چه بود همين بود ، نه دروغ بود و نه خيال ...
هر چه بود باريدن باران بود و خيال سبك شدن اين بغض
رويا را در واقعيت حل كردن و نوشيدن جرعه اي بيتابي

دل بستن به نگاهي باراني و صدايي صبور
مسخ دستاني كه هميشه داغ بود از بودن
هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگي
هر چه بود همين بود...
تو مي داني چه شد كه من ماندم و اين همه سكوت ؟
تو مي داني چه شد كه من ماندم و اين همه دلتنگي ؟
تو مي داني كه چه شد كه من ماندم و اين همه سرگرداني ؟
تو مي داني چرا هر چه اين نگاه مي بارد ، اين بغض سبك نمي شود ؟!
چقدر گفتم اينهمه بي نشان شدن دلتنگ ترم مي كند؟
چقدر گفتم اينهمه زمزمه نبودن بيتاب ترم مي كند؟
من گفتم اما تو باور نكردي
دلتنگ تر شدم ...
بيتاب تر شدم ...
بعد هم من ماندم و خودم !
من ماندم واين همه فراموشيه گاه و بيگاهي كه به نگاهت چنگ مي اندازد
من ماندم و ...