صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم دوبار به ديدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت:
- مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى... خسته نشدى؟
سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟
- خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه.
تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و احوال خيلى كمكت هستن.
بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود:
- عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.
نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد. صدايش به زحمت بلند شد:
- دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى...
با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت:
- مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست ارزش اينا رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار و سرافرازى، ايستاده جون دادن...
سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد.
تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟
سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:
- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهای ویژه...
مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...
این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند!
زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی...
با وحشت برگشتم: بله؟...
- دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین...
با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:
- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...
گیج پرسیدم: یعنی...
سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم.
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:
- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن...
صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.
مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...
بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!
بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم...
صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.
خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...
می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت.


پایان