صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 5111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

  1. #141
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (278)اگر دو پايم در اين لغزشگاهها استوار بماند، چيزهايى را دگرگون خواهم ساخت
    لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيرت اشياء. (122)
    اگر دو پايم در اين لغزشگاهها استوار بماند، چيزهايى را دگرگون خواهم ساخت .
    در اين فصل موضوع شك نداريم كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در احكام شرعى قضاوتها در پاره اى موارد بر خلاف عقيده صحابه رفتار مى فرموده است . نظير آنكه به جاى دست دزد، انگشتان او را قطع مى كرده است و اجازه فروش كنيزكان فرزند دار و غيره ، ولى گرفتارى او با جنگهاى ستمگران و خوارج كه از آن به لغزشگاه تعبير فرموده است ، مانع از تغيير احكامى كه پيشينيان مى داده اند شده است و آرزو مى فرموده است از آن گرفتاريها آسوده شود. به همين سبب به قاضيان خود فرموده است : تا مردم آسوده از متحد شوند به همان گونه كه قضاوت مى كرديد، قضاوت كنيد. و خود اين سخن هم نشان آن است كه تصميم به تغيير احكام داشته است .
    (279)
    اعلموا علما يقينا ان الله لم يجعل للعبد و ان عظمت حيلته اشتدت طلبته ، و قويت مكيدته ، اكثر مما سمى له فى الذكر الحكيم ، و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قله حيلته ، و بين ان يبلغ ما سمى له فى الذكر الحكيم ، و العارف لهذا، العامل به ؛ اعظم الناس رحمه فى منفعه ؛ و التارك له ، الشاك فيه ، اعظم الناس شغلا فى مضره .
    و رب منعم عليه مستدرج بالنعمى ، و رب مبتلى مصنوع له بالبلوى ، فزد ايها المستمع فى شكرك ، و قصر من عجلتك ، وقف عند منتهى رزقك . (123)
    به يقين بدانيد كه خداوند براى بنده اش هر چند سخت چاره انديش و جستجو گر و حليه گر باشد چيزى فزونتر از آنچه در لوح محفوظ مقرر فرموده است ، قرار نمى دهد و ميان بنده و رسيدن به آن هر چند ناتوان و اندك چاره ساز باشد مانع نمى شود. كسى كه اين موضوع را بشناسد و به كار بندد، از همه مردم آسوده تر بود و سود بيشترى برد، و آن كه در آن شك كند و آن را رها سازد، بيش از همه دل مشغول و متضرر است .
    و بسا نعمت خوار كه با نعمتها فريب خورد و گرفتار شود و بسا گرفتار كه آن گرفتارى خود براى او نعمت است . بنابراين اى شنونده بر سپاس خود بيفزاى و از شتاب خود بكاه و با آن چه روزى توست ، درنگ كن .
    درباره آزمندى و ترسيدن از نرسيدن روزى و ناپسندى آن و نكوهش كوشش بيش از حد در طلب روزى و ستايش قناعت پيش از اين گفته شد. اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه يكى از حكيمان گفته است : حسود را از همه مردم اندوهگين تر و قانع را از همگان خوشتر و آزمند را از همگان بر آزار شكيباتر يافتم ، آسوده زندگى تر از همگان آن كس ‍ است كه دنيا را بيشتر دور افكنده باشد و از همگان پشيمان تر عالمى است كه به علم خود عمل نكند.
    (280)دانش خود را نادانى و يقين خود را شك قرار مدهيد، چون دانستيد،عمل كنيد و چون يقين پيدا كرديد، پاى پيش گذاريد
    لا تجعلوا علمكم جهلا، و يقينكم شكا؛ اذا علمتم فاعملوا، و اذا تيقنتم فاقدموا. (124)
    دانش خود را نادانى و يقين خود را شك قرار مدهيد، چون دانستيد، عمل كنيد و چون يقين پيدا كرديد، پاى پيش گذاريد .
    اين سخن نهى عالمان است از عمل نكردن ، يعنى شما دانش ‍ خود را چون نادانى قرار مدهيد كه مى گويد ندانستم و عمل نكردم ، شما را عذرى نيست كه دانسته ايد و راز و كنه كار براى شما روشن شده است ، بنابراين بر شما واجب است كه عمل كنيد، و دانش خود را نادانى قرار مدهيد كه هر كس سود كارى را بداند و ميان او و انجام دادن آن كار مانعى نباشد در عين حال آن را انجام ندهد، سفيه است .
    (281)
    الطمع مورد غير مصدر، و ضامن غير و فى . و ربما شرق شارب الماء قبل ريه ، و كلما عظم قدر الشى ء المتنافس فيه عظمت الرزيه لفقده ، و الامانى تعمى اعين البصائر، و الحظ ياتى من لاياتيه . (125)
    طمع به هلاكت كشاننده اى است نارهايى بخش و ضامنى بى وفاست ، و چه بسيار نوشنده آب كه پيش از سيراب شدن آب گلوگيرش شود، و هر چه ارزش ‍ چيزى كه در آن همچشمى مى كنند بيشتر باشد، اندوه از دست دادنش بزرگتر است ، آرزوها ديده هاى بينش را كور مى سازد و بخت سوى آن كس كه در پى آن نرود، مى رود.
    درباره و همه اين موارد پيش از اين سخن گفته شد. حكيمان مثلى درباره شدت طمع گفته اند كه چنين است : مردى چكاوكى را شكار كرد. چكاوك گفت : چه مى خواهى نسبت به من انجام دهى ؟ گفت مى خواهم سرت را ببرم و تو را بخورم . گفت : به خدا سوگند كه من ارزشى ندارم و سير كننده نيستم ، ولى سه خصلت به تو مى آموزم ، دومى را چون بر درخت نشستم و سومى را چون بر دامنه كوه رسيدم خواهم گفت . صياد گفت : سخن نخست را بگو، گفت : بر آنچه كه از دست مى رود اندوه مخور.
    چكاوك را رها كرد و چون بر درخت نشست ، صياد گفت : دومى را بگو. گفت : چيزى را كه ممكن نيست ، تصديق مكن و مپندار كه ممكن مى شود. آن گاه بر كوه پريد و به مرد گفت : اى نگون بخت ، اگر مرا گشته بودى از سنگدان من دو گهر بيرون مى آوردى كه وزن هر يك سى مثقال بود. صياد سخت اندوهگين شد و انگشت به دندان گزيد و گفت : سخن سوم را بگو. چكاوك گفت : تو آن دو سخن مرا فراموش كردى ، سخن سوم را مى خواهى چه كنى ؟ مگر به تو نگفتم بر آنچه از دست شد اندوه مخور و حال آن كه اندوه خوردى . مگر به تو نگفتم چيزى را كه ممكن نيست ، تصديق مكن ، مى بينى كه من و خون و گوشت و بال و پرم بيست مثقال نيستم ، چگونه باور كردى كه در سنگدان من دو گهر هر يك به وزن سى مثقال باشد! و پريد و رفت .
    (282)
    اللهم انى اعوذبك من ان تحسن فى لا معه العيون علانيتى . و تقبح فيما ابطن لك سريرتى ، محافظا على رياء الناس من نفسى بجميع ما انت مطلع عليه منى ، فابدى للناس ‍ حسن ظاهرى ، و افضى اليك بسوء عملى ، تقربا الى عبادك و تباعدا من مرضاتك . (126)
    بار خدايا به تو پناه مى برم از اينكه ظاهر من در ديده ها آراسته آيد، و درونم از آن چه از تو پوشيده مى دارم ، نكوهيده آيد، و براى خودنمايى خود را بيارايم كه تو بهتر از من را مى دانى ، ظاهر آراسته ام را براى مردم آشكار سازم و كار نكوهيده خويش را به پيشگاه تو آورم كه خويشتن را به بندگان تو نزديك سازم و از تو و خوشنودى تو دورى گزينم .
    (283)
    و قال عليه السلام :
    لا و الذى امسينا منه فى غبرليله دهماء. تكشر عن يوم اغرا، ما كان كذا و كذا.
    و آن حضرت فرمود: نه سوگند به كسى كه - از قدرت او - در بازمانده شبى سياه بسر برديم كه چه بسا روز سپيدى در پى خواهد داشت كه چنين نبوده است .
    ابن ابى الحديد ضمن توضيح برخى از لغات اين سخن مى گويد: اين سخن را على عليه السلام يا براى تفال به خير فرموده است يا آن كه از نوع اخبار به غيب است و همان حدس ‍ نخست صحيح تر است .
    (284)اندكى كه بر آن پايدارى كنى بهتر از بسيارى است كه از آن دلگير شوى
    قليل تدوم عليه ، ارجى من كثير مملول منه . (127)
    اندكى كه بر آن پايدارى كنى بهتر از بسيارى است كه از آن دلگير شوى .
    (285)هر گاه اعمال مستحب به امور واجب زيان رساند، مستحبها را واگذاريد
    اذا اضرت النوافل بالفرائض فارفضوها. (128)
    هر گاه اعمال مستحب به امور واجب زيان رساند، مستحبها را واگذاريد .
    در مورد اين مساله كه آيا انجام دادن كار مستحب بر كسى كه انجام دادن كار واجب بر او باقى مانده است ، صحيح است يا نه ، پيش از اين سخن گفته شد، و ترديد نيست كه اگر كسى خود را مثلا به خواندن نماز مستحبى سرگرم كند تا وقت نماز واجب برسد و سپرى شود، خطا كده است . اگر وقت نماز واجب تنگ باشد، واجب است كه خواندن نافله را رها كند و در اين مساله ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست . و ممكن است اين سخن مثلى باشد كه ظاهريش اين است و باطن آن چيز ديگرى .
    (286)هر كه دورى سفر - آخرت - را به ياد آورده ، آماده مى شود
    من تذكر بعد السفر استعد.
    هر كه دورى سفر - آخرت - را به ياد آورده ، آماده مى شود .
    اصحاب معانى گفته اند: مثل مردم دنيا همچون كاروانى است كه در بيابانى به آبشخورى گوارا مى رسد، برخى از كاروانيان از آن آب اندكى مى آشامند و سپس به دورى راه و مقصد مى انديشند كه ممكن است آب ديگرى نباشد و آن آبشخور چندان آب بر مى دارد كه آنان را تا مقصد برساند.
    برخى ديگر از آن خود را سيراب مى كنند ولى از آماده شدن و آب برداشتن غافل مى مانند و چنين مى پندارد كه همان آبى كه آشاميده اند آنها را كفايت مى كند و از اندوختن آب بى نياز مى سازد ولى گمان آنان بر خلاف مى شود و در آن بيابان اسير تشنگى مى شوند و جان مى سپارند. ابن ابى الحديد سپس روايتى را از پيامبر صلى الله عليه و آله كه متضمن همين معنى است ، آورده است .
    (287)بينش با چشم نيست كه گاه چشم به صاحب خود دروغ مى گويد ولى هركس ازعقل خير خواهى كند، نسبت به او غش نمى ورزد
    ليست الرويه مع الابصار، فقد تكذب العيون اهلها، و لايغش العقل من استنصحه . (129)
    بينش با چشم نيست كه گاه چشم به صاحب خود دروغ مى گويد ولى هركس از عقل خير خواهى كند، نسبت به او غش ‍ نمى ورزد .
    اين سخن نظير اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد: همانا چشمها كور نيست ولى دلهايى كه در سينه هاست ، كور است . (130)، يعنى كورى ، كورى چشمها نيست بلكه دل كور است . همچنين منظور از گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام اين است كه درك و بينش واقعى با چشمها نيست و همانا بينش ‍ حقيقى با عقلهاست .
    حكماى بزرگ بر اين عقيده اند كه امور يقينى معقولات است نه محسوسات ، و مى گويند حكم حس در معرض اشتباه است و چه بسا كه به سبب اشتباه حس ‍ گرفتار عقيده باطل مى شويم ، آن : چنان كه بزرگ را كوچك و كوچك را بزرگ و متحرك را ساكن و ساكن را متحرك مى پنداريم ، و حال آنكه عقل سالم چنين نيست .
    (288)ميان شما و موعظه پرده اى از غفلت است
    بينكم و بين الموعظه حجاب من الغره . (131)
    ميان شما و موعظه پرده اى از غفلت است .
    پيش از اين ، موضوع دنيا و فريب آن بيان شد و اينكه دنيا با شهوتها و لذتهاى آن پرده اى ميان بنده و پندپذيرى ايجاد مى كند كه آدمى به دنيا و وضع موجود خود مغرور مى شود و گمان مى كند آن چه در آن است دوام مى يابد، هر گاه مرگ و نابودى به ذهن او خطور كند، خود را به رحمت خداوند متعال وعده مى دهد، و اين هم درباره كسى است كه به راستى معتقد به قيامت باشد و گرنه بسيارى از مردم كه به زبان خود را معتقد به قيامت نشان مى دهند در حقيقت يقين به آن ندارد.
    و اميدوار بودن به رحمت و مغفرت خداوند با انجام دادن معصيت بدون ترديد غرور است ، دورانديش واقعى كسى است كه براى بعد از مرگ عمل كند و خود را به آرزوهاى بى حقيقت اميدوار نسازد.
    (289)نادان شما بدون بصيرت افزاينده در كار است و داناى شما چيزى را كه بايدانجام دهد به تاخير افكننده است
    جاهلكم مزداد، و عالمكم مسوف .
    نادان شما بدون بصيرت افزاينده در كار است و داناى شما چيزى را كه بايد انجام دهد به تاخير افكننده است .
    (290)علم راه عذر بر بهانه جويان بسته است
    قطع العلم عذر المتعللين .
    علم راه عذر بر بهانه جويان بسته است .
    يعنى با علم به اينكه خداوند گنهكاران را بيم داده است ، ديگر بهانه و عذرى براى كسانى كه در معصيتها غوطه ورند و خود را با گفتن اينكه خداوند كريم و رحيم است ، قانع مى سازند باقى نمى ماند.
    (291)همگان را به شتاب به مرگ فرا مى خوانند و مهلت مى خواهند و هركه را زمان داده اند براى درنگ كردن - از توبه و بازگشت به خدا - بهانه مى تراشد
    كل معاجل يسال الانظار، و كل موجل يتعلل بالتسويف .
    همگان را به شتاب به مرگ فرا مى خوانند و مهلت مى خواهند و هركه را زمان داده اند براى درنگ كردن - از توبه و بازگشت به خدا - بهانه مى تراشد .
    خداوند متعال در آيه نودونهم سوره المومنون مى فرمايد: تا آن گاه كه يكى از ايشان را مرگ در مى رسد، مى گويد: بار خدايا مرا برگردن شايد كه من نسبت به آنچه واگذرده ام عمل صالحى انجام دهم ، هرگز نه چنان است و آن سخنى است كه او گوينده آن است و از پى ايشان برزخى است تا روزى كه برانگيخته مى شوند.
    و اين است آن چه كسى كه مرگش ‍ شتابان رسيده است ، مسالت مى كند. آن كسى را هم كه مهلت مى دهند، امروز و فردا مى كند و مى گويد: به زودى چنين و چنان و توبه مى كنم و خود را از اعمال زشتى كه در آن هستم بيرون مى كشم . بيشتر اين اشخاص هم بدون اينكه به اين آرزوى خود برسند، غافلگير مى شوند و در بدترين حالات مرگ آنان را در مى ربايد و برخى از ايشان هم سعادتمند مى شوند و پيش از مرگ توبه مى كنند و عاقبت به خير مى گردند و شمارشان در اين عالم همچون تار مويى سپيد بر پيكره و گاوى سياه است .
    (292)مردم در مورد چيزى خوش باد نگفتند مگر اينكه روزگار براى آن روز بدى رااندوخته كرد
    ما قال الناس لشى ء: طوبى له الا و قد خبا له الدهر يوم سوء (132)
    مردم در مورد چيزى خوش باد نگفتند مگر اينكه روزگار براى آن روز بدى را اندوخته كرد .
    در اين باره پيش از اين سخن گفته شد و نكته هاى پسنديده و پرارزش عرصه گرديد.
    ابن ابى الحديد سپس اشعارى درباره دگرگون شدن روزگار آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد از آن بسنده مى شود.
    محمد بن عبدالله بن طاهر، امير بغداد روزى در كاخ خود كنار دجله نشسته بود، سبدى را روى آب ديد كه ميان آن رقعه اى را بر نى نصب كرده بودند. فرمان داد آن سبد را از آب گرفتند، بر آن چنين نوشته شده بود:
    شخص لنگ به خود بالنده شده است و سرمستى بر او چيره گرديده است ، به او بگو بهترين چيزى كه بايد به كار بندى ، حذر كردن است ، اينك كه روزگار نسبت به تو خوش رفتار شده است تو هم به آن خوش گمان شده اى و از گرفتارى كه سرنوشت خواهد آورد بيمى ندارى ، گردش شبهاى روزگار ناگاه كدورت و ناخوشى پديد مى آيد.
    و از جمله اشعار منسوب به محمد امين پسر زبيده اين ابيات است :
    اى نفس به راستى هنگام حذر است و از سرنوشت كجا مى توان گريخت ، هر كس از هر چه بيم دارد و به هر چيز كه اميد دارد بر خطر است ، هر كس صفاى روزگار را مى آشامد روزى هم بايد كدورت گلوگيرش شود.
    (293)
    و قال عليه السلام و قد سئل عن القدر: طريق مظلم فلا تسلكوه ، ثم سئل ثانيا فقال : بحر عميق فلا تلجوه ؛ ثم سئل ثالثا فقال : سر الله فلا تتكلفوه .(133) از آن حضرت درباره قدر پرسيدند، فرمود: راهى تاريك است ، در آن گام منهيد. دوباره پرسيدند، فرمود: دريايى ژرف است ، خود را در آن ميفكنيد. براى بار سوم پرسيدند، فرمود: راز خداوند است ، خود را براى درك آن به زحمت ميندازيد.
    (294)چون خداوند بنده اى را خوار دارد، علم را بر او حرام - دشوار - مى دارد
    اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم .
    چون خداوند بنده اى را خوار دارد، علم را بر او حرام - دشوار - مى دارد .
    گفته مى شده است از نشانه هاى كينه خداوند نسبت به بنده اين است كه او را نسبت به آموختن علم دشمن مى دارد.
    شاعرى در اين باره چنين سروده است :
    از بدى حافظه و فراگيرى خود به وكيع شكوه كردم ، مرا به ترك كردن معصيت راهنمايى كرد و گفت : حفظ و فراگيرى علم فضل خداوند است و فضل خداوند بهره شخص گنهكار نمى شود.
    مردى به حكيمى گفت : بهترين چيزها براى من چيست ؟ گفت : اين است كه عالم باشى . گفت : اگر عالم نباشم ؟ گفت : اينكه توانگر و دولتمند باشى . گفت : اگر نباشم ؟ گفت اينكه سالار قوم باشى . گفت : اگر نباشم ؟ گفت : اينكه مرده باشى .
    (295)
    و قال عليه السلام : كان لى فيما مضى اخ فى الله ، و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه ، و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يتشهى ما لا يجد، و لا يكثر اذا وجد، و كان اكثر دهره صامتا، فان قال بذ القائلين ، و نقع غليل السائلين ، و كان ضعيفا مستضعفا، فان جاء الجد فهو ليث عاد، و صل واد، لايدلى بحجه حتى ياتى قاضيا، كان لا يلوم احدا على ما يجد العذر فى مثله حتى يسمع اعتذاره ، و كان لايشكو وجعا الا عند برئه ، و كان يفعل ما يقول ، و لا يقول ما لايفعل ، و كان ان غلب على الكلام لم يغلب على السكوت ، و كان على ان يسمع احرص منه على ان يتكلم ، و كان اذا بدهه امران نظر ايهما اقرب الى الهوى فخالفه ، فعليكم بهذه الخلايق فالزموها، و تنافسوا فيها، فان لم تستطيعوها فاعلموا ان اخذ القليل خير من ترك الكثير. (134)
    و آن حضرت فرمود: در گذشته مرا برادرى در راه خدا بود كه خردى دنيا در ديده اش او را در چشم من بزرگ مى نمود، از حيطه سلطه شكم بر خود بيرون بود و آن چه را نمى يافت آرزو نمى كرد و چون مى يافت فراوان به كار نمى برد - اسراف نمى كرد - بيشترين روزگار خويش را خاموش بود و چون سخن مى گفت بر همه گويندگان چيره مى آمد و تشنگى پرسندگان را فرو مى نشاند. هر چند فروتن و در ديده ها افتاده بود به گاه كارزار چون شير بيشه و افعى گرزه بيابان بود. تا پيش قاضى نمى رفت حجتى نمى آورد و كسى را كه عذرى داشت تا عذرش را نمى شنود سر زنش نمى كرد. از دردى شكوه نمى كرد مگر پس از آنكه بهبود مى يافت ، بدانچه مى گفت عمل مى كرد و آن چه عمل نمى كرد نمى گفت . و اگر در سخن گفتن بر او چيره مى شدند، در خاموشى كسى بر او چيره نمى شد، بر شنيدن آزمندتر بود تا به سخن گفتن و گاهى كه او را در دو كار پيش مى آمد، مى نگريست تا ببيند كدام يك به هوس ‍ نزديكتر است و همان را رها مى كرد. بر شما باد بر اين خصلتها كه ملازم آنها باشيد و با يكديگر همچشمى كنيد و اگر نتوانستيد همه را به دست آوريد. بدانيد كه گرفتن اندك بهتر است تا رها كردن بسيار.
    مردم در مورد اينكه اين برادر؟ در اين سخن به او اشاره شده است ، كيست ؟ اختلاف نظر دارند، برخى گفته اند: منظور از آن برادر، رسول خدا صلى الله عليه و آله است و گروهى ديگر آن را بعيد دانسته و گفته اند: در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله اصطلاح ضيعف مستضعف به كار برده نمى شود و درباره صفات آن حضرت نظير اين كلمه مستمعل نيست ، هر چند ممكن است اين كلمه را به گفتار نرم و اخلاق پسنديده و رسول خدا صلى الله عليه و آله تاويل كرد، ولى به كار بردن اين لغت لايق وجود مقدس ‍ آن حضرت نيست .
    گروهى ديگر گفته اند: مقصود ابوذر غفارى است و گروهى آن را بعيد دانسته اند كه در وصف او آمده است كه به هنگام كارزار شير بيشه و مار گرزه بيابان بوده است ، زيرا ابوذر هيچ گاه به شجاعت و دليرى نامور نبوده است .
    برخى ديگر گفته اند: مقصود مقداد بن عمرو معروف بن اسود است كه از شيعيان مخلص على عليه السلام و دلير و مجاهد و پسنديده سيرت بوده است و در فضليت او احاديث صحيح مرفوع رسيده است . برخى هم گفته اند: اين كلمه اشاره به برادر معينى نيست بلكه از باب مثل است و عرب در كلام خود اين چنين عادتى دارد در شعر فراوان آمده است كه به دوست خود چنين گفتم ، و اى دوست ، و به نظر من - ابن ابى الحديد - اين بهترين و درست ترين وجه آن است .
    ابن ابى الحديد، سپس نمونه هايى از گفتارهاى حكمت آميز را درباره و ستايش از كم خوراكى و قناعت آورده است و اشعارى از شاعران دوره جاهلى از جمله ابياتى از اعشى و شنفرى صاحب لاميه العرب و ديگران آورده است و مطالبى هم از قول بزرگان نقل كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
    گفته مى شده است كم بخور، آسوده بخواب .
    عبدالملك از ابوالزعيرعه (135) پرسيد: آيا هرگز تخمه كرده اى ؟ گفت : نه ، گفت : چگونه ممكن است ؟ گفت : ما غذاى خود را خوب مى پزيم و خوب مى جويم و معده خود را انباشته نمى كنيم و آن را خالى هم نمى گذاريم .
    و گفته مى شده است : از نشانه هاى جوانمردى اين است كه آدمى تا هنوز اشتها دارد خوراك را بس كند.
    از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه فرموده اند: دلها را با بسيار خوردن و آشاميدن مميرانيد كه دل با آن دو مى ميرد، همچون كشته اى كه اگر بر آن بسيار آب دهند خشك مى شود.
    اميرالمؤ منين على عليه السلام در ماه رمضانى كه در آن به شهادت رسيد، شبى در خانه امام حسن و شبى در خانه امام حسين و شبى در خانه عبدالله بن جعفر - يعنى خانه دختر بزرگوارش زينب - افطار مى كرد و بيش از دو يا سه لقمه نمى خورد و چون مى گفتند چرا آن قدر اندك مى خورد، مى فرمود: چند شبى بيش باقى نمانده است ، دوست دارم در حالى كه شكمم خالى و گرسنه باشم فرمان حق در رسد. ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد، در همان شب او را ضربت زد.
    عيسى عليه السلام فرموده است : اى بنى اسرائيل فراوان خوراك مخوريد كه هر كس خوراك بسيار خورد، خوابش بسيار شود و هر كس بسيار بخوابد، كمتر نماز مى گزارد و آن كس كه كمتر نماز گزارد، در زمره غافلان نوشته مى شود. به يوسف عليه السلام گفته شد: با آن كه گنجينه مصر همه در دست تو ست چرا به سيرى نمى خورى ؟ فرمود: هر گاه سير شوم ، گرسنگان را فراموش ‍ مى كنم .
    براى شاپو ذوالاكتاف مردى از مردم استخر را براى قضاوت توصيف كردند، شاپور او را احضار كرد و بر سفره خود فرا خواند، شاپور جوجه اى را برداشت و دونيم كرد و نيمى را مقابل آن مرد نهاد. او پيش از اينكه پادشاه از خوردن آن آسوده شود، نيمه جوجه خود را خورد. پادشاه او را به شهر خود برگرداند و گفت : پيشينيان ما مى گفته اند هر كس به خوردن خوراك سلطان آزمند باشد نسبت به اموال رعيت آزمندتر است مسروق روايت مى كند و مى گويد: پيش ‍ عايشه رفتم مى گريست ، گفتم : چه چيز تو را به گريه واداشته است ؟ گفت : نمى خواستم بگريم ، ولى گريستم زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود در حالى كه هرگز در روز دوبار از نان گندم سير نشد و پس از او دنيا به ما روى آورد و فراخى كرد.
    (296) اگر خداوند بر نافرمانى خود بيم نداده بود، باز هم واجب بود كه به سپاس نعمتهايش معصيت نشود
    لو لم يتوعد الله سبحانه على معصيته ، لكان يجب الا يعصى شكرا لنعمه . (136)
    اگر خداوند بر نافرمانى خود بيم نداده بود، باز هم واجب بود كه به سپاس نعمتهايش معصيت نشود .
    معتزله مى گويند: بر فرض كه بيم و تهديدى هم شنيده نمى شد، اخلالى در اين مساله كه واجب از لحاظ عقلى شده است ، وارد نمى شد. عدل و صدق و علم و امانتدارى به هر حال پسنديده و واجب است و ظلم نكردن ، دروغ نگفتن ، خيانت در امانت نكردن پسنديده است . البته در مورد اينكه ثواب دادن و پاداشى ارزانى داشتن بر خداوند متعالى واجب است يا نه ، ميان متكلمان معتزله اختلاف است . معتزله بغداد مى گويند: ثواب دادن بر خدا واجب نيست زيرا انجام دادن واجبات بر مكلف از اين جهت لازم و واجب است كه شكر نعمت منعم است و دليلى براى وجوب پاداش نيست ولى معتزله بصره بر خلاف اين مى گويند.
    (297)
    و قال عليه السلام للا شعث بن قيس عزاه عن ابن له :
    يا اشعث ، ان تحزن على ابنك فقد استحقت ذالك منك الرحم ، و ان تصبر ففى الله من كل مصيبه خلف .
    يا اشعث ، ان صبرت جرى عليك القدر و انت ماجر، و ان جزعت جرى عليك القدر و انت مازور.
    يا اشعث ، ابنك سرك و هو بلاء و فتنه ، و حزنك و هو ثواب و رحمه .(137)
    و آن حضرت به اشعث بن قيس ‍ كه پسرى از او مرده بود چنين تسليت فرمود:
    ((اى اشعث ، اگر بر پسرت اندوهگينى سزاوار است و اين به خاطر پيوندى است كه با او دارى و اكر شكيبايى كنى هر معصيت را، در پيشگاه خداوند عوض و پاداشى است .
    اى اشعث ! اگر شكيبايى كنى ، سرنوشت بر تو رفته است در حالى كه مزد دارى و اگر بى تابى كنى ، سرنوشت بر تو رفته است در حالى كه گناهكارى .
    اى اشعث ، پسرت ، تو را شاد ساخت - به هنگام تولد - در عين حال بلا و آزمايش بود، و تو را - با مرگ خود - اندوهگين ساخت ، در حالى كه ثواب و رحمت بود.
    ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن و تسليت را از على عليه السلام به صورتهاى مختلف و روايات متنوع نقل كرده اند كه روايت فوق يكى از آنهاست .
    ابوالعتاهيه هم الفاظ و كلمات آن حضرت را گرفته است و ضمن شعرى به كسى كه فرزندش در گذشته بوده است چنين سروده است :
    از جريان يافتن سرنوشت چاره اى نيست يا در حالى كه مزد و پاداش ‍ همراهش باشد يا آنكه سوگوار مرتكب گناه گردد.
    ابن ابى الحديد سپس سخنان بزرگان و اشعارى را نقل كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد آن بسنده مى شود، ابن نباته سعدى چنين سروده است :
    چون بيمار مى شويم با دارو بهبودى مى جوييم ، آيا دارو و از مرگ شفا مى بخشد؟ و براى خود پزشك بر مى گزينيم ، آيا پزشكى هست كه بتواند آن چه را سرنوشت پيش آورده است به تاخير اندازد، نفسهاى ما حساب شده است و حركات ما چيزى جز فنا نيست .
    در حديث مرفوع آمده است : كه هر كس مصيبت زده اى را تسليت دهد براى او هم پاداشى چون پاداش او منظور مى شود.
    و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از گنجينه هاى اسرار پوشيده داشتن مصيبتها و بيماريها و صدقات است .
    شاعرى ديگر چنين سروده است :
    از فراق تو مى ترسيدم كه متاسفانه از يكديگر جدا شديم و پس از تو از هر كس ديگر جدا شوم ، اهميتى به آن نمى دهم .
    (298)
    و قال عليه السلام عند وقوفه على قبر رسول الله صلى الله عليه و آله ساعه دفن رسول الله صلى الله عليه و آله :
    ان الصبر لجميل الا عنك ، و ان الجزع لقبيح الا عليك ،
    و ان المصاب بك لجليل ، و انه بعدك لقليل . (138)
    و آن حضرت پس از دفن پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور آن حضرت ايستاد و چنين گفت :
    شكيبايى نيكوست جز از تو و بى تابى ناپسند است جز بر تو همانا مصيبت تو سخت بزرگ است و پس از تو هر مصيبتى اندك است .
    ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن به آوردن نمونه هايى از اشعار شاعران پرداخته است و از جمله اين دو بيت را كه منسوب به اميرالمؤ منين على عليه السلام دانسته است ، نقل كرده است :
    همچون مردمك چشم من بودى ، مردمك چشم من بر تو گريست ، پس از تو هر كس مى خواهد بميرد كه من فقط از مرگ تو حذر مى كردم .
    (299)
    لا تصحب المائق فانه يزين لك فعله ، و يود ان تكون مثله . (139)
    با سفله نابخرد همنشينى مكن كه كار را براى تو مى آرايد و دوست مى دارد كه مانند او باشى .
    يعنى نابخرد كار خود را در نظر تو مى آرايد زيرا كار خود را درست مى پندارد و همان گونه كه عاقل كار خود را مى آرايد، او هم چنان مى كند، ولى كار عاقل به حقيقت درست است كار نادان به حقيقت درست نيست تب لكه فقط به عقيده خودش درست است . اين مساله هم كه دوست مى دارد تو نظير او گردى به اين معنى نيست كه تو را هم چون خود احمق نابخرد بداند، زيرا او خود را هم احمق نمى شمرد كه اگر خود را احمق بداند، ديگر نيست ، و هر كس افعال خود را منطبق بر درستى و طهارت اخلاق مى داند و به عيب خويشتن آگاه نيست كه خودخواه است و عيب او از نظرش پوشيده است ، همان گونه كه عيوب معشوق از ديده عاشق پوشيده مى ماند.
    (300)كسى درباره مسافت ميان خاور و باختر از آن حضرت پرسيد، فرمود: به اندازه يك روز رفتن خورشيد است
    و قال عليه السلام و قد سئل عن مسافه ما بين المشرق و المغرب ، فقال : مسيره يوم للشمس . (140)
    كسى درباره مسافت ميان خاور و باختر از آن حضرت پرسيد، فرمود: به اندازه يك روز رفتن خورشيد است .
    ابن ابى الحديد مى گويد: مسيره درست است و اعراب مسير نمى گويند كه مسير مصدر است و مسيره اسم است . سپس مى افزايد كه حكيمان اين گونه پاسخ دادن را پاسخ اقناعى مى گويند، زيرا سوال كننده مى خواسته است براى او كميت مسافت بيان و گفته شود مثلا هزار فرسنگ يا كمتر و بيشتر ولى آن حضرت از اين كار عدول فرموده است و جواب ديگرى كه بدون ترديد صحيح ترين پاسخ است داده است ، هر چند خواسته و پرسنده در آن نباشد ولى غرض صحيح در آن نهفته است . آن شخص ‍ پرستش خود را در حضور عامه مردم طرح كرده است و اگر آن حضرت به عنوان مثل مى فرمود هزار فرسنگ ، پرسش كننده حق داشت از آن حضرت دليلى بخواهد، و اقامه دليل در اين مورد دشوار است . بر فرض ‍ آوردن دليل ، درك آن براى شنونده دشوار است و بر فرض ‍ كه پرسش كننده بفهمد عامه مردم آن را درك نمى كنند و در آن باره بگو و مگو صورت مى گيرد و فتنه بر مى خيزد، بدين سبب پاسخ اجمالى و اقناعى فرموده و پرسش كننده را قانع و شنوندگان را راضى ساخته است و همگان آن را پسنديده اند و اين از نتايج حكمت آن حضرت است .
    (301)
    اصدقاوك ثلاثه ، و اعداوك ثلاثه ، فاصدقاوك : صديقك ، و صديق صديقك ، و عدو عدوك . و اعداوك : عدوك ، و عدو صديقك ، و صديق عدوك (141)
    دوستان تو سه كس هستند و دشمنانت هم سه كس . دوستانت : دوست تو و دوست دوست تو و دشمن دشمنت ، و دشمنان تو: دشمنت و دشمن دوستت و دوست دشمنت هستند.
    (302)
    و قال عليه السلام لرجل رآه يسعى على عدوله بما فيه اضرار بنفسه :
    انما انت كالطا عن نفسه ليقتل ردفه . (142)
    آن حضرت مردى را ديد كه براى زيان دشمن خود مى كوشيد ولى در كوششى كه زيانش به خودش مى رسيد، فرمود: تو همچون كسى هستى كه به خويش نيزه مى زند تا آن كس را كه پشت سرش سوار است ، بكشد.
    (303)پندها چه بسيار است و پند گرفتن چه اندك
    ما اكثر العبر و اقل الاعتبار (143)
    پندها چه بسيار است و پند گرفتن چه اندك .
    اين سخن چه موجز و چه پربهره است . ترديد نيست كه پندها به راستى بسيار است بلكه هر چيز كه در وجود است ، مايه پند و عبرت است و ترديد نيست كه پند گيرندگان چه اندك هستند و بر مردم نادانى و هوس چيره است . دوستى دنيا و باده آن ايشان را فرومايه و مست كرده است و يقين در نظر ايشان بسيار ضعيف است كه اگر يقين ايشان ضعيف نبود احوالشان غير از اين مى بود.
    (304)هر كس در ستيزه زيادى روى كند، بزهكار مى شود و هر كس در آن كوتاهى كند، براو ستم مى شود و آن كه ستيزه گر است ، نمى تواند از خدا بترسد
    من بالغ فى الخصومه اثم ، و من قصر ظلم ، و لا يستطيع ان يتقى الله من خاصم . (144)
    هر كس در ستيزه زيادى روى كند، بزهكار مى شود و هر كس در آن كوتاهى كند، بر او ستم مى شود و آن كه ستيزه گر است ، نمى تواند از خدا بترسد .
    دانشمندان از جدل و ستيز در مبحث كلامى و فقه بر حذر داشته اند و گفته اند ممكن است وسيله كسب مباهات و رياست و چيرگى بر طرف مقابل گردد و كسى كه جدال مى كند، خوش ‍ نمى دارد دشمنش او را مغلوب كند و بدين گونه نمى تواند از خدا بترسد.
    اما در مورد ستيزه هاى ديگر كه در مسايل علمى نباشد مانند ستيزهاى مردم در مسائل دنيايى ، نكوهش بسيار رسيده و از آن نهى كرده اند و ما بخشى از آن را در مسائل گذشته آورديم .
    (305)كارى - گناهى - كه پس از آن مهلت داده شوم كه دو ركعت نماز بگزارم و از خداوندعافيت بطلبيم مرا اندوهگين نمى سازد
    ما اهمنى امر(145) امهلت بعده حتى اصلى ركعتين و اسال الله العافيه . (146)
    كارى - گناهى - كه پس از آن مهلت داده شوم كه دو ركعت نماز بگزارم و از خداوند عافيت بطلبيم مرا اندوهگين نمى سازد .
    اين سخن گشايشى براى باب توبه و تعليم به اهتمام بر آن است و معنى آن اين است كه گناهى كه بلافاصله پس از آن مرگ نباشد، جاى آن دارد كه آدمى اميد خود را از عفو آمرزش قطع نكند و با نماز گزاردن و استغفار تصميم بگيرد به آن بر نگردد و از خداوند عافيت از گناه و عصمت از معاصى را مسالت كند.
    (306)
    و سئل عليه السلام : كيف يحاسب الله الخلق على كثرتهم ؟ فقال : كما يرزقهم على كثرتهم .
    فقيل : كيف يحاسبهم و لايرونه ؟ فقال : كما يرزقهم و لا يرونه . (147)
    از آن حضرت پرسيدند: خداوند چگونه حساب خلق را با بسيارى آنان مى رسد؟ فرمود: همان گونه كه با بسيارى آنان ايشان را روزى مى دهد. گفته شد: چگونه بدن آنكه آنان او را ببينند، حساب ايشان را مى رسد؟ فرمود: همان گونه كه به ايشان روز مى دهد و او را نمى بينند.
    (307)فرستاده تو مفسر عقل توست و نامه ات رساتر چيزى است كه به سوى تو سخن مى گويد
    رسولك ترجمان عقلك ، و كتابك ابلغ ما ينطق عنك (148)
    فرستاده تو مفسر عقل توست و نامه ات رساتر چيزى است كه به سوى تو سخن مى گويد .
    (308)آن كس كه به بلايى سخت گرفتار است ، نيازمندتر به دعا نيست از بى بلايىكه از آن در امان نيست
    ما المبتلى الذى قد اشتد به البلاء باحوج الى الدعاء من المعانى الذى لا يامن البلاء. (149)
    آن كس كه به بلايى سخت گرفتار است ، نيازمندتر به دعا نيست از بى بلايى كه از آن در امان نيست .
    اين سخن ترغيب در دعاست و چيزى كه آن حضرت فرموده است ، زيرا كسى ؟ به ظاهر آسوده و بى بلاست در معنى مبتلاست . تا هنگامى كه آدمى در قيد زندگانى است به حقيقت از اهل بلاست ، وانگهى از بلاهاى محسوس هم در امان نيست ، بدين سبب واجب است كه به پيشگاه خدا تضرع كند كه آن را از بلاهاى معنوى و محسوس به همه احوال نجات دهد.
    و ترديد نيست كه دعاها موثر است و براى آن اوقات اجابت معينى است و در اين مساله هيچ يك از ارباب ملل و حكيمان اختلافى ندارند.
    (309)مردم فرزندان دنيايند و كسى را به دوستى مادرش ‍ سرزنش نمى كنند
    الناس ابناء الدنيا و لايلام الرجل على حب امه . (150)
    مردم فرزندان دنيايند و كسى را به دوستى مادرش سرزنش ‍ نمى كنند .
    ابن ابى الحديد مى گويد: على عليه السلام در جاى ديگر فرموده است : مردم به روزگار خويش ‍ شبيه ترند تا به پدران خويش .
    و شاعر سروده است : ما فرزندان دنياييم و با شير آن پرورده شده ايم و از هر چه سرچشمه گرفته باشى آن چيز دوست داشتنى است .
    (310)مسكين ، رسول و فرستاده خداوند است ، هر كس ‍ او را محروم كند، خدا را محروم كرده است و هر كس به او ببخشد، خدا را سپاس داشته است
    ان المسكين ، رسول الله ، فمن منعه فقد منع الله ، و من اعطاه فقد اعطى الله . (151)
    مسكين ، رسول و فرستاده خداوند است ، هر كس او را محروم كند، خدا را محروم كرده است و هر كس به او ببخشد، خدا را سپاس داشته است .
    اين سخن تشويق به پرداخت صدقه است و پيش از اين به تفصيل درباره اش سخن گفتيم . در حديث مرفوع آمده است : از آتش بترسيد هر چند به صدقه دادن به نيم خرمايى ، و اگر نداشتيد، سخن پسنديده گوييد.
    و پيامبر فرموده است : اگر گدايى را نوميد برگردانند، فرشتگان تا هفت روز بر آن خانه آمد و شد ندارند. رسول خدا صلى الله عليه و آله دو كار خويش را به كسى وانمى گذاشت يكى فراهم ساختن آب براى وضوى نيم شب خويش كه روى ظرف را هم مى پوشاند و ديگرى پرداخت صدقه به مسكين كه به دست خود انجام مى داد.
    (311)غيرتمند هرگز زنا نكند
    مازنى غيور قط (152)
    غيرتمند هرگز زنا نكند .
    (312)بسنده است به اجل نگهبانى
    كفى بالاجل حارسا. (153)
    بسنده است به اجل نگهبانى .
    در اين مورد پيش از اين سخن گفته شد، و على عليه السلام مى فرموده است : بر من از خداوند سپرى است كه چون روزگارم سر آيد، آن سپر مرا تسليم مى كند و در آن هنگام تير خطا نمى كند و زخم بهبود نمى بايد.
    (313)فرزند مرده مى خوابد و مال ربوده نمى تواند بخوابد
    ينام الرجل على الثكل ، و لاينام على الحرب . (154)
    فرزند مرده مى خوابد و مال ربوده نمى تواند بخوابد .
    سيد رضى گويد: معنى اين كلمه اين است كه آدمى بر كشته شدن فرزندانش شكيبايى مى كند ولى در تاراج بردن مالش شكيبايى نمى كند.
    (314)دوستى پدران سبب خويشاوندى ميان پسران است و خويشاوندى به دوستىنيازمندتر است تا دوستى به خويشاوندى
    موده الاباء قرابه بين الابناء والقرابه احوج الى الموده من الموده الى القرابه . (155)
    دوستى پدران سبب خويشاوندى ميان پسران است و خويشاوندى به دوستى نيازمندتر است تا دوستى به خويشاوندى .
    از دير باز گفته شده است كه دوستى و دشمنى به ارث مى رسد.
    در خويشاوندى بدون دوستى خيرى نيست ، به كسى گفتند: آيا برادرت يا دوستت را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : بدون ترديد برادرم را هنگامى كه دوست من هم باشد. خويشاوندى نيازمند دوستى است و دوستى از خويشاوندى بى نياز است .
    (315)از گمانهاى مردم مومن بترسيد كه خداوند حق را بر زبانهاى ايشان قرار داده است
    اتقوا ظنون المومنين ، فان الله تعالى جعل الحق على السنتهم . (156)
    از گمانهاى مردم مومن بترسيد كه خداوند حق را بر زبانهاى ايشان قرار داده است .
    (316)ايمان بنده راست نباشد تا آنكه اعتمادش به آن چه در دست خداوند سبحان است بيش از اعتقاد او به آن چه در دست اوست ، بود
    لايصدق ايمان عبد حتى يكون بما فى يدالله سبحانه اوثق منه بما فى يده . (157)
    ايمان بنده راست نباشد تا آنكه اعتمادش به آن چه در دست خداوند سبحان است بيش از اعتقاد او به آن چه در دست اوست ، بود .
    اين سخن درباره توكل است و در اين باره سخن گفته شد.
    يكى از عالمان گفته است : روزى ضمانت شده است تو را از عملى كه بر تو واجب است باز ندارد كه كار آخرت تو تباه گردد و از دنيا هم جز به آن چه خداوند براى تو نوشته است ، نخواهى رسيد.
    ديگرى گفته است : هرگاه به اينكه خدا وكيل تو باشد خشنود شوى به هر خير راه يافته اى .
    (317)
    و قال عليه السلام لانس بن مالك ، و قد كان بعثه الى طلحه و الزبير لما جاء الى البصره يذكر هما شيئا قد سمعه من رسول الله صلى الله عليه و آله فى معنا هما، فلوى عن ذلك فرجع ، فقال : انى انسيت ذلك الامر. فقال عليه السلام :
    ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعه لاتواريها العمامه .
    قال : يعنى البرص ، فاصاب انسا هذالداء فيما بعد فى وجهه ، فكان لايرى الا متبرقعا. (158)
    هنگامى كه على عليه السلام به بصره آمد، انس بن مالك را پيش ‍ طلحه و زبير فرستاد تا سخنى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن دو شنيده بود به ايشان بگويد و فرا يادشان آورد. او را از آن كار باز داشتند و انس پيش ‍ على عليه السلام برگشت و گفت : آن را فراموش كردم . آن حضرت فرمود: اگر دروغ مى گويى خدايت به سپيدى درخشان گرفتار فرمايد كه عمامه آن را نپوشاند.
    سيد رضى مى گويد: يعنى بيمارى برص ، و انس گرفتار آن بيمارى شد و در چهره اش برص ‍ پديدار گرديد و پس از آن جز با نقاب ديده نشد.
    مشهور آن است كه على عليه السلام در منطقه رحبه كوفه مردم را سوگند داد و گفت شما را به خدا سوگند هر كس شنيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه از حجه الوداع بر مى گشت درباره من فرمود: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ، خدايا دوست بدار هر كس او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس او را دشمن مى دارد.، مردانى برخاستند و گواهى دادند. على عليه السلام به انس بن مالك فرمود: تو هم حضور داشتى ، چرا گواهى نمى دهى ؟ گفت اى اميرالمؤ منين من سالخورده شده ام و آن چه فراموش كرده ام بيش از چيزهايى است كه به خاطر دارم . فرمود: اگر دروغ مى گويى ، خداوند گرفتار سپيدى - پيسى - كن كه عمامه آن را فرو نپوشاند، و انس نمرد تا آنكه گرفتار پيسى شد.
    اما آن چه كه سيد رضى نقل كرده است و گفته است على عليه السلام انس را پيش طلحه و زبير فرستاد معروف نيست ، و اگر اميرالمؤ منين او را براى تذكر گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن دو فرستاده باشد، ممكن نيست كه برگردد و بگويد آن را فراموش كردم ، زيرا اگر چنان بود از آغاز اقرار به شناخت و دانستن آن نمى كرد و چگونه ممكن است كه پس از ساعتى يا پس از روزى برگردد و بگويد فراموش كردم و پس از اقرار، انكار كند، چنين چيزى معمولا اتفاق نمى افتد.
    ابن قتيبه داستان نفرين اميرالمؤ منين عليه السلام را بر انس و گرفتار شدن او را به پيسى در بخش بزرگان گرفتار شده به پيسى در المعارف آورده است . ابن قتيبه مشهور به انحراف از على عليه السلام است و به هيچ وجه متهم به طرفدارى و مبالغه درباره اميرالمؤ منين نيست .

  2. #142
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (318)همانا دلها را روى آوردن و روى برگرداندن است ، آن گاه كه روى مى آورد، آن رابه انجام دادن مستحبات واداريد و آن گاه كه روى گردان مى شود به واجبات بسنده كنيد
    ان للقلوب اقبالا و ادبارا، فاذا اقبلت فاحملوها على النوافل ، و اذا ادبرت فاقتصروا بها على الفرائض . (159)
    همانا دلها را روى آوردن و روى برگرداندن است ، آن گاه كه روى مى آورد، آن را به انجام دادن مستحبات واداريد و آن گاه كه روى گردان مى شود به واجبات بسنده كنيد .
    ترديد نيست كه دلها هم همان گونه كه بدنها خسته مى شود، فرسوده مى گردد، گاه به علم و عمل روى مى آورد؛ كاه از هر دو رويگردان مى شود. على عليه السلام فرسوده است : هرگاه ديديد دلها نشاط و آمادگى براى عمل دارد، انجام دادن مستحبات را هم در كنار فرايض بر آن بار كنيد يعنى نخست فرائض را انجام دهيد و سپس مستحبات را و هر گاه ديديد دلها خسته و از عمل ملول است ، فقط به انجام دادن فرائض بسنده كنيد، زيرا در كار و عملى كه حضور و آمادگى قلبى نباشد، سودى نيست .
    (319)در قرآن خبر آن چه پيش از شما بوده و خبر آن چه پس از شماست و حكم مربوط برشرعيات خودتان موجود است
    فى القرآن نبا ما قبلكم ، و خير ما بعدكم ، و حكم ما بينكم . (160)
    در قرآن خبر آن چه پيش از شما بوده و خبر آن چه پس از شماست و حكم مربوط بر شرعيات خودتان موجود است .
    اين سخن به حقى است كه در قرآن اخبار قرنهاى گذشته و بسيارى از اخبار مربوط به آينده و بسيارى از احكام شرعيه آمده است و تمام اين سه نوع در آن موجود است .
    (320)سنگ را بدان جا كه آمده است برگردانيد كه شر را جز شر دفع نتواند داد
    ردوا الحجر من حيث جاء فان الشر لايدفعه الا الشر. (161)
    سنگ را بدان جا كه آمده است برگردانيد كه شر را جز شر دفع نتواند داد .
    نظير مثلى است كه مى گويند: آهن با آهن كوبيده مى شود. عمرو بن كلثوم در اين باره چنين سروده است :
    هان كه هيچ كس نسبت به ما بى ادبى نكند كه در آن صورت بيش ‍ از بى ادبى نادانان ، بى ادبى خواهيم كرد.
    (321)
    و قال عليه السلام لكاتبه عبيدالله بن ابى رافع : (162)
    الق دواتك ، و اطل جلفه قلمك ، و فرج بين السطور، و قرمط بين الحروف فان ذلك اجدر بصباحه الخط. (163)
    و آن حضرت به دبير خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: دواتت را ليقه كن و نوك قلم خود را دراز ساز، ميان سطرها را گشاده دار و حروف را نزديك يكديگر بنويس كه اين كار براى زيبايى خط مناسب و شايسته است .
    (322)من پيشواى مومنانم و مال پيشواى تبهكاران
    انا يعسوب المومنين و المال يعسوب الفجار.
    و قال : معنى ذلك ان المومنين يتبعوننى ، و الفجار يتبعون المال ؛ كما تتبع النحل يعسوبها و هو رئيسها . (164)
    من پيشواى مومنانم و مال پيشواى تبهكاران .
    سيد رضى گويد: معنى اين سخن آن است كه مومنان از من پيروى مى كنند و تبهكاران از مال ، همان گونه كه زنبوران از يعسوب خود كه مهتر ايشان است ، پيروى مى كنند.
    اين سخنى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دو صورت مختلف فرموده است ، يك بار خطاب به على عليه السلام فرموده است تو پيشواى دينى و بار ديگر به صورت تو پيشواى مومنانى و هر دو يك معنى بر مى گردد. گويى رسول خدا على عليه السلام را سالار و مهتر مومنان قرار داده است يا آنكه دين همراه و از پى اوست ، همان گونه كه زنبور عسل از مهتر خود پيروى مى كند، نظير اين گفتار حضرت ختمى مرتبت كه فرموده است : حق را با او قرار بده و بگردان هر گونه كه باشد.
    (323)
    و قال لبعض اليهود حين قال له : ما دفنتم نبيكم حتى اختلفتم فيه ! فقال له :
    انما اختلقنا عنه لا فيه ، ولكنكم ما جفت ارجلكم من البحر حتى قلتم لنبيكم : اجعل لنا الها كما لهم آلهه قال انكم قوم تجهلون (165) (166)
    به يكى از يهوديان كه به آن حضرت گفت : هنوز پيامبر خود را به خاك نسپرده بوديد كه درباره اش خلاف كرديد، فرمود: ما درباره آن چه از او رسيده است خلاف ورزيديم نه درباره خودش ، ولى شما هنوز پايتان از ترى
    دريا خشك نشده بود كه پيامبر خود مردمى نادانيد.
    اين گفتار على عليه السلام چه زيباست كه فرموده است : درباره آن چه از او رسيده است اختلاف ورزيديم نه درباره خود او.، و اين بدان سبب است كه اختلاف در توحيد و نبوت نبوده است بلكه اختلاف در فروع ديگرى كه خارج از اين است نظير امامت و ميراث و اينكه پرداخت زكات واجب است يا نه بوده است و حال آنكه يهوديان چنين اختلافى نكردند و اختلاف ايشان در توحيد كه پايه اصلى است ، بوده است .
    مفسران گفته اند: يهوديان از كنار قومى گذشتند كه بتهايى به شكل گاو را مى پرستيدند، از موسى خواستند كه براى ايشان خدايى چون يكى بسازد، اين هم پس از مشاهده نشانه ها و معجزات بسيار و خلاص شدن ايشان از قيد بردگى و عبورشان از دريا و ديدن غرق شدن فرعون بوده است و اين غايت نادانى است .
    اين حديث به گونه ديگرى هم نقل شده است كه مردى يهودى به على عليه السلام گفت : هنوز آب غسل پيامبرتان خشك نشده بود، اختلاف كرديد، فرمود: شما هنوز آب پايتان خشك نشده بود كه گفتيد براى ما خدايى بساز.
    (324)
    و قيل له عليه السلام : باى شى ء غلبت الاقران ؟ قال :
    ما لقيت احدا الا اعاننى على نفسه . (167)
    قال الرضى رحمه الله تعالى : يومى بذلك الى تمكن هيبته فى القلوب .
    به آن حضرت گفته شد: به چه چيز بر هماوردان چيره شدى ؟ فرمود: با هيچ كس روياروى نشدم مگر اينكه مرا بر كشتن خود يارى داد.
    سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد گفته است : يعنى بيم و هيبت او در دلها استوار بوده است .
    ابن ابى الحديد مى گويد: حكيمان گفته اند، گمان موثر است زيرا اگر بيمارى گمان كند و در پندار او چنين باشد كه بيمارى او كشنده است ، چه بسا كه با همان گمان و پندار بميرد. همچنين كسى كه مار او را بگزد و چنين خيال كند كه زهر مار او را مى كشد، از آن به سلامت نمى ماند...
    همين گونه به سبب شهرت على عليه السلام در اين موضوع كه هر كس با او جنگ كند كشته مى شود، بر هماوردان اين گمان غالب مى شد و ناچار از مقاومت در قبال او عاجز مى ماندند.
    (325)
    و قال عليه السلام لابنه محمد بن الحنفيه :
    يا بنى انى اخاف عليك الفقر: فاستعذ بالله منه ، فان الفقر منقصه للدين ، مد هشه للعقل ، داعيه للمقت . (168)
    و آن حضرت به پسر خود محمد بن حنيفه فرمود:
    پسركم من از درويشى بر تو بيمناكم ، از آن به خدا پناه ببر كه فقر مايه كاستى در دين و سرگردان كننده خرد و برانگيزنده دشمنى است .
    ابن ابى الحديد نمونه هايى از سخنان حكمت آميز را درباره درويشى و توانگرى آورده است كه به ترجمه و پاره اى از آن بسنده مى شود.
    او مى گويد: اين مساله از موارد اختلاف مردم است كه در آن بسيار اختلاف كرده اند، قومى توانگرى را برترى داده اند و قومى درويشى را. طرفداران توانگرى گفته اند: خداوند متعال مال را وصف فرموده است و آن را خير نام نهاده است ، در آنجا كه مى فرمايد: من دوستى خير را از ياد پروردگار خود دوست تر داشتم . (169) همچنين در بيان نعمتهاى خود به بندگان خويش و در حالى كه انعام احسان به آنان وعده مى دهد، فرموده است : و شما را با اموال و پسران مدد مى رساند. (170) و فرموده است : براى او مالى گسترده و فراوان قرار دادم . (171) و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : مال مايه بسندگى است و بسندگيهاى مردم اين جهانى همين مال است . و هم فرموده است : مال براى پرهيزگارى از خداوند كمك پسنديده اى است .
    خردمندان گفته اند: ترديد نيست كه كارهاى بزرگ و داراى ثواب بسيار جز با مال صورت نمى گيرد، نظير حج و وقوف به عرفات و وقف كردن اموال و صدقات و زكات و جهاد.
    شاعرى گفته است : پس از دين چيزى را بهتر از توانگرى نمى بينم و پس از كفر چيزى را بدتر از درويشى نمى بينم .
    طرفداران درويشى گفته اند: توانگرى سبب سركشى است كه خداوند متعال فرموده است : همانا كه چون آدمى خويشتن را توانگر بيند، سركشى مى ورزد. (172) و نيز فرموده است : و چون بر آدمى نعمت ارزانى مى داريم ، روى مى گرداند و كناره مى گيرد. (173)
    و گفته شده است : توانگرى مايه سرمستى است و توانگرى نفس ‍ بهتر از توانگرى به مال است . خداوند متعال مال را نكوهش ‍ كرده و فرموده است : همانا اموال و اولاد شما فتنه اند. (174) ابوالعتابه چه نيكو سروده است :
    مگر نمى بينى كه براى درويشى اميد توانگرى مى رود و حال آنكه بر توانگرى بيم درويشى است .
    و شاعرى از پيشينيان چه نيكو سروده است :
    گاه توانگرى آدمى را نابود مى سازد، همان گونه كه طاووس ‍ به سبب پرو بالش سر بريدن مى شود.
    و در خبر آمده است كه سبك باران - درويشان - نجات يافته اند.
    و گفته اند درويشى مايه سبك بارى و توانگرى مايه سنگين بارى است .
    (326)
    و قال لسائل ساله عن مساله : (175)
    سل تفقها و لا تسال تعنتا؛ فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم ، و ان العالم المتعنت شبيه بالجاهل . (176)
    به پرسنده اى كه مساله دشوارى را از او پرسيد، فرمود: براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن ، كه نادان آموزنده شبيه به داناست و داناى بيرون از راه چون نادان است .
    (327)
    و قال عليه السلام لعبد بن عباس رضى الله عنه و قد اشار اليه فى شى لم يوافق رايه :
    لك ان تشير على وارى ، فاذا عصيتك فاطعنى (177)
    و آن حضرت به عبدالله بن عباس (ره ) كه نظرى داده بوده و با آن موافقت نفرموده بود، گفت : برعهده توست كه به من نظر دهى و من بنگرم و چون با تو مخالفت كردم ، بايد از من فرمان برى .
    امام از رعيت از لحاظ راى و تدبير برتر است و بر كسى كه نظرى را بر او عرضه مى دارد و او نمى پذيرد، واجب است از او اطاعت كند و نظر امام را بپذيرد و بداند كه امام مصلحتى را مى شناسد و مى داند كه او نمى داند.
    (328)
    و روى انه عليه السلام لما ورد الكوفه قادما من صفين مر بالشباميين ، (178) فسمع بكاء النساء على قتلى صفين ، و خرچ اليه بن شر حبيل الشبامى ؛ و كان من وجوه قومه ، فقال له :
    ايغلبكم نساوكم على ما اسمع ، الا تنهو نهن عن هذا الرنين !
    و اقبل حرب يمشى معه و هو عليه السلام راكب فقال له :
    ارجع فان مشى مثلك مع مثلى فتنه للوالى و مذله للمومن . (179)
    و روايت شده است كه چون آن حضرت از جنگ صفين به كوفه باز آمد از كنار شباميان گذشت و مويه زنان را بر كشتگان صفين شنيد. حرب بن شرحبيل شبامى كه از سران قوم خود بود، به حضورش شتافت ، على عليه السلام به او فرمود: آيا زنان شما بر آنچه مى شنوم - مويه و زارى - بر شما چيره شده اند، آيا ايشان را از اين هياهو باز نمى داريد؟
    در آن حال حرب پياده كنار مركب آن حضرت راه مى رفت ، فرمود: باز گرد كه پياده راه رفتن كسى همچون تو همراه كسى مانند من مايه شيفتگى حاكم و زبونى مومن است .
    (329)
    و قال عليه السلام و قد مر بقتلى الخوارج يوم النهروان :
    بوسالكم ! لقد ضركم من غركم .
    فقيل له : من غرهم يا اميرالمؤ منين ؟
    فقال : الشيطان المضل ، و النفس الاماره بالسوء؛ غرتهم بالامانى ، و فسحت لهم فى المعاصى ، و وعدتهم الاظهار، فاقتحمت بهم النار. (180)
    و چون آن حضرت به جنگ نهروان از كنار كشتگان خوارج گذشت ، فرمود:
    بدا به حال شما، آن كس كه شما را فريب داد، زيانتان زد.
    گفته شد: اى اميرالمؤ منين چه كسى ايشان را فريب داد؟
    فرمود:: شيطان گمراه كننده و نفس به بدى فرمان دهنده كه آنان را با آرزوها فريفت و راه را براى گناهان و نافرمانيهايشان گشوده ، وعده پيروزى به ايشان داد و آنان را به دوزخ در آورد.
    (330)از نافرمانيهاى خدا در خلوتها بپرهيزيد كه شاهد خود حاكم است
    اتقوا معاصى الله فى الخلوات ، فان الشاهد هو الحاكم . (181)
    از نافرمانيهاى خدا در خلوتها بپرهيزيد كه شاهد خود حاكم است .
    هنگامى كه شاهد خودش حاكم باشد از اينكه گواهى در حضورش گواهى دهد بى نياز است ، بنابراين شايسته است آدمى از خداوند چنان كه شايسته است ، پرهيز كند كه خداوند متعال خود شاهد و حاكم است .
    (331)
    و قال عليه السلام لما بلغه قتل محمد بن ابى بكر رضى الله عنه :
    ان حزننا عليه على قدر سرورهم به ، الا انهم نقصوا بغيضا؛ و نقضنا حبيبا. (182)
    چون خبر كشته شدن محمد بن ابى بكر كه خدايش از او خشنود باد، به آن حضرت رسيد فرمود:
    همانا اندوه ما بر او به اندازه شادى ايشان است ، جز آن كه ايشان را دشمنى كاسته شد و ما را دوستى .
    (332)ميزان عمرى كه خداوند در آن عذر آدمى را مى پذيرد، شصت سال است
    و قال عليه السلام :
    العمر الذى اعذر الله فيه الى ابن آدم ستون سنه . (183)
    ميزان عمرى كه خداوند در آن عذر آدمى را مى پذيرد، شصت سال است .
    يعنى خداوند متعال براى آدمى مدت عمرى را كه عذر او را مى پذيرد تا شصت سالگى است كه دوران كودكى و جوانى و كهولت است و به مناسبت غلبه شهوت و پيروى از خواهش نفس ‍ و شور و شر جوانى ممكن است عذر آدمى پذيرفته شود و چون شصت سالگى بكذرد به سن پيرى رسيده است و شور و شر او كاستى مى پذيرد و ديگر عذرى براى نادانى او پذيرفته نيست . شاعران هم در اين باره و در مورد كمتر از شصت سالگى اشعارى سروده اند و يكى از ايشان چنين سروده است :
    چون مرد چهل ساله شود و از ديگران مردان فروتر ماند و خود را به صالحان پيوسته نسازد، او را رها كن كه در باقى مانده روزگار خود به آنان نخواهد پيوست .
    (333)آن كسى كه گناه بر او پيروز شد، پيروزى نيافته است و آن كس كه با بدىچيره مى شود، در واقع مغلوب است
    ما ظفر من ظفر الاثم به ، و الغالب بالشر مغلوب . (184)
    آن كسى كه گناه بر او پيروز شد، پيروزى نيافته است و آن كس كه با بدى چيره مى شود، در واقع مغلوب است .
    (334)
    ان الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء اقوات الفقراء؛ فما جاع فقير الا بما متع به غنى ، و الله تعالى سائلهم عن ذلك . (185)
    خداوند سبحان روزى درويشان را در اموال توانگران مقرر و واجب فرموده است ، هيچ درويشى گرسنه نماند مگر به آن چه توانگرى حق او را باز داشت و خداوند متعال از اين كار توانگران را بازخواست مى كند.
    در اخبار صحيح نقل شده است كه ابوذر مى گفته است : به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه در سايه كعبه نشسته بود رفتم ، همين كه مرا ديد، فرمود: به خداى كعبه كه ايشان زيان كارانند. گفتم : چه كسانى ؟ فرمود: آنان كه مال بسيار دارند، مگر كسى كه از هر جانب مواظب باشد و چنين و چنان كند و بسيار اندك اند، هيچ دارنده گاو و شتر و گوسفندى نيست كه زكات مال خود را نداده باشد مگر اينكه روز قيامت گاو و شتر و گوسپندش به صورت بسيار بزرگ و فربه او را احاطه مى كند و مكرر با شاخهاى خود او را فرو مى كوبد و لگد كوب مى سازد و اين كار پيوسته تكرار مى شود تا خداوند حساب مردم را برسد.
    (335)بى نيازى از عذر، پر ارزش تر است از عذر آوردن به راستى
    الاستغناء عن العذر، اعز من الصدق به
    بى نيازى از عذر، پر ارزش تر است از عذر آوردن به راستى .
    ابن ابى الحديد مى گويد: به صورت خير من الصدق به هم روايت شده است و معنى آن چنين است كه كارى مكن كه نيازمند به پوزش خواستن شوى ، هر چند در عذر خود صادق باشى كه اگر چنان كنى براى تو بهتر و گرانقدرتر است از اينكه كارى انجام دهى و پوزش ‍ بخواهى هر چند كه راستگو باشى .
    (336)كمترين حقى كه براى خداوند سبحان بر عهده شماست ، اين است كه از نعمتهاى اودر نافرمانيهايش يارى مجوييد
    اقل ما يلزمكم لله سبحانه الا تستعينوا بنعمه على معاصيه . (186)
    كمترين حقى كه براى خداوند سبحان بر عهده شماست ، اين است كه از نعمتهاى او در نافرمانيهايش يارى مجوييد .
    در اين ترديد نيست كه از كارهاى بسيار زشت يكى اين است كه اگر پادشاهى به يكى از رعيت خود مال و سلاح و بردگان ارزانى دارد، آن شخص اين نعمتها را ماده عصيان و ابراز خروج بر او قرار دهد همراه با آن بردگان و سلاح به جنگ با پادشاه برخيزد.
    صابى در نامه اى كه از سوى عزالدوله بختيار يارى سبكتكين نوشت ، چنين آورده است و چه نيكوست :
    اى كاش مى دانستم چگونه ياراى مقاومت در برابر ما مى كنى حال آنكه اين پرچمهاى ماست كه هنوز بر سرت سايه افكنده و بردگان ما بر جانب چپ و راست تو هستند و هنوز اسبهايى كه داغ ما را دارند زير ران تو و جامه هاى بافته شده به نام ما بر تن توست و سلاحهاى تيز شده ما براى دشمنانمان در دست توست .
    (337)خداوند سبحان فرمانبردارى را غنيمت زيركان قرار داده است ، آن گاه كه ناتوان درآن كوتاهى كنند
    ان الله سبحانه جعل الطاعه غنيمه الا كياس عند تفريط العجزه . (187)
    خداوند سبحان فرمانبردارى را غنيمت زيركان قرار داده است ، آن گاه كه ناتوان در آن كوتاهى كنند .
    (338)قدرت حاكمان پاسبان خداوند در زمين اوست
    السلطان وزعه الله فى ارضه (188)
    قدرت حاكمان پاسبان خداوند در زمين اوست .
    ابن ابى الحديد مى گويد: وزعه جمع وازع به معنى بازدارنده است و در اين معنى سخن بسيار گفته شده است ، از جمله منسوب به عثمان بن غفان است كه گفته است : آن چه خداوند با قدرت حاكمان از دين باز مى دارد بيش از آن چه اسيت كه با قرآن از آن باز مى دارد. گفته شده است : حاكم چيره هر چند ستمگر باشد، براى كشور و مردم بهتر از حاكم دادگرى است كه ناتوان باشد.
    (339)
    و قال عليه السلام فى صفه المومن :
    بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه ، اوسع شى ء صدرا، و اذل شى ء نفسا. يكره الرفعه ، و يشنا السمعه . طويل غمه ، بعيد همه ، كثير صمته ، مشغول وقته ، شكور صبور. مغمور بفكرته ، ضنين بخلته . سهل الخليفه ، لين العريكه ، نفسه اصلب من الصلد؛ و هو اذل من العبد.(189)
    و آن حضرت در صفت مومن فرموده است :
    شادمانى او در چهره اش و اندوهش در دل اوست ، فراخ ‌ترين چيز سينه اوست و زبون ترين چيز نفس اوست . برترى جستن را خوش نمى دارد و نامورى را دشمن و ناپسند مى شمرد. اندوهش دراز و همتش بلند و خاموشى او بسيار است . اوقاتش گرفتار و سپاسگزار شكيباست . فرو رفته در انديشه خويش است ، از اظهار نياز خود سخت خويشتن دار است . خوش ‍ خوى و نرم است در حالى كه نفس او از سنگ خاره سخت تر است خود زبونتر از برده است .
    (340)توانگرى بزرگ ، ياس و نوميدى از چيزهايى است كه در دست مردمان است
    الغنى الاكبر الياس عما ايدى الناس .
    توانگرى بزرگ ، ياس و نوميدى از چيزهايى است كه در دست مردمان است . (190)
    (341)كسى كه از او چيزى خواسته اند تا وعده نداده است ، آزاد است
    المسئول حر حتى يعد. (191)
    كسى كه از او چيزى خواسته اند تا وعده نداده است ، آزاد است .
    ابن ابى الحديد مى گويد: درباره وعده دادن و امروز و فردا كردن ، پيش از اين سخن گفته شد و اكنون نكته هاى ديگرى مى آوريم كه به ترجمه پاره اى از آن بسنده مى شود.
    در حديث مرفوع آمده است : هر كس وعده اى دهد چنان است كه عهدى كرده است . و گفته شده است : وعده دادن دامى از دامهاى آزادگان است كه را آن ستايشها را شكار مى كنند. و در حديث مرفوع آمده است : امروز و فردا كردن توانگر در برآوردن وعده ، ستم است .
    شاعرى گفته است : اگر بخشش ‍ و عطيه پس از امروز و فردا كردن باشد، همان به كه نباشد هر چند پرارزش باشد.
    يحيى بن خالد به پسرانش ‍ مى گفته است : پسرانم ! كار پسنديده و بخشش خود را همراه با امروز و فردا كردن مكنيد، كه عطاى فراوان هم پس از آن اندك به نظر مى رسد و حال آنكه عذر شما اگر همراه تعجيل در عطا باشد، پذيرفته است .
    حسن بن سهل مى گفته است : امروز و فردا كردن رونق نيكى كردن را از ميان مى برد و صفاى كار پسنديده را تيره مى سازد و پاداش صدقه دادن را از ميان مى برد و زبان را از شكرگزارى باز مى دارد. براى شتاب كردن در احسان هر چه كم و اندك باشد، لذت و شيرينى ويژه اى است ، وانگهى چه بسا كه دگرگون شدن روزگار امكان برآوردن وعده را از ميان ببرد، بنابراين در حد قدرت خود و امكان خويش شتاب كنيد و فرصت را غنيمت بشمريد.
    (342)اگر بنده اجل و سرانجام خويش را ببيند، همانا كه آرزو و فريفتن آن را دشمن مىدارد
    لو راى العبد الاجل و مصيره ، لابغض الامل و غروره . (192)
    اگر بنده اجل و سرانجام خويش را ببيند، همانا كه آرزو و فريفتن آن را دشمن مى دارد .
    در مورد آرزو پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شده است : شگفتا از كسى كه آرزوى دور و دراز دارد، چه بسا كه كفن او در دست بافنده است و او نمى داند.
    (343)هر كسى را در مال او دو شريك است : وارث و حوادث
    لكل امرى فى ماله شريكان : الوارث و الحوداث (193)
    هر كسى را در مال او دو شريك است : وارث و حوادث .
    همين معنى را سيد رضى گرفته و چنين سروده است :
    از ميراث خود آنچه مى توانى بگير كه روزگار و ميراث بران شريكان تو هستند، حق مال را فقط گروهى ادا كردند كه ديدند روزگار آن را نابود خواهد كرد و خودشان آن را مصرف كردند. (194)
    (344)خواننده و دعا كننده بى عمل همچون تيرانداز با كمان بى زه است
    الداعى بلا عمل ، كالرامى بلا وتر. (195)
    خواننده و دعا كننده بى عمل همچون تيرانداز با كمان بى زه است .
    كسى كه از عمل خالى باشدت ، واجبات را رها كرده است و آن كس كه ترك واجب كند، فاسق است و خداوند متعال دعاى شخص تبهكار را نمى پذيرد. على عليه السلام چنان كس را به تير انداز با كمان بى زه تشبيه كرده است كه تير او به هدف نمى خورد.
    (345)علم دو گونه است : يكى سرشته شده در طبيعت و ديگرى شنيده شده و شنيده شده هرگاه سرشته در طبيعت نباشد، سود نمى بخشد
    العلم علمان : مطبوع و مسموع ، و لا ينفع المسموع ، اذا لم يكن المطبوع . (196)
    علم دو گونه است : يكى سرشته شده در طبيعت و ديگرى شنيده شده و شنيده شده هرگاه سرشته در طبيعت نباشد، سود نمى بخشد .
    (346)انديشه درست همراه با دولتهاست ، با روى آوردن آنها درستى انديشه هم روى مىآورد و با پشت كردن آنها پشت مى كند
    صواب الراعى بالدول يقبل باقبالها، و يدبر بادبارها. (197)
    انديشه درست همراه با دولتهاست ، با روى آوردن آنها درستى انديشه هم روى مى آورد و با پشت كردن آنها پشت مى كند .
    صولى (198) مى گويد: پسران برمك در پايان روزگار حكومت خويش پيش يحيى بن خالد جمع شدند و در آن هنگام ده تن بودند، در مورد كارى رايزنى كردند و به نتيجه پسنديده اى نرسيدند. يحيى گفت : اى پناه بر خدا كه به خدا سوگند دولت ما سپرى شده است ، هنگامى كه اقبال با ما بود يكى از ما ده مورد مشكل را در يك جلسه بررسى و حل مى كرد و امروز ما ده تن هستيم و در كارى نه چندان دشوار تبادل انديشه مى كنيم و انديشه درستى براى ما صورت نمى گيرد. از خداى فرجام پسنديده براى خود مسالت مى كنيم .
    منصور دوانيقى همين كه قيام ابراهيم ، او را درمانده كرد، به عموى خود عبدالله بن على كه در آن هنگام زندانى بود پيام فرستاد كه 9 چه بايد بكند و از رايزنى خواست ، و ابراهيم در بصره قيام كرده بود. عبدالله گفت : من زندانيم و انديشه زندانى هم زندانى است . منصور پيام داد با اين همه چه مى گويى ؟ گفت : بايد كه منصور اموال خزانه و بيت المال را ميان سپاهيان خوى تقسيم كند و به رويارويى ابراهيم برود، اگر بر او پيروز شد كه چه بهتر وگرنه آهنگ گرگان و جنگ با محمد پدر ابراهيم كند و اجازه دهد ابراهيم به گنجينه و بيت المال خالى از اموال دست يابد كه اين كار براى منصور بهتر از آن است كه شكست بخورد و ابراهيم بر گنجينه و بيت المال انباشته دست يابد.
    سليمان بن عبدالملك به يزيد بن ابى مسلم سالار شرطه حجاح گفت : خدا لعنت كند كسى را كه ريسمانش را براى تو بكشد و آخرت خويش را براى تو تباه سازد. گفت : اى اميرالمؤ منين چنين مى بينم كه دولت از من برگشته است كه اگر دولت با من بود، كارهاى كوچك مرا بزرگ و امور اندك مرا گران مى ديدى .
    (347)پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى آرايش ‍ توانگرى است
    العفاف زينه الفقر، و الشكر زينه الغنى . (199)
    پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى آرايش توانگرى است .
    (348)روز دادگرى بر ستمگر دشوارتر است از روز ستم بر مظلوم
    يوم العدل على الظالم ، اشد من يوم الجور على المظلوم . (200)
    روز دادگرى بر ستمگر دشوارتر است از روز ستم بر مظلوم .
    دو چيز دردانگيز كه يكى شتابان سپرى شود و ديگرى جاودانه بماند، بديهى است كه روز جاودانه بر ستمگر دشوارتر از روز ستم بر ستمديده است .
    (349)
    الا قاويل محفوظه ، (201)و السرائر مبلوه (202)كل نفس بما كسبت رهينه (203) و الناس منقوصون مدخولون الا من عصم الله ، سائلهم متعنت ، مجيبهم متكلف ، يكاد افضلهم رايا يرده عن فضل رايه الرضا و السخط، و يكاد اصلبهم عودا تنكوه اللحظه ، و تستحيله الكمه الواحده . (204)
    گفتارها محفوظ است و نهفته ها آشكار و هر نفسى در گرو چيزى است كه كسب كرده است . و مردم ناقص عقل و بيمارند جز آن كس خدايش ‍ نگهدار است ، سوال كننده ايشان مردم آزار و پاسخ دهنده آنان متكلف است ، هر يك از ايشان را كه انديشه بهترى دارد، ممكن است خشنودى يا خشم او را از آن انديشه و بهتر باز دارد، و ممكن است استوارترين ايشان به نگاهى درمانده و به سخنى دگرگون شود.
    (350)
    قال :
    معاشر الناس ، اتقوا الله ؛ فكم من مومل مالا يبلغه ، و بان مالا يسكنه ، و جامع ما سوف يتركه ، و لعله من باطل جمعه ، و من حق منعه ؛ اصابه حراما، و احتمل به آثاما، فباء بوزره ، و قدم على ربه ، آسفا لاهفا، قد خسر الدنيا و الاخره ذلك هو الخسران المبين .(205) (206)
    فرمود: اى گروه مردمان ! از خداى بترسيد، چه بسا آرزومند كه به آرزوى خويش نرسد و چه بسا سازنده اى كه در ساختمان خود سكونت نكند و بسا گرد آورنده كه به زودى آن را رها كند، شايد كه از راه باطل گرد آورده باشد و آن را از حق باز داشته باشد، از حرام به دست آورده و گناهانى بر او بار شده است و با گرانى گناه باز گرديد و با اندوه و دريغ نزد خداى خويش رسيد، بدون ترديد زيان كار اين جهان و آن جهان و اين است زيان آشكار.
    (351)نتواستن و دشوار بودن انجام دادن معصيت از اسباب عصمت است
    من العصمه تعذر المعاصى . (207)
    نتواستن و دشوار بودن انجام دادن معصيت از اسباب عصمت است .
    ابن ابى الحديد گويد: اين سخن به صورتهاى مختلف نقل شده است ، و به صورت مرفوع هم روايت شده است و منظور از كلمه عصمت در اين جا عصمت اصطلاحى متكلمان نيست ، زيرا يكى از شرايط عصمت نزد متكلمان قدرت است و حقيقت آن به لطفى باز مى گردد كه شخص قادر به معصيت ، از گناه باز مى ماند و مراد اين است كه ناتوان در دفع عقوبت همچون توانايى است كه آن را انجام ندهد.
    (352)آبروى تو فسرده و نريخته است ، خواهش كردن آن را فرو مى چكاند، بنگر پيش چه كسى آن را فرو مى چكانى
    ماء وجهك جامد يقطره السوال ، فانظر عند من تقطره . (208)
    آبروى تو فسرده و نريخته است ، خواهش كردن آن را فرو مى چكاند، بنگر پيش چه كسى آن را فرو مى چكانى .
    اين سخن چه نيكوست شاعرى آن را گرفته و چنين سروده است :
    آبروى مرا به صحفه چهره ام بر گرداندى ، همان گونه كه صيقل آب و جلوه شمشير بران را به آن بر مى گرداند، اهميت نمى دهم و بهترين سخن راست تر آن است و مى گويم ، براى من آبرويم را حفظ كردى چنان است كه خونم را حفظ كرده اى . مصعب بن زبير گفته است : من از مردى كه اميد و رغبت خود را به سوى من روانه داشته است و شب را به اميد رسيدن صبح و ريختن آبرويش ‍ پيش من ، در بستر با ناآرامى و از اين پهلو به آن پهلو شدن گذرانده است آزرم مى كنم كه نااميدش بر گردانم .
    (353)ستودن افزونتر از آنچه سزاوارست ، چاپلوسى است و كمتر از آن چه سزاوارست ،درماندگى يا حسد است
    الثناء باكثر من الاستحقاق ملق ، و التقصير عن الا ستحقاق عى اوحسد. (209)
    ستودن افزونتر از آنچه سزاوارست ، چاپلوسى است و كمتر از آن چه سزاوارست ، درماندگى يا حسد است .
    از ديرباز خوش نمى داشته اند، كه شاعر در شعر خويش نسبت به ممدوح ستايش فزون از اندازه بياورد و مى گفته اند، بهترين ستايشها آن است كه شاعر در آن ميانه رو باشد، و اين راه درست است . هر چند گروهى گفته اند بهترين شعر در ستايش ، شعرى است كه در آن مبالغه و بزرگداشت بيشتر در اوصاف ممدوح گفته شده باشد.
    شايد مقصود آن حضرت را بتوان بر اين موضوع حمل كرد كه ستايش در حضور و روياروى را در نظر داشته است كه اگر فزون از اندازه باشد، چاپلوسى ، ولى كسى كه پشت سر ستايش مى كند چه در حد معمول و چه فزون از آن به تملق توصيف نمى شود.
    (354)سخت ترين گناهان آن بود كه گنهكار آن را خوار بشمرد
    اشد الذنوب ما استهان بها صاحبها. (210)
    سخت ترين گناهان آن بود كه گنهكار آن را خوار بشمرد .
    اين موضوع و سبب آن در گذشته بيان كرديم كه در اين صورت گنهكار مرتكب دو گناه شده است ، يكى خود گناه و ديگر بى ارزش شمردن چيزى كه نبايد بى ارزش شمرده شود، يعنى با بى ارزش شمردن گناه نسبت به جلال شان بارى تعالى اهانت كرده است ، و گناه كوچك هم در واقع بزرگ است .
    و حال آنكه كسى كه گناه مى كند و آن را بزرگ مى شمرد، گرفتاريش ‍ از اين يكى سبكتر است و ممكن است پشيمان شود.
    (355)
    من نظر فى عيب نفسه اشتغل عن عيب غيره ، و من رضى برزق الله لم يحزن على مافاته ، و من سل سيف البغى قتل به ، و من كابد الامور عطب ، و من اقتحم اللحج غرق ، و من دخل مداخل السوء اتهم .
    و من كثر كلامه خطوه ، و من كثر خطوه قل حياوه ، و من قل حياوه قل ورعه ، و من قل ورعه مات قلبه ، و من مات قلبه دخل النار.
    و من نظر فى عيوب فانكرها ثم رضيها لنفسه فذلك الاحمق بعينه . و القناعه مال لاينفذ.
    و من اكثر من ذكر الموت رضى من الدنيا باليسير.
    و من علم ان كلامه من عمله قل كلامه الا فى ما يعينه . (211)
    آن كس به عيب خويشتن نگريست از عيب غير خود سر گرم - كار خود - شد، و آن كس ‍ كه به روزى خدا خرسند شد بر آنچه كه از دستش بشد، اندوهگين نگردد؛ و آن كس كه شمشير ستم كشيد، با آن كشته شد؛ و هر كس در كارها خويشتن را به رنج افكند، خود را هلاك ساخت ؛ و آن كس در موج دريا درآيد، غرق شد؛ و هر كس به جايگاههاى بدى درآمد، متهم شد.
    و هر كس گفتارش فزون شد، آزرمش كاسته شد؛ و آن كس كه آزرمش كاسته شد، پارسايى او كاستى پذيرفت ؛ و آن كس كه پارسايى او كاستى يافت ، دلش ‍ مرد؛ دو آن كس كه دلش مرد، به آتش دوزخ درافتاد.
    و آن كس كه به عيبهاى مردم نگريست و آن را زشت شمرد و سپس همان عيبها را براى خود بپسنديد، او به ذات خود احمق است . قناعت مالى است كه به پايان نرسد.
    و آن كس ياد مرگ را بسيار كند، از دنيا به اندك راضى شود.
    و آن كس كه دانست گفتارش از كردارش شمرده مى شود، سخنش جز در آن چه كه به كارش ‍ آيد، اندك شود.
    (356)
    للظالم من الرجال ثلاث علامات :
    يظلم من فوقه بالمعصيه ، و من دونه بالغلبه ، و يظاهر القوم الظلمه . (212)مردم ستمگر را سه نشانه است ، بر آن كه برتر اوست به نافرمانى ستم مى كند و بر آنكه فروتر از اوست به چيرگى ستم مى كند و ستمگران را يارى و پشتيبانى دهد.
    (357)
    عند تناهى الشده تكون الفرجه ، و عند تضايق حلق البلا و يكون الرخاء. (213)
    نزديك به نهايت رسيدن سختى ، گشايش خواهد بود و هنگام سخت به هم آمدن حلقه هاى بلا، آسايش خواهد بود.
    (358)
    و قال عليه السلام لبعض ‍ اصحابه :
    لا تجعلن اكثر شغلك باهلك و ولدك ، فان يكن اهلك و ولدك اولياء الله فان الله لايضيع اولياءه ، و ان يكونوا اعداء الله فما همك و شغلك باعداء الله . (214)
    و آن حضرت به يكى از ياران خود فرمود: بيشترين گرفتارى و دربند بودن خود را براى زن و فرزندت قرار مده كه اگر زن و فرزندت از دوستان خدا باشند، خداوند دوستانش را ضايع نمى فرمايد و اگر دشمنان خدايند، غم و همت تو براى دشمنان خدا چيست ؟
    در اين باره بيش از اين سخن گفته شد و اين سخن فرمان به تفويض ‍ كار به خدا و توكل بر او در مورد بازماندگان آدمى است و خداوند به مصلحت داناتر و به آدمى از پدر و مادرش مهربانتر است و اگر فرزند، دوستى از دوستان خدا باشد، خداوند متعال او را ضايع نمى گذارد كه خود فرموده است بسنده است . (215)
    و هر كس دوست خدا باشد، بى چون و چرا متوكل بر اوست ، و اگر زن و فرزند از دشمنان خدا باشند، اهتمام به كار و توجه به امور ايشان جايز نيست بلكه واجب است از دشمنان خدا منقطع شوند و دوست داشتن آنان حرام است . به هر حال براى آدمى سزاوار نيست كه براى پس ‍ از مرگ خود نگران و متوجه زن و فرزندش باشد.
    و بدان كه اين سخن گفتار عارفان صديق است نه گفتار اين طبقاتى كه ما مى شناسيم ، كه اين طبقات گامهايشان از رسيدن به چنين مقامى فرو مانده است .
    (359)بزرگترين عيب آن بود كه چيزى را كه مانندش در خود تو هست - براى ديگران -عيب بشمارى
    اكبر العيب ان تعيب مافيك مثله . (216)
    بزرگترين عيب آن بود كه چيزى را كه مانندش در خود تو هست - براى ديگران - عيب بشمارى .
    شاعرى در اين باره چنين سروده است :
    هر گاه كارى را زشت بشمرى و خود مرتكب آن شوى ، تو و آن كس كه بر او عيب مى گيرى ، يكسان هستى .
    (360)
    و هنا بحضرته رجل رجلا آخر بغلام ولد فقال له : ليهنئك الفارش ! فقال عليه السلام :
    لا تقل ذلك ، ولكن قل : شكرت الواهب ، و بورك لك فى الموهوب ، و بلغ اشده ، و رزقت بره (217)
    در حضور آن حضرت مردى به مرد ديگرى كه برايش پسرى متولد شده بود، چنين شادباش ‍ گفت : اين گزيده سوار بر تو مبارك باد. فرمود:
    چنين مگو، بگو بخشنده را سپاس دار و بخشيده شده براى تو فرخنده باد، به كمال رسد و نيكى او روزى تو باد.
    اين سخن گزيده سوار بر تو مبارك باد از اشعارهاى دوره جاهلى است كه مانند ديگر تحيتهاى دوره جاهلى از آن نهى شده است ، چنانكه به جاى سلام عليكم ابيت اللعن مى گفته اند.
    (361)
    بنى رجل من عماله بناء فخما، فقال عليه السلام :
    اطلعت الورق رئوسها؛ ان البناء يصف لك الغنى .
    مردى از كارگزاران آن حضرت ساختمانى بزرگ ساخت ، فرمود:
    درمهاى سيمين سر بر آورده ، خود را مى نماياند. همانا كه اين ساختمان براى تو توانگرى را وصف مى كند.
    اين سخن از عمر هم روايت شده است و ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار اين موضوع را آورده است .
    و هم از عمر روايت شده كه گفته است : مرا بر هر خائنى دو امين گماشته است كه آب و گل است .
    يحيى بن خالد به پسر خويش ‍ جعفر هنگامى كه نقشه كاخ خود را در بغداد مى كشيد، گفت : اين كاخ همچون پيراهن توست . اگر مى خواهى آن را فراخ قرار بده و اگر مى خواهى تنگ .
    (362)
    و قيل له عليه السلام : لو سد على رجل باب بيت و ترك فيه ، من اين كان ياتيه رزقه ؟ فقال عليه السلام :
    من حيث ياتيه اجله . (218)
    به آن حضرت گفته شد اگر در خانه مردى را ببندند و او را در آن خانه رها كنند. روزيش از كجا مى رسد؟ فرمود:
    از همانجا كه اجل او مى رسد.
    (363)
    و عزى قوما عن ميت مات لهم فقال عليه السلام :
    ان هذا لامر ليس لكم بداء، و لا اليكم انتهى ، و قد كان صاحبكم هذا يسافر؟ فقالوا: نعم ؛ قال : فعدوه فى بعض ‍ سفراته ، فان قدم عليكم و الا قدمتم عليه . (219)
    گروهى را درباره مرده اى كه از ايشان مرده بود تسليت داد و چنين فرمود:
    همانا كه اين كار نه براى شما آغاز شده است و نه به شما پايان خواهد يافت ، آيا اين دوست شما مسافرت مى كرد؟ گفتند: آرى . فرمود: اينك او را در يكى از سفرهايش تصور كنيد، اگر او پيش شما باز آمد چه خوب وگرنه شما پيش او خواهيد رفت .
    ابراهيم بن مهدى در مرثيه اى كه براى پسرش سروده است به همين موضوع اشاره كرده و گفته است : گر چه تو بر من پيشى گرفته اى ولى من به خوبى مى دانم كه اگر چه از تو واپس ‍ ماندم ولى به پيوستن به تو نزديكم .
    (364)
    ايها الناس ليركم الله من النعمه وجلين . كما يراكم من النقمه فرقين . انه من وسع عليه فى ذات يده ، فلم ير ذلك استدراجا، فقد امن مخوفا و من ضيق عليه فى ذات يده ، فلم ير ذلك اختبارا، فقد ضيع مامولا. (220)
    اى مردم بايد كه خداوند شما را از نعمت ترسان بيند، همان گونه كه از كيفر هراسان مى بيندتان ، آن را كه گشايشى در دست و مال فراهم مى شود و آن را مايه غافلگيرى نمى داند، از كارى بيمناك ، خود را ايمن پنداشته است و آن را كه تنگدستى پيش ‍ مى آيد و آن را مايه آزمون نمى بيند، پاداشى را كه اميد مى رود، ضايع ساخته است .
    در اين باره پيش از اين سخن گفته شد و بر آدمى واجب است كه چو مشمول نعمت است ، ترسان باشد و در تنگدستى و درويشى ، شكيبا و سپاسگزار.
    (365)
    اى اسرى الرغبه ، اقصروا، فان المعرج على الدنيا لايروعه منها الا صريف انياب الحدثان .
    ايها الناس ؛ تولوا عن انفسكم تاديبها، و اعدلوا بها عن ضراوه عاداتها. (221)
    اى اسيران آرزو، باز ايستيد و اندك كنيد، كه گراينده به دنيا را چيزى جز آواى دندان ساييدن حوادث به خود نمى آورد. اى مردم ، خويشتن ادب كردن نفس ‍ خود را بر عهده گيريد و آن را از آزمند شدن بر عادتها باز داريد.
    ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه داده است مى گويد: پلنگ به هنگام جهيدن بر شكار و گرگ به گاه جمله دندانهاى خود را بر هم مى سايند و در مورد هر خطر و حادثه چنين گفته مى شود كه دندان بر هم مى فشرد و به هنگام بيم و شدت خشم و كينه و انتقام صداى سايش به يكديگر شنيده مى شود.
    (366)
    لا تظنن بكلمه خرجت من احد سوءا و انت تجد لها فى الخير محتملا. (222)
    هرگز تا جايى كه براى خير محملى مى يابى به سخنى كه از دهان كسى بيرون مى آيد، بدگمان مشو.
    اين سخن را بسيارى از مردم از گفته هاى عمر بن خطاب مى دانند و برخى هم آن را از اميرالمؤ منين عليه السلام مى دانند.
    ثمامه (223) ضمن نقل كردن سيادت و سرورى يحيى بن خالد و پسرش جعفر برمكى چنين مى گفته است كه هارون ، على بن عيسى بن ماهان (224) را فرو گرفت و پرداخت صد هزار دينار را بر او مقرر داشت . على بن عيسى پنجاه هزار دينار پرداخت و تقاضا كرد بقيه را بر او ببخشد، ولى هارون سوگند خورد كه اگر پنجاه هزار دينار ديگر را همان روز نپردازد، او را خواهد كشت . على بن عيسى از دشمنان آشكار و سرسخت برمكيان بود و چون دانست كه اگر آن مال را نپردازد كشته خواهد شد، تقاضا كرد به او اجازه داده شود پيش مردم رود و از ايشان يارى بخواهد. چنان اجازه اى به او داده شد. على بن عيسى در حالى كه وكيل هارون و ياران او همراهش بودند، بر در خانه يحيى و جعفر آمد. آن دو بر او مهربانى كردند و از اموال ويژه خودشان پنجاه هزار دينار در همان روز به نام على بن عيسى به ديوان هارون تسليم كردند و او را رها ساختند. يكى از به ظاهر خيرانديشان برمكيان به يحيى و جعفر گزارش داد كه على بن عيسى غروب همان روز به اين بيت تمثيل مى جسته است : شما نه براى اينكه من زنده بمانم ، رهايم ساختيد بلكه از تيزى و برندگى پيكانها ترسيديد.
    يحيى به آن شخص گفت : اى فلان ! آن كس كه ترسيده است چيزهايى به زبانش مى آيد كه به دل او خطور نكرده است .
    جعفر گفت : وانگهى از كجا براى ما ثابت شود كه او در اين شعر ما را منظور داشته و در مورد ما تمثيل زده است ، شايد چيز ديگرى را اراده كرده باشد.
    ثمامه مى گفته است : در زمين سرور و سالار كسى است كه سخن دشمن خود را درباره خويشتن به چيز ديگر تاويل و به بهترين وجهى آن را حمل و تعبير كند.
    شاعر چنين سروده است :
    هرگاه از دوستى براى تو لغزشى پيش آمد، تو خود براى لغزش او در جستجوى عذرى باش .

  3. #143
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (367)
    اذا كانت لك الى الله سبحانه حاجه فابدا بمساله الصلاه على رسوله صلى الله عليه و آله ، ثم سل حاجتك ؛ فان الله اكرم من ان يسال حاجتين ، فيقضى احداهما و يمنع الاخرى . (225)
    چون تو را به خداوند سبحان نيازى باشد نخست از خداوند درود بر رسول او صلى الله عليه و آله را مسالت كن و سپس حاجت خويش را بخواه كه خداوند كريمتر از اين است كه چون دو نياز از او بخواهند، يكى را بر آورد و ديگرى را اجابت نفرمايد.
    (368)هر كس مى خواهد آبروى خويش را نگه دارد، ستيز را رها كند
    من ضن بعرضه فليدع المراء.
    هر كس مى خواهد آبروى خويش را نگه دارد، ستيز را رها كند .
    پيش از اين سخن درباره ، ستيز گفته شد و ستيز جدال پيوسته است كه به قصد حق صورت نگيرد. سفيان ثورى گفته است : هر گاه مردى را لجباز و ستيزه گر و به خود شيفته ديديد، زيان او به حد كمال رسيده است .
    (369)شتاب كردن بيش از امكان و درنگ ورزيدن پس ‍ از به دست آمدن فرصت از حماقت است
    من الخرق المعاجله قبل الامكان ، و الاناه بعد الفرصه . (226)
    شتاب كردن بيش از امكان و درنگ ورزيدن پس از به دست آمدن فرصت از حماقت است .
    (370)از آن چه كه نباشد مپرس كه در آن چه هست و رخ داده است براى تو مشغولى و كفايت است
    لا تسال عما لم يكن ، ففى الذى قد كان لك شغل . (227)
    از آن چه كه نباشد مپرس كه در آن چه هست و رخ داده است براى تو مشغولى و كفايت است .
    (371)
    الفكر مراه صافيه ، والاعتبار منذر ناصح ، و كفى ادبا لنفسك تجنبك ما كرهته لغيرك . (228)
    انديشه آينه اى تابناك است و عبرت بيم دهنده اى خيرخواه است و براى ادب كردن تو نفس ‍ خود را همين بس است كه از آن چه براى غير خود خوش ‍ نمى دارى ، دورى گزينى .
    يكى از حكيمان گفته است : هر گاه اخلاق كسى را خوش ‍ مى دارى ، خود نظير آن باش و هر گاه كسى را زشت و ناخوش ‍ مى دارى ، خود چنان مباش .
    (372)علم بايد پيوسته به عمل باشد و هر كس دانست بايدعمل كند، علم عمل را فرا مى خواند اگر پاسخ داد - نفس به كمال خواهد رسيد - وگرنه روى از او بگرداند
    العلم مقرون بالعمل ، فمن علم عمل ، و العلم يهتف بالعمل فان اجاب و الا ارتحل عنه . (229)
    علم بايد پيوسته به عمل باشد و هر كس دانست بايد عمل كند، علم عمل را فرا مى خواند اگر پاسخ داد - نفس به كمال خواهد رسيد - وگرنه روى از او بگرداند .
    در علم بدون عمل خيرى نيست و علم بدون عمل حجت بر عالم است و از سخن اميرالمؤ منين عليه السلام چنين استنباط مى شود كه هيچ عالمى نيست مگر اينكه عمل كند ظاهرا مقصود آن حضرت از علم عرفان است و شك نيست كه عارف بايد عامل باشد.
    (373)
    ايها الناس متاع الدنيا حطام موبى ، فتجنبوا مرعاه قلعتها احظى من طمانيتها، و بلعتها ازكى من ثروتها، حكم على مكثريها بالفاقه ، و اعين من غنى عنها بالراحه ، من راقه زبرجها اعقبت ناظريه كمها، و من استشعر الشعف بها ملات ضميره اشجانا، لهن رقص على سويداء قلبه ، هم يشغله ، و غم يحزنه ، كذلك حتى يوخذ يكظمه فيلقى بالفضاء منقطعا ابهراه ، هينا على الله فناوه ، و على الاخوان القاوه .
    انما ينظر المومن الى الدنيا بعين الاعتبار، يقتات منها ببطن الاضطرار، و يسمع فيها باذن المقت و الابغاض ، ان قيل اثرى قيل اكدى ، و ان فرح له بالبقاء حزن له بالفناء، هذا و لم ياتهم يوم هم فيه مبلسون .
    اى مردم ! خواسته دنيا خرده گياه آلوده است ، از چرا گاهى كه دل كندن از آن خوشتر از درنگ در آن است و اندكى روزى از آن پسنديده تر از توانگرى آن است دروى گزينيد؛ آن كس كه از آن بسيار برداشت به درويشى محكوم است و آن كس كه خود را شيفته دنيا درونش را آكنده از اندوههاى مى سازد كه در سويداى دلش به جنبش مى آيد، غمى كه او را گفتار مى سازد و اندوهى كه اندوهگينش مى دارد تا آن كه گريبانش را مى گيرد و به كوشه اى
    فكنده مى شود و رگهاى گردنش ‍ بريده مى شود، نابودى او در نظر خدا و به خاك كردنش در نظر برادرانش آسان و بى ارزش است .
    همانا كه مومن به دنيا با ديده اعتبار مى نگرد و از آن به اندازه ضرورت بهره مى برد، سخن دنيا را به گوش خشم و دشمنى مى شنود، كه اگر گوينده توانگر شد، ديرى نپايد كه گوينده تهيدست گرديد، اگر به بودنش ‍ شاد شوند به زودى به نبودنش ‍ اندوهگين شوند. اين حال دنياست و حال آن كه هنوز روزى كه در آن نوميد شوند - رستاخيز - فرا نرسيده است .
    ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و استعاراتى كه در اين سخن آمده است يحيى را در دوازده صحفه درباره سخنان حكمت آميز كه در وصف دنيا و دگرگونيهاى آن گفته شده است اختصاص داده است و در آن به گفتار پارسايان و بزرگان صوفيه استناد كرده است كه چند نمونه آن ترجمه مى شود.
    انس روايت مى كند و مى گويد: هيچ شترى بر ناقه غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله پيشى نمى گرفت ، قضا را عربى باديه نشين با ناقه خود آمد كه در مسابقه بر ناقه غضبا پيشى گرفت و اين كار بر مسلمانان گران آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بر خداوند حق است كه هيچ چيز در دنيا برترى داده نشود، مگر آن كه آن را فرو نهد.
    يكى از حكيمان گفته است : چه كسى بر موج دريا خانه مى سازد؟ دنياى شما چنين است ، آن را قرارگاه خويش مگيريد.
    به حكيمى گفته شد: يك كار به ما بياموز كه چون آن را انجام دهيم ، خداى ما را در قبال آن عمل دوست بدارد، گفت : دنيا را دشمن بداريد تا خدايتان دوست بدارد.
    ابوالدرداء گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر آن چه را كه من مى دانم شما بدانيد كم مى خنديد و فراوان مى گرييد و دنيا در نظرتان بى ارزش مى شود آخرت را بر خواهيد گزيد. حكيمى به يارانش گفت : با سلامت دين به اندكى از دنيا خشنود شويد، همان گونه كه دنيا داران براى سلامت دنياى خود به اندكى از دين خشنودند.
    و در حديث مرفوع آمده است : همانا پس از من دنيا به شما روى مى آورد و ايمان شما را مى خورد، همان گونه كه آتش هيمه را مى خورد.
    به يكى از راهبان گفتند: دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و مرگ را نزديك و امنيت را دور مى سازد. گفته شد: احوال اهل آن چگونه است ؟ گفت : هر كه بدان دست يابد به رنج مى افتد و آن كس كه را از دست مى دهد اندوهگين مى شود.
    يحيى بن معاذ گفته است : دنيا دكان شيطان است ، از دكان او چيزى مدزد كه ابليس چندان به طلب تو مى آيد تا تو را فرو گيرد.
    فضيل گفته است : اگر دنياى فانى شونده از زر مى بود و آخرت از مهره ناسره پايدار، شايسته بود كه همان مهره پايدار را بر زر ناپايدار برگزينيم تا چه رسد به آنكه مهره ناپايدار را بر زر پايدار گزيده ايم .
    به ابراهيم بن ادهم گفته شد: چگونه اى ؟ اين بيت را خواند:
    دنياى خود را با دريدن دين خويش وصله مى زنيم ، نه دين ما باقى مى ماند و نه آن چه را كه وصله مى زنيم .
    رابعه عدويه را يارانش ديدار كردند و سخن از دنيا به ميان آوردند و آن را نكوهش كردند، گفت : خاموش باشيد و از نام بردن آن دست بداريد كه اگر موقعيت آن در دلهاى شما متمكن نبود اين همه درباره اش ‍ سخن نمى گفتيد كه هر كس ‍ چيزى را دوست مى دارد فراوان ياد مى كند.
    يكى از صوفيان گويد: دنيا خانه اى ويرانه است و ويرانه تر از آن دل كسى كه آن را آباد مى دارد و بهشت ، خانه آبادى است و آبادتر از آن ، دلى است كه در جستجوى آن است .
    يحيى بن معاذ گويد: عاقلان سه دسته اند، آنان كه دنيا را رها كنند پيش از آنكه دنيا ايشان را رها كند، و گور خود را پيش از آن كه بدان در آيند، بسازند و خداى را پيش از آنكه ديدارش كنند، خشنود كنند.
    يكى از فاضلان گفته است : دنيا به سرعت فناپذير است ، وعده بقا مى دهد و وفا نمى كند. بدان مى نگرى آن را آرام و بى حركت مى پندارى ، در حالى كه به سختى در حال حركت و كوچ كردن است ولى كسى كه به آن مى نگرد حركت آن را احساس نمى كند. به آن مطمئن مى شود ولى پس از سپرى شدنش متوجه آن مى شود نظير آن سايه است كه در عين متحرك بودن ساكن مى نمايد، در حقيقت متحرك و به ظاهر ساكن است ، حركت سايه با چشم ظاهر ديده نمى شود ولى با بينش ‍ درونى احساس مى شود.
    (374)
    ان الله سبحانه قد وضع الثواب على طاعته ، و العقاب على معصيته ، ذياده لعباده عن نقمته ، و حياشه لهم الى جنته . (230)
    همانا خداوند سبحان پاداش را در قبال طاعت از خود و عذاب را در قبال معصيت خود مقرر فرموده است تا بندگان خويش را از عقوبت خود برهاند و به سوى بهشت خود براند.
    (375)
    ياتى على الناس لايبقى فهيم من القرآن الا رسمه ، و من الاسلام الا اسمه ، مساجدهم يومئذ عامره من البناء، خراب من الهدى ، سكانها و عمارها شر اهل الارض ، منهم تخرج الفتنه و اليهم تاوى الخطيئه ، يردون من شد عنها فيها، ويسوقون من تاخر عنها اليها، يقول الله سبحانه فبى حلفت لا بعثن على اولئك فتنه اترك الحليم فيها حيران ، و قد فعل ، و نحن نستقيل الله عثره الغفله . (231)
    روزگارى بر مردم فرا خواهد رسيد كه در آن قرآن جز نشانى بر جاى نماند و از اسلام جز نامى بر جاى نخواهد ماند، در آن روزگار مساجد ايشان از لحاظ بنا و ساختمان آباد است و از جهت هدايت كردن ويران ، ساكنان و عمارت كنندگان آن مساجد بدترين مردم روى زمين خواهند بود كه فتنه از ايشان خيزد و خطا به آنان بازماند او را به سوى آن رانند، خداوند سبحان فرمايد به خويشتن سوگند مى خورم كه بر ايشان فتنه اى گسيل خواهم داشت كه در آن خردمند را سرگردان رها مى سازم ، و چنين كرده است و ما از خداوند مى خواهيم از لغزش غفلت در گذرد.
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: اينها صفات گمراهان و اهل فسق و رياكاران اين امت است ، نمى بينى كه مى فرمايد ساكنان و عمارت كنندگان مسجدها بدترين مردم روى زمين هستند و اين به سبب گمراهى ايشان است ، نظير كسانى از مجسمه و مشبهه و معتقد به صورت و صعود و نزول براى ذات بارى تعالى كه براى خداوند جسم و اندام هم تصور مى كنند و آنان كه قدرى مذهب هستند و انجام دادن كارهاى منطبق بر كفر و جهل و زشتى را به خداوند سبحان نسبت مى دهند و همه ايشان اهل فتنه اند و هر كه را از آن بيرون رود به آن بر مى گردانند و هر كه را كه به آن در نيامده باشد به سويش مى برند.
    سپس مى گويد: اميرالمؤ منين عليه السلام از قول خداوند حكايت مى كند كه به نفس خود سوگند خورده است كه فتنه اى بر آنان برمى انگيزد كه منظور استيصال و درماندگى و شمشير درو كننده است و در آن خردمند عاقل را چنان سرگردان قرار مى دهد كه راه رهايى خود را تشخيص نخواهد داد. ممكن است اين سخن را على عليه السلام به روزگار خلافت خود فرموده باشد كه روزگار تسلط شمشير بر مسلمانان گمراه است ، همچنين آنچه خداوند پس از رحلت اميرالمؤ منين از تسلط شمشيرهاى بنى هاشم بر بنى اميه و پيروان ايشان فراهم آورد.
    (376)
    و به روى انه عليه السلام قلما اعتدل به المنبر الا قال امام الخطبه :
    ايها الناس ، اتقوا الله فما خلق امرو عبثا فيلهو، و لاترك سدى فيلغو، و ما دنياه التى تحسنت له بخلف من الاخره التى قبحها سوء النظر عنده ، و ما المغرور الذى ظفر من الدنيا با على همته كالاخر الذى ظفر من الاخره بادنى سهمته . (232)
    و روايت شده است كه آن حضرت كمتر به منبر مى نشست كه پيش از خطبه خود چنين نفرمايد:
    اى مردم ! از خدا بترسيد كه خداوند هيچ كس را عبث نيافريده است كه به بازى پردازد و آدمى وانهاده نشده است كه خود را به كار بيهوده سرگرم سازد و مبادا دنياى كه خود را در ديده او آراسته است ، جايگزين آخرتى شود كه خود آن را زشت انگاشته است ، و شيفته اى كه از دنيا به برترين مقصود خود برسد، چون كسى نيست كه از آخرت به كمترين بهره رسيده باشد.
    (377)
    لاشرف اعلى من الاسلام ، و لاعز اعز من التقوى ، و لا معقل احسن (233) من الورع ، و لا شفيع انجح من التوبه ، و لا كنز اغنى كن القناعه ، و لا مال اذهب للفاقه من الرضى بالقوت .
    و من اقتصر على بلغه الكفاف فقد انتظم الراحه ، و تبوا خفض الدعه . و الدعه مفتاح النصب و مطيه التعب ، و الحرص و الكبر الحسد دواع الى التقحم فى الذنوب ، و الشر جامع لمساوى العيوب . (234)
    هيچ شرفى برتر از اسلام نيست و هيچ عزتى ارجمندتر از پرهيزگارى نيست و هيچ دژى استوارتر از پارسايى و هيچ شفيعى رستگارتر از توبه و هيچ گنجينه اى پرمايه تر از قناعت نيست ، هيچ مالى چون خشنودى به روزى روزانه درويشى را نمى زدايد.
    و آنكه به روزى روزانه بسنده كرد آسايش خود را فراهم ساخت و در راحت جاى گرفت ، رغبت به دنيا كليد دشوارى مركب رنج است ، آز خود پسندى و رشك انگيزه هاى بى پروا به گناه در افتادن است و شر و بدى فراهم آوردنده همه عيبهاست .
    در مورد همه اين معانى پيش از اين مكرر سخن گفته شده است و در هر بار سخنان تازه عرضه داشته ايم ، اميرالمؤ منين عليه السلام هم اين كلمات را براى اقامه دليل و اتمام حجت بر مكلفان تكرار مى فرمايد. همچنان كه خداوند متعال در قرآن مجيد مواعظ را مكرر بيان فرموده است . ابوذر كه خدايش از او خشنود باد، ميان مردم نشسته بود، همسرش آمد و گفت : تو اين جا ميان مردم نشسته اى و به خدا سوگند ما در خانه هيچ خوراك و آشاميدنى نداريم . ابوذر فرمود: اى فلان ! پيش روى ما گردنه اى سخت پرپيچ و خم است كه از آن كسى جز سبكباران نمى گذرند و رهايى نمى يابند. همسرش در حالى كه خشنود بود برگشت .
    (378)
    و قال عليه السلام لجابر بن عبدالله الانصارى :
    يا جابر، قوام الدين و الدنيا باربعه : عالم يستعمل علمه ، و جاهل لايستنكف ان يتعلم و جواد لا يبخل بمعروفه ، و فقير لا يبيع آخرته بدنياه ، فاذا ضيع العالم علمه ، فاذا ضيع العالم علمه استنكف الجاهل ان يتعلم ، و اذا بخل الغنى بمعروفه باع الفقير آ خرته بدنياه .
    يا جابر، من كثرت نعمه الله عليه ، كثرت حوائج الناس اليه ، فمن قام بما يجب لله فيها عرض نعمه الله لدوا مها، و من ضيع ما يجب لله فيها عرض نعمته لزوالها. (235)
    و آن حضرت به جابر بن عبدالله انصارى فرمود:
    اى جابر، پايدارى دين و دنيا به چهار چيز وابسته است : دانايى كه دانش خود را به كار بندد و نادانى كه از آموختن سرباز نزند و بخشنده اى كه در بخشش خود بخل نورزد، و درويشى كه آخرت خود را به دنياى خويش نفروشد، و هر گاه عالم ، علم خود را تباه سازد، نادان از آموختن سرباز مى زند و هر گاه توانگر در بخشش ‍ مال خود بخل بورزد، درويش ‍ آخرت خود را به دنيايش ‍ مى فروشد.
    اى جابر، هر كس نعمت خدا بر فزون شود، نيازهاى مردم بر او فزونى مى يابد و هر كس به آن چه خداوند در نعمت او واجب فرموده است قيام كند، خداوند نعمتش را براى او پايدار فرمايد، و هر كس آن چه را خداوند در نعمت او واجب فرموده است تباه سازد خداوند نعمتش را به زوال كشاند.
    (379)
    و ابن روى جرير الطيرى فى تاريخه ، عن عبدالرحمن بن ابى ليلى الفقيه ، و كان ممن خرج لقتال الحجاج مع ابن الاشعث ، انه قال فيما كان يحض به الناس ‍ على الجهاد: انى سمعت عليا رفع الله درجته فى الصالحين ، و اثابه ثواب الشهداء و الصديق ، يقول يوم لقينا اهل الشام :
    ايها المومنون ، انه من راى عدوانا يعمل به ، و منكرا يدعى اليه ، فانكره بقلبه فقد سلم و برى و من انكره بلسانه فقد اجر، و هو افضل من صاحبه ، و من انكره بالسيف لتكون كلمه الله هى العليا و كلمه الظالمين هى السفلى ، فذلك الذى اصاب سبيل الهدى ، و قام على الطريق ، و نور فى قلبه اليقين . (236)
    ابن جرير طبرى در تاريخ خود از عبدالرحمان بن ابى ليلى فقيه (237) چنين آورده است : عبدالرحمان از كسانى بود كه همراه ابن اشعث براى جنگ با حجاج بيرون آمده بود، او ضمن سخنانى كه در تشويق مردم به جهاد مى گفت : چنين اظهار داشت : روز رويارويى ما با مردم شام ، از على كه خداوند درجه او را ميان صالحان برتر كناد و ثواب شهيدان و صديقان به او ارزانى دارد شنيدم كه چنين مى فرمود:
    اى مومنان ! هر كس ببيند ستم مى شود و به كار منكر فرا مى خوانند و با دل خود آن را نپسندد به سلامت مانده و از گناه برى است ، و هر كس كه آن را به زبان انكار كند همانا كه پاداش ‍ داده شده است و از دوست خود - كه فقط در دل آن را ناپسند شمرده است - برتر است ، و هر كس با شمشير به انكار آن بر خيزد تا كلام خدا برتر و سخن ستمگران پست گردد، او همان كسى است كه به راه هدايت رسيده و بر آن ايستاده است و پرتو يقين در دل او تابان مى شود.
    درباره نهى از منكر پيش از اين گفته شد و زودى مطالب ديگرى هم در اين باره مى آوريم ، نهى از منكر در دوره جاهلى هم ميان اعراب معمول بوده است ، آن چنان كه قريش پيمان معروف حلف الفضول را به همين منظور منعقد كردند و قبايلى سوگند خوردند و هم پيمان شدند كه باى هميشه ظالم را از ستم باز دارند و ستمديده را يارى دهند و حق او بستانند و ما آن را در مباحث گذشته آورديم .
    (380)
    و قال عليه السلام فى كلام له غير هذا يجرى هذا لمجرى :
    فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه ، فذلك المستكمل لخصال الخير؛ و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده ، فذلك متمسك بخصلتين من خصال الخير و مضنيع خصله ، و منهم المنكر بقلبه ، و التارك بيده و لسانه ، فذاك الذى ضيع اشرف الخصلتين من الثلاث ، و تمسك بواحده ، و منهم تارك لانكار المنكر بلسانه و قلبه ويده ، فذلك ميت الاحياء؛ و ما اعمال البر كلها و الجهاد فى سبيل الله عند الامر بالمعروف و النهى عن المنكر الا كنفثه فى بحر لجى ، و ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لايقربان من اجل ، و لا ينقصان من رزق ، و افضل من ذلك كله كلمه عدل عند امام جائر.(238)
    و آن حضرت در گفتار ديگرى كه در همين زمينه است ، چنين فرموده است : برخى از مردم كار ناپسندرا با دست و دل و زبان خود ناپسند مى دارند، چنين كسى خصلتهاى پسنديده را به كمال رسانده است ، برخى از ايشان با زبان و دل آن را ناپسند مى شمرند ولى با دست اقدامى نمى كنند، چنين كس بدو خصلت از خصال خير را گرفته است و يك خصلت را تباه ساخته است ، برخى آن را با دل خويش ناپسند مى شمرد و دست و زبان را به كار نمى برد، چنين كسى دو خصلتى را كه شريف تر است از آن سه خصلت رها كرده است و فقط به يك خصلت پرداخته است ، برخى آن را با دل و دست و زبان رها ساخته است ، چنين كسى مرده زندگان است . تمام كارهاى خير و جهاد در راه خدا در قبال امر به معروف و نهى از منكر چون دميدنى است بر درياى پهناور موج انگيز، و همانا كه امر به معروف و نهى از منكر را نزديك مى سازد و نه روزى را مى كاهد و برتر از همه اينها سخن عدالت است كه پيش روى حاكم ستمگر گفته شود.
    ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره اى از لغات مى گويد: پيش از اين درباره امر به معروف و نهى از منكر كه به نظر ياران معتزلى ما يكى از اصول پنجگانه است ، سخن گفتيم و گفتن سخن عدل پيش حاكم ستمگر نظير سخنانى است كه از زيد بن ارقم روايت شده است كه چون سر امام حسين عليه السلام را پيش ‍ عبيدالله بن زياد - و گفته شده است پيش يزيد بن معاويه - آوردند و او ديد كه با چوبدستى خود به دندانهاى پيشين آن حضرت مى زند، گفت : هان ! بس ‍ كن و دست بردار كه چه بسيار ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را مى بوسد.
    ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل درباره بيان خلاصه اقوال معتزله در مورد امر به معروف و نهى از منكر ايراد كرده است كه چون بحث كلامى و فقهى است و بر طبق نظر معتزله موضوع را بررسى كرده است ، خارج از موضوع كار اين بنده است .
    (381)
    و روى ابوحنيفه (239) قال : سمعت اميرالمؤ منين عليه السلام يقول :
    ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد، الجهاد بايديكم ، ثم بالسنتكم ، فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا، قلب فجعل اعلاه اسفله ، و اسفله اعلاه . . (240)
    ابوجحيفه گويد، از اميرالمؤ منين عليه السلام شيندم مى فرمود:
    نخستين مرحله از جهاد كه از آن باز مى مانيد، جهاد با دستهايتان خواهد بود و سپس به زبانهايتان پس از آن دلهايتان و آن كه با دل كار پسنديده را پسنديده و كار ناپسند را زشت نشمرد سرشت او دگرگون مى گردد، فرازش ‍ نشيب و نشيب او فراز مى شود.
    (382) همانا حق سنگين گوارا و باطل سبك ناگوار - وبازاى - است
    ان الحلق ثقيل مرى ، و ان الباطل خفيف وبى . (241)
    همانا حق سنگين گوارا و باطل سبك ناگوار - وبازاى - است .
    ابن ابى الحديد ضمن توضيح صرفى برخى از لغات اين سخن چنين مى گويد: مقصود على عليه السلام اين است كه حق اگر چه سنگين است ولى فرجامش ‍ پسنديده است و سرانجامش ‍ مطلوب و باطل هر چند سبك است فرجامش ناپسند و سرانجامش نكوهيده است . هيچ يك از شما نبايد شيرينى باطل را بر كار خود بار كند كه در لذت اندك زودگذرى كه از پى آن زيانهاى گران آخرتى باشد خيرى نيست و هيچ يك از شما را سنگينى حق از آن باز ندارد كه تحمل آن فرجام پسنديده دارد، همان گونه كه بيمار چون لذت بهبود و سلامت را احساس كند، آشاميدن داروى تلخ را ستايش ‍ مى كند.
    (383)
    لا تامنن على خير هذه الامه عذاب الله ، لقوله سبحانه و تعالى : فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون (242) و لا تياسن لشر هذه الامه من روح الله تعالى ، انه لايياس من روح الله الا القوم الكافرون . (243). (244)
    بر نيكوترين افراد اين امت از عذاب خدا ايمن مباش كه خداى سبحان و متعال فرموده است : از كيفر خدا، ايمن نيستند مگر زيان كاران . و براى بدترين فرد اين امت از رحمت خدا نوميد مشو كه همانا از رحمت خدا نوميد نباشند جز كافران .
    اين سخنى است كه شايسته است كه آن را بدين گونه معنى كرد كه على عليه السلام از قضاوت قطعى درباره اشخاص به ويژه در غيبت ايشان منع فرموده است و براى هيچ كس جايز نيست كه بگويد: فلان كس ‍ رستگار است و بهشت بر او واجب شده است و فلان كس ‍ هلاك گرديده و دوزخى است ، و اين سخن حق است ، زيرا در مورد اعمال پسنديده نمى توان گفت به طور قطع انجام دهنده آن اهل بهشت است ، مگر اينكه عاقبت به خير باشد، در مورد اعمال نكوهيده هم همين گونه است مگر اينكه مرتكب آن بر همان حال بميرد.
    (384)
    البخيل جامع لمساوى ء العيوب ، و هو زمام يقاد به الى كل سوء. (245)
    بخل جمع آوردنده براى بديهاى همه عيوب است و لگامى است كه به سوى هر بدى مى كشاند.
    درباره بخل و تنگ چشمى پيش ‍ از اين سخن گفته شد و اينك مطالب ديگرى در اين باره مى آوريم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : جود درختى از درختهاى بهشت است ، هر كس يكى از شاخه هاى آن را در دست بگيرد او را به بهشت مى رساند؛ و بخل درختى از درختهاى دوزخ است ، هر كس ‍ يكى از شاخه هاى آن را در دست بگيرد او را به دوزخ مى رساند.
    و همان حضرت فرمود است : چه دردى بدتر از بخل است .
    و خداوند سبحان فرموده است : هر كس از بخل نفس خويش ‍ نگه داشته شود همانا كه آنان رستگاران هستند. (246)، و از شرافت جود اين است كه خداوند آن را با ايمان قرين ساخته و شخص بخشيده را اهل فلاح دانسته و در آغاز سوره بقره فرموده است :
    كسانى كه به غيبت ايمان آورده اند و نماز را بر پا مى دارند و از آن چه به ايشان روزى كرده ايم انفاق مى كنند... آنان رستگاران هستند.
    و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : هرگز ايمان و بخل در دلى جمع نمى شود.
    گفته اند: جود فقط در مورد جود خداوندى به كار مى رود كه خالى از هر خواسته و غرض است و كسى كه به خواسته و غرضى جود مى كند و به عنوان مثل ستايش را دوست مى دارد و به آن منظور جود مى كند، تاجرى است كه چيزى را مى دهد تا چيز ديگرى را بستاند.
    (385)
    يا بن آدم ، الرزق رزقان : رزق تطلبه و رزق يطلبك ، فان لم تاته اتاك ، فلا تحمل هم سنتك على هم يومك ؛ كفاك كل يوم على مافيه ، فان تكن السنه من عمرك فان الله تعالى سيوتيك فى كل غد جديد ما قسم لك ، و ان لم تكن السنه من عمرك ، فما تصنع بالهم فيما ليس لك ، و لم يسبقك الى رزقك طالب ، و لن يغلبك عليه غالب ، و لن يبطى عنك ما قد قدر لك .
    قال : و قد مضى هذا لكلام فيما تقدم من هذا الباب ، الا انه هاهنا اوضح و اشرح ، فذالك كررناه على القاعده المقرره فى اول هذا الكتاب . (247)
    اى پسر آدمى ، روزى دوگونه است : يكى آنكه تو در جستجوى آنى و روزى اى كه آن را در جستجوى توست و اگر تو به سوى آن نروى ، آن به سوى تو خواهد آمد، پس اندوه سال خود بر اندوه روز خويش منه مه روزى هر روز تو را بس است ، اگر آن سال در شمار عمر تو باشد، خداى متعال در هر فردايى آن چه را كه روزى تو باشد به تو مى رساند و اگر آن سال از عمر تو نباشد با اندوهى كه از آن تو نيست چه مى كنى ، و در آن چه كه روزى تو ست هيچ خواهنده اى پيشى نمى گيرد و هيچ چيره گرى بر آن چيره نخواهد شد، و آن چه براى تو مقدر شده باشد، تاخير نخواهد پذيرفت .
    سيد رضى گويد: سخن در اين زمينه در مطالب كتاب كه از اين دست بود گذشت ، جز اينكه در اين جا آن سخن واضح تر و گسترده تر است و بدين سبب طبق قاعده اى كه در آغاز اين كتاب گفتيم ، آن را تكرار كرديم .
    ابن ابى الحديد مى گويد: درباره معانى اين فصل پيش از اين سخن گفته شد، و روايت است كه گروهى پيش جنيد رفتند و از او براى جستجوى روزى اجازه خواستند. گفت : اگر مى دانيد روزى شما كجاست ، آن را جستجو كنيد. گفتند: از پيشگاه خداوند متعال آن را مسالت مى كنيم ، گفت : اگر مى دانيد كه خداوند شما را فراموش كرده است به يادش آوريد، گفتند: به خانه اى مى رويم و توكل مى كنيم و منتظر مى مانيم كه چه خواهد شد، گفت : توكل به تجربه خود شك و ترديد است . گفتند: چاره چيست ؟ گفت : چاره در ترك چاره است . و روايت است كه مردى پيوسته بر در خانه عمر بود، آن چنان كه عمر از او دلتنگ شد و گفت : اى فلان آيا به سوى خداوند متعال هجرت كرده اى يا به خانه عمر؟ برو قرآن بياموز كه به زودى تو را از خانه و عمر بى نياز مى سازد. آن مرد برفت و مدتى غايب بود تا آنكه عمر سراغ او را گرفت . معلوم شد در گوشه اى سر گرم عبادت است . عمر پيش او آمد و گفت : مشتاق تو شدم ، چه چيزى تو را از ما بازداشته است ؟ گفت : قرآن خواندم و مرا از عمر و آل عمر بى نياز ساخت . عمر گفت : خدايت رحمت كناد چه در آن يافتى ؟ گفت : اين آه كه مى فرمايد: روزى شما و آن چه وعده كرده مى شويد در آسمان است . (248) گفتم روزى من در آسمان است و مكن آن را در زمين مى جويم . به بد مردى كه منك . عمر گريست و گفت : راست گفتى . و پس از آن به ديدارش ‍ مى آمد و كنارش مى نشست .
    (386)بسا كس كه آغاز روزى را ديد و آن را را به پايان نرساند و چه بسا كس كه درآغاز شب بر او رشك بردند و در پايان آن شب بانگ مويه گران بر او خاست
    رب مستقبل يوما بمستدبره ، و مغبوط فى اول ليله قامت بواكيه فى آخره . (249)
    بسا كس كه آغاز روزى را ديد و آن را را به پايان نرساند و چه بسا كس كه در آغاز شب بر او رشك بردند و در پايان آن شب بانگ مويه گران بر او خاست .
    نظير اين گفته شاعر كه چنين سروده است :
    اى خفته در شب كه به آغاز آن شادمانى ، حوادث گاه به هنگام سحر فرا مى رسد. و يا اين بيت : شبى آرام تو را فريب ندهد كه سحرگاه مرگها را فرا مى رساند.
    (387)
    الكلام وثاقك ، ما لم تتكلم به ، فاذا تلكمت به صرت فى وثاقه ، فاحزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فرب كلمه سلبت نعمه . (250)
    سخن تا آن را نگفته اى در بند توست چون اتا: را بر زبان آوردى ، تو در بند آن مى شوى ، پس زبانت را اندوخته دار، همان گونه كه سيم و زر خويش را اندوخته مى دارى ، چه بسيار سخن كه نعمتى را ربود.
    درباره ، ستايش خاموشى و نكوهش سخن گفتن پيش از اين سخن گفته شد، و گفته شده است : خيرى در زندگى نيست مگر براى خاموشى كه سخن بشنود و فراگيرد يا آنكه سخنگويى پسنديده باشد.
    به حذيقه گفته شد: مدت زندانى بودن زبانت را به دراز كشاندى ، گفت : آرى كه اگر آزاد شود، از او ايمن نيستم .
    و يكى از امثال عرب اين است كه چه بسيار كلمه اى كه مى گويد مرا واگذار، و گوينده اصل اين ضرب المثل چنين بوده است كه يكى از پادشاهان حيره به يكى از بندگان خود بدگمان شده بود. روزى بر روى تپه اى سرگرم شكار بود، يارانش برگرد او فرو آمدند و گفتگو مى كردند. همان شخص كه پادشاه به او بدگمان شده بود، گفت : فكر مى كنيد اگر كسى را بالاى اين تپه بكشند، خونش به پايين تپه مى رسد؟ پادشاه بدون معطلى گفت : برخيزيد او را بكشيد تا ببينيم . و او را كشتند. پادشاه گفت : چه بسيار كلمه اى كه مى گويد مرا واگذار. (251)
    اكثم بن صيفى مى گفته است : از گرامى داشتن آدمى خويشتن را اين است كه به هر چه مى داند، زبان نگشايد.
    گروهى از اعراب با يكديگر گفتگو مى كردند مردى از قبيله باهله ميان ايشان خاموش نشسته بود، گفتند: اين كه شما به زبان بسته مشهوريد بر حق است . گفت : آرى مگر نمى دانيد. زبان مرد براى ديگرى و گوش او براى خودش هست .
    (388)
    لا تقل ما لا تعلم ؛ بل لا تقل كل ما تعلم ، فان الله سبحانه قد فرض على جوراحك كلها فرائض يحتج بها عليك يو م القيامه . (252)
    چيزى را كه نمى دانى مگو، بلكه همه چيزهايى را هم كه مى دانى مگو، كه خداوند بر اندامهاى تو چيزهايى را واجب فرموده است و روز قيامت بر آنها بر تو حجت خواهد آورد.
    (389)
    احذر ان يراك الله عند معصيته ؛ و يفقدك عند طاعته ، فتكون من الخاسرين ، فاذا قويت فاقو على طاعه الله ، و اذا ضعفت فاضعف عن معصيته الله . (253)
    بپرهيز از اينكه خداوندت در معصيت خويش بيند و در فرمانبردارى خود نيابدت و از جمله زيان كارى باشى ، اگر نيرومند شوى ، بر طاعت خدا نيرومند باش و چون ناتوان شوى ، ناتوانى خويش را در معصيت او به كار بند.
    (390)
    الركون الى الدنيا مع ما تعاين منها جهل ، و التقصير فى حسن العمل اذا وثقت بالثواب عليه غبن ، و الطمانينه الى كل احد قبل الاختبار له عجز.(254)
    گرايش به دنيا با آن چه كه از آن مى بينى نادانى است و هر گاه به پاداش اعتماد دارى كوتاهى در كار نيك مايه زيان است ، و اطمينان كردن به هر كس پيش از آزمودنش ناتوانى است - كار مردم ناتوان است .
    در مورد دنيا و حماقت كسى كه بدان گرايش مى سابد آن هم با ديدن مكر و بى وفايى و پيمان شكنى و عشق كشى آن پيش از اين سخن گفته شد. شك نيست كه زيان بلكه بزرگترين زيان كوتاهى كردن در فرمانبردارى از خداوند است ، آن هم با يقينى كه به پاداش باشد. اطمينان به كسى هم كه شناخته و آزموده نشده است . عجز و ناتوانى در عقل انديشه است . اطمينان به مردم با تجربه و آزمون چنان است كه مى بينى تا چه رسد به نيازمودن و تجربه نكردن .
    (391)از جمله خوارى دنيا در نظر خداوند اين است كه جز در آن از خداوند نافرمانى نمىشود، و جز با ترك و وانهادن دنيا به آن چه پيش خداوند است دست يافته نمى شود
    من هوان الدنيا على الله انه لايعصى الا فيها. و لاينال ما عنده الا بتركها. (255)
    از جمله خوارى دنيا در نظر خداوند اين است كه جز در آن از خداوند نافرمانى نمى شود، و جز با ترك و وانهادن دنيا به آن چه پيش خداوند است دست يافته نمى شود .
    ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را غزالى در كتاب احياء علوم الدين به ابوالدرداء نسبت داده است و صحيح اين است كه اين سخن على عليه السلام است ، و اين موضوع را شيخ ما ابوعثمان جاحظ در چند جا از كتابهاى خود آورده است و او به سخن مردان بزرگ آشناتر از غزالى است . درباره دنيا و پستى و زبونى خردمندان از آن و برحذر داشتن از آن پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شد و اينك مطالب ديگرى مى آوريم .
    در يكى از كتابهاى قديمى الهى آمده است كه دنيا مايه غنيمت زيركان و غفلت نادانان است كه تا از آن بيرون نروند، آن را نمى شناسند و آن گاه مسالت مى كنند كه - براى انجام دادن كارهاى نيكو - به آن برگردانده شوند و برگردانده نمى شوند.
    يكى از عارفان گفته است : هر كس دنيا را از خداوند متعال مسالت كند، طولانى بودن توقف خود را براى حساب پس دادن در پيشگاه او مسالت كرده است .
    حسن بصرى گفته است : جان آدمى از دنيا جز با سه اندوه بيرون نمى رود، اندوه آن كه از چيزهايى كه جمع كرده است ، سير نشده است و آن چه را كه آرزو داشته است ، در نيافته است و براى آن چه در پيش دارد، زاد و توشه فراهم نساخته است .
    در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گوسپند مرده اى گذشت و به ياران فرمود: آيا اين ميش مرده را در نظر صاحبش خوار زبون مى بينيد؟ گفتند: آرى و از بى ارزشى آن اين است كه آن را كنارى افكنده اند. فرمود: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست كه دنيا در نظر خداوند زبون تر و بى ارزش تر از اين لاشه است و اگر دنيا در نظر خداوند به اندازه بال پشه اى ارزش ‍ مى داشت به هيچ كافرى جرعه آبى از آن نمى آشاماند.
    و همان حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد، فرموده است : دنيا زندان مومن و بهشت كافر است . و فرموده است : هر كس دنياى خويش را دوست بدارد به رستاخيز خود زيان زده است و هر كس آخرت خويش را دوست بدارد به دنياى خويش ‍ زيان رسانده است ، اينك آن چه را كه جاويد است بر آنچه فانى است بر گزينيد.
    و فرموده است : دنيا نفرين شده است و هر چه در آن است جز آن چه براى خداوند است نيز نفرين شده است . و فرموده است : دوستى دنيا سرمايه همه گناهان است .
    زيد بن ارقم گفته است : روزى پيش ابوبكر بوديم ، آشاميدنى خواست ، براى او آبى آميخته با عسل آوردند. همين كه آن را نزديك دهان خود برد چندان گريست كه حاضران هم گريستند. حاضران ساكت شدند و او همچنان مى گريست ، سرانجام دوباره خواست آن را بياشامد باز شروع به گريستن كرد تا آنجا كه حاضران پنداشتند نمى توانند از او سوال كنند كه چرا مى گريد. پس از اينكه چشمهايش را پاك كرد، گفتند: اى خليفه رسول خدا! سبب گريه ات چيست ؟ گفت : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و ديدم با دست خود چيزى را از خود دور مى كند و من چيزى نمى ديدم . گفتم : اى رسول خدا چه چيزى را از خود مى رانى ؟ فرمود: دنيا در نظرم آمد و به او گفتم از من دور شو، دور شد و گفت : اگر تو از چنگ من مى گريزى ، كسانى كه پس از تو خواهند بود از چنگ من نخواهد گريخت .
    و آن حضرت فرموده است : اى شگفتا و تمام شگفتى از كسى كه سراى جاودان را تصديق مى كند و در عين حال براى سراى فريب - اين جهان - كار و كوشش ‍ مى كند.
    از سخنان عيسى عليه السلام است كه فرموده است : دنيا را ارباب خود مگيريد كه شما را برده خود مى سازد، گنجينه خود را پيش كسى اندوخته كنيد كه آن را تباه نمى كند، صاحب گنجينه هاى دنيا از هر آفتى بر آن بيمناك است و حال آن كه صاحب گنجينه آخرت را ترس و بيمى بر آن نيست .
    (392)
    من ابطا به عمله ، لم يسرع به نسبه . (256)
    و فى روايه اخرى : من فاته حسب نفسه ، لم ينفعه حسب آبائه .
    آن را كه كردار خودش به جايى نرساند، نسبش او را پيش نخواهد برد.
    در روايت ديگرى به اين صورت است : هر كس گهر خويش را از دست دهد، تبار نياكانش او را سودى نخواهد رساند.
    نظير اين سخن گذشت ما آن چه داشتيم آنجا گفتيم . شاعرى گفته است :
    اگر به نياكان والاگهر افتخار مى كنى هر چند راست مى گويى ولى چه بد فرزندى پديد آورده اند.
    و گفته شده است : نادان تر مردم كسى است كه به استخوانهاى پوسيده ببالد و به سده هاى سپرى شده افتخار ورزد و به روزگاران گذشته تكيه و توكل كند.
    جعفر بن يحيى برمكى مى گفته است : كسى كه به استخوانها ببالد از افراد كريم و گرامى نيست .
    فضل بن ربيع گفته است : براى مرد همين ننگ بسنده است كه به غير خود ببالد.
    هارون الرشيد گفته است ؛ آن كس ‍ كه به نياكان خود مى بالد براى خويش بانگ ناتوانى برداشته است و در مورد همت خود اقرار به پستى كرده است :
    عبدالله بن جعفر در اين مورد چنين سروده است :
    هر چند تبار و حسب ما گرامى است چنان نيستم كه روزى بر نياكان خود بباليم ، همان گونه كه نياكان ما بناى شرف برپا مى كردند، ما هم بناى شرف مى نهيم و همچون ايشان كار مى كنيم .
    يكى از آنان كه از لحاظ نياكان شريف بود به كسى كه خود شريف بود، باليد.
    آن كه خود شريف بود، گفت : شرف خاندان تو به تو پايان يافته است و شرف خاندان من از من آغاز شده است و ميان آغاز و پايان فاصله بسيار است .
    به شريفى بى ادب گفته شد، شرف تو به پدرت از ديگرى است و شرف تو به خودت از آن توست ، ميان آن چه كه از تو و از ديگران است فرق بگذار و به شرف نسب شاد مباش كه فروتر از شرف ادب است .
    (393)هر كه چيزى را جويد به آن يا برخى از آن خواهد رسيد
    من طلب شياء ناله او بعضه . (257)
    هر كه چيزى را جويد به آن يا برخى از آن خواهد رسيد .
    نظير اين گفتار اعراب است كه گفته اند: هر كه چيزى را جويد و كوشش كند مى يابد.
    (394)
    ما خير بخير بعده النار، و ما شر بشر بعده الجنه ؛ و كل نعيم دون الجنه محقور، و كل بلاء دون النار عافيه . (258)
    خبرى كه آتش دوزخ از پى آن بود، خير نيست ، و شرى كه بهشت از پى آن باشد، شر نيست ، و هر نعمتى در قبال بهشت خوار و اندك است و هر بلايى در قبال آتش عافيت است .
    (395)
    الا و ان من البلاء الفاقه ، و اشد من الفاقه مرض ‍ البدن ، و اشد من مرض البدن مرض القلب ؛ الا و ان من النعم سعه المال ، و افضل من سعه المال صحه البدن ، و افضل من صحه البدن تقوى القلب . (259)
    بدانيد كه از جمله گرفتاريها درويشى است و سخت تر از درويشى بيمارى تن است و سخت تر از بيمارى تن ، بيمارى دل است ، هان ! كه از نعمتها، گشايش مالى است و برتر از گشايش مال ، سلامت بدن است و برتر از سلامت بدن ، پرهيزگارى دل است .
    مقصود از بيمارى و صحت دل پرهيزگارى بودن و ضد آن است .

  4. #144
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (396)
    للمومن ثلاث ساعات : فساعه يناجى فيها ربه ، و ساعه يرم فيها معايشه ، و ساعه يخلى فيها بين نفسه و بين لذتها يحل و يجمل ؛ و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الا فى ثلاث : مرمه لمعاش ، او خطوه فى معاد، و او لذه فى غير محرم . (260)
    مومن را سه ساعت است : ساعتى كه در آن با خداى خويش ‍ مناجات كند و ساعتى كه كارهاى زندگى خويش را به صلاح آورد، و ساعتى كه واگذارد ميان خود نفس خويش را در لذتهاى حلال و پسنديده ؛ و عاقل نشايد كه آهنگ كارى جز اين سه كار كند: مرمت امور زندگى يا گام برداشتن در راه آخرت ، يا لذت بردن از چيز غير حرام .
    شيخ ما ابوعلى كه خدايش ‍ رحمت كناد، ساعات شبانه روز خو را بدين گونه كه براى تو شرح مى دهم مى گذارند: هنگامى كه هنوز ستارگان در آسمان مى درخشيد نماز مى گزارد و سپس در محراب خود تا اندكى پس از طلوع خورشيد مى نشست و ذكر و تسبيح مى گفت . پس از آن تا بر آمدن روز به بحث و گفتگو با شاگردان مى پرداخت . آن گاه بر مى خاست و نماز نافله مى گزارد و دوباره مى نشست و درس را با شاگردان خويش دنبال مى گرفت تا براى ظهر اذان گفته مى شد. نماز ظهر و نافله هاى آن را مى گزارد، آن گاه به خانه و پيش ‍ زنت خود مى رفت و امر خانه را مرتب مى ساخت و كارهاى افراد خانواده اش را رسيدگى مى كرد. سپس براى نماز عصر بيرون مى آمد و آن را با نافله هاى عصر مى گزارد و تا هنگام نماز مغروب با شاگردان مى نشست و پس از گزاردن نماز مغر و عشا تا يك سوم از شب گذشته به تلاوت قرآن مى پرداخت . ثلث ميانى شب را مى خفت و ثلث آخر شب را تا طلوع صبح به نماز گزاردن مى گذارد.
    (397)
    ازهد فى الدنيا يبصرك الله عوراتها و و لاتغفل فلست بمغفول عنك . . (261)
    در ميان زاهد و بى رغبت باش ‍ تا خداوند عيبهاى آن را به تو فرا نمايد و غافل مباش كه از تو غفلت نمى شود.
    جمله اول را شرط و جمله و دوم را جواب و جزاى شرط قرار داده است و اين سخنى بر حق است كه رغبت كننده به دنيا، عاشق آن است عاشق ، عيب معشوق خود را نمى بيند، آن چنان كه شاعر (262) چنين سروده است :
    چشم رضا از هر عيبى چشم پوش است ولى چشم خشم نكوهيده ها را آشكار مى سازد.
    و چون به دنيا بى رغبت شود، آن را خوش نمى دارد و در آن صورت به چشم خويش عيبهاى دنيا را مى بيند نه به طريق نقل ديگران .
    (398)سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش ‍ نهان است
    تكلموا تعرفوا، فان المرء مخبوء تحت لسانه . (263)
    سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش نهان است .
    اين يكى ديگر از سخنان آن حضرت است كه نمى توان ارزش ‍ و بهاى آن را تعيين كرد، و همين معنى را مردم ميان خود متداول ساخته و به كار برده اند. يحيى بن خالد مى گفته است : هيچ كس ‍ كنار من ننشست مگر آن كه هيبت او را داشتم تا هنگامى كه سخن گفت و چون سخن گفت آن هيبت فزونى يا كاستى پذيرفت . شاعر چنين سروده است : زبان جوانمرد نيمى از شخصيت او و نيمه ديگرش دل او ست ، و چيزى جز گوشت و خون از او باقى نمى ماند. (264)
    (399)مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و رايحه اش سخت و معطر ودل انگيز است
    نعم الطيب المسك ، خفيف محمله ، عطر ريحه . (265)
    مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و رايحه اش سخت و معطر و دل انگيز است .
    ابن ابى الحديد به جاى شرح اين سخن ، فصلى در اخبار و احاديث وارد شده در فضليت مشك و بوى خوش در يازده صحفه آورده است كه به ترجمه برخى از آن بسنده مى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فراوان مشك و ديگر انواع عطر را به كار مى برد و در خبر صحيح از آن حضرت نقل شده است كه فرموده است : سه چيز از دنياى شما براى من دوست داشتنى است . بوى خوش ، زنان و نماز و روشنى چشم من در نماز است .
    همين سخن اميرالمؤ منين هم به صورت مرفوع و نظير آن به گونه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است : مشك را هرگز رد مكنيد كه سبك بار و بسيار خوشبو است .
    در حديث مرفوع ديگرى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله سرگرم بيعت گرفتن از قومى بو كه در كف دست يكى از ايشان نشانه مشك آميخته با زعفران ديد. با سرانگشتان خود با او بيعت كرد و فرمود: بهترين عطر براى مردان عطرى است كه بويش آشكار و رنگش پوشيده باشد و بهترين عطرى است كه رنگش آشكار و بويش اندك و پوشيده باشد.
    انس بن مالك گويد: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه ما آمد و خواب قيلوله فرمود. تابستان و هوا گرم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خواب بود عرق آن حضرت را در شيشه جمع مى كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله بيدار شد و فرمود: ام سليم ! چه مى كنى ؟ گفت : عرق بدن شما را كه از خوشبوترين عطرها خوشبوتر است با عطر خود مى آميزيم و با آن به قصد تبرك ، فرزندان و كودكان خود را معطر مى سازيم . فرمود: نيكو كردى .
    گويند: سبب آنكه به مشك غاليه مى گويند، اين است كه عبدالله بن جعفر به معاويه شيشه اى مشك اهدا كرد. معاويه پرسيد: براى فراهم كردن چنين مشكى چه قدر هزينه كرده است ، عبدالله مبلغى را گفت . معاويه گفت : اين سخت گران - غالبه - است ، و از آن هنگام به غاليه معروف شد.
    ابوقلابه روايت مى كند كه عبدالله بن مسعود هر گاه از خانه به مسجد مى رفته است ، همه رهگذران از بوى خوشى كه ميان راه احساس مى كردند، مى فهميدند كه از آن راه گذشته است .
    تميم دارى حله اى را به هشتصد درم خريده بود، مشكى گرانبها هم فراهم آورده بود. چون شبها نماز شب بر مى خاست آن حله را مى پوشيد و از آن مشك به خود مى ماليد.
    هارون الرشيد مى خواست در انطاكيه بماند، پيرمردى از مردم آن شهر گفت : اين جا براى تو مناسب نيست كه مشك گرانبها در اين شهر فاسد مى شود و نمى توان از آن بهره برد، شمشير و سلاح هم در آن زنگ مى زند.
    و در حديث مرفوع آمده است : كنيزكان خدا - بانوان - را از آمدن به مساجد خدا منع مكنيد و البته بايد بدون استعمال بوى خوش به به مسجد آيند.
    گويند: مردى كاغذى پيدا كرد كه بر آن نام خدا نوشته بود، آن را برداشت و با درهمى كه داشت عطر خريد و آن كاغذ را معطر ساخت . در خواب ديد سروشى مى گويد: همان گونه كه نام مرا عطر آگين ساختى ، ياد تو را عطر آگين مى سازم .
    ابن ابى الحديد سپس مطلبى درباره مشك و عنبر و عود و كافور و چگونگى به دست آمدن و آماده سازى و انواع آنها و داستانهايى از تاثير بوى مشك آورده است و كسانى كه بخواهند مى توانيد به آن مراجعه فرمايند.
    (400)
    ضع فخرك ، و احطط كبرك ، و اذكر قبرك (266)
    فخر فروشى خود كنار بگذار، كبر خود را از سر به درآر و گور خود را فرا ياد آر.
    درباره كبر و فخر و خودپسندى پيش از اين سخن گفته شد. ابن ابى الحديد نمونه هاى ديگرى از آن چه در نكوهش فخر و به خود باليدن گفته شده است آورده است كه به ترجمه پاره اى از آن بسنده مى شود.
    از جمله سفارشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام اين است كه هيچ درويشى دشوارتر از نادانى نيست و هيچ غربت و تنهايى بدتر از به خود شيفتگى نيست .
    به حكيمى گفته شد: آن چيزى كه اگر حق هم باشد، گفتن آن نكوهيده است چيست ؟ گفت : فخر كردن .
    مردى به يكى از پسران ابوموسى اشعرى كه در راه رفتن خود مى خراميد، نگريست و گفت : راه رفتن اين را مى بينيد؟ گويى پدر او عمروعاص را گول زده است ؟ فرزدق هم شنيد كه ابوبرده اشعرى مى گويد: چرا بر خود نبالم كه من پسر يكى از دو داورم . فرزدق گفت : يكى از آن دو احمق و ديگرى فاسق بود، پسر هر كدام كه مى خواهى باش !
    پيامبر صلى الله عليه و آله به ابودجانه نگريست كه ميان دو صف لشكرها مى خراميد و با ناز حركت مى كرد، فرمود: اين گونه راه رفتن را خداوند جز در چنين جايى خوش نمى دارد.
    چون اين سخن معاويه كه گفته بود اگر هاشمى بخشنده و اموى بربار و عوامى شجاع و مخزومى به خود بالنده نباشند، به نياكان خود شبيه نيستند، به اطلاع حسن بن على عليه السلام رسيد، فرمود: به خدا سوگند در اين سخن خود نيت خير نداشته است ، بلكه خواسته است بنى هاشم با اين وصفى كه از ايشان كرده است ، آن چه در دست دارند ببخشند و نيازمند او شوند، و بنى عوام دلير گردند و خود را به كشتن دهند و بنى مخزوم با ناز و غرور مورد نفرت قرار گيرند و بنى اميه بردبارى كنند تا مردم ايشان را دوست بدارند.
    (401)
    خذ من الدنيا ما اتاك ، و تول عما تولى عنك ، فان انت لم تفعل فاجمل فى الطلب . (267)
    آنچه از دنيا به تو رسيد، بستان و از آن چه به تو پشت كند، روى بگردان و اگر چنين نمى توانى ، بارى به صورت پسنديده طلب و جستجو كن .
    گفته شده است دنيا را همچون وامدار بد حساب فرض كن ، هر چه از آن به دست مى آيد بگير و از آن چه خوددارى كرد، اندوهگين مباش جمله آخر اين سخن مقتبس از حديث نبوى است كه فرموده است : هرگز نمى ميرد تا روزى خود را به كمال دريابد، پس در طلب روزى پسنديده عمل كنيد.
    به يكى از حكيمان گفته شد: توانگرى در چيست ؟ گفت : كمى تمناى تو و خشنودى به آن چه تو را بسنده باشد.
    (402)بسا سخن كه از حمله كارگرتر است
    رب قول ، انفد من صول . (268)
    بسا سخن كه از حمله كارگرتر است .
    (403)هر چيز كه بدان بسنده توان كرد، بس است
    كل مقتصر عليه كاف . (269)
    هر چيز كه بدان بسنده توان كرد، بس است .
    اين سخن از باب قناعت است و هر كس بر چيزى قناعت كند، او را كافى و بسنده است .
    (404 /405 / 406)
    المنيه و لا الدنيه ، و التقلل و لاالتوسل . / من لم يعط قاعدا، لم يعط قائما. / الدهر يومان : يوم لك ، و يوم عليك ، فاذا كان لك فلا تبطر، و اذا كان عليك فاصبر. (270)
    مردن و زبونى نبردن و به اندك بسنده كردن و متوسل نشدن . آن را كه نشسته ندهند ايستاده هم نمى دهند. روزگار دو روز است به سود تو و روزى به زيان تو، روزى كه به سود توست سرمست مشو و روزى كه به زيان توست ، شكيبا باش .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان كه هر يك در يك صفحه است شواهدى از اشعار عرب آورده است . كه براى نمونه به ترجمه چند بيتى قناعت مى شود:
    به خدا سوگند مى خورم كه مكيدن دانه هاى خرما و آشاميدن آبهاى شور چاهها براى آدمى از خوارى و سوال كردن از چهره هاى دژم بهتر است ...
    قلم سرنوشت به آن چه خواهد بود، رفته است ، بنابراين حركت و سكون يكسان است ، ديوانگى است كه براى روزى كوشش كنى و حال آن كه جنين در پرده خود روزى داده مى شود.
    (407)
    ان للولد على الوالد حقا، و ان للوالد على الولد حقا، فحق الوالد على الولد ان يطيعه فى كل شى ء الا فى معصيه الله سبحانه ، و حق الولد ان يحسن اسمه ، و يحسن ادبه و يعلمه القرآن . (271)
    همانا فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى ، حق پدر بر فرزند اين است كه در همه و كارها جز نافرمانى خداوند سبحان از او اطاعت كند و حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو بر وى نه و او را نيكو ادب كند و به او قرآن بياموزد.
    لطايفى درباره نامها و كينه ها
    در مورد تعليم قرآن و نيكو ادب كردن فرمان داده شده است . همچنين درباره نام نيكو نهادن در حديث آمده است كه نامهاى پيامبران را برگزينيد و محبوب ترين نامها در پيشگاه خداوند عبداله و عبدالرحمان است و راست ترين آنها حارث و همام و زشت ترين آنها حرب و مره است .
    ابوالدرداء از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : شمار را روز قيامت به نامهايتان و نامهاى پدرانتان فرا مى خوانند، نامهاى خود را نيكو بگذاريد. و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چون نامگذارى مى كنيد نامهايى كه با كلمه عبد شروع مى شود بگذاريد.، يعنى عبدالله يا ديگر اسامى ذات بارى تعالى . (272)
    پيامبر صلى الله عليه و آله برخى از نامها را تغيير داد، نام ابوبكر را كه در دوره جاهلى عبدالكعبه بود به عبدالله و نام پسر عوف را كه در دوره جاهلى عبدالحارث بود به عبدالرحمان تغيير داد، شعب الضلاله را شعب الهدى و يثرب را طيبه و بنى ريبه را بنى رشده و بنى معاويه را بنى مرشده نام نهاد.
    حزن پدر بزرگ سعيد بن مسيب بن حزن مخزومى كه يكى از فقيهان مشهور است چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، از او پرسيدند نامت چيست ؟ گفت : حزن . پيامبر فرمود: نه كه نام تو سهل است ، او سه بار تكرار كرد كه نا من حزن است و من نام سهل را دوست ندارم كه زمين هموار است لگد مال و زبون مى شود. پيامبر فرمود: بسيار خوب نام تو حزن باشد. سعيد بن مسيب مى گفته است : من همواره اندوه آن نام را ميان خودمان احساس مى كنم .
    جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : هيچ خانه نيست كه نام يكى در آن محمد باشد مگر اينكه خداوند بر آن خانه روزى را گشاده مى فرمايد و چون كودكان خود را محمد نام نهاديد، آنان را مزنيد و دشنام مدهيد و هر كس ‍ سه پسر داشته باشد نام يكى از ايشان را محمد يا احمد ننهد، بر من ستم روا داشته است .
    ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت از اينكه كسى نام و كينه ايشان را براى خود جمع كند نهى فرموده است . روايت است كه در اين مورد به على عليه السلام اجازه فرموده است و او نام پسر خويش را محمد و كنيه اش را ابوالقاسم نهاده است ، و روايتى هم آمده است كه گروهى از پران صحابه هم نام محمد و كنيه ابوالقاسم داشته اند.
    زمخشرى مى گويد: خليفگان و پادشاهان برخى از مردان را به سبب نام پسنديده ايشان مقدم داشته اند و گروهى را هم به سبب بدى نام از خود دور كرده اند، و در اين باره ستايش و نكوهش ‍ بسيارى آمده است .
    مردى از مرد ديگرى پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : بحر، گفت : نام پسرت چيست يا كنيه ات چيست ؟ گفت : ابوالفيض ، پرسيد: نام پدرت چيست ؟ گفت : فرات ، گفت بنابراين دوست تو بايد با زورق به ديدارت آيد.
    عربى بيابان نشين عبدالله بن جعفر را با كنيه ابوالفضل صدا مى كرد. گفتند: كنيه اش ابوالفضل نيست . گفت : بر فرض كه نباشد در عمل و صفت چنين است .
    عمر، يكى از كنيزكان سياه خود را ديد كه مى گريست ، گفت : چرا مى گريى ؟ گفت : پسرت ابوعيسى مرا زده است . گفت : پسر من كنيه ابوعيسى باى خود برگزيده است ؟ او را پيش من بياوريد. چون او را آورده اند، گفت : اى واى بر تو، مگر عيسى پدر داشته است كه تو چنين كنيه اى انتخاب كرده اى ، مگر تو كنيه هاى عرب را نمى دانى كه ابوسلمه ، ابوعرفطه ، ابوطلحه و ابوحنظله است ، و او را ادب كرد.
    هنگامى كه قحطبه بن شبيب پيش ابن هبيره آمده ، ابن هبيره مى خواست خبر او رات براى مروان بنويسد و خوش نداشت كه نام قحطبه بن شبيب را بنويسد، گفت : نامش را مقلوب بنويسيد، ديدند مقلوب آن هبط حق - حق هبوط كرد - مى شود، گفت : رهايش كنيد و به همان شكل خودش بنويسيد.
    اميرالمؤ منين على عليه السلام از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است : هر گاه نام پسرى را محمد مهاديد، او را گرامى داريد و در مجلس خود براى او جا بگشاييد و براى او چهره ترش مكنيد. و هم از پيامبر صلى الله عليه و آله ، نقل است كه هر گروهى را كه مشورت و رايزنى باشد و كسى را كه نامش محمد يا احمد است براى رايزنى پيش خود درآورند براى آنان خبر گزيده مى شود؛ و هر سفره اى كه پهن شود و بر سر آن كسى كه نامش محمد يا احمد باشد، آن خانه هر روز دوبار تقديس مى شود.
    اسكندر ميان لشكر خود مردى را ديد كه همواره در جنگ منهزم مى شد، از نامش پرسيد، گفت : نام من اسكندر است . گفت : اى مرد يا نامت را دگرگون ساز يا كردارت را.
    و شايسته است كسى كه به حضورش شاه مى رود در مراعات ادب لطافت به خرج دهد. گويندن سعيد بن مره كندى پيش ‍ معاويه رفت ، معاويه گفت ، تو سعيدى ؟ گفت : نه ، اميرالمؤ منين سعيد است ، من پسر مره ام .
    مامون به سيد بن انس ازدى گفت : تو سيدى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو سيدى و من پسر انسم .
    (408)
    العين حق ، و الرقى حق ، و الحسر حق ، و الفال حق ، و الطيره ليست بحق ، و العدودى ليست بحق . والطيب نشره ، والعسل نشره ، والركوب نشره ، و النظر الى الخضره نشره . (273)
    چشم زخم و افسوس و جادوگرى و فال نيك زدن راست و درست است و فال بد زدن و سرايت بيمارى از يكى به ديگرى راست نيست ، بوى خوش و عسل و سوارى و نگريستن به سبزه مايه درمان است .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان پس از توضيح مختصرى كه داده ، با اشاره به اين كه در برخى از روايات به جاى عسل ، غسل يعنى شست و شوى با آب آمده ؛ دو مبحث مفصل يكى درباره اقوال مختلفى كه در مورد چشم زخم و جادوگرى و فال نيك و بد و سرايت بيمارى آمده است و ديگرى در مورد اعتقادات و پندارهاى اعراب آورده است كه شصت و صفحه از چاپ مصر را شامل است و هر چند از لحاظ جنبه تاريخى چندان مهم نيست ، ولى نشان دهنده فرهنگ و رسوم عامه و احاطه ابن ابى الحديد بر آن است ، بدين سبب بخشهايى از آن ترجمه مى شود، ضمنا در اين مبحث به بيش از سيصد بيت استشهاد شده است .
    در حديث مرفوعى آمده است كه چشم زخم راست است و اگر چيزى بتواند بر سرنوشت پيشى گيرد، همان چشم زخم است و هر گاه نيازمند به شست و شو شديد، خويش را بشوييد. در تفسير اين حديث گفته اند: آنان از كسى كه چشم زخم زده است مى خواسته اند با آبى وضو بگيرد و آن كه چشم خورده است قسمتى از آن آب مى آشاميده است و بقيه آن خود را شست و شو مى داده است .
    در حديثى هم از قول عايشه آمده است كه چشم زخم راست همان گونه كه محمد حق است . در حديثى از ام سلمه نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر چهره يكى از كنيزان او زخمى ديد. فرمود: او چشم زخم رسيده است ، براى او افسوس فراهم آوريد.
    عوف بن مالك اشجعى مى گويد: ما به روزگار جاهلى بر خود رقيه افسوس مى بستيم ، گفتم : اى رسول خدا در اين مورد چه عقيده دارد؟ فرمود: افسونهاى خود را بر من عرضه داريد، تا هنگامى كه در آن شرك نباشد، به كار بردنش مانعى ندارد.
    گروهى از ياران رسول خدا در يكى از سفرهاى خود از كنار قبيله اى گذشتند و از آنان اجازه خواستند ميهمانشان باشند. آنان نپذيرفتند و گفتند: آيا كسى ميان شما هست كه افسوس كند كه سرور اين قبيله را مار گزيده است . مردى از ايشان گفت : آرى و خود پيش سالار قبيله رفت و فاتحه الكتاب بر او خواند و بهبود يافت . تعدادى گوسپند به آن مرد پيشكش شد كه گفت تا به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نرسد و اجازه نگيرد نخواهد پذيرفت . چون به حضور پيامبر رسيد، موضوع را گزارش داد و گفت : سوگند به زندگى شما كه من چيزى جز فاتحه الكتاب بر او نخواندم . فرمود: چه مى دانيد كه آن بهترين رقيه است ، گوسپندها را از آنان بگيريد و براى من هم در آن سهمى منظور داريد. در عين حال از آن حضرت نقل شده كه فرموده است : هر كس كه فال بدزند يا به فال زننده مراجعه كند و هر كس كهانت كند يا پيش كاهن برود، از ما نيست .
    انس بن مالك از قول پيامبر به صورت مرفوع نقل مى كند كه فرموده است :
    سرايت و فال بد نه ، ولى فال پسنديده مرا خوش مى آيد. گفتند: فال پسنديده چيست ؟ فرمود: سخن خوش و نيكو. ابوهريره نقل كرده است كه پيامبر فرموده است : هر كس پيش ‍ كاهنى رود و گفته او را تصديق كند. از آن چه خداوند بر ابوالقاسم نازل فرموده بيزارى جسته است . به على عليه السلام گفته شد: با آنان امروز جنگ را آغاز مكن كه قمر در عقرب است . فرمود: قمر ما يا قمر ايشان ؟!
    و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خوش ‍ نمى داشته است در سه شبانه روز آخر ماه و به هنگام قمر در عقرب ازدواج يا مسافرت فرمايد.
    ابوعثمان جاحظ مى گويد: دانشمندان ايرانى و هندى و پزشكان يونانى و زيركان عرب و شهرنشينان مجرب و متكلمان ورزيده غذا خوردن مقابل جانوران درنده را خوش ‍ نمى داشته اند و از چشم زخم آنان و حرص و آزى كه در آن نهفته است پرهيز مى كرده اند و از بخارى كه از دهان بيرون مى آمده است بيم داشته آنان و معتقد بوده اند مايه تباهى قلب و كاستن نيروى آن مى شود. همچنين از ايستادن خدمتگزاران بالا سر خود به هنگام خوردن و آشاميدن پرهيز مى كرده اند و پيش از اينكه غذا بخورند، دستور مى داده اند خدمتگزاران را سير نمايند. در مورد سگ و گربه هم عقيده داشته اند كه با بايد آنها را از كنار سفره دور كرد يا آنكه براى آنان چيزى انداخت كه به خوردن آن سر گرم شوند.
    يكى از نزديگان منصور دوانيقى يك روز پيش از كشته شدن ابومسلم به منصور گفت : من امروز سه چيز در ابومسلم ديدم كه براى او فال بد زدم . منصور گفت : چه چيزى ديده اى ؟ گفت : نخست اينكه سوار بر اسب شد، كلاهش فرو افتاد، منصور ضمن تكبير گفتن ، گفت : به خدا سوگند سرش از پى كلاهش فرو خواهد افتاد. ديگر آن كه اسبش چموشى كرد و او را بر زمين افكند، منصور گفت : به خدا سوگند بخت او سرنگون مى گردد و اقبالش چون سنگ سخت و سفت مى شود، منصور پرسيد سومى چه بود؟ گفت : ابومسلم با يارانش گفت : من كشته مى شوم و بيهوده چاره انديشى مى كنم ، در همين حال صداى مردى از صحرا شنيده شد كه به مردى ديگر مى گفت : اى فلان امروز آخرين روز مهلت است . منصور گفت : الله اكبر! به خواست خداوند متعال اجل او سر آمده است و نشان او از دنيا سپرى مى شود، ابومسلم فرداى آن روز كشته شد.
    عمر بن خطاب در موسم حج بود، مردى با صداى بلند او را با عنوان يا خليفه رسول الله صدا كرد. مردى از قبيله بنى لهب كه اهل فال زدن هستند، گفت : آن مرد عمر را با نام شخص در گذشته اى صدا كرد و بدين گونه اميرالمؤ منين مرد، و چون مردم براى ريگ زدن جمرات ايستادند ناگاه ريگى به جلو سر عمر خورد كه از محل زخم خون آمد. همان مرد گفت : به خدا سوگند نشان و زخم قربانى شدن بر امير مومنان رسيد و به خدا سوگند كه ديگرى هرگز در اين متوقف نمى ايستد. پيش از آن كه سال تمام شود، عمر كشته شد. كثير بن عبدالرحمان درباره اطلاعات لهب در مورد فال خوب و بد زدن چنين سرورده است :
    آهنگ قبيله لهب كردم كه پيش ‍ ايشان دانش جستجو كنم ، آرى كه همه دانش فال زنندگان به قبيله لهب رسيده است .
    ابوعثمان جاحظ مى گويد: مسيلمه كذاب پيش از آنكه ادعاى پيامبرى كند ميان بازارهاى عرب و عجم نظير بازار ابله و بقه و انبار و حيره آمد و شد مى كرد و انواع نيرنگهاى و حليه سازيها و كارهاى افسونگران و عزيمت خوانان و ستاره شناسان را فرا مى گرفت . پيش از آن هم كارهاى فالگيران و پيشگويان را كه با استفاده از حركات پرندگان مطالبى مى گفتند، به خوبى آموخته بود. او نخست روى تخم مرغ ، سركه بسيار تند و تيزى مى ريخت و تخم مرغ نرم و ملايم مى شد. به طورى كه به شكل صمغ كشيده مى گرديد و سپس ‍ آن صمغ را وارد شيشه اى كه سرش از تخم مرغ بسيار كوچكتر بود مى كرد و به حال خود مى گذاشت و صمغ به صورت بيضى و شكل نخستين خو بر مى گشت و آن را به اعراب باديه نشين نشان مى داد و آنان را گمراه مى ساخت . او پرچمهايى از كاغذ و به شكل بادبادك كودكان مى ساخت و به آن زنگوله هاى كوچك مى بست و شبها به هنگامى كه وزش باد شدت مى يافت آنها را در آسمان رها مى كرد و مى گفت اينها فرشتگان و آواى ايشان است كه بر من نازل مى شوند. بالهاى بزرگ پرندگان را به خود مى بست و اندكى پرواز مى كرد و اعراب را گمراه مى ساخت و به همين سبب درباره او چنين سروده شده است : با تخم مرغ درون شيشه و بادبادك و چسباندن بالهاى بريده پرندگان تيز پرواز چنان مى كرد.
    درباره فال بد زدن به كلمه سفر جل به ، گلابى چنين سروده اند:
    معشوقه به معشوق بهى هديه داد، معشوق از آن فال بدزد، اندوهگين شد و اشكش فرو ريخت ، آرى حق داشت كه فال بد بزند و از فراق بترسد كه جزء اول اين كلمه سفر است نشان دهنده جدايى است .
    ديگرى درباره كلمه سوسن فال بد زده است و چنين سروده است :
    اى كسى كه به ما گل هديه كردى ، در هديه كردن آن پسنديده رفتار نكردى كه نيمى از اين كلمه سوء - بدى - است و مرا خوش ‍ نيامد، اى كاش من گل سوسن را نمى ديدم .
    اما درباره جادوگرى ، فقها آن را منكر نشده اند و درباره كسى كه ديگرى را با جادو صدمه بزند به قصاص حكم داده اند، گاهى هم در اخبار آمده است كه لبيد بن اعصم يهودى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله جادوگرى كرد و چنان اثر گذاشت كه آن حضرت كارى را كه نكرده بود، مى پنداشت انجام داده است !
    و هم روايت شده است كه زنى يهودى آن حضرت را با چند تار مو و بريده هاى ناخن جادو كرد و آن را در چاهى افكند و خداوند متعال آن حضرت را راهنمايى فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را گسيل داشت تا آن را از چاه بيرون آورد و آن زن جادوگر را كشت . (274) و گروهى از متكلمان اين موضوع و تاثير جادو را بر وجود مقدس ‍ پيامبر نفى كرده و گفته اند آن حضرت از اين گونه امور معصوم است .
    فلاسفه را پندار بر اين است كه سحر و جادو از آثار نفس ناطقه است و بعيد نيست كه ميان نفوس نفسى باشد كه در غير خود بيمارى يا كينه مهر و نظاير آن ايجاد كند، منجمان هم براى ستارگان همين تاءثير را پذيرفته اند، همچنين گياه شناسان و سنگ شناسان هم همين گونه خواص را براى آنها اعتقاد دارند. سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام هم دلالت بر صحت تاثير سحر در مواردى دارد. در مورد سرايت و مسرى بودن ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : در اسلام سرايت نيست . همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: سرايت و هامه و صفر نيست . هامه هم بومى بوده است كه اعراب در مورد مقتول مى پنداشته اند در شكم قرار دارد و به هنگام گرسنگى به هيجان مى آيد. (275)
    نكته هايى درباره رسوم عرب و پندارهاى ايشان
    در اين بخش نكاتى سودمند از رسوم و پندارهاى اعراب را مى آوريم كه اين مبحث ما را به راه كشاند.
    اعراب هنگامى كه گرفتار خشكسالى مى شدند و باران نمى آمد و مى خواستند طلب باران كنند، مقدارى پارچه و چيزهاى ديگر را با بوته و علفهاى خشك به هم مى پيوستند و آن را به دم گاو مى بستند و آتش ‍ مى زدند و گاو را به سوى كوهى بلند و دشوار مى راندند و خود از پى آن مى دويدند و خدا را فرا مى خواندند و طلب باران مى كردند. آنان با آتش زدن دم گاو به برق فال مى زدند و گاو را هم فقط به سوى مغرب مى راندند. ابن ابى الحديد نمونه هايى از اشعارى را كه متضمن اين موضوع است آورده است كه براى نمونه به ترجمه دو بيت زير قناعت مى شود.
    آفرين و خوشامد مباد بر مردمى كه كوشش آنان در خشكسالى براى طلب باران كردن از بوته ها به جايى نرسيد، آيا تو با گاوى كه بر آن پارچه و بوته بسته اى به جستجوى وسيله ميان خدا و فرو ريختن باران مى پردازى .
    يكى از روشنفكران گفته است : هر ملتى در رسوم خود از رسوم ملت ديگر تقليد مى كند هنديان مى پنداشته اند كه گاو فرشته اى است كه خداوند بر او خشم گرفته و به زمين فرستاده است و به همين سبب گاو را در نظر ايشان حرمتى بوده است ، مدفوع تازه آن را بر بدن خود مى ماليده اند و چهره خود را با ادرار گاو مى شسته اند و كابين زنان خود قرار مى داده اند و در همه احوال به گاو تبرك مى جسته اند، شايد اعراب دوره جاهلى در توجه به گاو همين روش را تقليد مى كرده و همين رسم را معمول مى داشته اند.
    اعراب در مورد گله هاى گاو پندار ديگرى هم داشته اند و چنين بوده است كه اگر گله هاى گاو به آبشخور براى آب خوردن نمى رفته اند، گاو نر گله را مى زنده اند تا به آبشخور در آيد و گله از پى آن آب بياشامد، و معتقد بوده اند كه جن ، گله گاو را از آبا خوردن و رفتن به آبشخور باز مى دارد و شيطان روى دو شاخ گاو نر سوار مى شود. در اين مورد شاعران عرب اشعارى سروده اند، يا در خود آن را گنجانيده اند، از جمله شاعرى مى گويد: همچون گاو نر كه هر گاه گاوها از در آمدن به آبشخور خوددارى مى كنند، زده مى شود.. ديگرى گفته است : در آن هنگام من همچون گاو نرى هستم كه چون ديگران آب نياشامد او را با آن كه آشاميدن خوددارى نكرده است مى زنند.
    ديگر از رسوم اعراب آويختن رز و زيور و زنگوله بر مار گزيده بوده است و معتقد بوده اند كه مار گزيده با اين كار بهبود مى يابد. همچنين گفته شده است از اين جهت آنها را بر مار گزيده مى آويخته اند كه سر و صداى آن مانع از به خواب رفتن بيمار باشد و عقيده داشته اند كه اگر مار گزيده بخوابد زهر در بدنش ‍ سرايت مى كند و مى ميرد و بدين گونه او را از خواب رفتن باز مى داشته اند. نضر بن شميل هم همين عقيده را داشته است . برخى ديگر از اعراب معتقد بوده اند كه اگر ابزارهاى زينتى زرين بر او بياويزند بهبود مى يابد و اگر مس يا زيورهاى مسى بر او آويخته شود، مى ميرد.
    به يكى از اعراب گفته شده است : آيا با اين كار در جستجوى شهرت هستيد؟ گفته است : اين زيورها مايه شهرت نيست ولى سنتى است كه را به ارث برده ايم . در اين باره هم در اشعار عرب مطالبى آمده است . از جمله يكى از افراد قبيله و بنى عذره چنين گفته است : گويى من مار گزيده اى هستم كه گزش مار او را زخمى كرده است و بر گرد او زيورهاى آويخته زنان را مى بينى .
    عويمر نبهانى هم چنين سروده است : شبى را آميخته با رنج اندوهها گذراندم ، گويى من مار گزيده اى بودم كه آواى زنگوله ها خواب را از او دور كرده است .
    ديگر از رسوم اعراب كه شبيه رسم زدن گاو نر است ، اين است كه شترى از آنان گرفتار جرب مى شد، شتر سالم را داغ مى كردند تا شترى كه گر گرفته بود بهبود يابد.
    نابغه در اين باره چنين سروده است :
    گناه ديگرى را بر من بار كردى و او را رها ساختى ، همچون شتر گرفتار جرب كه شتر ديگر را داغ مى كنند و او به چراى خود سرگرم است .
    ديگر از پندارها و رسوم عرب اين بوده است كه هر گاه شمار شتران ايشان به هزار مى رسيده است يك چشم شتر نر كور مى كرده اند كه چشم زخم را از شتران خود دفع كنند. اين معنى هم در شعر شاعران عرب آمده است ، يكى از آنان چنين سروده است : هزار شتر به او دادى و بخل نورزيدى موجب شدى چشم شتر نر و گزينه را كور كنى .
    و اما رسم ديگرى از ايشان كه مشهور بوده و به آن بليه مى گفته اند اين بوده است كه ماده شترى را كنار گور صاحبش ‍ مى بسته و پايبند مى زده اند تا بميرد و چنين بوده است كه اگر مرد شريف و را نمايه از ايشان مى مرده است ، شتر ماده يا شتر نر او را مى گرفته اند و سر و گردنش ‍ را به سوى پشت او بر مى گردانده و مى بسته اند و شتر را در گودالى كنار گور رها مى كرده اند و آب و علف نمى داده اند تا بميرد. گاهى جسد شتر را پس از مردنش آتش ‍ مى زده اند و گاه آن را پوست مى كنده اند و پوستش را از علف خشك آكنده مى كرده اند. پندارشان بر اين بوده است كه اگر مرد گرانمايه اى بميرد و شترش را چنان نكنند، آن مرد پياده محشور مى شود و اگر چنان كنند سواره محشور مى شود و همان شتر مركب او خواهد بود.
    ديگر از پندارهاى عرب و رسوم ايشان آن چنان كه ابن الاعرابى (276) آن را نقل كرده است ، اين است كه چون ناقه رم مى كرده است نام مادرش را به زبان مى آورده اند و آرام مى گرفته است . سكرى در اين مورد چنين سروده است : به او گفتم نام مادر اين ناقه چيست ، آن را بگو و صدا بزن شايد پاسخت دهد و بيم و رميدگى اين ناقه آرام گيرد.
    از عقايد ديگرى كه تقريبا همه اعراب جاهلى در آن اتفاق نظر داشته اند موضوع هامه است . آنان اعتقاد داشته اند كه هيچ مرده اى نمى ميرد و هيچ كشته اى كشته نمى شود مگر اينكه جغدى نر از سرش بيرون مى پرد و اگر آن شخص كشته شده و انتقام خونش گرفته نشده باشد آن جغد بر سر گورش فرياد برمى آورد كه آبم دهيد كه سخت تشنه ام . در همين مورد است كه پيامبر فرموده است : هامه وجود ندارد. اين موضوع هم فراوان در اشعار عرب آمده است ، ابوداود ايادى گويد: مرگ و مير بر آنان چيره شده است و آنان را در گورستانها نواى جغد است .
    ديگر از چيزهايى كه اسلام آن را باطل كرده است ، اعتقاد ايشان به صفر است و آن چنان است كه مى پنداشته اند مارى در شكم آدمى است كه چون آدمى گرسنه شود آن مار روده ها و كبد آدمى را مى گزد، و گفته شده است كه منظور از آن خود گرسنگى است كه پس از گرسنگى شروع به گزيدن مى كند. اما آن چه در اين حديث آمده است كه نه سرايت و نه هامه و نه صفر و نه غول وجود دارد. ابوعبيده معمر بن مثنى مى گويد: منظور ماه صفر است يعنى ماهى كه پس ‍ از محرم قرار دارد. ابوعبيده مى گويد: اين حديث ناظر بر آن است كه اعراب در نسئى ، ماه محرم را به ماه صفر تاخير مى انداخته اند، و هيچ يك از علما در اين تفسير با ابوعبيده موافقت نكرده است . اين موضوع هم در شعر شاعران عرب به چشم مى خورد و ابوالنجم عجلى چنين سروده است :
    اى بهترين جوانمردى كه تو هستى ، و ما از تو بر روزگار سخت و دشوار يارى مى طلبيم و گزشى را همچون گزش صفر بر جگر خواهانيم .
    ديگر از خراقات عرب اين بوده است كه اگر مى خواسته اند وارد شهرى شوند كه از جن و وباى آن بيم داشته اند، پيش از آنكه وارد شهر شوند كنار دروازه آن مى ايستاده اند و صداى خر در در مى آورده اند و گاه استخوان دنبالچه خرگوشى را به گردن خود مى آويخته اند و آن را افسوس ‍ جلوگيرى از صدمه جن و بيمارى وبا مى پنداشته اند.
    تقليد صداى خر را تعشير مى ناميده اند و در اشعار ايشان به اين موضوع فراوان اشاره شده است ، چنان كه شاعرى گفته است :
    از مرگى كه مقدر باشد، نه آواى خر در آوردن و نه آويختن استخوان دنبالچه خرگوش تو را مى رهاند.
    ديگر از كارهاى ايشان كه شبيه اين بوده است ، اين است كه هر كس در بيابان و فلات سرگردان مى شد و راه را گم مى كرد، پيراهن خود را باژگونه مى ساخت و دو دست خويش را به يكديگر مى كوفت ، گويى به كسى اشاره مى كرد و راه را پيدا مى كرد.
    ابوالعملس طائى در اين مورد چنين سروده است :
    گاهى از بيم رداى خود را باژگونه مى سازم و گاه فلان كس را صدا مى كنم .
    اساس اعتقاد آنان در باژگونه كردن لباس ، فال نيك زدن به دگرگون شدن احوال روزگار از بدى به خوبى بوده است .
    رواياتى هم در مورد اين رسم در شريعت اسلامى براى طلب باران آمده است .
    ديگر از رسوم اعراب اين بوده است كه چون مرد به سفر مى رفته است نخى را بر شاخه يا تنه درختى گره مى زده است و پس از برگشتن به آن نخ مى نگريسته است ، اگر آن را به حال خود مى ديده ، معتقد بوده است كه همسرش به او خيانت نكرده است و اگر آن نخ نمى بود يا گرهش باز شده بود مى گفت همسرم به من خيانت كرده است . به آن گره رتم مى گفته اند، و گفته شده است شاخه اى از درخت را به شاخه اى ديگر مى بسته اند.
    اين موضوع هم در اشعار عرب آمده است و شاعرى چنين سروده است :
    چنين مپندار كه گرههايى كه زده اى بر تو خبر راست و درستى از او مى دهد.
    گاهى هم به هنگام تب نخ گره مى زده و معتقد بوده اند هر كس ‍ آن گره را بگشايد تب به او منتقل مى شود.
    ابن سكيت گويد: اعراب معتقد بوده اند زنى كه براى او فرزند باقى نمى مانده است اگر جسد كشته شده شريفى را لگد كند، فرزندش زنده مى ماند. در همين باره بشر بن ابى خازم چنين سروده است :
    زنهايى كه كودكان ايشان زنده نمى ماندند، شروع به لگد مال كردن جسد او مى كردند و مى گفتند چه خوب است بر اين مرد پارچه لنگى افكنده شود.
    ديگر از خرافات و پندارهاى اعراب اين بوده است كه هر گاه دندان پسر بچه اى از ايشان مى افتاد، آن را در ميان دو انگشت سبابه و ابهام خود مى گرفت و چون خورشيد طلوع مى كرد روى به آن مى آورد و دندان افتاده خود را به سوى خورشيد پرتاب مى كرد و مى گفت : اى خورشيد به جاى اين ، دندانى نيكوتر به من بده . در مورد همين پندار شاعر عرب اشاره كرده و چنين سروده است : خورشيد از رستنگاه دندان او، دندانى سپيدتر از تگرگ و رخشان عوض داده است .
    ديگرى چنين سروده است : خورشيد از پرتو خود بر دندان او رنگ زده است و دندانش چون برق باران زا مى درخشد.
    اعراب همچنين معتقد بوده اند كه خون سرور و سالار براى بهبود محل گاز گرفتن سگ گزنده سودمند و شفابخش است . عبدالله بن زبير اسدى در اين باره چنين سروده است :
    از بهترين و گرامى ترين خاندانى كه مى دانيم و خونهاى ايشان شفابخش زخم سگ هار است
    كميت هم چنين سروده است :
    خرده اى شما شفا بخش دردهاى نادانى است همان گونه كه خونهاى شما شفابخش زخم سگ هار است .
    ديگر از پندارهاى عرب اين است كه چون بر مردى از ديوانگى و متعرض شدن ارواح پليد بيم داشته اند با آويختن چيزهاى نجس و پليد او را آلوده مى كردند، و چيزهاى چون كهنه حيض و استخوان مردگان را بر او بياويزند.
    ممزق عبدى چنين سروده است : اى كاش پيش من دو همسايه زن و افسونگرى مى بودند و پليديهايى بر من مى آويختند. و معتقد بوده اند اين كار - تنجيس ‍ - همه دردها جز عشق را شفا مى بخشد. عربى صحرانشين در اين مورد چنين سروده است :
    مى گويند: اى كسى كه براى تو آرزوى خير مى كنيم ، استخوان پوسيده اى بر خود بياويز، مگر تنجيس براى عاشق سودى مى بخشد.
    ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه چون پاى كسى به خواب مى رفته و كرخت مى شده است كسى را كه دوست مى داشته ياد مى كرده است يا فرا مى خوانده است و كرختى و خواب رفتگى پاى او از ميان مى رفته است .
    روايت شده است كه پاى عبدالله بن عمر به خواب رفت ، او را گفتند: محبوب ترين مردم را فراخوان . او گفت : يا رسول الله !
    جميل در اين باره چنين سروده است :
    تو، به هنگام ديدار مايه روشنى چشم منى و ياد تو هر گاه پايم به خواب مى رود، مرا شفا مى بخشد.
    مومل هم چنين سروده است : به خدا سوگند هيچگاه پايم به خواب نرفت و نلغزيد مگر اينكه تو را ياد كردم و حالت كرختى از ميان رفت .(277)
    نظير اين پندار اين بوده است كه چون پلك چشم كسى به پرش ‍ مى آمده ، مى پنداشته است كسى را كه دوست مى دارد خواهد ديد و اگر محبوب در سفر بوده است ، انتظار آمدن او را مى داشته است و اگر دور بوده است ، مى گفته است نزديك خواهد شد. در اين باره بشر چنين سروده است : چون چشمم به پرش مى آيد مى گويم شايد دوشيزه خاندان عمرو مى آيد و چشم به ديدارش ‍ فروزان مى شود.
    و اين گمان تا امروز - قرن هفتم هجرى - همچنان ميان مردم باقى است . (278)
    ديگر از رسوم ايشان چنين بوده است كه اگر مردى از ايشان عاشق مى شد و عشق بر او چيره مى شد و آرام نمى يافت ، مردى ديگر آن مرد را همچون كودكى بر پشت مى گرفت و مردى ديگر قطعه آهن يا ميلى را داغ مى كرد و ميان كپلهاى او مى كشيد و مى پنداشتند كه عشق او از ميان مى رود. يكى از اعراب چنين سروده است :
    از نادانى ميان كپلهاى مرا داغ كرديد و حال آنكه شيفتگى ، آتش ‍ دل را فروزان مى كند.

  5. #145
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    ديگر از پندارهاى ايشان اين بوده است كه مى پنداشته اند اگر مرد و زنى يكديگر را دوست بدارند، در صورتى كه مرد روبند زن و زن رداى مرد را پاره كند، عشق ايشان نيكو و پايدار مى شود و اگر چنان نكنند، عشق ايشان تباه مى شود. شاعرى چنين سروده است : روز ديدار در برقه عالج - نام جايى است - او رداى مرا دريدى و من هم توانستم روبند كهنه تو را بدرم ، پس به چه سبب دوستى ميان ما تباه مى شود و ريسمان وصل ميان ما گسسته مى شود گسستنى .
    ديگر از رسوم ايشان آن است كه معتقد بوده اند خوردن گوشت جانوران درنده موجب فزونى نيرو و دليرى مى شود، و اين رسم پزشكى است . پزشكان چنين عقيده دارند. شاعرى در اين باره چنين سروده است : اگر همه جانوران درنده زمين را بخورى چيزى جز ترسوى بزدل و ناتوان نخواهى بود.
    مردى از اعراب دل شير خورده بود كه دلير گردد، قضا را پلنگى بر او حمله آورد و او را زخمى كرد و آن مرد چنين سرود: دل شير ژيان را خوردم كه از لحاظ دل و قدم از او گستاخ ‌تر باشم ، ولى او خون خود را به دست خواهر زاده اش ‍ از من گرفت ، چه خونخواهى سخت و بزرگ .
    ديگرى سروده است : در ميدان جنگ اگر شمشير مرد برنده نباشد، دل شير چه سودى خواهد داشت .
    ديگر از پندارهاى آنان اين بوده است كه دارنده اسبى كه در شانه داراى دايره اى سپيد است اگر سوارش شود و اسب زير ران او به عرق نشيند، دليل بر آن است كه زنش تيز شهوت شده است و به مردان ديگر چشم دارد. به هر حال اين موضوع و چنان دايره سپيد بر شانه اسب در نظرشان زشت بوده است .
    ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه پشت سر مسافرى كه برگشتن او را خوش ‍ نمى داشته اند، آتش بر مى افروخته اند و مى گفته اند: خدايش او را دور دارد و در پى او آتش افروزد يكى از ايشان چنين سروده است :
    از نادانى آتش افروختى و حال آنكه باد صبا آن چه را آتش گرفته بود، بر تو برگرداند.
    هر گاه براى سفر بيرون مى آمدند آتش را ميان خود و منزلى كه آهنگ آنجا داشتند، روشن مى كردند و ميان خود و منزلى كه از آن بيرون آمده بودند، آتش ‍ روشن نمى كردند و اين فال نيكى بود كه به منظور بازگشت به منزلى كه از آن بيرون رفته بودند مى زدند.
    ديگر از رسوم مشهورشان آويختن پاشنه يا دنبالچه خرگوش ‍ بود، ابن اعرابى مى گويد: به زيد بن كثوه گفتم : آيا معتقديد هر كس ‍ به خود استخوان دنبالچه خرگوش بياويزد جنيهاى خانه و پريان قبيله به او نزديك نمى شوند؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه شيطان خماطه و جار عشيره و غول فقر هم به او نزديك نمى شوند. خاطه و عشيره كه تصغير عشره است نام دو درخت است .
    ابومحلم (279) مى گويد: اعراب از بيم چشم زخم و ربوده شدن كودكان بر آنان دندان روباه يا ماده گربه مى آويخته اند و مى گفته اند: ماده جنى مى خواسته است كودك قومى را بربايد و موفق نشده است ، ديگر جنيان او را سرزنش كرده اند و او ضمن پوزش ‍ خواهى از ايشان چنين سروده است : بر آن كودك آويزه هايى بود، دندانهاى روباهها و ماده گربه ها و صمغ درخت - خار مغيلان .
    درختان طلح شيره اى از خود تراوش مى كنند كه همچون خون آهوست و اعراب هنگامى كه زن مى زاييده است از آن صمغ نقطه هايى ميان دو چشم زائو مى ماليده اند و بر چهره كودك هم با آن خطى مى كشيده اند و آن شيره روان از درخت را دودم يا دودم مى ناميده اند و آن چيزها را كه بر كودك مى آويخته اند، نفرات مى گفته اند.
    عبدالرحمان بن اخى الاصمعى مى گويد: يكى از اعراب به پدرم گفت ، هنگامى كه براى تو فرزندى متولد مى شود، او را تنفير كن ، پدرم به او گفت : تنفير چيست ؟ گفت : بر او نام عجيب و غريبى بگذار. براى پدرم پسرى متولد شد كه نامش را قنفذ - خارپشت - و كينه اش را ابوالعداء نهاد، واين بيت را خواند:
    چون مى كه آميزه دارويى آن همراه اوست و موجب شفا دادن درد سر و شاد شدن اندوهگين مى شود.
    و مقصودش اين بود كه چون به اعتقاد ايشان خارپشت از مركوبهاى جن است با نام گذارى فرزندش به نام مركوب جن او را از گزندشان محفوظ مى دارد.
    ديگر از رسوم ايشان آن بود كه هر گاه مردى صحراهاى خالى را مى پيمود و بر جان خود از حوادث شبانه - هجوم جنيان - بيم داشت ، خود را كنار درخت يا خار بنى مى رساند، مركوب خود را پاى آن مى خواباند و پابند مى زد و بر گردش خطى مى كشيد و مى گفت : به صاحب اين وادى و گاه مى گفت : به بزرگ اين وادى پناه مى برم . خداوند سبحان هم در اين باره در قرآن مجيد فرموده است : و به تحقيق بودند مردانى از آدمى كه پناه مى بردند به مردانى از جن ، پس افزود آنان را سركشى . (280)
    مردى از اعراب كه پسرش ‍ همراهش بود به بزرگ وادى پناه برد، قضا را شير پسرش را دريد و خورد و آن مرد چنين سرود:
    با آنكه به بزرگ وادى از شر دشمنانى كه در آن است پناه برديم ، ولى را از شير ژيان ستمگر پناه نداد.
    ديگر از رسوم آنان اين بود كه چون مسافر از شهر خود بيرون مى آمد، سزاوار نبود كه برگردد و پشت سر بنگرد كه اگر چنان مى كرد، از نيمه راه بر مى گشت ، فقط عاشقى كه مى خواست بر گردد، پشت سر خويش ‍ مى نگريست .
    و از رسوم ديگرشان اين بود كه چون روى لب پسر بچه اى آبله ريز - تاول - مى زد آن پسر بچه پرويزنى روى سر مى نهاد و ميان خانه هاى قبيله حركت مى كرد و بانگ بر مى داشت بنخاله بنخاله ، گندم گندم و زنان قبيله در آن پرويزن پاره اى نان و گوشت و خرما مى ريختند. و سپس آنها را براى سگ مى ريخت و چون سگها آنها را مى خوردند كودك بهبود مى يافت . اگر كودكى از كودكان خرما يا گوشتى و لقمه اى از آن چه براى سگ ريخته شده بود مى خورد، او گرفتار تاول و شكاف لب مى شد.
    ديگر از رسوم ايشان آن بود كه چون گوشه جامه كسى به چشم ديگرى مى خورد - و موجب آبريزى چشم مى شد، صاحب جامه هفت بار به چشم آن شخص دست مى كشيد و بار نخست مى گفت : به حق يك زن كه از مدينه - شهر - بيايد، و بار دوم مى گفت : به دو زن كه بيايند، تا آنكه بار هفتم مى گفت : به هفت زن كه بيايند و چشم بهبود مى يافت . برخى از آنان هم مى گفتند: به حق يك زن از خفت زنى كه از مدينه بيايد، تا آنكه بار هفتم مى گفت زن از هفت زن .
    ديگر از رسوم ايشان اين بود كه چون براى زنى خواستگار نمى آمد، يكى از زلفهاى خود را باز مى كرد و چشمى را كه بر جانب ديگر آن زلف بود سرمه مى كشيد و در يكى از پاهاى خود خلخال مى كرد و اين كارها را شبانه انجام مى داد و مى گفت : اى لكاح من پيش از رسيدن بامداد خواهان نكاح هستم ، كارش آسان مى شد و به زودى ازدواج مى كرد. شاعرى در اين باره چنين سروده است :
    يكى از چشمهايش را سرمه كرده است و ديگرى را رها كرده است ، خلخال بر پاى بسته و زلفش را پريشان كرده است ، اين را كارى پسنديده گمان مى كند و نكوهيده نمى بيند.
    از ديگر مراسم آنان اين بود كه چون ميهمان يا غير ميهمان از پيش آنان مى رفت و دوست نمى داشتند برگردد، پشت سرش ‍ چيزى از ظرفهاى خود را مى شكستند و اين رسم را تا امروز مردم به كار مى بندند. يكى از اعراب گفته است :
    ديگ سنگى خود را پشت سرابى سواح شكستيم ولى او برگشت و ديگ ما هم نابود شد.
    ديگرى گفته است :
    ما پشت سر ميهمان خود كوزه ها را نمى شكنيم بلكه توشه از پى او روانه مى كنيم كه باز گردد.
    ديگر از رسوم ايشان اين اعتقادشان است كه اگر پسر بچه اى در شب مهتابى متولد شود پوست سر آلتش جمع و مانند ختنه كرده مى شود. به عقيده ما ممكن است اين موضوع يكى از خواص مهتاب باشد، همان گونه كه كتان را مى پوساند (281) و گوشت را گنديده مى سازد. يكى ديگر از رسوم ايشان فال بدزدن به عطسه زدن است ، شاعرى گفته است : چه بسيار بيابانها كه چون آهنگ رفتن آهنگ رفتن به آن براى جنگ كردى ، رفتى و عطسه ها تو را از آن باز نداشت . (282)
    ديگر از رسوم ايشان در نفرين اين است كه زندگى نكنى مگر زندگى كنه ، و اين را براى سختى و شكيبايى در گرفتارى و دشوارى مى گفته اند و چنين مى پنداشته اند كه كنه يك سال بر روى شكمش ‍ و يك سال بر پشتش زندگى مى كند و معتقد بوده اند كه اگر كنه را ميان گل رها كنند و روى ديوارى افكنند يك سال روى شكم و يك سال بر پشت خود زنده مى ماند و نمى ميرد. شاعرى از ايشان چنين گفته است : زندگى مكنى مگر چون زندگى كنه ، يك سال بر شكم و يك سال بر پشت .
    ديگر از رسوم ايشان اين بوده است كه زنان هنگامى كه كسى را دوست مس داشته اند و به سفر مى رفته است ، مقدارى خاك از جاى پاى او بر مى داشته و معتقد بوده اند كه سبب سرعت در بازگشت او مى شود. زنى در اين باره چنين سروده است :
    خاكى از جايگاههاى قدمش ‍ برداشتم ، در بامدادى كه رفت تا شايد به سلامت بازگردد.
    ديگر از رسوم ايشان اين بوده كه بيمارى شبكورى را در چشم هدبد مى گفته اند. كلمه هدبه (283) در اصل به معنى شير ترش و لخته شده است ، و هر گاه يكى از ايشان شبكور مى شده است ، قطعه اى از كوهان و قطعه اى از جگر سياه را مى گرفته و بريان مى كرده است و با هر لقمه كه مى خورده با انگشت سبابه خويش به پلك بالاى چشم مى كشيده و مى گفته است : اى كوهان و جگر شبكورى را ببرند، كه شفاى شبكورى چيزى جز كوهان و جگر نيست . شبكورى با اين كار از ميان مى رفته است .
    ديگر از رسوم و عقايد ايشان اين بوده است كه سوسمار و خارپشت و خرگوش و آهو و موش بزرگ صحرايى و شتر مرغ ، مركبهاى جن است و جنيان بر آنها سوار مى شوند. در اين مورد اشعار مشهورى سروده اند: اعراب همچنين تصور مى كنند كه جن را مى بينند و با آن گفتگو مى كنند و يكديگر را يارى مى دهند، همچنين مدعى هستند كه غول را مى بينند گاه معتقدند كه افرادى با ماده غولها ازدواج كرده يا همبستر شده اند. مى گويند: عمر و بن يربوع ، ماده غولى را به همسرى گرفته است و آن ماده غول براى او پسرانى زاييده و روزگارى با او زندگى كرده است . ماده غول به عمر بن يربوع مى گفته است : هر گاه برق از ناحيه سرزمين من مى زند، آن را از من پوشيده دار كه اگر چنان نكنى ، پسرانت را رها و به سوى ديار خود پرواز خواهم كرد. بدين سبب هرگاه برق مى زد، چهره او را با لباس خود مى پوشاند تا آن ماده غول برق را نبيند. ابوالعلاء معرى در اشعار خود به اين موضوع اشاره كرده است .(284)
    گويند شبى عمرو بن يربوع غافل ماند و برق زد و چهره او را نپوشاند. ماده غول به پرواز درآمد و در حال پرواز چنين مى گفت : اى عمرو فرزندانت را نگه دار كه من گريزان شدم و بر فراز سرزمين غولان برق رخشانى است . (285)
    برخى هم مى گويند: آن ماده غول سوار بر شترى شد و آن را تاخت در آورد و عمرو بن يربوع به او نرسيد. گويد: تا امروز - روزگار ابوالعلاء معرى قرن پنجم - به اعقاب عمرو بن يربوع فرزندان غول مى گويند. شاعرى ضمن نكوهش آنان چنين سروده است :
    خداوند فرزند زادگان غول و عمرو بن يربوع را كه شرورترين مردم بودند، زشت بدارد كه نه دليرند و نه زيرك .
    ديگر از رسوم و عقايد ايشان درباره غول اين بوده است كه اگر فقط يك ضربه شمشير به او بزنند، مى ميرد و اگر ضربه دوم را بزنند، زنده مى ماند. شاعرى به همين معنى نظر داشته و گفته است : گفت : ضربه دوم را بزن ، گفتم : آرام و بر جاى خود باش كه من دلير و قوى دل هستم .
    اعراب آواى جن را عزيف مى گفتند و معتقد بودند كه اگر كسى خارپشت يا سوسمارى را بكشد، از هجوم جن بر شتر نر خود در امان نخواهد بود و هر گاه به شترش آسيب و بلايى مى رسيد بر اين موضوع حمل مى كرد و مى پنداشتند كه بانگ سروشى را هم در اين باره مى شنوند. همين عقيده را درباره مار سپيد خانگى كه - كم آزار و در خانه ها زندگى مى كرده است - داشته اند و كشتن آن مار هم در نظر آنان گناهى بزرگ بوده است .
    مردى از اعراب يكى از اين مارها را ته چاهى ديد كه نمى توانست از آن بيرون آيد، او با زحمت بسيار مار را از چاه بيرون آورد و چشمان خود را بست كه نبيند كجا مى رود، گويى با اين كار خويش قصد تقرب به جنيان را داشته است . اعراب براى جنيهايى كه در همسايگى مردم زندگى مى كرده اند نامهاى مى نهاده اند، معمولا عامر مى گفتند كه به عمار جمع بسته مى شود. اگر متعرض كودكان مى شد آن را روح مى ناميدند و اگر خباثت و شوخى مى كرد، شيطان و اگر فراتر از اين بود مارد نام داشت و اگر نيرويش فرون تر بود، او را عفريت مى ناميدند و اگر پاك و لطيف و سراسر خير بود، آن را ملك مى گفتند و بدين گونه ميان آنان فرق مى نهادند، همچنين عقيده داشتند كه با هر شاعرى شيطانى است و آن شيطانها هم نامهاى گوناگون داشتند. (286)
    و از عقايد و رسوم شگفت انگيزشان عقيده آنان درباره خروس و كلاغ و كبوتر و قمرى نر و مار است . برخى از اعراب عقيده دارند كه جن به اين جانوران دلبستگى دارد و برخى معتقدند كه اينها خود نوعى از جن هستند و نيز معتقدند كه سهيل و زهره و سوسمار و گرگ و كفتار جانوران مسخ شده اند.
    از جمله اشعارى كه به جن نسبت داده اند اين است كه سروده اند:
    بر همه مركوبها سوار شديم و هيچ مركوبى را بهتر و لذت بخش تر از خرگوشها نيافتيم .
    ابن ابى الحديد مطالب ديگرى در مورد اشعار و داستانهاى اعراب در مورد جن و گفتگو كردن و بانگ زدن به يكديگر آورده است كه به ترجمه يك مورد بسنده مى شود.
    اصمعى از قول يكى از اعراب نقل مى كند كه مى گفته است : همراه دوستى به سفر رفته است ، ناگاه بر كناره راه پسركى را ديده اند و بدو گفته اند: تو كيستى ؟ گفته است : درمانده و بينوايى كه گرفتار راهزنان شده ام . يكى از آن دو به ديگرى گفته است : او را پشت سر خود سوار كن و او چنان كرده است . در اين هنگام آن كه تنها سوار بوده است ، پشت سر خود نگريسته و ديده است از دهان آن پسر بچه آتش زبانه مى كشد، او با شمشير بدو حمله برده است و زبانه كشيدن آتش از ميان رفته است و اين كار چندبار تكرار شده است . سرانجام پسرك گفته است خدايتان بكشد كه چه چابك و دليريد، به خدا سوگند من اين كار را نسبت به هيچ آدمى انجام نداده ام مگر اينكه دلش تركيده و خود را باخته است ، و از نظر آن دو پنهان شده و خبرى از او نيافته اند.
    ابن ابى الحديد سپس به نقل اشعارى از شاعران به اصطلاح صعاليك چون تابط شرا و ابوعبيد بن ايوب عنبرى و بهرانى در موضوع ديدن جن و غول و به همسرى گرفتن و چگونگى كشتن آن آورده است كه به ترجمه يكى دو بيت براى نمونه بسنده مى شود.
    بهرانى گويد: به روزگار جوانى غولى را با كابين يك مشك شراب و يك آهو به ازدواج خود در آوردم .
    جاحظ در شرح اين بيت گفته است : شراب را به سبب بوس ‍ خوش آن و آهو را از اين سبب كه مركب جن بوده ، كابين كرده است . (287)
    عبيد بن ايوب گفته است : آهوان از من بلاهايى و غولان از من چه مشقتهايى ديده اند. (288)
    از كارهاى شگفت آنان اين بوده است كه چون بيمارى كسى به درازا مى كشيد و گمان مى كردند كه چون او مار يا خارپشت يا موش صحرايى را كشته است ، جنيان او را آزار مى رسانند، مجسمه هاى شتران نرى را از خاك و گل مى ساختند و بر پشت آنها جوالهايى انباشته از گندم و جو و خرما مى نهادند و آنها را بر در لانه جانوران در سمت مغرب به هنگام غروب مى گذاشتند، آن شب را به صبح مى آوردند و صبح به مجسمه هاى گلى شتران مى نگريستند، اگر آنها را به حال خود مى ديدند، مى گفتند جنيان اين ديه را نپذيرفته اند و بر مقدار آن مى افزودند، و اگر مى ديدند مجسمه ها واژگون شده و خوابار فرو ريخته است ، مى گفتند ديه را پذيرفته اند و دايره مى زدند و استدلال به بهبود يافتن بيمار مى كردند.
    در اين مورد هم اشعارى سروده اند و شاعرى گفته است :
    اى كاش جنيان شتران مرا مى پذيرفتند و جايزه مى دادند و اين درد كه مرا به رنج انداخته است از من بر كنار مى شد.
    و هر گاه از مسافر خود بى خبر مى ماندند و نگران مى شدند كنار چاهى كهن يا گودال قديمى مى آمدند و با صداى بلند نام يا كنيه مسافر خود را مى بردند و اين كار سه بار تكرار مى كردند و مى پنداشتند كه اگر صدايى نشنوند، او مرده است و اگر صدايى بشنوند، نمرده است . چه بسا در اين مورد گمان مى كرده اند چيزى مى شنود يا انعكاس ‍ صداى خود را مى شنيده اند و گمان خود را بر آن پايه گذارى مى كرده اند. در اين باره يكى از شاعران ايشان گفته است : در آن شب تاريك كنار چاههاى كهنه چه بسيار او را ندا دادم پاسخى نداد. و ديگرى سروده است : رفت و نهان شد و براى او اميد بازگشت ندارم و گودال هم پاسخى به من نمى دهد.
    از شگفتيهاى ديگرشان اين بوده است كه به هنگام جنگ گاهى زنان خود را بيرون مى آورده اند تا ميان دو صف ادرار كنند و معتقد بودند كه اين كار آتش جنگ را خاموش مى كند و ايشان را به آشتى مى كشاند. در اين باره يكى از ايشان گفته است : به نادانى با ادرار زنان با ما روياروى شدند و ما با شمشيرهاى برنده رخشان با آنان روياروى مى شويم .
    ابن ابى الحديد سپس از قول شرفى بن القطامى (289) داستان گفتگو ستيز مردى از قبيله كلب را با جنيان آورده است كه خود مى گويد دروغ است ولى چون محتواى طرايفى است آن را نقل كرده است ، و ترجمه مختصر آن چنين است .
    مرد دليرى به نام عبيد بن حمارس هنگام بهار در سماوه ساكن بود و چون بهار سپرى و آب و گياه آن جا اندك شد، به وادى تبل كوچ كرد. آنجا آبگير و مرغزارى ديد و گفت آبگير و مرغزار و خطر اندك و آن جا فرود آمد. دو همسر داشت نام يكى رباب بود و ديگرى خوله ، آنان هر دو به عبيد اعتراض كردند كه اين جا دور افتاده و خالى از سكنه است و مى ترسيم شبانگاه جنيان كه اهل اين منطقه اند فرا رسند. او در پاسخ زنان خويش گفت : من كه در جنگها دلاور و كار آزموده ام ، سوگند مى خورم كه اين آبگير را رها نمى كنم . او سپس ‍ به كوه تبل رفت و ماده خارپشتى را كه همراه با بچه اش بوده كشت ، و شبانگاه سروشى از جنيان به او گفت : اى پسر حمارس ! حق همسايگى ما را رعايت نكردى و در چراگاه بد فرجامى فرود آمدى و بر ما ستم كردى و سرانجام ستمگر وخيم است . شبانگاه تو را چنان فرو مى گيريم كه هيچ چاره اى براى آن نخواهد بود. او پاسخ مى دهد اينك مرگت فرا رسيده است و درمانده خواهى شد. او مى گويد: من شير شيرانم نه از آدمى بيمناكم و نه از جن . در اين هنگام پيرمردى از جن كه اين گفتگوها را شنيده است ، بانگ بر مى دارد كه به خدا سوگند كشتن انسانى چنين دلير و قويدل و استوار را مصلحت نمى بينم و به او پيشنهاد مى كند كه چون تو آغاز به ستم كرده اى بايد خونبهاى كشته ما را بپردازى و ماده شترى دوشا و كره اش را به پيشكش كنى . ابن حمارس پس از آن كه سوگند مى خورد كه ارتكاب گناه را دوست نمى دارد، خونبها را پرداخت مى كند.
    اما اين عقيده اعراب كه هر شاعرى را شيطانى است كه شعر را به او القا مى كند ، عقيده اى مشهور است و عموم شاعران بر اين عقيده اند. يكى از شاعران سروده است :
    شيطان من سالار جن است و مرا در همه فنون شعر رهبرى مى كند.
    حسان بن ثابت هم مى گويد: مرا دوستى از جن بنى شيصبان است كه گاه من مى سرايم و گاه او. (290)ابوالنجم چنين سروده است : شيطان همه شاعران بنى آدم ماده است و شيطان من نر است .
    ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه هر گاه مار بزرگى را مى كشته اند و بيم آن مى داشته اند كه جنيان انتقام خونش را بگيرند، بر سر آن مار كشته مدفوع مى ماليدند و مى گفتند مدفوعى است كه خون خواهت انداخته است . گاهى بر بدن مار كشته شده اندكى خاكستر مى پاشيدند و مى گفتند تو را چشم زخم كشته است و خونخواهى براى تو نيست . اين موضوع در امثال عرب عم آمده است كه به كسى كه خونش پايمال مى شده است مى گفته اند: كشته چشم زخم است .
    ابن ابى الحديد سپس بحثى درباره مهره ها و سنگها و افسونها و وردخوانيهاى اعراب و نامهاى آن آورده است كه يكى دو نمونه آن ترجمه مى شود.
    لحيانى (291) مى گويد: سلوانه خاك گور بوده است كه آن را در آب حل مى كرده اند و به عاشق مى آشامانده اند و آرام مى گرفته است . شاعرى گفته است :
    سلوتى به من آشاماندند كه عشق من - بر خلاف معمول - شدت يافت ، خداوند به آن كس كه آن را به من آشاماند مرگ را بياشاماند.
    شمر دل هم گفته است : سلوتى به من آشامانيدند، گويى مداوا كنده من به خيال گفت بيشتر و فزون شو.
    مهره ديگرى را خصمه مى ناميده اند كه براى رفتن پيش ‍ سلطان يا خصومت آن را زير نگين انگشتر يا در بند پيراهن مى نهاده اند و برخى در حمايل شمشير جاى مى داده اند. يكى از شاعران ايشان گفته است :
    در ديدار با ايشان كسان ديگر بر خود خصمه مى آويزند ولى مرا بر شما خصمه جز زبانم نيست .
    ديگر از مهره ها كه براى افسوس ‍ به كار مى برده اند، فرزحله نام داشت كه زنان هوودار آن را به خود مى آويختند و معتقد بودند كه شوهر گرايش به آنان پيدا مى كند بدون آنكه به هوو اعتنا كند.
    ابن سكيت (292) در كتاب اصلاح المنطق ، مهره ديگرى به نام عقره را نام برده است كه زن آن را بر تهيگاه خود مى بست و مانع از باردارى مى شد.
    اما كلمه نشره كه در اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و فرموده است :
    الطيب نشره و العسل نشره ...*از لحاظ لغوى به معنى رقيه و عوذه است ، و چون مى گويند:نشرت فلانا تنشيرا يعنى او را تعويذ كردم و بر او رقيه بستم . (293)
    اميرالمؤ منين عليه السلام چهار چيز را در اين سخن خود آورده كه نشره هم يكى از آنهاست و او اين سخن را بدون اينكه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشد نقل نمى فرمايد.
    جلد نوزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت
    و جلد بيستم از پى خواهد آمد.
    (409)
    و قال عليه السلام :
    مقاربه الناس فى اخلاقهم امن من غوائلهم (294)
    و آن حضرت فرمود:
    موافقت و نزديكى با مردم در خويهاى ايشان ، ايمنى از گزندهاى آنان است .
    (410)
    و قال لبعض مخاطبيه و قد تكلم بكلمه يستصغر مثله عن قول مثلها:
    لقد طرت شكيرا، و هدرت سقبا.
    قال : الشكير هاهنا اول ما ينبت من ريش الطائر قبل ان يقوى و يستحصف . السقب : الصغير من الابل ، و لايهدر الا بعد ان يستفحل (295)
    و آن حضرت به يكى از مخاطبهاى خود كه سخنى گفته بود كه از گفتن چنان سخنى كوچك تر شمرده مى شد فرمود:
    همانا با پرهاى نخستين پريدى و در خردسالى بانگ بركشيدى . سيد رضى گويد: شكير در اين سخن به معنى نخستين پرهايى است كه در پرنده پيش از آنكه نيرومند و استوار شود، مى رويد. و سقب شتر خردسال است و شتر تا فحل نشود بانگ بر نمى آرد.
    ابن ابى الحديد مى گويد: نظير اين سخن اعراب است كه غوره نشده مويز شده است .
    (411)
    و قال عليه السلام :
    من اوما الى متفاوت خذلته الحيل . (296)
    و فرمود: كسى كه به كار متفاوت پردازد چاره جوييها كار او را نسازد.
    ابن ابى الحديد مى گويد: در شرح اين سخن گفته شده است : يعنى هر كس در مورد توحيد و عدل به آيات متشابه قرآن استدلال كند، حيله اش آشكار مى شود كه علماى توحيد تاويل آن آيات را شرح داده و روشن ساخته اند.
    (412)
    قال عليه السلام ، و قد سئل عن معنى قولهم : لاحول و لاقوه الا بالله :
    انا لا نملك مع الله شيئا، و لا نملك الا ما ملكنا، فمتى ملكنا، ما هو املك به منا كلفنا، و متى اخذه منا وضع تكليفه عنا. (297)
    از آن حضرت درباره معنى لاحول و لاقوه ال بالله پرسيدند، فرمود: با وجود خداوند ما را بر چيزى اختيار نيست و چيزى نداريم جز آن چه او ما را مالك آن قرار داده است ، پس چون ما را مالك چيزى فرمود كه خود به آن سزاوارتر از ماست ، تكليف بر عهده ما گذاشت ، و چون آن را از ما گرفت ، تكليف خود را از ما برداشت .
    ابن ابى الحديد مى گويد: معنى اين سخن اين است كه آن حضرت حول را به معنى ملكيت و تصرف و قوه را به معنى تكليف گرفته است ، گويى مى فرمايد هيچ تملك و تصرفى جز به عنايت خدا و هيچ تكليفى براى هيچ كارى بدون امر خدا نيست .
    يعنى در قبال خداوند ما مالك چيزى نيستيم و استقلال نداريم كه چيزى داشته باشيم ، زيرا اگر خداوند ما را نمى آفريد و زنده قرار نمى داد نه مالك چيزى بوديم و نه اختيار تصرف داشتيم . هر گاه مالك
    چيزى هم مى شويم خداوند بر آن چيز از ما تواناتر و مالك تر است ، و چون مالك مال مى شويم كه به حقيقت مالك آن هستيم يا داراى عقل و جوارح و اعضا مى شويم كه به صورت مجازى مالك آنهاييم ، در اين هنگام خداوند در قبال آن چه مالك هستيم تكليفى براى ما تعيين فرموده است ، نظير آن كه در مال تكليف زكات در عقل تكليف دقت كردن و در داشتن امكانات و اعضا و جوارح امورى چون حج و نماز و جهاد و ديگر احكام را بر ما مقرر فرموده است . هر گاه عقل را از ما مى گيرد، تكليف دقت و انديشيدن از ما ساقط مى شود و به همين ترتيب هرگاه اعضا و جوارح را مى گيرد، تكليف جهاد ساقط مى شود.
    اين تفسير سخن آن حضرت است ، ديگران به گونه ديگر لا حول و لاقوه الا بالله را معنى كرده اند، ابوعبدالله جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله فرموده است : هيچ نيرويى براى اطاعت و هيچ نيرويى براى ترك معصيتها جز به لطف خداوند نيست .
    جبريان مى گويند: هيچ كارى از كارها نيست مگر اينكه از خداوند صادر مى شود و حال آنكه در الفاظ اين كلمه هيچ لفظى كه دليل ادعاى ايشان باشد وجود ندارد.
    (413)
    و قال عليه السلام لعمار بن ياسر رحمه الله تعالى و قد سمعه يراجع المغيره ابن شعبه كلاما:
    دعه يا عمار، فانه لم ياخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا، و على عمد لبس على نفسه ، ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته . (298)
    و آن حضرت چون بگو و مگوى عمار بن ياسر رحمه الله تعالى را با مغيره بن شعبه شنيد، فرمود: اى عمار! او را واگذار، كه او چيزى از دين جز آن چه او را به دنيا نزديك مى سازد، نگرفته است و به عمد خود را به شبهه ها در افكنده است تا شبهه ها را عذرخواه و بهانه لغزشهاى خود قرار دهد.
    مغيره بن شبعه
    ياران معتزلى ما در مورد سكوت و خاموشى از بيان احوال مغيره متفق نيستند، بلكه بيشتر معتزله بغداد او را تفسيق مى كنند و درباره او همان چيزى را مى گويند كه درباره فاسق بر زبان مى آورند. هنگامى كه به سال حديبيه عروه بن مسعود ثقفى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، مغيره را در حالى كه شمشير به دوش ‍ آويخته بود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده ديد، پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: برادرزاده ات مغيره است . عروه به او نگريست و گفت : اى حليه گر تو اين جايى ! به خدا سوگند من تاكنون نتوانسته ام بديهاى تو را بشويم . اسلام آوردن مغيره بدون اعتقاد صحيح و بدون نيت پسنديده و بازگشت به حق بوده است . او در يكى از راهها با گروهى همسفر بود آنان را در حالى كه خواب بودند غافلگير ساخت و كشت اموالشان را برداشت و از بيم آنكه به او نرسند و او را بكشند يا اموالى را كه از آنان به چنگ آورده بود بگيرند، گريخت و به مدينه آمد و به ظاهر مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام هيچ كس را بر او نمى فرمود، چه با اخلاص مسلمان مى شد و چه به سببى ديگر، بدين گونه مغيره خود را در پناه و حمايت اسلام قرار داد و امان قرار گرفت .
    داستان مسلمان شدن مغيره را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى (299) چنين آورده است :
    مغيره خود داستان اسلام خويش ‍ را چنين نقل مى كرد كه همراه گروهى از بنى مالك همگان بر آيين جاهلى بوديم ، براى رفتن پيش مقوقس پادشاه مصر بيرون آمديم ، و وارد اسكندريه شديم و هدايايى را كه همراهمان بود به پادشاه تقديم كرديم .
    من در نظرش از همه يارانم زبونتر آمدم ، او هديه ها را پذيرفت و براى آنان جوايزى تعيين كرد و برخى را فزونتر از برخى ديگر داد و در مورد من چنان كوتاهى كرد كه فقط چيز اندكى كه در خور گفتن نيست به من داد. چون از بارگاهش بيرون آمديم ، بنى مالك در حالى كه شاد بودند به خريدن هدايايى براى زن و فرزند خو پرداختند و هيچ يك از ايشان در آن مورد با من مواسات نكرد. چون از مصر بيرون آمدند، شراب با خود برداشتند و ميگسارى مى كردند، من هم با آنان باده نوشى مى كردم ولى نفس من مرا با آنان رها نمى كرد و با خود گفتم اينان با اين همه اموال و عطاياى ملك به طايف بر مى گردند و كوتاهى كردن و زبون شمردن پادشاه را درباره من به قوم من خبر مى دهند و تصميم به كشتن ايشان گرفتم و گفتم سردردى را در خود احساس مى كنم . آنان بساط باده نوشى گستردند و مرا هم به شراب فرا خواندند، گفتم : درد سر دارم ، بنشينيد من ساقى شما خواهم بود. آنان به چيزى از رفتار من بدگمان نشدند و نشستم و پياپى به آنان قدح مى دادم ، و چون باده در آنان اثر كرد بيشتر اشتها پيدا كردند و من همچنان پيايى جام پر به آنان مى دادم و مى نوشيدند و نمى فهميدند. شراب سخت در آنان اثر گذاشت و ايشان را گيج كرد و بدون آنكه چيزى بفهمند خوابيدند، من برجستم و همگان را كشتم و همه چيزهايى كه با آنان بود برگرفتم . به مدينه آمدم و پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسجد يافتم ، ابوبكر كه با من آشنا بود، حضور داشت ، همين كه مرا ديد گفت : برادرزاده عروه اى ؟ گفتم : آرى و آمده ام گواهى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده خداوند است . رسول خدا فرمود: سپاس خدا را. ابوبكر گفت : گويا از مصر مى آيى ؟ گفتم : آرى . گفت : افراد بنى مالك كه با تو بودند چه كردند؟ گفتم : ميان من و ايشان كه همگى بر آيين شرك بوديم ، يكى از مسائلى كه ميان اعراب اتفاق مى افتد پيش آمد و من آنان را كشتم و جامه و سلاح و كالاهاى ايشان را گرفتم و اينك به حضور پيامبر آمده ام تا خمس آن را بگيرد و راى خويش را در آن مورد عمل كند كه به هر حال اينها غنيمت مشركان است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اسلامت را پذيرفتم ، ولى از اموال آنان نه خمس و نه چيز ديگرى بر نمى داريم ، كه اين كار تو حليه گرى است و در غدر و مكر خيرى نيست . اندوه دور و نزديك بر من فرود آمد، گفتم : اى رسول خدا من آنان را در حالى كه بر آيين قوم خود بودم كشتم و اينك كه پيش ‍ تو آمده ام ، مسلمان شدم .
    فرمود: اسلام آن چه را پيش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند. گويد: مغيره سيزده مرد از بنى مالك را كشته و اموالشان را متصرف شده بود، چون خبر به طايف و قبيله ثقيف رسيد، يكديگر را به جنگ فرا خواندند و سپس بر اين صلح كردند كه عمويم عروه بن مسعود پرداخت سيزده خونبها را بر عهده بگيرد.
    ابوالفرج مى گويد: همين موضوع معنى سخن عروه به هنگام صلح حديبيه است كه به مغيره گفت : اى حليه گر تا ديروز زشتى و بدى تو را مى شستم و هنوز هم نمى توانم آن را بشويم .
    ابن ابى الحديد مى گويد: به همين سبب ياران معتزلى بغدادى ما گفته اند، كسى كه اسلام او بدين گونه بوده است و سر انجام كار او هم چنان است كه طبق اخبار متواتر على عليه السلام را بر منبرها لعن مى كرده است و بر همان حال مرده است ؛ عمده عمر او چيزى جز تبهكاريها و نابكاريها و بر آوردن خواسته هاى شكم و زير آن و يارى دادن تبهكاران و صرف وقت در نافرمانى خدا نبوده است ، چگونه دوست بداريم و چه عذرى داريم كه بدگويى او خوددارى كنيم و براى مردم تبهكارى او را آشكار نسازيم .
    سخنى از ابوالمعالى جوينى (300) درباره صحابه و پاسخ به آن
    در سال ششصد و يازده در بغداد به حضور نقيب ابوجعفر يحيى بن محمد علوى بصرى رفتم ، گروهى هم پيش او بودند، يكى از ايشان اغانى ابوالفرج را مى خواند، سخن از مغيره بن شعبه به ميان آمد و حاضران درباره او به گفتگو پرداختند. گروهى او را نكوهش و برخى او را ستايش كردند و گروهى هم از سخن گفتن درباره او خوددارى كردند. يكى از فقيهان شيعه كه به آموختن اندكى از علم كلام به عقيده اشعريهاى سرگرم بود، گفت : واجب آن است كه از گفتگو درباره صحابه خوددارى كرد و از بيان آن چه ميان ايشان بروز كرده است ، دست نگه داشت ، كه ابوالمعالى جوينى گفته است :
    پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كار نهى فرموده است : از اختلافهايى كه ميان اصحاب من بروز مى كند بر حذر باشيد. و نيز فرموده است : يارانم را براى من رها كنيد كه اگر يكى از شما هم وزن كوه احد طلا انفاق كند، هرگز به يك چهارم ارزش يكى از صحابه بلكه به نيمه آن هم نمى رسد. و فرموده است : ياران من چون ستارگان هستند به هر يك ايشان اقتدا كنيد هدايت مى شويد. همچنين فرموده است : بهترين شما مردم قرنى هستند كه من در آنم سپس ‍ قرن پس از آن و سپس قرن پس از آن . وانگهى در قرآن ستايش ‍ صحابه و تابعين آمده است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : چه مى دانى شايد خداوند بر اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما را آمرزيده ام . (301)
    از حسن بصرى روايت شده كه پيش او سخن از جنگ جمل و صفين شده است ، گفته است : آنها خونهايى است كه خداوند شمشيرهاى ما را از آن پاك نگهداشته است ، زبانهاى خود را با ياد آن خون آلوده نكنيم . وانگهى اين اخبار از ما پوشيده مانده است و از حقيقت آن دور شده است و سزاوار و شايسته ما نيست كه در آنها خوض كنيم و بر فرض كه يكى از صحابه به خطا كرده باشد، واجب است به جهت حرمت رسول خدا و هم به جهت مروت رعايت كرده شود. جوانمردى اقتضا مى كند كه حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره همسرش عايشه و پسر عمه اش زبير و طلحه كه دست خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته است ، نگه داشته شود وانگهى چه چيزى بر ما واجب و لازم كرده است كه از مسلمانى تبرى جوييم يا لعن كنيم ! خداوند روز رستاخيز به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر انسان در تمام عمر خود ابليس را لعن نكند، گنهكار و سركش نيست و اگر آدمى به جاى لعن كردن استغفر الله بگويد براى بهتر است . از اين گذشته چگونه ممكن است براى عوام مردم دخالت در امور خواص جايز باشد و حال آنكه صحابه اميران و رهبران اين امت بوده اند و ما امروز به راستى در طبقه اى به مراتب فروتر از آنانيم و چگونه ممكن است تعرض به نام و يادشان براى ما پسنديده باشد! آيا ناپسند نيست كه رعيت در دقايق امور پادشاه و احوال او و كارهايى كه ميان او و اهلش و پسر عموها همسران و كنيزانش ‍ مى گذرد، دخالت كند! پيامبر صلى الله عليه و آله شوهر خواهر معاويه است و ام حبيبه خواهر او همسر رسول خداست ، لازمه ادب اين است كه حرمت ام حبيبه را در مورد برادرش نگه دارند. چگونه جايز است كسى را كه خداوند ميان او و پيامبرش ‍ مودت ! قرار داده است ، لعن كرد. مگر همه مفسران نگفته اند كه اين آيه خداوند متعال فرموده است : شايد خداوند ميان شما و ميان كسانى از ايشان كه با شما دشمنى كردند، مودت قرار دهد. (302) در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است . و به ناظر به ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با دختر ابوسفيان است ، وانگهى همه امورى كه شيعه درباره بروز اختلاف و مشاجره ميان اصحاب نقل كرده اند ثابت نشده است ، و آنان همچون فرزندان يك مادر بوده اند و هرگز باطن يكى از ايشان نسبت به ديگرى مكدر نشده است و ميان ايشان اختلاف و ستيزى صورت نگرفته است .
    ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد، گفت : مدتى پيش به خط خودم مطالبى را كه يكى از زيديه در اين مورد و رد و پاسخ سخنان ابوالمعالى جوينى درباره اين نظر نوشته است ، نوشته ام و اينك همان را براى شما بيرون مى آورم كه با تامل در آن از گفتگو درباره آن چه اين فقيه گفت بى نياز گردم كه من احساس خستگى مى كنم كه مانع گفتگوى طولانى است به ويژه اگر جنبه جدال و پايدارى در قبال مدعى باشد. ابوجعفر از ميان كتابهاى خويش جزوه اى بيرون آورد كه در همان مجلس آن را خوانديم و حاضران آن را پسنديدند و من شش ابن ابى الحديد - خلاصه آن را در اين جا مى آورم .
    گويد: اگر نه اين است كه خداوند متعال دشمن داشتن دشمنان خود را همچون دوست دوستان خويش بر مسلمانان واجب فرموده است و ترك كردن آن را به دليل عقل و نقل سخت گرفته است و فرموده است : كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند چنين نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ‍ ستيز مى كنند و دوست بدارند، هر چند آنان پدران يا پسران يا برادران و خويشاوندان ايشان باشند. (303) و نيز فرموده است : اگر به خدا و پيامبر و آن چه به او نازل شده است ، ايمان آورده بودند آنان را دوستان نمى گرفتند. (304) و نيز فرموده است : قومى را كه خداوند بر ايشان خشم گرفته است دوست مداريد. (305) وانگهى مسلمانان بر اين موضوع اجماع دارند كه خداوند متعال دشمنى دشمنانش و دوستى دوستانش را واجب فرموده است و حب و بغض در راه خداوند واجب است . اگر اينها كه گفتيم نمى بود، متعرض ستيز با كسى در راه دين و تبرى جستن از او نمى شديم ، و شايد در آن صورت دشمنى ما با آنان غير لازم مى بود.

  6. #146
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اگر گمان كنيم كه چون به خداوند متعال عرض كنيم چگونگى كار ايشان از ما پوشيده مانده و در روزگاران گذشته بوده است و براى خوض و بررسى ما در كارى كه در ما نهان است ، معنايى نيست و به اين بهانه اعتماد كنيم و آنان را دوست بداريم ، بيم آن داريم كه خداوند سبحان بفرمايد اگر كار آنان از ديده شما نهان و در گذشته بوده است از دل و گوش ‍ شما كه نهان نمانده است و اخبار صحيحى به دست شما رسيده است كه شما را موظف به اقرار به پيامبرى پيامبر و دوست داشتن كسانى كه او را تصديق كرده اند و دشمنى با كسانى كه او را انكار و با او ستيز كرده اند مى سازد. وانگهى به شما فرمان داده شده است ، درباره قرآن و آن چه رسول خدا آورده است ، تدبر كنيد، و اى كاش بر حذر مى بوديد كه فرداى قيامت از افرادى نباشيد كه عرضه مى دارند: پروردگارا ما سروران و بزرگان خود را اطاعت كرديم و آنان گمراهمان ساختيد. (306) اما لفظ لعن چنان است كه خداوند متعال به آن داده است و آن را واجب فرموده است ، مگر نمى بينى كه فرموده است : آن گروه را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان هم لعنت مى كنند. (307) و چند جمله اخبارى است ولى معنى آن امر است ، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد طلاق داده شدگان انتظار مى برد به خود سه طهررا. (308) يعنى بايد سه طهررا انتظار ببرند. وانگهى خداوند متعال عاصيان را لعنت فرموده است ، آن جا كه مى گويد: كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند بر زبان داود لعنت كرده شدند. (309) و اين گفتار خداوند كه همانا آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند، خدايشان در دنيا و آخرت لعنت مى كند براى آنان عذابى خوار كننده آماده ساخته است . (310) و هم فرموده است : لعنت شدگان اند هر كجا يافته شوند، گرفته شوند و كشته شوند كشته شدنى . (311) و هم فرموده است : خداوند كافران را لعنت كرده و آتش براى ايشان فراهم ساخته است . (312) و خداوند متعال خطاب به ابليس ‍ فرموده است : همانا تا روز دين لعنت من بر توست . (313) اما سخن آن كس كه مى گويد: چه ثوابى در لعنت كردن است و خداوند به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى ؟ و اگر به جاى لعن كردن فلان كس ، بگويد خدايامرا بيامرز براى او بهتر است ، و اگر انسانى در تمام مدت عمر خود ابليس را لعنت نكند مواخذه نمى شود. سخن شخص ‍ نادانى است كه نمى فهمد چه مى گويد. لعنت كردن اگر چنان كه بايست صورت گيرد، اطاعت فرمان خداوند است و سزاوار پاداش ، يعنى كسى كه سزاوار لعنت است ، در راه خدا لعن شود نه به پيروى از هواى نفس و تعصب . وانگهى نمى بينى كه در شريعت در مورد انكار فرزند، لعن وارد شده است آن هم به اين صورت كه شوهر باز پنجم بگويد: همانا لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد. (314) و اگر خداوند اراده نفرموده بود كه بندگانش اين لفظ را بر زبان آورند آنان را مجبور به آن نمى فرموده و اين كلمه را از معالم شرع قرار نمى داد، و اين همه در كتاب عزيز خود آن را تكرار نمى فرمود و درباره قاتل نمى گفت : و خداى بر او خشم مى گيرد و او را لعنت مى كند. (315) و منظور از اينكه خداوند قاتل را لعنت مى كند، فرمان به ماست كه ما هم هم قاتل را لعنت كنيم كه خداى متعال او را لعن كرده است . آيا وقتى كه خداوند كسى را لعنت مى كند ما حق نداريم او را لعنت كنيم ، اين چيزى است كه خرد آن را نمى پذيرد، همچنان كه چون خداوند كسى را ستايش و ديگرى را نكوهش كند،
    حق ماست كه يكى از ستايش و ديگرى را نكوهش كنيم . خداوند مى فرمايد: آيا خبر دهم شما را به بدتر از آن از لحاظ پاداش پيش ‍ خدا، كسى كه خدايش لعنت كناد. (316) و هم فرموده است : بار خدايا آنان را دو چندان از عذاب برسان و آنان را لعنت فرماى ، لعنتى بزرگ . (317) و نيز خداى عز و جل فرموده است است : يهوديان گفتند دست خداى بسته است ، دستهاى ايشان بسته شد و بدان چه گفتند لعنت شدند. (318) چگونه اين گوينده مى گويد خداوند متعال به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى ؟ مگر نمى داند كه خداوند متعال به دوست داشتن دوستان خود و دشمن داشتن دشمنان خويش فرمان داده است و همان گونه كه درباره تولى مى پرسد از تبرى هم سوال مى فرمايد. مگر نمى بينى كه چون شخص يهودى مسلمان مى شود، نخست از او خواسته مى شود شهادتين را بر زبان آورد و سپس ‍ مى گويند بگو از هر دينى كه مخالف دين اسلام باشد، تبرى مى جويم و از تبرى چاره اى نيست كه عمل با آن كامل و تمام مى شود. مگر اين گوينده اين شعر شاعر را نشنيده است كه مى گويد:
    با دشمن من دوستى مى ورزى و چنين مى پندارى كه من دوست تو هستم ، به راستى كه اين است كه انديشه از تو شگفت است .
    دوست داشتن دشمن دوست ، بيرون رفتن از دوستى دوست است و چون دوست داشتن دشمن باطل است چيزى جز تبرى باقى نمى ماند، و طبق اجماع مسلمانان جايز نيست كه آدمى با دشمنان خداوند متعال و نافرمان و گنهكار بى تفاوت باشد و بگويد نه آنان را دوست مى دارم و نه ايشان تبرى مى جويم .
    اما اين سخن كه گفته است : اگر آدمى به جاى لعن كردن براى خود طلب آمرزش از خداوند كند، براى او بهتر است . اگر معتقد به وجوب لعن باشد و لعنت نكند و استغفار كند، استغفارش سودى ندارد و از او پذيرفته نمى شود زيرا كه از فرمان خداوند سركشى كرده است و از انجام دادن چيزى كه خداوند بر او واجب فرموده ، خوددارى كرده است و كسى كه بر انجام دادن برخى از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفار او از گناهان ديگرش هم پذيرفته نمى شود. اما اين سخن كه گفته است هر كس ‍ در تمام مدت عمر خويش ابليس ‍ را لعنت نكند، زيانى نكرده است ، چنين نيست كه اگر اعتقاد به واجب بودن لعنت بر ابليس ‍ نداشته باشد كافر است و اگر اعتقاد دارد و لعنت نمى كند خطاكار است . وانگهى ميان لعنت نكردن ابليس و لعنت نكردن سران گمراهى چون معاويه و مغيره و امثال ايشان تفاوت است . زيرا خوددارى از لعنت كردن ابليس در نظر هيچ مسلمانى شبه اى در كار ابليس ‍ ايجاد نمى كند و حال آن كه خوددارى از لعنت آنان و امثال ايشان موجب ايجاد شبهه در كار آنان در نظر بسيارى از مسلمانان مى شود، و اجتناب چيزى كه در دين شبهه برانگيزد واجب است ، و بدين سبب خوددارى از لعن ابليس نظير خوددارى از لعن اين گونه مردم نيست .
    گويد: از اين گذشته به مخالفان گفته خواهد شد آيا درست است كسى بگويد چون حقيقت كار يزيد بن معاويه و حجاج بن يوسف از ما پوشيده مانده است ، سزاوار نيست كه در داستان آن دو در افتيم و با آنان ستيز و ايشان را لعنت كنيم و از آن دو تبرى بجوييم ؟ چه تفاوتى است ميان اين سخن و اينكه شما بگوييد كار معاويه و مغيره بن شعبه امثال آن دو از ما پوشيده مانده است و بررسى داستان آنان براى ما سزاوار نيست . وانگهى ، اى اهل حديث و حشويه و عامه چگونه شما در داستان عثمان كه از شما پوشيده مانده است - در آن حضور نداشته ايد - وارد مى شويد و از قاتلان او تبرى مى جوييد و ايشان را لعنت مى كنيد، و چگونه حرمت ابوبكر صديق را درباره پسرش محمد و حرمت عايشه ام المومنين را درباره برادرش رعايت نمى كنيد و محمد بن ابى بكر را لعنت و تفسيق مى كنيد، در عين حال ما را منع مى كنيد كه درباره معاويه و ظلم او نسبت به على و حسن و حسين عليهما السلام و غصب حقوق ايشان سكوت نكنيم ، چگونه است كه لعن ظالم عثمان براى شما سنت است ولى لعن ظالم على و حسن و حسين تكلف است و بايد از آن خوددارى كرد. و چگونه عامه در مساله عايشه دخالت مى كنند و از هر كس كه به او نگريسته و بدو گفته است اى حميراء، تبرى مى جويند و از اينكه پرده حرمت عايشه دريده شده است برخى را لعنت مى كنند و در همان حال ما را از سخن گفتن در كار فاطمه و آن چه پس از رحلت پدرش بر سرش آمده است ، منع مى كنيد.
    و اگر بگوييد، دريدن پرده حرمت فاطمه و ورود به خانه او براى حفظ نظام اسلام صورت گرفته است و اينكه مبادا آن كار منتشر شود و گروهى از مسلمانان گردن خود را از حلقه اطاعت و رعايت حمايت بيرون كشند، به شما پاسخ داده خواهد شد پرده حرمت عايشه هم به همين سبب دريده و به كجاوه او هتك حرمت شده است كه او خود ريسمان اطاعت را از گردن خود برداشته و اتحاد مسلمانان را شكسته است و پيش از رسيدن على بن ابى طالب عليه السلام به بصره خونهاى ايشان را ريخته است و ميان او و عثمان بن حنيف و حكيم بن جبله و مسلمانان نكوكارى كه همراه آن دو بودند خونريزى و كشتارى اتفاق افتاده است كه كتابهاى تاريخ و سيره آن را نقل كرده است .
    بنابراين اگر ورود به خانه فاطمه آن هم براى كارى كه هنوز صورت نگرفته است ، روا باشد، دريدن پرده حرمت عايشه براى كارى كه صورت گرفته است و تحقيق پيدا كرده است جايز خواهد بود و چگونه ممكن است دريدن پرده حرمت عايشه از گناهان كبيره اى باشد كه موجب جاودانگى در آتش مى گردد و تبرى جستن از انجام دهنده آن از كارهاى مهم ايمانى شمرده مى شود و حال آنكه گشودن در خانه فاطمه و وارد شدن در آن و جمع كردن هيزم بر در خانه اش و تهديد به آتش زدن از بهترين كارها باشد كه خداوند بدان وسيله اسلام را پايدار داشته و آتش فتنه را خاموش كرده است ! و حال آن كه حداقل اين است كه نگهداشتن حرمت فاطمه و عايشه يكى است و حرمت هر دو برابر است و ما دوست نداريم به شما بگوييم حرمت فاطمه بزرگتر و مقام او بلندتر است و حفظ حرمت او به پاس رسول خدا صلى الله عليه و آله مهمتر است كه فاطمه پاره تن پيامبر صلى الله عليه و آله و بخشى از خون و گوشت رسول خداست قابل مقايسه نيست كه به هر حال ميان او و شوهرش چيزى جز پيوند زناشويى وجود نداشته است و هر صورت پيوندى عاريتى است و ميان زن و شوهر عقدى همچون عقد اجاره براى منفعت چيزى بسته مى شود و در واقع شبيه خريد و فروش كنيز است . به همين سبب دانشمندان احكام نسب همان خويشاوندى و سبب ازدواج است و ولا عبارت ولاى عتق - آزاد كردن بردگان - است و بدين گونه نكاح و پيوند ازدواج را خارج از نسب دانسته اند و اگر زن همچون خويشاوندى نسبى بود، معنى نداشت كه ميراث برندگان را به سه دسته تقسيم كنند بلكه به دو دسته تقسيم مى كردند. از اين گذشته چگونه ممكن است كه عايشه يا كس ‍ ديگرى غير از او به منزلت فاطمه عليه السلام باشد و حال آنكه همه مسلمانان چه آنان كه فاطمه را دوست مى دارند و چه آنان كه او را دوست نيم دارند، در اين مساله اتفاق نظر دارند كه او سرور زنان هر دو جهان است . گويد: چگونه امروز بر ما لازم است كه حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله را در مورد همسرش رعايت كنيم و حرمت ام حبيبه را درباره برادرش نگه داريم و حال آنكه صحابه خود را مكلف به حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد اهل بيت آن حضرت ندانسته اند، همچنين حرمت رسول خدا را در مورد دامادش ‍ عثمان بن عفان كه از پسر عموهاى آن حضرت - يعنى با چند واسطه - هم بوده است رعايت نكرده اند و نه تنها عثمان را در حالى كه خليفه بود، لعن مى كردند كه يكى از ايشان عايشه است كه مى گفت نعثل را بكشيد كه خداى نعثل (319) را لعنت فرمايد. و ديگر عبدالله بم مسعود است كه عثمان را لعنت مى كرد، معاويه ، على و دو پسرش حسن و حسين عليهما السلام را در حالى كه زنده و در عراق بودند، لعنت مى كرد و بر منبرهاى شام لعن آنان را معمول داشت و در دعاى دست نماز ايشان را نفرين مى كرد. ابوبكر و عمر، سعد بن عباده را در حالى كه زنده بد لعنت كردند و از او تبرى جستند و او را از مدينه به شام بيرون كردند، عمر هم هنگامى كه خالد بن وليد، مالك بن نويره را كشت ، خالد را لعن كردن در مورد هر انسان مسلمانى كه از او گناهى سزاوار لعن سر مى زد متداول و آشكار بوده است . گويد: وانگهى اگر نگهداشتن حرمت عمرو بر زيد لازم باشد كه او را لعن نكنند، بايد حركت صحابه در مورد فرزندان ايشان نگهداشته شود و مثلا حرمت سعد بن ابى وقاص ‍ درباره پسرش عمر بن سعد كه قاتل حسين عليه السلام است رعايت شود و او را لعنت نكنند، يا حرمت معاويه ! در مورد يزيد قاتل حسين عليه السلام و كسى كه واقعه حره را پديد آورده و مسجدالحرام را به بيم انداخته است رعايت كنند و او را لعن و نفرين نكنند. و حرمت عمر بن خطاب را در مورد عبيدالله پسرش كه قاتل هرمزان است و در جنگ صفين با على عليه السلام جنگ كرده است ، حفظ كرد.
    گويد: اگر خوددارى از ستيز و دشمنى با اصحاب پيامبر كه با خدا دشمنى كرده اند مايه حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى بود، گردن ما را هم مى زدند با آنان ستيز نمى كرديم ولى محبت رسول خدا نسبت به يارانش ‍ چون محبت جاهلان به يكديگر نيست كه بر پايه تعصب باشد و رسول خدا محبت اصحاب را بر مبناى اطاعت ايشان از فرمان خداوند قرار داده است و هر گاه آنان نسبت به خدا نافرمانى كنند و آن چه را لازمه محبت به ايشان است از دست بدهند ديگر رسول خدا از بى محبتى نسبت به ايشان پروا ندارد و از رها كردن محبت به ايشان خشمگين نمى شود. رسول خدا دوست داشته است با دشمنان خدا هر دوستى شود هر چند از لحاظ نسبت دورترين افراد نسبت به او باشند، و گواه اين موضوع اجماع امت است بر اينكه خداوند دشمنى كردن با از دين برگشتگان و منافقان را هر چند از اصحاب پيامبر باشند، واجب فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله خود به اين كار فرمان داده و دعوت كرده است . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله بريدن دست دزدان و تازيانه زدن به تهمت زنندگان و زناكاران را واجب فرموده است هر چند از اصحاب باشد چه از مهاجران و چه از انصار. مگر نمى بينى كه پيامبر فرموده است : اگر فاطمه هم دزدى كند، دستش ‍ را مى برم و اين در مورد دخترى است كه چون جان اوست . در عين حال در دين خدا هيچ گونه پروايى از او ندارد و در مورد اجراى حدود خداوند هيچ گونه مراقبتى نسبت به او نمى فرمايد، همان گونه كه اصحاب افك را تازيانه زد كه مسطح بن اثاثه هم در زمره ايشان است و او از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است .
    گويد: وانگهى اگر مقام و محل اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين درجه بود كه اگر كسى از فرمان خداوند سرپيچى كند نه تنها با او ستيز و دشمنى نشود و درباره اش سخن زشتى گفته نشود بلكه واجب باشد كه فقط به اسم اينكه از صحابه موسى عليه السلام كه ستايش از او در قرآن آمده است ، پس از اينكه دگرگون شد و از هواى نفس ‍ خويش پيروى كرد و از آياتى كه بر او رسيده بود و گمراه گرديد، نكوهش نشود و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: بخوان بر ايشان داستان آن كسى راست كه آيتهاى خود راست به او او ارزانى داشتيم ، پس بيرون آمد از آنها و شيطان او را پيرو خود قرار داد و از گمراهان شد. (320) همچنين لازم بود منزلت آن گروه از اصحاب موسى عليه السلام كه گوساله پرست شدند، محفوظ بماند كه همه آنان با يكى از پيامبران گرانقدر خداوند سبحان مصاحبت داشته اند
    گويد: وانگهى اگر اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خودشان براى خويش چنين منزلى راست قائل بودند، اين موضوع را از خود ايشان استنباط مى كردى و مى دانستى كه خود آنان به محل و منزلت خويش از عوام مردم روزگار ما داناتر بوده اند و هر گاه چگونگى رفتار برخى از ايشان را نسبت به برخى ديگر بررسى كنى تو را راهنمايى مى كند كه موضوع كاملا بر خلاف چيزى است كه امروز در دل مردم است .
    اين على عليه السلام و عمار بن ياسر و ابولهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و همه مهاجران و انصار همراه على عليه السلام هستند كه به هيچ وجه از طلحه و زبير تغافل نكرده اند بلكه نسبت به آن دو و همراهان ايشان همان گونه رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت خوارج رفتار مى شود؛ و اين طلحه و زبير و عايشه و همراهان ايشان هستند كه از سوى ديگر به هيچ وجه دست از على برنداشته اند و با او چنان رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به كسى رفتار مى شود كه به زور حكومت را تصرف كرده باشد؛ و اين معاويه و عمروعاص ‍ هستند كه نسبت به على عليه السلام هرگز به چشم دوستى و همسايگى نگاه نكرده اند بلكه از شمشير كشيدن بر او خوددارى نكردند و او و فرزندانش و هر كس از خويشاوندانش راست كه زنده بود، لعن مى كردند و يارانش ‍ راست كشتند، على عليه السلام هم در نمازهاى واجب آن دو و ابوالاعور سلمى و ابوموسى اشعرى راست لعن مى كرد كه سلمى و اشعرى هم از صحابه هستند؛ و اين سعد بن ابى وقاص ‍ و محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عبدالله بن عمر و حسان بن ثابت و انس بن مالك هستند كه مصلحت نديدند در جنگ جمل از على و يا طلحه و زبير پيروى كنند و طلحه و زبير به اجماع مسلمانان افضل از اين افراد بودند، جز آنكه سعد و محمد بن مسلمه و ديگران چنين مى پنداشتند كه ممكن است على در جنگ با آن دو و آن دو در جنگ با على گرفتار اشتباه و لغزش شده باشند؛ و اين عثمان بن عفان است كه ابوذر راست همچون اشخاص خيانت پيشه و فتنه انگيز به ربذه تبعيد كرد؛ و اين عمار و عبدالله بن مسعود هستند كه چون اعمال عثمان براى ايشان آشكار شد، نخست او را پند و اندرز دادند و سپس بدان گونه برخورد كردند كه مى دانيد و عثمان هم با آن دو چنان رفتار كرد كه خبرش به شما رسيده است و سرانجام آن قوم با عثمان چنان رفتار كردند كه نه تنها شما بلكه همه مردم مى دانند؛ و اين عمر است كه چون زبير بن عوام از او براى رفتن به جهاد اجازه خواست ، گفت : من دروازه را گرفته ام و اجازه نمى دهم كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ميان مردم پراكنده شوند و ايشان را گمراه سازند، و ابوبكر و عمر مى گفته اند كه على عباس در موضوع ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را دروغگو و ستمگر و تبهكار مى پندارند، على و عباس هم در اين مورد عذرخواهى نكردند و از سخن خود دست برنداشتند و هيچ يك از اصحاب حديث مدعى نشده است كه آن دو عذرخواهى كرده باشند، ياران رسول خدا هم آن چه را كه عمر نقل كرد و به آن دو نسبت داد بر آن دو انكار نكردند. همچنين اين سخن عمر را كه به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت گمراه ساختن مردم را داده بود، منكر نشدند و زشت نشمردند. به علاوه لگدكوب كردن عثمان شكم عمار ياسر را و شكستن دنده عبدالله بن مسعود را زشت نشمردند، همچنين رفتار عمار و ابن مسعود را نسبت به عثمان زشت نشمردند، نه آن چنان كه به روزگار ما عامه مردم سخن گفتن درباره صحابه را زشت مى شمرند مگر اينكه عوام مردم چنين گمان برند كه ايشان به صحابه از خودشان آشناترند.
    و اين على و فاطمه و عباس ‍ هستند كه همواره و يك صدا اين روايت را كه از قول پيامبر نقل مى كردند كه از ما گروه پيامبران ارث برده نمى شود، تكذيب مى كردند و آن را جعلى مى شمردند و مى گفتند: چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله اين حكم را براى كس ‍ ديگرى غير از ما بيان فرموده باشد و حال آنكه وارثان او ما هستيم و سزاوارترين افراد هستيم كه بايد اين حكم را به او ابلاغ مى فرمود.
    اين عمر بن خطاب است كه نخست درباره اعضاى شورى گواهى مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است و از ايشان خشنود بوده است و سپس فرمان مى دهد كه اگر گزينش خليفه را به تاخير انداختند، گردن ايشان را بزنيد. وانگهى براى هر يك از اعضاى شورى عيبى را بر شمرده است كه اگر امروز عوام مردم آن را از كسى نسبت به صحابه بشنوند جامه اش را بر گردنش مى پيچد و او را به حضور حاكم مى كشاند و گواهى به رافضى و حلال بودن خونش داده مى شود، در صورتى كه اگر طعنه زدن بر يكى از صحابه رفض باشد، عمر بن خطاب از همگان رافضى تر و پيشواى رافضيان خواهد بود، از اين گذشته اين سخن عمر كه مشهور و شايع است كه گفته است بيعت ابوبكر گرفتارى ناگهانى بود كه خداوند شر آن را كفايت فرمود و هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدن ، علاوه بر آنكه طعنه زدند در عقد بيعت است ، خود بيعت را هم مخدوش ‍ مى سازد. علاوه بر اين سخنى كه درباره ابوبكر در نماز گفته است و اين سخن عمر درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر كه گفته است جنبنده كوچك بدى است و در عين حال از پدرش بهتر است .
    و عمر درباره سعد بن عباده كه سرور و سالار انصار بوده است ، گفته است : سعد را بكشيد كه خدايش بكشد، او را بكشيد كه منافق است . وانگهى عمر به ابوهريره دشنام داده است و و روايات او را نادرست دانسته است و خالد بن وليد را هم دشنام داده است و در دين او طعنه زده است و حكم به تبهكار بودن و وجوب كشتن او داده است ، عمروعاص و معاويه را خيانتكار دانسته و به آن دو نسبت دزدى داده است كه اموال عموى را دزديده و به تصرف خود در آورده اند. عمر در بدى كردن و روى ترش كردن و دشنام دادن و ناسزا گفتن نسبت به همگان شتاب رده بود و كمتر كسى از صحابه است كه از زخم زبان يا تازيانه او در امان بوده باشد، به همين سبب او را دشمن مى داشتند و از روزگاراش با همه فتوحات كه در آن بود ملول شدند. اى كاش عمر هم صحابه را همان گونه كه عامه مردم احترام مى گذارند، احترام مى گذاشت ، بنابراين يا عمر خطا كار بوده است يا عامه مردم بر خطايند. و اگر بگويند عمر جز به كسى كه سزاواتر بوده است و گنهكار، دشنام نداده و بدى نكرده و او را نزد است ، به آنها مى گوييم گويا تصور كرديده ايد ما مى خواهيم از كسى كه سزاوار تبرى نيست ، تبرى جوييم يا با او دشمنى ورزيم ، هرگز ما چنين نگفته ايم و هيچ مسلمان و عاقلى اين سخن را نمى گويد. به هر حال غرض ما از گفتن اين سخنان اين است كه توضيح دهيم صحابه هم مردمى همچون ديگران هستند، آن چه براى مردم هست براى ايشان هم هست و آن چه بر مردم است بر ايشان هم هست هر كس ‍ از ايشان بدى كرده باشد، نكوهشش مى كنيم و هر كس ‍ نيكى كرده باشد، ستايش مى كنيم و آنان را بر ديگر مسلمانان فضليتى جز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله و هم روزگارى با آن حضرت نيست ، و چه بسا كه گناهان ايشان از گناهان ديگران بزرگتر هم باشد كه آنان نشانه هاى نبوت و معجزات را ديده اند و اعتقادات ايشان به ضرورت نزديكتر بوده است و حال آنكه عقايد ما نتيجه فكر و انديشه است و در معرض شبهه و شك است و بدين گونه گناهان ما سبكتر و عذر ما پذيرفته است .
    اينك به بحث خود بر مى گرديم و مى گوييم : اين ام المومنين عايشه است كه پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و به مردم گفت اين پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده است و حال آنكه عثمان سنت پيامبر را كهنه كرد، و مى گفت : نعثل را بكشيد كه خدايش بكشد و به اين هم راضى نشد تا آنجا كه گفت : گواهى مى دهم كه فردا عثمان لاشه گنديده اى افتاده در راه خواهد بود. برخى از مردم مى گويند عايشه در اين باره خبرى نقل مى كرده است و برخى از مردم مى گويند اين خبر موقوف بر خود عايشه است ، گذشته از اين موضوع اگر امروز كسى همين سخن عايشه را بر زبان آورد، در نظر عامه زنديق است . وانگهى عثمان محاصره شد، يعنى اعيان صحابه او را محاصره كردند و هيچ كس آن را كارى منكر نشمرد و آن را مهم ندانست و در از ميان بردن محاصره كوششى نكرد بلكه كار كسانى را كه آن محاصره را زشت مى شمردند، زشت دانستند. همان گونه كه مى دانيد عثمان نه تنها از روى شناسان اصحاب پيامبر كه از اشراف ايشان شمرده مى شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديكتر از عمر و ابوبكر بود و در آن هنگام امام مسلمانان و برگزيده از ميان ايشان براى خلافت بود و امام را حقى بزرگ بر رعيت است . اگر آن قوم درست رفتار كرده اند كه در اين صورت صحابه در موقعيتى كه اينك عامه مردم ايشان را قرار مى دهند نيستند و اگر درست رفتار نكرده اند، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم كه ارتكاب خطا بر هر يك از صحابه جايز است همان گونه كه امروز بر هر يك از ما جايز است البته ما در اجماع اشكالى نمى كنيم . در عين حال مدعى اجماع حقيقى هم بر قتل عثمان نيستم بلكه مى گوييم بسيارى از مسلمانان اين كار را انجام داده اند و طرف مقابل ما مسلم مى داند كه اين كار خطا و معصيت بوده است و در اين صورت تسليم اين نظريه شده است كه جايز است صحابى خطا و معصيت كند و همين خواسته و مطلوب ماست .
    و اين مغيره بن شعبه كه از صحابه است ، بر او ادعاى زنا شد و گروهى هم عليه او گواهى دادند. عمر اين ادعا و گواهى دادن را زشت نشمرد و نگفت كه چون مغيره صحابى است ، اين كار ناممكن و ادعاى باطلى است و امكان ندارد كه صحابى زنا كند و چرا عمر كار گواهان را زشت نشمرد و به آنان نگفت از واى بر شما، كاش بر فرض كه ديديد او چنين كارى را كرد از او تغافل مى كرديد كه خداوند واجب فرموده است از بيان بديهاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى شود و پرده پوشى در مورد ايشان را واجب قرار داده است و اى كاش او را به حرمت اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ياران مرا براى خودم واگذاريد رها مى كرديد، بلكه مى بينيم كه عمر آماده براى شنيدن گواهى گواهان و چگونگى ادعا مى شود و روى به مغيره مى كند و پس گواهى سه تن از گواهان ، به او مى گويد: اى مغيره يك چهارم و نيمى و سه چهارم تو از ميان رفت ، تا آنكه گواه چهارم در گواهى خود گرفتار اضطراب شد و در نتيجه سه گواه ديگر تازيانه خوردند. چگونه مغيره به عمر نگفت چرا سخن ايشان را كه از صحابه نيستند درباره من مى پذيرى و حال آنكه من از صحابه ام و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد خدايت مى شويد! نه تنها مغيره چنين نگفت بلكه تسليم فرمان خدا شد، و كسى كه به مراتب گرانقدرتر و برتر از مغيره بن شعبه است ، قدامه بن مظعون است كه از اصحاب بلند مرتبه پيامبر صلى الله عليه و آله و شركت كنندگان در جنگ بدر است و براى بدريها گواهى به بهشت داده شدت است ، همين شخص به روزگار حكومت عمر باده نوشى كرد و بر او حد زده شد و عمر گواهى اشخاص را رد نكرد و به اين سبب كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است از اجراى حد بر او جلوگيرى نكرد و نگفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از بيان بديها و نكوهيده هاى صحابه نهى فرموده است . همچنين عمر پسر خود را حد زد كه از آن مرد و آن پسر از معاصران پيامبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و معاصر بودن با پيامبر صلى الله عليه و آله مانع از اجراى حد بر او نشد.
    و اين على است كه مى گويد هيچ كس براى من حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نمى كند مگر اينكه او را بر آن سوگند مى دهم كه شنيده باشد، آيا اين اتهام بر آنان نيست كه ممكن است دروغ بگويند! و على عليه السلام چنان كه در متن اين خبر آمده است هيچ يك از مسلمانان غير از ابوبكر را استثنا نفرموده است . وانگهى على عليه السلام مكرر تصريح به دروغ گفتن ابوهريره كرده و فرموده است : هيچ كس از اين مرد دوسى به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر دروغ نبسته است .
    ابوبكر هم در بيمارى مرگ خويش گفته است : بسيار دوست مى داشتم كه در خانه فاطمه را به زور نمى گشودم هر چند كه براى جنگ بسته شده بود و از آن كار خود پشيمان شد و پشيمانى جز از خطا و گناه معنى ندارد.
    وانگهى براى عاقل شايسته و سزاوار است كه در اين معنى بينديشد كه على عليه السلام شش ماه يعنى تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام رحلت كرده از بيعت با ابوبكر درنگ كرده است ، اگر على بر حق بوده است ، ابوبكر در به خلافت نشاندن خود خطا كار بوده است و اگر ابوبكر بر حق بوده است ، على در درنگ كردن از بيعت خطاكار بوده است ، همچنين از حاضر نشدن در مسجد. از اين گذشته ابوبكر در بيمارى مرگ خود خطاب به صحابه گفت : همين كه آن كسى را كه در نظر من از همه شما بهتر بود - يعنى عمر را - بر شما خليفه ساختم ، همه تان در بينى خود باد انداختيد و هر كس مى خواست فرمانروايى از او باشد و اين بدان سبب بود كه ديديد دنيا روى آورده است و به خدا سوگند پرده ها و جامه هاى ديبا و ابريشمى خواهيد گرفت ! (321) آيا اين سخن ابوبكر طعنه زدن به صحابه نيست ؟ و تصريح به اين مساله نيست كه آنان به عمر رشك مى برند كه چرا ابوبكر او را خليفه ساخته است ؟ و همين كه ابوبكر نام عمر را براى فرمانروايى گفت ، طلحه به ابوبكر گفت : پاسخ خداى خودت را چه خواهى داد هنگامى كه درباره و بندگانش از تو بپرسد و حال آنكه شخص درشتخوى و خشنى را بر آنان ولايت دادى . ابوبكر گفت : مرا بنشانيد بنشانيد و به طلحه گفت : مرا از خدا مى ترسانى ، چون خداوند از من بپرسد خواهم گفت : بهترين اهل تو را بر ايشان ولايت دادم . سپس دشنام بسيارى به طلحه داد كه نقل شده است ، آيا اين سخن طلحه طعنه به عمر و اين سخن ابوبكر طعنه به طلحه نيست ؟
    از اين گذشته موضوعى است كه ميان ابى بن كعب و عبدالله بن مسعود صورت گرفت و چندان به يكديگر ناسزا گفتند و دشنام دادند كه هر يك ديگرى را فرزند پدر خود ندانست . اين سخن ابى بن كعب مشهور و نقل شده كه گفته است اين امت از آن گاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود را از دست دادند همواره به روى در افتاده اند، آيا اهل عقيده همگى نابود شده اند، و به خدا سوگند من بر آنان اندوهگين نيستم ، اندوه من براى مردمى است كه آنان را گمراه مى سازند. و اين سخن عبدالرحمان بن عوف كه مى گفته است تصور نمى كردم چندان زندگى كنم كه عثمان به من منافق بگويد و اگر درست انديشيده و آينده نگر بودم عثمان را بر بند كفش خويش ولايت نمى دادم ، و نيز اين سخن او كه خدايا عثمان از اقامه احكام كتاب تو خوددارى كرد، او را چنين و چنان كن .
    عثمان در گفتگوى به على عليه السلام گفت : ابوبكر و عمر از تو بهتر بودند. على فرمود: دروغ مى گويى كه من از تو و از آن دو بهترم ، خدا را پيش از آن دو و پس ‍ از ايشان پرستش كردم .
    سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار روايت مى كند كه مى گفته است : پيش عروه بن زبير بودم و در آن باره گفتگو مى كرديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بعثت چند سال مقيم مكه بوده است ؟ عروه گفت : ده سال اقامت فرموده است . من گفتم : ابن عباس ‍ مى گفته است سيزده سال ، گفت : ابن عباس دروغ مى گفته است ! ابن عباس مى گفته است : متعه حلال است . جبير بن مطعم به او گفته است : عمر از آن نهى مى كرد. ابن عباس به او گفته است : اى ستمگر بر خويشتن ، از همين جا شما گمراه شديد كه من از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما سخن مى گويم و تو از قول عمر براى من سخن مى گويى .
    در خبرى از قول على عليه السلام آمده است كه اگر عمر درباره متعه آن چنان نمى كرد هيچ كس جز شخص بدبخت زنا نمى كرد و هم به اين صورت نفل شده است كه زنا جز اندكى صورت نمى گرفت . اما اين موضوع كه صحابه در مسائل و اختلاف نظر فقهى يكديگر را دشنام دهند و عقيده ديگرى را باطل بدانند، فزون از شمار است - در اين جا نمونه هايى از اختلاف نظرهاى فقهى را نقل كرده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
    ابوبكر معتقد بود كه بايد غنايم به صورت مساوى تقسيم شود و حال آنكه عمر كار او را ناپسند شمرد و خلافت آن عمل كرد. عايشه هم مخالفت ابوسلمه بن عبدالرحمان با ابن عباس را در مورد عده زنى كه باردار باشد و همسرش بميرد، ناپسند شمرد و گفت : ابوسلمه جوجه خروسى است كه مى خواهد همراه خروسها آواز بخواند.
    اين متكلم زيدى سخن خود را چنين ادامه داده و گفته است : چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده باشد: اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد. كه در اين صورت بدون شبهه بايد مردم شام در جنگ صفين بر هدايت باشند و مردم عراق هم بر هدايت باشند و بايد قاتل عمار ياسر هم بر هدايت باشد و حال آنكه طبق خبر صحيح پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: تو را گروه ستمگر مى كشند. و خداوند در قرآن فرموده است : با آن گروه كه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه تسليم فرمان خدا گردد. (322) و اين آيه دلالت بر آن دارد كه تا آن گروه بر ستم خود پايدارى كند از فرمان خدا دورى گزيده است و آن كس كه از فرمان خدا دروى گزيند، نمى تواند بر هدايت باشد. در اين لازم مى آيد بسر بن ابى ارطاه كه از صحابه بوده است و دو پسر صغير عبيدالله بن عباس را كشته است بر هدايت باشد، همچنين معاويه و عمروعاص كه هر دو پس از نماز على و دو پسرش را لعن مى كردند بر هدايت و هدايت كننده باشند. وانگهى ميان اصحاب افرادى بوده اند كه زنا مى كرده و باده مى آشاميده اند، نظير ابومحجن ثقفى و برخى از ايشان مرتد شده و از دين بازگشته اند چون طليحه بن خويلد، باز هم در اين صورت هر كس به ايشان اقتدا كند و از كارهاى آنان پيروى كند مهتدى است ، مى گويد: بدون ترديد اين حديث ساخته و پرداخته طرفداران متعصب امويان است و برخى از هواداران امويان كه از يارى دادن ايشان با شمشير ناتوان بوده اند آنان را با زبان خود يارى داده و به سود ايشان احاديثى را جعل كرده اند.
    همچنين حديث ديگرى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند كه فرموده است : قرنى كه من در آن هستم بهترين است . نمى تواند صحيح باشد و از جمله چيزهايى كه بر بطلان آن دلالت دارد اين است كه پنجاه سال پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بدترين قرنهاى جهان است كه در همين خبر از آن ياد كرده است ، و اين روزگار همان روزگارى است كه حسين عليه السلام در آن كشته شده است ، و با مدينه درافتاده اند و مكه محاصره شده است و كعبه ويران گرديده است و خليفگان و قائم مقامان نبوت باده گسارى و تبهكاريها مى كرده اند، همچون يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد، و خونهاى حرام ريخته شده و مسلمانان بى گناه كشته شده اند و زنان آزاده به اسيرى گرفته شده اند، فرزندان مهاجران و انصار را به بردگى گرفته اند و بر دستهاى آنان مهر بندگى زنده اند همچنان كه بر دست اسيران رومى مهر مى زده اند و اين به روزگار خلافت عبدالملك و امارت حجاج بن يوسف بوده است . هر گاه در كتابهاى تاريخ تامل كنى ، پنجاه ساله دوم را از هر جهت بد مى يابى كه نه خيرى در آن و نه در سالارها و اميران آن وجود داشته است و خوبى مردم بستگى به خوبى سالارها و اميران دارد و با توجه به آنكه قرن پنجاه سال باشد، باز هم چگونه ممكن است اين خبر صحيح باشد. گويد: اما آنها از گفتار خداوند متعال كه در قرآن آمده است ، نظير اين آيه : همانا كه خداوند خشنود شد از مومنان . (323) و اين آيه : محمد رسول خداوند است و كسانى كه با اويند. (324)، و اين حديث نقل شده از قول پيامبر صلى الله عليه و آله بر فرض ‍ صحت كه فرموده باشد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر سركشيده و به ديده رحمت نگريسته است ، همگى مشروط به سلامت عاقبت و فرجام كار است و جايز نيست كه خداوند حكيم به مكلف غير معصومى خبر داده باشد كه او عقابى نخواهد بود هر چه مى خواند انجام دهد.
    اين متكلم مى گويد: هر كس ‍ انصاف دهد و در احوال صحابه تامل كند، ايشان را هم چون خود ما خواهد يافت و آنچه براى ما جايز است كه اتفاق افتد براى آنان هم جايز است و ميان ما و ايشان فرقى جز افتخار مصاحبت نيست و البته كه اين شرف و منزلى بزرگ است ولى نه آن چنان كه هر كس يك روز و يك ماه و بيشتر مصاحبت پيامبر بوده باشد جايز نباشد كه گناه كند و به لغزش افتد، و اگر چنين مى بود عايشه نيازمند آن نمى شد كه حكم برائت او از آسمان نازل شود بلكه مى يابد پيامبر صلى الله عليه و آله از روز نخست به دروغ اهل افك دانا مى بود كه عايشه همسر رسول خدا و مصاحبت او با آن حضرت بيشتر و موكدتر بوده است . همچنين صفوان بن معطل هم از صحابه بوده است و سزاوار است كه - در صورت صحت ادعاى شما - در آن مورد غم و اندوهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد و از روز نخست بگويد صفوان و عايشه هر دو از صحابه اند و معصيت براى آن دو غير ممكن است . و نظاير اين امور بسيار و فزون از بسيار است براى هر كس ‍ كه بخواهد احوال صحابه را كاملا بررسى كند. تابعان هم در مورد صحابه همين راه ما را مى پيموده اند و درباره گنهكاران ايشان همين را مى گويند و حال آنكه عامه مردم پس از آن ايشان را خدايان خود گرفته اند.
    گويد: وانگهى چه كسى گستاخى آن را دارد كه بگويد بر فرض كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله بد گناه كنند، جايز نيست از كسى از ايشان تبرى بجوييم و حال آنكه خداوند خطاب به همان پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگوارى كه شرف همه صحابه به ديدار اوست چنين فرموده است : اگر شرك بورزى بدون ترديد عمل تو نابود خواهد شد از زيان كاران خواهى بود. (325) و نيز اين چنين فرموده است : بگو به درستى كه من اگر نافرمانى كنم خداى خود را از عذاب بزرگ مى ترسم . (326) و پس از اينكه فرموده است : ميان مردم به حق حكم كن و از خواسته نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه سازد، كسانى را كه از راه خدا گمراه مى شوند عذابى سخت . (327)، مگر كسى كه فهم و انديشه و تميز نداشته باشد.
    گويد: و هر كس دوست دارد كه به اختلاف صحابه با يكديگر بنگرد و ببيند كه چگونه به يكديگر طعنه زده و اقوال يكديگر را رد كرده اند و آن چه را تابعان بر آنان رد كرده اند و به گفته هاى آنان اعتراض كرده اند و هم از اختلاف تابعان با يكديگر و طعن برخى از ايشان به برخى ديگر آگاه شود به كتاب نظام مراجعه كند. جاحظ مى گويد: نظام در آغاز كار به مناسبت اينكه رافضيان بر صحابه طعنه مى زدند از همه نسبت به ايشان سخت گيرتر بود، تا آنكه مسائل فتوى و اختلاف صحابه در آن و احكام ايشان و گفتار اشخاصى كه راى و انديشه خود را در دين خدا به كار برده بودند به ميان آمد، در اين هنگام مطاعن رافضيان و ديگران را با هم مرتب ساخت و درباره صحابه فراوان و چند برابر آن چه در مورد رافضيان گفته ، مطلب آورده است .
    گويد: يكى از بزرگان معتزله گفته است : غلط ابوحنيفه درباره احكام بزرگ است كه خلقى را گمراه ساخته است ولى غلط حماد از غلط ابوحنيفه بزرگتر است كه حماد كسى است كه اصل و ريشه ابوحنيفه است و ابوحنيفه شاخه اى از آن است و غلط ابراهيم سخت تر و بزرگتر از غلط حماد است كه او استاد حماد بوده است و غلط علقمه واسود كه ريشه اعتقادات حماد بوده اند و بر آن دو اعتماد كرده است از غلط حماد بيشتر و بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است كه او نخستين كسى است كه به راى توسل جسته و گفته است در اين مساله به راى خويش ‍ فتوى مى دهم ، اگر درست بود عنايت خداوند است ، و اگر خطا بود از من است .
    گويد: اصحاب حديث در خراسان از ثمامه ابن اشرس كه در آن هنگام همراه هارون الرشيد به خراسان آمده بود بار خواستند و از او درباره كتابى كه در رد ابوحنيفه در مورد اجتهاد به راى نوشته بود پريدند، گفت : من اين كتاب را براى رد عقايد ابوحنيفه ننوشته ام بلكه آن را براى رد عقايد علقمه و اسود و عبدالله بن مسعود نوشته ام كه ايشان پيش از ابوحنيفه قائل به راى بوده اند.
    گويد: يكى از معتزله هرگاه نام عباس هم به ميان مى آمد او را كوچك مى شمرد و مى گفت : آن صاحب زلف كه در دين خدا به راى خويش حكم مى داد.
    جاحظ هم در كتاب معروف به كتاب التوحيد خود گفته است : ابوهريره در رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است ثقه و مورد اعتماد نيست و گفته است على عليه السلام نه تنها او را مورد وثوق نمى دانست كه او متهم مى كرد و بر او طعنه مى زد و عمر و عايشه هم در مورد ابوهريره همين گونه بودند.
    جاحظ خود عمر بن عبدالعزيز را مسخره و تفسيق و تكفير مى كرده است و درست است كه عمر بن عبدالعزيز از صحابه نيست ولى بيشتر عامه مردم براى او همان فضيلت را قائل اند كه براى يكى از صحابه . وانگهى چگونه ممكن است حكم قطعى كنيم كه هر يك از صحابه عادل اند و حال آنكه حكم بن ابى العاص هم از صحابه است كه هيچ دشمن و كينه توزى چون او براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نبوده است و همين موضوع تو را بسنده است . وليد بن عقبه هم كه به نص قرآن فاسق است ، از صحابه است ، حبيب بن مسلمه هم كه در حكومت معاويه با مسلمانان آن كارها را كرد و بسر بن ابى ارطاه دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از صحابه اند. ميان صحابه گروه بسيارى منافق بوده اند كه مردم ايشان را نمى شناخته اند، بسيارى از مسلمانان بر اين عقيده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود در حالى كه خداوند همه منافقان را به او معرفى نفرمود و آن حضرت گروهى از ايشان را مى شناخت و نام آنان را به هيچ كس جز ابوحذيفه آن چنان كه پنداشته اند نفرموده است ، بنابراين چگونه ممكن است به طور قطع حكم كنيم كه هر كس مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده يا هم عصر با ايشان بوده است يا چون آن حضرت را ديده است شخص ‍ عادل و مامون از شرى است و از او گناه و معصيتى سر نمى زند و چه كسى مى تواند اين گونه متبحر باشد كه چنين حكم كند.
    گويد: شگفت تر اينكه اصحاب حديث وحشويه درباره گناهان پيامبران گفتگو مى كنند و ثابت مى كنند كه آنان از فرمان خدا سرپيچى كرده اند و بر كسى كه منكر اين موضوع باشد خرده مى گيرند و طعنه مى زنند و مى گويند: قدرى و معتزلى است و گاهى هم مى گويند: ملحد و مخالف نص كتاب خداست و از اصحاب حديث نه يك نه صد بلكه هزارها ديده ايم كه در اين مورد جدل و ستيز مى كنند. گاه مى گويند: يوسف براى زنا كردن با زن عزيز چون ديگر مردان عمل كرد و گاه مى گويند: داود اوريا را كشت تا با همسر او همبستر شود، گاه مى گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از پيامبرى خود كافر و گمراه بوده است و گاه داستان زينب دختر جحش و فديه گرفتن از اسيران بدر را مطرح مى كنند. اما طعنه زدن آنان به آدم عليه السلام و ثابت كردن نافرمانى او و مناظره ايشان با هر كس كه منكر آن باشد خوى و عادت ايشان است ، و حال آنكه اگر كسى درباره عمروعاص و معاويه و امثال آنان سخن بگويد و به آنان كار زشت و گناه نسبت دهد چهره شان سرخ و گردنهايشان كشيده و چشمهايشان تنگ و تيز مى شود و مى گويند: اين شخص رافضى و بدعت گزار است كه صحابه را دشنام مى دهد و به گذشتگان ناسزا مى گويد.
    اگر در پاسخ ما بگويند: در بيان گناهان و خطاهاى پيامبران از نصوص قرآنى پيروى مى كنيم به آنان گفته خواهد شد در تبرى جستن از همه گنهكاران نصوص ‍ قرآنى را پيروى كنيد كه خداوند متعال فرموده است : گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ‍ ستيز مى كنند دوست بدارند. (328) و فرموده است : اگر يكى از دو گروه بر ديگرى ستم كرد با آنكه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه به فرمان خدا باز گردد. (329) و فرموده است : خدا را فرمان بريد و رسول و اولى الامر را فرمان بريد. (330)
    و سپس از ايشان در مورد بيعت على عليه السلام سوال مى شود كه آيا بيعت درستى بوده است و اطاعت از او بر همه مردم لازم بوده است ؟ ناچار از آرى گفتن هستند، به آنان گفته خواهد شد در اين صورت اگر كسى بر امام حق خروج كند، آيا بر مسلمانان جنگ كردن با او تا هنگامى كه به فرمانبردارى برگردد، واجب نيست ؟ و مگر اين جنگ كردن غير از همان تبرى جستن است كه ما مى گوييم و فرقى ميان اين دو نيست و ما بدين سبب كه در روزگار ايشان نيستيم و امكان جنگ با آنان را نداريم از آنان تبرى مى جوييم و آنان را لعنت مى كنيم تا اين كار عوض جنگى باشد ما را بر آن راهى نيست .
    اين متكلم زيدى مى گويد: وانگهى نظام و ياران او بر اين عقيده اند كه در اجماع حجت نيست و ممكن است امت بر خطا و معصيت اجماع كنند و بر تباهى حتى بر ارتداد هماهنگ شوند و اجماع كنند. نظام را كتابى در موضوع اجماع است كه در آن كتاب دلايل فقيهان را در مورد اجماع مورد طعن قرار داده و گفته است : الفاظى كه مورد استناد ايشان قرار گرفته است صراحتى بر حجت بودن اجماع ندارد، نظير اين گفتار خداوند كه فرموده است : شما را امت ميانه قرار داديم . (331) و اين گفتار الهى كه شما بهترين امتى هستيد. (332) و اين گفتار خداوند: پيروى كند غير راه گروندگان را.(333) او مى گويد: خبرى هم كه به اين صورت نقل شده است كه امت من بر خطا اجتماع نمى كند. خبر واحد است ، و مهمترين دليلى كه فقيهان مى گويند: اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت و دگرگون هنگامى كه شمار افرادش ‍ بسيار فراوان باشد محال است كه بر خطا اجماع كنند، و حال آنكه بطلان اين موضوع در يهود و مسيحيان و ديگر فرقه هاى گمراه آشكار است .
    اين ابى الحديد مى گويد: اين خلاصه چيزى است كه نقيب ابوجعفر به خط خود نوشته است و ما آن را مى خوانديم .
    ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى گوييم ، اجماع مسلمانان حجت است و آنچه را كه آن متكلم از قول ما نقل كرده است كه ارزنده ترين دليل ما اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت محال است بر نادرست اتفاق كنند، كافى نمى دانيم و به آن خشنود نيستيم و هر كس به كتابهاى اصول ما بنگرد استوارى دلايل ما را بر صحت اجماع و درستى آن خواهد ديد و من در اين مورد در بررسى كتاب الذريعه سيد مرتضى و طعنه هايى كه او در مورد دلايل اجماع زده است به اندازه كافى سخن گفته ام .
    آن چه هم كه اين متكلم زيدى در مورد هجوم به خانه فاطمه و جمع كردن هيزم براى آتش زدن آن نقل كرده است خبر واحدى است كه نمى توان به آن اعتماد كرد و نه تنها نمى توان چنين كارى را به صحابه نسبت داد بلكه نسبت آن در حق هر مسلمانى كه ظاهرا عادل باشد نيز دشوار است .
    اما در مورد عايشه و طلحه و زبير عقيده ما اين است كه آنان نخست خطا كردند ولى پس از آن توبه كردند و آنان از اهل بهشت اند و على عليه السلام هم پس از جنگ جمل درباره ايشان گواهى به بهشتى بودن داده است .
    اما طعنه زدن صحابه به يكديگر، مخالفتى كه ميان ايشان بوده است مربوط به كيفيت اجتهاد ايشان است و موجب گناه نيست كه هر مجتهدى در كار خود به صواب است و اين موضوع در كتابهاى اصول فقه آمده است . مخالفتها در موارد ديگر هم چنان است كه بيشتر اخبار رسيده در اين گونه موارد غير قابل اعتماد است و آن چه هم كه صحيح باشد در آن نگريسته مى شود و طرف يكى از صحابه به ميزان منزلت او در اسلام ترجيح داده مى شود همچنان كه از عمر و ابوهريره روايت مى شود.
    اما على عليه السلام در نظر و عقيده ما و صحيح شمردن سخن او و احتجاج به كار او همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اطاعت از او را واجب شمريم و هرگاه با روايت صحيحى ثابت شود كه آن حضرت از كسى تبرى جسته است ، ما هم از آن شخص هر كه مى خواهد باشد تبرى مى جوييم ، ولى در آن چه از او نقل شده است بايد دقت كرد كه روايات دروغ بر آن حضرت بسيار بسته اند و تعصب ، احاديث بى پايه اى را فراهم آورده است .
    اما تبرى جستن على عليه السلام از مغيره و عمروعاص و معاويه در نظر ما معلوم و همچون اخبار متواتر است و به همين سبب ياران معتزلى ما نه تنها آنان را ستايش نمى كنند كه آنان را دوست نمى دارند و در نظر معتزله نكوهيده اند، ولى آن حضرت هرگز از پيشينيان و شيوخ مهاجران جز به نيكى و نام پسنديده ياد نكرده است و اين مقتضى رياست آن حضرت در دين و اخلاص او در اطاعت از خداى جهانيان است و هر كس ‍ دوست دارد از رواياتى كه از آن حضرت بر خلاف اين موضوع نقل شده و به ظاهر طعنه زدن او را بر مشايخ مى رساند به همين كتاب شرح نهج البلاغه ما مراجعه كند كه ما هيچ موردى را كه از آن برخلاف آنچه مى گوييم فهميده مى شود رها نكرده ايم و آن را به طريقى كه موافق حق است توضيح و شرح داده ايم ، و توفيق از خداوند است .
    عمار بن ياسر و پاره اى از اخبار او
    اما عمار بن ياسر كه خدايش ‍ رحمت كناد ما اينك نسب و پاره اى از اخبار او را از آن چه كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است مى آوريم ، ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد چنين گفته است .
    او عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانه بن قيس بن حصين بن لوذ بن ثعلبه بن عوف حارثه بن عامر بن نام بن عنس - بانون - بن مالك بن ادد عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و هم سوگند بنى مخزوم است ، اين موضوع را ابن شهاب و ديگران گفته اند. موسى بن عقبه (334) هم گفته است : از جمله حاضران در جنگ بدر عمار بن ياسر هم سوگند بنى مخزوم بنى يقظه است .
    واقدى و گروهى از اهل علم گفته اند كه ياسر پدر عمار عربى قحطانى از قبيله عنس از شاخه مذحج بوده است ، ولى پسرش ‍ عمار وابسته به بنى مخزوم است زيرا پدرش ياسر با يكى كنيزان يكى از افراد بنى مخزوم ازدواج كرد و او عمار را زاييد، و چنين بود كه ياسر همراه دو برادرش به نامهاى حارث و مالك در جستجوى برادر چهارم خود به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند و ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفه بن مغيره عبدالله بن عمر بن مخزوم هم سوگند و هم پيمان شد. ابوحذيفه يكى از گنيزان خود به نام سميه دختر خياط را به ازدواج او در آورد كه عمار را براى او زاييد ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و عمار وابسته و همپيمان ايشان بود، و به مناسبت همين پيمان و وابستگى بود كه چون غلامان عثمان عمار را چنان زدند كه گرفتار فتق شكم شد و يكى از دنده هايش را شكستند، بنى مخزوم به طرفدارى از او جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد، كسى جز عثمان را به جاى او نخواهيم كشت .
    ابن عبدالبر مى گويد: عمار و برادرش عبدالله و پدر و مادرشان ياسر و سميه مسلمان شدند و از نخستين مسلمانان اند و در راه خدا سخت شكنجه شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در همان حال كه آنان شكنجه مى شدند از كنارشان عبور مى فرمود و مى گفت : اى خاندان ياسر شكيبايى كنيد شكيبايى ، كه وعده گاه شما بهشت است . همچنين به آنان مى فرمود: اى خاندان ياسر شكيبايى ، بار خدايا خاندان ياسر را بيامرز هر چند كه چنين كرده اى .
    ابن عبدالبر مى گويد: عمار همچنان با ابوحذيفه بن مغيره بود تا آنكه ابوحذيفه درگذشت و خداوند اسلام را آورد.
    سميه را ابوجهل كشت ، زوبينى به زير شكمش زد و كشته شد. سميه از زنان فاضل و نيكوكار بود و نخستين رنى است كه در اسلام شهيد شده است . قريش ياسر و سميه و دو پسر ايشان و بلال و خباب و صهيب را مى گرفتند و زره آهنى بر آنان مى پوشاندند و ميان آفتاب نگه مى داشتند آن چنان كه تاب و توان ايشان تمام مى شد و آنان با كراهت و اجبار هر چه از كفر و دشنام به پيامبر صلى الله عليه و آله كه كافران مى خواستند بر زبان مى آوردند، آن گاه خويشاوندان ايشان ظرفهاى بزرگ چرمى كه پر آب بود مى آوردند و آنها را در آن مى نهادند و اطرافش را مى گرفتند و مى بردند. چون شامگاه فرا رسيد ابوجهل آمد و شروع به فحش و دشنام دادن به سميه كرد و زوبينى به زير شكمش زد و او را كشت و سميه نخستين كسى است كه در اسلام شهيد شده است . عمار به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا شكنجه مادر من به حد نهايت رسيده است ، فرمود: اى اباليقظان شكيبايى ؛ پروردگارا هيچ يك از خاندان ياسر را با آتش عذاب مفرماى . ابن عبدالبر مى گويد: اين آيه كه مى فرمايد: جز آن كس كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد. (335) درباره ايشان نازل شده است .
    گويد: عمار به حبشه هجرت كرده و بر هر دو قبله نمازگزارده و در جنگ بدر و تمام جنگهاى ديگر شركت كرده و متحمل رنج گران و پسنديده گرديده است و سپس ‍ در جنگ يمامه شركت كرده است و در آن هم بسيار پسنديده زحمت كشيده است و در همان جنگ گوش او جدا شده است .
    گويد: واقدى از قول عبدالله بن نافع از پدرش از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ يمامه ، عمار بن ياسر راست ديدم كه بر سنگى مشرف بر لشكر ايستاده است و فرياد مى كشد كه اى گروه مسلمانان آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد، و من در همان حال كه او سخت جنگ مى كرد ديدم كه گوشش قطع شده و در حال پرش بود.
    ابن عبدالبر مى گويد: عمار مردى بلند قامت و چهار شانه و داراى چشمانى زيبا و درشت بوده است ، و هم درباره او گفته شده است در عين چهارشانگى بلند قامت و سيه چرده و پر جنب و جوش و داراى چشمان زيبا و درشت و موهاى صاف بود و خضاب نمى بست و رنگ سپيد موهايش راست تغيير نمى داد.
    گويد: عمار مى گفته است كه من سن پيامبر صلى الله عليه و آله هستم و هيچ كس از لحاظ سنى نزديكتر به آن حضرت از من نيست . گويد: عمار در نود سالگى شهيد شد و اين خبر مرفوع كه درباره او آمده است كه تو راست گروه سركش ستمگر مى كشد. از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است كه خبر دادن از غيب است . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: عمار سراپا آكنده از ايمان است . و هم به صورت : عمار از سر تا گودى كف پايش آكنده از ايمان است . نقل شده است .
    فضايل عمار بسيار است و پيش ‍ از اين درباره او و اخبارش و آن چه در حق او نقل شده است سخن گفته شد.

  7. #147
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (414)
    و قال عليه السلام :
    ما احسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله ، و احسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله سبحانه . (336)
    و آن حضرت فرمود: فروتنى توانگران در برابر بينوايان ، براى جستجوى آن چه پيش خداوند است چه نيكوست ، و نيكوتر از آن بزرگ منشى ، بينوايان بر توانگران است براى توكل به خداوند سبحان .
    (415)
    قال عليه السلام
    ما استودع الله امرا عقلا الا ليستنقذه به يوماما. (337)
    و آن حضرت فرمود: خداوند عقل راست پيش كسى به وديعت ننهاد مگر براى اينكه او را روزى به يارى آن برهاند.
    ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن روايات و نكته هايى در فضليت عقل آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى شود.
    از پيامبر نقل است كه فرموده است : عقل نورى در دل است كه با آن ميان حق و باطل گذاشته مى شود.
    انس گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره مردى كه داراى عقل پسنديده و گناهان بسيار باشد پرسيده شد، فرمود: هيچ بشرى نيست مگر اينكه مرتكب خطاها و گناهانى مى شود، هرگاه خوى كسى عقل و غريزه اش يقين باشد، گناهانش او را زيانى نمى رساند. گفته شد: از رسول خدا چگونه است ؟ فرمود: هرگاه خطايى كند چيزى نمى گذرد كه آن را با توجه و پشيمانى جبران مى كند و بدين گونه گناهانش پاك مى شود و فضيلتى براى باقى مى ماند كه او را بهشت مى برد.
    گفته شده است : عاقل نخست سيراب مى شود و سپس سيراب مى كند و نخست آگاه مى شود و سپس آگاه مى سازد.
    عبدالله بم معتز گفته است : چهره هاى بدى و نيكى در آينه عقل چه آشكار و ظاهر است .
    اردشير بابكان گويد: چهار چيز محتاج چهار چيز است ، حسب نيازمند ادب است و شادى نيازمند امنيت و نزديكى نيازمند دوستى و عقل نيازمند تجربه است .
    اسكندر گويد: راى پسنديده را از شخص كوچك ، كوچك مشمار كه ارزش مرواريد به سبب خوارى غواص آن ، زبون نمى شود.
    گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا مردى را از لحاظ انجام دادن عبادت و نمازگزاران و صفات خير ستايش كردند و چون در آن مورد زياده روى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عقل او چگونه است ؟ گفتند: اى رسول خدا ما از كوشش او رد عبادت و كارهاى خير مى گوييم و شما از عقل او مى پرسيد. فرمود: آرى ، احمق با حماقت خود به زيان بزرگترى مى رسد تا تبهكار به تبهكاريهايش ، و همانا فرداى قيامت مردم به درجات مقرب به خداوند خود به ميزان عقلهاى خود مى رسند.
    يكى از حكيمان گفته است : هر چيز چون فراوان شود ارزان مى شود، غير از عقل كه چون فزون شود گرانتر مى شود.
    در تفسير آن گفتار خداوند كه فرموده است : تا هر كه را زنده است بيم دهد. (338)، گفته اند يعنى كسى را كه عاقل باشد.
    ديگر از سخنان حكيمان اين است ، كه خردمند با زندگى سخت همراه خردمندان خشنودتر از زندگى مرفه همراه سفلگان است .
    عربى بيابان نشين گفته است : اگر صورت عقل كشيده و مجسم شود، خورشيد در قبال آن تاريك مى شود و اگر چهره حماقت تصوير شود شب در قبال آن نورانى به نظر مى رسد.
    (416)
    من صارع الحق صرعه . (339)
    هر كسى با حق در آويخت حق هم با او در آويخت . يا هر كه بيندازد حق را، حق او را بيفكند.
    نظير سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است : هر كس ‍ ستيز خود را با حق آشكار سازد هلاك مى شود.
    (417) فرموده است : دل مصحف ديده است
    و قال عليه السلام : القلب مصحف البصر. (340)
    فرموده است : دل مصحف ديده است .
    يعنى همان گونه كه چون آدمى در محصف مى نگرد آنچه را كه در آن است مى خواند هرگاه به دوست خود مى نگرد با ديدن چهره او آن چه را كه در دل اوست مى بيند و مى داند كه در دل او چه محبت يا چه كينه اى است ، همان گونه كه با ديدن خط مصحف آن چه را كه خط به آن دلالت مى كند مى فهمد، شاعرى در اين مورد چنين سروده است : چشمها در گردش خود آن چه از دوستى و كينه را كه در دلهاست آشكار مى سازد.
    (418)پرهيزگارى مهتر خلقهاست
    التقى رئيس الاخلاق . (341)
    پرهيزگارى مهتر خلقهاست .
    يعنى مهتر و سر اخلاق دينى ، و اين بدان سبب است كه اخلاق پسنديده همچون جود و بردبارى و شجاعت و عفت ، در صورتى كه فرض كنيم تكاليف عقلى و شرعى هم وجود نداشته باشد، پسنديده است و تقوى نمى تواند مهتر آنها باشد و رياست و مهترى پرهيزگارى فقط با ثبوت تكاليف شرعى است و تقوى در شريعت عبارت از ترس و بيم از خداوند است و اگر تقوى فراهم آمد همه طاعات فراهم مى آيد و همه زشتيها از ميان مى رود و انسان معصوم مى شود كه عصمت برترين طبقه رشد آدمى است و برتر از همه صفاتى است كه آدم به آن ستوده مى شود از قبيل شجاعت و بخشندگى و ديگر صفات پسنديده ، عصمت و تقوى چنان فضيلتى است كه آدمى با آن به بهشت و سراى پاداش جاودانه منتقل مى شود و اين خود بزرگترين مزيتى است كه بر همه طبقات ديگر اخلاق برترى دارد.
    (419)تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده ورسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده
    لا تجعلن ذرب لسانك على من انطلقك ، و بلاغه قولك على من سددك . (342)
    تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده و رسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده .
    مى فرمايد: شبهه اى در اين نيست كه خداوند تو را به سخن آورده است و سخن تو را استوار فرموده است و بيان را به تو آموخته است ، همچنان كه خداوند سبحان فرموده است : آدمى را آفريد و بيان را به او حكمت آموخت . (343) بنابراين بسيار زشت است كه آدمى تيز زبانى و فصاحت خود را براى ستيز با كسى قرار دهد كه او را به سخن آورده و به عبادت توانا ساخته است و همچنين زشت است كه بلاغت خود را براى كسى قرار دهد كه او را بليغ فرموده است تا بتواند معنيهاى درونى خود را بيان كند، و اين مثل آن است كه كسى به ديگرى شمشيرى دهد و او را با آن شمشير با ظلم و ستم آن شخص را بكشد و زشتى اين كار فزون بر آن است كه او را با شمشير ديگرى بكشد.
    (420)در ادب نفس تو همين تو را بس كه از آن چه از غير خود خوش نمى دارى ، خوددارىكنى
    كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك . (344)
    در ادب نفس تو همين تو را بس ‍ كه از آن چه از غير خود خوش ‍ نمى دارى ، خوددارى كنى .
    اين سخن و نظير آن مكرر فرموده است و ما هم در اين مورد مكرر به نظم و نثر سخن گفته و شواهدى آورده ايم .
    (421)
    و قال عليه السلام يعزى قوما:
    من صبر صبر الاحرار، و الا سلا سلو الاغمار.
    و فى خبر آخر انه عليه السلام قال للاشعث بن قيس مغريا عن ابن له :
    ان صبرت صبر الاكارم ، و الا سلوت سلو البهائم . (345)
    در تسليت دادن به قومى فرمود: هر كه صبر كند بايد صبر آزادگان كند و اگر نه اندوهى چون اندوه نادانان .
    در خبر ديگرى است كه آن حضرت ضمن تسليت به اشعث بن قيس در مرگ پسرى از او فرمود: اگر صبر كنى چون بزرگواران بايد وگرنه فراموشى اى چون فراموشى چهارپايان .
    ابوتمام هم اين سخن را به شعر سروده است .
    (422)
    و قال عليه السلام فى صفه الدنيا:
    الدنيا تغر و تضر و تمر؛ ان الله سبحانه لم يرضها ثوابا لاوليائه ، و لا عقابا لاعدائه . (346)
    و آن حضرت در صفت دنيا فرموده است : دنيا مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود، و همانا كه خداوند سبحان آن را پاداشى براى دوستان و عقابى براى دشمنان خود نپسندد.
    پيش از اين سخن بسيار در نكوهش دنيا گفته ايم ، و اين جمله مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود.، چه سخن پسنديده اى است و جمله دوم پسنديده تر و زيباتر است .
    در يكى از كتابهاى خواندم كه عيسى عليه السلام از كنار دهكده اى گذشت كه مردمش ‍ همگى مرده و بر كنار راه و گوشه و كنار افتاده بودند، عيسى به شاگردانش فرمود: اين گروه به خشم خداوند گرفتار شده و مرده اند و اگر به غير اين صورت مرده بودند دفن شده بودند. آنان گفتند: اى سرور ما! دوست مى داريم از خبر آنان آگاه شويم . عيسى عليه السلام از پيشگاه خداوند متعال مسالت كرد. خداوندش فرمود: چون شب فرا رسيد ايشان را فراخوان ، پاسخت خواهند داد. چون شب فرا رسيد، عيسى عليه السلام به جاى بلندى رفت و آنان را صدا كرد، يكى از آن ميان پاسخش را داد. عيسى عليه السلام پرسيد: داستان و حال شما چگونه است ؟ گفت : شب را به سلامت گذرانديم و بامداد در بدبختى و دوزخ فتاديم ، عيسى پرسيد: به چه سبب ؟ گفت : به سبب دوستى ما دنيا را* پرسيد: محبت شما به دنيا چگونه بود؟ گفت : چون محبت كودك به مادرش كه چون روى مى آورد شاد مى شود و چون پشت مى كند اندوهگين مى شود و مى گريد. عيسى عليه السلام گفت : چرا ياران ديگرت پاسخى به من نمى دهند؟ گفت : زيرا كه به دست فرشتگان سخت گير و تند خو بر دهان آنان لگامهاى آتش ‍ زده شده است . فرمود: چگونه از آن ميان تو پاسخ مرا دادى . گفت : از اين جهت كه هر چند ميان ايشان بودم ولى از آنان نبودم ولى چون بر ايشان عذاب نازل شد مرا هم فرو گرفت ، و من اينك آويخته بر دهانه دوزخم نمى دانم آيا رهايى مى يابم يا با چهره در آن مى افتم . عيسى عليه السلام به شاگردانش فرمود: همانا خوردن نان جو با نمك ناسوده و پوشيدن گليم و خوابيدن كنار مزبله ها و بر خاك و خاشاك در گرماى تابستان در صورتى كه همراه با عافيت و رهايى از عذاب آخرت باشد، نعمت بسيارى است .
    (423)و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگبر آنان زند و كوچ كنند
    و ان اهل الدنيا كركب ، بيناهم حلوا اذ صاح بهم سائقهم فارتحلوا(347)
    و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگ بر آنان زند و كوچ كنند .
    (424)
    و قال عليه السلام لا بنه الحسن عليه السلام :
    يا بنى ؛ لا تخلفن ورائك شيئا من الدنيا فانك تخلفه لا حد رجلين : اما رجل عمل فيه بطاعه فسعد بما شقيت به ، و اما رجل عمل فيه بمعصيه الله فشقى بما جمعت له ؛ فكنت عونا له على معصيته ؛ و ليس احد هذين حقيقا ان توثره على نفسك .
    و يروى هذا الكلام على وجه آخر، و هو:
    اما بعد؛ فان الذى فى يديك من الدنيا قد كان له اهل قبلك ، و هو صائر الى اهل بعدك ، و انما انت جامع لاحد رجلين ؛ رجل عمل فيما جمعته بطاعة الله ؛ فسعد بما شقيت به ، او رجل عمل فيما جمعته بمعصية الله فشقى بما جمعت له ؛ و ليس احد هذين اهلا ان توثره على نفسك ، او تحمل له على ظهرك ؛ فارج لمن مضى رحمة الله ، و لمن بقى رزق الله تعالى (348)
    و آن حضرت به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :
    پسركم ! چيزى از دنيا پس از خود به جا مگذار، كه آن را براى يكى از دو كس وامى گذارى يا كسى كه آن را در فرمانبردارى از خداوند به كار مى برد او سعادتمند مى شود به آن چه كه تو با آن بدبخت شده اى ، يا مردى كه آن را نافرمانى از خدا به كار مى برد و با آنچه كه تو براى او گرد آورده اى بدبخت مى شود و تو بدين گونه ياور او در نافرمانى او بوده اى و هيچ كدام از اين دو سزاوار نيستند كه بر خود مقدمش دارى .
    اين سخن به صورت ديگرى هم نقل شده كه چنين است :
    اما بعد، آن چه در دنيا به دست توست پيش از تو آن را صاحبى بوده است ، و پس از تو به كس ‍ ديگرى مى رسد، و جز اين نيست كه تو براى يكى از دو كس گرد مى آورى : كسى كه با آن چه تو گرد آورده اى به فرمان خدا عمل مى كند و با آنچه تو بدبخت شده اى نيكبخت مى شود و كسى كه با آن چه گرد آرده اى به نافرمانى خدا مى پردازد و با آنچه تو براى او گرد آورده اى ، بدبخت مى شود. هيچ يك از اين دو سزاوار آن نيستند كه بر نفس خود ايشان را بر گزينى ، و بر پشت خود بار گناه كشى . براى آنان كه در گذشته اند رحمت خدا را اميد داشته باش و براى آنان كه باقى مى مانند روزى خداى متعال را.
    سخن در نكوهش اندوخته كردن و گردآورى مال بسيار است و شاعران هم در اين باره فراوان سخن گفته اند و معانى پسنديده بسيارى گنجانيده اند.
    (425)
    و قال عليه السلام لقائل قال بحضرته استغفر الله : ثكلتك امك ! اتدرى ما الاستغفار؟ ان للاستغفار درجه العليين ، و هو اسم واقع على سته معان : اولها الندم على ما مضى ، و الثانى العزم على ترك العود اليه ابدا. و الثالث ان تودى الى المخلوقين حقوقهم حتى تلقى الله عزوجل املس ‍ ليس عليك تبعه . و الرابع ان تعمد الى كل فريضه عليك ضيعتها فتودى حقها، و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت السحت فتذيبه بالاحزان حتى تلصق الجلد بالعظم ، و ينشا بينهما لحم جديد، السادس ان تذيق الجسم الم الطاعه كما اذقته حلاوه المعصيه ، فعند ذلك تقول استغفر الله . (349)
    و آن حضرت به كسى كه در حضورش استغفرالله گفت ، فرمود: مادر بر تو بگريد! آيا مى دانى استغفار چيست ؟ استغفار درجه بلند پايگان است و بر نامى اطلاق مى شود كه شش ‍ معنى لازمه آن است ، نخست پشيمانى بر آن چه گذشت ، دوم تصميم استوار كه هرگز به سوى آن برنگردد، سوم آنكه حقوق خلق را به آنان چنان بپردازى كه خداوند عزوجل را نرم و در حالى كه بر تو گناهى نيست ديدار كنى ، چهارم آنكه آهنگ اداى هر فريضه كه بر تو بوده است و آن را تباه ساخته اى كنى ، پنجم آنكه قصد آن كنى كه گوشتى را كه از حرام روييده است با اندوه ها چنان آب كنى كه پوست تو به استخوان چسبد و ميان پوست و استخوان گوشت نو برويد، ششم آنكه به جسم خويش درد طاعت را بچشانى همان گونه كه شيرينى معصيت را به آن چشانده اى ، در اين هنگام مى توانى بگويى : استغفر الله .
    ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره كلمه عليين كه در اين جا جمع على است يعنى مرد بلند مرتبه و رد سخن قطب راوندى كه آن را نام جايى زير پايه عرش دانسته است و كلمه سحت كه به معنى حرام است ، بحثى درباره استغفار و توبه بر طبق عقيده معتزليان آورده است كه سرچشمه آن را همين گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام دانسته است و گفته است در اين سخن على عليه السلام با همه اختصار تمام اصول توبه و استغفار گنجانيده شده است .
    (416)و فرمود: بردبارى همچون قبيله است
    و قال عليه السلام : الحلم عشيره .
    و فرمود: بردبارى همچون قبيله است .
    و گفته شده است : بردبارى لشكرهاى آماده بدون جيره و مواجب است . و على عليه السلام فرموده است : بردبارى و تحمل كردن را براى خود يارى دهنده تر از مردان يافتم . شاعرى در اين باره گفته است :
    همانا خوددارى از دشنام دادن فرومايه از روى بزرگوارى براى فرومايه زيان بخش تر از دشنام دادن به اوست هنگامى كه دشنام مى دهد.
    و گفته شده است : هر كس درخت بردبارى بكارد، ميوه صلح و سلامت مى چيند.
    درباره بردبارى پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شد.
    (427)
    و قال عليه السلام :
    مسكين ابن آدم ، مكتوم الاجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل ، تولمه البقه ، و تقتله الشرقه ، و تنتنه العرقه . (350)
    فرمود: بيچاره پسر آدم ! مرگش ‍ پوشيده است و بيماريهايش ‍ نهان ، كردارش نگهداشته شده است ، پشه اى آزارش مى دهد و جرعه گلوگيرى مى كشدش و عرق او را گندناك مى كند.
    در اين عبارت خبر بر مبتدا مقدم شده است و در واقع چنين بوده است :
    آدمى زاده بيچاره است . و سپس فرموده است : بيچارگى او از كجاست ؟ و توضيح داده است كه به شش جهت است ، مرگش ‍ پوشيده است و نمى داند چه هنگام فرو گرفته مى شود، بيماريش نهان است و نمى داند چه هنگام طغيان مى كند، كردارش هم نگاشته شده و محفوظ است همچنان كه خداوند فرموده است : اى واى بر ما، اين چه نامه اى است كه هيچ گناه خرد و بزرگى را وانگذاشته مگر آنكه در شمار آورده است . (351) و گزش پشه او را آزار مى دهد، و به گلو گرفتن آب او را مى كشد و هر گاه عرق مى كند گندناك مى شود و بوى بدنش دگرگون مى شود، كسى كه صفاتش چنين است به ناچار درمانده است و سزاوار نيست كه فخرفروشى و احساس ايمنى كند.
    (428)
    و يروى انه عليه السلام كان جالسا فى اصحابه اذ مرت بهم امراه جميله فرمقها القوم بابصار هم فقال عليه السلام :
    ان ابصار هذه الفحول طوامح ، و ان ذلك سبب هبابها؛ فاذا نظر احدكم الى امراه تعجبه فليلامس اهله ، فانما امراه كامراته .
    فقال رجل من الخوارج : قاتله الله كافرا ما افقهه !
    قال : فوثب القوم ليقتلوه ؛ فقال عليه السلام : رويدا، انما هو سب بسب ، او عفو عن ذنب . (352)
    و روايت شده است كه آن حضرت ميان ياران خود نشسته بود. ناگاه زنى زيبا از كنار ايشان گذشت ، آن قوم ديده بر او دوختند، فرمود: همانا ديدگان اين نرينگان ديدگان اين نرينگان به شهوت نگران است و اين سبب هيجان است ، هر گاه كسى از شما به زنى نگريست كه او را خوش آمد با همسر خويش گرد آيد كه آن زن هم زنى چون زن خود اوست .
    مردى از خوارج گفت : خدايش ‍ اين كافر را بكشد كه چه فقيه دانايى است .
    همنشينان على عليه السلام براى كشتن آن مرد بر جستند، فرمود: آرام باشيد كه بايد دشنامى در قبال دشنام داد يا بايد از آن گناه گذشت كرد.
    دوست ما على بن بطرق (353) درباره اين موضوع از من پرسيد و گفت : چگونه اميرالمؤ منين از اين مرد خارجى با اينكه او را به كفر طعنه زده است ، گذشت و چشم پوشى كرده است و حال آنكه وقتى اشعث گفته است : اين موضوع به زيان و بر عهده خود توست نه به سود تو. تحمل نفرموده و گفته است : خدايت لعنت كناد تو از كجا و چگونه مى توانى درك كنى چه چيزى به سود و چه چيزى به زيان من است ، اى جولاهى پسر جولاهى و اى منافق پسر كافر، و حال آنكه آن چه اين مرد خارجى گفته است بدتر از چيزى است كه اشعث گفته است . گفتم : نمى دانم . او گفت : از اين جهت بوده است كه اگر در فضيلت هر صاحب فضليتى طعنه بزنند بر او گران مى آيد به ويژه اگر بگويند در آن فضيلت ناقص است ، و على عليه السلام آكنده از علم بود و چون اشعث بر او طعنه زد كه تو تشخيص نمى دهى چه چيزى به سود و زيان توست بر او گران آمد و خشم گرفت و روياروى اشعث را لعنت فرمود. اما آن مرد خارجى در علم او طعنه نزد بلكه به آن اقرار و اعتراف كرد و از دانش و فقه او تعجب هم كرد و على عليه السلام در قبال اين اعتراف او از كلمه كافرى كه براى او گفته بود، گذشت فرمود و خشنونتى را كه در مورد اشعث به كار برده بود به كار نبرد، وانگهى اين كلمه را از خوارج مكرر شنيده بود كه به او كافر مى گفتند و مقصود آنان موضوع حكميت بود، و به اين كلمه اعتنا نكرد و ياران خود را از كشتن او بازداشت به پاس ستايشى كه از مقام علم و فقاهت آن حضرت كرده بود. (354)
    (429)
    و قال عليه السلام : كفاك من عقلك ، ما اوضح لك سبل غيك من رشدك . (355)
    و فرمود: از خرد تو همين تو را بس كه راههاى گمراهى را از راه رستگارى تو برايت روشن سازد.
    مى فرمايد: براى آدمى همين بس ‍ از خرد و عقلش كه فرق ميان گمراهى و رستگارى نهد و عقيده حق و باطل را تشخيص دهد كه تكليف او به همين اندازه تمام مى شود و نيازى نيست كه براى تشخيص و فرق ميان گمراهى و رستگارى تجربه هايى را كه موجب دورانديشى كامل و شناخت احوال دنيا و مردم آن است انجام دهد، همچنين نيازى نيست كه چنان هوش و زيركى داشته باشد كه دقايق كلام و حكمت و هندسه و علوم دشوار را داشته باشد كه همه اينها فضل است ، البته اگر براى آدمى فراهم شود، كامل مى شود و اگر فراهم نشود، از لحاظ تكليف و نجات او از عقاب گناه همان تشخيص ميان حق و باطل كافى است كه عبارت از حصول علوم بديهى در دل است و علوم ديگرى كه در اين زمينه است و آن چه ياران معتزلى ما درباره تكليف گفته اند.
    (430)
    و قال عليه السلام :
    افعلوا الخير، و لا تحقروا منه شيئا، فان صغيره كبير، و قليله كثير و لا يقولن احدكم : ان احدا اولى بفعل الخير منى ، فيكون و الله كذلك (356)
    و فرمود: كار نيك را انجام دهيد و چيزى از آن را كوچك مشمريد كه كوچك آن بزرگ و اندكش ‍ فزون است و هيچ يك از شما نگويد ديگرى در انجام دادن كار خير از من سزاواتر است كه به خدا سوگند بود كه چنين شود.
    (431)همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دواهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند
    ان للخير و للشر اهلا، فمهما تركتموه منهما كفا كموه اهله . (357)
    همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دو اهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند .
    (432)
    و قال عليه السلام :
    من اصلح سريرته ، اصلح الله علانيته ، و من عمل لدينه ، كفاه الله دنياه ، و من احسن فيما بينه و بين الله ، احسن الله ما بينه و بين الناس . (358)
    هر كس نهان خود را اصلاح كند، خداوند آشكار او را اصلاح فرمايد، و هر كس براى دين خود كار كند، خداوند كار دنيايش را اصلاح فرمايد و آن كس كه ميان خود و خدا را اصلاح و نيكو كند، خداوند آن چه را كه ميان او و مردم است ، نيكو گرداند.
    ترديد نيست كه اعمال ظاهرى پيرو اعمال باطنى است و هر كس ‍ نهان او درست باشد آشكار او هم درست است و عكس اين موضوع هم درست است ، زيرا قلب همچون اميرى مسلط بر جوارح است و رعيت از امير خود پيروى مى كند، و ترديد نيست آن كس كه براى دين خود كار كند خداوند كار دنيايش ‍ راست كفايت مى فرمايد و كتاب عزيز خداوند بر اين موضوع گواه است كه فرموده است : هر كس ‍ بپرهيزد از خدا براى او راه بيرون شدى قرار مى دهد و او را از جايى كه گمان نمى برد روزى مى دهد. (359) براى اين موضوع يك علت ظاهرى هم هست و آن اين است كه هر كس ‍ براى دين و خداوند كار كند در بيشتر موارد حال او از مردم پوشيده نمى ماند و شك نيست كه چون عقيده مردم درباره كسى نيكو شود و استوارى دين او را بدانند، درهايى از امور دنيا را بر او مى گشايند كه در انجام دادن آن به تكلف و زحمت نمى افتد و روزى او بدون رنج و زحمت مى رسد و شك نيست هر كس آن چه را ميان او و خداوند است ، اصلاح فرمايد، خداوند آنچه را ميان و مردم است ، اصلاح مى فرمايد و اين بدان سبب است كه دلها به او گرايش مى يابد و به ضرورت او را دوست مى دارد زيرا آن كس كه بين خود و خدا را اصلاح كند از تعرض به اموال و خونها و آبروى مردم خوددارى مى كند و در چيزهاى بى معنى دخالت نمى كند و بدون شبهه آن كس كه چنين باشد رابطه اش با مردم پسنديده و نيكو مى شود.
    (433)
    و قال عليه السلام :
    الحلم غطاء ساتر. و العقل حسام قاطع ، فاستر خلل خلقك بحلمك ، و قاتل هواك بعقلك . (360)
    و فرمود: بردبارى پرده اى پوشنده و خرد شمشيرى برنده است ، كاستيهاى خوى خود را با بردباريت بپوشان و با عقل خويش هواى خود را بكش .
    چون خداوند بردبارى را پرده و خرد را شمشير برنده قرار داده است كاستيهاى خلق خود را با آن پرده بپوشاند و با هواى خويش با آن شمشير جنگ كند و پيش از اين سخن درباره بردبارى و عقل گفته شد.
    (434)
    ان لله عبادا يختصهم بالنعم لمنافع العباد، فيقرها فى ايديهم ما بذلوها فاذا منعوها نزعها منهم ، ثم حولها الى غيرهم . (361)
    همانا خدا را بندگانى است كه آنان را به نعمتهاى مخصوص ‍ فرموده است براى منافع بندگان ، پس تا هنگامى كه آنها را ببخشند در دست ايشان وا مى نهد و هر گاه آنها را باز دارند، خداوند از ايشان بيرون كشد و به ديگران ارزانى فرمايد.
    در مباحث گذشته در اين باره سخن گفتيم ، شاعران هم در اين مورد سخن گفته اند و فراوان سروده اند، از جمله اين اشعار تصريح به همين معنى دارد:
    نعمتهاى را كه خداوند به تو ارزانى داشته است براى اين است كه به هر كس از تو اميد دارد گشايش دهى و اگر جلوگيرى كردى ، سزاوار آنى كه آنها را دسته دسته با يكى يكى در حال پريدن از چنگ خود بينى .
    (435)
    و قال عليه السلام :
    لاينبعى للعبد ان يثق بخصلتين : العافيه و الغنى ، بينا تراه معافى اذ سقم و بينا تراه غنيا اذ افتقر.
    و فرمود: بنده را نشايد كه به دو خصلت اعتماد كند، سلامتى و توانگرى ، در حالى كه او را به سلامت مى بينى ، ناگاه رنجور مى شود و در حالى كه او را توانگر مى بينى ، ناگاه درويش ‍ مى شود.
    پيش از اين در اين باره سخن گفته شد. شاعرى سروده است :
    در همان حال كه آدمى ميان زندگان آرزومند است ، ناگهان در گور قرار مى گيرد و بادهاى گرم بر او مى وزد.
    ديگرى گفته است : شب آرام تو را نفريبد كه مرگها - پيشامدها - سحرگاه عبيدالله بن طاهر سروده است : چون روزگار چيزى به تو عاريت دهد ناچار آن چه را به عاريت داده است مى گيرد.
    (436)
    و قال عليه السلام :
    من شكا الحاجه الى مومن فكانما شكاها الى الله ،
    و من شكاها الى كافر فكانما شكا الله . (362)
    و فرمود: هر كس نياز خود را به مومنى شكايت برد، گويى به خداوند شكايت برده است و هر كس به كافرى شكايت برد، گويا از خدا شكايت كرده است .
    در مورد شكايت از احوال و ناخوشايند بودن آن پيش از اين سخن گفته شد. اين سخن نهج البلاغه عليه السلام دلالت بر آن دارد كه شكايت احوال به مومن كراهت ندارد و آن را به غير مومن مكروه دانسته است و اين مذهب دينى و غير از مذهب عرفى است و بيشترين مقصد و روش آن حضرت در گفتارش منطبق بر دين و پارسايى و اسلام است و گويى در اين سخن خويش شكايت به مومن را همچون شكايت به خداوندى سبحان دانسته است كه انسان به مومن شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او از خشم و دلگيرى خالى است و به كافر شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او آميخته با دلتنگى و گله مندى است و در نتيجه اين دو حالت با يكديگر فرق دارد.
    (437)
    و قال عليه السلام فى بعض ‍ الاعياد:
    و انما هو عيد لمن قبل الله صيامه ، و شكر قيامه ، و كل يوم لاتعصى الله (363) فيه فهو يوم عيد.
    در يكى از اعياد - فطر - فرمود: همانا براى كسى عيد است كه خداوند روزه اش را بپذيرد و نماز او را سپاس دارد، و هر روز كه خدا را در آن نافرمانى نكنى آن روز عيد است .
    معنى اين سخن آشكار است ، يكى از محدثان آن را به غزل چنين سروده است : گفتند عيد آمد، گفتم خوش آمد، اگر همراه وصل است عيد خواهد بود، هر كس دستهايش به آرزوهاى برسد همه روزهاى او فرخنده است .
    يكى از صوفيه را ديدم كه چون اين دو بيت را از خواننده كار آزموده اى شنيد به طرب آمد و دست بر دست كوبيد و آن را به معنايى كه خود در نظر داشت گرفت .
    (438)
    و قال عليه السلام :
    ان اعظم الحسرات يوم القيامه حسره رجل كسب مالا فى غير طاعه الله فورثه رجلا فانفقه فى طاعه الله سبحانه فدخل به الجنه ، و دخل الاول به النار.
    و فرمود: همانا بزرگترين اندوه ها به روز قيامت اندوه مردى است كه مالى را در غير طاعت خدا به دست آورده است باشد و آن را براى مردى به ميراث گذارد كه او آن را در راه فرمانبردارى خداوند سبحان هزينه كرده باشد در نتيجه به بهشت در آيد و اولى به سبب آن مال به آتش درافتد.
    به عمر بن عبدالعزيز بن مروان ، نيكبخت پسر بدبخت مى گفتند و اين بدان سبب بود كه عبدالعزيز در مصر و شام و عراق و مدينه اموال فراوانى را به زور حكومت برادرش عبدالملك و امارت خودش از راه نافرمانى نسبت به خداوند به دست آورد و سپس ‍ براى پسرش عمر باقى گذاشت و او آن اموال را در فرمانبردارى از خداوند متعال و راههاى خير و تقرب به خداوند هزينه مى كرد تا آنكه خلافت بدو رسيد و چون خليفه شد اسناد و قباله هاى آن املاك را كه عبدالملك به عبدالعزيز داده بود بيرون آورد و در حضور مردم آنها را دريد و گفت : اين اموال بدون رعايت اصل شرع فراهم شده است و من آنها را به بيت المال برگرداندم .
    (439)
    و قال عليه السلام :
    ان اخسر الناس صفقه ، و اخيبهم سعيا، رجل اخلق بدنه فى طلب ماله ، (364)
    و لم تساعده المقادير على ارادته ، فخرج من الدنيا بحسرته ، و قدم على الاخره بتبعته . (365)
    و فرمود: زيان كارترين مردم در معامله و بى بهره ترين ايشان از لحاظ كوشش كسى است كه در جستجوى مال خود تن خويش را فرسوده كرد و و سرنوشتها او را به رسيدن به خواسته اش يارى نداد و با اندوه آن از دنيا بيرون شد و با گناه آن به حضرت در آمد.
    (440)
    و قال عليه السلام :
    الرزق رزقان : طالب و مطلوب ، فمن طلب الدنيا طلبه الموت حتى يخرجه عنها، و من طلب الاخراه طلبته الدنيا حتى يستوفى منها رزقه . (366)
    و فرمود: روزى دو گونه است : يكى جوينده و ديگرى كه بجويندش ، آن كس كه دنيا را بجويد مرگ در پى اوست تا او را از دنيا بيرون برد و آن كس كه آخرت را جويد دنيا در پى اوست تا روزيش را به كمال فراگيرد.
    اين سخن تحريض به طلب آخرت است و وعده آن است كه هر كس در طلب آخرت باشد از طلب دنيا كفايت مى شود و دنيا خود در جستجوى اوست تا روزى خود را به كمال از دنيا فرا گيرد. و گفته شده است مثل چون سايه توست ، هر چه در جستجوى آن بر آيى از تو دور مى شود و اگر پشت به آن كنى از پى تو مى آيد.
    (441)
    و قال عليه السلام :
    ان اولياء الله هو الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظر الناس ‍ الى ظاهرها و اشتغلوا باجلها اذا اشتغل الناس بعاجلها، فاماتوا منها ما احسوا ان يميتهم و تركوا منها ما علموا انه سيتركهم و راوا استكثار غيرهم منها استقلالا، و دركهم لها فواتا، اعداء لما سالم الناس ، و سلم لمن عادى الناس ، بهم علم الكتاب ، و به علموا، و بهم قام كتاب الله تعالى ، و به قاموا، لايرون مرجوا فوق ما يرجون ، و لا مخوفا فوق ما يخافون (367)
    و آن حضرت فرمود: همانا دوستان خدا كسانى هستند كه چون مردم به ظاهر دنيا مى نگرند ايشان به درون آن مى نگرند، و به فرجام و آينده آن پرداختند هنگامى كه مردم سرگرم امروز آن اند، پس بميرانند از دنيا آن چه را كه مى ترسند ايشان را بميراند، و آن چه را از آن كه دانستند به زودى رهايشان مى كند رها كردند، بهره گيرى فراوان ديگران را از دنيا خوار و اندك شمردند و دست يافتن آنان بر نعمت دنيا را از دست دادن آن پنداشت ، با آنچه كه مردم با آن از در آشتى هستند - امور دنيايى - دشمن اند و با آنچه مردم با آن از در جنگ اند - امور آخرت - در آشتى اند، كتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به كتاب خدا دانايند، كتاب خدا دانايند، كتاب خداى متعال وسيله آنان برخاست و آنان به - احكام - كتاب قيام كردند، بيش از آنچه به آن اميد بسته اند در ديده نمى آرند و جز آن چه مى ترسند از چيزى بيم ندارند.

  8. #148
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    (442)
    و قال عليه السلام :
    اذكروا انقطاع اللذات ، و بقاء التبعات . (368)
    و فرمود: پايان لذتها يافتن لذتها و باقى بزه ها را فرا ياد آوريد.
    در اين باره پيش از اين مكرر سخن گفته شد و شاعر گفته است :
    خوشيهايى كه از حرام فراهم مى شود از ميان مى رود و گناه و ننگ باقى مى ماند، با از ميان رفتن آن ، فرجامهاى نكوهيده باقى مى ماند و در لذتى كه پس از آن آتش باشد، خيرى نيست .
    مردى از زنى كام خواست . آن زن گفت : كسى كه بهشتى را كه پهنه اش چون پهنه آسمانها و زمين است به دور انگشت جاى بفروشد، بدون ترديد نادان است . آن مرد شرمگين شد و بازگشت .
    (443)
    و قال عليه السلام : اخبر تقله .
    قال الرضى رحمه الله تعالى : و من الناس من يروى هذا لرسول الله صلى الله عليه و آله ، و مما يقوى انه من كلام اميرالمؤ منين عليه السلام ما حكاه ثعلب ، قال : حدثنا ابن الاعرابى قال : قال المامون : لو لا ان عليا عليه السلام قال : اخبر تقله لقلت انا، اقله تخبر. (369)
    و فرمود: بيازماى ، سپس او را دشمن دار.
    سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: برخى از مردم اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند، ولى از جمله چيزها كه تاييد مى كند اين سخن از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است ، چيزى است كه ثعلب از قول ابن اعرابى روايت مى كند كه مامون گفته است : اگر نه اين بود كه على عليه السلام فرموده است : بيازماى سپس او را دشمن بدار. من مى گفتم : او را دشمن بدار و سپس بيازماى .
    معنى اين سخن اين است كه مردم را بيازماى و تجربه كن تا آنان را دشمن دارى كه تجربه براى تو بديها و بدخوييهاى ايشان را آشكار مى سازد و اين به صورت ضرب المثل به كار مى رود درباره كسى كه به او گمان خير برده مى شود و چنان نيست . سخن مامون هم كينه و بغض ‍ نيست بلكه مراد دورى كردن و بريدن است . مى گويد: براى تجربه از دوست و برادر خود ببر ببين آيا به دوستى و پيمان خود با تو باقى مى ماند يا آن را مى شكند و از تو باز مى گردد.
    از جمله سخنان عتبه بن ابى سفيان است كه مى گفته است : نخست جوانان را خشمگين سازيد و خون به چهره شان بدوانيد، اگر بردبارى كردند و پاسخ پسنديده دادند آنان لايق و در خور خواهند بود و گرنه بر آنان طمع مبنديد.
    (444)
    ما كان عزوجل ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عنه باب الزياده ، و لاليفتح على عبد باب الدعاء و يغلق عنه باب الاجابه ، و لا ليفتح عليه باب التوبه ، و بغلق عنه باب المغفره .
    فرمود: خداوند چنان نيست كه در سپاس را بر بنده اى بگشايد و در نعمت و فزونى را بر او ببندد و نه اينكه بر بنده اى در دعا را بگشايد و در پذيرفتن را ببندد و نه اينكه در توبه را بر او بگشايد و در آمرزش را ببندد.
    درباره شكر و اينكه لازمه فزونى نعمت است و دعا و پذيرفته شدن و توبه و آمرزش به تفصيل و از جميع جهات سخن گفته شد.
    (445)
    و قال عليه السلام :
    اولى الناس بالكرم من عرقت فيه الكرام . (370)
    و فرمود: سزاوارترين مردم به كرم كسى است كه كريمان در او ريشه داشته باشند.
    باب افعال و تفعيل در مورد اين كلمه داراى يكى معنى است يعنى كسى كه گدشتگان و نياكانش كريم باشند. مبرد مى گويد: ابومحلم سعدى براى من اين دو بيت را خواند:
    ما درباره قوم خود پرسيدم - از قوم خو حاجت خواستيم - برگزيدگان ايشان و افضل آنان كسى بود كه پدرش افضل بود، همان كسى بخشيد كه پدرش هم پيش از او بخشنده بود و حال آنكه پسران بخيلان بخل ورزيدند. و بحترى سروده است : مى بينيم كه نجابت در نجيب قومى كه نجيب زاده نيست و تمام و كامل نيست .
    (446)
    و سئل عليه السلام :
    ايما افضل ؟ العدل او الجود؟ فقال : العدل يضع الامورا مواضعها، و الجود يخرجها من جهتها، و العدل سائس عام ؛ و الجود عارض خاص ، فالعدل اشرفهما و افضلهما.
    اين سخنى شريف و گرانقدر است و على عليه السلام عدل را به دو سبب برترى داده است ، نخست آنكه عدل كارها را به موضع خود قرار مى دهد، و در اصطلاح فلسفى هم عدالت همين و عبارت است از ميانگين و حد فاصل افراط و تفريط. و بخشش كار را از موضع خود بيرون مى برد و البته منظور از بخشش در اين سخن همان سخاوت عرفى است كه بخشيدن چيزهاى به دست آمده به ديگران است نه جود و سخاوت حقيقى زيرا جود حقيقى نظير جود حق تعالى كارها را از جهت خود بيرون نمى برد.
    دوم آنكه عدل تدبير كننده اى همگانى در همه امور دينى و دنيايى است و نظام عالم و قوام وجود وابسته به آن است ولى جود كار خاصى است كه نفع همگانى او هرگز چون نفع همگانى عدل نيست .
    (447)مردم دشمن آن اند كه نمى دانند
    الناس اعداء ماجهلوا. (371)
    مردم دشمن آن اند كه نمى دانند .
    اين هم از سخنان شريفى است كه براى آن نظيرى نيست و پيش ‍ از اين گذشت و آن چه مناسب آن بود گفته شد، و از ديرباز گفته شده است هر كس چيزى را نداند با آن ستيز مى ورزد. شاعر چنين سروده است :
    كارى را ندانستى و ستيز آشكار ساختى آرى كه نادانان دشمنان اهل علم اند.
    به افلاطون گفته شد: چرا جاهل عالم را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم جاهل را دشمن نمى دارد؟ گفت : بدين سبب كه جاهل در خود احساس كاستى مى كند و چنين گمان مى برد كه دانا او را تحقير مى كند و پست مى شمرد در نتيجه او را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم كاستى نيست و گمان نمى برد كه نادان او را تحقير مى كند و بدين سبب انگيزه اى براى دشمنى با نادان ندارد.
    (448)
    و قال عليه السلام :
    الزهد كله بين كلمتين من القرآن ؛ قال الله سبحانه : ليكلا تاسوا على ما فاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم . (372)، و من لم ياس على الماضى و لم يفرح بالاتى فقد اخذ الزهد بطرفيه . (373)
    و فرمود: همه زهد ميان دو كلمه از قرآن گنجانيده شده است ، خداوند سبحان فرموده است : تا بر آن چه از دست شما رفته است اندوه مخوريد و به آنچه به شما رسيده است شادمان نشويد. و هر كس بر گذشته اندوه نخورد و بر آينده شاد نشود، هر دو سوى زهد را گرفته است .
    (449)حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است
    الولايات مضاير الرجال . (374)
    حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است .
    يعنى همان گونه كه اسبها در ميدان مسابقه شناخته مى شوند، مردان هم در حكمرانيها شناخته مى شوند، از برخى حكمرانان اخلاق پسنديده آشكار مى شود و از برخى اخلاق نكوهيده . شاعر گفته است :
    پنج مستى است كه چون مرد به آنها گرفتار آيد هدف دگرگونى روزگار مى شود، مستى مال و جوانى و عشق و باده و قدرت .
    (450)چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را
    ما انقض النوم لعزائم اليوم . (375)
    چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را .
    (451)
    و قال عليه السلام :
    ليس بلد باحق بك من بلد، خير البلاد ما حملك .
    و فرموده است : شهرى تو را سزاوارتر از شهر ديگر نيست ، بهترين شهرها آن است كه تو را بر دوش كشد - در آن آسايش داشته باشى .
    در اين معنى فراوان سخن گفته شده است ، از جمله اين شعر شاعر است :
    فراق اهل و دوستان و همسايگان تو را از كارى كه آهنگ آن دارى باز ندارد، در هر زمين كه فرود آيى اهلى در قبال اهلى و وطنهايى در قبال وطنها مى يابى .
    شيخ من ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب بصرى چنين سروده است :
    شهر خودم و سرزمين عشيره ام را در من به فراموشى دادى و از نعمتهاى تو در گرامى تر جايگاه فرود آمدم ، سرودن مدايح خود را در تو چنان شروع كردم كه گويى مدايح جرول درباره : خاندان شماس است .
    ابوتمام هم چنين سروده است : اى خاندان وهب ، هر كجا و در هر دره كه شما باشيد همان جا جايگاه من و جايگاه هر اديبى است ، همانا دل من براى شما چون جگر سوزان است براى غير شما چون دلهاى معمولى است .
    گروه بسيارى هم بر خلاف اين عقيده اند و برخى از شهرها را براى انسان از برخى ديگر سزاوارتر دانسته اند و آن را وطن نخستين و مسقط الراس ‍ پنداشته اند.
    گفته شده است : گرايش تو به وطن و محل تولدت از نژادگى و پاك زادى توست . ابن عباس ‍ مى گفته است : اگر مردم به روزى خود همچون وطن خويش ‍ قناعت مى كردند هيچ كس از روزى شكوه نمى كرد.
    و گفته شده است : همان گونه كه دايه تو را حق شير است ، سرزمين تو را هم حق و حرمت وطن است . اعراب هنگامى كه سفر مى كرده اند از خاك سرزمين خود مى برده اند كه بوى آن را استشمام كنند و چون آب مى خورده اند اندكى از آن را در آن مى ريخته اند. فلاسفه يونان هم همين گونه رفتار مى كرده اند و شاعران هم در اين باره در اشعار خود سخن گفته اند، هنديان هم گفته اند حرمت سرزمين تو چون حرمت پدر و مادر توست .
    (452)
    و قال عليه السلام و قد جاءه نعى الاشتر رحمه الله :
    مالك و ما مالك ؟ و الله لو كان جبلا لكان فندا. او كان حجرا لكان صلدا لاير تقيه الحافر، و لا يوفى عليه الطائر.
    و قال الرضى رحمه الله تعالى : و الفند: المنفرد من الجبال . (376)
    و چون خبر مرگ اشتر كه خدايش ‍ رحمت كناد به آن حضرت رسيد، فرمود: مالك و مالك چه بود؟ به خدا سوگند اگر كوه بود، كوهى يگانه بود كه سم هيچ ستورى به ستيغ آن نمى رسيد و هيچ پرنده بر فراز آن نمى پريد، و اگر سنگ بود، سنگى سخت بود. سيد رضى كه خداوند متعال رحمتش ‍ كناد گفته است : فند پاره كوهى يگانه است .
    گفته مى شود: سيد رضى كتاب نهج البلاغه را در آغاز به همين سخن ختم كرده است و از نسخه هاى متعدد نوشته شده است و سپس اضافات بعدى را كه مى آوريم بر آن افزوده است .
    درباره اشتر پيش از اين سخن گفته شد. اميرالمؤ منين او را به كلمه فند و صف فرموده است و فند كوه يگانه مرتفع است نه هر كوهى جدا از ديگر كوهها و به همين سبب افزوده است كه هيچ سم دارى نمى تواند بر آن بالا رود، يعنى كوه بلند و داراى شيب بسيار تند كه سم دارى نتواند از آن بالا رود و در غير اين صورت امكان صعود بر آن فراهم است .
    اميرالمؤ منين سپس آن كوه را به بلندى و بزرگى توصيف كرده و فرموده است :
    هيچ پرنده اى نمى تواند بر آن صعود كند و مشرف بر آن شود.
    (453)اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند
    قليل مدوم عليه ، خير من كثير مملول منه . (377)
    اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند .
    (454)چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد، همانندهاى آن را انتظار بريد
    اذا كان فى رجل خله رائعه ، فانتظروا منه اخواتها.(378)
    چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد، همانندهاى آن را انتظار بريد .
    نظير اين موضوع اين است كه هر گاه از كسى كه احوال او بر ما پوشيده باشد، كارى زشت يا پسنديده سرزند كه موجب شگفتى باشد نظير آنكه بخش ‍ عمده اى از اموال خود را صدقه دهد، يا كار بسيار ناپسندى را كه ديگران از انكار آن بر او عاجزند انجام دهد و دزدى و زنا كند شايسته است منتظر صدور كارهاى ديگرى نظير آن از او گرديد زيرا عقل و سرشتى كه انگيزه او براى انجام دادن آن كار است او را به انجام دادن نظاير آن وامى دارد. بدين سبب است كه اگر روزى بر احوال كسى مطلع شوى كه باده نوشى كرده است به زودى پس از آن هم آگاه خواهى شد كه همچنان باده نوشى مى كند، برعكس آن در امور پسنديده هم همينگونه است يعنى كسى را كه مى بينى از او مروت و كار خير سر مى زند به زودى خواهى ديد كه كارهاى ديگرى نظير و نزديك به آن انجام مى دهد. يكى از سفلگان بصره به احنف دشنامى داد. احنف بردبارى و گذشت كرد، در اين مورد، او، او را كشتم ، و به زودى با گستاخى خويش خود را به كشتن خواهد داد، پس از مدتى همان سفله به زياد كه در آن هنگام امير بصره بود، دشنام داد و پنداشت كه او هم همچون احنف است ، زياد فرمان داد دست و زبانش را بريدند.
    (455)
    و قال عليه السلام :
    لغالب بن صعصه ، ابى الفرزدق فى كلام دار بينهما: ما فعلت ابلك الكثيره ؟ قال : ذعذعتها الحقوق يا اميرالمؤ منين . فقال عليه السلام : ذلك احمد سبلها.
    و آن حضرت ضمن گفتگويى كه ميان او و غالب صعصعه پدر فرزدق صورت گرفت فرمود: شتران بسيار تو چه شد؟ گفت : اى اميرالمؤ منين ! پرداخت حقوق آنها را پراكنده ساخت . فرمود: اين بهترين راه آن است .
    غالب بن صعصعه بن ناحيه بن عقال مجاشعى به روزگار خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضور او آمد، غالب پيرى سالخورده بود. پسرش همام - فرزدق - در آن هنگام نوجوانى بود، همراهش بود. اميرالمؤ منين پرسيد اين پيرمرد محترم كيست ؟ گفت : من غالب بن صعصعه ام . فرمود: همان كه شتر بسيار دارد؟ گفت : آرى ، فرمود: شترانت چه شد؟ گفت : رعايت و پرداخت حقوق و پيشامدها و تحمل گرفتاريها آن را پراكنده ساخت . فرمود: اين پسنديده ترين راه آن است ، اين نوجوان كه همراه توست كيست ؟ گفت : پسر من است . فرمود: نامش چيست ؟ گفت : همام و افزود كه : اى اميرالمؤ منين به او شعر و كلام عرب را آموخته ام و اميد است كه شاعرى پسنديده گردد. فرمود: اگر قرآن به او مى آموختى برايش ‍ بهتر بود. فرزدق بعدها خود اين موضوع را نقل مى كرد و مى گفت : همواره سخن على عليه السلام در گوش جان من است سرانجام هم بندى بر خود بست و سوگند ياد كرد كه تا قرآن را حفظ نكند آن را از خود نگشايد و باز نكرد تا قرآن را حفظ كرد. (379)
    (456)آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت
    من اتجر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا. (380)
    آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت .
    ابن ابى الحديد پس از توضيح لغوى درباره اتجار و ارتطام كه به معنى بازرگانى و در گل و لاى ماندن است ، مى گويد: على عليه السلام از اين جهت اين سخن را گفته است كه مسائل ربا و خريد و فروش سخت مشتبه است و ميان آنها جز فقيه كسى فرق نمى تواند بگذارد. آن چنان كه فقيهان بزرگ در اين مساله گرفتار شبهه و اختلاف شديد با يكديگر شده اند، مثلا آيا جايز است مقدارى از گوشت گاو را با مقدار بيشترى از گوشت شتر فروخت يا نه همچنين در مورد شير و پوست گاو و گوسپند. ابوحنيفه مى گويد: چون اين گوشت و شير و پوست از اجناس ‍ مختلف هستند كه به هر حال گاو و شتر و گوسپند هم مختلف اند و فروختن برخى از آن مقدار بيشترى از ديگرى جايز است و حال آنكه شافعى اجازه نمى دهد و مى گويد رباست ، همچنين درباره اينكه دو مد خرماى عجوه و يك درهم را مى توان در قبال يك مد عجوه خريد و آيا مى توان دو وكيل مساوى رطب را با خرماى معمولى فروخت يا نه ، ميان ابوحنيفه و شافعى اختلاف است ، شافعى آنها را ربا مى داند و ابوحنيفه ربا نمى داند و مسائل اين باب بسيار است .
    (457)آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد
    من عظم صغار المصائب ؛ ابتلاه الله بكبارها.(381)
    آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد .
    بدون ترديد همين گونه است كه چنان شخصى از خداوند شكايت مى كند و قضاى خدا را خوش نمى دارد و نعمتى را كه در تخفيف مصيبت او داده شده است ، منكر است و چيزهايى از حوادث روزگار را كه بسيار سخت نيست ، بسيار سخت مى داند و ميان مردم بيش از حد لازم اظهار اندوه مى كند. و هر كس كه چنين كند سزاوار خشم خداوند است و به نكبت بيشترى گرفتار مى شود. وظيفه هر كس است كه چون در كارى سخت افتاد و از آن متالم شد يا چيزى از تن و مال خود را از دست داد، خداوند متعال را ستايش كند و بگويد: شايد با اين كار گرفتارى و بلاى بزرگترى را از من دفع داده است و بر فرض كه بخشى از مال من از ميان رفته است ، بخشهاى بيشترى باقى مانده است .
    آن چنان كه چون خوره بر پاى عروه بن زبير افتاد و آن را قطع كردند و پسرش هم مرد، گفت : بار خدايا اگر عضوى از مرا گرفتى ، اعضاى ديگر را رها فرمودى و اگر پسرى را گرفتى ، پسرانى را باقى گذاردى . آنچه فرمودى گوارا باد، اگر چيزى گرفتى ، چيزها باقى نهادن و اگر مبتلا فرمودى ، عافيت بخشيدى .
    (458)هر كه نفس خود را گرامى بيند، شهوتش در ديده اش خوار آيد
    من كرمت عليه نفسه ، هانت عليه شهوته . (382)
    هر كه نفس خود را گرامى بيند، شهوتش در ديده اش خوار آيد .
    نظير اين معنى چند بار گذشت و از سخنان مشهور ميان عوام مردم اين است كه خداوند زشت بدارد مردى را كه شهوت او بر غرورش ‍ چيره گردد.
    و از سخنان به راستى پسنديده و كمياب در اين مورد اين شعر است :
    همانا كه تو اگر خواسته ، شكم و فرج خود را برآورى ، هر دو به نهايت نكوهيدگى مى رسند. (383)
    (459)مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى
    ما مزح امرو مزحه ، الا مج من عقله مجه . (384)
    مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى .
    (460)بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو دركسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است
    زهدك فى راغب فيك نقصان حظ، و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس . (385)
    بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو در كسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است .
    يعنى موجب كاستى بهره توست و اين بدان سبب است كه شايسته نيست نسبت به كسى كه به تو رغبت دارد بى رغبتى نشان دهى و احسان را نبايد با بدى مكافات كرد و براى قصد حرمتى است و براى كسى كه آرزومندى است ، احترام و تعهدى است و هر كس ‍ كه خواهان دوستى با تو باشد و به تو اميد بسته و آهنگ تو كرده است ، جايز نيست كه او را برانند و كنار زنند و بى رغبتى نشان دهند، اگر بى رغبتى نشان دهى مايه كاستى بهره توست نه كاستى بهره او. اما رغبت نشان دادن تو نسبت به كسى كه به تو بى رعبت است ، خوارى و زبونى است زيرا خود را به كسى عرضه مى دارى كه به تو اعتنايى ندارد و اين مايه خوارى و كوچك شدن است . عباس بن احنف كه غزل نيكو مى سروده است ، در اين غزل خود چنين سروده است :
    همواره در قبال دوستى كسانى كه راغب دوستى با من بودن بى رغبتى نشان مى دادم تا آنكه گرفتار رغبت كردن به كسى شدم كه بى رغبت است - معشوق -، آرى اين همان دردى است كه چاره سازيهاى طبيب از درمانش ‍ ناتوان است و نااميدى عيادت كننده طولانى است .
    مقصودش اين است كه همواره عزيز بودم تا آنكه عشق خوار و زبونم ساخت .
    (461)زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبدالله به جوانىرسيد
    مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشا ابنه المشئوم عبدالله .(386)
    زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش ‍ عبدالله به جوانى رسيد .
    اين سخن را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب (387) از قول اميرالمؤ منين عليه السلام درباره عبدالله بن زبير آورده است با اين تفاوت كه كلمه مشئوم - نافرخنده - را نقل نكرده است .
    عبدالله بن زبير و بيان بخشى از اخبار تازه او
    ما - ابن ابى الحديد - اينك آنچه را كه ابن عبدالبر در شرح حال عبدالله بن زبير آورده است مى آوريم كه اين مصنف معمولا تلخيص بخشهاى مهم شرح حال هر كس را نقل مى كند. سپس ‍ تفصيل احوال او را از آثار ديگر نقل خواهيم كرد.
    ابوعمر كه خدايش رحمت كناد مى گويد: كنيه عبدالله بن زبير، ابوبكر بوده است . برخى هم گفته اند ابوبكر، و اين موضوع را ابواحمد حاكم حافظ در كتاب خود كه درباره كنيه هاست گفته است ولى جمهور سيره نويسان و اهل آثار بر اين عقيده اند كه كنيه او ابوبكر است . كنيه ديگرى هم داشته است كه ابوخبيب است به نام پسر بزرگش خبيب ، و اين همان كسى است كه عمر بن عبدالعزيز به هنگام فرمانروايى خود بر مدينه از سوى وليد به فرمان وليد او را تازيانه زد و خبيب تز ضربه هاى تازيانه كشته شد و عمر بن عبدالعزيز بعدها خونبهاى او را پرداخت ! ابوعمر مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله او را به نام و كنيه جد مادريش ‍ نهاد. مادر عبدالله يعنى اسماء دختر ابوبكر در حالى كه از او حامله بود، از مكه به مدينه هجرت كرد و او را به سال دوم هجرت و بيستمين ماه هجرت زاييد. و گفته شده است : عبدالله به سال نخست هجرت زاييده شده است و نخستين پسرى است كه پس از هجرت مهاجران به مدينه براى مهاجان متولد شده است .
    هشام بن عروه از قول اسماء روايت مى كند كه گفته است من در مكه به عبدالله باردار شدم و هنگامى كه مدت باردارى من نزديك به پايان بود به مدينه آمدم و در منطقه قباء منزل كردم و همان جا او را زاييدم و سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و عبدالله را در دامن آن حضرت نهادم . رسول خدا صلى الله عليه و آله خرمايى خواست و آن را جويد و آب آن را از دهان خويش به دهان او ريخت و نخستين چيزى كه به شكم عبدالله وارد شد آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله بود، آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله با خرمايى كام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست ، و او نخستين فرزندى بود كه در مدينه براى مهاجران زاييده شد و سخت شاد شدند كه به آنان گفته شده بود يهوديان شما را جادو كرده اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد.
    ابوعمر مى گويد: عبدالله بن زبير همراه پدر و خاله خود - عايشه - در جنگ جمل شركت كرد، او مردى چالاك ، تيزهوش و با نام و ننگ و زبان آور و سخنور بود. عبدالله كوسه بود، نه ريش ‍ داشت و نه يك تار موى در چهره اش . بسيار نماز مى خواند و بسيار روزه مى گرفت و سخت دلير و نيرومند بود و نژاده و مادران و نياكان مادرى و خاله هايش همگان گرامى بودند، ولى خويهايى داشت كه با آنها شايستگى خلافت نداشت . او مردى بخيل و تنگ سينه و بدخوى و حسود و ستيزه گر بود و محمد بن حنفيه را از مكه و مدينه تبعيد كرد و عبدالله بن عباس را هم به طائف تبعيد كرد. على عليه السلام درباره او فرموده است : همواره زبير در شمار خانواده ما شمرده مى شد تا آن گاه كه پسرش عبدالله رشد و نمو كرد.
    گويد: به گفته ابومعشر به سال شصت و چهار و به گفته مداثنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بيعت شد، و پيش از آن او را خليفه نمى خواند ند. بيعت با عبدالله بن زبير پس از مرگ معاويه بن يزيد بن معاويه بود. مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان با او بيعت كردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبدالملك بن مروان روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه ، در سن هفتاد و دو سالگى كشته شد.
    پيكرش پس از گشته شدن در مكه به دار آويخته شد. حجاج از شب اول ذيحجه سال هفتاد و دوم او را محاصره كرد و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد، و در عرفات در حالى كه مغفر و زره بر تن داشت وقوف كرد و آنان در آن حج طواف انجام ندادند. حجاج ، عبدالله بن زبير را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را كشت . (388)
    ابوعمر مى گويد: هشام بن عروه از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : ده روز پيش از كشته شدن عبدالله بن زبير، عبدالله پيش مادرش اسماء كه بيمار بود رفت و گفت : مادر جان چگونه اى ؟ گفت : خود را بيمار مى بينم . عبدالله گفت : همانا در مرگ راحت است . مادر گفت : شايد تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى دارم بميرم مگر اينكه شاهد يكى از دو حال براى تو باشم ، يا كشته شوى و تو را در راه خدا حساب كنم يا بر دشمنت پيروز شوى و چشم من روشن شود.
    عروه مى گويد: عبدالله برگشت به من نگريست و خنديد. روز كشته شدن عبدالله بن زبير، مادرش در مسجد پيش او آمد و گفت : پسركم ! مبادا از بيم كشته شدن امانى از ايشان بپذيرى كه در آن بيم زبونى باشد كه به خدا سوگند ضربت شمشير خوردن در عزت بهتر است از تازيانه خوردن در خوارى . گويد: عبدالله برون آمد و براى او تخته درى كنار كعبه نصب كرده بودند كه زير آن توقف مى كرد، مردى از قريش پيش او آمد و گفت : آيا در خانه كعبه را براى تو بگشاييم كه داخل كعبه شوى ؟ گفت : به خدا سوگند كه اگر شما را زير پرده هاى كعبه پيدا كنند، همه تان را خواهند كشت مگر حرمت خانه كعبه غير از حرمت حرم است ، و سپس اين بيت را خواند:
    من خريدار زندگانى به ننگ و دشنام نيستم و از بيم مرگ بر نردبان بالا نمى روم . در همين حال گروهى از سپاهيان حجاج بر او سخت حمله آوردند، پرسيد: آنان كيستند؟ گفتند: مصريان اند. عبدالله بن زبير به ياران خود گفت : نيام شمشيرهاى خود را بشكنيد و همراه من حمله كنيد كه من در صف اول هستم ، آنان چنان كردند، ابن زبير بر مصريان حمله كرد و آنان بر او حمله كردند. ابن اثير با دو شمشير - كه در دو دست داشت - ضربه مى زد، به مردى رسيد و چنان ضربتى به او زد كه دستش را قطع كرد و به هزيمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ايشان كرد تا آنها را از در مسجد بيرون راند، مرد سياهى از آن ميان او را دشنام مى داد، ابن زبير به او گفت : اى پسر حام ! بايست و بر او حمله كرد و او را كشت .
    در اين هنگام مردم حمص از در بنى شيبه هجوم آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم حمص اند، بر آنان حمله برد و چندان با شمشير خود بر آنان ضربت زد كه از مسجد بيرونشان كرد و برگشت و اين شعر را مى خواند: اگر هماوردم يكى بود، او را نابود مى كنم و در حالى كه سرش را مى برم به وادى مرگ در مى آورمش . آن گاه مردم اردن از در ديگرى بر او حمله آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم اردن هستند، شروع به ضربه زدن به آنان كرد و آنان را از مسجد بيرون راند و اين بيت را مى خواند:
    مرا چنين هجومى كه چون سيل است و گرد و خاك آن تا شام فرو نمى نشيند در خاطر نيست .
    در اين هنگام سنگى از ناحيه صفا رسيد و ميان چشمان او خورد و سرش را زخم كرد و اين بيت را مى خواند: زخمهاى ما بر پاشنه هاى ما خون نمى ريزد بلكه بر پشت پايمان خون فرو مى چكد. (389) و به اين بيت تمثل جسته بود، دو تن از بردگانش به حمايت از او پرداختند و يكى از ايشان چنين رجز مى خواند: برده از خدايگان خود حمايت مى كند و پرهيز مى دارد. دشمنان بر او گرد آمدند و پيوسته بر او ضربت مى زدند و او هم مى زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم كشتند، و چون كشته شد شاميان تكبير گفتند، و عبدالله بن عمر گفته است : تكبير گويندگان روز تولد عبدالله بن زبير بهتر از تكبير گويندگان روز كشته شدن او هستند.
    ابوعمر مى گويد: يعلى بن حرمله گفته است ، سه روز پس از گشته شدن عبدالله بن زبير وارد مكه شدم . پيكر عبدالله بردار كشيده بود. مادرش اسماء كه پيرزنى فرتوت و بلند قامت و كور بود، و عصاكش داشت ، آمد و به حجاج گفت : وقت آن نرسيده است كه اين سوار فرود آيد؟ حجاج بدو گفت : همين منافق را مى گويى ؟ اسماء گفت : به خدا سوگند منافق نبود، بلكه بسيار روزه گيرنده و نمازگزارنده و نيكوكار بود. حجاج گفت : برگرد كه تو پيرزنى و كودن شده اى . اسماء گفت : نه به خدا سوگند خرف نشده ام و خود رسول خدا شنيدم مى فرمود: از ميان ثقيف يك دروغگو و يك هلاك كننده بيرون خواهد آمد. دروغگو را ديديم - و منظور اسماء مختار بود - و هلاك كننده تويى .
    ابوعمر مى گويد: سعيد بن عامر خراز، از اين ابى مليكه نقل مى كند كه مى گفته است : من به كسى كه براى اسماء مژده آورده بود كه جسد پسرش عبدالله را از دار پايين آورده اند اجازه ورود دادم . اسماء ديگى آب و پارچه سپيد يمنى خواست و به من دستور داد پيكر عبدالله را غسل دهم ، هر عضو از اعضاى او را كه مى گرفتيم ، جدا مى شد و به دست ما مى آمد، ناچار هر عضوى را مى شستيم و در كفن مى نهاديم و سپس عضو ديگر را مى شسيتم و در كفن مى نهاديم تا از غسل فارغ شديم . اسماء برخاست و خود بر آن نمازگزارد، پيش از آن همواره مى گفت : خدايا مرا مميران تا چشم مرا به جثه عبدالله روشن فرمايى ، و چون عبدالله را به خاك سپردند ، هنوز جمعه بعد نرسيده بود كه اسماء درگذشت .
    ابوعمر مى گويد: عروه بن زبير پيش عبدالملك رفته و از او تقاضا كرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبدالله را بدهد، عبدالملك پذيرفت و جسد از دار پايين آورده شد.
    ابوعمر مى گويد: على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبير دويست و چهل مرد كشته شدند و خون برخى از آنان درون كعبه ريخته بود.
    ابوعمر مى گويد: عيسى ، از ابوالقاسم ، از مالك بن انس ‍ روايت مى كند كه مى گفته است ابن زبير از مروان بهتر و براى حكومت از او و پدرش شايسته تر بود. و مى گويد: على بن مداثنى ، از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه عامر پسر عبدالله بن زبير تا يكسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى كرد و از خداوند براى خود چيزى مسالت نمى فرمود.
    ابوعمر گويد: اسماعيل بن عليه ، از ابوسفيان بن علاء، از ابن ابين عتيق روايت مى كند كه مى گفته است ، عايشه گفته بوده است : هر گاه عبدالله بن عمر از اين جا گذشت او را نشانم دهيد، و چون ابن عمر از آن جا گذشت ، گفتند كه اين عبدالله بن عمر است .
    عايشه گفت : اى ابا عبدالرحمان چه چيزى تو را منع كرد كه مرا از اين مسير كه رفتم - جنگ جمل - نهى كنى ؟ گفت : من ديدم مردى بر تو چيره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى كنى - مقصودش عبدالله بن زبير بود - عايشه گفت ولى اگر تو مرا از آن كار نهى كرده بودى ، بيرون نمى رفتم .
    اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش فصلى مفصل درباره اخبار و احوال عبدالله آورده است كه ما آن را خلاصه مى كنيم و چكيده آن را مى آوريم . زبير بن بكار در بيان فضايل و ستايش عبدالله بن زبير بيش از اندازه سخن گفته است و البته در اين باره عذرش ‍ پذيرفته است و نبايد مرد را براى دوست داشتن خويشاوندش ‍ سرزنش كرد و چون زبير بن بكار يكى از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است از ديگران سزاوارتر به مدح و ستايش اوست . (390)
    زبير بن بكار گويد: مادر عبدالله بن زبير، اسماء ذات النطاقين دختر ابوبكر صديق است و از اين سبب به ذات النطاقين معروف شده است كه هنگام آماده شدن و حركت پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت به مدينه كه ابوبكر هم همراه آن حضرت بود براى سفره آنان بند و ريسمانى نبود كه آن را ببندند، اسماء برگردان دامن خويش را دريد و سفره را با آن بست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: خداوند متعال به عوض اين دامن ، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى فرمايد و از آن هنگام به ذات النطاقين موسوم شد.
    محمد بن ضحاك از قول پدرش ‍ روايت مى كند كه مردم شام هنگامى كه در مكه با عبدالله بن زبير جنگ مى كردند، فرياد مى كشيدند كه اى پسر دات النطاقين و اين را به خيال خود عيبى مى پنداشتند. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله نقل مى كرد كه عبدالله بن زبير مى گفته است : مادرم در حالى كه من در شكم او بودم هجرت كرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى كه به او رسيد به من هم رسيد.
    گويد: عايشه گفت ، اى رسول خدا آيا كنيه اى براى من تعيين نمى فرمايى ؟ فرمود: به نام خواهر زاده ات عبدالله كنيه براى خود انتخاب كن و كنيه عايشه ام عبدالله بود.
    گويد: هند بن قاسم ، از عامر بن عبدالله بن زبير، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود: برو آن را جايى زير خاك پنهان كن كه كسى آن را نبيند. من رفتم و آن را آشاميدم و چون برگشتم پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد چه كردى ؟ گفتم : آن را جايى قرار دادم كه گمان مى كنم پوشيده ترين جا از مردم باشد. فرمود: شايد آن را نوشيده اى ؟ گفتم آرى !!
    زبير بن بكار مى گويد: گروه بسيار و برون از شمارى از ياران ما نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير هفت روز پياپى روزه مستحبى مى گرفت و چنان بود كه از روز جمعه شروع به روزه گرفتن مى كرد و تا جمعه بعد روزه نمى گشاد و گاه در مدينه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مكه روزه مى گشود، و گاه در مكه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مدينه افطار مى كرد.
    گويد: يقعوب بن محمد بن عيسى با اسنادى كه به عروه بن زبير مى رساند از قول او نقل مى كند كه مى گفته است در نظر عايشه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر هيچ كس ‍ محبوبتر از عبدالله بن زبير نبود.
    گويد: مصعب بن عثمان براى من نقل كرد كه عايشه و حكيم بن حزام و عبدالله بن عامر بن كريز و اسود بن ابى البخترى و شيبه بن عثمان و اسود بن عوف ، عبدالله بن زبير را وصى خود قرار دادند. زبير بكار مى گويد: عبدالله نخستين كسى است كه پرده كعبه را ديبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطر آگين مى ساخت كه هر كس وارد حرم مى شد بوى آن را استشمام مى كرد و پيش از آن پرده كعبه گليمهاى مويين يا چرم بود. گويد: هنگامى كه مهدى پسر منصور عباسى پرده كعبه را برداشت از جمله قطعه هايى كه از آن كندند قطعه و پرده اى ديبا بود كه بر آن نوشته بود براى عبدالله ابوبكر اميرالمؤ منين - يعنى ابن زبير.
    گويد: يحيى بن معين با اسنادى كه به هشام بن عروه مى رساند نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ جمل عبدالله بن زبير را كه ميان كشته شدگان افتاده بود بر گرفتند در حالى كه چهل و اند زخم نيزه و شمشير بر بدنش بود.
    گويد: عبدالله بن زبير از جمله آن چند تنى بود كه عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنويسند. محمد بن حسن ، از نوافل بن عماره نقل مى كند كه مى گفته است : از سعيد بن مسيب درباره خطيبان قريش ‍ در دوره جاهلى پرسيدند، گفت : اسود بن مطلب بن اسد سهيل بن عمرو. درباره سخنواران مسلمانان پرسيدند، گفت معاويه و پسرش و سعيد بن عاص و پدرش و عبدالله بن زبير.
    گويد: ابراهيم بن منذر، از عثمان بن طلحه نقل مى كرد كه در سه مورد با عبدالله بن زبير ستيز نمى شد، شجاعت و بلاغت و عبادت . و گويد: عبدالله بن زبير يك سوم مال خود را در حال زندگانى خويش تقسيم كرد و پدرش زبير هم نسبت به ثلث مال خويش وصيت كرد. ابن زبير يكى از پنج تنى است كه ابوموسى اشعرى و عمروعاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور راى فراخواندند، آن پنج تن ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو، و ابوالجهم بن حذيفه و جبير بن مطعم و عبدالرحمان بن حارث بن هشام بودند.
    زبير بن بكار مى گويد: در جنگ جمل هنگامى كه طلحه و زبير بر عثمان بن حنيف پيروز شدند به فرمان آن دو عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد. گويد عايشه به كسى كه در جنگ جمل براى او مژده آورده كه عبدالله بن زبير كشته نشده است ، ده هزار درهم مژدگانى داد.
    مى گويم - ابن ابى الحديد - آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه موضوع اين مژدگانى در جنگ افريقيه بوده است كه در جنگ جمل عايشه گرفتار خود و از عبدالله بن زبير غافل بوده است .
    زبير بن بكار مى گويد: على بن صالح به طريق مرفوع براى من نقل كرد كه با پيامبر صلى الله عليه و آله درباره نوجوانانى كه به حد بلوغ رسيده بودند مذاكره شد، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد اگر با آنان بيعت فرمايى بركتى از وجود شما به آنان مى رسد و مايه شهرت و شرف ايشان خواهد بود. چون آنان را براى بيعت كردن آوردند، گويى سست و كند شده بودند، ناگاه ابن زبير خود را جلو انداخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: آرى كه او پسر پدرش ‍ است و با آنان بيعت فرمود:
    گويد: از راس الجالوت پرسيده شد: دلايل شناخت زيركى و آينده كودكان در نظر شما چيست ؟ گفت : چيزى در اين مورد نداريم كه آنان از پى يكديگر آفريد مى شوند جز اينكه مواظب آنان هستيم اگر از يكى از آنان بشنويم كه ضمن بازى خود مى گويد: چه كسى با من خواهد بود، اين سخن را نشانه همت و راستى نهفته در او مى دانيم و اگر بشنويم كه مى گويد: من همراه چه كسى بايد باشم آن را خوش ‍ نمى داريم . و نخستين سخنى كه از عبدالله بن زبير شنيده شد اين بود كه روزى با كودكان بازى مى كرد، مردى عبور كرد و بر سرشان فرياد كشيد، كودكان گريختند، ابن زبير يكى دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت كه بچه ها! مرا امير خود قرار دهيد و همگى بر او حمله بريم . و مى گويد: در حالتى كه عبدالله بن زبير همراه كودكان بود، عمر بن خطاب گذشت ، كودكان همه گريختند و او ايستاد. عمر گفت : چرا تو نگريختى ؟ گفت : گناهى نكرده ام كه از تو بترسم . راه هم تنگ نبود كه براى تو آن را گشاده سازم .
    زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افريقيه رفت ، در آن جنگ عبدالله بن زبير، جرجير فرمانده لشكر روم را كشت . ابن ابى سرح به او گفت : مى خواهم مژده رسانى پيش اميرالمومنين فرستم تا مژده اين فتح را دهد و تو شايسته ترين كسى ، پيش ‍ اميرمومنان - عثمان - برو و اين خبر را به او بده . عبدالله بن زبير گويد: چون پيش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم كه كار ما چگونه بود، همين كه سخنم تمام شد، گفت : آيا مى توانى اين سخن را به مردم ابلاغ كنى ؟ گفتم : آرى و چه چيز مرا از آن باز مى دارد. گفت : پس برو و به مردم خبر بده . عبدالله مى گويد: همين كه كنار منبر رفتم و رو به روى مردم ايستادم ، چهره پدرم رو به روى من قرار گرفت و هيبتى از او در دلم پديد آمد كه پدرم نشان آن را در چهره ام ديد. مشتى سنگ ريزه برداشت و چشم بر چهره ام دوخت و مى خواست سنگ ريزه به من بزند، من كمر خويش را استوار بستم و سخن گفتم . آورده اند كه پس از پايان سخنان عبدالله ، زبير گفت : به خدا سوگند گويى سخن ابوبكر را مى شنيدم ، هر كس مى خواهد با زنى ازدواج كند به پدر و برادر آن زن بنگرد كه آن زن فرزندى نظير آنان براى او خواهد آورد.
    زبير بن بكار مى گويد: و چون عبدالله بن زبير به كعبه پناه برد به عائذالبيت ملقب شد. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله براى من نقل كرد كه آن چه سبب پناهندگى عبدالله بن زبير به كعبه شد اين بود كه چون پدرش زبير از مكه آهنگ بصره داشت ، پس از آنكه بدرود كرد و مى خواست سوار شود، نخست به كعبه نگريست و سپس به پسرش ‍ عبدالله رو كرد و گفت : به خدا سوگند براى كسى كه خواهان رسيدن به آرزويى است يا زا چيزى بيمناك است ، چيزى نظير كعبه نديده ام .(391)






  9. #149
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اما خبر كشته شدن عبدالله بن زبير را ما از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش ‍ رحمت كناد مى آوريم . (392) ابوجعفر مى گويد: حجاج ، عبدالله بن زبير را هشت ماه محاصره كرد. اسحاق بن يحيى از يوسف بن ماهك روايت مى كند كه مى گفته است خودم منجنيق مردم شام را ديدم كه چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنيق پيشى گرفت . مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند. حجاج دامن قباى خود را جمع كرد و به كمر بند خويش زد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت بيندازيد و خودش ‍ هم همراه آنان سنگ مى انداخت . گويد: صبح كردند در حالى كه صاعقه پياپى فرود مى آمد و دوازده تن از ياران حجاج را كشت ، و مردم شام آن را كارى زشت دانستند. حجاج گفت : اى مردم شام از اين كار شگفت مكنيد و آن را بزرگ مشماريد كه من فرزند تهامه ام و اينها صاعقه هاى تهامه است ، بر شما مژده باد كه پيروزى نزديك شده است و بر سر آنان هم همين مصيبت مى رسد . فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از ياران ابن زبير هم به شمار ياران حجاج صاعقه زده شدند. حجاج گفت : آيا نمى بينيد كه آنان هم همان گونه كشته مى شوند و حال آنكه شما بر طاعت هستيد و ايشان بر نافرمانى ، جنگ همچنان ميان حجاج و عبدالله بن زبير ادامه داشت تا آنكه عموم ياران او متفرق شدند و عموم مردم مكه با گرفتن امان به حجاج پيوستند.
    طبرى گويد: اسحاق بن عبيدالله از منذر بن جهم اسلمى روايت مى كند كه گفته است ابن زبير را ديدم كه كسانى كه همراهش ‍ بودند، سخت از يارى دادنش ‍ خوددارى و شروع به پيوستن به حجاج كردند. حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پيوستند و گفته شده است : منذر بن جهم اسلمى هم از كسانى بود كه از او جدا شد. دو پسر عبدالله بن زبير خبيب و حمزه هم پيش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند.
    طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از ابن ابى الزناد، از مخرمه بن سلمان والبى نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير همين كه خوددارى مردم را از يارى دادن خود بدين گونه ديد، پيش مادر خود رفت و گفت : مادر جان مردم مرا خوار و زبون ساختندئ، حتى پسران و خويشاوندانم رفته اند، و جز شمارى اندك كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند همراه من باقى نمانده اند، و آن قوم آنچه از دنيا كه بخواهيم به من مى دهند، عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ، تو به خود از من داناترى ، اگر مى دانى كارى كه كردى حق است و بر آن چه فرا مى خوانى حق است ، به كار خود ادامه بده كه به هر حال ياران تو بر همان عقيده كشته شده اند و سر به فرمان آنان فرو مياور كه غلامان بنى اميه تو را بازيچه قرار دهند، و اگر دنيا را اراده كرده اى چه بد بنده اى تو هستى كه خويشتن و آنان را كه همراه تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى ، و اگر مى گويى بر حق هستم ولى چون يارانم سستى كردند، سست و ناتوان شدم كه اين كار، كار آزادگان و دين داران نيست و بقاى تو در دنيا چه اندازه است ، كشته شدن نكوتر است . ابن زبير نزديك رفت و سرمادرش را بوسيد و گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه قيام كرده ام تا امروز عقيده من همين است و به دنيا نگرويدم و زندگى در آن را دوست نمى دارم و چيزى مرا وادار به قيام نكرد مگر خشم گرفتن براى خدا كه مى بينم حرام خدا را حلال مى شمرند، ولى دوست داشتم عقيده تو را بدانم كه بينشى بر بينش من افزودى ، اينك اى مادر بدان كه من امروز كشته مى شوم ، اندوه تو سخت مباد و تسليم فرمان خدا شو كه پسرت هرگز كار ناپسند و عملى نكوهيده انجام نداده است و در هيچ حكمى ستم روا نداشته و در هيچ امانى مكر نورزيده و به هيچ مسلمان و اهل ذمه اى ظلم نكرده است . و هيچ ظلمى را از كار گزارانم كه از آن آگاه شده ام نه تنها نپسنديده ام كه آن را زشت شمرده ام ، و هيچ چيز در نظرم برتر و گزينه تر از رضاى پروردگارم نبوده است . بار خدايا اين سخنان را براى تزكيه خويش نمى گويم تو به من داناترى و من اين سخنان را مى گويم تا مادرم آرام گيرد. مادرش گفت : از خداوند اميد دارم كه سوگ من در مورد تو پسنديده باشد اگر از من به مرگ پيشى گرفتى و آرزومندم از دنيا نروم تا بينم سر انجام تو چه مى شود. عبدالله گفت : اى مادر خدايت پاداش نيكو دهاد! و به هر حال پيش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مكن . گفت : هرگز رها نمى كنم ، وانگهى هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . اسماء سپس گفت : پروردگارا بر آن شب زنده داريها و نماز گزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نيمروزهاى سوزان مدينه و مكه و بر نيكوكارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور، خدايا من او را تسليم فرمان تو درباره او كردم و به آن چه تقدير فرموده اى خشنودم ، پروردگارا در مورد عبدالله به من پاداش شكيبايان سپاسگزار را ارزانى فرماى . كه
    ابوجعفر طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از موسى بن يعقوب بن عبدالله ، از عمويش نقل مى كند كه مى گفته است : ابن زبير در حالى كه زره و مغفر پوشيده بود پيش مادرش رفت ، سلام كرد و دست مادر را گرفت و بوسيد و مادرش گفت ، هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى اين بدرود است ، گفت : آرى براى بدرود آمده ام كه امروز را آخر روز دنيا مى بينم كه بر من مى گذرد، و مادر جان بدان كه چون من كشته شوم ، من گوشتى خواهم بود كه هر چه با آن كنند آن را زيان نمى رساند. گفت : پسركم راست مى گويى همچنين بينش خود را باش و ابن ابى عقيل را بر خود مسلط مگردان اينك پيش من بيا تا تو را بدرود كنم . عبدالله جلو رفت و مادر را در آغوش كشيد و بوسيد. اسماء همين كه دستش زره عبدالله را لمس كرد گفت : اين كار، كار كسى كه قصدى چون تو دارد - از دنيا بريده است - نيست . گفت : فقط براى آن پوشيده ام كه تو را آسوده خاطر دارم . گفت : زره مايه قرض شدن دل من نيست . عبدالله زره را از تن كند آن گاه آستينهاى خود را بالا زد و پايين پيراهن خود را استوار بست و دامنت جبه خزى را كه زير پيراهن بر تن داشت زير كمربند خويش جا داد. مادرش ‍ گفت : دامن جامه ات را جمع كن و بر كمر زن ، كه چنان كرد، او برگشت و اين شعر را مى خواند: من چون روز خويش را بشناسم شكيبايى مى كنم كه بعضى مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند. پيرزن سخن او را شنيد و گفت : آرى به خدا سوگند بايد صبورى كنى و چرا صبورى نكنى كه نياكان تو ابوبكر و زبيراند و مادر بزرگت صفيه دختر عبدالمطلب است .
    گويد: و محمد بن عمر، از قول ثور بن يزيد، از قول مردى از اهل حمص نقل مى كند كه مى گفته است : در آن روز او را ديدم در حالى كه ما پانصد تن از مردم حمص بوديم و از درى كه مخصوص ما بود و كسى غير از ما از آن وارد نمى شد، وارد شديم و او به ما حمله كرد و ما منهزم شديم و او اين رجز را مى خواند: من هر گاه روز - بخت - خود را بشناسم شكيبايى مى كنم و آزاده روزهاى خود را مى شناسد و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر مى شوند. و من مى گفتم : آرى به خدا سوگند كه تو آزاده شريفى ، و خود او را ديدم كه در ابطح به تنهايى ايستاده بود و كسى به او نزديك نمى شد آن چنان كه گمان برديم كشته نخواهد شد.
    گويد: مصعب بن ثابت ، و از نافع آزاد كرده بنى اسد نقل مى كند كه مى گفته است : من همه درهاى مسجد را ديدم كه از مردم شام آكنده بود، آنان كنار هر در سرهنگى و پيادگانى از مردم يك شهر را جا داده بودند. درى كه مقابل در كعبه قرار دارد ويژه مردم حمص بود و در بنى شيبه مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطين و در بنى سهم از مردم قنسرين بود، حجاج و طارق بن عمرو ميان ابطح و مروه بودند. ابن زبير يك بار از اين سو و بار ديگر از آن سو حمله مى كرد گويى شيرى در بيشه بود كه مردان جرات نزديك شدن به او را نداشتند و او از پى ايشان مى دويد و آنان را از در مسجد بيرون مى راند و فرياد مى كشيد و عبدالله بن صفوان را مخاطب قرار مى داد و مى گفت : اى ابا صفوان اگر مردانى مى داشت چه فتح و پيروزى مى شد، و اين رجز را مى خواند: اگر هماوردم يكى بود از عهده اش بر مى آمدم . و عبدالله بن صفوان مى گفت : آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى بود.
    ابوجعفر طبرى مى گويد: سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبير گرفته بود. آن شب ابن زبير بيشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشير خود تكيه داده و چرتى زده بود، هنگام سپيده دم بيدار شد و گفت : سعد! اذان بگو. سعد كنار مقام ابراهيم اذان گفت . ابن زبير وضو ساخت و دو ركعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ايستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبير نماز صبح را با ياران خود گزارد. سوره ن والقلم را كلمه به كلمه خواند و سلام داد و آن گاه برخاست و سپاس و ستايش ‍ خدا بر زبان آورد و گفت : چهره هاى خود را بگشاييد كه بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند، روهاى خود را گشودند.
    ابن زبير گفت : اى خاندان زبير، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى كرده ايد ما خاندانى از عرب بوديم كه گرفتار شديم اما ذلت نديديم و بر زبونى اقرار نياورديم ، اما بعد، اى خاندان زبير برخورد شمشيرها شما را بر بيم نيفكند كه من هرگز در جنگى شركت نكرده ام كه در آن از ميان كشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنكه زحمت مداواى زخمها را سخت تر از خود زخم شمشير خوردن ديده ام . شمشيرهاى خود را همان گونه حفظ كنيد كه چهره هاى خويش را حفظ مى كنيد، كسى را نمى شناسم كه شمشيرش شكسته باشد و جان خود را حفظ كرده باشد. وانگهى مرد هر گاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى دفاع خواهد بود. از برق شمشيرها چشم بپوشند و هر كس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره من شما را از كار باز ندارد و مگوييد عبدالله كجاست ، همانا هر كس از من مى پرسد بداند كه من در صف مقدم هستم و اين شعر را خواند: ... من كسى نيستم كه خريدار زندگى در قبال يك دشنام باشم و يا از بيم مرگ بر نردبانى بالا روم . و سپس گفت : در پناه بركت خدا حمله كنيد و خود حمله كرد و دشمنان را تا حجون عقب راند، در اين هنگام سنگى بر چهره اش خورد كه لرزيد و خون بر چهره اش جارى شد. همين كه گرمى خون را چهره و ريش خود احساس كرد اين بيت را خواند. زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون نمى ريزد ولى بر پشت پايمان خون مى ريزد. و بر او هجوم آوردند. كنيزك ديوانه اى داشت كه فرياد كشيد: اى واى بر امير مومنانم ، عبدالله بن زبير بر زمين افتاد و هنگامى كه كشته شد جامه خز بر تن داشت ، و چون خبر به حجاج رسيد، نخست سجده كرد! و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ايستاد. طارق گفت : زنان مردتر از اين نزاده اند. حجاج گفت : آيا كسى را كه با اميرالمؤ منين مخالف بود ستايش مى كنى ؟ گفت : آرى ، از همين روى معذوريم و اگر چنان نمى بود براى ما عذرى باقى نمى ماند كه هشت ماه او را بدون اينكه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره كرديم و هر بار كه با او جنگ كرديم نه تنها داد خود را از ما ستاند كه بر ما برترى هم داشت ، و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبدالملك رسيد، سخن طارق را تاييد كرد. گويد: حجاج سرهاى ابن زبير و عبدالله بن صفوان و عماره بن عمرو بن حزم را به مدينه فرستاد تا سه روز آن جا به نيزه نصب كنند و سپس ‍ پيش عبدالملك ببرند.
    ما - ابن ابى الحديد - اينك بقيه اخبار عبدالله بن زبير را از كتابهاى ديگر نقل مى كنيم . به روزگار حكومت معاويه ، عبدالله بن زبير را ديدند كه بر در خانه ميه كنيزك معاويه ايستاده است ، او را گفتند: اى ابابكر آيا كسى مثل تو بر در خانه اين زن مى ايستند؟ گفت : هر گاه نتوانستيد سر چيزى را به دست آوريد، دم آن را بگيريد.
    معاويه پيش عبدالله بن زبير از پسر خود يزيد نام برد و از او خواست با يزيد بيعت كند. ابن زبير گفت : من با صداى بلند با تو سخن مى گويم و آهسته و در گوشى نمى گويم و برادر راستين تو كسى است كه به تو راست بگويد، پيش از آنكه گام پيش نهى بنگر و پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش كه نگريستن پيش از گام برداشتن است و انديشيدن پيش ‍ از پشيمانى خوردن . معاويه خنديد و گفت : اى ابابكر شجاعت را در پيرى مى آموزى !
    عبدالله بن زبير به شدت بخيل بود، به سپاهيان خود فقط خرما مى خوراند و به ايشان فرمان جنگ مى داد و چون از ضربات شمشير مى گريختند، آنان را سرزنش مى كرد و مى گفت : خرماى مرا مى خوريد و از فرمان من سرپيچى مى كنيد. در اين باره يكى از شاعران چنين سروده است : با آنكه خداوند به فرمان خود چيره است آيا عبدالله را مى بينى كه با خرما در جستجوى خلافت است . و يكى از سپاهيان او پنج نيزه را در سينه سپاهيان حجاج شكست و هر بار كه نيزه اش مى شكست ، عبدالله بن زبير نيزه اى به او مى داد، بار پنجم بر عبدالله گران آمد و گفت : پنج نيزه ! نه بيت المال مسلمانان چنين چيزى را تحمل نمى كند.
    گدايى از اعراب باديه نشين پيش ‍ او آمد، عبدالله چيزى به او نداد. گدا گفت : ريگهاى سوزان پاهايم را سوزانده است . گفت : بر آنها ادرار كن تا خنگ شود!
    عبدالله بن زبير، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم كه حسن بن حسن بن على عليه السلام هم از ايشان بود در يكى از دره هاى مكه كه معروف به دره عارم بود جمع و محاصره كرد و گفت : هنوز جمعه نگذشته بايد با من بيعت كنيد وگرنه گردنهايتان را خواهم زد يا شما را در آتش خواهم افكند. پيش از رسيدن جمعه آهنگ سوزندان آنان را كرد، پسر مسور بن مخرمه زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگند داد كه تا روز جمعه ايشان را مهلت دهد. چون جمعه فرا رسيد، محمد بن حنيفه آب و جامه سپيد خواست ، نخست غسل كرد و سپس جامه سپيد - كفن - پوشيده و بر خود حنوط زد و هيچ شكى در كشته شدن نداشت . قضا را مختار بن ابى عبيد، اباعبدالله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى - براى يارى ايشان - گسيل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند، هفتاد تن از ايشان با مركوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مكه رسيدند و در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند بانگ بر آوردند يا محمد! يا محمد! و خود را كنار دره عارم رساندند و محمد بن حنيفه و همراهانش را نجات دادند. محمد بن حنيفه ، حسن بن حسن را مامور كرد ندا دهد هر كس خدا را بر خود داراى حق مى بيند، شمشيرش را در نيام كند كه مرا نيازى به حكومت بر مردم نيست اگر با آشتى و سلامت حكومت به من داده شود مى پذيرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حكومت بر ايشان را به چنگ نمى آورم .
    در مورد دره عام و محاصره كردن ابن حنيفه در آن ، كثير بن عبدالرحمان (393)
    چنين سروده است :
    هر كس از مردم اين پيرمرد را در مسجد خيف مى بيند مى داند كه او ستمگر نيست ، او همنام پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست ، گرفتاريهاى سنگين مردم را بر دوش مى كشد و باز كننده گره وامداران است ، تو هر كس را كه مى بينى مى گويى پناه برنده به خانه خدايى و حال آنكه پناه برنده راستى همان است كه در زندان عارم زندانى است .
    مداثنى مى گويد: چون عبدالله بن زبير، ابن عباس را از مكه به طائف تبعيد كرد، او در ناحيه نعمان فرود آمد و دو ركعت نماز گزاردء سپس دستهاى خود را برافراشت و بدين گونه دعا كرد: پروردگارا تو مى دانى هيچ سرزمين كه تو را در آن پرستش ‍ كنم براى من خوشتر از مكه نيست و دوست نمى دارم كه جز در آن مرا قبض روح فرمايى ، پروردگارا ابن زبير مرا از آن شهر بيرون كرد تا در حكومت خويش ‍ قويتر شود، خدايا مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند و گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا، به خدا سوگند كه تو را در نظر ما محبوب تر و گرامى تر از اين آن كسى هستى كه تو را بيرون كرده است ، اين خانه هاى ما را اختيار توست ، هر كجا خوش مى دارى فرود آى . ابن عباس در خانه اى فرود آمد، و مردم طائف پس از نماز عصر كنار او مى نشستند و او خدا را ستايش ‍ مى كرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى پس از اين حضرت نام مى برد و مى گفت : آنان رفتند و كسى نظير يا شبيه يا نزديك به خود باقى نگذاردند، بلكه اقوامى باقى مانده اند كه با عمل آخرت دنيا را مى طلبند و در عين حال كه پوست بز مى پوشند، زير آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است ، اين كار را بدان منظور انجام مى دهند كه مردم آنان را از زاهدان دنيا گمان برند، با اعمال ظاهرى خو براى مردم ريا كارى مى كنند و با كارها و اندايشه هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند، دعا مى كنم و خدا را فرا مى خوانم كه براى اين امت به خير و نيكى قلم سرنوشت زند و كار حكومتش را به نيكان و برگزيدگان ايشان بسپارد و تبهكاران پروردگارتان برآريد و همين موضوع را مسالت كنيد و مردم چنان مى كردند. چون اين خبر به عبدالله بن زبير رسيد، براى ابن عباس چنين نوشت :
    اما بعد، به من خبر رسيده است كه در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى نشينى و با نادانى براى آنان فتوى مى دهى و اهل خرد و دانش را عيب مى گيرى ، گويا بردبارى من بر تو و ادامه پرداخت حقوق تو، تو را بر من گستاخ ساخته است . كسى جز تو بى پدر باد، تيز گفتارى خود را بس كن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بينديش و خود خويشتن را گرامى بدار كه اگر خود خويش را زبون دارى ، پيش ‍ مردم نفس خود را زبون خواهى يافت ، مگر اين شعر شاعر را نشنيده اى كه مى گويد:
    نفس خود را خويشتن گرامى دار كه اگر خود آن را زبون دارى ، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى يافت .
    من به خدا سوگند مى خورم كه اگر از آنچه به من خبر رسيده است ، باز نايستى مرا خشن خواهى يافت و در آن چه تو را از من باز دارد شتابان خواهى يافت ، اينك درست بينديش كه اگر بدبختى تو دامن گيرت شد و بر لبه نابودى قرارت داد كسى جز خود را سرزنش نكنى .
    ابن عباس در پاسخ او نوشت :
    اما بعد، نامه ات به من رسيد، گفته بودى به نادانى فتوى مى دهم و حال آنكه كسى به نادانى فتوى مى دهد كه چيزى از علم نداند و حال آنكه خداوند آن اندازه از علم له من ارزانى فرموده است كه به تو عنايت نكرده است و يادآورى شده بودى كه بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى از تيز گفتارى خود خويشتن دارى كن و اندازه نگهدار. و براى من مثلهاى زده بدى مثلهايى ياوه ، تو چه هنگامى مرا از بدخويى و تندى ترسان و از تيز خشمى خود هراسان ديده اى . سپس گفته بودى اگر بس نكنى مرا خشن خواهى يافت .، خدايت باقى ندارد و رعايت نفرمايد، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصيف اهل عدل و فضيلت باز نمى ايستم و هم از نكوهش آنان كه كارشان از همه زيان بخش تر است آنان كه كوشش ايشان در زندگى اين جهان گمراه كشد و خود مى پندارد كه نيكو رفتار مى كنند. (394) والسلام .
    معاويه هنگامى كه از يكى از سفرهاى حج خود به مدينه برگشت ، مردم درباره نيازهاى خود با او بسيار سخن گفتند. او شتردار خود گفت : همين امشب و شبانه شتران را آماده كن تا حركت كنم ، و چنان كرد. معاويه شبانه حركت كرد و كسى جز ابن زبير را از آن كار آگاه نكرد. ابن زبير اسب خود را سوار شد و از پى معاويه حركت كرد. معاويه در كجاوه خويش خواب بود و ابن زبير سوار بر اسب كنارش در حركت بود، معاويه كه صداى سم اسب را شنيده و بيدار شده بود پرسيد: اين سوار كيست ؟ ابن زبير گفت : منم ابوخبيب ، و در حالى كه با معاويه شوخى مى كرد، گفت : اگر امشب تو را كشته بودم چه مى شد؟ معاويه گفت : هرگز كه تو از كشندگان پادشاهان نيستى ، هر پرنده شكارى به قدر و منزلت خود شكار مى كند. ابن زبير گفت : با من اين چنين مى گويى و حال آنكه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادم و او كسى است كه خود مى دانى ! معاويه گفت : آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود كشت و دست راستش آسوده و در جستجوى كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد. ابن زبير گفت : به خدا سوگند آن كار ما جز براى يارى دادن عثمان نبود و در آن كار پاداش داده نشديم . معاويه گفت : اين سخن را رها كن كه به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و كينه تو نسبت به على بن ابى طالب نمى بود، همراه كفتار پاى عثمان را مى كشيدى . ابن زبير گفت : اى معاويه آيا چنين مى كنى ؟ به هر حال ما با تو عهد و پيمانى بسته ايم و تا هنگامى كه زنده باشى بر آن وفا مى كنيم ولى آن كس كه پس از تو مى آيد، خواهد دانست . معاويه گفت : به خدا سوگند كه در حال هم من فقط بر خود تو بيم دارم گويى هم اكنون تو را مى بينم كه در ريسمانهاى گره خورده استوار بسته اى و مى گويى كاش ابوعبدالرحمان - معاويه - زنده مى بود و اى كاش ‍ من آن روز زنده باشم كه تو را به نرمى بگشايم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و زها شده اى خواهى بود.
    عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت عمروعاص هم پيش او بود، عمرو در حالى كه اشاره به ابن زبير مى كرد، گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين كسى است كه تحمل تو او را مغرور كرده است وبردبارى تو او را سرمست كرده است و همچون گور خرى كه در بند خود مى جهد در سرمستى خويش جهش ‍ مى كند و هر گاه كه حرص و جوش او بسيار مى شود بند و ريسمان رميدگى او را آرام مى سازد و او سزاوار و شايسته است كه به زبونى و كاستى درافتد. ابن زبير گفت : اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ايمان و عهد و سوگندها نبود كه ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا كرده است و اينكه ما نمى خواهيم روش خويش را دگرگون سازيم و خواهان عوضى از آن نيستيم ، هر آينه براى ما با او و تو كارها بود، و اگر سرنوشت او را به راى تو و مشورت با افرادى نظير تو واگذارد او را با چنان بازويى دفع خواهيم داد كه چيزى با آن مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهيم زد كه هيچ سنگ انداختنى از عهده اش بر نيايد. معاويه گفت : اى پسر زبر به خدا سوگند اگر اين بود كه من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزيده ام و چنانم كه آن شاعر پيشين سروده است : از آزرم با اقوامى مدارا مى كنم كه مى بينم ديگ خشم دلهاى ايشان بر من مى جوشد. تو را بر يكى از ستونهاى حرم مى بستم تا جوش و خروشت آرام بگيرد و آزمندى تو كنار آن بريده و آرزويت كاسته شود و هر چه را بافته اى از هم باز كنى و آن چه را تافته اى دوباره بتابى ، و به خدا سوگند بر كناره مغاكى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خويشتن و آن خواهى بود و گريزپا نخواهى بود و چيزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاك .
    عبدالله بن زبير در بسيارى از نمازهاى جمعه پياپى نام پيامبر صلى الله عليه و آله را از خطبه انداخت ، مردم اين كار را گناهى بزرگ دانستند، گفت : من از نام بردن رسول خدا روى گردان نيستم ولى او را خاندان كوچك و بدى است كه هر گاه از او نام مى برم گردنهاى خود را افراشته مى دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم .
    هنگامى كه عبدالله بن زبير با بنى هاشم به ستيز پرداخت و بر آنان عيب گرفت و كينه را با آنان آشكار ساخت و تصميم بر سر كوبى ايشان گرفت و رد خطبه هاى خود چه در جمعه و چه غير آن نام پيامبر صلى الله عليه و آله را نبرد، گروهى از نزديكانش با او عتاب كردند و فال بدزدند و از فرجامش بيمناك شدند. ابن زبير گفت : به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پيامبر خوددارى مى كنم در نهان و درون خود فراوان او را ياد مى كنم ولى مى بينم هرگاه بنى هاشم نام پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنوند چهره هايشان از شادى گلگون و گردنهايشان برافراخته مى شود و به خدا سوگند نمى خواهم در كارى كه توانايى آن را دارم هيچ شادى اى به آنان بدهم ، به خدا تصميم گرفته ام سايبانى چوبين فراهم آرم و ايشان را در آن آتش بزنم و من از ايشان جز گنهكار ناسپاس ‍ جادوگر را نخواهم كشت ، خدا شمار ايشان را فزون نكند و فرخندگى بر آنان ندهد، خاندان بدى هستند كه نه آغازگر و نه فرجام گرى دارند. به خدا پيامبر خدا هيچ خيرى ميان ايشان باقى نگذاشته است و فقط پيامبر خدا همه راستى آنان را در ربوده است و ايشان دروغگوترين مردم اند.
    در اين هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص بر خاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خدايت موفق بدارد. من نخستين كسى هستم كه تو را در مورد كار ايشان يارى مى دهم . عبدالله بن صفوان بن اميه جمحى برنخاست و به ابن زبير گفت : سخن درست نگفتى آهنگ كار پسنديده نكردى . آيا از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله عيب مى گيرى و آنان را مى خواهى بكشى ، آن هم در حالى كه اعراب بر گرد تو هستند، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ايشان از يك خاندان مسلمان ترك بكشى خداوند آن را براى تو روا نمى دارد، وانگهى به خدا سوگند كه اگر مردم آنان را يارى ندهند، خداوند ايشان را با نصرت يارى خواهد داد. ابن زبير گفت : اى ابو صفوان بنشين كه تو داناى كار آزموده نيستى .
    چون ابن خبر به عبدالله بن عباس رسيد، همراه پسر خويش ‍ خشمگين بيرون آمد و چون به مسجد رسيد، آهنگ منبر كرد. نخست ستايش خدا را انجام داد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و سپس چنين گفت : اى مردم ابن زبير به دروغ چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است ، شگفتا تمام شگفتى از اين تهمت بستن و دروغ زدن او، به خدا سوگند نخستين كس كه كوچ و سفر را سنت نهاد و كاروانهاى خواربار قريش را حمايت كرد، هاشم بود و نخستين كس كه در مكه آب شيرين و گوارا به مردم نوشاند و در خانه كعبه را زرين ساخت ، عبدالمطلب بود، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قريش ‍ رشد و نمو كرده است ، هر گاه سخن گفتند ما سخنگويان ايشان بوديم و چون سخنرانى مى كردند ما سخنرانان ايشان بوديم و هيچ مجدى چون مجد پيشينيان ما نبوده است ، وانگهى در قريش اگر مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است كه قريش در كفر مطلق و دين فاسد و گمراهى سخت و در كورى و شبكورى بودند تا آنكه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزيد و چراغى براى آن برانگيخت و رسول خود را پاكيزه اى از ميان پاكيزگان قرار داد، هيچ غائله و دشنامى را بر او نشايد، او يكى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست ، وانگهى پيشگام ترين پيشگامان به سوى او را ميان ما و پسر عموى ماست و سپس خويشان و نزديكان ما يكى پس از ديگرى در پيشگامى سبقت جستند.
    به علاوه ما پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين و گرامى ترين و نژاده ترين و نزديكترين افراد به او بيم . شگفتا تمام شگفتى از ابن زبير كه بر بنى هاشم خرده مى گيرد و حال آنكه شرف او و پدر جدش همگى به سبب پيوند سببى آنان با بنى هاشم ، همانا به خدا سوگند كه ابن زبير ديوانه قريش است ، و كجا عوام بن خويلد مى پنداشت كه مى تواند اميد به همسرى صفيه دختر عبدالمطلب داشته باشد، به استر گفتند: پدرت كيست ؟ گفت : دايى من اسب است ، آن گاه از منبر فرود آمد.
    ابن زبير در مكه خطبه مى خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود، ابن زبير گفت اين جا مردى است كه خداوند همان گئنه كه چشمش را كور كرده است چشم دلش را هم كور كرده ساخته است ، تصور مى كند كه متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحيح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى دهد، در گذشته بيت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى كه از تنگدستى دانه هاى خرما را مى شكستند، رها كرد و چگونه او را در اين باره سرزنش كنم كه با ام المومنين و حوارى رسول خدا - زبير - و كسى كه دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد - طلحه - جنگ كرده است .
    ابن عباس كه در آن هنگام كور شده بود به عصاكش خود سعد بن جبير بن هشام وابسته بنى است بن خزيمه گفت : چهره مرا برابر چهره او قرار بده و قامتم را برافراشته دارد، كه چنان كرد. ابن عباس آستينهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبير شعرى را خواند كه مضمون آن چنين است : بيار آن چه دارى زمردى و زور، بگرد تا بگرديم .، سپس ‍ چنين افزود: اى پسر زبير اما در مورد كورى ، خداوند متعال مى فرمايد همانا ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود. (395) اما فتواى من در مورد شپش و مورچه . در اين مورد دو حكم است كه نه تو آن را مى دانى و نه يارانت مى دانند، اما بردن اموال ، آرى مالى بود كه خود جمع كرده و به خراج گرفته بوديم و حق هر كس را پرداختيم و از آن باقى ماند و ما طبق حق خود آن را گرفتيم . درباره متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى كه از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد، چه بوده است ، اما جنگ ما با ام المومنين ، آن زن به احترام ما ام المومنين نام نهاده شد، نه به احترام تو يا پدرت ، وانگهى پدرت و داييت (396) پرده و حجابى را كه خداوند بر او كشيده بود از او برداشتند و او را فتنه اى قرار دادند كه به پاس ‍ و براى او جنگ كنند، و زنهاى خود را در خانه هاى خويش ‍ مصون داشتند. و به خدا سوگند كه در حق خدا و محمد صلى الله عليه و آله انصاف ندادند كه همسر پيامبر را به صحرا كشاندند و همسران خود را مصون و پوشيده داشتند. اما جنگ ما با شما چنان بود كه با لشكر گران به سوى شما آمديم اگر ما كافر بوديم ، شما با گريز خود از جنگ ما كافر شده ايد و اگر ما مومن بوديم شما با جنگ كردن با ما كافر شده ايد و به خدا سوگند مى خورم كه اگر منزلت صفيه ميان شما و منزلت خديجه ميان ما نبود، براى خاندان اسد بن عبدالعزى هيچ استخوانى باقى نمى گذاشتم و آن را مى شكستم .
    ابن زبير هنگامى كه پيش مادرش ‍ برگشت درباره دو برد عوسجه از او پرسيد، گفت : مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نكرده بودم و نگفته بودم كه چون با ايشان بى انديشه سخن گفته شود حاضر جواب اند و پاسخهاى سخت مى دهند؟ گفت : آرى گفته بودى و من نافرمانى كردم . اسماء گفت : پسر جان از اين كورى كه انس و جن ياراى گفتگو با او را ندارند بپرهيز و بدان كه همه رسواييها و زبونيهاى قريش را مى داند، تا آخر روزگار از او پرهيز كن . ايمن بن خريم بن فاتك اسدى در اين مورد اشعا زير را سروده است :
    اى ابن زبير با بلايى از بلاها روياروى شده اى مهربانى كن مهربانى شخص چاره انديش به مردى هاشمى كه ريشه اى پاكيزه است و عموها و داييهايش ‍ گرامى اند هر گاه روياروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را درهم مى شكند...
    عثمان بن طلحه عبدرى مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مجلسى ديدم و سخنانى شنيدم كه از هيچ مرد قريشى نشنيده بودم ، چنان بود كه كنار تخت مروان بن حكم به روزگارى كه امير مدينه بود تختى كوچكتر مى نهادند و هر گاه ابن عباس ‍ مى آمد بر آن تخت مى نشست و براى ديگران تشكچه مى نهادند. روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت ديگرى هم كنار تخت مروان نهاده بودند، ابن عباس آمد و بر تخت - كرسيچه - خود نشست ، عبدالله بن زبير هم آمد و بر آن كرسيچه ديگر كه در آن روز نهائه بودند نشست . مراون و مردم ساكت بودند، در اين هنگام ابن زبير حركتى كرد كه معلوم شد مى خواهد سخن بگويد و شروع كرد و چنين گفت : گروهى از مردم مى پندارند بيعت ابوبكر كارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است ، در حالى كه شان ابوبكر بزرگتر از اين است كه درباره اش چنين گفته شود، آنان گمان ياوه مى بردند كه اگر بيعت با ابوبكر اتفاق نمى افتاد حكومت از آنان و ميان ايشان مى بود، در صورتى كه به خدا سوگند ميان اصحاب محمدئ صلى الله عليه و آله هيچ كس با سابقه تر و داراى ايمانى استوارتر از ابوبكر نبود و هر كس جز اين بگويد لعنت خدا بر او باد. وانگهى آنان كجا بودند هنگامى كه ابوبكر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد كه او گفت ، سپس عمر بهره و بخت ايشان را ميان بهره ها و بختهاى ديگر افكند - شورى را تعيين كرد - و چون آن بختها تقسيم شد. خداوند بهره آنان را به تاخير انداخت و بخت ايشان را نگونسار فرمود و كسى كه به حكومت از ايشان سزاوارتر بود - عثمان - بر آنان حكومت يافت ، و ايشان بر او خروج كردند چون حمله دزدان بر بازرگانى كه بيرون از شهر مانده باشد و او را غافلگير كردند و كشتند و سپس خداوند ايشان را از دم كشت و زير شكم ستارگان مطرود گرديدند.
    ابن عباس گفت : اى كسى كه درباره ابوبكر و عمر و خلافت سخن مى گويى ، آرام و بر جاى باش كه به خدا سوگند آن دو به هر چه رسيده باشند هيچ يك از آن دو به چيزى نرسيده است مگر آنكه سالار ما - على عليه السلام - به بهتر از آن رسيده است . وانگهى ما تقدم كسانى را كه تقدم يافته اند به سبب عيبى كه بر آنان بگيريم انكار نمى كنيم ولى اگر سالار ما تقدم مى گرفت همانا شايسته و برتر از شايسته بود، و اگر نه اين است كه تو درباره حظ و شرف كس ديگرى جز خودت سخن مى گويى پاسخت را مى دادم تو را با چيزى كه در آن بهره ندارى چه كار، بر بهره خود بسنده كن و خاندانهاى تيم و عدى را براى خودشان رها كن و خاندان اميه را به خودشان واگذار، كه اگر كسى از خاندانهاى تيم وعدى و اميه با من سخن بگويد با او سخن مى گويم و پاسخ شخص آماده اى را كه حضور داشته است مى دهم نه پاسخ گفتن شخص غايب از غايب را، ولى تو را چه كار با چيزى كه بر عهده تو نيست البته اگر در خاندان اسد بن عبدالعزى چيزى باشد از آن توست ، و به خدا سوگند كه عهد ما به تو نزديكتر و دست ما بر تو رخشانتر و نعمت ما بر تو بيشتر از آن كسى است كه مى پندارى در پناه نامش ‍ مى توانى به ما حمله كنى و حال آنكه هنوز جامه صقيه كهنه نشده است ، و خداست يارى خواسته بر آن چه وصف مى كنيد. (397)
    پس از اينكه معاويه براى يزيد عقد خلافت پس از خود را استوار ساخت او را چنين سفارش كرد: من بر تو از كسى بيم ندارم جز آن كس كه تو را به حفظ حرمت قرابت او و پاس داشتن حق خويشاونديش سفارش ‍ مى كنم كسى كه دلها به او گرايش ‍ دارد و هواى مردم به سوى اوست و چشمها بر او نگران است و او حسين بن على است ، بخش مهمى از بردبارى خود را ويژه او قرار بده و مقدار و مقدار در خورى از مال خود را مخصوص او گردان و او را از رو زندگى بهره مند ساز و به روزگار خود هر چه را كه او خوش ‍ مى دارد به او برسان . كسان ديگر جز او سه شخص اند و عبارت اند از عبدالله بن عمر، مردى كه عبادت بر او چيره است و خواهان دنيا نيست مگر آنكه دنيا آرام و فرمانبدار به سويش و در آن باره به اندازه خون گرفتن هم خون به زمين نريزد، و عبدالرحمان بن ابى بكر كه چون شتر مرغان جوان است نه ياراى برداشتن بار سنگين دارد و نه امكان جهش . وانگهى شريف نيست و يارانى هم ندارد، و عبدالله بن زبير كه او گرگ حيله گر و روباه فريبكار است ، همه كوشش و عزم خود را و تمام حيله و مكر خويش را در مورد او به كار بند و خشم و هجوم خود را سوى او بر گردان و در هيچ حال بر او اعتماد مكن كه چون روباه است به هنگام درماندگى براى فريب پويه مى دود و همچون شير است كه به هنگام آزاد بودن يا گستاخى حمله مى آورد. اما كسان ديگر پس از اين گروه را چنان رفتار كرده ام كه امتها را براى تو زير پا نهاده ام و گردنهاى منابر را براى تو زبون ساخته ام و همه آنان را كه به تو نزديك يا از تو دورند كفايت كرده ام ، براى مردم چنان باش كه پدرت براى آنان بود تا آنان هم با تو چنان باشند كه با پدرت بودند.
    به روزگار حكومت يزيد بن معاويه ، عبدالله بن زبير خطبه اى ايراد كرد و ضمن آن گفت : يزيد بوزينه باز، يزيد يوز باز، يزيد مستيها و خماريها و يزيد تبهكاريها همانا به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه او همواره سرمست است و به حال مستى براى مردم خطبه اى مى خواند. چون اين خبر به يزيد رسيد، پيش از آنكه آن شب را به صبح در رساند لشكرى را كه به حره گسيل داشته بود مجهز ساخت كه بيست هزار سپاهى بودند، او در حالى كه جامه زعفرانى پوشيده بود، نشست و شمعها روشن بود و شبانه سپاه را سان ديد و صبح دوباره لشكر و آرايش آن را ديد و اين ابيات را خواند:
    اينك كه لشكر آماده شد و راه وادى القرى را پيش گرفت به ابوبكر - عبدالله بن زبير بگو همين گونه كه مى بينى شخص ‍ مست ، بيست هزار مرد كه جوان يا كامل مرد هستند گردآورده است يا همچون جمع كردن شيرى شيران ژيان را.
    همين كه حسين عليه السلام از مكه به سوى عراق بيرون رفت ، عبدالله بن عباس يا دست خود به دوش ابن زبير زد و اين ابيات را خواند:
    اى پرستو خانه آباد، محيط براى تو خلوت شد، تخم بگذار و چهچهه زن و اگر مى خواهى همين جا آرام بگيرى ، آرام بگير، اين حسين است كه مى رود مژده بر تو باد.
    اى پسر زبير به خدا سوگند جو براى تو خلوت شد و حسين به عراق رفت ، ابن زبير گفت : اى ابن عباس به خدا سوگند چنين مى انديشيد كه اين حكومت فقط براى شماست و چنين تصور مى كنيد كه شما از همه مردم به آن سزاوارتريد. ابن عباس گفت : تصور و گمان براى كسى است كه در شك باشد و ما اين موضوع را يقين مى داريم ولى تو از خود به من خبر بده كه به چه چيزى آهنگ حكومت دارى ؟ گفت : به شرفم . گفت : بر فرض كه شرفى داشته باشى ، به چه چيز شريف شده اى ؟ جز اين نيست كه آن شرف به سبب ماست و در اين صورت ما از تو شريف تريم كه شرف تو از ماست ، و صداهايشان بلند شده در اين هنگام يكى از غلامان خاندان زبير گفت : اى ابن عباس دست از ما بدار كه به خدا سوگند نه شما ما را دوست مى داريد و نه ما شما را دوست مى داريم ، عبدالله بن زبير بر او سيلى زد و گفت : در حالى كه من حاضرم تو سخن مى گويى ؟ ابن عباس گفت : چرا اين غلام را زدى ، به خدا سوگند سزاوارتر از او براى زدن آن كسى است كه پرده درى كرد و از دين بيرون شد. ابن زبير گفت : آن چه كسى است ؟ ابن عباس گفت : تو. گويد: در اين حالى تنى چند از مردان قريش خود را در ميانه افكندند و آن دو را ساكت كردند.
    عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت و گفت اشعارى را كه سروده ام و تو را در آن مورد عتاب قرار داده ام بشنو. معاويه گفت بگو و ابن زبير اين اشعار را براى او خواند: به جان خودم سوگند در حالى كه ترسان هستم ، نمى دانم مرگ بر كدام يك از ما نخست مى تازد...
    معاويه گفت : اى ابوخبيب ، پس ‍ از به حكومت رسيدن من شاعر هم شده اى ! در همين حال كه آن دو سر گرم گفتگو بودند معن بن اوس مزنى (398) وارد شد، معاويه به معن گفت : بيينم تازگى شعرى سروده اى ؟ گفت : آرى . معاويه گفت : بخوان ، و معن هيمن ابيات را كه سروده بود خواند. معاويه با شگفتى به ابن زبير گفت : مگر اين اشعار را هم اكنون توبه اسم خودت نخواندى ؟ ابن زبير گفت : معانى را من مرتب ساختم و الفاظ را او به نظم در آورد. وانگهى او برادر شيرى من است و هر آنچه بگويد از من است - ابن زبير ميان قبيله مزينه شير خورده بود. معاويه گفت : اى اباخبيب دروغ هم مى گويى ! عبدالله بر خاست و بيرون رفت .
    شعبى گويد: كنار خانه كعبه چيز شگفتى ديدم ، و من و عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير نشسته بوديم و سخن مى گفتيم چون سخن ايشان به پايان رسيد، بر خاستند و گفتند: هر يك از ما كنار ركن يمانى رود و از خداوند متعال حاجت خود را مسالت كند. عبدالله بن زبير برخاست و كنار ركن رفت و عرضه داشت : بار خدايا تو بزرگى و از تو اميد برآوردن هر حاجت بزرگى مى رود، به حرمت عرش حرمت وجه و حرمت اين خانه ات از تو مسالت مى كنم كه مرا از دنيا نبرى تا والى حجاز شوم و بر من به خلافت سلام داده شود و آمد و نشست .
    پس از او برادرش مصعب برخاست و كنار ركن رفت و گفت : بار خدايا تو پروردگار همه چيزى و بازگشت همه چيز به سوى توست . تو را به حق قدرت تو بر همه چيز سوگند مى دهم كه مرا نميرانى تا عهده دار ولايت عراق شوم و با سكينه دختر حسين بن على ازدواج كنم ، و آمد و نشست .
    آن گاه عبدالملك برخاست و كنار ركن رفت و گفت بار خدايا اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى سرسبز و بيابان تو را مسالت مى كنم به آن چه فرمانبرداران فرمان تو مسالت كرده اند و تو را به حق آبروى تو و حقوق تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا بر خاور و باختر زمين ولايت يابم و هيچ كس با من ستيز نكند مگر آنكه بر او پيروز شوم و آمد و نشست .
    آن گاه عبدالله بن عمر بر خاست و ركن را گرفت و گفت : اى خداى رحمان و رحيم از تو به حق رحمتت كه بر خشمت پيشى دارد و به حق قدرت تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا رحمت تو براى من فراهم آيد.
    شعبى مى گويد: به خدا سوگند كه نمردم تا آنكه آن سه تن به خواسته خود رسيدند و آرزو مى كنم كه دعاى عبدالله بن عمر هم پذيرفته شده و از اهل رحمت باشد .

  10. #150
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    در مورد افاضل مهاجران و انصار! كه پيش از او عهده دار امامت شده اند، اگر اميرالمؤ منين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را ناپسند مى شمرد و بر آنان شمشير مى كشيد و به امامت خويش مردم را فرا مى خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند، همان گونه كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان خشم مى گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مساله ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين فرموده است : جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است . و همان حضرت فرموده است : پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار و هر كه را با او دشمنى مى ورزد. و هم به على عليه السلام فرموده است : تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد.
    ولى ما مى بينيم كه على عليه السلام به امانت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است (424) و پشت سر ايشان نماز گزارده است و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى كرده اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم . مگر نمى بينى كه چون اميرالمؤ منين عليه السلام از معاويه تبرى جسته است ، ما هم از او تبرى مى جوييم و چون او را لعنت فرموده است ، ما هم او را لعنت مى كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از صحابه كه همراه آنان بوده اند نظير عمروعاص و پسرش عبدالله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى كنيم . و خلاصه آنكه ما ميان اميرالمؤ منين و رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى جز مرتبه نبوت را كم نمى دانيم وگرنه همه فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده است كه على عليه السلام بر آنان طعنه اى زده باشد، طعنه نمى زنيم و همان گونه عمل مى كنيم كه على عليه السلام با آنان عمل كرده است .
    آنچه درباره تفضيل ميان صحابه شده است
    اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده اند، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبدالله و ابى بن كعب و حذيفه و بريده و ابوايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابوالهيثم بن التهيان ، و خزيمه بن ثابت و ابوالفضل عامر بن وائله و عباس ‍ بن عبدالمطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده اند.
    زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشت است . تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته اند كه از جمله ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبدالعزيز بوده اند.
    من - ابن ابى الحديد - در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبدالعزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى (425) نقل كرده است مى آورم .
    ابن كلبى مى گويد: روزى عمر بن عبدالعزيز كه در جلسه عموى خود نشسته بود پرده دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه اى از ميمون بن مهران (426) براى عمر بن عبدالعزيز بود. نامه را به عمر بن عبدالعزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود:
    بسم الله الرحمن الرحيم ، به اميرالمؤ منين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن مهران ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، و سپس كارى براى ما پيش ‍ آمده است كه سينه ها از تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن نيكو بداند موكول كنيم كه خداى عزوجل فرموده است : اگر آن را به رسول و اولياى امر بر مى گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى كنند آن را بدون ترديد مى دانستند. (427)، اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست . اى اميرالمؤ منين پدر اين زن چنين مى پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد همسرش مطلقه است ، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست . همسر اين زن هم به پدر همسرش مى گويد دروغ مى گويى و گناه مى ورزى كه سوگند من درست و عقيده ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به كورى چشم و كينه توزى تو، اين زن همسر من است . آنان براى داورى پيش من آمدند، از مرد درباره سوگندش پرسيدم گفت : آرى چنين سوگندى خورده ام و گفته ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود، با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند، هر كس ‍ مى خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى خواهد به آن خوشزد گردد. مردم هم كه اين اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است . وانگهى تو خود اى اميرالمومنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه فتنه است مى دانى ، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى فرمايد حكم كنى ، اينك اين دو مرد از اين زن دست بر نمى دارند، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد، و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند از همسراش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد. اينك اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد.
    ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود:
    اى اباحفض ! هرگاه مشكلاتى فرا رسد كه چشمها در تامل آن سرگردان شوند و سينه مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه علم را فراگرفته اى و تجربه ها و كارها تو را استوار ساخته است ، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست .
    گويد: عمر بن عبدالعزيز، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه هاى قبيله قريش را جمع كرد و به پدرش آن زن گفت : اى پير چه مى گويى ؟ او اى اميرالمؤ منين ! من دختر خويش را به همسرى اين مرد در آوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى خواهد با او زندگى كند. عمر بن عبدالعزيز گفت : اى پير مرد، شايد همسرش ‍ مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است ؟ پيرمرد گفت : سبحان الله ! سوگندى كه او را خورده است ، دروغ و گناهش ‍ چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچ گونه شكى در سينه ام خلجان نمى كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبدالعزيز به همسر آن زن گفت : چه مى گويى ؟ آيا تو چنين سوگندى خورده اى ؟ گفت : آرى . گويند: همين كه گفت آرى ، نزديك بود مجلس به لرزه در آيد و بنى اميه خشمگين به او مى نگريستند ولى سخن نمى گفتند و همگان به چهره عمر بن عبدالعزيز مى نگريستند.
    عمر بن عبدالعزيز مدتى خاموش ‍ ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت . عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند چون عهده دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب اتوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست .
    سپس به بنى اميه گفت : در مورد سوگند اين مرد چه مى گوييد؟ خاموش ماندند. گفت : سبحان الله بگوييد. مردى از بنى اميه گفت : اين حكم در مورد ناموس ‍ است و ما در باره آن گستاخى نمى كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان ، عقيده خود را بگو، و هر سخن و عقيده اى ، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است ، در اين مجلس بر من جايز است .
    عمر بن عبدالعزيز گفت : من سخنى نمى گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب بود روى كرد و به او گفت : اى عقيلى ، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى گويى ؟ او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت : اى اميرالمؤ منين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى دهى سخن مى گويم وگرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده تر است . عمر بن عبدالعزيز گفت : سخن بگو كه گفته تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود.
    بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند: اى اميرالمؤ منين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذشتى و حال آن كه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم . عمر بن عبدالعزيز گفت : اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذيرش آن نشديد، گفتند: بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدان گونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى . همر گفت : اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود، گناه عمر بن عبدالعزيز چيست ؟ اى بى پدران مى دانيد مثل شما چيست ؟ گفتند: نمى دانيم . گفت : ولى اين مرد عقيلى مى داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى گويى ؟ آن مرد گفت : آرى اى اميرالمؤ منين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است :شما را به كارى فراخواندند و چون از آن ناتوان ما نديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پيشمان شديد و آيا مهره براى بر حذر بودن بسنده است ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : آفرين بر تو باد كه درست گفتى ، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو. گفت : اى اميرالمؤ منين ، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست . عمر بن عبدالعزيز گفت : اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عيادت فاطمه سلام عليها به خانه او رفت و فرمود: دخترم بيمارى تو چيست ؟ گفت : پدر جان تب دارم ، در آن هنگام على عليه السلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه بيرون رفته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه فرمود: آيا اشتهاى به چيزى دارى ؟ گفت : آرى ، انگور مى خواهم و مى دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور. در اين هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى على اين چيست ؟ گفت : انگور است كه براى فاطمه عليها السلام فراهم آورده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله دوبار تكبير گفت و سپس عرضه داشت : پروردگارا همان گونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى ، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده ، آن گاه به فاطمه : دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون نرفته بود كه شفا يافت .
    عمر بن عبدالعزيز گفت : راست گفتى و نيكى كردى ، گواهى مى دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم ، و به آن مرد گفت : اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن . آن گاه به بنى عبد مناف گفت : به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است :
    دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان گناه به چيزى ديگرى نمى رسند.
    گويد: چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبدالعزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت :
    سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس من مضمون نامه ات را فهميدم ، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا برجاى است . اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد.
    و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السلام بر همه مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب الخير عبيده سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند.
    در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده اند، و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السلام طعنه مى زنند، در آن روزگار بدين گونه مشهور نبوده است ، و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده اند شيعه نام داشته اند و هر آن چه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان ! و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها و نصنيفهاى خويش گفته اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم ، و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان شاء الله تعالى !
    (479)درباره توحيد عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى
    و سئل عن التوحيد و العدل ، فقال : التوحيد الا تتوهمه ، و العدل الا تتهمه . (428)
    درباره توحيد عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى .
    اين دو ركن همان دو ركن اصلى علم كلام است و شعار ياران معتزلى ما هم همين است كه ايشان معانى قديمى را كه اشعرى و يارانش ثابت مى كنند از ذات بارى تعالى نفى مى كنند و ديگر آنكه خداوند متعال را از فعل قبيح منزه مى دانند.
    معنى سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : او را در وهم و گمان نياورى .
    اين است كه او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى يا چنانچه قومى ديگر بر اين عقيده اند او را چنان نپندارى كه همه جهات را شامل است يا آنكه نورى از انوار يا نيرويى روان در همه جهان است كه گروهى ديگر بر اين عقيده اند يا از جنس ‍ اعراضى است كه در محلها يا يك محل حلول مى كند و بديهى است كه چنان كه مسيحيان و غلوكنندگان شيعيان گفته اند عرض نيست ، يا آنكه گمان برى كه معانى و اعراض در او جايگزين است كه هر گاه با يكى از اين پندارها پندار شود، مخالف توحيد است و اين بدان سبب است كه هر جسم يا عرض يا چيزى كه در محلى حلول كند يا محل حلول حال باشد يا اختصاص به جهتى داشته باشد، ناچار بايد در ذات خود قسمت پذير باشد.
    خاصه بنابر عقيده افرادى كه مطلقا جزء شدن را نفى كرده اند. و هر چيز كه قسمت شود واحد نيست و حال آنكه ثابت شده است كه خداوند واحد است . ياران ما بر توحيد نفى معانى قديمى را هم افزوده اند همچون وجود ثانى در الاهيت ، و نيز رويت را نفى كرده اند و اين موضوع را كه خداوند به چيزى مشتهى و از چيزى متنفر و از چيزى لذت برنده يا از چيزى متالم باشد با آنكه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى محدث را داشته باشد يا عالم به همه مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى كرده اند و ديگر از مسائل كلامى كه ياران ما در اين ركن نخست در آورده اند، همگى مباحث توحيد است .
    اما ركن دوم كه مى فرمايد: او را متهم ندارى . يعنى بر او تهمت نزنى كه تو را به انجام دادن كار قبيح كرده است و در عين حال براى انجام دادن آن عقاب مى فرمايد، كه خداوند متعال هرگز چنين نيست و نبايد او را متهم سازى كه دروغگويان را ياراى آوردن سحر و جادوهايى داده است و بدان گونه مردم را به گمراهى افكنده است و نبايد او را متهم دارى كه چيزى را برون از تاب و توان بر تو تكليف فرموده است و مسائل ديگر مربوط به عدل كه اصحاب آن را در كتابهاى خود به تفضيل آورده اند، همچون پاداش در قبال رنج كه چاره اى از آن نيست و صدق و درستى وعد و وعيد كه از آن هم چاره نيست . و خلاصه آنكه عقيده و مذهب ياران ما در عدل و توحيد گرفته شده از اميرالمؤ منين است و اين موضع يكى از موضعى است كه به مذهب اصحاب ما تصريح فرموده است ضمن سخنان آن حضرت از اين گونه سخنان بيرون از شمار است .
    (480)
    و قال عليه السلام فى دعاء استسقى به : اللهم اسقنا ذلل السحائب دون صعابها. (429)
    قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من الكلام العجيب الفصاحه ، و ذلك انه عليه السلام شبه السحب ذوات الرعود و البوارق و الرياح و الصواعق ، بالابل الصعاب التى تقمص بر حالها، و تتوقص بركبانها، و شبه السحائب الخاليه من تلك الزوابع بالابل الذلل التى تحتلب طيعه و تقتعد مسمحه .
    و آن حضرت در دعاى هنگام باران خواستن فرمود: پروردگارا ما را با ابرهاى رام نه ابرهاى سركش سيراب فرماى .
    سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : و اين سخن را فصاحتى شگفت است كه آن حضرت ابرهاى همراه با برقها و تندرها بادها و آذرخشها را به شتران سركش تشبيه فرموده است كه بار خود را از پشت مى اندازد و نسبت به سواران خود سركشى مى كنند، و ابرهاى خالى از رعد و برق ترسناك را به شتران رامى كه به آسانى دوشيده مى شوند و به راحتى بر پشت آنان مى نشينند، تشبيه فرموده است .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نوشته است : سيد رضى كه خدايش رحمت كناد با شرحى كه درباره اين سخن داده است ، زحمت شرح آن را از دوش ما برداشته است .
    (481)
    و قيل له عليه السلام : لو غيرت شيبك يا اميرالمؤ منين ! فقال : الخضاب زينه ، و نحن قوم فى مصيبه برسول الله صلى الله عليه و آله .(430)
    آن حضرت را گفتند اى اميرالمؤ منين چه مى شد اگر موهاى سپيد خود را رنگ مى كردى ! فرمود: رنگ كردن مو آرايش است و ما در سوگ رسول خدا صلى الله عليه و آله به سر مى بريم .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: در مورد خضاب پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد و سپس سى و شش بيت از شاعران و اديبان بزرگى چون صابى و ابوتمام و ابن رومى و بحترى را كه در موضوع خضاب سروده شده است يا از سپيد شدن موها در آن شكوه شده است آورده كه به ترجمه سه بيت از صابى قناعت مى شود:
    خضابى را ميان خود و محبوبه ام قسمت كردم ولى كار من در آن بر خلاف كار او بود خضابى كه در زلف و فرق سر من به كار رفت ه زشت بود و آنچه سرانگشتان او را آراست چه زيبا بود. خضابى كه گيسوى مرا از حال خود بيرون برد و سبب زشتى آن گرديد دور باد، و آفرين بر آن خضاب كه كف دست محبوبه را آراست .
    (482)
    و قال عليه السلام : ما المجاهد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر فعف ، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكه .(431)
    و آن حضرت فرمود: پيكار كننده كشته شده در راه خدا از لحاظ پاداش بزرگتر از كسى نيست كه (به انجام دادن حرام ) توانا باشد و پارسايى ورزد، و چنان است كه گويى پارسا فرشته اى از فرشتگان است .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است : سخن درباره پارسايى و پاكدامنى پيش ‍ از اين گذشت كه بر چند نوع است ، پارسايى دست ، پارسايى زبان و پارسايى شهوت جنسى كه اين يكى از همه برتر است و در حديث مرفوع آمده است :
    هر كس عاشق شود و عشق خود را نهان دارد و پاكدامنى ورزد و بر آن حال بميرد شهيد مرده است و به بهشت در مى آيد. و از جمله سخنان حكمت آميز سليمان بن داود عليه السلام اين است آن كس كه به هواى خود چيره شود دليرتر و استوارتر از كسى است كه به تنهايى شهرى را مى گشايد.
    ابن ابى الحديد سپس داستانهايى درباره عفت و پاكدامنى آورده است و به اشعارى در اين مورد استشهاد كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
    يكى از خوارج پوشيده از حجاج به خانه يكى از همكيشان خود وارد شد، ميزبان براى انجام دادن كارهاى خود به سفرى رفت و به همسر خود گفت : اى گندم گون تو را در مورد اين ميهمان خود به انجام دادن خير و نيكى سفارش ‍ مى كنم ، و آن زن از زيباترين مردم بود. چون ميزبان پس از يك ماه سفر برگشت به زن گفت : ميهمان تو چگونه بود؟ گفت : كورى او را از هر كارى باز داشته بود، و ميهمان در آن مدت پلكهاى خود را بر هم نهاده بود و نه به چيزى از خانه و اسباب آن تا همسرش از سفر برگشته بود.
    زنى از زنان پارساى قريش بر در خانه خويش رفت تا آن را ببندد و سر برهنه بود، مردى بيگانه او را ديد، آن زن به خانه برگشت و موهاى خود را كه از بهترين موها بود تراشيد و چون در آن باره از او پرسيدند، گفت : من مويى را كه نامحرم ديده است بر سر خود باقى نمى گذارم .
    توبه بن حمير(432) يك بار از ليلى اخيليه (433) كام خواست ، ليلى را سخت از او كراهيت آمد و در پاسخ تقاضاى او چنين سرود:
    چه بسيار نيازمند كه گفتيمش نياز خود را آشكار مساز كه تا هنگامى كه زنده باشى براى برآوردن آن راهى نيست ، ما را صاحبى است كه سزاوار نيست او را خيانت كنيم تو هم همسر و دوست زنى ديگرى .
    محمد بن عبدالله بن طاهر به پسرانش مى گفت : عشق بورزيد تا ظريف شويد و در همان حال پاكدامنى كنيد تا شريف شويد.
    سليمان بن داود عليه السلام فرموده است : اى بنى اسرائيل شما را به دو چيز سفارش مى كنم كه هر كس آن دو را انجام دهد رستگار مى شود، به درون خود چيزى جز حلال وارد مسازيد - چيزى جز حلال مخوريد - و از دهان خود جز سخن پسنديده بيرون مياوريد.
    جابر گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم به كعب بن عجره مى فرمود: گوشتى كه از حرام روييده باشد به بهشت در نمى آيد كه آتش آن را سزاوارتر است .
    حذيفه بن اليمان در حديثى مرفوع گويد: به روز قيامت گروهى مى آيند كه حسنات ايشان همچون كوههاست ولى خداوند آنها را چون گردى پراكنده مى سازد و سپس فرمان داده مى شود آنان را به دوزخ برند، گفته شد: اى رسول خدا آنان را براى ما توصيف فرماى . فرمود: آنان نماز و روزه را انجام مى دهند و بخشى از شب را به گرفتن ساز و برگ - عبادت - مى گذرانند ولى همين كه حرام بر ايشان عرضه مى شود بر آن هجوم مى برند.
    (483)
    و قال عليه السلام : القناعه مال لاينفد.
    قال : و قد روى بعضهم هذا الكلام عن رسول الله صلى الله عليه و آله .(434)
    و آن حضرت فرمود: قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد.
    سيد رضى گويد: برخى از محدثان اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند.
    ابن ابى الحديد نوشته است پيش ‍ از اين در اين مورد سخن گفته شد و اين سخن همين گونه در سخنان على عليه السلام مكرر آمده است .
    (484)
    و قال عليه السلام لزياد بن ابيه و قد استخلفه لعبد الله بن العباس على فارس و اعمالها، فى كلام طويل كان بينهما نهاه فيه عن تقدم الخراج :
    استعمل العدل ، و احذر العسف و الحيف ؛ فان العسف يعود بالجلاء، و الحيف يدعوا الى السيف . (435)
    هنگامى كه زياد بن ابيه را قائم مقام ابن عباس بر حكومت فارس ‍ و شهرهاى تابع آن قرار داد در گفتارى دراز كه ميان آن دو صورت گرفت او را از گرفتن خراج پيش از رسيدن وقت آن نهى كرد و به او چنين فرمود: دادگرى را به كار بند و از بيداد و ستم پرهيز كن كه بيداد سبب آوارگى گردد و ستم شمشير در ميانه آرد.
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: پيش از اين باره دادگرى و ستم سخن گفته شد و سپس مى افزايد كه به روزگار عثمان چنين مرسوم بود كه حاكم خراج مردم فارس را پيش از فروش ميوه ها و خواربار و به صورت پيش پرداخت دريافت مى كرد. يا سبب اين كار آن بود كه حاكم اول سال قمرى را آغاز وجوب گرفتن خراج مى دانستند و به سال شمسى توجه نداشتند و اين موضوع موجب ظلم و بيداد نسبت به مردم مى شد و گروهى بسيار از حاكمان در اين مساله به صورت نادرست عمل مى كردند و فرق ميان دو سال شمسى و قمرى را نمى دانستند تا آنكه گروهى از افراد زيرك متوجه شدند و موضوع كبيسه را پيش ‍ آوردند و هر سال را يكى قرار دادند. پس از آن باز اين موضوع را مهمل گذاشتند و فاصله ميان سال قمرى و سال پرداخت خراج كه سال شمسى بود، بسيار شد.
    بحث كامل در اين مساله درخور اين جا نيست كه خارج از موضوع ادب است كه مبناى اين كتاب ما بر آن است .
    (485)
    و قال عليه السلام : اشد الذنوب ما استخف بها صاحبها. (436)
    و آن حضرت فرمود: سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد. (437)
    بزرگى مصيبت معصيت به ميزان برخوردارى گنهكار از نعمت كسى است كه نسبت به او گناه مى ورزد و به همين سبب سيلى زدن فرزند به چهره پدر در بزرگى گناه قابل مقايسه با سيلى زدن به چهره ديگرى نيست .
    و چون بارى تعالى بزرگترين نعمت دهندگان است بلكه هيچ نعمتى نيست مگر اينكه در حقيقت از نعمتهاى خداوندى است و همه نعمتها منسوب به اوست ، بنابراين مخالفت با خداوند و انجام دادن معصيت به راستى بزرگ است و براى هيچ كس سزاوار نيست كه در كارى هر چند در گمان او كوچك باشد معصيت كند، وانگهى آن را اندك بى ارزش بداند و اين موضوع را آشكار كند و به آن گناه اعتنا نكند كه در اين صورت علاوه بر گناه مرتكب گناهى ديگر هم شده است كه همان بى اعتنايى به اهميت آن است ، و حال آنكه اگر امعان نظر كند مى داند كه آن كارى بزرگ است چندان كه اگر خردمند باشد بايد بر آن به جاى اشك خون گريه كند. به همين سبب است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد.
    (486)
    ما اخذ الله على اهل الجهل ان يتعلموا حتى اخذ على اهل العلم ان يعلموا. (438)
    خداوند از نادانان پيمان نگرفت كه بياموزند تا نخست بر عهده دانايان نهاد كه آموزش دهند.
    آموزش دادن علم واجب كفايى است و در خبر مرفوع آمده است : هر كس دانشى بياموزد و آن را پوشيده دارد، خداوند به روز رستاخيز او را لگامى از آتش ‍ مى زند.
    معاذ بن جبل از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است : علم بياموزيد كه آموختن آن موجب بيم از خداوند و تدريس آن تسبيح و كاوش ‍ درباره آن جهاد طلب آن عبادت و آموزش دادن آن صدقه و بخشيدن آن به اهلش مايه قربت است كه راههاى دانستن حلال و حرام و بيان راه بهشت است و مونس هنگام وحشت و يار سخنگوى در خلوت و همنشين تنهايى و دوست هنگام غربت است ، راهنماى آسايش و ياور به گاه سختى و مايه زيور نزد دوستان و اسلحه در قبال دشمنان است .
    و اصل بن عطاء (439) را ديدند كه حديثى را از كودكى مى پرسد و مى نويسد. او را گفتند: آيا كسى چون تو گفته چنين كودكى را مى نويسد؟ گفت : من خود اين حديث را از او بهتر در حفظ دارم ولى خواستم بدين گونه طعم جام رياست را به او بچشانم تا اين كار او را وادار به بيشتر فراگرفتن دانش سازد.
    خليل (440) گفته است : دانشها قفلهايى است كه پرسشها كليدهاى آن است .
    يكى از حكيمان گفته است : دانش خود را براى كسى كه در جستجوى آن است بذل كن و كسى را هم كه در جستجوى آن نيست به آن فراخوان ، وگرنه همچون كسى هستى كه ميوه اى به او داده شود كه نه خود خورد و نه به كس دهد تا تباه گردد.
    (487)و آن حضرت فرمود: بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند
    و قال عليه السلام : شر الاخوان من تكلف له . (441)
    و آن حضرت فرمود: بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند .
    بدون ترديد همين گونه است زيرا دوستى صادقانه موجب انبساط و ترك تكلف است و هر گاه براى دوستى نياز به تكلف و رو در بايستى باشد دليل بر آن است كه دوستى و برادرى صادقانه نيست و هر كس برادر راستين نباشد از بدترين برادران است .
    ابن ناقيا (442) در كتاب ملح الممالحه مى گويد: حسن بن سهل پيش مامون رفت ، مامون به او گفت : از مروت چه مى دانى ؟ گفت : نمى دانم ، اميرالمؤ منين چه اراده فرموده است كه پاسخش ‍ دهم . مامون گفت : ملازم عمرو بن مسعده (443) شو - از او بياموز. حسن بن سهل گويد: به خانه عمرو رفتم ، گروهى از صنعتگران در خانه اش به كار مشغول بودند و او روى آجرى نشسته بود و به ايشان مى نگريست . به او گفتم : اميرالمؤ منين به تو فرمان مى دهد كه مروت را بر من بياموزى . او آجرى خواست و مرا بر آن نشاند و مدتى گفتگو كرديم و من از كوتاهى كردن او نسبت به خود سخت خشمگين بودم ، عمرو آن گاه به غلام خود گفت : آيا چيزى كه خورده شود پيش تو يافت مى شود؟ گفت : آرى و سينى ظريف و كوچكى آورد كه در آن دو گرده نان و سه پياله بود يكى سركه و دومى سيرابى و سومى نمك و هر دو از آن خورديم و خدمتكار آمد و دستهاى خود را شستيم . عمرو به من گفت : هر گاه بخواهى مى توانى بروى و من در حالى كه از او پرهيز مى كردم برخاستم و با او خداحافظى نكردم . او به من گفت : اگر مصلحت بدانى فلان روز پيش ‍ من بيا. من از آنچه گذشت چيزى به مامون نگفتم و چون روزى كه مرا دعوت كرده بود فرا رسيد به خانه اش رفتم ، همين كه براى من از او اجازه ورود خواستند تا در خانه به استقبال من آمد و مرا در آغوش كشيد و ميان دو چشم مرا بوسيد و مرا جلو انداخت و خود پشت سرم حركت مى كرد تا مرا بر مسند نشاند و خود رو به روى من نشست . خانه را به انواع فرش ‍ و زينت آراسته بودند، او با من شروع به سخن گفتن و تبادل نظر كرد تا هنگام خوراك فرا رسيد، دستور داد انواع سينهاى ميوه حاضر آوردند كه خورديم سپس ‍ سفره ها گسترده شد و انواع خوراكيها سرد و گرم و ترش و شيرين بر آنها نهادند. از من پرسيد چه شرابى را خوشتر مى دارى ؟ گفتم . كنيزكان براى ساقى گرى و خدمت آمدند، و چون خواستم برگردم همه چيز را كه آن جا بود و فراهم آورده بود از سيمينه و زرينه و جامه و فرش همراه من ساخت و مركبى گرانبها را كنار بساط آوردند و من سوار شدم . او به همه غلامان رومى و كنيزكانى كه در حضورش بودند فرمان داد كه پيشاپيش مركب من بدوند و گفت همه اينها از آن توست و آنان را براى خود بگير.
    عمرو بن مسعده آن گاه به من گفت : هر گاه دوست و برادر تو بدون دعوت قبلى به ديدن تو آمد، براى او تكلف مكن و به هر چه آماده است قناعت كن ولى هر گاه او را دعوت مى كنى آنچه مى توانى ميزبانى و تكلف كن و از هيچ كار ممكن فروگذار مشو همان گونه كه ما انجام داديم چه آن روزى كه به ديدن ما آمدى و چه روزى كه تو را دعوت كرديم .
    (488)و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت وجاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند
    و قال عليه السلام فى الكلام له : اذا احتشم المومن اخاه فقد فارقه . (444)
    و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت و جاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند .
    ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: مقصود و معنى اين نيست كه اين كار علت جدايى است بلكه مقصود اين است كه نشانه و دليلى براى جدايى است كه اگر آنچه مقتضى حشمت و جاه است از او سر نزند به همان شيوه نخست حالت صميميت خواهد بود و حال آنكه خود را گرفتن نشانه جدايى و دورى است .
    ابن ابى الحديد سپس چنين آورده است : اين آخرين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است كه ابوالحسن رضى كه خدايش ‍ رحمت كناد تدوين فرموده است و ما به يارى خداوند متعال آن را شرح زديم .
    و ما اينك ديگر سخنانى را كه گروهى به آن حضرت نسبت داده اند و سيد رضى آنها را نياورده است مى آوريم ، پاره اى از اين سخنان از قول او مشهور است و پاره اى ديگر بدان شهرت نيست ولى از قول آن حضرت روايت و به او نسبت داده شده است . پاره اى از آنها سخنان حكيمان ديگر است ولى شبيه سخن او و همانند حكمت اوست و چون اين سخنان متضمن انواعى از حكمتهاى سودمند است چنين مصلحت ديديم كه اين كتاب از آنها خالى نباشد كه به هر حال متمم و تكمله اى براى كتاب نهج البلاغه است .
    و ممكن است گاه اندك تكرارى در آن واقع شده باشد كه به سبب بزرگى و گسترش كتاب ذهن ما متوجه آن نشده است ، ما اين سخنان را يك به يك شمرديم و شمار آن را هزار كلمه يافتيم . (445)
    و اگر كسى بر ما اعتراض كند و بگويد اينك كه خود اقرار مى كنيد كه پاره اى از اين سخنان از على عليه السلام نيست و چه سبب آنها را آورده ايد و آيا اين نوعى از تطويل كلام نيست ؟ به او پاسخ مى دهيم كه اگر رعايت اين اعتراض لازم مى بود بر عهده ما بود كه هيچ يك از اشباه و نظاير سخن آن حضرت را هم نياوريم و همان عذر ما در آن مورد در اين جا هم صادق است كه مقصود اصلى از اين شرح ادب و حكمت است و ما هرگاه چيزى را كه مناسب گفتار آن حضرت و در همان قالب و راه و روش بوده است يافته ايم بر طبق قاعده خودمان كه آوردن آن در شرح كلمه نظير آن بوده است ، آورده ايم . و به سبب واضح و روشن بودن آن كلمات و اينكه براى بيشتر آنها پيش از اين شبيه و نظيرى بوده است از شرح آن خوددارى شد و ارزانى داشتن توفيق به عنايت خداوند است .
    پس از آوردن سخنان منسوب چنين نوشته است : (446)
    اين جا پايان گفتار ما در شرح نهج البلاغه است ، توفيقى كه بدان نايل شديم و به آنچه كه رسيديم به نيرو و ياراى خودمان نبود كه ما از انجام دادن كارهاى كوچكتر از آن هم ناتوانيم .
    هنگامى كه آغاز به اين كار كرديم خود را در قبال كوه برافراشته صاف و تيزى مى ديديم كه بزهاى كوهى خوش خط و خال هم در پرتگاههاى آن گرفتار لغزش ‍ مى شوند و نه اين چنين كه خود را برابر فلك اطلس مى ديديم كه انديشه و گمان را به شناخت مرز و پايان آن راهى نيست ، ولى همواره يارى خداوند سبحان و متعال ، دشواريهاى آن را براى ما آسان و ناهمواريهاى آن را هموار كرد و شتر چموش آن را رام و سركشيهاى آن را به فرمانبردارى مبدل ساخت و به سبب حسن نيت و اخلاص عقيدت در تصنيف اين كتاب دروازه هاى بركت بر ما گشوده و مطالب خيرات فراهم آمد تا آنجا كه سخن بر ما به صورت بديهى فرو مى باريد. و سپاس خداى را كه تصنيف آن در مدت چهار سال و هشت ماه پايان پذيرفت كه آغاز آن نخستين روز ماه رجب سال ششصد و چهل و چهار و پايان آن آخرين روز صفر سال ششصد و چهل و نه بود و اين مدت همان مقدار مدت خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام است . و هرگز گمان و سنجش ‍ نمى رفت كه در كمتر از ده سال بتوان آن را به پايان رساند جز اينكه الطاف خداوند و عنايات آسمانى موانع و گرفتاريها را برطرف فرمود و بينش ما را در آن تيز و روشن و همت ما را در استوار ساختن مبانى آن و مرتب كردن الفاظ و معانى پايدار فرمود.
    وزير كامياب و خردمند مويدالدين - ابن العلقمى - را كه خداوند قلمهاى او را به نگارش ‍ فرمانهاى خير روان دارد و شمشير برنده اش را در زدودن دشمنان به كار دارد، بهترين و افزونترين بهره ها در يارى دادن بر اين كار است كه اين كتاب براى گنجينه كتابهاى او ساخته و پرداخته شده است و به نام او زيور يافته است ، و همت بلند او كه خدايش فراتر دارد همواره براى به پايان رساندن آن تشويق و ترغيب فرمود و چه همتى بود كه كارى بس دشوار و بارى به اين گرانى را سبك كرد و دشوارى را آسان و زمان دراز را به روزگار كوتاه مبدل ساخت .
    و من در بسيارى از فصلهاى اين كتاب كه به بيان سخن متكلمان و حكيمان اختصاص داشت الفاظ و اصطلاحات ويژه آن قوم را به كار بردم با آنكه مى دانستم زبان سليس عربى آن كلمات را روا نمى دارد نظير محسوسات ، كل و بعض ، صفات ذاتيه ، جسمانيات ، اما، اولا، فالحال كذا و امثال اين كلمات را كه بر هر كس كه اندك انسى به ادب دارد ناهمگونى اين كلمات پوشيده نيست ولى ما تغيير دادن اصطلاحات و الفاظ ايشان را سبك شمرديم و خوش نداشتيم كه هر كس با هر قومى سخن گويد با اصطلاحات خودشان بايد سخن بگويد و آن كس كه به شهر ظفار (447) رود بايد با زبان و لهجه حميرى سخن گويد. نسخه يى كه اين شرح بر مبناى آن صورت گرفت كامل ترين نسخه نهج البلاغه است كه من آن را يافته ام كه مشتمل بر افزونيهايى است كه بسيارى از نسخه ها از آن خالى است . و اينك از پروردگار بزرگ از هر گناهى كه آدمى را از رحمت او دور مى كند و از هر انديشه اى كه انگيزه خروج از فرمانبردارى او را بر مى انگيزد آمرزش مى خواهم ، و همان كسى را شفيع خود به درگاهش قرار مى دهم كه در شرح كلام او و بزرگداشت منزلت و مقام او به قصد تقرب به خداوند خويشتن را به رنج افكندم و چشم خود را بر سر آن كار نهادم ، تا خداوند به حرمت او گردن مرا از آتش آزاد فرمايد و مرا در اين جهان به بلا و آزمونى كه تاب و توانم از آن فرو ماند گرفتار نسازد و آبرويم را از مردمان مصون بدارد و ستم ستمگران را از من باز دارد كه خداوند متعال شنواى بر آورنده نياز است و همان خداى يگانه ما را بسنده است و سلام و درودهاى او بر سرور ما محمد نبى و آل او باد.
    پايان جزء بيستم كه با آن كتاب پايان يافت .
    سپاس و ستايش فراوان پروردگار بزرگ را كه به عنايت خويش ‍ توفيق ترجمه مباحث تاريخى و اجتماعى كتاب گران سنگ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را به اين بنده ناتوان و گنهكار خود ارزانى فرمود و در مدت سه سال و دو ماه و يازده روز كه آغاز آن دوشنبه بيست و پنجم مهرماه 1367 و پايان آن جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى است انجام يافت .
    شك نيست كه اين ترجمه به هيچ روى خالى از سهو و اشتباه و لغزشهاى فراوان نيست و آرزومندم راهنماييهاى اهل فضل راه گشاى اصلاح آن در چاپهاى بعدى باشد.
    همان سخنان پايانى ابن ابى الحديد كه خدايش قرين آرامش ‍ ابدى بدارد زبان حال اين بنده ناتوان هم هست ،
    كمترين بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى
    مشهد مقدس : جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى ، بيستم جمادى الثانيه 1412 قمرى ميلاد فرخنده زهراى اطهر سلام الله عليها و بيست و هفتم دسامبر 1991 ميلادى .

صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 5111213141516 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/