تـعـريـف لفـظـى بـر تـعـريـف حـقـيـقـى مـقـدم اسـت . يـعـنـى اول بـايـد مفهوم لفظ را مشخص كرد و سپس آن معنى مشخص شده را تعريف حقيقى كرد. والا موجب مغالطه و مشاجره هاى بيجا خواهد شد.
زيـرا اگـر لفـظـى مـعـانـى لغـوى يـا اصطلاحى متعددى داشته باشد و اين تعدد معانى مغفول عنه باشد، هر دسته اى ممكن است معنى و اصطلاح خاصى را منظور نظر قرار دهند و آن را تـعـريـف كـنند، غافل از اين كه هر كدام از اينها چيزى را در نظر دارد غير از آن چيزى كه ديگرى در نظر گرفته است و بى جهت با يكديگر مشاجره مى كنند.
عـدم تـفكيك معنى لفظ از حقيقت معنى موجب مى گردد كه احيانا تحولات و تطوراتى كه در مـعنى لفظ پديد آمده است به حساب حقيقت معنى گذاشته شود. مثلا ممكن است لفظ خاصى ابـتـدا در يـك مـعنى ((كل )) استعمال شود و بعد، اصطلاحات تغيير كند و عينا همان لفظ بـجـاى ((كـل )) در مـورد ((جـز)) آن ((كل )) استعمال شود. اگر كسى معنى لفظ را از حـقـيـقـت مـعـنـى تـفكيك نكند خواهد پنداشت كه آن ((كل )) واقعا ((تجزيه )) شده است ، و حـال آن كـه در آن كـل تـغـيـيـرى رخ نـداده اسـت بـلكـه لفـظ مـسـتـعـمـل در كـل جـاى خـود را عـوض كـرده و در جـز آن كل استعمال شده است .
اتفاقا در مورد ((فلسفه )) چنين اشتباهى دامنگير عموم فلاسفه غرب و مقلدان شرقى آنها شده است و شايد توفيق بيابيم و در درسهاى بعد آنرا توضيح دهيم .
كلمه فلسفه يك كلمه اصطلاحى است و معانى اصطلاحى متعدد و گوناگونى يافته است . گـروهـهـاى مـخـتلف فلاسفه هر كدام تعريف خاصى از فلسفه كرده اند ولى اين اختلاف تـعـريـف و تعبير مربوط به يك حقيقت نيست . هر گروهى اين لفظ را در معنى خاص بكار برده اند، و همان معنى خاص منظور خويشتن را تعريف كرده اند.
آنچه يك گروه آنرا فلسفه مى نامد گروه ديگر آنرا فلسفه نمى نامد، يا اساسا ارزش آنرا منكر است و يا آنرا به نام ديگر مى خواند و يا جز علم ديگر مى داند، و قهرا از نظر هر گروه ، گروه ديگر فيلسوف خوانده نمى شوند. از اينرو ما در پاسخ (فلسفه چيست ؟) سـعـى مـى كـنـيـم كـه بـا تـوجـه بـه اصـطـلاحـات مـخـتـلف بـه پـاسـخ بـپردازيم . اول بـه پـاسـخ ايـن پـرسـش از نـظـر فـلاسـفـه اسـلامـى مـى پـردازيـم . و قبل از هر چيز ريشه لغوى اين كلمه را مورد بحث قرار مى دهيم .
ريشه يونانى لغت فلسفه
ايـن لغـت ريشه يونانى دارد. همه علما قديم و جديد كه با زبان يونانى و تاريخ علمى يونان قديم آشنا بوده اند مى گويند:
اين لغت مصدر جعلى عربى كلمه ((فيلوسوفيا)) است . كلمه فيلوسوفيا مركب است از دو كـلمـه : ((فيلو)) و ((سوفيا). كلمه ((فيلو)). به معنى دوستدارى و كلمه ((سوفيا)) به معنى دانايى است .
پـس كـلمـه ((فـيـلوسـوفـيـا)) بـه معنى دوستدارى دانايى است ، و افلاطون ، سقراط را ((فـيـلوسوفس )) يعنى دوستدار دانايى معرفى مى كند. (22) عليهذا كلمه ((فلسفه )) كه مصدر جعلى عربى است به معنى فيلسوفيگرى است .
قبل از سقراط گروهى پديد آمدند كه خود را ((سوفيست )) يعنى دانشمند مى ناميدند. اين گـروه ادراك انـسان را مقياس حقيقت و واقعيت مى گرفتند و در استدلالهاى خود مغالطه بكار مى بردند.
تـدريـجـا لغـت ((سـوفيست )) مفهوم اصلى خود را از دست داد و مفهوم مغالطه كار به خود گـرفـت و سـوفـيـسـت گـرى مـرادف شـد بـا مغالطه كارى . كلمه ((سفسطه )) در زبان عربى مصدر ساختگى ((سوفيست )) است كه اكنون در ميان ما به معنى مغالطه كارى است .
سقراط به علت تواضع و فروتنى كه داشت و هم شايد به علت احتراز از همرديف شدن بـا سوفيستها، امتناع داشت كه او را ((سوفيست )) يا دانشمند خوانند. (23) و از اينرو خـود را ((فيلسوف )) يعنى دوستدار دانش خواند. تدريجا كلمه فيلسوفيا برعكس كلمه سـوفيست كه از مفهوم دانشمند به مفهوم مغالطه كار سقوط گرفت ، از مفهوم دوستدار دانش بـه مـفـهـوم دانـشـمـنـد ارتـقـا يـافـت و كـلمـه فلسفه نيز مرادف شد با دانش . عليهذا لغت فـيـلسـوف بـه عـنـوان يـك لغت اصطلاحى قبل سقراط به كسى اطلاق نشده است و بعد از سـقـراط نـيـز بـلافـاصـله بـه كـسـى اطلاق نشده . لغت فلسفه نيز در آن ايام هنوز مفهوم مشخص نداشته است و مى گويند ارسطو نيز اين لغت را بكار نبرده است و بعدها اصطلاح فلسفه و فيلسوف رايج شده است .
لغت فلسفه در اصطلاح مسلمين
مـسـلمـين اين لغت را از يونان گرفتند، صيغه عربى از آن ساختند و صبغه شرقى به آن دادند و آن را به معنى مطلق دانش عقلى بكار بردند.
فـلسفه در اصطلاح شايع مسلمين نام يك فن خاص و دانش خاص نيست ، همه دانشهاى عقلى را در مـقـابـل دانـشـهاى نقلى از قبيل لغت ، نحو، صرف ، معانى ، بيان ، بديع ، عروض ، تـفـسير، حديث ، فقه اصول ، تحت عنوان كلى فلسفه نام مى بردند. و چون اين لغت مفهوم عـا مـى داشت ، قهرا فيلسوف به كسى اطلاق مى شد كه جامع همه علوم عقلى آن زمان ، اعم از الهـيـات و ريـاضـيات و طبيعيات و سياسيات و اخلاقيات و منزليات بوده باشد. و به اين اعتبار بود كه مى گفتند: ((هركس فيلسوف باشد جهانى مى شود علمى ، مشابه جهان عينى )).
مـسـلمـين آنگاه كه مى خواستند تقسيم ارسطوئى را درباره علوم بيان كنند كلمه فلسفه يا كلمه حكمت را بكار مى بردند. مى گفتند فلسفه (يعنى علم عقلى ) بر دو قسم است : نظرى و عملى .
فـلسـفـه نـظـرى آن است كه درباره اشيا آنچنان كه هستند بحث مى كند، و فلسفه عملى آن اسـت كـه دربـاره افعال انسان آنچنانكه بايد و شايسته است باشد بحث مى كند. فلسفه نظرى بر سه قسم است :
الهـيـات يـا فـلسـفه عليا. رياضيات يا فلسفه وسطا. طبيعيات يا فلسفه سفلا. فلسفه عـليـا يـا الهـيات به نوبه خود مشتمل بر دو فن است امور عامه ، و ديگر الهيات بالمعنى الاخص .
رياضيات چهار بخش است و هر كدام علم عليحده است : حساب ، هندسه ، هيئت ، موسيقى
طـبـيعيات نيز به نوبه خود بخشها و اقسام زيادى دارد. فلسفه عملى نيز به نوبه خود تقسيم مى شود به علم اخلاق ، علم تدبير منزل ، علم سياست مدن .
عليهذا پس فيلسوف كامل يعنى جامع همه علوم نامبرده .
فلسفه حقيقى يا علم اعلى
از نظر اين فلاسفه ، در ميان بخشهاى متعدد فلسفه يك بخش نسبت به ساير بخشها امتياز خاص دارد و گوئى يك سروگردن از همه آنها بلندتر است و آن همان است كه به نامهاى : فـلسـفـه اولى ، فـلسـفـه عـليـا، علم اعلى ، علم كلى ، الهيات مابعدالطبيعه (متافيزيك ) خوانده مى شود. امتياز اين علم نسبت به ساير علوم يكى در اين است كه به عقيده قدما از هر علم ديگر برهانى تر و يقينى تر است . ديگر اين كه بر همه علوم ديگر رياست و حكومت دارد و در واقـع مـلكه علوم است ، زيرا علوم ديگر به او نياز كلى دارند و او نياز كلى به آنـهـا نـدارد. سـوم ايـن كـه از هـمـه عـلوم ديـگر كلى تر و عامتر است . (24) از نظر اين فـلاسـفه ، فلسفه حقيقى همين علم است . از اينرو گاهى كلمه فلسفه به خصوص اين علم اطلاق مى شد، ولى اين اطلاق به ندرت اتفاق مى افتاد.
پـس ، از نـظـر قـدمـاى فـلاسفه ، لغت فلسفه دو معنى داشت : يك معنى شايع ، كه عبارت بـود از مـطـلق دانـش مـعـقـول كـه شامل همه علوم غير نقلى بود. ديگر معنى غير شايع ، كه عبارت بود از علم الهى يا فلسفه اولى كه از شعب سه گانه فلسفه نظرى است .
بـنابراين اگر فلسفه را به حسب اصطلاح قدما بخواهيم تعريف كنيم و اصطلاح شايع را در نـظـر بـگـيريم فلسفه چون يك لغت عام است و به فن خاص و علم خاص اطلاق نمى شود، تعريف خاص هم ندارد. فلسفه به حسب اين اصطلاح شايع يعنى ، علم غيرنقلى ، و فـيـلسوف شدن يعنى جامع همه علوم شدن ، و به اعتبار همين عموميت مفهوم فلسفه بود كه مـى گـفـتـنـد فـلسـفـه كـمال نفس انسان است هم از جنبه نظرى و هم از جنبه عملى - اما اگر اصـطـلاح غـيـر شـايـع را بـگـيـريم و منظورمان از فلسفه همان علمى باشد كه قدما آنرا فـلسـفـه حـقـيقى و يا فلسفه اولى و يا علم اعلى مى خواندند فلسفه تعريف خاص دارد و پـاسـخ سـوال ((فـلسـفـه چـيـسـت ؟)) ايـن اسـت كـه فـلسـفـه عـبـارتـسـت از: ((عـلم بـه احـوال مـوجـود از آن جهت كه موجود است نه از آن جهت كه تعين خاص دارد، مثلا جسم است ، يا كم است يا كيف است ، يا انسان است ، يا گياه است و غيره ))
تـوضـيـح مـطـلب ايـن است كه اطلاعات ما درباره اشيا دوگونه است يا مخصوص است به نـوع و يـا جـنـس مـعـيـنـى و بـه عـبـارت ديـگـر دربـاره احـوال و احـكـام و عـوارض خـاص يـك نـوع و يـا يـك جـنـس مـعـيـن اسـت ، مـثـل عـلم مـا بـه احـكـام اعـداد، و يـا احـكـام مـقـاديـر، و يـا احـوال و آثـار گـيـاهـان و يـا احـوال و آثـار و احـكـام بـدن انـسـان ، و امـثـال ايـنـهـا كـه اول را عـلم حـسـاب يـا عـدد شـنـاسـى مـى نـامـيـم ، و دوم را علم هندسه يا مـقـدارشـناسى ، و سوم را علم گياه شناسى ، و چهارم را علم پزشكى يا بدن شناسى ، و هـمـچـنـين ساير علوم از قبيل آسمان شناسى ، زمين شناسى معدن شناسى ، حيوان شناسى ، روانشناسى ، جامعه شناسى ، اتم شناسى و غيره .
و يـا مـخـصـوص بـه نـوع خـاص نـيـسـت ، يـعـنـى مـوجـود از آن جـهت كه نوع خاص است آن احـوال و احـكـام و آثـار را نـدارد، بـلكـه از آن جـهـت داراى آن احـكـام و احـوال و آثـار اسـت كـه ((مـوجـود)) اسـت . بـه عبارت ديگر جهان گاهى از نظر كثرت و مـوضـوعات جدا جدا مورد مطالعه قرار مى گيرد و گاهى از جهت وحدت ، يعنى ((موجود)) را از آن جـهـت كه موجود است به عنوان يك ((واحد)) در نظر مى گيريم و مطالعات خود را درباره آن ((واحد)) كه شامل همه چيز است ادامه مى دهيم .
مـا اگـر جـهـان را بـه يـك انـدام تـشـبـيـه كنيم مى بينيم كه مطالعه ما درباره اين اندام دو گـونـه اسـت : بـرخـى مطالعات ما مربوط است به اعضا اين اندام ، سر يا دست يا پا يا چـشـم ايـن انـدام ، ولى بـرخـى مـطـالعـات مـا مـربـوط مـى شـود بـه كـل انـدام مـثـل ايـن كـه آيا اين اندام از كى به وجود آمده است و تا كى ادامه مى يابد؟ و آيا اسـاسـا ((كـى )) دربـاره مـجـمـوع انـدام معنى و مفهوم دارد يا نه ؟ آيا اين اندام يك وحدت واقـعـى دارد و كـثرت اعضاء كثرت ظاهرى و غير حقيقى است يا وحدتش اعتبارى است و از حد وابـسـتـگـى مـاشـيـنـى يـعنى وحدت صناعى تجاوز نمى كند؟ آيا اين اندام يك مبدا دارد كه سـايـر اعـضـاء از آن بـه وجود آمده اند؟ مثلا آيا اين اندام سر دارد و سر اندام منشا پيدايش سـايـر اعـضـاء اسـت يـا انـدامـى است بى سر؟ آيا اگر سر دارد، سر اين اندام از يك مغز شـاعر و مدرك برخوردار است و يا پوك و خالى است ؟ آيا تمام اندام حتى ناخن و استخوان از نـوعـى حـيـات و زندگى برخوردار است و يا شعور و ادراك در اين اندام محدود است به برخى موجودات كه تصادفا مانند كرمى كه در يك لش مرده پيدا مى شوند پيدا شده است و آن كـرمها همانها است كه به نام حيوان و از آن جمله انسان خوانده مى شوند؟ آيا اين اندام در مـجـمـوع خـود هـدفـى را تـعـقـيـب مـى كـنـد و بـسـوى كـمـال و حـقـيـقـتـى روان اسـت يـا مـوجـودى اسـت بـى هـدف و بـى مـقـصـد؟ آيـا پـيـدايـش و زوال اعضاء تصادفى است يا قانون عليت بر آن حكمفرما است و هيچ پديده اى بدون علت نـيـسـت و هـر مـعـلول خـاص از عـلت خاص پديد مى آيد؟ آيا نظام حاكم بر اين اندام نظامى قـطعى و لايتخلف است يا هيچ ضرورت و قطعيتى بر آن حاكم نيست ؟ آيا ترتيب و تقدم و تـاخـيـر اعـضـاء ايـن اندام واقعى و حقيقى است يا نه ؟ مجموع جهازات كلى اين اندام چند تا است ؟ و امثال اينها.
آن قـسمت ازمطالعات ما كه مربوط مى شود به عضوشناسى جهان هستى ، ((علم )) است و آن قسمت از مطالعات كه مربوط مى شود به اندام شناسى جهان ، ((فلسفه )) است .
پـس مـى بـيـنـيـم كـه يـك ((تـيـپ )) خـاص از مـسـائل اسـت كـه بـا مـسـائل هـيـچ علمى از علوم جهان كه درباره يك موجود خاص تحقيق مى كند شباهت ندارد ولى خـودشـان تـيـپ خـاصـى را تـشـكـيـل مـى دهـنـد. وقـتـى كـه دربـاره ايـن تـيـپ مـسـائل از نـظـر شـنـاسايى (اجزاء العلوم )) مطالعه مى كنيم و مى خواهيم بفهميم از نظر فـنـى ، مـسائل اين تيپى از عوارض چه موضوعى به شمار مى روند، مى بينم از عوارض (موجود ماهو موجود) است و البته توضيح و تشريح اين مطلب در كتب مبسوط فلسفى بايد صورت گيرد و از عهده اين درس خارج است .
عـلاوه بـرمـسـائل بـالا، هر گاه ما درباره ماهيت اشياء بحث كنيم كه ماهيت و چيستى و تعريف واقـعى جسم يا انسان چيست ؟ يا هر گاه بخواهيم درباره وجود و هستى اشياء بحث كنيم مثلا آيـا دائره حـقـيـقى يا خط حقيقى موجود است يا نه ؟ باز به همين فن مربوط مى شود زيرا بـحـث دربـاره ايـن امـور نـيـز بـحـث دربـاره عـوارض مـوجـود بماهو موجود است . يعنى به اصطلاح ماهيات ، از عوارض و احكام موجود بماهو موجود مى باشند. اين بحث نيز دامنه دراز دارد و از حدود اين درس خارج است . در كتب مبسوط فلسفى درباره آن بحث شده است .
نـتـيـجـه بـحـث ايـن شـد كـه اگـر كـسـى از مـا بـپـرسـد كـه فـلسـفـه چـيـسـت ؟ مـا قـبـل از آن كه به پرسش او پاسخ دهيم مى گوييم اين لغت در عرف هر گروهى اصطلاح خاص دارد.
اگـر مـنظور تعريف فلسفه مصطلح مسلمين است در اصطلاح رايج مسلمين اين كلمه اسم جنس است براى همه علوم عقلى و نام علم خاصى نيست كه بتوان تعريف كرد ، و در اصطلاح غير رايـج ، نـام فـلسـفـه اولى اسـت و آن عـلمـى اسـت كـه دربـاره كـلى تـريـن مـسـائل هـستى كه مربوط به هيچ موضوع خاص نيست و به همه موضوعات هم مربوط است بـحـث مى كند، آن علمى است كه همه هستى را به عنوان موضوع واحد مورد مطالعه قرار مى دهد.
درس دوم : فلسفه چيست ؟ (2)
مابعدالطبيعه ، متافيزيك
در درس گـذشـتـه فـلسـفـه را در اصـطلاح مسلمين تعريف كرديم . اكنون لازم است برخى تـعـريـفـات ديـگـر فـلسـفـه را نـيـز بـراى ايـن كـه فـى الجـمـله آشـنـائى پـيـدا شـود نقل نماييم .
ولى قـبـل از پـرداخـتـن به تعريفات جديد به يك اشتباه تاريخى كه منشا اشتباه ديگرى نيز شده است بايد اشاره كنيم :
ارسـطـو اول كـسـى اسـت كـه پـى بـرد يـك سـلسـله مـسـائل اسـت كـه در هـيـچ عـلمـى از علوم اعم از طبيعى يا رياضى يا اخلاقى يا اجتماعى يا مـنـطـقـى نـمـى گـنـجـد و بـايـد آنـهـا رابـه عـلم جـداگـانـه اى مـتعلق دانست . شايد هم او اول كـسـى اسـت كـه تـشـخـيـص داد مـحـورى كـه ايـن مـسـائل را بـه عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع مى كند، ((موجود بماهو موجود)) اسـت و شـايـد هـم اول كـسـى اسـت كـه كـشـف كـرد رابـط و عـامـل پـيـونـد مـسـائل هـر عـلم بـا يـكـديـگـر و مـلاك جـدائى آنـهـا از مسائل علوم ديگر چيزى است كه موضوع علم ناميده مى شود.
البـتـه مسائل اين علم بعدها توسعه پيدا كرد و مانند هر علم ديگر اضافات زيادى يافت ايـن مـطـلب از مـقـايـسـه مـابـعدالطبيعه ارسطو با مابعدالطبيعه ابن سينا تا چه رسد به مـابـعـدالطـبـيـعـه صـدرالمـتـالهـيـن روشـن مـى شـود. ولى بـه هـر حـال ارسـطـو اول كـسـى اسـت كـه ايـن عـلم را بـه عـنـوان يـك عـلم مستقل كشف كرد و به آن در ميان علوم ديگر جاى مخصوص داد.
ولى ارسـطـو هيچ نامى روى اين علم نگذاشته بود. آثار ارسطو را بعد از او در يك دائره المـعـارف جـمـع كـردنـد. اين بخش از نظر ترتيب ، بعد از بخش طبيعيات قرار گرفت و چـون نـام مـخـصـوص نـداشـت بـه ((مـتـافيزيك )) يعنى بعد از فيزيك معروف شد. كلمه متافيزيك به وسيله مترجمين عربى به ((مابعدالطبيعه )) ترجمه شد.
كـم كم فراموش شد كه اين نام بدان جهت به اين علم داده شده كه در كتاب ارسطو بعد از طـبيعيات قرار گرفته است چنين گمان رفت اين نام از آن جهت به اين علم داده شده است كه مـسـائل ايـن عـلم يـا لااقـل بـعـضـى از مـسـائل ايـن عـلم از قـبـيل خدا، عقول مجرده ، خارج از طبيعت اند. از اينرو براى افرادى مانند ((ابن سينا)) اين سـوال مـطـرح شـد كـه مى بايست اين علم ماقبل الطبيعه خوانده مى شود نه مابعدالطبيعه ، زيـرا اگـر بـه اعـتـبـار اشـتـمـال ايـن عـلم بـر بـحـث خـدا آن را به اين نام خوانده اند خدا قبل از طبيعت قرار گرفته نه بعد از آن . (25)
بـعـدها درميان برخى از متفلسفان جديد اين اشتباه لفظى و ترجمه اى منجر به يك اشتباه مـعـنـوى شـد گـروه زيـادى از اروپـائيـان كـلمـه ((مـابعد الطبيعه )) را مساوى با ماوراء الطـبـيـعـه پـنـداشـتـند و گمان كردند كه موضوع اين علم امورى است كه خارج طبيعت اند و حـال آنكه چنانكه دانستيم موضوع اين علم شامل طبيعت و ماوراء طبيعت و بالاخره هر چه موجود است مى شود. به هر حال اين دسته به غلط اين علم را چنين تعريف كردند:
متافيزيك علمى است كه فقط درباره خدا و امور مجرد از ماده بحث مى كند.
فلسفه عصر جديد
چـنانكه مى دانيم نقطه عطف بر عصر جديد نسبت به عصر قديم كه از قرن شانزدهم آغاز مـى شـود و بـه وسيله گروهى كه در راس آنها دكارت فرانسوى و بيكن انگليسى بودند گـرفـت ايـن بـود كـه روش قياسى و عقلى در علوم جاى خود را به روش تجربى و حسى داد. عـلوم طـبيعى يكسره از قلمرو و روش قياسى خارج شد و وارد حوزه روش تجربى شد. رياضيات حالت نيمه قياسى و نيمه تجربى به خود گرفت .
پـس از ايـن جـريـان ايـن فـكـر بـراى بـعـضـى پـيـدا شـد كـه روش قياسى به هيچ وجه قـابـل اعـتـمـاد نـيست . پس اگر علمى در دسترس تجربه و آزمايش عملى نباشد و بخواهد صـرفـا از قـيـاس اسـتـفـاده كـند، آن علم اساسى ندارد، و چون علم مابعد الطبيعه چنين است يـعـنـى ، تـجـربـه و آزمـايـش عـمـلى را در آن راه نـيـسـت پـس ايـن عـلم اعـتـبار ندارد، يعنى مـسـائل اين علم نفيا و اثباتا قابل تحقيق و مطالعه نيستند. اين گروه گرد آن علمى كه يك روز يـك سـروگردن از همه علوم ديگر بلندتر بود و اشرف علوم و ملكه علوم خوانده مى شـد يـك خـطـر قـرمـز كشيدند. از نظر اين اين گروه ، علمى به نام علم ما بعد الطبيعه يا فـلسـفـه اولى يا هر نام ديگر وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد. اين گروه در حقيقت گرامى ترين مسائل مورد نياز عقل بشر را از بشر گرفتند.
گروهى ديگر مدعى شدند كه روش قياسى در همه جا بى اعتبار نيست ، در ما بعد الطبيعه و اخـلاق بـايد از آن استفاده كرد. اين گروه اصطلاح جديدى خلق كردند و آنچه را كه با روش تـجـربى قابل تحقيق بود ((علم )) خواندند و آنچه مى بايست با روش قياسى از آن اسـتـفـاده شـود اعـم از متافيزيك و اخلاف و منطق و غير آنرا ((فلسفه )) خواندند. پس تعريف فلسفه در اصطلاح اين گروه عبارت است از ((علومى كه صرفا با روش قياسى تحقيق مى شوند و تجربه آزمايش عملى را در آنها راه نيست )).
بنابر اين نظر مانند نظر علماء قديم كلمه فلسفه يك اسم عام است نه اسم خاص ، يعنى نـام يـك عـلم نـيست ، نامى است كه شامل چندين علم مى گردد. ولى البته دائره فلسفه به حـسـب ايـن اصـطـلاح نـسـبـت بـه اصـطـلاح قـدمـا تـنـگ تـر اسـت . زيـرا فـقـط شـامـل علم ما بعد الطبيعه و علم اخلاق و علم منطق و علم حقوق و احيانا بعضى علوم ديگر مى شـود و امـا ريـاضـيـات و طـبيعيات در خارج اين دائره قرار مى گيرند، برخلاف اصطلاح قدما كه شامل رياضيات و طبيعيات هم بود.
گـروه اول كـه بـكـلى مـنكر مابعد الطبيعه و منكر روش قياسى بودند و تنها علوم حسى و تـجـربـى را مـعـبـتـر مى شناختند كم كم متوجه شدند كه اگر هر چه هست منحصر به علوم تـجـربى باشد (و مسائل اين علوم هم كه جزئى است يعنى مخصوص به موضوعات خاص اسـت ) مـا از شـنـاخـت كـلى جـهان كه فلسفه يا ما بعد الطبيعه مدعى عهده دار آن بود بكلى محروم خواهيم ماند. از اينرو فكر جديدى برايشان پيدا شد و آن پايه گذارى ((فلسفه عـلمـى )) بـود. يعنى فلسفه اى كه صددرصد متكى به علوم است و در آن از مقايسه علوم بـا يكديگر و پيوند مسائل آنها با مسائل ديگر و كشف نوعى رابطه و كليت ميان قوانين و مـسـائل عـلوم بـا يـكـديـگـر يـك سـلسـله مـسـائل كـلى تـر بـدسـت مـى آيـد. ايـن مـسـائل كـلى تـر را بـه نـام فـلسـفه خواندند. اگوست كنت فرانسوى و هربرت اسپنسر انگليسى چنين روشى پيش گرفتند.
فـلسـفـه از نـظـر ايـن دسـتـه ديـگـر آن عـلمـى نـبـود كـه مـسـتـقـل شـنـاخـتـه مـى شـد چه از نظر موضوع و چه از نظر مبادى ، زيرا آن علم موضوعش ((مـوجـود بـمـا هـو مـوجـود)) بـود ومـبادى اش و لااقل مبادى عمده اش بديهيات اوليه بود. بـلكـه عـلمـى شـد كـه كـارش تـحـقـيـق در فر آورده هاى علوم ديگر و پيوند دادن ميان آنها واستخراج مسائل كلى تر از مسائل محدودتر علوم بود.
فـلسـفه تحصّلى اگوست كنت فرانسوى و فلسفه تركيبى هربرت اسپنسر انگليسى از اين نوع است .
از نظر اين گروه ، فلسفه ، علمى جدا از ساير علوم نيست ، بلكه نسبت علوم با فلسفه از قـبـيـل نـسـبـت يك درجه از معرفت با يك درجه كاملتر از معرفت درباره يك چيز است . يعنى فلسه ، ادراك وسيع تر وكلى تر همان چيزهائى است كه مورد ادراك و معرفت علوم است .
بـرخـى ديـگـر مانند كانت ، قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت و قوه اى كه منشاء اين مـعـرفـت اسـت ، يـعـنـى عـقـل را لازم شـمـردنـد وبـه نـقـد و نـقـادى عـقـل انسان پرداختند و تحقيقات خود را فلسفه يا فلسفه نقادى (critical philosophy) نام نهادند.
التـبـه ايـن فـلسـفـه نيز با آنچه نزد قدما به نام فلسفه خوانده مى شد جز اشتراك در لفـظ وجـه مـشـتـرك ديـگـرى نـدارد. هـمـچـنانكه با فلسفه تحققى اگوست كنت و فلسفه تـركـيـبـى اسـپـنسر نيز وجه اشتراكى جز لفظ ندارد. فلسفه كانت به منطق ـ كه نوعى خاص از فكر شناسى است ـ از فلسفه ـ كه جهانشناسى است ـ نزديكتر است .
در جـهـان اروپـا كم كم آنچه ((نه علم )) بود، يعنى در هيچ علم خاصى از علوم طبيعى يا ريـاضـى نـمى گنجيد و در عين حال يك نظريه درباره جهان يا انسان يا اجتماع بود، به نام فلسفه خوانده شد.
اگـر كسى همه ((ايسم )) هايى را كه در اروپا و آمريكا به نام فلسفه خوانده مى شود جمع كند و تعريف همه را بدست آورد، مى بيند كه هيچ وجه مشتركى جز ((نه علم )) بودن نـدارنـد. ايـن مـقـدار كـه اشاره شد براى نمونه بود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم با فلسفه هاى جديد از قبيل تفاوت علوم قديمه با علوم جديده نيست .
علم قديم با علم جديد، مثلا طب قديم و طب جديد، هندسه قديم ، و هندسه جديد ، علم النفس قـديم علم النفس جديد، گياه شناسى قديم و گياه شناسى جديدو ... تفاوت ماهوى ندارد، يعنى چنين نيست كه مثلا كلمه ((طب )) در قديم نام يك علم بود و درجديد نام يك علم ديگر. طـب قـديـم و طـب جـديـد هـر دو داراى تـعـريـف واحـد هـسـتـنـد. ((طـب )) بـه هـر حال عبارت است از معرف احوال و عوارض بدن انسان .
تـفـاوت طـب قـديـم وطـب جـديـد يـكـى در شـيـوه تـحـقـيـق مسائل است كه طب جديد از طب قديم تجربى تر است و طب قديم از طب جديد استدلالى تر و قـيـاسـى تـر اسـت ، و ديگر در نقص و كمال است ، يعنى طب قديم ناقص تر و طب جديد كاملتر است و همچنين ساير علوم .
امـا ((فـلسـفـه )) در قـديم و جديد يك نام است براى معانى مختلف و گوناگون ، و به حـسـب هـر مـعـنـى تـعـريـف جداگانه دارد. چنانكه خوانديم در قديم گاهى كلمه فلسفه نام ((مطلق علم عقلى )) بود و گاهى اين نام اختصاص مى يافت به يكى از شعب يعنى علم ما بعدالطبيعه يا فلسفه اولى ، و در جديد اين نام به معانى متعدد اطلاق شده و بر حسب هر معنى يك تعريف جداگانه دارد.
جدا شدن علوم از فلسفه
يـك غلط فاحش رايج در زمان ما كه از غرب سرچشمه گرفته است و در ميان مقلدان شرقى غـربيـان نـيـز شـايـع اسـت افـسـانـه جـدا شـدن عـلوم از فـلسـفـه اسـت . يـك تـغـيـيـر وتـحـول لفـظـى كـه بـه اصـطـلاحـى قـرار دادى مـربـوط مـى شـود بـا يـك تـغـيـيـر و تـحـول مـعـنـوى كه به حقيقت يك معنى مربوط مى گردد اشتباه شده و نام جدا شدن علوم از فلسفه به خود گرفته است .
چنانكه سابقا گفتيم ، كلمه فلسفه يا حكمت در اصطلاح قدما و غالبا به معنى دانش عقلى در مـقـابـل دانـش نـقـلى بـه كـار مـى رفـت و لهـذا مـفـهـوم ايـن لفـظ شامل همه انديشه هاى عقلانى و فكرى بشر بود.
در اين اصطلاح ، لغت فلسفه يك ((اسم عام )) و ((اسم جنس )) بود نه ((اسم خاص )). بعد در دوره جديد اين لفظ اختصاص يافت به ما بعدالطبيعه و منطق و زيبائى شناسى و امـثال اينها. اين تغيير اسم سبب شده كه برخى بپندارند كه فلسفه در قديم يك علم بود ومـسـائلش الهـيات و طبيعيات و رياضيات و ساير علوم بود، بعد طبيعيات و رياضيات از فلسفه جدا شدند و استقلال يافتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)