اُحُد
به ضم اول ودوم نام كوهى كنار وشمالى شهر مدينه ونام يكى از غزوات پيغمبر اسلام ، واقعه‏اى جانگداز كه حمزه عم نبى (ص) و 70 تن از مسلمانان در آن به شهادت رسيدند ودندانهاى رباعى پيغمبر(ص) بشكست وصورت مباركش بشكافت ولبش مجروح گرديد وآن روز مسلمانان را آزمايشى بود .
اين واقعه به روز شنبه هفتم شوال سال سوم هجرت رسول اللَّه پيش آمد كه خلاصه آن حسب تواريخ اسلامى از اين قرار است :
كفار قريش پس از جنگ بدر همواره در صدد اعداد نيرو بودند كه كين كشته‏هاى خود را از پيغمبر باز ستانند ، تا اينكه لشكرى به تعداد پنج هزار وبه قولى سه هزار مرد جنگى با سه هزار شتر ودويست اسب آماده وبه قصد جنگ با پيغمبر عازم مدينه شدند وجمعى زنان را نيز براى تشجيع وتهييج لشكريان با خود بردند ، از آن طرف پيغمبر (ص) نيز چون خبردار شد آماده جنگ گرديد وبا لشكر خود كه شمار آنها در اول هزار نفر ودر ميدان جنگ هفتصد تن بود (عبداللَّه بن ابى منافق به بهانه در بين راه باتفاق سيصد تن از يارانش به مدينه بازگشتند) به احد كه كوهى به فاصله يك فرسنگى مدينه است رفتند وآن محل را براى جنگ انتخاب نمود ولشكر را چنان بداشت كه كوه احد در قفا وكوه عينين از طرف چپ ومدينه در پيش روى مى‏نمود ، وچون در كوه عينين شكافى بود كه اگر دشمن مى‏خواست مى‏توانست از آنجا كمين كند ، عبداللَّه بن جبير را با پنجاه نفر كماندار در آنجا گماشت كه آن كمينگاه را حفظ كند وچون از تسويه لشكر فارغ شدند حضرت خطبه‏اى به مضمون توجيه به اوامر ونواهى خدا ومراقبت تقوى وتذكر قيامت واتحاد وهماهنگى مسلمين ايراد فرمودند ، واز آن سوى مشركين صفها برآراستند ، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت وعكرمة بن ابى جهل با پانصد تن بر ميسره بايستاد وصفوان بن اميه به اتفاق عمرو بن العاص سالار سواران گشت وعبداللَّه بن ربيعه قائد تيراندازان شد وآنها صد تن كماندار بودند وشترى را كه بر آن بت هبل حمل كرده بودند از پيش روى وزنان را از پشت لشكريان بداشتند ورايت جنگ به طلحة بن ابى طلحه سپردند كه از قبيله عبدالدار بود وپيغمبر(ص) رايت خود را به مصعب بن عمير كه او نيز از بنى عبدالدار بود سپرد ، پس طلحه كه علمدار مشركين بود اسب برجهاند ومبارز طلبيد هيچكس جرأت ميدان او نداشت ، على (ع) بسوى او تاخت طلحه گفت : مى‏دانستم كه كسى جز تو به ميدان من نيايد وبه على حمله كرد ، على حمله او را با سپر دفع نمود وبا يك ضربت كارش را بساخت وتكبيرى گفت كه مسلمانها با او تكبير گفتند و از كشتن او شادمان شدند ، پس از او برادرش مصعب علم بگرفت وبه ميدان آمد وعلى او را نيز به قتل رساند وهمچنان يك يك از بنى عبدالدار علم مى‏گرفتند وكشته مى‏شدند تا از بنى عبدالدار كسى نماند كه علمدار شود حتى غلامى حبشى از آنها مانده بود او نيز به اربابانش ملحق شد سپس مسلمانان حمله كرده كفار را در هم شكستند وهزيمت دادند وهر كس از مشركين به طرفى گريخت وشترى كه هبل را حمل كرده بود در افتاد وهبل سرنگون شد سپس مسلمانها دست به غارت بردند ، كمانداران كه شكاف كوه را گرفته بودند چون ديدند مسلمانها به نهب وغارت مشغولند طمع بر آنها غالب گشت وجاى خود را رها كرده با ديگران به غارت پرداختند وهر چند عبداللَّه بن جبير ممانعت كرد سودى نبخشيد ، خالد بن وليد چون ديد عبداللَّه با چند نفر بيش نمانده‏اند باتفاق عكرمة بن ابى جهل فرصت را غنيمت شمرده بر آنها تاختند وعبداللَّه را با آن چند نفر كشتند واز آنجا از قفاى مسلمانها حمله كردند وتيغ بر آنها نهاده تار ومارشان كردند و از نو علم مشركين برپا شد وفراريان دوباره جمع شدند وشيطان در اين بين فرياد برآورد كه : محمد (ص) كشته شد ، مسلمانها چون اين ندا شنيدند از دهشت به كشتن يكديگر پرداختند چنانكه يمان پدر حذيفه كشته شد وپيغمبر را رها كرده پا به فرار نهادند .
به روايت شيخ مفيد از ابن مسعود : پريشانى مسلمين به جائى رسيد كه همگى گريختند وجز على بن أبى طالب ، كسى با رسول خدا باقى نماند . سپس چند نفر ، از جمله : پيش از همه »عاصم بن ثابت« و »أبو دجانه« و »سهل بن حنيف« به رسول خدا پيوستند .
ابن اسحاق مى‏نويسد : نخستين كس از اصحاب كه بعد از هزيمت وشهرت يافتن شهادت رسول خدا - صلّى اللَّه عليه وآله - رسول خدا را شناخت »كعب بن مالك« بود كه چشمان آن حضرت را از زير كلاه خود شناخت وفرياد زد : اى مسلمانان ! شما را مژده باد كه رسول خدا اين جا است .
پس رسول خدا به وى اشاره كرد كه خاموش باش . آنگاه گروهى از مسلمانان رسول خدا را به طرف دره كوه بردند وآنجا بود كه على بن أبى طالب سپر خود را از مهراس پر آب كرد ونزد رسول خدا آورد تا بياشامد ، اما رسول خدا از بوى آن خوشش نيامد و از آن نياشاميد وسر وروى خود را با آن شستشو داد ومى‏گفت : خدا بر كسانى كه روى پيامبر خود را آغشته به خون ساخته‏اند ، بسى خشمناك است .
به روايت طبقات : على آب مى‏ريخت وفاطمه زخم پدر را شستشو مى‏داد ، وچون خونريزى زيادتر مى‏شد ، »فاطمه« پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون ايستاد .
ابن اسحاق مى‏نويسد كه : رسول خدا نماز ظهر روز أحد را به علّت زخمهائى كه برداشته بود نشسته خواند ومسلمانان هم نشسته به وى اقتدا كردند.
»سخنان أبوسفيان«
پس از آنكه جنگ برگزار شد و »أبوسفيان« آهنگ بازگشتن به مكّه كرد ، نزديك كوه آمد وبا صداى بلند فرياد زد : جنگ وپيروزى نوبت است ، روزى به جاى روز بدر ، اى »هُبَل« ! سرفراز دار . رسول خدا گفت تا : وى را پاسخ دهند وبگويند : خدا برتر وبزرگوارتر است ؛ ما وشما يكسان نيستيم ، كشته‏هاى ما در بهشت‏اند وكشته‏هاى شما در دوزخ .
باز »أبوسفيان« گفت : ما »عزّى« داريم وشما نداريد . وبه امر رسول خدا در پاسخ وى گفتند : خدا مولاى ماست وشما مولى نداريد .
آنگاه »أبوسفيان« پرسيد : راست بگوئيد كه : آيا ما محمّد را كشته‏ايم ؟ به وى پاسخ دادند كه : نه به خدا قسم ، او هم اكنون سخنان تو را مى‏شنود . آنگاه »أبوسفيان« فرياد كرد : وعده ما وشما در سال آينده در بدر . رسول خدا گفت تا به وى پاسخ دادند : آرى وعده ميان ما وشما همين باشد .