صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 38 , از مجموع 38

موضوع: اشعار جهانی از شاعران بزرگ جهان

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یک پیانوی قدیمی‌

    این یک پیانوی قدیمی‌است،
    از آن مادربزرگی، مرده
    در قرنی دیگر.
    که می‌نوازد و می‌گرید و آواز می‌خواند
    تنها،
    ولی از سر خشم نمی‌پذیرد
    که آکوردهای مینور را حذف کند
    حتی اگر دست‌های دختری بر آن زخمه زنند.

    آه، پیانوی شکسته، خدایا!
    مردمانش مرده‌اند
    سرخوشی‌هایش دفن شده‌اند
    روزگارشان به سر آمد و
    تنها یک کلید
    تکان می‌خورد
    بی‌رحم، در ساعات ضخیم خواب.
    یک موش است آیا؟
    باد است؟
    پایین می‌رویم و هراسان
    آن هیبت تاریک را می‌‌بینیم،
    و مویه‌اش متوقف می‌شود
    ولی از یاد می‌بریم.
    روزها می‌آمرزند.
    می‌خواهیم عشق بورزیم
    پیانو در عشق‌مان جا می‌شود
    پیانوی بیچاره،
    زمان از دست رفته‌است
    انگشت‌ها در لاک پوسیده متراکم بودند
    جنگل‌های انگشتان
    انبوه آوازها و والس‌ها،
    نجواها
    و صندل‌های جهانی دیگر بر اشکوب‌های ابری،
    باید احترام بگذاریم به اشباحش، رحمت بر بزرگترها
    محبت بر بزرگترها.
    بخوان پیانو، حتی با گلو گرفته:
    طوفان به پا می‌کند،
    گرد و خاک به پا می‌کند
    عنکبوت‌ها، بال‌ها و چرک،
    شرورانه از دل نیشخند
    چیزی تقلیل‌ناپذیر را به حرکت در می‌آورند.
    آن‌گاه عواطف‌مان
    به صفرا می‌رسند و کنار می‌روند.
    دیوار، نشانه‌ی خیابان است و خانه،
    برای حفاظت است
    برای اهلیت و نوازش.
    دیواری به ما تکیه می‌کند
    و به ناپایدار کمک می‌کند
    به ابله، به کور.
    دیگرسو، شب است و
    هراس فراموش،
    مفتش زندان
    شکارچی، کوسه.

    ولی خانه، یک عشق است.
    چه آرامشی بر اثاث خانه می‌آرمد
    یک صندلی بر خواهش من تازه می‌شود.
    پشم، فرش صاف. اشیای راحت و مطمئن.
    خانه زندگی می‌کند.
    من به هر تخته‌ی چوبی اطمینان می‌کنم
    اما گاه پیش میاید که بختکی
    اطمینان ژرف و فروتن‌مان را برآشوبد.
    بختکی که برادر کلاغ است
    و کلمه کم دارد
    بدبخت و شوخ است.
    اندوهی صلب،
    رماتیسم شب‌های شاهانه،
    خشمِ دیگر پیانو نبودن
    بر حس شاعرانه‌ی کلمه
    و آن‌گاه هرآن‌چه ترکش می‌کند، تغییر شکل می‌دهد.
    سفر، نواگرها
    تجربه‌ی جوان‌ها
    درخشش راپسودی آسان،
    بیشتر تغییر می‌کند
    فواره‌های هوا، چوب‌های پوسیده
    هر آنچه در پیانو مرده‌است و فاسدش می‌کند
    غیرقابل انعطافش می‌کند،
    گروتسک کوچک،
    بی‌رحم.
    خانواده‌ای، چطور می‌شود گفت؟ مردم، حیوانات
    اشیا، شیوه‌ی کنار آمدن با گمنامی،
    ترجیج این پرتو آفتاب بر پرتوی دیگر،
    انتخاب این عینک و نه عینکی دیگر.
    آلبوم‌های عکس‌، کتاب‌ها
    نامه‌ها، عادت‌ها، شکل نگاه کردن، شکل سر
    نارضایتی‌ها و طینت‌های پاک
    می‌دانم ولی آن پیانو؟
    هنوز پایین خانه است
    در زیرزمین
    در حساس‌ترین نقطه،
    درست زیر خون.

    از سقف بالاتر
    از کف دست بالاتر
    از ایوان بالاتر
    بالاتراز خشم، مکر و زنگ خطر.
    پیانو را تکه‌تکه می‌کنیم
    در یک هزار قطعه از ناخن انگشتان آیا؟
    دفنش می‌کنیم در باغچه؟
    به دریایش می‌اندازیم مثل هانیبال؟
    پیانو،
    پیانو،
    مویه می‌کند.
    در جهان، چنان وزنی از اندوه
    و تو، گردن‌کشیده در تقلا.
    تنها می‌توان امیدوار بود
    مثل بی‌خوابی در انتظار صبح
    که روزی بی‌خبر جابجا شوی
    غیرقانونی، با تمسخر، کینه‌توز، سنگین،
    که ترکمان کنی
    و تنها، در مکانی از سایه‌ها باقی بمانی
    آنجا که امروز بر آن چیره شدی.
    و آیا همیشه چنین فاتحی؟
    «این فقط یک پیانوی پیر است، از آن زنی،
    که امروز انگشت ندارد، زنخدان ندارد،
    بی‌آواز در عمارتی سرد
    قطعه‌ای از پیری
    به‌جا مانده از گوری،
    خدایا
    خیلی وقت نیست که ما
    در همین اتاق
    با هم حرف می‌زدیم.


    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سپیده‌دمان

    شاعر خوابش برده‌بود در تراموا
    سپیده می‌زد پشت حیاط‌پشتی
    غمگنانه به خواب رفته‌بودند مهمان‌خانه‌های شاد
    و خانه‌ها مست بودند.


    چیزی قابل ترمیم نبود
    کسی نمی‌دانست که جهان رو به پایان است
    (تنها کودکی حدس می‌زد اما سکوت اختیار کرد)
    کسی نمی‌دانست که جهان قرار است در هفت و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح به پایان برسد
    واپسین افکار! آخرین تلگرام‌ها!
    یوسف که از ضمایر آگاه‌بود،
    هلن که مردان را دوست داشت،
    سباستین که خود را ورشکست می‌کرد،
    آرتور که چیزی نگفت
    به سوی ابدیت شراع برکشیدند.

    شاعر مست است اما
    به دعوتی گوش می‌دهد در سپیده‌دمان
    برویم برقصیم میان تراموا و درخت؟

    میان تراموا و درخت
    برقصید برادران!
    اگرچه آهنگی نیست
    برقصید برادران!


    کودکان خودبخود زاده می‌شوند
    چه شگفت است عشق
    (عشق و محصولات دیگر).
    برقصید برادران
    مرگ چنان که میثاقی
    دیرتر خواهد آمد.


    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دست من

    دست‌هایم کثیف‌اند.
    باید قطعشان کنم.
    شستشو‌ بیهوده است
    که آب فاسد است
    هرچه صابون بزنی.
    صابون به کاری نمی‌آید.
    این دست
    سال‌ها و سال‌ها کثیف بوده‌است.

    در آغاز، پنهان بود در جیب شلوارهایم.
    که می‌دانست؟
    مردم صدایم می‌کردند
    دست‌هاشان را پیش می‌آوردند
    به سختی رد می‌کردم.
    دست پنهان،
    رد تاریکی‌اش را می‌گستراند از میان تنم
    و می‌بینم که تفاوتی ندارد اگر
    آن را به کار برم
    یا به دور افکنم.
    به یک اندازه نفرت‌خیزند.

    آه، چه شب‌های بسیار
    به خانه که برمی‌گشتم
    این دست را شستم
    ضد عفونی کردم، صابون زدم.
    آرزو می‌کردم می‌توانستم آن را
    به شیشه یا الماس بدل کنم
    تا با خودش فرق کند.
    یا حتی لااقل
    به دستی ساده‌ و سفید
    دست پاک انسانی
    که تو
    می‌توانی نگاهش ‌داری
    و به لب‌هایت نزدیک کنی
    یا قلابش کنی به دست‌هایت
    در یکی از دقایقی
    که دو انسان اعتراف می‌کنند
    بی‌آنکه چیزی بگویند...
    این دست بی‌درمان
    انگشت‌های کثیفش را گشود.
    کثافت چرکینی بود
    نه لجن خاک بود
    نه کثافت زغال
    نه عفونت زخم
    نه عرق پیراهن کسی که کار کرده‌است.
    چرک غمگینی بود
    برآمده از بیماری
    و از تشویشی فانی
    در پوستی بیزار.
    سیاه نبود
    که سیاه خالص است در زمینه‌ی سفید.
    چرکی بود به رنگ خاکستری قهوه‌ای
    قهوه‌ای-خاکستری، تیره، خارآجین.

    بیهوده است
    نگه داشتن این دست کثیف ناجنس
    که روی میز آرمیده‌.
    سریع، قطعش کن
    و به دریایش بینداز!
    با زمان، با آرزو
    و تراشکاری‌اش
    دست دیگری پیدا خواهد شد
    دستی خالص و شفاف
    که خود را به بازوی من خواهد بست.



    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راز

    نمی‌توانی با شعر مکاتبه کنی.
    خاموش بمان در کنج خویش.
    عاشق نشو.

    فریادی را می‌شنوم آن‌جا
    در دسترس تن‌هامان.
    انقلابی در راه است؟ عشق است؟
    چیزی نگو.

    همه‌چیزی ممکن است، تنها من ناممکن‌ام.
    دریا با ماهیانش طغیان می‌کند.
    مردانی هستند که بر دریا راه می‌روند
    انگار در خیابان قدم بر می‌دارند.
    چیزی نگو.

    خیال کن فرشته‌ای از آتش
    صورت زمین را جارو کرد
    و مردان قربانی
    بخشش طلب کردند.
    چیزی نخواه


    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کجا می‌ری؟

    حالا چی خوزه؟
    دیگه جشنی نیس
    چراغا خاموشن و
    ملت رفتن
    شب سردیه
    حالا چی خوزه؟
    حالا چی می‌گی؟
    اسم و رسم نداری
    تو که بقیه رو دست می‌ندازی
    شعر می‌نویسی
    عاشق می‌شی، اعتراض می‌کنی
    حالا چی خوزه؟

    نه زن داری
    نه فن بلاغت
    خونگرم‌ام که نیسی
    نه می‌تونی پیاله بالا بدی
    نه می‌تونی دود کنی
    تف کردنم ازت بر نمیاد
    شب سردیه
    روز که نیومده
    قطارم نرسیده
    خنده‌ هم پیداش نیس
    یوتوپیا هم.
    همه ‌چی تمومه
    در رفته
    پوسیده
    حالا چی خوزه؟
    حالا چی خوزه؟
    اون حرفای قشنگت
    اون نفس تبدارت
    اون ضیافت و روزه‌ت
    کتابخونه‌ات
    معدن طلات
    لباس تن‌نمات
    کله‌خریت
    نفرتت- حالا چی؟
    کلید تو دست
    می‌خوای درو باز کنی و
    دری نیس
    می‌خوای بمیری تو دریا
    دریام خشکیده
    می‌خوای سر بزاری به میناس
    میناس دیگه سرجاش نیس
    خوزه،‌حالا چی؟

    اگه جیغ می‌زدی
    ناله می‌کردی
    اگه یه والس وینی می‌زدی
    اگه خوابت برده‌بود
    اگه خسته بودی
    می‌مردی
    ولی تو نمی‌میری
    جون‌سختی خوزه!
    تنها تو تاریکی
    عین یه حیوون وحشی
    نه شجره‌نومه و
    نه یه دیوار لخت
    که بش تکیه بدی
    نه یه اسب سیاه
    که چارنعل فرار می‌کنه
    تو فقط به پیش می‌ری خوزه
    خوزه،
    کجا می‌ری؟


    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در میانه‌ی راه

    در میانه‌ی راه سنگی بود
    سنگی بود در میانه‌‌ی راه
    سنگی بود
    در میانه‌ی راه سنگی بود.


    نباید که فراموش کنم این اتفاق را
    در حیات فرسوده‌ی ‌شبکیه‌ام.
    نباید که از یادبرم که در میانه‌ی راه
    سنگی بود
    سنگی بود در میانه‌ی راه
    در میانه‌ی راه سنگی بود


    کارلوس دروموند آندراده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دشت بی یادبود جنگ

    این همان دشتی است که در آن جنگی رخ نداده
    هیچ سرباز گمنامی اینجا جان نداده
    این همان دشتی است که سبزه هایش دست در دست اند
    هیچ بنای یادبودی اینجا سر بر آسمان برنیاورده
    تنها قهرمان این دشت آسمان است

    پرندگان بی صدا بر فراز این دشت پرواز می‌کنند
    بر فراز این گستره آزاد پر باز می‌کنند
    هیچ کس در این زمین نکشت، کشته نشد
    مقدس این دشت که کس از آن خبردار نیست
    مقدس این دشت که هوایش رام است
    و مردمان گرامی‌اش می‌دارند با فراموش کردن نامش



    ویلیام ائی استففورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تو را نگاه می کنم
    خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!

    بیدار شو
    با قلب و سر رنگین خود
    بد شگونی شب را بگیر
    تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
    زورق ها در آب های کم عمقند...
    خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
    جهان این گونه آغاز می شود:
    موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
    (تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
    وخواب را فرا می خوانی)
    بیدار شو تا از پی ات روان شوم
    تنم بی تاب تعقیب توست!
    می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
    از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
    می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!


    " پلالوار"



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/