بخت آنم نبود تا که زنم بوسه به پايت


غير جان هيچ ندارم که دهم بهر جفايت


با همه جور و جفا بيش تر از پيش تو خواهم


به اميدي که ببينم به يکي روز وفايت


پادشاه دل ديوانه ي من بودي و هستي


شاه دل کن نظري بر من ديوانه گدايت


جان به قرباني چشمان سياهت کنم امشب


جان و انديشه و عمر و تن و مالم به فدايت


شکر بسيار بر اين بخت که در بند تو هستم


هرگز از دست تو و بخت بدم نيست شکايت


در تب عشق و غمت سوختم و هيچ نگفتم


وقت آنست که گويم ز فراق تو حکايت


بختم از چشم سياه تو سيه تر شده ، جانا


جان من باشي و جان مي دهم از بهر رضايت


هاديا ، بيشتر از خلق جهان عاشق يارم


مي رسد هجر من و دوست ، نهايت به نهايت