در آن لحظه که زنجيرهاي سکوت در هم شکست
در آن لحظه که گرماي وجودت را حس کردم
تو , مرا نمي دانستي
اما ...........

من از دور مي فشردم دستانت را
درد و دل کردن با تو را به هزار لحظه شادي نخواهم داد.
شايد تو در همهمه صحبت با دوستانت بودي
اما...... من در آرامش خيالم در سخن گفتن با تو
زمزمه مي کنم..
آهاي.........
مي شنوي صدايم را
فرياد خواهم زد. رو به دريا. بالاي سر کوه,
اين منم که به سوي تو سرازيرم
ببين مرا
اگر اين بغض امانم مي داد
زمزمه مي کردم برايت,..........
التماس را ببين
رو به رويت ايستاده ام و فرياد مي زنم اما...........
مرز فاصله نگذاشت ببيني صدايي از من
آرام مي گويم, آرام فرياد مي زنم.
آه.................
فاصله را ورق خواهم زد.
زمزمه مي کنم, ببين مرا, رو به رويم ايستاده اي
شگفت نمي بيني مرا,
بغض گلويم را رها کرد
حال گریه اماني براي سخن گفتن با تو را نمي داد
سخن گفتي:
از چه پريشاني
بگو , بگو , مي شنوم تو را
گفتم:دريا شو ,..............
شنا خواهم کرد در وجودت ,
خورشيد شدي و من پريدم در آسمانت

و من ..... آرام شدم.