ما اسيريم در اين خانه ي ويرانه ي دوست


بايد اي دوست شويم عاشق و ديوانه ي دوست

آخرين منزل ما مقصد پاياني ماست

چاره اي نيست به جز رفتن در خانه ي دوست

هر چه خوبي به جهان است که از يار رسد

حيف باشد که که شوي دشمن و بيگانه ي دوست

حاکم و صاحب و مالک به جهانم باشي

بنده اي عاشقم و عاشق جانانه ي دوست

ما گشوديم به حکمت در انديشه ي خويش

تا که گوييم به دل قصه و افسانه ي دوست

ملک و آدم و شيطان و جن و حور و پري

پي نبردست به اسرار نهانخانه ي دوست

جرعه اي از مي حق مست کند آدم و جن

هاديا ، مست شدي از مي و پيمانه ي دوست