رخساره همچو برگ خزان شد ز هجر يار


هجران بلاي جان شد و اندوه روزگار


خوابم نمي برد ز فراق نگاه دوست


دردم نهان و اشک دو چشمانم آشکار


در ديدگان خون شده ام نقش فراق بين


اشکم روان و ديده چو دريا و غم کنار


خواهم کنم فداي تو اي دوست ، جان خويش


در جان من خيال جمال تو يادگار


تعبير عشق را چو نداني ، مگو سخن


عاقل هميشه هست شکيبا و بردبار


تن شد نحيف و جان به لب آمد ز هجر دوست


خواهم روم به باغ وصالش در اين بهار


نوميد شد دلم ز وصال کهن نگار


طي شد تمام عمر و جواني در انتظار


هادي در اشتباه جواني شدي فنا


اينک غم است در دل ديوانه پايدار