صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 55 , از مجموع 55

موضوع: ترجمه تفسير الميزان

  1. #51
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و نيز در دعاى صحيفه كامله (امام زين العابدين على بن الحسين (عليهماالسلام ) آمده : كه (لك وحدانية العدد، اى خدا، توئى كه وحدانيت عدد از آن توست ) الخ ، كه كلام آن جناب را حمل بر ملكيت مى كنند يعنى خدايا تو مالك و دارنده وحدانيت عددى يعنى چنان نيست كه اين وحدانيت صف ت تو باشد، براى اينكه ادله عقلى و نقلى همه قائمند بر اين كه وجود خداى سبحان وجودى است صرف ، كه نه دوتائى مى پذيرد و نه تكرار، و ذات حقيقتش منزه از آن است .
    و در كافى ، و نيز كتاب اختصاص ، و نيز تفسير عياشى در ذيل آيه : ((و من الناس من يتخذ من دون اللّه اندادا)) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند كه در آن فرموده : (اى جابر بخدا سوگند منظور، پيشوايان ستمگر و پيروان ايشان است )، و در روايت عياشى چنين آمده : (اى جابر ايشان پيشوايان ستم ، و پيروان ايشان است ).
    مؤ لف : معناى اين روايت با آن بيانى كه از ما گذشت ، روشن مى شود و تعبير امام (عليه السلام ) به عبارت (پيشوايان ستم )، بخاطر تعبير خدايتعالى است كه مى فرمايد: ((ولو يرى الذين ظلموا)) الخ ، كه تابعان انداد بگير را ظلمه و ستمگر خوانده ، و معلوم است كه متبوع و پيشوايشان ، ائمه ظلمه و ائمه ظلم خواهند بود.
    و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : ((كذلك يريهم اللّه اعمالهم حسرات عليهم )) الخ فرمود: اين درباره كسانى است كه اموال خود را بيكار مى گذارند و از انفاق آن در راه اطاعت خدا دريغ و بخل ميورزند و در آخر مى ميرند، و آنرا براى كسانى باقى مى گذارند كه آن اموال موروثى را در راه اطاعت خدا و يا معصيت او خرج مى كنند، چون اگر در راه اطاعت خدا خرج كنند، صاحب مال در قيامت مى بيند كه مال او ميزان ديگرى را سنگين كرده ، حسرت مى خورد، با اينكه مال ، مال او بود و اگر در راه معصيت خدا صرفش كند، صاحبش باز مى بيند كه مال او ورثه را در نافرمانى خدا تقويت كرده است باز حسرت ميخورد.
    مؤ لف : اين معنا را عياشى و صدوق و مفيد و طبرسى نيز از امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده اند، و اين روايات ناظر به توسعه در معناى شرك و اندادگيرى است ، و در سابق گفتيم : كه اين توسعه درست هم هست .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 618

    بحث فلسفى (درباره حب و دوستى و محبت خدا)
    يكى از حقايقى كه ما در وجدان خود مى يابيم و كسى نمى تواند منكر آن شود، حقيقتى است كه نام آنرا حب و به فارسى دوستى مى گذاريم مانند دوست داشتن غذا، زنان ، مال ، جاه و علم كه دوستى اينها پنج مصداق از مصاديق حب هستند كه هيچ شكى در وجود آن در دل خود نداريم ، و نيز شكى نيست در اينكه ما كلمه دوستى و حب را در اين پنج مصداق به يك معنا و بر سبيل اشتراك معنوى استعمال مى كنيم نه بر سبيل اشتراك لفظى ، (مانند كلمه (عين ) كه هم بمعناى چشم است ، هم چشمه ، هم زانو، هم طلا و هم چند معناى ديگر)، حال بايد ديد با اينكه حب در اين پنج مصداق معانى مختلفى دارد، چرا كلمه (حب ) در همه بيك جور صادق است ؟ آيا براى اينست كه اختلاف آن معانى اختلاف نوعى است يا اختلافى ديگر است .
    و چون در حب مخصوص به غذا و ميوه مثلا، دقت كنيم خواهيم ديد، اگر غذائى يا ميوه اى را دوست مى داريم ، بدان جهت است كه با طرز كار دستگاه گوارشى ما ارتباط دارد، (باين معنا كه احتياج بدن بسوخت و ساز، دستگاه گوارشى را به فعاليت مياندازد، غدد ترشحى دهان آماده ترشح مى شود، حمل معدى اسيد ترشح مى كند و در همين هنگام مى گوئيم دلم از گرسنگى غش مى كند، چون اسيد نامبرده اگر معده خالى باشد باعث سوزش معده مى شود) و اگر فعاليت اين دستگاه نبود و بدن در استكمال خود حاجتى بطعام نداشت ، قطعا ما نيز طعام را دوست نمى داشتيم ، و طعام محبوب ما نميشد.
    پس حب به غذا در حقيقت حب ما به غذا نيست ، بلكه حب دستگاه گوارش به فعاليت خودش است ، اين دستگاه ميخواهد انجام وظيفه كند و سوخت و ساز بدن را به بدن برساند، همين خواستن عبارت از حب به غذاست (كه ما آنرا بخود نسبت مى دهيم و مى گوئيم ما غذا را دوست مى داريم و اين مائيم كه از فلان غذا خوشمان مى آيد) در حالى كه اينطور نيست ، بلكه خوش آمدن و لذت از غذا، كار دستگاه گوارشى است نه از ما، خواهى گفت : (اين كه چشم بندى نيست ، كه ما از طعم و مره و بوى فلان غذا خوشمان مى آيد؟) در پاسخ مى گوئيم : همين هم مربوط به دستگاه گوارش ‍ است ، چون حس ذائقه يكى از خدمتگزاران دستگاه گوارش است نه خود آن ، پس منظور ما از لذت ، لذت ذائقه نيست بلكه آن رضايت خاصى است كه دستگاه گوارش از كار خود احساس مى كند.
    اين بود حال و حقيقت محبت به غذا، حال ببينيم محبت به زنان از چه باب است ، در اين حب نيز اگر نيك بنگريم ، مى بينيم كه اين حب هم كار ما نيست بلكه كار دستگاه تناسلى ما است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 619

    باين معنا كه دستگاه تناسلى تشنه عمل لقاح ميشود و آنرا دوست ميدارد و چون اين عمل با همسرى انجام ميشود، ميگوئيم من همسرم را دوست ميدارم ، در حاليكه اگر واقع قضيه را بشكافيم ، مى بينيم پاى من در كار نيست ، بلكه اولا و بالذات دستگاه تناسلى عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع همسر را چون عملش با او قابل انجام است ، همانطور كه در طعام گفتيم ، پاى من در كار نيست ، بلكه دستگاه گوارش اولا و بالذات عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع غذا را دوست ميدارد، و عمل لقاح اثر نيروئى است كه خدايتعالى در هر جاندارى بوديعت نهاده ، همچنانكه عمل تغذيه نيز اثر نيروئى است كه خدا در او بوديعت سپرده است .
    از همينجا معلوم ميشود كه اين دو حب يعنى حب به غذا و حب به همسر، برگشتنش به يك حب است ، براى اينكه دستگاه گوارش و دستگاه تناسلى بهم مربوطند و كمالى هم كه از كار اين دو دستگاه حاصل ميشود، بهم ارتباط دارند.
    و چون چنين است احتمال دارد كه حب عبارت باشد از يك تعلق كه خاص اين دو مورد است ، و در غير اين دو مورد اصلا يافت نشود وليكن آزمايش از راه آثار اين احتمال را دفع مى كند، زيرا اين تعلق كه نامش حب است ، اثرى در دارنده اش دارد و آن اين است كه قوه (استعداد) را بسوى فعليت ، اگر فعليت نداشته باشد مى كشاند و اگر فعليت داشته باشد، بسوى ترك آن جذب مى كند و اين دو خاصيت و يا يك خاصيت را در تمامى موارد قواى ادراكى احساس ‍ مى كنيم كه حب آن قوا را بسوى افعالش بحركت در مى آورد.
    قوه باصره ، سامعه ، حافظه ، متخيله ، ساير قوا و حواس ظاهرى و باطنى كه در ما است - چه قواى فاعله و چه منفعله - همه اين حالت را دارند كه هر يك فعل خود را دوست ميدارد و اين دوستى او را بسوى فعلش جذب مى كند، چشم را بسوى ديدن آنچه دوست دارد، جذب مى كند و گوش را بسوى شنيدن و همچنين هر قوه ديگر را.
    و اين نيست مگر بخاطر اينكه كار هر قوه كمال او است و هر قوه اى با كار مخصوص بخود، نقص خود را تكميل نموده ، حاجت طبيعى خود را بر مى آورد، اينجاست كه معنا و مفهوم حب مال و حب جاه و حب علم ، براى ما روشن مى گردد، چون انسان با هر يك از مال و جاه و علم ، استكمال مى كند و به همين جهت آنها را دوست ميدارد.
    حب تعلقى است خاص بين انسان و كمال او
    پس از اينجا نتيجه مى گيريم كه حب تعلقى است خاص و انجذابى است شعورى و مخصوص بين انسان و كمال او و تجربه هاى دقيق كه از طريق آثار و خواص حب صورت گرفته ، ثابت كرده كه حب در حيوانات نيز هست .
    و اين معنا روشن گرديده كه اين علاقه و محبت از اينجا ناشى ميشود كه محب نسبت به آنچه محبت دارد يا فاعل است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 620

    (مانند دستگاه گوارش كه اگر غذا را دوست ميدارد، بدان جهت است كه كارش هضم غذا است ) و يا منفعل (مانند حب ذائقه و شامه و سامعه از مزه و بو و صداى خوش كه همه از باب انفعال است ) چيزى كه هست همانطور كه در داستان حب به غذا و ميوه گفتيم ، حب محب اولا و بالذات متعلق بفعل يا انفعال خود ميشود و ثانيا بالتبع متعلق به هر چيزى ميشود كه با فعل يا انفعالش سر و كار دارد، و اين معنا در غير انسان و حيوان هم اگر استكمالى در كار باشد و يا افاضه كمالى در بين باشد، نيز تصور دارد، (البته افاضه كمال از افاضه كننده باشعور) (مانند محبتى كه روئيدنى هابه نور آفتاب دارند و نيز درختان جنگلى را مى بينيم كه براى رساندن خود به نور آفتاب مرتب بلند ميشوند).
    و از همه مطالبى كه گذشت نتائج زير عايد ميشود،
    اول اينكه حب عبارتست از تعلق و ارتباط وجودى بين محب و محبوب و يا به عبارتى انجذاب بين علت مكمل و يا شبيه به آن ، و بين معلول مستكمل و يا شبيه به آن ، و چون حب عبارت از اين است ، لذا ما افعال خود را دوست ميداريم تا بوسيله آن استكمال كنيم و آنچه را هم كه متعلق به افعال ماست دوست ميداريم تا آنرا وسيله و ابزار كار خود كنيم ، (مثال استكمال اينكه ، ما علم را كه فعل مغزى ما است ، دوست ميداريم و به طفيل آن كتاب و مدرسه و استاد را هم دوست ميداريم ، و مثال شبه استكمال اينكه ما خانه سازى را براى رفع حاجت از خانه دوست ميداريم و به طفيل آن يكدانه آجر را هم دوست داريم ) و بالاخره غذا و همسر و مالى كه در راه تهيه آن دو صرف مى كنيم و جاه و مقامى كه با آن مال بدست مى آوريم ، و منعمى كه به ما احسان مى كند و معلمى كه ما را درس ميدهد و راهنمائى كه ما را هدايت مى كند و ناصرى كه ما را يارى ميدهد و متعلم و شاگردى كه نزد ما درس ميخواند و خادمى كه ما را خدمت مى كند و هر مطيعى كه ما را اطاعت مى كند و هر چيزى كه در مقابل خواسته ما رام است ، همه اينها را دوست ميداريم ، چيزى كه هست محبت ما در بعضى از اقسام آن ، طبيعى و در بعضى ديگر خيالى و موهوم و در بعضى ديگر عقلى است .
    محبت داراى مراتب مختلفى است و فقط به امور مادى تعلق نمى گيرد
    دوم اينكه محبت داراى مراتب مختلفى است و شدت و ضعف دارد، چون رابطه اى است وجودى - و وجود خود حقيقتى است مشكك يعنى داراى مراتب - و معلوم است كه آن رابطه وجودى كه ميان علت تامه با معلولش هست ، با آن رابطه كه ميان علت ناقصه ، با معلولش هست ، يكسان و در يك مرتبه نيست ، به همين حساب آن كمالى كه بخاطر آن چيزى محبوب ما واقع ميشود، از جهت ضرورى بودن و غير ضرورى بودن و نيز از جهت مادى بودن ، مانند تغذى ، و غير مادى بودن ، مانند علم ، يكسان نيست و بلكه شدت و ضعف دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 621

    از اينجا بطلان آن سخن كه مى گفت : محبت تنها به امور مادى متعلق ميشود، روشن مى گردد، بعضى ها آنقدر شورش ‍ كرده اند كه گفته اند: اصلا برگشت تمامى محبت ها به محبت به غذا است و هر محبت ديگر را اگر تحليل كنيم ، مى بينيم از حب به غذا سر در مى آورد و بعضى ديگر گفته اند: ريشه و اصل ، در باب محبت ، علاقه به وقاع است و محبت به غذا و هر علاقه ديگر از آن سر در مى آورد.
    خداى سبحان از هر جهت اهليت محبوب شدن را دارد
    سوم اينكه خداى سبحان از هر جهت كه حساب كنيم ، اهليت آن را دارد كه دوستش بداريم ، براى اينكه هستى او بذات خودش است نه عاريتى و كمال او غير متناهى است ، در حاليكه هر كمالى ديگر متناهى و محدود است ، و متناهى وجودش متعلق است به غير متناهى ، و اين حبى است ذاتى كه محال است از بين برود و نيز خدايتعالى خالق ما است و بر ما انعام مى كند، آنهم به نعمت هائى كه غير متناهى است ، هم از نظر عدد و هم از نظر زمان ، به همين جهت او را دوست ميداريم ، همانطور كه هر منعم ديگر را، بخاطر انعامش دوست ميداريم .
    خداوند خلق خود را دوست مى دارد
    چهارم اينكه حب از آنجا كه گفتيم رابطه اى است وجودى - و هستى روابط وجودى ، خارج از وجود موضوعات خود و تنزلات آن نيست - لذا نتيجه مى گيريم كه هر چيزى ذات خود را دوست ميدارد، و چون در سابق گفتيم : هر محبى همه متعلقات محبوب خود را نيز دوست ميدارد، در نتيجه هر چيزى آثار وجوديش را هم دوست ميدارد، از اينجا معلوم ميشود كه خداى سب حان بدين جهت كه خود را دوست ميدارد، خلق خود را دوست ميدارد و اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدين جهت است كه انعام او را مى پذيرند و باز اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدان جهت است كه هدايت او را مى پذيرند.
    شعور و علم لازمه حب نيست
    پنجم اينكه اگر مى بينيم در مورد حب ، بايد شعور و علم وجود داشته باشد، اين لزوم بر حسب مصداق است ، (چون معمولا كلمه (حب ) را در موارد انسانها بكار مى بريم و ميگوئيم مادر، فرزند خود را دوست ميدارد و نميگوئيم : درخت آفتاب را دوست ميدارد و خود را بسوى نور آن مى كشد)، و گرنه تعلق وجودى كه حقيقت حب عبارت از آن است ، از آن جهت كه حب است ، هيچ مشروط بر وجود علم و شعور نيست و از اينجا روشن مى گردد كه همه قوا و مبادى طبيعى ، حتى آنها هم كه علم و شعور ندارند، آثار و افعال خود را دوست ميدارند.
    ششم از همه آنچه كه گذشت نتيجه مى گيريم حب حقيقتى است كه در تمامى موجودات عالم ، سريان و جريان دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 622

    بحث فلسفى ديگر (درباره خلود و جاودانگى عذاب قيامت )
    اين مسئله كه آيا عذاب قيامت انقطاع مى پذيرد و يا خالد و جاودانه است ؟ مسئله اى است كه نظريه علماى اهل بحث در آن مختلف است ، هم از نظر ادله عقلى و هم از جهت ظواهر لفظى .
    و آنچه در اين باره ميتوان گفت ، اين است كه اما از جهت ظواهر لفظى ، بايد دانست كه كتاب خدا نص است در خلود و جاودانگى و مى فرمايد: ((و ما هم بخارجين من النار))، (ايشان به هيچ وجه از آتش بيرون نخواهند شد)، و سنت از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آنقدر زياد است كه باصطلاح به حد استفاضه رسيده ، و اگر اخبار ديگرى از اين حضرات روايت شده كه عذاب دوزخ قطع ميشود و هميشگى نيست ، بخاطر مخالفتش با صريح كتاب ، طرح ميشود.
    و اما از جهت عقل ، در سابق در بحثى كه ذيل جمله ((و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا)) داشتيم ، گفتيم : به هيچ وجه نميشود يك يك احكام شرع را و خصوصياتى را كه براى معاد ذكر فرموده ، همه را با مقدمات كلى عقل اثبات كرد، براى اينكه دست عقل ما به آن خصوصيات و جزئيات نمى رسد، تنها راه اثبات آن ، تصديق به نبوت پيغمبر صادق است كه آن جزئيات و اصل معاد را از طريق وحى اثبات كرده ، چون وقتى خود نبوت پيامبرى صادق با ادله عقلى ثابت شد، ديگر لازم نيست كه فروعات آن مسائل نيز با ادله عقلى جداگانه اى اثبات شود، چون فرض كرديم نبوت اين پيغمبر و صدق آنچه آورده با ادله عقلى ثابت شده است .
    و اما نعمت و عذاب عقلى كه عارض بر نفس مى شوند، بخاطر تجردش و تخلقش به اخلاق و ملكات فاضله يا رذيله و يا بخاطر احوال خوب و بدى كه كسب كرده ؟ در سابق گفتيم اين احوال و ملكات در نفس ، صورتى نيكو و يا قبيح ايجاد مى كند كه نفس سعيده از آنصورت نيكو متنعم ، و نفس شقيه از آن صورت قبيح متالم ميشود.
    و نيز گفتيم : در صورتيكه اين صورتها در نفس رسوخ نكرده باشد و صورى ناسازگار با ذات نفس باشد، بزودى زايل مى گردد، براى اينكه عقل براى ناسازگارى دوام و اكثريت نمى بيند و قسر، فشار، زور و ناسازگارى محكوم به زوال است (پس اگر ذات نفس سعيده باشد، صورتهاى رذيله و زشت دير يا زود از آن زايل مى گردد و اگر ذات نفس شقيه باشد، صورتهاى نيكو و جميل كه در آن نقش بسته ، بزودى زايل ميشود).
    و نفس خودش ميماند و آن سعادت و شقاوت ذاتيش ، پس اگر نفس مؤ من بخاطر گناهانى صورتهاى زشتى بخود گرفت ، سرانجام آن صورتها از بين مى رود، چون با ذات نفس سازگار نيست همچنانكه نفس كافر كه ذاتا شقى است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 623

    اگر بخاطر تكرار كارهائى صالح صور حسنه اى بخود گرفت ، آن صور بالاخره از نفس زايل ميشود، چون محيط نفس با آن سازگار نيست و همه اين مطالب (در آنصورت كه گفتيم : صورتها رسوخ نكرده باشد) روشن است .
    و اما در صورتيكه صورتهاى عارضه بر نفس ، در نفس رسوخ كرده باشد، و در نتيجه صورت جديدى و نوعيت تازه اى بنفس داده باشد، مثلا او را كه انسان بود و داراى صورت انسانيه بود، بخيل كند كه چنين انسانى يك نوع جديدى از انسانيت است ، همانطور كه ناطقه وقتى با جنس حيوان ضميمه شود يكنوع حيوان درست مى كند كه نامش انسان است (و ناهقه اگر ضميمه آن شود، نوعى ديگر درست مى كند بنام الاغ ، و صاهله اگر ضميمه اش شود نوع سومى بنام اسب و در نتيجه ميگوئيم حيوان اگر ناطق باشد انسان است و اگر ناهق باشد خر است و اگر صاهل باشد اسب است ) همچنين صورتهاى نوعيه اى كه در اثر تكرار يك سنخه عمل ، در نفس پديد ميآيد، اگر در نفس رسوخ كند، نوعيت جديدى به انسانها ميدهد، ميگوئيم انسان يا بخيل است يا سخى ، يا شجاع است يا ترسو و همچنين ) (مترجم ).
    و اين هم معلوم است كه اين نوع يعنى انسان ، نوعى است مجرد در نفس ، و موجود مجرد دائمى الوجود است ، در نتيجه هر گناهى كه از او صادر شود، در صورتيكه نفس او سعيده باشد و با گناه سنخيت نداشته باشد و خلاصه عوامل خارجى گناه را به گردنش گذاشته باشد، در چنين صورتى وبال و عذاب آن گناهان را مى چشد و پاك ميشود، و از عذاب نجات مى يابد و در صورتيكه نفس او شقى باشد و با گناه سنخيت داشته باشد در اينصورت هر چند كه هر چه از چنين نفسى سر مى زند باذن خدا است وليكن از آنجا كه گناهان بدون قسر و فشار از او سر مى زند، چون نفس او نفسى گناه دوست است ، لذا چنين نفسى دائما در عذاب خواهد ماند.
    و مثل چنين انسانى كه دائما گرفتار و معذب به لوازم ملكات خويش است بوجهى مثل كسى است كه به مرض ‍ ماليخوليا و يا مرض كابوس دائمى مبت لا شده كه دائما صورتهائى هول انگيز و وحشت آور و زشت از قوه خياليه اش ‍ سر مى زند، چنين كسى همواره از آن صورتها فرار مى كند و با آنها در جنگ و ستيز و بالاخره در عذاب است ، با اينكه خود او اينصورتها را درست ميكند و صدور آن از نفسش به قسر قاسر و به فشارى از خارج نيست ، و ساده تر بگويم : كسى اين صورتها را در نفس او مجسم نكرده ، بلكه كار، كار نفس خود او است ، و هر چند اين صورتها با طبع مريض او سازگار نيست و از اين جهت كه خودش پديد آورنده آن صورتهاست ، متاءلم و ناراحت نيست ، ولكن هر چه باشد بالاخره از آن صورتها رنج مى برد و از آن صورتها مى گريزد و مگر عذاب ، غير آن چيزى است كه انسان قبل از ابتلاء بدان از آن ميگريزد؟ و بعد از آنكه بدان مبتلا شد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 624

    در جستجوى خلاصى از آن بر مى آيد؟ و اين تعريف و مثال بر آن امور زشت و صورتهاى غير جميل كه انسان شقى در دار آخرتش با آنها روبرو ميشود، صدق مى كند، پس معلوم شد كه عذاب جاودانه و انقطاع ناپذير، از انسان شقى ، خود شقاوت و بدبختى ذاتى او است ، و قاسرى و خلاصه كسى او را بدان مبتلا نكرده است .
    حال كه مسئله خلود در عذاب برايت روشن گرديد، اينك اشكالهائى كه به آن كرده اند از نظرت مى گذرد، آنوقت خواهى ديد كه تا چه حد فاسد و بى پايه است .
    اشكالهايى كه به خلود در عذاب شده است و پاسخ آنها
    اشكال اول اينكه خداى سبحان با اينكه داراى رحمت واسعه است ، چگونه رحمتش اجازه ميدهد كسى را بيافريند كه بازگشت او بسوى عذاب دائم باشد، عذابى كه هيچ موجودى تاب تحمل آنرا ندارد.
    دوم اينكه عذاب وقتى عذاب است كه با طبع معذب سازگار نباشد و يا به عبارت علمى قسرى و غير طبيعى باشد و در جاى خود مسلم شده ، كه قسر دوام ندارد، پس چگونه عذاب دائمى تصور ميشود؟ سوم اينكه بنده خدا هر گناهى هم كه كرده باشد، بالاخره آخر داشت ، مثلا هفتاد سال گناه كرد، چرا بايد تا ابد معذب باشد؟ و آيا اين ظلم نيست ؟ چهارم اينكه افراد شقى هم همان دخالت و تاءثير را در نظام تكوين دارند كه افراد سعيد دارند، و خدمتى كه آنان به اين نظام كرده و مى كنند، از خدمت افراد سعيد كمتر نيست ، چون اگر نيك بنگرى زمينه سعادت افراد سعيد را همين اشقيا فراهم نموده و مى نمايند، پس ديگر چرا بايد در عذاب دائمى معذب باشند؟ پنجم اينكه عذاب هر متخلف و نافرمانبر بطور كلى براى اين است كه عذاب كننده آن نقصى را كه بوسيله نافرمانى متخلف و ظالم متوجه او شده ، جبران كند، كه اين جبران را بعبارتى كوتاه تر انتقام هم ميگوئيم ، و انتقام از خدايتعالى تصور ندارد، چون عصيان و نافرمانى بنده ، نقصى بر او و بر مقام ربوبى او وارد نمى كند تا بخواهد با عذاب كردن عاصى ، آنرا جبران نمايد، و اين اشكال تنها مربوط به عذاب دائم نيست بلكه به عذاب موقت نيز متوجه ميشود، چيزى كه هست در عذاب دائم بيشتر وارد است .
    اين بود آن اشكال ها كه بر عذاب خالد كرده اند، البته اشكالهاى ديگرى نظير اينها كرده اند، و خواننده عزيز اگر آنطور كه بايد به معناى بيانى كه ما درباره خود در عذاب كرديم ، احاطه پيدا كند، خواهد ديد كه اين اشكالها از اصل ساقط است ، براى اينكه گفتيم : عذاب خالد اثر و خاصيت آن صورت نوعيه شقاوت بارى است كه نفس انسان شقى بخود گرفته ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 625

    (و او را نوع مخصوصى از انسانها كرده ، همانطور كه گاو نميتواند روزى غير گاو شود) اين نوع انسان هم نم يتواند نوع ديگرى شود، چون تصور و گفتگوى ما از چنين نفسى بعد از آن است كه نخست به اختيار خود گناهانى مرتكب شد و سپس بدنبال آن گناهان احوالى پى در پى در نفس او پديد آمد، و بدنبالش استعداد شديدى در ذات نفس پيدا شد.
    و همين شدت يافتن استعداد نفس ، علتى است كه در تمامى حوادث باعث ميشود صورتى متناسب با سنخه آن استعداد در نفس پديد بياورد.
    در نتيجه همانطور كه بعد از انسان شدن نان و گوشت و ميوه و عناصر و مواد ديگرى كه انسان مركب از آن است ، ديگر صحيح نيست بپرسيم چرا اين مركب شعور پيدا كرده و چرا فكر دارد و چرا و چرا و صدها چراى ديگر، براى اينكه پاسخ به همه اين سؤ الات يك كلمه است ، و آن اين است كه چون انسان شده ، همچنين در مورد بحث ما، صحيح نيست بپرسيم چرا شقاوت دست از يقه او بر نميدارد و دائما آثار شقاوت از آن سر مى زند؟ كه يكى از آن آثار، عذاب جاودانه است ، چون جواب همه اينها اين است كه چون او بدست خود و به اختيار خود، خود را شقى ساخت ، يعنى انسانى خاص كرد كه شقاوت ، لازمه وجود او است ، اين بود جواب اجمالى از همه سؤ الهاى بالا.
    و اما جواب از يك يك آنها،
    جواب از اشكال اول
    اما از سؤ ال اول ميگوئيم : رحمت در خدايتعالى به معناى رحمت در ما انسانها نيست ، زيرا رحمت در ما (بخاطر داشتن اعضائى چون قلب و اعصاب و هر عضو ديگرى كه در حال رحمت عكس العمل نشان ميدهد)، به معناى رقت قلب و اشفاق و تاءثر باطنى است و معلوم است كه اين حالات درونى ماده ميخواهد، يعنى حالات يك موجود مادى است ، و خدايتعالى منزه از ماده است .
    بلكه به معناى عطيه و افاضه است ، افاضه آنچه كه مناسب با استعداد تام مخلوق است ، مخلوقى كه بخاطر بدست آوردن استعداد تام ، قابليت و ظرفيت افاضه خدا را يافته ، آرى مستعد وقتى استعدادش به حد كمال و تمام رسيد، دوستدار آن چيزى ميشود كه استعداد دريافت آنرا پيدا كرده و آنرا با زبان استعداد طلب مى كند و خداوند هم آنچه را مى طلبد و درخواست مى كند به او افاضه مى فرمايد.
    از سوى ديگر اين را ميدانيم كه رحمت خدا دو نوع است رحمت عام كه عبارت است از همين افاضه چيزى كه موجود، استعداد آنرا يافته و مشتاقش شده و در صراط وجود و تكوينش بدان محتاج گشته و دوم رحمت خاصه ، كه عبارتست از افاضه و اعطاء خصوص آن چيزهائيكه موجود در صراط هدايتش بسوى توحيد و سعادت قرب بدان محتاج است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 626

    و نيز افاضه و اعطاء خصوص آن چيزيهائيكه انسان مستعد براى شقاوت آنهم مستعد به استعداد شديد و تام ، محتاج بآن شده و آن عبارتست از رسيدن شقاوتش به حد كمال و به حد صورت نوعيه ، پس دادن چنين صورت نوعيه كه اثرش عذاب دائم است ، منافاتى با رحمت عمومى خدا ندارد، بلكه اين خود يكى از مصاديق آن رحمت است .
    بله با رحمت خاصه او منافات دارد، اما نفس شقى قابل دريافت آن نيست و معنا ندارد كه آن رحمت شامل كسى شود كه از صراط آن بكلى خارج است .
    پس اينكه گفت : عذاب دائم منافات با رحمت خدا دارد، اگر مرادش از رحمت ، رحمت عمومى خداست ، كه گفتيم : شقاوت شقى و بدنبالش عذاب خالد او هيچ منافاتى با آن رحمت ندارد، بلكه خود عين رحمت است و اگر مرادش ‍ رحمت خاصه او است ، باز هم منافات ندارد، براى اينكه شقى مورد اين رحمت نيست ، (همچنانكه جاودانه بودن خران در خريت ، با رحمت خاصه خدا كه مخصوص اصحاب صراط مستقيم از انسانها است ، منافات ندارد).
    علاوه بر اينكه اگر اين اشكال تمام باشد در عذاب موقت هم وارد است ، بلكه نسبت به عذابهاى دنيوى نيز متوجه ميشود و اين خود روشن است .
    جواب از اشكال دوم
    و اما به اشكال دوم جواب ميگوئيم : نخست بايد معناى ملايم نبودن با طبع را بفهميم و بدانيم كه منظور از آن چيست ؟ چون گاهى منظور از اين عبارت ، نبودن سنخيت ميان موضوع و اثرى است كه با آن موضوع موجود ميشود، ولى اثر، اثر طبيعى آن نيست بلكه اثر قسرى آنست ، كه قسر قاسر آنرا بگردن موضوع انداخته است .
    و در مقابل اين اثر، اثر ملايم است كه منظور از آن اثر طبيعى موضوع است ، يعنى آن اثرى كه از موضوع در صورتى كه آفت گرفته باشد صادر ميشود و در اثر تكرار در آن رسوخ يافته صورت آن ميشود و بطوريكه موضوع با وجود آفت زدگيش طالب آن اثر مى گردد، در عين اينكه آنرا دوست نميدارد، مثل آن شخص ماليخوليائى كه مثالش گذشت .
    پس در انسانهاى شقى هم آثار شقاوت ملايم با ذات آنها است ، چون به مقتضاى طبع شقاوت بارشان از آنان صادر ميشود و معلوم است كه آثار صادره از طبع هر چيزى ، ملايم با آن چيز است و در عين حال اين آثار عذاب هم هست ، براى اينكه مفهوم عذاب بر آنها صادق است ، چه صاحب آن آثار دوستدار آنها نيست ، پس از نظر ذوق و وجدان آن آثار را دوست نميدارد، هر چند كه از حيث صدور دوست ميدارد.
    جواب از اشكال سوم
    و اما جواب به اشكال سوم ، ميگوئيم : عذاب در حقيقت عبارتست از: ترتب اثر غير مرضى ، بر موضوع ثابت و حقيقيش ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 627

    و در مورد بحث ، عذاب عبارتست از: آثارى كه بر صورت و نوعيت شقاوت مترتب ميشود و اين آثار معلول صورتى است كه آن صورت بعد از جمع آمدن علت هائى كه معد آن است يعنى مخالفت هائى محدود، پيدا ميشود، پس ‍ مخالفت هاى نامبرده علت پيدايش آن صورت و نوعيت است و آن صورت ، علت است براى پيدايش آثار مناسب با خودش ، و عذاب عبارتست از ترتب آن آثار بر آن صورت ، نه اينكه آثار نامبرده مستقيما بلاواسطه معلول آن علل (مخالفتها) باشد، تا بگوئى : مخالفت ها محدود و انگشت شمار است ، چرا بايد عذابش بى نهايت باشد؟ با اينكه محال است متناهى ، اثر نامتناهى داشته باشد.
    نظير همان مثالى كه قبلا زديم ، كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك و صدها عوامل ديگر، كه يا علت هاى مهيا كننده هستند و يا مقربها و شرائطى چند و محدود دست بدست هم دهند و باعث شوند مواد طبيعت بصورت انسانى در آيد، انسانى كه همه آثار انسانيت از او سر بزند، كه در اين مثال عوامل محدودند و معلول محدودى كه همان صورت انسانيت است ، پديد آورده اند، ولى اين صورت محدود، آثارى نامحدود دارد.
    پس ديگر معنا ندارد كسى بپرسد: چطور آدمى بعد از مردن الى الابد ميماند و آثارى دائمى از او سر مى زند، با اينكه علل و عوامل پديد آمدن انسان ، محدود و معدود بودند؟ و خلاصه چگونه عوامل پايان پذير، علت پيدايش بى پايان ميشود؟.
    براى اينكه گفتيم : آن عوامل دست بدست هم دادند و يك معلول را پديد آوردند، آنهم صورت انسانيت بود، ولى اين صورت انسانيت كه علت فاعلى صدور آن آثار نامحدود است ، (بخاطر تجردى كه در اثر حركت وجود بدست آورده دائمى است و در نتيجه ) (مترجم ) خودش هم دائما با آثارش موحود است ، پس همينطور كه اين سؤ ال معنا ندارد، آن سؤ ال نيز معنا ندارد.
    جواب به اشكال چهارم
    و اما جواب به اشكال چهارم ، اينكه خدمت و عبوديت هم مانند رحمت دو جور است يك عبوديت عامه ، يعنى خضوع و انفعال وجودى در برابر مبداء وجود و ديگر عبوديت خاصه ، يعنى خضوع و انقياد در صراط هدايت بسوى توحيد.
    و هر يك از اين دو قسم عبوديت براى خود پاداشى از رحمت و اثرى مخصوص و مناسب با خود دارد، عبوديت عامه كه در سراسر عالم هستى و در نظام تكوين برقرار است ، پاداشش رحمت عامه است كه در اين رحمت نعمت دائمى و عذاب دائمى ، هر دو مصداق آن رحمتند، و اما عبوديت خصوصى ، جزاء و پاداشش رحمت خاص خداست و آن نعمت و بهشت است ، كه مخصوص كسانى است كه رحمت خاص و هدايت خاص خدا را پذيرفتند و اين خود روشن است .
    علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد، بايد در مورد عذاب غير دائمى آخرت و حتى در مورد عذاب دنيوى نيز وارد باشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 628

    و اما جواب به اشكال پنجم ، اين است كه عذاب دائم مستند بصورت شقاوتى است كه معذب را نوعى مخصوص از انسانها كرده ، نه مستند به خدا، تا بگوئى انتقام از خدا محال است ، بله استناد آن به خدايتعالى باين مقدار و به همان معنائى است كه هر موجود ديگرى را به او نسبت ميدهيم .
    پس اينكه ميگوئيم : خدا كفار را عذاب مى كند، معنايش اين نيست كه از آنها انتقام مى گيرد و دق دل درمى آورد تا بگوئى انتقام و تشفى از خدا محال است .
    بلكه بطور كلى انتقام خدايتعالى از گنه كاران انتقام بمعناى جزاء دادن سخت است كه مولى بنده خود را در مقابل تعديش از طور عبوديت و خروجش از ساحت انقياد، به عرصه تمرد و نافرمانى ، به آن عذاب معذب مى كند، و چنين انتقامى در خداى سبحان صدق دارد، ولى اين معناى از انتقام مستلزم آن اشكال نيست .
    علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد بايد مانند اشكال هاى قبلى در مورد عذاب موقت و منقطع نيز وارد باشد، چه عذاب دنيائى و چه عذاب اخروى .
    بحث قرآنى و روايتى در تكميل بحث سابق

    next page

    fehrest page


    back page

  2. #52
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بحث قرآنى در تكميل بحث سابق (بيان اين كه عذاب خدا نيز از رحمت اوست )
    بايد دانست كه اين طريق از استدلال ، بر رد شبهه نامبرده ، طريقه اى است كه هم در كتاب بكار رفته و هم در سنت ، اما در كتاب خدايتعالى فرموده : ((من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد، ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا، و من اءراد الاخرة ، و سعى لها سعيها و هو مؤ من ، فاولئك كان سعيهم مشكورا، كلا نمد هولاء، و هولاء من عطاء ربك ، و ما كان عطاء ربك محظورا))، (كسى كه هدفش زندگى دنياى عاجل باشد، ما از آن زندگى به هر قدر كه بخواهيم و براى هر كه بخواهيم در اختيارش ميگذاريم و پس از سر آمدن آن ، جهنم را برايش مقرر مى داريم ، تا در پى آن برود، در حالى كه مذموم و مطرود باشد و كسى كه هدفش آخرت باشد و هر تلاشى مى كند براى آن مى كند و تلاشى مى كند كه شايسته آن زندگى باشد و در حالى ميكند كه ايمان داشته باشد، پس چنين كسانى سعيشان شكرگزارى مى شود، ما هر دو طائفه را از عطاى پروردگارت مدد ميدهيم ، هم آنان را و هم اينان را، و عطاء پروردگار تو جلوگيرى ندارد)
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 629

    و اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد هم شكر را عطيه خدا و رحمت او دانسته و هم عذاب را و در عين حال تحقق هر يك از آندو را مربوط به اراده بنده و سعى او كرده ، و اين به عينه همان طريقه اى است كه ما در اصل مسئله و پاسخ به اشكالاتى كه بدان شده پيموديم ، البته در اين ميان آيات ديگرى نيز در اين معنا هست ، كه انشاءاللّه بزودى در ذيل هر يك از آنها همين نكته را خاطر نشان خواهيم كرد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 630

    آيات 168 171 بقره

    يَأَيُّهَا النَّاس كلُوا مِمَّا فى الاَرْضِ حَلَلاً طيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوُّ مُّبِينٌ (168)
    إِنَّمَا يَأْمُرُكُم بِالسوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَن تَقُولُوا عَلى اللَّهِ مَالا تَعْلَمُونَ(169)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ ءَابَاءَنَا أَ وَ لَوْ كانَ ءَابَاؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ(170)
    وَ مَثَلُ الَّذِينَ كفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِى يَنْعِقُ بمَا لا يَسمَعُ إِلا دُعَاءً وَ نِدَاءً صمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ (171)

    ترجمه آيات

    هان ! اى مردم از آنچه در زمين است بخوريد در حالى كه حلال و طيب باشد و گامهاى شيطان را پيروى مكنيد كه او شما را دشمنى است آشكار (168)
    او تنها شما را به بدى و فحشاء و گفتن سخنان بى دليل و نسبت دادن آن به خدا وا ميدارد (169)
    و چون به ايشان گفته شود آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد مى گويند: نه ، ما تنها آن را پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم آيا اگر پدران ايشان عقل نمى داشتند و هيچ چيز نمى فهميدند و راه بجائى نمى بردند باز هم پيرويشان مى كردند؟(170)
    مثل كسانى كه كافر شدند مثل آن چوپانى است كه بر گوسفندان خود نهيب مى زند و چيزهائى مى گويد كه گوسفندان نمى فهمند ندائى از او مى شنوند،كر و گنگ و كورند و در نتيجه راهى براى تعقل ندارند (171)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 631

    بيان آيات

    ((يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا)) تا آخر دو آيه ، كلمه (حلال ) در مقابل كلمه (حرام ) است ، و معنايش ‍ با كلمه (ممنوع ) يكى است ، وقتى مى گويند فلان كار حرام است ، معنايش اين است كه ارتكاب آن ممنوع است ، و كلمه (حل ) هم در مقابل (حرمت ) مى آيد و هم در مقابل حرم ، و هم در مقابل عقد، و اين كلمه يعنى كلمه (حل ) در تمامى موارد استعمالش معناى آزادى در عمل و اثر را مى رساند، و كلمه (طيب ) در مقابل كلمه (خبيث ) معناى ملايمت با نفس و طبع هر چيزى را ميدهد، مثل كلمه طيب ، كه به معناى آن سخنى است كه گوش را از شنيدنش ‍ خوش آيد و عطر طيب كه به معناى آن عطرى است كه شامه آدمى از بوى آن خوشش آيد و مكان طيب يعنى آن محلى كه با حال كسيكه ميخواهد در آن محل جا بگيرد سازگار باشد.
    و كلمه : (خطوات ) جمع خطوة (گام ) است كه : به معناى فاصله ميان دو پاى آدمى در حال راه رفتن است ، البته اين كلمه به فتحه خاء و فتحه طاء يعنى (خطوات ) نيز قرائت شده ، كه معنايش بنابراين قرائت دفعات ميشود، چون خطوة به فتحه خاء، به معناى دفعه و يك نوبت است ، و در نتيجه خطوات شيطان ، عبارت ميشود از امورى كه نسبتش بغرض ‍ شيطان ، - يعنى اغواء بوسيله شرك - نسبت گامهائى است كه يك رونده بسوى مقصد خود برميدارد.
    و بنابراين مراد به آن امورى خواهد بود كه نسبت به شرك و دورى از خدا جنبه مقدمه دارد.
    و كلمه (يامركم ) از امر است ، كه به معناى اين است كه آمر اراده خود را تحميل بر ماءور كند، تا ماءمور آنچه را او خواسته انجام دهد و امر از شيطان عبارتست از وسوسه او و اينكه آنچه را از انسان ميخواهد، بوسيله اخطار آن به قلب آدمى و جلوه دادن آن در نظر آدمى ، بر انسان تحميل نمايد.
    و كلمه (سوء) به معناى هر چيزى است كه انسان از آن نفرت دارد و در نظر اجتماع زشت مى آيد و اين سوء در صورتى كه از حد بگذرد و از طور خود تجاوز كند، آنوقت مصداق فحشاء ميشود، و به همين جهت زنا را كه زشتيش از حد بيرون است ، فحشاء ميگويند، و كلمه (فحشاء) مصدر است ، مانند (سراء) و (ضراء).
    حكم اباحه آنچه مشركين و برخى از مؤ منين بر خود ممنوع كرده بودند
    بعد از آنكه معناى مفردات اين دو آيه را شناختى ، اينك ميگوئيم : خدايتعالى در صدر اين دو آيه خطاب را متوجه عموم مردم كرد (نه خصوص مؤ منين )،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 632

    و اين بدان جهت بود كه حكمى كه در اين آيه بگوش مى رساند، و بيانش مى كند، حكمى است كه مورد ابتلاى عموم مردم است ، اما مشركين براى اينكه نزد آنان امورى حرام بود، كه خودشان بر خود حرام كرده بودند و آنگاه به خدا افتراء بستند همچنانكه در روايت آمده كه ثقيف و خزاعه و بنى عامر بن صعصعه و بنى مدلج ، چيزهائى از رستنى ها و چارپايان و بحيره (شتر ماده اى كه گوشش شكافته شده ) و سائبه (شتر ماده اى كه به جهت شفاى بيمارى آزاد گذاشته شده است ) و وصيله (گوسفند مخصوص ) را بر خود حرام كرده بودند.
    البته اين در ميان مشركين عرب بود و گرنه در مشركين غير عرب هم امورى از اين قبيل يافت ميشد.
    و اما مؤ منين آنها هم با اينكه باسلام در آمده بودند، ولى هنوز خرافاتى چند از باب توارث اخلاقى و آداب قومى و سنت هاى منسوخه در بينشان باقى مانده بود و اين خود امرى است طبيعى كه وقتى اينگونه آداب و رسوم ، يكباره نسخ شود، مثل اينكه اديان و يا قوانين يكباره آنها را مورد حمله قرار دهد، نخست باصول آن آداب و سنن پرداخته و از بيخ ريشه كن مى كند، آنگاه اگر دوام يافت و به قوت خود باقى ماند - و اجتماع آن دين و قوانين را بخاطر حسن تربيتش ‍ به خوبى پذيرفت خرده خرده شاخ و برگهاى خرافات قديمى را نيز از بين مى برد و باقيمانده هاى آنرا بكلى ابطال نمود، يادش را از دلها بيرون مى برد، و گرنه بقايائى از سنتهاى قديمى با قوانين جديد مخلوط گشته ، يك چيز معجونى از آب در مى آيد، كه نه آن خرافات قديمى است و نه اين دين و قوانين جديد است .
    به همين جهت مؤ منين نيز گرفتار اين بقاياى خرافات قديم بودند، لذا خطاب در آيه ، متوجه عموم مردم شد كه آنچه در زمين هست برايشان حلال است و ميتوانند بخورند و پاى بند احكام خرافى قديم نباشند.
    كلمه (اكل ) در اصل به معناى جويدن و بلعيدن است ، ولكن بعنوان كنايه در مطلق تصرفات در اموال نيز استعمال ميشود و جهتش اين است كه در آن تصرفات نيز منظور اصلى انسان خوردن است ، چون بطور كلى خوردن ركن زندگى آدمى است و در قرآن كريم هم اين كنايه آمده ، از آن جمله فرموده : ((لا تاءكلوا اموالكم بينكم بالباطل ، الا ان تكون تجارة عن تراض ))، (اموال يكديگر را در بين خود به باطل مخوريد، مگر آنكه تجارتى با رضايت دو طرف باشد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 633

    و ما ميتوانيم امر (كلوا - بخوريد) در آيه مورد بحث را هم حمل بر اين معناى وسيع كنيم ، براى اينكه مطلق است (هم با معناى خوردن ميسازد، و هم با مطلق تصرفات ) و در اينصورت معناى آيه اين ميشود كه از آنچه خدا از نعمت هاى خود در زمين آفريده و در اختيار شما قرار داده بخوريد و در آن تصرف كنيد كه هم حلال و هم طيب است .
    يعنى هيچ مانعى به غير از آنچه كه از ناحيه طبيعت خودتان و يا از ناحيه طبيعت زمين مانع است شما را از خوردن و تصرف آنچه حلال است جلوگير نشود، (بله آنها كه به طبع خود قابل اكل نيستند مانند سنگ و چوب و يا آنها كه طبع آدمى خوردن آن را نمى پذيرد، مانند كثافات ، و يا آنهائى كه طبيعت شما از آن تنفر ندارد و خوردن آن را ميپذيرد وليكن سليقه دينى مثلا مانع از خوردن آن است ، چون از راه جبر جائر بدست آمده است خوردنش حلال نيست ).
    ارتباط اباحه عمونى تصرفات و پيروى از خطوات شيطان
    ((كلوا مما فى الارض حلالا طيبا)) اين جمله اباحه اى عمومى و بدون قيد و شرط را آماده ميكند، چيزى كه هست جمله : ((و لا تتبعوا خطوات الشيطان )) الخ ، ميفهماند كه در اين ميان چيزهاى ديگرى هم هست كه نامش خطوات شيطان است و مربوط به همين اكل حلال طيب است ، و اين امور، يا مربوط به نخوردن بخاطر پيروى شيطان است و يا خوردن بخاطر پيروى شيطان است و چون تا اينجا معلوم نكرد كه آن امور چيست ؟ لذا براى اينكه ضابطه اى دست داده باشد كه چه چيرهائى پيروى شيطان است ؟ كلمه سوء و فحشاء و سخن بدون علم را خاطر نشان كرد و فهماند كه هر چيزى كه بد است ، يا فحشاء است يا بدون علم حكم كردن است ، پيروى از آن ، پيروى شيطان است .
    و وقتى نخوردن و تصرف نكردن در چيزى كه خدا دستور به اجتناب از آن نداده ، جائز نباشد، خوردن و تصرف بدون دستور او نيز جائز نيست ، پس هيچ اكلى حلال و طيب نيست ، مگر آنكه خدايتعالى اجازه داده و تشريعش كرده باشد (كه همين آيه مورد بحث و نظائر آن تشريع حليت همه چيزها است ) و از خوردن آن منع و ردعى نكرده باشد.
    مانند آيه (173) همين سوره كه مى فرمايد: ((انما حرم عليكم الميتة و الدم )) الخ ، و در آن از خوردن چيزهائى نهى فرموده ، پس برگشت معناى آيه به اين مى شود (و خدا داناتر است ) كه مثلا بگوئيم : از همه نعمتهاى خدا كه در زمين براى شما آفريده بخوريد، زيرا خدا آنها را براى شما حلال و طيب كرد و از خوردن هيچ حلال طيبى خوددارى مكنيد، كه خوددارى از آن هم سوء است ، هم فحشاء، و هم بدون علم سخن گفتن ، (يعنى وهم تشريع ) و شما حق نداريد تشريع كنيد، يعنى چيزى را كه جزء دين نيست ، جزء دين كنيد، كه اگر چنين كنيد خطوات شيطان را پيروى كرده ايد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 634

    چند نكته كه آيه شريفه : ((كلوا ممّا فى الارض ...)) افاده مى كند
    پس آيه شريفه چند نكته را افاده مى كند: اول اينكه حكم مى كند به حليت عموم تصرفات ، مگر هر تصرفى كه در كلامى ديگر از آن نهى شده باشد، چون خداى سبحان اين حق را دارد كه از ميان چيزهائى كه اجازه تصرف داده ، يكى يا چند چيز را ممنوع اعلام بدارد (پس آيه شريفه يك قاعده كلى دست داد و آن اين بود كه هر جا شك كرديم آيا خوردن فلان چيز و يا تصرف در فلان چيز جائز است يا نه به اين آيه تمسك جوئيم و بگوئيم غير از چند چيزى كه در دليل جداگانه حرام شده ، همه چيز حلال و طيب است ) (مترجم ).
    دوم اينكه خوددارى و امتناع از خوردن و يا تصرف كردن در چيزى كه دليلى علمى بر منع از آن نرسيده ، خود تشريع و حرام است .
    سوم اينكه مراد از پيروى خطوات شيطان اين است كه بنده خدا بچيزى تعبد كند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد كه خداى تعالى هيچ اجازه اى در خصوص آن نداده باشد، چون خداى تعالى هيچ مشى و روشى را منع نكرده ، مگر آن روشى را كه آدمى در رفتن بر طبق آن پاى خود بجاى پاى شيطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شيطان كند، در اينصورت است كه روش او پيروى گامهاى شيطان ميشود.
    از اينجا اين نكته بدست مى آيد: كه عموم تعليل يعنى جمله (بخاطر اينكه او تنها شما را به سوء و فحشاء و سخن بدون علم امر مى كند)، هر چند كه عمل به غير علم را مانند ترك و امتناع بدون علم شامل ميشود وليكن در خطاب آيه مورد نظر نيست ، چون پيروى گامهاى شيطان نيست ، هر چند كه پيروى شيطان هست .
    ((انما ياءمركم بالسوء و الفحشاء و ان تقولوا على اللّه ما لا تعلمون ))، سوء و فحشاء در انجام عمل مصداق پيدا مى كند، در مقابل آن دو، قول بدون علم است كه مربوط به زبان است و از اين مى فهميم كه دعوت شيطان منحصر است در دعوت به عملى كه يا سوء است و يا فحشاء و در دعوت بگفتن سخن بدون علم و دليل .
    ((و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل اللّه قالوا بل نتبع ما اءلفينا)) الخ ، كلمه (الفينا) از مصدر الفاء است ، كه به معنى يافتن است يعنى ما پيروى نمى كنيم ، مگر آنچه را كه پدران خود بر آن يافتيم ، و اين آيه به صحت آنچه كه ما از آيه سابق از معناى خطوات شيطان استف اده كرديم ، شهادت ميدهد.
    رد بر كسانى كه از پدران خود تقليد مى كردند
    ((او لو كان آباؤ هم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون ؟) اين پاسخ به سخن كفار است و بيان مى كند كه اين سخن شما، همان قول بدون علم و بدون تبين است ، كه صريح عقل با آن مخالف است ، چون اينكه گفتند (ما تنها آنچه را كه پدران خود را بر آن يافتيم ، پيروى مى كنيم )،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 635

    سخنى است مطلق و معنايش اين است كه ما پدران خود را در هر حالى و بر هر وصفى كه بودند، چه صحيح و چه غلط، پيروى مى كنيم ، حتى اگر هيچ علمى هم نداشته اند و هيچ راه نيافته اند، باز پيرويشان مى كنيم و ميگوئيم : آنچه آنها مى كردند حق است .
    و اين حرف همان سخن بدون علم است و سر از مطلبى در مى آورد كه هيچ عاقلى اگر به آن تنبه داشته باشد لب بدان نمى گشايد، بله اگر پدران خود را تنها در مسائلى پيروى مى كردند كه پدران در آن مسائل داراى علمى بودند و راه حق را يافته بودند و اينها هم از علم و اهتداء پدران اطلاع ميداشتند، چنين اتباعى ، اهتداء بدون علم نميشد.
    از اينجا معلوم ميشود اينكه جمله : ((لا يعقلون شيئا و لا يهتدون )) الخ ، تنها به منظور مبالغه نيامده ، تا بگوئى (از آنجا كه پدران ايشان خيلى چيزها ميدانستند، پس جمله (هيچ چيز نميدانستند)، جز مبالغه محمل ديگرى ندارد).
    براى اينكه سياق كلام سياق اظهار فرضيه اى است كه هيچ عاقلى پيروى پدران را روى آن فرض جائز نميداند تا از اين فرضيه نتيجه بگيرد: پيروى مطلق و بى قيد و شرط از پدران صحيح نيست .
    ارائه مثلى بجا و شايسته در بيان حال كفار
    ((و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاءا و نداءا) الخ كلمه (مثل )، هم به معناى جمله اى است كه بر سر زبانها باشد، (از قبيل جمله معروف دخترم بتو ميگويم عروسم تو بشنو) و هم به معناى وصف است ، مانند آيه شريفه ((انظر كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا، فلا يستطيعون سبيلا، ببين چه وصف ها برايت ميكنند و چگونه گمراه شده اند كه ديگر قدرت يافتن راهى ندارند).
    و كلمه (ينعق ) از نعيق است كه به معناى آن نهيبى است كه چوپان به گوسفندان مى زند تا از گله دور نشوند، وقتى مى گويند: ((نعق الراعى بالغنم ، ينعق نعيقا))، معنايش اين است كه چوپان براى جلوگيرى گوسفندان نهيب بر آنها زد).
    و كلمه (نداء) مصدر (نادى ينادى - مناداة ) است و اين ماده از نظر معنا خصوصى تر از ماده - دعا - است ، چون هر چند هر دو به معناى خواندن و صدا زدن است ، ندا به معناى صدا زدن و خواندن با صداى بلند است ، و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه مثل تو اى پيامبر در دعوت كفار، مثل آن چوپانى است كه دام خود را نهيب ميزند و مثلا مى گويد: (از رمه دور نشويد، كه طعمه گرگ مى گرديد)، ولى گوسفندان تنها صدائى از او ميشنوند و به گله بر ميگردند ولى سخنان او را نمى فهمند)،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 636

    كفار هم همينطور هستند، از فهم سخنان تو كه همه بسود ايشان است كرند و چون حرف صحيحى كه معناى درستى را افاده كند ندارند، پس لال هم هستند، و چون پيش پاى خود را نمى بينند، گوئى كور هم هستند، پس كفار هيچ چيزى را نميفهمند، چون همه راههاى فهم كه با چشم است يا گوش و يا زبان ، برويشان بسته شده است .
    از اينجا روشن ميشود كه در كلام يا قلب بكار رفته يا عنايتى كه باز برگشت آن به قلب است ، چون مثل آن چوپانى كه نهيب مى زند به گوسفندانى كه بجز دعا و نداء نمى شنوند، مثل آن پيامبر است كه كفار را بسوى هدايت دعوت ميكند، نه مثل كفارى كه بسوى هدايت دعوت ميشوند، ولكن اوصاف سه گانه اى كه از مثل استخراج كرد و بعد از تمام شدن مثل ، نام آنها را برد، يعنى صم ، بكم ، عمى ، اوصاف كفار بود نه اوصاف كسيكه كفار را به حق دعوت مى كرد، و به همين جهت لازم بود مثل را براى كفار بزند و بفرمايد (مثل كفارى كه پيامبر، ايشان را بسوى هدايت ميخواند، مثل گوسفندانى است كه چوپان آنها را صدا ميزند و آنها كر و لال و كور بى عقلند) پس با اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه چيزى نظير قلب (وارونه سخن گفتن ) بكار رفته است .
    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره ((خطوات شيطان )) )
    در كتاب تهذيب از عبدالرحمان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از مردى پرسيدم كه سوگند خورده : فرزند خود را نحر كند يعنى مانند شتر بكشد، فرمود: اين سوگند از خطوات شيطان است .
    و نيز از منصور بن حازم روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود: مگر داستان طارق را نشنيدى ؟ مردى برده فروش نزد امام ابى جعفر (عليه السلام ) آمد و عرضه داشت : كه من به طلاق همسرم و آزادى برده ام سوگند خورده ام و يا نذر كرده ام ، تكليفم چيست ؟ فرمود: اى طارق همه اينها از خطوات شيطان است .
    و در تفسير عياشى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: هر سوگندى كه به غير خدا باشد از خطوات شيطان است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 637

    و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: وقتى كسى بر چيزى سوگند خورد، - البته در صورتيكه آن چيز عملى باشد كه انجام آن از ترك آن بهتر باشد -، در اين صورت بايد آن عمل خير را بجا بياورد و كفاره اى بر او نيست و اين سوگندها از خطوات شيطان است .
    مؤ لف : احاديث بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد همه بر اين اساس است ، كه مراد به خطوات شيطان اعمالى باشد كه كسى بخواهد با انجام آن به خدا تقرب جويد در حالى كه مقرب نباشد، چون شرع آن را معتبر نشمرده ، همچنانكه ما نيز در بيان سابق خود اين معنا را خاطر نشان كرديم .
    بله در خصوص طلاق و امثال آن وجه ديگرى براى بطلان قسم هست و آن اين است كه در قسم و هر انشاء ديگر، شرط كردن باعث بطلان است ، چون تعليق با انشاء منافات دارد، و چون مسئله فقهى است جاى بحثش اينجا نيست .
    و مراد امام از سوگند به غير خدا، آن سوگندى است كه شرع اثرى برآن مترتب نكرده و يا آن سوگندى است كه خدا خودش آنطور سوگند نخورده و هيچ حرمت و كرامتى برايش ثابت نشده است .
    و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : ((و مثل الذين كفروا، كمثل الذى ينعق بما لا يسمع )) الخ ، فرموده : يعنى مثل كفار، در اين كه تو ايشان را بسوى ايمان مى خوانى ، نظير مثل چوپانى است كه گله خود را صدا مى زند با اينكه گله فقط صداى او را مى شنود ولى سخنانش را نميفهمد.
    بحث اخلاقى و اجتماعى (درباره رابطه عقايد و علوم باعمل و مسئله خرافه گرايى )
    آراء و عقايدى كه انسان براى خود انتخاب مى كند، يا تنها افكارى نظرى است كه مستقيما و بدون واسطه ، هيچ ربطى به عمل ندارد، مانند رياضيات و طبيعيات و علوم ماوراءالطبيعه و يا افكارى است عملى كه سر و كارش مستقيما با عمل است ، مانند مسائل مربوط به خوبى و بدى اعمال و اينكه چه عملى را بايد كرد؟ و چه عملى را نبايد كرد؟ در قسم اول راه تشخيص افكار صحيح از افكار و عقايد ناصحيح ، تنها پيروى علم و يقينى است كه از راه برهان و يا حس ‍ دست ميدهد.
    و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 638

    يعنى آن عملى را صحيح بدانيم كه ببينيم سعادت انسان را تاءمين مى كند و يا حداقل در تاءمين آن نافع است و آن عملى را باطل بدانيم ، كه ببينيم يا به شقاوت آدمى منجر ميشود و يا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول ، اعتقاد به آنچه علم به حقانيتش نداريم ، و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نمى دانيم خير است يا شر، چنين اعتقاداتى جزء خرافات است .
    و آدمى از اين نظر كه آراءش همه باقتضاى فطرتش منتهى مى شود، فطرتى كه از علل هر چيز جستجو مى كند و نيز به اقتضاى طبيعتش منتهى ميشود كه او را وادار به استكمال نموده ، به سوى آنچه كه كمال حقيقى اوست سوقش ميدهد، هرگز حاضر نيست خود را تسليم آراء خرافى كند و در برابر هر خرافه اى ، كوركورانه و جاهلانه خاضع شود.
    علت گرايش به خرافات
    الا اينكه عواطف درونى و احساسات باطنى او كه بيشتر و عمده اش خوف و رجاء است همواره خيال او را تحريك مى كند باينكه تاءثير پاره اى خرافات را بپذيرد، اين عواطف اعتقاد به خرافات را به گردنش ميگذارد، چون قوه خيال در ذهن او صورتهائى هول انگيز و يا اميدوار كننده ترسيم ميكند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ ميكند و نميگذارد از خزانه نفس غائب شود.
    همچنانكه وقتى آدمى در بيابانى وسيع و بى كرانه قرار بگيرد - و در آنجا مونسى نداشته باشد و شب ظلمانى فرا رسد كه ديگر چشم جائى را نبيند-، در چنين وضعى هيچ مايه دلگرمى كه او را ايمنى ببخشد و مخاطر را از غير مخاطر برايش جدا سازد وجود ندارد، نه نورى و نه چراغى و نه هيچ ايمنى بخش ديگرى هست .
    در چنين وضعى چه بسا مى شود كه خيال او صورت هائى در ذهنش تصوير كند، از قبيل حركات و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمين و يا اشكال و تمثالهائى برايش تصوير مى كند و لايزال اين تصاوير را در نظرش تكرار مى كند، تا در ذهنش نقش ببندد بطورى كه اگر در وقتى ديگر و جائى ديگر، دچار وحشت شد، آن صحنه هاى خيالى دوباره بيادش مى آيد و اى بسا آن صحنه ها را براى ديگران نقل ميكند و در ديگران نيز همان ترس و دلهره را ايجاد ميكند و ديگران نيز به ديگران ميگويند تا آنكه منتشر ميشود، در حاليكه اصل آن خرافات بود و جز به يك خيال واهى منتهى نميشد.
    و چه بسا مى شود كه خيال ، حس دفاع آدمى را تحريك ميكند، كه براى دفع شر اين موجود موهوم چاره اى بينديشد و حتى ديگران را هم وادار ميكند كه براى ايمنى از شرى كه او گرفتار شده چاره انديشى كنند، و همين باعث ميشود كه رفته رفته قضيه بصورت يك خرافه رائج گردد.
    و بشر از قديمى ترين اعصار، لايزال گرفتار اين گونه آراء خرافى بوده

  3. #53
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پيروى از دين تقليد نيست
    ما در پاسخ مى گوئيم اما پيروى از دين تقليد نيست ، زيرا دين عبارتست از: مجموعه اى از معارف مربوط به مبداء و معاد و قوانينى اجتماعى ، از عبادات و معاملات كه از طريق وحى و نبوت به بشر رسيده ، نبوتى كه صدقش با برهان ثابت شده و نيز از مجموعه اى اخبار كه مخبر، صادق از آنها خبر داده ، مخبرى كه باز صادق بودنش به برهان ثابت شده است .
    و معلوم است كه پيروى چنين دينى پيروى علم است نه خرافات ، چون فرض كرديم كه به صدق آن مخبر، عالميم و برهان علمى بر آن داريم ، و ما در بحث گذشته در ذيل آيه : ((و اذ قال موسى لقومه ان اللّه ياءمركم ان تذبحوا بقرة )) كلامى در تقليد داشتيم ، بدانجا مراجعه شود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 642

    و عجيب اينجا است كه اين حرف را كسانى مى گويند كه خود سراپا تقليدند و در اصول زندگى و سنن اجتماعى از خوردنى و نوشيدنى و پوشيدنى گرفته تا نكاح و مسكن و غيره ، به غير از تقليد كوركورانه و پيروى هوى و هوس روش ‍ ديگرى ندارند، (چشم به دروازه غرب دوخته اند، ببينند چه مد تازه اى در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز ازدواج و در طريقه خانه سازى و دكوربندى خانه و حتى در نحوه سخن گفتن و راه رفتن مى رسند و از خود هيچ استقلال و اراده اى ندارند، هر چه مى كنند از خود نمى پرسند كه چرا ميكنند؟ به بزى ميمانند كه وقتى بپرسى چرا از نهر پريدى ؟ جز اينكه بگويد چون ديگران پريدند، پاسخى ندارند) (مترجم ).
    چيزى كه هست از آنجا كه از كلمه تقليد ننگ دارند، اسم تقليد را برداشته و نام پيروى از سنت و تمدن راقيه بر آن نهاده اند، در نتيجه اسمش برداشته شده ولى رسمش همچنان باقى است ، و لفظش متروك گشته ، ولى معنايش ‍ همچنان حكمفرما است ، آرى در منطق آقايان (چرخ به عقب بر نمى گردد)، يك شعار علمى و زير بناى رقاء و تمدن است ، ولى ((و لا تتبع الهوى فيضلك ))، (زنهار از هوى و هوس پيروى مكن كه گمراهت مى كند)، يك شعار كهنه و سخنى خرافى و كهنه است .
    بطلان و كذب تقسيمى كه ماديها درباره سير عقايد و آراء بشرى گفته اند
    و اما آن تقسيمى كه براى سير زندگى بشرى نموده اند و چهار دوره اش كرده اند، تا آنجا كه تاريخ دين و فلسفه نشان ميدهد، سخنى است دروغ ، براى اين كه دين ابراهيم (عليه السلام ) بعد از عهد فلسفه هند و مصر و كلدان بود، و دين عيسى (عليه السلام ) هم بعد از فلسفه يونان بود و همچنين دين محمد (صلوات الله عليه ) نيز بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود.
    و بالاخره فلسفه نهايت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن اديان بوده و در گذشته هم گفتيم كه دين توحيد از تمامى اديان ديگر قديمى تر است .
    و در سير تاريخى انسان آن تقسيمى را كه قرآن كريم صحيح مى داند اين است كه اولين دوره بشر دوران سادگى و بى رنگى بشر بوده كه در آن دوره همه امت ها يك جور بوده اند، دوم دوره ماديت و حس نگرى است ، كه انشاءاللّه بيانش در تفسير آيه : ((كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين )، خواهد آمد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 643

    آيات 172 - 176 بقره

    يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ وَ اشكُرُوا للَّهِ إِن كنتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ(172)
    إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنزِيرِ وَ مَا أُهِلَّ بِهِ لِغَيرِ اللَّهِ فَمَنِ اضطرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(173)
    إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكتَبِ وَ يَشترُونَ بِهِ ثمَناً قَلِيلاً أُولَئك مَا يَأْكلُونَ فى بُطونِهِمْ إِلا النَّارَ وَ لا يُكلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَ لا يُزَكيهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(174)
    أُولَئك الَّذِينَ اشترَوُا الضلَلَةَ بِالْهُدَى وَ الْعَذَاب بِالْمَغْفِرَةِ فَمَا أَصبرَهُمْ عَلى النَّارِ(175)
    ذَلِك بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكتَب بِالْحَقِّ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فى الْكِتَبِ لَفِى شِقَاقِ بَعِيدٍ(176)

    ترجمه آيات

    اى كسانى كه ايمان آورده ايد از پاكيزه ها هر چه كه ما روزيتان كرده ايم بخوريد و شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را مى پرستيد (172)
    خداوند تنها از ميان خوردنى ها مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى كه براى غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسى ناچار بخوردن شود در صورتى كه خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتى كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهى بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است (173)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 644

    بدرستى آنهائى كه از كتاب خدا آنچه را كه خدا نازل كرده كتمان مى كنند و با كتمان آن ثمن اندك بدست مى آورند آنها آنچه مى خورند جز آتشى نيست كه بدرون خود مى كنند و خدا روز قيامت با آنها سخن نخواهد گفت و تزكيه شان نخواهد كرد و عذابى دردناك خواهند داشت (174)
    اينان همانهايند كه با سرمايه هدايت ، گمراهى مى خرند و مغفرت را با عذاب معاوضه مى كنند راستى چقدر بر چشيدن آتش تحمل دارند(175)
    و اين عذاب بدانجهت است كه خدا كتاب را بحق نازل كرد و اينان كه در كتاب اختلاف راه انداختند در شقاقى دور از اصلاح هستند (176)

    بيان آيات

    ((يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزقناكم )) الخ ، اين جمله خطابى است خاص به مؤ منين ، كه بعد از خطاب قبلى كه به عموم مردم بود قرار گرفته ، پس از قبيل انتزاع خطابى از خطابى ديگر است كانه از خطاب جماعتى كه پذيراى نصيحت نيستند، منصرف شده و روى سخن به عده خاص كرده كه دعوت داعى خود را اجابت مى گويند، چون به او ايمان دارند.
    و التفاتى كه بين دو خطاب واقع شده ناشى از تفاوتى است كه در افراد مخاطب است ، چون از دارندگان ايمان بخدا اين توقع مى رفت كه دعوت را بپذيرند به همين جهت عبارت قبلى ((ما فى الارض حلالا طيبا))، را به عبارت ((طيبات ما رزقناكم )) عوض كرد، تا وسيله شود، بعد از آن از ايشان بخواهد تنها خدا را شكر گويند، چون مردمى موحد بودند و بجز خداى سبحان كسى را نمى پرستيدند.
    عين اين نكته باعث شد بفرمايد: (ما رزقناكم ، آنچه ما روزيتان كرديم )، و نفرمايد (ما رزقتم ، آنچه روزى شده ايد)، و يا (ما فى الارض ، آنچه در زمين است ) و يا تعبير ديگر نظير اينها، تا اشاره و يا دلالت كند بر اينكه خدا در نظر آنان معروف و بايشان نزديك و نسبت به آنان مهربان و رئوف است .
    و ظاهرا جمله : ((من طيبات ما رزقناكم )) الخ ، از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد نه از قبيل قيام صفت در مقام موصوف ، و معناى آيه بنابر تقدير اول اين ميشود: (بخوريد از آنچه ما روزيتان كرديم ، كه همه اش پاكيره است )، و اين معنا مناسب تر است با اظهار نزديكى و مهربانى خدا كه مقام ، آن را افاده ميكند و بنابر تقدير دوم معنا چنين مى شود: (بخوريد از رزق طيب ، نه از خبيث هاى آن ) و اين معنا با معنائى كه مقام آن را افاده مى كند نميسازد و از آن دور است چون مقام مى خواهد آزادى مردم را برساند نه اينكه ممنوع بودن آنانرا افاده كند، ميخواهد بفرمايد: اينكه از پيش خود چيزهائى را بر خود حرام كرده ايد سخنى است بدون علم و خدا آنرا حلال كرده است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 645

    ((و اشكروالله ان كنتم اياه تعبدون )) الخ ، نفرمود: (و اشكروا لنا، شكر ما را بجاى آريد) بجايش فرمود: (و اشكروا لله ، خدا را شكر گزاريد)، تا بر مسئله توحيد دلالت بيشترى داشته باشد و بهمين جهت دنبالش فرمود: (ان كنتم اياه تعبدون ، اگر تنها او را مى پرستيد)، تا انحصار را افاده كند، چون اگر فرموده بود: (ان كنتم تعبدونه ، اگر او را مى پرستيد)، اين انحصار را افاده نميكرد.
    ((انما حرم عليكم الميتة ، و الدم ، و لحم الخنزير، و ما اهل به لغير اللّه )) الخ ، اهلال براى غير خدا، معنايش اين است كه حيوانى را براى غير خدا مثلا براى بتها قربانى كنند.
    ((فمن اضطر غير باغ و لا عاد)) يعنى كسى كه ناچار شد از آن بخورد، بشرطى كه نه ظالم باشد، و نه از حد تجاوز كند، و دو كلمه ((غير باغ و لا عاد)) دو حال هستند، كه عامل آنها اضطرار است و معنايش اين است كه هر كس ‍ مضطر و ناچار شد در حاليكه نه باغى است و نه متجاوز، از آنچه ما حرام كرديم بخورد، در اين صورت گناهى در خوردن آن نكرده ، و اما اگر اضطرارش در حال بغى و تجاوز باشد، مثل اينكه همين بغى و تجاوز باعث اضطرار وى شده باشند، در اينصورت جائز نيست از آن محرمات بخورد.
    ((ان اللّه غفور رحيم ))، اين جمله دليلى است بر اينكه اين تجويز خدا و رخصتى كه داده از باب اين بوده كه خواسته است به مؤ منين تخفيفى دهد، و گرنه مناط نهى و حرمت در صورت اضطرار نيز هست .
    ((ان الذين يكتمون ما انزل اللّه من الكتاب )) الخ ، اين آيه شريفه تعريضى است به اهل كتاب ، چون در ميان آنان بسيار چيزها در عبادات و غيره بوده كه خدا حلال و طيبش كرده ، ولى بزرگان و رؤ ساى آنان حرامش كرده بودند،- و كتابى هم كه نزد ايشان بود آن اشياء را تحريم نميكرد - و اگر بزرگان ايشان احكام خدا را كتمان مى كردند براى اين بود كه رزق رياست و ابهت مقام و جاه و مال خود را حفظ كنند.
    دلالت آيه شريفه بر تجسم اعمال
    و در آيه شريفه دلالتى كه بر تجسم اعمال و تحقق نتائج آن دارد، بر كسى پوشيده نيست ، چون اولا مى فرمايد: اينكه علماى اهل كتاب احكام نازله از ناحيه خدا را در برابر بهائى اندك فروختند، همين اختيار ثمن اندك عبارتست از خوردن آتش و فرو بردن آن در شكم ، و ثانيا در آيه دوم همين اختيار كتمان و گرفتن ثمن اندك در برابر احكام خدا را مبدل كرد به اختيار ضلالت بر هدايت ، و ثالثا اين اختيار را هم مبدل كرد به اختيار عذاب بر مغفرت و در آخر، مطلب را با جمله : (مگر چقدر بر سوختن در آتش صبر دارند) ختم نمود و آن جرمى كه از ايشان بيشتر بچشم مى خورد و روشن تر است ، اين است كه بر اين كتمان خود ادامه ميدهند، و بر آن اصرار مى ورزند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 646

    لذا مى فرمايد: (چقدر بر آتش صبر دارند پس معلوم مى شود اختيار بهاى اندك بر احكام خدا، اختيار ضلالت است بر هدايت ، و اختيار ضلالت بر هدايت در نشئه ديگر به صورت اختيار عذاب بر مغفرت مجسم مى شود، و نيز ادامه بر كتمان حق در اين نشئه ، ب صورت ادامه بقاء در آتش مجسم ميگردد) (دقت بفرمائيد).
    بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته )
    در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله : ((فمن اضطر غير باغ و لا عاد)) الخ ، فرموده : باغى آن كسى است كه در طلب شكار است ، و عادى به معناى دزد است كه نه شكارچى مى تواند در حال اضطرار گوشت مردار بخورد و نه دزد، خوردن مردار بر اين دو حرام است ، با اينكه براى مسلمان حلال است و نيز اين دو طائفه در سفر شكار و سفر دزدى نبايد نماز را شكسته بخوانند.
    و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: باغى ظالم ، و عادى غاصب است .
    و از حماد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: باغى آنكسى است كه بر امام خروج كند، و عادى دزد است .
    و در تفسير مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در معناى آيه فرمودند: يعنى بر امام مسلمين بغى نكند و با معصيت از طريق اهل حق تعدى ننمايد.
    مؤ لف : همه اين روايات از قبيل شمردن مصداق است و همه آنها معنائى را كه ما از ظاهر لفظ آيه استفاده كرديم ، تاءييد ميكند.
    و در كافى و تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه در معناى جمله ((فما اصبر هم على النار))، فرمود: يعنى تا كى بكارى ادامه ميدهند كه ميدانند آنكار سرانجامشان را بسوى آتش ميكشد؟. و در تفسير مجمع البيان از على بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: يعنى چقدر جراتشان بر آتش زياد است ؟
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 647

    و باز از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يعنى چقدر بكارهاى اهل آتش ادامه ميدهند.
    مؤ لف : اين روايات از نظر معنى قريب به هم هستند، اولى صبر بر آتش را تفسير كرد، به صبر بر سبب آتش ، دومى تفسير كرد به جراءت بر آن و معلوم است كه جراءت لازمه صبر است و در سومى تفسير كرد به عمل به آنچه كه اهل آتش ‍ مرتكب مى شوند كه برگشت آن به همان معناى روايت اول است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 648

    آيه كريمه 177 بقره

    لَّيْس الْبرَّ أَن تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لَكِنَّ الْبرَّ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ الْمَلَئكةِ وَ الْكِتَبِ وَ النَّبِيِّينَ وَ ءَاتى الْمَالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكِينَ وَ ابْنَ السبِيلِ وَ السائلِينَ وَ فى الرِّقَابِ وَ أَقَامَ الصلَوةَ وَ ءَاتى الزَّكَوةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَهَدُوا وَ الصبرِينَ فى الْبَأْساءِ وَ الضرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولَئك الَّذِينَ صدَقُوا وَ أُولَئك هُمُ الْمُتَّقُونَ(177)

    ترجمه آيات

    نيكى آن نيست كه روى خود را بطرف مشرق كنيد (كه چون مسيحى هستيد) و يا بطرف مغرب (كه چون يهودى هستيد) بلكه نيكى براى كسى است كه به خدا و روز آخرت و ملائكه و كتاب آسمانى و پيغمبران ايمان داشته باشد و مال خود را با آنكه دوستش مى دارد به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و راه ماندگان و دريوزگان و بردگان بدهد و نماز را بپا دارد و زكات بدهد و كسانيند كه به عهد خود وقتى عهدى مى بندند وفا مى كنند و از فقر و بيمارى و جنگ ، خويشتن دارند اينان هستند كه راست گفتند و همينهايند كه تقوى دارند (177)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 649

    بيان آيات

    بعضى از مفسرين گفته اند: بعد از برگشتن قبله از بيت المقدس بسوى كعبه ، جدال و بگو مگو بسيار شد و بدين جهت آيه مورد بحث نازل شد.
    ((ليس البران تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب ))،
    توضيح مفردات آيه
    كلمه (بر) بكسره باء، مجازى است از خير و احسان و همين كلمه با فتحه باء، صفت مشبهه از آن است ، و معنايش ‍ شخص خير و نيكوكار است .
    و كلمه (قبل ) با كسره اول و فتحه دوم به معناى جهت است ، قبله را هم به همين جهت قبله مى گويند، چيزى كه هست (تاى آخر آن معناى ) نوعيت را مى رساند، و كلمه (ذوى القربى ) به معناى خويشاوندان و كلمه (يتامى ) جمع يتيم است كه به معناى كودك پدر مرده است و كلمه (مساكين ) جمع مسكين است ، كه فرقش با كلمه فقير اين است كه مسكين بدحال تر از فقير است ، و كلمه (ابن السبيل ) به معناى كسى است كه دستش از وطن و از خانواده اش بريده ، و كلمه (رقاب ) جمع رقبه است ، كه به معناى گردن است ، ولى منظور از آن برده است كه قيد بردگى بگردن دارد، و كلمه (باءساء) مصدر است ، همچنانكه بؤ س هم مصدر است ، و هر دو به معناى شدت و فقر است ، و كلمه (ضراء) مانند كلمه (ضر) هر دو به اين معنا است كه آدمى با مرض يا زخم يا فوت مال يا مرگ فرزند، متضرر شود، و كلمه باءس به معناى شدت و سختى جنگ است .
    ((ولكن البر من آمن باللّه )) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه كلمه (بر) به كسره را تعريف كند، كلمه (بر) به فتحه را تعريف كرد، تا هم بيان و تعريف مردان نيكوكار را كرده باشد و در ضمن اوصافشان را هم شرح داده باشد، و هم اشاره كرده باشد باينكه مفهوم خالى از مصداق و حقيقت ، هيچ اثرى و فضيلتى ندارد.
    ذكر مصداق در كنار مفهوم ، داءب قرآن در تمام بياناتش مى باشد
    و اين خود داءب قرآن در تمامى بياناتش است كه وقتى ميخواهد مقامات معنوى را بيان كند، با شرح احوال و تعريف رجال دارنده آن مقام ، بيان ميكند و به بيان مفهوم تنها قناعت نميكند.
    و سخن كوتاه آنكه جمله : ((ولكن البر من آمن باللّه و اليوم الاخر)) تعريف ابرار و بيان حقيقت حال ايشان است كه هم در مرتبه اعتقاد تعريفشان مى كند و هم در مرتبه اعمال و هم اخلاق ، درباره اعتقادشان ميفرمايد: ((من آمن باللّه )) و درباره اعمالشان ميفرمايد: ((اولئك الذين صدقوا))، و درباره اخلاقشان ميفرمايد. ((و اولئك هم المتقون )).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 650

    و در تعريف اولى كه از ايشان كرده ، فرموده : (كسانى هستند كه ايمان به خدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبياء دارند)، و اين تعريف شامل تمامى معارف حقه اى است كه خداى سبحان ايمان به آنها را از بندگان خود خواسته
    درباره ايمان كامل و پاره اى از اعمال و اخلاق ابرار (مؤ منين حقيقى )
    و مراد به اين ايمان ، ايمان كامل است كه اثرش هرگز از آن جدا نمى شود و تخلف نميكند، نه در قلب ، و نه در جوارح ، در قلب تخلف نميكند چون صاحب آن دچار شك و اضطراب و يا اعتراض و يا در پيشامدى ناگوار دچار خشم نميگردد و در اخلاق و اعمال هم تخلف نميكند، (چون وقتى ايمان كامل در دل پيدا شد، اخلاق و اعمال هم اصلاح ميشود).
    دليل بر اينكه مراد از آيه بيان اين معنا است ، ذيل آيه شريفه است كه مى فرمايد: ((اولئك الذين صدقوا)) كه صدق را مطلق آورده و مقيد به زبان يا به اعمال قلب ، يا به اعمال ساير جوارح نكرده ، پس منظور، آن مؤ منينى است كه مؤ من حقيقى هستند و در دعوى ايمان صادقند، همچنانكه در جاى ديگر درباره آنان فرمود: ((فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما))، (حاشا به پروردگارت سوگند كه ايمان نمى آورند و ايمانشان واقعى نمى شود مگر وقتى كه تو را در اختلاف هائى كه بينشان پيدا مى شود حكم قرار دهند و چون حكمى راندى هيچ ناراحتى در دل خود از حكم تو احساس نكنند و سراپا تسليم تو شوند).
    در چنين هنگامى است كه حالشان با آخرين مراتب ايمان ، يعنى مرتبه چهارم كه در ذيل آيه : ((اذ قال له ربه اسلم قال اءسلمت )) بيانش گذشت منطبق ميشود.
    بعد از اين تعريف سپس به بيان پاره اى از اعمالشان پرداخته ، ميفرمايد: ((و اتى المال على حبه ذوى القربى ، و اليتامى ، و المساكين ، و ابن السبيل ، و السائلين ، و فى الرقاب ، و اقام الصلوة ، و اتى الزكوة ) كه از جمله اعمال آنان نماز را شمرده كه حكمى است مربوط به عبادت كه در آيه ((ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر))، (نماز از فحشاء و منكر نهى مى كند).
    و نيز در آيه : ((و اءقم الصلوة لذكرى ))، نماز را براى يادآورى من بپا بدار، در اهميت آن سخن رفته است ، يكى ديگر زكات را كه حكمى است مالى و مايه صلاح معاش ذكر فرموده و قبل از اين دو بذل مال كه عبارت است از انتشار خير و احسان غير واجب را ذكر كرد كه مايه رفع حوائج محتاجين است و نمى گذارد چرخ زندگيشان (به خاطر حادثه اى كه برايشان پيش مى آيد)، متوقف گردد.
    وفاى به عهد، صبر و صدق ، سه صفت مؤ منين
    خداى سبحان بعد از ذكر پاره اى از اعمال آنان بذكر پاره اى از اخلاقشان پرداخته ، از آن جمله وفاى به عهدى كه كرده اند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 651

    و صبر در باءساء و ضراء و صبر در برابر دشمن و ناگواريهاى جنگ را ميشمارد و عهد عبارتست از التزام به چيزى و عقد قلبى بر آن و هر چند خدايتعالى آن را در آيه مطلق آورده ، لكن بطوريكه بعضى گمان كرده اند شامل ايمان و التزام به احكام دين نميشود، براى اينكه دنبالش فرموده : (اذا عاهدوا وقتى كه عهد مى بندند)، معلوم مى شود منظور از عهد نامبرده عهدهائى است كه گاهى با يكديگر مى بندند (و يا با خدا مى بندند، مانند نذر و قسم و امثال آن ) و ايمان و لوازم ايمان مقيد به وقت خاصى نميشود بلكه ايمان را هميشه بايد داشت .
    ولكن اطلاق عهد در آيه شريفه شامل تمامى وعده هاى انسان و قول هائى كه اشخاص ميدهد ميشود، مثل اينكه بگويد: (من اين كار را ميكنم ، و يا اين كارى كه مى كردم ترك مى كنم ) و نيز شامل هر عقد و معامله و معاشرت و امثال آن مى شود.
    و صبر عبارتست از ثبات بر شدائد، در مواقعى كه مصائب و يا جنگى پيش مى آيد و اين دو خلق يعنى وفاى به عهد و صبر هر چند شامل تمامى اخلاق فاضله نميشود ولكن اگر در كسى پيدا شد، بقيه آن خلقها نيز پيدا ميشود.
    و اين دو خلق يكى متعلق به سكون است و ديگرى متعلق به حركت وفاى به عهد متعلق به حركت و صبر متعلق به سكون ، پس در حقيقت ذكر اين دو صفت از ميان همه اوصاف مؤ منين به منزله اين است كه فرموده باشد: مؤ منين وقتى حرفى ميزنند، پاى حرف خود ايستاده اند و از عمل به گفته خود شانه خالى نميكنند.
    و اما اين كه براى بار دوم مؤ منين را معرفى نموده كه ((اولئك الذين صدقوا)) براى اين بود كه صدق ، وصفى است كه تمامى فضائل علم و عمل را در بر ميگيرد، ممكن نيست كسى داراى صدق باشد و عفت و شجاعت و حكمت و عدالت ، چهار ريشه اخلاق فاضله را نداشته باشد، چون آدمى به غير از اعتقاد و قول و عمل ، چيز ديگرى ندارد و وقتى بنا بگذارد كه جز راست نگويد، ناچار ميشود اين سه چيز را با هم مطابق سازد، يعنى نكند مگر آنچه را كه ميگويد و نگويد مگر آنچه را كه معتقد است و گر نه دچار دروغ ميشود.
    و انسان مفطور بر قبول حق و خضوع باطنى در برابر آن است هر چند كه در ظاهر اظهار مخالفت كند.
    بنابراين اگر اذعان به حق كرد و بر حسب فرض بنا گذاشت كه جز راست نگويد، ديگر اظهار مخالفت نميكند، تنها چيزى را ميگويد كه بدآن معتقد است و تنها عملى را ميكند كه مطابق گفتارش است ، در اين هنگام است كه ايمان خالص و اخلاق فاضله و عمل صالح ، همه با هم برايش فراهم ميشود.
    همچنانكه در جاى ديگر نيز در شاءن مؤ منان فرموده : ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ، و كونوا مع الصادقين ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 652

    (اى كسانيكه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد). و حصرى كه از جمله ((اولئك الذين صدقوا))، (تنها اينهايند كه راست ميگويند) استفاده ميشود آن تعريف و بيان تا حدى كه گذشت تاءكيد ميكند و معنايش - و خدا داناتر است - اين ميشود (هر گاه خواستى راستگويان را ببينى راستگويان تنها همان ابرارند).
    و اما تعريفى كه براى بار سوم از آنان كرد و فرمود: ((اولئك هم المتقون )) حصرى كه در آن هست ، براى بيان كمال ايشان است ، چون برّ و صدق اگر به حد كمال نرسند، تقوى دست نميدهد.
    استخراج صفات مؤ منين و مآل كارشان از چند مورد آيات قرآنى
    و اوصافى كه خداى سبحان در اين آيه از ابرار شمرده ، همان اوصافى است كه در آيات ديگر آورده ، از آن جمله فرموده : ((ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا، عينا يشرب بها عباداللّه ، يفجرونها تفجيرا، يوفون بالنذر، و يخافون يوما كان شره مستطيرا، و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه اللّه ، لا نريد منكم جزاء و لا شكورا))، تا آنجا كه مى فرمايد، و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا))، (براستى ابرار از جامى مينوشند كه مزاج كافور دارد، چشمه اى كه بندگان خدا از آن مينوشند و آنرا به هر جا كه خواهند روان كنند، نيكوكاران به نذر وفا كنند و از روزى كه شر آن روز عالمگير است ، بيم دارند و طعام را با آنكه دوستش دارند به مستمند و يتيم و اسير دهند و منطقشان اين است كه ما شما را فقط براى رضاى خدا طعام ميدهيم ، و از شما پاداشى و سپاسى نخواهيم ،- تا آنجا كه فرمود - و پروردگارشان هم در عوض آن صبرى كه كردند، بهشت و ديبا پاداششان دهد).
    كه در اين آيات ، ايمان به خدا و ايمان به روز جزا و انفاق در راه خدا و وفاى به عهد و صبر را نام برده و نيز فرموده : ((كلا ان كتاب الابرار لفى عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون ، ان الابرار لفى نعيم ، تا آنجا كه مى فرمايد: يسقون من رحيق مختوم و تا آنجا كه مى فرمايد: عينا يشرب بها المقربون ))، (حاشا كه كتاب ابرار هر آينه در درجات بلندى است ، و تو نمى دانى آن درجات چيست قضائى است رانده شده كه مقربين درگاه خدا آن را مشاهده ميكنند كه ابرار همانا در نعيم باشند - تا آنجا كه مى فرمايد، از شرابى خالص و صافى و سر به مهر مينوشند، - تا آنجا كه مى فرمايد - چشمه اى كه همان مقربين خودشان از آن مينوشند).
    كه اگر ميان اين آيات و آيات سوره دهر كه گذشت تطبيق به عمل آيد، آنوقت حقيقت وصف مؤ منين و مال كارشان - اگر در آن دقت كنى - بخوبى روشن ميگردد.
    از يكسو در اين آيات ايشان را توصيف كرده باينكه عباداللّه هستند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 653

    و عباداللّه مقرب درگاه خدايند و در ضمن اوصافى كه براى عباد خود ذكر كرده ، فرموده : ((ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ))، (تو اى ابليس بر بندگان من تسلط نمى يابى ) و از سوى ديگر مقربين را توصيف كرده ، باينكه : ((و السابقون السابقون ، اولئك المقربون ، فى جنات النعيم ))، (سبقت گيرندگان در دنيا بسوى خيرات كه سبقت گيرندگان به مغفرتند در آخرت ، اينان به تنهائى مقربين و در بهشت نعيمند) پس معلوم ميشود اين عباداللّه كه در آخرت بسوى نعمت خدا سبقت مى گيرند، همانهايند كه در دنيا بسوى خيرات سبقت ميگرفتند و اگر به تفحص از حال ايشان ادامه بدهى ، مطالب عجيبى برايت كشف ميشود.
    پس از آنچه گذشت اين معنا روشن شد: كه ابرار داراى مرتبه عاليه اى از ايمان هستند و آن مرتبه چهارم است كه بيانش ‍ گذشت و خدايتعالى در باره شان فرموده : ((الذين آمنوا، و لم يلبسوا ايمانهم بظلم ، اولئك لهم الامن و هم مهتدون ))، (كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند، تنها اينان هستند كه داراى امنيتند و هم راه يافتگانند).
    ((و الصابرين فى الباساء)) كلمه (صابرين ) را منصوب آورد، يعنى نفرمود (صابرون ) و نصب آن به تقدير مدح است تا به عظمت امر صبر اشاره كرده باشد، بعضى هم گفته اند كه اصولا وقتى كلامى كه در وصف كسى ايراد ميشود طول بكشد وصفى پشت سر وصفى بياورند، نظريه علماى ادب بر اين است كه ميان اوصاف گاهگاهى مدح و ذمى بياورند و باين منظور اعراب وصف را مختلف سازند، گاهى به رفع بخوانند و گاهى به نصب .
    بحث روايتى (ذيل آيه كريمه و بيان اهميت آنچه در آن آمده )
    از رسولخدا (ص ) روايت شده كه هر كس باين آيه عمل كند ايمان خود را به كمال رسانده باشد.
    مؤ لف : وجه آن با در نظر داشتن بيان ما روشن است ، و از زجاج و فراءهم نقل شده كه آندو گفته اند: اين آيه مخصوص ‍ انبياء معصومين (عليهم السلام ) است براى اينكه هيچ كس بجز انبياء نمى تواند همه دستوراتى كه در اين آيه آمده آنطور كه حق آن است عمل كند، اين بود گفتار آن دو، ولى سخنان آن دو ناشى از اين است كه در مفاد آيات تدبر نكرده اند و ميان مقامات معنوى خلط كرده اند، چون آيات سوره دهر كه درباره اهل بيت رسول خدا (ص ) نازل شده ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 654

    بعنوان ابرار از ايشان ياد فرموده نه به عنوان انبياء، چون اهل بيت (عليهم السلام ) انبياء نبودند.
    بله اينقدر هست كه مقامى بس عظيم دارند، بطورى كه وقتى حال اولواالالباب را ذكر ميكند، كه كسانى هستند كه خدا را در قيام و قعود و بر پهلويشان ذكر ميكنند و در خلقت آسمانها و زمين تفكر مينمايند، در آخر از ايشان نقل ميفرمايد كه از خدا درخواست ميكنند ما را به ابرار ملحق ساز، ((و توفنا مع الابرار))، (با ابرار ما را بميران )، و در تفسير الدر المنثور است كه حكيم ترمذى از ابى عامر اشعرى روايت كرده كه گفت : به رسول خدا (ص ) عرضه داشتم : تماميت برّ و نيكى به چيست ؟ فرمود: اينكه در خلوتت همان كنى كه در انظار ميكنى .
    و در تفسير مجمع البيان از ابى جعفر و امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمودند: منظور از ذوى القربى ، اقرباى رسول هستند.
    مؤ لف : گويا اين تفسير از باب شمردن يكى از مصاديق قربا باشد، چون در قرآن كريم آيه اى مخصوص قرباى رسول خدا (ص ) هست .
    و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: فقير آنكسى است كه كاردش آنچنان باستخوان نرسيده كه دست بسوى مردم دراز كند، ولى مسكين بدحال تر از اوست و بائس از هر دو بدحال تر است .
    و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ابن السبيل كسى است كه دستش از اهلش ‍ بريده باشد.
    و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب از برده اى سؤ ال كرد كه با مولايش قرار گذاشته : اگر فلان مبلغ بپردازد، آزاد باشد و مقدارى از آن مبلغ را پرداخته چه كند؟ فرمود: بحكم آيه ((و فى الرقاب )) بقيه مبلغ را بايد از مال صدقه بپردازند تا آزاد شود.
    و در تفسير قمى در ذيل جمله : ((و الصابرين فى الباساء و الضراء)) گفته : امام (عليه السلام ) فرمود: يعنى در گرسنگى و عطش و ترس ، و در معناى جمله (و حين الباس ) گفته امام فرمود: يعنى در هنگام جنگ .

    next page

    fehrest page


    back page

  4. #54
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 655

    آيات 178 179 بقره

    يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا كُتِب عَلَيْكُمُ الْقِصاص فى الْقَتْلى الحُْرُّ بِالحُْرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الاُنثى بِالاُنثى فَمَنْ عُفِىَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شىْءٌ فَاتِّبَاعُ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسنٍ ذَلِك تخْفِيفٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدَى بَعْدَ ذَلِك فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ(178)
    وَ لَكُمْ فى الْقِصاصِ حَيَوةٌ يَأُولى الاَلْبَبِ لَعَلَّكمْ تَتَّقُونَ (179)

    ترجمه آيات

    اى كسانى كه ايمان آورده ايد قصاص (جناياتى كه واقع ميشود) بر شما واجب است آزاد در مقابل آزاد و برده در مقابل برده و زن در مقابل زن پس اگر صاحب خون از برادرش (قاتل ) بگذرد قاتل بايد كه احسان او را بخوبى تلافى كند و خونبهائى كه بدهكار است به طرز خوبى بپردازد، اين خود تخفيفى است از ناحيه پروردگارتان و هم رحمتى است پس اگر كسى بعد از عفو كردن دبه درآورد و از قاتل قصاص بگيرد عذابى دردناك دارد (178)
    و شما را در قصاص حياتى است اى خردمندان اگر بخواهيد تقوى داشته باشيد (179)

    بيان آيات

    ((يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى ، الحر بالحر)) الخ ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 656

    در اينكه خطاب متوجه خصوص مؤ منين كرده ، اشاره است باينكه حكم قصاص مخصوص جامعه مسلمين است و كفارى كه در كشورهاى اسلامى بعنوان اهل ذمه زندگى مى كنند و غير آنان از كفار، مشمول آيه نيستند و آيه از كار آنها ساكت است .
    و اگر اين آيه را با آيه : ((اءن النفس بالنفس )) بسنجيم ، نسبت تفسير را براى آن دارد، پس ديگر وجهى براى اين سخن كه چه بسا كسانى گفته باشند (كه اين آيه ناسخ آن است و به حكم اين آيه به خاطر كشتن برده اى قاتل آزاد اعدام نميشود و به خاطر كشتن زنى قاتل مرد اعدام نميشود) باقى نمى ماند.
    وجه تسميه ((قصاص )) و بيان حكم عفو انتقال از قصاص به ديه
    و سخن كوتاه آنكه كلمه (قصاص ) مصدر از (قاص يقاص ) است و اين كلمه از (قص اثره ، جا پاى او را تعقيب كرد) مى باشد، (قصاص داستانسرا) را هم به همين مناسبت قصاص مى گويند كه آثار و حكايات گذشتگان را حكايت مى كند، كانه اثر گذشتگان را دنبال مى نمايد، پس اگر قصاص را قصاص ناميده اند براى اين است كه جانى را در جنايتش تعقيب ميكنند، و عين آن جنايت كه او وارد آورده بر او وارد مى آورند.
    ((فمن عفى له من اخيه شى ء)) الخ ، مراد از كلمه موصول (من - كسيكه ) آن كسى است كه مرتكب قتل شده و عفو از قاتل تنها در حق قصاص است ، در نتيجه مراد به كلمه (شى ء) همان حق است و اگر (شى ء) را نكره آورد، براى اين بود كه حكم را عموميت دهد، بفرمايد: هر حقى كه باشد، چه تمامى حق قصاص باشد و چه بعضى از آن ، مثل اينكه صاحبان خون چند نفر باشند، بعضى حق قصاص خود را به قاتل ببخشند و بعضى نبخشند كه در اينصورت هم ديگر قصاص عملى نمى شود، بلكه (مثل آن صورتيكه همه صاحبان حق از حق خود صرفنظر كنند)، تنها بايد ديه يعنى خون بها بگيرند، و اگر از صاحبان خون تعبير به برادران قاتل كرد براى اين بود كه حس محبت و راءفت آنان را بنفع قاتل برانگيزد و نيز بفهماند: در عفو لذتى است كه در انتقام نيست .
    ((فاتباع بالمعروف ، و اداء اليه باحسان )) الخ ، كلمه (اتباع ) مبتدائى است كه خبرش حذف شده و تقديرش ((فعليه ان يتبع القاتل فى مطالبه الدية ، بمصاحبه المعروف ))، (بر اوست كه قاتل را تعقيب كند و خون بها را از او مطالبه نمايد مطالبه اى پسنديده ) و بر قاتل است كه خون بها را به برادرش كه ولى كشته او است ، با احسان و خوبى و خوشى بپردازد و ديگر امروز و فردا نكند و او را آزار ندهد.
    ((ذلك تخفيف من ربكم ، و رحمة )) الخ ، يعنى حكم به انتقال از قصاص بديه ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 657

    خود تخفيفى است از پروردگار شما و به همين جهت تغيير نمى پذيرد، پس ولى خون نمى تواند بعد از عفو دوباره دبه درآورده و از قاتل قصاص نمايد و اگر چنين كند، خود او هم متجاوز است و كسيكه تجاوز كند و بعد از عفو قصاص كند عذابى دردناك دارد.
    ((و لكم فى القصاص حيوة يا اولى الالباب ، لعلكم تتقون )) اين جمله به حكمت تشريع قصاص اشاره ميكند و هم توهمى را كه ممكن است از تشريع عفو و ديه بذهن برسد، دفع مينمايد و نيز مزيت و مصلحتى را كه در عفو است ، يعنى نشر رحمت و انگيره راءفت را بيان نموده ، مى فرمايد: عفو به مصلحت مردم نزديكتر است ، تا انتقام .
    و حاصل معناى اين جمله اين است كه عفو هر چند تخفيفى و رحمتى است نسبت به قاتل ، (و رحمت خود يكى از فضائل انسانى است )، ولكن مصلحت عموم تنها با قصاص تاءمين ميشود، قصاص است كه حيات را ضمانت ميكند نه عفو كردن و ديه گرفتن و نه هيچ چيز ديگر، و اين حكم هر انسان داراى عقل است ، و اينكه فرمود: ((لعلكم تتقون ))، معنايش اين است كه بلكه شما از قتل بپرهيزيد و اين جمله به منزله تعليل است ، براى تشريع قصاص .
    مفسرين گفته اند: اين جمله يعنى جمله ((و لكم فى القصاص حيوة )) الخ ، با همه اختصار و كوتاهيش و اندكى كلمات و حروفش و سلامت لفظش و صفاى تركيبش و بليغ ‌ترين آيات قرآن ، در افاده معناى خويش است و برجسته ترين آيات است در بلاغت ، براى اينكه در عين اينكه استدلالش بسيار قوى است ، معنايش هم بسيار لطيف و زيباست و در عين اينكه معنايش لطيف و زيباست ، دلالتش رقيق تر و در افاده مدلولش روشن تر است .
    معناى ((قصاص )) و آثار آن و بيان لطائف جمله ((و لكم فى القصاص حيوة ))
    قبل از آنكه قرآن كريم اين جمله را درباره قصاص ايراد كند، بلغاى دنيا درباره قتل و قصاص كلماتى داشتند كه بسيار از بلاغت و متانت اسلوب و نظم آن كلمات تعجب ميكردند و لذت مى بردند، مثل اين گفتار كه : (كشتن ب عض افراد، احياء همه است ) و اين گفتار كه : (زياد بكشيد تا كشتار كم شود)، و از همه خوش آيندتر اين جمله بوده كه مى گفتند: (كشتن مؤ ثرترين عامل است براى از بين بردن كشتار).
    لكن آيه شريفه مورد بحث ، همه آن كلمات بليغ را از ياد برد و همه را عقب زد، زيرا جمله ((و لكم فى القصاص ‍ حيوة ))، (در قصاص براى شما حيوة است )، از همه آن كلمات كوتاهتر و تلفظش آسانتر است ، علاوه در اين جمله ، كلمه قصاص معرفه يعنى با الف و لام آمده ، و كلمه حيوة نكره ، يعنى بدون الف و لام آمده است تا دلالت كند بر اينكه نتيجه قصاص و بركات آن ، دامنه دارتر و عظيمتر از آن است كه با زبان گفته شود.
    و باز با همه كوتاهيش ، نتيجه قصاص را بيان كرده و حقيقت مصلحت را ذكر كرده ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 658

    كه حيات است و همين كلمه حيات حقيقت آن معنائى را كه نتيجه را افاده ميكند متضمن است چون قصاص است كه سرانجام به حيات مى انجامد نه قتل ، براى اينكه بسيار مى شود شخص را بعنوان اينكه قاتل است مى كشته در حاليكه بى گناه بوده ، اين كشتن خودش عدوانا واقع شده و چنين كشتنى مايه حيات نميشود.
    بخلاف كلمه قصاص كه هم شامل كشتن مى شود و هم شامل انحاء ديگرى از انتقام ، يعنى اقسامى كه در قصاص غير قتل هست ، علاوه بر اينكه كلمه قصاص يك معناى زائدى را افاده ميكند و آن معناى متابعت و دنبال بودن قصاص از جنايت است و به همين جهت قصاص قبل از جنايت را شامل نمى شود، بخلاف جمله (قتل مؤ ثرترين عامل در جلوگيرى از قتل است ) كه اين شامل قصاص قبل از جنايت هم ميشود.
    از اين هم كه بگذريم ، جمله مورد بحث متضمن تحريك و تشويق هم هست ، چون دلالت ميكند بر اينكه شارع يك حيات و زندگى ئى براى مردم در نظر گرفته كه خود مردم از آن غافلند، و اگر قصاص را جارى كنند مالك آن حيات ميشوند، پس بايد كه اين حكم را جارى بكنند و آن حيات كذائى را صاحب شوند.
    نظير اينكه به كسى بگوئى : تو در فلان محل يا نزد فلان شخص مالى و ثروتى دارى و نگوئى آن مال چيست كه معلوم است شنونده چقدر تشويق مى شود به رفتن در آن محل يانزد آن شخص .
    باز از اين هم كه بگذريم عبارت قرآن به اين نكته هم اشاره دارد: كه صاحب اين كلام منظورش از اين كلام جز حفظ منافع مردم و رعايت مصلحت آنان چيز ديگرى نيست و اگر مردم به اين دستور عمل كنند، چيزى عايد خود او نمى شود، چون ميفرمايد: (لكم - براى شما).
    اين بود وجوهى از لطائف كه آيه شريفه با همه كوتاهيش مشتمل بر آن است ، البته بعضى وجوهى ديگر علاوه بر آنچه گذشت ذكر كرده اند كه هر كس به آنها مراجعه كند مى فهمد، چيزى كه هست بدون مراجعه به آنها هر كس در آيه شريفه هر قدر بيشتر دقت كند، جمال بيشترى از آن برايش تجلى ميكند، ب طوريكه غلبه نور آن بر او چيره مى شود، آرى (كلمة اللّه هى العليا - كلمه خدا عالى ترى كلمه است ).
    بحث روايتى (شاملچند روايت درباره قصاص و عفو و ديه )
    در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل جمله ((الحر بالحر))،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 659

    فرمود: اگر آزاد، برده اى را بكشد، بخاطر آن برده كشته نميشود، تنها او را به سختى مى زنند و سپس خون بهاى برده را از او مى گيرند و نيز اگر مردى زنى را كشت و صاحبان خون آن زن خواستند قاتل را بكشند، بايد نصف ديه قاتل را به اولياء او بپردازند.
    و در كافى از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آنجناب از معناى كلام خداى عز و جل پرسيدم ، كه ميفرمايد: (فمن تصدق به فهو كفارة له )، فرمود: يعنى اگر صدقه بدهد، و از قاتل كمتر بگيرد به همان مقدار كه عفو كرده ، از گناهانش ميريزد.
    و نيز گفت : از آنجناب از معناى جمله : ((فمن عفى له من اخيه شى ء، فاتباع بالمعروف ، و اداء اليه باحسان )) پرسيدم ، فرمود: سزاوار است كسى كه حقى به گردن كسى دارد، برادر خود را در فشار نگذارد، با اينكه او به گرفتن ديه مصالحه كرده است و نيز سزاوار است كسيكه حق مردم به گردن دارد، در اداء آن با اينكه تمكن دارد: امروز و فردا نكند و در هنگام دادن با احسان بدهد.
    و نيز گفت : از آنجناب از اين جمله پرسيدم : كه خداى عز و جل مى فرمايد: ((فمن اعتدى بعد ذلك ، فله عذاب اءليم ))، فرمود: اين درباره كسى است كه ديه قبول ميكند و يا بكلى عفو ميكند و يا ديه را به مبلغى و يا چيزى صلح ميكند، بعد دبه درمى آورد، و قاتل را ميكشد كه كيفرش همان است كه خداى عز و جل فرموده است .
    مؤ لف : روايات در اين معانى بسيار است .
    بحث علمى (درباره حكم قصاص )
    در عصر نزول آيه قصاص و قبل از آن نيز عرب به قصاص و حكم اعدام قاتل ، معتقد بود، ولكن قصاص او حد و مرزى نداشت بلكه به نيرومندى قبائل و ضعف آنها بستگى داشت ، چه بسا ميشد يك مرد در مقابل يك مرد و يك زن در مقابل يك زن كه كشته بود قصاص ميشد و چه بسا ميشد در برابر كشتن يك مرد، ده مرد كشته ميشد، و در مقابل يك برده ، آزادى بقتل مى رسيد، و در برابر مرئوس يك قبيله ، رئيس قبيله قاتل قصاص ميشد و چه بسا مى شد كه يك قبيله ، قبيله اى ديگر را بخاطر يك قتل بكلى نابود ميكرد.
    و اما در ملت يهود؟ آنها نيز به قصاص معتقد بودند، همچنانكه در فصل بيست و يكم و بيست و دوم از سفر خروج و فصل سى و پنجم از سفر عدد از تورات آمده و قرآن كريم آنرا چنين حكايت كرده :
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 660

    ((و كتبنا عليهم فيها، ان النفس بالنفس ، و العين بالعين ، و الانف بالانف ، و الاذن بالاذن ، و السن بالسن ، و الجروح قصاص ))، (و در آن الواح برايشان نوشتيم : يك نفر بجاى يك نفر و چشم بجاى چشم و بينى در برابر بينى و گوش در مقابل گوش و دندان در مقابل دندان و زخم در برابر زخم قصاص بايد كرد).
    ولى ملت نصارى بطوريكه حكايت كرده اند در مورد قتل ، به غير از عفو و گرفتن خون بها حكمى نداشتند، ساير شعوب و امتها هم با اختلاف طبقاتشان ، فى الجمله حكمى براى قصاص در قتل داشتند هر چند كه ضابطه درستى حتى در قرون اخير براى حكم قصاص معلوم نكردند.
    در اين ميان ، اسلام عادلانه ترين راه را پيشنهاد كرد، نه آنرا بكلى لغو نمود و نه بدون حد و مرزى اثبات كرد، بلكه قصاص را اثبات كرد، ولى تعيين اعدام قاتل را لغو نمود و در عوض صاحب خون را مخير كرد ميان عفو و گرفتن ديه ، آنگاه در قصاص رعايت معادله ميان قاتل و مقتول را هم نموده ، فرمود: آزاد در مقابل كشتن آزاد، اعدام شود، و برده در ازاء كشتن برده و زن در مقابل كشتن زن .
    اعتراضات و اشكالاتى كه در عصر حاضر به حكم قصاص مخصوصا به قصاص به اعدام مى شود
    لكن در عصر حاضر به حكم قصاص و مخصوصا قصاص به اعدام اعتراض شده ، باينكه قوانين مدنى كه ملل راقيه آنرا تدوين كرده اند، قصاص را جائز نمى داند و از اجراء آن در بين بشر جلوگيرى ميكند.
    مى گويند قصاص به كشتن در مقابل كشتن ، امرى است كه طبع آدمى آن را نمى پسندد و از آن متنفر است ، و چون آنرا به وجدانش عرضه ميكند، مى بيند كه وجدانش از در رحمت و خدمت به انسانيت از آن منع ميكند.
    و نيز مى گويند: قتل اول يك فرد از جامعه كاست ، قتل دوم بجاى اينكه آن كمبود را جبران كند، يك فرد ديگر را از بين مى برد و اين خود كمبود روى كمبود مى شود و نيز ميگويند: قصاص كردن بقتل از قساوت قلب و حب انتقام است ، كه هم قساوت را بايد وسيله تربيت در دلهاى عامه برطرف كرد و هم حب انتقام را و بجاى قصاص قاتل بايد او را در تحت عقوبت تربيت قرار داد و عقوبت تربيت به كمتر از قتل از قبيل زندان و اعمال شاقه هم حاصل ميشود.
    و نيز ميگويند: جنايتكارى كه مرتكب قتل ميشود تا به مرض روانى و كمبود عقل گرفتار نشود، هرگز دست به جنايت نمى زند، به همين جهت عقل آنهائيكه عاقلند، حكم ميكند كه مجرم را در بيمارستانهاى روانى تحت درمان قرار دهند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 661

    و باز ميگويند: قوانين مدنى بايد خود را با سير اجتماع وفق دهد، و چون اجتماع در يك حال ثابت نمى ماند و محكوم به تحول است ، لاجرم حكم قصاص نيز محكوم به تحول است و معنا ندارد حكم قصاص براى ابد معتبر باشد و حتى اجتماعات راقيه امروز هم محكوم به آن باشند، چون اجتماعات امروز بايد تا آنجا كه مى تواند از وجود افراد استفاده كند، او مى تواند مجرم را هم عقاب بكند و هم از وجودش استفاده كند، عقوبتى كند كه از نظر نتيجه با كشتن برابر است ، مانند حبس ابد و حبس سالهائى چند كه با آن هم حق اجتماع رعايت شده و هم حق صاحبان خون .
    پاسخ به همه اين اشكالات و بيان فلسفه تشريع در يك آيه قرآنى
    اين بود عمده آن وجوهى كه منكرين قصاص به اعدام براى نظريه خود آورده اند.
    و قرآن كريم با يك آيه به تمامى آنها جواب داده ، و آن آيه : ((من قتل نفسا بغير نفس ، او فساد فى الارض ، فكانما قتل الناس جميعا، و من احياها فكانما اءحيا الناس جميعا))، (هر كس انسانى را كه نه مرتكب قتل شده و نه فسادى در زمين كرده ، بقتل برساند، مثل اين است كه همه مردم را كشته ، و كسى كه يكى را احياء كند، مثل اين است كه همه را احياء كرده باشد).
    بيان اين پاسخ اين است كه قوانين جاريه ميان افراد انسان ، هر چند امورى وصفى و اعتبارى است كه در آن مصالح اجتماع انسانى رعايت شده ، الا اينكه علتى كه در اصل ، آن قوانين را ايجاب ميكند، طبيعت خارجى انسان است كه انسان را به تكميل نقص و رفع حوائج تكوينيش دعوت مى كند.
    و اين خارجيت كه چنين دعوتى ميكند، عدد انسان و كم و زيادى كه بر انسان عارض مى شود نيست ، هيئت وحدت اجتماعى هم نيست ، براى اينكه هيئت نامبرده خودش ساخته و پرداخته انسان و نحوه وجود اوست ، بلكه اين خارجيت عبارتست از طبيعت آدمى كه در آن طبيعت يك نفر و هزاران نفرى كه از يك يك انسانها تركيب مى شود فرقى ندارد، چون هزاران نفر هم هزاران انسان است و يك نفر هم انسان است و وزن يكى با هزاران از حيث وجود يكى است .
    و اين طبيعت وجودى بخودى خود مجهز به قوى و ادواتى شده كه با آن از خود دفاع ميكند، چون مفطور، به حب وجود است ، فطرتا وجود را دوست ميدارد و هر چيزى را كه حيات او را تهديد ميكند به هر وسيله كه شده و حتى با ارتكاب قتل و اعدام ، از خود دور ميسازد و به همين جهت است كه هيچ انسانى نخواهى يافت كه در جواز كشتن كسيكه ميخواهد او را بكشد و جز كشتنش چاره اى نيست شك داشته باشد و اين عمل را جائز نداند.
    و همين ملت هاى راقيه را كه گفتيد: قصاص را جائز نميدانند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 662

    آنجا كه دفاع از استقلال و حريت و حفظ قوميتشان جز با جنگ صورت نمى بندد، هيچ توقفى و شكى در جواز آن نميكنند، و بى درنگ آماده جنگ ميشوند، تا چه رسد به آنجا كه دشمن قصد كشتن همه آنان را داشته باشد.
    و نيز مى بينيد كه اين ملل راقيه از بطلان قوانين خود دفاع ميكنند، تا هر جا كه بيانجامد، حتى بقتل ، و نيز مى بينيد كه در حفظ منافع خود متوسل به جنگ ميشوند البته در وقتى كه جز با جنگ دردشان دوا نشود.
    و بخاطر همين جنگهاى خانمان برانداز و مايه فناى دنيا و هلاكت حرث و نسل است كه مى بينيم لايزال ملت هائى خود را با سلاح هاى خونينى مسلح ميكنند و ملت هائى ديگر براى اينكه از آنها عقب نمانند و در روز مبادا بتوانند پاسخ آنان را بگويند، ميكوشند خود را به همان سلاح ها مسلح سازند و موازنه تسليحاتى را برقرار سازند.
    و اين ملت ها هيچ منطقى و بهانه اى در اين كار ندارند، جز حفظ حيات اجتماع و رعايت حال آن ، و اجتماع هم جز پديده اى از پديده هاى طبيعت انسان نيست ، پس چه شد كه طبيعت كشتارهاى فجيع و وحشت آور را و ويرانگرى شهرها و ساكنان آن را براى حفظ پديده اى از پديده هاى خود كه اجتماع مدنى است جائز مى داند ولى قتل يك نفر را براى حفظ حيات خود جائز نمى شمارد؟ با اينكه بر حسب فرض ، اين اجتماعى كه پديده طبع آدمى است ، اجتماعى است مدنى .
    و نيز چه شد كه كشتن كسى را كه تصميم كشتن او را گرفته ، با اينكه هنوز نكشته ، جائز مى داند ولى قصاص كه كشتن او بعد از ارتكاب قتل است ، جائز نميداند؟ و نيز چه شد كه طبيعت انسانى حكم ميكند به انعكاس وقايع تاريخى و ميگويد ((فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره ))، (هر كس به سنگينى ذره اى عمل خير كند آنرا مى بيند و هر كس به سنگينى ذره اى شر مرتكب شود آنرا مى بيند) كه هر چند كلام قرآن است ولى زبان طبيعت آدمى است و خلاصه براى هر عملى عكس العمل قائل است ، و اين عكس العمل را در قوانينى كه جعل ميكند، رعايت ميكند ولكن كشتن قاتل را ظلم و نقض حكم خويش ميداند؟.
    علاوه بر آنچه گذشت قرآن كريم و قانون اسلام در تمامى دنيا چيزى كه بهاى انسان شود و ميزانى كه با آن ميزان بتوان انسان را سنجيد، سراغ نميدهد مگر يك چيز، آنهم ايمان به خدا و دين توحيد است ، و بر اين حساب وزن اجتماع انسانى و وزن يك انسان موحد، نزد او برابر است و چون چنين است حكم اجتماع و فرد نزد او يكسان مى باشد، پس ‍ اگر كسى مؤ من موحدى را بكشد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 663

    در اسلام با كسيكه همه مردم را بكشد يكسان است ، بخاطر اينكه هر دو به حريم حقيقت تجاوز نموده ، هتك حرمت آن كرده اند. همچنانكه قاتل يك نفر با قاتل همه مردم از نظر طبيعت وجود يكسان است .
    و اما ملل متمدن دنيا كه به حكم قصاص اعتراض كرده اند، همانطور كه در جوابهاى ما متوجه شديد، نه براى اين است كه اين حكم نقصى دارد، بلكه براى اين است كه آنها احترامى و شرافتى براى دين قائل نيستند، و اگر براى دين حد اقل شرافتى و يا وزنى معادل شرافت و وزن اجتماع مدنى قائل بودند تا چه رسد به بالاتر از آن هر آينه در مسئله قصاص ‍ همين حكم را ميكردند.
    از اين هم كه بگذريم اسلام دينى است كه براى دنيا و هميشه تشريع شده نه براى قومى خاص و امتى معين و ملل راقيه دنيا اعتراضى كه به حكم قصاص اسلام كرده اند از اين رو بوده كه خيال كرده اند افرادش كاملا تربيت شده اند و حكومت هايشان بهترين حكومت است ، و استدلال كرده اند به آمارگيرى هايشان كه نشان داده در اثر تربيت موجود، ملت خود بخود از كشتار و فجايع متن فرند و هيچ قتلى و جنايتى در آنها اتفاق نمى افتد، مگر بندرت و براى آن قتل نادر و احيانى هم ، ملت به مجازات كمتر از قتل راضى است ، و در صورتى كه اين خيال ايشان درست باشد اسلام هم در قصاص كشتن را حتمى و متعين ندانسته ، بلكه يك طرف تخيير شمرده و طرف ديگر تخيير را عفو دانسته است .
    بنابراين چه مانعى دارد حكم قصاص در جاى خود و به قوت خود باقى بماند، ولى مردم متمدن ، طرف ديگر تخيير را انتخاب كنند و از عقوبت جانى عفو نمايند ؟.
    همچنانكه آيه قصاص هم خودش به اين معنا اشاره دارد، مى فرمايد: هر جنايتكار قاتل كه برادر صاحب خونش از او عفو كرد و به گرفتن خون بها رضايت داد، در دادن خون بها امروز و فردا نكند و احسان او را تلافى نمايد، و اين لسان ، خود لسان تربيت است مى خواهد به صاحب خون بفرمايد: (در عفو لذتى است كه در انتقام نيست ) و اگر در اثر تربيت كار مردمى بدينجا بكشد، كه افتخار عمومى در عفو باشد، هرگز عفو را رها نمى كنند و دست به انتقام نميزنند.
    (و لكن مگر دنيا هميشه و همه جايش را اين گونه اجتماعات راقى متمدن تشكيل داده اند؟ نه بلكه براى هميشه در دنيا امت هائى ديگر هستند، كه درك انسانى و اجتماعيشان به اين حد نرسيده ،) لاجرم در چنين اجتماعات مسئله صورت ديگرى بخود مى گيرد، در چنين جوامعى عفو به تنهائى و نبودن حكم قصاص ، فجايع بار مى آورد، به شهادت اينكه همين الان به چشم خود مى بينيم ، جنايتكاران كمترين ترسى از حبس و اعمال شاقه ندارند و هيچ اندرزگو و واعظى نميتواند آنها را از جنايتكارى باز بدارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 664

    آنها چه مى فهمند حقوق انسانى چيست ؟.
    براى اينگونه مردم ، زندان جاى راحت ترى است ، حتى وجدانشان هم در زندان آسوده تر است و زندگى در زندان برايشان شرافتمندانه تر از زندگى بيرون از زندان است كه يك زندگى پست و شقاوت بارى است ، و به همين جهت از زندان نه وحشتى دارند و نه ننگى و نه از اعمال شاقه اش مى ترسند، و نه از چوب و فلك آن ترسى دارند.
    و نيز به چشم خود مى بينيم (در جوامعى كه به آن پايه از ارتقاء نرسيده اند و حكم قصاص هم در بينشان اجراء نمى شود، روز بروز آمار فجايع بالاتر ميرود، پس نتيجه مى گيريم كه حكم قصاص حكمى است عمومى ، كه هم شامل ملل راقيه ميشود، و هم شامل غير ايشان ، كه اكثريت هم با غير ايشان است .
    اگر ملتى به آن حد از ارتقاء رسيد، و بنحوى تربيت شد كه از عفو لذت ببرد، اسلام هرگز به او نمى گويد چرا از قاتل پدرت گذشتى ؟ چون اسلام هم او را تشويق به عفو كرده و اگر ملتى همچنان راه انحطاط را پيش گرفت و خواست تا نعمت هاى خدا را با كفران جواب بگويد، قصاص براى او حكمى است حياتى ، در عين اينكه در آنجا نيز عفو به قوت خود باقى است .
    و اما اين كه گفتند: راءفت و رحمت بر انسانيت اقتضاء مى كند قاتل اعدام نشود، در پاسخ مى گوئيم بله ولكن هر راءفت و رحمتى پسنديده و صلاح نيست و هر ترحمى ف ضيلت شمرده نمى شود، چون بكار بردن راءفت و رحمت ، در مورد جانى قسى القلب ، (كه كشتن مردم برايش چون آب خوردن است )، و نيز ترحم بر نافرمانبر متخلف و قانون شكن كه بر جان و مال و عرض مردم تجاوز ميكند، ستمكارى بر افراد صالح است و اگر بخواهيم بطور مطلق و بدون هيچ ملاحظه و قيد و شرطى ، رحمت را بكار ببنديم ، اختلال نظام لازم مى آيد و انسانيت در پرتگاه هلاكت قرار گرفته ، فضائل انسانى تباه مى شود، همچنان كه آن شاعر فارسى زبان گفته :
    (ترحم بر پلنگ تيز دندان ستم كارى بود بر گوسفندان )
    و اما اينكه داستان فضيلت رحمت و زشتى قساوت و حب انتقام را خاطرنشان كردند.
    جوابش همان جواب سابق است ، آرى انتقام گرفتن براى مظلوم از ظالم ، يارى كردن حق و عدالت است كه نه مذموم است و نه زشت ، چون منشا آن محبت عدالت است كه از فضائل است ، نه رذائل ، علاوه بر اينكه گفتيم : تشريع قصاص ‍ به قتل تنها بخاطر انتقام نيست ، بلكه ملاك در آن تربيت عمومى و سد باب فساد است .
    و اما اينكه گفتند: جنايت قتل ، خود از مرض هاى روانى است كه بايد مبتلاى بدآن را بسترى كرد و تحت درمان قرار داد، و اين خود براى جنايتكار عذرى است موجه ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 665

    در پاسخ مى گوئيم همين حرف باعث ميشود قتل و جنايت و فحشاء روز بروز بيشتر شود و جامعه انسانيت را تهديد كند، براى اينكه هر جنايتكارى كه از قتل و فساد لذت مى برد، وقتى فكر كند كه اين ساديسم جنايت ، خود يك مرض ‍ عقلى و روحى است ، و او در جنايتكاريش معذور است و اين حكومتها هستند كه بايد اينگونه افراد را با يك دنيا راءفت و دلسوزى تحت درمان قرار دهند و از سوى ديگر حكومت ها هم به همين معنا معتقد باشند البته هر روز يكى را خواهد كشت و معلوم است كه چه فاجعه اى رخ خواهد داد.
    و اما اين كه گفتند: بشريت بايد از وجود مجرمين استفاده كند و به اعمال شاقه و اجبارى وادار سازد و براى اينكه وارد اجتماع نباشند و جنايات خود را تكرار نكنند، آنها را حبس كنند، در پاسخ مى گوئيم : اگر راست ميگويند، و در گفته خود متكى به حقيقت هستند، پس چرا در موارد اعدام قانونى كه در تمامى قوانين رائج امروز هست ، به آن حكم نمى كنند؟، پس معلوم مى شود در موارد اعدام ، حكم اعدام را مهم تر از زنده ماندن و كار كردن محكوم تشخيص ‍ ميدهند در سابق هم گفتيم كه فرد و جامعه از نظر طبيعت و از حيث اهميت يكسانند.

    next page

    fehrest page


    back page

  5. #55
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 666

    آيات 180 182 بقره

    كُتِب عَلَيْكُمْ إِذَا حَضرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت إِن تَرَك خَيراً الْوَصِيَّةُ لِلْوَلِدَيْنِ وَ الاَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقاًّ عَلى الْمُتَّقِينَ(180)
    فَمَن بَدَّلَهُ بَعْدَ مَا سمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ(181)
    فَمَنْ خَاف مِن مُّوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصلَحَ بَيْنهُمْ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(182)

    ترجمه آيات

    بر شما مسلمانان واجب شد كه وقتى مرگتان نزديك ميشود و مالى از شما ميماند براى پدران و مادران و خويشاوندان وصيتى به نيكى كنيد اين حقى است بر پرهيزكاران (180)
    پس اگر كسى وصيت شخصى را بعد از آنكه شنيد و بدآن آگهى يافت تغيير دهد گناهش به گردن همان تغيير دهنده است كه خدا شنوا و دانا است (181)
    پس ا گر وصى ترسيد (يعنى تشخيص داد) كه متوفى در وصيت خود از راه حق منحرف گشته و مرتكب گناهى شده و در وصيت او اصلاحاتى انجام دهد تا در ميان ورثه ظلمى واقع نشود گناهى بر او نيست كه خدا آمرزگار رحيم است (182)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 667

    بيان آيات مربوط به حكم وصيت درباره ما ترك
    بيان آيات

    ((كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ، ان ترك خيرا الوصية )) الخ ، لسان اين آيه ، لسان وجوب است نه استحباب ، چون در قرآن كريم هر جا فرموده : فلان امر بر فلان قوم نوشته شده ، معنايش اين است كه اين حكم يا سرنوشت ، قطعى و لازم شده است ، مؤ يد آن ، جمله آخر آيه است كه ميفرمايد: (حقا)، چون كلمه حق ، نيز مانند كتابت اقتضاى معناى لزوم را دارد.
    لكن از آنجا كه همين كلمه را مقيد به (متقين ) كرده دلالت بر وجوب را سست مى كند، براى اينكه اگر وصيت تكليفى واجب بود، مناسب تر آن بود كه بفرمايد: ((حقا على المومنين ))، و چون فرموده : ((على المتقين ))، ميفهميم اين تكليف امرى است كه تنها تقوى باعث رعايت آن ميشود و در نتيجه براى عموم مؤ منين واجب نيست ، بلكه آنهائى كه متقى هستند برعايت آن اهتمام ميورزند.
    و به هر حال بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه بوسيله آيات ارث (كه تكليف مال ميت را معين كرده ، چه وصيت كرده باشد و چه نكرده باشد)، نسخ شده و به فرضى كه اين سخن درست باشد، وجوبش نسخ شده نه استحباب ، و اصل محبوبيتش ، و شايد تقييد كلمه حق به كلمه (متقين ) هم براى افاده همين غرض باشد.
    و مراد به كلمه (خير) مال است ، و مثل اين كه از آن بر مى آيد مراد مال بسيار است نه اندكى كه قابل اعتناء نباشد، و مراد از معروف ، همان معناى متداول يعنى احسان است .
    ((فمن بدله بعد ما سمعه ، فانما اثمه على الذين يبدلونه ))، ضمير در كلمه (اثمه )، به تبديل بر مى گردد و بقيه ضمائر به وصيت به معروف ، و اگر بپرسى : كلمه (وصيت ) مؤ نث است ، چرا پس همه ضمائر كه بدآن برگشته مذكر است ؟ در پاسخ مى گوئيم : كلمه نامبرده از آنجا كه مصدر است ، هر دو نوع ضمير، جائز است بدآن برگردد.
    باز خواهى پرسيد: كه جا داشت بفرمايد: ((فمن بدله بعد ما سمعه ، فانما اثمه عليهم )) و حاجت نبود دوباره نام تبديل كنندگان را ببرد، در پاسخ ميگوئيم : نكته اين كه ضمير نياورد و اسم ظاهر آنرا آورد، خواست تا بعلت گناه يعنى تبديل وصيت بمعروف اشاره كرده باشد تا بتواند آيه بعدى را بر آن تفريع نموده ، بفرمايد: (پس اگر كسى از موصى بترسد) الخ .
    ((فمن خاف من موص جنفا، او اثما، فاصلح بينهم ، فلا اثم عليه )) كلمه (جنف ) به معناى انحراف است و بعضى گفته اند به معناى انحراف دو قدم بطرف خارج است ، بر عكس كلمه (حنف ) كه با حاى بى نقطه است و به معناى انحراف دو قدم بطرف داخل است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 668

    و به هر حال ، مراد، انحراف بسوى گناه است ، به قرينه كلمه (اثم ) و اين آيه تفريع بر آيه قبلى است و معنايش (و خدا داناتر است ) اين است كه اگر كسى وصيت شخصى را تبديل كند، تنها و تنها گناه اين تبديل بر كسانى است كه وصيت به معروف را تبديل مى كنند، نتيجه و فرعى كه مترتب بر اين معنا ميشود اين است كه پس اگر كسى از وصيت موصى بترسد، به اين معنا كه وصيت به گناه كرده باشد و يا منحرف شده باشد، و او ميان ورثه اصلاح كند و وصيت را طورى عمل كند كه نه اثم از آن برخيزد و نه انحراف ، گناهى نكرده ، چون او اگر تبديل كرده ، وصيت به معروف را تبديل نكرده ، بلكه وصيت گناه را به وصيتى تبديل كرده كه گناهى يا انحرافى در آن نباشد.
    بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته و احكام وصيت )
    در كافى و تهذيب و تفسير عياشى روايت زير را آورده اند كه عبارت آن به نقل از عياشى چنين است : محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السلام )، روايت كرده كه گفت : از آنجناب از وصيت براى وارث پرسش نمودم كه آيا جائز است ؟ فرمود: آرى ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ((ان ترك خيرا، الوصية للوالدين و الاقربين )).
    و در تفسير عياشى از امام صادق ، از پدرش ، از على (عليه السلام )، روايت كرده كه فرمود: كسيكه در دم مرگش براى خويشاوندانش كه از او ارث نمى برند وصيتى نكند، عمل خود را با معصيت ختم كرده است .
    و در تفسير عياشى نيز از امام صادق (عليه السلام )، روايت آورده كه در ذيل اين آيه فرمود: اين حقى است كه خدا در اموال مردم قرار داده ، براى صاحب اين امر (يعنى امام (عليه السلام ) پرسيدم آيا براى آن حدى هست ؟ فرمود: آرى ، پرسيدم : حدش چيست ؟ فرمود: كمترين آن يك ششم و بيشترين آن يك سوم است .
    مؤ لف : اين معنا را صدوق هم در من لا يحضره الفقيه از آنجناب روايت كرده و اين استفاده لطيفى است كه امام (عليه السلام ) از آيه كرده ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 669

    باين معنا كه آيه مورد بحث را با آيه : ((النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ، و ازواجه امهاتهم ، و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه ، من المؤ منين و المهاجرين ، الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا، كان ذلك فى الكتاب مسطورا))، (پيامبر بمؤ منين اختياردارتر از خود ايشان است ، و همسران او مادران ايشانند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى مقدم بر بعض ديگرند، از مؤ منين و مهاجران ، مگر آنكه به اولياء خود نيكى كنند، و اين در كتاب نوشته شده بود)، ضميمه كردند و آن نكته لطيف را استفاده فرمودند.
    توضيح اينكه آيه سوره احزاب ، ناسخ حكم توارث به اخوتى است كه در صدر اسلام معتبر بود و كسانيكه با يكديگر عقد اخوت بسته بودند، از يكديگر ارث مى بردند، آيه سوره احزاب آن را نسخ كرد و حكم توارث را منحصر كرد در قرابت و سپس نيكى در حق اولياء را از آن استثناء كرد و خلاصه فرمود: توارث تنها در خويشاوندان است و برادران دينى از يكديگر ارث نميبرند، مگر آنكه بخواهند، به اولياء خود احسانى كنند، و آنگاه رسول خدا و طاهرين از ذريه اش را اولياء مؤ منين خوانده و اين مستثنا همان موردى است كه جمله : ((ان ترك خيرا الوصية ) الخ ، شاملش ‍ مى شود، چون رسول خدا (ص ) و ائمه طاهرين نيز قربا هستند (دقت بفرمائيد).
    و در تفسير عياشى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه : ((كتب عليكم اذ حضر)) الخ ، فرمود: اين آيه بوسيله آيه : (فرائض يعنى آيه ارث ) نسخ شده .
    مؤ لف : مقتضاى جمع بين روايات سابق و اين روايت ، اين است كه بگوئيم : منسوخ از آيه ((كتب عليكم )) الخ ، تنها وجوب است ، در نتيجه استحباب آن بحال خود باقى است .
    و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : ((فمن خاف من موص جنفا او اثما...)) الخ ، فرمود: جنف اين است كه بسوى خطا گرائيده باشد از اين جهت كه نداند اينكار جائز است .
    و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: وقتى مردى به وصيتى سفارش كرد، جائز نيست كه وصى او وصيتش را تغيير دهد، بلكه بايد بر طبق آنچه وصيت كرده عمل كند، مگر آنكه به غير از دستور خدا وصيت كرده باشد كه اگر وصى بخواهد مو به مو به آن عمل كند، دچار معصيت و ظلم مى شود، در اينصورت براى وصى جائز است ، آن را بسوى حق برگرداند و اصلاح كند، مثل اينكه مردى كه چند وارث دارد، تمامى اموالش را براى يكى از ورثه وصيت كند و بعضى ديگر را محروم كند، كه در اينجا وصى ميتواند وصيت را تغيير داده بدانچه كه حق است برگرداند، اينجاست كه خداى تعالى ميفرمايد: ((جنفا او اثما))، كه جنف انحراف بطرف بعضى از ورثه و اعراض از بعضى ديگر است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 670

    اثم عبارت از اين است كه دستور دهد با اموالش آتشكده ها را تعمير كنند و يا شراب درست كنند، كه در اينجا نيز وصى ميتواند بوصيت او عمل نكند.
    مؤ لف : معنائى كه اين روايت براى جنف كرده ، معناى جمله ((فاصلح بينهم )) را هم روشن ميكند، ميفهماند كه مراد اصلاح ميان ورثه است ، تا بخاطر وصيت صاحب وصيت ، نزاعى بينشان واقع نشود.
    و در كافى از محمد بن سوقه روايت آورده كه گفت : از امام ابى جعفر (عليه السلام ) معناى جمله ((فمن بدله ، بعد ما سمعه ، فانما اثمه على الذين يبدلونه )) را پرسيدم ، فرمود: آيه بعد از آن كه مى فرمايد: ((فمن خاف من موص جنفا او اثما، فاصلح بينهم ، فلا اثم عليه ))، آن را نسخ كرده و معنايش اين است كه هرگاه وصى بترسد (يعنى تشخيص دهد) از اينكه صاحب وصيت درباره فرزندانش تبعيض قائل شده و به بعضى ظلم كرده و خلاف حقى مرتكب شده كه خدا بدآن راضى نيست ، در اينصورت گناهى بر وصى نيست كه آنرا تبديل كند و بصورت حق و خداپسندانه در آورد.
    مؤ لف : اين روايت از مواردى است كه ائمه (عليهم السلام ) آيه اى را بوسيله آيه اى ديگر تفسير كرده اند، پس اگر نام آن را نسخ گذاشتند، منظور نسخ اصطلاحى نيست و در سابق هم گفتيم : كه در كلام ائمه (عليهم السلام ) بسا كلمه نسخ آمده كه منظور از آن غير نسخ اصطلاحى علماى اصول است .
    الحمد لله رب العالمين .

    fehrest page


    back page

صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/