جـواب ايـن اسـت كـه جـلوگـيـرى از خـطـاى در صـورت قـيـاس ، خـود يك فايده نسبى است جلوگيرى از خطاى در ماده قياس هر چند با قواعد و ضوابط منطقى ميسر نيست ولى با دقت و مـراقـبـت زيـاد مـى تـوان نـسـبـت بـه آن مـطـمـئن شـد. پـس بـا مـراقـبـت كـامـل در مـواد قـيـاسات و با رعايت قواعد منطق در صورت قياسات ، مى توان از وقوع در خـطـا مـطمئن گشت . تشبيه راه يافتن خطا از طريق صورت و ماده به راه يافتن سرما از دو در، به نوبه خود يك مغالطه است زيرا هر يك از دو در به تنهايى مى تواند به قدر دو در هواى اطاق را سرد كند يعنى هواى اطاق را تقريبا همسطح هواى فضاى مجاور قرار دهد، پس بستن يك در فايده ندارد. ولى محال است كه خطاهاى صورت از راه ماده راه يابند و يا خطاهاى ماده از راه صورت وارد گردند. پس فرضا ما به هيچ وجه قادر به جلوگيرى از خطاهاى ماده نباشيم ، از راه جلوگيرى از خطاهاى صورت ، از يك فايده نسبى بهره مند مى گرديم .
درس پانزدهم : ايرادهايى كه بر درستى منطق گرفته اند
در درس پـيـش ايـرادهـايـى كـه بـر مـفيد بودن منطق ارسطويى گرفته اند ذكر كرديم . اكـنـون ايـرادهـايـى كـه بـر درسـتـى آن گـرفـتـه و آن را پـوچ و باطل و غلط دانسته اند به ترتيب ذكر مى كنيم . البته ياد آورى مى كنيم كه در اينجا هر چـنـد لازم مـى دانيم اكثريت قريب به اتفاق آن ايرادها را براى روشن شدن ذهن دانشجويان عزيز ـ كه از هم اكنون بدانند چه حملاتى به منطق ارسطويى شده است ـ ذكر نماييم ، اما در ايـنـجـا فـقـط بـه پـاسـخ بعضى از آنها مبادرت مى كنيم ، زيرا پاسخ بعضى ديگر نيازمند به دانستن فلسفه است ، ناچار در فلسفه بايد به سراغ آنها برويم .
1ـ ارزش مـنطق بسته به ارزش قياس است ، زيرا (منطق ) قواعد درست قياس كردن را بيان مـى كـنـد. عـمـده قـيـاسـات ، قـيـاس اقـتـرانـى اسـت ، و در قـيـاسات اقترانى كه به چهار شـكـل صـورت مـى گـيـرد، عـمـده ، شـكـل اول اسـت زيـرا سـه شـكـل ديـگـر مـتـكـى بـه ايـن شـكـل مـى بـاشـنـد. شـكـل اول كـه پـايـه اولى و ركـن ركـيـن مـنـطـق اسـت دور اسـت و باطل . پس علم منطق از اساس باطل است .
بيان مطلب اين است : هنگامى كه در شكل اول مثلا مى گوييم :
هر انسان حيوان است (صغرا).
هر حيوان جسم است (كبرا).
پس انسان جسم است (نتيجه ).
قـضـيـه ((هـر انـسـان جـسـم اسـت )) به حكم اين كه مولود و نتيجه دو قضيه ديگر است ، زمـانـى مـعلوم ما خواهد شد كه قبلا به هر دو مقدمه از آن جمله كبرا، علم پيدا كرده باشيم . به عبارت ديگر: علم به نتيجه موقوف است بر علم به كبرا. از طرف ديگر، قضيه كبرا بـه حـكـم اين كه يك قضيه كليه است ، آنگاه معلوم ما خواهد شد كه قبلا هر يك از جزئيات آن معلوم شده باشد. پس قضيه ((هر حيوان جسم است )) آنگاه براى ما معلوم و محقق خواهد شـد كـه قبلا انواع حيوانات و از آن جمله انسان را شناخته و علم پيدا كرده باشيم كه جسم است . پس علم به كبرا (هر حيوان جسم است ) موقوف است بر علم به نتيجه .
پـس عـلم بـه نـتيجه موقوف است بر علم به كبرا و علم به كبرا موقوف است بر علم به نـتـيـجـه و ايـن خـود دور صـريـح اسـت . ايـن ايـراد هـمـان اسـت كـه بـنـا بـه نـقـل ((نـامـه دانـشـوران )) ابـوسـعـيـد ابـوالخـيـر بر ابوعلى سينا هنگام ملاقاتشان در نـيشابور ايراد كرد و بوعلى بدان پاسخ گفت . نظر به اين كه پاسخ بوعلى مختصر و خـلاصـه اسـت و مـمـكـن اسـت بـراى افـرادى مـفـهـوم نـباشد ما با توضيح بيشترى و با اضافاتى پاسخ مى دهيم سپس عين پاسخ بوعلى را ذكر مى كنيم . پاسخ ما اين است :
اولا خود اين استدلال ، قياس است به شكل اول . زيرا خلاصه اش اين است :
شكل اول دور است .
و دور باطل است .
پس شكل اول باطل است .
از طـرف ديـگـر چـون شـكـل اول بـاطـل اسـت ، بـه حـكـم يـك قياس كه هر مبتنى بر باطلى بـاطـل اسـت ، هـمـه اشـكـال قـيـاسـى ديـگـر هـم كـه مـبـتـنـى بـر شكل اول است باطل است .
چـنـان كـه مـى بـيـنـيـم اسـتـدلال ابـوسـعـيـد بـر بـطـلان شكل اول ، قياسى است از نوع شكل اول .
اكـنـون مـى گـويـيـم اگـر شـكـل اول بـاطـل بـاشـد، اسـتـدلال خـود ابـوسـعـيـد هـم كـه بـه شـكـل اول بـر مـى گـردد بـاطـل اسـت ابـوسـعـيـد خـواسـتـه بـا شـكـل اول شـكـل اول را باطل كند و اين خلف است .
((ثـانـيـا)) ايـن نـظـر كـه علم به كبراى كلى موقوف است به علم به جزئيات آن بايد شـكـافـتـه شـود. اگـر مـنـظور اين است كه علم به كبرا موقوف است به علم تفصيلى به جـزئيـات آن ، يـعـنـى بـايـد اول يـك يـك جـزئيـات را اسـتـقـراء كـرد تـا عـلم به يك كلى حاصل شود، اصل نظر درست نيست ، زيرا راه علم به يك كلى منحصر به استقراء جزئيات نـيـسـت . بـعـضـى كـليـات را مـا ابـتـداء بـدون سـابـقه تجربى و استقرائى علم داريم ، مـثـل عـلم بـه ايـن كـه دور مـحـال است ، و بعضى كليات را از راه تجربه افراد معدودى از جـزئيـات بـه دسـت مـى آوريم ، و هيچ ضرورتى ندارد كه ساير موارد را تجربه كنيم ، مـانـنـد عـلم پـزشـك بـه خاصيت دوا و جريان حال بيمار. وقتى يك كلى از راه تجربه چند مورد معدود به دست آمد با يك قياس به ساير موارد تعميم داده مى شود.
امـا اگـر مـنـظـور اين است كه علم به كبرا علم اجمالى به همه جزئيات و از آن جمله نتيجه اسـت ، و بـه اصطلاح علم به نتيجه در علم به كبرا منطوى است ، مطلب درستى است ولى آنـچـه در نـتـيـجـه مـطـلوب اسـت و قـيـاس بـه خـاطـر آن تـشـكـيـل مـى شـود عـلم تـفصيلى به نتيجه است نه علم بسيط اجمالى و انطوائى . پس در واقـعـه در هـر قياسى علم تفصيلى به نتيجه موقوف است به علم اجمالى و انطوائى به نتيجه در ضمن كبرا، و اين مانعى ندارد و دور نيست زيرا دو گونه علم است .
پاسخى كه بوعلى به ابوسعيد داد همين بود كه علم به نتيجه ، در نتيجه تفصيلى است ، و علم به نتيجه در ضمن كبرا، اجمالى و انطوائى است ، و اينها دوگونه علم اند.
2ـ هـر قـيـاس يـا تـكـرار مـعـلوم اسـت و يـا مـصـادره بـه مـطـلوب ، زيـرا آنـگـاه كـه قياس تشكيل داده مى گوييم :
هر انسان حيوان است .
و هر حيوان جسم است .
پس هر انسان جسم است .
يـا اين است كه در ضمن قضيه ((هر حيوان جسم است )) (كبرا) مى دانيم كه انسان نيز كه يـكـى از انـواع حـيـوانـات است جسم است ، يا نمى دانيم ؟ اگر مى دانيم پس نتيجه قبلا در كبرا معلوم بود و بار ديگر تكرار شده است پس نتيجه تكرار همان چيزى است كه در كبرا مـعـلوم اسـت و چـيـز جـديـدى نـيـسـت . و اگـر مـجـهـول اسـت پـس مـا خـودش را كـه هـنـوز مـجـهـول اسـت دليـل بر خودش دانسته در ضمن كبرا قرار داده ايم و اين مصادره به مطلوب است ، يعنى يك شى ء مجهول خودش دليل بر خودش واقع شده است .
ايـن ايـراد از ((اسـتـوارت مـيل )) فيلسوف معروف انگليسى است در قرن هجدهم ميلادى مى زيسته است .(21)
چـنـان كـه مـى بـينيم اين استدلال حاوى مطلب تازه اى نيست ، با ايراد ابوسعيد ابوالخير ريـشـه مـشـتـرك دارد، و آن ايـن كـه عـلم بـه كـبـرا آنـگـاه حـاصـل اسـت كـه قـبـلا عـلم بـه نـتـيـجـه (از راه اسـتـقـراء) حاصل شده باشد.
پاسخش همان است كه قبلا گفتيم . اين كه مى گويد آيا نتيجه در ضمن كبرا معلوم است يا مـجـهـول ؟ پـاسـخـش هـمـان اسـت كه بوعلى به ابوسعيد داد كه نتيجه معلوم است اجمالا، و مجهول است تفصيلا. لهذا نه تكرار معلوم لازم مى آيد و نه مصادره به مطلوب .
2ـ منطق ارسطويى منطق قياسى است و اساس قياس بر اين است كه سير فكرى ذهن همواره ((نـزولى )) و از بـالا بـه پـايـيـن اسـت ، يـعـنـى انـتـقال ذهن از كلى به جزئى است . در گذشته چنين تصور مى شد كه ذهن ابتدا كليات را درك مـى كـنـد و بـه وسـيـله كـليـات بـه درك جـزئيـات نـائل مـى شـود. امـا تـحـقـيقات اخير نشان داده كه كار، كاملا بر عكس است . سير ذهن همواره صعودى و از جزئى به كلى است . عليهذا روش قياسى از نظر مطالعات دقيق علم النفسى جـديـد روى ذهن و فعاليتهاى ذهن محكوم و مطرود است . به عبارت ديگر، تفكر قياسى بى اساس است و يگانه راه تفكر، استقراء است .
ايـن اشـكـال بـيان عالمانه مطلبى است كه ضمن اشكالات گذشته گفته مى شد. پاسخش ايـن اسـت كـه محصور ساختن حركت ذهن به حركت صعودى به هيچ وجه صحيح نيست . زيرا اولا چـنـان كه مكرر گفته ايم خود تجربه و نتيجه گيرى علمى از امور تجربى بهترين گواه است كه ذهن هم سير صعودى دارد هم سير نزولى . زيرا ذهن از آزمايش در چندين مورد يـك قـاعده كلى استنباط مى كند و به اين وسيله سير صعودى مى كند. سپس در ساير موارد همين قاعده كلى را به صورت قياسى تعميم مى دهد و سير نزولى و قياسى مى نمايد.
بـه علاوه همه اصول قطعى ذهن انسان ، تجربى و حسى نيستند. حكم ذهن به اينكه ((دور بـاطـل اسـت )) و يـا ((يـك جـسـم در آن واحـد در دو مـكـان مـخـتـلف محال است وجود داشته باشد)) و دهها امثال اينها كه حكم مورد نظرامتناع يا ضرورت است ، به هيچ وجه نمى تواند حسى ، استقرائى يا تجربى بوده باشد.
عـجـبـا خـود ايـن اسـتـدلال كـه مـى گـويـد قـيـاس ، انـتـقـال از كـلى بـه جـزئى اسـت و انـتـقـال از كـلى بـه جـزئى ، غـلط و نـامـمـكـن اسـت (پـس قـيـاس غـلط و نـامـمـكـن اسـت ) يك اسـتـدلال قـيـاسـى اسـت و از نـوع سـيـر نـزولى اسـت . چـگـونـه اسـتـدلال كـنـنـده مـى خـواهـد بـاقـيـاس كـه عـلى الفـرض در نـظـر او بـاطـل اسـت قـيـاس را ابـطـال كـنـد؟! اگـر قـيـاس بـاطـل اسـت ايـن قـيـاس هـم باطل است . پس دليلى بر بطلان قياس وجود ندارد.
4ـ مـنـطـق ارسـطويى چنين فرض كرده كه همواره رابطه دو چيز در يك قضيه به صورت ((اندراج )) است . لهذا قياس را منحصر كرده بر استثنائى و اقترانى ، و قياس اقترانى را مـنـحـصـر كـرده به چهار شكل معروف ، و حال آنكه نوعى رابطه ديگرى غير از رابطه اندراج وجود دارد و آن رابطه ((تساوى )) يا ((اكبريت )) يا ((اصغريت )) است كه در رياضيات به كار برده مى شود. مثل اين كه مى گوييم :
زاويه الف مساوى است با زاويه ب .
و زاويه ب مساوى است با زاويه ج .
پس زاويه الف مساوى با زاويه ج .
ايـن قـيـاس بـا هـيـچـيك از شكلهاى چهارگانه منطق منطبق نيست ، زيرا ((حد وسط)) تكرار نشده است .
در قضيه اول محمول عبارت است از مفهوم ((مساوى )) و در قضيه دوم ، موضوع عبارت است از ((زاويه )) نه ((مساوى )) و در عين حال اين قياس منتج است .
ايـن ايـراد را مـنـطـقـيـون ريـاضـى جـديـد مـانـنـد بـرتـرانـد راسل و غيره ذكر كرده اند.
پـاسـخ ايـن اسـت كـه مـنطقيين ـ لااقل منطقيين اسلامى ـ اين قياس را شناخته اند و آنرا قياس مـسـاوات نام نهاده اند. ولى آنها معتقدند كه قياس مساوات در واقع چند قياس اقترانى است كـه رابـطـه هـا هـمه ((اندراجى )) مى شوند. تفصيل مطلب را از كتب منطق مانند اشارات و غيره بايد جستجو كرد.
5ـ ايـن مـنـطـق از نـظـر صـورت نـيـز نـاقـص اسـت ، زيـرا مـيان قضاياى حمليه واقعى (و غـيـرواقعى مثل ) ((هر انسان داراى قلب است )) كه در قوه اين است كه گفته شود ((اگر چيزى وجود يابد و انسان باشد ضرورتا بايد قلب داشته باشد)) فرق نگذاشته است و اين فرق نگذاشتن ، منشاء اشتباهات عظيم در ماوراء الطبيعه شده است .
پـاسـخ ايـن اسـت كه منطقيين اسلامى كاملا به اين نكته توجه داشته اند و فرق گذاشته انـد و بـا تـوجه به آن فرق ، شرائط قياس را ذكر كرده اند، و اين بحث چون دامنه دراز دارد ما در اينجا از ذكر آن خوددارى مى كنيم .
6ـ مـنـطـق ارسـطـويـى براساس مفاهيم و كليات ذهن نهاده شده است ، در صورتى كه مفهوم كلى حقيقت ندارد. تمام تصورات ذهن جزئى است و كلى يك لفظ خالى بيش نيست .
ايـن ايـراد نـيـز از ((اسـتورات ميل )) است . اين نظريه به نام ((نوميناليسم )) معروف است .
پاسخ اين نظريه در فلسفه به خوبى داده شده است .
7ـ منطق ارسطويى بر اساس ((هويت )) است كه مى پندارد همواره هر چيز خودش است . از ايـن رو مـفـاهـيـم در ايـن مـنـطـق ثـابـت و جـامـد و بـى حـركـت انـد. در صـورتـى كـه اصـل حـاكـم بـر واقـعـيـتـهـا و مـفـاهـيـم ، حـركـت اسـت كـه عـيـن دگـرگـونـى يـعـنـى تبديل شدن شى ء به غير خود است . لهذا اين منطق با واقعيت تطبيق نمى كند.
يـگـانـه مـنـطـق صـحـيـح آن اسـت كـه مـفـاهـيـم را تـحـرك بـبـخـشـد و از اصل هويت دورى جويد و آن منطق ديالكتيك است .
ايـن ايراد را پيروان منطق هگل خصوصا پيروان مكتب ماترياليسم ديالكتيك ذكر كرده اند و ما در جلد اول و دوم اصول فلسفه در اين باره بحث كرده ايم .
تحقيق در آن نيز از عهده اين درسها بيرون است .
8ـ ايـن مـنـطـق بـر اصـل امـتـنـاع تـنـاقـض بـنـا شـده اسـت و حال آن كه اصل تناقض مهمترين اصل حاكم بر واقعيت و ذهن است .
پـاسـخ ايـن ايـراد نـيز در جلد اول و دوم اصول فلسفه داده شده است . در يكى از درسهاى گـذشـتـه نـيز درباره اصل امتناع تناقض بحث كرديم و در كليات فلسفه نيز درباره آن گفتگو خواهيم كرد.
درس شانزدهم : صناعات خمس
در درسهاى گذشته ، مكرر درباره مواد قياسها بحث كرديم . مثلا در قياس :
سقراط انسان است .
هر اسانى فانى است .
پس سقراط فانى است .
دو قـضـيـه صـغـرا و كـبـرا مـاده قـيـاس را تـشـكـيـل مـى دهـنـد، ولى ايـن دو قضيه در اينجا شـكـل خـاص دارنـد، و آن ايـن كـه اولا ((حـدوسـط)) تـكـرار شـده ، و ثـانيا ((حدوسط)) مـحـمـول در صغرا و موضوع در كبرا است ، و ثالثا صغرا موجبه است و رابعا كبرا كليه اسـت . ايـن چـگـونـگـيـهـا بـه ايـن دو قـضـيـه شـكـل خاص داده است و اينها صورت قياس را تشكيل مى دهند.
قـيـاسـات از نـظـر اثـر و فـايـده ، پـنـج گونه مختلف اند و اين پنج گونگى قياسات مـربـوط اسـت بـه مـاده نـه بـه صـور آنـهـا. انـسـانـهـا كـه قـيـاس مـى كـنـنـد و اسـتـدلال قـيـاسـى مـى آورند هدفهاى مختلفى دارند. هدف انسانها از قياسها يكى از آثار پنجگانه اى است كه بر قياسها مترتب است .
اثـرى كـه بـر قياس مترتب مى شود و هدفى كه از آن منظور است گاهى يقين است ، يعنى مـنـظـور قـيـاس كـنـنـده ايـن اسـت كـه واقـعـا مـجـهـولى را بـراى خود و يا براى مخاطب خود تبديل به معلوم كند و حقيقتى را كشف كند. در فلسفه و علوم معمولا چنين هدفى منظور است و چنين نوع قياساتى تشكيل مى شود. البته در اين وقت حتما بايد از موادى استفاده شود كه يقين آور و غيرقابل ترديد باشد.
ولى گـاهـى هـدف قـيـاس كـنـنده مغلوب كردن و به تسليم وادار كردن طرف است . در اين صورت ضرورتى ندارد كه امور يقينى استفاده شود و مى توان از امورى استفاده كرد كه خود طرف قبول دارد ولو يك امر يقينى نباشد.
و گـاهـى هـدف ، اقـنـاع ذهـن مـخـاطـب اسـت براى اين كه به كارى وادار شود و يا از كارى بـازداشـتـه شـود. در ايـن صـورت كـافـى اسـت كـه از امـور مـظـنـون و غـيـرقـطـعـى دليـل آورده شـود، مـثـل ايـن كـه مـى خـواهـيـم شخصى را از كار زشتى باز داريم ، مضرات احتمالى و مظنون آن را بيان مى كنيم .
گـاهـى هـدف اسـتـدلال كـنـنـده صـرفـا ايـن اسـت كـه چـهـره مـطـلوب را در آئيـنـه خـيـال مخاطب ، زيبا يا زشت كند. دراين صورت با پوشاندن جامه هاى زيبا يا زشت خيالى به مطلوب ، استدلال خويش را زينت مى دهد.
و گـاهـى هدف ، صرفا اشتباهكارى و گمراه كردن مخاطب است . در اين صورت يك امر غير يـقـيـنـى را بـجـاى يـقـيـنـى ، و يـا يـك امـر غـيـرمـقـبـول را بـجـاى مقبول ، و يا يك امر غير ظنى را بجاى يك امر ظنى به كار مى برد و اشتباهكارى مى نمايد.
پـس هـدف انسان از استدلالهاى خود يا كشف حقيقت است ، يا به زانو در آوردن طرف و بستن راه اسـت بر فكر او، و يا اقناع ذهن اوست براى انجام يا ترك كارى ، و يا صرفا بازى كـردن بـا خـيـال و احـسـاسـات طـرف اسـت كـه نـازيـبـايـى را در خـيـال او زيـبـا و يـا زيـبـايـى را نـازيـبـا، و يـا زيـبـايـى را زيـباتر، و يا نازيبايى را نازيباتر سازد، و يا هدف ، اشتباهكارى است .
به حكم استقراء، قياسات از نظر اهداف منحصر به همين پنج نوع است .
و مواد قياسات از نظر تامين اين هدفها مختلف اند.
1ـ قياسى كه بتواند حقيقتى را كشف كند ((برهان )) ناميده مى شود.
مـاده چـنـيـن قـيـاسـى يـا بـايـد از مـحـسـوسـات بـاشـد مثل اين كه مى گوييم : ((خورشيد يك جسم نوردهنده است )) و يا بايد از مجربات باشد مـثـل ايـن كـه ((پـنـى سـيلين كانون چركى را در بدن از بين مى برد)) و يا از بديهيات اوليـه اسـت مثل اين كه ((دو شى ء مساوى با شى ء سوم خودشان مساوى يكديگرند)). و غير از اين سه نوع نيز قضاياى يقينى داريم و حاجت به ذكر نيست .
2ـ قـيـاسـى كـه بـتـوانـد طـرف را وادار بـه تـسـليـم كـنـد بـايـد از مـوادى تـشـكـيـل شـود كـه مـقـبـول طـرف اسـت ، اعـم از آنـكـه يـقـيـنـى بـاشـد يـا نـبـاشـد، مـقـبـول عـمـوم بـاشـد يـا نـبـاشـد. ايـن نـوع قـيـاس را ((جـدل )) مـى خـوانـنـد. مـانـنـد ايـن كـه شـخـصـى اقـوال يـك حـكـيـم يـا فـقـيـه را قـبـول دارد. بـه اسـتـنـاد قـول ايـن حـكـيـم يـا فـقـيـه كـه مـورد قـبـول آن شـخـص اسـت او را مـحـكـوم مـى كـنـيـم در صـورتـى كـه خـود مـا مـمـكـن اسـت قـول آن حـكـيـم يـا فـقـيـه يـا مـطـالب مـورد اعـتـراف او را قـبـول نـداشـته باشيم امثله فراوانى براى اين مطالب مى توان ذكر كرد. ما به ذكر يك داستان كه مشتمل بر مثالى است مى پردازيم .
در مـجـلس مـبـاحـثـه اى كـه مـامـون بـراى عـلمـاى مـذاهـب و اديـان تشكيل داده بود و حضرت رضا (ع ) نماينده مسلمانان بود، بين حضرت رضا و عالم مسيحى دربـاره الوهيت يا عبوديت عيسى (ع ) بحث درگرفت . عالم مسيحى براى عيسى مقام الوهيت و فوق بشرى قايل بود. حضرت رضا (ع ) فرمود: عيسى مسيح همه چيزش خوب بود جز يك چيز و آن اين كه بر خلاف ساير پيامبران به عبادت علاقه اى نداشت ! عالم مسيحى گفت : از تو اينچنين سخن عجيب است ، او از همه مردم عابدتر بود.
هـمـيـن كـه حـضرت رضا اعتراف عبادت عيسى را از عالم مسيحى گرفت ، فرمود: عيسى چه كـسـى را عـبـادت مـى كـرد؟ آيـا عـبـادت دليـل عـبـوديـت نـيـسـت ؟ آيـا عـبـوديـت دليـل عـدم الوهـيـت نـيـسـت ؟ بـه ايـن تـرتـيـب حـضـرت رضـا بـا اسـتـفـاده از امـرى كـه مقبول طرف بود (البته مقبول خود امام هم بود) او را محكوم كرد.
3ـ قـياسى كه هدف از آن اقناع ذهن طرف و ايجاد يك تصديق است ولو ظنى باشد و منظور اصـلى وادار سـاخـتـن طـرف بـه سـوى كارى يا بازداشت او از كارى باشد ((خطابه )) نـامـيـده مـى شـود. در خـطـابـه بـايـد از مـوادى اسـتـفـاده شـود كـه حـداقـل ايجاد ظن و گمان در طرف بنمايد. مانند اينكه مى گوييم : ((دروغگو رسواى خلق است ))، ((آدم ترسو محروم و ناموفق است )).
4ـ قـيـاسـى كـه هـدف آن صـرفـا جـامـه زيـبـاى خـيـالى پـوشـانـدن (به مطلوب ) باشد ((شـعـر)) نـامـيـده مـى شـود. تـشـبـيـهـات اسـتـعـارات ، مـجـازات هـمـه از ايـن قـبـيـل اسـت . شعر مستقيما با خيال سروكار دارد. و چون ميان تصورات و احساسات رابطه است يعنى هر تصورى به دنبال خود احساس را بيدار مى كند، شعر از اين راه احساسات را در اختيار مى گيرد و احيانا انسان را به كارهاى شگفت وامى دارد يا از آنها باز مى دارد.
اشعار رودكى درباره شاه سامانى و تاثير آنها در تشويق او براى رفتن به بخارا كه معروف است بهترين مثال است :اى بخارا شاد باش و شاد زى
شاه زى تو ميهمان آيد همى
شاه سرو است و بخارا بوستان
سرو سوى بوستان آيد همى
شاه ماه است و بخارا آسمان
ماه سوى آسمان آيد همى
5ـ قياسى كه هدف آن اشتباهكارى است ((مغالطه )) يا ((سفسطه )) ناميده مى شود.
دانستن فن مغالطه نظير شناختن آفات و ميكروبهاى مضره و سمومات است كه از آن جهت لازم اسـت تـا انـسـان از آنـهـا احتراز جويد، و يا اگر كسى خواست او را فريب داده و مسموم كند فريب نخورد، و يا اگر كسى مسموم شده باشد بتواند او را معالجه كند. دانستن و شناختن انـواع مـغالطه ها براى اين است كه انسان شخصا احتراز جويد و آگاهى يابد تا ديگران او را از راه (مغالطه ) نفريبند، و يا گرفتاران مغالطه را نجات دهد.
مـنـطـقـيـيـن سـيـزده نـوع مـغـالطـه ذكـر كـرده انـد. مـادر ايـن جـا نـمـى تـوانـيـم بـه تفصيل همه آنها را ذكر كنيم منتها به بعضى از اقسام آن اشاره مى كنيم .
مغالطه به طور كلى بر دو قسم است : يا لفظى است و يا معنوى .
مـغـالطـه لفظى آن است كه منشا مغالطه ، لفظ باشد. مانند اين كه لفظ مشتركى را كه داراى دو مـعـنى مختلف است ((حد وسط)) قياس قرار دهند، در صغراى قياس يك معنى را در نظر بگيرند و در كبراى قياس معنى ديگر را، و قهرا آنچه مكرر شده فقط لفظ است نه معنى ، و نتيجه اى كه گرفته مى شود قهرا غلط است .
مثلا مى دانيم كه لفظ ((شير)) در فارسى مشترك است ميان مايع سفيد و آشاميدنى كه از پـسـتـان حـيـوانـات دوشـيـده مـى شـود، و مـيـان حـيـوان درنـده مـعـروف جـنـگـلى . حال اگر كسى بگويد:
مايعى كه در پستان حيوانها وجود دارد شير است .
و شير درنده و خونخوار است .
پـس مـايـعـى كه در پستانها موجود است درنده و خونخوار است ، ((مغالطه )) است . يا اين كـه از بـاب مـجـاز و اسـتـعـاره بـه يـك انـسـان قـوى گـفـتـه مـى شـود فـلانـى فـيـل اسـت . حـال اگـر كـسـى قـيـاسـى بـه ايـن صـورت تشكيل دهد:
زيد فيل است .
هر فيلى عاج دارد.
پس زيد عاج دارد.
اين هم مغالطه است .
مـغـالطـه مـعـنـوى آن اسـت كـه بـه لفـظ مـربـوط نـيـسـت ، بـلكـه به معنى مربوط است . مـثـل آنـچـه قـبـلا در نـفـى ارزش قـيـاس از قـول دكـارت و غـيـره نقل كرديم كه گفتند:
((در هـر قياس اگر مقدمات معلوم است نتيجه خوبخود معلوم است و نيازى به قياس نيست ، و اگـر مـقـدمـات مـجـهـول اسـت قـيـاس نـمـى تـوانـد آنـهـا را مـعـلوم كـنـد، پـس بـه هـر حال قياس بى فايده است )).
مـغـالطه اينجاست كه مى گويد اگر مقدمات معلوم باشد نتيجه خواه ناخواه معلوم است . در صـورتـى كـه معلوم بودن مقدمات موجب معلوم شدن قهرى نتيجه نيست . معلوم بودن مقدمات بـه عـلاوه اقـتـران آن مـعـلومـات با يكديگر، سبب معلوم شدن نتيجه مى گردد، آنهم نه هر اقترانى ، بلكه اقتران به شكل خاص كه منطق عهده دار بيان آن است . پس اين مغالطه از ايـن جا پيدا شد كه يك مطلب نادرست با ماسك يك مطلب درست در قياس بالا جاى گرفته است .
شـنـاخـتن انواع مغالطه ها و تطبيق آنها به موارد كه از چه نوع مغالطه اى است ضرورى و لازم اسـت . مـى تـوان گـفـت قياس مغالطه بيشتر از قياس صحيح در كلمات متفلسفان وجود دارد. از ايـن رو شـنـاخـتن انواع مغالطه ها و تطبيق آنها به موارد كه از چه نوع مغالطه اى است ضرورى و لازم است .
علم فلسفه
درس اول : فلسفه چيست ؟(1)
تعريف لفظى و تعريف معنوى
اولين مساله اى كه لازم است درباره فلسفه بدانيم اين است كه فلسفه چيست ؟
قـبـل از ايـن كه به اين پرسش پاسخ دهيم ، نظر به يك عده خلط مبحثهايى كه در پاسخ ايـن پـرسش واقع شده است ناچاريم مقدمه اى كوتاه درباره مطلبى كه معمولا در كتب منطق ذكر مى شود بياوريم :
منطقيين مى گويند: آنگاه كه از چيستى يك شى ء پرسش مى شود مورد پرسش مختلف است .
گاهى مورد پرسش معنى و مفهوم لفظ است . يعنى هنگامى كه مى پرسيم فلان چيز چيست ؟ آن ((چـيـز)) مـورد سـوال ، خود همان لفظ است . و منظور از ((چيستى )) آن ، اين است كه مـعـنـى لغـوى يـا اصطلاحى آن لفظ چيست ؟ فرض كنيد در ضمن قرائت كتابى به لفظ ((پـوپـك )) بـر مـى خـوريـم و معنى آن را نمى دانيم ، از ديگرى مى پرسيم كه پوپك چـيـسـت ؟ او در جـواب مـى گويد: پوپك نام مرغى است . يا مثلا در عبارت منطقيين به لفظ ((كلمه )) بر مى خوريم ، از ديگرى مى پرسيم كه ((كلمه )) در اصطلاح منقطيين چيست ؟ او مـى گـويـد: ((كـلمـه )) در اصـطـلاح مـنـطـقـيـيـن عـبـارت اسـت از ((فعل )) در اصطلاح نحويين .
بـديـهـى اسـت كـه رابـطـه لفـظ و مـعـنـى رابـطـه اى است قراردادى و اصطلاحى ، خواه اصطلاح عام يا اصطلاح خاص .
در پاسخ اينچنين سوالى بايد موارد استعمال را جستجو كرد و يا به كتب لغت مراجعه كرد. ايـنـچـنـين سوالى ممكن است پاسخهاى متعدد داشته باشد و همه آنها هم صحيح باشد زيرا مـمـكن است يك لفظ در عرفهاى مختلف ، معانى مختلف داشته باشد، مثلا يك لفظ در عرف اهـل مـنـطـق و فـلسـفـه مـمـكـن اسـت مـعـنـى خـاص داشـتـه بـاشـد و در عـرف اهـل ادب مـعـنـى ديـگـرى . همچنانكه لغت ((كلمه )) در عرف عام و هم در عرف علماى ادب يك مـعـنـى دارد، و در عـرف مـنـطقيين معنى ديگرى . يا لغت ((قياس )) در عرف منطقيين يك معنى دارد و در عرف فقها و اصوليين معنى ديگرى .
وقـتـى يـك لفظ در عرف واحد دو معنى يا چند معنى مختلف داشته باشد، در اينگونه موارد بـايـد گـفـت ايـن لغـت در فـلان اصطلاح به اين معنى است و در فلان اصطلاح ديگر به فـلان مـعـنـى ديـگـر اسـت . پـاسـخـهائى كه به اينگونه سوالات داده مى شود ((تعريف لفظى )) ناميده مى شود.
ولى گـاهـى كـه از چـيـسـتى يك شى سوال مى شود مورد پرسش معنى لفظ نيست ، بلكه حـقـيـقـت معنى است . نمى خواهيم بپرسيم ((معنى اين لفظ چيست ؟)) معنى لفظ را مى دانيم ولى حقيقت و كنه معنى بر ما مجهول است سوال از حقيقت و كنه معنى است . مثلا اگر بپرسيم : ((انسان چيست ؟)) مقصود اين نيست كه لغت انسان براى چه معنى وضع شده است . همه مى دانـيـم كـه لغـت انسان براى همين موجود خاص دو پاى راست اندام سخنگو وضع شده است . بـلكـه سوال از اين است كه ماهيت و حقيقت انسان چيست ؟ بديهى است كه پاسخ صحيح چنين سـوالى جـز يـك چـيـز نـمى تواند باشد. يعنى ممكن نيست كه چند پاسخ متعدد همه صحيح باشد. پاسخى كه به اينگونه سوالات داده مى شود (تعريف حقيقى ) خوانده مى شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)