ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
میدانی؟!
دیگر با لباسهایم نمیخوابم
پاهای خسته ام را دراز نمیکنم
روی میز
به جای انها دو لیوان گذاشته ام
موهایم را شانه میکنم
و به خودم عطر میزنم
پر میکشم تا ایینه های در بسته ی چشمانت
سیگار نمی کشم
هر روزم بهتر از دیروز است
در اتاقم همه چیز چنان است که می رفتی
گلیمی که دوست داشتی
هنوز بر زمین است
و رد پای تو زیباترین نقشهایش
پنجره ها با همان پرده هاست که بود
هنوز از همه چیز بوی دستهای تو را میشنوم.
گاهی به همان پارک میروم
با اندوهی ژرف
تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.
ان درخت توت درست همین جا بود
همین جا که هر روز می ایم و مینشینم
و جای خالی درخت را چشمانم پر میکند.
در همان رستوران قهوه ای می نوشم
کنار صندلی خالی از تو.
میدانم نمی ایی
می دانم
با اینکه نیامدنت را میدانم
حرف به حرف نامت را
در هذیانی اتشناک
با لبهایی شعله ور فریاد میکشم
و در سایه ی درخت توت
به انتظارت میمانم...!!!
گاه گاهی که دلم می گیرد
به تو می اندیشم
خوب در یادم هست
چه شبی بود آن شب!
تو همان نوگل دیرینه و من
برگ زردی که فتاده است به خاک
و من اندر عجب این دیدار
که تو بعد از سال ها
هم چنان زیبایی!
کاش می دانستی
که چه کردی با من
در همان لحظه که لبریز ز شوقت بودم
چشم بر گرداندی
و مرا سوزاندی
من سراپا همه چشم
تو دریغ از یک نگاه
دل که سرشار ز عشق ،
چشم من غرق حضور،
دست هایم بی تاب،
در خیالم همه تو!
و تو از سنگ و نگاهت بی رنگ
آن زمان که به تو روی آوردم
خوب می دانستم
که چه در سر داری
لیک و اما که نشد
تا ز تو دل بکنم
بارها می دیدم
بین من و تو فاصله ها بسیار است
بارها می خواندم
که دلت در گرو اغیار است
نپذیرفتم باز
چشم به راهت ماندم
پیش پایت چه حقیر می ماندم
قلب پاکم چون فرش
زیر پایت افتاد
دست هایم در تب عشق تو هر دم جان داد
و تو چون کوه یخی
همه را خشکاندی
پشت پایت چه غریب
اشک هایم می ریخت
تارو پودم همه یکباره گسیخت
من گمان می کردم
دل تو مال من است
چه خیالات خوشی!
ولی افسوس و دریغ!
قاتل جان من است
یاد من باشد اگر باز نگاری دیدم
نکنم هیچ نگاه
نکنم باز خطا
دور دل نیز حصاری بکشم
نغمه ی عشق فراموش کنم
همه را از دل خود می رانم
از همه می گذرم
به جز از عشق تو ای بلبل شیرین سخنم!
کاش بدونی نبودنت،یا تا ابد ندیدنت ،بهونه ای نیست برای از یاد بردنت
از من پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟ گفتم زندگیمو قهر کرد و رفت .... ولی هیچ وقت نفهمید همه زندگیم بود
در چشمانم تنهایی ام را پنهان می کنم
در دلم، دل تنگی ام را
در سکوتم، حرف های نگفته ام را
در لبخندم، غصه هایم را
دل من چه خردسال است، ساده می نگرد
ساده می خندد، ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد
ساده می شکند ، ساده می میرد
دل من تنها ، تنها ، سخت می گیرد
لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری
چشم ها رابسته ام دیگر تماشایی نداری
در سرم افتاده تا از هم جدا باشیم
تو خودت هم غیر از این از من تقاضایی نداری
فصل های مشترک بین من و تو سر رسیده
شک نکن چون فرصت تردید و امایی نداری
پاک می دیدم تو را مانند یک آئینه اما
حیف رویا بود تو روح اهورایی نداری
هیچ شکی نیست در زیبایی چشمان نازت
در نگاه من ولی چشمان گیرایی نداری
از تو شاید دیگران یک مثنوی سازند اما
لای کاغذ پاره های شعر من جایی نداری
باور کنم
که در خاطراتت سایه شدم
بگو... تا کی
حسرت دیدار را در خواب شبانه جستجو کنم
چگونه فراموش کنم
که در حریق بهتان یک توهم مرا رها کردی
باور های کثیف روزگار
نگاه مهربانت را از من گرفت
چگونه به قضاوت نشستی که مرا
اینگونه به چوب حراج سپردی
باور کنم
که مرا ارزان فروخته ای
باز هم امشب زير لب صدايت مي كنم
اشك مي ريزم دو چشمم را فدايت مي كنم
در نگاه خسته ات دنبال حرفي تازه ام
هرچه مي خواهي بگو من هم دعايت مي كنم
خسته اي طاقت نداري مي روي آخر سفر
طاقت اشكت ندارم پس رهايت مي كنم
رفته اي من مانده ام در انتهاي عشق تو
رفته ام قربان عكست جان به پايت مي كنم
هرگز از بی کسی خویش مرنج
هرگز از دوری این راه مگو
و از این فاصله ها که میان من و توست .
و هر آنگاه که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار
تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد
و بداند که دل من با توست
و همین نزدیکی ست
هرگز از بی کسی خویش مرنج
هرگز از دوری این راه مگو
و از این فاصله ها که میان من و توست .
و هر آنگاه که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار
تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد
و بداند که دل من با توست
و همین نزدیکی ست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)