد عده اى تمّرد كردند و از چنين باب توبه اى كه برايشان مفتوح شد بهره نگرفتند و همچنان مغضوب و مطرود از رحمت حق باقى ماندند. ممكن است آيه ان الذين اتّخذوا العجل سينالهم غضب من ربهم و ذلّة فى الحيوة الدنيا(1088) ناظر به اين گونه افراد باشد.
    2. اما قرينه لفظى منفصل ، يعنى آيه 66 سوره انساء: نه تنها قرينه بر خلاف نيست ، بلكه قرينه بر وفاق است ؛ زيرا اين آيه مربوط به امت حضرت موسى عليه السلام نيست ، بلكه درباره اصحاب رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ادامه داستان حكميت رسول اكرم درباره مشاجره وارد در آيه 65 است : فلا و ربّك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثمّ لا يجدوا فى انفسهم حرجا ممّا قضيت و يسلّموا تسليما. يكى از مهاجران و فردى از انصار، بر سر آبيارى نخلستانهاى خود اختلاف كردند، و براى فصل خصومت خدمت پيامبر اكرم رسيدند و آن حضرت حق را به مهاجر داد. انصارى ناراحت شد و پيامبر را متهم كرد كه چون زبير بن عوام عمه زاده توست به نفع وى حكم كردى .آن حضرت بسيار متاءثر شد. در اين حال آيه نازل شد: (( به پروردگارت سوگند، آنها مومن نخواهند بود مگر اين كه تو را به داورى بطلبند و از حكمى كه مى كنى هيچ گونه احساس ناراحتى نكنند و تسليم محض باشند)).
    پيام آيه 66 كه بى ترديد با آيه 65 ارتباط و پيوند دارد (چه شان نزول مزبور سند معتبرى داشته باشد يا نه ) اين است كه پذيرفتن داورى پيامبرصلى الله عليه و آله تكليف دشوارى نيست . تكليف دشوار، حكم به كشتن يكديگر يا كوچ كردن از وطن است كه نسبت به بعضى از امت هاى پيشين (مانند يهود در جريان گوساله پرستى ) صادر شد. با اين روحيه عدم تسليمى كه در برابر داورى پيامبر از خود نشان داديد معلوم مى شود كه اگر چنان فرمانى به شما داده شود تنها عده كمى از شما به آن گردن مى نهد.
    بنابراين ، آيه مذبور دقيقا بر وفق مراد سخن مى گويد. جالب توجه است كه ذيل آيه مورد بحث ، يعنى جمله ذلكم خير لكم عند بارئكم در آيه 66 سوره نساء نيز با جمله و لو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و اءشّد تثبيتا آمده است كه مؤ يّد وحدت موضوع در دو جريان است ؛ يعنى آنچه در آيه 66 سوره نساء از قتل و موعظه وجود دارد همان قتل و موعظه اى است كه در آيه مورد بحث وارد شده است و اگر قتل در اين آيه به معناى تهذيب نفس نيست ، در آن آيه نيز همين گونه است .
    3. اما قرينه لفظى و متصل ، يعنى ظهور عفو در رفع عذاب دنيايى ، در صورتى مى تواند ظاهر در سقوط مجازات باشد كه آيه 52 از سوره بقره ، يعنى ثمّ عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون را جداى از آيه مورد بحث (آيه 54) لحاظ كنيم . اما اگر گفتيم ((للمتكلّم ان يلحق بكلامه ما شاء)) و همان متكلمى كه گفت : ثمّ عفونا... فرموده است : فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا... و مفروض گرفتيم كه هر دو جمله مربوط به يك حادثه است و بلكه جمله ثمّ عفونا... متاءخر از جمله فتوبوا... است (اگر چه به جهت آن نكته بلاغى كه در مباحث تفسيرى گذشت در ترتيب و چنيش آيات ، مقدم باشد) در اين صورت ديگر جمله عفونا چنان ظهورى ندارد، بلكه مجموع دو آيه ، ظاهر در اين است كه حكم قتل ، بقائا مرتفع شده است ، يعنى بعد از آنكه به شما فرمان توبه داديم و براى تحقق توبه فرمان قتل داديم ، با آن كه مستحق آن بوديد كه همه شما كشته شويد و از بين برويد، پس از آنكه ده هزار، يا هفتاد هزار از ميان ششصد هزار نفر شما كشته شدند، توبه شما پذيرفته شد و مورد عفو قرار گرفتيد و حكم قتل برداشته شد.
    يا اين كه مقصود از عفو اين است كه شما با گوساله پرستى پس از آن همه بيانات ، مستحق عذابى از قبيل عذاب استيصال شديد، ولى ما شما را عفو كرديم و چنين عذابى را نفرستاديم ، بلكه راه تطهير از چنان گناه عظيمى را به شما نشان داديم تا مقتولان با كشته شدن و ملحق شدن به شهيدان پاك شوند و قاتلان با صبر بر كشتن بستگان و آشنايان و تحمل فقدان آنان ، تطهير گردند و ضمنا عبرتى باشد براى همه نسل هاى آينده يهود.
    ممكن است گفته شود، آنچه درباره اين جريان از طريق نقل معتبر (قرآن كريم ) حكايت شده فقط اين است كه پس از گوساله پرستى فرمان قتلى داده شد و سپس بخششى نيز تحقق يافت ، در حالى كه هم قتل ، ظهورى در حد صراحت در ازهاق روح دارد و هم عفو، ظهور در رفع يد از مجازات در همين دنيا دارد. براى عدم رفع يد از هر دو ظهور كافى است كه شمار قابل توجهى از بنى اسرائيل به اين فرمان ، گردن نهاده باشند و پس كشته شدن عده اى و پس از تضرع و توسل موسى و هارون براى عفو خداوند و متوقف ساختن حكم قتل (چنان كه از روايت مجمع البيان بر مى آيد) عفو خداوندى صادر شده ، دستور قتل متوقف شده باشد، يا دست كم پس از آن كه به اين قتل گردن نهادند و كفن پوشيده ، دست به شمشير بردند با ضجه زنان و كودكان و مردان آماده قتال و با تضرع و دعاى موسى و هارون ، قتل برداشته شده ، عفو تحقق يافته باشد (كه البته اين احتمال بعيد به نظر مى رسد ؛ چون اولا، همه اهل تفسير اتفاق بر وقوع قتل دارند و روايات غير معتبرى كه وارد شده نيز آن را تاءئيد مى كند، و ثانيا بعضى از آثار و بركاتى كه براى كشته شدن بيان شد، مثل عبرت گرفتن نسل هاى آينده و ريشه كن شدن بت پرستى ، بر چنين احتمالى مترتب نمى شود).
    وقتى اصل صدور فرمان قتل ، مدلول ظاهر در حد صراحت قرآن باشد اولا، و ظاهر آيه دخالت قتل در تحقق توبه باشد ثانيا، و نيز ظاهر آن وقوع توبه باشد ثالثا، هر چند جزئيات و خصوصيات آن در نقل معتبرى نيامده باشد و از طرفى پذيرش چنين ظاهرى نه محذور عقلى داشته باشد و نه نقل معتبرى بر خلاف آن وارد ده باشد، وجهى ندارد كه از چنين ظاهرى رفع يد شود و آن را به معناى تهذيب نفس و قتل شهوات بدانيم . غرض آن كه ، ظاهر فتاب عليكم اين است كه خداوند توبه بنى اسرائيل را قبول كرد و قتل هم در توبه آنان دخيل بود. پس حتما اصل قتل واقع شد، هر چند در مرحله بقا عفو حاصل شده است .
    از آنچه گذشت برترى احتمال سوم و چهارم بر احتمال دوم (از قبيل ذبح اسماعيل بودن ) نيز روشن شد، به ويژه آن كه احتمال دوم مشكل قرينه لبّيّه ذكر شده را حل نمى كند، زيرا چنان كه امر تنجيزى بما لا يطاق يا به چيزى كه مكلف در برابر آن انقيادى ندارد قبيح است ، امر امتحانى به چنين چيزى نيز مستحسن نيست .
    4 تفسير انفسى آيه
    درباره تفسير انفسى آيه در قبال تفسير آفاقى ياد شده مى توان گفت :
    1 همه الفاظ ماءخوذ در آيه به همان معناى ظاهرى خود حمل شود ؛ يعنى مقصود از قتل ، اعدام ظاهرى است و منظور از عجل بت ظاهرى است . و... به طورى كه هيچ خلاف ظاهرى ارتكاب نمى شود.
    2 كسى كه هوس مدار و مشمول آيه اءفراءيت من اتخذ الهه هويه (1089) است از لحاظ ملاك به خود ستم كرده است ؛ زيرا عجل هوا، يا عجل جاه ... نظير ريا و سمعه هرگز با توحيد سازگار نيست .
    3 شخص ديگرى در صحنه نفس مدار، جاه پرست و مرائى حضور ندارد.
    4 تنها راه علاج بيمارى هوا پرستى ، مجاهدت نفس است : جاهدوا اءهواءكم كما تجاهدون اءعداءكم (1090).
    5 مقصود از قتل نفس در اين جهد اكبر همان تهذيب روح و تزكيه جان و تنجيه آن از اهريمن هوا، جاه خواهى و... است .
    بنابراين ، معناى تفسير انفسى ، تهى كردن الفاظ متون دينى از مفاهيم عرفى آنها نيست ، بلكه با حفظ همه ظواهر، عنايت به معارف استنباطى فرا لفظى كه با ساير اصول و مبانى و مبادى هماهنگ است خواهد بود؛ چنان كه حمل آيه مورد بحث بر معناى ظاهرى آن ، يعنى اعدام ، هيچ محذورى ندارد تا برخى از بزرگان فن حكمت و تفسير صرف آيه از ظاهر خود را لازم بداند.(1091)
    تبصره : آيه مورد بحث با همه معارفى كه به همراه دارد، برخى آن را بى نياز از شرح دانسته و تفسير آن را نوعى از فضول پنداشته اند.(1092)
    بحث روايى
    1 چگونگى و جزئيات قصه قتل در روايات
    عن على عليه السلام قال : ((قالوا لموسى ما توبتنا؟ قال : يقتل بعظكم بعضا، فاءخذوا السكاكين فجعل الرجل يقتل اءخاه و اءباه وابنه واللّه لا يبالى من قتل حتّى قتل منهم بعون اءالفا، فاءوحى الى موسى : موهم فليرفعوا اءيديهم و قد غفر لمن قتل ، و تيب على من بقى )).(1093)
    ((ان موسى لما خرج الى ميقات و رجع الى قومه و قد عبدوا العجل قال لهم موسى عليه السلام : يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتّخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم فقالوا له : كيف نقتل انفسنا؟ فقال لهم موسى عليه السلام : اءغدوا كل واحد منكم الى بيت المقدس و معه سكين اءو حديدة اءو سيف فاذا صعدت انا منبر بنى اسرائيل فكونوا انتم متلمثسن لا يعرف اءحد صاحبه فاقتلوا بعظكم بعضا. فاجتمعوا سبعين الف رجل ممّن كانوا عبدوا العجل الى بيت المقدس . فلمّا صلّى بهم موسى و صعد المنبر اءقبل بعضهم يقتل بعضا حتى جبرئيل فقال : قل لهم يا موسى عليه السلام : ارفعوا القتل فقد تاب اللّه عليكم فقتل عشرة آلاف و انزل اللّه : ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم انه هو التّاب الرحيم .(1094)
    روى ان موسى اءمرهم ان يقوموا صفين فاغتسلوا و لبسوا اءكفانهم فجاء هارون باثنى عشر اءلفا ممّن لم يعبدوا العجل و معهم الشفار المرهفة و كانوا يقتلونهم فلمّا قتلوا سبعين اءلفا تاب اللّه على الباقين و جعل الماضين شهادة لهم .(1095)
    عن العسكرى عليه السلام : ((قال اللّه عز و جل : فاقتلوا انفسكم بقتل بعظكم بعضا، يقتل من لم يعبد العجل من عبده ... انه هو التواب الرحيم قال : و ذلك ان موسى لما اءبطل اللّه تعالى على يديه اءمر العجل فانطقه بالخبر عن تمويه السامرى و اءمر موسى ان يقتل من لم يعبده من عبده ، تبّرء اءكثرهم و قالوا: لم نعبده ، فقال اللّه عز و جل لموسى : اءبرد هذا العجل الذهب ، بالحديد بردا، ثم ذره فى ابحر فمن شرب مائه اسود شفتاه و انفه و بان ففعل فبان العابدين و اءمر اللّه تعالى الاثنى عشر اءلفا ان يخرجوا على الباقين شاهرين السيوف يقتلونهم تبيّنه حميما اءو قريبا فيتوقّاه و يتهداه الى الاجنبى ، فاستسلم المقتولون فقال القاتلون : نحن اءعظم مصيبة منهم نقتل باءيدينا آبائنا و اءبنائنا و اخواننا و قراباتنا و نحن لم نعبد لم نعبد فقد ساوى بيننا و بينهم فى المصيبة فاءوحى اللّه تعالى موسى يا موسى انى انما امتحنتهم بذلك لانهم ما اعتزلوهم لمّا عبدوا العجل و لم يهجروهم و لم يعادوهم الى ذلك قل لهم من دعا اللّه بمحمدصلى الله عليه و آله ان يسهّل عليه قتل المستحقين للقتل بذنوبهم فقالوها فسهل اللّه عليهم ذلك و لم يجدوا لقتلهم لهم اءلما)).(1096)
    عن العسكرى عليه السلام : ((وفق اللّه بعضهم فقال لبعضهم و القتل لم يفض بعد اليهم فقال : اءاوليس اللّه قد جعل التوسل بمحمد و آله الطيبين اءمرا لا تخيب معه طلبة و لا تردّ به مساءلة و كذلك توسلت الانبياء و الرسل فما لنا لا نتوسل بهم ؟
    قال : فاجتمعوا و ضجّوا: يا ربّنا بجاه محمد الاكرم و بجاه على الاءفضل الاءعظم و بجاه فاطمة الفضلى و بجاه الحسن و الحسين سبطى سيد المرسلين و سيّدى شباب اءهل الجنان اءجمعين و بجاه الذريّة الطيبة الطاهرة من آل طه ويس لمّا غفرت لنا ذنوبنا و غفرت لنا عقوبتنا و اءزلت هذا القتل عنّا.
    فذاك حين نودى موسى عليه السلام ان كفّ القتل فقد ساءلنى بعضهم مساءلة و اءقسم على قسما لو اءقسم به هولاء العابدون للعجل وساءلنى العصمة لعصمتهم حتّى لا يعبدوه لاجبتهم ولو اءقسم علىَّ ابليس لهديته ولو اءقسم علىّ بها نمرود و فرعون لنجّيته فرفع عنهم القتل فجعلوا يقولون يا حسرتنا اءين كنّا عن هذا الدعاء لمحمّد و آله الطيّبين حتى كان اللّه يقينا شرّ الفتنة و يعصمنا باءفضل العصمة .(1097)
    روى ان موسى و هارون وقفا يدعوان اللّه تعالى و يتضرعان اليه و هم يقتل بعضهم بعضا حتّى نزل الوحى بترك القتل و قبلت توبة من بقى .(1098)
    اشاره الف : احراز اعتبار شرايط رجال حديث و درايه اين احاديث دشوار است و بر فرض احراز وثوق احاديث مزبور اعتماد به آنها در معارف علمى و غير فرعى صعب است ، مگر در حد اسناد ظنّى به معصوم عليه السلام .
    ب : همان طور كه در بحث تفسيرى و لطافت و اشارات گذشت ، ظاهر آيه مورد بحث قتل مادى و اعدام است و چنين قتلى در توبه بنى اسرائيل دخيل بود و توبه آنان واقع شده و خداوند نيز آن را پذيرفت .
    ج : حصول عفو در مقام بقا و صدور دستور ترك قتل منافى با ظاهر آيه نيست ، يعنى نسبت به قتل جميع نظير امر به ذبح اسماعيل عليه السلام بود، نه نسبت به اصل قتل .
    د: دريا همان طور كه مدعى الوهيت ، يعنى فرعون را كه مى گفت :علمتُ لكم من اله غيرى (1099)به كام خود فرو برد، گوساله سامرى را كه درباره وى گفته شد:هذا الهكم و اله موسى (1100)، نيز در نهان خود محو كرد:ثم لننسفنّه فى اليمّ نسفا.(1101)
    ه: تضرع بنى اسرائيل به ويژه زنان و كودكان همانند دعاى موسى و هارون عليه السلام موثر شد، هر چند درجات تاثير متفاوت بوده است .
    و اذ قُلتُمْ يموسى لَنْ نّومنَ لَكَ حتّى نَرَى اللّه جَهْرَةً فَاءخذَتْكُمُ الصّعقَةُ و انتُمْتَنْظُرونَ(55)ثمّ بَعَثنَكُمْ مّن بَعْدِ مَوتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشكرونَ(56)
    گزيده تفسير
    در شمار نعمت هاى خداوند بر بنى اسرائيل ، نعمت حيات آنان پس از هلاكتى است كه در پى تقاضاى جاهلانه رؤ يت خداى سبحان و بر اثر فرود آمدن صاعقه بدان گرفتار آمدند. ز برخى آيات استظهار مى شود كه اين واقعه پيش از ارتداد و گوساله پرستى ، يا هم زمان با آن بوده است .
    متقاضيان رؤ يت خدا، اندك (حداكثر هفتاد نفر) بوده اند، ليكن به سبب تشابه قلبى و اتحاد فكرى نسل هاى مختلف اسرائيلى و نيز رابطه قومى و نژادى و تراضى امت يهود به درخواست آن گروه منتخب ، همه يهوديان به ويژه معاصران نزول قرآن مخاطب آياتند.
    گروه متقاضى رويت كه از برگزيدگان بنى اسرائيل و از مؤ منان بودند، ايمان و اقرار خود به تورات را مشروط به مشاهده حسّى خداوند كردند و ادعاى حضرت موسى عليه السلام را، كه تورات از جانب خداست ، براى اعتراف و اقرار به آن كافى نمى دانستند.
    اصرار پيشنهاد دهندگان حس گرا، لدود، كنود، لجوج و بهانه جو اين بود كه حتما خداوند را با چشم ظاهر و به صورت رؤ يت جهرى ببينند و كلام او را با گوش ظاهر و سماع جهرى بشنوند تا صريحا دعوى موساى كليم را تصديق كنند و گرنه ادعاى آن حضرت را مردود و غير قابل پذيرش مى دانستند.
    خداى سبحان در برابر تقاضاى مشاهده حسى ، صاعقه اى فرو فرستاد تا بفهماند كسى كه تاب تحمل موجودى ، محدود و مخلوق را ندارد، هرگز نمى تولاند نور مجرد محض و نامتناهى خالق همه اشيا را رؤ يت كند؛ موجود مجرد محض هرگز براى موجود مادى ، قابل رؤ يت مادى نيست .
    آنان كه بر اثر جهل علمى و جهالت عملى ، تقاضاى ديدن جهرى داشتند گرفتار صاعقه جهرى شده ، همچون گوساله پرستان به كيفر مرگ محكوم شدند. حضرت كليم اللّه عليه السلام مشمول اين صاعقه مرگ بار و تعذيبى نبود، هر چند صعقه و مدهوشى خاص خود را داشت .
    صاعقه مزبور كه از آن به رجفه و تجلى پروردگار نيز تعبير شده ، آتشى آسمانى بود كه همه هفتاد نفر همراه حضرت موسى را فرا گرفت و سوزاند و اينان خود ناظر بر صاعقه بوده و آمدن آن و مبادى مرگ را به عيان مشاهده مى كردند.
    حضرت موسى عليه السلام از مشاهده مرگ بر گزيدگان بنى اسرائيل ، كه مى توانست سبب بروز مشكلاتى جديد در ميان بنى اسرائيل شود، اندوهناك شد و از خداى سبحان آمرزش آنان را خواست و خداوند با اجابت دعاى وى آنها را زنده كرد. با اين موت و بعث ، حجّت الهى بر بنى اسرائيل تمام شد.
    مراد از موت در اين جا همان مفارقت روح از جسد و مرگ است ، نه غشيه ، بى هوشى ، سقوط، جهل و نادانى و مانند آن . مراد از بعث نيز زنده كردن است ، نه برانگيختن از ضيقى شبيه مرگ و نه بازگشتى چونان بازگشت اصحاب كهف و نه زياد كردن فرزندان و نسل بنى اسرائيل .
    نعمت بعث پس از مرگ ، از آيات انفسى است كه به آيات آفاقى ، مانند شكافته شدن درياافزوده شد و بنى اسرائيل بايد شكر هر دو نعمت را به جا آورند؛ چنان كه ديگران بايد از آن پند گيرند و به بيراهه نروند. متعلّق شكر مذكور در ذيل آيه اخير، يا مطلق نعمت هاى اعطا شده به بنى اسرائيل ، و از جمله اين احياست ، يا خصوص نعمت هايى است كه قبل از صاعقه و مرگ به آن كفر ورزيدند.
    next page

    fehrest page


    back page

  10. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تفسير
    لك : ايمان گاهى باحرف باء و زمانى با حرف لام استعمال مى شود، كه توضيح آن خواهد آمد.
    جهرة : جهر در لغت ، به معناى ظهور است و ظهور هر چيزى مناسب با همان چيز هست ؛ چنان كه اگر چاهى را گل بگيرد، آنگاه كه بعد از تنقيه آب آن ظاهر شود مى گويند: جهرت الركية ؛ چاه ظاهر شد.(1102)
    جهر گاهى در مسموع است ، مانند ان تجهر بالقول فانه يعلم السّر و اءخفى (1103) و جهر در قرائت در قبال اخفاف آن است ، و گاهى در مبصر كه از آن به معاينه ياد مى شود.(1104) و در قبال ستر و حجت و مانند آن است .
    فرق جهر و معاينه آن است كه جهر وصف مدرك و معاينه وصف مدرك است . نصب آن نيز به اين لحاظ كه مفعول وطلق نوعى براى فعل رؤ يت است ؛ مانند نصب قرفصاء (نوعى از نشستن ) در جمله ((جلست قرفصاء)) و ممكن است به لحاظ حال بودن براى قول و سوال باشد ؛ يعنى شما آشكارا گفتيد: ما براى تو ايمان نمى آوريم . البته اين احتمال به سبب تكلف تقديم و تاءخير، ضعيف است .
    تناسب آيات
    در ادامه يادآورى نعمت هاى خداوند به بنى اسرائيل ، در اين دو آيه نيز به هفتمين نعمت اشاره مى شود ؛ نعمت هايى كه بيان آنها به منزله شرحى براى جمله يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم (1105) است . اين نعمت ، حيات بعد از مرگى است كه پس از فرود آمدن صاعقه تحقق يافت . در آيه اول به قصه تقاضاى غير عاقلانه بنى اسرائيل و فرود آمدن صاعقه و هلاكت آنها اشاره مى كند و در آيه دوم به نعمت حيات پس از هلاكت .
    ترتيب دو پديده
    بر اساس ظاهر آنچه در سوره ((اعراف )) آمده ، درخواست رويت پس از گوساله پرستى بوده است ، زيرا از جهت ترتيب آيه و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا... بعد از نقل جريان گوساله پرستى و غضبناك شدن حضرت موسى عليه السلام و انداختن الواح تورات ذكر شده است ، ليكن در آيه ...فقد ساءلوا موسى اءكبر من ذلك فقالوا اءرنا اللّه جهرة فاءخذتهم الصاعقة بظلمهم ثمّ اتّخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات ...(1106) تعبير ثمّ اتّخذوا العجل بعد از فقالوا اءرنا اللّه جهرة ...، ظهور در ترتيب زمانى دارد و مقتضايش اين است كه گوساله پرستى پس از تقاضاى مشاهده يا هم زمان با آن واقع شده است ؛ چنان كه امين الاسلام نيز مى گويد: صحيح اين است كه اين جريان مربوط به ميعاد اول است و جبادى و ابومسلم و جماعتى از مفسران نيز همين را مى گويند و روايت على بن ابراهيم نيز چنين مى گويد.(1107)
    روشن است كه ظهور ثمّ در تاءخّر گوساله پرستى از صاعقه ، بيش از ظهور ذكر آيات صاعقه بهد از آيات گوساله پزستى است . پس قول دوم بهتر است . افزون بر اين كه صاحبان قول اول مى گويند: اين هفتاد نفر، از كسانى هستند كه به نمايندگى از قوم بنى اسرائيل براى توبه و عذرخواهى از گوساله پرستى به ميقات رفته اند، و اين از دو جهت مخدوش است ؛ زيرا اولا، بعيد است خداوند عده اى را كه به نمايندگى از تبه كاران براى توبه به پيشگاه او مى روند نابود كند و ثانيا، با توجه به اين كه توبه آنان از طريق قتل يكديگر بوده است ، ديگر وجهى ندارد كه بار ديگر براى توبه به ميقات بيايند.
    تذكر: پيشنهاد نا صواب بنى اسرائيل مربوط به سلف طالع يهودى هاى معاصر رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود، نه خود آنها و تعيين قائلان چنين قول باطلى لازم نبود. از اين رو در قرآن كريم راجع به اين كه چه گروهى گفتند و آيا اين تقاضا قبل از واقعه قتل يكديگر به عنوان توبه ارتداد و گوساله پرستى بود يا بعد از آن واقعه ، تصريحى نشده است ،(1108) ليكن به استناد تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام مى توان گفت : اين پيشنهاد پس از وقوع قتل يكديگر بوده و گويندگان از اين قول كسانى بودند كه گوساله را نپرستيدند و در جريان قتل يكديگر گوساله پرستان را كشتند.(1109)
    البته اثبات چنين مطلب غير فرعى با روايت واحد كه اتقان آن احراز نشده صعب است . شواهدى قرآنى در تقديم و تاءخير رخدادهاى عصر حضرت موساى كليم عليه السلام يافت مى شود كه برخى از آنها در ثناياى تفسير و بعضى از آنها در اثناى اشارت ارائه شده و مى شود.
    منشاء اشتراك در خطاب
    مخاطب در خطاب قلتم و همچنين خطاب هاى بعدى : فاءخذتكم الصاعقة و بعثناكم و تنظرون يهود زمان پيامبرصلى الله عليه و آله هستند، در حالى كه داستان تقاضاى رؤ يت و فرود آمدن صاعقه اولا، مربوط به يهود زمان موسى است و ثانيا، مربوط به گروه خاصى از آنان است كه به ميقات زفتند. وجه اين نحو خطاب ، وجود تشابهى قلبى تشابهت قلوبهم (1110) و اتحاد فكرى بين كسانى كه به ميقات رفتند و آنها كه نرفتند و همچنين بين يهود زمان حضرت موسى عليه السلام و نسل و فرزندان آنها در عصر پيامبر است كه در مبحث لطايف و اشارات تفصيل آن خواهد آمد.(1111)
    نحوه تعبير بنى اسرائيل از موسى عليه السلام
    تعبير بنى اسرائيل از حضرت موساى كليم عليه السلام نظير تعبير امت هاى طالح سلف از انبياى عظام خود است ؛ همان طور كه قوم حضرت نوح عليه السلام به ذات مقدس وى خطاب به نبوت يا رسالت نداشتند و نمى گفتند: يا نبى اللّه و يا رسول اللّه ، بلكه مى گفتند: يا نوح قد جادلتنا فاءكثرت جدالنا...(1112) بنى اسرائيل نيز با اين كه ظاهرا به اصل نبوت آن حضرت ايمان داشتند، در محاوره با آن حضرت نمى گفتند: يا نبى اللّه ... بلكه مى گفتند: يا موسى .(1113)
    چنان كه آل فرعون از حضرت كليم اللّه به موسى ياد مى كردند و در حوار با آن حضرت مى گفتند: يا موسى اما ان تلقى و اما ان نكون اءول من اءلقى .(1114)
    البته مشابه اين جريان در زمان رسول خداصلى الله عليه و آله رخ داده بود، ليكن خداى سبحان با فرستادن آياتى از سوره حجرات آنان را تاءديب كرد.
    ايمان مشروط
    مفسرانت درباره اين كه مراد از لن نؤ من لك ... در تقاضاى گروهى از برگزيدگان بنى اسرائيل چيست و نان ايمان به چيزى را مشروط به رؤ يت خدا كردند، احتمال هاى متعددى را بيان داشته اند: 1 ايمان به تورات . از اين رو تعبير به لك به جاى بك شده است ؛ نظير آيه و ما انت بمؤ من لنا(1115)، كه به معناى و ما انت بمصدق لنا است . 2 ايمان به معناى اقرار است و در لن نؤ من معناى اقرار، تضمين شده است (از اين رو با لام متعددى شده ، چون اقرار با لام متعددى مى شود) و مقصود اين است كه ما براى تو اعتراف نمى كنيم كه تورات از جانب خداست 3 لام در لك علت (لام اجل ) باشد، يعنى ما با كلام تو به تورات ايمان نمى آوريم ، بلكه تنها مشاهده حسى خداوند سبب ايمان آوردن ما مى شود.(1116)
    پيشنهاد دهندگان رؤ يت جهرى يا اصلا دعوى موساى كليم را درباره تورات را باور نكردند، يا اصل آن را به طور اجمال باور داشتند و به نحو تفصيل قبول نداشتند، يا حدوثا باور داشتند، ولى بقائا خطر ارتداد آنان را تهديد مى كرد يا مرحله ايمان آنها به تورات ضعيف بود و با درخواست رؤ يت جهرى و تصديق صريح خداوند، مرحله كامل ايمان بهره آنان مى شد. به هر تقدير، پيشنهاد مزبور براى دفع نقص و نيز براى دفع يا رفع خطر احتمالى ارائه شد و گرنه كسى كه اعتقاد او درباره تورات كامل ، مفصل ، مبرهن و مصون از نقص و عيب و هرگونه خطر احتمالى باشد، هرگز به چنين پيشنهاد نا معقولى مبادرت نمى كند.
    جهر و اخفاف مبصر
    جهر و اخفاف گاهى به مسموعات نسبت داده مى شود و گاهى به مبصرات . جهر و اخفاف مسموع روشن است ، ولى جهر و اخفاف مبصر در رؤ يت و راءى است ؛ يعنى ديدن شى ء مبصر و با چشم ، رويت جهرى است و ادراك آن با بصيرت دل ، رؤ يت اخفاتى (1117)، بلكه مى توان ادراك قلبى را اخفاف ناميد، هر چند آن معلوم و مدرك قابل ادراك بصرى نباشد. عمده آن است كه اگر بحث ، از رهن لفظ به درآمد و در گرو عرف قرار نگرفت ، آنگاه معلوم مى شود كه شهود قلبى جهر است و ادراك حسى اخفاف ؛ زيرا در شهود قلبى ، مشهود با همه احكام و آثار خود معلوم مى شود، ولى در ادراك بصرى فقط سطح ظاهر و برخى از لوازم ابتدايى آن شى ء معلوم مى گردد.
    اصرار پيشنهاد دهندگان حس گرا و لدود اين بود كه حتما خداوند را با چشم ظاهر ببينند و كلام او را با گوش ‍ ظاهر بشنوند تا صريحا دعوى موساى كليم عليه السلام را تصديق كنند، به طورى كه اگر خداوند را با چشم ظاهر به طور شفاف نبينند، يعنى رؤ يت جهرى حاصل نشود، هر چند ادراك مفهومى و معنوى عقلى حاصل شده باشد، ادعاى موساى كليم عليه السلام را مردود مى دانند؛
    چنان كه اگر خداوند را به طور رؤ يت جهرى ، يعنى ديدن روشن با چشم ظاهرى ببيند ولى كلام او را نشنوند و با گوش ظاهرى تصديق خداوند را نسبت به ادعاى حضرت موسى عليه السلام ادراك نكنند و سماع جهرى حاصل نشود، دعوى آن حضرت را قابل قبول نمى دانند.
    تذكر: در اين آيه شمار متقاضيان رؤ يت خدا ذكر نشده ، ليكن از سوره اعراف بر مى آيد كه آنان از جمله (يا همه ) هفتاد نفرى بودند كه حضرت موسى عليه السلام آنان را براى رفتن به ميقات برگزيد: و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا فلمّا اءخذتهم الرجفة ...(1118)
    گرفتار شدگان به صاعقه
    خطاب فاءخذتكم شامل حضرت موسى عليه السلام نمى شود ؛ زيرا درباره او به اءفاق تعبير شده است : فلمّا اءفاق قال سبحانك تبت اليك (1119) و افاقه به معناى به هوش آمدن بعد از بى هوشى يا مدهوشى است و عنوان بعث به معناى احياى بعد از مردن است كه در بعضى از روايات (1120) به اين مطلب تصريح شده است . از اين رو طبرسى بعد از آن كه اين معنا را از عده اى از مفسران نقل مى كند، قول مخالف (و اين كه به معناى حيات بعد از موت باشد) را تنها به صورت ((قيل )) به برخى نسبت مى دهد.(1121)
    بلكه ممكن است گفته شود اين حكم ، شامل كسانى كه چنين تقاضايى نكردند نشده است ؛ چنان كه برخى مفسران با اين نكته تصريح كرده اند،(1122) ليكن ظاهر آنچه در تاريخ و بعضى از روايات آمده ، اين است كه همه هفتاد نفرى كه به همراه حضرت موسى عليه السلام آمده بودند، مبتلا به صاعقه و مرگ شدند و حضرت موسى عليه السلام تنها باقى ماند،(1123) افزون بر اين كه ظاهر فلمّا اءخذتهم الرجفة (1124) نيز اين است كه ضمير ((هم )) به هفتاد نفر باز مى گردد.
    صاعقه مرگ بار
    گر چه صاعقه داراى معناى جامع است ، ليكن مصاديق متعددى از آن در قرآن بازگ شده است ؛ مانند صاعقه مرگ در آيه و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض (1125)، صاعقه عذاب كه ممكن است مردن را نيز به همراه داشته باشد مانند: فان اءعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود(1126)، صاعقه آتش كه طبق عللل تكوينى خاص به اراده الهى پديد مى آيد همانند: و يرسل الصواعق فيصيب بها من يشاء....(1127)
    آنچه دامن گير پيشنهاد دهندگان ديدن خداوند شد، صاعقه مرگ بود و كيفيت آن نيز به نحو جهر و آشكار بود. اينان همانند گوساله پرستان حسّ گرا و لجوج به كيفر مرگ محكوم شدند. اينان كه تقاضاى ديدن جهرى داشتند گرفتار صاعقه جهرى شدند؛ زيرا تعبيرفاءخذتكم الصاعقة و انتم تنظرون ناظر به همين مرگ آشكار است . شاهد مرگبار بودن صاعقه آنان و نشان مردن آنها تعبيرثم بعثناكم من بعد موتكم ...در آيه مورد بحث است ؛ زيرا اگر چه عنوان بعث در مورد بيدار كردن از خواب يا افاقه از غشيه به كار مى رود:يتوفكم بالّيل و يعلم ما جرحتم بالنّهار ثمّ يبعثكم ...(1128)، ليكن ظاهر عنوان بعث بعد از موت ، همان احياى مجدد است ، گرچه خود كلمه موت ، در غير مردن حقيقى نيز گاهى به كار مى رود.
    آنچه از ظاهر آيه مورد بحث بر مى آيد همان است كه جمهور مفسران برآنند و آن مرگ جهرى پيشنهاد دهندگان رؤ يت جهرى خداوند است ؛ چنان كه حضرت كليم اللّه مشمول اين صاعقه مرگ بار و تعذيبى نبود، هر چند صعقه و مدهوشى خاص خود را در جريان مربوط به خويش داشت ، و ضمير فاءخذتكم الصاعقة شامل آن حضرت نخواهد شد.(1129)
    بعضى از مفسران (1130)صاعقة راصوت شديد دانسته و عده اى ديگر گفته اند: مراد از صاعقه يا آتشى است كه از آسمان نازل شد و آنان را فرا گرفت ، يا صيحه اى آسمانى يا لشكرى آسمانى كه همهمه و صداى هولناكى را در بر داشت .(1131)
    ليكن مطابق روايت امام رضاعليه السلام احتمال دوم (آتشى كه از آسمان نازل شد و آنها را سوزاند) قابل تاءييد است ؛ چون در اين روايت آمده است : فاءخذتهم الصاعقة واحترقوا عن آخرهم ... (1132). البته با توجه به اين كه از همين صاعقه در سوره اعراف تعبير به رجفه (لرزه ) شده است : فلمّا اءخذتهم الرجفة ... (1133) و با توجه به يكى بودن ميقات و وحدت حادثه ، مى توان نتيجه گرفت كه اين صاعقه ، در عين حال كه آتشى آسمانى بود، لرزه و زلزله شديدى را نيز در بر داشت ؛ نظير اين كه گاهى در صاعقه هاى طبيعى پس از برخورد الكتريسيته مثبت ابر با الكتريسيته منفى زمين ، هم جرقه عظيمى به وجود مى آيد كه صاعقه نام دارد و هم لرزشى در كوه ها يا زمين ايجاد مى شود كه در بعضى از موارد باعث متلاشى شدن كوه يا نابودى حيوان و انسان مى گردد.
    در قرآن كريم از اين پديده آسمانى به صاعقه ، رجفه و تجلى پروردگار تعبير شده است ، كه وقتى به كوه اصابت كرد آن را متلاشى ساخت : فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دّكا وخرّ موسى صعقا(1134).البته همه اينها مبتنى بر اين است كه صاعقه اى كه در آيه محل بحث و آيه 153سوره نساء وارد شده ، با رجفه اى كه در آيه 155 سوره اعراف آمده ، و با تجلى ربّ كه در آيه 143 سوره اعراف وارد شده ، يكى باشد؛ چنان كه مشهور بين محقّقان همين است .
    لازم است به اين مطلب عنايت شود كه صاعقه يا برخورد هلاكت بار آن از سنخ امور ديدنى بوده است ؛ زيرا ظاهر و انتم تنظرون اين است كه خود صاعقه يا اخذ آن را مى ديديد.
    راز نزولصاعقه
    سرّ فرو فرستادن صاعقه در برابر تقاضاى مشاهده حسّى ممكن است اين باشد كه خداى سبحان از اين طريق مى خواست بفهماند، ديده اى كه تاب مشاهده يكى از مخلوق هاى خدا، يعنى نورى مادى و محدود را ندارد، چگونه مى تواند ذات او را كه آفريننده همه مخلوق هاست رؤ يت كند. افزون بر اين كه موجود مجرد محض اساسا براى موجود مادّى قابل رؤ يت نيست و به بيان ديگر، سبب رؤ يت اجسام با چشم سر، رنگ آن است و رنگ از صفات ذاتى و اولى اشيا نيست ، بلكه از صفات نسبى و ثانوى آن است ؛ زيرا رنگ ، در واقع چيزى جز امواج نورى خاصّى كه بين چشم انسان و شى ء مرئى در حال تردد است و آن دو را تحت تاثير خويش در مى آورد نيست (لذا اگر چشمى نباشد مفهوم رنگ انتزاع نمى شود؛ چنان كه صوت ، امواج خاصى است كه پرده گوش انسان را متاءثر مى كند و بدون گوش ، مفهوم صوت انتزاع نمى شود و همين طور است طعم كه بدون ذائقه معنا ندارد) و شكى نيست كه خداوند نورالانوار و خالق نور و از احكام فيزيكى منزه است .
    نگاه يا انتظار؟
    بعضى از مفسران جمله و انتم تنظرون را چنين معنا كرده اند كه كسانى كه تقاضاى رؤ يت حسّى كردند، در مرئى و منظر ديگران كه چنين خواسته اى نداشتند، با صاعقه نابود شدند.(1135)
    بلاغى رحمة الله عليه گويانظر در اين جمله را به معناى انتظار گرفته ، مى نويسد: در حالى كه اميد رؤ يت خداوند را داشتيد و مى پنداشتيد كه خدا را مى توان ديد، صاعقه شما را گرفت (1136). البته قبل از ايشان ابو حيان اندلسى اين احتمال را وجيه دانسته و گفته است :
    اين معنا از قول عرب : نظرت الرجل است كه به معناى انتظرته است ... در عين حال كه جمله مورد بحث لفظا تحمل اين وجه را دارد، ولى از آن جا كه تا كنون كسى آن را مطرح نكرده ، جراءت اختيار آن را ندارم .(1137)
    فاضل ميبدى ؛ انتم تنظرون محل بحث را همسان تمنون الموت من قبل ان تلقوه لقد راءيتموه و انتم تنظرون (1138)، به معناى اوايل موت ، دانسته است .(1139) حق اين است كه اين جمله به معناى نگاه كردن است ، اما نه آن گونه كه در احتمال اول مطرح گرديد، زيرا، چنان كه گذشت ، ظاهر آنچه در سوره اعراف آمده ، اين است كه همه هفتاد نفر از همراهان حضرت موسى به صاعقه مبتلا شدند. پس ‍ آيه بدين معناست : در حالى كه خود شما ناظر بر صاعقه بوديد و آمدن آن و مبادى مرگ را مشاهده مى كرديد، شما را فرا گرفت . مؤ يد اين معنا پنجاهمين آيه سوره بقره است كه عين همين جمله و انتم تنظرون در آن جا نيز آمده و همه مفسران (از جمله بلاغى و ابوحيان اندلسى ) آن را به معناى نگاه كردن گرفته اند. گرچه برخى گفتند: گويا نگاه مى كرديد، زيرا آن صحنه رعب آور و دهشت زا مانع ديدن مى شد.
    زندگى نوين
    حضرت موسى عليه السلام با مشاهده ماجراى مرگ همراهان خود بسيار اندوهگين شد؛ چون آنان از برگزيدگان و نيكان بنى اسرائيل بودند و نابودى آنان مى توانست سبب بروز مشكلات جديدى در ميان بنى اسرائيل شود. از اين رو به خداوند عرض كرد:((پروردگار! اگر مى خواستى مى توانستى آنها و مرا پيش از اين نيز نابود كنى !... تو ولىّ مايى . پس ما را بيامرز و بر ما رحكم كن و تو بهترين آمرزندگانى ! قال ربّ لو شئت اءهلكتم من قبل و ايّاى اءتهلكنا بما فعل السفهاء منّا ان هى الا فتنتك ... فاغفر لنا وارحمنا و انت خير الغافرين (1140). خداوند دعاى او را مستجاب و آنان را زنده كرد و از اين رو در آيه دوم از آيات مورد بحث ، بعث آنان را به عنوان نعمت ديگرى به ياد بنى اسرائيل آورده ، مى فرمايد: سپس شما را بعد از مرگتان برانگيختيم ، شايد شايد شكر نعمت خدا را به جاى آوريد؛ ثمّ بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون .
    با اين مردن و دوباره زنده شدن ، حجت الهى بر بنى اسرائيل تمام شد؛ زيرا بعث بعد از موت ، از قبيل آيات انفسى است كه به آيات آفاقى نظير شكافته شدن دريا افزوده شده است و بنى اسرائيل مى بايست شكر اين هردو را به جا آورند، چنان كه بنى اسرائيل عصر نزول قرآن نيز كه اين حوادث از طريق اخبار متواتر و قطعى تاريخى به دست آنان رسيد، بايد از آن پند گيرند و به بيراهه نروند.
    مقصود از بعث در جمله بعثناكم ، رجعت و برگشت دادن است (از اين رو اين آيه از ادله امكان رجعت محسوب مى شود) نه زياد كردن نسل و افزودن فرزندان بنى اسرائيل ، چنان كه در برخى تفاسير آمده است (1141)؛ زيرا مادامى كه اعتماد به معناى ظاهر كلمه محذور عقلى نداشته باشد و دليل معتبر نقلى بر خلاف آن نباشد وجهى ندارد كه از معناى ظاهر كلمه رفع يد شود، و شكى نيست كه برگشت دادن ميّت به حيات دنيايى نه محذور عقلى دارد و نه محذور نقلى ، بلكه در آياتى نظيرفاءماته اللّه ماءة عام ثمّ بعثه (1142) در قصه عزير و آيه فقال لهم اللّه موتوا ثمّ اءحياهم (1143) در قصه قوم حزقيل به وقوع آن تصريح شده است .
    مراد از موت
    موت در آيه من بعد موتكم مفارقت روح از جسد است و تققيد بعث به آن ، براى آغ ن است كه گمان نشود بازگشت اصحاب حضرت موسى از قبيل بازگشت اصحاب كهف بود؛ يعنى موت در اين جا به معناى بيهوشى نيست ، چنان كه از بعضى نقل شده (1144)، و به معناى جهل و نادانى نظير آنچه در آيه و من كان ميتا فاءحييناه (1145) آمده نيز نيست ، چنان كه از بعضى ديگر نقل گرديده است (1146)؛ زيرا همان طور كه گذشت تا محذور عقلى يا نقلى در حفظ معناى ظاهر پيش نيايد و قرينه اى بر خلاف ظاهر در كلام نباشد، اعتماد به معناى ظاهر كلام لازم است .
    بعضى از مفسران (1147) احتمال داده اند كه بعد از تقاضاى رؤ يت ، حالتى شبيه غشيه و سقوط، قوم حضرت موسى عليه السلام را فرا گرفت و با چشم دل جمال خدا را نگاه مى كردند و آنگاه خداوند به دعاى حضرت موسى عليه السلام آنها را از اين ضيق شبيه مرگ برانگيخت و واژه موت و مانند آن بر اين حالت نيز اطلاق شده است ؛ نظير:هو الذى يتوفاكم بالّيل (1148)، انى متوفيك و رافعك الىّ(1149) و نيز واژه بعث ب مقابل اين معنا هم اطلاق شده نظير: ثمّ يبعثكم فيه ليقضى اءجل مسمّى (1150)، ثمّ بعثناهم لنعلم اءى الحزبين اءحصى لما لبثوا اءمدا.(1151)
    بايد توجه داشت كه اين گونه شواهد مانع ظهور موت در مرگ حقيقى نيست . در نتيجه بعث هم به معناى احياى مجدّد خواهد بود.
    صاحب كشف الاسرار اين آيه را دليل عليه كسانى گرفته كه معاد را تنها روحانى مى دانند. وى مى گويد:
    اين آيت ، حجت است بر قومى (فلاسفه ) كه گفتند: بعث و نشور، ارواح راست نه اجساد و اعيان را، و معلوم است كه رب العالمين اينان را كه بعث كرد اجساد و اعيان ايشان كرد و امثال اين فراوان است در قرآن كريم كه حجت است بريشان ... (1152).
    لازم است بين دو مطلب جداى از هم تفكيك شود: مطلب اول اين كه آيا حشر در معاد منحصرا روحانى است ، يا جسمانى هم خواهد بود. مطلب دوم اين كه بعد از اثبات حشر جسمانى آيا جسم و بدن معاد، دنيايى است يا اخروى ؛ يعنى نظام حاكم بر جسم و بدن آخرت عين نظام حاكم بر جسم و بدن دنياست يا تفاوت دارد. آنچه بين صاحب نظران عقلى مطرح است بررسى مطلب دوم است ، نه اول ؛ زيرا در اين كه انسان اخروى داراى بدن است ترديدى نزد محققان حكمت و كلام نيست .
    امكان و تحقق رجعت
    آيه مورد بحث يكى از شواهد تحقق رجعت است . از اين رو تناسب دارد چند نكته درباره آن يادآورى شود:
    1 احياى مرده در دنيا و رجوع مجدد او به اين نشئه عقلا محذورى ندارد و نقلا منع نشده است . بنابراين ، اصل رجعت فرد يا گروه به دنيا نه ممتنع است و نه ممنوع .
    2 راجع به وقوع رجعت و تحقّق آن در گذشته ، عقل (يعنى دليل عقلى ) هيچ گونه راهى براى اثبات يا منع آن ندارد؛ زيرا رجوع معين ، قضيه شخصى است و امور جزئى خارجى از قلمرو فتواى ايجاب يا سلب عقل بيرون است . نقل (يعنى دليل نقلى ) ظاهر در وقوع آن است و آيه مورد بحث گذشته از ادله نقلى ديگر، اعم از آيه يا روايت يا تاريخ ، شاهد تحقق آن است . پس اصل امكان رجعت و تحقق عينى آن را دليل نقلى بر عهده دارد و وقوع آن دليل قطعى بر امكان آن خواهد بود.
    3 در مورد وقوع حتمى آن در آينده هيچ گونه دليل عقلى اقامه نشده است ؛ زيرا صرف تحقق حادثه اى در گذشته ، دليل حتمى بودن وقوع آن در آينده نخواهد بود. همان طور كه شيخ طوسى رحمة الله عليه فرمود: احياى گروهى در وقتى ، دليل بر حتمى بودن احياى قوم ديگر در وقت آخر نيست .(1153)
    4 درباره امتناع وقوع آن در آينده هيچ دليل عقلى يا نقلى اقامه نشده است . هر چند برخى مانند بلخى و ديگران هر كدام به بهانه اى وقوع آن را در آينده جايز ندانستند و سند واهى چنين پندارى عبارت است از:
    الف : رجعت ، معجزه است و دلالت بر نبوّت پيامبر دارد و چنين كارى فقط در عصر رسول خداصلى الله عليه و آله جايز است و در زمانى كه پيامبر رحلت كرد و بعد از او پيامبر ديگرى نيست ، مجالى براى چنين معجزه اى نخواهد بود.
    پاسخ اين پندار آن است كه دليل ، اخص از مدعاست ؛ زيرا در عصر ارتحال رسول اكرم صلى الله عليه و آله امامن معصوم عليه السلام حضور دارند و معجزه الهى همان طور كه دليل نبوّت پيامبر است ، آيت امامت امام معصوم عليه السلام خواهد بود و تحقق رجعت به عنوان معجزه امام معصوم ، بدون محذور است .
    ب : بلخى گفته است : رجوع به دنيا با اعلام به رجعت ، جايز نيست ؛ زيرا كسى كه بداند بار ديگر به دنيا باز مى گردد ممكن است اغرا شود و تن به تباهى دهد و به اتكال بر توبه بعد از رجوع مجدد، مصرانه گناه كند.
    پاسخ اين باور ناصواب اين است كه دليل ، اخص از مدعاست ، زيرا طبق همين پندار، رجوع شخص به دنيا بدون اعلام جايز است . گذشته از آن كه رجعت مانند معاد، همگانى نيست . از اين رو گنه كار در عين اطمينان به رجوع بعضى (فى الجمله ) علم به رجوع خود(بالجمله ) ندارد. پس هيچ اغرايى لازم نمى آيد.(1154)
    متعلّق شكر
    بلاغى رحمة الله عليه متعلق شكر در جمله لعلّكم تشكرون را نعمت احياى بعد از موت گرفته (1155)، در حالى كه ظاهر سياق اين است كه شكر، يا به همان چيزى تعلق گرفته كه آنان ، قبل از موت نسبت به آن كفر ورزيدند(1156)؛ يعنى همه نعمت هايى كه پيش از مرگ مزبور به آنها اعطا شد و همه آيات و بيّناتى كه به ايشان ارائه گرديد، يا مطلق نعمت هايى كه يكى از آنها باز گردانيدن حيات آنان بود.
    لطايف و اشارات
    1 اتحاد فكرى و تشابه قلبى
    درباره آيات مربوط به بنى اسرائيل اين پرسش مطرح است كه چگونه مخاطب در اين آيات ، بنى اسرائيل و يهود زمان پيامبر و عصر نزول قرآن هستند با آن كه بين ايشان و يهود زمان رخداد اين وقايع ، قرن ها فاصله شده است ؟ آيا معيار، وحدت قومى است يا وحدت فكرى ؟
    قرآن از اين پرده برداشته و به اين سوال چنين پاسخ مى دهد: اينان با گذشتگان خود وحدت فكرى داشته ، منطق و طرز تفكرشان يكى بود. قرآن مى گويد: اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى محسوس براى آنان بياورى (چون قرآن ، تدريجا در طول چند سال بر قلب پيامبر نازل شد و مجموع آن مانند الواح تورات حضرت موسى عليه السلام كتابى نبود كه خداى سبحان آن را توسط جبرئيل به دست پيامبر برساند) هر چند ممكن بود اگر هم كتابى از كاغذ بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله نازل شود به صورتى كه آنها با دست هاى خود آن را لمس كنند مانند مشركان كه مى گفتند اين سحرى آشكار است باز آن را رد كنند: و لو نزّلنا عليك كتابا فى قرطاس فلسموه بايديهم لقال الذين كفروا ان هذا الاّ سحرمبين .
    نيز مى فرمايد: آنها اگر از تو كتاب دينى مى خواهند، از حضرت موسى خداى ديدنى خواستند. بر فرض ، كتاب نازل بر رسول اكرم قبل از تدوين بشرى ، قابل لمس باشد خداى سبحان كه قابل حس و لمس نيست . از اين رو شعار ديدن خدا از شهار ديدن كتاب بزرگ تر و سنگين تر است و يهوديان معاصر رسول گرامى گرفتار ديد و بينش مادى بودند و حس گرايانه پيشنهاد مى دادند: يسئلك اءهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد ساءلوا موسى اكبر من ذلك ...
    و در همين سوره بقره مى فرمايد: جاهلان منكر وحى و رسالت مى گويند: اگر خدا با تو سخن مى گويد چرا با من سخن نمى گويد (و با آن همه معجزاتى كه پيامبر آورد خصوصا قرآن كريم كه بزرگ ترين معجزات است مى گويند چرا براى ما معجزاتى نمى آورى : و قال الذين لا يعلمون لو لا يكلمنا اللّه او تاءتينا اية . سپس ‍ مى فرمايد: آنان مثل گذشتگان خود سخن مى گويند و سرش اين است كه قلب هايشان شبيه هم و طرز تفكر آنان يكسان است . كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم .
    از اين گونه آيات بر مى آيد كه مصحح چنين خطابى تشابه در فكر و حس گرايى و بينش مادى است ، نه صرف پيوستگى قومى و نژادى كه وحدتى اعتبارى است ، هر چند رعايت آن در گفتمان و محاوره ملحوظ است ؛ زيرا اگر چه در حسنات و اعمال صالح ، بين پدران و فرزندان تاثير متقابل وجود دارد (از اين رو خضر و موسى ، ديوار متعلق به يتيمان را ترميم مى كنند به جهت اين كه پدر آنان صالح بوده است : كان اءبوهما صالحا و بلكه مطابق برخى روايات ، آن پدر، جد هفتادم آنها بود و نيز آمده است : اءلحقنا بهم ذرّيتهم و ما اءلتناهم من عملهم من شى ء اما در سيئات ، چنين تاثير متقابلى ثابت نيست و خداوند خلف را بر اثر بدى سلف بد، گرفتار نمى كند و چنان كه نسبت به قيامت مى فرمايد : و لا تزر وازرة وزر اخرى در دنيا نيز رحمت او بر آنچه در فرهنگ محاوره رايج است كه تاريخ تلخ گذشتگان را به رخ معاصران مى كشند، يا براى دفع خطر است يا براى رفع آن و اگر تاريخ شيرين پيشينيان بازگو مى شود براى ترغيب فرزندان و نوادگان و نبيرگان آن به تحصيل چنان مفاخر است . هرگز گناه نياكان را در ديوان عمل نبيرگان آنان نمى نويسند و اگر گفته است : با ايتام ديگران بد رفتارى نكنيد كه بعد از شما با ايتام شما بد رفتارى مى شود: وليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذريه ضعافا خافوا عليهم فليتقوا اللّه و ليقولوا قولا سديدا (1157) به اين لحاظ است كه در حقيقت بازتاب چنين سيئه اى به خود شخص بد رفتار مى رسد ؛ زيرا كسى كه مرد پس از مرگ بر فرزندان و اهل بيت خود اشراف دارد و چنان كه درروايات آمده ، از خوبى ها و شادى مشروع آنان لذت مى برند و از رنج و زحمت آنها رنج مى برد، مگر اين كه خداى سبحان از باب لطف و رحمت نگذارد كه آنان از رنج بازماندگان با خبر شوند.
    ممكن است گفته شود، بازگشت آثار بد گناه پس از مرگ به انسان ظالم منافاتى با تاثير ظلم او نسبت به فرزندانش ندارد، بلكه ملازم با آن است ؛ زيرا ظلم ظالم در حق ايتام ديگران باعث مظلوم واقع شدن فرزندان ظالم پس از مرگش مى شود و در نتيجه اسباب رنج و زحمت فرزندان فراهم مى گردد و چنين بازتابى نسبت به روح آن ظالم به وجود مى آيد .
    پاسخ اين است كه اولا، هر گناهى سبب عقوبت بازماندگان نمى شود، زيرا سيئات شخصى و گناهان فردى از محدوده هستى گنه كار تجاوز نمى كند و اگر سخن از تعقيب نوادگان گنه كار مطرح مى شود راجع به خصوص ‍ سيئه ظلم و مانند آن است ؛ چنان كه آيه ياد شده نيز در همين راستاست و ثانيا، هر اندازه كه به آثار وضعى و تكوينى باز مى گردد، مورد قبول است . نياى ظالم نيز از دو جهت بعد از مرگ در رنج قرار مى گيرد: يكى آن كه اثر ظلم و گناه ماندنى او اين است كه به نواده او ظلم مى شود و از اين رو او هم در ستم كردن به نواده بى پناه خود شريك جرم محسوب شده و بر اساس و نكتب ما قدّموا و اقارهم (1158) در ديوان عمل او نوشته مى شود و ديگر اين كه محروميت نسل او و ستم ديدگى وى مايه تاءلّم و رنجورى او خواهد شد، ليكن از نظر تشريع هرگز گناه كسى در ديوان ديگرى ثبت نمى شود.
    مصحّح مهم و اساسى اين گونه خطاب ها، صرفا تشابه فكرى متقدمان و متاءخران است . شاهد آن اين است كه برابر آنچه گذشت متقاضيان مشاهده حسى تنها همان هفتاد نفرى بودند كه با حضرت موسى عليه السلام به ميقات رفته بودند، در عين حال خطاب و اذ قلتم در آيه مورد بحث ، همانند خطاب و اذ نجيّناكم (1159) و خطاب هاى ديگر، شامل همه بنى اسرائيل آن زمان مى شود، با آن كه قطعا رابطه آن هفتاد نفر با بقيه ، رابطه پدرى و فرزندى نبود. البته رابطه قومى و نژادى و تراضى امت يهود به گفتار و رفتار منتخبان قوم مصحح ديگرى خواهد بود.
    پس آنچه در اين گونه خطاب ها، نقش مهم و كليدى دارد اتحاد در بينش ها و خاست هاى قلبى است ؛ چنان كه در روايات زيادى به آن اشاره شده ، و در روايت معروف جابر بن عبداللّه انصارى از رسول خداصلى الله عليه و آله آمده است : من اءحبّ قوما حشرَ معهم . من اءحبّ عمل قوم اءشرك فى عملهم .(1160)
    آنچه سبب پيوستگى يك امت مى شود، به گونه اى كه سعادت عده اى يا نسلى از آن امت ، سعادت عده ديگر يا نسل هاى آينده را به دنبال آورد و به عكس شقاوت و بدبختى آن عده يا آن نسل ، سبب سقوط يا تنزل بقيه شود و همه افراد امت (چه ظالمان و چه غير ظالمان ) را در كام فتنه و عذاب فرو برد: واتقوا فتنة لا تصبينّ الذين ظلموا منكم خاصّة (1161)، وحدت قلبى و اتحاد فكرى است ، نه صرف اتحاد نژادى و قبيله اى ، گرچه وحدت قومى زمينه قابلى را فراهم مى كند و تعصب نژادى وسيله گرايش يا گريز را تاءمين خواهد كرد، به طورى كه ممكن است بستر مناسبى براى وحدت سنخى انديشه و اتحاد صنفى انگيزه گردد.
    2 تعبيرهاى بنى اسرائيل درباره مسائل دينى
    گرچه در بين امت يهود مردان بزرگ و رجال الهى وجود داشتند و خداى سبحان از آنان به نيكى ياد كرده و مى فرمايد:من اءهل الكتاب اءمةٌ قائمة يتلون ايات اللّه ...(1162)، ليكن توده آنان مصون از عناد و لجاج نبودند. تعبير آنان درباره اصل توحيد خدا، وحى و نبوت عام ، رسالت حضرت كليم اللّه ... شايسته مبادى دينى و مبانى اخلاقى نبود. نمودارى از تعبيرهاى آنان درباره مسائل اعتقادى چنين است :
    الف : اجعل لنا الها كما لهم الهة .(1163)
    ب : قالوا هذا الهكم و اله موسى .(1164)
    ج : لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً.(1165)
    د: اءرنا اللّه جهرة .(1166)
    ه :اذهب انت و ربّك فقاتلا انا ههنا قاعدون .(1167)
    البته آنچه در تاريخ و روايت نقل شده بيش از مقدارى است كه در قرآن كريم آمده ؛ زيرا مشروح جريان مجروح آنان در تاريخ مدون است . لازم است عنايت شود كه تعبيرهاى ياد شده يكسان نيست ؛ زيرا طعم تلخ عبارت اجعل لنا الها كما لهم الهة ، و بوى بد عبارت اءرنا اللّه جهرة ، بيش از آثار گزنده عبارت هاى ديگر است ، هر چند تعبير توهين آميز گروه خاص از آنان كه صاعقه سامرى آنان را گرفت و جزو آل او محسوب شدند و عجل را خداى موساى كليم عليه السلام پنداشتند و گفتند: هذا الهكم و اله موسى (1168)، حكم مخصوص ‍ خود را دارد.
    3 توحيد موسوى و توهم شرك آلود اسرائيلى
    گرچه پيشنهاد حضرت موسى عليه السلام در موطن خاص خود مطرح مى گردد، ليكن صيانت و نزاهت آن تقاضا و قداست آن پيشنهاد و طرح ، و صدور آن از صدر مشروح توحيد موسوى و از زبان مطهر كليمى و از قلب تابناك نبوى و ولوى امتياز آن بنيان مرصوص را در نظام هاى فاعلى و غايى و داخلى از بيت العنكبوت اسرائيلى تبيين مى كند؛ زيرا بيتُ الحمد كجا و بيت الصنم كجا، توحيد موسوى كجا و توهم شرك آلود اسرائيلى كجا! يكى ديدن جهرى باصره را براى نجات از ارتداد احتمالى مى خواهد و ديگرى شهود قلبى را براى شهد نظر و حلو فَنا مى طلبد.
    يكى مى گويد: تا با چشم نبينم باور نمى كنم ، ديگرى مى گويد: من از فروغ تو فارغم ، ولى خود را بنما تا بنگرم ، نه باور كنم : اءرنى انظر اليك (1169)، نه اءرنى حتى اءومن بك اءولك . به هر تقدير، تفصيل آن بر عهده تحرير آيه متكفل آن است .
    4 راه ورودى خانه خدا شناسى
    بررسى مطالب مربوط به ديدن خداوند بدون مراجعه به محكمات برهانى ، اعم از عقلى و نقلى ، خام و بى نتيجه و گاهى همراه با اثر سوء است ؛ چنان كه دامنگير اشاعره ، مجسمه ، حلوليه ، اتحاديه و... شده است . ديدن ، آمدن و... گاهى با ابراز مادى است و زمانى به معناى مطلق ادراك ، ظهور، و... خواهد بود.
    فتواى برهان عقلى و نقلى اين است كه ذات خداوند منّزه از هر گونه وصف و فعل مادى با ابزار است . بنابراين ، هرگز نمى توان بدون رجوع به محكمات قرآنى و عقلى به ظاهر برخى از آيات براى اثبات امكان يا امتناع ديدن خداوند با چشم استدلال كرد ؛ چنان كه بدون مراجعه به سنت قطعى اهل بيت عصمت و طهارت نيز نمى شود به ظاهر برخى از احاديث براى امكان يا امتناع آن استدلال كرد. از اين رو هم در جانب اثبات و هم در جانب نفى بايد از باب برهان قاطع عقلى و نقلى وارد خانه خداشناسى شد نه از سطح و پشت ديوار: و اءتوا البيوت من اءبوابها...(1170) و گرنه نظر، سطحى يا بيرونى خواهد بود و از نظر سطحى ، اثر ژرف انديشى متوقع نيست و از نگاه بيرونى ، بركت نگرش درونى ساخته نخواهد بود.
    گاهى براى امتناع رويت خداوند با چشم مادى به آيه ... فاءخذتكم الصاعقة ... و زمانى به آيه يسئلك اءهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السّماء فقد سئلوا موسى اءكبر من ذلك فقالوا اءرنا اللّه جهرة (1171) و گاهى به آيه و قال الذين لا يرجون لقائنا لو لا ؟نزل علينا الملائكة اءو نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم وعتوا عتوّا كبيرا(1172) تمسك مى شود.
    تقريب استدلال به آيات مذكور چنين است : اگر ديدن خداوند با چشم مادى ممكن بود، پيشنهاد دهندگان آن ، استحاق صاعقه ، توبيخ ، محكوم شدن به وصف استكبار و عتوّ نداشتند و چون مستحق چنان تعذيب و تحقيرى شدند معلوم مى شود كه ديدن مزبور ممتنع است ، نه ممكن .
    در استدلال فوق ، مجال اين نقد هست كه هيچ تلازمى بيم مقدم و تالى مذكور نيست ؛ چون ممكن است لوازم مزبور مترتب بر ممنوع بودن مقدم باشد نه ممتنع بودن آن ؛ يعنى چيزى كه ذاتا و تكوينا ممكن و تشريعا ممنوع است سبب استحاق عذاب يا توهين و تحقير شود.
    متقتبلا گاهى براى امكان رويت خداوند با چشم ظاهرى به برخى آيات استشهاد مى شود ؛ مانند آيه ... لو لا انزل علينا الملائكة اءو نرى ربّنا...(1173) كه قائل به امتناع رويت نيز به آن استدلال كرده است . تقرير و دلالت آن بر امكان رويت اين است كه رويت خداوند همسالان نزول فرشتگان قرار گرفت . معلوم مى شود، همان طور كه نزول ملائكه ذاتا ممكن است رويت خداوند نيز ذاتا ممكن خواهد بود.
    گاهى نيز به آيه ...فان استقرّ مكانه فسوف ترانى ...(1174)استدلال مى شود؛ زيرا رؤ يت خدا معلّق بر استقرار كوه شد و چون معلق عليه ، يعنى استقرار كوه ممكن است نه ممتنع : پس معلّق يعمى رؤ يت خداوند ممكن خواهد بود نه ممتنع .
    نقد وارد بر اين استدلال نيز اين است كه جمع بين ممتنع بالذات و ممتنع بالغير در صورتى كه هدف متكلم بيان جامع بين دو ممتنع باشد، محذورى ندارد. مقصود در اين دو آيه بازگو كردن امتناع دو چيز است كه يكى ممتنع بالذت است و آن رؤ يت خداوند با چشم مادى و ديگرى ممتنع بالغير است و آن نزول ملائكه و كتاب آسمانى بر مشرك و ملحد و استقرار كوه در حال تجلى ، و هر كدام از اين دو چيز، ممتنع بالغير است .
    غرض آن كه ، تحليل مساءله رؤ يت خداى سبحان بدون تامل تام در براهين قاطع عقلى از يك سو و تدبير تام در محكمات دليل نقلى ، اعم از كتاب و سنت ، از سوى ديگر ممكن نيست و اجمال آنچه از عقل و نقل بر مى آيد اين است كه خداوند از لوث ماده ، جهت ، مكان ، جرم و حجم ، سطح و خط... منزه است و چيزى كه مجرد محض است و از همه قيود مادى مبرّاست هرگز محكوم حسّ، اعم از ديدن ، شنيدن و... نخواهد شد و همه اين امور از اوصاف سلبى آن ذات اقدس است .
    خداى سبحان چون از لحاظ تقسيم وجودى فوق تمام است ، نه تنها در دنيا بلكه در هيچ نشئه وجودى خواه قبل از دنيا و خواه بعد از آن ، يعنى برزخ و قيامت محكوم به احكام عالم مثال هم نيست ؛ يعنى همان طور كه خداى سبحان از طبيعت سبّوح است ، از عالم مثال نيز قدّوس خواهد بود و هرگز صورت مثالى ندارد تا در مثال متصل يا منفصل با ادراك مثالى معلوم گردد، چه در خواب و چه در بيدارى . البته مظاهر و آيات الهى در صورت هاى خاص متمثل مى گردد، ليكن آنچه در اين تمثيل مشهود مى شود، صورت مثالى آيتى از آيات خدا و مظهرى از مظاهر اوست ، نه خود او؛ چنان كه هر مرتبه اى از ادراك كه به اكتناه منتهى گردد، حتما آن معلوم هرچند عقلى باشد، مظهرى از مظاهر برتر آن حضرت است .
    تحرير زايد بر اين مقدار، به بحث از درخواست رؤ يت خداوند از ناحيه حضرت كليم اللّه موكول است و در آن جا روشن مى شود كه رؤ يت مادى به طور كلى درباره خدا منتفى است ؛ نه او به طور مادى چيزى مى بيند، چه خود و چه ديگران را و نه ديگران مى توانند او را به طور مادى ببينند.
    5 حس گرايى بنى اسرائيل
    آنچه باعث شد بنى اسرائيل تقاضاى رؤ يت حسّى خدا را بكنند حس گرايى آنان بود كه گاهى به صورت پيشنهاد قرار دادن خدايى ديدنى ، بروز مى كرد:و جاوزنا ببنى اسرائيل البحر فاءتوا على قومٍ يعكفون على اءصنام لهم قالوا يا موسى اجعل لنا الها كما لهم الهة (1175) و گاهى به شكل درخواست ديدن بالعيان همان خدايى كه تا كنون به همراه حضرت موسى او را پرستش مى كردند، آشكار مى گشت كه آيه مورد بحث متعرّض آن است . گويا خواستند بگويند اكنون كه خدايى ديدنى همانند خداى بت پرستان براى ما قرار نمى دهى ، ما به آورده تو ايمان نمى آوريم ، مگر آن كه خدا را به طور آشكار ببينيم ؛ زيرا چيزى كه قابل رويت نيست ، سهمى از هستى ندارد و ما تا چيزى را نبينيم و احساس نكنيم هرگز به آن ايمان نمى آوريم :لن نؤ من لك حتّى نرى اللّه جهرة (1176) و دقيقا با سوء استفاده از همين نقطه ضعف بود كه سامرى توانست جسدى شبيه گوساله را خداى آنان معرفى كند و بگويد: شما كه از حضرت موسى خدايى مانند معبود محسوس بت پرستان مى خواستيد، اين گوساله هم خداى شما و خداى موسى است ؛فاءخرج لهم عجلا جسدا له خوار فقالوا هذا الهكم و اله موسى .(1177)
    البته از روايت امام رضاعليه السلام به دست مى آيد كه منشاء تقاضاى رؤ يت حسّى خداوند، تنها حاكميت اصالة الحسن نبوده ، بلكه لجاجت و بهانه جويى اين قوم نيز در طرح چنين پيشنهادهاى بى منطقى ، نقش داشت ؛ زيرا در اين روايت آمده است :در آغاز بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: هرگز نمى پذيريم كه تو فرستاده خدا و هم سخن او باشى ، مگر اين كه ما نيز كلام خداوند را بشنويم . از اين رو موساى كليم عليه السلام هفتاد نفر از آنان را برگزيد و به ميقات برد، ولى پس از شنيدن كلام خدا از همه جهت هاى شش گانه ، مجددا گفتند: هرگز ايمان نمى آوريم كه اين كلام خداست مگر اين كه آشكارا او را ببينيم . اين جا بود كه صاعقه آنان را فرا گرفت و جان سپردند.(1178) بر همين اساس شيخ طوسى رحمة الله عليه نيز بر اين باور است كه ، منشاء سؤ ال بنى اسرائيل شك و حيرت آنان در خداشناسى بود و اگر هم عارف مى بودند از راه عناد و لجاج خواهان رويت حسّى بودند.(1179)
    بنابراين ، مى توان گفت عامل اصلى سؤ ال بنى اسرائيل جهل و علمى و جهالت عملى بود كه اولى به انديشه ناقص باز مى گردد و دومى به انگيزه فاسد.
    در برخى تفاسير در ذيل آيه مورد بحث آمده است :نمى دانم آيا كسانى كه امروز منكر وجود خدا هستند و هيچ دليلى براى انكار خدا ندارد جز اين كه نمى توانند او را آشكارا ببينند، آيا به يهود اقتدا كرده اند و در كفر و عناد خويش به انكار بنى اسرائيل در آن زمان استناد مى جويند؟! بنگريد چگونه تاريخ تكرار مى شود و عناد و مكابره در برابر حق ، در هر نسلى رخ مى نماياند؛ يك روز، يهود در برابر حضرت موسى ايستادند و گفتند:لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرة (1180)؛ و امروز ملحدان و منكران خدا مى گويند: موجودى نيست مگر آن كه با چشم مشاهده و با دست لمس مى كنيم و با شامّه آن را مى بوييم و با ذائقه آن را مى چشيم و با سامعه آهنگ آن را مى شنويم .(1181)
    next page

    fehrest page


    back page

  12. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ] 6 صاعقه و صعقه ، بى هوشى و مدهوشى
    آنچه در ميقات و در پى طرح پيشنهاد رؤ يت حسى ، پديدار شد نسبت به قوم موساى كليم رجفه و صاعقه اى بود كه مرگ و هلاكت آنان را در پى داشت ، ليكن آنچه نسبت به حضرت موسى عليه السلام پس از تقاضاى رؤ يت پيش آمد تجلى ربّ كه باعث صعقه و مدهوشى (نه بى هوشى ) آن حضرت گرديد. از اين رو خداى سبحان وقتى اين جريان را نسبت به بنى اسرائيل مطرح مى كند تعبير به فلمّا اءخذتهم الرجفة ...(1182) يافاءخذتكم الصاعقة مى كند، ليكن وقتى نظير همين مساءله (1183) را نسبت به رسول بزرگوار خود، حضرت موسى عليه السلام نقل مى كند مى فرمايد:فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا.(1184)
    توضيح اين كه ، گاهى صاعقه اى انسان را از بين مى برد و گاهى صعقه اى او را مدهوش مى كند و اين مدهوشى عبارت از بيهوشى همراه با فقدان تعقل نيست ، بلكه مدهوشى ويژه ، از هر هوشمندى و ادراكى بالاتر است ؛ زيرا وقتى عقل بى هوش مى شود، تحت سلطه وهم و خيال و حسن قرار مى گيرد، ولى وقتى مدهوش ‍ مى شود تحت الشعاع ما فوق عقل قرار مى گيرد، نه اين كه نورش را از دست بدهد و تاريك شود.
    به بيان ديگر، عقل همانند ماه سه حالت دارد: يكى حالت عادى كه بر اثر نورى كه از آفتاب مى گيرد روشن است و همگان آن را مى بينند و از نور نسبى آن استفاده مى كنند. ديگر، حالت خسوف كه بر اثر فاصله شدن زمين بين آن و خورشيد در سايه زمين اقع مى شود در اين حال ، نورى ندارد و ظلمانى است . سوم ، حالتى كه در وسط روز براى آن به وجود مى آيد كه چون نور آفتاب محو است و تحت الشعاع آن قرار گرفته ، ديده نمى شود. عقل نيز داراى سه حالت است : يك حالت عادى دارد، و اين همان است كه در بيشتر اوقات براى غالب مردم وجود دارد و حالتى ديگر كه بر اثر مكسوف يا مخسوف هواى نفس شدن ، تاريك مى شود و نورى ندارد(چنان كه در اين گفتار معروف آمده : انارة العقل مكسوف (يا مخسوف ) بطوع الهوى و در روايتى از امام هفتم عليه السلام وارد شده : كه چند چيز مانع نور عقل مى شود(1185)) در اين صورت عقل بى هوش است ؛ زيرا در اسارت هواست و به منزله غنيمتى در چنگ شهوت يا غضب قرار گرفته است : و كم من عقل اءسير تحت هوى اءمير (1186) و اگر دنيا پرستان ، صاحب چنين عقلى را برخوردار از هوش ‍ مى دانند، شارع مقدس كه عقل آفرين است او را ديوانه يا مغمى عليه مى شمرد:الذين ياءكلون الربوا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المسّ.(1187)
    حالت سوم عقل آن است كه گر چه نورش مشهود نيست ، اما نه براى آنكه واقع شده ، بلكه چون در برابر خود قرار گرفته و مدهوش او گرديده است ، و اين همان است كه گفته مى شود: عقل تحت الشعاع محبت صادق وار شده ، بدين معنا كه وقتى انسان ، مجذوب محبت ذات اقدس خداوند و حبيب و محبوب او شود ديگر رسوم فرزانگى و خردمندى متعارف از او مشهود نيست و چيزهايى از او سر مى زند كه عقل عادى قدرت ادراك آن را ندارد؛ نظير ايثار عاشقانه و نثار عارفانه و تضيحه حبيبانه اى كه از سالار شهيدان حضرت حسين بن على عليه السلام واقع شد. چنين حالتى جز تحت الشعاع نور السموات و الاءرض (1188) قرار گرفتن عقل راقى تحت رواء و بهاء و سناى عشق الهى نيست كه عقل عادى را در آن ، نظرى نيست و اين همان مدهوش در برابر بى هوشى است :((رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول )).
    آنچه دامنگير بنى اسرائيل شد شامل خود موساى كليم نشد و آنچه براى حضرت موسى عليه السلام پيش ‍ آمد جز مدهوشى نبود و حالتى فوق عقل بود، نه دون عقل . حالتى كه در آن ، تورات به او عطا شد و خطاب آمد: فخذ ما اتيك و كن من الشاكرين (1189) هرگز دستگير قوم او نشد.
    ممكن است گفته شود: اگر وحدت ميقات و اتحاد قضيه تقاضاى رويت معقول موسى و رويت غير معقول بنى اسرائيل پذيرفته شود، صعقه به معناى از هوش رفتن است ؛ يعنى صاعقه اى كه پس از آن تقاضا فرود آمد، كوه را ريز ريز و نمايندگان بنى اسرئيل را نابود كرد و تنها حضرت موسى بود كه بر اثر قدرت روحى از پا در نيامد بلكه فقط بى هوش شد.
    حتى اگر اتحاد قضيه حضرت موسى و قوم او را نپذيريم ، باز هم چاره اى نيست كه صعق حضرت موسى را به معناى بى هوش شدن معنا كنيم و اين مطلب با چند قرينه تاييد مى شود: اولا، به قرينه جعله دكا (1190) ؛ زيرا اين جمله نشان مى دهد كه تجلى پروردگار براى گوه ، با زلزله شديدى همراه بود كه سبب خرد شدن كوه گرديد و مناسب چنين مقامى است كه حضرت موسى نيز از هوش برود؛ يعنى آيتى كه باعث شد با رعشه اى كه بر اندام كوه وارد ساخت ، آن را ريز ريز كند، با رعشه اى كه بر اندام حضرت موسى وارد كرد، سبب بى هوش شدن او شود.
    ثانيا، به قرينه كلمه اءفاق (1191) است ؛ زيرا لغويان و مفسران قرآن آن را به معناى به هونش آمدن گرفته اند.
    ثالثا، به قرينه جمله تبت اليك (1192) است ؛ زيرا مدهوش شدن و در عالم فوق عقل و ملكوت سير كردن (كه طبعا در چنين حالتى ، انسان مدهوش ، از تقرب خاصى برخوردار است و محو جمال حق شده است ) توبه و انابه و ندامت و پشيمانى ندارد، بلكه چنين مقامى شايسته حمد و شكر و ثناست ؛ نظير اخر ئعويهم ان الحمد للّه رب العالمين (1193) و الحمد للّه الذى هدينا لهذا و ما كنّا لنهتدى لو لا ان هدينا اللّه (1194)، نه توبه سبحانك تبت اليك .(1195)
    پاسخ اين است كه اولا، انسان كامل معصوم هماره از آسيب اغما، سهو، نسيان و هر عامل ديگرى كه سبب زوال عقل يا سباب آن گردد محفوظ است .
    ثانيا، سلسله جبال كه رواسى و اوتاد زمين است به امامت انسان كامل معصوم به سر مى برد و بر همين روال خداى سبحان را عبادت مى كند و پيشوايى داود و سليمان نسبت به كوهها از اين قبيل است : انا سخّرنا الجبال معه (1196) ؛ ... يا جبال اءوبّى معه (1197) بنابراين ، آنچه براى كوه طور رخ داد، به بركت ولايت انيان كامل معصوم ، يعنى حضرت موساى كليم عليه السلام بود نه به عكس ؛ يعنى جبل از وساطت انسان كامل مستفيض شد نه به عكس .
    ثالثا، دريافت تورات كه استماع كلام خداست در حالت بى هوشى نخواهد بود، بلكه در حال مدهوسى است ؛ نظير غشيه اى كه در برخى از مواقع وحى يابى رسول اكرم صلى الله عليه و آله بهره آن حضرت مى شد.رابعا، حالت هاى اعجازى انبيا و اولياى نمادى از ويژگيهاى قيامت است ؛ همان طور كه در معاد، حادثه معيّن دو چهره دارد، ظاهر آن صاعقه عذاب و باطن آن تجلى رحمت است :فضرب بينهم بسورٍ له بابٌ باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب .(1198)
    ممكن است تجلى خداى سبحان واقعه خاص بوده كه باطن آن براى حضرت كليم اللّه رحمت نزول تورات را به همراه داشته و ظاهر آن براى قوم حسّ گرا و لدود كنود اسرائيلى عذاب مرگ بار بوده است . البته اگر تجلى ، جداى از اخذ صعقه و رجفه باشد، نيازى به توجيه مزبور نيست .
    7 هشدار و تسليت
    آنچه در آيه مورد بحث و نظير آن مطرح مى شود، گذشته از تحليل تاريخى آن ، فوايدى را به همراه دارد:
    الف : هشدارى است به اهل كتاب و بلكه به همه مشركان و منكران حقانيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه به هوش باشيد، اگر به معجزات عظيمى چون قرآن كريم قناعت نورزيد و به آن استناد و بر آن اعتماد نكنيد، عاقبت تلخى شما را تهديد مى كند.
    ب : تنبهى است براى يهوديان كه آگاه باشيد، انكار و ايمان نياوردن شما نه به اين جهت است كه اين همه آيات و بيّنات كافى نيست ، بلكه براى اين است كه شما نيز مانند اسلافتان لجاجت مى ورزيد و چون آنها بهانه جو هستيد.
    ج : مايه تسلّى براى شخص رسول و تثبيت قلب شريف آن حضرت است كه بدان ! تنها تو نيستى كه با مردم نادان و لجوجى روبه رو هستى ، بلكه پيامبران بزرگ خدا در مسير دعوتشان با چنين بهانه جويانى مواجه بودند كه به آن همه آيات و معجزات قناعت نمى ورزيدند و پيشنهاد امورى غير ممكن چون مشاهده حسّى خدا مى كردند. همه انبيا در برابر چنين نابخردانى صبر و پايدارى كردند و شما هم صبر كنيد و استقامت ورزيد:فاصبر كما صبر اءولوا العزم من الرسل .(1199)
    بحث روايى
    1 امكان رجعت
    عن اءميرالمؤ منين فى كلامه لابن كوّاء قال له :اسئل عمّا بدالك ، فقال : نعم ان اناسا من اءصحابك يزعمون انهم يردّون بعد الموت . فقال اءميرالمؤ منين : نعم ، تكلم بما سمعت ولا تزد فى الكلام ممّا قلت . قال : فقلت : لا اءؤ من بشى ءٍ ممّا قلتم ، فقال له اءميرالمؤ منين : ويللك ان اللّه عزّوجلّ ابتلى قوما بما كان من ذنوبهم فاءماتهم قبل آجالهم الّتى سمّيت لهم ثمّ ردّهم الى الدنيا يستوفوا رزقهم ثمّ اءماتهم بعد ذلك . قال : فكبر على ابن الكوّاء ولم يهتد له . فقال له اءميرالمؤ منين : ويللك تعلم ان اللّه عزّوجلّ قال فى كتابه :واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا(1200) فانطلق بهم ليشهدوا له اذا رجعوا عند الملاء من بنى اسرائيل ان ربّى قد كلّمنى لو انهم سلّموا ذلك له و صدقوه لكان خيرا لهم ولكنّهم قالوا لموسى :لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً قال اللّه عزّوجلّ: فاءخذتهم الصاعقة (1201) يعنى الموت .(1202)
    اشاره الف : بحث درباره اجَل مقضىّ و اجَل مسمّا و تفاوت آنها با يكديگر از مطلب كنونى خارج است و به موطن مناسب خود ارجاع مى شود.
    ب : براى تعلق روح به بدن طبيعى استعداد خاص لازم است و هرگز ماده غير مستعد يا مستعد براى غير روح منظور، مورد تعلق آن روح قرار نمى گيرد.چ
    ج : بدن كسى كه به تازگى مرده است ، نه اصل استعداد تعلق روح را به طور كلى از دست داده و نه مستعد دريافت روح ديگر است . از اين رو تعلق روح قبلى به او نه با محذور فقدان اصل استعداد روبروست و نه با محذور تناسخ همسوست .(1203) زيرا هم اصل استعداد روح يابى را از دست نداده و هم استعداد ويژه روح معين را فاقد نشده است . از اين رو هر گونه احياى مجدد كه طبق اراده الهى نقل شده كاملا معقول و مقبول است . البته بحث محتوايى و تصحيح متن حديث ضامن اصلاح سند آن نيست .
    2 تعيين امام به دست بشر نيست
    عن سعد بن عبداللّه القمى عن الحجة عليه السلام :... قلت : فاءخبرنى يا مولاى عن العلّة التى تمنع القوم من اختيار امام لانفسهم : قال : مصلح اءو مفسد؟ قلت : مصلح . قال : فهل يجوز ان تقع خيرتهم على المفسد بعد ان لا يعلم اءحدبما يخطر ببال غيره من صلاح اءو فساد؟! قلت : بلى . قال : فهى العلة اءوردها لك ببرهان يثق به عقلك . اءخبرنى عن الرّسل الذين اصطفاهم اللّه و انزل الكتب عليهم و اءيّدهم بالوحى و العصمة اذ هم اءعلام الامم و اءهدى الى الاختيار منهم مثل موسى و عيسى هل يجوز مع وفور عقلهما و كمال علمهما اذا همّا بالاختيار ان تقع خيرتهما على المنافق و هما يظنّان انه مؤ من ؟ قلت : لا. فقال : هذا موسى كليم اللّه مع وفور عقله و كمال علمه ، و نزول الوحى عليه ، اختار من اءعيان قومه ووجوه عسكره لميقات ربّه سبعين رجلا ممّن لا يشكّ فى ايمانهم و اخلاصهم ، فوقعت خيرته على المنافقين ؛ قال اللّه عزّوجلّ: واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا (1204) الى قوله لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً(1205)،فاءخذتهم الصاعقة بظلمهم .(1206) فلمّا وجدنا اختيار من قد اصطفاه اللّه للنبوّة واقعا على الافسد دون الاصلح و هو يظنّ انه الاصلح دون الافسد علمنا ان لا اختيار الا لمن يعلم ما تخفى الصدور و تكنّ الضّمائر و يتصرّف عليه السّرائر و ان لاخطر لاختيار المهاجرين و لانصار بعد وقوع خيرة الانبياء على ذوى الفساد لمّا اءرادوا اءهل الصّلاح .(1207)
    اشاره الف : بحث درباره حديث مزبور با غمض نظر از سند و با صرف نظر از اين كه گويندگان آن قول غير معقول همين هفتاد نفر منتخب بودند يا ديگران ، انجام مى پذيرد.
    ب : انتخاب انبيا و ائمه معصوم عليه السلام نسبت به چيزى گاهى به وحى الهى و دستور ويژه خداست كه در آن جا هيچ راهى براى خطا نيست ؛ زيرا بازگشت چنين انتخابى به اصطفاى الهى است كه كاملا مطابق با واقع خواهد بود و گاهى بدون دخالت وحى الهس است اثباتا و نفيا. اگر چنين كارى در حوزه رسالت يكى از انبيا واقع شود، نشان مى دهد كه انتخاب معهود، از حيثيت نبوت و رسالت آن انسان كامل معصوم نبوده ، بلكه از جنبه عادى و بشرى او صورت پذيرفته است .
    ج : هر كارى كه از غير معصوم پديد مى آيد محتمل است معيب يا ناقص باشد و نيز هر كارى كه از انسان معصوم از غير جنبه ماءموريت الهى او صادر شود، مثلا كسى را بر اثر مشورت براى انجام كارى برگزيند، ممكن است منتخب او مصون از نقص نباشد، ليكن نقص مزبور حتما به عصمت آن معصوم باز نمى گردد و به آن آسيب نمى رساند.
    3 عصمت پيامبران
    عن على بن محمد بن الجهم قال :حضرت مجلس الماءمون و عنده الرضا على بن موسى عليه السلام .فقال له الماءمون يابن رسول اللّه اءليس من قولك ان الانبياء معصومون ؟ فقال : بلى ، فسئله عن آيات من القرآن فكان فيما ساءله ان قال : فما معنى قوله عزّوجلّ: و لمّا جاء موسى لميقاتنا و كلّمه ربّه قال ربّ اءرنى انظر اليك قال لن ترانى ...(1208)، كيف يجوز ان يكون كليم اللّه موسى بن عمران لا يعلم ان اللّه تعالى ذكره ، لا يجوز عليه الرؤ ية حتى يسئله هذا السوال ؟
    فقال الرضا:ان كليم اللّه موسى بن عمران علم ان اللّه عزّوجلّ اءجلّ عن ان يرى بالابصار و لكنّه لمّا كلمّه اللّه عزّوجلّ و قرّبه نجيّا رجع الى قومه فاءخبرهم ان اللّه كلّمه و قرّبه و ناجاه ، فقالوالن نؤ من لك حتى نسمع كلامه كما سمعت و كان القوم سبعمائة اءلفٍ فختار منهم سبعين اءلفا ثمّ اختار منهم سبعمائة ثمّ اختار منهم سبعين رجلا لميقات ربّه فخرج بهم الى طور سيناء فاءقامهم فى سفح الجبل و صعد موسى الى الطور فسئل اللّه تبارك و تعالى ان يكلّمهم و يسمعهم كلامه . فكلّمه اللّه تعالى ذكره و سمعوا كلامه من فوق و اءسفل و يمين و شمال ووراء و اءمام ... فقالوا: لن نؤ من لك بان الّذى سمعناه كلام اللّه حتى نرى اللّه جهرةً. فلمّا قالوا هذا القول العظيم و استكبروا وعتوا بعث اللّه عليهم صاعقة فاءخذتهم بظلمهم فماتوا...فاءحياهم اللّه ... فقالوا لن نؤ من لك حتى تسئله فقال موسى : يا ربّ انك سمعت مقالة بنى اسرائيل و انت اءعلم بصلاحهم فاءوحى اللّه عزّوجلّ اليه يا موسى سلنى ساءلوك فلن آخذك بجهلهم . فعند ذلك قال موسى : ربّ اءرنى انظر اليك قال لن ترينى ولكن انظر الى الجبل فان استقرّ مكانه و هو يهوى فسوف ترينى ... .(1209)
    اشاره : با غمض نظر از سند و با صرف نظر از تعارض اين حديث با ساير احاديث باب و با اغماض از ناهماهنگى بخشى از آن با ظاهر آيه مورد بحث (زيرا ظاهر آيه اين است كه بعد از صاعقه مردند و خداوند آنها را زنده كرد تا شاكر باشند)، آنچه به عنوان دستور صادر شد مطابق با تقاضاى قوم حضرت موسى نبود؛ زيرا آنان خواهان رؤ يت خودشان بودند، ولى حضرت كليم اللّه نظر خود را مطرح كرد؛ يعنى به خداوند عرض كرد: خودت را به من بنمايان تا من به سوى تو نظر كنم و اگر خواسته حضرت كليم اللّه انجام مى شد، تقاضاى قوم او، همچنان به جاى خود محفوظ مى ماند؛ زيرا اگر خداوند خود را به حضرت موسى ارائه مى كرد و كليم خدا به سوى ذات الهى نگاه مى كرد، مشكل قوم آن حضرت را حل نمى كرد و اگر سؤ ال حضرت موسى براى قوم آن حضرت بود مناسب بود به خدا عرض كند:ربّ اءرهم ينظروا اليك .تحرير نهايى بحث به موطن مناسب خود ارجاع مى شود.
    4 مشهود بنى اسرائيل پس از هلاكت كيفرى
    عن العسكرى عليه السلام فى قوله عزّوجلّ:و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتى نرى اللّه جهرةً عيانا يخبرنا بذلك فاءخذتهم الصاعقة معاينةً و هم ينظرون الى الصاعقة تنزل عليهم ... فدعا اللّه عزّوجلّ لهم موسى و اءحياهم اللّه عزّوجلّ، فقال موسى عليه السلام : سلوهم لماذا اءصابهم ؟ فساءلوهم فقالوا:...قد راءينا انفذ اءمرا فى جميع تلك الممالك ولا اءعظم سلطانا من محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين و انا لمّا متنا بهذه الصاعقة ذهب بنا الى النيران فناداهم محمد و على : كفّوا عن هولاء عذابكم فهولاء يحيون بمساءلة سائل يساءل ربّنا عزّوجلّ بنا و بآلنا الطيبين الطاهرين ....
    فقال اللّه عزّوجلّ لاهل عصر محمدصلى الله عليه و آله : فاذا كان بالدّعاء بمحمدٍ و آله الطيّبين نشر ظلمة اءسلافكم المصعوقين بظلمهم انما يجب عليكم ان لا تتعرّضوا الى مثل ما هلكوا به الى ان اءحياهم اللّه عزّوجلّ.(1210)
    اشاره الف : با اغماض از سند و اين كه اثبات معارف علمى كه جنبه تعبد و عمل در آنها نيست با خبر واحد صعب است ، محتواى آن كاملا در مقام ثبوت ممكن است و هيچ محذور عقلى يا نقلى ندارد.
    ب : نشئه برزخ هم اكنون موجود است و وسعت آن چندين برابر دنياست و نمودارى از آن را مى توان از آياتى مانند...جنّةٍ عرضها السموات و الارض ...(1211)و جنّة عرضها كعرض السماء و الارض ...(1212)استظهار كرد.
    ج : انسان كامل به ويژه حضرت ختمى مرتبت كه صادر اول يا ظاهر اول است نسبت به همه مراتب مادون خود وساطت و شفاعت دارد و چنين وساطت و شفاعتى اختصاص به نشئه دنيا يا برزخ ندارد؛ زيرا همه موجودهاى جهان امكان اعم از دنيايى و برزخى و...تحت احاطه وجودى مظهر اسم اعظم ، يعنى انسان كامل است . بنابراين ، اساس مطلب را مى توان با خطوط كلى مساءله صدور فيض و نظم و نضد آن اثبات كرد.
    5 برخى از درجات بارز شكر
    عن العسكرى عليه السلام فى قوله عزّوجلّ:لعلكم تشكرون :اءى لعلّ اءسلافكم يشكرون الحياة التى فيها يتوبون و يقلعون و الى ربّهم ينيبون لم يدم عليهم ذلك الموت فيكون الى النار مصيرهم و هم فيها خالدون .(1213)
    اشاره الف : اطلاق شكر از يك سو شامل همه مراحل آن و از سوى ديگر همه نعمت هاى الهى مى شود.
    ب : در اين حديث برخى درجات بارز شكر و بعضى از نعمت هاى آشكار خدا مطرح شده ، و هرگز در صدد بيان حصر نيست .
    ج : مرگ مستمر و دائم كه در صاعقه عاد و ثمود دامن گير قوام گذشته شد براى بنى اسرائيل حاصل نشد و گرنه صيرورت آنان مانند اقوام كافر پيشين ، دوزخ و خلود در آن بود.
    و ظَللَّنا عَلَيكُمْ الغَمامَ و انزَلنا عَلَيكُمْ الْمَنَّ و السَّلوى كُلُوا من طَيّبتِ ما رَزَقنكُم و مَاظَلَمونا ولكن كانوا انفُسَهُمْ يَظْلِمونَ(57).
    گزيده تفسير
    كفران و معصيت بنى اسرائيل و نيز سر پيچى آنان از نبرد با عمالقه براى ورود به بيت المقدس ، سبب سرگردانى چهل ساله آنان در صحراى باز و سوزان سينا و سپس محروميت آنان از نعمت هايى شد كه در آن موقعيت بر ايشان نازل مى شد. خدايى كه وسيله عبور از دريا را بدون امكان مادى فراهم كرد، راه مرور دشت باز را بدون راه بندهاى عادى بست .
    با شكايت بنى اسرائيل از گرماى شديد و تقاضاى حضرت موسى عليه السلام خداى منان ابرى را سايبان آنان قرار داد كه از آن نسيم خنكى مى ورزيد، و در پى شكواى از گرسنگى ، منژ و سلوى را بر آنان فرو فرستاد.
    غمام و ابر مزبور، مانع حرارت بود اما مانع نور و روشنايى آفتاب نبود؛ چنان كه براى تاءمين خنكى ، حامل نم و رطوبت معتدل بود اما حامل باران نبود، و چنين سايه بان دادنى مى تواند همتاى ساير نعمت هاى مبذول بر بنى اسرائيل مايه امتنان باشد.
    آنچه از مخزن غيب يا از فضاى بالا بر بنى اسرائيل نازل مى شد غذاهاى متنوع يا اعم از مادى و معنوى نبوده است ، بلكه من و سلوى ، به دلالت لفظ اكل (كُلُوا) برخوردن مادى ، دو ماءكول و نعمت مادى بوده است .
    منّ، چيزى شبيه ترنجبين و به شيرينى عسل بوده كه خداوند بدون رنج و زراعت به بنى اسرائيل ارزانى مى كرده است . اين ماده چونان شبنم بر روى سنگ ها و برگ هاى درختان مى نشست و منجمد مى شد و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند. سلوى نيز كه طعامى بسيار لذيذ و بنابر معروف ، پرنده اى شبيه كبوتر و اندكى خردتر از آن بود، نعمتى خاص محسوب مى شد، آن سان كه شايسته يادآورى جداگانه است .
    امر اباحى و ترخيصى كُلُوا و جمله كلوا من طيّبات ما رزقناكم به نهى وارد درباره ذخيره سازى منّ و سلوى اشاره دارد. مراد اين است كه با ذخيره كردن روزى طيب و غذاى حلال و پاكيزه و لذيذ، آن را به خبيث و حرام مبدل نكنيد. همچنين منْ در عبارت ياد شده اگر مفيد بعض باشد، مشعر به قلّت اكل است ؛ كم خورى مادام كه به زيان دستگاه گوارش منتهى نگردد در تزكيه روح سهم بسزايى دارد. البته بنى اسرائيل نافرمانى كرده ، در اخذ آن اسراف و از آن ذخيره كردند.
    خداى سبحان در پايان آيه با مخاطب قرار دادن رسول اكرم صلى الله عليه و آله يا مومنان معاصر نزول قرآن ، مى فرمايد: تبه كاران اسرائيلى كه عصيان كردند و با شكر و سپاس با نعمت هاى ما روبه رو نشدند مى پنداشتند با تخلف هايشان به ما ستم كردند، غافل از اين كه تنها در حق خود ستم روا داشتند و ظلم همان گونه كه صدور آن از خداوند قبيح و ممتنع است ، وقوع آن بر خداوند نيز محال است .
    عدول از خطاب به غيبت در اين بخش از آيه ، اعلام عدم شايستگى بنى اسرائيل براى خطاب بر اثر استمرار آنان در ظلم و نا سپاسى : كانوا... يظلمون و نيز مشتمل بر نوعى افشاگرى نسبت به آنهاست .
    ساحت قدس الهى از آسيب ستم مصون است ، ليكن چون مظاهر الهى در معرض نصرت دوستان و ظلم دشمنان واقع مى شوند، اگر به پيامبر يا امام هر عصر كه از مظاهر الهى و عهده دار نشر ماءثر الهى و آثار دينى است ، ظلم شود به منزله آن است كه به خداوند ستم شده است . گذشته از اين ، مصحح كاربرد ضمير جمع و متكلم مع الغير درباره خداى يگانه و يكتا: و ما ظلمونا، بزرگ داشت مقام ربوبى يا لحاظ فرشتگان مدبرات امور است .
    انسان مالك حقيقى همه شؤ ون خود نيست ، بلكه امين خدا بر وديعه الهى نفس است ؛ از اين رو تعطيل و تبديل احكام علمى و حِكَم عملى نفس ، خيانت در امانت ، و تحكيم و تاءمير حسّ و خيال و وهم و شهوت و غضب بر عقل ، ظلم به مهم ترين شان حياتى نفس است .
    راز حصر بازگشت اين ظلم به خود ظالمان نيز آن است كه هر معصيتى انسان عاصى را با نظام قانون مند منسجم و هماهنگ هستى و با فطرتى كه جزئى از پيكره آن نظام است درگير مى كند، كه نتيجه اى جز شكست و سقوط و انزواى انسان از اين مجموعه ندارد.
    تفسير
    ظللّنا: تظليل ، يعنى سايبان قرار دادن . صيغه تفعيل ، كثرت ، مبالغه و شدت آن را مى فهماند؛ يعنى سايبان گسترده و مستمر براى حراست شما قرار داديم . واژه ظلّ گاهى در مورد ساتر محمود به كار مى رود، مانند:ولا الظلّ ولا الحرور (1214)، دانية عليهم ظللها(1215)،و زمانى در مورد ساتر مذموم استعمال مى شود؛ نظير:و ظلّ من يحموم (1216)، الى ظلّ ذى ثلاث شعب ....(1217)
    الغمام : جمع غمامه (مثل سحاب جمع سحابه ) به معناى سحاب (ابر) است . تنها تفاوت آن دو، مطابق نظر بعضى (1218) در اين است كه غمام به ابر رقيق و نازك گفته مى شود و مقصود از ابر سفيد كه از بعضى (1219) نقل شده ، ظاهرا همين است .
    اصل غمام از غم به معناى پوشانيدن است و به ابر، از اين جهت غمام گفته مى شود كه آسمان يا نور خورشيد را مى پوشاند و به اندوه نيز، از اين رو غم اطلاق مى شود كه باعث پوشش قلب انسان و سبب ستر و سرور و شادى دل مى گردد.
    تذكر: آنچه در فضا پديد مى آيد به لحاظ لوازم ، آثار و مقارنات ويژه اى كه دارد به نام هاى متعدد ناميده مى شود؛ مانند غمام ، سحاب ، ضباب ، قتام و... كه توضيح هر يك و تمايز آنها ا هم بر عهده فقه اللغه است .
    المنّ: براى منّ معانى مختلفى ذكر شده و قرطبى شش معنا براى آن ذكر كرده است :
    1 ترنجبين (ترشحات و شيرابه اى برگ و ساقه هاى گياه خار شتر)(1220) كه مختار بيشتر مفسران است . 2 صمغ و شيره اى شيرين . 3 عسل . 4 نوشيدنى شيرين . 5 نان شيرين نرم و برآمده (رقاق ). 6 هر آنچه خداوند بدون رنج و زراعت ، به بنده اش ارزانى مى كند و از همين قبيل است روايت نبوى كه مى گويد: كُماء(قارچ ) از مصاديق منّ است كه خداوند بر بنى اسرائيل نازل كرد و آب آن شفاى چشم است .(1221)
    تذكر: معناى اخيرمنّبا معناى لغوى آن هماهنگ است ؛ زيرا منّ، يعنى احسان ، و اگر بر يك روييدنى خاص ، مانند قارچ ، منّ گفته مى شود براى آن است كه بدون رنج كاشت و زحمت داشت ، سودبرداشت حاصل مى شود.
    وى سپس مى گويد:
    روايت شده است كه منّ چيزى همانند برف بوده كه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب (1222) بر آنان نازل مى شد و هر كس به مقدار قوت روزانه اش از آن بر مى گرفت و اگر چيزى از آن را ذخيره مى كرد فاسد مى شد، مگر آنچه در روز جمعه براى روز شنبه ذخيره مى شد؛ زيرا شنبه روز عبادت آنان بود و در آن روز از آسمان چيزى فرود نمى آمد.(1223)
    بعضى نيز آن را به معناى انجير گرفته اند و از بعضى ديگر نقل شده كه :
    منّ ميوه درختى بود، همچون صمغ صافى و پاكيزه ، مانند شهيد مصفاى خوش طعم .(1224)
    در سفر خروج تورات نيز چنين آمده :
    منّ مايعى بود كه همچون شبنم از آسمان فرود مى آمد و بر سنگ و برگ و درخت مى نشست ... و مانند تخم گشنيز، سفيد و طعمش مانند قرص هاى عسلى بود.(1225)
    بلاغى رحمة الله عليه مى نويسد:
    در تورات عبرى رايج نيز همين اسم (منّ) آمده است ... بعضى از مفسران آن را به معناى ترنجبين گرفته اند، در حالى كه مستند قابل اعتمادى ندارد.(1226)
    از مجموع آنچه گذشت به دست مى آيد كه منّ چيزى شبيه ترنجبين بوده است ، نه خود آن ، و مراد مفسرانى كه آن را به اين معنا گرفته اند، شايد همين باشد.
    السلوى : براى كلمه سلوى نيز چند معنا نقل شده است ؛ صاحب منهج الصادقين (1227) آن را به معناى مرغ سمانى (مرغى كه در زبان تركى بلدرچين و اهل خراسان آن را كرك مى نامند) گرفته و از اكثر مفسران نقل مى كند كه سلوى پرنده اى است از گنجشك بزرگ تر و از كبوتر خردتر، به شكل سمانى ،نه خود سمانى ؛ چنان كه درباره منّ نيز گفته شد: چيزى شبيه ترنجبين است ، نه خود آن . معناى سومى نيز از بعضى نقل شده كه سلوى به معناى عسل است (1228) و در سفر خروج تورات نيز چنين آمده :
    سلوى مرغانى شبيه كبوتر هستند كه گروهى پرواز مى كنند و چون بر روى زمين مى نشينند، سطح زمين را مى پوشانند.(1229)
    در قاموس كتاب مقدس نيز آمده است :
    سلوى از آفريقا به صورت گروهى حركت مى كنند و به شمال مى روند... اين مرغ ها از راه درياى قلزم مى آيند و خليج عقبه و سوئز را قطع مى كنند و وارد شبه جزيره سينا مى شوند و از شدت خستگى راه به آسانى با دست گرفته مى شوند و چون پرواز كنند غالبا نزديك زمين باشند.(1230)
    تذكر: در اين كه سلوى جمع است يا مفرد، سه قول نقل شده است : قول خليل كه مى گويد: جمع است و مفردش سلواة است ، و قول كسايى كه مى گويد: مفرد است و جمعش سلاوى است و قول اخفش كه مى گويد: جمعى است كه مفردى ندارد يا جمع و مفردش يكى است ؛ همانند خير و شرّ.(1231)
    اگرچه قول اخفش را فيّومى نيز در مصباح اللغة اختيار كرده ، ليكن قول خليل اولى است ؛ زيرا مؤ يّد به بيتى از اشعار عرب است كه خليل به آن استشهاد كرده و از اين رو آلوسى در روح المعانى قول خليل را ترجيح داده است .
    كلوا: جمله كُلُوا در تقديرقلنا كلوااست (يعنى به آنان گفتيم بخوريد...)، ليكن براى اختصار و دلالت ظاهر كلام ، حذف گرديده است .امر در كلوا براى ترخيص و اباحه است . البته گاهى خوردن براى سدّ رمق و حفظ اصل حيات واجب مى شود، ليكن چنان وجوب عارضى خارج از حيطه اصل تجويز و اباحه است . كلمه من در من طيبات (1232) اگر براى تبعيض باشد، مشعر به قلّت اكل است كه كم خورى ، اگر به زيان دستگاه گوارش منتهى نگردد، در تزكيه روح سهم بسزايى دارد.
    طيّبات : طيّبات جمع طيّب است و طيّب به غذايى گفته مى شود كه هم لذيذ باشد و هم حلال ؛ چنان كه بعضى از مفسران (1233) به آن تصريح كرده اند.
    تناسب آيات
    اين آيه نيز همانند آيات گذشته بعضى از نعمت هايى را كه خداى سبحان بر بنى اسرائيل ارزانى داشته ، يادآورى مى كند كه هشتمين و نهمين آنهاست و در سوره اعراف آيه 160 نيز با همين تعبيرها(جز عليكم كه در آن آيه به عليهم تبديل شده ) تكرار شده است .
    پس از آن كه بنى اسرائيل از دريا نجات پيدا كردند و از مصر بيرون آمدند موسى عليه السلام به آنان امر كرد كه وارد بيت المقدس شويد و با عمالقه بجنگيد.
    آنان در جواب گفتند:اذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (1234)،تو و خدايت برويد و با آنان بجنگيد كه ما همين جا باقى مى مانيم و خارج نمى شويم . از اين رو خدا بر آنان غضب كرد و چنين مقدر شد كه چهل سال در همان بيابان سرگردان بمانند و از ورود به بيت المقدس محروم باشند:فانها محرّمة عليهم اربعين سنة يتيهون فى الارض (1235). از اين رو آنان در بيابانى مسطح و هموار كه نه كوهى داشت و نه خيمه و سايبانى تا آنها را از گرماى شديد آفتاب ايمن سازد، حركت مى كردند و پس از استراحت شب ، صبحگاهان خود را در جايگاه اول مى ديدند. از گرما نزد حضرت موسى شكايت بردند و از او خواستند تا از خدا حلّ مشكل آنان را درخواست كند. با تقاضاى موساى كليم ، خداى منّان ابرى را سايبان آنان قرار داد كه از آن نسيم خنكى مى وزيد. گفتند از گرما رهايى يافتيم ، اما طعامى نداريم تا سدّ رمق كنيم . خداوند منّ و سلوى را بر آنان فرو فرستاد.(1236) آيه مورد بحث به اين دو نعمت و به ناشكرى بنى اسرائيل در برابر آن اشاره مى كند.
    ويژگى هاى سايبان بنى اسرائيل
    غمام مزبور براى حراست از تابش آفتاب در صحراى باز سينا ايجاد شد. از اين رو چنين بر مى آيد كه داراى ويژگى هاى متعدد بوده است :
    1 مانع حرارت بوده است .
    2 مانع نفوذ نور و روشن كردن نبوده است .
    3 حامل باران نبوده و به تعبير ديگر نظير سحاب ثقال (1237) نبوده است .
    4 حامل نم و رطوبت معتدل بوده تا خنكى را تاءمين كند؛ چنان كه برخى از آن به ميغ نم دار، ياد كرده اند.(1238) چنين تظليلى مى تواند همتاى ساير نعمت هاى مبذول بر بنى اسرائيل مايه امتنان قرار گيرد و گرنه ابر عادى كه روزانه در مناطق گونه گون به وفور يافت مى شود، مورد منت نخواهد بود.
    نكاتى درباره منّ و سلوى
    1 مقصود از نزول در انزلنا هم مى تواند نزول از مخزن غيب باشد، به جهت اين كه اين نعمت ها از خزانه الهى فرو فرستاده مى شود؛ نظير...و انزل لكم من الانعام ثمانية اءزواج (1239)،و انزلنا الحديد(1240)و هم ممكن است نزول از فضاى بالا باشد، چون يكى از معانى كه براى منّ بيان مى شود اين است كه اين كلمه ماده شيرينى همچون عسل بود كه چون شبنمى از آسمان فرود مى آمد و بر روى سنگ ها و برگ هاى درختان مى نشست و منجمد مى شد و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند، و معناى معروف سلوى نيز پرنده اى است كه از آسمان فرود مى آمد.
    تذكر: گرچه انزال گاهى به معناى اضافه يعنى پذيرايى ضَيف و مهمان است ، ليكن در آن جا گفته مى شود:انزلت فلانا اءى اءضفته و امّا انزال المنّ و مانند آن به همين معنايى است كه بيان شد.
    2 ششمين معنا كه براى منّ از قرطبى (1241) نقل شد(هر آنچه خداوند بدون رنج و زراعت ، بر بنده اش منت بگذارد) لازمه اش عدم انحصارمنّ در مصداق خاصى از نعمت هاى مادى است . پس شامل هر نعمتى كه خداوند در آن بيابان بر بنى اسرائيل ارزانى داشت مى شود كه از جمله آن سلوى است . مطابق اين معنا، كه روايت نبوى الكماة من المنّ...(1242) و جمع آوردن كلمه طيّبات مؤ يّد آن است ، ذكر سلوى بعد از منّ از قبيل ذكر خاص بعد از عام و از جهت اهميت ويژه اى است كه آن خاص دارد و روشن است كه سلوى چه به معناى عسل باشد يا مرغ سمانى يا پرنده اى ديگر، طعامى بسيار لذيذ و نعمتى خاص به حساب مى آيد و شايسته ياد آورى جداگانه است .
    اين معنا اگر چه با حديث نبوى مزبور تاءييد مى شود و بعضى (1243) از ارباب لغت نيز صريحا آن را اختيار كرده اند و سبب رفع اختلاف بين معناى مختلفى است كه براى منّ ذكر شده است (زيرا هر كدام اشاره به مصداقى از مصاديق دارد)، ليكن خلاف ظاهر آيه 61 همين سوره است كه از قول بنى اسرائيل مى فرمايد: لن نصبر على طعام واحد، چون ظاهرش اين است كه آنچه بر بنى اسرائيل نازل مى شد غذاى متنوّعى نبوده است .
    3 اگر چه در معناى من و سلوى اختلاف شده است ، ولى غالب لغويان ، مفسران و مورخان اتفاق دارند كه مراد از اين دو واژه ، نعمت هاى مادى است كه خداوند بر بنى اسرائيل نازل مى كرد. پس اين كه برخى سلوى را به معناى مطلق چيزى كه باعث طيب خاطر و تسكين نفس مى شود گرفته ، اعم از اين كه از ماديات باشد يا از معنويات ، بلكه ظهور سلوى را در معنويات دانسته (1244)، مناسب سياق آيه نيست ؛ زيرا در ادامه آيه مورد بحث چنين آمده است :كُلُوا من طيّبات ما رزقناكم و روشن است كه اكل ، ظهور در اكل مادى دارد و سبب ظهور منّ و سلوى ، در دو ماءكول مادى مى شود، گرچه تباينى با معناى سلوت و تسلّى و آرامش دل ندارد.
    تذكر: جمله كُلُوا من طيّبات ما رزقناكم (1245) ممكن است اشاره به نهيى باشد كه نسبت به ذخيره كردن منّ و سلوى صادر شد و در توضيح واژه منّ گذشت ؛ يعنى ما به آنان گفتيم تنها از طيّبات و روزى حلال و پاكيزه بخوريد و با ذخيره كردن آن ، به حرام و فاسد مبدّلش ‍ نسازيد، ولى آنان با ظلم و معصيت ، طيّب را به خبيث تبديل كردند و از اين طريق بر خود ستم كردند، نه اين كه بر ما ستمى روا داشته باشند.
    التفات از خطاب به غيبت
    عدول از خطاب به غيبت و ما ظلمونا (و اين كه با چند تعبير مشافهه اى با آنان رو در رو سخن گفت ، اما در جمله ظلمونا به طور غايبانه درباره آنها سخن مى گويد) هم براى اعلام اين نكته است كه جنايات و معاصى شما مخاطبان اقتضا دارد كه شايسته خطاب باشيد و هم مشتمل بر نوعى افشاگرى نسبت به آنان است
    (1246) ؛ يعنى با مخاطب قرار دادن پيامبر يا مومنان در عصر نزول قرآن مى فرمايد: تبه كاران اسرائيلى با اين تخلف هايشان مى پنداشتند كه به ما ستم مى كردند، غافل از اين كه تنها در حق خود ستم روا داشتند ؛ نه طاعتشان نفعى به خدا مى رساند و نه معصيتشان ضرورى ؛ زيرا خدا غنى حميد است : واللّه غنّى حميد.(1247)
    بازگشت ظلم به ظالم
    جمله و ما ظلمونا اگر ناظر به ستم و عصيان در ارتباط با خصوص امر كلوا من طيبات باشد، تقديرش چنين است : (( فعصوا و لم يقابلوا النعم بالشكر و ما ظلمونا)) ؛ يعنى ما به آنان گفتيم از طيبات بخوريد، ولى آنان عصيان كردند و با شكر و سپاس با نعمت هاى ما رو به رو نشدند، ولى بداننند كه ظلم آنان به خودشان مى رسد و اگر اشاره به ظلم هاى سابق آنها (نظير گوساله پرستى و درخواست رويت حسى خداوند )باشد، تقديرى لازم نمى آيد.(1248)
    تذكر 1 حصر بازگشت ظلم به خود ظالمان ، صرف نظر از اين كه از مجموع نفى و اثبات در و ما ظلمونا به دست مى آيد، از تقديم مفعول انفسهم بر فعل يظلمون نيز استفاده مى شود.
    2 مجموع بين ماضى كانوا و مضارع يظلمون دليل بر استمرار آنان در ظلم و ناسپاسى است .
    لطايف و اشارات
    1 عبور از دريا، تحيّر در صحرا!
    سراسر گيتى ستاد الهى است ؛ زيرا للّه جنود السموات و الارض (1249)؛ و ما يعلم جنود ربك الّا هو(1250). گاهى پيك مهر خدا وسيله عبور از دريا را بدون امكان مادى فراهم مى كند و زمانى راه مرور دشت باز را بدون راه بندى عادى مى بندد. از اين رو بنى اسرائيل از دريا به سرعت گذشتند، ولى در صحرا سرگردان شدند و تفصيل اين تفاوت در طى تحرير آيه (تيه (1251)) خواهد آمد.
    از مجموع اين داستان بر مى آيد كه همه وسايل زندگى بنى اسرائيل در طى چهل سال در بيابان تحيّر تامين شده است ، هر چند اثبات كيفيت آن ، محتاج تاريخ قابل اعتماد يا حديث معتبر است . تامين آب آنان را مى توان از نمونه ضرب عصا به حجر به دست آورد، ولى تامين پوشاك زنده ها، كفن مرده ها... با كيفيتى كه در جوامع تفسيرى آمده است ، نيازمند پژوهش ديگر است ، ليكن حاجتى به چنين تحقيق نيست .
    2 بشير رحمت و نذير نقمت
    تظليل غمام گاهى بشير رحمت است ، نظير آيه مورد بحث و زمانى نذير نقمت است ؛ مانند: عذاب يوم الظلة (1252)؛ ان ياتيهم اللّه فى ظل من الغمام .(1253)
    طبرى نزول ملائكه بدر را همان غمام رحمت دانسته است .(1254) راغب بهد از نقل روايتى كه مفاد آن سايه نداشتن حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله در حال راه رفتن است ، گفت : براى تاويلى است كه در غير اين موضوع بيان مى شود.(1255)
    برخى از بزرگان فنّ حكمت چنين تاويل كردند:
    الف : رسول گرامى صلى الله عليه و آله به نحو استواء مظهر همه صفات الهى است .
    ب : مظهريت مستوى مانند تابش در خط استواء است .
    ج : چيزى كه در مركز استواى هستى است ، هنگام تابش نور سموات و ارض سايه ندارد.
    د: چون هيچ ظلّى در جلو، دنبال و پهلوى مظهر تام و مستوى هستى نيست ، همه محيط اطراف او روشن است .
    ه: اگر هيچ ظل و حجابى درهيچ طرف نباشد امكان شهود و ديدن همه جوانب مطرح است . از اين رو حضرت رسول و همچنين حضرت وصى پشت خود را مانند جلو مى ديدند.(1256)
    گر چه ظاهر آيه كه بيش از ترتيب ذكرى را به همراه ندارد، اين است كه تظليل بعد از بعث و احياى قوم حضرت موساى كليم بود، ليكن مقدار بعديت و فصل طولانى را نمى توان از آيه استحضار كرد. آنچه از تاريخ و حديث بر مى آيد اين است كه فاصل طولانى بين آن دو حادثه وجود داشت ؛ يكى در فضاى طور هنگام مكالمه و ديگرى در وادى تيه ، يعنى صحراى سوزان سينا بود.
    3 هر ستمى ستم در حق خويش است
    آنان كه به جاى شكر و سپاس ، با گناه و ستم با روزى هاى طيب خداوند رو به رو مى شوند، به خويش ستم كرده اند و سبب خسران و زيان خويشتن مى شوند ؛ زيرا هر معصيتى انسان عاصى را با نظام قانونمند، منجسم هماهنگ هستى درگير مى سازد و او را در جهتى خلاف جهت مستقيم فطريش سوق مى دهد و بدون ترديد درگيرى با نظام هستى به اين وسعت و قدرت ، و با فطرتى كه جزئى از پيكره آن نظام است ، نتيجه اى جز شكست ندارد و سبب سقوط و انزواى انسان از اين مجموعه متّحد و هماهنگ مى شوند ؛ زيرا حركت در خلاف جهت قوانين و سنت هاى حاكم بر اين نظام . حركتى بر خلاف موج و شكننده و خرد كننده و اعلام درگيرى و جنگ با صاحب اين نظام است :
    فان لم تفعلوا فاءذنوا بحرب من اللّه و رسوله (1257) كه بر هر چيزى قادر است . افزون بر اين كه آياتى ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدى الناس (1258)، و ما اءصابكم من معصيبة فبما كسبت ايديكم (1259)، و لو ان اهل القرى امنوا واتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و لارض و لكن كذّبوا فاءخذناهم بما كانوا يكسبون (1260) و ان اللّه لا يغيّر ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (1261) كاملا دلالت دارد مه انسان جزئى از پيكره و بدنه متحد و مرتبط الاجزاى عالم امكان است و مظالم و گناهان او فساد در برّ و بحر را پى دارد (چنان كه محاسن و اطاعت ها و صلاح او بركات سماء و ارض رادر پى دارد) ؛ فسادى به طور طبيعى ، آتش آن هم دامن خود انسان تبه كار را مى گيرد و هم موجودات ديگر خشكى و دريا را. امام صادق مى فرمايد:حياة دواب البحر بالمطر فاذا كفّ المطر ظهر الفساد فى البحر و البر، ذلك اذا كثرت الذنوب و المعاصى .(1262)
    يكى از مصاديق بارز اين سنت قطعى الهى ، رفتار يهود بود. كفران و معصيت بنى اسرائيل سبب سرگردانى چهل ساله آنان دربيابان سينا و سپس محروميت آنان از نعمت هايى شد كه در آن موقعيت برايشان نازل مى گرديد و اين حقيقى است كه هم در كتاب هاى تارخى و تفسيرى و هم در تورات فعلى به آن اشاره شده است . در برخى تفاسير آمده است :
    حق تعالى با ايشان شرط كرده بود كه زياده از مقدار كفايت ، از منّو سلوى بردارند. مگر روز جمعه كه براى روز شنبه بردارند و اگر خلاف اين كنند و زياده از قدر كفالت بردارند و ذخيره كنند آن را برايشان منقطع گرداند. اينان به شرط مذبور وفا نكرده ، در اخذ آن اسراف كردند و از آن ذخيره ساختند. حق تعالى آن نعمت از ايشان باز گرفت و آنچه ذخيره نهاده بودند تباه گردانيد و در حديث آمده كه اگر بنى اسرائيل معصيت نكردندى و ذخيره ننهادندى هرگز هيچ طعامى فاسد نشدى .(1263)
    در سفر خروج تورات نيز آمده است :
    خداوند فرمود: هر كس به قدر به خوراك خود از اين غذا برگيرد... و موسى بدينشان گفت : زنهار، كسى چيزى از اين تا صبح نگاه دارند، ليكن به موسى گوش ندادند، بلكه بعضى مقدارى از آن غذا را تا صبح نگاه داشتند و غذاهايى را نگاه داشته بودند كرم خورد و متعفن شد و مسى از دست آنها عصبانى گشت .(1264)
    هر آنچه از طرف خداوند به بنده امر مى شود، براى منفعت خود اوست و هر آنچه از آن نهى مى شود مقصود، دفع ضرر از اوست ؛ نه نفعى از اطاعت بنده به خدا مى رسد و نه ضررى از معصيت وى به خداوند خواهد رسيد و اين حقيقت ، همان است كه در آيه لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت (1265) به آن اشاره گرديده و هم آيه ان احسنتم اءحسنتم لانفسكم و ان اءساتم فلها...(1266) و هم حديث قدسى فكلّ عمل ابن آدم له اءو عليه (1267) به آن ناطق است .
    next page

    fehrest page


    back page

  14. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    4 معناى ظلم به خود
    سبب ظلم ، جهل علمى يا جهالت عملى است . همان طور كه قبلا بازگو شد، معرفت نفس و محبت نفس ‍ مطمئنه مانع هر گونه گژ راهه رفتن است و كژ راهه رفتن چيزى جز ظلم به نفس نخواهد بود. معناى ظلم به نفس اين است كه انفس ملك خداست و انسان ، امين اللّه است و بايد اين وديعه الهى را به طور سالم به مالك اصلى آن برساند و هيچ كس مالك خود نيست : لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرّا و لا موتا و لا حياتا و لا نشورا(1268)، اءمّن يملك السمع و الابصار... .(1269)
    نفس كه وديعه الهى است احكام علمى و حِكَم عملى دارد كه تعليم و تحصيل آنها رعايت امانت خداست و تعطيل و تبديل آنها خيانت در امانت محسوب مى شود.
    تحكيم حسّ و خيال و وهم بر عقل نظرى در بخش انديشه و تاءمير شهوات و غضب بر عقل عملى در بخش ‍ انگيزه ، ظلم به مهمترين شان حياتى نفس است . از اين رو عاصيان اولين ستمى كه روا مى دارند بر هويت اصيل خويش است كه خليفه خداست ، ليكن هر بار تبه كار مى تواند توبه كند و مشمول عنايت خداى غفار شود. سرگذشت عبرت آموز بنى اسرائيل سند گويايى در اين باره است :
    اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلةٍ
    فقلنا لهم اءهلا و سهلا و مرحبا(1270)
    5 نكته نفى ظلم از خداوند
    با توجه به اين كه نفى وصف يا هر چيزى از چيز ديگر، در صورتى صحيح است كه اثبات آن نيز صحيح باشد يا توهم صحت آن بشود(از اين رو درباره ديوار گفته نمى شود: نمى بيند يا ظلم نمى كند) پس چگونه خداوند، ظلم آنان را نسبت به خودش نفى كرده است ، با آن كه اساسا اثبات ظلم به خداوند تصور نمى شود؟!
    استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه در بحث روايى ، پاسخ اين شبهه را روايت امام موسى بن جعفرعليه السلام در ذيل آيه مورد بحث مى داند كه مى فرمايد: ان اللّه اءعزّ و اءمنع من ان يظلم اءو ينسب نفسه الى الظلم ولكنّه خلطنا بنفسه فجعل ظلمنا ظلمه و ولايتنا ولايته ، ثمّ انزل اللّه بذلك قرآنا على نبيّه فقال :و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون . قال الرواى : قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم (1271)؛ زيرا مقصود از جمله خلطنا بنفسه اين است كه انبيا و اوصيا و ائمه را با خودش جمع بسته و سپس ظلم را از اين جمع نفى كرده است و اين است نكته نفى ظلم از خداوند در جمله و ما ظلمونا. سپس مى گويد: چنان كه بزرگان و اعاظم نيز از جانب خدمت گزاران و معاونان خود سخن مى گويند و چيزى را نفى يا اثبات مى كنند.(1272)
    تحقيق مطلب چنين است :
    الف : اوصاف و افعال ثبوتى يا سلبى كه درباره خداى سبحان مطرح است بخشى به حكمت نظرى ، يعنى بود و نبود و بخشى به حكمت عملى ، يعنى بايد و نبايدارتباط دارد.
    ب : آنچه به حكمت نظرى باز مى گردد اگر حقيقت هستى يا كمال هستى باشد و هيچ نقص ‍ مفهومى ، ماهوى ، امكان ذاتى يا فقرى نداشته باشد براى خداوند ثابت است و هر چه به عدم يا عدمى باز گردد و با يكى از نقص هاى ياد شده همراه باشد از خداوند مسلوب است . بنابراين ، معيار اسماى ثبوتى و صفات اثباتى مشخص شد و ميزان اسماى سلبى و اوصاف منتفى معلوم گشت .
    ج : آنچه به حكمت عملى باز مى گردد، اگر حسن باشد و حسن آن با برهان عقلى يا دليل قاطع و معتبر نقلى ثابت شود، از خداوند صادر مى شود و اگر قبيح باشد و قبح آن با دليل كافى اعم از عقلى و نقلى اثبات شده باشد، از خداوند صادر نمى گردد.
    د: ويژگى ظلم اين است كه صدور آن از خداوند قبيح و وقوع آن بر خداوندمحال است . هر چند بازگشت قبح صدور ظلم به امتناع صدور است ، ليكن در همه موارد اين اصل محفوظ است كه اگر صدور چيزى واجب شد، مراد واجب از خداست ، نه بر خدا و اگر صدور چيزى ممتنع باشد، مراد امتناع از خدا است نه بر خدا.البته صدور ظلم طبق تحليل نهايى به امتناع از اوباز مى گردد، ولى وقوع ظلم براو امتناع روشن و مستقيم دارد؛ يعنى هيچ ممكن نيست چيزى يا كسى ستمى را بر خداوند كه هستى محض و حقيقت صرف است ، تحميل كند.
    ه: همان طور كه در حكمت نظرى برخى از اسما و اوصاف طبق پندار ملحدان و مشركان به خداوند اسناد داده مى شود و قرآن كريم ذات مقدس الهى را از لوث همه آنها طاهر مى داند، نظير شريك داشتن ، در حكمت عملى نيز چنين است ؛ عده اى بر اثر خلط مقام ذات و مقام فعل ، برخى از كارها را به مقام ذات الهى اسناد داده و آنها را واقع بر ذات خداوند مى پنداشتند و قرآن كريم ساحت قدس الهى را از آسيب آن كارها مصون مى داند؛ مانند ظلم كه گروهى مى پنداشتند مى توانند به خداوند آسيبى برسانند و بر او ستم كنند. قرآن كاملا ذات مقدس خداوند را محفوظ مى داند؛ چنان كه سود اطاعت مطيعان به خدا نمى رسد، ضرر عصيان نيز به خدا نمى رسد.
    و: مظاهر الهى مانند دين خدا و انبيا و اولياى او در معرض نصرت دوستان و ظلم دشمنان واقع مى شوند و آياتى از قبيل ان تنصروا اللّه ينصركم (1273) و من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا...(1274).شاهد آن است كه كار مربوط به مظاهر الهى ، به خداوند اسناد داده مى شود. آنچه درباره آيه فلمّا اسفونا انتقمنا منهم (1275) وارد شده كه خداوند منزه از تاءسف و مبراى از تاءثر است و تاءسف و تاءثر اولياى الهى به خداوند اسناد داده شده (1276)، از همين باب است .
    ز: رواياتى كه بر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام تطبيق شده از قبيل تمثيل است ، نه تعيين . بنابراين ، مقصود از خَلَطَنا بنفسه اين است كه پيامبر يا امام هر عصر كه عهده دار نشر مآثر الهى و آثار دينى است ، اگر مورد ظلم قرار گيرد به منزله آن است كه به خداوند سبحان ستم شده است . اين مطلب جامع كه حكم مظاهر الهى به خداوند اسناد داده مى شود در عصر حضرت موساى كليم و هارون عليه السلام بر آن ذوات مقدس تطبيق مى شود و در اعصار ديگر بر رهبران معصوم ديگر و هيچ اختصاصى به معصوم معين ندارد. البته قضاياى شخصى كه راجع به معصوم هاى معين است ، خارج از بحث خواهد بود.
    يكى از وجوه تصحيح ضمير جمع و متكلم مع الغير درباره خداى سبحان كه يگانه و يكتاست همين است كه مدبّرات امور، يعنى فرشتگان مخصوص در اسناد مزبور لحاظ مى شوند.
    بحث روايى
    1 تطبيق آيه بر ولايت اهل بيت عليه السلام
    عن العسكرى عليه السلام : قال اللّه عزّوجلّ: واذكروا يا بنى اسرائيل اذظلّلنا عليكم الغمام لمّا كنتم فى التّيه يصيبكم (تقيكم (1277)) حرّ الشمس و برد القمر...كلوا من طيبات ما رزقناكم واشكروا نعمتى و عظّموا من عظّمته و وقّروا من وقّرته ممّن اءخذت عليكم العهود و المواثيق لهم محمد و آله الطيبين .
    ثم قال عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عباد اللّه عليكم باعتقاد ولايتنا اءهل البيت و ان لاتفرقوا بيننا و انظروا كيف وسّع اللّه عليكم حيث اءوضح لكم الحجة ليسهّل عليكم معرفة الحقّ ثمّ وسّع لكم فى التقيّة لتسلموا من شرور الخلق ثمّ ان بدّلتم و غيّرتم عرض عليكم التوبة و قبلها منكم و كونوا لنعلم اللّه شاكرين (1278).
    اشاره الف : با صرف نظر از سند، انسان كامل از آن جهت كه مظهر اسم اعظم الهى است هماره مجراى فيض خاص خداست ، هر چند ممكن است وجود عنصرى او زمانا متاءخر باشد، ليكن وجود ملكوتى و نورانى او از علل وسطيّه محسوب مى شود. مخصوصا با عنايت به اين كه برخى از انسانهاى كامل صادر اول يا ظاهر اولند.
    ب : آنچه از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسيده ، مطابق اصول كلى و خطوط جامع اسلام است كه در هر شريعتى ظهور خاص پيدا مى كند و نعمت هاى الهى كه در ذيل حديث به آنها اشاره شده ، قابل ستايش و سپاس است .
    2 برترى آنچه بر رسول اكرم صلى الله عليه و آلهنازل شد
    عن الحسين بن على عليه السلام قال :ان يهوديّا من يهود الشام و اءحبارهم قال لاميرالمومنين عليه السلام فى اءثناء كلام طويل : فان موسى بن عمران قد اءعطى المنّ و السلوى فهل فعل بمحمدصلى الله عليه و آله نظير هذا؟ قال له على عليه السلام : لقد كان كذلك و محمدصلى الله عليه و آله اءعطى ما هو اءفضل من هذا، ان اللّه عزّوجلّ اءحلّ له الغنائم ولامّته ولم تحل لاحد غيره قبله . فهذا اءفضل من المنّ و السلوى . قال له اليهودى فان موسى عليه السلام قد ظلّل عليه الغمام ؟ قال له على عليه السلام لقد كان كذلك و قد فعل ذلك لموسى فى التّيه و اءعطى محمداصلى الله عليه و آله اءفضل من هذا؛ ان الغمامة كانت لمحمدصلى الله عليه و آله تظلّه من يوم ولد الى يوم قبض فى حضره و اءسفاره . فهذا اءفضل ممّا اءعطى موسى عليه السلام .(1279)
    اشاره الف : با اغماض از سند لازم است عنايت شود كه تشريع از تكوين جداست ؛ آنچه براى قوم حضرت موساى كليم به بركت دعاى آن حضرت عليه السلام پديد آمد نعمت تكوينى بود و آنچه در شريعت خاتم صلى الله عليه و آله به عنوان غنايم تحليل شد حكمى تشريعى است .
    ب : حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله مظهر اسم اعظم الهى است و همان طور كه كتاب او، يعنى قرآن كريم ، مهيمن بر همه كتاب هاى آسمانى است خود آن حضرت نيز بر همه انبيا و اولياى الهى عليه السلام هيمنه و سيطره و نفوذ دارد؛ هر چه بر آنان نازل شد بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در صورت لزوم نازل شدنى بود. گذشته از آن كه در جريان ماءموريت غمام در مدينه و ساختن مسجدى به همين نام (1280) در برخى از تواريخ آمده است .
    3 برخى از مصاديق منّ و سلوى
    عن العسكرى عليه السلام :و انزلنا عليكم (المنّ) الترنجبين كان يسقط على شجرهم فيتناولوه (والسلوى ) السمائى طيرٌ اءطيب طيرٍ لحما يسترسل لهم فيصطادونه (1281).
    عن الصادق عليه السلام قال :قال رسول اللّه الكماة من المنّ و المنّ من الجنّة و مائها شفاء العين (1282).
    عن على بن اءبى طالب عليه السلام قال :قال رسول اللّه : الكماة من المنّ الذى نزل على بنى اسرائيل وهى شفاء للعين و العجوة التى من البرنى من الجنّة و هى شفاء من السمّ(1283).
    اشاره الف : آنچه در حديث اول به عنوان معناى منّ ذكر شد مى تواند مصداق آن باشد ؛ يعنى اگر واژه منّ مصداق ديگرى مانند قارچ داشته باشد منافى با تطبيق آن بر ترنجبين نيست ؛ زيرا ممكن است منّ عنوان جامعى باشد، كه مصاديق زيادى تحت آن مندرج است .
    ب : آنچه از حديث دوم و سوم بر مى آيد اين است كه قارچ از مصاديق منّ است ، بدون اشعار به حصير يا تفسير، و اين كه برخى از نعمت ها از بهشت است بعد از تنبه به معناى جامع بهشت مى تواند ناظر به بركات ويژه اى باشد كه بر آنها مترتب است .
    4 زمان نزول منّ و سلوى
    عن الصادق عليه السلام :نومة الغداة مشومة تطرد الرزق و تصفر اللون و تقبحه و تغيّره ان اللّه يقسم الارزاق ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس . و ايّاكم و تلك النّومة و كان المنّ و السلوى ينزل على بنى اسرائيل ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس . فمن نام تلك الساعة لم ينزل نصيبه و كان اذا انبته فلا يرى نصيبه احتاج الى السؤ ال و الطلب (1284).
    اشاره الف : گرچه روزى هر كس مقدّر است و رازق همگان خداى سبحان است ، ليكن آنچه در قلمرو طبيعت و منطقه حركت ، يعنى دنيا تنظيم مى شود، تغييرپذير و قابل اشتراط است . از اين رو ممكن است برخى از مكانها يا زمانها شرط خاص و تاءثير مخصوص براى دريافت رزق حلال و كامل داشته باشد.
    ب : همان طور كه احياى ليلة القدر سهم مؤ ثرى در تحصيل رزق حلال و كامل مادّى و معنوى دارد، ممكن است احياى بين الطلوعين و اشتغال به نماز، دعا، مطالعه ، تدبّر، تحقيق و پژوهش مآثر و آثار دينى ، سهم به سزايى در نيل به رزق مبسوط و حلال مادى و معنوى داشته باشد؛ يعنى بين الطلوعين هر روز به مثابه ليلة القدر يا يوم القدر همان روز است . بنابراين ، محتواى اين گونه احاديث محذور ثبوتى ندارند، عمده اثبات آن است كه نيازمند فحص بالغ درباره رجال و درايه احاديث مزبور است .
    5 ضمير جمع در ما ظلمونا و مراد از ظلم به انفس
    عن على عليه السلام :... و اءمّا قوله و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون فهو تبارك اسمه اءجلّ و اءعظم من ان يظلم ولكنّه قرن اءمناءه على خلقه بنفسه و عرّف الخليفة جلالة قدرهم عنده و ان ظلمهم ظلمه بقوله و ما ظلمونا ببغضهم اءولياءنا و معونة اءعدائهم عليهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون اذ حرّموها الجنّة و اءوجبوا عليها خلود النّار(1285).
    عن محمد بن يعقوب عن اءبى جعفر قال : سئلته عن قول اللّه عزّوجلّ:و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون . قال : ان اللّه اءعظم و اءعزّ و اءجلّ و اءمنع من ان يظلم ولكنّه خلطنا بنفسه فجعل ظلمنا ظلمه و ولايتنا ولايته حيث يقول انما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا، يعنى الائمة منّا(1286).
    عن العسكرى عليه السلام :و ما ظلمونا لمّا بدّلوا و قالوا غير ما به اءمروا و لم يفوا بما عليه عوهدوا لانّ كفر الكافر لا يقدح فى سلطاننا و ممالكنا كما ان ايمان المومن لا يزيد فى سلطانناولكن كانوا انفسهم يظلمون يضرّون بها لكفرهم و تبديلهم (1287).
    اشاره الف : سلب محمول از موضوع گاهى به نحو سلب و ايجاب ، يعنى تناقض است و زمانى به نحو عدم و ملكه . آنچه از خداوند سلب شد اگر ثبوت آن مستلزم نقص اصل ذات و صفات ذاتى او باشد، به نحو سلب در مقابل ايجاب ، يعنى تقابل تناقض ، مسلوب است وگرنه به نحو عدم و ملكه .
    ب : گاهى عدم و ملكه بودن به لحاظ توهم ملحدان و تخيّل مشركان و مانند آن است كه نفى مظلوميّت از خداوند سبحان مى تواند از برخى جهات به لحاظ توهم امكان آن باشد. از اين رو از سنخ عدم و ملكه محسوب مى گردد.
    تذكر: بحث ظلم به نفس در بخش لطايف و اشارات مطرح شد.
    و اذْ قُلْنا ادْخُلُوا هَذهِ الْقَرْيَةَ فَكُلوا منْها حَيثُ شِئتُمْ رَغَدا و ادْخُلُوا البَابَ سُجَّدا و قُولواحِطَّةٌ نّغفر لَكُمْ خَطَيكُمْ و سَنَزيدُ الْمُحسِنينَ(58) فَبَدَّلَ الَّذينَ ظَلَموا قَولا غَيْرَ الّذى قيلَلَهُمْ فَانزَلنا عَلَى الَّذينَ ظَلَموا رجزا مّنَ السَّماءِ بِما كانوا يَفْسُقونَ(59).
    گزيده تفسير
    با سپرى شدن دوران چهل ساله تحيّر كيفرى بنى اسراديل در صحراى سوزان سينا، فرمان رسيد كه به سرزمين كه چهل سال ورود به آن برايشان حرام شده بود وارد و در آن ساكن شوند. اين قريه به قرينه با بركت بودن و فراوانى نعمت و فراهم بودن عيش گوارا در آن و نيز قداست و شرافت آن ، بخشى از آن سرزمين مقدس و شهرى خاص ، جز بيت المقدس ، بوده است ؛ زيرا شهر بيت المقدس پس از موساى كليم و به دستور حضرت سليمان بنا نهاده شد، مگر اين كه گفته شود: آن فرمان كه به حضرت موسى عليه السلام نازل گرديد، ناظر به فرزندان و نسل هاى بعدى بنى اسرائيل بوده ، يا از فرمان هايى است كه در طول تاريخ بنى اسرائيل و در زمان پيامبران ديگر آنان نازل شده است ؛ چنان گه گفته شد: فرمان ادخلوا را خود موساى كليم عليه السلام ابلاغ كرد، ليكن به هنگام اجراى آن از دنيا رفته بود.
    بنى اسرائيل مى بايست به شكرانه نعمت هاى الهى ، به ويژه نجات از سرزمين تيه ، از در مخصوص آن آبادى ، يا در خيمه و قبه منصوب براى عبادت ، يا درى خاص از بيت المقدس ، با خضوع و خشوع وارد شوند.
    گفته شده : آنان به هنگام ورود به اين در، متعبد به تلفظ عين لفظ حطّه شدند. اگر چه تلفظ به اين لفظ خاص ، نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبد و قلب خاشع است ، ليكن اثبات چنين تعبدى جز با روايت معتبر آسان نيست ، به ويژه آن كه لغت نبطيان ، عبرى يا سريانى و مانند آن بوده ، نه عربى ، حال اين حطّه واژه اى عربى است . بنابراين ، ظاهرا مقصود، استغفار و درخواست حطّ و ريزش گناهان است .
    كسانى كه سه فرمان ورود به قريه ، ورود باب در حال خضوع ، و گفتن حطّه و طلب آمرزش را نيكو به جا آوردند، افزون بر مغفرت و بخششش گناهانشان از رحمت و ثواب الهى نيز برخوردارند، و اگر محسنان كسانى باشند كه آزمون چهل ساله تيه را به دور از هرآلودگى و لغزشى سپرى كردند، انجام دستورهاى سه گانه مزبور سبب افزايش حسنات آنهاست . تعبير سنز يد المحسنين به جاى و نزد المحسنين مانند: نغفر اشاره است به اين كه انسان محسن حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند.
    از بزرگ ترين ظلم هاو ناسپاسى هاى بنى اسرائيل رفتار ناروايى بود كه در مورد ورود به سرزمين مقدس از خود نشان دادند. برخى اسرائيليان لجوج و عنود، فرمان سوم را كه نيازمند خضوع و خشوع و نشان بندگى و استغفار بود امتثال نكردند و با مخالفت عملى و جايگزين كردن شيوه و قولى ديگر، از تواضع و استغفار سر بار زدند. فسق مستمر و تبه كارى مستدام بنى اسرائيل ، زمينه نزول عذاب را فراهم كرد و سرانجام با اين مخالفت شديد و ظلم خاص ، آن گروه متمرد از بنى اسرائيل مستحق عذاب شده و خداوند بر آنان رجزى آسمانى فرو فرستاد، رجزى كه قابل دفاع و دفع نبود.
    تفسير
    القرية : قرية بر شهر نيز اطلاق مى شود ؛ زيرا اصل اين واژه به معناى اجتماع است و قريت الماء فى الحوض بدين معناست كه آب را در حوض جمع كردم . پس اين كه صاحب تفسير منهج الصادقين ،(1288) قاطعانه واژه قريه در اين آيه را به معناى ده گرفته ناصواب است ، به ويژه با ملاحظه 56 مورد استعمال اين كلمه در قرآن .
    از بررسى كلمات لغويان و موارد كاربرد واژه قريه در قرآن كريم (بيش پنجاه مورد) اطمينان حاصل شود كه آنچه در واژه قريه ملحوظ است مطلق عمران و آبادى ظاهرى و مادى است ، اعم از اين كه شهر باشد يا روستا و امّ القرى باشد يا بنت القرى و آنچه در مقابل قريه قرار دارد واژه مدينه نيست ؛ بلكه مقابل آن واژه بدو و باديه است كه بر بيابان يا منطقه محروم از عمران اطلاق شود. از اين رو حتى اگر منطقه اى از آبادانى نسبى برخوردار باشد ولى در مقايسه با منطقه اى آبادتر، عدم آبادى آن لحاظ شود به آن بدو اطلاق مى شود و اين همان است كه احتمال آن دراين آيه و جاءكم من البدو بعد ان ...(1289) قابل طرح است ؛ يعنى اطلاق بدو بر شهر كنعان در كلام حضرت يوسف ، به سبب محروميت آن از آبادى در مقايسه با شهر بزرگ مصر است ، يعنى كنعان در مقايسه با مصر، باديه به حساب مى آيد.
    نكته : آنچه از عنوان مدينه فهميده مى شود، از عنوان قريه استهضار نمى شود. از اين رو تعبير انا مدينة العلم و علّى بابها(1290) گوياتر از انا قرية العلم ... است .
    حطّة : واژه حطّة كه به معناى ريزش گناهان و لازمه آن بخشوده شدن و از بين رفتن آن است ،(1291) اسم مصدر حطّ يحطّ حطّا يعنى مساءلتنا حطّه ؛ درخواست ما ريزش گناهان ماست ، نظير مساءلتنا عفوك بر خلاف صورت نصب كه مفعول اءطلب قرار مى گيرد: اءطلب حطّة يااطلب عفوك يا به تعبير ديگر:(1292) سجودنا و عبادتنا حطّة لذنوبنا. بنابراين كه جمله خيريه اى باشد كه از آن دعا اراده شود ؛ يعنى اجعل سجودنا و عبادتنا سيبا لحطّ ذنوبنا عنّا .
    در تفسير منهج الصادقين آمده است :
    و اين در اصل منصوب است ؛ يعنى حطّ عنا ذنوبنا حطّة و ابدال آن رفع ، براى افده معناى بقاست ، مثل قول خداوند: فصبر جميل (1293) كه در اصل اءصبر صبرا جميلا بوده . پس معنا و مراد آن است كه ما ثابت و مستمريم در گفتن كلمه حطّة كه موضوع است براى طلب مغفرت .(1294)
    فبدّل : عنوان تبديل در بسيارى از خصوصيات مفهومى ، با عنوان تغيير هماهنگ است ، ليكن تفاوتهايى نيز با هم دارد. برخى از مفسران در مغايرت بين آن دو چنين گفتند:
    تغيير غالبا در دگرگونى احوال به كار مى رود و تبديل در دگرگونى اشخاص و زاهدان را از اين جهت ابداع گويند كه عده اى مى روند و ديگران به جاى ديگر جاى آنان مى نشينند؛ يا از آن جهت كه آنها احوال بهيمى را به احوال فرشتگى تبديل مى كنند؛(1295) فاذا اردت مقام الابدال ، فعليك به تبديل الاحوال .(1296)
    رجزا: با ملاحظه موارد استعمال واژه رجز در قرآن كريم به دست مى آيد كه اين هم واژه به معناى عذاب مى آيد، نظير انا منزلون على اءهل هذه القرية رجزا من السماء(1297) و هم به معناى رجس و آلودگى و پليدى ؛ نظير : و ينزّل عليكم من السماء ماء ليطرّكم به ويذهب عنكم رجز الشيطان (1298) ؛ چنان كه واژه رجس هم به معناى پليدى و آلودگى مى آيد: انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس و اءهل البيت .(1299) و هم به معناى عذاب : قال قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب .(1300)با اين تفوت كه واژه رجز غالبا به معناى عذاب است ، در حالى كه كلمه رجس غالبا به معناى آلودگى مى آيد. از اين رو نمى شود نتيجه گرفت كه اين دو واژه مترادف است .
    اما آنچه جاى بحث دارد اين است كه آيا به هر نوع عذابى رجز گفته مى شود يا به نوع خاصى از عذاب اطلاق مى شود كه طاعون از مصاديق آن است ؟
    ابن فارس رجز را در اصل به معناى اضطراب مى داند(1301) و راغب نيز با او موافق است .(1302) مطابق اين معنا به عذابى رجز گفته مى شود كه اضطراب و لرزه و تشويشى را به وجود بياورد؛ نظير زلزله يا مرض ‍ طاعون كه گفته مى شود مبتلايان به آن دچار اضطرابند كه چنين بى تابى در بيماران عادى پديد نمى آيد. نتيجه اين كه رجز نوعى عذاب است كه طاعون از مصاديق آن به حساب مى آيد.
    تذكر: عنوان رجز عذاب را مى فهماند و عنوان رجز پليدى را: و الرجز فاهجر.(1303) رجز مخلوق قابل دفاع و دفع است ، ولى رجز خالق قابل دفاع و دفع نيست .
    تناسب آيات
    اين دو آيه ، يادآور دهمين نعمتى است كه جانب پروردگار به بنى اسرائيل افاضه شد و نيز، ناسپاسى ديگرى از ناسپاسى هاى آنان را گوشزد مى كند؛ نعمت به پايان رسيدن سرگردانى در بيابان و وارد شدن به سرزمينى كه ورود به آن چهل سال بر آنان حرام شده بود و ناسپاسى تبديل فرمان خدا؛ يعنى به ياد آوريد زمانى را كه به بنى اسرائيل گفتيم وارد اين قريه شويد و هر گونه كه خواستيد فراوان و گوارا، از نعمت هاى آن بخوريد و از آن در مخصوص با خضوع و خشوع وارد گرديد و در هنگام ورود بگوييد: حطة ؛ يعنى خدا گناهان ما را بريز. اگر چنين كنيد گناهان و خطاهايتان را مى بخشيم و به نيكوكاران پاداش افزونترى نيز مى دهيم . اما ستمگران قول الهى حطة را به گفتار ديگرى تبديل كردند و نتيجه اين شد كه ما نيز بر ستمگران ، بر اثر فسق و ستم پيوسته آنان ، از آسمان عذابى فرستاديم .
    مراد از القرية
    واژه قريه در آيه مورد بحث از دو جهت ، بررسى شده : نخست اين كه آيا مراد از قريه ، سرزمين بيت المقدس است يااريحا، از شهرهاى شام ، يا مصر، يا يكى از روستاهاى ميان راه يا محله اى از محله هاى باديه كه بنى اسرائيل براى مدتى محدود و پيش از هبوط در شهر(كه در سه آيه بعد مطرح مى شود) در آن ، سكونت گزيدند؟
    جهت ديگر اين كه در هر صورت آيا قريه اى كه آنان ماءمور شدند به آن درآيند در حد ده بوده يا در حد شهر. در صورت دوم بايد به اين پرسش پاسخ داده شود كه چرا ادخلوا هذه المدينة گفته نشده است ؟
    اما جهت اول ، مهم ترين دليلى كه براى بيت المقدس بودن آن اقامه شده ، آيه اى از سوره مائده است كه مى گويد: اى قوم من ! به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما مقرر داشته است درآييد! و به عقب باز نگرديد كه زيانكار خواهيد شد؛ يا قوم ادخلوا الارض المقدّسة الّتى كتب اللّه لكم ولا ترتدّوا على اءدباركم فتنقلبوا خاسرين (1304)، ولى اين استدلال نا تمام است ؛ زيرا آيه سوره مائده مربوط به دوران پيش از سرگردانى در بيابان است و آيه مورد بحث مربوط به بعد از آن و شاهدش اين است كه مجازاتى كه بر تمرّد بنى اسرائيل بعد از اين آيه بيان شده ، نفس سرگردانى در بيابان است : قال فانها محرّمة عليهم اءربعين سنة يتيهون فى الارض ...(1305) با آن كه مجازاتى كه بر عصيان از فرمان وارد در آيه مورد بحث ، مترتب شده ، نزول رجز از آسمان و نابودى گروه ظالمان و فاسقان بنى اسرائيل است :فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السّماء بما كانوا يفسقون .
    البته دو چيز قرينه مى شود كه مقصود از قريه همان سرزمين مقدس است (اگر چه فرمان در اين آيه غير از فرمان در آيه 21 سوره مائده باشد؛ يعنى اين آيه مربوط به پايان سرگردانى در بيابان و آن آيه مربوط به پيش از سرگردانى باشد)، يكى تعبير به فكُلوا منها حيث شئتم رغدا، زيرا اين تعبير دليل بر فراوانى نعمت در آن قريه و با بركت بودن آن است . در نتيجه نظير تعبير باركنا حوله (1306) مى شود كه درباره سرزمين مقدس در شمارى از آيات وارد شده است كه اگر اختصاص به بركات مادى نداشته باشد و كنايه از فراوانى خصوص نعمت هاى ظاهرى نباشد، حتما آن را نيز شامل مى شود.
    ديگر امر به سجده و استغفار در هنگام ورود است :وادخلوا الباب سجّدا و قولوا حطّة ؛ زيرا اين گونه تعبير دليل بر قداست ويژه اين مكان است و اين كه مى توان از طريق شرافت آن به خدا تقرب جست و از گناهان گذشته استغفار كرد.
    البته اين دو قرينه ، تنها مى تواند در حد احتمال مساءله را به اثبات برساند، آن هم به اين صورت كه قريه در اين آيه بخشى از الارض المقدّسة است ، نه همه آن ؛ زيرا اولا، علت عدم ورود بنى اسرائيل در ابتداى امر، وجود عمالقه جبّار و عدم شهامت و جراءت بنى اسرائيل براى جنگيدن با آنان بود و در صورت بقاى عمالقه در سرزمين مقدس ، ترس بنى اسرائيل نيز بايد به حال خود باقى باشد(زيرا از گناه تبديل آنها: فبدّل الذين ظلموا...به دست مى آيد كه روحيه بهانه جويى و تمرد آنها از بين نرفته بود) و در اين صورت اگر اين قريه همان سرزمين مقدس باشد، مى بايست همان بهانه ها تكرار شود.
    ثانيا، ظاهر مجموع آيات اين است كه همه اين قضايا مربوط به زمان حيات حضرت موسى عليه السلام بوده و مطابق گفته شمارى از مفسّران و آنچه در تورات كنونى (1307) آمده ، بنى اسرائيل درزمان حيات آن حضرت وارد سرزمين مقدس نشدند، بلكه پس از رحلت آن حضرت به فرماندهى وصى او يوشع وارد اريحا(از بلاد شام كنونى و در واقع بخشى از سرزمين مقدس ) شدند. از اين رو فيض كاشانى با استناد به تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام قريه را بر اريحا تطبيق مى دهد.(1308)
    ثالثا: مقصود از الارض المقدّسة در سوره مائده ، مجموعه اراضى مقدسه ، يعنى منطقه شامات است كه به گواهى تاريخ ، مهد پيامبران الهى و سرزمين ظهور اديان بزرگ است و از چنين منطقه وسيعى تعبير به هذه القرية نمى شود. ظاهر اين تعبير، شهر يا روستاى خاصى است كه بايد طبق دو قرينه مزبور هم مكان مقدس باشد و هم از نعمت هاى فراوان برخوردار باشد.
    پس يا بايد مراد از قريه را خصوص شهر اريحا دانست ، كه يكى از شهرهاى فلسطين امروز و بخشى از مجموعه سرزمين مقدس است و در اين صورت فرمان ادخلوا در زمان حضرت موساى كليم عليه السلام و به وسيله خود آن حضرت ابلاغ گرديد، اگر چه هنگام اجراى آن ، حضرت موسى عليه السلام از دنيا رفت و پس از فتح قدس به دست يوشع ، بنى اسرائيل از طريق اريحا وارد اين سرزمين شدند.(1309) يا مقصود از قريه ، شهر بيت المقدس كنونى است . البته با اين قيد كه اين فرمان مربوط به زمان حضرت موسى عليه السلام و يوشع نيست ، بلكه يكى از فرمان هايى است كه در طول تاريخ بنى اسرائيل ، در زمان پيامبران ديگر آنان نازل شده ، يا اگر در زمان حضرت موسى عليه السلام نازل گرديده ، از جمله احكامى است كه ناظر به فرزندان بعدى بنى اسرائيل در زمانهاى آينده است و حضرت موسى عليه السلام آن را براى بنى اسرائيل قرائت مى كرد. شاهد اين سخن آن كه طبق تحقيق بلاغى رحمة الله عليه قريه اى به نام بيت المقدس در زمان موسى وجود نداشته است . او مى نويسد:
    بيت المقدس قريه اى بود كه حضرت سليمان (از احفاد حضرت موسى ) آن را بنا نهاد... تورات رايج مى گويد: حضرت موسى عليه السلام از طريق وحى ، احكام آمدن بنى اسرائيل به مكان موعود(مكانى كه خداوند بعد از خيمه مخصوص عبادت ، براى آنان اختيار كرد) را برايشان بيان مى كرد؛ چنان كه در سفر تثنيه از باب 12 تا31، به طور متفرق آمده است .(1310)
    بنابراين ، تعيين قطعى قريه مزبور با استفاده از قرآن كريم ميسور نيست و اگر علم به آن ضرورى بود، حتما در قرآن مطرح مى شد. عمده تحليل عبرت آموز داستان بنى اسرائيل در اين باره است .
    اما جهت دوم ، شواهدى وجود دارد كه مراد از قريه در آيه مورد بحث شهر است ، نه روستا. اين شواهد عبارت است از:
    1 فرمان حضرت موسى عليه السلام به همه آنها كه وارد آن قريه شوند؛ زيرا يك روستا گنجايش آن همه جمعيت (مطابق بعضى از نقل ها شش صد هزار نفر(1311)) را ندارد.
    2 فراوانى نعمت و اين كه هر چه مى خواستند فراوان در آن جا يافت مى شد: فكُلُوا منها حيث شئتم رغدا.
    تذكر 1 برخى از بزرگان اهل معرفت از تعيين قريه كه بيت المقدس است يا اريحا بر اثر عدم ثبوت خوددارى كردند، ليكن از مزار حضرت موساى كليم عليه السلام كه در نزديك اريحا در سرزمين بريصا با مشخصات خاص اقليمى است ، خبر داده اند.(1312)
    2 جمله فكُلوا منها حيث شئتم رغدا(1313) دليل بر اين است كه مقصود از ورود به قريه ، يعنى مراد از ادخلوا هذه القرية سكنا گزيدن در قريه است ؛ زيرا عيش گوارا و اكل واسع و طيّب غالبا در سايه اسكان و اقامت و استيطان تحقق مى يابد. بر اين اساس ، در سوره اعراف ، تعبير به اسكنوا هذه القرية (1314) شده است ، و مقصود از، اكل در اين آيه ، همانند آيه ولا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل (1315) مطلق تصرف است نه خصوص خوردن .
    مقصود از الباب
    مقصود ازالباب يا درِ مخصوص آبادى اريحاست ، بنابراين كه مراد از قريه ، آبادى اريحا باشد كه مطابق روايتى ، بنى اسرائيل در زمان حضرت موسى عليه السلام وارد اين قريه شدند(1316) يا مقصود، باب قبّه اى است كه آن حضرت در بيابان ، آن را براى عبادت بر پا كرد و مقدس شمرد(1317)، يا مراد يكى از درهاى بيت المقدس (باب الحطّه ) است (1318)، بنابراين كه آيه مزبور در مقام حكايت از ورود بنى اسرائيل به بيت المقدس پس از رحلت موسى عليه السلام باشد؛ زيرا مطابق تصريح برخى مفسران (1319) بنى اسرائيل در زمان حيات حضرت موسى عليه السلام وارد بيت المقدس نشدند.
    تذكر: مقصود ازباب هر كدام از ابواب ياد شده باشد، درى است كه به باب الحطّه معروف شده است .
    باب حطّه كه همان درِ انحطاط، تواضع و فروتنى است ، هماره به روى سالكان كوى حقّ گشوده است و طالبان آن اندك و واردان آن واصلند. از جيلانى كه نزد گروهى از حرمت خاص برخوردار است نقل شده : به تمام درها رفتم همه را پر از ازدحام يافتم ، به درِ تذلل و افتقار آمدم آن را خالى يافتم ، پس وارد آن در شدم و گفتم : بياييد.(1320)
    ورود خاضعانه و شاكرانه
    سجّدا جمع ساجد و حال براى ضمير فاعل ادخلوا است ؛ يعنى با حال خضوع و خشوع يا در حال انحنا وارد شويد(1321) يا مراد از سجده اين است كه نفس ورود شما براى سجده و عبادت و استغفار است (1322)، و نيز گفته شده : مراد از سجده ، قرار دادن پيشانى بر زمين نيست ؛ زيرا چنين سجده اى با حركت و ورود به قريه سازگار نيست ، بلكه مراد از آن در اين جا روح سجده است كه عبارت از خضوع و خشوع در برابر اوامر الهى است ، با در نظر گرفتن عظمت و جلال خداوندى و ملاحظه نعمت هايى كه ارزانى داشت . خضوع و خشوع و توجهى كه مى تواند به منزله سجده شكرى باشد براى نجات از سرگردانى چهل ساله در بيابان ، يا توفيق ورود به بيت المقدس ، در حالى كه درزمان حيات حضرت موسى عليه السلام ازورود به آن محروم بودند(1323)، هر چند بعيد نيست كه ظاهر آيه ، به ويژه با توجه به ساير موارد كاربرد واژه سجده در قرآن ، همان سجده معروف باشد و مراد اين باشد كه وقتى به در قريه رسيديد، ابتدا سجده كنيد و پيشانى بر خاك بگذاريد و سپس وارد شويد؛ چنان كه اگر گفته شوددر حال سجده داخل باب حرم شويد؛ يعنى وقتى به درگاه حرم رسيديد، ابتدا سجده كنيد و سپس وارد شويد و هيچ منافاتى با ورود و حركت عرفى ندارد، ليكن احتمال اراده خضوع و شكر از واژه سجده قوى است .
    تذكر: درباره سجده مزبور آرايى ارائه شده كه جامع آنها حالت تذلّل ، خضوع و مانند آن است ، ليكن برخى از متاءخران احتمال داده اند، منظور حالت انخفاض جاسوسى و خميدگى كارآگاهانه و خبر چينى باشد؛ زيرا سجده شكر در قبال نعمت است و يهودى ها كه از هراس عمالقه جراءت ورود به چنان قريه اى را نداشتند، نعمت غنيمت و بركت پيروزى نصيب آنان نشده بود تا شاكرانه وارد شوند(1324)، ليكن شهادت سياق از يك سو و گواهى آيات مشابه از سوى ديگر و تاءييد احاديث از سوى سوم نشان مى دهد كه سجود ياد شده صبغه جاسوسى و خبر چينى نداشت ، بلكه به شكرانه برخى از نعمت هاى الهى بوده است كه نجات از تيه يكى از آنهاست .
    درخواست ريزش گناهان
    اثبات تعبد به لفظ خاص حطة و استفاده آن از ظاهر آيه آسانى نيست ، مگر اين كه روايات معتبر عهده دار چنين اثباتى باشد. رواياتى كه از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام (1325) و از طريق عامه (1326) از رسول گرامى صلى الله عليه و آله درباره جمله بعدى آيه فبدّل الذين ... نقل شده ، مويد اين مطلب است ؛ زيرا مطابق اين روايات آنان به جاى لفظ حطة كلمه اى شبيه آن را بر زبان جارى مى ساختند.
    تلفظ به لفظ خاص كه نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبد و قلب خاشع است ، براى انسانهاى متكبر و متمرد، كار آسانى نيست تا صاحب المنار بگويد:آنها مكلف به تلفظ نشدند؛ از باب اين كه چيزى براى انسان آسانتر از تلفظ نيست (1327). با توجه به اين كه در لسان شرع نيز موارد فراوانى نيز يافت مى شود كه مكلفان را مامور به تلفظ به لفظ خاص مى كند. نظير آنچه در باب نماز و تلبيه احرام عمره و حج و رد اسلام و اداى شهادت مشاهده مى شود، بلكه اساسا در شريعت اسلامى هر عملى كه بيانگر خضوع و خشوع و تذلل در مقابل پروردگار است (نظير ركوع و سجود) غالبا با لفظى كه نشانه عظمت پروردگار يا ذلّت و طاعت عبد باشد همراه است ؛ نظير ذكر سبحان ربّى العظيم و بحمده در حال ركوع و سبحان ربّى اعلى و بحمده در حال سجده .
    حاصل اينكه بنى اسرائيل براى بخشوده شدن خطايا و گناهانشان به سه چيز مكلّف شدند:
    1 وارد شدن از در مخصوص قريه (كه مطابق آنچه در برخى از تفاسير(1328) آمده ، درى كم ارتفاع و داخل شدن از آن ، مستلزم خم شدن بود و روشن است كه ورود از چنين درى ، غرور آدمى را مى شكند و انسان متكبر را به خضوع وا مى دارد). البته مقصود از سجده در اين حال ، ركوع و انحنا نيست ؛ زيرا لازم طبيعى ورود از در كوتاه ، انحنا و خم شدن است .
    2 وارد شدن در حال سجده با معانى متعددى كه بيان شد(كه مطابق بعضى از آنها، امر ديگرى غير از داخل شدن از در مخصوص و مطابق بعضى ، عين همان است ).
    3 گفتن كلمه حطة در حال ورود. ظاهر روايات اين است كه تلفظ به خصوص واژه حطه نيز جزو فرمان بوده است . مگر آن كه احراز شود مقصود استغفار و درخواست حطّ و ريزش گناهان است ، نه تلفظ به لفظ خاص .
    معناى جامع احسان
    مراد از احسان در و سنزيد المحسنين نيكوكارى و نيكو به جا آوردن عمل است . بر اين اساس ، مقصود آيه اين است : كسانى كه سه فرمان مزبور(1 ورود به قريه ؛ 2 ورود باب در حال خضوع ؛3 گفتن حطه ) را نيكو به جا آورن افزون بر مغفرت و بخشش گناهانشان ، به آنان رحمت ثواب نيز مى دهيم ؛ اولا، با وصف غفار آنان را مى آمرزيم و ثانيا، با صفت رحيم از رحمت خاص برخوردارشان مى كنيم ؛ يعنى ابتدا با بخشش ‍ گناه ، گردگيرى و غبارروبى كرده سپس رنگ آميزى به صبغه الهى صورت مى پذيرد.
    لازم اين معنا آن است كه عنوان محسن در معناى لغوى خود، يعنى مطلق نيكو به جا آوردن عمل به كار رفته باشد؛ چنان كه در روايت عمر بن يزيد از امام صادق عليه السلام نقل شده است : اذا اءحسن المؤ من عمله ضاعف اللّه عمله بكلّ حسنةٍ سبعماة ؛ اگر مومن عملش را نيكو كند خداوند در برابر هر حسنه اى هفتصد حسنه مى نويسد. راوى در ادامه حديث ، معناى احسان را از آن حضرت مى پرسد (فقلت له : و ما الاحسان ) حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:((احسان آن است كه در نماز ركوع و سجود آن را نيكو به جا آورى و در روزه همه عوامل فاسد كننده آن را ترك كنى ... و هر عملى كه براى خدا انجام مى دهى از آلودگى ها پاك باشد، اذا صلّيت فاءحسن ركوعك و سجودك و اذا صمت فتوقّ كل ما فيه فساد صومك ... و كلّ عمل تعمله اللّه فليكن نقيّا من الدّنس (1329).
    ليكن از مجموع آيات و برخى روايات وارده درباره محسنان بر مى آيد كه وصف محسن بيانگر كمالى برتر است . محسن ، تنها كسى نيست كه كار خود را نيكو انجام دهد، بلكه كسى است كه از معرفت و يقين نيكويى به خداوند نيز بهره مند باشد و به تعبير رسول اكرم صلى الله عليه و آله احسان آن است كه آن گونه خدا را عبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى دست كم ، بدانى كه او تو را مى بيند: ان تعبداللّه كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك . (1330)
    ممكن است گفته شود اين معنا لازم خوب به جا آوردن عمل است ؛ يعنى كسى مى تواند اعمالش را نيكو انجام دهد كه از چنان پشتوانه قلبى و اعتقادى برخوردار باشد، نه اين كه معناى لغوى احسان تغيير يافته باشد، ليكن در عين حال مى شود گفت كه از مجموع آيات در اين زمينه بر مى آيد كه محسن به صورت يك مصطلح عبادى و اخلاقى درآمده و مفهوم جديدى يافته كه در بخش لطايف و اشارات آيات آن خواهد آمد.
    به همين لحاظ و چون آنچه در آيه مورد بحث آمده ، عنوان محسن به شكل اسم فاعل است (كه ظاهرا معناى صفت مشبهه را مى فهماند)، بعضى از مفسران (1331) مقصود از محسن در آيه را، نيكو انجام دادن فرمانهاى سه گانه فوق نگرفتند، بلكه مى گويند: آنان كسانى هستند كه تا كنون به خطايى آلوده نشدند و ثابت و استوار و به دور از هر آلودگى مسير پر فراز و نشيب چهل ساله بيابان را پيمودند. از اين رو جمله نغفر لكم خطاياكم شامل آنان نمى شود، بلكه شايسته است درباره آنان گفته شود: انجام دستورهاى سه گانه مزبور سبب افزايش حسناتشان مى شود(يعنى امتثال اوامر مزبور نسبت به گنه كار توبه به حساب مى آيد، اما نسبت به نيكوكاران سبب مزيد حسنات مى شود).
    نكته : براى احسان دو معنا ياد شده : يكى كار نيك كردن و ديگرى نسبت به غير نيكى كردن ، و نسبت بين اين دو معنا عموم و خصوص مطلق است ؛ يعنى هر جا نيكى نسبت به ديگرى است انجام كار نيك صادق است ، و برخى از موارد، انجام كار نيك صادق است و عنوان نيكى نسبت به ديگرى صادق نيست مانند:
    1 تهذيب نفس و تزكيه روح و ساير مسائل اخلاقى كه هر كدام از آنها در حد خود، مصداق احسان به معناى انجام كار نيك است ، ولى مصداق احسان به معناى نيكى نسبت به ديگرى نيست .
    2 تنبيه متجاوز و اجراى حد شرعى بر ظالم ، كه چنين كارى در حد خود احسان به معناى انجام كار نيك است ، ولى نسبت به آن ظالم احسان به معناى نيكى نسبت به او نيست ، هر چند حكم عدل و اجراى حد الهى نسبت به همگان خير و نيكى است .
    افزايش ثواب و احسان محسنان
    اين كه جمله سنزيد المحسنين از صورت جواب به صورت وعده در آمده ، يعنى نفرموده است : م نَزدِالمحسنين ، تا در نتيجه ادامه اى باشد براى نغفر لكم و مفهوم جمله اين چنين شود: اگر محسنين ، به اوامر مزبور عمل كنند ما بر احسانشان مى افزاييم يا افزون بر مغفرت گناهان ، به آنان ثواب نيز مى دهيم ، بلكه پس از اتمام جواب ، به طور مستقل فرمود: ما بر ثواب و احسان محسنان مى افزاييم ، شايد اشاره به اين باشد كه انسان محسن ، حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند و در صدد آن است و كلمه اگر كه نشان ترديد است نسبت به او شايسته او نيست .(1332)
    دشوارى تعبد بر ستمگران متمرّد
    در آيه دوم درباره تمرد ظالمان سخن به ميان آمده است ؛ فرمان اخير را كه انجام آن نيازمند خضوع و بندگى و استغفار بود، امتثال نكردند، بلكه آن را به كلمه اى استهزاآميز تبديل كردند. از اين رو بر ستمگران عذابى از آسمان فرو فرستاديم :فبدّل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما كانوا يفسقون .
    برخى مفسران مراد از تبديل در فبدّل را مخالفت عملى دانسته اند(1333)؛ نظيريريدون ان يبدّلوا كلام اللّه (1334) يعنى فبدّل بدين معناست كه آنان عملا استغفار نكردند و تواضع نشان ندادند، نه اين كه لفظ مورد دستور را به لفظ ديگر تبديل كردند، ليكن ظاهر كلمه تبديل همان است كه جمهور مفسران برآنند و روايات نيز آن را تاءييد مى كند؛ يعنى به جاى گفتن كلمه حطّة بدلى براى آن ساختند و واژه بديل را به جاى اصيل بر زبان جارى كردند. به همين دليل است كه عده اى خواسته اند از اين آيه لزوم محافظت بر الفاظ ماءثوره و روا نبودن تغيير لفظى آن را استفاده كنند.(1335)
    next page

    fehrest page


    back page

  16. #49
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اگر چه ممكن است جواب داده شود كه ظاهر سياق ، تبديل قول مورد دستور به قولى است كه از سر لجاجت و مخالفت گفته شود و معناى متضادّ داشته باشد و چنين تبديلى شامل نقل به معنا نمى شود ؛ زيرا لفظ آيينه معناست ، اگر معنا كه مقصود اصلى است محفوظ بماند، تبديل جامه زيانى وارد نمى كند.
    در اين كه قول ديگرى كه آن را جايگزين حطّه ساختند چه بود، تعبيرهاى مختلفى نقل شده است ؛ مرحوم بلاغى با استفاده از تورات جديد مى نويسد: شايد قول جايگزين شده اين شده باشد كه آنان گفتند: خداوند به آنها امر فرمود كه زكواتشان را بفروشند و با آن شراب و گاو و گوسفند بخرند و در بيت المقدس انفاق كنند و در پاورقى مى نويسند:كلمه اى كه به لغت عبرانى به جاى لفظ شراب ، در تورات (فصل چهارم ، سفر تثنيه ) آمده ، صريح در معناى شراب است و قابل تاءويل نيست !(1336). تفسير صافى از تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام نقل مى كند: مخالفت و تبديل آنان اين بود كه وقتى به قريه رسيدند آن را درى مرتفع كه نيازى به خم شدن براى ورود در آن نيست يافتند. از اين رو گفتند: تا كى موسى و وصيّش يوشع ما را مسخره مى كنند... و با جسارت و لجاجت ، به جاى آنكه از رو وارد قريه شوند از پشت داخل آن شدند و به جاى كلمه حطّه كلمه ديگرى به كار بردند كه معناى گندم سرخ (حنطة حمراء) است (1337) و مطابق روايتى كه در صحيح مسلم از رسول مكرم صلى الله عليه و آله نقل شده ؛ آنان از عقب ، كشان كشان داخل باب شدند و حبّة فى شَعَرة (گندمى كه در پوسته زرين خود است ؛ گندم سرخ ) گفتند: فدخلوا الباب يزحفون على اءستاههم و قالوا حبّة فى شَعرة (1338). در صورت صحت تاريخ و حديث مزبور ممكن است اختلاف آن مستند به تعدد گويندگان و تبديل كنندگان باشد كه هر كدام به گونه خاصى تبديل كردند.
    علت تبديل كلمه حطّه اين است كه گفتن اين كلمه گر چه بر زبان آسان است ، اما چون دليل بر تعبّد است ، ير روح كسانى كه ديو درون را رام نكردند و در جهاد اكبر پيروز نشدند سنگينى مى كند؛ نظير نماز كه خواند آن با اين كه زحمتى ظاهرى و جسمانى ندارد در عين حال براى كسى كه نمى تواند نفس ‍ خويش را بشكند و در برابر خداوند خضوع كند، بسيار سنگين است ؛ و انها لكبيرة الا على الخاشعين .(1339)
    و نظير گفتن لا اله الا اللّه كه گرچه بر زبان آسان است خفيفة على اللسان (1340)، براى مشركان صدر اسلام سنگين بود؛ چون لازمه اش كنار گذاشتن بت پرستى و پذيرفتن الوهيت و ربوبيت راستين ذات اقدس خداوند بود و اين تبديل عقيده كار آسانى نبوده است .
    تبديل ظالمانه سخن حق
    قيد ظلموا در جمله فبدّل الذين ظلموا دليل بر اين است كه كسانى كه قول مورد دستور را تغيير دادند و با آن مخالفت كردند همه بنى اسرائيل نبودند و تكرار آن در جمله فانزلنا على الذين ظلموا نيز، هم مى تواند براى اخراج غير ظالمان ، از استحقاق كيفر رجز آسمانى باشد؛ يعنى تنها بر آنان كه كلام خدا را تغيير دادند، عذاب فرستاديم و هم مى تواند اشاره به سبب نزول عذاب باشد و اين كه سبب نزول رجز ظلم آنان بود. در عين حال كه قبح ظلم آنان را نيز، تثبيت و تشديد مى كند و نيز اشاره دارد به اين كه حكم الهى درباره همه ظالمان يكسان جارى مى شود، خواه از آل فرعون باشند يا از بنى اسرائيل و اين كه اگر بر آل فرعون عذاب فرستاده شد نه بدان جهت بود كه آنها آل فرعون بودند، بلكه چون با مشاهده آيات الهى ، دست از لجاجت بر نمى داشتند و ظلم مى كردند. بنى اسرائيل لجوج و عنود نيز از اين جهت تفاوتى با آل فرعون ندارند.
    تذكر: نكته تعبير به غير الذى قيل لهم و عدم تعبير به مثل :فبدّل الذين ظلموا القول بغيره خصوصا با توجه به اين كه اساسا تبديل ، بدون مغايرت نخواهد بود، ممكن است اين باشد كه تعبير مزبور دليل بر مخالفت شديد آنها با دستور الهى و اشاره به اين است كه مغايرت لفظ بدلى با اصلى ، همه جانبه و از هر جهت بود، به گونه اى كه به هيچ وجه قابل توجيه نبود. گويا آنان از آغاز ماءمور به گفتن مبدّل اليه بودند.(1341)
    مصداق رجز نازل شده بر بنى اسرائيل
    فسق مستمر و تبه كارى مستدام بنى اسرائيل زمينه نزول عذاب را فراهم كرد و سرانجام متمردان از بنى اسرائيل رجزى آسمانى بر آنان فرو فرستاده شد.(1342)
    طبق روايت رسول گرامى صلى الله عليه و آله درباره طاعون كه فرمود: انه رجز عذّب به بعض الامم قبلكم (1343) مى توان احتمال داد رجزى كه بر بنى اسرائيل نازل شد طاعون بوده است ؛ چنان كه برخى تفاسير عامه نيز آن را بر طاعون تطبيق داده اند(1344) كه بر اثر آن بيست و چهار هزار نفر نابود شدند(1345) و مطابق روايتى هفتاد هزار نفر از بزرگان و شيوخ آنان از بين رفتند.(1346)
    برخى مفسران مى گويند:
    خداوند از بيان نوع عذاب و حقيقت آن سكوت اختيار كرده و روشن نكرده كه آيا طاعون بوده (چنان كه بعضى گفته اند) يا برف بوده است (چنان كه عده اى ديگر گفته اند) و همچنين از بيان تعداد كسانى كه با اين عذاب نابود شدند، كه آيا هفتاد هزار نفر يا بيشتر يا كمتر بوده اند و هم چنين از مدت زمان نزول اين عذاب كه آيا در يك لحظه و يك ساعت بوده يا در طول يك روز. از همه اينها نيز سكوت اختيار كرده است . ا اين رو ما نيز ساكت مى شويم و براى بيان آن به تكلف نمى افتيم ، چنان كه ديگران با اعتماد بر قولى ضعيف يا روايتى متروك به تكلف افتاده اند.(1347)
    البته اگر حديث معتبرى در صدد تعيين آن بر آمد كاملا مورد عنايت و حمايت خواهد بود، زيراروايت صحيح در هدايت تائهان تفسيرى سهم موثرى دارد.
    نكته : تنوين رجزا براى بيان عظمت و هولناك بودن عذاب است (1348). استنباط اين گونه از نكات گاهى از بررسى سياق آيه ، و زمانى از شواهد لبّى و لفظى آيه ديگر است .
    هشدارى به فاسقان
    تعبير به بما كانوا يفسقون با توجه به اين كه فعل ماضى كانوا بر سر مضارع در آمده دلالت بر استمرار آنان در فسق دارد و پيامش اين است :
    1 آنچه سبب نزول رجز آسمانى شد اصرار آنان بر گناه و استمرارشان در معصيت و خوددارى از توبه است .
    2 هشدارى است براى هر شخص و ملّتى كه به گناه آلوده است و بر آن اصرار مى ورزد و عادت به آن كرده است كه به هوش باشيد عذاب الهى فرا مى رسد. به بيان ديگر، اگر اين تعبير نبود با توجه به على الذين ظلموا و با توجه به فاء ترتيب در فانزلنا گمان مى شد كه سبب نزول عذاب ، ظلم خاص آنان در ارتباط با ورود به قريه ، و خوددارى آنان از توبه در اين مورد بود، اما جمله بما كانوا يفسقون مى رساند كه نزول رجز، مرتبط به مجموعه قبايحى است كه آنها مرتكب شدند، نه خصوص اين ظلم در اين مورد خاص ؛ يلكه ظلم آنان در تمرّد از ورود به قريه ، مزيد بر علت شد وگرنه فسق و تبه كارى مستدام آنان زمينه نزول رجز را فراهم كرده است .
    بعضى خواسته اند نفس تعبير به فسق ، يفسقون بعد از تعبير به ظلم ، الذين ظلموا را و به بيان ديگر تعليل نزول رجز به فسق را با آن كه على الذين ظلموا اشعار به اين داشت كه علت نزول رجز، ظلم آنان است خصوصا با توجه به فاء ترتيب در فانزلنا دليل بر غلوّ آنان در ظلم و اشاره به شدت ظلم آنها بگيرند و اين كه ظلم آنها به حد فسق و خروج از طاعت و بندگى خداوند رسيده بود(1349). شايد به اين لحاظ كه فسق در اصل به معناى خروج از پوسته اصلى و فطرى است و فَسَقَت الرطبة عن قشرها، يعنى خرما از پوست خود بيرون جست .
    ليكن اين بيان مشروط به اين است كه واژه فسق منفى تر از واژه ظلم باشد وگرنه ممكن است از قبيل تفنّن در تعبير باشد و بما كانوا يفسقون همان معنايى را افاده كند كه بما كانوا يظلمون مفيد آن است ؛ به ويژه با توجه به اين كه در سوره اعراف در مورد مخصوص همين قضيه تعبير به يظلمون شده است :فبدّل الذين ظلموا منهم قولا غير الذى قيل لهم فاءرسلنا عليهم رجزا من السماء بما كانوا يظلمون (1350). پس ‍ نكته اى كه در جمله بما كانوا يفسقون قابل ذكر است ، همان است كه گذشت .
    لطايف و اشارات
    1 سرزمين فلسطين و ناسپاسى هاى بنى اسرائيل
    يكى از بزرگترين ظلم ها و ناسپاسى هاى بنى اسرائيل ، رفتار ناروايى بود كه در مورد ورود به سرزمين مقدس ‍ و پر بركت بيت المقدس ، از خود نشان دادند.
    قرآن كريم از منطقه بيت المقدس گاهى به قريه تعبير مى كند، نظير آيه مورد بحث (بنابراين كه مراد از قريه در اين آيه و همچنين آيه 161 سوره اعراف ، سرزمين بيت المقدس باشد كه بحث آن در بخش ‍ تفسير گذشت ) و گاهى به سرزمين مقدّس و گاهى نيز تعبير به سرزمين با بركت مى كند؛ زيرا اين منطقه هم از لحاظ معنوى متنعم و با بركت است ، چون انبياى فراوانى از آن جا برخاستند و معبد آن به دست مبارك حضرت سليمان بنا شده است و هم از جهت ظاهرى منطقه حاصل خيز و پر بركتى است .
    از اين رو از زمان حضرت ابراهيم خليل ، از اين سرزمين با وصف مكان مبارك و مقدس ياد مى شود. در جريان حضرت ابراهيم عليه السلام چنين آمد:و نجّيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين (1351) و پس از او در جريان حضرت موساى كليم عليه السلام نيز چنين آمده است :يا قوم ادخلوا الارض المقدسة التى كتب اللّه لكم ولا ترتدوا على اءدباركم فتنقلبوا خاسرين (1352) و پس از او وقتى نوبت به سليمان نبّى و داود پيامبرعليه السلام مى رسد چنين آمده است :و لسليمان الريح عاصفة تجرى باءمره الى الارض التى باركنا فيها(1353). پس از آنان در زمان عيساى مسيح عليه السلام و سپس در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله نيز از امكان با وصف سرزمين مبارك ياد مى شود؛ چنان كه درباره معراج رسول گرامى صلى الله عليه و آله مى فرمايد: سبحان الذى اءسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله (1354).
    در بعضى از آيات نيز از اين سرزمين به مسكن صدق تعبير شده :ولقد بوّانا بنى اسرائيل مبوّاء صدق (1355) و سرزمين صادق سرزمينى است كه همه لوازم و امكانات را داراست و هيچ كذبى در آن نيست . مسكن صدق همانند وعد صدق ، لسان صدق ، قدم صدق و جايگاه صدق (1356) با جامعه بشرى راست مى گويد، هم در نعمت هاى معنوى و هم در نعمت هاى مادى .(1357)
    بنى اسرائيل پس از خارج شدن از مصر و نجات از دريا، ماءمور مى شوند تا به چنين سرزمين مبارك و مقدسى وارد شوند، اما اين قوم بهانه گير و ناسپاس در جواب فرستاده خدا گفتند:ان فيها قوما جبّارين و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها...(1358) وفاذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (1359)، و آنگاه پس از چهل سال سرگردانى و آوارگى در صحراى سوزان سينا، دوباره ماءمور به ورود به آن مى شوند(بنابراين كه قريه در آيه مورد بحث و آيه 161 سوره اعراف اشاره به بيت المقدس باشد) اما باز هم اين قوم ناسپاس تحريفگر(قومى كه هم احبار و رهبانشان دست به تحريف تورات زدند و هم توده كم فكر و ضعيف الايمان آنها كلام الهى را تبديل كردند) به شرايط ورود به اين مكان پاك (استغفار از گناهان سابق و اظهار خشوع و تواضع و بر زبان جارى ساختن كلمه حطّه عمل نكردند و كلام خدا را تبديل و تحريف كردند و در نتيجه به عذاب الهى دچار شدند.
    تذكر: اثبات قداست بيت المقدس مستلزم ترجيح احتمال اراده آن از كلمه القريه نيست ، بلكه چون يكى از محتملات آن است در اين جا مطرح شد.
    2 رفاه گرايى بنى اسرائيل
    اوامرى كه در آيه مورد بحث آمده الزامى است ، مگر امر فكلوا كه براى اباحه و ترخيص است . يهوديان عصر حضرت موسى عليه السلام اوامر الزامى را ترك يا تبديل كردند، ولى امر ترخيصى را كه همراه رفاه و آسايش بود پذيرفتند. اما اوامر سه گانه را چنين طرد كردند كه درباره اصل دخول قريه صريحا با حضرت كليم اللّه به مجادله سيّئه پرداختند و درباره دخول ساجدانه و متواضعانه ، تمرّد كرده متعنتاته و مختالانه وارد شدند و درباره قول حطّه و طلب مغفرت يا گفتن كلمه توحيد همراه با قبول ولايت ... مستكبرانه و مستنكرانه برخورد كردند. اما درباره امر ترخيصى تصرف رفيهانه و آسودمندانه هيچ دريغى نورزيدند.
    تبديل كه گاهى ترك بدون عوض است و زمانى با تعويض همراه است ، توسط يهوديان عصر حضرت كليم اللّه نسبت به اوامر سه گانه معهود صورت پذيرفت .
    3 اوصاف محسنان در قرآن كريم
    چنان كه در مباحث تفسيرى گذشت ، از مجموع آيات و برخى روايات بر مى آيد كه عنوان محسن و محسنين محتوايى بيش از خوب به جا آوردن عمل دارد و در آن تقواى ويژه نيز مطرح است .((محسن در فرهنگ قرآنى از مقوله احسانى است كه ويژگى آن در روايت نبوى تبيين شده و در بحث تفسيرى گذشت . ان تعبد اللّه كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك . (1360)
    آياتى كه عنوان محسن را تفسير مى كند، شجره طيبه اى را به تصوير مى كشد كه هم از جهت عقيده ، ريشه در اعماق زمينه هاى اعتقادى و مايه هاى ايمانى دارد و هم از جهت عمل و شاخ و برگ و فروع ، سر به آسمان برافراشته و سينه ملكوت را شكافته ، ميوه ها و اعمال صالح درخشانى به بار آورده است :مثلا كلمة طيّبة كشجرة طيّبة اءصلها ثابت و فرعها فى السماء# تؤ تى اءكلها كل حين باذن ربّها.(1361)
    بعضى از صفاتى كه آيات قرآن براى محسنان ذكر مى كند، عبارت از:
    1 تا 3 كمى از شب را مى خوابند و در سحر گاهان استغفار مى كنند، مقدارى از اموالشان را(غير از حقوق واجب مالى ) به نيازمندان مى دهند:
    ...انهم كانوا قبل ذلك محسنين# كانوا قليلا من اليل ما يهجعون# وبالاحسار هم يستغفرون# و فى اءموالهم حقُّ للسائل و المحروم (1362). البته اين كرايم اخلاق لازم تقواى ويژه اى است كه در محسنان يافت مى شود.
    4 از زينت هاى دنيا چشم مى پوشند و رو به جانب آخرت دارند؛ از دار غرور، پهلو تهى مى كنند و به سوى دار خلود، شتابان در حركتند و در آن جا پهلو مى گيرند:يا اءيّها النّبى قل لازواجك ان كنتنّ تردن الحيوة الدّنيا و زينتها فتعالين اءمتّعكنّ و اءسرّحكنّ سراحا جميلا # و ان كنتنّ تردن اللّه و رسوله و الدار الاخرة فان اللّه اءعدّ للمحسنات منكنّ اءجرا عظيما.(1363)
    5 منادى عامل و معتقدى براى دين هستند، هم به حق معتقدند و به آن عمل مى كنند و هم حق مى گويند و آن را نشر مى دهند:و الذى جاء بالصّدق و صدّق به اءولئك هم المتّقون # لهم ما يشاءءون عند ربّهم و ذلك جزاء المحسنين .(1364)
    6 تا 8 نماز به پا مى دارند، زكات مى دهند و به آخرت يقين دارند: تلك ايات الكتاب الحكيم # هدىً و رحمةً للمحسنين # الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم بالاخرة هم يوقنون .(1365)
    9 مجاهدانى مخلص و فداكارانى از خود گذشته در راه خدا هستند و از معيّت ويژه الهى برخوردارند:و الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و ان اللّه لمع المحسنين (1366)، در احياى مآثر دينى از هيچ ايثار و نثارى دريغ ندارند و از اجر مخصوص خدا بهره مندند:ذلك بانهم لا يصيبهم ظماء ولا نصب ولا مخمصة فى سبيل اللّه ... ان اللّه لا يضيع اءجر المحسنين .(1367)
    10 در راه خدا صبور و پايدار و با استقامتند: انه من يتّق و يصبر فان اللّه لا يضيع اءجر المحسنين .(1368)
    11 اهل كرامت و گذشتند: قالوا يا ايّها العزيز ان به اءبا شيخا كبيرا فخذ اءحدنا مكانه انا نريك من المحسنين (1369)، فاعف عنهم واصفح ان اللّه يحبّ المحسنين (1370)، و متّعوهنّ على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف حقا على المحسنين .(1371)
    12 در حال خوف و رجا به سر مى برند و با بيم و اميد خدا را مى خوانند و رحمت خاص الهى به آنان نزديك است : ولا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها وادعوه خوفا و طمعا ان رحمت اللّه قريب من المحسنين .(1372)
    13 تا 16 در پذيرش حق استكبار نمى ورزند، حقيقت را دريافته اند و در پى آن نسبت به آيات الهى ، عشق و شوق از خود نشان مى دهند و پيوسته ملحق شدن و رسيدن به صالحان را از خدا طلب مى كنند:... انهم لا يستكبرون # و اذا سمعوا ما انزل الى الرّسول ترى اءعينهم تفيض من الدمع ممّا عرفوا من الحقّ يقولون ربّنا امنّا فاكتبنا مع الشاهدين # و ما لنا لا نؤ من باللّه و ما جاءنا من الحق و نطمع ان يدخلنا ربّنا مع القوم الصالحين # فاءثابهم اللّه ... و ذلك جزاء المحسنين .(1373)
    17 با همه پايمردى ها و استقامت ها در راه خدا، پيوسته از گناهان خود اظهار عجز و شرمسارى مى كنند و از خداوند،
    آمرزش گناهان ، ثبات قدم و نصرت بر كافران را مى طلبند:و كاءيّن من نبىّ قاتل معه ربيّون كثير...# و ما كان قولهم الا ان قالوا ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فى اءمرنا و ثبّت اءقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين # فاتاهم اللّه ثواب الدنيا و حسن ثواب الاخرة واللّه يحبّ المحسنين .(1374)
    18 و 19 حتى در حال تنگ دستى نيز اهل انفاقند و خشم خويش را فرو مى برند. از اين رو از محبوبان ويژه خدا هستند:الّذين ينفقون فى السّرّاء و الضّرّاء و الكاظمين الغيظ... واللّه يحبّ المحسنين .(1375)
    از مجموع صفات مزبور، اجمالا بر مى آيد كه محسن تنها به معناى نيكو به جا آورنده عمل يا نيكوكار نيست ، بلكه احسان ، مقامى است كه براى تحديد حدود و لوازم و آثار آن ، تدبّر بيشترى لازم است .
    بحث روايى
    1 تطبيق آيه بر ولايت محمد و آل محمدصلى الله عليه و آله
    عن العسگرى :.. و ادخلوا الباب باب القرية سجّدا مثّل اللّه عز و جلّ على الباب مثال محمد و علىّ و اءمرهم ان يسجدوا تعظيما لذلك المثال و يجددوا على انفسهم بيعتهما و ذكر موالاتهما و ليذكروا العهد و الميثاق الماءخوذين عليهم لهما و قولوا حطّة اءى قولوا: ان سجودنا للّه تعالى تعظيما لمثا محمد و على و اعتقادنا لو لا يتهما حطّة لذنوبنا و محو لسيئاتنا.
    قال للّه تعالى : نغفر لكم بهذا الفعل خطاياكم السالفة و نزيل عنكم آثامكم الماضية و سنزيد المحسنين من كان منكم لم يقارف الذنوب التى قارفها من خالف الولاية و ثبت على ما اءعطى اللّه من نفسه من عهد الولاية فانا نزيد هم بهذا الفعل زيادة درجات و مثوبات و ذلك قوله تعالى : و سنزيد المحسنين .(1376)
    عن الباقر فى قولهم باب اللّه :معناه ان اللّه احتجب عن خلقه بنيّنه و لاوصياء من بعده و فوض اليهم من العلم ما علم احتياج الخلق اليه . و لمّا استوفى النبى على علىّ العلوم و الحكمة قال : انا مدينة العلم و على بابها و قد اءوجب اللّه على خلقه الاستكانه لعلّى بقوله : وادخلوا الباب سجّدوا و قولوا حطّة نغفر لكم خطاياكم و سنزيد المحسنسين اءىّ الذين لا يرتابون فى فضل الباب و علّو قدره ....(1377)
    عن اءمير المومنين و الباقر فى قوله تعالى : و ليس البّر بان تاءتوا البيوت (1378) الآية و قوله تعالى : و اذا قلنا ادخلوا هذه القرية : نحن البيوت التى اءمر اللّه ان توتى من اءبوابها الحديث .(1379)
    عن اءمير المومنين :هؤ لاء بنو اسرائيل نصب لهم باب حطّة و انتم معشر امة محمد نصب لكم باب حطّة ، اهل بيت محمد: اءمرتم باتيّاع هداهم ، و لزوم طريقتهم ليغفر لكم بذلك خطاياكم و ذنوبكم و ليزداد المحسنون منكم ، و باب حطّتكم اءفضل من باب حطّتهم ؛ لانّ ذلك كان باءخاشيب و نحن الناطقون الصادقون المومنون الهادون الفاضلون الحديث .(1380)
    عن اءمير المومنين : قال رسول اللّه : لكل امّة صديق و فاروق و صدّيق هذه الامة و فاروقها علىّ بن اءبى طالب ؛ ان عليّا سقينة نجاتها و باب حطّتها.(1381)
    و عنه :فانى سمعت رسول اللّه يقول لى : مثلك فى امتّى مثل باب حطّة فى بنى اسرائيل ؛ فمن دخل فى ولايتك فقد دخل الباب كما اءمره اللّه عزو وجل .(1382)
    عن الباقر:نحن باب حطّتكم .(1383)
    عن الصادق :قال امير المومنين فى خطبة : انا باب حطّة .(1384)
    عن امير المومنين فى خطبة الوسيلة :اءلا و انى فيكم اءيّها الناس كهارون فى آل فرعون ، و كباب حطّة فى بنى اسرائيل (1385)
    عن رسول اللّه :ان اللّه عزو وجل جعل اءهل بيتى فى اءمّتى كسفينة نوح ... و مثل باب حطّة فى بنى اسرائيل ، من دخله كان امنا.(1386)
    اشاره الف : با اغماض از سند، آنچه به اصل ولايت اهل بيت و عصمت باز مى گردد، امرى است قطعى و كاملا ثابت شده و نيازى به بازگو كردن ندارد.
    ب : تنظير باب ولايت در اسلام به باب حطّه بنى اسرائيل بى محذور است ؛ چنان كه ترجيح باب ولايت بر باب حطّه از لحاظ معنوى بودن باب ولايت و مادى بودن باب حطّه كاملا مورد اذعان است و نيازمند تحليل نيست .
    ج : مهم ترين مطلب اين گونه احاديث تمثّل مقام ولوى اهل بيت عصمت براى نجات يافتگان بنى اسرائيل است . آنچه از مجموع روايات متفّرق راجع به امم و اقوام و ناظر به انبياء و اوليا از آدم و بعد از آن وارد شده اين است كه انسانهاى كامل و برين و ممتاز كه واجد قدر اول خلافت الهى هستند، كلمات تّام خدايند و حضرت آدم آنها را تلقّى كرد و ديگران نيز از آنها تنعّم يافتند. بنى اسرائيل نيز در هنگام ورود به باب حطّه در پيشگاه آنان تعظيم كردند.
    2 مراد از قرية ، باب و حطّة
    عن العسكرى :...ادخلوا هذه القرية و هى اءريحا من بلاد شام و ذلك حين خرجوا من التيه فكلوا منها من القرية حيث شئتم رغدا واسعا بلا تعب و لا نصب ....(1387)
    عن اءبّى اسحق عمّن ذكره و قولوا حطّة مغفرة حطّ عنّا اءى اغفر لنا.(1388)
    عن الباقر : و ادخلوا الباب سجدا ان ذلك حين فصل موسى من اءرض التيه فدخلوا العمران و كان بنو اسرائيل اءخطؤ وا خطيئة فاءحبّ اللّه ان ينقذهم كنها ان تابوا فقال لهم : اذا انتهيتم الى باب القرية فاسجدوا و قولوا: حطّة تنحطّ عنكم خطاياكم فاءمّا المحسنون ففعلوا ما اءمروا به ، و امّا الذين ظلموا فزعموا حنطة حمراء فبّدلوا فانزل اللّه تعالى رجزا.(1389)
    عن ابن عباس وادخلوا الباب قال : باب ضيق سجّدا قال : ركعّا.(1390)
    اشاره الف : با صرف نظر از سند و اعتراف به صعوبت اثبات مطالب علمى و غير تعبّدى با اين گونه اخبار مشابه تاريخ ، اعتماد به محتواى خبرى كه قريه مزبور را اريحا مى داند آسان نيست ؛ زيرا مضون آن با شواهد ديگرى كه قريه ياد شده را بيت المقدس معرفى مى كند هماهنگ نيست .
    ب : انفصال حضرت موسى از سرزمين تيه معقول و. مقبول است ؛ زيرا سرگردانى و تحيّر در آن وادى يك نوع تنبيه الهى بوده است و چنين توبيخى مناسب شان حضرت كليم نبوده است و تفصيل آن در ضمن آيه يتيهون فى الارض (1391) خواهد آمد.
    ج : اين كه معناى حطّه ، درخواست مغفرت و ريزش گناه باشد كاملا با بحث تفسيرى هماهنگ است و اما اين كه معناى سجود، همان ركوع و انحناى طبيعى باشد كه به كوتاهى در ورودى استناد داشته باشد، مطابق با ظاهر آيه و مناسب با مطالب گذشته نيست .
    3 مراد از تبديل و رجز
    عن الباقر:نزل جبرئيل بهذه الاية على محمد هكذا:فبدّل الذين ظلموا آل محمد حقّهم قولا غير اذى قبل لهم فانزلنا على الذين ظلموا آل محمد حقّهم رجزا من السماء بما كانوا يفسقون .(1392)
    عن العسكرى :.. لم يسجدوا كما اءمروا و لا قالوا ما اءمروا و ظلموا ولكن دخلوها مستقبلها باءستاههم و قالوا:هطا سمقانا يعنى حنطة ء حمراء نتقوتها اءحبّ الينا من هذا الفعل و هذا القول . قال اللّه تعالى : فانزلنا على الذين ظلمونا و غيّروا و بدّلوا ما قيل لهم و لم ينقادوا لو لاية اللّه و ولاية محمد و على و آلهما الطيبين الطاهرين رجزا من السماء بما كانوا يفسقون يخرجون من اءمر اللّه و طاعته . و الرجز اذى اءصابهم انه مات منهم بالطاعون فى بعض يوم مائة و عشرون اءلفا و هم من علم اللّه انهم لا يومنون و لا يتوبون ، و لا ينزل هذا الّجز على من علم اللّه انه يتوب او يخرج من صلبه ذرية طيبة توّحد اللّه و تومن بمحمد و تعرف مولاة على وصيّة و اءخيه .(1393)
    عن الحسن بن على بن ابى طالب :... ثّم اءقبل رسول اللّه على اليهود و قال : احذروا ان ينالكم بخلاف اءمر اللّه و خلاف كتاب اللّه ما اءصاب اءوائلكم الذين قال اللّه فيهم : فبدّل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم و اءمروا بان يقولوه . قال اللّه تعالى : فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء عذابا من السماء طاعونا نزل بهم فمات منهم مائة وعشرون اءلفا ثّم اءخذهم بعد ذلك فمات منهم مائة وعشرون اءلفا اءيضا و كان خلافهم انهم لمّا ان بلغوا الباب راءوا بابا مرتفعا فقالوا: ما بالنا نحتاج ان نركع عند الدخول ههنا ظننّا انه باب متطامن لا بّد من الركوع فيه و هذا باب مرتفع الى متى يسخر بناء هؤ لاء يعنون موسى و يوشع بن نون و يسجدونا فى الاءباطيل ، و جعلوا استاهم نحو الباب و قالوا بدل قولهم : حطّة الذى امروا به : همطاسمقانا، يعنون حنطّة حمراء، فذلك تبديلهم .(1394)
    عن رسول اللّه : ان هذا الطاعون رجز و بقية عذاب به اناس من قبلكم ، فاذا كان بارض و انتم بها فلا تخرجوا منها و اذا بلغكم انه باءرض فلا تدخلوها.(1395)
    اشاره الف : چون قرآن و همانند آفتاب و ماه در طول تاريخ مى تابد و هماره مواضع ، اماكن ، اشيا و اشخاص را روشن و معرفى كرده و آن را محمود يا مذموم مى داند، عناوين ماءخوذ در آيه مورد بحث از قبيل تبديل حقّ به باطل ، تغيير حَسَن به قبيح ، تحويل معروف به منكر و مانند آن طبق آنچه در اين گونه احاديث آمده است ، انطباق يافت و گرنه مضامين روايات مزبور از سنخ تفسير مفهومى آيه مورد بحث نيست .
    ب : لغت نبطى هاى اسرائيلى ، عبرى ، سريانى و... بوده است ؛ آنان هرگز به عربى تكلم نمى كردند و آنچه به عنوان قصه يهودى ها در قرآن و نيز در اين بخش وارد شده از سنخ نقل به معناست ؛ يعنى تمام گفتمان حضرت كليم اللّه و هارون و يوشع عليه السلام با بنى اسرائيل و همه قبول و نكول آنان به لغت عبرى تاءديه مى شد؛ كلمه حطّه كه مورد امر قرار گرفت و واژه حنطه كه محور تبديل واقع شد، همگى از قبيل ترجمه گفته هاى عبرى يهود است ، نه متن گفته هاى آنان .
    ج : بيمارى طاعون مى تواند از مصاديق رجز به معناى عقوبت الهى باشد و اصل پديد آمدن آن نيز درباره برخى از اقوام گذشته محتمل است و در صورت صحت خبر مزبور مورد وثوق خواهد بود، ليكن تطبيق آن بر جريان يهودى هاى مبتلا به گناه تبديل ، نيازمند دليل خاص است كه در حديث فوق به آن اشاره نشده است .
    د: حكم دخول و خروج سرزمين طاعون زده از مدار بحث كنونى بيرون است .
    و اذ اسْتَسْقى موسى لِقومِهِ فَقُلنا اضرِبْ بِّعصَاكَ الحَجَرَ فَانفَجَرَت منهُ اثْتَتاعَشْرَةَ عَينا قَدْ عَلِمَ كُلُّ اناسٍ مَّشْرَبَهُمْ كُلُوا و اشْرَبوا مِنْ رزقِ اللّه ولا تَعْثَوا فىالارضِ مُفْسِدينَ(60)
    گزيده تفسير
    بنى اسرائيل در مسير حركت در سرزمين تيه و بيابان سينا، ماءمور شدند در قريه و مكانى خاص استقرار يافته و مدتى در آن جا سكنا گزينند. از آن جا كه آب محدود يك آبادى براى تاءمين نيازهاى مختلف جمعيت كثير كافى نبود، بنى اسرائيل به كم آبى دچار شدند و به حضرت موسى عليه السلام شكايت بردند. در خواست سيراب كردن ، از سوى بنى اسرائيل به كليم اللّه ارائه شد و آنگاه از طرف آن حضرت به حضور خداى سبحان معروض شد و چون استسقاى وى جنبه عبادى داشت و همراه با كرامت بود خداوند آن را فقط به او اسناد داد و دعاى موسى كليم با نزول وحى الهى مستجاب شد.
    گواه اين كه استسقاى بنى اسرائيل و شكافته شدن سنگ با زدن عصا، در بيابان و پيش از ورود به قريه معهود بوده اين است كه اولا، آن قريه آباد بوده و از آب آشاميدنى برخوردار بوده است و ثانيا، امر كلوا در ادامه آيه ، كه در كنار و اشربوا آمده ، ناظر به منّ و سلوى است كه در بيابان نصيب بنى اسرائيل مى شد.
    به سبب حس گرايى بنى اسرائيل و نيز براى بستن همه راه هاى بهانه و تمام كردن حجت بر آنان ، از ميان راه هاى معنوى نيل به آب ، راه معجزه ، يعنى زدن عصا به سنگ انتخاب شد كه تاثير آن بيش از علل و عوامل ديگر است .
    شكافتن سنگ آن هم از طريق زدن عصا و خارج ساختن دوازده چشمه از آن ، امرى عظيم و شگفت انگيز و از بزرگ ترين نشانه هاى قدرت خداى سبحان و صدق دعوى نبوت حضرت موسى عليه السلام و يكى از نعمت هاى خداوند بر بنى اسرائيل است .
    سنگ مزبور كوچك و قابل حمل نبوده بلكه تخته سنگى معين و منصوب در مكانى خاص بوده است كه ظرفيت به وجود آمدن دوازده آبشخور جدا از هم را داشت . اين سنگ با همان عصاى معروف كه به اژدها نقل تبديل مى شد و موساى كليم با آن دريا را شكافت ، شكافته شد و آب از آن جوشيد. آنگاه دوازده آبشخور جدا از هم به وجود آمد كه هر كدام در جهتى خاص و داراى نشانه اى ويژه بود، به گونه اى كه هر يك از گروههاى دوازده گانه جايگاه مخصوص خود را مى شناخت و هر مشربى به اندازه اى وسعت داشت كه مى توانست جمعيت زياد اسباط (شش صد هزار نفر) را به راحتى سيراب كند.
    بنى اسرائيل در اين حال ، هم از منّ و سلوى برخوردار بودند، هم استقرار نسبى يافتند. با جوشيدن دوازده چشمه نيز، مشكل بى آبى يا كم آبى آنها حل شده و هم با تقسيم بندى چشمه ها به عدد اسباط بهانه اى براى تنازع و اختلاف نداشتند ؛ از اين رو خطاب شد كه از زرق خدا، يعنى منّ و سلوى و آب چشمه ها، بخوريد و بياشاميد و با هم درگير نشويد و در زمين فساد نكنيد و نعمت الهى مايه طغيان شما نشود. اين خطاب ، تصويرى از عيش رفيه قوم يهود و ترسيم كننده تحول خاصى است كه پس از نعمت براى آنان پديد آمد.
    خداى سبحان يهود را، كه از نهايت رحمت ، نعمت و وسعت عيش بهره مند شدند از هر گونه فساد، كه بارزترين مصداق آن ، اختلافات و درگيرى هاى فردى يا قومى و قبيله اى است ، بر حذر داشت و آنان را از تبديل شكر نعمت به كفران ان نهى فرمود. شكر اين نعمت وسيع آن است كه هرگز فساد نكنيد و الگوى ديگران در فساد نشده ، فساد را در زمين نشر ندهيد.
    تفسير
    الحجر: برخى مفسران الف و لام درالحجر را براى عهد و برخى جنس دانسته اند. شيخ طوسى (1396) و به تبع او طبرسى (1397) عهد بودن آن را اختيار كردند كه قول ابن عباس است و با دو روايت از امام باقرعليه السلام كه فرموده است : نزلت ثلاثة اءحجار من الجنة : حجر مقام ابراهيم و حجر بنى اسرائيل و الحجر الاسود(1398)،اذا خرج القائم من مكّة ينادى مناديه اءلا لايحملنّ اءحد طعاما ولا شربا و حمل معه حجر موسى بن عمران و هو وقر بعير ولا ينزل منزلا الا انفجرت عنه عيون فمن كان جائعا شبع و من كان ظمآنا روى و رويت دوابّهم حتى ينزلوا النجف من ظهر الكوفة (1399) مطابقت دارد؛ چون اين دو روايت نشان مى دهد كه سنگ مزبور حجر خاص و معهودى بوده است .
    البته اين دو روايت با آنچه از سياق آيه مورد بحث استظهار مى شود، منافات دارد؛ زيرا ظاهر سياق آيه اين است كه جوشش اب مربوط به تخته سنگ معيّنى بوده كه در مكان خاصّى نصب شده بود و مكان مزبور ظرفيّت به وجود آمدن دوازده آبشخور جدا از هم را داشت .
    ممكن است در ظهور آيه در عهد به معناى سنگ بهشتى تاءمل كرد. معهود بودن گاهى با تعبيرى مشابه تعبير هذه القرية به دست مى آيد و زمانى بين متكلم و مخاطب مورد محاوره قبلى بوده است ، و مانند آن . سنگى كه منشاء جوشش چشمه ها شد، حَجَر معيّن خارجى است كه بعدا معهود شد و اگر در روايات مربوط به عصر ظهور ولى عصر(عج ) امده باشد، دليل معهوديّت بعد از وقوع است ، نه قبل از آن .
    در صورت قبول معهود بودن حجر، اثبات ساير خصوصياتى كه براى آن نقل شده ، دليل معتبرى مى طلبد. برخى از آن ويژگى ها عبارت است از:
    1 سنگى بود مربع شكل به بزرگى سر آدمى .(1400)
    2 حضرت موسى هنگام شستشوى بدن ، جامه خويش را بر آن مى نهاد.
    3 حضرت موسى در بين راه آن را ديد و سنگ با او به سخن درآمد كه : مرا بردار كه براى تو و اصحاب تو بسيار مفيد هستم .(1401)
    انفجرت : در آيه مورد بحث از جوشش آب به انفجرت و در سوره اعراف به انبجست تعبير شده است (1402). از اين رو فرق بين انفجار و انبجاس چنين تبيين شده است :
    1 انبجاس جريان خفيف و ملايم آب است و انفجار جريان شديد آن . در نتيجه انبجاس ، ناظر به مرحله ابتدايى جوشش چشمه آب پس از ضرب با عصاست كه مجرا باريك و جوشش آب كم بود و انفجار ناظر به مرحله نهايى جوشش آب است كه مجرا وسيع و خروش آب زياد شد؛ چنان كه جريان طبيعى چشمه سار چنين است .(1403)
    اين بيان اولا، با گفتار بعضى از كتاب هاى لغت نظير صحاح اللغة منافات دارد، زيرا انفجار و انبجاس را يكى دانسته و فرقى بين اين دو ذكر نكرده است .ثانيا، با ظاهر آيه مورد بحث تنافى دارد؛ چون تعبير آيه مورد بحث اين است : اضرب بعصاك الحجر فانجرت ...؛ يعنى آنچه در پى زدن عصا، بدون فاصله پديد آمد انفجار بود. اءبى السعود در اين باره سخن لطيفى دارد:
    قاعده اين بود كه گفته شود: اضرب بعصاك الحجر فضرب فانفجرت ... اما جمله فضرب حذف شد تا سرعت تحقق انفجار و ترتب سريع آن بر ضرب را برساند.(1404)
    2 انفجار عبارت از انشقاق است ، خواه مجرا و منفذ باريك باشد و خواه وسيع و انبجاس براى خصوص ‍ انشقاق باريك است ، يعنى انفجار عام و انبجاس خاص و جمع هر دو ممكن است .
    3 انبجاس در زمان نياز كم است و انفجار در زمان حاجت زياد؛ يعنى هر وقت احتياج آنان به آب زياد بود، مانند حالت تشنگى و نياز به شستشو، جوشيدن آب به صورت انفجار بود و هرگاه نياز كم مى شد، جوشش ‍ آب به صورت انبجاس و كم مى شد... .(1405)
    لا تعثوا: در معناى عثىّ دو احتمال است :
    1 به معناى مطلق تعدّى از حد باشد كه هم با فساد مى سازد و هم با صلاح ، نظير كشتن غلام و معيوب ساختن كشتى در داستان حضرت خضر، كه نوعى تعدّى مصلحت آميز بود. در اين صورت ، كلمه مفسدين تكرار يا تاءكيد نيست تا اشكال شود كه حال تاءكيدى بعد از جمله فعليه قرار نمى گيرد، بلكه قيد احترازى است كه تعدّى مصلحت آميز را خارج مى كند و در نتيجه لا تعثوا فى الارض مفسدين معادل لا تطغوا فى الارض مفسدين (1406) يا لا تسعوا فى الارض فسادا(1407) يالا تعتدوا فى الارض ‍ مفسدين خواهد بود.
    2 به معناى شدت فساد باشد؛ چنان كه برخى مانند قرطبى اختيار كرده اند.(1408) در اين صورت كلمه مفسدين حال مؤ كّد است و سؤ ال مزبور را كه مطابق گفته آلوسى ،(1409) مذهب جمهور است بايد پاسخ داد.
    تذكر: در كلمات بسيارى از مفسران ، ضمن توضيح معناى عثى به واژه عيث نيز اشاره و چنين گفته شده : عثا و عاث به يك معناست ، جز اين كه عيث بيشتر در امور محسوس به كار مى رود و عثى مطلق است ؛ مثلا شيخ طوسى رحمة الله عليه مى گويد:عثا يعثاء(1410) لغت اهل حجاز است ، اما بنوتميم عاث يعيث عيثا و عيوثا و عيثانا را به جاى آن به كار مى برند(1411). راغب نيز مى گويد: عيث و عثّى متقارب است (مانند جذب و جبذ) و تنها تفاوت آنها در اين است كه عيث غالبا در فساد محسوس به كار مى رود و عثّى در فساد غير حسّى .(1412)
    برخى مفسران چنين ياد كرده اند كه حشره معروف ، يعنى ارضه و موريانه را كه مايه فساد لباس كتاب مى شود و آن را مى خورد، عوث گويند(1413)؛ چنان كه طبق لغت ، شخص مفسد تباهى پيشه را عيّوث و عيّاث خوانند. و چون عيش رفيه زمينه تباهى را فراهم مى كند، خداوند عيش هنيى ء يهود را با نهى از تباهى مقرون كرد.
    تناسب آيات
    اين آيه يكى ديگر از نعمت هاى اعطايى خداوند به بنى اسرائيل را (يازدهمين نعمت ) تذكر مى دهد و به ياد يهوديان زمان پيامبر مى آورد ؛ نعمتى كه از بزرگ ترين نشانه هاى قدرت و عظمت پروردگار و صدق دعوى نبوت حضرت موسى است ؛ زيرا شكافتن سنگ آن هم از طريق زدن عصا، و خارج ساختن دوازده چشمه از آن ، امرى عظيم و شگفت انگيز است . خداوند مى فرمايد: و به ياد آوريد زمانى را كه حضرت موسى قومش در پى آب بر آمد. گفتيم : با عصايت بر آن سنگ بزن . پس دوازده چشمه آب از آن جوشيد ؛ به گونه اى كه هر گروهى از بنى اسرائيل آبشخور خود را مى شناخت . سپس به آنان مى گفتيم : از روزى خداوند بخوريد و بياشاميد و دست به فساد و طغيان در زمين نزنيد ؛ يعنيس نعمت الهى مايه طغيان شما نشود.
    انفجار صخره و جوشش چشمه ها
    در اين كه استسقا و شكافته شدن سنگ با زدن عصا، مربوط به همان بيابان سيناست يا پس از ورود بنى اسرائيل به قريه معهود (كه در آيه 58 مطرح شده بود) تحقق يافته ، بين مفسران اختلاف است . قراينى وجه اول را تاييد مى كند كه جريان مزبور در وادى تيه بوده است :
    1 اگر آنان وارد قريه معهود شده بودند آن قريه (كه مطابق آنچه گذشت به معناى آبادى است ) از آب آشاميدنى برخوردار بوده است .
    2 قرينه ديگر جمله كلوا واشربوا من رزق اللّه در ادامه آيه است ؛ زيرا چنان كه خواهد آمد، جمله كلوا ناظر به منّ و سلوى است كه در بيابان نصيب بنى اسرائيل مى شد. پس بايد جمله اشربوا نيز مربوط به همان منطقه باشد.
    3 قرينه ديگر تعبيرهاى تورات جديد است كه مى گويد :
    تمامى جماعت بنى اسرائيل ، به حكم خداوند طىّ منازل كرده ، از صحراى سينا كوچ كردند و در رفيديم اردو زدند و آب نوشيدن براى قوم نبود و قوم با موسى منازعه كرده ، گفتند: مارا آب بدهيد تا بنوشيم .... خداوند به موسى گفت : پيش روى قوم برو و عصاى خود را كه بدان نهر را زدى ، به دست خود گرفته ... و صخره را خواهى زد تا آب از آن بيرون آيد...(1414)
    اين عبارات نشان مى دهد كه شكافته شدن سنگ و جوشش آب ، در بيابان واقع شده بود.
    تذكر: از ترتيب اين آيه و آيات قبل كه ابتدا سخن از ورود به قريه دارد و سپس استسقا را به ميان آورده ، نمى توان پاسخ اين پرسش را يافت ؛ زيرا با ظاهر ترتيب در آيات سوره اعراف (1415) كه ورود به قريه را پس از استسقا ذكر كرده ، معارض است و ترجيح يكى بر ديگرى بدون مرجّح زايد دشوار است .
    اما قرينه اى كه وجه دوم (تاخر استسقا از سرگردانى در تيه ) را تاييد مى كند ظاهر سياق خود آيه مورد بحث است ؛ زيرا ظاهر سياق اين است كه تخته سنگ مزبور در مكان خاصى نصب شده بود(1416)، مكانى وسيع و مناسب كه وقتى سنگ شكافته شد و آب جوشيد دوازده آبشخور جدا از هم به وجود آمد كه هر كدام در جهتى خاص و داراى نشانه اى ويژه بود ؛ به گونه اى كه هر يك از گروههاى دوازده گانه ، جايگاه مخصوص ‍ خود را مى شناخت و هر مشرب به اندازه اى وسعت داشت كه طبق برخى نقل ها مى توانست جمعيت زياد اسباط را(1417) بدون زحمت و به راحتى سيراب كند.
    به بيان ديگر، مقتضاى ظاهر سياق فقلنا اضرب بعصاك الحجر.. قد علم كلّ اناس مشربهم اين است كه جريان ياد شده مربوط به واقعه خاصى بود كه يك بار و در يك جا اتفاق افتاد و مكان واقعه ، از وسعت و تناسبى برخوردار بود كه مى توانست دوازده آبشخور هر كدام حدود پنجاه هزار نفرى (1418) را در خود جاى دهد، نه اين كه سنگى بود به اندازه سر آدمى كه حضرت موسى آن را با خود حمل مى كرد.
    لازم چنين تصويرى از سنگ و محلّ آن اين است كه اين قضيه در حين حركت و توقف هاى اثناى راه ، وه وجود نيامده باشد، بلكه پس از اتستقرار در مكانى خاص اتفاق افتاده باشد؛ مثل اين كه مامور شده باشند در يك روستا و آبادى مخصوصى استقرار يابند و قرار بر اين باشد كه مدتى در آن جا سكنى گزينند و آب محدود آن قريه براى تامين نياز جمعيت زياد كافى نباشد؛ زيرا در صورت اسكان و استقرار، نيازمندى به آب ، تنها در شرب ساكنان محدود نمى شود، بلكه طبعا نيازهاى ديگرى از قبيل آب كشاورزى ودامدارى و ساختمانى و... نيز مطرح مى گردد، بلكه شايد آب يك آبادى ، حتى براى خصوص نوشيدن چنين جمعيتى نيز كافى نباشد ؛به ويژه اگر آبى كه براى شرب حيوانت و شستشوى بدن و لباس مصرف مى شود نيز در نظر گرفته شود.پس داستان را مى توان اين گونه ترسيم كرد كه وقتى بنى اسرائيل وارد قريه شدند (كه شايد همان رفيديم ياد شده در تورات باشد به كم آبى دچار شدند و به حضرت موسى شكايت بردند. آن حضرت از خداوند آب طلب كرد و با زدن عصا بر تخته سگى كه داخل آن قريه يا در حوالى آن بود و مطابق نقل ، در منظقه اى موسم به حوريب قرار داشت ، دوازده چشمه جوشيد.
    در چنين حالى بنى اسائيلى هم از منّ و سلوى برخوردارند( بر اين فرض كه قريه اى بود در بيابان سينا و در مسير ركت بنى اسرائيل ) و هم با ورود به قريه ،استقرار نسبى يافته اندو هم با جوشيدن ذوازده چشمه مشكل بى آبى يا كم آبى آنها برطرف شده و هم با تقسيم بندى چشمه ها به عدد اسباط، بهانه اى براى تنازع و اختلاف باقى نمانده است . از اين رو جا دارد به آنان خطاب شود : كلوا واشربوا من رزق اللّه و لا تعثوا فى الارض مفسدين ، از من و سلوى بخوريد و از آب چشمه ها بياشاميد و با هم درگير نشويد و در زمين فساد نكنيد. اما آنان بهانه جديد متنوع نبودن غذايشان را مطرح ساختند. از اين رو به آنان خطاب شد :اگر امكانات و غذاى محدود روستا، شما را قانع نمى سازد وارد شهرى شويد... كه در آيه بعد خواهد آمد.
    از آنچه گذشت اولا، به دست مى آيد كه مقصود از قريه در آيه قبل ، خصوص شهر بيت المقدس نيست و التزام به چنين نتيجه اى هيچ محذورى ندارد؛ به ويژه با توجه به اين احتمال كه آنان در زمان حيات حضرت موسى وارد اين شهر نشدند و ديگر اين كه سياق مجموع آيات قصه حكم مى كند كه همه اين حوادث در زمان حيات حضرت موسى وارد اين شهر نشدند و ديگر اين كه سياق مجموع قصه حمك مى كند كه همه اين حوادث ئر زمان حيات آن حضرت به وقوع پيوسته باشد.
    ثانيا؛ نقد قراين سه گانهاى كه براى ترجيح وجه اول (تقدم استسقا بر ورود به قريه ) ياد شد معلوم مى شد.
    نقد قرينه اول اين كه ، محدوده يك روستا، براى تامين آب آشاميدنى جمعيت زياد مثلا شش صد هزار نفر كفايت نمى كند، تا چه رسد به ساير نيازهاى آنان ، آن هم براى مدتى طولانى .
    نقد قرينه دوم اين كه استقرار در يك آبادى واقع در وسط يا حاشيه بيابان تيه منافاتى با بهره مندى از نعمت هاى بيابان ندارد.
    نقد قرينه سوم اين كه در خود تورات و در ضمن عباراتى كه نقل شده ، آمده است كه بنى اسرائيل در رفيديم اردو زدند و شكافته شدن سنگ نيز پس از استقرار در اين منطقه ، روى داد و بعيد نيست كه رفيديم نام يكى از آبادى هاى واقع در آن بيابان باشد.
    بيشتر مفسران ، ماجراى شكافته شدن سنگ را با ورود قريه قابل جمع نمى دانستند. از اين رو قائل شدند كه اين جريان مربوط به قبل از ورود به قريه بوده است . تنها فخر رازى از ابو مسلم نقل كرده كه اين جريان ، مربوط به بعد از ورود به قريه است (1419)، اما با بيابانى كه گذشت ثابت شد كه اين دو مطلب ، قابل جمع است .
    تذكر1 در پاسخ اين پرسش كه چرا در سوره اعراف (1420) ترتيب رعايت نشده ، بايد گفت چنان كه گذشت ، قرآن كتاب و قصه و تاريخ نيست تا همانند نوشتارى تاريخى قصص و قضاياى خارجى را بنگارد، بلكه كتاب حكمت و هدايت است و هر بخشى از تاريخ را هدايتگر و حكمت آموز و هماهنگ با غرض ‍ بخش مخصوصى از آيات يا سوره خاص باشد، نقل مى كند، بدون اين كه ترتيب زمانى قضايا را رعايت كند، مگر بعضى از قصص (مانند قصه يوسف ) كه رعايت ترتيب زمانى قضاياى آن ، با حكمت و هدف اصلى قرآن منافاتى نداشته ، بلكه مقتضاى آن بوده است ، نيز ممكن است گفته شود فايده عدم رعايت زمانى داستان معهود اين است كه به هر مقطعى مستقلا نگاه مى شود و هر يك جداگانه ، وسيله تذكر و تدبر، قرار مى گيرد، در حالى كه اگر ترتيب زمانى رعايت شود همه مقاطع و قضايا يك امر به حساب مى آيد و روشن است كه منهج اول براى تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس مناسب تر است .(1421)
    2 ظاهر آيه مورد بحث اين است كه مراد از عصا همان عصاى معروف حضرت موسى عليه السلام است كه به اژده ها تبديل مى شد و حضرت موسى عليه السلام با آن عصا، دريا را شكافت ، ليكن بعضى از تفاسير خصوصيات ديگرى نيز براى اين عصا بيان كرده اند(1422)، اما سند معتبرى براى اين ادعا و آن خصوصيات ذكر نكرده اند.
    3 عصاى معروف موسوى عليه السلام كه چوبى مخصوص بود، سبب انفجار و انبجاس مى شد. گاهى نيز فجور، سبب انشقاق عصا(به معناى اتفاق و اجتماع ) مى شود. آنچه به عنوان شقّ عصاى مسلمين شهرت يافته ، عبارت از فتنه اى است كه جامعه اسلامى را متفرق مى كند و از اين تفريق مذموم به شقّ عصاى جامعه ياد مى شود. فخر رازى به نحو اجمال در اين درباره سخن گفته است .(1423)
    next page

    fehrest page


    back page

  17. #50
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    نمونه اى از ايجاز قرآن
    در ادامه آيه ، براى ترسيم تحول خاصى كه پس از اعطاى نعمت براى قوم يهود پديد آمد و تصوير عيش رفيه آنان مى فرمايد: (پس از اعطاى اين نعمت ) به آنان گفتيم : از رزق خدا بخوريد و بياشاميد و در زمين ظغيان و فساد نكنيد: كلوا واشربوا من رزق اللّه ولا تعثوا فى الارض مفسدين .
    التفات از صورت ماضى و حكايت ، به صورت امر و فرمان (و اين كه در صدر آيه به صورت ماضى غايب از بنى اسرائيل ياد كرده و در اين بخش از آيه ، بدون تكرار كلمه قلنا گويا هم اكنون آنان را مخاطب قرار داده ، و به آنها فرمان مى دهد) براى جلب توجه مخاطبان عصر نزول و يهوديان زمان پيامبرصلى الله عليه و آله و احضار وضع خاص گذشتگان آنها در ذهن مخاطبان است كه گويا در عصر نزول حضور دارند و خطاب فعلى خداوند متوجه آنان است . اين گونه سخن گفتن از فنون ايجاز و گزيده گويى قرآن حكيم است .(1424)
    مراد از رزق اللّه
    مقصود از رزق اللّه ممكن است همه نعمت هايى باشد كه خداوند نصيب بنى اسرائيل فرمود، اعم از منّ و سلوى و آب ، و تعبير به كلوا به اعتبار اطعمه اى چون منّ و سلوى است كه در آيات قبل بيان شده و تعبير به اشربوا به اعتبار آب چشمه اى كه در اين آيه مطرح شده است .
    اين بيان ، مختار جمهور مفسران است . امين الاسلام اين احتمال را نيز به برخى اسناد مى دهد كه مقصود از رزق آب باشد و همه نعمت هايى كه از آب مى رويد و به دست مى آيد. به اين لحاظ، كلوا واشربوا من رزق اللّه يعنى از آب بياشاميد و از محصولات كشاورزى و باغ دارى كه با آب به دست مى آيد بخوريد.
    اين احتمال با ظاهر سياق آيه مورد بحث مخالفت دارد ؛ چون ظاهر اين است كه ماءكول و مشروبى كه بهره بردارى از آنها اباحه شد، نعمت هاى آماده در هنگام اباحه و ترخيص بوده است ، نه نعمت هايى كه بعدا به دست مى آيد(1425). به ويژه با توجه به اين كه رزق به چيزى كه انسان مرزوق مى تواند از آن نفع ببرد و كسى نمى تواند مانع آن گردد تعريف شده است (1426) و چنين تعريفى تنها شامل رزق بالفعل مى شود و رزق بالقوه مشمول بالقوه تعريف ياد شده است .
    التفات از متكلم به غايب
    التفات از متكلم به غايب در من رزق اللّه ، با آن كه مقتضاى سياق من رزقنا است ، برخى از مفسران را بدين راى گرايش داده كه جمله كُلوا و اشربوا... تا آخر آيه ، گفتار حضرت موسى عليه السلام است ، نه قول بى واسطه خداوند؛ زيرا اگر همانند صدر آيه ، خطاب مستقيمى از جانب خداوند بود، چنان كه فرمود:فقلنا... مى بايست بفرمايد:كلوا و اشربوا من رزقنا(1427). محتمل است نكته ديگرى كه صبغه تاديبى دارد، در التفات مزبور ملحوظ شده باشد؛ چنان كه همين نكته در تغيير اسلوب از خطاب لكم به غيبت قومه مورد لحاظ بوده است .
    نهى تحريمى و تحذيرى در جمله لا تعثوا فى الارض مفسدين در برابر امر ترخيصى در جمله كلوا، ناظر به اين است كه در فساد زمين طغيان نداشته باشيد و از تمرد و تعدى بپرهيزيد ؛ يعنى اكنون كه شما را در نهايت رحمت و نعمت قرار داديم (كه لازم تعبير به كُلُوا و اشربوا من رزق اللّه است ) با چنين وسعت و عيش ، به فساد و ظلم ادامه ندهيد و شكر نعمت را به كفران آن تبديل نكنيد. اين بيان مبتنى بر آن است كه عثىّ به معناى مطلق تعدى از حد باشد، اما اگر به معناى شدت فساد باشد، كلمه مفسدين تاءكيدى بر مفاد لا تعثوا خواهد بود.
    مصداق فساد و طغيان در آيه
    درباره فساد و طغيان ، در آيه سه احتمال مطرح است :
    1 خصوص طغيان در اكل و شرب .
    2 خصوص طغيان در بهره بردارى از آب ؛ يعنى تنازعى كه عادتا هنگام شدت يافتن نياز به آب ، بين آب جويان پيش مى آيد.
    3 مطلق فساد.
    برخى مفسران احتمال دوم را برگزيده اند.(1428) احتمال مزبور در صورتى قابل پذيرش است كه به جاى لا تعثوا فى الارض جمله لا تعثوا فيه به كار مى رفت ؛ نظير آنچه در سوره ((طه )) درباره خصوص ‍ خوردن منّ و سلوى آمده است : ونزّلنا عليكم المنّ و السلوى كلوا من طيّبات ما رزقناكم ولا تطغوا فيه (1429)، اگر چه حتى در اين صورت نيز، مطابق آنچه در تفسير رزق گذشت ، بايد احتمال اول را اختيار كرد، نه احتمال دوم را.
    اما با توجه به تعبير فى الارض جمله ظهور در عموم دارد نه در اختصاص ؛ زيرا پيام آيه اين است : شما شكر گذار اين نعمت و وسعت باشيد و شكر آن اين است كه هيچ گاه فساد نكنيد. به ويژه اگر ظاهر فى الارض اين باشد كه فساد را از زمين نشر ندهيد و اسوه و الگوى ديگران در فساد نباشيد و سنت سيئه به وجود نياوريد ؛ چنان كه برخى از مفسران مجموع جمله لا تعثوا فى الارض مفسدين را به معناى لا تشعروا فسادكم فى الارض گرفته اند(1430) كه ظاهرا در مقام بيام معناى لازم جمله مزبور بودند، نه به معناى لغوى و مطابقى آن .
    لطايف و اشارات
    1 استقساى بنى اسرائيل و موسى عليه السلام
    استقسا درخواست سقى و سيراب كردن است . اين پيشنهاد متقاضيانه اولا، از طرف بنى اسرائيل به حضرت موساى كليم عليه السلام ارائه شد و ثانيا، از طرف موساى كليم به حضور خداى سبحان معروض شد. آنچه در سوره اعراف آمده ، ناظر به درخواست يهود از حضرت موسى است ؛ و اءوحينا الى موسى اذا استقساه قومه ان اضرب بعصاك الحجر...(1431) و آنچه در آيه مورد بحث مطرح است ، درخواست حضرت موسى از ذات اقدس الهى است ، هر چند از خداوند صريحا نام برده نشده : و اذا استقسى موسى لقومه .
    استقسا به سه عنصر محورى وابسته است : يكى سائل مستقسى و ديگرى مسوول و سومى مسوول عنه . آنچه در آيه مورد بحث ياد شده خصوص سائل ، يعنى حضرت موسى است كه صريحا نام او ياد شده و مورد سووال ، يعنى آب است كه ضمن عنوان استقسا مطرح شده ؛ زيرا معناى استقسا خصوصيت مورد سووال ، يعنى آب رامى فهماند. اما مسوول ، يعنى خداى سبحان صريحا معين نشده ، ئلى ضمنا معلوم است ، زيرا حضرت موساى كليم از غير خداى سبحان چنين تقاضايى ندارد.
    استقساى يهود از حضرت كليم اللّه صبغه نيايش نداشته ، ليكن استقساى حضرت موسى از ذات اقدس ‍ خداوند جنبه عبادى داشت ؛ چنان كه در اسلام براى چنين درخواستى نماز مخصوص تشريع شده و بزرگان اهل حكمت به حمايت از اين اصل كعه پيوند بين نظام تشريعى و نظام تكوينى را بر عهده دارد، مطالبى ايراد فرموده اند.(1432)
    آنچه از آيه سوره اعراف برمى آيد اين است كه قوم موسى استقسا كردند، نه خود آن حضرت و آنچه از آيه مورد بحث مى توان استظهار كرد اين است كه استقساى حضرت موسى از خداوند براى قوم خود بود، نه براى خود و سر عدم استقساى آن حضرت براى خود شايد از باب يطعمنى يسقين (1433)، يا از باب قدرت تحمل و صبر كامل آن صبار شكو بوده است .
    تذكر: از اين كه خداوند فرمود: حضرت موسى براى قوم خود استقسا كرد، شايد بتوان استنباط كرد كه در ماجراى درخواست ارائه ، مطلوب نگاه خودش بود، نه نگاه قوم او، زيرا خداوند در قصه درخواست ارائه نفرمود: موسى براى قوم خود درخواست ارائه كرد تا آنان نظر كنند. البته همان طور كه برخى از مطالب رويت قبلا بازگو شد و بعضى از معارف آن بعدا در ذيل آيه ربّ اءرنى انظر اليك (1434) خواهد آمد، مقصود حضرت موسى از نظر، نظر فرا طبيعى شهودى بود، نه نظر طبيعى و حصولى و حسى .
    استقساى قوم همراه با كرامت نبود و از اين رو خداوند آن را در سوره اعراف به همه همراهان حضرت موسى اسناد كرد و فرمود: قوم موسى از آن حضرت استقسا كردند، اما استقساى حضرت موسى از خداوند سبحان همراه با كرامت بود.
    بر اين اساس ، خداوند آن را فقط به حضرت موساى كليم اللّه شركت نداشت ، بلكه تنها حضرت موسى درخواست كرد و دعاى آن حضرت با نزول وحى الهى مستجاب شد.
    2 اظهار فقر در پيشگاه خدا
    گر چه اظهار شجاعت ، شهامت ، غنا و توانگرى در برابر بيگانه محمود و ممدوح است ، ليكن آنچه در ساحت قدس خداوند مقبول و در نزد صحابه خرد محمود و ممدوح است ، اظهار نياز، عجز، ضعف و فقر است . از اين رو عارفان هماره از دعا كه در آن حاجت داعى به پيشگاه بارى مطرح است ، به نيكى ياد مى كنند، هر چند مورد حاجت مختلف و مراتب نياز به مدارج معرفت و معارج محبت و معالى خلوص وابسته است :
    و يحسن اظهار التجلّد للعدى
    و يقبح غير العجز عند الاحبّة (1435)
    بنابراين آنچه از حضرت موساى كليم نسبت به ساحت قدس خداوندى طرح شد، جز عبادت چيز ديگرى نبود ؛ چنان كه برخى از مومنان صدر اسلام به محضر رسول گرامى معروض مى داشتند: زرع و ضرع ، يعنى كشاورزى و دامدارى ما بر اثر كمبود آب آسيب ديده است . شما از ذات اقدس الهى آب طلب كنيد. آن حضرت نيز از خداى سبحان در خواست باران مى كرد.(1436)
    3 احكام جزمى در آيات ناظر به تكوين
    گر چه احكام ناظر به نظام با ترجّى و تمنّى همراه است و آيات راجع به آن با كلمه ليت و لعلّ آميخته است ، ليكن احكام ناظر به نظام تكوين منزه از هر گونه مفهوم احتمال و ابهام و شك است . به عنوان نمونه مى توان آيه ... كتبت عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقّون .(1437) و آيه مورد بحث را ارائه كرد، زيرا در آيه صيام كه ناظر به تشريع است ، عنوان ترجى طرح شده و در آيه مورد بحث ، احكام ياد شده به طور جزم بر موضوعات قبلى خود مترتب است و هيچ گونه مججالى براى ترجى در آن نيست . البته براى تصحيح ترجّى در احكام تشريعى مطلبى است كه در مجال خود طرح شده است .(1438)
    عمده آن است كه نه در تلقى حضرت موسى كمترين ترديدى راه داشت و نه در دستور الهى به لزوم ضرب عصا و نه در امتثال تكوينى حجر راجع به انبجاس و انفجار، شكّى رخنه كرده و نه در انشعاب آن به دوازده چشمه به عدد دوازده سبط، كم ترين ابهامى راه يافته است . همان طور كه در مقام ثبوت درنگ نبود، در مقام اثبات به صورت حملييه بتيّه بيان شد، نه شرطيه و نه مشروطه . پس آنچه از كشاف استشمام مى شود كه زمينه شرط در آن جريان مطرح است (1439) و ناصواب خواهد بود.
    4- پرهيز از احساس فراغت
    قدرت نامحدود خداوند توان هر گونه كار خارق عادت را دارد و محتاج به شركت كسى نيست ، مانند نزول منّ و سلوى كه نمودار مهر الهى و نظير خسف قارون كه نشان قهر خداست ، ليكن گاهى براى حضور انسان در صحنه كوشش و پرهيز وى از احساس فراغت و عدم مسؤ وليت ، دستور الهى به اشتراك انسان صادر مى شود ؛ نظير آنچه در ماجراى ضرب عصا به دريا كه انفاق آن را به همراه داشت و ضرب عصا به حجر كه انفجار آن را در پى داشت ، مطرح شد، زيرا هم انفاق دريا و هم انفجار سنگ بدون زدن عصا مقدور خداوند بود، ليكن براى حضور موساى كليم در صحنه عمل ، دستور ضرب عصا داده شد تا حضور آن حضرت الگوى همه معتقدان به مقام منيع كليم خدا باشد و هيچ كس خود را فارغ از انجام وظيفه هر چند ساده و كم زحمت نبيند.
    شايد دستور به حضرت مريم به اهتزاز شاخه درخت خرما : و هزّى اليك بجذع النّخلة تساقط عليك رطبا جنيّا(1440) نيز از سنخ لزوم حضور در صحنه كار باشد. هر چند معجزه يا كرامت قبل از آن پديد آمد و درخت خشك كه به صورت جذع بالى درآمده بود سر سبز و با ثمر شد و نيازى به اهتزاز حضرت مريم براى ريزش ميوه نبود، ولى فرمان خدا ناظر به لزوم كار هر چند ساده است .
    5 زمينه پذيرش معجزه
    آنچه به صورت معجزه و كرامت نقل مى شود، اگر انسان معصوم مانند رسول گرامى صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليه السلام يا در كتاب معصوم نظير قرآن كريم باشد و برهان عقلى نيز بر خلاف آن نباشد، باور و پذيرش آن لازم است ، و از اين موارد است استسقاى حضرت موسى و شكافته شدن سنگ و جوشش آب از آن ؛ زيرا هم ناقل اين قصه قرآن معصوم و صادق است و هم تحقيق آن محذور عقلى ندارد؛ زيرا در جهان طبيعت هر يك از عناصر مى تواند به عنصر ديگرى تبديل شود؛ چنان كه صدرالمتاءلّهين رحمة الله عليه در اين باره چنين فرمود:
    فلانّ مادّة العناصر قابلة لان يتكون منها الصّور الغير المتناهية على التعاقب ، فيجوز ان يستحيل بعض اءجزاء الحجر ماءً؛(1441) هر يك از عناصر طبيعت مى تواند به عنصر ديگر تبديل شود و مصحح اين تبديل نيز جهت مشترك بين همه آنهاست كه از آن به ماده اولى تعبير مى شود.
    تبديل مزبور هم چنان كه در دراز مدت و به صورت طبيعى ممكن است تحقق يابد، در كوتاه مدت و به صورت اعجاز نيز امرى ميسّر است ؛ همانند تبديل عصا به حيوان كه هم به صورت طبيعى ممكن است ؛ چنان كه عصا پس از مدتى به صورت خاك درآمده ، در كنار بوته گياهى قرار گيرد و موجب رشد آن گياه شود و گياه رشد يافته را، مارى بخورد و بخشى از آن غذا به صورت نطفه درآيد و در نهايت به مارى مبدل گردد و هم مى شود همه اين مراحل در كوتاه مدت و بر خلاف عادت و طبيعت ، تحقق يابد و عنوان معجزه و خارق عادت بر آن اطلاق شود. البته تبديل سنگ به آب در صورتى مطرح است كه مراد سنگ مخصوصى باشد كه مطابق روايات گذشته از بهشت آمده بود و حضرت موسى عليه السلام آن را با خود حمل مى كرد.
    در اين صورت هم تبديل سنگ به آب ، معجزه به حساب مى آيد(1442) و هم تحقق اين تبديل با زدن عصا. اما اگر صخره اى در دامنه كوهى بوده ، آنچه معجزه محسوب مى شود صرف شكافتن صخره با عصاست ؛ يعنى با ضرب عصا صخره شكافته شد و آبى كه در دل كوه بود و خداوند آن را به صورت ينبوع و چشمه در نهاد زمين ذخيره كرده بود:فسلكه ينابيع فى الارض (1443) بيرون جهيد، نه اين كه سنگ تبديل به آب شد. حاصل اين كه در صورت دوم معجزه يكى و در صورت اول ، دوتاست .
    شايان ذكر است كه كسى مى تواند چنين پديده اى را باور كند كه مبداء جهان و قدرت بى انتهايى او و اين كه همه امور امكانى در برابر قدرت او خاضع است و با قدرت او ذوب مى شود و هر سببى ، سببيت خويش را از او گرفته است : ذلّت لقدرتك الصّعاب و تسبّبب بلطفك الاسباب ، (1444) ايمان داشته باشد و بداند كه شكافتن دريا و توقف آب روان به صورت كوهى بزرگ ، فرود آمدن منّ و سلوى از آسمان ، برد و سلام شدن آتش براى ابراهيم ، ولايت عيسى بدون پدر و زنده كردن مردگان و آفرينش پرنده از گل به دست آن حضرت ، همه با اراده خداوند و به محض گفتن كُن تحقق مى يابد و يكون مى شود وگرنه از كسى كه منكر اصول مزبور است ، نمى توان توقع ايمان به فروع آنها را داشت .(1445)
    6 راه هاى دست يابى به آب و حس گرايى بنى اسرائيل
    نزول باران از بالا يا دست يابى به آب از زمين از چند طريق ممكن است كه در همه آنها، نازل كننده يا توليد كننده اصلى خداست . اكنون به راه هاى معروف آن اشاره مى شود:
    الف : راه طبيعى و علمى ، مانند كندو كاو در زمين ، در صورت آماده بودن موقعيت ويژه جغرافيايى و جوّى . در اين حال اگر چه به ظاهر، بر اساس علل و عوامل طبيعى ، انسان به آب مى رسد، اما بى ترديد دهنده حقيقى آب خداست ؛ اوست كه راه هاى زيرزمينى را مقرر كرده و آب ها را پس از توليد به آن راه ها رهنمون شده است :فسلكه ينابيع فى الارض .(1446) از اين رو زمزمه انسان موحدهو يطعمنى و يسقين (1447) است ، گرچه غير موحد، تنها علل طبيعى و اسباب عادى آن را مى بيند و از مبداء اصلى غافل است .
    ب : راه فرا طبيعى و معنوى عام ، مانند استقامت در راه خدا و پيشه كردن تقواى الهى ؛ اگر ملتى مستقيم گردد و مواظب احكام تكليفى و وضعى خدا از قبيل حليّت و حرمت و صحت و فساد باشد، آب فراوان و به موقع بر او فرود مى آيد:و ان لو استقاموا على الطريقة لاسقيناهم ماءً غدقا(1448) و درهاى بركات آسمان و زمين اعم از آب و غير آن بر روى او گشوده مى شود:ولو ان اءهل القرى امنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض .(1449)
    در توجيه چنين تاثيرى مى توان گفت : شكّى نيست كه انسان ، جداى از جهان طبيعى نيست ؛ چنان كه جهان ، گسيخته از انسان نيست ؛ همان طور كه حوادث جهان در انسان موثر است ، انسان و اعمال او نيز در رخدادهاى جهان اثر دارد. انسان مهره اى از مهره هاى عالم طبيعى است كه با نيكى و تقوا پيشگى او عالم نيز خوب مى شود و با بدى و عصيان او عالم طبيعى نيز دگرگون مى گردد:ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت اءيدى الناس .(1450)
    ج : راه معنوى خاص ، مانند خواندن نماز استسقا با خضوع و خشوع تضرع و درخواست نزول باران .
    د: راه معنوى اخصّ، مانند معجزه ؛ نظير زدن عصا به سنگ و شكافتن سنگ و جوشش آب از آن .
    انتخاب اين راه در قصه بنى اسرائيل (با آن كه حضرت موسى مى توانست نماز استسقا بخواند يا از آنان بخواهد تا نماز استسقا بخوانند) شايد به خاطر حسّ گرايى آنان از يك سو و بستن همه راه هاى بهانه و تمام كردن حجت بر آنان از سوى ديگر بود؛ چنان كه ممكن است شرايط نماز باران فراهم نبوده و تاثير عصا زدن نيز همان طور كه اشاره شد بيش از علل و عوامل ديگر است .
    تذكر: جامع مشترك راه هاى سه گانه اخير، مدد گرفتن از عنايت فرا طبيعى است ، هر چند درجات آنها يكسان نيست .
    7 بركات اعجاز موساى كليم
    اعجاز يا كرامتى كه براى انبيا يا اولياى الهى حاصل مى شود، گاهى فقط عامل تغذيه علمى است و زمانى افزون بر صبغه حجّت و استدلال ، عامل تغذيه تغذيه مادى نيز هست ؛ چنان كه اژدها شدن عصاى موساى كليم عليه السلام فقط جهت برهان و اعجاز داشت ، ولى تاثير همان عصا بعد از زدن به سنگ ، گذشته از كرامت خاص معنوى ، عامل تغذيه مادى يهوديان نيز بوده است . همچنين نظير نزول منّ و سلوى با دعاى موساى كليم كه داراى دو جهت مادى و معنوى بوده است .
    آنچه مى تواند همراه با اعجاز، بهره پيروان صاحب مقام كرامت شود، گذشته از انتفاع معنوى و استدلال علمى ، اختصاصى به تغذيه و ترويه ندارد، بلكه گاهى منافع ديگرى غير از خوراكى و نوشيدنى ، مانند نجات از خطر غرق و رهايى از سلطه دشمن همراه با معجزه حاصل مى شود، داستان عبور بنى اسرائيل از دريا به بركت اعجاز موساى كليم عليه السلام از اين قبيل است . انتفاع و تنعّم گاهى به اين است كه بحر مايع به صورت بستر يا بس درآيد: فاضرب لهم طريقا فى البحر يبسا(1451) و زمانى به اين است كه حجر جامد و يابس مصدر چشمه هاى مايع شود. چشمه سنگ همانند چشم سر منشاء ريزش آب است و شايد نام گذارى چشمه در فارسى و عين در تازى بدين نام ها محصول شباهت آن با چشم باشد. به هر تقدير، گاهى مقبوض مبسوط مى شود و زمانى مبسوط مقبوض ‍ مى گردد و رمز آن اين است كه تكوّن هر چيزى مرهون اراده خداوندى است كه بر اساس حكمت باكن ، يكون را متحقق مى فرمايد.
    تذكر: اعجاز و كرامت خواه با بركت ديگر همراه باشد يا نباشد، گاهى با تحليل دقيق عقلى به چند معجزه منحل مى شود و از اين رو از چنين معجزه قابل تحليلى مى توان به صورت جمع و تعبيربيّنات ياد كرد؛ مانند معجزه جوشش دوازده چشمه از سنگ ؛ زيرا ظهور آب از سنگ ، خروج آب عظيم از جسم كوچك ، خروج آب به قدر نياز، خروج آب با ضرب عصا و انقطاع آب در حالت بى نيازى از آن ، بيّنات و معجزاتى است كه همه از تحليل معجزه جوشش چشمه ها از سنگ حاصل مى شود.
    8 اختلاف بعد از علم و قبل از علم
    جمله ولا تعثوا فى الارض مفسدين ، بر اساس آنچه در بحث تفسيرى گذشت ، هرگونه فساد در روى زمين را شامل مى شود كه بارزترين مصداق آن اختلاف و نزاع و درگيرى ها و كشمكش هاى فردى يا قومى و قبيله اى است . چنين اختلافى از قبيل اختلاف بعد از علم است كه قرآن در آيات فراوانى آن را مذمّت مى كند و درباره خصوص بنى اسرائيل چنين مى فرمايد: ما بنى اسرائيل را در جايگاه صدق (بيت المقدس ) سكنا داديم و روزى آنان را از طيّبات قرار داديم ، اما آنان به اختلاف و نزاع پرداختند و با يكديگر اختلاف نكردند مگر بعد از آن كه علم و آگاهى بهره آنها شد...؛ولقد بوّانا بنى اسرائيل مبوّاء صدق ورزقناهم من الطيّبات فما اختلفوا حتى جاءهم العلم ....(1452)
    قرآن كريم دو گونه اختلاف را تبيين مى كند: يكى اختلاف قبل از علم به حق و واقع ، براى نيل به آن و ديگرى اختلاف بعد از علم به آن .
    اختلاف قبل از علم به حق كه براى نيل خالصانه به آن رخ مى دهد، اختلاف ممدوحى است ؛ زيرا روشن شدن حق و رشد و شكوفايى انديشه ، از طريق تضارب و تبادل افكار است . البته مقصود، اختلاف صاحب نظران است ، نه اختلاف گروهى كه اهل نظر نيستند و دخالت آنان در مسائل فكرى نه تنها زمينه نيل به حق نيست ، بلكه وسيله مشاغبه ، مشاجره و مثالبه باطل خواهد شد. اين قسم از اختلاف در آياتى نظير آيه 213 سوره بقره مطرح شده است : كان النّاس اءمة واحدة فبعث اللّه النّبيّين مبشّرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم ين النّاس فيما اختلفوا فيه ؛ يعنى ما انبيا را فرستاديم تا با روشنگرى ها و تبيين حق ، به اختلافات مردم در زمينه پيدا كردن حق خاتمه دهيم و اختلاف آنان را به وفاق محمود تبديل كنيم .
    اما اختلاف بعد از علم ، اختلافى است مذموم كه طاغيان و ستمگران پس از روشن شدن حق ، به آن دامن مى زنند و همان است كه در ادامه آيه مزبور، به آن اشاره شده است : و ما اختلف فيه الا الذين اءوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم ؛ يعنى پس از انزال كتاب آسمانى ، كسانى در آن اختلاف كردند كه كتاب و حق را دريافت كرده بودند و نشانه هاى روشن به آنان رسيده بود. منشاء چنين اختلاف مذمومى ، انحراف از حق و ستم پيشگى بود. اختلاف مزبور كيفر اخروى در پى دارد و سبب محروميت از هدايت ويژه در دنيا مى شود؛ چنان كه ، آنها كه داورى حق و كتاب آسمانى را پذيرفتند، يعنى به هدايت تشريعى و عمومى الهى تن دادند، از فيض هدايت خاص نيز بهره مند مى شوند، كه در ادامه همين آيه به آن اشاره شده است :فهدى اللّه الذين امنوا لما اختلفوا من الحق باذنه و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم .
    بنى اسرائيل همواره در طول تاريخ به اختلافات پس از علم دامن مى زند و پس از نزول آيات و بيّنات الهى و روشن شدن حقّ، طغيان و فساد مى كردند. خداوند، هم در آيه مورد بحث آنان را از چنين فساد و اختلافى منع مى كند:ولا تعثوا فى الارض مفسدين و هم در سوره يونس به اختلاف بعد از علم آنان اشاره مى كند:فما اختلفوا حتى جاءهم العلم ... (1453) و هم در سوره طه آنها را از چنين طغيانى نهى مى كند: كلوا من طيّبات ما رزقناكم ولاتطغوا فيه (1454)، بلكه در ادامه آن به عاقبت چنين طغيانى نيز اشاره مى كند و به صورت شكل اول قياس منطقى مى فرمايد: كسى كه طاغى شد، غضب الهى بر او حلال مى شود و هر كه غضب من بر او حلال شد، سقوط مى كند. پس طاغى سقوط مى كند و نتيجه طغيان سقوط و نابودى است ؛...ولا تطغوا فيه فيحلّ عليكم غضبى و من يحلل عليه غضبى فقد هوى .
    نيز در سوره جاثيه درباره داورى خداوند در قيامت در زمينه اختلاف آنان مى فرمايد:ولقد اتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوّة ورزقناهم من الطيّبات و و فضّلنا هم على العالمين # و اتيناهم بيّنات من الامر فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ان ربّك يقضى بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون .(1455)
    اين گونه آيات هشدارى است براى همه جوامع علمى و به ويژه به طالبان علوم دينى كه مراقب باشند به اختلاف بعد از علم مبتلا نشوند و بدانند اگر كسى در دوران تحصيل ، مراقب خويش نباشد و در مباحثات و مذاكرات علمى روزانه ، پس از فهميدن حق نسبت به آن تمكين نكند و از اعتراف به حقانيت گفته رقيب ، سرباز زند پس از فراغت از تحصيل و خارج شدن از مراكز تعليم و گرفتن مسؤ وليت هاى اجتماعى ، به صورت بزرگ ترين مصيبت براى اسلام و مسلمانان در مى آيد؛ زيرا كسى كه خود را نساخته و به تسليم و خضوع در برابر حق ، عادت نكرده ، مى تواند منشاء اختلاف مذموم و تنازع وهن آور در جامعه شود.
    9 نفى سرمايه دارى و اشتراكيّت
    خداى سبحان در پايان آيه مورد بحث پس از امركُلُوا و اشربوا من رزق اللّه ، از فساد و اختلاف و تنازع نهى مى كند. همچنين از آيات ديگر بر مى آيد كه بنى اسرائيل پس از اعطاى نعمت ها و بيّنات فراوان ، باز هم فساد و اختلاف پيشه كردند. بنابراين ، آنچه جامعه را اداره مى كند و آن را آرام مى سازد تنها بر طرف شدن نيازهاى اقتصادى نيست ، بلكه خضوع افراد در برابر خدا و برخوردار شدن آنان از تعبّد و روح بندگى سبب آرامش مى شود. كسى كه بنده خدا نيست به جاى احترام به قسط ديگران ، به سهم آنان تعدّى مى كند؛ به ويژه به سهم كسى كه به مشاهده ستم عادت كرده و تدريجا به موجودى ستم پذير تبديل شده باشد.
    غرض آن كه ، فرد يا جامعه خود سر و طاغى كه فاقد روح انقياد در برابر حق است ، هرگاه قدرت يافت ظالم مى شود و ستم مى كند تا جايى كه انبيا را نيز به قتل مى رساند:يقتلون النّبيّين بغير حق .(1456)
    به بيان ديگر، منشاء اصلى فساد و اختلاف مذموم در ميان مردم ، تنها اين نيست كه به طور عادلانه از ابزار تحصيل ثروت و امكانات برخوردار نيستند يا ثروت هاى ملّى و عمومى به دست آمده ، عادلانه بين آنان توزيع نمى شود، بلكه ممكن است ملّتى ، چون بنى اسرائيل ، به طور مساوى از امكانات مادى برخوردار باشند و طعم تلخ تبعيض را در حكومت دينى نچشيده باشند و در عين حال با هم درگير باشند؛ چنان كه بر همه بنى اسرائيل منّ و سلوى نازل مى شد، همه در برابر حرارت آفتاب سايبان داشتند، همه اسباط و قبايل به طور مساوى از آب چشمه بهره مند مى شدند و همه آنها به قدر كافى ، خوراك و پوشاك داشتند(1457)، نه مشكل تبعيض در ابزار توليد داشتند و نه مشكل تبعيض در توزيع ، در عين حال همواره در حال جنگ و درگيرى و نزاع و كشمكش هاى فردى يا قبيله اى بودند و با مشاهده قسط و عدل در لواى حكومت دينى همچنان بر خوى خود خواهى اصرار داشتند.
    براين اساس ، منشاء اختلاف را بايد در جاى ديگر جستجو كرد كه همان غرايز متضادّ و گرايش هاى پيچيده و پست مادى و حيوانى و خصلت افزون طلبى و برترى خواهى در نهاد آدمى است . شكى نيست آنچه اين غرايز سركش را رام مى كند و آتش زياده خواهى و خروش هَلْ منْ مزيدْ را فرو مى نشاند ايمان به مبداء و معاد و متعبّد شدن به دينى است كه پيوسته انسان را به كفاف و عفاف و قناعت و متانت دعوت مى كند و در مقابل گذشت ها و انفاق ها، بشارت حور و قصور بهشتى و رضوان الهى و بهجت و سرور ابدى مى دهد.
    به بيان ديگر، از قصه يهود بنى اسرائيل ، استفاده مى شود كه نه صرف سرمايه دارى و برخوردارى از امكانات مختلف مادى ، براى بشر آرامش مى آورد(اگر چه فقر و نبود امكانات لازم ، زمينه ساز ارتكاب فسق و گناه و آلوده شدن به رذايل اخلاقى است ، تا حدى كه به بيان امام صادق عليه السلام :كاد الفقر ان يكون كفرا(1458) و نه اشتراكيت و توزيع يكسان ثروت ، بلكه تنها ايمان به خدا و اعتقاد به كرامت هاى انسانى مهم ترين عامل امن و اطمينان است .
    10 تربيت نسلى نو براى زندگى و حكومتى نو
    گرچه سرگردانى چهل ساله بنى اسرائيل در بيابان سينا، كيفر سركشى و تمرّد آنان در برابر فرمان ادخلوا الارض المقدّسة التى كتب اللّه لكم (1459) بود كه گفته بودند:و انا لن ندخلها حتى يخرجوا منها...)(1460)، ليكن مجازات هاى خداوند در عين حال كه عنوان تعقيب و تنبيه دارد، از مصالح و ملاحظات تربيتى نيز برخوردار است . از اين رو سرگردانى چهل ساله بنى اسرائيل ممكن است داراى چنين حكمتى نيز باشد كه نسل قبلى منقرض شود؛ نسلى كه عقايد و ثنيّت و خوى بت پرستى در دل هايشان اشراب شده بود: اءشربوا فى قلوبهم العجل (1461) تا حدى كه پس از نجات از چنگال فرعون و شكافته شدن دريا و رهايى از امواج آن ، از حضرت موسى درخواست قرار دادن خدايى چون خدايان بت پرستان كردند: يا موسى اجعل لنا الها كما لهم الهة ،(1462) نسلى كه استكبار و استضعاف فرعونى به گونه اى غيرت و مردانگى را از آنان ربوده بود كه در برابر پيشنهاد حضرت موسى ، يعنى ورود شجاعانه به قريه آن هم پس از آن كه دو تن از ياران با وفا و با ايمان آن حضرت (يوشع و كاليب ) راه غلبه و پيروزى را به آنان نشان دادند، با كمال جسارت و بى ادبى گفتند:يا موسى انا لن ندخلها اءبدا ماداموا فيها فاذهب انت و ربّك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (1463)، يعنى هم با آوردن دو كلمه لن واءبدا مخالفت صريح و جسورانه خود را با درخواست آن حضرت عليه السلام ابراز داشتند و هم با اين جمله كه تو و پروردگارت برويد و بجنگيد، ما در اين جا نشسته ايم در واقع حضرت موسى و وعده هاى الهى او را به تمسخر گرفتند.
    اين نسل كه از لحاظ اعتقادى ، اليف شعار مشؤ وم بت پرستى گرديد و از جهت اجتماعى و حيثيّت ملى انيس ‍ خوارى و ذلّت گشت و گروهى از آنان به كشتن انبياى خدا آلوده شدند، و بالاخره نسلى كه نه مغز و قلب سالمى داشت و نه علاج آن ممكن بود، بايد از بين برود و نسل جديدى با عقايد صحيح و مكارم بلند چون شهامت و مردانگى پرورش يابد تا لياقت سرزمين مقدس و مباركى چون فلسطين را پيدا كند.(1464)
    بر همين اساس ، بنى اسرائيل چهل سال آواره بيابان شدند تا نسل هدايت ناپذير پيشين منقرض شد و نسلى جديد و انقلابى از فرزندان آنان به تدريج تربيت شدند، به طورى كه توانستند روى پاى خويش بايستند و اساس حكومت الهى را براى پيامبران بعدى پى ريزى كنند.
    بحث روايى
    1 برترى معجزه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
    عن الحسين بن على عليه السلام قال :ان يهوديا من يهود الشام و اءحبارهم قال الاميرالمؤ منين عليه السلام فى اءثناء كلام طويل : فان موسى عليه السلام قد اءعطى الحجر فانبجست منه اثنتا عشرة عينا؟ قال له على عليه السلام : لقد كان كذلك و محمدصلى الله عليه و آله لما نزل الحديبية و حاصره اءهل مكة قد اءعطى ما هو اءفضل من ذلك و ذلك ان اءصحابه شكوا اليه الظماء و اءصابهم ذلك حتى التقت خواصر الخيل فذكروا له عليه السلام ذلك فدعا بركوة يمانية ، ثمّ نصب يده المباركة فيها فتفجرت من بين اءصابه عيون الماء فصدرنا و صدرت الخيل رواءا و ملاء ناكل مزادة و سقاء و لقد كنا معه بالحديبية و اذا ثمّ قليب جافة ، فاءخرج صلى الله عليه و آله سهما من كنانته ، فناوله البراء بن عازب فقال له : اذهب بهذا السهم الى تلك القليب الجافة ، فاءغرسه فيها، ففعل ذلك فتفجرت منه اثنتا عشرة عينا من تحت السهم ، ولقد كان يوم الميضاة عبرة و علامة للمنكرين لنبوته كحجر موسى حيث دعا بالميضاءة فنصب يده فيها ففاضت بالماء وارتفع حتى توضاء منه ثمانية آلاف رجل وشربوا حاجتهم ، وسقوا دوابهم و حملوا ما اءرادوا.(1465)
    اشاره : با صرف نظر از سند، پديد آمدن آب از هر موجود طبيعى كه ارتباط نزديك يا دور با عناصر طبيعى دارد عقلا ممكن است ، هر چند عادةً بعيد است و با معجزه چيزى كه امتناع عقلى ندارد گرچه منع عادى دارد پديد مى آيد؛ زيرا ظهور آب و جريان آب توسط انگشتان مبارك رسول گرامى يا چوب تير و مانند آن هيچ محذور عقلى ندارد.
    2 چگونگى سنگى كه شكافته شد
    عن الباقر 7: نزلت ثلثة اءحجار من الجنة : مقام ابراهيم و حجر بنى اسرائيل ، و الحجر الاسود.(1466)
    و عنه 7: اذا خرج القائم من مكة ينادى منادية : اءلا لا يحملن اءحد طعاما ولا شرابا، و حمل معه حجر موسى بن عمران 7 و هو وقر بعير، فلا ينزل منزلا الا انفجرت منه عيون ، فمن كان جائعا شبع ، و من كان ضمآنا روى و رويت دوابّهم حتى ينزلوا النجف من ظهر الكوفة (1467).... فاذا نزلوا ظاهره انبعث منه الماء واللبن دائما، فمن كان جائع شبع ، و من كان عطشانا روى .(1468)
    و روى انه كان حجرا مربعا.(1469)
    اشاره : با اغماض از سند و اعتراض به صعوبت اثبات اين گونه از معارف علمى و غير تعبدى و عملى با خبر واحد كه واجد همه شرايط اعتبار و حجيّت نيست ، پذيرش محتواى آن محذور عقلى ندارد. آنچه مسلم است اصل وجود سنگ و زدن عصا به آن و جوشش دوازده چشمه آب از آن است .
    3 تطبيق آيه بر ولايت اهل بيت عليه السلام
    عن العسكرى 7......ثم قال اللّه عزّوجلّ و اذ استسقى موسى لقومه قال : واذكروا يا بنى اسرائيل اذ استسقى موسى لقومه طلب لهم السقيا لما لحقهم من العطش فى التيه و ضجّوا بالبكاء و قالوا اءهلكنا العطش يا موسى . فقال موسى : الهى بحق محمد سيد الانبياء و بحق على سيد الاوصياء و بحق فاطمة سيدة النساء و بحق الحسن سيد الاولياء و بحق الحسين اءفضل الشهداء و بحق عترتهم و خلفائهم سادة الازكياء لما سقيت عبادك هولاء. فاءوحى اللّه تعالى اليه : يا موسى اضرب بعصاك الحجر فضربه بها فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا قد علم كلّ اناس مشربهم ، كل قبيلة من اءولاد يعقوب مشربهم فلا يزاحمهم الاخرون فى مشربهم .
    قال اللّه عزّوجلّ: كلوا و اشربوا من رزق اللّه الذى آتاكموه ولا تعثوا فى الارض مفسدين لا تسعوا فيها و انتم مفسدون عاصون .
    قال رسول اللّه 7: من اءقام على ولايتنا اءهل البيت سقاه اللّه من محبته كاءسا لا يبغون به بدلا ولا يريدون سواه كافيا ولا كاليا ولا ناصرا و من وطّن نفسه على احتمال المكاره فى موالاتنا جعله اللّه يوم القيامة فى عرصاتها بحيث يقيم كل من تضمنته تلك العرصات اءبصارهم ممّا يشاهدون من درجاتهم و ان كل واحد منهم ليحيط بماله من درجاته كاحاطته فى الدنيا بما يتلقاه بين يديه ثمّ يقال له : وطنت نفسك على احتمال المكاره فى موالاة محمد و آله الطيبين فقد جعل اللّه اليك و مكنك من تخليص كل من تحب تخليصه من اءهل الشدائد فى هذه العرصات ، فيمد بصره فيحيط بهم ثمّ ينتقد من اءحسن اليه اءو برّه فى الدنيا بقول اءو فعل اءو ردّ غيبة اءو حسن محضر اءو ارفاق فينقده من بينهم كما ينتقد الدرهم الصحيح من المكسور. ثم قال له : اجعل هؤ لاء فى الجنة حيث شئت ، فينزلهم جنات ربنا. ثم قال له : وقد جعلناه لك و مكنّاك من القاء من تريد فى نار جهنم ، فيراهم فيحيط بهم و ينتقد من بينهم كما ينتقد الدينار من القراضة . ثم قال له : صيرهم من النيران الى حيث تشاء، فيصيرهم حيث يشاء من مضايق النار. فيقول اللّه تعالى لبنى اسرائيل الموجودين فى عصر محمد9 فاذا كان اءسلافكم انما دعوا الى موالاة محمد و آله فانتم الان لما شاهدتموها فقد وصلتم الى الغرض و المطلب الافضل الى موالاة محمد و آله فتقربوا الى اللّه عزّوجلّ بالتقريب الينا ولا تتقربوا من سخطه و تتباعدوا من رحمته بالازورار (بالازراء(خ بحار)) عنّا.(1470)
    عن الباقر7 فى قوله : فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا قد علم كل اناس مشربهم : ان قوم موسى لمّا شكوا اليه الجدب و العطش استسقوا موسى فاستسقى لهم ، فسمعت ما قال اللّه له ، و مثل ذلك جاء المؤ منون الى جدّى رسول اللّه 9 قالوا: يا رسول اللّه تعرّفنا من الائمة بعدك . فقال : و ساق الحديث الى قوله : فانك اذا زوّجت عليا من فاطمة خلقت منها اءحد عشر اماما من صلب على ، يكونون مع على اثنى عشر اماما، كلهم هداة لامتك ، يهتدون بها كل اءمّة بامام منها، و يعلمون كما علم قوم موسى مشربهم .(1471)
    اشاره الف : همان طور كه در مبحث تلقى حضرت آدم نسبت به كلمات پروردگار و نيز برخى از مياحث گذشته بازگو شد، انسانهاى كامل مظاهر اسماى حسناى الهى هستند و به عنوان بهترين مجارى فيض خداوند منشاء بركتند. از اين رو توسل و استشفاع به آنان براى همگان سودمند است .
    ب : تولى ولايت اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام كه مهم ترين مزد رسالت رسول گرامى است ، زمينه استحقاق چشيدن بلكه نوشيدن جام محبت از كوثر الهى را فراهم مى كند.
    ج : كسى كه در دنيا وسيله هدايت ديگران را تاءمين كند در آخرت وسيله رهايى آنان از دوزخ و نيل به بهشت را در اختيار دارد؛ از اين رو سالكان كوى حقّ را از راهيان كژ راهه جدا مى كنند و به مقصد مطلوب مى رسانند.
    و اذْ قُلْتُم يموسى لَن نَّصبرَ عَلَى طَعامٍ واحد فادعُ لَنا ربِّكَ يُخرجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُالارضُ من بقلِها و قِثّآئها و فومها و عَدَسِها و بَصَلِها قالَ اءتسْتَبدِلونَ الّذى هُوَ اءدنىبالَّذى هُوَ خَيرٌ اهْبِطوا مصرا فان لَكُم مّا سَاءلتُم و ضُرِبَت عَلَيهم الذّلّة و الْمَسْكَنَةُ وبآءُ و بغضبٍ مّنَ اللّه ذلك بانهم كانوا يَكْفرونَ بايتِ اللّه و يقتِلونَ النّبينَ بغيرِ الحَقِّذلكَ بِما عَصَوا وَّ كانوا يَعتَدونَ(61)
    گزيده تفسير
    يك نواخت بودن طعام (منّ و سلوى ) بهانه جديد قوم يهود بود تا از سر لجاجت و همراه با تحقير و استهزا، نه خواهش و مساءلت ، برخى محصول هاى روييدنى از زمين ، يعنى سبزى ، خيار، سير، عدس و پياز را پيشنهاد دهند.
    تنوع طلبى و تلون خواهى مذموم قوم يهود كه شاكله آنان تبديل حسن به قبيح و مغفرت به غذاب و تقدير الهى به تدبير بشرى و تغذيه ملكوتى به تغذيه ملكى است در استبدال اعلا، يعنى منّ و سلوى ، به ادنى ، يعنى سير و پياز سرايت كرد، آن سان كه با لجاجت و جسارت و در كمال مقاومت اعلان بى صبرى كرده ، به صورت نفى صريح و اكيد به موساى كليم عليه السلام اعلام داشتند: بر آنچه خداوند از آسمان نازل كرده صبر نمى كنيم ، پس از خدايت بخواه تا همان گونه كه تا كنون بدون رنج و زحمت ما از آسمان منّ و سلوى نازل مى كرد، اكنون از زمين نعمت هاى پيشنهادى ما را بدون كار ما بيرون آورد. مقصود آنان از اين طرح ، تبديل تام نعمت آسمانى به نعمت زمينى بود، نه تكميل و تتميم آن .
    اين بهانه جويى و لجاجت از آن رو كه نعمت آزادى و استقلال به دست آمده را فداى تنوع طلبى و شهوت شكم مى كند، با قهر و غضب با آن مقابله شد و حضرت موسى عليه السلام با زبان تعجيز يا توبيخ به آن پاسخ داد و از آنان همان چيزى را خواست كه به آن حساس بودند؛ يعنى وارد شدن به شهرى كه لازم آن درگيرى و جنگ با عمالقه يا ديگر جباران و ظالمان بود. البته تقدير الهى و تدبير موساى كليم اين بود كه بنى اسرائيل به سرزمين مقدس كه مدينه فاضله و داراى امكانات فراوان كشاورزى و مانند آن بود وارد شوند و بين زندگى شهرى و اصول اجتماعى ، حقوقى ، سياسى همراه با اخلاق و فضايل ارزشى جمع كنند.
    دستور توبيخى يا تعجيزى به هبوط، اشاره است به سقوط و نزول . اين هبوط از بهشت امنيت و آزلادى و استقلال و عزّت به سرزمين عداوت ها، نزاع ها و شهوات مادى ، تمثّل و تجسمى از هبوط حضرت آدم عليه السلام است .
    فرجام قومى كه با ناديده گرفتن رفعت و عظمت آزادى و استقلال و طرح تقاضاهاى پست و ذلّت بار، بهانه جويى ، لجبازى و شكم بارگى مى كنند، اين شد كه بر آنها عذاب دنيايى ذلّت و خوارى ثبت شده ، خيمه ذلّت و مسكنت و تيره روزى بر سرشان نصب گشته ، بر آنها احاطه يابد و سكه ذلّت و مسكنت به نام آنان ضرب و اين مهر بر پيشانى آنها زده شود و براى هميشه ملازم و دامن گير آنان گردد و در نهايت بر اثر ناسپاسى هاى فراوان به عذاب اخروى و غضب متراكم و قهر فعلى الهى كه مايه سقوط به دركات است ، گرفتار آيند.
    علت اين سوء عاقبت آن است كه كفر ورزى و كشتن انبياى الهى عليه السلام و عصيان در برابر احكام الهى و تجاوز از حدود الهى به صورت ملكه و سنت سيئه اى عادت مستمر بنى اسرائيل شد.
    قتل انبياء به وسيله بنى اسرائيل تنها از طريق اعتدا و معصيت افشاى اسرار پيامبران نزد حكام و جباران زمان نبود، بلكه آنان انبيا را با شمشيرهاى خود و بدون واسطه مى كشتند. همچنين كشتن پيامبران كه كفر عملى است ، از روى اشتباه و خطاى در تطبيق و اعتقاد به حقانيت اين اقدام نبود، بلكه آنان به قبح اين عمل آگاه بودند و آنچه آنها را آگاهانه و از روى عمد به اين كار وادار مى كرد، روحيه عصيان گرى و اعتدا و حبّ دنيا و پيروى از هوا بوده است .
    انبيا حق مدار و عدل محورند و پيامبر كشى حتما ناحق است . براى بنى اسرائيل حق بودن پيامبران عليه السلام ثبوتا و اثباتا مسلم بود و آنان در قتل پيامبران نه مجوز الهى داشتند و نه مصحح مردمى .
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/