به گمانم قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد

دیگر کم و بیش دارم ایمان می آورم

همه چیز همانگونه که باید ، اتفاق می افتد

و کائنات کار خود را خوب خوب می دانند

فقط نباید از حرکت بایستم

به محض اینکه متوقف شوم

کلاهمان در هم می رود

و شروع می کنم به گلایه هایی از همان دست

که خودت می دانی

می خواهم زندگی را ساده برگزارکنم

عاشق گل های مريم بمانم

و عطر بهار نارنج را از ياد نبرم

سادگی را دوست دارم

ساده ام ، ساده ی ساده

خودم را و خدایم را دوست دارم

من با او دوستم

همدیگر را دوست داریم

سالهاست آسوده و امن در کنار هم زندگی می کنیم

او دست مرا می گیرد

و من هم دیگر دارم می فهمم

که هرگز نباید دستش را رها کنم



* * *


ای وای

اگر یادم برود

که تو دستم را گرفته ای

و می بری . . .