آن روز در پیچ و تاب مه قهوه فرانسه
زلالی نی نی چشمانت دیدنی بود
دلم تنگ شده برای آن آرت کافه و آن مه و آن ...
چه کسی گفته فاصله سردی می آورد؟!
آن روز در پیچ و تاب مه قهوه فرانسه
زلالی نی نی چشمانت دیدنی بود
دلم تنگ شده برای آن آرت کافه و آن مه و آن ...
چه کسی گفته فاصله سردی می آورد؟!
نمي داني كه چه قدر خسته ام
و اندكي دل تنگِ عادتِ بودنت
از وقتي نبوده اي (يا نخواسته ايم كه بماني)
قطره قطره اب هايي كه
مي چكد از آسمان دل تنگي را
مانند ان اسفنج هاي كهنه
به خود گرفته ام
باد كرده ام
ان قدر كه
جا نمي شوم در اين كلمات.
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دل تنگی گذر کنم
تو در اوج زیبایی
و من از شب حرف می زنم
بین من و تو آنقدر کوه کاشته اند
که اگر فرهاد هم باشم
در پیری به تو می رسم
و من از شب حرف می زنم
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست،
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
دير گاهيست كه تنها شده ام،
قصه غربت صحرا شده ام،
وسعت درد فقط سهم من است،
بازهم قسمت غم ها شده ام،
دگر آيينه ز من بي خبر است
كه اسير شب يلدا شده ام،
من كه بي تاب شقايق بودم،
همدم سردي يخ ها شده ام،
كاش چشمان مرا خاك كنيد
تا نبينم كه چه تنها شده ام....
رفت و گم شد در دروغ لحظه ها
آن كه با فريادهايش زنده بود
رفت و در افسانه افسون شب
چون سايه شد
آن كه با خورشيد عشقش زنده بود
آن كه روزي پر ترنّم بود و شور
حال بر ساز سكوتش زخمه شد
او كه دستش سوي موري بهر آزاري نرفت
اين زمان دستش به خون لحظه ها آلوده شد!
رفت و در كثرت فنا شد
راه خود را گم نمود
بي سرانجام و اسير و ويرانه شد
آن كه روزي در وراي آسمان ها خانه داشت
من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی
مشت بر مهرهء تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفتهء خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخهء ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهرهء صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن رشتهء ایمان دلم پاره شده ست
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غزق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)