زینب خانم و اکبر اقا سوار اتومبیل شدند و رفتند. امید و سارا در منزل تنها شدند
امید به سارا گفت: بریم فیلم و ببینیم ؟
-بریم
هر دو به طرف هال رفتند سارا بر روی مبل نشست و امید فیلم را در دستگاه قرار داد و کنار او جای گرفت وبه حرکات سارا دقیق شد . ترس بر تمام وجودش غلبه کرده بود اما بر روی خودش نمی اورد .چند لحظه بعد سارا جیغی کشید و دستانش را جلوی چشمانش گرفت .
امید به خنده افتاد و گفت :نبینم ترست و سارا خانم
-نخیر کی گفته من ترسیدم ؟
-می خوای دیگه بقیه فیلم را نبینیم ؟
-نه اتفاقا می خوام ببینم
دوباره جیغی کشید
امید گفت :اگه به خودت رحم نمی کنی تور خدا به گوش من رحم کن
ناگهان همه جای خانه تاریک شد و سارا از ترس بازوی امید را محکم گرفت
امید خندید و گفت :بذار برم ببینم چی شده ؟؟
-اون وقت من از ترس سکته می کنم
-تو که گفتی ...
-امید ؟
-باشه پس تو هم با من بیا
هر دو به راه افتادند سارا لحظه ای بازوی امید را رها نمی کرد . هر دو به طرف کنتور رفتند و امید گفت :
-این شمع رو بگیر این جا تا من ببینم چی شده ؟
-نمیشه
-پس حداقل یه لحظه بازوی من و ول کن ؟
-نه اونم نمیشه
-تو چقدر شجاع بودی من نمی دونستم
سپس با زور نو شمع را به کنتور انداخت و گفت :چیزی نیست کنتور برق پریده
بعد کنتور برق رو زد و همه جا روشن شد سارا را دید که چشمانش را بسته و محکم به بازویش چسبیده است با صدای بلند خندید و گفت :
-چشمات رو باز کن و اگه میشه دستم رو ول کن همه چیز مرتبه
-همش تقصیر تو بود
امید همان طور که می خندید با تعجب گفت :
-چرا این فکر و می کنی ؟
-خیلی بدی امید چرا خواستی من بترسم ؟
-من غلط بکنم .باور کن تقصیر من نبود
سارا هم به خنده افتاد و گفت :قبول ولی فیلم قشنگی بود بریم بقیه شو ببینیم ؟
-نمی خواد عزیز من . اگه یه کمی دیگه از اون فیلم ببینی تا صبح بهم چسبیدی
سارا بازوی امید را رها کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد
امید دستان ا و را گرفت و به همراه خود کشید و گفت: دل من الان می خواد دو تایی شام بخوریم
امید میز را چید و سارا مشغول کشیدن غذا شد .شام در محیط دوستانه ای صرف شد . هر دو شاد بودند و لبخند به لبان شان بود .ساعت 12سارا احساس خستگی کرد و رفت تا استراحت کند . امید به طرف حیاط رفت و برروی تاب نشست و به اسمان نگاه کرد .ستاره ها می درخشیدند . سارا هم مثل این ستاره ها زیبا و شاد بود .دلش میخواست مثل بقیه نفس بکشه .دلش می خواست طعم زندگی رو بچشد . ولی نمی توانست .دلش نمی خواست که کاری بکند که یه عمر سارا عزادار باشد ؟ او چنین حقی نداشت .؟ او باید سعی می کرد که سارا خوشبخت باشه .مانی می توانست سارا را خوشبخت کند .نمی دانست که خداوند به خاطر کدام گناه داشت مجاز اتش میکرد .نمی دونست باید چی کار کند که سارا از او دل بکند و به مانی علاقه پیدا کند .
سیل اشک بر گونه هایش جاری شد دستانش را مشت کرد به میله های تاب کوبید و شروع به راه رفتن کرد .نمی توانست خودش را راضی کند که سارا سهم او نیست .برایش سخت بود .به طرف اتاقش رفت کمی پشت در اتاق سارا توقف کرد و به در چشم دوخت کسی که او بیشتر از همه دوست داشت در این اتاق خفته بود و نفس میکشید چشم از اتاق او گرفت و به طرف اتاق خودش رفت و برروی تخت دراز کشید .شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)