نگاهم مي کني و مي گذري
بي آنکه بداني در دلم چه مي گذرد

نگاهت مي کنم و در دل آهسته مي گريم
با آنکه خوب مي دانم که تو اسير ديگري هستي


اما چگونه بگويم
که منم ليلي تو
در دل نامت را فرياد مي زنم
آنچنان که بند بند تنم مي لرزد

چه شبهايي که به اميد ديدنت در عالم رويا رها مي شوم
و تو مي آيي و عاشقانه مرا در آغوش مي کشي

هزاران بار مي گويم که دوستت دارم
و تو دستانم را عاشقانه مي فشري
و آنگاه
بي واهمه، در چمنزاري سبز و بي انتها مي دويم
تا به دشت مهرباني خدا مي رسيم
اما افسوس
که با آمدن سحر
باز تو دستانم را رها مي کني و به سوي او مي روي