صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 38

موضوع: اشعار جهانی از شاعران بزرگ جهان

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در کدام حفره کدام غار در کدام گنجه کدام اتاق
    چشمان نیمه باز هیچ دلیلی ندارند
    شب فضای میان رویا و خواب را می رباید
    و چه کسی این انعکاس را بر دیوار غار می آویزد
    و چه کسی چهره خواب را می لیسد
    با زبانی زبر، به سرعت، به ناگاه، به سردی،
    چه کسی این پلک ها را دو شقه می کند،
    چه کسی راه شنیدن را می بُرد تا صدا چکه کند،
    چه کسی با هِن و هِن سنگین حیوانی در اینجا نفس نفس می زند،
    چه کسی با پاهای آش و لاش در قعر سکوت گام بر می دارد،
    آه که در این راهروی طولانی، یک زندانی را می بینم که تلو تلو می خورد،
    آه که در قدم های ناکامش، بدبختی را می بینم
    چه کسی از گلویی خراشیده آن آواز خاموش را می خواند
    اما دیگر حکم را داده اند و جلاد به پا خاسته است
    چه کسی این تصویر جمجمه شکسته را بر دیوار می آویزد
    اما دیگر خورشیدی سرد از مرکز این تن تابیدن می گیرد
    و جلاد که نامی با خطی بد را بر کاغذ خوانده
    دیگر طناب را چرب کرده است
    آه که در راهرویی خالی می بینمش بی احساس در انتظار
    در مقابل پنجره ای بسته.

    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پاهای سپید روز با گام هایی خاموش می آیند.
    می آیند و بیدارشان می کنند.
    پس آنان چشمان خواب آلوده اشان را می گشایند،
    پس می گشایندشان و می گردند
    به دنبال آنچه در خواب گم کرده اند.
    هر کدام به دنبال خواهرشان می گردند.
    پس در آفتاب به هم می پیوندند.
    پس هیچ چیز گم نمی شود.
    هیچ چیز تنها نمی ماند.
    هیچ چیز جا نمی ماند.
    تو بگشای دریاچه چشمانت را به روی من،
    تا بتوانم به آسمانت بنگرم،
    به پرندگان سپیدت،
    تا بتوانم به ندای قهوه ای چشمانت گوش کنم.
    ندایی که تو بیدارش می کنی،
    ندایی که تو سر می دهی،
    و طنینش بر لبان من می شکوفد.
    و دهانم از عطر شیرین گل ها پر می شود.
    این نور درخشان تر است از آن آتش.
    ظهر پایدارتر است و روز ابدی
    که تو در گنبدش گام بر می داری.
    تو به گل ها عطرشان را می بخشایی.
    تو در دستانشان وزن های کامل سپید می ریزی.
    تو با آتش گرمت، آتش کلمات را شعله ور می کنی
    و بامدادان، نور عشق توست که بر موهای من می تابد.
    بر موهایی که هر شب با آن رویم را می پوشانی،
    تا چنان بخوابم که انگار در اندام تو خوابیده ام،
    که انگار دیگر 1 وجود ندارد،
    که فقط تو هستی.
    فقط تو در گنبد آبی روز گام بر می داری.
    نوری که در تمام اندامت می درخشد،
    در اندام من، در تمام استخوان هایم، جریان می یابد.
    و من دیگر وجود ندارم.
    و تنها تو هستی.
    چون تویی زبان من در دهان من.


    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دیر زمانی آتش در دهانت حمل کردی.
    دیر زمانی همانجا پنهانش کردی.
    پشت حصار استخوانی دندان ها.
    فشرده درون حلقه جادویی سفید لب هایت.
    تو می دانی هیچکس نباید بگیرد
    رد بوی دود را در دهانت.
    پس دهانت را می بندی.
    و کلید را پنهان می کنی.
    اما آنَک کلمه ای در دهانت احساس می کنی
    که طنین می یابد در مغاک سرت.
    شروع می کنی به گشتن به دنبال کلید در دهانت.
    مدت مدیدی می گردی.
    وقتی پیدایش می کنی، قفل از لبانت می گشایی.
    سپس به دنبال زبانت می گردی.
    اما آنجا نیست.
    می خواهی کلمه ای به زبان بیاوری.
    اما دهانت پر از خاکستر است.
    و به جای کلمه
    توده ای خاکستر فرو می غلتد
    در حلقوم تیره ات.
    پس کلید زنگ زده را دور می اندازی.
    و زبانی جدید از خاک می سازی.
    زبانی که با کلماتی خاکی سخن می گوید.



    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نا گفتنی، نا نوشتنی
    در بستر راز جهان

    پیرامون چشمانش،
    به ناگاه می آید،
    می نوشَدَت،
    می چشد چشمانت را،
    و تو چشمان او را.

    لحظه ای منبسط
    که پاک می کند هر آنچه بود
    خواهد بود
    آنچه کرده ای آنچه دیده ای

    کویری می رسد
    زمانی کشدار می رسد
    سپس به ناگاه یورش می آورد
    خود را پهن می کند
    حجابی بر آنچه برگشت ناپذیر است

    تو می دانی نباید طلبش کنی
    نباید نجوایش کنی
    می دانی که به قتلش خواهی رساند
    نابودش خواهی کرد – کلمه را

    گفتمش نوشتمش نجوایش کردم
    که این یادبودیست از پایان.


    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قطره ای بودن بر سینه هایت،
    قطره براق شفافی بودن
    بر پوست تشنه ات،
    قطره ای نا آرام بودن
    بر سینه های سوزانت،
    قطره ای جذب شده بودن بر بدنت.
    هیزمی بودن در آتشت،
    زبانه ای بودن در آتشت،
    آتشی بزرگ بودن
    در آتش زندگیت،
    سوختن، سوختن، یکسره سوختن،
    و خاکستری بودن
    منتشر با دم شهوتت،
    دیگر هیچ چیز را حس نکردن، هیچ چیز را نخواستن.
    تنها در ویرانی، آرامش هست، عشق هست،
    تنها در ویرانی، وفاداری بیکرانی هست،
    مردگان اند که با آرامشی جاودانی عاشق اند،
    آه، که سنگ خارایی بودن
    در دشت عشقت.


    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باران، مرا از خودم در امان بدار.
    بگذار کژ و مژ به سوی خود نیایم،
    با این پوست خراب.
    در کنار نفرین های زیر زبانم
    شیرینی های عسلی
    نهفته است.
    با لبخندهای گذار سرم،
    وعده ها، امیدهای واهی.
    این کار را نکن، باران.

    مگذار به خودم نزدیک شوم.
    نه به آن خود در هم شکسته. نه به آن افسرده.
    نه به آن خود ترحم انگیز، باران.

    تو عین با فکر بودنی.
    مرا در آرامش قطرات، زندانی می کنی.
    قطرات.
    گذرگاه ها را غرقه در آب.
    چارراه ها را عبور ناپذیر.

    آنکه درباره اش حرف می زنیم را گیر بینداز،
    زیر آب نگهش دار، مگذار فرار کند.
    روحش را در کلیسای جامع اشکدنیووچ خرد کن.
    بگذار بمیرد. بگذار آب چشم هایش را بگیرد.
    سیلابی کلماتش را در رباید.
    بگذار پرنده ها و موش ها تکه تکه اش کنند.
    با دور نگه داشتن از زندگی، او را از من دور بدار.
    ستون میانمان – مرگ.

    مرا در آب نگه دار، باران.
    با آب بپوشان.
    از سخن بازم دار.
    مرا به درون خودم راه مده، باران.

    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زمانش می رسد وقتی که دیگر زمانی نیست.
    گام ها متوقف می شوند، نمی توانند به پیش روند.
    چشم ها به خود می نگرند،
    با نگاهی پر از عیب جویی.
    می گویند مرا کجا آورده ای.
    چرا از ترس خشک شده ای.
    چرا در این سکونِ منجمد
    محبوس شده ای.

    زمانش می رسد، وقتی زمان بیدادگر می شود.
    بیرحم.
    لب ها یخ زده.
    بی تحرک.
    و زبان، خشکیده از ادراک،
    در فضای خالی حلق
    سقوط می کند.

    زمانش وقتی تو متوقف می شوی.
    وقتی به یخ خویشتن خویش مبدل می شوی.
    زمان تو.


    دانه زاییج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    این سوگواری، این بیقراری
    تشنج های داخلی، جزیره ای نامتناهی
    تنهایی درونی، بدن رو به مرگ -
    این همه را وامدار توام.
    و چه بزرگ بودند
    این نقشه ها – کشتی ها
    دیوارهای بزرگ از عاج، کلمات زیبا،
    وعده ها، وعده ها. و چون دسامبر از راه رسد،
    اسبی پیر بر فراز آب،
    شفافیتی مضاعف، خطی در میان هوا -
    همه تحقق نیافته به واسطه تله زمان
    در سکوت مطلق. بعضی از صبح های شیشه ای،
    باد، روحی میان تهی، خورشیدی که نمی توانم ببینم-

    اینها را هم وامدار توام.


    هیلدا هیلست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از زنجره ها و سنگ ها، واژه ها می خواهند که زاده شوند.
    اما شاعر زندگی می کند
    به تنهایی در دالان اقمار، در خانه ای از آب.
    از نقشه های جهان، از میان بر ها، سفرها می خواهند که زاده شوند.
    اما شاعر سکنی می گزیند
    در دشت کلبه های دیوانگی.

    از جسم زنان، مردان می خواهند که زاده شوند.
    و شاعر از پیش وجود دارد
    در میان نور و بی نشانی.


    هیلدا هیلست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دیوارهای غمگین و عفیف
    زندانیانی در محبس خویش
    به سان موجوداتی که پیر می شوند
    بدون آنکه طعم لبان مردان و زنان را بدانند.
    دیوارهای تیره، و شرم آگین:
    کژدم های ابریشمین
    در برآمدگی صخره.
    هستند قله های عشق
    که چون لمسشان کنی
    گزندت می رسانند.
    به سان لبان تو، ای عشق من،
    آن هنگام که مرا لمس می کنند.


    هیلدا هیلست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/