اکنون ...
بی خبر از ماندن و رفتن ...
دگر سهمی برایم نیست ... اما می ایستم ...
سهمم خدا ... تو ... نه ...
باز عصیان تو ...
اکنون ..
چه می گویم ...
کسی گفت : حرفهای رویایی ... افکار پوچ ...
این است ؟ ... نمیدانم ... اما ...
رویا نیستم ... پوچ گرا نبودم ...
من خودم بودم ... همین و بس ...
اکنون ... باز اکنون ...
من ...
جاده ی بی منتها ...
خدا انتظارم می کشد ...
اما خیال تو ماندن را رقم میزند ...
چه کنم ...
سکوت ؟ ... فریاد ؟ ... ناله ؟ ... همه ؟ ...
اما اکنون ...
در غروب نفرت انگیز کوه ها دست در دست خدا ...
یاد تو رفتنی را به باد می سپارم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)