امشب از درد جدايي به لب آمد جانم


غزل مرگ در آغوش اجل مي خوانم


سينه ام تنگ و گلو بغض غريبي دارد


يا رب از کار دل و دهر و فلک حيرانم


شب پايان من است امشب و ايام فراق


به جهنم روم از آتش عشقش ، دانم


من اسير لب و لعل و خط و خالش گشتم


نرود ياد من از ياد که جاويدانم


فتنه ي عشق گريبان من خسته گرفت


مست چشم و نگهش سست نمود ايمانم


سخن تلخ مکن از تلخي هجران باشد


منم امروز که از دست دلم ويرانم


دوستانم همه رفتند و منم خواهم رفت


که مرا چند صباحي به جهان مهمانم


هاديا ، پند رفيقان همه از خوبي نيست


چه بسا دوست که شاد است از اين پايانم