شبی اگر خواب چشمانم به بازی گرفت
برپرده سیاه چشمم یاد واسم تو نوشت
شده ورد زبانم که خدایا بر گردد
یاد آن روزها بخیر کاش می شد زمانه عقب برگردد
شبی اگر خواب چشمانم به بازی گرفت
برپرده سیاه چشمم یاد واسم تو نوشت
شده ورد زبانم که خدایا بر گردد
یاد آن روزها بخیر کاش می شد زمانه عقب برگردد
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده است
نیزه بر باد نشسته ست وسحر یادت نیست
یادم هست، یادت نیست....
خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود
پس چرا گشت شبانه،در به دریادت نیست؟
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟
تو که خود سوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال وپر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری ، بیدل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
....، یادم هست، یادت نیست.
زمزمه های دلتنگی
یه جایی شنیدم که یارو می گفت زخم های آدم سرمایه است.حالا می فهمم که
این سرمایه رو نباید با این و اون تقسیم کرد.داد نکشم, هوار نکشم ,صبور و آروم و
بی صدا باشم .و همه چی و تحمل کنم.وقتی می باختی باهات شریک می شدم. وقتی می بردی تنهات می گذاشتم
برگرد و برگردان به من - لطفا - شيريني مخصوص شعرم را
برگرد و برگردان ورق ها ر ا ، در ني ني چشمت برقصانم
پا بر زمين مي کوبد و دارد ، حال مرا بد جور مي گيرد
يعني تو هم حالا همين جوري ؟! يعني تو هم تنها ... ؟! نمي دانم
هرچه بهانه برای ماندن
در دل من نشسته
هرچه وسوسه برای رفتن
کمی دورتر به تو خیره گشته
آسوده برو
آسوده
سهم من از تو همین بود
روبروی بهشت نشسته ام
و جهنمی از دلتنگی با من است
تا پل دستانت
فرسنگها فاصله دارم
بی تابم وخسته
نسیم صبحگاهی همیشگی گونه خیسم را مچاله می کند
بهشت کم کم روشن می شود
سایه ها و سنگها یادت هست؟
آرامش را از یاد برده ام دراین جهنم هیاهو
می آیی آیا؟؟
قایقبان منتظر ماست گویی
تا بهشت آن سوی آب
تنها چند بوسه
و دقیقه ای آغوش گرم تو
راهست
تا تو
اما ... ؟
دلتنگي
گاهي چيزي است
مثل ياكريمي
كه لاي پنجره گير افتاده
گاهي
تصوير آخرين خرمالوهاي شاخههاي پاييز است
دلتنگي
گاهي چيزي است
مثل حال و هواي موجهايي
كه به صخره ميخورند و
از هم ميپاشند
شب درياست
كه انتهايش پيدا نيست
از خواب می پرم
چیزی یادم نمی آید
فقط از چشمان خیسم می فهمم كه خواب تو را می دیده ام
ای كاش در كنارم بودی
تا سكوت تنهاییم را نیز بشكنی
كنار پنجره می روم
آسمان بر خلاف دل ابریم صاف است
مانند هر شب ستاره ها را می شمارم
یكی كم است….
شاید امشب هم در جایی كسی مانند من ستاره بختش را به بهای دل شكسته ای داده
حس غریبیست.. نمیدونم خوبه یا بد..اما برای مدتی منو درگیر خودش کرد…
خودکار من ..برای اولین بار .. تمام تمام شد…من آخرین حرف را “زندگی ” نوشتم.هرچند کمرنگ و بیجان..
دلم گرفت برای خودم.. او بازخورد درد ها و شادیهای دلم بود
دلم گرفت ..برای او .. که عشقبازی او با کاغذ به اتمام رسید
به یاد شعر سهراب افتادم:
زندگی پر و بالی دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد به اندازه ء عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچهء عادت
از یاد من و تو برود
زندگی جذبهء دستیست که میچیند
با تمام وجودم درک کردم این شعررو آخه منم :
چیده بودم با حضورش سیبها
رسته بودم با حضورش گلها
و چه نور افشانده بود
بر دل و دیدهء بارانی من
چقدر نام “تو” را
از درون پنجره ئ تنهایی دل
و به روی صفحه ء کاغذ من
نوشته بود
آه اکنون ..کاغذم تشنهء عشق است
و دلم سر ریز درد
به سراغ قلم دیگری خواهم رفت
ازتبار سرخ عشق
مینویسم اولین حرف .. اولین جوشش عشقبازی او
با روح ترک خوردهء خویش
باز از نو”زندگی”
باز از نو نام “تو”
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)