سرم را روي زانو مي گذارم تا بيايی
دلم را دست دريا مي سپارم تا بيايی
تمام روزها را مي سرايم، بعد شبها

هزاران تک ستاره مي شمارم تا بيايی
شبيه آن پرستوي مهاجر من هم امروز
اسير گرم و سرد روزگارم تا بيايی
اگرچه بد نکردم با تو تا وقتي که رفتی
ولي با اين همه من شرمسارم، تا بيايی
از آن روزي که رفتي زير باران نگاهم
هميشه غرق شط انتظارم تا بيايی
خودم هم خوب مي دانم که بعد از مرگ من، نيز
هميشه مي تپد قلب مزارم تا بيايی
فقط اين چند بيت انتظار آلود خود را
درون دفتر دل مي نگارم تا بيايی