امید سرش به سمت در برگرداند و با تعجب گفت :سارا تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه بر نگشتی تهران ؟
سارا سکوت کرد و فقط اشک می ریخت .
امید با نگرانی گفت :چی شده ؟ چر گریه می کنی ؟
-برای خودمون برای لحظاتی که از دست دادیم
به طرف تخت امید رفت و گفت :دلت اومد با من که این قدر دوستت داشتم این کارو بکنی ؟
امید دستان او را گرفت و برروی تخت نشاند و گفت: بیا پیشم .بگو ببینم چی شده ؟
-دلم نمی خواد دیگه حتی یه لحظه هم از همدیگر دور باشیم
-تو حالت خوبه ؟
-هیچ وقت به این خوبی نبودم امید من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
-چی می گی ؟ بدون من یا مانی ؟
-خواهش می کنم بس کن من همه چیز رو می دونم . تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی ؟
-مانی چیزی بهت گفته ؟
-نباید می گفت ؟
امید با عصبانیت گفت :پس دلش طاقت نیاورد که حرفی نزنه . اما سارا من هنوز هم نظرم عوض نشده . یادت نره که تو به مانی جواب مثبت دادی
سارا رویش را برگرداند و آهسته اشک ریخت و گفت: :مهم نیست من دیگه تورو تنها نمی زارم
-برو سارا تنهام بزار
-حتی اگه بزنی زیر گوشم من نمی رم
امید او را به طرف خود برگرداند و گفت: گریه می کنی . حیف این اشک ها نیست که دارن به خاطر من می ریزن
-امید این کار و با من نکن خواهش می کنم
-داری به یه مرد مرده دل می بندی ؟
-تو عمل می کنی مگه نه به خاطر من
امید دستانش را فشرد و گفت :تو یه چیزی رو نمی دونی . پس بذار تا برات بگم .خیلی دوستت دارم سارا خیلی
سپس اشک های رو ی گونه سارا را پاک کرد و گفت :
-گریه نکن که طاقت ندارم این اشک ها رو ببینم .
سپس سرش را روی شانه ای خود گذاشت و گفت: :از دوریت داشتم دیوانه می شدم
سارا او را محکم در آغوش گرفت و گفت :دیگه با من این کار رو نکن هیچ وقت
امید آهسته گفت :
-باشه هر جور که کوچولو دوست داشتنی من بخواد