ايـن چـنـيـن تـعـبـيـرى درسـت مـثـل ايـن اسـت كه مثلا كلمه ((تن )) يك وقت به معنى بدن در مـقـابـل روح بـه كـار برده شود و شامل همه اندام انسان از سر تا پا بوده باشد، و بعد اصـطـلاح ثـانـوى پـيـدا شـونـد و ايـن كـلمـه در مـورد از گـردن بـه پـائيـن ، در مـقـابـل ((سـر)) بـه كـار بـرده شـود و آنگاه براى برخى اين توهم پيدا شود كه سر انـسـان از بـدن انـسـان جـدا شـده اسـت . يـعـنـى ، يـك تـغـيـيـر و تـحـول لفـظـى بـا يـك تـغـيـيـر و تـحـول مـعـنـوى اشـتـبـاه شـود. و نـيـز مـثـل ايـن اسـت كـه كلمه ((فارس )) يك وقت به همه ايران اطلاق مى شده است و امروز به اسـتـانـى از اسـتـانـهـاى جـنـوبى ايران اطلاق مى شود و كسى پيدا شود و گمان كند كه اسـتـان فـارس از ايـران جـدا شـده اسـت . جـدا شـدن عـلوم از فـلسـفـه از هـمـيـن قـبـيـل است . علوم روزى تحت نام عام فلسفه ياد مى شدند و امروز اين نام اختصاص يافته به يكى از آن علوم .
ايـن تـغـيـير نام ربطى به جدا شدن علوم از فلسفه ندارد. علوم هيچ وقت جزء فلسفه به معناى خاص اين كلمه نبوده تا جدا شود.
درس سوم : فلسفه اشراق و فلسفه مشاء
فـلاسـفـه اسـلامـى بـه دو دسـته تقسيم مى شوند. فلاسفه اشراق و فلاسفه مشاء. سر دسته فلاسفه اشراقى اسلامى ، شيخ شهاب الدين سهروردى از علماء قرن ششم است ، و سر دسته فلاسفه مشاء اسلامى ، شيخ الرئيس ابوعلى بن سينا به شمار مى رود.
اشـراقـيـان پيرو افلاطون ، و مشائيان پيرو ارسطو به شمار مى روند. تفاوت اصلى و جـوهـرى روش اشـراقـى و روش مـشائى در اين است كه در روش اشراقى براى تحقيق در مـسـائل فـلسـفـى و مـخـصـوصـا ((حـكـومـت الهـى )) تـنـهـا استدلال و تفكرات عقلى كافى نيست ، سلوك قلبى و مجاهدات نفس و تصفيه آن نيز براى كـشـف حـقـايـق ضـرورى و لازم اسـت ، امـا در روش مـشـائى تـكـيـه فـقـط بـر استدلال است .
لفـظ ((اشـراق )) كـه بـه مـعنى تابش نور است براى افاده روش اشراقى مفيد و رسا اسـت ، ولى كـلمـه ((مشاء)) كه به معنى ((راه رونده )) يا ((بسيار راه رونده )) است و صـرفـا نـامـگـذارى اسـت و روش مشائى را افاده نمى كند. گويند: علت اين كه ارسطو و پـيـروانـش را ((مـشـائيـن )) خـوانـدنـد ايـن بـود كـه ارسـطـو عـادت داشـت كـه در حال قدم زدن و راه رفتن افاده و افاضه كند پس اگر بخواهيم كلمه اى را به كار بريم كـه مـفـيـد روش فـلسـفـى مـشـائيـن باشد بايد كلمه ((استدلالى )) را به كار بريم و بگوييم فلاسفه دو دسته اند اشراقيون و استدلاليون .
اين جا لازم است تحقيق شود كه آيا واقعا افلاطون و ارسطو داراى دو متد مختلف بوده اند و چـنـيـن اخـتـلاف نـظرى ميان استاد ((افلاطون )) و شاگرد ((ارسطو)) بوده است ؟ و آيا طـريقه اى كه شيخ شهاب الدين سهروردى كه از اين پس ما او را با نام كوتاهش به نام شـيـخ اشـراق خـواهـيـم خـواند در دوره اسلامى آنرا بيان كرده است طريقه افلاطون است و افلاطون طرفدار و پيرو سلوك معنوى و مجاهدت و رياضت نفس و مكاشفه و مشاهده قلبى و به تعبير شيخ اشراق طرفدار ((حكمت ذوقى )) بوده است ؟ آيا مسائلى كه از زمان شيخ اشـراق بـه بـعـد بـه عـنوان مسائل مورد اختلاف اشراقيين و مشائين شناخته مى شود، مانند اصـالت مـاهـيـت و اصـالت وجـود، وحـدت و كـثـرت وجـود، مـسـئله جـعـل مـسـئله تـركـب و عـدم تـركـب جـسـم از هـيـولى و صـورت ، مـسـاله مـثـل و اربـاب انـواع ، قـاعـده امـكـان اشـرف ، و دهـهـا مـسـئله ديـگـر از ايـن قـبـيـل ، همان مسائل مورد اختلاف افلاطون و ارسطو است كه تا اين زمان ادامه يافته است و يـا ايـن مـسـائل و لااقـل بـعـضى از اين مسائل بعدها اختراع و ابتكار شده و روح افلاطون و ارسطو از اينها بى خبر بوده است ؟
آنـچـه اجـمـالا در ايـن درسـهـا مـى تـوانيم بگوييم اين است كه مسلما ميان افلاطون ارسطو نـظـرهـائى وجـود داشـتـه ، يـعـنـى ارسـطـو بسيارى از نظريه هاى افلاطون را رد كرد و نظريه هاى ديگرى در برابر او ابراز كرد.
در دوره اسكندريه كه حد فاصل ميان دوره يونانى و دوره اسلامى است ، پيروان افلاطون با پيروان ارسطو دو دسته مختلف را تشكيل مى داده اند فارابى كتاب كوچك معروفى دارد بـه نـام ((الجـمـع بـيـن رايـى الحـكـيـمـيـن )) در ايـن كـتـاب مـسائل اختلافى اين دو فيلسوف طرح شده و كوشش شده كه به نحوى اختلافات ميان اين دو حكيم از بين برود.
ولى آنـچه از مطالعه آثار افلاطون و ارسطو و از مطالعه كتبى كه در بيان عقائد و آراء و آراء اين دو فيلسوف ((نوشته شده )) با توجه به سير فلسفه در دوره اسلامى به دسـت مـى آيـد يـكـى ايـن اسـت كـه مـسـائل عمده مورد اختلاف اشراقيين و مشائين كه امروز در فـلسـفـه اسـلامـى مـطـرح اسـت ، بـه اسـتـثـنـاء يـكـى دو مـسـاله ، يـكـى سـلسـله مـسـائل جـديـد اسـلامـى اسـت و ربـطـى بـه افـلاطـون و ارسـطـو نـدارد. مـانـنـد: مـسـائل مـاهـيـت و وجـود، مساله جعل مساله تركب و بساطت جسم ، قاعده امكان اشرف ، وحدت و كـثـرت وجـود. مسائل مورد اختلاف ارسطو و افلاطون همانها است كه در كتاب ((الجمع بين رايـى الحـكـيـمـيـن )) فـارابـى آمـده و البـتـه غـيـر از مسائل سابق الذكر است
از نـظـر مـا مـسائل اساسى اختلاف افلاطون و ارسطو سه مساله است كه بعدا درباره آنها توضيح خواهيم داد.
از هـمـه مـهـمـتر اين كه بسيار محل ترديد است كه افلاطون طرفدار سير و سلوك معنوى و مـجـاهديت و رياضت و مشاهده قلبى بوده است . بنابراين ، اين كه ما افلاطون و ارسطو را داراى دو روش بـدانـيـم : روش اشـراقـى و روش اسـتـدلالى ، بـسـيـار قـابـل مـنـاقشه است . به هيچ وجه معلوم نيست كه افلاطون در زمان خودش و يا در زمانهاى نزديك به زمان خودش به عنوان يك فرد ((اشراقى )) طرفدار اشراقى درونى شناخته مـى شـده است . و حتى معلوم نيست كه لغت ((مشائى )) منحصرا درباره ارسطو و پيروانش اطلاق مى شده است .
شـهـرسـتـانى صاحب ((الملل والنحل )) در جلد دوم كتابش مى گويد: ((اما مشائين مطلق ، پـس آنـهـا اهـل ((لوقـيـن ))انـد، و افـلاطـون بـه احـتـرام حـكـمـت ، هـمـواره در حـال راه رفـتـن آنـرا تـعـليـم مـى كـرد. ارسـطـو از او تـبـعـيـت كـرد و از اينرو او ((ظاهرا ارسطو)) و پيروانش را مشائين خواندند)).
البـتـه در ايـنـكـه بـه ارسطو و پيروانش ((مشائين )) مى گفته اند و اين تعبير در دوره اسـلامـى هـم ادامـه داشـتـه اسـت نـمـى تـوان تـرديـد كـرد. آنـچـه مـورد تـرديـد و قابل نفى و انكار است اين است كه افلاطون ((اشراقى )) خوانده شده باشد.
مـا قـبـل از شـيـخ اشـراق در سـخـن هـيچيك از فلاسفه مانند فارابى و بوعلى و يا مورخان فـلسـفـه مـانـنـد شـهرستانى نمى بينيم كه از افلاطون به عنوان يك حكيم طرفدار حكمت ذوقـى و اشـراقـى يـاد شـده بـاشـد و حـتى به كلمه اصطلاحى ((اشراق )) هم بر نمى خـوريم . (26) شيخ اشراق بود كه اين كلمه را بر سر زبانها انداخت و هم او بود كه در مـقـدم كتاب حكمه الاشرلاق ، گروهى از حكماى قديم ، از جمله فيثاغورس و افلاطون را طـرفـدار حـكـمـت ذوق و اشراق خواند. و از افلاطون به عنوان ((رئيس اشراقيون )) ياد كرد.
بـه عـقـيده ما شيخ اشراق تحت تاثير عرفا و متصوفه اسلامى روش اشراقى را انتخاب كـرد آمـيـخـتـن اشـراق و اسـتدلال با يكديگر ابتكار خود اوست . ولى او شايد براى اينكه نـظـريـه اش بهتر مقبوليت بيابد گروهى از قدماى فلاسفه را داراى همين مشرب معرفى كـرد. شـيـخ اشـراق هـيچگونه سندى در اين موضوع به دست نمى دهد، همچنان كه در مورد حكماء ايران باستان نيز سندى ارائه نمى دهد. حتما اگر سندى در دست مى داشت ارائه مى داد و مـسـاله اى را كـه مـورد عـلاقـه اش بـود ايـنـگـونـه بـه ابـهـام و اجمال برگزار نمى كرد.
بـرخى از نويسندگان تاريخ فلسفه ضمن شرح عقائد و افكار افلاطون ، به هيچ وجه از روش اشـراق او يـاد نـكـرده انـد. در مـلل و نـحل شهرستانى ، تاريخ فلسفه دكتر هومن تـاريـخ فـلسـفـه ويـل دورانـت ، سـيـر حـكـمـت سـيـر حكمت در اروپا نامى از روش اشراقى افـلاطـون بـه گـونه كه شيخ اشراق مدعى است برده نشده است . در سير حكمت در اروپا موضوع عشق افلاطونى را ياد آورى مى كند و از زبان افلاطون مى گويد:
((روح پـيش از آمدن به دنيا، زيبائى مطلق را ديده و چون در اين دنيا زيبائى ظاهر را مى بيند به ياد زيبائى مطلق مى افتد و غم هجران به او دست مى دهد. عشق جسمانى مانند حسن صـورى ، مـجـازى اسـت . امـا عـشـق حـقـيـقـى چيز ديگر است و مايه ادراك اشراقى و دريافت زندگى جاويد مى گردد)).
آنـچـه افـلاطـون در مـورد عشق گفته است كه بعدها به نام عشق افلاطونى خواند مى شود عـشـق زيـبـائيـهـا اسـت كه به عقيده افلاطون لااقل در حكيمان ريشه اى الهى دارد، و به هر حـال ربطى به آنچه شيخ اشراق در باب تهذيب نفس و مسير و سلوك عرفانى الى الله گفته است ندارد.
امـا بـرتـرانـد راسـل در جـلد اول تـاريـخ فـلسـفـه اش مـكـرر از آمـيـخـتـگـى تعقل و اشراق در فلسفه افلاطون ياد مى كند، ولى به هيچ وجه مدركى ارائه نمى دهد و چيزى نقل نمى كند كه روشن گردد آيا اشراق افلاطونى چيزى است كه از راه مجاهدت نفس و تـصفيه آن پيدا مى شود يا همان است كه مولود يك عشق به زيبائى است . تحقيق بيشتر نيازمند به مطالعه مستقيم در همه آثار افلاطون است .
در مورد فيثاغورس شايد بتوان قبول كرد كه روش اشراقى داشته است و ظاهرا اين روش را از مـشـرق زمـيـن الهام گرفته است . راسل كه روش افلاطون را اشراقى مى داند مدعى است كه افلاطون در اين جهت تحت تاثير فيثاغورس بوده است . (27)
در ميان آراء و عقائد افلاطون ، خواه او را از نظر روش اشراقى بدانيم يا نه ، سه مساله اسـت كـه اركـان و مـشـخـصـات اصـلى فـلسـفـه افـلاطـون را تشكيل مى دهد و ارسطو در هر سه مساله با او مخالف بوده است .
1 - نظريه مثل : طبق نظريه مثل ، آنچه در اين جهان مشاهد مى شود، اعم از جواهر و اعراض ، اصـل و حـقـيـقـتشان در جهان ديگر وجود دارد و افراد اين جهان به منزله سايه ها و عكسهاى حقايق آن جهانى مى باشند. مثلا افراد انسان كه در اين جهان زندگى مى كنند همه داراى يك اصـل و حـقـيـقـت در جـهـان ديـگر هستند و انسان اصيل و حقيقى ، انسان آن جهانى است . همچنين ساير اشياء
افـلاطـون آن حـقـايـق را ((ايـده )) مـى نـامـد. در دوره اسـلامـى كـلمـه ((ايـده )) بـه ((مـثـال )) تـرجـمـه شـده اسـت و مـجـمـوع آن حـقـايـق بـه نـام ((مـثـل افـلاطـونـى )) خـوانـده مـى شـود. بـوعـلى سـخـت بـا نـظـريـه مـثـل افـلاطـونـى مـخـالف اسـت و شـيـخ اشـراق سـخـت طـرفـدار آن است يكى از طرفداران ((نـظـريـه مـثـل )) مـيـرداماد، و يكى ديگر صدرالمتالهين است البته تعبير اين دو حكيم از ((مثل )) خصوصا ميرداماد، با تعبير افلاطون و حتى با تعبير افلاطون و حتى با تعبير شيخ اشراق متفاوت است .
يـكـى ديـگـر از طـرفـداران نـظـريـه مـثـل در دوره اسـلامى ميرفندرسكى از حكماى دوريه صـفـويـه اسـت . قـصـيـده مـعـروفـى بـه فـارسـى دارد و نـظـر خـويـش را در مـورد مثل در آن قصيده بيان كرده است مطلع قصيده اين است :چـرخ بـا ايـن اخـتـران ، نـغـز و خـوش و زيـبـاسـتـى
صورتى در زير دارد، آنچه در بالاستى
صـورت زيـريـن اگـر بـا نـردبـان مـعـرفـت
بـر رود بـالا هـمـى بـا اصل خود يكتاستى
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهرى
گر ابونصرستى و گر بوعلى سيناستى
2- نـظـريـه اسـاسـى مـهم ديگر افلاطون درباره روح آدمى است . وى معتقد است كه روحها قـبـل از تـعـلق بـه بـدنـهـا در عـالمـى بـرتـر و بـالاتـر كـه هـمـان عـالم مـثل است مخلوق و موجود بوده و پس از خلق شدن بدن ، روح به بدن تعلق پيدا مى كند و در آن جايگزين مى شود.
3- نظريه سوم افلاطون كه مبتنى بر دو نظريه گذشته است و به منزله نتيجه گيرى از آن دو نـظـريـه ايـن است كه علم ، تذكر و يادآورى است نه يادگيرى واقعى ، يعنى هر چـيـز كـه ما در اين جهان مى آموزيم ، و مى پنداريم چيزى را كه نمى دانسته و نسبت به آن جاهل بوده ايم براى اولين بار آموخته ايم ، در حقيقت ياد آورى آن چيزهايى است كه قبلا
مى دانسته ايم ، زيرا گفتيم كه روح قبل از تعلق به بدن در اين عالم ، در عالى برتر مـوجـود بـوده و در آن عـالم ((مـثـال )) را مـشـاهـده مـى كـرده اسـت و چـون حـقـيـقـت هـر چـيـز ((مـثـال )) آن چـيـز اسـت و روحـهـا مـثـالهـا را قـبـلا ادراك كـرده انـد پـس روحـهـا قـبـل از آن كـه به دنيا وارد شوند و به دنيا تعلق يابند عالم به حقائق بوده اند. چيزى كه هست پس از تعلق روح به بدن ، آن چيزها را فراموش كرده ايم .
بـدن بـراى روح مـا بـه منزله پرده اى است كه بر روى آيينه اى آويخته شده باشد كه مـانـع تـابـش نـور و انـعـكـاس صـور در آيـيـنـه اسـت . در اثـر ديـالكـتـيك ، يعنى بحث و جدل و روش عقلى ، يا در اثر عشق (يا در اثر مجاهدت و رياضت نفس و سير و سلوك معنوى بـنـابـر اسـتـنباط امثال شيخ اشراق ) پرده بر طرف مى شود و نور مى تابد و صورت ظاهر مى گردد.
ارسـطـو در هـر سـه مـسـاءله بـا افـلاطـون مخالف است . اولا وجود كليات مثالى و مجرد و ملكوتى را منكر است و كلى را و يا به تعبير صحيح تر كليت كلى را صرفا امر ذهنى مى شـمـارد. ثـانـيـا مـعـتـقـد اسـت كـه روح پـس از خـلق بـدن يـعـنـى مـقـارن بـا تـمـام و كمال يافتن خلقت بدن خلق مى شود و بدن به هيچ وجه مانع و حجابى براى روح نيست ، بـر عـكـس وسـيـله و ابـزار روح است براى كسب معلومات جديد. روح معلومات خويش را به وسيله همين حواس و ابزارهاى بدنى به دست مى آورد. روح قبلا در علام ديگرى نبوده است تا معلوماتى بدست آورده باشد.
اخـتـلاف نـظـر افـلاطـون و ارسـطـو در ايـن مـسـائل اسـاسـى و بـرخـى مسائل ديگر كه البته به اين اهميت نيست ، بعد از آنها نيز ادامه يافت . در مكتب اسكندريه ، هـم افـلاطون پيروانى دارد و هم ارسطو. پيروان اسكنرانى افلاطون به نام افلاطونيان جديد خوانده مى شدند. مؤ سس اين مكتب شخصى است مصرى به نام ((آمونياس ساكاس )) و مـعـروف تـريـن و بـارزتـريـن آنـهـا يـك مـصـرى يـونـانـى الاصـل اسـت بـه نـام ((افـلاطـيـن )) كه مورخين اسلامى او را ((السيخ اليونانى )) مى خوانند. افلاطونيان جديد، مطالب تازه آورده اند و ممكن است از منابع قديم شرقى استفاده كـرده بـاشـنـد. پـيـروان اسـكـنـدرانـى ارسطو عده زيادى هستند كه شرح كرده اند (آثار) ارسطو را. معروف ترين آنها ((تامسطيوس )) و ((اسكندر افريدوسى )) مى باشند.
درس چهارم : روشهاى فكرى اسلامى
در درس قبل ، مختصرى توضيحى درباره روش فلسفى اشراقى و روش فلسفى مشاءنى داديـم و گـفـتـيـم مـيـان اشـراقـيـون و مـشـائيـون يـك سـلسـله اخـتـلافـات اسـاسـى در مـسـائل فـلسـفـى وجـود دارد، و گـفتيم كه بنابر مشهور افلاطون سرسلسله اشراقيون و ارسـطـو سـرسلسله مشائيون به شمار مى رود. و هم اشاره شد كه در دروه اسلامى اين دو مـكـتـب ادامـه يـافـت ، بـرخى از فلاسفه اسلامى روش اشرافى دارند، برخى ديگر روش مشائى . نظر به اين كه در جهان اسلامى روشهاى فكرى ديگر هم بوده است كه با روش اشـراقـى و مـشـائى مـغـايـرت داشـتـه اسـت و آنـهـا نـيـز نـقـشـى اصيل و اساسى در تحول فرهنگ اسلامى داشته اند ناچاريم به آنها نيز اشاره كنيم :
در ميان ساير روشها آنچه مهم و قابل ذكر است دو روش است :
1ـ روش عرفانى :
2ـ روش كلامى :
عـرفـا و هـمـچنين متكلمين به هيچ وجه خود را تابع فلاسفه اعم از اشرافى و مشائى نمى دانـسته و در مقابل آنها ايستادگيها به خرج داده اند و تصادمهايى ميان آنها و فلاسفه رخ داده اسـت و هـمـيـن تـصـادمـهـا در سـرنوشت فلسفه اسلامى تاءثير بسزايى داشته است . عـرفـان و كـلام عـلاوه بـر آن كه از طريق معارضه و تصادم به فلسفه اسلامى تحريك بـخـشـيـده انـد، افـقـهـاى تـازه نيز براى فلاسفه گشوده اند. بسيارى از مسائلى كه در فلسفه اسلامى مطرح است ، اولين بار وسيله متكلمين و عرفا مطرح شده است ؛ هر چند اظهار نظر فلاسفه با اظهار نظر عرفا و متكلمين متفاوت است .
عـليـهـذا مجموع روشهاى فكرى اسلامى چهار روش است و متفكران اسلامى چهار دسته بوده انـد. بـديـهـى اسـت كـه مقصود ما روشهاى فكريى است كه به معنى عام رنگ فلسفى دارد يـعـنـى ، نـوعـى هـسـتـى شـنـاسـى و جهان شناسى است . ما در اين درس كه درباره كليات فلسفه بحث مى كنيم ، كارى به روشهاى فكرى فقهى يا تفسيرى يا حديثى يا ادبى يا سياسى يا اخلاقى نداريم كه آنها داستانى ديگر دارند.
نـكـتـه ديـگر اين است كه همه اين روشها تحت تاءثير تعليمات اسلامى رنگى مخصوص پيدا كرده اند و با مشابه هاى خود در خارج از حوزه اسلامى تفاوتهايى داشته و دارند. و به عبارت ديگر: روح خاص فرهگ اسلامى بر همه آنها حاكم است .
آن چهار روش فكرى عبارت است از:
1ـ روش فـلسـفـى استدلالى مشائى : اين روش پيروان زيادى دارد. اكثر فلاسفه اسلامى پيرو اين روش بوده اند.
الكندى ، فارابى ، بوعلى سينا، خواجه نصيرالدين طوسى ، ميرداماد، ابن رشد اندلسى ، ابـن بـاجـه انـدلسـى ، ابـن الطـائغ انـدلسـى ، مشائى مسلك بوده اند. مظهر و نماينده كـامـل ايـن مـكـتـب بـوعـلى سـيـنـا اسـت . كـتـابـهـاى فـلسـفـى بـوعـلى از قـبـل شـفـا، اشـارات ، نـجـات ، دانـشـنـامـه علائى ، مبداء و معاد، تعليقات ، مباحثات ، عيون الحـكـمـه هـمـه حـكـمـت مـشـاء اسـت . در ايـن روش تـكـيـه فـقـط بـر استدلال و برهان عقلى است و بس .
2ـ روش فلسفى اشراقى : اين روش نسبت به روش مشائى پيروان كمترى دارد. آن كس كه ايـن روش را احـيـاء كرد ((شيخ اشراق )) بود. قطب الدين شيرازى ، شهرزورى و عده اى ديـگـر روش اشـراقـى داشـتـه انـد. خـود شـيـخ اشـراق ، مـظـهـر و نـمـايـنـده كـامـل ايـن مـكـتـب بـه شـمـار مـى رود. شـيـخ اشـراق كـتـب زيـادى نـوشـتـه اسـت از قـبـيـل حـكـمـة الاشـراق ، تـلويـحـات ، مـطـارحـات ، مـقـاومـات ، هـياكل النور. معروفترين آنها كتاب حكمة الاشراق است و تنها اين كتاب است كه صددرصد روش اشـراقـى دارد. شـيـخ اشـراق بـرخـى رسـاله هـا بـه فـارسـى دارد از قبيل : آواز پر جبرئيل ، عقل سرخ و غيره .
در ايـن روش بـه دو چـيز تكيه مى شود: استدلال و برهان عقلى ، و ديگر مجاهده و تصفيه نـفـس . بـه حـسـب ايـن روش ، تـنـهـا با نيروى استدلال و برهان عقلى نتوان حقائق جهان را اكتشاف كرد.
3ـ روش سـلوكـى عـرفـانـى : روش عـرفـان و تصوف فقط و فقط بر تصفيه نفس بر اسـاس سـلوك الى الله و تـقـرب بـه حـق تـا مـرحـله وصـول بـه حـقـيـقت تكيه دارد و به هيچ وجه اعتمادى به استدلالات عقلى ندارد. اين روش پـاى اسـتـدلاليـان را چـوبـيـن مـى دانـد. بـه حـسب اين روش ، هدف كشف حقيقت نيست ، بلكه رسيدن به حقيقت است .
روش عـرفانى پيروان زيادى دارد و عرفاى نامدارى در جهان اسلام ظهور كرده اند. از آن جـمـله بـا يـزيـد بـسـطـامـى ، حـلاج ، شـبـلى ، جـنـيـد بغدادى ذوالنون مصرى ، ابو سعيد ابـوالخـيـر، خـواجـه عـبـدالله انـصـارى ، ابـوطالب مكى ، ابونصر سراج ، ابوالقاسم قـشـيـرى ، مـحـيـى الدين عربى اندلسى ، ابن فارض مصرى ، مولوى رومى را بايد نام برد. مظهر و نماينده كامل عرفان اسلامى كه عرفان را به صورت يك علم مضبوط در آورد و پس از او هر كس آمده تحت تاءثير شديد او بوده است ، محيى الدين عربى است .
روش سلوكى عرفانى با روش فلسفى اشراقى يك وجه اشتراك دارد و دو توجه اختلاف . وجـه اشـتـراك آن دو، تـكيه بر اصلاح و تهذيب و تصفيه نفس است . اما دو وجه اختلاف ، يـكى اين است كه عارف استدلال را به كلى طرد مى كند ولى فيلسوف اشراقى آنرا حفظ مـى نـمـايـد و فـكـر و تصفيه را به كمك يكديگر مى گيرد. ديگر اين كه هدف فيلسوف اشـراقـى مـانـنـد هـر فـيـلسـوف ديـگـر كـشـف حـقـيـقـت اسـت امـا هـدف عـارف وصول به حقيقت است .
4ـ روش اسـتـدلالى كـلامى : متكلمين مانند فلاسفه مشاء تكيه شان بر استدلالات عقلى است ولى با دو تفاوت :
يـكـى ايـن كـه اصـول و مـبـادى عـقـلى كـه مـتـكـلمين بحثهاى خود را از آنجا آغاز مى كنند با اصـول و مـبـادى عـقـلى كـه فـلاسـفـه بحث خود را از آنجا آغاز مى كنند متفاوت است . متكلمين خصوصا معتزله مهمترين اصل متعارفى كه به كار مى برند ((حسن و قبح )) است با اين تـفـاوت كـه مـعـتـزله حـسـن و قـبـح را عقلى مى دانند و اشاعره ، شرعى . معتزله يك سلسله اصـول و قـواعـد بـر ايـن اصـل مـتـرتـب كـرده انـد از قبيل ((قاعده لطف )) و ((وجوب اصلح بر بارى تعالى )) و بسيار مطالب ديگر.
ولى فـلاسـفـه اصـل حـسـن و قـبـح را يـك اصـل اعـتـبـارى و بـشـرى مـى دانـنـد، از قـبـيـل مـقـبـولات و مـعـقـولات عـمـلى كـه در مـنـطـق مـطـرح اسـت و فـقـط در ((جدل )) قابل استفاده است نه در ((برهان )).
از اينرو فلاسفه كلام را ((حكمت جدلى )) مى خوانند نه ((حكمت برهانى )).
يـكى ديگر اين كه متكلم ، بر خلاف فيلسوف ، خود را ((متعقد)) مى داند، متعهد به دفاع از حـريـم اسـلام . بـحـث فـيـلسوفانه يك بحث آزاد است يعنى فيلسوف هدفش قبلا تعيين نشده كه از چه عقيده اى دفاع كند ولى هدف متكلم قبلا تعيين شده است .
روش كلامى به نوبه خود به سه روش منشعب مى شود:
الف - روش كلامى معتزلى .
ب ـ روش كلامى اشعرى .
ج ـ روش كلامى شيعى .
شـرح كـلام هـر يـك از ايـن روشها در اين درس ميسر نيست و نيازمند بحث جداگانه اى است . معتزله زيادند، ابوالهذيل علاف ، نظام ، جاحظ، ابوعبيده معمر بن مثنى كه در قرنهاى دوم و سوم هجرى مى زيسته اند و قاضى عبدالجبار معتزلى در قرن چهارم و زمخشرى در اواخر قـرن پـنـجـم و اوايـل قـرن شـشم ، مظاهر و نماينده مكتب معتزله به شمار مى روند. و شيخ ابـوالحـسـن اشـعـرى مـتـوفـا در سـال 330 هـجـرى مـظـهـر و نـمـايـنـده كـامـل مـكـتـب اشـعـرى بـه شـمـار مى رود قاضى ابوبكر باقلانى وامام الحرمين جوينى و غزالى ، و فخر الدين رازى ، روش اشعرى داشته اند.
مـتـكـلمـيـن شـيـعـى نـيز زياد بوده اند. هشام بن الحكم كه از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام است يك متكلم شيعى است . خاندان نوبختى كه يك خاندان ايرانى شيعى مى باشند متكلمان زبردستى داشته اند. شيخ مفيد و سيد مرتضى علم الهدى نيز از متكلمان شيعه به شـمـار مـى رونـد. مـظهر و نماينده كامل كلام شيعى خواجه نصير الدين طوسى است . كتاب ((تـجـريـد العـقـائد)) خـواجـه يـكـى از مـعـروفترين كتب كلام است . خواجه ، فيلسوف و ريـاضـيـدان هـم هـسـت . بـعـد از خـواجـه سـرنـوشت كلام به كلى تغيير كرد و بيشتر رنگ فلسفى به خود گرفت .
در ميان كتب كلامى اهل تسنن ((شرح مواقف )) كه متن آن از ((قاضى عضد ايجى )) معاصر و ممدوح حافظ است ، و شرح آن از ميرسيد شريف جرجانى است از همه معرفتر است . كتاب (مواقف )) سخت تحت تاثير كتاب ((تجريد العقائد)) است .
درس پنجم : حكمت متعاليه
حكمت متعاليه ، نقطه تلاقى چهار روش فكرى در دوره اسلامى
در درس گذشته ، اجمالا به چهار روش فكرى در دوره اسلامى اشاره كرديم و نمايندگان معروف آن را نيز نام برديم .
اكنون اضافه مى كنيم كه اين چهار جريان در جهان اسلام ادامه يافتند تا در يك نقطه به يـكـديـگـر رسـيـدند و جمعا جريان واحدى را وجود آوردند. نقطه اى كه اين چهار جريان در آنـجـا بـا يـكـديـگـر تـلاقى كردند ((حكمت متعاليه )) ناميده مى شود. حكمت متعاليه به وسـيـله صـدرالمـتـالهـين شيرازى ((متوفاء در سال 1050 هجرى قمرى )) پايه گذارى شـد. كـلمـه ((حـكـمـت مـتـعـالى )) وسـيـله بـوعلى نيز در اشارات به كار رفته است ولى فلسفه بوعلى هرگز به اين نام معروف نشد.
صـدرالمـتـالهين رسما فلسفه خود را حكمت متعاليه خواند و فلسفه وى به همين نام مشهور شـد. مـكـتـب صـدر المـتـالهـيـن از لحـاظ روش شـبـيـه مـكـتـب اشـراقـى اسـت يـعـنـى بـه اسـتـدلال و كـشـف و شـهـود تـوامـا مـعـتـقـد اسـت ، ولى از نـظـر اصول و از نظر استنتاجات متفاوت است .
در مـكـتـب صـدرالمـتـالهـيـن بسيارى از مسائل مورد اختلاف مشاء و اشراق ، و يا مورد اختلاف فـلسـفـه و عـرفـان ، و يـا مـورد اخـتـلاف فـلسـفـه و كـلام بـراى هـمـيـشـه حـل شـده اسـت . فـلسـفـه صـدر المتالهين يك فلسفه التقاطى نيست ، بلكه يك نظام خاص فلسفى است كه هر چند روشهاى فكرى گوناگون اسلامى در پيدايش آن موثر بوده اند بايد آن را نظام فكرى مستقلى دانست
صـدرالمـتـالهـين كتابهاى متعدد دارد، از آن جمله است : اسفار اربعه ، الشواهد الربوبيه ، مبداء و معاد عريشه ، مشاعر، شرح هدايه اثير الدين ابهرى .
((حـاج مـلا هـادى سـبـزوارى )) صاحب كتاب منظومه و شرح منظومه ((متولد 1212 هجرى قمرى و متوفا در 1297 هجرى قمرى )) از پيروان مكتب صدر المتالهين است . كتاب شرح منظومه سبزوارى و كتاب اسفار صدر المتالهين و كتاب اشارات بوعلى سينا و كتاب شفاى بـوعـلى سـيـنا و كتاب حكمت الاشراق شيخ اشراق از كتب شايع و متداولى است كه در حوزه هاى علوم قديمه تدريس مى شود
صدرالمتالهين ، از جمله كارهائى كه كرد، اين بود كه به مباحث فلسفى كه از نوع سلوك فـكـرى و عقلى است ، نظام و ترتيبى داد شبيه آنچه عرفا در سلوك قلبى و روحى بيان داشته اند.
عرفا معتقدند كه سالك با به كار بستن روش عارفانه چهار سفر انجام مى دهد:
1- سـفـر مـن الخـلق الى الحـق . در اين مرحله كوشش سالك اين است كه از طبيعت عبور كند و پـاره اى عـوالم مـاوراء طـبـيـعـى را نـيـز پـشـت سـر بـگـذارد تـا بـه ذات حـق واصل شود و ميان او وحق حجابى نباشد.
2- سـيـر بـالحـق فـى الحـق . ايـن مـرحله دوم است . پس از آنكه سالك ذات حق را از نزديك شناخت به كمك خود او به سير در شوون و كمالات و اسماء و صفات او مى پردازد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)