صفحه 8 از 16 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

  1. #71
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود (475)
    ابوعبدى بن عمر عبلى كه از طرفداران بنى اميه است درباره كشته شدگان قوم خود كنار رود ابى فطرس و جنگ زاب چنين سروده است :
    امامه (476) همينكه ديد از خوابگاه نرم سر بر تافته ام و بر بستر خويش ، در آن هنگام كه چشمان خواب آلوده خفته است ، آرام ندارد و كم مى خوابم گفت : پدر جان چه شده است ؟ گفتم : اندوه پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگين مباش ....(477)
    سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مى كند (478) كه عبدالله بن على در جنگ به جوانمردى نگريست كه در او نشانه شرف آشكار بود و در حالى كه تن به مرگ داده بود جنگ مى كرد، يا آنكه به تنهايى و خارج از صف نبرد مى كرد. عبداالله بن على او را ندا داد و گفت : اى جوانمرد، براى تو امان و زينهارى است اگر چه مروان بن محمد باشى . اگر مروان نباشم از او كمتر هم نيستم . گفت : و براى تو امان است هر كه باشى ! آن جوانمرد لحظه يى سكوت كرد و سر به زير افكند و سپس اين دو بيت را خواند :
    همانا زبونى همراه با خوارى و ناخوش داشتن مرگ را خوراكى دردانگيز مى بينم و اگر چاره جز يكى از آن دو نباشد چه بهتر كه راه مرگ را پسنديده بپيمايم .
    و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد و چون نگريستند معلوم شد پسر مسلمة بن عبدالملك است .
    نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است
    همچنين ابوالفرج اصفهانى ، از محمد بن خلف بن وكيع نقل مى كند (479) كه مى گفته است : سديف ، وابسته خاندان ابولهب ، در حيره پيش ابوالعباس ‍ سفاح آمد. سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر چهارپايه ها نشسته بودند و بنى اميه هم پايين تر بر تشكهايى كه براى ايشان گسترده بودند جاى داشتند. بنى اميه هم به روزگار حكومت خويش روى آنها مى نشستند و چنين بود كه خليفه امويان بر تخت مى نشست و بنى هاشم بر چهار پايه ها مى نشستند.
    در اين هنگام پرده دار وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردى حجازى و سيه پوست سوار بر اسبى گزينه ايستاده و بر چهره خود روبند زده است ، اجازه ورود مى خواهد و نام خود را نمى گويد و سوگند مى خورد تا اميرالمومنين را نبيند روى بند از چهره خويش بر نمى دارد ابوالعباس سفاح گفت : او وابسته ما سديف است (480) او را وارد كن . او وارد شد و چون ديد ابوالعباس نشسته و بنى اميه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و اين ابيات را خواند.
    پادشاهى ، با خردمندان بيمانند بنى عباس بنيانش پديدار شد، با آنان كه از ديرباز سران قوم و درياى خروشان و سالارها بودند. اى پيشواى پاكان از هر نكوهش و اى سالار همه سالارها! نو مهدى خاندان هاشم و جوانمرد ايشانى ، چه بسيار مردمى كه پس از مرد ديگر به تو اميد بسته اند....
    اينك كشتارگاه حسين عليه السلام وزيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد و آنرا كه در حران كشته شد و در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد به يادآورد. همانا كه من و ديگران را بسيار ناخوش آمده است ديدن بنى اميه و نزديك بودن آنان به تو، آن هم روى تشكها و چهارپايه ها...
    گويد : رنگ چهره ابوالعباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد يكى از پسران سليمان بن عبدالملك به ديگرى كه كنار او نشسته بود گفت : به خدا سوگند كه اين پرده ما را به كشتن داد. در اين هنگام ابوالعباس سفاح به آنان نگريست و گفت : اى زنازادگان ! نبايد هرگز ببينم كسانى از خاندان مرا كه شما كشتيد از ميان رفته باشند و شما زنده باشيد و در دنيا از خوشيها بهره مند گرديد. ناگاه گفت : فروگيريدشان ! و خراسانيان با كافر كوبهاى (481) خود به جان آنان افتادند و نابود شدند، جز عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز؟ او به داود بن على پناه برد و به او گفت : پدر من مانند پدران ايشان نبود و خود مى دانى كه نسبت به شما چه نيكى كرد، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وى را ببخشد و به سفاح گفت : تو خود مى دانى كه پدرش با ما چگونه رفتار كرد، سفاح او را به داود بخشيد و گفت : چهره خود را به من نشان ندهد در عين حال بايد جايى باشد كه از او در امان باشيم . سفاح به كارگزاران خود در همه جا نوشت كه بنى اميه را بكشند
    ***
    اما ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود (482) اين شعر را به گونه ديگرى نقل كرده و آن را به سديف نسبت نداده كه به شبل ، وابسته بنى هاشم ، نسبت داده است . او مى گويد : شبل بن عبدالله وابسته بنى هاشم نزد عبدالله بن على رفت و او هشتاد تن از بنى اميه را بر سفره خوراك نشانده بود و او اشعار زير را خواند :
    پادشاهى با خردمندان بى مانند بنى عباس پايه هايش استوار شد. آنان خون بنى هاشم را پس از كژى زمان و نااميدى طلب كردند و انتقام گرفتند، اينك هيچ لغزش افراد خاندان عبدشمس را مبخش و همه ريشه و اساس ‍ آن را قطع كن ... (483)
    عبدالله بن على فرمان داد همه آنان را با كوبيدن گرز و عمود كشتند و روى پيكر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراك خواست . در همان حال ناله هاى برخى از ايشان از زير فرش شنوده مى شد و همگان مردند. عبدالله به شبل گفت : اگر نه اين است كه شعر خود را با طلب مال آميخته اى تمام اموال آنان را به تو مى بخشم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنى هاشم قرار مى دادم .
    ابوالعباس مبرد مى گويد : سديف در اين جريان حضور نداشت و او را مقامى ديگر است و چنين بود كه او نزد ابوالعباس سفاح وارد شد و سليمان بن هشام بن عبدالملك هم پيش سفاح بود. سفاح دست خود را به سديف داد. تا ببوسد. سپس او را نزديك خود جاى داد. سديف روى به سفاح كرد و گفت :
    آنچه از مردان مى بينى فريبت مدهد، كه زير دنده ها دردى بى درمان نهفته است . تازيانه را كنار بگذار و شمشير در ايشان بنه تا بر پشت زمين هيچ اموى را نبينى
    سليمان به سديف گفت : اى شيخ ، مرا با تو چه كار كه مرا به كشتن دادى ؟ خدايت بكشد! سفاح برخاست به اندرون رفت و در همين هنگام دستار بر گردان سليمان افكندند و او را كشتند. سليمان بن يزيد بن عبدالملك بن مروان در بلقاء كشته شد و سرش را پيش عبدالله بن على بردند.
    اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس
    مولف كتاب مروج الذهب مى گويد : عبدالله بن على برادر خود صالح بن على را همراه عامر بن اسماعيل كه يكى از شيعيان خراسانى است در تعقيب مروان به مصر گسيل داشت . آنان در بوصير به مروان رسيدند، او و همه همراهان او را كه از خويشاوندان و ويژگانش بودند كشتند و به كنسيه يى كه زنان و دختران مروان در آن بودند حمله كردند. در اين حال خادمى را ديدند كه شمشير كشيده در دست دارد و مى خواهد در وارد شدن به كنيسه از آنان پيشى بگيرد، او را گرفتند و از قصدش پرسيدند. گفت :اميرالمومنين مروان به من فرمان داد اگر كشته شد همه دختران و زنان را پيش از آنكه شما به آنان دست يابيد بكشم . آنان خواستند او را بكشند گفت : مرا مكشيد كه اگر مرا بكشيد ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را از دست خواهيد داد. گفتند : چه ميراثى ؟ او آنان را از دهكده بيرون آورد و كنار تپه هاى ريگ و شن برد و گفت : اينجار را حفر كنيد و چون به برده و چوبدستى و پياله خضاب دست يافتند كه مروان براى آنكه به دست بنى هاشم نيفتد آنجا زير خاك پنهان كرده بود. عامر بن اسماعيل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پيش برادرش عبدالله گسيل داشت و عبدالله نيز براى ابوالعباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختيار خليفگان عباسى قرار گرفت .
    و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على آوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى عموى اميرالمؤ منين ، خداوند آنچه را كه دوست مى دارى كه محفوظ بماند برايت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و كامياب بدارد و نعمتهاى ويژه خود را بر تو ارزانى فرمايد و در اين جهان و آن جهان ترا مشمول عافيت بدارد! ما چون دختران خود و تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستيم ، بايد دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود كه ستم شما. گفت : اگر چنين باشد نبايد هيچ كس از شما را زنده باقى بداريم ، زيرا شما ابراهيم امام و زيد بن على و يحيى بن زيد و مسلم بن عقيل را كشتيد و از همه مهمتر اينكه بهترين مردم زمين يعنى حسين عليه السلام و برادران و پسران و افراد خاندانش را كشتيد و زنان ايشان را به اسيرى برديد، همان گونه كه زن و فرزند روميان را مى برند و آنانرا بر شتران برهنه به شام برديد. گفت : اى عموى اميرالمؤ منين ، با وجود اين بايد عفو شما ما را فرا گيرد. صالح گفت :
    در اين صورت بسيار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل در مى آورم . گفت : اى عموى اميرالمومنين اين چه هنگام براى عروسى است ! ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد.(484)
    ***
    عبدالرحمان بن حبيب بن مسلمه فهرى كارگزار مروان بر افريقا بود و چون اين حادثه پيش آمد عبدالله و عاص پسران وليد بن يزيد بن عبدالملك پيش او گريختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خويشتن ترسيد و چون گرايش مردم را به آن دو بديد هر دو را كشت .عبدالرحمان بن معاوية بن هشام بن عبدالملك هم مى خواست پيش او برود و به او پناهنده شود ولى همينكه از آنچه بر پسران وليد آمده بود آگاه شد از او ترسيد، راه ميان افريقا و اندلس را ميان بر كرد. بر كشتى سوار شد و از راه دريا خود را به اندلس ‍ رساند و اميران مروانى اندلس كه بعدها بر آن حكومت كردند از اعقاب اويند.
    حكومت و دولت امويان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد. يعنى به دست بنى حمود كه از اعقاب امام حسن عليه السلام و از فرزندزادگان ادريس بن حسن (485) بودند.
    ***
    هنگامى كه عامر بن اسماعيل مروان را در بصره كشت و بر لشكرگاه او چيره شد وارد كنسيه يى كه مروان در آن مى زيست و بر بستر او نشست از خوراكى كه براى مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان كه به كنيه خود يعنى ام مروان - معروف بود به او گفت : اى عامر! روزگار كه مروان را از زير تخت و سرير فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوارك او بخورى و حكومت او را در دست بگيرى و بر دارايى و اهل و حرم او حاكم باشى مى تواند اين وضع را تغيير دهد. چون اين موضوع را به ابوالعباس ‍ سفاح گزارش دادند كار عامر بن اسماعيل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنين نوشت : مگر اين مقدار ادب خداوندى در تو نبود كه ترا از اينكه در آن ساعت بر بستر مروان بنشينى و از خوراك او بخورى باز دارد؟ به خدا سوگند، همين است كه اميرالمومنين (يعنى خود سفاح ) كار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن كار و شهوت خوراك خوردن نمى كند و گرنه از خشم و سياست او آن قدر به تو مى رسيد كه ترا از امثال آن كار باز دارد و براى غير تو مايه عبرت و پند باشد. اينك جون نامه اميرالمؤ منين به تو رسيد با پرداخت صدقه يى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسيله خشم خداوند را خاموش ‍ كنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خويش را و فرمانبرى خود را به پيشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگير و از هر چيز كه خداوند به خشم و غضب مى آورد توبه كن و به همه ياران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگيرند
    و چون سر مروان را پيش ابوالعباس سفاح آوردند سجده يى طولانى كرد و سر از خاك برداشت و گفت : سپاس خداوندى را كه خون ما را بر عهده تو و خويشاوندانت باقى نگذاشت ، سپاس خداوند را كه ما را بر تو پيروز و چيره داشت .اينك ديگر اهميت نمى دهم كه مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگيرد كه من در قبال خون حسن عليه السلام هزار تن از بنى اميه را كشتم و پيكر هشام را سوزاندم و در قبال سوزاندن پيكر پسر عمويم زيد بن على و پس اين بيت را خواند :
    بر فرض كه خون مرا بياشامند، آشامنده آن سيراب نمى شود و خونهاى تمام ايشان هم مرا سيراب نمى كند.
    آن گاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده كرد و چون سربرداشت نشست و به اين ابيات تمثل جست :
    قوم ما از اينكه به ما انصاف دهند خوددارى كردند ولى شمشيرهاى برنده خون چكان كه در دستهاى ما بود انصاف داد. چون آن شمشيرها بر فرق سر مردان در مى آميخت آن را همچون تخم شتر مرغ كه بر خاك افشان شود رها مى كردم . (486)
    سپس گفت : مروان در قبال خون برادرم ابراهيم و ديگر بنى اميه را در قبال خون حسين و كسانى كه با او و پس از او از پسر عموهاى ما، ابوطالب ، كشته شده اند كشتيم .
    همچنين مسعودى در كتاب مروج الذهب از هيثم بن عدى نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن هانى طائى براى من نقل كرد و گفت : به روزگار خلافت ابوالعباس سفاح ، همراه عبدالله بن على براى شكافتن گوهاى بنى اميه حركت كرديم . چون به گور هشام بن عبدالملك رسيديم او را از گورش بيرون كشيديم ، بدنش سالم مانده بود و فقط نوك بينى او از ميان رفته بود. عبدلله بن على نخست بر پيكر هشام بن عبدالملك هشتاد تازيانه زد و سپس او را آتش زد. پيكر سليمان بن عبدالملك را از سرزمين دابق (487) بيرون كشيديم چيزى از او جز استخوانهاى دنده و ستون فقرات و سرش ‍ نيافتيم آنرا هم آتش زديم و نسبت به پيكرهاى ديگر افراد بنى اميه هم همينگونه رفتار كردم و گورهاى آنان همگى در قنسرين بود سپس به دمشق رفتيم و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم كه در آن هيچ چيز نيافتيم ، و گور عبدالملك را شكافتيم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را يافتيم . سپس گور يزيد بن معاويه را شكافتيم از او فقط يك استخوان پيدا كرديم و از زير گلو تا پاشنه پايش فقط يك خط سياه كه گويى با زغال و خاكستر در تمام لحدش ‍ كشيده بودند باقى بود. و گورهاى بنى اميه را در همه شهرها جستجو كرديم و شكافتيم و آنچه در آن يافتيم آتش زديم .
    مى گويم : اين خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابوجعفر يحيى بن ابوزيد علوى نقيب خواندم و گفتم : آتش زدن پيكر هشام در قبال آتش زدن پيكر زيد بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازيانه زدند؟ خدايش رحمت كناد! گفت : چنين مى پندارم كه عبدالله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است كه هشام به زيد دشنام داده و او را زنازاده گفته است و اين به هنگامى بوده است كه هشام به برادر زيد يعنى محمد باقر عليه السلام دشنام داده است . زيد هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله او را باقر نام گذارى فرموده و تو او را بقره مى نامى ؟ اختلاف تو با پيامبر بسيار است ، و همينگونه كه در اين جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت ، و اين استنباطى لطيف است .
    مروان هنگامى كه يقين به زوال پادشاهى خود كرد به دبير خويش ‍ عبدالحميد يحيى گفت : اينك من نيازمند آن شده ام كه و به دشمن بپيوندى و تظاهر به پيمان شكنى و مكر با من كنى زيرا شيفتگى آنان به بلاغت تو و نياز آنان به دبيرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مى كند تا ترا برگزينند و به خود نزديك سازند و تو بكوش تا در دوره زندگى ام سود بخش باشى در غير اين صورت مى توانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ كنى . عبدالحميد گفت : اين اشارتى كه كردى براى من در عين آنكه سودبخش ‍ است ولى زشت ترين كارهاست و من به چيزى جز پايدارى و صبر با تو نمى انديشم ، تا خداوند پيروزى نصيب تو فرمايد يا من در برابرت كشته شوم و سپس اين بيت را خواند :
    در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مكر سازم ! چه عذرى مى تواند در قبال مردم وجود داشته باشد؟
    عبدالحميد بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپيوست تا آنكه مروان كشته شد و سپس عبدالحميد را اعدام كردند.(488)
    ***
    اسماعيل بن عبدالله قسرى مى گويد : هنگامى كه مروان در هزيمت و گريز خود به حران رسيده بود مرا احضار كرد و به من گفت : اى ابوهاشم ! - پيش ‍ از آن مرا با كنيه مورد خطاب قرار نمى داد - مى بينى كار به كجا كشيده است و تو مرد مورد اعتمادى و نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد راى تو چيست ؟ گفتم : اى اميرالمومنين تو چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : تصميم دارم با وابستگان و پيروى خويش كوچ كنم و خود را به درب (489) برسانم و سپس آهنگ يكى از شهرهاى روم كنم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او براى خود امان بگيرم و اين كار را گروهى از پادشاهان ايران هم انجام داده اند و در اين كار بر پادشاهان ننگ و عارى نخواهد بود، تا آنكه ياران گريزان و كسانى كه در حال ترس هستند و آنان كه طمع خواهند بست ، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بيشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از كارم بگشايد و مرا بر دشمن پيروز فرمايد. من ديدم آنچه او تصميم گرفته است درست است ولى هنگامى كه به كارهاى او براى قبيله نزار و تعصب او بر كوبيدن قحطان انديشيدم نسبت به او غش ‍ ورزيدم و گفتم : اى اميرالمومنين ، تو را از اين راى در پناه خدا قرار مى دهم ، مبادا كه اهل شرك را در مورد دختران و حرم خود حكم قرار دهى كه ايشان رومى هستند و روميان را وفايى نيست و نمى دانيم روزگار چه پيش ‍ مى آورد. اگر براى تو حادثه يى در سرزمين مسيحيان نابود خواهند شد. بلكه از رودخانه فرات بگذر و لشكرهاى شما را يكى يكى فرا خوان كه تو با شمار و ساز و برگى ، وانگهى در هر لشكر ترا ياران پسنديده هستند، تا خود را به سرزمين مصر برسانى كه از لحاظ اموال و سپاهيان پياده و سواره آكنده ترين سرزمين خدا است ، در آن صورت شام پيش روى تو و افريقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببينى به شام برمى گردى و در غير آن صورت به افريقا مى روى . مروان گفت : راست گفتى و من از خداوند طلب خير مى كنم . مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنكه به خدا سوگند از تمام قبيله قيس فقط دو تن با او بودند : يكى ابن حديد سلمى - كه برادر شيرى مروان بن محمد بود - و ديگرى كوثر بن اسود غنوى و ديگر افراد قبيله نزار هم با همه تعصبى كه مروان در مورد ايشان داشت نسبت به او غدر و مكر ورزيدند و همين كه مروان از سرزمينهاى قنسرين و خناصره عبور كرد آنان به ساقه لشكر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شورش كرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تميمى بر او شوريد و چون از فلسطين عبور كرد مردم دمشق بر او شورش كردند و مروان دانست كه اسماعيل بن عبدالله در راى خود با او غش ورزيده و براى او خيرخواهى نكرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه كرده است كه نبايد با مردى از قبيله قحطان كه نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مى كرد و دانست راى درست همان راى نخست بوده كه خود را به ناجيه برساند سپس در يكى از شهرهاى روم فرود آيد. و با پادشاه روم مكاتبه كند. و قضاى خداوند انجام پذير است .
    ***
    و چون مروان در ناحيه زاب لشكرگاه ساخت از ميان سپاهيان خود از مردم شام و جاهاى ديگر صد هزار برگزيد كه بر صد هزار اسب ورزيده سوار بودند و بر ايشان نگريست و گفت : ساز و برگ و نيروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامى كه مدت سر آمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نيست . (490)
    ***
    در جنگ زاب همينكه عبدالله بن على با لشكر خود پديدار شد - همگن سيه جامه بودند - پيشاپيش آنان رايات بزرگ سياه بر دوش مردانى قرار داشت كه سوار بر شتران بزرگ بودند. به جاى نى ها چوب رايت را از تنه بلند درختان بيد و درختان خاردار ساخته بودند. مروان به كسانى ؟ نزديك او بودند گفت : مى بينيد چوبه نيزه هاى آنان به كلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مى بينيد كه علمها و رايات ايشان بالاى اين شتران همچون قطعه هاى ابر سياه است ؟ همانگونه ؟ او با تعجب به آنها مى نگريست قطعه بزرگى از چوبهاى سياه خاردار به حركت درآمد و در اول لشكر عبدالله بن على افتاد و سياهى آن به سياهى پرچمها پيوست و مروان همچون مى نگريست و متعجب بود و با شگفتى گفت : مى بينيد سياهى به سياهى پيوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سياه فشرده شد. سپس ‍ به مرديم كه كنارش ايستاده بود رو كرد و گفت : آيا سالارشان را به من معرفى مى كنى ؟ گفت : آرى سالارشان عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس
    بن عبدالمطلب است . گفت : اى واى بر تو! يعنى او از اعقاب عباس است ؟ گفت : آرى : به خدا سوگند، دوست داشتم كه اى كاش على بن ابيطالب عوض اين فرمانده ، فرماندهى لشكر را بر عهده داشت . گفت : اميرالمؤ منين ! آيا اين چنين مى گويى و حال آنكه شهرت شجاعت على تمام دنيا را آكنده است . گفت : واى بر تو! آرى كه على با شجاعت خود دين داشت و دين غير از پادشاهى است ، على و فرزندانش را بهره يى نيست . مروان سپس پرسيد : او كداميك از اعقاب عباس است كه در حضور تو با عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر مخاصمه كرد. مروان گفت : شكل صورت او را بگو شايد به خاطر آورم . گفت : او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است كه چهره اش استخوانى و موهاى ريش او كم پشت است . او همان مرد سخنورى است كه چون آن روز گفتارش را شنيدى ، گفتى : خداوند به هر كس بخواهد بيان ارزانى مى داد. مروان گفت : عجب ! اين همان شخص است ؟ گفت : آرى . مروان گفت : انالله و انااليه راجعون . و سپس به آن شخص گفت : آيا مى دانى چرا من حكومت را پس از خودم براى پسرم عبدالله قرار دادم و حال آنكه پسرم محمد از او بزرگتر است ؟ گفت : نه . مروان گفت : از اين جهت بود كه نياكان ما به ما خبر داده اند كه حكومت پس از من به مردى كه نامش عبدالله است مى رسد و من او را به حكومت پس از خود گماشتم .
    مروان پس از اين گفتگو كه با دوست خود انجام داد نهانى به عبدالله بن على پيام فرستاد كه : اى پسر عمو، اين حكومت به تو مى رسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حريم من محفوظ بدار. عبدالله به او پيام داد كه در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حريم تو حفظ حق بر عهده ماست .
    مى گويم : مروان چنين پنداشته بود كه خلافت پس از او به عبدالله بن على خواهد رسيد از اين جهت كه نامش عبدالله است ولى نمى دانست كه خلافت براى مرد ديگرى است كه نام او هم عبدالله است يعنى ابوالعباس ‍ سفاح .
    ***
    علاء بن رافع ، توه ذوالكلاع حميرى ، نديم سليمان بن هشام بن عبدالملك بود و هيچ گاه از او جدا نمى شد. هنگامى كه سيه جامگان در خراسان پيروز شده و نزديك عراق رسيده بودند و شايعه پراكنى ميان مردم شدت پيدا كرده بود و دشمنان آنچه مى خواستند در مورد بنى اميه و دوستان ايشان مى گفتند، علاء همچنان با سليمان بود.
    علاء مى گويد : در واپسين روزهاى خلافت يزيد ناقص ، سليمان مقابل كاخ پدرش به ميگسارى نشست ، حكم وادى (491) نيز پيش او بود و اين شعر عرجى (492) را براى او مى خواند :
    مجبوبه و باروبنه اش دوشينه و آغاز شب كوچ كردند. آرى اشك تو بايد همواره فرو ريزد، آزرم را نگهدار كه به هاى هاى گريستى . اگر هاى هاى گريستن براى گريه كننده سودى داشته باشد، خوشا آن كاروان و باروبنه ها و خوشا دلارامى كه آنجاست و خوشا مانندهاى او
    حكم بسيار نيك و خواند و سليمان با رطل نوشيد و ما هم او را همراهى كرديم ، سرانجام دستهاى خود را زير نهاديم و خفتيم و من به خود نيامدم تا آنكه سليمان مرا تكان داد. شتابان برخاستم و گفتم : امير را چه مى شود؟ گفت : آرام و بر جاى باش . خواب ديدم گويى در مسجد دمشقم ، مردى كه در دست خود خنجرى (493) و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مى ديدم ظاهر شد و با صداى بلند اين شعر را مى خواند :
    اى بنى اميه ! پراكندگى و از ميان رفتن پادشاهى شما نزديك شده است و ديگر باز نمى گردد...
    گفتم : امير را در پناه خدا قرار مى دهم . اين از وسوسه هاى شيطانى و خوابهاى پريشان است و از چيزهايى است كه فكر و انديشه به سبب شنيدن اين شايعات فراهم مى آورد. گفت : كار همان گونه است كه به تو گفتم . ساعتى خاموش ماند و گفت : اى حميرى ، چه چيزهاى دورى را كه زمان بزودى مى آورد
    علاء مى گويد : به خدا سوگند، از آن پس ديگر بر باده گسارى نتوانستم بنشينيم . (494)
    ***
    اندكى پس از زوال پادشاهى بنى اميه از يكى از پيرمردان ايشان پرسيده شد، سبب زوال پادشاهى شما چه بود!؟ گفت : كارگزاران ما بر رعيت ستم كردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهاى سنگين بار شد، از سرزمينهاى ما كوچ كردن و زمينهاى آباد ما تباه و خزانه اى ما تهى گرديد. بر وزيران خود اعتماد كرديم ، آسايش خود را بر مصالح ما ترجيح دادند و بدون اطلاع (495) و علم ما هر كارى ؟ خواستند انجام دادند. پرداخت مقررى لشكريان ما به تاخير افتاد، و فرمانبردارى آنان از ما زايل شد، دشمنان ما آنان را فرا خواندند و ايشان آنان را يارى دادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب كمى ياران خود از آنان ناتوان مانديم ، و پوشيده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترين سبب پادشاهى ما بود.
    ***
    سعيد بن عمر بن هبيرة مخزومى يكى از وزيران و نديمان و افسانه سرايان مروان بود. چون كار ابوالعباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پيوست او از طريق ام هانى ، دختر ابوطالب ، با آنان خويشاوند بود. ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد. سعيد از ويژگان و نزديكان سفاح شد. روزى ابوالعباس سفاح در حيره (496) دستور داد سر بريده مروان را بياورند. چون آوردند به حاضران گفت : كداميك از شما اين را مى شناسيد؟ سعيد گفت : من او را مى شناسم ، اين سر ابوعبدالملك مروان بن محمد بن مروان خليفه ديروز ماست ، خداى متعال رحمتش كناد! سعيد مى گويد : شيعيان از هر سو به من مى نگريستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت : تولدش در چه سالى بوده است ؟ گفتم : به سال هفتاد و ششم متولد شده است . ابوالعباس سفاح در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرد برخاست و بر من خشمگين بود. مردم هم پراكنده شدند و در آن باره سخن گفتند : گفتم : آرى به خدا سوگندت لغزشى بود كه آن قوم هرگز نمى بخشيد و فراموش نخواهند كرد. به خانه خويش آمدم و آن روز تا شب وصيت كردم و سفارشهاى خود را مى گفتم . چون شب فرا رسيد غسل كردم و آماده نماز شد. ابوالعباس سفاح معمولا چون تصميم به احضار كسى و انجام سياست مى گرفت شبانه احضار مى كرد. آن شب را تا صبح بيدار ماند. بامداد سوار شتر خود شدم و انديشيدم پيش چه كسى درباره كار خويش ‍ بروم ، هيچكس را شايسته تر از سليمان بن مجالد، وابسته بنى زهرة ، نديدم كه در نظر ابوالعباس سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شيعيان بنى عباس بود. پيش او رفتم و گفتم : آيا ديشب اميرالمؤ منين از من نام نبرد؟ گفت : چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نيكى كنيم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سليمان از اين خبرى كه داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خير كردم و برگشتم و هيچ گاه از ابوالعباس سفاح با وجود اين موضوع جز خير و نيكى نديدم .
    موضوع اين مجلس را به عبدالله بن على و ابوجعفر منصور خبر داده بودند.

  2. #72
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من انگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود : نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد . ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگارى گذشت و ابوجعفر سفاح به من گفت : اى پسر هيبره بر جاى باش ! من نشستم ، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت و در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود - و به خدا سوگند از آن بهتر نديده بودم - به من گفت : اى پسر هبيره ! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود. گفتم : باشد. گفت : مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم ، و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش ‍ و تدبيرى كه انجام داد كشت . اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم ، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم ؟ گفتم : خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد! من براى و حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى . گفت : بگو : گفتم : در سال خليج من همراه مسلمة بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم . ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت . خواندم و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آؤ رد. مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست . گفتم : خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است ، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد .گفت : اى واى بر تو! من بر برادرانم نمى گريم . ابوالعباس سفاح گفت : كافى است كه دانستم و فهميد. سپس گفت : آى پسر هبيره ! برگشتم . گفت : ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى . سعيد گفت : به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش .
    ***
    در پايان روزگار بنى اميه ، عبدالله بن على با عبدلله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود. داود به عبدالله گفت : چرا به دو پسرت فرمان نمى دهى عبدالله بن حسن گفت : هنوز زمان آن دو فرا نرسيده است . عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت : چنين مى بينم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود! عبدالله بن حسن گفت : آرى همين گونه است . عبدالله بن على گفت : هيهات ! و سپس ‍ به اين بيت تمثل جست :
    بزودى كار اين جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جزم است او تو كفايت خواهد كرد.
    به خدا سوگند، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت . (497)
    ***
    ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند، آورده است . او مى گويد : زبير بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه ، كه آنان را بر جاى امان داده بود نشسته بود قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت : اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت : هيهات ! به خدا سوگند، هيچ كس درباره شما آن چنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است .
    هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد..
    سفاح به او گفت : فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست ، فروگيريدشان ! آنان را فرو گرفتند و كشتند.
    ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آن زير آنان زير آن فرش جان كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت : هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم . آن گاه گفت : پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند. گويد : خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند و در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند. آن گاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند.(498)
    ***
    ابوالفرج مى گويد : عمر بن شبه مى گويد : محمد بن معن غفارى ، از معبد انبارى ، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى عليه السلام همراهشش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود. ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او هاشمى ها نشستند و امويان هم زير دست ايشان نشستند، در اين هنگام ابن هرمه (499) آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود :
    خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه ، نيامرزد و اين چه بد انجم و مجلس است ، بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همان گونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد...
    گويد : داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسة بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت : زهر خند داود را به ابن عنبسة ديدى ؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من ، يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ، برگرداند. گويد : آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنسبة كشته شده بود.
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن معن ، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش ‍ محمد و قاسم ، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان ، را نكشد.
    محمد مى گويد : بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت . داود خوش نمى داشت خراسانيان مرا ببينند، و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت . روزى داود مرا نزدى خود فرا خواند و
    و.ن نزديك او رفتم گفت : چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است ! انى موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم . گفت : اى پسر مادرم ، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو. من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم .
    مى گويم : اين كار از كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد.
    همچنين ابوالفرج اصفهانى در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند براى او قصيده يى خواند و چنين گفت :
    اى پسر عموى پيامبر، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر
    مى بينيم .
    و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه :
    شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى را هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است .
    و اين قصيده طولانى است . ابوالعباس سفاح به او گفت : اى سديف ! انسان از شتاب آفريده شده است (500) و سپس به اين بيت تمثل جست :
    پدران و نياكان درگذشته ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است ، هرگز كهنه نمى شود.
    و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند.
    ***
    همچنين ابوالفرج ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى ، از پدرش از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند : آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند. يكى از دو راوى ياد شده مى گويد : گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود. سليمان بن على فرمان داد. آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند
    ***
    ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : فرستاده عمرو بن معاوية بن عتبة بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت : عمرو به تو پيغام داده و مى گويد : اين دولت (بنى عباس ) به هنگامى فرا رسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است . در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شو. تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم ؛ اگر ممكن است پيش بيا. من پيش او رفتم . ديدم طليسان سپيده بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم : سبحان الله ! كه جوانى چه مى كند. آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى ! گفت : نه به خدا سوگند، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است . من طليسان خويش را به او دادم و طليسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش را هم تا زانوهايش تا كردم . او پيش ‍ سليمان بن على رفت و شادان بيرون آمد. گفتم : براى من ، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به به سوى تو راه نموده است . اينكه يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده . تو كيستى ، بگو تا بشناسمت .
    نسب خود را براى او گفتم . گفت : خوش آمدى ، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من كرد و گفت : اى برادرزاده ، نياز تو چيست ؟ گفتم : زنانى كه همراه ما هستند، و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى ، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند. به خدا سوگند، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرو مى ريخت به من پاسخ داد و گفت : اى برادرزاده ، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد! به خدا سوگند، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم .(501) اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مى نويسم همان گونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد.
    گويد : چون سخن او تمام شد من طليسان او را به او داد. گفت : آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما بر نمى گردد.
    ***
    همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد آورد :
    چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از ديرباز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند. زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونا! آن را پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست ؟ آنان احمد را كشتند. خداى آمرزنده گناهان ، هيچ گناه مروان را نبخشايد!
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت : محمد بن يزيد، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اش عار زير را كه در تحريض آنان بر كشتن بنى اميه سروده است براى من خواند :
    برحذر باشيد مبادا در قبال عذر خواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست . اگر ايشان ايمنى يابند، دشمنى خويش را آشكار مى سازدن ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند. آنان در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده اند!....
    ***
    ابوالفرج مى گويد : ابن معتز در داستان سديف همان چيزى را كه ما پيش از اين نقل كرديم نقل كرده و افزوده است كه چون سديف اين اش عار را خواند، ابوالغمر سليمان هشام به سديف گفت : اى كسى كه فلان مادرش را بايد گاز بگيرد، در قبال ما؟ برگزيدگان مردم هستيم چنين مى گويى ؟ سليمان بن هشام از ديرباز دوست سفاح بود و نيازهاى او را به روزگار بنى اميه بر مى آورد و به او نيكى مى كرد. سفاح اعتنايى به او نكرد و به خراسانيان بانگ زد : ايشان را فرو گيريد! و آنان همه حاضران جز سليمان را كشتند. سفاح روى به سليمان كرد و گفت : اى ابوالغمر، براى تو در زندگى پس از ايشان خيرى نمى بينم ، گفت : به خدا سوگند همين است . سفاح گفت : او را هم بكشيد. او را كه كنار سفاح بود كشتند اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بر دار كشيدند و چندان بر دار ماندند كه بوى گندشان همنشينان سفاح را آزار مى داد و در اين باره با او سخن گفتند. گفت : به خدا سوگند، از شدت خشم و كينه يى كه برايشان دارم بوى گند ايشان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوى مشگ و عنبر است .
    ***
    ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوسعيد - وابسته فائد - از وابستگان عثمان بن عفان و بنى اميه بود .نام ابوسعيد، ابراهيم است او از جمله شاعران بنى اميه است كه ايشان را مرثيه گفته است و از جمله كسانى است كه بر زوال دولت و روزگار ايشان گريسته است . از جمله اش عار او پس از زوال دولت امويان اين ابيات است :
    گريستم و گريه چيزى را برنمى گرداند، و براى كشته شدگان ناحيه كداء اندك گريسته اند. آنان با هم كشته شدند و پشت به جان كردند همان گونه كه به هنگام آسايش همگى با هم بودند...
    ديگر از اشعار او در مورد ايشان اين شعر است :
    روزگار در مورد مردان من چنان تاثير كرد كه آنان از جمع بودن پراكنده و اندك شدند و استخوانم از اندوه درهم شكسته بود. هرگاه آنان را به ياد مى آورم چشم از گريستن باز نمى ماند، و براى من شايسته و سزاوار است كه چشمم اشك ببارد
    و نيز از شعر او درباره ايشان گفته است كه :
    گويى هيچ مردى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند ميان ايشان اشخاص منصف كه ستمگر نبودند وجود دارند....
    ***
    همچنين ابوالفرج مى گويد : مامون در دمشق به شكار سوار شد تا كنار كوه برف و يخ برود. ميان راه كنار آبگير بزرگى ايستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود كه بهتر از آن ديده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگريستن به آثار بنى اميه كرد و از آن در شگفت ماند و آنان را ياد آورد و خوراك خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به علويه (502) دستور داد تا برايش آواز بخواند، علويه كه از وابستگان بنى اميه بود اين بيت را خواند :
    آنان قومى بودند كه پس از توانگرى و قدرت نيست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگريد از اندوه ميرم .
    مامون خشمگين شد و گفت : اى پسر روسپى ، آيا براى تو وقت ديگرى كه بر قوم خود گريه كنى جز اين وقت نبود! گفت : چرا بر ايشان نگريم و حال آنكه وابسته شما زرياب كه به روزگار ايشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مى شد و من كه وابسته ايشان و همراه شمايم از گرسنگى مى ميرم ، مامون برخاست و سوار شد و مردم پراكنده شدند و او بيست روز بر علويه خشمگين بود. سرانجام درباره او با مامون گفتگو كردند از او راضى شد و به او بيست هزار درم بخشيد.
    هنگامى كه عبدالله بن على گردنهاى بنى اميه را زد يكى از اصحابش به او گفت : به خدا سوگند اين سخت ترين بلاست . هرگز، اين كار با كار تيغ حجام يكسان و برابر است (503) همانا بلاى سخت و حد نهايت آن ، فقر خوار كننده پس از ثروت بسيار است .
    ***
    سليمان بن على پس از اينكه بنى اميه را در بصره كشت خطبه خواند و چنين گفت :
    به تحقيق در زبور پس از ذكر نوشتيم كه همانا زمين را بندگان شايسته من ارث مى برند (504) آرى حكم استوار و گفتارى قطعى است . سپاس ‍ خداوندى را كه سخن بنده خويش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد (505) كسانى كه كعبه را وسيله رسيدن به اهداف و دين را بازيچه و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث و قرآن را پاره پاره (506) قرار دادند و آنچه كه به آن ريشخند مى زدند ايشان را فرو گرفت و چه بسيار چاههاى معطل و كاخ ‌هاى بر افراشته كه از آن باقى مانده است مى بينى ، آرى اين به چيزى است كه پيش فرستاد دستهاى ايشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنت را كنار افكندند و طلب فتح كردند و هر ستمگر سركش نوميد شد (507) آن گاه خداوند فرو گرفتشان آيا مى يابى از ايشان هيچ كس را يا مى شنوى از ايشان آوازى را (508)
    ***
    وليد بن عبدالملك ، على بن عبدالله بن عباس را تازيانه زد و در حالى كه او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود ميان شهر و مردم گرداندند و جارچى پيش روى او جار مى زد اين على بن عبدالله دروغگوست . در آن حال كسى به او گفت : اى ابومحمد، به چه سبب آنان تو را به كذب و دروغ نسبت مى دهند؟ گفت : اين سخن من كه مى گويم اين حكومت بزودى به فرزندان من خواهى رسيد به اطلاع آنان رسيده است و به خدا سوگند، اين حكومت ميان خود بنى اميه خواهد بود تا هنگامى كه بردگان كوچك چشم پهن چهره آنان كه گويى چهره هايشان چون سپرهاى پر چين تركان مغول است حكومت كنند.
    ***
    روايت شده است كه على بن عبدالله در حالى كه دو نوه او، يعنى سفاح و منصور كه به خلافت رسيدند، همراهش بودند پيش هشام رفت ، و در امورى كه مى خواست با او گفتگو كرد و برخاست و چون پشت كرد هشام گفت : اين پيرمرد خرف شده است و ياوه مى گويد و اظهار مى دارد كه اين حكومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
    ابوالعباس مبرد اين سخن را در كتاب الكامل روايت كرده و مى گويد : طبق روايت محمد بن شجاع بلخى ، على بن عبدالله بن عباس پيش سليمان بن عبدالملك رفت و دو نوه او، ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور كه بعد خليفه شدند، همراهش بودند. سليمان براى او روى تخت خويش جا باز كرد و نسبت به او نيكى و از نياز او سوال كرد. او گفت : سى هزار درهم وام دارم ، سليمان دستور پرداخت آن را داد. على بن عبدالله گفت : نسبت به اين دو نوه من سفارش به نيكى كن و او چنان كرد. على از او سپاسگزارى كرد و گفت : پيوند خويشاوندى ترا پاداش دهاد! چون على پشت كرد سليمان به ياران خود گفت : اين پير مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مى گويد : اين پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
    ابوالعباس مبرد مى گويد : در اين روايت غلط و تباهى است زيرا خليفه در آن هنگام سليمان نبوده است و ظاهرا بايد بر هشام وارد شده باشد زيرا پسر على ، يعنى محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، در صدد اين بود كه با يكى از زنان خاندان حارث بن كعب ازدواج كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى داد، و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، او پيش وى آمد و گفت : قصد دارم با دختر دايى خود كه از خاندان حارث بن كعب است ازدواج كنم آيا اجازه مى دهى ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : خدايت رحمت كناد! با هر كس كه مى خواهى ازدواج كن . او با دختر دايى خود ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد. عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به حكومت رسيده است و براى امثال ابوالعباس سفاح تا هنگامى كه نوجوان برومندى نشده است امكان باريابى به حضور خليفه فراهم نبود و اين امر انجام نيافت مگر به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك (509)
    ابولعباس مبرد مى گويد :(510) روايت شده است كه چون براى عبدالله بن عباس فرزندى متولد شد اميرالمومنين عليه السلام او را در نماز ظهر نديد. فرمود : ابن عباس را چه پيش آمده است كه در نماز حاضر نشده است ؟ گفت : اى اميرالمومنين براى او پسرى متولد شده است . فرمود : پيش او برويم و چون پيش او آمد فرمود : سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در اين فرزند فرخندگى و بركت داده شد. او را چه نام گذاشته اى ؟ گفت : اى اميرالمومنين آيا براى من جايز و رواست كه او را پيش از تو نام بگذارم ؟ فرمود : او را پيش من بياور و چون او را گرفت و كام كودك را برداشت و برايش دعا كرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود : اين پدر پادشاهان را بگير، او را على نام نهاديم و كنيه اش را ابوالحسن قرار داد. مبرد مى گويد : هنگامى كه معاويه به حكومت رسيد به عبدالله بن عباس گفت : اجازه نمى دهم كه بر پسرست اين نام و كنيه جمع باشد. من او را كنيه ابومحمد دادم و همين كنيه بر او اطلاق مى شد.
    مى گويم : از ابوجعفر يحيى بن محمد بن ابى زيد نقيب - كه خدايش ‍ رحمت كناد - پرسيدم : بنى اميه چگونه مى دانستند كه حكومت از آنان بزودى منتقل مى شود و بنى هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستين كس ‍ از بنى هاشم كه عهده دار حكومت مى شود نامش عبدالله خواهد بود، و از كجا مى دانستند نخستين كس كه از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همين سبب آنانرا از ازدواج با ايشان منع مى كردند و بنى هاشم از كجا مى دانستند كه حكومت به آنان خواهد رسيد، آن هم پس از اينكه بردگان بنى اميه حكومت كنند و چگونه درست مى دانستند چه كسى به حكومت خواهد رسيد آن هم بدينگونه كه در اين خبر آمده است ؟
    نقيب ابوجعفر گفت : همه اين امور نخست از ناحيه محمد بن حنيفه و سپس از ناحيه پسرش عبدالله كه كنيه اش ابوهاشم است ناشى شده است .
    گفتم : مگر محمد بن حنفيه از ناحيه اميرالمؤ منين عليه السلام علوم مخصوصى را فرا گرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين برترى داشته باشيد؛ گفت : هرگز! ولى آن دو موضوع را پوشيده مى داشتند و محمد بن حنفيه اظهار مى داشت . سپس نقيب گفت : براى ما از نياكان ما و محدثان ديگر روايت صحيح رسيده است كه چون على عليه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفيه پيش دو برادر خود، امام حسن و امام حسين عليه السلام آمد و گفت : ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند : مى دانى كه پدرت هيچ گونه سيم و زرى از خود بجا نگذارده است . آرى اين را به خوبى مى دانم و ميراث مال مطالبه نمى كنم بلكه ميراث علم مطالبه مى كنم .
    ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - گفت : ابان بن عثمان از قول كسانى كه براى او روايت كرده بودند از قول جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه آن دو صحيفه يى به برادر خود ارزانى داشتند كه اگر او را بر بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد. در آن صحيفه موضوع دولت بين عباس ذكر شده بود
    ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : ابوالحسن على بن محمد نوفلى ، از عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را فرو گرفت و ما خواستيم از چنگ مروان بگريزيم نسخه يى از آن صحفيه را كه ابوهاشم پسر محمد بن حنيفه (511)به محمد بن على بن عبدالله بن عباس داده بود و نيكان ما آنرا صحيفه دولت نام نهاده بودند در صندوقچه كوچك مسى قرار داديم و آنرا زير چند درخت زيتون كه در شرات (512) قرار داشت و آنجا درخت زيتونى غير آنها نبود، دفن كرديم . چون پادشاهى به ما رسيد و بر كار چيره شديم فرستاديم آنجا را كندند و جستجو كردند و چيزى پيدا نشد دستور داديم ى جريب را چندان حفر كردند كه به آب رسيدند باز هم چيزى پيدا نكرديم .
    ابوجعفر گفت : محمد بن حنفيه موضوع را براى عبدالله بن عباس توضيح داد و آن را به تفصيل بيان كرد و حال آنكه اميرالمومنين عليه السلام موضوع را براى عبدالله بن عباس به تفصيل بيان نفرمود بلكه به صورت مجمل نظير آنچه رد همين خبر آمده است كه اين پدر پادشاهان را بگير و جملات كوتاهى كه تعريضى داشت اظهار فرمود، ولى آن كسى كه پرده برداشت و موضوع را آشكار ساخت محمد بن حنفيه بود.
    آنچه در اين مورد به اطلاع بنى اميه هم رسيده است همين گونه و از طريق محمد بن حنفيه است كه آنان را بر رازى كه مى دانست آگاه كرد ولى براى آنان بدانگونه كه براى بنى عباس به طور كاملتر گفته بود نگفت :
    ابوجعفر نقيب گفت : اما ابوهاشم موضوع را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس گفت و او را بر آن آگاه كرد و براى او توضيح داد. چون هنگام بازگشت از پيش وليد بن عبدالملك از شرات عبور كرد همانجا بيمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسيد نامه ها و كتابهاى خويش را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس سپرد و او را وصى خويش قرار داد و به شيعيان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.
    ابوجعفر نقيب مى گويد : به هنگام مرگ ابوهاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند كه همين محمد بن على بن عبدالله بن عباس و معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بودند . چون ابوهاشم درگذشت محمد بن على (513) و معاوية بن عبدالله بن جعفر از خانه ابوهاشم بيرون آمدند و هر كدام مدعى بودند؟ وصى ابوهاشم هستند ولى عبدالله بن حارث در اين مورد سخنى نگفت .
    ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - مى گفت : در اين باره محمد بن على بن عبدالله بن عباس راست مى گفت كه ابوهاشم به او وصيت كرده بود و آن صحيفه دولت را به او سپرده بود. معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندكى در مورد خود ديده بود مدعى وصيت شد و چون معاوية بن عبدالله درگذشت پسرش عبدالله مدعى شد كه وصى پدر است و او هم وصى ابوهاشم بوده است و آشكارا بر بنى اميه عيب مى گرفت . او را پيروانى بود كه نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى كه كشته شد.
    (514) يكى از زنان بنى اميه بر سليمان بن على وارد شد و اين به هنگامى بود كه او در بصره بنى اميه را مى كشت . آن زن گفت : اى امير، اگر در دادگرى زياده روى شد موجب افسردگى مى شود و از زياده روى در آن به ستوه مى آيند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پيوند خويشاوندى ملول نمى شوى و به ستوه نمى آيى ؟ او نخست سكوت كرد و سپس براى آن زن اين بيت را خواند :
    شما كشتن ما را سنت و مرسوم كرديد و آن را زشت نشمرديد. اينك شما بچشيد همان گونه كه ما به روزگار گذشته چشيديم .
    سپس خطاب به آن زن گفت : اى كنيزك خدا، بايد نخستين كس كه به سنتى راضى مى شود كسى باشد كه آن را معمول داشته است . (515)
    آيا شما با على جنگ نكرديد و او را از حق خودش باز نداشتيد؟ آيا شما حسن را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ آيا شما حسين را نكشتيد و سرش را(در آفاق ) نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بردار نكشيديد؟ آيا يحيى را نكشتيد و او را مثله نكرديد؟ آيا على را بر منابر خود لعن و نفرين نكرديد؟ آيا شما جد ما، على بن عبدالله بن عباس ، را تازيانه نزديد؟ آيا شما ابراهيم امام را در جوال آهك ، آن هم در زندان خودتان خفه نكرديد! سليمان بن على سپس به آن زن گفت : اينك بگو چه نيازى دارى ؟ گفت : كارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سليمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند
    ***
    هنگامى كه مروان به زاب رفت ، گرد قرارگاه خويش خندقى حفر كرد. ابوعون عبدالله بن يزيد ازدى كه قحطبة بن شبيب او را گسيل داشته بود و ابوسلمه خلال هم براى او نيروهاى امدادى بسيارى گسيل داشت بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابوالعباس سفاح هم در آن هنگام در كوفه بود به وابستگان و خويشاوندان خود گفت : چه كسى به جنگ مروان مى رود كه از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بكشد ولايت عهد براى او خواهد بود؟ عبدالله عموى سفاح گفت : من اين كار را مى كنم . سفاح گفت : در پناه بركت خدا حركت كن . عبدالله حركت كرد و چون پيش ‍ ابوعون رسيد، ابوعون به احترام او از سرا پرده هاى خويش كنار رفت و آنها را براى او خالى كرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت . سپس عبدالله از محل مناسبى از رودخانه زاب كه تنگ باشد پرسيد. و آنها او را راهنمايى كردند. و به فرمان عبدالله يكى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور كرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ كرد و سپس دو لشكر از جنگ باز ايستادند و آن سردار با ياران خود از همان تنگه برگشت و به لشگرگاه عبدالله بن على پيوست . مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشكر خويش از آنجا عبور كرد و مقابل عبدالله بن على ايستاد. پسرش عبدالله فرماندهى مقدمه لشكر مروان را بر عهده داشت بر ميمنه لشكر او وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان و بر ميسره عبدالعزيز پسر عموى عبدالعزيز فرماندهى داشتند. عبدالله بن على هم سپه خود را آرايش جنگى داد و دو سپاه روياروى شدند.

  3. #73
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مروان بن عبدالعزيز بن عمر گفت . بنگر و مواظب باش كه اگر پيش از ظهر و زوال خورشيد امروز آنان با ما جنگ نكنند اين ما هستيم كه حكومت را تا ظهور عيسى بن مريم در دست خواهيم داشت و ان را به او تسليم مى كنيم و اگر پيش از ظهر با ما جنگ كنند بايد انالله و انا اليه راجعون گفت . آن گاه به عبدالله بن على پيام فرستاد و از او تقاضايى كرد پيش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبدالله گفت : پسر زربى دروغ مى گويد. او مى خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه ، به خدا سوگند كه به خواست خداوند متعال پيش از آنكه آفتاب به زوال برسد او را زير سم اسبان مى كوبم . سپس ياران خود را براى جنگ حركت داد. مروان ميان مردم شام بانگ برداشت كه شما با آنان جنگ مكنيد. ولى وليد بن معاوية گوش نكرد و بر ميسره عبدالله بن على حمله آورد، مروان خشمگين شد و او را دشنم داد باز هم گوش نكرد آتش جنگ شعله كشيد. عبدالله بن على به تيراندازان فرمان داد پياده شوند و به همگان دستور داد روى زمين قرار گيرند. همگان پياده شدند تيراندازان شروع به تيراندازى كردند و نيزه داران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبيله قضاعة گفت : پياده شويد. گفتند : بايد نخست قبيله كنده پياده شوند. به كنده گفت : پياده شويد. گفتند : نخست سكاسك پياده شوند. به بنى سليم گفت : پياده شويد گفتند : قبيله عامر پياده شوند. سرانجام به قبيله تميم گفت : پياده شويد و حمله كنيد. گفتند : بايد نخست بنى اسد حمله كنند و چون به قبيله هوازن گفت : حمله كنيد، گفتند : بايد نخست غطفان حمله كنند. به سالار شرطه خويش گفت : اى واى بر تو! تو حمله كن . گفت : من به تنهايى خود را هدف ايشان قرار نمى دهم . گفت : به خدا سوگند، درمانده ات مى كنم . گفت : دوست مى داشتم اميرالمومنين مى توانست چنين كارى انجام دهد. بدينگونه لشكر مروان شكست خورد و روى به گريز نهاد. مروان هم همراه آنان گريخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بيشتر از كشته شدگان زير شمشير بودند. عبدالله بن على بر لشكرگاه مروان و هر چه در آن بود دست يافت و براى ابوالعباس سفاح موضوع را نوشت .
    ***
    مروان مردى صاحبنظر و خردمند و دور انديش بود ولى همين كه سيه جامگان ظهور كردند هر تدبيرى مى انديشيد در آن سستى و خلل مى يافت .
    روز جنگ زاب ايستاد و فرمان داد اموال را بيرون آوردند و به مردم گفت : پايدارى و جنگ كنيد كه اين اموال از شماست . گروهى از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جاى جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش ‍ عبدالله گفت : با ياران خود ميان مردم حركت كن و هر كه را در صدد تصرف اموال است از آن كار بازدار. عبدالله همراه ياران خود پرچم خويش را كژ كرد و پى اين كار رفت ولى مردم بانگ برداشتند : گريز! گريز! همگان گريختند و ياران عبدالله بن على بر آنان چيره شدند.
    ***
    چون مروان در بوصير كشته شد. حسن بن قحطبه گفت : يكى از دختران مروان را پيش من آوريد. دخترى را كه پيش او آوردند كه از بيم مى لرزيد. حسن گفت : بر تو باكى نخواهد بود. گفت : چه بيم و باكى بزرگتر از اين كه مرا سر برهنه پيش خود حاضر كرده اى و حال آنكه من پيش از تو هرگز مرد نامحرمى نديده ام . حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فرياد برآورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد : اين كار را براى چه كردى ؟ گفت : همان كارى را كه نسبت به زيد بن على انجام دادند انجام داد. آنها پس از اينكه او را كشتند سرش را در دامن زينت دختر على بن الحسين عليه السلام قرار دادند.
    همسر مروان بن محمد پس از اينكه پيرزنى سالخورده شده بود به روزگار حكومت مهدى عباسى نزد خيزران (516) آمد. زينب دختر سليمان بن على هم نزد او بود. زينب به همسر مروان گفت : سپاس خداوندى را كه نعمت شما را زايل فرمود و تو را مايه عبرت قرار داد. اى دشمن خدا، به ياد مى آورى كه زنان ما پيش تو آمدند تا با سالار خود درباره ابراهيم بن محمد سخن بگويى چه رفتارى با آنان كردى و چگونه آنان را از پيش خود راندى ؟ او خنديد و گفت : اى دختر عمو! پس از آن چه چيزى از كار خداوند را نسبت به من پسنديده اى كه مى خواهى از آن كار تقليد كنى ؟ و سپس پشت كرد و بيرون رفت .
    ***
    با ابوالعباس سفاح روز جمعه سيزدهم ماه ربيع الاول سال يكصد و سى و دو با خلافت بيعت شد. او در كوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنين اظهار داشت : سپاس خداوندى را كه آيين اسلام را براى خويشتن برگزيد و آن را گرامى و شريف و بزرگ داشت و آن را براى ما اختيار و به وسيله آن ما را تاييد كد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و برپا دارندگان و مدافعان و ياوران آن و دفاع كنندگان از آن قرار داد و ما را به پيوند خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله ويژه گرداند، نيز ما را از درخت وجود او رويانيد و از چشمه او مشتق ساخت و بدينسان كتابى فرود آورد كه تلاوت مى شود، و فرمود : بگو از شما بر اين تبليغ مزدى جز دوستى نسبت به نزديكانم نمى خواهم
    (517) و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرمود يارانش قيام كردند و كارشان مشورت ميان خودشان است (518) آنان دادگرى كردند و با شكمهاى گرسنه و خالى از اين جهان بيرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حكومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خويشتن را ويژه حكومت قرار دادند و بر آنان كه شايسته حكومت بودند ستم كردند. خداوندشان مدتى مهلت داد و چون خداوند را خشمگين ساختند با دست ما از ايشان انتقام گرفت و حق ما را به ما برگرداند و من خونريز بيباك و خونخواه نابود كننده ام .(519)
    سفاح تب داشت و تبش شدت يافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روى منبر نشست . عمويش داود بن على كه آنجا بود برخاست و چنين گفت :
    اى مردم عراق ! به خدا سوگند، ما به اين منظور خروج نكرديم كه براى خويشتن رودخانه حفر كنيم يا سيم و زرى بيندوزيم . همانا غيرت و حميت كه حق خود را از ستمگران باز ستانيم ما را به قيام واداشت . هر آنچه كه بر سر شما مى رفت به اطلاع ما مى رسيد و ما را در بسترهايمان سخت مى گداخت و اندوهگين مى ساخت . اينك براى شما عهد و پيمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود كه ميان شما به آنچه خداوند نازل فرمود است حكم كنيد و به كتاب خدا و سنت رسول خدا كه درود بر او و خاندانش باد عمل كنيم و بدانيد كه اين حكومت از دست ما بيرون نمى رود تا آنرا به عيسى بن مريم عليه السلام بسپاريم .
    اى مردم كوفه ! بر اين منبر شما خليفه بر حقى جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين خطبه نخوانده است . سپاس خدايى را بجا آوريد كه كارهاى شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.
    داستان خطبه خواندن داود بن على به روايت ديگرى هم كه مشهورتر است روايت شده و اين چنين است كه چون ابوالعباس از منبر كوفه بالا رفت نتوانتس سخن بگويد. داود بن على كه پاى منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و يك پله پائين تر از او ايستاد. مردم روى به او آوردند و او چنين گفت :
    اى مردم ! همانا اميرالمومنين خوش ندارد كه سخن او بر كردارش پيشى گيرد و اثر كردار براى شما بهتر از گفتار است . براى شما كافى است كه كتاب خدا الگوى شما قرار گيرد و پسر عموى رسول خدا بر شما خليفه باشد. به خدا سوگند مى خورم ، سوگند راستين ؟ در اين مقام هيچ كس پس از پيامبر صلى الله عليه و آله كه سزاوارتر آن باشد جز على بن ابيطالب و اين اميرالمؤ منين قيام نكرده است . اينك سكوت كنندگان شما سكوت كنند و سخنوران شما سخن بگويند و سپس از منبر فرود آمد.
    از خطبه هاى ديگر داود بن على كه پس از كشته شدن مروان ايراد كرده است اين خطبه است .
    سپاس خدا را، سپاس دشمن خدا چنين مى پنداشت كه هرگز كسى بر او چيره نخواهد شد. لگامش چندان گسيخته شد كه پاى او پيچ او شد و بر زمين خورد. اينك حق به جايگاه خود بازگشت ، خورشيد از مطلع خويش ‍ بر آمد، كمان را شايستگان به دست گرفتند و كار تيراندازان فرزانه رسيد و حق در قرار خود، يعنى خاندان پيامبرتان كه اهل رافت و رحمت اند، قرار گرفت .
    ***
    عيسى بن على بن عبدالله بن عباس هم چون مروان كشته شد خطبه يى خواند و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه در طلب هر كس باشد او را از دست نمى دهد و هر كس بگريزد او را ناتوان نمى سازد. به خدا سوگند كه آن مردك سرخ و سپيد (مروان ) فريب نفس خود را خورد و پنداشت كه خداوندش مهلت مى دهد و حال آنكه خداوند جز اين نخواهد كه نور خويش را به تمام و كمال رساند، هر چند كافران را ناخوش آيد، تا چه هنگام و چه اندازه .
    همانا به خدا سوگند، كار به آنجا كشيد كه چوبها و پله هاى منبر كه آنان از آن بالا مى رفتند ايشان را خوش نمى داشتند و آسمان باران خود را و زمين پرورش رستنيها را دريغ داشت . پوست پستان جانوران شيرده بر آن خشك شد و هر دلير و دلاورى گريزان . جامه دين كهنه و فرسوده گرديد و اجراى حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنكه پروردگارت در كمين است پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن (شهر) را ويران كرد و بيم نكرد عاقبتش را (520) و خداوند حكومت شما را در اختيار ما نهاد
    اى بندگان خدا اين براى آن است كه بنگرد چگونه رفتار مى كنيد، اينك سپاس ، سپاس كه از اسباب فزونى است . خداوند ما و شما را از هوسهاى گمراه كننده و شر فتنه ها مصون بدارد كه ما از آن اوييم و متوكل بر او.
    ***
    هنگامى كه داود بن على در كشتار بنى اميه افراط كرد، عبدالله بن حسن عليه السلام به او گفت : اى پسر عمو! اگر در كشتار افرادى كه همتاى تو هستند زياده روى كنى چه كسى باقى مى ماند كه به سلطنت تو مباهات كند! و اين كه آنان تو را هر صبح و شام ببينند در حالى كه آنچه تو را شادمان و ايشان را اندوهگين كند كافى نيست ؟
    داود بن على ، بنى اميه را مثله مى كرد، بر چشمهاى ايشان ميل مى كشيد، شكمها را مى دريد، بينيها را مى بريد و سيلى بر آنان مى زد گوشها را مى كند، عبدالله بن على هم كنار رود ابى فطرس آنان را باژگونه بردار مى كشيد و آهك و صبر زرد (521) به آنان مى خورانيد و خاكستر را با سركه مى آميخت به آنان مى نوشانيد و دستها و پاها را قطع مى كرد و سليمان بن على در بصره گردنهاى ايشان را مى زد.
    ***
    سفاح در جمعه دوم حكومت خود در كوفه سخنرانى كرد و چنين گفت :
    اى كسانى كه گرويده ايد به پيمانها وفا كنيد. (522) به خدا سوگند، شما را هيچ اميد و وعيدى نمى دهم مگر آنها به آن عمل خواهم كرد. همانا كه من با نرمى رفتار خواهم كرد مگر آنكه چيزى جز سختى نبخشد و هر آينه شمشير را در نيام خواهم كرد مگر در مورد اقامه حدود يا رسيدن به حق و به شما چندان عطا خواهم كرد تا هنگامى كه ببينم عطيه من تباه مى شود. همانا خاندان ملعون و شجره ملعون در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتى كه به حالت ديگر رفتار مى كردند سخت از حالت اول بود. هيچ اميرى از ايشان بر شما اميرى نمى كرد مگر اينكه آرزون مى كرديد اى كاش ‍ امير پيش از او والى شما مى بود. هر چند كه در هيچ كدام ايشان خيرى نبود. آنان شما را از نمازگزادن به هنگام نماز منع مى كردن و از شما مى خواستند نماز را نابهنگام برگزار كنيد. آنان گريزان را به جاى حمله كننده و همسايه را به جاى بيگانه مى گرفتند و اشرار شما را بر برگزيدگان شما چيره كردند. همانا كه خداوند ستم ايشان را نابود كرد و باطل ايشان را به دست افراد خاندان پيامبرتان از ميان برداشت . ما مقررى شما را به تاخير نخواهيم انداخت و حق هيچيك از شما را تباه نمى كنيم . شما را با زور با هيچ لشكرى روانه نمى سازيم و در جنگ شما را به خطر نمى اندازيم و خون شما را براى حفظ خودمان بذل و بخشش نمى كنيم و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است كه به آنچه تعهد مى كنيم وفا كنيم و بكوشيم و بر شماست كه بشنويد و اطاعت كنيد. سپس از منبر فرود آمد.
    ***
    گفته مى شد : كه اگر حكومت بنى اميه به دست كس ديگرى غير از مروان به محمد از بين مى رفت : مى گفتند اگر مروان عهده دار حكومت مى بود، از دست نمى رفت .
    و گفته مى شد : آخرين خليفه كسى است كه مادرش كنيز است و به همين سبب آنان كنيز زادگان را ولى عهد نمى كردند و اگر قرار مى شد كنيززاده يى را ولى عهد كنند هيچ كس به شايستگى مسلمة بن عبدالملك نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنى اميه به دست مروان بود كه مادرش كنيز بود. او قبلا به مصعب بان زبير تعلق داشت و او را به ابراهيم بن اشتر بخشيد و روزى كه ابراهيم كشته شد او در اختيار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهيم براى خود گرفت . گفته شده است : آن كنيز از ابراهيم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاييده است و به همين سبب خراسانيها در جنگ او را پسر اشتر صدا مى زدند
    همچنين گفته شده است : آن كنيز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهيم بن اش تر طولانى نبوده است ، و پس از كشته شدن ابراهيم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنيا آورده است و به همين سبب سيه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهى او را پسر مصعب و گاهى پسراشتر
    صدا مى زدند و او مى گفت براى من مهم نيست كه كداميك از اين دو مرد دلاور بر من غلبه كند و پدرم باشد.
    ***
    چون با ابوالعباس سفاح بيعت شد ابن عياش منتوف (523) پيش او آمد، دستش را بوسيد و با او بيعت كرد و گفت : سپاس و ستايش خداوندى را كه به جاى خر جزيره و كنيززاده قبيله نخع ، پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عبدالمطلب را به ما ارزانى فرمود
    چون سفاح روز بيعت با خود بر منبر كوفه رفت و براى مردم خطبه خواند، سيد حميرى ، (524) برخاست و اين ابيات را خواند :
    اى بنى هاشم خلافت را استوار بگيريد و نشانه هاى فرسوده شده اش را تازه كنيد. خلافت را استوار بگيريد، تاج آن را بر سر نهيد و هيچ يك از شما نباشد كه آن را بر سر خويش ننهد، خلافت و سلطنت الهى و عنصرى كه براى شما كهنه شده است ؛ پيش از شما سياستمدارانى آن را بر عهده گرفتند كه از هيچ خشك وترى فروگذارى نكردند. اگر منبر سواركاران خود را برگزيند جز از ميان شما سواركاران دلير خود را بر نخواهد گزيد و اگر با پاداشهاى مشورت شود كه براى خود، رهبرى برگزيند به رهبرى جز شما راضى نخواهد شد. عبدالله بن على نيز در شام ، از خاندان ابوالعاص يك عطسه كننده هم باقى نگذارده است و من از اينكه شما اين خلافت را تا هنگام فرود آمدن عيسى عليه السلام بر عهده داشته باشيد نا اميد نيستم .(525) داود بن على بن اسماعيل بن عمرو بن سعيد بن عاص پس از كشتن بسيارى از بنى اميه گفت : آيا دانستى كه من با اصحاب تو چه كرده ام ؟ گفت : آرى ، آنان دستى بودند كه بريدى و بازويى كه در هم شكستى و رشته يى كه از هم گسستى و بال و پرى كه چيدى . داود گفت : و من سزاوارم كه ترا هم به آنان ملحق كنم . گفت : در آن صورت سعادتمند خواهم بود
    ***
    چون كار حكومت ابوالعباس سفاح استوار شد ده تن از اميران شام پيش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بيعت قسم خوردند كه تا هنگام كشته شدند مروان نمى دانسته اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اهل و خويشاوندى جز بنى اميه داشته است .
    ابوالحسن مدائنى روايت مى كند و مى گويد : مردى برايم نقل كرد : در شام بودم هيچ نشنيدم كه نام كسى على ، حسن و حسين باشد و كسى را با اى نامها بخوانند و همواره نامهايى را كه مى شنيدم معاويه ، وليد، يزيد بود تا آنكه از كنار مردى گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن كرد و گفت : اى على ، اى حسن و اى حسين . گفتم : اى مرد، مردم شام اين نامها را نمى فهمند. گفت : درست مى گويى آنان فرزندانشان را به نامهاى خلفا نامگذارى مى كنند و هر گاه يكى از ايشان به فرزند خود نفرين مى كند يا دشنام مى دهد نام يكى از خلفا را لعنت و نفرين كرده است . و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام كه اگر ايشان را نفرين يا دشنام دهم دشمنان خدا را نفرين كرده و دشنام داده باشم .
    ***
    مادر ابراهيم بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از خاندان بنى اميه و اعقاب عثمان بن عفان بود.
    ابراهيم مى گويد : من پيش جدم عيسى بن موسى رفتم ، همراه پدرم موسى بودم ؛ پدر بزرگم به من گفت : آيا امويان را دوست مى دارى ؟ پدرم پاسخ داد : آرى ، آنان داييهاى اويند. گفت : به خدا سوگند، اگر پدر بزرگ خودت على بن عبدالله عباس را ديده بودى كه چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بودى چگونه بر او تازيانه زده مى شد آنان را دوست نمى داشتى ، و اگر ابراهيم بن محمد را ديده بودى كه چگونه مجبورش كردند سر خود را داخل جوال آهك فرو برد، آنان را دوست نمى داشتى . اينك سخن ديگرى براى تو مى گويم كه به خواست خداوند تو را سود بخش خواهد بود : هنگامى كه سليمان بن عبدالملك پسر خود ايوب را به طائف گسيل داشت گروهى را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن على بن عبدالله بن عباس نيز با او بوديم . من در آن هنگام نوجوان بودم ، همراه ايوب معلمى بود كه او را تعليم مى داد. روزى من و جدم پيش ‍ او رفتيم ديديم معلمش او را مى زند، ايوب همين كه ما را ديد شروع به زدن معلم خود كرد، ما به يكديگر نگريستيم و گفتيم خدايش بكشد، او را چه مى شود؟ حالا كه ما را ديد خوش نداشت و ترسيد او را سرزنش كنيم ، در اين هنگام ايوب به ما نگريست و گفت اى بنى هاشم ! آيا شما را به عاقل ترين خودتان و عاقل ترين خودمان خبر بدهم ؟ عاقل ترين ما كسى است كه با دشمنى نسبت به شما پرورش يافته باشد و عاقلترين شما كسى است كه با دشمنى با ما پرورش يافته باشد و نشانه اين موضوع آن است كه شما با نام مروان و وليد و عبدالملك نامگذارى نمى كنيد و ما هم با نام على و حسن و حسين نامگذارى نمى كنيم .
    ***
    هنگامى كه عامر بن اسماعيل كه صالح بن على او را به تعقيب مروان گسيل داشته بود به بوصير مصر رسيد مروان همراه گروه اندكى از خويشاوندان و ياران خويش از برابر او گريخت و او گروه بسيارى با خود برنداشته بود. هنگام سپيده دم به پلى رسيدند كه بر رودخانه گودى بسته شده بود و امكان عبور با اسب از آن نبود و اين پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعيل هم در تعقيب ايشان بود. مروان به قطارى از استران برخورد كه خيكهاى عسل بر آنها بار و از سوى ديگر، روى پل آمده بودند و مروان از حركت بازماند. عامر بن اسماعيل به او رسيد، مروان مركوب خود را به سوى ايشان برگرداند و جنگ كرد و كشته شد. چون اين خبر به صالح بن على رسيد گفت : خدا را سپاهيانى از عسل است .
    ***
    چون سر مروان درهم شكست و مغزش پريشان شد زبانش را بريدند و با مقدارى از گوشتهاى گردنش كنار انداختند، سگى آمد و آن را برداشت . گوينده يى گفت : همانا از عبرتهاى دنيا اين است كه زبان مروان را در دهان سگى ديديم .
    ***
    ابومسلم به روزگار حكومت سفاح حج گزارد در مدينه خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :
    سپاس خداوندى را كه خود خويشتن را به ستوه و براى خود آيين اسلام را برگزيده است ، و سپس به محمد پيامبر خويش ، كه درود خدا بر او باد، آنچه را كه لازم بوده وحى فرموده و او را از ميان خلق خويش انتخاب كرده است . نفس او از همان مردم و خاندانش ايشان است و خداوند در كتاب خويش با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگان بر حقانيت آن گواهى داده اند فرموده است همانا كه خداوند اراده فرموده است تا پليدى را از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاك گرداند، پاك گرديدنى (526) و پس از محمد صلى الله عليه و آله حق را در اهل بيت او قرار داده است . پس از رحلت رسول خدا گروهى از ايشان بر سختى و گرفتارى شكيبايى ورزيدند و بر استبداد و خودكامگى صبر كردند، و گروهى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مدتى بر طبق سنت آيين رسول خدا با گروهى از شيطان اطاعت مى كردند و نسبت به خدا دشمنى مى ورزيدند جنگ كردند، اين گروه مردمى بودند كه اين جهان را بر آن جهان و فانى را بر باقى برگزيدند و در صدد استوار كردن ستم رو سست كردند حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذكر داده مى شد پندپذير نبودند و اگر به سوى حق فراخوانده مى شدند پشت مى كردند، زكات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنيمت را در كارهاى ناروا و اموال و درآمد عمومى را براى گمراه ساختن مردم مصرف مى كردند. روزگارشان اين چنين بود و پادشاهان اين گونه عمل مى كرد و مردم پنداشتند كه ديگران از آل محمد به حكومت سزاوارترند.
    اى مردم ، چرا و به چه سبب بايد چنين باشد؟ آيا براى شما صحابى بودن فضيلت بيشترى از قرابت و خويشاوندى دارد! كه شريكان در نسب و تبارند و وارثان آنچه كه ربوده شود، و با توجه به اينكه آنان در راه دين افراد نادان شما را زدند و در خشكساليها گرسنگان شما را خوراك دادند. به خدا سوگند شما هرگز و براى ساعتى هم آنچه را كه خداوند براى خود برگزيده است انتخاب نكرديد و همواره و همواره پس از رحلت پيامبر خدا يك بار فردى از خاندان تيم و بار ديگر فردى از خاندان عدى و سپس فردى اموى يا اسدى يا سفيانى و مروانى را برگزيديد، تا آنكه كسى به سوى شما آمد كه نه نامش را مى دانستيد و نه خاندانش را مى شناختيد، و او با شمشير خود شما را فرو مى كوفت و با زور و در حالى كه تحقير شده بوديد تسليم او شديد. همانا كه آل محمد صلى الله عليه و آله پيشوايان هدايت و روشنگران راه پرهيزگارى و پيشويان مدافع و سروران اند، و پسر عموهاى پيامبرند و خانه آنان جايى است كه جبرئيل با قرآن فرود آمد. چه بسيار ستمگران سركش و تبهكاران ظالم را كه خداوند به دست آنان در هم شكسته است . خداوند با آنان هدايت را استوار و كوردلى را برطرف فرموده است . هرگز همچون عباس شنيده نشده است و چگونه امتها براى رعايت حق حرمت او نبايد خضوع كنند؟ او پس از پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزله پدر اوست . (527)آرى يكى از دستهاى پيامبر و پوست ميان دو چشم رسول خداست ؛ در بيعت عقبه امين پيامبر و در مكه ناصر او بوده است و فرستاده پيامبر نزد مردم مكه است و حمايت كننده از او در جنگ صفين به هنگام رويارويى دو گروه بوده است ، با هيچ فرمان و حكم پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت نكرد، او در روز نيق العقاب (528) در مورد احزاب به پيشگاه پيامبر شفاعت كرد. اى مردم همانا كه در اين موضوع براى صاحبان بينش عبرت است .
    مى گويم : منظور ابومسلم از كلمه اسدى عبدالله بن زبير و از آن كس كه نامش و خاندانش را نمى دانيد خود اوست ، زيرا نسب ابومسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است كه آيا از بردگان آزاده كرده و موالى است يا عرب .
    منظور از عقبه ، بيعت هفتاد تن از انصار مكه با پيامبر است و مقصود از نيق العقاب روز فتح مكه است ؟ عباس در آن روز در مورد ابوسفيان و مردم مكه شفاعت كرد و پيامبر از آنان گذشت فرمود.
    ***
    به هنگام خلافت منصور گروهى از وابستگان پدرش پيش او جمع شدند كه از جمله ايشان عيسى بن موسى و عباس بن محمد و كسان ديگرى غير از آن دو بودند و درباره خليفگان اموى سخن مى گفتند كه چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت : عبدالملك چنان ستمگرى بود كه هيچ اهميت نمى داد كه چه مى كند، ويليد ديوانه يى بود كه سخن گفتنش سراپايش تباه و غلط بود، سليمان همتش در فرج و شكمش بود، عمر بن عبدالعزيز مردى يك چشم در ميان كوران بود، مرد آن قوم هشام بود، و بنى اميه همواره آنچه را كه او براى ايشان از اركان پادشاهى فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسدارى مى كردند و گرد همان مى گشتند و آنچه را كه خداوند از او به ايشان ارزانى داشته بود نگهبانى مى كردند، كارهاى مهم را استوار مى داشتند و كارهاى كم ارزش را رها مى ساختند تا آنكه كارهاى ايشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافكارشان افتاد كه ناز و نعمت پرورده بودند. سپاس عافيت را نداشتند و بد رفتارى كردند. درماندگى از ايشان شروع شد و خداوند آنان را كه از مكر او احساس ايمنى مى كردند اندك اندك درمانده فرمود، آنان نگهبانى از خلافت را يك سو افكندند، و حقوق رياست را سبك شمردند و در رسوم سياست ناتوان شدند و خداوند عزت ايشان را بازگرفت و جامه خوارى بر ايشان پوشاند و نعمت آنان را زايل فرمود.
    ***
    منصور از عبدالله بن مروان جويا شد، ربيع (529) وزير گفت : او در زندان اميرالمؤ منين زنده است . منصور گفت به من خبر رسيده است كه او هنگامى كه به سرزمين پادشاه نوبه رفته پادشاه با او سخنانى گفته است . اينك دوست دارم از دهان خودش بشنوم . فرمان به احضار او داده شد و او را آوردند. چون آمد به منصور با عنوان خلافت سلام داد و منصور اجازه نشستن به او داد و او در حالى كه بند و زنجير در پاهايش خش و خش ‍ مى كرد نشست . منصور گفت : دوست مى دارم سخنانى را كه پادشاه نوبه به تو گفته است براى من بگويى . گفت : آرى ، چون به سرزمين نوبه رسيدم و چند روزى آنجا درنگ كردم خبر ما به سلطان رسيد و براى ما فرش و بستر و خوراك فراوان فرستاد و خانه هاى وسيعى را ويژه ما قرار داد. آن گاه در حالى كه پنجاه تن از يارانش همراهش بودند و همگى جنگ افزار در دست داشتند به ديدن ما آمد. من برخاستم و به استقبالش رفتم و براى نشستن او از صدر مجلس كناره گرفتم . او آنجا ننشست و روى زمين نشست . من به او گفتم : چه چيز تو را از نشستن روى فرش باز مى دارد؟ گفت : من پادشاهم و براى پادشاهى لازم است كه چون نعمتى تازه ببيند براى خداوند و عظمت او تواضع كند و من چون اين نعمت تازه خدا را بر خود ديدم كه شما به سرزمين من آمديد و پس از عزت و پادشاهى خود به من پناهنده شديد در قبال همين نعمت اين خضوع و تواضعى را كه مى بينى آشكار ساختم . آن گاه مدتى سكوت كرد و من هم سكوت كردم ، نه او سخن مى گفت و نه ، من و ياران او همچنين با جنگ افزارهاى خود بالاى سرش ايستاده بودند. سپس به من گفت : به چه سبب باده نوشى مى كنيد و حال آنكه اين كار براى شما در كتابتان حرام شمرده شده است ؟ گفتم بردگان ما به سبب نادانى خود بر اين كار گستاخى كرده اند. گفت : براى چه مزارع و كشتزارها را زير سم چهارپايان خود لگد كوب مى كنيد و حال آنكه هر گونه فساد و تباهى در كتاب شما حرام است ؟ گفتم اين كار را پيروان و كارگزاران ما به سبب نادانى مرتكب شده اند. گفت چار ديبا و پرنيان و جامه هاى زربفت مى پوشيد و حال آنكه در كتاب و دين شما بر شما حرام است ؟ گفتم : ما براى انجام كارهاى خود از دبيران ايرانى استفاده كرديم ، آنان كه به دين ما در آمده بودند به پيروى از روش پيشينيان خود با آنكه ما خوش نمى داشتيم چنان جامه هايى مى پوشيدند. مدتى سر به زير انداخت و با دست خود روى زمين خط مى كشيد. سپس گفت : بردگان ما، پيروان ما، كارگزاران ما و دبيران ما ! نه اين چنين كه تو گفتى نيست بلكه شما قومى هستيد كه آنچه را خداوند بر شما حرام كرده است حلال دانسته ايد و آنچه را نهى فرموده است مرتكب شده ايد و در پادشاهى خود ستم كرديد و خداوند عزت شما را سلب كرد و جامه خوارى بر شما پوشاند و همانا كه خداوند سبحان را نسبت به شما خشم وعذابى است كه هنوز به نهايت نرسيده است و من بيمناكم كه بر شما در اين سرزمين من عذاب نازل شود و مرا هم فرو گيرد؛ ميهمانى هم سه روز است . بنابراين آنچه را نياز داريد فراهم كنيد و از سرزمين من بيرون رويد. ما به اندازه زاد و توشه خود از او گرفتمى و از كشور او بيرون آمديم . منصور از اين سخن شگفت كرد و فرمان داد عبدالله بن مروان را به زندان برگرداند.
    ***
    در برخى از روايات نقل شده است كه چون سفاح تصميم گرفت آن گروه از بنى اميه را كه به او پيوسته اند بكشد، روزى بر تخت خود در كاخ هاشميه كوفه نشت . بنى اميه و بنى هاشم و فرماندهان نظامى و دبيران آمدند. آنان در حجره يى متصل به حجره سفاح نشاندند و ميان سفاح و ايشان پرده يى آويخته بود. سفاح ابوالجهم بن عطيه را نزد آنان فرستاد و نامه يى در دست او بود، او بدانگونه كه ايشان بشنوند با صداى بلند گفت : فرستاده حسين بن على بن ابيطالب كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. ابوالجهم رفت و برگشت و گفت : فرستاده زيد بن على بن حسين كجاست ؟ هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار سوم برگشت و گفت : فرستاده يحيى بن زيد كجاست ؟ باز هم هيچكس پاسخ نداد. او رفت و براى بار چهارم برگشت و گفت : فرستاد ابراهيم بن محمد امام كجاست ؟ آنان به يكديگر مى نگريستند، به يقين دانستند كه بلايى در پيش است . ابوالجهم رفت و برگشت به آنان گفت : اميرالمؤ منين به شما مى گويد اينان كه نام بردم افراد خاندان و پاره هاى تن من هستند، با آنان چه كرده ايد؟ آنان را براى من برگردانيد يا خودتان داد مرا از خود بستانيد. هيچ پاسخى ندادند. در اين هنگام خراسانيان با چماقهاى خود وارد شدند و همه آنان را در هم كوبيدند.
    ***
    مى گويم : اين معنى ماخوذ از گفتار فضل بن عبدالرحمان بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است (530) كه چون زيد بن على عليه السلام در يكصد و بيست و دو به روزگار هشام بن عبدالملك كشته شد، هشام براى كارگزار خود در بصره كه قاسم بن محمد ثقفى بود نوشت تا همه افراد بنى هاشم را كه در عراق هستند به مدينه گسيل دارد و اين از بيم خروج آنان بود. براى كارگزار مدينه نوشت كه گروهى از آنان را به زندان افكند ديگران را هم هفته يى يك بار احضار كند و بر آنان افرادى بگمارد كه از مدينه بيرون نروند. فضل بن عبدالرحمان در قصيده مفصلى چنين سروده است .
    آنان در هر سرزمينى كه بال و پرى درآوردند ما را به زندانها افكندند يا تبعيد كردند. آنان ما را به صورت اسيران به مدينه گسيل داشتند. پروردگار من آنان را از آنچه بيم دارند كفايت نفرمايد. آنان پس از رحلت احمد پاكيزه (ص ) ميان ما به گونه يى رفتار كردند كه او دوست ندارد، و ما را به استضعاف كشاندند. بدون اينكه نسبت به آنان مرتكب گناهى شده باشيم ما را كشتند. خداوند، امتى را كه ما را كشتند بكشد. حق ما را رعايت نكردند و سفارش خداوند در مورد نزديكان درباره ما انجام ندادند. آنان ما را سخت ترين دشمن خود پنداشتند و ميان خونهاى ما شنا كردند. منكر حق ما شدند و بر ما ستم داشتند و بدون هيچ انگيزه يى ما را دشمن داشتند. گناهى جز اين نداريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و ما همواره در پرداخت صله و رعايت حق خويشاوندى به آنان رغبت داشتيم ، و با آن حال اگر آنان را به هدايت فرا خوانديم دعوت ما را نپذيرفتند و از هدايت رويگردان بودند.....
    (تا آنجا كه مى گويد :)
    كشته شدگان ما كه نخست بر آنان ستم كرديد و سپس با ظلم آنان را كشتيد، كجايند؟ هاشم و عمار ياسر و پسر بديل و ذوالشهادتين و ديگر كشته شدگانى را كه در كشتارشان تبهكار بوديد برگردانيد. حجر بن عدى و يارانش ‍ را كه شما با ستم در قتل ايشان دست داشتيد و ابوعمير و رشيد و ميثم و آنانى را كه در طف همراه حسين كشته شدند و خود حسين را برگردانيد. عمرو و بشير و ديگر كشته شدگان با ايشان كه در صحرا افتاده بودند و به خاك سپرده نشدند كجايند؟ عامر و زهير و عثمان و ديگران و حر و پسر قين را كه چون از صفين فرا رفتند كشته شدند و هانى و مسلم و ديگر جوانان برومند و زيد و ديگر كسانى را كه از ما كشته ايد همه را برگردانيد، شما كه هرگز نمى توانيد آنان را پيش ما برگردانيد و ما هم چيز ديگرى از شما نمى پذيريم . (531)

  4. #74
    afsanah82
    مهمان

    جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - جلد 5

    فهرست مطالب
    (175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله
    آنچه ميان طلحه و عثمان بود
    (176) : از سخنان آن حضرت (ع )
    درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على (ع )
    پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى
    (177) : از سخنان آن حضرت (ع )
    فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است
    فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است
    (178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين
    (179) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (181) : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود
    (182) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
    (183) : از سخنان آن حضرت (ع )
    نوف البكالى
    نسب جعدة بن هبيرة
    نسب عمالقه
    نسب عاد و ثمود
    نسب اصحاب الرس
    عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او
    ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش
    شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت
    قيس بن سعد بن عباده و نسب او
    ابوايوب انصارى و نسب او
    (184) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (185) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (186) : از سخنان آن حضرت (ع )
    فضيلت سكوت و كم گويى
    (190) : از سخنان آن حضرت (ع )
    خبر رحلت رسول خدا (ص )
    (191) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اختلاف اقوال درباره عمر دنيا
    (192) : از سخنان آن حضرت (ع ) كه ياران خود را به آن سفارش مى كرد
    (193) : از سخنان آن حضرت (ع )
    سياست على (ع ) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص )
    سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع ) را دوست مى دارند
    مقايسه سياست على (ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره
    سخنان كسانى كه در سياست على (ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن
    (194) : از سخنان آن حضرت (ع )
    داستان صالح و ثمود
    (195) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (198) : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .
    از اخبار طلحه و زبير
    (199) : از سخنان على (ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند
    (200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .
    (201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند
    (202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود:
    (203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.
    خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص )
    ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .
    فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.
    (207) : از سخنان آن حضرت (ع )
    ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد
    (209) : از خطبه هاى آن حضرت (ع ) كه در صفين ايراد فرموده است .
    فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد
    آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است
    (211) : از سخنان آن حضرت (ع )
    فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند
    (212) : از سخنان آن حضرت (ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند.
    (213) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد
    عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد
    بنى جمح
    (214) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (216) : از سخنان آن حضرت (ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر
    (217) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (219) : از سخنان آن حضرت (ع )
    پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب
    (220) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
    (221) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (222) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
    (223) : از سخنان آن حضرت (ع )
    نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر
    بعضى از سخنان عمر
    خبر عمر با عمرو بن معدى كرب
    احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است
    اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است
    تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است
    (224) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (227) : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه
    (228) : از سخنان آن حضرت (ع )
    (230) : از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر (ص )
    برخى از اخبار و سيره پيامبر (ص ) به هنگام مرگ آن حضرت
    (231) : از سخنان آن حضرت عليه السلام كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود
    (232) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد
    (233) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود.
    (235) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد:
    (238) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس
    فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت :
    پيوستگى على به پيامبر (ص ) در دوره كودكى خود
    ذكر احوال رسول خدا (ص ) در دوره كودكى و نوجوانى
    سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو
    239 : از سخنان آن حضرت عليه السلام
    وصيت عباس پيش از مرگ خود به على (ع )
    (240) : از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در آن آنچه را كه پس از هجرت پيامبر (ص ) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است انجام داده است بازگو فرموده است .
    (242) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد حكمين و نكوهش مردم در شام .
    فصلى درباره نسب ابوموسى و عقيده معتزله درباره او
    (243) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در آن آل محمد (ص ) را ياد فرموده است .
    (175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله (1)
    اين خطبه با عبارت قد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب (از هنگامى كه بوده ام هيچ گاه از جنگ ترسانده نشده ام و از ضربه زدن بيم داده نشده ام ) شروع مى شود. (ابن ابى الحديد پس از توضيح ادبى مختصرى مى گويد:)
    على عليه السلام سپس مى فرمايد كه او همچنان بر وعده يى كه خداوندش به پيروزى داده معتقد و هم اكنون نيز به غلبه و پيروزى مطمئن است همچنان كه در گذشته بر اين حال بوده است . پس از آن شرح حال طلحه را بيان مى كند و مى گويد: اين او بود كه براى به اشتباه انداختن مردم و اينكه براى آنان چنين گمانى پيش آورد كه از خون عثمان برى است و ايجاد شك و شبهه با تمام نيرو و كوشش ‍ مدعى خونخواهى عثمان شد.
    و حال آنكه طلحه در مورد عثمان و اينكه مردم از هر سو بر او بشوراند و او را محاصره كند و براى چاره انديشى در جمع كردن مردم بر ضد او خويشتن را سخت رنجه ساخت و به زحمت انداخت و به خود وعده رسيدن به خلافت مى داد و آماده مى شد و كليدهاى انبارهاى بيت المال را تصرف كرد و با مردم ديدار مى كرد و دور او را گرفتند و چيزى نمانده بود، جز دست يازيدن به خلافت .
    آنچه ميان طلحه و عثمان بود
    ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب التاريخ چنين آورده است : (2)
    عمر بن شبه ، از على بن محمد، از عبدربه ، از نافع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از حكيم بن جابر نقل مى كرد كه على عليه السلام هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند به طلحه فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مردم را از عثمان و تعرض بر او باز دارى . طلحه گفت : نه ، به خدا سوگند مگر آنكه بنى اميه از خويشتن داد دهند.
    طبرى همچنين روايت مى كند كه عثمان پنجاه هزار درم از طلحه طلبكار بود، روزى عثمان به مسجد رفت ، طلحه به او گفت مال تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : اى ابومحمد، آن مال به منظور كمك هزينه بر جوانمردى و مردانگى تو از آن خودت باشد.
    وى گويد: عثمان در آن هنگام كه در محاصره بود مى گفت پاداشى چون پاداش سنمار.(3) طبرى همچنين روايت مى كند كه طلحه زمينى را به هفتصدهزار درهم به عثمان فروخت ، عثمان آن را پول را فرستاد. طلحه گفت : كسى كه اين مقدار پول در خانه اش باشد و نداند كه تقدير خداوند نسبت به او چيست بدون ترديد مغرور و شيفته خواهد بود؛ آن شب را بيدار ماند و نمايندگان او در كوچه هاى مدينه آمد و شد مى كردند و آن پول را تقسيم مى كرد آن چنان كه شب را به صبح آورد، در حالى كه يك درهم از آن باقى نماند.
    طبرى مى گويد: اين موضوع را حسن بصرى روايت مى كرده و مى گفته است . شگفتا كه همين مرد سپس در جستجوى درهم و دينار، يا سيم و زر به ديار ما آمد.
    طبرى همچنين مى گويد: ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفته است : هنگامى كه عثمان در محاصره بود و من به نيابت از عثمان سرپرستى حج را برعهده داشتم در صلصل (4) عايشه را ديدم ، به من گفت : اى ابن عباس ، تو را كه مردى سخنور و خردمندى به خدا سوگند مى دهم كه مبادا مردم را از يارى دادن طلحه بازدارى ، كه بينش آنان در مورد عثمان آشكار و راه و روش ‍ ايشان روشن شده است و از همه شهرها براى كارى كه شعله ور شده است آمده اند، و آن چنان كه به من خبر رسيده طلحه كسانى را بر بيت المال گماشته و كليدها را گرفته است و گمان مى كنم به خواست خداوند و به روش پسرعمويش ابوبكر، رفتار خواهد كرد. گفتم : مادرجان ، بر فرض كه براى آن مرد (عثمان ) حادثه يى پيش آيد مردم به كسى جز سالار ما على عليه السلام توجه نخواهند كرد و پناه نخواهند برد. عايشه گفت : اى ابن عباس ! سخنى ديگر گوى و خود را باش كه من نمى خواهم با تو ستيز و بگو و مگو كنم . (5)
    مدائنى در كتاب مقتل عثمان روايت مى كند كه طلحه سه روز از دفن عثمان جلوگيرى كرد و على عليه السلام پنج روز پس از كشته شدن عثمان بيعت مردم را پذيرا شد و حكيم بن حزام يكى از افراد خاندان اسد بن عبدالعزى و جبير بن مطعم بن حارث بن نوفل از على عليه السلام براى دفن عثمان يارى خواستند.
    طلحه گروهى را با سنگريزه در راه آنان نشاند. تنى چند از وابستگان عثمان جنازه اش را بيرون آوردند و خواستند كنار محوطه يى در مدينه كه به حش كوكب معروف بود(6) به خاك بسپارند. يهوديان مردگان خود را آنجا دفن مى كردند، همين كه جنازه را آوردند آن گروه شروع به ريگ زدن به تابوت كردند و مى خواستند جسد را بيرون بيندازند، در اين هنگام على عليه السلام كسى را پيش مردم فرستاد و سوگندشان داد كه از آن كار دست بردارند و آنان دست برداشتند و همراهان جسد عثمان را بردند و در حش كوكب به خاك سپردند.
    طبرى هم نظير اين روايت را آورده است جز اينكه به نام طلحه تصريح نكرده است و افزوده است كه چون معاويه بر مردم چيره شد دستور داد آن ديوار را ويران كردند تا متصل به بقيع شد و به مردم فرمان داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك بسپرند و آن محوطه به محل گورهاى مسلمانان پيوسته شد.
    مدائنى در همان كتاب روايت مى كند كه عثمان در فاصله ميان نماز مغرب و عشاء دفن شد و كسى در تشييع جنازه اش جز مروان بن حكم و دختر عثمان و سه تن از بردگان آزادكرده اش شركت نكرد و دختر عثمان با صداى بلند شروع به نوحه گرى و گريستن كرد، طلحه گروهى را آنجا در كمين نشانده بود كه ريگ در دست داشتند و فرياد كشيدند: نعثل ، نعثل ! همراهان جنازه گفتند: آهنگ آن محوطه كنيد. و او را همانجا به خاك سپردند.
    واقدى روايت مى كند كه چون عثمان كشته شد درباره دفن او سخن گفتند، طلحه گفت بايد در دير سلع يعنى گورستان يهوديان به خاك سپرده شود.
    طبرى در تاريخ خود اين موضوع را آورده است ولى او از طلحه روايت مى كند كه گفته است : مردى گفت بايد در دير سلع دفن شود. حكيم بن حزام گفت به خدا سوگند، تا هنگامى كه يكى از اعقاب قصى بن كلاب زنده باشد اين كار صورت نمى گيرد و نزديك بود فتنه درگيرد. ابن عديس بلوى به حكيم گفت اى شيخ ، هر جا كه عثمان دفن شود به تو چه زيانى دارد؟ حكيم گفت او جاى ديگرى جز بقيع غرقد دفن نخواهد شد جايى كه خويشاوندان و گذشتگان او دفن شده اند. حكيم بن حزام همراه دوازده مرد كه زبير بن عوام هم از ايشان بود جنازه عثمان را بيرون آوردند ولى مردم از دفن آن در بقيع جلوگيرى كردند، ناچار او را در حش كوكب به خاك سپردند.(7)
    طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه به هنگام محاصره عثمان ، على عليه السلام در خيبر و مزارع خويش بود، چون به مدينه آمد عثمان كسى نزد وى فرستاد و او را فرا خواند. و هنگامى كه پيش او آمد به او گفت : مرا بر تو حقوقى است ، حق اسلام و حق خويشاوندى و حق عهد و ميثاق ، وانگهى به خدا سوگند بر فرض اگر هيچيك از اين امور نبود و ما در دوره جاهلى مى بوديم باز هم براى بنى عبد مناف ننگ و عار است كه اين مرد تيمى يعنى طلحه حكومت را از چنگ ايشان بيرون بياورد. على عليه السلام به او فرمود: بزودى خبرش به تو خواهد رسيد.(8) آنگاه على (ع ) برخاست و به مسجد رفت . اسامة بن زيد را آنجا نشسته ديد، او را فرا خواند و در حالى كه آكنده از مردم بود. على عليه السلام برخاست فرمود اى طلحه اين چه كارى است كه پيش گرفته اى ؟ طلحه گفت : اى اباحسن ! پس از اينكه كار از كار گذشته ! على عليه السلام بدون اينكه چيزى بگويد بيرون آمد و خود را كنار بيت المال رساند و فرياد برآورد كه اين در را بگشاييد، نتوانستند بگشايند.
    فرمود آن را بشكنيد و شكستند و فرمود اين اموال را بيرون بياوريد و شروع به بيرون آوردن اموال كردند و على (ع ) به مردم عطا مى كرد، اين خبر و كارى كه على (ع ) انجام داده بود به كسانى كه در خانه طلحه بود رسيد و آنان شروع به آمدن پيش على كردند و چنان شد كه طلحه تنها باقى ماند، و چون خبر به عثمان رسيد شاد شد. آن گاه طلحه بيرون آمد و آهنگ خانه عثمان كرد و اجازه خواست و چون وارد شد خطاب به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين ، از خداوند آمرزش مى خواهم و توبه مى كنم . قصد كارى كرده بودم كه خداوند ميان من و آن حائل شد. عثمان گفت : به خدا سوگند كه براى توبه و در حال آن نيامده اى بلكه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند به حساب تو خواهد رسيد.
    آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام در دنباله اين خطبه حال طلحه را تقسيم كرده و مى گويد: (9) او در مورد عثمان از سه حال بيرون نيست : يا معتقد به حلال بودن ريختن خون او، يا معتقد به حرمت آن ، و يا در حال شك و ترديد بوده است ؛ اگر معتقد به حلال بودن ريختن خون او بوده است اينك براى او جايز نيست كه به طرفدارى از انسانى كه ريختن خونش را حلال مى دانسته است بيعت را بشكند و پيمان گسلى كند، و اگر معتقد به حرمت خون او بوده است بر او واجب بود كه مردم را از هجوم به عثمان بازدارد و در آن باره حجت و عذر آورد و اگر در آن مورد شك و ترديد داشته بر او واجب بوده است از آن كار كناره گيرد و به گوشه يى برود و حال آنكه چنين نكرد بلكه نخست او آتش فتنه را برافروخت و ديگرى آن را تيزتر كرد.
    اگر بگويى ممكن است طلحه نخست معتقد به حلال بودن ريختن خون عثمان بوده و پس از كشته شدن عثمان عقيده اش دگرگون شده و معتقد گرديده است كه كشتن عثمان حرام بوده و واجب است قاتلان او را قصاص كنند.
    مى گويم : اگر طلحه چنين اعترافى كرده بود على عليه السلام اين گونه تقسيم نمى كرد، و اين را از آن جهت گفته است كه طلحه بر يك عقيده پايدار بوده است و اين تقسيم با اين فرض صحيح است و جاى هيچ گونه طعنه يى در آن نيست و طلحه بر همان حال بوده و هرگز از او نقل نشده است كه بگويد از آنچه نسبت به عثمان كردم پشيمان شدم .
    اگر بگويى چگونه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است طلحه هيچيك از اين سه حالت را نداشت و به آن عمل نكرد در صورتى كه طلحه يكى از آن كارها را انجام داده است و آن يارى دادن قاتلان عثمان به هنگام محاصره اوست . مى گويم : مقصود على (ع ) اين است كه اگر عثمان ظالم بوده است بر طلحه واجب است كه قاتلان او را پس از قتل عثمان يارى دهد و از آنان حمايت كند و از ايشان در قبال هر كس كه به آنان حمله كند دفاع كند و معلوم است كه طلحه چنين نكرده است و فقط هنگامى كه عثمان زنده بود چنان كرد و اين خارج از اين تقسيم است .
    (176) : از سخنان آن حضرت (ع )
    در اين خطبه كه با عبارت ايها الناس غير المغفول عنهم ، و التاركون و الماءخوذ منهم هان ! اى مردمى كه غافل اند و از ايشان غافل نيستند، فرمانهاى خدا را رها كرده اند و همه چيز از ايشان گرفته مى شود (10) شروع مى شود.
    (ابن ابى الحديد) مى گويد: على عليه السلام پس از مقدمه خطبه موضوع ديگرى را مطرح كرده و فرموده است اگر بخواهد مى تواند به هر يك از ايشان خبر دهد كه از كجا آمده و چگونه از منزل خود بيرون آمده است و كجا و چگونه خواهد رفت و از همه كارها و خوراك و آشاميدنى او و تصميمى كه در كارها گرفته است و آنچه در خانه خود اندوخته است آگاهش سازد. او سوگند مى خورد كه در آيه 49 سوره آل عمران آمده است : و مى توانم شما را از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان باقى مى گذاريد خبر دهم .
    آن گاه مى فرمايد: همانا بيم دارم كه در آن صورت با مبالغه و غلو درباره من به رسول خدا (ص ) كافر شويد و مرا بر آن حضرت برترى دهيد، و بيم دارم كه در آن صورت در مورد من مدعى الوهيت شويد همان گونه كه مسيحيان در مورد مسيح ، پس از آنكه آنان را از امورى پوشيده آگاه ساخت ، مدعى شدند.
    سپس مى فرمايد: همانا برخى از اين امور را به خواص ياران و اشخاص مورد اعتمادم كه در مورد آنان از غلو در امانم و مى دانم به پيامبر (ص ) كافر نخواهند شد خواهم گفت و آنان مى دانند كه اين هم از نشانه هاى عظمت و معجزات رسول خدا (ص ) است كه من ، كه يكى از پيروان و ياران اويم ، به اين منزلت بزرگ رسيده ام . آن گاه دوباره سوگند مى خورد كه جز به راستى سخن نخواهد گفت و پيامبر (ص ) همه اين امور را به او فرموده است و او را به درمانده و تباه شدن گروهى از صحابه و ديگر مردم و رستگارى كسانى كه رستگار مى شوند و به سرانجام اين امر، يعنى اسلام ، و اينكه حكومت و خلافت در آينده چه خواهد شد، خبر داده است و پيامبر (ص ) هيچ چيز از آنچه را كه بر سر على عليه السلام خواهد آمد رها نكرده و او را از آن آگاه فرموده و رازش را با او در ميان نهاده است .
    درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على (ع )
    بدان كه غيرممكن نيست كه برخى از نفسها داراى ويژگيهايى باشد كه با آن از امور پوشيده و غيبى آگاه شود. در اين مورد در مباحث گذشته به حد كفايت بحث شده است . البته ممكن نيست كه هيچ نفسى بتواند همه امور غيبى و پوشيده را درك كند زيرا نيروى متناهى نمى تواند به امور نامتناهى چيره و محيط شود و هر نيرويى در هر در نفسى حادث و متناهى است . بنابراين ، لازم است سخن اميرالمؤ منين عليه السلام را به اين معنى ندانيم كه مقصودش اين است كه به همه امور غيبى داناست ، بلكه منظور اين است كه امورى محدود از امور غيبى و پوشيده را كه حكمت خداوند سبحان اقتضاى آن را دارد و او را براى دانستن آن شايسته دانسته است مى داند. در مورد رسول خدا (ص ) هم همين گونه است و آن حضرت هم امورى محدود و معدود را مى دانسته اند نه آنكه بر همه امور نامتناهى دانا باشد.
    با آنكه على عليه السلام از بيم كافر شدن به رسول خدا بسيارى از آنچه را كه مى دانست از مردم پوشيده داشت ، گروهى بسيار به كفر افتادند و در مورد على (ع ) مدعى پيامبرى شدند و ادعا كردند كه او شريك رسالت پيامبر (ص ) است و سپس مدعى شدند كه همو پيامبر بوده و فرشته ماءمور ابلاغ وحى اشتباه كرده است و پس از آن گفتند على (ع ) همان كسى است كه براى مردم محمد (ص ) را مبعوث كرده است . و درباره او مدعى به حلول و اتحاد شدند و هيچ نوع از گمراهى را رها نكردند مگر اينكه درباره اش گفتند و به آنان اعتقاد پيدا كردند و شاعر غلات درباره على عليه السلام اشعارى سروده كه ضمن آن چنين گفته است :
    كسى كه عاد و ثمود را با بلاهاى سخت خود نابود كرد و كسى كه بر فراز طور با موسى سخن گفت هنگامى كه او را ندا مى داد...
    يكى ديگر از شاعران آنان چنين سروده است .
    همانا و جز اين نيست كه آفريدگار همه آفريده ها كسى است كه پايه هاى حصار خيبر را به لرزه درآورد و فرو كشيد، آرى ما او را به امامت و مولايى پسنديده ايم و براى او به سمت خدايى و پروردگارى سجده مى كنيم .
    پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى
    در مباحث گذشته برخى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى را بيان داشتيم . (11) از جمله شگفت ترين آنها موضوعى است كه آن را ضمن خطبه يى كه در آن از خونريزى هاى آينده سخن مى گويد و اشاره به قرمطيان است . (12) بيان كرده است .
    آن حضرت چنين فرموده است مدعى عشق و محبت نسبت به ما هستند و حال آنكه بغض و كينه ما را در دل نهان دارند و نشانه اين موضوع آن است كه ايشان وارثان ما را مى كشند و از كارهاى ما رويگردانند، جوانان ما را از خود طرد مى كنند. و آنچه از آن خبر داده همان گونه بوده است ؛ چرا كه قرمطيان گروهى بسيار از آل ابوطالب عليه السلام را كشتند و نامهاى آنان در كتاب مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى آمده است . (13)
    ابوطاهر سليمان بن حسن جنابى سالار قرمطيان همراه لشكر خويش از نجف و كربلا گذشت و درنگ نكرد و براى زيارت به هيچيك از اين دو مزار نرفت .
    على (ع ) ضمن همين خطبه در حالى كه به ستونى در مسجد كوفه كه به آن تكيه مى داد اشاره مى كرد چنين فرموده است گويى مى بينم حجرالاسود اينجا نصب شده است . اى واى بر ايشان ! فضيلت حجرالاسود در خودش نيست بلكه در جايگاه و اساس آن است . آرى حجرالاسود مدتى اينجا خواهد بود و سپس مدتى آنجا و به بحرين اشاره فرمود و سپس به جايگاه اصلى خود بر مى گردد.
    در مورد حجرالاسود همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود اتفاق افتاد.
    من به خطبه هاى مختلفى از على (ع ) دست يافته ام كه در آنها پيشگويى هايى درباره خونريزى هاى آينده آمده است ، و آنها را چنان ديدم كه مشتمل بر چيزهايى است كه نسبت دادن آن به او جايز است و نيز مطالبى دارد كه نسبت دادنش به او جايز نيست . البته در بسيارى از آنها ديدم كه اختلال ظاهر است ولى اين مطالبى كه نقل مى كنم از آن خطبه هاى سست نيست بلكه از سخنان اوست كه در كتابهاى مختلف آمده است و از آن جمله اين موضوع است كه على عليه السلام بر منبر خطبه مى خواند و ضمن آن فرمود پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد... (14). تميم بن اسمامة بن زهير بن دريد تميمى بر او اعتراض و گفتارش را قطع كرد و گفت : چند تار موى در سر من موجود است ؟ على عليه السلام به او فرمود همانا به خدا سوگند اين را مى دانم و بر فرض كه تو را از آن آگاه كنم چه دليلى بر آن خواهد بود چگونه مى شمارى و تو را از سبب اين برخاستن و پرسيدنت خبر مى دهم كه به من گفته شده است بر هر تار مويت فرشته يى است كه تو را لعنت مى كند و شيطانى كه تو را به جنبش وا مى دارد و نشانه اين سخن آن است كه در خانه ات پسرك شيرخوارى است كه پسر رسول خدا (ص ) (امام حسين (ع )) را مى كشد و ديگران را بر كشتن او تحريك مى كند.
    اين موضوع همانگونه بود كه او گفته بود. تميم پسرى به نام حصين (با صاد بدون نقطه ) داشت كه در آن هنگام نوزادى شيرخوار بود و چندان زيست كه سالار شرطه ابن زياد شد و ابن زياد او را پيش عمر بن سعد فرستاد و فرمان داد با امام حسين (ع ) صبح روزى كه در شب پيش از آن حصين به كربلا آمد به شهادت رسيد.(15)
    همچنين از آن جمله است گفتار على عليه السلام بر براء بن عازب (16) كه روزى به او فرمود اى براء ممكن است در حالى كه تو زنده باشى حسين كشته شود و تو او را يارى نكنى ، براء گفت اى اميرالمؤ منين هرگز چنين مباد!
    هنگامى كه امام حسين عليه السلام كشته شد براء اين موضوع را متذكر مى شد و مى گفت چه اندوه بزرگى كه در ركاب او حاضر نشدم تا براى دفاع از او كشته شوم . (17)
    از اين پس هم به خواست خداوند به مطالبى كه تذكرش مفيد باشد و از اينگونه خبردادن از امور غيبى برسيم خواهيم نوشت .
    (177) : از سخنان آن حضرت (ع )
    در اين خطبه كه با عبارت انتفعوا ببيان الله و اتعظوا بمواعظ الله و اقبلوا نصيحة الله (از گفتار خداوند بهره مند شويد، و از پندهاى خداوند پند گيريد، و نصيحت خدا را فرا پذيريد) شروع مى شود(18) هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است . ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات و ارائه شواهد از نثر و نظم چند بحث مستقل درباره چند موضوع ايراد كرده است كه اشاره به آنها براى خواهنندگان گرامى سودبخش است و از هر بحث به ترجمه يكى دو روايت بسنده مى شود تا مايه زيور اين كتاب باشد.
    فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است
    بدان اين بخش از اين خطبه از بهتر و نكوتر سخنانى است كه در بزرگداشت و اكرام قرآن وارد شده است و مردم در اين مورد فراوان سخن گفته اند. و از جمله سخنان ديگرى كه از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد قرآن نقل شده است كلامى است كه اين قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و چنين است :
    مثل مؤ منى كه قرآن مى خواند همچون نارنج است كه مزه و بوى آن خوش و پسنديده است و مثل مؤ منى كه قرآن نخواند چون خرماست كه مزه اش نيكوست و بويى ندارد. و مثل تبهكارى كه قرآن مى خواند چون ريحان خودروى است كه بويش خوش ولى مزه اش تلخ است و مثل تبهكارى كه قرآن نمى خواند همچون حنظل (هندوانه ابوجهل ) است كه مزه اش تلخ و بويش گندناك است .
    پيامبر (ص ) فرمود همانا كه دلها زنگ مى زند همان گونه كه آهن زنگ مى زند پرسيدند: اى رسول خدا، چه چيزى مايه زدودن آن زنگار است ؟ فرمود خواندن قرآن و يادآوردن مرگ .
    فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است
    اوزاعى (19) ضمن اندرزهاى خود به منصور چنين گفت : براى من از رسول خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : اگر جامه يى از جامه هاى دوزخيان ميان آسمان و زمين ريخته شود و همه مردم زمين را مى سوزاند، پس چگونه خواهد بود حال آن كس كه آن را بپوشانند، و اگر دلوى از آب سوزان دوزخ بر همه آبهاى زمين فرو ريزد همه آبها را چنان بدبو و بدمزه مى كند كه هيچ آفريده را ياراى آشاميدن از آن نخواهد بود؛ پس چگونه است حال كسى كه بايد از حميم جهنم بياشامد؟ و اگر تنها حلقه يى از زنجيرهاى آتشين بر كوهى نهاده شود آن كوه را همچون سرب ذوب و گداخته خواهد ساخت ؛ پس چگونه است آن كسى كه بر آن زنجير درافتد و اضافه آنرا هم برگردنش نهند.
    ابوهريره از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است اگر در اين مسجد صدهزار تن يا افزون از آن باشند و مردى از دوزخيان را پيش ايشان آورند و نفس بكشد و بازدم او به آنان برسد همانا كه مسجد و هر كس را در آن باشد به آتش مى كشد. (20)
    ابن ابى الحديد سپس فصلى مفصل در هفده صفحه در مورد اجتماعى بودن و عزلت آورده است ، و پس از اينكه توضيح مى دهد كه اميرالمؤ منين (ع ) همان گونه كه گاه به عزلت تشويق كرده است گاه از آن نهى فرموده است مى گويد: همگى اين فصل و مطالب عزلت را از سخنان ابوحامد غزالى در احياء علوم الدين نقل كرديم و هر جا لازم بود آن را تهذيب كرديم .
    (178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين
    در اين خطبه كه با عبارت فاجمع راى ملئكم على ان اختاروا رجلين (راى جماعت اشراف شما بر اين قرار گرفت كه دو مرد را برگزينند) شروع مى شود.(21)
    ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به دو لطيفه تاريخى و نامه يى كه معاويه براى عمروعاص نوشته است پرداخته و مى گويد:
    ثورى ، از ابوعبيدة نقل مى كند كه مى گفته است : بلال پسر ابوبردة پسر ابوموسى اشعرى كه قاضى بود حكم به جدايى زن و شوهرى داد. مرد گفت : اى خاندان ابوموسى ، همانا و جز اين نيست كه خداوند شما را براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان آفريده است .
    معاويه براى عمروعاص هنگامى كه حاكم مصر بود و طبق شرطى كه با معاويه كرده بود چنين نوشت :
    اما بعد، گدايان حجازى و كسانى كه از عراق براى ديدار مى آيند بسيارند و پيش من چيزى بيش از آنچه به حجازيان عطا كنم نيست ، امسال با فرستادن خراج مصر مرا يارى ده .
    عمرو براى او اين ابيات را در نامه نوشت :
    ... من به آسانى و بخشش حكومت مصر را بدست نياورده ام بلكه در آن هنگام كه جنگ دشوار چون آسيا در گردش بود شرط كردم ، وانگهى اگر دفاع من در قبال ابوموسى اشعرى و گروه او نبود تو در حالى با آن روبه رو مى شدى كه چون كره شتر بانگ بر مى آوردى .
    سپس در ظاهر نامه هم ابيات زير را مى نوشت و من اين ابيات را به خط ابوزكريا يحيى بن على خطيب تبريزى (22) كه رحمت خدا بر او باد! ديده ام .
    اى معاويه از بهره من غافل مباش و از راههاى حق ! باز مگرد، گويا فريب من ابوموسى اشعرى و آنچه را در دومة الجندل (23) صورت گرفته است از ياد برده اى ... سرانجام او سالار خود را از حكومت خلع كرد، همان گونه كه كفش از پا بيرون مى آورند و من حكومت را در تو به صورت موروثى پايدار ساختم همان گونه كه انگشترى در انگشتها پايدار است . به كسان ديگر همسنگ كوهها بخشيده اى و به من همسنگ خردل همانا كه فرداى قيامت دشمن و مدعى ماست و بزودى با دلايل خداوند و پيامبر برهان خواهد آورد، و خون عثمان نجات دهنده ما نخواهد بود و از حق گريزگاهى نيست .
    چون اين پاسخ به معاويه رسيد پس از آن درباره مصر و مطالبه چيزى از آن از عمروعاص هرگز سخنى نگفت .
    عبدالملك بن مروان ، روح بن زنباع و بلال بن ابى بردة بن ابوموسى را با پيامى پيش زفر بن حارث كلابى (24) گسيل داشت و آن دو را برحذر داشت كه گول نخورند و در آن باره به روح بن زنباع (25) تاكيد بيشترى كرد. روح گفت : اى اميرالمؤ منين ، در دومة الجندل پدربزرگ بلال فريب خورده است نه پدر من ، چرا مرا از گول خوردن مى ترسانى ، بلال خشم گرفت و عبدالملك خنديد.
    (179) : از سخنان آن حضرت (ع )
    در اين خطبه كه با عبارت لا يشغله شاءن و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان (مشغول نكند او را كارى و زمان او را تغيير ندهد و احاطه نكند او را جايگاهى و توصيف نكند او را زبانى (26) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيحات لغوى و آوردن شواهد قرآنى و بيان مطلب كلامى به اين موضوع اشاره مى كند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام امام و پيشواى همه متكلمان است و علم كلام پيش از او از هيچ كس تراوش نكرده است به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .
    اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را در آغاز خلافت خود و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرموده است . بخشى از اين خطبه را در مباحث گذشته آورديم و امورى را كه موجب شد روز شورا عثمان را به خلافت برگزينند و از على (ع ) عدول كنند بازگو كرديم .
    او ضمن اين خطبه فرموده است اگر كار و احوال شما همان گونه كه به روزگار رسول خدا (ص ) بود بازگردد و دلها و نيت ها اصلاح شود، بدون ترديد نيكبخت و سعيد خواهد بود. سپس گفته است : اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه چرا بر من ستم شد و از ديگران عقب ماندم ولى نمى خواهم و بازگو كردن آن را مصلحت نمى دانم .
    (181) (27) : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود
    اين خطبه با اين عبارت احمدالله على ما قضى من امر، و قدر من فعل (خداى را بر هر كار كه مقرر و هر فعلى كه مقدر فرمود ستايش مى كنم ) (28) شروع مى شود و ضمن آن على عليه السلام خطاب به آنان مى گويد:
    شگفتا كه معاويه سفلگان و فرومايگان را بدون به آنان مستمرى و كمك هزينه اى بدهد فرا مى خواند و از او پيروى مى كنند و من شما را كه بازمانده ام مردم و اسلام هستيد با پاره يى از مستمرى كمك هزينه فرا مى خوانم و از گرد من پراكنده مى شويد!.
    ابن ابى الحديد مى گويد: اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است معاويه به سپاه خود چيزى نمى داده و آن حضرت به سپاهيان خود مستمرى مى داده است و حال آنكه مشهور آن است كه معاويه به ياران خود اموال فراوان مى بخشيده ، در پاسخ مى گويم : معاويه به لشكريان خود چيزى به عنوان مستمرى و كمك هزينه نمى داده است بلكه به سالارهاى قبيله هاى يمنى و ساكنان شام اموال گران و فراوان سالارها پيروان خود را از ميان اعراب فرا مى خوانده اند و آنان از سالارهاى خود اطاعت مى كرده اند. برخى از ايشان به سبب حميت و تعصب قبيله و برخى به پاس نعمتها و آشناييها از سالارها فرمان مى برده اند. گروهى هم به پندار ياوه خود به پاس دين و براى طلب خون عثمان از آنان اطاعت مى كردند، و به اين پيروان هيچ چيز كم و بيشى از عطاهاى معاويه نمى رسيد.
    اما اميرالمومنين عليه السلام ميان همه سالارها و پيروان اموالى به عنوان مستمرى تقسيم مى كرد و به همه مساوى مى پرداخت و براى هيچ شريفى افزون بر آن نمى پرداخت و به اين كار عقيده نداشت و بدين گونه كسانى كه از يارى دادن او خوددارى مى كردند بيشتر از كسانى بودند كه او را يارى مى دادند و فرمانش را به كار بستند! زيرا گروهى از ياران على (ع ) كه در زمره سالارها و اشراف بودند از اينكه آن حضرت مستمرى را ميان آنان و پيروان ايشان و مردم عادى يكسان تقسيم مى كند در باطن دلگير بودند و نهانى از يارى دادن على (ع ) جلوگيرى مى كردند هر چند تظاهر به يارى دادن او مى كردند. پيروان اين سالارها همين كه احساس مى كردند آنان تمايلى به يارى دادن ندارند از نصرت خوددارى مى كردند و بدين گونه على (ع ) از مستمرى و حقوقى كه به افراد مى پرداخت بهره يى نمى برد زيرا امكان نداشت كه پيروان و افراد عادى در حالى كه سالارهاى ايشان از نصرت خوددارى مى كردند على (ع ) را يارى دهند و بدين گونه آنچه به ايشان مى داد تباه مى شد.
    اگر بگويى چه فرقى ميان معونه و عطاء است ؟ مى گويم : پرداخت معونه كمك هزينه به سپاهيان مبلغى اندك بوده كه براى اصلاح و مرمت اسلحه و پرورش اسبها و مركوبها گاهى در اختيار آنان نهاده مى شده است و اين غير از عطاء است . عطاء چيزى معين بوده كه ماه به ماه پرداخت مى شده و مصرف آن براى تهيه خوراك و هزينه اهل و عيال و پرداخت و امها بوده است .
    در پى همين سخنان است كه على عليه السلام گويد شما هيچ سخن مرا نمى پذيرد، چه آن را بپسنديد و چه نپسنديد، گويى چاره يى جز مخالفت با آن نداريد.
    سپس مى گويد بهترين چيزها در اين حال براى او رسيدن و ديدار مرگ است .
    (182) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
    اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
    اى اميرالمومنين ، رفتند و كوچ كردند. على (ع ) فرمود بعدا لهم كما بعدت ثمود (29) دورى از رحمت خدا ايشان را باد همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور ماند.
    (ابن ابى الحديد) گويد: داستان اين قوم را ضمن مطالب تاريخى مباحث گذشته ، ذيل خطبه چهل و چهارم و گريز مصقلة بن هبيرة شيبانى ، آورده ايم (30) ثمود هرگاه نام قبيله باشد و غيرمنصرف است و هرگاه نام شخص يا شاخه يى از آن قبيله باشد منصرف است و گفته اند نسب ثمود چنين است : ثمود بن عابر بن ارم (31) بن سام بن نوح همچنين گفته اند: لغت ثمد به معنى آب اندك است و آن قبيله را از اين جهت ثمود نام نهاده اند كه آب مناطق مسكونى آنان كم بوده است ، منطقه سكونت آنان حجر بوده است كه ميان حجاز و شام تا وادى القرى گسترده بوده است .
    (183) : از سخنان آن حضرت (ع )
    از نوف بكالى روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر گرسنگى كه آن را جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود؛ قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت ؛ حمايل شمشيرش ‍ ليف خرما بود و كفشهايى از ليف (خرما) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد. آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود:
    الحمدالله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر (سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست ) (32)
    نوف البكالى
    جوهرى در كتاب صحاح مى گويد: بكالى به فتح اول است و او صاحب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد: ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله كه نام قبيله يى است .
    قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است : بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت بكليل آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت بكيل آورده است .
    صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند. بنوبكال به كسر ب نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر ب است . ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب خود چنين آورده است : نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است : بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير ايمن بن الهميسع بن حمير. (33)
    نسب جعدة بن هبيرة
    جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است ؛ مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم (34) و پدرش ‍ ابوهبيرة بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظة بن مرة كعب بن لوى بن غالب است . جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است . او از صحابه يى است كه روز فتح مكه و همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است . پدرش ابوهبيرة بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت .
    اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود.
    شوهرش هبيرة و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على (ع ) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى ؟
    ام هانى هشت سال بود كه على (ع ) را نديده بود، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جايش تكان نخورد و گفت : اى على ، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى . على گفت : پيامبر (ص ) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم . ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند. ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر (ص ) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد. او درنگ كرد تا پيامبر (ص ) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود: آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را از اين جا كشانده است ؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش درآمده است به عرض پيامبر رساند؛ در همين حال على عليه السلام فرا رسيد.
    پيامبر (ص ) در حالى كه مى خنديد فرمود: اى على با ام هانى چه كردى ؟ على گفت : اى رسول خدا، از او بپرس كه با من چه كرده است ؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم ، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند.
    پيامبر (ص ) فرمود اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند. آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست .
    گويند: هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد. همچنين گويند: هبيرة همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت .
    محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است .
    آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است ؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است ...
    ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ام هانى براى هبيرة ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است : (35)
    اگر درباره من مى پرسى پدرم از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل مى باشد؟
    (ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه ثفنة پينه زانوهاى شتر) مى گويد: سه تن به سبب كثرت سجود به لقب ذوالثفنات معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود. دعبل خزاعى مى گويد:
    سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات .
    (در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است مطالب تاريخى زير را مطرح كرده است .)
    نسب عمالقه
    عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم (36) بن سام بن نوح هستند. آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند. ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است . پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را بر مى گرفت . چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديس كه نامش غفيرة ، دختر غفار بود، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را خواند:
    هيچ كس زبون تر از جديس نيست ، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود (37) از او پيروى كردند و تصميم گرفتند كه نامش ‍ اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم بكشند. اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فرا خواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فريادخواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس ‍ برانگيخت .
    ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند.
    پس از طسم و جديس وبار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد. او با اهل و فرزندان خود به سرزمين وبار كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود. پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند.
    نسب عاد و ثمود
    از طوايف ديگرى كه شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند. عاد نسبش چنين است : عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح . عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست .
    ثمود نسبش چنين است : ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح ، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه قرار داشته است .
    نسب فراعنه : اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد فراعنه و پسران فراعنه كجايند؟ فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد.
    نسب اصحاب الرس
    اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ساكنان شهرهاى رس كجايند؟ گفته شده است : ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است . ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند.
    رس چاهى بسيارى فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فرو شد. و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند. همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت ؛ ايشان دعا كردند و خدا را فرا خواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند. حنظلة بن صفوان براى ايشان مبعوث شد. او ايشان را به دين و آيين فرا خواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند. صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند.
    گفته شده است : ايشان همان اصحاب اخدودند و رس همان اخدود است .
    نيز گفته شده است : رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است . برخى گفته اند: آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و درانداختن است . و گفته شده است : رس ، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهانى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است . (38)

  5. #75
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    اما اين جمله كه مى فرمايد والصق الارض بجرانه بقية من بقايا حجته و خليفه من خلائف انبيائه و جلو سينه و گردنش را به زمين بگذارد، باقى مانده يى از بقاياى حجت او و خليفه يى از خليفه هاى پيامبرانش چنين آورده است : اين كلام را هر طايفه يى به اعتقاد خويش تفسير كرده است . شيعه اماميه چنين مى پندارد كه مراد از اين حجت و خليفه مهدى موعود است كه ايشان منتظر اويند. صوفيان مى پندارند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اين كلمه ولى الله در زمين است و صوفيه معتقدند كه دنيا هيچ گاه از ابدال كه شمارشان چهل تن است و از اوتاد كه شمارشان هفت تن است و از قطب كه يك تن است خالى نمى ماند و هر گاه قطب درگذرد يكى از اوتاد هفت گانه به جاى او منصوب مى شود و يكى از ابدال چهل گانه به مرتبه اوتاد مى رسد و يكى از اوليايى كه خداوند آنان را برگزيده است به مرتبه ابدال مى رسد.
    ياران معتزلى ما مى پندارند كه خداوند متعال امت را از گروهى مومنان عالم به عدل و توحيد خالى نمى دارد و اجماع به اعتبار گفته و اين علماء صورت مى گيرد ولى چون شناخت آن گروه ممكن نيست يا آنكه دشوار است ، اجماع علماى ديگر معتبر شمرده شده است و حال آنكه اصل اجماع گفتار اين گروه است .
    معتزله مى گويند: سخن اميرالمومنين عليه السلام به اين جماعت از علماء اشاره ندارد و نمى گويد كه آنان چه جماعتى هستند ولى حال هر يك از ايشان را توصيف مى كند و مى گويد صفات او چنين و چنان است .
    فلاسفه مى پندارند مقصود و مراد آن حضرت از اين سخن شخص عارف است و فلاسفه را در مورد عرفان و صفات عارف سخنانى است كه كسى كه با آنان انس داشته باشد معنى آن را مى فهمد.
    در نظر و به عقيده من بعيد نيست كه اميرالمومنين عليه السلام با اين سخن قائم آل محمد (ص ) را اراده فرموده باشد كه پس از آنكه خداوند او را بيافريند در آخر زمان ظهور خواهد كرد، هر چند هم اكنون هم موجود نباشد. در سخن على عليه السلام سخنى نيست كه دلالت بر وجود آن خليفه در آن زمان باشد و به هر حال همه فرقه هاى مسلمان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه دنيا و تكليف جز با ظهور او منقضى نمى شود.
    اما مقصود از جمله الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا هان ! آنچه از دنيا كه مايه سعادت و اقبال بود اينك پشت كرده و مايه ادبار گرديده است اين است كه هدايت و راه راست كه به روزگار رسول خدا (ص ) و خلفاى آن حضرت آشكار و روى آور بود اينك با استيلاء معاويه و پيروانش پشت كرده است . البته در نظر ياران معتزلى ، معاويه منسوب به الحاد و مطعون در دين است و پيامبر (ص ) دين او را مورد طعن قرار داده است كه شيخ ما ابوعبدالله بصرى در كتاب نقض السفيانية خود كه در رد جاحظ نوشته است آن روايات را آورده است و فراوان است و بر اين موضوع دلالت دارد و ما آنها را در كتاب مناقضة السفانيه آورده ايم . احمد بن ابى طاهر (39) در كتاب اخبارالملوك خود چنين آورده است : معاويه شنيد موذن اذان مى گويد و سه مرتبه گفت اشهد ان لا اله الا الله همين كه موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله معاويه گفت : اى پسر عبدالله ! خدا پدرت را بيامرزد چه بلندهمت بودى و براى خود خشنود نشدى و نپسنديدى مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!
    آن گاه على (ع ) مى فرمايد: اين اخوانى اين عمار... برادرانم كجايند، عمار كجاست ؟!
    عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او
    وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .
    ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است . در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .
    ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد (40) در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند.(41)
    سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.
    ابوعمر مى گويد: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.
    (ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست (42) يعنى ابوجهل بن هشام .
    همچنين گويد: پيامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .
    ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .
    ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى (43) مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.
    ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .
    ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر (ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .
    ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
    سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص ) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.
    امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم
    به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:
    ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم ...
    گويد: من ياران محمد (ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.
    گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود(44) و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.
    ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.
    ابوعمر مى گويد: شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.
    مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!
    گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .
    اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.
    ابوعمر مى گويد: وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است . سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.
    ابوعمر مى گويد: حارثة بن مضراب (45) روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
    اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .
    ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص ) فرموده است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .
    ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص ) و از صحيح ترين احاديث است .
    جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.
    مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.
    ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است . (46)
    ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش
    على عليه السلام سپس فرموده است ابن التهيان كجاست ؟! او ابوالهيثم بن التهيان است كه در كلمه دوم حرف ى مشدد و مكسور است ، نام اصلى او و پدرش هر دو مالك بوده است و نسبت پدرش چنين است : مالك بن عبيد بن عمرو بن عبدالاعلم بن عامر الانصارى . ابوالهيثم يكى از نقيبان دوازده گانه انصار در شب بيعت عقبه است و گفته شده است كه او از انصار نبوده بلكه از قبيله بلى بن ابى الحارث بن قضاعة و هم پيمان بنى عبدالاشهل بوده است . به هر حال او يكى از نقيبان بيعت شب عقبه است و در جنگ بدر هم شركت كرده است .
    ابوعمر عبدالبر در كتاب الاستيعاب خود مى گويد: درباره تاريخ مرگ او اختلاف است ؛ خليفه ، از اصمعى نقل مى كند كه مى گفته است از خويشاوندانش پرسيدم ، گفتند به روزگار زندگى رسول خدا (ص ) درگذشته است .
    ابوعمر مى گويد اين سخنى است كه از گوينده آن كسى پيروى نكرده و پذيرفته نشده است . و گفته شده است او به سال بيستم يا بيست و يكم درگذشته است و آنچه كه از همه بيشتر گفته شده است اين است كه جنگ صفين را درك كرده و همراه على عليه السلام بوده است و هم گفته شده است كه در جنگ صفين كشته شده است .
    ابوعمر سپس مى گويد: خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از دولابى ، از ابوبكر وجيهى ، از قول پدرش ، از صالح بن وجيه نقل مى كند كه مى گفته است : از جمله كسانى كه در صفين كشته شده اند عمار و ابوالهيثم و عبدالله بن بديل و گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر هستند كه خدايشان رحمت كناد!
    آن گاه ابوعمر روايت ديگرى نقل مى كند و مى گويد: ابومحمد عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از عثمان احمد بن سماك ، از حنبل بن اسحاق بن على ، از ابونعيم نقل مى كند كه مى گفته است : نام ابوالهيثم مالك و نام پدرش عمرو بن حارث است و ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام كشته شده است .
    ابن عبدالبر مى گويد: اين سخن ابونعيم و كسان ديگرى جز اوست .
    مى گويم : اين روايت صحيح تر از گفتار ابن قتيبه است كه در كتاب المعارف خود مى گويد: گروهى گفته اند كه ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوده است و حال آنكه اهل علم اين سخن را نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند.
    تعصب ابن قتيبه معلوم است . چگونه مى گويد: اين سخن را اهل علم نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند و حال آنكه ابونعيم و صالح بن وجيه هر دو گفته اند و ابن عبدالبر هم آن روايت كرده است و اينان همگى مشايخ بزرگ محدثان هستند.(47)
    شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت
    على عليه السلام سپس فرموده است ذوالشهادتين كجاست ؟!، او خزيمة بن ثابت بن فاكه ثعلبه خطمى انصارى از خاندان بنى خطمه از قبيله اوس انصار است و پيامبر (ص ) در داستان مشهورى گواهى او را معادل گواهى دو مرد قرار داده است . (48)
    كنيه او ابوعماره است و در جنگ بدر و همه جنگهاى پس از آن شركت داشته است و روز فتح مكه رايت خاندان خطمه در دست او بوده است .
    ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: او در جنگ صفين همراه على بن ابى طالب عليه السلام شركت كرده است و پس از اينكه عمار كشته شد، خزيمة چندان جنگ كرد كه كشته شد.
    ابن عبدالبر مى گويد: موضوع كشته شدن ذوالشهادتين در جنگ صفين از طرق مختلف نقل شده است كه ما در كتاب الاستيعاب از قول پسر پسرش ، يعنى محمد بن عمارة بن خزيمه ذوالشهادتين ، نقل كرده ايم . خزيمه در جنگ صفين همواره مى گفت : خودم از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد.
    مى گويم : از شگفت ترين تعصبهاى زشتى كه بر آن آگاه شده ام يكى هم اين است كه ابوحيان توحيدى در كتاب البصائر مى گويد خزيمة بن ثابت كه با على عليه السلام در جنگ صفين كشته شده است خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين نبوده است بلكه مردى ديگر از انصار و صحابه است كه خزيمة بن ثابت نام داشته است .
    اين (سخن ) اشتباه است چرا كه كتابهاى حديث و نسب گواه آن است كه ميان اصحاب پيامبر (ص )، چه از انصار و چه غير ايشان ، هيچ كس جز ذوالشهادتين ، خزيمة بن ثابت نام نداشته است و چه مى توان كرد كه گمراهى هوس را دارو و چاره اى نيست و بايد توجه داشت كه طبرى صاحب تاريخ پيش از ابوحيان برگفتن كتابهايى كه در مورد نامهاى صحابه تاءليف شده به خلاف آنچه اين دو گفته اند گواهى مى دهد. وانگهى يارى دهندگان و ياران اميرالمومنين چه نيازى دارند كه بخواهند شمار خويش را با شمردن نام خزيمه و ابوالهيثم و عمار و جز ايشان بيفزايند.
    اگر مردم نسبت به اين مرد (على عليه السلام ) انصاف دهند و با ديده انصاف بر او بنگرند خواهند دانست كه اگر على (ع ) تنها مى بود و همه مردم با او جنگ مى كردند او بر حق بود، و همگان بر باطل .
    سپس على عليه السلام مى فرمايد برادران ديگر آنان كه نظير ايشان بودند كجايند؟! و مقصودش كسانى از صحابه هستند كه در صفين همراهش بودند و كشته شدند و همچون ابن بدليل و هاشم بن عتبه و كسان ديگرى غير از آن دو كه ما ضمن اخبار صفين از آنان نام برديم . (49)
    قيس بن سعد بن عباده و نسب او
    قيس بن سعد بن عبادة دليم خزرجى از اصحاب پيامبر (ص ) و كنيه او ابوعبدالملك است . او احاديثى از پيامبر (ص ) روايت كرده است . قيس مردى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى موهاى بلند و صاف و دلير و بخشنده بود. پدرش سعد سالار خزرجيان بود هموست كه انصار درباره اينكه پس از پيامبر (ص ) به خلافت رسيد چاره انديشى كردند، او هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد با وى بيعت نكرد و به حوران رفت و همانجا مرد. گفته شد كه چون ايستاده و به هنگام شب در صحرا ادرار كرد جنيان او را كشتند و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد اين دو بيت شنيده شد بدون اينكه خواننده آن ديده شود و آن دو بيت چنين است :
    ما سالار خزرج سعد بن عبادة را كشتيم و دو تير بر او پرتاب كرديم به قلبش برخورد و خطا نرفت
    گروهى مى گويند: در آن هنگام امير شام كسى را به كمين او نشانده بود تا شبانگاه او را بكشد و شب كه سعد براى قضاى حاجت به صحرا رفته بود آن شخص او را به سبب اينكه از اطاعت خليفه سرپيچى كرده بود با دو تير كشت و يكى از متاءخران در اين باره چنين سروده است .
    مى گويند سعد بن عباده را جنيان دلش را شكافتند! اى كاش دين و آيين خود را با مكر و تزوير درست نكنى . گناه سعد در اينكه ايستاده ادرار كرده است چيست ؟ آرى سعد با ابوبكر بيعت نكرده بود...
    قيس بن سعد از بزرگان شيعيان اميرالمؤ منين عليه السلام و معتقد به محبت و ولايت اوست و در همه جنگها در التزام ركاب آن حضرت بود. قيس هر چند در مورد صلح امام حسن با معاويه بر امام حسن اعتراض كرد ولى از ياران و همراهان او بود و عقيده و ميل او نسبت به آل ابوطالب بود و در اعتقاد و دوستى خود مخلص شمرده مى شد. البته از امورى كه موجب تاءكيد اين موضوع مى شد بيرون رفتن كار از دست پدرش و گرفتاريهاى روز سقيفه و پس از آن بود كه از همه اين امور دلتنگ شده بود و اندوه خويش را در دل نهان مى داشت تا آنكه در خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام امكان اظهارنظر پيدا كرد و از قديم گفته شده است دشمن دشمنت دوست تو شمرده مى شود.
    ابوايوب انصارى و نسب او
    نام و نسبت ابوايوب انصارى چنين است : خالد بن يزيد بن كعب بن ثعلبه خرزجى . او از خاندان نجار است . در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگها حضور داشت و هنگامى كه پيامبر (ص ) در هجرت از مكه به مدينه از محل سكونت خاندان عمرو بن عوف بيرون آمد در خانه او منزل فرمود و تا هنگامى كه مسجد و خانه ها را ساخت همچنان در خانه ابوايوب ساكن بود و سپس از آنجا به خانه خود منتقل شد، و روزى كه پيامبر (ص ) ميان ياران خود عقد برادرى مى بست ميان ابوايوب و مصعب بن عمير برادرى منعقد فرمود.
    ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابوايوب انصارى در همه جنگهاى على عليه السلام همراهش بوده است . او اين موضوع را از ابن كلبى و ابن اسحاق نقل مى كند و آن دو مى گفته اند كه ابوايوب در جنگ جمل و صفين همراه على (ع ) بود و در جنگ خوارج هم سالار مقدمه و پيشتازان بوده است . (50) و گفته مى شود اين خطبه آخرين خطبه يى است كه اميرالمومنين عليه السلام آن را ايستاده ايراد فرموده است .
    (184) : از سخنان آن حضرت (ع )
    در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله المعروف من غير رؤ ية (سپاس خداوندى را كه خرد او را بدون ديدن شناخته است ) شروع مى شود(51) ابن ابى الحديد هيچ گونه بحث ضمنى و مستقلى در امور تاريخى نياورده است . او اقوالى را درباره تقوى و سپس ‍ حكايات مختصر لطيفى را نقل كرده است . آن گاه خطبه يى از ابى الشحماء عسقلانى (52) نقل مى كند و در پى آن بحثى ايراد مى كند كه اگر چه تاريخى نيست ولى از لحاظ نقد ادبى در خور اهميت است و سزاوار نيست خوانندگان گرامى از چنان نقد و اظهارنظرى بى اطلاع بمانند. ابن ابى الحديد پس از نقل خطبه ابى شحباء چنين مى گويد:
    اين بهترين خطبه يى است كه اين نويسنده ايراد كرده است و همان گونه كه مى بينى آشكارا تكلف از آن مى بارد و مصنوع بودن آن بسيار واضح است و خود خطبه گوياى اين مسئله است . من اين خطبه را از اين جهت آوردم كه بسيارى از افراد متعصب و پيرو هوس ‍ مى گويند بسيارى از نهج البلاغه سخن تازه پرداخته يى است كه گروهى از شيعه آن را جعل كرده اند و برخى از آن را به سيدرضى و كسان ديگر نسبت داده اند. اين گروه كسانى هستند كه تعصب چشمهاى ايشان را كور ساخته است و از راه روشن گمراه گشته و به كژراهه ها رفته اند و اين به سبب كمى شناخت ايشان از اسلوبها و سبكهاى گفتار است و من با كلامى مختصر اين فكر اشتباه را براى تو روشن مى كنم و مى گويم اين سخن او از دو حال بيرون نيست . يا آنكه مى گويند تمام نهج البلاغه جعلى و ساختگى است يا بخشى از آن .
    فرض اول كه تمام آن مجعول باشد، از روى ضرورت باطل است ؛ زيرا ما با تواتر اخبار از صحت اسناد برخى از اين خطبه ها به اميرالمومنين على آگاهيم و همه يا بسيارى از محدثان و مورخان بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه را آورده اند و شيعه هم نيستند كه متهم و منسوب به غرض و هدف مخصوصى باشند. فرض دوم كه برخى از آن مجعول باشد بايد در آن دوگانگى احساس شود، و هر كس به كلام و خطابه انس داشته باشد و اندكى از علم بيان بهره مند باشد و او را در اين كار ذوقى باشد ناچار ميان سخن سست و استوار و ميان سخن شيوا و شيواتر و سخن اصيل و ريشه دار و سخن تازه فرق مى گذارد و چون بر جزوه يى واقف شود كه متضمن سخن تنى چند از خطيبان يا دو نفر از ايشان باشد ميان سخن آنان فرق مى گذارد و سبك آن دو را از يكديگر تمييز مى دهد. مگر نمى بينى كه ما اگر قدرت شناخت و نقد و بررسى شعر داشته باشيم و ديوان ابوتمام را ورق بزنيم و، در آن ميان يا چند قصيده از كس ‍ ديگرى ببينيم با ذوق خود مى شناسيم و مبانيت آن را با قصايد ابوتمام مى فهميم و متوجه مى شويم كه راه و روش و خرده كارى هاى او در آن قصيده نيست و مگر نمى دانى كه شعرشناسان و عالمان به همين سبب قصايد بسيارى را كه منسوب به او بوده و به نامش ‍ ساخته اند از ديوانش حذف كرده اند كه با راه و روش شعرى او مبانيت داشته است . در مورد ابونواس هم همين گونه رفتار كرده اند و بسيارى از اشعار را كه از كلمات آنها معلوم شده كه از شعر او نيست حذف كرده اند و درباره شاعران ديگرى غير از آن دو نيز همين گونه رفتار كرده اند و در اين مورد به چيزى جز ذوق اعتماد نكرده اند.
    اينك اگر در نهج البلاغه تاءمل كنى تمام آن را يكدست و از يك سرچشمه و آن را يكنواخت خواهى ديد كه سبك آن يكسان است و همچون يك عنصر خالص است كه هيچ آميزه اى ندارد و هيچيك از اجزاء آن مخالف اجزاء ديگر نيست و ماهيت آن تفاوتى ندارد و همچون قرآن مجيد است كه آغازش همچون ميانه اش و ميانه اش همچون پايان آن است و هر سوره و آيه اش از لحاظ راه و روش و فن و نظم چون ديگرى است . اگر بعضى از قسمتهاى نهج البلاغه صحيح و بعضى ساختگى بود با اين برهان براى تو روشن مى شد و حال آنكه گمراهى كسانى آشكار مى شود كه پنداشته اند اين كتاب يا بخشى از آن منسوب به على عليه السلام و ساختگى است .
    وانگهى بدان ، كسى كه چنين ادعايى مى كند ادعاى چيزى كرده است كه او را ياراى آن نيست و براى ادعايش نهايت و اندازه يى متصور نيست زيرا اگر ما اين باب را بگشائيم و در اينگونه موارد شك و ترديد كنيم نبايد به درستى و صحت هيچ سخنى كه از رسول خدا (ص ) نقل شده است اعتماد وثوق داشته باشيم و هر طعنه زننده اى مى تواند اشكال كند و بگويد اين سخن ساخته و ديگرى پرداخته است و همينگونه سخنانى كه از ابوبكر و عمر نقل شده و خطبه ها و مواعظ و مسائل ادبى مورد شك و ترديد قرار مى گيرد، و در مورد كسى كه در نهج البلاغه شك مى كند هر دليلى را كه مستند خود براى آنچه از پيامبر (ص ) و ائمه اصحاب و تابعان و شعراء و مترسلان قرار دهد ارائه مى دهد. ياران اميرالمؤ منين عليه السلام هم مى توانند همان مستند را در مورد نهج البلاغه ارائه دهند و اين واضح و روشن است .
    (185) : از سخنان آن حضرت (ع )
    برج بن مسهر طايى كه از خوارج بود به گونه يى كه على عليه السلام بشنود شعار خوارج را بر زبان آورد كه حكم و فرمان نيست مگر خدا را و على (ع ) فرمود اسكت قبحك الله يا اثرم (خاموش شو خدايت از همه چيز زشت و محروم بدارد اى دندان پيشين افتاده ) (53)
    نام پدر اين شخص به ضمه ميم و كسره ه است و نسب اش چنين است .
    برج بن مسهر بن جلاس بن وهب بن قيس بن عبيد بن طريف بن مالك بن جدعاء بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطرة بن طى بن داود بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . او شاعرى مشهور از شعراى خوارج است (54) و شعار مخصوص خوارج را آن چنان بر زبان آورد كه اميرالمومنين عليه السلام بشنود و بدين سبب على (ع ) او را از سخن گفتن بازداشت ، و چون دندانهاى پيشين برج افتاده بود و با فرا خواندن او با آن لقب (اثرم ) خواست او را تحقير كند همان گونه كه اگر به شخص يك چشم اعور بگويند در آن تحقير نهفته است .
    (186) : از سخنان آن حضرت (ع )
    روايت شده است يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام كه نامش همام و مردى عابد بود، گفت اى اميرالمومنين پرهيزكاران را چنان براى من وصف فرماى كه گويى خويشتن آنان را مى نگرم . على عليه السلام لحظه يى از پاسخ ‌دادن به او درنگ كرد و سپس فرمود: اى همام از خداى بترس و نيكى كن همانا خداوند همراه آنانى است كه تقوى پيشه اند و همانان كه خود نكوكاران اند. (55) همام بن اين سخن قانع نشد و سخت اصرار ورزيد. على (ع ) نخست حمد و ستايش خداوند را بجاآورد و بر پيامبر كه درود خداوند بر او و آلش باد درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
    اما بعد فان الله سبحانه و تعالى خلق الخلق ، حين خلقهم غنيا عن طاعتهم آمنا من معصيتهم (اما بعد همانا خداوند سبحان و متعال هنگامى كه خلق را بيافريد از فرمانبردارى آنان بى نياز و از سرپيچى آنان در امان بود (56)
    نخست نسب همام را چنين آورده است : او همام بن شريح بن يزيد بن مرة بن عمرو بن جابر بن يحيى بن اصهب بن كعب بن حارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعدالعشيرة و از شيعيان على عليه السلام و دوستداران آن حضرت است . همام مردى عابد و پارسا بود و به اميرالمومنين گفت : پرهيزكاران را براى من چنان توصيف فرماى كه در اثر توصيف تو چنان آگاه شوم كه گويى بر ايشان مى نگرم . (57)
    فضيلت سكوت و كم گويى
    بدان كه سخن درباره خطر سخن و فضيلت سكوت و كم گويى بسيار گسترده است . ما ضمن مباحث گذشته بخشى از آن را بيان كرديم و اينك بخشى ديگر از آن را بيان مى كنيم .
    پيامبر (ص ) فرموده است آن كس كه سكوت مى كند نجات مى يابد و نيز فرموده است سكوت حكمت است و انجام دهندگان اين حكمت اندك اند.
    سپس فصلى درباره اخبار و احاديثى كه در مورد آفات زبان آمده آورده است و ضمن آن اين روايت را نقل كرده است كه به راستى در آن بايد دقت كرد.
    در جنگ احد رسول خدا از كنار شهيدى گذشت يارانش گفتند بهشت بر او گوارا باد! فرمود از كجا مى دانيد؟ شايد در امورى كه به او ارتباط نداشته و بى معنى بوده است سخن گفته باشد.
    (او به تفصيل در اين موارد به آيات قرآنى و اخبار نبوى و گفتار خردمندان و حكيمان استشهاد كرده است و سپس درباره خوف و آثار و اخبارى كه در آن باره آمده است به تفصيل سخن گفته و شواهدى هم از نظم از جمله از مبتنى و ابوتمام ارائه داده است و اشعارى از عرفا بيان داشته است . و بحث خود را درباره وجد و حالات عارفان دنبال كرده است و مى گويد): بسيارى از مردم بر اثر وجد به هنگام شنيدن موعظه واعظى يا ترانه مطربى مى ميرند و اخبار در اين مورد بسيار است و ما به روزگار خويش كسانى را ديده ايم كه بر اثر اين حال ناگهان مرده اند.
    (190) (58) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اين خطبه با عبارت و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلى اللّه عليه و سلم انى ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط (59) و بدرستى كه نگه دارندگان دين و كتاب از اصحاب محمد كه درود و سلام خدا بر او باد دانسته اند و مى دانند كه من هرگز و هيچ ساعتى بر خدا و رسولش رد و اعتراض نكردم ) شروع مى شود.
    در مورد كلمه نگهدارندگان ممكن است مقصود خلفاى گذشته باشند كه به هر حال اسلام را حفظ كردند و به عنوان حافظ اسلام و پاسداران شريعت و آيين و حوزه آن برگزيده شدند و ممكن است مقصود عالمان و فاضلان صحابه باشند كه حفظ و حراست از كتاب به عهده آنان گذارده شده بوده است .
    ظاهرا على عليه السلام در اين گفتار خود كه مى گويد من هرگز ساعتى به خدا و رسول خدا اعتراض و رد نكردم با رمز و عبارت پوشيده به امورى متذكر مى شود كه از ديگران سرزده است ؛ آن چنان كه روز حديبيه به هنگام نوشتن صلحنامه (اين گونه رفتار) از يكى از صحابه سرزد و آن شخص (60) نگارش صلحنامه را كارى ناپسند دانست و گفت : اى رسول خدا، مگر ما مسلمان نيستيم ؟ فرمود: آرى .
    گفت : مگر آنان كافر نيستند؟ فرمود: آرى . عمر گفت : پس چرا در آيين خود متحمل خوارى و زبونى مى شويم ؟ پيامبر (ص ) فرمود: من به آنچه فرمان يافته ام عمل مى كنم . عمر برخاست و به گروهى از صحابه گفت : مگر محمد (ص ) به ما وعده واردشدن به مكه را نداده بود؟ حال آنكه اينك از ورود ما به مكه جلوگيرى شده است و پس از آنكه در دين و آيين خويش پستى و زبونى را متحمل شده ايم بر مى گرديم . به خدا سوگند، اگر يارانى پيدا كنم هرگز اين زبونى را نمى پذيرم .
    ابوبكر به آن شخص و گوينده گفت : اى واى بر تو! از گفتار و رفتار محمد (ص ) پيروى كن و ملازم او باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است ، درود خداوند بر او و آلش باد! و خداوندش او را ضايع نخواهد ساخت . ابوبكر سپس به آن شخص گفت : آيا پيامبر به تو فرموده است كه امسال وارد مكه خواهد شد! عمر گفت : نه . ابوبكر گفت : بزودى داخل مكه خواهد شد. چون پيامبر (ص ) مكه را گشود و كليدهاى كعبه را بدست گرفت ، عمر را فرا خواند و فرمود: اين آن چيزى كه به آن وعده داده شده بوديد.
    بدان كه اين خبر صحيح است و هيچ شكى در آن نيست و همه مردم آن را روايت كرده اند و به نظر من كار زشت و سبكى نيست كه اين شخص براى اطمينان نفس خود و براى راهنمايى خواستن چنين سؤ الى از پيامبر كرده باشد.(61) و حال آنكه خداوند متعال به خليل خود ابراهيم فرموده است مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ولى براى اينكه دلم اطمينان يابد (62) صحابه پيامبر (ص ) در كارهاى مختلف به پيامبر مراجعه مى كردند و اگر نقطه ابهامى داشتند مى پرسيدند و مى گفتند: آيا اين نظر شماست يا دستور و نظر خداوند؟ آن چنان كه دو سعد (يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة ) كه رحمت خداوند بر آن دو باد! روز جنگ خندق كه پيامبر (ص ) قصد آن را داشت كه با پرداختن بخشى از خرماى نخلستانهاى مدينه با احزاب صلح كند. به آن حضرت گفتند: آيا اين فرمان خداوند است يا نظر شخص شماست ؟
    فرمود: نظر خود من است . گفتند: در اين صورت به خدا سوگند تا هنگامى كه قبضه هاى شمشيرهايمان در دستهاى ماست حتى يك دانه خرما به آنان نمى دهيم .
    انصار هم در جنگ بدر به پيامبر (ص ) كه در جايى كه آنان مصلحت نمى دانستند فرموده بود عرض مى كردند آيا اينجا با انديشه و راى خود فرود آمده اى يا آنكه در اين مورد وحى شده است ؟ فرمود: نه خودم انديشيده ام . گفتند: در اين صورت آن را به مصلحت نمى دانيم ، از اينجا كوچ فرماى و فلان جا فرود آى . (63) اما گفتار ابوبكر كه گفته است تسليم گفتار و انديشه محمد (ص ) باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است دليلى بر شك و ترديد نيست بلكه تاءكيد و تثبيت بر عقيده قلبى اوست . (64) خداوند خطاب به پيامبر خود چنين فرموده است و اگر نه اين است كه پايدارت داشتيم نزديك بود گرايشى اندك به آنان بيابى و هيچ كس از افزوده شدن يقين و طماءنينه خويش بى نياز نيست ، و از اين گوينده (عمر بن خطاب ) كارهاى ديگرى هم جز اين سرزده است ، مانند گفتار او به پيامبر (ص ) كه آزادم بگذار تا گردن ابوسفيان را بزنم و سخن ديگرش بگذار گردن عبدالله بن ابى يا گردن حاطب بن ابى بلعته را بزنم و پيامبر (ص ) او را از شتاب در اين كارها نهى مى فرمود.
    همچنين هنگامى كه رسول خدا (ص ) بر جنازه عبدالله بن ابى بن سلول نماز مى گزارد عمر كنار جامه آن حضرت را گرفت و كشيد و گفت چرا و چگونه براى سالار منافقان نماز مى گزارى و طلب آمرزش مى كنى در همه اين كارها هيچ دليلى بر وقوع كار زشت وجود ندارد(!) كه او (عمر) خميره اش بر تندى و بدخويى و خشونت سرشته شده بود و آنچه مى گفت به مقتضاى سرشت و طبيعتش بود و به هر حال هر صورتى كه بوده است به اسلام از ولايت و خلافت او خير بسيارى رسيده است .
    گويد: على عليه السلام فرموده است همانا با جان خويش را رسول خدا مواسات كردم . آرى ، اين كارى است كه على (ع ) بدون هيچ بحث و گفتگويى بدان ويژه است ، در جنگ احد و حنين كه مردم گريختند او پايدارى كرد و كسانى كه پيامبر پيش از او براى فتح خيبر گسيل فرموده بود گريختند و حال آنكه او زير درفش خويش چندان پايدارى كرد تا خيبر را گشود. محدثان روايت كرده اند كه چون در جنگ احد پيامبر (ص ) سخت زخمى شد، مردم گفتند: محمد كشته شد.
    در همين حال فوجى از مشركان پيامبر را ديدند كه ميان كشتگان درافتاده است ، ولى هنوز زنده است . آن گروه آهنگ آن حضرت كردند. پيامبر به على فرمود: اين گروه را از من كفايت كن . على عليه السلام بر آن فوج حمله برد و سالارشان را كشت .
    گروهى ديگر آهنگ پيامبر كرد: كه باز هم رسول خدا فرمود: اى على ، اين گروه را از من كفايت كن و او بر ايشان حمله كرد آنان را منهزم ساخت و سالارشان را كشت ، فوج سوم آهنگ حمله كردند. على (ع ) همان گونه آنان را شكست داد. پس از اين موضوع پيامبر (ص ) مكرر مى فرمود جبريل به من گفت : اى محمد! اين كار على مواسات راستين است و من گفتم : چه چيزى او را از اين كار باز مى دارد كه او از من است و من از اويم و جبريل گفت من هم از شما دو تن هستم .
    همچنين محدثان روايت كرده اند كه مسلمانان در آن روز آواى كسى را از سوى آسمان شنيدند كه ندا مى داد شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست پيامبر (ص ) به حاضران فرمود آيا مى شنويد؟ اين نداى جبريل است .
    در جنگ حنين على عليه السلام همراه تنى چند از بنى هاشم پس از آنكه مسلمان پشت به جنگ دادند، ايستادگى و از پيامبر دفاع كرد و مقابل پيامبر شروع به كشتن گروهى از (قبيله ) هوازن كرد تا سرانجام انصار پيش او برگشتند و قبيله هوازن شكست خوردند و اموال ايشان به غنيمت گرفته شد. داستان جنگ خيبر هم مشهور است .
    پس از اين موضوع على عليه السلام درباره پيامبر (ص ) سخن گفته است و چنين اظهار داشته است همانا پيامبر قبض روح شد در حالى كه سرش بر سينه ام بود و جانش در كف دست من روان شد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .
    گفته شده است : هنگام رحلت رسول خدا (ص ) اندكى خون از دهانش بيرون ريخت و على عليه السلام آن خون را به چهره خويش ‍ ماليد.
    روايت شده است كه ابوطيبه خونگير در هنگام زندگانى رسول خدا اندكى از خون آن حضرت را آشاميد (65) و به ابوطيبة فرمود از اين پس شكمت هرگز گرسنه نمى شود.
    اينكه على عليه السلام فرموده است خانه و اطراف آن به فغان آمد يعنى از فرشتگانى كه در خانه فرو آمده بودند بانگ ناله و فرياد برخاست و من آن را شنيدم و كس ديگرى از ساكنان خانه آن را نشنيد.
    خبر رحلت رسول خدا (ص )
    در مورد داستان رحلت پيامبر (ص ) چنين روايت شده است كه اواخر ماه صفر سال يازدهم هجرت بيمارى آن حضرت آشكار شد، او سپاه اسامة بن زيد را مجهز كرد و به آنان فرمان داد به ناحيه بلقاء بروند همانجا كه زيد و جعفر كشته شده بودند و در سرزمين روم قرار داشت . همان شب پيامبر (ص ) به زيارت بقيع رفت و فرمود به من فرمان آمرزشخواهى براى ايشان داده شده است ، و خطاب به خفتگان بقيع چنين فرمود: سلام بر شما باد! اى اهل گورها، اين حالتى كه در آن هستيد بر شما گواراتر باد از آنچه مردم در آن قرار دارند! فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك فرا آمدند كه آغازشان از پى پايانشان است و پيوسته به يكديگرند. سپس پيامبر (ص ) مدتى طولانى براى مردگان بقيع طلب آمرزش كرد و پس از آن به ياران خود گفت جبرئيل همه ساله قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و امسال آن را دوبار به من عرضه كرده است و براى آن سببى جز فرا رسيدن مرگ خويش نمى بينم .
    سپس به خانه خويش برگشت . بامداد آن شب براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:
    اى مردمان ! براى من ناپديدشدن از ميان شما نزديك شده است هركس را وعده اى داده ام بيايد تا آن را برايش برآورم و هر كه را از من طلبى است بيايد تا آن را بپردازم . اى مردم ، بدانيد كه ميان خدا و كسى هيچ گونه پيوند و نسبى نيست كه بدان سبب خيرى بهره او قرار دهد يا شرى را از او منصرف گرداند و فقط عمل است كه مايه آن خواهد بود. هان ! مبادا كسى برخلاف اين ادعا كند و آرزو داشته باشد و سوگند به كسى كه مرا به حق برانگيخته است هيچ چيز جز عمل همراه با رحمت خداوند رستگارى نمى بخشد و اگر من خود عصيان كنم همانا درمانده و سرگشته مى شوم . بارخدايا گواه باش كه من ابلاغ كردم .
    آن گاه از منبر فرود آمد و با مردم نمازى مختصر و سبك گزارد و به خانه ام سلمه رفت و پس از آن به خانه عايشه رفت و زنان و مردانى به پرستارى او پرداختند. زنان عبارت بودند از: دخترش فاطمه (ع ) و همسرانش ؛ مردان عبارت بودند از على عليه السلام و عباس و حسن و حسين عليهماالسلام كه در آن هنگام دو پسربچه بودند. گاهى نيز فضل بن عباس پيش آنان مى رفت . پس از آن هنگام بيمارى آن حضرت ميان مسلمانان چند اختلاف پيش آمد: نخستين ستيز هنگامى روى داد كه پيامبر فرمود براى من كاغذ و دوات بياوريد؛ و پس از آن موضوع خوددارى از حركت با لشكر اسامه بود و اين سخن عياش بن ابى ربيعه (66) كه آيا بايد اين نوجوان (اسامة ) بر همه مهاجران و انصار فرماندهى كند. سپس بيمارى پيامبر (ص ) شدت يافت . هنگامى كه بيمارى سبكتر بود خود پيامبر (ص ) با مردم نماز مى گزارد و چون بيمارى سخت تر شد به ابوبكر دستور داد با مردم نماز بگزارد، و درباره شمار نمازهايى كه ابوبكر با مردم گزارده اختلاف است . شيعيان مى گويند ابوبكر فقط با مردم يك نماز گزارده است آن هم نمازى است كه پيامبر (ص ) در حالى كه به على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود آمد و در محراب ايستاد و ابوبكر را كنار زد. و حال آنكه خبر صحيح در اين مورد كه مشهورتر است و بيشتر نقل شده است و به عقيده من هم صحيح تر است آن است كه همان يك نماز نبوده است و ابوبكر پس از آن دو روز ديگر هم با مردم نماز گزارده است . آن گاه پيامبر (ص ) رحلت فرمود، برخى مى گويند پيامبر (ص ) دو شب باقى مانده از صفر رحلت فرموده است و اين گفتارى است كه شيعيان بر آن عقيده اند ولى بيشتر مورخان بر اين عقيده اند كه پيامبر (ص ) چند روزى از ماه ربيع الاول گذشته بود كه رحلت كرد.
    درباره مرگ آن حضرت هم اختلاف شد؛ عمر آن را انكار كرد و گفت پيامبر هرگز نمرده است (!) بلكه غيبتى كرده است و بزودى برمى گردد. ابوبكر او را از اين گفتار بازداشت و براى او آيات قرآن را كه متضمن معنى مرگ پيامبر (ص ) بود خواند و عمر از عقيده خود به عقيده ابوبكر برگشت .
    مسلمانان درباره اينكه پيامبر (ص ) را كجا به خاك بسپرند اختلاف نظر پيدا كردند؛ برخى چنان مصحلت ديدند كه او را در مكه دفن كنند كه زادگاهش بوده است ، برخى گفتند: بدون ترديد او را در مدينه در بقيع يا كنار شهيدان احد به خاك مى سپاريم و سرانجام بر آن اتفاق كردند كه جسد پيامبر را در همان حجره كه قبض روح شده است به خاك بسپرند، و گروه گروه و بدون اينكه كسى بر آنان امامت كند بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند. گفته شده است على عليه السلام چنين پيشنهاد كرد و از او پذيرفتند.

  6. #76
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مى گويم : من از اين موضوع شگفت مى كنم زيرا نمازگزاردن بر جنازه پيامبر (ص ) پس از بيعت با ابوبكر بوده است و نمى دانم چه چيز مانع آن شده است كه ابوبكر پيش برود و به عنوان امام نماز بگزارد! (67)
    همچنين درباره اينكه براى آن حضرت لحد بسازند يا شكافى در ديوار گور ايجاد كنند اختلاف پيدا كردند. عباس عموى پيامبر (ص ) كسى را پيش ابوعبيدة بن جراح فرستاد كه براى مردم مكه گور مى كند و طبق عادات آنان لحد نمى ساخت و على عليه السلام مردى را پيش ابوطلحه انصارى فرستاد كه براى مردم مدينه گور مى كند و بر عادت آنان لحد مى ساخت ، و على عليه السلام عرضه داشت :
    پرودگارا خودت براى پيامبرت برگزين ! ابوطلحه رسيد و براى پيامبر (ص ) لحد ساخت و پيكر را به گور درآورند.
    درباره اينكه چه كسانى وارد گور شوند ستيز كردند و على عليه السلام مردم را از آن كار منع كرد و فرمود: كسى جز من و عباس وارد گور نخواهد شد ولى با واردشدن فضل پسر عباس و اسامة بن زيد وابسته و آزاد كرده خاندان پيامبر (ص ) نيز موافقت كرد. در اين هنگام انصار بانگ برآوردند و زارى كردند تا اجازه دهد مردى از ايشان وارد گور شود، اوس بن خولى را كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بود وارد گور ساختند.
    غسل پيامبر (ص ) را على عليه السلام با دست خود عهده دار شد و فضل بن عباس آب مى ريخت .
    محدثان از على عليه السلام روايت مى كنند كه مى گفته است : هيچ عضوى از اعضاى پيامبر (ص ) را حركت نمى دادم مگر اينكه خودش ‍ حركت مى كرد و من هيچ گونه سنگينى احساس نمى كردم گويى كسى با من همراه بود و مرا يارى مى داد. بديهى است كه كسى جز فرشتگان نبوده اند.
    اما موضوع آواى فرشته و شنيدن صدا را گروهى بسيار از محدثان از قول على عليه السلام روايت كرده اند. شيعيان روايت مى كنند كه على عليه السلام بر چشمهاى فضل بن عباس در آن هنگام كه بر پيكر پيامبر آب مى ريخت پارچه بست و پيامبر (ص ) به او چنين وصيت كرده و فرموده بود بر بدن برهنه من هر كس جز تو نگاه كند كور خواهد شد.(68)
    (191) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اين خطبه با عبارت يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات (خداوند از بانگ جانوران وحشى در بيابانها و گناهان بندگان در خلوت ها و آمد و شد ماهيان در درياهاى ژرف آگاه است ) شروع مى شود و از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است . (69)
    اختلاف اقوال درباره عمر دنيا
    على عليه السلام ضمن اين خطبه مى گويد: خداوند متعال محمد (ص ) را هنگامى كه پايان عمر دنيا نزديك شده است مبعوث فرمود. مردم در اين باره بشدت اختلاف نظر دارند؛ گروهى را عقيده بر اين است كه تمام مدت عمر جهان پنجاه هزار سال است كه بخشى از آن تمام شده و بخشى از آن مانده است ، و در مورد آنچه سپرى شده و آنچه باقى مانده است نيز اختلاف نظر دارند. آنان براى اين ادعاى خود كه عمر جهان پنجاه هزار سال است به اين آيه كه مى فرمايد فرشتگان و روح در روزى كه مقدار آن پنجاه هزار سال است به سوى خداوند عروج مى كنند استناد كرده (70) و مى گويند كلمه روز در اين آيه اشاره به دنياست و عروج روح فرشتگان و آمد و شد ايشان براى ابلاغ اوامر خداوند به بندگان و پيامبران در اين جهان صورت مى گيرد، و مى گويند اينكه برخى از مفسران آن روز را به قيامت تعبير و تفسير كرده اند درست و پسنديده نيست كه در روز رستاخيز براى فرشتگان و روح عروجى بسوى خداوند متعال نيست كه تكليف برداشته شده است وانگهى در مورد مومنان هم بايد روز مذكور به اندازه پنجاه هزار سال به طول انجامد يا آنكه فقط براى كافران است و براى مومنان چنان نيست . فرض نخست باطل است ؛ زيرا درنگ پنجاه هزار ساله در آن روز سخت تر از عذاب دوزخ است و جايز نيست كه مومن چنين سختى يى را ببيند. فرض دوم باطل است ؛ زيرا جايز نيست كه زمان واحد براى شخصى طولانى و براى ديگرى كوتاه باشد مگر اينكه يكى از آن دو خواب باشد يا در حالتى شبيه خواب كه حركت زمان را احساس نكند و معلوم است كه حالت مومنان پس از برانگيخته شدن ايشان چنين نيست . (71)
    گفته اند اين آيه با آن ديگرى كه مى فرمايد تدبير كار را از آسمان به زمين انجام مى دهد و سپس در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال از سالهايى است كه مى شمريد به سوى خداوند عروج مى كند (72) تناقضى ندارد زيرا سياق كلام دلالت بر آن دارد كه با آن دنيا را اراده فرموده است و در خبر آمده است كه فاصله ميان زمين و آسمان مسير پانصد سال است و چون فرشته يى به زمين مى آيد سپس به آسمان باز مى گردد در همان روز مسير هزار سال را مى پيمايد. مگر نمى بينى كه خداوند مى فرمايد تدبير كار را از آسمان بسوى زمين انجام مى دهد؟ يعنى فرشته با وحى و حكم و فرمان از آسمان به زمين فرود مى آيد و سپس به سوى خداوند رجوع و به آسمان صعود مى كند و جمع مسافت فرود و عروج او به اندازه مسير هزار سال است .
    حمزة بن حسن اصفهانى (73) در كتاب خود، تواريخ ‌الامم آورده است كه يهوديان معتقدند شمار سالها از هنگام آغاز تا سال هجرت حضرت ختمى مرتبت (ص ) چهار هزار و چهل و دو سال و سه ماه است .
    مسيحيان بر اين عقيده اند كه شمار سالها پنجهزار و نهصد و نود سال و سه ماه است . پارسايان بر اين عقيده اند كه از روزگار كيومرث كه به اعتقاد ايشان پدر آدميان است تا هنگام مرگ يزدگرد پسر شهريار شاه چهار هزار و يكصد و هشتاد و دو سال و ده ماه و نوزده روز است ، و اين موضوع را به كتاب خود، اوستا، كه زرتشت آورده نسبت مى دهند.
    يهوديان و مسيحيان اين موضوع را به تورات اسناد مى دهند ولى در مورد استنباط مدت چگونگى آن با يكديگر اختلاف دارند. مسيحيان و يهوديان چنين مى پندارند كه تمام مدت عمر اين جهان هفت هزار سال است ، بخشى از آن گذشته و بخشى باقى مانده است .
    گفته شده است : يهوديان از آن مدت كاسته و آن را كوتاه كرده اند كه آنان مى پندارند شيخ و مرشد آنها كه منتظر اويند، در آغاز هزاره هفتم خروج مى كند و اگر آن مدت را كوتاه نكنند و كاهش ندهند رسواشدن ايشان تسريع خواهد شد ولى به هر حال آنان نزد انسانهايى كه پس از ما خواهند آمد رسوا خواهند شد.
    حمزه اصفهانى مى گويد: منجمان سخنانى گفته اند كه همه اين امور را فرا مى گيرد، آنان چنان پنداشته اند از هنگامى كه ستارگان در جهان به حركت درآمده اند از آغاز برج حمل تا روزى كه متوكل پسر معتصم از سامراء به دمشق حركت كرده است تا آن را پايتخت خويش قرار دهد و آن روز. نخستين روز محرم سال دويست و چهل و چهار هجرت بوده است چهار هزار هزار هزار سال و سيصد و بيست هزار سال طبق سالهاى خورشيدى است . آنان مى گويند: از طوفان نوح (ع ) تا بامدادى كه متوكل به دمشق حركت كرده است سه هزار و هفتصد و سى و پنج سال و ده ماه و بيست و دو روز است .
    ابوريحان بيرونى در كتاب الاثارالباقيه عن القرون الخالية مى گويد پارسيان و مجوسيان پنداشته اند كه عمر جهان دوازده هزار سال است ، به شمار برجها و ماهها و آنچه تا به حال ، هنگام ظهور زرتشت پيامبر ايشان ، گذشته سه هزار سال است و از هنگام ظهور زرتشت و آغاز تاريخ اسكندر دويست و پنجاه و هشت سال است و ميان تاريخ اسكندر و سالى كه ما مشغول نوشتن اين شرح بر نهج البلاغه هستيم (يعنى سال 647 هجرى ) هزار و پانصد و هفتاد سال است و با اين حساب مدت زمان گذشته از اصل دوازده هزار سال چهار هزار سال و هشتصد و هجده سال است و به اعتقاد ايشان باقيمانده دنيا از گذشته آن بيشتر است .
    ابوريحان همچنين در يكى از كتابهاى خود از قول هنديان نقل مى كند كه معتقد بوده اند عمر دنيا عبارت است از آنكه در خانه نخست شطرنج عدد يك و در شماره دو عدد دو در خانه سوم عدد چهار و سپس تا آخر خانه ها دو برابر عدد قبلى گذارده شود.
    اما مسلمانان معتقد به اخبار، بيشترشان مى گويند كه عمر جهان هفت هزار سال است و مى گويند ما در هزاره هفتم هستيم . حق مطلب اين است كه اين موضوع را هيچ كس جز خداوند يكتا نمى داند، و خداوند سبحان فرموده است .
    از تو درباره قيامت مى پرسند كه وقت رسيدن آن كى خواهد بود؟ در چه چيزى تو از ياد كردن آن ، غايت و منتهاى آن سوى خداى توست . (74) همچنين فرموده است از تو مى پرسند چنان كه گويى از آن آگاهى ، بگو علم آن پيش خداوند است .(75)
    با وجود اين آيات همچنين در كتاب عزيز مى فرمايد قيامت نزديك شد (76) براى مردم حساب ايشان نزديك شد (77) فرمان خدا در مى رسد آن را به شتاب مخواهيد. (78)
    خلاصه آنكه ميزان گذشته و ميزان باقيمانده را نمى دانيم و فقط همان گونه كه به ما فرمان داده شده است معتقديم و مى شنويم و اطاعت مى كنيم ، همان گونه كه ما را اين چنين ادب آموخته اند، وانگهى ممكن است آنچه از عمر جهان باقيمانده از لحاظ خداوند پاك باشد و از لحاظ ما نباشد، همان گونه كه خداوند سبحان فرموده است آنان آن را دور مى بينند و ما آن را نزديك مى بينيم (79) و خلاصه سخن آنكه اين مسئله موضوعى پيچيده است و واجب است در آن مورد خاموش بود.
    (192) : از سخنان آن حضرت (ع ) كه ياران خود را به آن سفارش مى كرد
    اين خطبه با عبارت تعاهدوا امرالصلوة و حافظوا عليها و استكثروا منها... (نگهدار كار نماز باشيد و بر آن مراقبت كنيد و بسيار نماز بگزاريد...) شروع مى شود(80) (ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات دو مبحث درباره اخبار و آثار نقل شده درباره نماز و فضيلت آن و اخبار نقل شده درباره زكات و صدقه و فضيلت آن آورده است كه براى تبرك و تيمن از هر مورد به ترجمه يكى دو روايت قناعت مى شود.)
    بدان كه در مورد فضيلت نماز چندان روايت رسيده است كه از شمارش آن ناتوانيمن و اگر در آن مورد چيزى جز تكرار آن در قرآن مجيد و تاكيد و توصيه بسيار در آن نمى بود همان اندكى از آيات براى بيان فضيلت آن كافى بود و پيامبر (ص ) فرموده است نماز ستون استوار دين است . هر كس آن را ترك كند بدون ترديد دين را ويران كرده است نيز آن حضرت فرموده اند رايت ايمان نماز است هر كس دل خويش براى آن فارغ گرداند و به حدود آن قيام كند همو مومن است .
    ام سلمه گويد: پيامبر (ص ) با ما سخن مى گفت و ما با او سخن مى گفتيم ولى همين كه وقت نماز فرا مى رسيد گويى او ما را نمى شناخت و ما او را نمى شناختيم .
    در خبر آمده است كه هر گاه كارى رسول خدا (ص ) را اندوهگين مى ساخت به نماز پناه مى برد. مردى به رسول خدا گفت : دعا فرماى تا خداوند دوستى با تو را در بهشت به من ارزانى فرمايد. رسول فرمود اينك براى اجابت دعاى خود با سجده هاى بسيار مرا يارى ده .
    همچنين در فضيلت زكات واجب و صدقه مستحبى روايات بسيار وارد شده است و اگر هيچ چيز نمى بود جز اينكه خداوند متعال در بيشتر آيات كه از نماز سخن به ميان آورده است زكات را هم قرين آن قرار داده است در فضيلت آن كافى بود.
    بريده اسلمى روايت مى كند كه پيامبر (ص ) فرمود هيچ قومى از پرداخت زكات كوتاهى نمى كند مگر اينكه خداوند باران را از آنان باز مى دارد.
    پيامبر (ص ) به يكى از زنان خويش فرمود لاشه گوسپندى را بر فقرا تقسيم كند. آن زن گفت : اى رسول خدا، از آن چيزى جز گردنش ‍ باقى نمايند.
    فرمود همه آن باقى ماند جز گردنش . شاعرى همين معنى را گرفته و چنين سروده است .
    بر آنچه از مالش در راه خدا از دست رفته است مى گريد و حال آنكه فقط همين باقى مانده است .
    (193) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اين خطبه چنين آغاز مى شود والله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس (به خدا سوگند كه معاويه زيرك تر از من نيست ولى غدر و مكر مى كند و اگر نه اين است كه غدر و مكر ناخوشايند است ، من از زيرك ترين مردم بودم ). (81)
    سياست على (ع ) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص )
    بدان كه گروهى از آنان كه حقيقت فضل اميرالمومنين عليه السلام را نمى شناسند چنين پنداشته اند كه عمر از او سياستمدارتر بوده است هرچند كه او از عمر داناتر بوده است . رئيس ابوعلى سينا نيز به اين موضوع در كتاب الشفاء كه در حكمت است تصريح كرده است . شيخ ما ابوالحسين بصرى هم بر همين عقيده است و در كتاب الغرر خود اشاره و تعريض اين چنين دارد. وانگهى دشمنان و كينه توزان نسبت به على عليه السلام به ياوه چنين پنداشته اند كه معاويه هم از على عليه السلام مدبرتر و سياستمدارتر بوده است ، ما قبلا در اين كتاب بحثى درباره بيان حسن سياست و صحت تدبير اميرالمومنين عليه السلام داشتيم و اينك مطالبى را كه آنجا نقل نكرده ايم و مناسب با اين خطبه است كه مشغول شرح آن هستيم مى آوريم .
    بدان و توجه داشته باش كه سياستمدار به سياست نمى رسد مگر اينكه به راءى خود و آنچه كه مصلحت مى بيند و استوارى پايه هاى پادشاهى و كشور خويش را در آن مى داند عمل كند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و هرگاه از لحاظ سياست و تدبير به اين گونه كه گفتيم عمل نكند بسيار بعيد است كه كارهايش منظم گردد يا حكومت او استوار شود. اميرالمومنين على عليه السلام مقيد به قيود شريعت بود و مواظب به پيروى از آن و دور انداختن و اجتناب از آراء و سياستهاى جنگى و چاره انديشى ها و مكر و تزويرهايى كه با شرع موافق نباشد. بنابراين ، روش او در خلافت نيز مطابق با روش ديگران كه به اين حدود مقيد نبوده اند نيست . ما نمى خواهيم با اين سخن خود بر عمر بن خطاب اعتراض كنيم يا چيزى را كه او از آن منزه است به او نسبت دهيم ولى اين را مى گوييم كه عمر مجتهد بوده است و با استحسان و قياس و مصالحى كه به نظرش مى رسيده عمل مى كرده است و معتقد بوده است كه مى توان احكام عموم را با آراء و بررسى و استنباط اصولى مختص كرد و بدين گونه نسبت به دشمن خود مكر و كيد مى ورزيده است و به اميران خود هم فرمان مى داده است كه حيله و مكر كنند و خود با تازيانه هر كه را كه گمان مى كرد مستوجب است ادب مى كرد و از كسان ديگرى كه مرتكب گناهانى شده بودند و مستوجب تاءديب بودند گذشت مى كرد و همه اين امور را به قوت اجتهاد خود و آنچه مى انديشيد انجام مى داد ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام اين عقيده را نداشت و به ظواهر نصوص عمل مى كرد و هرگز به اجتهاد و قياس رفتار نمى كرد بلكه امور دنيايى را با امور دينى منطبق و همگان را يكسان مى دانست و هيچ كس را بر نمى كشيد و از مقامش نمى كاست مگر طبق نص كتاب . بدين سبب راه و روش آن دو در خلافت تفاوت داشت و سياست آنان از يكديگر جدا بود. عمر در عين حال بسيار خشن و بدون گذشت بود و حال آنكه على عليه السلام بسيار بردبار و باگذشت بود. در نتيجه خلافت عمر هم همراه با قوت و شدت بود و خلافت على (ع ) همراه با نرمى و مدارا؛ وانگهى عمر مانند على عليه السلام گرفتار فتنه يى چون فتنه عثمان كه او را نيازمند به مداراى با ياران و لشكريان نمايد و بخواهد به سبب اضطرابى كه در پى فتنه عثمان پديد آمده است خود را به ياران و سپاهيانش ‍ نزديك تر سازد نبود. پس از داستان عثمان گرفتاريهاى جمل و صفين و نهروان پيش آمد و همه اين امور در اضطراب امور حاكم و سست شدن پايه هاى حكومتش مؤ ثر بوده است و حال آنكه براى عمر هيچيك از اين امور اتفاق نيفتاده است . بنابراين ، فاصله ميان آن دو حكومت در تدبير نظام مملكت و صحت تدبير خلافت بسيار است .
    اگر بگويى : عقيده ات در قبال سياست پيامبر (ص ) و تدبير آن حضرت چيست ؟ مگر پيامبر (ص ) با آنكه فقط به نصوص و وحى عمل مى فرمود كارش استوار و منظم نبود، و چون مى گوييد كه على هم فقط به نصوص عمل مى كرده است بايد تدبير و سياستش همچون تدبير و سياست پيامبر استوار و منظم باشد. مى گويم سياست و تدبير پيامبر (ص ) خارج از اين بحث است كه ما در آن گفتگو مى كنيم ، زيرا پيامبر (ص ) معصوم است و غفلت در كارهاى او راه پيدا نمى كند و حال آنكه به عقيده ما هيچيك از اين دو مرد (عمر و على ) واجب نيست كه معصوم باشند، وانگهى بسيارى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند متعال به پيامبر اجازه فرموده است تا در مسائل شرعى و غير آن به راءى خويش عمل كند و به او فرموده است به آنچه مصلحت مى بينى حكم كن كه تو جز بر حق حكم نمى كنى . اينكه گفتم اعتقاد و مذهب يونس بن عمران است و با اين فرض سوال منتفى است كه پيامبر (ص ) به مصلحتى كه خود تشخيص ‍ مى داده عمل مى فرموده است و منتظر وحى نمى مانده است .
    بر فرض كه اين مذهب باطل باشد و اين سخن يونس بن عمران صحيح نباشد مگر چنين نيست كه گروهى بسيار از علماى فقه بر اين عقيده اند كه براى پيامبر (ص ) جايز است كه در احكام و تدبير اجتهاد فرمايد همان گونه كه يكى از علما مى تواند اجتهاد كند؟ قاضى ابويوسف كه خدايش رحمت كناد بر اين عقيده است و به اين گفتار خداوند متعال استناد كرده كه فرموده است تا با آنچه خداوندت ارائه مى دهد ميان مردم حكم فرمايى (82) و بر اين مذهب و عقيده هم سوال ساقط است كه اجتهاد على عليه السلام مساوى با اجتهاد پيامبر (ص ) نيست و تفاوت ميان اجتهاد آن دو مانند تفاوت ميان منزلت ايشان است .
    ابوجعفر ابى زيد حسنى نقيب بصره كه خدايش رحمت كناد هر گاه با او در اين مورد سخنى مى گفتيم مى گفت : از نظر كسانى كه سيره پيامبر (ص ) و سياست اصحاب آن حضرت را به روزگار زندگى اش خوانده باشند، هيچ گونه تفاوتى ميان سيره و روش پيامبر با سيره و روش على نيست : همان گونه كه على عليه السلام همواره گرفتار مسائل ياران خود بود و با او مخالفت و سركشى مى كردند و پيش ‍ دشمنانش مى گريختند و گرفتار فتنه ها و جنگها بود، پيامبر (ص ) هم همين گونه بود و گرفتار نفاق منافقان و آزارهاى ايشان و مخالفت اصحاب با آن حضرت و گريختن آنان پيش دشمنانش بود و همان گونه گرفتار فتنه ها و جنگها بود.
    نقيب ابوجعفر مى گفت : مگر نمى بينى كه قرآن عزيز انباشته از شكايت از آزار منافقان نسبت به پيامبر (ص ) است ، همان گونه كه سخنان على (ع ) انباشته از شكايت منافقان اصحاب خود است ؟ اينكه آنان او را آزار مى دهند و گرد او را گرفته اند و كاهلى و سستى مى كنند؟ و اين شبيه اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است آيا آنان را كه از رازگفتن منع شدند نديدى كه باز به آنچه از آن منع شده اند باز مى گردند و با گناه و ستيز راز مى گويند و براى سرپيچى از فرمان رسول و چون پيش تو مى آيند تو را تحيتى مى گويند كه خدايت آن چنان تحيت نگفته است و در دلهاى خود مى گويند: چرا خداوند ما را به آنچه مى گوييم عذاب نمى فرمايد؟ جهنم آنان را كافى است كه در آن مى افتند و چه بد سرانجامى است . (83) و اين گفتار ديگر خداوند كه مى فرمايد همانا كه رازگفتن از شيطان است تا آنانى را كه گرويده اند اندوهگين سازد (84) و تمام سوره منافقون كه در وصف گروهى از ياران پيامبر است .
    همچنين اين گفتار خداوند كه مى فرمايد گروهى از ايشان به تو گوش فرا مى دهند و چون از پيش تو بيرون مى روند به اهل كتاب به تمسخر مى گويند باز اين مرد چه مى گفت ؟ آنان كسانى هستند كه خداوند بر دلهايشان زنگار بسته است و هواى نفس خويش را پيروى كردند (85) و اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده آنان را كه در دلهاشان مرض (نفاق ) است مى بينى چنان به تو مى نگرند چون نگريستن كسى كه از مرگ بيهوش است ... (86) و اين گفتار خداوند متعال آيا آنان كه در دلهايشان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى آنان را آشكار نمى سازد و اگر بخواهيم آنان را به تو نشان مى دهيم بدان گونه كه سيماى ايشان را بشناسى و بدون ترديد از لحن گفتارشان آنان را خواهى شناخت ... (87) و اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد آن اعرابى كه همراهى نكردند بزودى به تو مى گويند نگهدارى اموال و زن و فرزندمان ما را (از اين كار) بازداشت اينك براى ما آمرزش بخواه . به زبانهايشان چيزى مى گويند كه در دلهايشان نيست ... (88) آنان كه همراهى نكردند چون بسوى غنيمتها حركت كنيد كه بگيريد بزودى و مى گويند بگذاريد ما از شما پيروى كنيم . مى خواهند سخن خدا را دگرگون كنند...(89) و اين گفتار خداوند كسانى كه تو را از پس حجره ها به صداى بلند فرا مى خوانند بيشترشان نمى انديشند... (90)
    نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبر (ص ) بودند كه در مورد انفال ستيز كردند و آن را براى خود مطالبه كردند تا آنجا كه خداوند اين آيه را نازل كرد كه بگو انفال از آن خداوند و رسول است ، از خدا بترسيد و اصلاح ذات بين كنيد و خدا و رسول را فرمان بريد اگر مؤ منانيد (91) همين اصحاب پيامبرند كه روز جنگ بدر سستى كردند و روياروى شدن با دشمن را خوش ‍ نداشتند تا آنجا كه بيم آن مى رفت كه از جنگ خوددارى كنند و زبون شوند و اين موضوع پيش از رويارويى دو گروه بود و اين آيه درباره آنان نازل شد آنان در مورد حق آن هم پس از آنكه آشكار شده است با تو ستيز مى كنند، گويى به چشم مى نگرند كه آنان را به سوى مرگ مى برند. (92)
    (نقيب افزود) برخى از همين اصحاب محمد (ص ) هستند كه دوست مى داشتند بدون رويارويى با دشمن با كاروان روياروى شوند. آنان ميان راه دو مرد را ديدند و اسير كردند و از آنها درباره كاروان پرسيدند. گفتند: اطلاعى نداريم ولى لشكر قريش را پشت همين تپه هاى ريگى ديده ايم در آن هنگام پيامبر نماز مى گزارد، ياران پيامبر (ص ) شروع به زدن آن دو مرد كردند. آن دو همين كه كتك خوردند، گفتند: كاروان پيشاپيش شما در حركت است ، به تعقيب آن برآييد. چون از زدن آنان خوددارى مى كردند باز مى گفتند به خدا سوگند ما كاروان را نديده ايم و فقط سواران و سلاح و لشكر را ديده ايم . دوباره شروع به زدن آنان كردند در همان حال كه كتك مى خوردند، مى گفتند: كاروان پيشاپيش شماست ، دست از ما برداريد. در اين هنگام پيامبر (ص ) نماز خود را تمام كرد و فرمود و وقتى راست مى گويند آنان مى زنيد و وقتى دروغ مى گويند دست از آنها مى داريد، رهايشان كنيد كه ايشان چيزى جز سپاه اهل مكه را نديده اند و خداوند اين آيه را نازل فرمود. (93) و هنگامى كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو طائفه از شماست و دوست مى داشتيد آنكه شوكتى ندارد از شما باشد و خداوند مى خواست با كلمات خود حق را ثابت كند... (94)
    مفسران در تفسير اين آيه گفته اند منظور از دو طائفه يكى كاروانى است كه از شام به همراهى و سرپرستى ابوسفيان به سوى مكه در حركت بود و مسلمانان به قصد تصرف آن حركت كرده بودند و ديگرى لشكر با شوكت قريش بود و پيامبر (ص ) هم يكى از آن دو را به مسلمانان وعده داده بود و ياران پيامبر (ص ) جنگ را خوش نداشتند و غنيمت را دوست مى داشتند.
    نقيب ابوجعفر مى گفت : اصحاب محمد (ص ) همانها هستند كه در جنگ احد از حضورش گريختند و او را رها كردند و به بالاى كوه گريختند و او را به حال خود گذاشتند تا آنجا كه دشمنان چهره آن حضرت را دريدند و دندانهاى پيشين او را شكستند و بر كلاهخودش چنان ضربتى زدند كه تا استخوانهاى جمجه اش نفوذ كرد و از اسب خود ميان كشتگان درافتاد و در همان حال با فرياد آنان را فرا مى خواند و از ايشان يارى مى خواست و هيچيك از ايشان جز همان كسى كه چون جان و خود پيامبر بود و سخت به او اختصاص داشت پاسخ نداد و اين است گفتار خداوند متعال كه فرموده است به ياد آوريد هنگامى كه از كوه بالا و دور مى رفتيد و نمى ايستاديد براى هيچ كس و پيامبر شما را از دنبال شما فرا مى خواند (95) يعنى پيامبر (ص ) فرياد برآورده بود و فرياد او را فقط عقب ترين افراد در حال گريز مى شنيدند زيرا فقط جلو دورتر از آن شده بودند كه فرياد پيامبر را بشنوند و نتيجه اش چنين بود كه صدا و فريادخواهى پيامبر (ص ) فقط به گوش فراريانى كه در ساقه و عقب بودند برسد.
    نقيب ابوجعفر مى گفت : گروهى از ياران پيامبر در همان روز احد از فرمان او سرپيچى كردند و چنان بود كه پيامبر (ص ) گروهى از آنان را براى نگهبانى دهانه و در كوه گماشت و بيم داشت كه از آن نقطه سواران دشمن از پشت سر بر سپاه مسلمانان حمله آوردند. آن گروه كسانى بودند كه فرمانده ايشان عبدالله بن جبير بود و آنان با دستور و فرمان او مخالفت كردند و به جمع آورى غنيمت روى آوردند و پايگاه و مركز خود را رها كردند و از همان طريق شكست و سستى بر لشكر اسلام وارد شد. خالد بن وليد همراه گروهى از سواران از همانجا حمله آورد و از همان دره كه آنان موظف به پاسدارى بودند وارد ميدان جنگ شد و مسلمانان ناگاه متوجه آنان شدند كه از پشت سر شمشير در آنان نهاده اند و همين موجب شكست و گريز شد. اين است معنى گفتار خداوند كه مى فرمايد تا آنكه سستى و بددلى كرديد و در آن كار ستيز كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما ارائه فرمود نافرمانى كرديد گروهى از شما اراده دنيا دارند و گروهى اراده آخرت . (96)
    نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبرند كه در جنگ تبوك پس از صدور اوامر موكد از فرمان پيامبر سرپيچى كردند و او را يارى ندادند و رها ساختند و همراهش حركت نكردند تا آنجا كه درباره ايشان اين آيه نازل شد: اى كسانى كه گرويده ايد، شما را چه مى شود كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا حركت كنيد و بيرون رويد سنگين مى شويد بر زمين . آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا خشنود شديد و حال آنكه كالاى زندگى اين جهانى در قبال آخرت اندك است . اگر حركت نمى كنيد خداوند شما را عذاب مى كند عذابى دردناك ... (97) مى بينى كه اين آيه خطاب به مومنان است نه منافقان و در اين آيه دليل روشن و واضح ديده مى شود كه اصحاب پيامبر و آنانى كه دعوت او را تصديق كرده بودند با پيامبر (ص ) مخالفت و از فرمانش سرپيچى مى كردند و خداوند در مورد سرزنش و توبيخ آنان با اين گفتار ديگر خود تاءكيد كرده است كه مى فرمايد اگر كالايى نزديك و سفرى آسان بود همانا از تو پيروى مى كردند ولى اين مسافت بر آنان دور شد و بزودى سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه شما بيرون مى آمديم .
    خويشتن را هلاك مى كنند و خداوند مى داند آنان دروغگويان اند. (98)
    سپس خداوند متعال پيامبر (ص ) را مورد عتاب قرار داده است كه چرا به آنان در مورد تخلف و خوددارى از شركت در جنگ اجازه داده است و پيامبر (ص ) از اين جهت به آنان اجازه داد كه مى دانست آنان با بيرون آمدن اطاعت و پيروى نخواهند كرد و چنين مصلحت ديد كه با اجازه دادن براى شركت نكردن در جنگ بر آنان منتى بگزارد چرا كه در غير آن صورت هم خوددارى مى كردند و بر جاى مى نشستند و منتى بر آنان نبود و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است خدايت ببخشايد، چرا پيش از آنكه كسانى كه راست مى گويند براى تو آشكار شوند و دروغگويان را بشناسى به آنان اجازه دادى ؟ (99) يعنى اى كاش از اجازه دادن به آنان خوددارى مى كردى تا براى تو خوددارى كسانى كه خوددارى خواهند كرد و حركت و بيرون آمدن كسانى كه بيرون خواهند آمد و راستگو و دروغگوى ايشان معلوم مى شد، همه مسلمانان (اصحاب پيامبر) به ظاهر به او وعده داده بودند كه همراهش حركت خواهند كرد و برخى از آنان قصد مكر داشتند و برخى تصميم قطعى گرفته بودند كه به آن وعده عمل نكنند و اگر پيامبر (ص ) به آنان اجازه نمى فرمود كسانى كه تخلف مى كردند از كسانى كه تخلف نمى كردند شناخته مى شدند و راستگو از دروغگو شناخته مى شد. سپس ‍ خداوند متعال توضيح مى دهد كه كسانى كه پيامبر (ص ) براى خوددارى از شركت در جنگ اجازه مى گرفتند از ايمان بيرون اند و خطاب به پيامبر فرموده است آنان به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند از تو در مورد جهادكردن با اموال و جانهاى خويش براى تخلف اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران داناست ، همانا كسانى از تو اجازه مى گيرند كه به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده اند و دلهايشان در شك است و خود در ترديدشان سرگردان اند. (100)
    نيازى به ذكر آيات بسيارى كه مناسب اين معنى است نمى باشد كه هركس در قرآن عزيز تاءمل كند احوال آن حضرت (ص ) را با اصحاب خويش خواهد دانست كه چگونه بوده است و خداوند متعال او را به جوار خويش منتقل نفرمود مگر اينكه او با منافقان كه بر خلاف آنچه در دل داشتند تظاهر به تصديق گفته هايش مى كردند در پيكار سختى بود، چند بار مخالفت خود را براى او به صورت روياروى آشكار كردند آن چنان كه در حديبيه پيامبر (ص ) مكرر فرمود سر بتراشيد و قربانى كنيد و آنان نه سر تراشيدند و نه قربانى كردند، حتى هيچيك از ايشان به هنگام سخن پيامبر (ص ) حركت نكرد، (101) و برخى از آنان به پيامبر (ص ) كه مشغول تقسيم غنايم بود گفتند: اى محمد! دادگرى كن كه تو دادگرى نمى كنى .
    همچنين انصار روز جنگ حنين به صورت روياروى به پيامبر گفتند: آيا آنچه را كه خداوند در پناه شمشيرهايمان به ما ارزانى فرموده است مى گيرى و به خويشاوندان و نزديكان خود، از مردم مكه ، مى پردازى ، و كار به آنجا كشيد كه پيامبر (ص ) در بيمارى مرگ خويش ‍ خطاب به اصحاب خود فرمود براى من استخوان سرشانه و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد و سرپيچى كردند و نياوردند و اى كاش به همين قناعت مى كردند و آنچه را مى گفتند كه پيامبر (ص ) هم مى شنيد.
    ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد! از اين گونه سخنان بسيار مى گفت كه شرح آن طولانى مى شود و اندكى از آن نمودارى از خروار است . ابوجعفر مى گفت : اسلام در نظر بسيارى از ايشان شيرين نشد و در دلهايشان پايدار نگرديد مگر بعد از مرگ رسول خدا پيروزيهايى نصيب آنان شد و اموال و غنايم بدست آوردند و راههاى بدست آوردن مال براى آنان بسيار شد و مزه خوش زندگى را چشيدند و لذت دنيا را شناختند و لباسهاى نرم پوشيدند و خوراكهاى مطلوب خوردند و از زنهاى رومى بهره مند شدند و گنجينه هاى خسروان را مالك شدند و زندگى سخت و دشوار و ناپسند و خوردن سوسمار و خارپشت و موش صحرايى و پوشيدن جامه هاى مويينه و پشمينه و كرباس به خوردن باقلواهاى بادامى و پالوده هاى گوارا و پوشيدن ابريشم و ديبا شد و سپس در پناه فتوحى كه خداوند براى ايشان پيش آورد به صحت دعوت و صدق رسالت پيامبر (ص ) استدلال كردند كه آن حضرت قبلا مكرر آنان را وعده داده بود كه بزودى گنجينه هاى خسرو و قيصر براى ايشان گشوده خواهد شد و چون ديدند كار به همان گونه كه پيامبر فرموده است صورت مى گرفت او را تعظيم و تبجيل كردند و شكهايى كه در دل داشتند و نفاق و استهزايى كه نهان مى داشتند تبديل به ايمان و يقين و اخلاص شد و چون زندگى براى آنان خوش و آسان گرديد به دين و آيين تمسك جستند كه مايه فزونى دسترسى ايشان به دنيا شد، ناموس دين را بزرگ شمردند و در تجليل از آن و اداى احترام نسبت به پيامبرى كه آن آيين را آورده است سخت كوشيدند. آن گاه پيشينيان منقرض شدند و جانشين آنان و نسل بعد با عقيده اى استوارتر آمد كه آنرا در اثر تربيت در دامن پدران از ايشان تقليد مى كرد و چون آن نسل منقرض شد نسل بعد بدان گونه بيامد و همين گونه ادامه يافت .
    ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : اگر اين فتوح و نصرت و ظفرى كه خداوند به پاس وجود محمد (ص ) به آنان ارزانى فرمود نمى بود و دولتى كه بهره آنان شد فراهم نمى آمد. همانا پس از مرگ رسول خدا (ص ) دين اسلام منقرض مى شد، همان گونه كه اكنون در كتابهاى تاريخ ، پيامبرى خالد بن سنان عيسى (102) ثبت است كه ظهور كرد و به دين و آيين فرا خواند، و مردم فقط از ذكر داستان او خوششان مى آيد همان گونه كه از ذكر داستان و خواندن سرگذشت سران و پادشاهان و داعيان دينى كه كارشان سپرى شده است خوششان مى آيد، آنان از ميان رفتند و اخبارشان باقى ماند.
    ابوجعفر نقيب مى گفت : هركس در حال اين دو مرد يعنى پيامبر و على دقت كند مى بيند كه در بيشتر يا همه امورشان شبيه يكديگرند. براى مثال جنگهاى رسول خدا (ص ) با مشركان همراه با پيروزى و شكست بود، در جنگ بدر پيروز شد و حال آنكه در جنگ احد مشركان پيروز شدند، در جنگ خندق مساوى بودند نه به سود پيامبر بود نه به زيان آن حضرت ، زيرا آنان از انصار، سعد بن معاذ را كشتند سالار قبيله اوس ، و از ايشان سواركار معروف قريش عمروبن عبدود كشته شد و هماندم بدون ادامه جنگ از ميدان برگشتند و پس از آن پيامبر (ص ) در جنگ فتح مكه با قريش جنگ كرد و پيروز شد.
    جنگهاى على عليه السلام هم همين گونه بود: در جنگ جمل پيروز شد، جنگ صفين براى او و معاويه يكسان بود. گروهى از سران سپاه على (ع ) و گروهى از سران سپاه معاويه كشته شدند و سرانجام هر يك از نبرد ديگرى دست كشيد و پس از آن جنگ صفين با مردم نهروان جنگ كرد و پيروزى از او بود.
    ابوجعفر نقيب مى گفت : شگفتى از اين است كه نخسيتن جنگ رسول خدا بدر است و پيامبر (ص ) در آن پيروز بود، نخستين جنگ على جنگ جمل است كه او هم در آن پيروز بود و پس از آن موضوع حكميت و نگارش عهدنامه و صلح در جنگ صفين بسيار نظير معاهده و صلحنامه حديبيه است . آن گاه در آخرين روزهاى زندگى على عليه السلام معاويه مدعى خلافت شد و مردم را به خويشتن دعوت مى كرد. مسيلمه و اسود عنسى هم در روزهاى آخر زندگى پيامبر ادعاى پيامبرى كردند و خود را پيامبر ناميدند. ادعاى معاويه بر على سخت آمد همان گونه كه ادعاى آن دو بر پيامبر بسيار سخت بود و خداوند پس از وفات پيامبر (ص ) كار آن دو را باطل فرمود همچنان كار معاويه و بنى اميه هم پس از مرگ على (ع ) هم با غير قريش جز در جنگ نهروان جنگ نكرد. على عليه السلام با ضربه شمشير به شهادت رسيد و پيامبر (ص ) هم در حالى كه مسموم شده بود به شهادت رسيد و درگذشت .
    پيامبر (ص ) تا هنگامى كه خديجه مادر فرزندانش زنده بود زنى ديگر نگرفت . على (ع ) هم تا فاطمه مادر شريفترين فرزندانش زنده بود زن ديگرى نگرفت . پيامبر (ص ) در سن شصت و سه سالگى رحلت فرمود و على عليه السلام هم در همان سن درگذشت .
    نقيب مى گفت : اينك به اخلاق و خصائص آن دو بنگريد: او شجاع است و اين هم شجاع ؛ او فصيح و زبان آور است و اين هم همانگونه است ؛ او بخشنده و جواد است ؛ اين هم بخشنده و جواد است ؛ او عالم به شرايع و امور الهى است و اين عالم به فقه و شريعت و امور الهى دقيق و پيچيده ؛ او زاهد در اين دنيا و كم بهره از آن و بى توجه به آن است اين هم زاهد در اين جهان و رهاكننده آن و بى بهره از خوشيهاى آن است .
    او خويشتن را در عبادت و نماز سخت به زحمت مى افكند و اين هم همان گونه است ، براى آن يكى از امور دنياى زودگذر چيزى جز زنان مورد محبت نيست و اين يكى هم مانند اوست ، آن يكى نوه عبدالمطلب بن هاشم است و اين هم مانند اوست ؛ پدرانشان برادران پدر و مادرى هستند و حال آنكه ديگر فرزندان عبدالمطلب چنان نيستند؛ محمد (ص ) در دامن پدر اين يكى ، يعنى ابوطالب پرورش يافته است و همچون يكى از فرزندان ابوطالب بوده است همين كه پيامبر (ص ) جوان و بزرگ شد على را كه پسربچه يى بود از ميان پسران ابوطالب برگزيد و به قصد پاداش كار ابوطالب او را در دامن خود پرورش داد و موجب شد خلق و خوى آن دو و سرشت ايشان شبيه يكديگر گردد و با هم بياميزد و در صورتى كه دوست و همنشين از همنشينى تقليد و به او اقتداء مى كند. بنابراين ، در مورد تربيت و پرورش دادن به روزگارى دراز چه مى پندارى و واجب است كه اخلاق محمد (ص ) همچون اخلاق ابوطالب باشد و اخلاق على عليه السلام هم چون اخلاق پدرش ابوطالب و محمد (ص ) مربى او باشد و اينكه يكى كاملا مانند ديگرى باشد و داراى سرشت يكسان و طبيعت و خوى همانند باشند كه از يكديگر جدا نيست و يكى را بر ديگرى فضيلت و فرقى نخواهد بود، جز اينكه خداى متعال محمد (ص ) را به رسالت خود ويژه فرموده است و او را براى وحى خود برگزيده است و اين به سبب مصالح خلق است كه در آن مورد خداوند مقرر فرموده است ، و لطف خداوند نسبت به محمد (ص ) كاملتر و نفع او عام تر و تمام تر است و رسول خدا (ص ) با موضوع رسالت از همگان ممتاز است ، و چون از پيامبرى بگذريم ديگر مورد امور بر مبناى اتحاد ميان آن دو خواهد بود و خود پيامبر (ص ) هم در اين گفتار خود خطاب به على (ع ) همين موضوع را گنجانيده و فرموده است : من از لحاظ نبوت بر تو فزونى دارم و تو بر مردم از هفت جهت برترى همچنين خطاب به على (ع ) فرموده است منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون است نسبت به موسى جز اينكه پس از من پيامبرى نيست و بدين گونه پيامبر (ص ) خويشتن را با نبوت از على ممتاز فرموده است و براى على همه فضائل و خصائص ديگر را به طور مشترك ميان خود و او بيان كرده است .
    ابوجعفر نقيب كه خدايش رحمت كناد! مردى پردانش و درست انديش و باانصاف در گفتگو و بدون تعصب در مورد مذهب بود، هر چند علوى بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين (ابوبكر و عمر) ثنا مى گفت و اعتقاد داشت كه آن دو اركان و قواعد اسلام را كه هنگام زندگى پيامبر مضطرب بود استوار كردند و اين به سبب فتوح و غنيمتهايى بود كه در دولت آن دو براى عرب فراهم آمد. در مورد عثمان هم مى گفت . حكومت به روزگار او در كمال اقبال و علو درجه بود و فتوح به روزگارش بيشتر و غنايم بزگتر بود جز اينكه او روش مورد احترام شيخين را مراعات نكرد و نتوانست راه ايشان را بپيمايد و در سرشت خود هم نرم و ضعيف بود و ديگران بر او غلبه كرده بودند. وانگهى نسبت به اهل و خويشاوندان خود بسيار پرمحبت بود، از آن گذشته از مروان كه بسيار وزير بدى بود كارهايى به زيان عثمان سر زد كه دلها را بر او تباه ساخت و مردم را بر خلع و كشتن او واداشت .
    سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع ) را دوست مى دارند (103)
    خدا ابوجعفر حسنى نقيب را بيامرزاد كه هيچ عالم فاضلى نمى توانست منكر فضل و علم او شود و از سخن ، سخن خيزد.
    بارى به او گفتم از چه روى مردمان على بن ابى طالب عليه السلام را دوست دارند و دلباخته اويند و خود را در راه عشق او به كشتن مى دهند؟ و خواهش مى كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداى تبارك و تعالى بخش ‍ فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على بن ابى طالب عليه السلام عطا فرموده است سخنى به ميان نياورى كه دليران و دانايان و سخنوران بسيارند.
    ابوجعفر خنديد و گفت : وه ، كه چه عهد و پيمانى با من مى بندى و سخت مى گيرى ! آن گاه گفت : اينجا مقدمه يى لازم است كه نخست بايد آن دانسته شود و آن اين است كه بيشتر آدميان سرخورده و ضرب ديده دست روزگارند و نيز در اينكه بيشتر مستحقان محرومند شكى نيست . بسا دانشمندى كه از دنيا تهيدست و بى بهره است و بسا نادانى كه در نهايت توانگرى و روزى گشادى ديده مى شود.
    بسار رزمنده دلير جنگ آزموده اى كه از پايدار او در نبرد به مردمان سودها رسيده است ولى براى او آن قدر حقوق و شهريه يى كه پايمرد نيازمنديهاى او باشد نيست .
    اما بسا ترسوى بزدل رزمنده از كارزارى كه از سايه خود مى ترسد مالك بخش بزرگى از دنيا و دارنده سهم فراوانى از مال و خواسته و تنخواه است . چه بسيار خردمند روشن راى دورانديش استوارى كه در تنگدستى است و چنين بزرگمردى به چشم خويش دلقك ديوانه يى را مى بيند كه ثروت و خوشى بر سر و روى او مى بارد و روزگار چون گاوى شيرده پستانهاى لبريز از شير خود را در دهان او گذارده است . چه بسيارند ديندارانى پرهيزگار كه به بهترين روى فرمان خداى تعالى را مى برند و او را از جان و دل به يگانگى مى ستايند اما از دنيا بى بهره و كم روزى اند و هم آنان مى بينند فلان يهودى يا نصرانى يا زنديق لامذهب بسيار مال دارد و خوش احوال است ، حتى آنكه در بيشتر اوقات همين طبقات شايسته و مستحق و محروم نيازمند طبقاتى مى شوند كه ابدا و به هيچ روى شايستگى و استحقاقى ندارند، تا بدانجا كه احتياج و نيازمندى اين افراد شريف گزيده را به خوارى دست درازكردن پيش آن ناكسان و كرنش در برابرشان وامى دارد، خواه براى ضرر و زيانى باشد يا براى طلب سود و منفعتى و طرفه تر آنكه در ميان همين طبقات مستحق هم آنكه استحقاقش كمتر است به ميزان كمترى استحقاق از بيشترى رزق و روزى بهره مند است . ما به چشم خويش مى بينيم كه درودگرى چيره دست يا بنايى استادكار و دانا و يا نگارگرى بى همتا يا صورتگرى شيرينكار در نهايت تنگدستى و زمينگيرى و گمنامى و بيچارگى به سر مى برد اما افراد ديگرى از همان طبقه كه در آن حد از اعتبار و حذاقت نيستند و در همان رشته خود به پاى آن استادان حاذق بى همتاى شيرين كار نمى رسند بسيار فراخ روزى اند و نه تنها مردمان مراجعه شان به اين افراد فرودست زيادتر است كه براى آنان سر و دست مى شكنند و در نتيجه همين افراد دوم كسب و كارشان رونقى بيشتر دارد و روزگار خوشتر و گذران بهترى دارند.
    تا اينجا كه گفتم حال و روز افراد برگزيده اجتماع و مستعدان و مستحقان و شايستگان بود، اما حال كسانى كه از طبقه فاضله جامعه نيستند همچون بيشتر مردم خرده پا آشكار است . اينان نيز از كينه ورزى نسبت به دنيا و نكوهش آن و خشم حاصله از حسادتى كه بر همگنان و همسايگان خود مى ورزند خالى نيستند و در ميان همين مردم هيچ كس ديده نمى شود كه بدانچه دارد قانع و از زندگى خود خشنود باشد بلكه همو نيز همواره در مقام زيادت طلبى است و وضعيتى بالاتر از آنچه را كه دارد مى جويد.

  7. #77
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    سپس ابوجعفر نقيب فرمود: حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا و دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم ، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش ‍ آنان را گزيده است شريك اند، در غيرت و حميت و زيربار ستم نرفتن و ابراز خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند. پس هنگامى كه اينان يعنى اين گروه محروم كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى كه از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر و اندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و دربردارنده همه ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرادست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها بار نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى درآيند و فرمان شان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابرمرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان ، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند.
    مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابرمرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد. مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد. اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است .
    در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنا بر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى ورزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند.
    چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسان هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه كار دل است اين كارها. طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خويش ‍ مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد. باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد والاتبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هركس ‍ ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را رهبر واقعى خود مى شناسند؛ زيرا كه سرشت آدمى به نحو غيرقابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند.
    اين خلاصه گفتار نقيب ابوجعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم . الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند. (104)
    نقيب ابوجعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم آنان جز حكم مسلمان مومنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش .
    يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول (ص ) يا به شفاعت على عليه السلام و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا (ص ) و صحت عقيده ايشان هيچ گونه شكى ندارم .
    به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : همچنين درباره عثمان . سپس گفت : خداوند او را بيامرزد! مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبد مناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى افكندند و او را براى ما تيره ساختند.
    به نقيب گفتم : بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر (ص ) سر نزده است .
    گفت : هرگز كه معاويه اهل دوزخ است . نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود. او از سران منافان است هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد.
    نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست .
    نقيب يك بار به من گفت : خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابوبكر و عمر قرار بگيرد. به خدا سوگند، آن دو همچون زر ناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست . نقيب از من پرسيد: ياران شما (معتزليان ) در مورد ابوبكر و عمر چه عقيده دارند؟ گفتم : آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گرچه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از ردكردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على (ع ) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همان گونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او مخالفت مى كردند مى بوديم ، هر كه مى خواست باشد، ولى على (ع ) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت درآمد.
    خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى دارد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است (!) ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم .
    نقيب گفت : ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است . من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد. گفتم : براى ما آن چنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است . آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم وانگهى براى آن تاءويلات معلومى است . نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت : فلانى ، اگر بخواهيم دنباله تاءويلات باشيم جايز است كه درباره لا اله الا الله ، محمد رسول الله هم معتقد به تاءويل شويم . مرا رها كن و دست از تاءويلات خنك بردار، آن هم تاءويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تاءويلات نيست ، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم .
    مقايسه سياست على (ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره
    سخن درباره سياست معاويه اين است كه گروهى از دشمنان و سرزنش كنندگان على (ع ) چنين پنداشته اند كه سياست او بهتر از سياست اميرالمومنين بوده است و در اين باره آنچه شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است و ما آن را با همان الفاظ او مى آوريم كافى و بسنده است .
    ابوعثمان جاحظ مى گويد: چه بسا افرادى را مى بينى كه خود را عاقل و تحصيلكرده و داراى فهم و تشخيص مى داند و با آنكه از عوام است خويشتن را از خواص مى داند چنين مى پندارد كه معاويه دورانديش تر و خردمندتر و پسنديده روشن تر و خوش فكرتر و دقيق تر از على عليه السلام بوده است و حال آنكه كار بدين گونه نيست و اينك مختصرى براى تو مى گويم تا بشناسى كه چگونه گرفتار خطا و اشتباه شده است و از كجا اين فكر نادرست براى او سرچشمه گرفته است .
    على عليه السلام در جنگهاى خود چيزى را جز آنچه موافق قرآن و سنت باشد عمل نمى كرد و بكار نمى برد. ولى معاويه همان گونه كه گاهى مطابق كتاب و سنت عمل مى كرد مخالف آن هم عمل مى كرد و همه حيله ها و چاره انديشى ها را، چه روا و چه ناروا، بكار مى برد. او در جنگ همان روشى را معمول مى داشت كه پادشاه هند در رويارويى با پادشاه ساسانى و خاقان چين در جنگ با شاه تركان معمول داشتند. حال آنكه على عليه السلام خطاب به سپاهيان خود مى گفت : شما جنگ را با آنان شروع مكنيد تا آنان با شما شروع كنند و هيچ گريخته اى را تعقيب مكنيد و هيچ زخمى اى را مكشيد و هيچ در بسته اى را مگشاييد. اين روش على (ع ) است ، حتى در مورد سالارهاى سپاه دشمن همچون ذوالكلاع و ابوالاعور سلمى و عمروبن عاص و حبيب بن مسلمه و ديگران و همان گونه رفتار مى كند كه با افراد عادى و پيروان و اشخاص كم ارزش رفتار مى كند. حال آنكه نظاميان و جنگجويان اگر بتوانند شبيخون بزنند مى زنند و اگر بتوانند سر همه افراد دشمن را در حالى كه خواب باشند با سنگهاى گران بكوبند و اگر امكان داشته باشد كه اين كار را در يك لحظه انجام دهند يك ساعت هم تاءخير نمى كنند و اگر آتش زدن دشمن زودتر از غرق كردن آنان امكانپذير باشد معطل نمى شوند و آتش مى زنند و منتظر غرق كردن نمى شوند و اگر بتوانند جايى را ويران كنند، براى محاصره معطل نمى گردند. آنان از نصب كردن منجنيق ها و بكاربردن عراده ها سنگ انداز و نقب زدن و كندن گودال و چاه و بهره گيرى از زره پوش و ساختن كمين خوددارى نمى كنند. همچنين در مورد لزوم زهرهاى گوناگون بكار مى برند و ميان مردم به دورغ شايعه پراكنى مى كنند و نامه هاى حاكى از سخن چينى ميان لشكرهاى دشمن مى پراكنند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و با هر تزوير و وسيله كه بتوانند آنان را مى كشند و ديگر توجه به اين ندارند كه اين كشتن چگونه و در چه حال و احوالى باشد. اينك ، خدايت حفظ فرمايد! اگر كسى در تدبير و چاره سازى هم بخواهد فقط به آنچه در قرآن و سنت آمده و مطابق آن است رفتار كند خويشتن را از بسيارى چاره انديشى ها كه بر پايه مكر و دروغ استوار است محروم كرده است و خدايت حفظ فرمايد! توجه داشته باش كه دروغ بيشتر از راست و حرام به مراتب بيشتر از حلال است . مثلا اگر نام انسانى را بگويند صدق است و او نام هر چيز ديگرى جز آن ندارد ولى اگر گفته شو او شيطان و سگ و خر و گوسفند و شتر و هر چيز ديگرى كه به خاطر مى گذرد هست در اين موضوع دروغگو خواهد بود ايمان و كفر، طاعت و معصيت ، حق و باطل ، درستى و نادرستى ، صحيح و اشتباه هم همين گونه است . على (ع ) دربند كشيده پارسايى بود او از گفتن هر سخنى جز آنچه مورد رضايت خداوند بود خوددارى مى كرد و از دستيازى و هجوم جز در آنچه كه رضايت خداوند در آن بود خوددارى مى كرد. او خشنودى را فقط در چيزى مى ديد كه خداوند آن را دوست بدارد و از آن خشنود باشد و رضايت را جز در آنچه قرآن و سنت به آن هدايت كند نمى ديد و بدون اعتناء به آنچه كه افراد زيرك و داراى شيطنت و حيله گر و چاره انديش انجام مى دهند، و چون مردم عوام فراوانى كارهاى نادر معاويه را در حيله گرى ها چاره سازى ها و فريب كارى ها مى ديدند و كارهايى را كه براى او آماده مى شد مشاهده مى كردند و از على (ع ) چنان نمى ديدند.
    با كوتاهى فكر و كمى دانش خود چنين مى پنداشتند كه اين به سبب برترى معاويه و كاستى على (ع ) است و با همه اين كارها اگر درست بنگرى خدعه يى براى او جز برافراشتن قرآنها باقى نماند و فقط كسانى فريب خوردند كه با انديشه على عليه السلام و فرمان او مخالفت كردند.
    اگر چنين مى پندارى كه معاويه به آنچه مى خواست رسيد و اختلاف انداخت حق با توست و راست مى گويى و ما در اين موضوع و در گول خوردن ياران على عليه السلام و شتاب و نافرمانى و ستيزه گرى آنان اختلافى نداريم ، بلكه سخن ما درباره فرق گذاردن ميان على (ع ) و معاويه در زيركى و شيطنت يا صحت عقل و انديشه و فرق ميان حق و باطل است . وانگهى ما هيچ گاه صالحان را به زيركى و شيطنت ستايش نمى كنيم و نمى گوييم ابوبكر بن ابى قحافه و عمر بن خطاب زيرك و شيطان بودند. هيچكس كه اندك خيرى در او باشد هرگز نمى گويد رسول خدا (ص ) زيرك ترين عرب و عجم و حيله گرترين قريش و چاره سازترين فرد كنانه است ؛ زيرا اين كلمات براى ستايش آرزومندان حكومت و كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند استعمال مى شود. اما كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند و استعمال مى شود. اما كسانى كه اصحاب آخرت اند و اعتقاد دارند كه مردم با تدبير بشر اصلاح نمى شوند بلكه با تدبير خالق بشر اصلاح مى شوند آنان را هرگز به زيركى و شيطنت نمى ستايند و برتر و بهتر از اين كلمات به آنان اطلاق مى شود. مگر نمى بينى مغيرة بن شعبه كه يكى از زيركان اعراب است هنگامى كه سخن عمروبن عاص را كه او هم يكى از زيركان عرب است در مورد عمر بن خطاب رد مى كند و مى گويد اين تو هستى كه ادعا مى كنى كارى انجام دادى يا عمر را به شك و گمانى انداختى كه از تو متاءثر شد، خيال نمى كنم عمر با هيچ كس تنها باشد مگر اينكه بر او رحم خواهد كرد و به خدا سوگند عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه مى شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى خدعه كند! مى بينى مغيرة بن شعبه با اينكه خودش از اينكه به او زيرك مى گفتند لذت مى برد ولى عمر را به زيركى و شيطنت نمى ستايد. مغيرة مى دانست كه بر ائمه اين گونه كلمات كه براى اهل طهارت شايسته نيست اطلاق نمى شود و اگر بگويد از او پذيرفته نيست و اين نكته مورد توجه است . و بر همين منوال است سخن معاويه براى جمع سپاهيان و مردم همراه على (ع ) كه براى ما قاتلان عثمان را بيرون بياوريد و بما بسپاريد، ما تسليم شماييم . و اگر تمام كوشش خود را انجام دهى و از همه همفكران خود كمك بگيرى تا به راى صواب برسى ، خواهى دانست كه آرى معاويه در هر حال فريب دهنده است و على عليه السلام فريب خورده است .
    اگر بگويى به هر حال معاويه به آنچه مى خواست و دوست داشت رسيد. مى گويم مگر ما اين كتاب خود را بر اين پايه تنظيم نكرده ايم كه على عليه السلام در مورد روزگار حكومت و ياران خويش چنان گرفتار فتنه بود كه هيچ پيشوايى پيش از او بدان گونه گرفتار نبود. ياران او گرفتار ستيز و اختلاف و شتاب و عجله براى رياست بودند و مگر جز اين است كه على عليه السلام از همين مورد صدمه ديد؟ مگر نه اين است و خود اين موضوع را نمى دانيم كه سه نفر براى كشتن سه نفر توطئه و همدستى كردند: ابن ملجم داوطلب كشتن على عليه السلام و برك صريمى داوطلب كشتن عمروبن عاص و ديگرى كه عمروبن بكر تميمى بود داوطلب كشتن معاويه شد ولى اتفاق چنين شد يا براى امتحان و گرفتارى چنين مقدر شده بود كه از آن ميان فقط على عليه السلام كشته شود.
    بر فرض كه شما در مذهب و عقيده خود چنين پنداريد و قياس كنيد كه سلامت ماندن عمروعاص و معاويه به سبب حزم و دورانديشى ايشان بوده است و كشته شدن على عليه السلام از اين جهت بوده كه خود توجهى ايشان نفرموده است . ولى به هر حال اين موضوع هم براى شما ثابت است كه بر خلاف آنچه در دشمن او مى بيند اين پيشامد نوعى گرفتارى و آزمون سرنوشت و تقدير براى اوست و هر چيز ديگر هم جز اين تابع نفس است .
    گفتار ابوعثمان جاحظ در اين مورد به پايان رسيد. و هركس با چشم انصاف به گفتارش بنگرد و از هواى نفس پيروى نكند درستى تمام گفتار او را درك خواهد كرد و اميرالمومنين به سبب اختلاف نظر يارانش و نافرمانى ايشان و اينكه ملتزم به راه عدل و شريعت بود به ظاهر عقب ماند و معاويه و عمروبن عاص براى استمالت و دلجويى از مردم با بيم و اميد از قاعده شرع سرپيچى مى كردند. در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر على عليه السلام آشناى انواع سياست و تدبير امور حكومت و خلافت نبود و در آن ورزيده نمى بود كسى جز اندكى از مردم كه آن هم فقط طالبان آخرت بودند گرد او جمع نمى شدند و مى بايست فقط آنان كه گرايشى به دنيا ندارند اطرافش باشند ولى مى بينيم هنگامى كه عهده دار كار شد چنان تدبير امور كرد كه گروهى بيش از شمار و لشكرهاى فراوان گرد او جمع شدند و او توانست با دشمنان خود كه آن همه زيرك بودند جنگ كردند و در بيشتر جنگهايش پيروز شود وانگهى اگر ببينيم كار ميان او و معاويه نيز يكسان و مساوى بود بلكه على (ع ) به پيروزى نزديكتر بود خواهيم دانست كه جايگاه على (ع ) در شناخت تدبير حكومت بلندمرتبه است .
    سخنان كسانى كه در سياست على (ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن
    كسانى كه در سياست على عليه السلام خرده گرفته اند امورى را دستاويز قرار داده اند كه از جمله آنها اين كارهاست .
    آنان مى گويند: اگر هنگامى كه در مدينه با على (ع ) بيعت شد معاويه را در شام تثبيت مى فرمود تا كار حكومت استوار و پابرجا شود و معاويه و مردم شام هم با او بيعت كنند و سپس معاويه را عزل مى كرد از جنگى كه ميان آن دو صورت گرفت آسوده مى شد و آن جنگ اتفاق نمى افتاد.
    پاسخ اين اعتراض چنين است : از قرائن احوال در آن هنگام اميرالمومنين عليه السلام دانسته بود كه معاويه با او بيعت نخواهد كرد هرچند او را بر ولايت شام ابقا كند، بلكه چنان بود كه ثابت داشتن او بر حكومت شام معاويه را بيشتر تقويت مى كرد و موجب امتناع بيشترش از بيعت مى شد و واقع امر اين است كسى كه اين اعتراض را طرح مى كند يا مى گويد مناسب بود على (ع ) ضمن آنكه از معاويه مى خواست بيعت كند در همان حال او را در حكومت شام تثبيت مى فرمود و در واقع آن دو با هم صورت مى گرفت ، يا مى گويد مناسب بود نخست او را بر حكومت شام ابقا مى كرد و سپس از او بيعت مى گرفت . اگر فرض اول صورت مى گرفت ممكن بود كه معاويه فرمان تثبيت خود را بر حكومت شام براى مردم بخواند و وضع خود را مستحكم سازد و در ذهن شاميان چنين القا كند كه اگر شايسته نمى بود على (ع ) بر او اعتماد نمى كرد و سپس در مورد بيعت امروز و فردا و از انجام آن خوددارى مى كرد. اگر فرض دوم را در نظر بگيريم همانى است كه اميرالمومنين همان گونه رفتار فرموده است و اگر فرض سوم را در نظر بگيريم مثل فرض اول بلكه آن براى آنچه معاويه اراده كرده بود كه عصيان و ستيز كند آسوده تر بود. كسى كه از سيره و تاريخ آگاه باشد چگونه ممكن است تصور كند كه اگر على عليه السلام معايه را بر حكومت شام پايدار بدارد معاويه با او بيعت خواهد كرد و حال آنكه ميان آن دو خونها و كينه هاى كهن افزون از شمار است . اين على است كه در يك رويارويى برادر معاويه ، يعنى حنظله ، و دايى او، يعنى وليد، و پدربزرگش ، عتبه را كشته است ، سپس به روزگار خلافت عثمان ميان آن دو كدورتهايى پيش آمد آن چنان كه هر يك ديگرى را تهديد و نسبت به او خشونت مى كرد و معاويه با تهديد به على گفت من آهنگ شام دارم و اين شيخ (يعنى عثمان ) را پيش تو مى گذارم ، به خدا سوگند، اگر تار مويى از او كم شود با صدهزار شمشير بر تو ضربه خواهم زد. ما مختصرى را از آنچه ميان آن دو گذشته است در مباحث گذشته آورده ايم .
    اما اين سخن ابن عباس كه به على عليه السلام گفت : او را در يك ماه ولايت بده و سپس براى هميشه عزل كن و آنچه مغيرة بن شعبه به آن اشاره كرد مطلبى بود كه آن دو چنان گمان مى كردند و در انديشه آنان چنان مى گذشت و على عليه السلام به حال خود و معاويه داناتر بود و مى دانست كه هيچ علاج و تدبيرى ندارد.
    چگونه ممكن است در انديشه كسى بگذرد كه به معاويه و شيطنت و زيركى او آگاه باشد و بداند كه در اندرون سينه معاويه چه كينه يى از كشته شدن عثمان وجود داشته است و مسائلى را كه پيش از كشته شدن عثمان بوده است آگاه باشد، آن گاه تصور كند كه معاويه تثبيت خود را به حكومت شام از سوى على مى پذيرد و بدان گونه فريب مى خورد و با على (ع ) بيعت مى كند و دست تسليم به او مى سپرد.
    معاويه گربزتر و زيركتر از آن بود كه بدان گونه با او مكر شود و على عليه السلام به معاويه آشناتر از كسانى است كه پنداشته اند اگر على از او استمالت مى كرد و بر حكومت شام پايدارش مى داشت بيعت مى كرد. به نظر و اعتقاد صحيح على عليه السلام دارو و چاره يى براى آن كار جز شمشير نبود كه ناچار كار به آنجا مى كشيد و على عليه السلام كارى را كه در آخر صورت مى گرفت در اول قرار داد.
    من اينجا خبرى را كه زبيربن بكار در كتاب الموفقيات خود آورده است نقل مى كنم تا هر كس آن را بخواند و بر آن آگاه شود بداند كه معاويه هرگز سر به فرمان و اطاعت على عليه السلام نمى نهاد و با او بيعت نمى كرد و تضاد و اختلاف ميان آن دو همچون اختلاف سپيد و سياه است كه هرگز با يكديگر جمع نمى شود و همچون سلب و ايجاب است كه مبانيت ميان آن دو هرگز از بين نمى رود.
    زبير بن بكار چنين مى گويد: محمد بن محمد بن زكريا بن بسطام ، از محمد بن يعقوب بن ابى ليث ، از احمد بن محمد بن فضل بن يحيى مكى ، از پدرش ، از جدش فضل بن يحيى ، از حسد بن عبدالصمد، از قيس بن عرفجة براى من نقل كرد كه چون عثمان محاصره شد مروان بن حكم دو پيك تندرو به شام و يمن گسيل داشت . حاكم يمن در آن هنگام يعلى بن منية بود او همراه هر يك از پيكها نامه يى فرستاد كه در آن چنين نوشته بود: اينك بنى اميه ميان مردم لكه سياه و نگون بخت اند. مردم بر سر راه در كمين ايشان نشسته اند و باران دروغ و تهمت بر آنان مى بارد و ايشان نشانه بهتان و سخنان ناروايند و شما مى دانيد كه چه حادثه ناخوشايندى بر سر عثمان آمده و همچنان دنباله اش ادامه خواهد داشت و من بيم آن دارم كه اگر عثمان كشته شود تو ميان بنى اميه همچون ستاره ثريا باشى . اينك اگر به استوارى پايه هاى استوار يارى ندهيم و چنان نشويم و اگر عمود خانه سست شود ديوارهايش فرو مى ريزد. آنچه كه بر عثمان خرده گرفته شده اين است كه شام و يمن را در اختيار شما نهاده است و شكى نيست كه اگر برحذر نباشيد شما دو تن هم از پى او خواهيد بود. اما من از هر كس كه در اين باره رايزنى كند پذيرايى انديشه اش را پاسخ مى دهم و همچون يوزپلنگ منتظر فرصتم تا غفلت شكار را ببينم و بر او حمله برم ، و اگر بيم آن نبود كه مبادا پيكها اسير و نابود و نامه ها تباه شود براى شما كار را چنين تشريح مى كردم كه وحشتى براى شما باقى نماند. بر فرض كه كارى پيش آيد، اينك در طلب آنچه كه شما دو تن ولى و سزاوار آنيد كوشش كنيد و بايد عمل بر اين نامه منطبق باشد ان شاءالله .
    و در آخر نامه خود اين ابيات را نوشت .
    ... كار به گونه نخست برگشته است و اگر شما دو كوشش نكنيد سرانجام نيستى و نابودى است و اگر فرو نشستيد ديگر در مطالبه ميراث خود نباشيد... چون اين نامه به معاويه رسيد ميان مردم ندا داد و آنان را فرا خواند و براى ايشان سخنرانى كرد، سخنرانى مردى كه يارى و فريادرسى مى خواهد. در همان حال و پيش از آنكه براى مروان نامه بنويسد نامه ديگر مروان كه حاكى از خبر كشته شدن عثمان بود رسيد. مروان در اين نامه چنين نوشته بود:
    اى ابا عبدالرحمان ! خداوند به تو قوت عزم دهد و صلاح نيت ارزانى دارد، و بر تو براى شناخت و پيروى از آن توفيق كرامت فرمايد! من اين نامه را براى تو پس از كشته شدن عثمان ، اميرالمومنين عليه السلام مى نويسم . اى واى كه چگونه كشته شد! او را همان گونه كه از شتر سالخورده اى كه در مورد حمل بار از او نوميد مى شوند مى كشند، كشتند؛ آن هم پس از آنكه بر اثر پيمودن مرحله ها و راه رفتن در نيمروز سوزان كف پايش ساييده و سوراخ شده بود. من اينك داستان او را بدون آنكه خلاصه كنم يا سخن درازى نمايم مى گويم كه آن قوم روزگارش را دراز و يارانش را اندك و بدنش را زار و نحيف يافتند و با كشتن او آرزو دارند به آنچه كه عثمان از آنان گرفته بود دست يازند و گروه گروه بر او شورش كردند و او را محاصره كردند از اقامه نماز جماعت و از بررسى به مظالم و نگريستن در كار امت باز داشته شد و چنان شد كه گويى او انجام دهنده كارهايى است كه آنان انجام داده اند. و چون اين كار ادامه يافت از فراز بام بر آنان مشرف شد و آنان را از خداوند بيم داد و سوگندشان داد و وعده هاى پيامبر (ص ) را فرايادشان آورد و گفتار رسول خدا را در مورد خود به آنان تذكر داد. ايشان فضل بن عثمان را منكر نشدند و انكار نكردند. سپس دروغها و ياوه هاى ساخته و پرداخته به او نسبت دادند تا آن را بهانه و دستاويز كشتن او قرار دهند. عثمان آنان را وعده داد كه از آنچه ناخوش مى دارند توبه كند و به آنچه خوش مى دارند عمل كند ولى نپذيرفتند، نخست خانه اش را تاراج كردند و حرمتش را پاس نداشتند و بر او تاختند و خونش ‍ ريختند و از گرد او پراكنده شدند همچون پراكنده شدن ابرى كه بارانش تمام شود.
    آن گاه آهنگ پسر ابوطالب كردند همچون هجوم و آهنگ گله ملخى كه چمنزار ببيند.
    اينك اى ابا عبدالرحمان ، توجه داشته باش كه اگر خونخواهى براى خون عثمان از ميان بنى اميه قيام نكند آنان از صحنه چنان دور خواهند شد كه ستاره عيوق . اينك اى ابا عبدالرحمن ، اگر مى خواهى تو آن قيام كننده و خونخواه باشى ، باش . والسلام .
    چون اين نامه به معاويه رسيد فرمان داد مردم جمع شوند و براى آنان خطبه يى خواند كه چشمها به گريه و دلها به طپش افتاد و بانگ ناله و شيون برخاست و چنان شد كه زنها هم آماده سلاح برداشتن شدند.
    معاويه آن گاه براى طلحه بن عبيدالله و زبير بن عوام و سعد بن عاص و عبدالله بن عامر بن كريز و وليد بن عقبه و يعلى بن منية نامه نوشت منية نام مادر يعلى است و نام پدرش امية است .
    نامه يى كه معاويه براى طلحه نوشته بود چنين بود.
    اما بعد، تو از همه افراد قريش از قريشيان خون كمترى ريخته اى ، وانگهى آبرومند و بخشنده و سخن آورى و از لحاظ سابقه و پيشگامى همچون ديگرانى و در رديف آنان كه از تو داراى سابقه بيشترى هستند. همچنين پنجمين فرد از آنان هستى كه به بهشت مژده داده شده اند، و براى تو فضيلت و شرف جانبازى روز احد محفوظ است . اينك خدايت رحمت كناد! به اين موضوع كه رعيت مى خواهد حكومت را به تو واگذارد پيشى بگير و نمى توانى از آن كار تخلف كنى و خداوند هم از تو راضى نخواهد شد مگر به قيام بر آن كار. اينك من كار را در ديار خودم و اينجا براى تو آماده ساخته ام . زبير هم از لحاظ فضيلت بر تو مقدم نيست و هر كدام شما كه بر دوست خود در اين كار پيشى گيرد همو پيشوا خواهد بود و پس از او حكومت براى ديگرى است ، خداوند راه هدايت شدگان و كاميابى موفقان را به تو ارزانى بدارد. والسلام .
    معاويه براى زبير چنين نوشت :
    اما بعد، همانا كه تو زبير پسر عوامى و برادرزاده (105) خديجه و پسرعمه و حوارى و باجناق پيامبرى و داماد ابوبكر و سواركار مسلمانى و در راه خدا در مكه هنگامى كه شيطان بانگ برآورده بود جانبازى كردى ، ايمان تو را برانگيخت كه با شمشير كشيده همچون اژدهاى دمان بيرون آمدى و همچون شتر نر باز داشته شده پاى بر زمين كوفتى و همه اين ها نشانه قوت ايمان و صدق يقين توست . وانگهى رسول خدا (ص ) از پيش به تو مژده بهشت داده است و عمر هم تو را يكى از اعضاى شورى و شايستگان خلافت مسلمانان و امت قرار داده است . اى ابا عبدالله ، بدان كه رعيت اينك چون گله گوسپند پراكنده شده است و اين به سبب غيبت شبان است ، اينك خدايت رحمت كناد، براى حفظ خونها و جبران پراكندگى و اصلاح ذات بين و وحدت سخن ، پيش از آنكه كار از دست برود و امت پراكنده گردد، اقدام كن كه مردم بر لبه گودال و مغاكى ژرف قرار دارند و اگر دريافته نشود به اندك روزگارى سرنگون مى شود. اينك براى سامان اين امت كمر ببند و راهى به سوى پروردگارت بجوى ، و من كار حكومت را بر مردمى كه در سرزمين من هستند براى تو و دوستت (طلحه ) آماده ساخته ام : بدين گونه كه حكومت از آن كسى از شما دو تن است كه پيشگام شود و پس از او براى دوستش . خداوند تو را از پيشوايان هدايت و جويندگان خير و پرهيزگارى قرار دهد! والسلام .
    معاويه براى مروان بن حكم چنين نوشت :
    اما بعد، نامه ات كه متضمن خبر مشروح (كشته شدن ) اميرالمومنين بود به دستم رسيد. اى واى كه نسبت به او چه كردند و از روى نادانى و گشتاخى نسبت به خدا و سبك شمردن حق او بر سر عثمان چه آوردند. (اين كار) براى رسيدن آرزوهايى بود كه شيطان ترسيم كرده بود. و در دام بطلان قرار داده بود تا آنان را در فتنه ها و هوسها نابود و تباه كند و در بيابانهاى پست گمراهى در افكند. به جان خودم سوگند، شيطان گمان خويش را در مورد ايشان راست و درست يافت و با رشته هاى دام خود آنان را به دام افكند. اينك تو اى ابا عبدالله خود را باش . آرام حركت كن و برحذر باش و چون اين نامه مرا خواندى چون يوزپلنگ باش كه جز با مكر و فريب شكار نمى كند و فقط با حيله گرى با گوشه چشم مى نگرد و چون روباه باش كه جز به پويه دويدن رهايى نمى يابد و خود را از آنان پوشيده بدار، همان گونه كه خارپشت به محض احساس كف دستها سرش را پوشيده و پنهان مى دارد، و خويشتن را چنان خوار و زبون بدار كه آن قوم از نصرت و انتقامش نوميد شوند. در عين حال همان گونه كه مرغ كنار جوجه هايش در جستجوى ارزن است در جستجوى كارهاى ايشان باش و حجاز را بر كينه توزى برانگيز كه من شام را بر كينه توزى وامى دارم . والسلام .
    معاويه آن گاه براى سعيد بن عاص چنين نوشت :
    اما بعد، نامه مروان كه همان ساعت وقوع بلاى بزرگ نوشته بود بسيار سريع به دست من رسيد. پيكهاى تيزرو با شتران تندرو و در حال جست و جهش ، همچون جهش مار از بيم تبر و اسير شدن به دست افسونگر و مارگير آن را، بياوردند. مروان همچون ديده بان پيشتاز است كه به اهل خويش دروغ نمى گويد.
    اينك اى پسر عاص ! چگونه مى خواهى رهايى يابى ؟ اكنون هنگام گريز نيست ! اى خاندان اميه بدانيد كه بزودى از دورترين راهها ساده ترين زندگى را مطالبه خواهيد كرد و آنان كه آشناى شما بودند شما را نخواهند شناخت و كسانى كه خود را به شما پيوسته مى دانستند از شما خود را باز مى دارند. شما در دره ها پراكنده مى گرديد و در تمناى اندكى وسيله زندگى خواهيد بود.
    همانا بر اميرالمومنين در مورد خرده گرفته شد و او در راه شما كشته شد. اينك چرا از يارى دادن او و مطالبه خونش فرو مى نشينيد و حال آن كه شما فرزندان نياى او و خويشاوندان و نزديكان و خونخواهان اوييد. اينك به پاره يى از زندگى درويشانه متمسك شده ايد كه همان هم بزودى و هنگامى كه قواى شما ضعيف گردد و زبون شويد از چنگ شما بيرون كشيده مى شود. اينك چون اين نامه مرا خواندى آرام همچون نفوذ بهبودى در پيكر ناتوان و همچون حركت ستارگان زير ابر به جنبش درآى ، و همچون مورچه كه در تابستان براى روزهاى سرد زمستان آذوقه فراهم مى آورد كوشش كن كه من شما را با افراد قبيله هاى اسد و تيم (زبير و طلحه ) پشتيبانى داده ام .
    معاويه در پايان نامه اش اين دو بيت را نوشت :
    به خدا سوگند خون شيخ من - عثمان - بيهوده از ميان نمى رود تا آنكه مالك و كاهل هم نابود شوند، يعنى قاتلان آن پادشاه شريف كه از لحاظ تبار و بخشش بهترين فرد قبيله معد بوده است . (106)
    معاويه براى عبدالله بن عامر چنين نوشت :
    اما بعد، منبر مركب رهوار و رامى است كه مهترى آن آسان است و لگامش با تو ستيز نخواهد كرد و اين موضوع فراهم نمى شود مگر پس از آنكه خود را ميان امواج مهلكه ها درافكنى و به طوفانهاى مرگ درافتى . گويا شما خاندان اميه را همچون شتران پراكنده يى مى بينم كه چون شاخه هاى درختان اراك هستيد و آوازه خوانان به هر سوى آنان را مى كشند يا چون پرندگان كوچك منطقه خندمه هستيد كه از بيم عقاب سرگين مى اندازند. اينك خدايت رحمت كناد، هم اكنون پيش از آنكه فساد و درماندگى شعله ور گردد و پيش از آنكه تازيانه جديد فرود آيد و تا زخم چركين نشده و سرباز نكرده است و پيش از آنكه شير شرزه حمله آورد و آرواره هايش شكار را فرو گيرد قيام كن و برپا خيز و مراقب كار باش همچون مراقبت گرگ سياه درمانده . با انديشه قرين باش و دام گستر و كوشش كن پيش از آنكه سراپاى بدن شتر را جرب فرا گيرد در جاهاى جرب قطران بمالى (107) بيشترين ساز و برگ تو مواظبت و و برحذر بودن و تيزترين سلاح تو بايد تحريك مردم باشد. از افراد بددل چشم بپوش و نسبت به لجوج مسامحه كن و دل افراد رمنده را بدست آور و با آنان كه به گوشه چشم مى نگرند نرمى كن و عزم كسى را كه اراده كارى دارد قوى گردان و زودتر و شتابان خود را به گردنه برسان و همچون مار سرعت سير داشته باش و پيش از آنكه بر تو پيشى گيرند تو پيشى بگير و پيش از آنكه براى تو قيام كنند خود قيام كن و بدان كه تو را رها نمى كنند و مهمل نمى گذارند و من براى شما خير خواهى امين هستم .
    معاويه پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :
    اى قيس بن عاصم سلام و رحمت خدا تا هر گاه كه رحمت مى فرمايد بر تو باد، نابودشدن قيس نابودى يك تن نبود بلكه بنيان قومى فرو ريخت (108)
    معاويه براى وليد بن عقبه چنين نوشت .
    اى پسر عقبه در جوش و خروش باش . لذت زندگى به هر حال بهتر از وزش بادهاى سوزان در نيمروز جوزا خواهد بود. همانا برادرت عثمان از تو سخت دور شد. اينك براى خويشتن در جستجوى سايه يى باش كه به آن پناه ببرى . چنين مى بينمت كه بر خاك خفته اى و چگونه ممكن است تو را خواب باشد كه خواب مبادت ! اگر اين كار حكومت براى كسى كه آهنگ آن دارد استوار شود همچون شترمرغان پراكنده خواهى شد كه از سايه پرنده يى بيم مى كنند و بزودى جام ناكامى را خواهى نوشيد و معنى بيم را خواهى فهميد. اينك تو را گشاده سينه و سست كمربند و حمايل و بى پروا مى بينم و در اندك مدتى ريشه و بنيان تو از جاى بركنده خواهد شد. والسلام .
    معاويه در پايان نامه خويش اين ابيات را براى او نوشت :
    هر گاه نسيمى به هنگام گرماى نيمروز بورزد تو خواب نيمروزى و باده نوشى شامگاهى را بر مى گزينى با آنكه به خيال خود مى خواهى از بنى حكم خونخواهى كنى ولى از شخص خفته چه دور است كه بتواند خونخواهى كند.
    معاويه براى يعلى بن اميه هم چنين نوشت :
    خداوند در پناه خود بداردت و با توفيق خويش مؤ يدت فرمايد! اين نامه را براى تو بامدادشبى كه نامه مروان در مورد كشته شدن اميرالمومنين و شرح حال آن واقعه رسيد نوشتم . همانا مدت عمر اميرالمومنين چندان به درازا كشيد كه همه نيرويش كاسته شد و نشست و برخاستن او سنگين گرديد و لرزش بر اندام او آشكار شد و چون گروهى كه پايبند به موضوع پيشوايى و امانت و تقليد از ولايت نبودند آن حال را ديدند بر او شورش كردند و از هر سو بر او گرد آمدند و بزرگترين چيزى كه بر او عيب گرفتند و او را بر آن كار سرزنش كردند و فرمانروايى تو بر يمن و طول مدت آن بود و سپس كار براى آنان چنان شد كه او را كشتند، همان گونه كه گوسپند صدمه ديده از شاخ را كه مشرف به مرگ است مى كشند و عثمان در آن حال روزه داشت و قرآن به دست نهاده و كتاب خدا را تلاوت مى كرد. به هر حال چه سوگ بزرگى از دست دادن داماد پيامبر و امام كشته شده بى گناه پيش آمد.
    آنان خونش را ريختند و پرده حرمتش دريدند، و تو خوب مى دانى كه بيعت او بر گردن ماست و خونخواهى او بر ما لازم و در كار دنيا كه ما را از حق منصرف كند خيرى نيست و در كارى كه ما را به دوزخ درآورد بهره يى نخواهد بود. خداوند از بهانه تراشى در مورد دين خشنود نمى گردد. اينك براى ورود به عراق كمر ببند.
    اما شام را من براى تو كفايت كردم و كارش را استوار ساختم و براى طلحة بن عبدالله نوشته ام كه در مكه با تو ديدار كند تا آنكه راى شما در مورد آشكارساختن دعوت و خونخواهى اميرالمومنين عثمان مظلوم متحد شود. براى عبدالله بن عامر هم نوشتم كار عراق و همواركردن دشواريهاى آن را براى شما بر عهده بگيرد.
    اى پسر اميه ! بدان كه آن قوم در همين آغاز كار آهنگ تو خواهند كرد تا ريشه مالى را كه در دست دارى از بن بر آرند و با مواظبت در آن مورد كار كن ، به خواست خداوند متعال .
    معاويه در پايان نامه خود اين اشعار را هم نوشت :
    خليفه محاصره شد و آنان را گاه به خداوند و گاه به قرآن سوگند مى داد و همانا گروههايى بر كينه توزى هماهنگ شدند و بدون آنكه عثمان جرمى داشته باشد در موردش بهتان زدند...
    زبير بن بكار در كتاب خود مى گويد: مروان در پاسخ نامه معاويه براى او چنين نوشت :
    اما بعد. نامه ات رسيد چه نيكو نامه اى از سالار عشيره و حمايت گر پيمانها و تعهدها. سپس به تو خبر مى دهم كه قوم بر شاهراه استقامت هستند مگر گروههاى بسيار اندكى كه گفتار و سخن من ، آن هم بدون اينكه با آنان روياروى شوم ، ميان ايشان پراكندگى پديد آورده است و اين هم طبق فرمان تو صورت گرفته است .
    اين عادت گنهكاران است ، و تيرى تيره رنگ از شاخهاى درخت است ، و من به هر حال سفره آنان را با چنان كينه توزى آميخته ام كه پوست از آن تباه مى شود كسى كه در مورد ما گمان كند كه دادخواهى خود را رها كرده ايم دروغ پنداشته است و چنان نيست كه خفتن و آرامش را دوست بداريم ، مگر همان مقدار كه سوار شتابان چرت مى زند تا آن گاه كه جمجمه ها قطع و از تن جدا شود جمجمه هاى فروهشته چون خوشه هاى خرما هنگام چيدن آنها فرا رسيده باشد. به هر حال من همچنان بر نيت صحيح خود پابرجايم و قصد من همچنان قوى است و ارحام و خويشاوندان را به سود خودم تحريك مى كنم . خون من در جوشش است بدون اينكه در سخن و كار بر تو پيشى بگيرم كه به هر حال تو پسر حرب و خونخواه همه خونها و كينه ها و سرفرازى هستى كه از پذيرش درماندگى خوددارى مى كنى .
    اينك كه اين نامه را براى تو مى نويسم همچون آفتاب پرست صحرايم كه به هنگام نيمروز نگران خورشيد است يا همچون كفتارى كه از دام جسته است و از صداى نفس خود بيم مى كند و منتظرم ببينم عزم بر چه قرار مى گيرد و فرمان تو در چه موردى مى رسد تا به آن عمل كنم و همان برنامه من باشد.
    مروان در پايان نامه خود اين ابيات را نوشت :
    آيا ممكن است عثمان كشته شود و اشكهاى ما فرو نريزد و شب را بدون آنكه بيم و هراس نداشته باشيم بخوابيم ! آيا ممكن است آب سرد بياشاميم و حال آنكه عثمان در حالى كه قرآن مى خواند و ركوع مى كرد با تشنگى مرد. سوگند به كسى كه تلبيه گويندگان به حج خانه او مى روند و بر آن طواف و سعى مى كنند و خداوند صاحب عرش مى شنود، من نفس خويش را از هر چيزى كه در آن لذتى باشد باز مى دارم تا بر آن طمع نبندد، و در قبال خون مظلوم هر كه را ظالم باشد مى كشم و اين فرمان خداوند است و از آن گريزى نيست .
    گويد: عبدالله بن عامر هم براى معاويه چنين نوشت :
    اما بعد، همانا اميرالمومنين براى ما بال و پرى بود كه همه جوجه هايش زير بال و پر او پناه مى بردند و چون تير روزگارش هدف قرار داد، همچون شترمرغان پراكنده شديم . من فكرم با تو مشترك بود ولى انديشه و فهمم سرگردان ، در جستجوى پناهگاهى بودم كه از خطاى حوادث به آن پناه برم و خويشتن را پوشيده دارم . اينك كه نامه تو به دست من رسيد از غفلتى كه درنگ و خفتن من در آن طولانى شده بود بيدار شدم و به خود آمدم . اكنون همچون كسى كه كنار بزرگراه سرگردان بوده و آن را نمى يافته و اينك آن را يافته است و گويى آنچه را كه از دگرگون شدن روزگار براى من توصيف كردى به چشم مى بينم .
    آنچه كه بايد به تو خبر دهم اين است كه مردم در اين كار و براى حكومت نه تن با تو هستند و يك تن بر ضد تو. به خدا سوگند مرگ در جستجوى عزت بهتر از زندگى در زبونى است . تو پسر حرب و جوانمرد همه جنگهايى و برگزيده خاندان عبد شمسى و همتها همگى به تو وابسته است و تو به جنبش درآورنده همتهايى . اينك كه قيام كرده اى هنگام نشستن نيست و من امروز برخلاف گذشته كه عافيت طلب و سلامت جو بودم و هنوز بر سويداى دلم تازيانه نكوهش فرو نياورده بودى دگرگون شده ام و تو چه نيكو مودبى براى عشيره هستى و من اينك منتظر فرمانهاى تو هستم كه به خواست خداوند بر آنها جامه عمل بپوشانم .
    و در پايان نامه نوشت :
    در زندگى آميخته با كاستى و زبونى خيرى نيست و مرگ بهتر از ننگ و زبونى است . ما خاندان عبد شمس گروهى سپيد چهره گرانقدر و سالاريم كه همگى در طلب خونهاييم . به خدا سوگند، اگر كسى از اهل ذمه براى رسيدن به عزت پناهنده و همسايه ما مى بود از يارى دادن او خوددارى نمى كرديم ...
    وليد بن عقبه براى معاويه چنين نوشت :
    اما بعد، همانا تو استوا عقل ترين قريش و خوش فهم تر و صواب انديش ترين ايشانى . حسن سياست دارى و شايسته رياستى با شناخت پاى در معركه مى نهى و سپس سيراب از آبشخور بيرون مى آيى آن كس كه با تو ستيزه گرى كند همچون باژگونه يى از ستاره عيوق است كه باد شمال او را براى فرو انداختن ميان درياى ژرف مى كشاند.
    براى من نامه نوشته بودى و سخن از جامه لطيف پوشيدن و زندگى آسوده به ميان آورده و كنايه زده اى . انباشتن شكم من بيش از آنچه براى حفظ رمق باشد بر من حرام است تا آن گاه كه رگهاى گردن كشندگان عثمان را همچون شكافتن پوستهاى دباغى نشده با تيغهاى تيز نشكافتم . اما نرمى و مدارا چه بسيار دور است مگر همان وقت و نگرانى كه شخص مواظب بايد براى غافلگيرساختن بكار برد.

  8. #78
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    همانا كه ما هر چند تظاهر به مدارا مى كنيم هنوز نيت واقعى ما آشكار نشده است و خون را جز خون پاك نمى كند. ننگ مايه كاستى و ناتوانى مايه زبونى است . مگر ممكن است قاتلان عثمان از زندگى مرفه بهره مند شوند و آب سرد گوارا بياشامند و حال آنكه هنوز واديهاى خوف و گردنه هاى دشوار را نپيموده اند و هنوز با نگرانى عهد و پيمانى نبسته اند؟ اگر چنين شد مرا پسر پدرم عقبه مدانيد. چنان جنگى براى ايشان برپا خواهم كرد كه زنان باردار بار خويش سقط كنند. فاصله ميان ما و تو بسيار است و ما در آبشخور مرگ درآمده ايم . من بر جان خويش براى مرگ پايبند زده ام همان گونه كه به شتر پايبند مى زنند تا نگريزد و بايد قاتل عثمان را بكشم يا عثمان دوم شوم (همچون او كشته شوم ) و گمان نمى كردم كه با ترسى كه از استوارشدن حكومت اين قوم دارم كار تو تا اين حد باشد. و در انتهاى نامه نوشت :
    خواب بر من حرام است اگر براى گرفتن انتقام خون پسر مادرم از بنى علات اقدام نكنم ...
    يعلى بن اميه براى معاويه چنين نوشت :
    اى بنى اميه ، ما و شما همچون سنگ هستيم كه بدون ملاط بر يكديگر قرار نمى گيرد و چون شمشيريم كه بدون ضربه زننده چيزى را نمى برد. نامه ات كه حال و خبر آن قوم را نوشته بودى رسيد. اگر آنان عثمان را همچون گوسپند شاخ خورده به كارد آمده كشتند، همانا كشنده او همچون شترى كه براى قربانى مى برند كشته خواهد شد. آن بانو كه من پسرش هستم بر من بگريد اگر درباره خون عثمان تنبلى و كوتاهى و سستى كنيم ، مگر آنكه گفته شود ديگر رمقى در من باقى نمانده است ، كه من پس از كشته شدن عثمان زندگى را تلخ مى بينم . اگر آن قوم آماده شبروى و كارزارند من هم آماده ام . اما اينكه نوشته اى آنان آهنگ گرفتن اموال مرا دارند، مال آسان ترين چيزى است كه از دست مى دهم به شرط آنكه قاتلان عثمان را به ما تسليم كنند و اگر از اين كار خوددارى كنند من آن مال را در راه كارزار با آنان هزينه مى كنم و بدون ترديد براى ما و ايشان آوردگاهى خواهد بود كه در آن همان گونه كه قصاب شتران غارت شده را مى كشد كشتار خواهد بود و در اندك مدتى گوشتهايش پاره پاره مى شود.
    او در پايان نامه خود اين شعر را نوشت :
    مردم براى چنين روزى سفارش كرده اند و گفته اند تا سرت كوبيده نشده است زبونى را مپذير.
    زبير بن بكار مى گويد: همه آنان كه معاويه براى ايشان نامه نوشتند براى معاويه نامه نوشتند و او را تشويق و ترغيب به جنگ كردند، مگر سعيد بن عاص كه بر خلاف ديگران براى او پاسخى نوشت كه اين چنين بود.
    اما بعد، حزم و دورانديشى در تاءمل و درنگ كردن است و اشتباه در شتاب كردن ، و در پيشگامى براى شروع ستيز و جنگ نافرخندگى نهفته است . تا آن گاه كه تير از كمان رها نشده است در اختيار تو خواهد بود و هرگز كسى نمى تواند شير دوشيده شده را به پستان بازگرداند. تو از حق اميرالمؤ منين بر ما و خويشاوندى نزديك ما با او و اينكه او ميان ما كشته شده است سخن مى گويى . دو خصلت از اين سه موضوع تذكرش مايه نقصان و كاستى است و سومى هم به دروغ بر ما بسته مى شود. اينك هم به ما فرمان مى دهى كه مطالبه خون عثمان كنيم ! اى ابا عبدالرحمان ، چه راهى را مى پيمايى ؟ شاهراه بسته و كار بر ضد تو استوار شده است و كسى ديگر جز تو با لگام آن را بر دست گرفته است . اينك ستيز خود را با آن كس كه اگر به حكومت دست يازد هيچ كس با او برابر نيست ، رها كن . چنان سخن مى گويى كه گويى يكديگر را هم نمى شناسيم مگر جز اين است كه ما هم شاخه يى از قريش هستيم و بر فرض كه حكومت به ما نرسد حق بر ما تنگ نخواهد بود كه خلافتى در خاندان مناف است و به خدا سوگند مى خورم سوگند راستين كه اگر قصد و عزيمت تو بر آنچه كه نامه ات از آن حاكى است استوار شود تو را در دو حال خواهم ديد: نخست ، درمانده و وامانده از جوش ‍ و خروش خودت ، دوم آنكه فرض كن چنين پندارمت كه پس از خونريزى ها به پيروزى دست يابى آيا آن پيروزى در قبال انجام گناهان و كاستى دين ارزشى دارد و مى تواند بهاى آن باشد!
    اما من ، نه بر ضد بنى اميه كارى انجام مى دهم و نه براى آنان . پهنه دورانديشى را خانه خويش و حجره خود را در زندان خويشتن قرار مى دهم و اسلام را تكيه گاه خود و جامه عافيت مى پوشم . اما تو اى ابا عبدالرحمان ، لگام مركوب خود را به شاهراه حقيقت برگردان و براى خاندان خود در جستجوى عافيت باش و عطوفت و مردم را بر قوم خويش برانگيز و بسيار دور مى بينم كه آنچه را به تو مى گويم بپذيرى و سرانجام مروان چشمه هاى فتنه را به جوشش آورد كه در سرزمينها روان گردد و همه را به آتش كشيد. گويى هم اكنون شما دو تن را مى بينم كه به هنگام رويارويى با پهلوانان چنين بهانه خواهيد آورد كه سرنوشت بدين گونه بود و پشيمانى چه بدسرانجامى است و پس از اندك روزگارى كار براى تو روشن مى شود. والسلام .
    اينجا پايان نامه هايى است كه آن قوم با معاويه رد و بدل كرده اند هر كس به مضمون اين نامه ها آگاه شود مى فهمد كه موضوع چنان نبوده است كه علاجى براى آن ممكن باشد و تدبيرى فراهم گردد، و چاره جز شمشير نبوده است و على عليه السلام نسبت به آنچه انجام داده آشناتر و داناتر از همگان بوده است . (109)
    ابن سنان (110) در كتاب خود كه آن را عادل ناميده اين اعتراض را بدين گونه پاسخ داده و گفته است : همه مردم مى دانند كه در داستان شورا عبدالرحمان بن عوف به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه خلافت را براى او قرار دهد مشروط بر اينكه او به كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش ابوبكر و عمر عمل كند و على عليه السلام اين پيشنهاد را نپذيرفت و فرمود با اين شرط مى پذيرم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد و راءى خودم عمل كنم ، و مردم در سبب اين كار اختلاف نظر دارند؛ شيعيان مى گويند: على عليه السلام اين شرط را نپذيرفت به اين جهت كه روش ابوبكر و عمر را درست نمى دانست و ديگران مى گويند او چون خودش ‍ مجتهد بوده است آن شرط را پذيرفته است زيرا مجتهد از مجتهد تقليد نمى كند.
    به هر حال و با توجه به اين دو عقيده اين موضوع طرح مى شود كه كداميك از اين دو كار زيان بيشترى داشته است ، اينكه با عبدالرحمان به ظاهر پيمان بندد كه به روش ابوبكر و عمر عمل كند و پس از استقرار حكومتش با برخى از احكام مخالفت ورزد يا آنكه معاويه را به حكومت شام باقى بگذارد آن هم با آن همه ستم و ستيز و دستيازى به اموال و خونهاى مردم كه در مدت امارت معاويه بر شام از او سرزده بود و ترديد نيست كه بر هيچ كس اختلاف فاحش ميان اين دو و تفاوت ميان اين دو زيان پوشيده نيست . بنابراين ، آن كس كه براى خلافت و تسلط بر همه سرزمينهاى اسلام حاضر نيست به ظاهر سخنى بگويد كه ممكن است آن را تعبير هم كرد چگونه ممكن است پس از آنكه بنيان حكومتش استوار شده است به باقى داشتن ستمگر بر ستم و تقويت او كمك كند آن هم براى اينكه اطاعت مردم شام و فزوده شدن منطقه يى بر مناطق حكومت براى او فراهم شود، هرگز! اين سخن كسى كه مى گويد كاش على (ع ) معاويه را بر حكومت شام باقى مى گذاشت ، مثل اين است كه بگويد كاش على عليه السلام در كار دين سست و براى كار دنيا راغب مى بود و آن را استوار مى ساخت .
    پاسخ به اين اعتراض آشكار و نادانى پرسنده و اعتراض كننده روشن است .
    بدان كه حقيقت اين است كه على عليه السلام هرگز به خاطر سياست مخالفت با شرع را جايز نمى دانسته است ، خواه اين سياست به ظاهر براى امور دينى باشد يا دنيايى ، مثلا در مورد امور دنيايى بر فرض آنكه گمان مى شد شخصى آهنگ فساد و تباهى در كار حكومت دارد على عليه السلام هرگز بدون اثبات قطعى آن حاضر به كشتن آن شخص و زندانى كردنش نبود و هرگز گنهكارى را به گمان و سخنى كه ثابت نشده بود مكافات نمى كرد بلكه مى فرمود اگر با اقرار متهم يا شواهد مسلم جرم قطعى شد بر او حد جارى خواهم كرد وگرنه معترض او نخواهم شد. حال آنكه افراد ديگر غير از على عليه السلام بر خلاف اين نظر داشتند: مذهب مالك بن انس اين است كه مى توان بر مصالح قطعى عمل كرد و براى امام و پيشوا جايز است و مى تواند يك سوم از امت را بكشد براى اينكه دوسوم ديگر اصلاح شوند (!) بيشتر مردم اجازه مى دهند و مى گويند عمل به راى و گمان غالب جايز و صحيح است . اينك كه مذهب على عليه السلام چنان است كه گفتيم و معاويه در نظر او فاسق بود و براى او اين موضوع ثابت شده بود وانگهى به كار گماشتن افراد فاسق را جايز نمى دانست و از كسانى نبود كه معتقد باشد با مخالفت با احكام دينى قاعده حكومت را استوار كند، روشن مى شود كه او بايد آشكارا معاويه را عزل مى كرد، هرچند كه اين كار منجر به جنگ مى شد.
    اينكه ما گفتيم پاسخ حقيقى و واقعى اين اعتراض است و اگر سخن ما پاسخ حقيقى اين اعتراض نباشد، جايز است كسى به ابن سنان بگويد نپذيرفتن شرط عبدالرحمان بن عوف هم نمونه ديگرى از بى تدبيرى است و مانند ابقاءنكردن معاويه بر حكومت شام است و اگر كسى در آن يكى كار على را اشتباه بداند در ديگرى هم راه او را اشتباه مى داند.
    ابن سنان مى گويد: در اين مورد پاسخ ديگرى هم هست و آن اين است كه ما مى دانيم يكى از بدعتها و كارهاى عثمان كه مورد اعتراض ‍ قرار گرفت و به آنجا كشيده شد كه عثمان را محاصره كردند و كشتند مسئله حكومت معاويه بر شام بود، آن هم با آن همه ستم و دشمنى و مخالفت با احكام دينى كه در مدت حكومت او بر شام از او سر زد. در اين باره با عثمان گفتگو شد او عذر و بهانه آورد كه عمر پيش از عثمان معاويه را به حكومت گماشته است ولى مسلمانان اين عذر او را نپذيرفتند و قانع نشدند مگر به اينكه او را از كار بركنار سازد. او نپذيرفت و كار به آنجا كشيد. على عليه السلام از مسلمانانى بود كه حكومت معاويه را سخت ناخوش مى داشت و بيشتر از همگان بر فساد دينى معاويه آگاه بود. حال اگر على عليه السلام آغاز خلافت خود را با تثبيت و ابقاى معاويه بر حكومت شام آغاز مى كرد، آغاز كارش چنان بود كه انجام كار عثمان بدانگونه بود و منجر به خلع و كشتن او شد و بر فرض كه باقى داشتن معاويه بر حكومت از لحاظ شرعى و گناه مانعى هم نمى داشت از لحاظ سياست بسيار زشت بود و سبب مهمى براى مخالفت و شورش ‍ ديگران مى شد و براى على عليه السلام ممكن نبود كه به مسلمانان بگويد حقيقت راى و انديشه من اين است كه پس از استقرار حكومت و اطاعت همه مردم از من معاويه را از حكومت شام عزل كنم و اينك كه او را بر حكومت باقى مى دارم به منظور گول زدن اوست و اينكه به سرعت به اطاعت درآيد و لشكرهايى هم كه پيش او مستقرند بيعت كنند و سپس او را عزل خواهم كرد و به مقتضاى عدل با او رفتار خواهم كرد.
    و اگر اين موضوع را اظهار مى فرمود بلافاصله خبرش به معاويه مى رسيد و راءى و تدبيرى را كه شروع كرده بود، به تباهى مى كشاند.
    ديگر از اعتراضهايى كه به على (ع ) شده است اين سخن آنان است كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا به مكه بروند و چرا به آنان اجازه عمرگزاردن داد و بدين وسيله امكان بازداشت آن دو را پيش از ظهور فتنه جمل از دست داد كه از او دور بودند.
    پاسخ به اين اعتراض اين است كه راويان چگونگى بيرون آمدن طلحه و زبير از مدينه را با اختلاف نقل كرده اند (به گونه اى كه مشخص نبوده ) كه آيا بيرون آمدن آن دو از مدينه با اجازه على بوده است يا نه . آن كس كه مى گويد آن دو بدون اجازه و اطلاع اميرالمومنين بيرون آمده اند حق ندارد اين اعتراض را طرح كند و آن كس كه مى گويد آن دو درباره عمرگزاردن از على (ع ) اجازه گرفتند و به آنان اجازه فرمود، بايد بداند كه در اين مورد روايت است كه آن حضرت به آن دو فرمود به خدا سوگند كه قصد عمره گزاردن نداريد بلكه آهنگ فريب دادن داريد و آن دو را از خداوند بيم داد كه مبادا براى فتنه انگيزى شتاب كنند. (111) وانگهى چه از لحاظ شرع و چه از لحاظ سياست براى على (ع ) جايز نبود كه آن دو را زندانى كند. چرا كه از نظر شرع نمى توان انسانى را در مورد كارى كه هنوز انجام نداده است و به صرف گمان زندانى كرد، زيرا ممكن است بدان كار اقدام نكند. از لحاظ سياست نيز درست نبوده است كه اگر در مورد آن دو كه از پيشگامان با فضيلت و بزرگان مهاجران بودند بدگمانى خود را آشكار و آنان را متهم مى ساخت موجب چنان سرزنش و نفرتى مى شد كه پوشيده نيست و مى گفتند على (ع ) در مورد پيشوايى و ادامه حكومت خود اعتماد ندارد و به همين منظور سران و بزرگان قوم را متهم مى كند و حتى از بزرگان هم احساس امنيت نمى كند بويژه كه طلحه نخستين كسى بود كه با آن حضرت بيعت كرده بود و زبير هم همواره به يارى دادن على (ع ) شهره بود و اگر آن دو را زندانى مى كرد و در مورد ايشان شك و بدگمانى خود را آشكار مى ساخت هيچ كس ديگر آرام نمى گرفت و احساس امنيت نمى كرد و همه مردم از اطاعت او بيرون مى رفتند.
    اگر اعتراض كنندگان بگويند اى كاش على آن دو را به حكومتى مى گماشت و بدانگونه آنان را به صلح و صلاح درمى آورد و با برآوردن خواسته آنان آن دو را براى خود نگه مى داشت پاسخ داده مى شود كه فحواى سخن شما اين است كه از اميرالمومنين عليه السلام مى خواهيد در خلافت از خود راءى و تدبيرى نداشته باشد معاويه را غاصبانه بر حكومت شام بگمارد و طلحه و زبير را به زور به حكومت مصر و عراق منصوب كند. اين پيشنهادى است كه هيچ يك از خلفاى پيش از او نپذيرفتند و راضى نشدند كه از امامت فقط نامى و از خلافت فقط لفظى بر آنان باشد. شما مى دانيد كه عثمان را محاصره و با او جنگ كردند كه بعضى از اميران خود را عزل كند نپذيرفت ، چگونه از على انتظار داريد كه حكومت خود را با اين زبونى شروع كند و قدم در اين مرحله بگذارد، و آشكار است كه صحيح نبوده است .
    ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه چرا اميرالمومنين محمد بن ابى بكر را به حكومت مصر گماشت و قيس بن سعد را از مصر عزل كرد و نتيجه چنان شد كه محمد در مصر كشته شد. پاسخ اين اعتراض چنين است كه ممكن نيست گفته شود محمد بن ابى بكر، كه رحمت خدا بر او باد! شايسته حكومت مصر نبوده است . چرا كه محمد مردى دلير و پارسا و فاضل و نيك انديش و مدبر بوده و علاوه بر اين از مخلصان در محبت اميرالمومنين عليه السلام و سخت كوش در اطاعت از او بوده است و از كسانى است كه هيچ گونه ترديد و بدگمانى در مورد خيرخواهى او نمى توان كرد كه او پسرخوانده و پرورده و همچون يكى از پسران على عليه السلام بود كه او را تربيت كرده و بر او مهربانى فرموده بود.
    از اين گذشته مصريها نسبت به محمد، كمال محبت را داشتند و ولايت او را بر خود از هر كس ديگر بهتر مى دانستند و چون مصريان عثمان را محاصره كردند از او خواستند عبدالله بن سعد بن ابى سرح را از حكومت مصر عزل كند و محمد بن ابى بكر را براى حكومت بر خود پيشنهاد كردند، عثمان فرمان حكومت او را بر مصر نوشت و او همراه مصريان حركت كرد تا آنكه نامه عثمان به عبدالله بن سعد بن ابى سرح در مورد محمد بن ابى بكر و مصريان نوشته شد و اين موضوع معروف است و آنان همگى برگشتند و كشته شدن عثمان بدان گونه صورت گرفت .
    بنابراين ، بهترين انديشه و تدبير اميرساختن محمد بن ابى بكر بر مصر بوده است كه ميل مصريان در مورد حكومت او و ترجيح دادن او را بر ديگران واضح و آشكار بود. وانگهى با توجه به خصال پسنديده اى كه در او بود شايسته و سزاوار حكومت مصر بود و گمان قوى مى رفت كه همه مصريان بر اطاعت از او هماهنگ شوند و بر محبت او يكدل و بر يارى دادنش فرمانبردار باشند. متاءسفانه كار را بر او تباه ساختند و چندان نگرانى پيش آوردند كه كار آن چنان شد و بر اين كار نمى توان بر اميرالمومنين على (ع ) خرده گرفت كه امام و رهبر در امور طبق مصلحتى كه گمان مى كند عمل مى كند و غيب را جز خداوند متعال كسى نمى داند. پيامبر (ص ) در جنگ موته جعفر و زيد و عبدلله بن رواحه را امير قرار داد كه هر يك پس از ديگرى كشته شدند و لشكر مسلمانان گريخت و با بدترين حال به مدينه برگشتند آيا كسى را شايد كه بر پيامبر (ص ) در اين مورد خرده بگيرد و بر تدبيرش طعنه زند!
    ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن ايشان است كه جماعتى از اصحاب على عليه السلام از او جدا شدند و به معاويه پيوستند نظير عقيل بن ابى طالب برادرش و نجاشى شاعرش و رقبة بن مصقلة (112) يكى از سران و سرشناسان يارانش ، و اگر نه اين بود كه على (ع ) آنان را به وحشت انداخته و دلجويى نكرده بود از او جدا نمى شدند و به دشمنش نمى پيوستند و اين كار مخالف حكم سياست است و مخالف با به دست آوردن دلهاى ياران و رعيت است .
    پاسخ به اين اعتراض اين است كه اولا ما منكر اين موضوع نيستيم كه همه كسانى كه به حطام دنيا و زر و زيورش گرايش داشتند و لذت و خوشى اين جهانى را هدف قرار داده بودند به معاويه گرايش داشتند؛ معاويه اى كه هر نعمت پسنديده را ريخت و پاش مى كرد و آرزوهاى اين جهانى را بر مى آورد و تمام خراج مصر را به عمرو بن عاص مى بخشيد و براى ذوالكلاع و حبيب بن مسلمه ضمانت مى كرد كه هر چه پيشنهاد كنند و بگويند برآورد. حال آنكه على عليه السلام در آنچه از بيت المال كه خود را امين حفظ آن مى دانست از دستور دين و فرمان آيين عدول نمى كرد، كار به آنجا كشيد كه خالد بن معمر سدوسى به علباء بن الهيثم كه او را به جداشدن از على (ع ) و پيوستن به معاويه تشويق مى كرد گفت اى علباء چرا در مورد خودت و عشيره ات از خدا نمى ترسى ؟ خود و خويشان نزديكت را باش ، تو پيش على چه اميد و آرزويى ممكن است داشته باشى ؟ على مردى است كه از او خواستم و پيشنهاد كردم كه فقط چند درهم بر مقررى حسن و حسين بيفزايد شايد اندكى از سختى زندگى خود را كاهش دهند، نه تنها نپذيرفت كه خشمگين شد و انجام نداد.
    اما در مورد عقيل سخن درستى كه راويان مورد اعتماد برآنند اين است كه او پيش معاويه نرفته است مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام . البته او در مدينه ماند و در جنگ جمل و صفين شركت نكرد و اين با اجازه اميرالمومنين بود.
    عقيل پس از موضوع حكميت براى على (ع ) نامه نوشت و اجازه خواست كه با فرزندان و خانواده اش به كوفه بيايد و اميرالمومنين براى او نوشت كه در مدينه بماند و در خبرى مشهور آمده است كه معاويه سعيد بن عاص را به سبب شركت نكردن در جنگ صفين سرزنش كرد، او گفت اگر مرا فرا خوانده بودى نزديك مى يافتى ولى به مقابله عقيل و افراد ديگر بنى هاشم نشستم كه اگر براى جنگ با ما هجوم آوردند آماده باشيم و اگر آنان همه به جنگ رفته بودند ما هم همگى به جنگ مى آمديم .
    اما نجاشى در ماه رمضان باده نوشى كرد و على عليه السلام او را حد زد و بيست تازيانه بر او بيشتر زد. نجاشى گفت : اين فزونى به چه سبب ؟ فرمود به سبب گستاخى تو در ماه رمضان به احكام خداوند. نجاشى گريخت و به معاويه پيوست .
    اما رقبة بن مصقله گروهى از اسيران بنى ناجيه را خريد و آزاد كرد و مال آن را پرداخت نكرد و پيش معاويه گريخت و اميرالمومنين عليه السلام فرمود كارى همچون كار سروران انجام داد و گريزى همچون گريز بندگان و تعطيل كردن اجراى حدود و روا و نارواكردن احكام دينى و تباه ساختن اموال مسلمانان براى كسى كه مى خواهد ملتزم به احكام دينى و جلب رضايت خداوند باشد سياست و دلجويى نيست و در مورد على عليه السلام نمى توان گمان برد كه در هيچ كار بزرگ و كوچكى آسان گيرى و گذشت كند.
    ديگر از دستاويزها شبهه يى است كه خوارج به آن دامن زدند و گفتند او مرتكب كارى شده است كه مطابق با تدبير صحيح نبوده است . اعتراض نخست آنان در اين مورد چنين بود كه مى گفتند: على در مورد دين خدا و احكام آن مردان را حكم قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد حكم جز براى خداوند نيست .(113) و اعتراض دوم ايشان آن بود كه مى گفتند: نشانه هاى غلبه و پيروزى بر معاويه براى على عليه السلام آشكار شده بود و چيزى نمانده بود كه گريبانش را به چنگ آورد و تصميم در آن مورد را رها كرد و به حكميت روى آورد. خوارج گاهى هم مى گفتند: تسليم شدن على (ع ) به حكميت دليل شك و ترديدش در كار خود مى باشد. همچنين مى گفتند: چگونه به حكميت ابوموسى تن در داد و حال آنكه ابوموسى به سبب جلوگيرى از شركت مردم كوفه در جنگ جمل از نظر على تبهكار بود؛ از آن گذشته چگونه حكميت عمروبن عاص را كه تبهكارترين تبهكاران بود پذيرفت .
    پاسخ به اين اعتراض چنين است : نخست آنكه تعيين حكم و برگزيدن مردان براى حكميت در كارهاى شرعى مانعى ندارد كه خداوند متعال در مورد اختلاف ميان زن و شوهرش به اين كار فرمان داده و فرموده است اگر از ناسازگارى ميان آن دو بيم داشتيد حكمى از كسان شوهر و حكمى از كسان زن گسيل داريد (114) و در مورد تعيين ميزان كفاره صيد نيز فرموده است چيزى كه بر آن دو عادل از ميان شما حكم كنند (115)
    اما اينكه گفته اند، على (ع ) چگونه پس از آشكارشدن نشانه هاى پيروزى تصميم داشتند پيروزى عراقيان و مشرف شدن معاويه و يارانش را بر هلاك ديدند و ناچار قرآنها را برافراشتند ياران على (ع ) با اين كار فريب خوردند و گفتند ديگر براى ما پافشارى در جنگ با آنان جايز نيست و هيچ كارى جز سلاح بر زمين نهادن و ترك جنگ و مراجعه به قرآنها و حكم آن جايز نيست . على (ع ) به آنان فرمود اين فريب است و كلمه حقى است كه با آن اراده باطل كرده اند و به آنان فرمان داد فقط يك ساعت پايدارى كنند. نپذيرفتند و گفتند: به مالك اشتر پيام بده بازگردد.
    على عليه السلام كسى را پيش اشتر فرستاد؛ اشتر گفت : اينك كه نشانه هاى فتح و پيروزى آشكار شده است چگونه برگردم ؟ آنان به على گفتند: بار ديگر به او پيام بفرست و چنان فرمود و او همان گونه پاسخ داد و درخواست كرد به او يك ساعت مهلت دهند. مردم به على (ع ) گفتند: ميان تو و او عهد و سفارشى است كه پيام را نپذيرد، اينك اگر كسى نفرستى كه او را بازگرداند با شمشيرهاى خويش ‍ تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم يا آنكه تو را دستگير و به معاويه تسليم مى كنيم . فرستاده نزد اشتر رفت و گفت : آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى و لشكرهاى شاميان را در هم شكنى و اميرالمومنين عليه السلام در خيمه خود كشته شود! اشتر گفت : خداى فرخندگى بر آنان ارزانى ندارد، آيا چنين خواهند كرد، آن هم پس از اينكه گلوى معاويه را گرفته ام و او مرگ را آشكارا مى بيند برگردم ! اشتر بازگشت و عراقيان را ناسزا و دشنام داد و سخنان درشت به آنان گفت و آنان هم پاسخ درشت دادند كه شهره است و و نقل شده است و ما بسيارى از آن را در مباحث گذشته خود آورده ايم . بنابراين ، وقتى كه اوضاع چنين تقصيرى از اميرالمومنين عليه السلام سرزده است و آيا ممكن است كسى را بر كارى مجبور شده و راءى و انديشه اش را در هم شكسته اند به كوتاهى يا بى تدبيرى نسبت داد! و با همين استدلال به اعتراض ديگر ايشان هم ، كه مى گويند پذيرفتن حكميت دليل بر شك و ترديد على در كار خودش است ، پاسخ مى دهيم : آرى اگر خود او اين كار را شروع مى كرد چنين بود ولى هنگامى كه ديگرى او را به اين كار فرا خواند و يارانش نيز آن را مى پذيرند على (ع ) آنان را برحذر مى دارد و فرمان مى دهد بر حال و موضع خود پايدار بمانند و نمى پذيرند و براى آنان روشن مى سازد كه اين مكر و فريب است ؛ آگاه نمى شوند و كار چنان مى شود كه مى ترسد كشته يا دشمن تسليم شود، پذيرش ‍ حكميت هيچ دليلى بر شك او نيست بلكه اين كار بر آن دلالت مى دارد كه ناچار با اين كار زيان بزرگى را از جان خود دور مى كند وانگهى اميد مى دارد كه شايد دو حكم به فرمان قرآن گردن نهند و حكم كنند و بدين گونه شبهه كسانى از يارانش كه خواهان حكميت بودند برطرف شود.
    اما در مورد عمرو عاص ، با توجه به آشكاربودن فسق او، على (ع ) هرگز به (حكميت ) او راضى نبوده است و اين معاويه دشمن و مخالف على است كه عمرو را به حكميت برمى گزيند، على او را ناخوش مى داشت و حكم او را نپذيرفت .
    گفته شده است ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد! به اين اعتراض خوارج پاسخ داده و به آنان گفته است : در آن مورد كه خداوند فرموده است حكمى از كسان شوى و حكمى از كسان زن گسيل داريد. اگر زن يهودى باشد و حكمى يهودى گسيل دارد بايد از اين موضوع خشمگين شويم ؟
    اما در مورد ابوموسى هم چنان بود كه اميرالمومنين عليه السلام او را خوش نمى داشت و تصميم گرفت ابن عباس را به جاى او بگمارد، اصحابش نپذيرفتند و گفتند: نبايد هر دو حكم از قبيله مضر باشد! على فرمود: در اين صورت حكم باشد. گفتند: مگر اين آتش جنگ را كسى جز او برافروخته و مگر فرمانروايى اشتر كار را به اينجا كه مى بينى نكشانده است ؟ كسى جز ابوموسى نبايد باشد. على (ع ) نپذيرفت آنان هم از او نپذيرفتند. آنان ابوموسى را ستودند و گفتند: جز با انتخاب او راضى نخواهيم شد و على (ع ) به ناچار و با اظهار و اندوه او را حكم قرار داد.
    ديگر از سخنان ايشان اين است كه به هنگام رحلت پيامبر (ص ) هنگامى كه عباس به على گفت دست فراز آر تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر (ص ) با پسرعموى پيامبر بيعت كرد و دو نفر هم در مورد تو اختلاف نخواهد كرد، نپذيرفت و اين ترك راءى و تدبير (درست ) بود. على فرمود مگر ممكن است كسى جز من بر خلافت طمع بندد؟ و در همان هنگام بانگ غوغا و هياهو را بر در خانه شنيد كه مى گفتند: با ابوبكر بيعت شد.
    پاسخ به اين اعتراض اين است كه صواب و فساد راءى در اين گونه موارد به آنچه كه گمان غالب بر آن قرار دارد استوار است و ترديد نيست كه به گمان على عليه السلام نمى گذشت كه كس ديگرى جز او را براى خلافت برگزينند و ترجيح دهند و اين به سبب امورى بود كه پيامبر (ص ) آن را فرموده بود و على (ع ) توهم ديگرى نداشت جز اينكه منتظر اويند تا از خانه بيرون آيد و در انجمن حاضر شود. شايد به ذهن على (ع ) فقط اين چنين خطور مى كرد كه او خودش خليفه است يا آنكه با او مشورت خواهد شد كه خلافت به چه كسى واگذار شود. و هرگز تصور نمى كرد كه كار آن چنان باشتاب و ناگهانى و در آن هنگامه فتنه صورت گيرد و حتى با او و عباس ‍ مشورت نشود و با هيچيك از بنى هاشم رايزنى نكنند. آرى ، اگر على (ع ) تصور و بيم آن را داشت كه حكومت از دستش بيرون مى رود و اگر پشت درهاى بسته و ديوار با او بيعت نشود حكومت را از دست مى دهد خلافت تدبير رفتار كرده بود و حال آنكه على عليه السلام نيت خود و آنچه را در دل دارد آشكارا اظهار مى دارد و مى گويد، مگر كسى غير از من در آن طمع بسته است ؟
    سپس نيز فرمود من دوست ندارم اينجا با من بيعت شود بلكه دوست مى دارم كاملا آشكار صورت گيرد و بى پرده و آشكارا فرمود كه بيعت كردن با خود را به صورت پوشيده و پشت ديوارها و پرده ها ناپسند مى داند و واجب است آشكارا و در حضور مردم با او بيعت شود. همان گونه كه پس از كشته شدن عثمان همين كه از او خواستند در خانه اش با او بيعت كنند، فرمود: نه ، بايد در مسجد باشد به هر حال على (ع ) نه علم داشت و نه به خاطرش مى گذشت كه روزگار چه انديشه يى در سر دارد و اينكه در آن هنگام موضوعى اتفاق مى افتد كه عاقلان و انديشمندان احتمال وقوع آن را نمى دادند.
    ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن است كه على عليه السلام پس از بيعت ابوبكر هم در طلب حق و خلافت خود كوتاهى كرد، زيرا از بنى هاشم و بنى اميه و مردم ديگر چندان گرد او جمع شده بودند كه مى توانست شروع به ستيز و مطالبه خلافت كند و در اين كار كوتاهى كرد نه از بيم كه او شجاع ترين افراد بشر است ولى به سبب ضعف راءى و سستى تدبير چنان كرد و به همين سبب كامليه (116) او و صحابه را تكفير كردند و گفتند صحابه كافر شدند از اين جهت كه بيعت با على را ترك كردند و على كافر شد از اين جهت كه ستيز و جنگ با آنان را رها كرد.
    پاسخ اين اعتراض بر طبق مذهب ما اين است كه در مورد على عليه السلام نصى وجود نداشت و على (ع ) با توجه به افضليت و قرابت (با پيامبر) و پيشگامى و جهاد و خصائص ديگر مدعى حكومت بود. پس از اينكه بيعت با ابوبكر صورت گرفت على عليه السلام چنين تشخيص داد كه آنچه بيشتر به صلاح اسلام است ترك نزاع است و بيم آن داشت كه اگر جنگ و نزاع كند فتنه اى پيش آيد كه همه اركان دين را سست و ويران سازد. بدين سبب حضور پيدا كرد و با رغبت بيعت فرمود. بر ما هم واجب است كه پس از بيعت و رضايت او نسبت به آن كسى كه آن حضرت عليه السلام راضى شده است راضى شويم و هر كه را او اطاعت فرموده است ما هم اطاعت كنيم زيرا كه على عليه السلام پيشوا و فاضل ترين كسى است كه پيامبر (ص ) براى بعد از خود، باقى گذارده است (!)
    اما شيعيان را در اين مورد پاسخ ديگرى است كه معروف و منطبق بر قواعد خودشان است .
    ديگر از سخنان ايشان آن است كه على عليه السلام با شركت در شوراى تعيين خليفه مخالف راءى صحيح رفتار كرده است زيرا با شركت در آن شورا خود را نظير و قرين عثمان و آن چهار تن ديگر قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال منزلت على را بر آن گروه و كسانى كه پيش از ايشان بوده اند برترى داده است ، و على (ع ) با اين كار قدر خود را كاسته و جلال خوى را شكسته است .
    آنها مى گويند مگر نمى بينى كه بسيار زشت و ناپسند است اگر ابوحنيفه يا شافعى كه رحمت خدا بر ايشان باد! خود را نظير كسى بدانند كه اندكى فقه مى داند و براى سيبويه و اخفش زشت و ناپسند است كه خود را با كسى برابر بدانند كه چند باب مختصر از نحو مى داند.
    پاسخ اين است كه حضرت على عليه السلام هرچند از همه اعضاى آن شورا برتر بوده است ولى گمانش بر اين بود كه اگر اين يكى از آنان پس از عمر خليفه شود شايد به روش پسنديده رفتار نكند و برخى از كارهاى اسلام نابسامان شود و چون على عليه السلام سيره عمر را مى ستود و بر او واجب بود به مقتضاى گمان خويش در كارى كه عمر او را با آنان همراه ساخته است وارد شود. وانگهى توقع و انتظار داشته كه به خلافت برسد تا به حكم كتاب و سنت رفتار كرده و روشهاى پيامبر (ص ) را زنده كند. بنابراين ، اعتماد به آنچه كه شرع آن را مقتضى بداند چيزى نيست كه موجب نقص و كاستى در راءى باشد، بلكه هيچ تدبيرى صحيح تر و استوارتر از تدبير شرع نيست .
    ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه مى گويند: على (ع ) كار درستى نكرده است كه به هنگام محصوربودن عثمان در مدينه مانده است و راى صحيح چنين حكم مى كند كه او از مدينه بيرون مى رفته تا بنى اميه نتوانند خون عثمان را بر گردن او بگذارند و اگر آن حضرت از مدينه دور مى بود از اين تهمت نارواى ايشان مبرا و پاكيزه مى ماند.
    پاسخ به اين اعتراض اين است كه على عليه السلام با برائت خود از آن تهمت و خون عثمان هرگز گمان نمى كرد كه تبهكاران بنى اميه او را هدف چنان تيرى قرار دهند، و غيب را كسى جز خداوند نمى داند، و على (ع ) چنان مصلحت مى ديد و اعتقاد داشت كه بودن او در مدينه براى يارى رساندن به عثمان در قبال محاصره كنندگان مفيدتر است و خود شخصا مكرر حاضر شد و مردم را از در خانه عثمان و هجوم به او بازداشت و دو پسر خود (امام حسن و امام حسين ) و پسر برادرش يعنى عبدالله بن جعفر را پيش عثمان فرستاد و اگر حضور على عليه السلام در مدينه نبود عثمان مدتى پيش از آن كشته مى شد و كشتن عثمان به تاءخير نيفتاد مگر اينكه مردم از على (ع ) آزرم مى كردند كه مى ديدند او را يارى مى دهد و از او حمايت مى كند.
    ديگر از اعتراضهاى ايشان آن است كه مى گويند مقتضاى راى صحيح چنان بود كه چون عثمان كشته شد، على (ع ) در خانه خود را مى بست و از آمد و شد مردم به خانه و پيش خويش جلوگيرى مى كرد. درست است كه در آن صورت اعراب دچار اضطراب مى شدند ولى سرانجام به حضور او باز مى گشتند. زيرا در آن حال حكم خلافت مشخص و معلوم بود كه به او بر مى گردد، ولى او چنان نكرد بلكه در خانه خود را (به روى مردم ) گشود و براى حكومت اظهار آمادگى كرد و براى آن دست گشود و بدين سبب اعراب از هر گوشه بر او شورش كردند.
    پاسخ اين است كه على عليه السلام در آن هنگام اعتقاد داشت قيام به كار حكومت بر او واجب است و سستى در آن باره براى او جايز نيست زيرا به گمان او، كسى كه شايسته خلافت باشد وجود نداشت . بنابراين ، براى او جايز نبود كه در خانه خويش را ببندد و از پذيرش خلافت خوددارى كند. وانگهى چه چيزى او را در امان مى داشت از اينكه در آن صورت مردم با طلحه و زبير يا كسى ديگر كه على (ع ) او را شايسته خلافت نمى دانست بيعت كنند. عبدالله بن زبير در آن هنگام به دروغ مى پنداشت به هنگام محصوربودن خلافت را به او واگذار كرده و او را ولى عهد قرار داده است . مروان هم طمع داشت كه به گوشه يى بگريزد و خود را داوطلب خلافت كند و او را پيروانى و يارانى از بنى اميه بود و اين شبهه را داشتند كه او پسرعموى عثمان است و به روزگار او تدبير كارهاى خلافت را برعهده داشته است . از سوى ديگر معاويه هم آرزومند و اميدوار به خلافت بوده كه از بنى اميه و عموزادگان عثمان بود، وانگهى بيست سال اميرى شام را بر عهده داشت . گروهى از بنى اميه هم در مورد پسران عثمان كه كشته شده بود تعصب داشتند و آهنگ آن داشتند كه خلافت را به آنان برگردانند. با توجه به اينكه مسلمانان از على مى خواستند خلافت را بپذيرد چه مانع شرعى براى وجود داشت كه از آن سرباز زند وانگهى مى دانست كه اگر از پريذيرش خلافت خوددارى كند، كار حكومت به دست همان اشخاص ‍ خواهد افتاد. بدين سبب بود كه در خانه خود را گشود، در عين حال براى اينكه از آنچه در دل مردم مى گذرد آگاه شود و بداند آيا آنان به حقيقت به او رغبت دارند يا نه در آن كار شتاب نكرد و درنگ كرد و پس از آنكه تصميم قطعى ايشان را ديد موافقت فرمود كه در آن حال موافقت بر او واجب بود و خودش در خطبه اى كه ايراد كرد در اين مورد مى فرمايد اگر حضور اين حاضران نبود و حجت به سبب وجود ياوران واجب نمى شد... همچنان ريسمانش را بر كوهان آن ناقه مى افكندم و آخرش را هم به جام نخستين سيراب مى كردم .(117) و اين تصريحى است كه از كلام او به آنچه ما گفتيم .
    ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه مى گويند: كاش هنگامى كه شريعه فرات را، پس از آنكه معاويه به تصرف درآورده بود، به تصرف درآورد، همان گونه كه معاويه آب را از اهل عراق بازداشت او هم از معاويه و شاميان باز مى داشت و در نتيجه تسليم مى شدند. ولى على (ع ) نه تنها در اين باره پافشارى نكرد بلكه به آنان اجازه داد و براى ايشان راه گشود كه كنار آبشخور آيند و سيراب شوند و اين كار مخالف با تدبيرهاى جنگى است .
    پاسخ به اين اعتراض چنين است : على (ع ) آنچه را معاويه درباره شكنجه دادن بشر با تشنگى روا مى داشت حلال نمى شمرد و خداوند متعال در مورد كيفر گنهكارانى كه ريختن خون آنان را روا دانسته است نظير حد قتل يا زناى محصنه يا اعدام راهزنان و كسانى كه ستمگرانه خروج مى كنند اين شكنجه را روا نداشته است و اميرالمومنين على عليه السلام هيچ گاه از آن گروه نبوده است كه حكم و شريعت خدا را رها كند و براى پيروزى بر دشمن و شكست دادنش به كارى حرام متوسل شود و به همين سبب بود كه هرگز شبيخون زدن و فريبكارى و پيمان شكنى را نيز روا نمى دانست . وانگهى ممكن است على عليه السلام چنين پنداشته باشد كه اگر شاميان روا از آب محروم شوند انگيزه يى براى حمله هاى سخت از سوى آنان بر لشكرش گردد و ممكن است ميان آنان شمشير نهند و همه را از پاى درآوردند و به سبب كوشش بسيار براى ورود به كنار فرات عراقيان را بسختى شكست دهند و بستن آب به روى آنان از مهمترين انگيزه ها بود كه تن به مرگ دهند و تا پاى جان بكوشند، كيست كه برابر لشكرى گران و انبوه و خشمگين كه تشنگى بر آنان فشار مى آورد و آب را چون شكم ماهيها مى بينند ايستادگى كند، آن هم در حالى كه ميان ايشان و آب فقط نظير خودشان بلكه به شمار كمتر و ساز و برگى اندك تر مانع و حايل باشند؟
    و به همين جهت بود كه چون معاويه ميان عراقيان و آب مانع شد و گفت آنان را از آمدن به كنار آب منع مى كنم و با تيغ تشنگى مى كشم . عمروبن عاص به او گفت : ميان ايشان و آب را رها كن آنان از گروه نيستند كه آب را ببينند و از دستيابى به آن خوددارى كنند. معاويه گفت : نه ، به خدا سوگند كه رها نمى كنم .
    عمرو عاص انديشه او را نادرست دانست و گفت : آيا گمان مى كنى پسر ابى طالب و عراقيان در قبال تو مى ايستند و از تشنگى مى ميرند و حال آنكه آب در دسترس و شمشيرهاى ايشان در دستهاى آنان است ! معاويه لجبازى كرد و گفت : قطره يى آب به آنان نخواهم داد همانگونه كه عثمان را تشنه كشتند. چون عراقيان را تشنگى فرا گرفت ، على عليه السلام به اشعث و اشتر اشاره كرد تا حمله كنند و آن دو با كسانى كه همراهشان بودند حمله كردند و چنان ضربتى بر شاميان زدند كه موهاى پسربچه ها از بيم آن سپيد شد. معاويه و همفكرانش و كسانى كه از نظر او پيروى كرده بودند گريختند همچون گريختن گوسپندانى كه پلنگان بر آنان حمله آورند و نهايت كوشش معاويه اين بود كه فقط بتواند سر خويش را بگيرد و خود را نجات دهد. عراقيان آب را متصرف شدند و شاميان را از آن كنار زدند و آنان به بيابان خشك عقب نشستند و على (ع ) و يارانش شريعه فرات را به تصرف درآوردند. اگر على (ع ) شاميان را به تشنگى گرفتار مى كرد چه تاءمينى داشت كه او و يارانش از سوى ايشان گرفتار چنان حمله سنگينى نشوند؟ و مگر پس از مرگ بر اثر تشنگى كارى باقى مى ماند كه آدمى از آن بترسد؟ مگر براى او پناهى جز شمشير باقى مى ماند كه با آن حمله كند و بر دشمن خود ضربه زند تا آنكه يكى از آن دو كشته شود.
    ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه على (ع ) مرتكب اشتباه شد كه در عهدنامه حكمين عنوان خلافت را از نام خود برداشت و اين از كارهايى بود كه او را نزد عراقيان خوار و سبك ساخت و شبهه را در دل شاميان قوى كرد.
    پاسخ اين است كه على عليه السلام در اين مورد و درباره پيشنهاد دشمن همان گونه رفتار كرد كه پيامبر (ص ) در صلحنامه حديبية : سهيل بن عمر و گفت : اگر ما تو را پيامبر خدا مى دانستيم هرگز با تو جنگ نمى كرديم و از آمدن تو و كنار بيت الحرام جلوگيرى نمى كرديم . پيامبر (ص ) در آن روز به على (ع ) كه نويسنده صلحنامه حديبيه بود فرمود: بزودى تو را هم به چنين كارى فرا مى خوانند، بپذير. و اين از نشانه هاى پيامبرى و دلائل صدق رسول خدا (ص ) است كه براى على هم دقيقا همان گونه اتفاق افتاد.
    ديگر از اعتراضيهاى ايشان اين است كه مى گويند: على عليه السلام در اينكه مواظبت و پاسدارى از خويشتن را ترك فرموده با آنكه از بسيارى دشمنان خود آگاه بوده است راه صواب نپيموده است او شبانه با يك پيراهن و ردا بيرون مى آمد تا سرانجام ابن ملجم براى او در مسجد كمين ساخت و او را كشت و حال آنكه اگر از خويشتن مواظبت و پاسدارى مى كرد و جز با جماعت بيرون نمى آمد و شبها با پاسداران خود و چراغ حركت مى كرد آن چنان به او دست نمى يافتند.
    پاسخ به اين اعتراض چنين است كه اگر اين كار خلاف تدبير و سياست است بنابراين تدبير و سياست عمر هم كه در نظر مردم در بالاترين موضع سياست و تدبير بوده است و تدبير معاويه هم از كه از نظر اعتراض كنندگان داراى تدبيرى استوار است مخدوش بوده است : زيرا آن مرد خارجى ديگر در همان شب كه اميرالمومنين عليه السلام ضربت خورد به معاويه ضربت زد و او را زخمى ساخت ، هر چند او را نكشت .
    وانگهى همين اعتراض را بايد نسبت به پيامبر (ص ) وارد دانست كه آن حضرت با داشتن آن همه دشمن در مدينه روز و شب تنها از خانه بيرون مى آمد و بر سر هر سفره كه دعوت مى شد بدون هيچ گونه مواظبت و تدبيرى حاضر مى شد و مى خورد تا آنجا كه از دست زنى يهودى گوشت گوسپندى را كه به زهر آلوده كرده بود خورد و چنان بيمار شد كه بيم مرگ بر آن حضرت مى رفت و پس از آنكه بهبود نسبى يافت همواره از آن همچنان ناراحت بود و سرانجام نيز در اثر همان رحلت فرمود و به هنگام بيماريى كه منجر به مرگ او شد مى گفت من از همان خوراك مى ميرم .
    در آن روزگاران عرب حراست و پاسدارى نداشت ، غافلگيرساختن و حمله ناگهانى را هم نمى شناخت و اين كار در نظر ايشان بسيار زشت بود و همواره غافلگيركننده را سرزنش مى كردند كه شجاعت غير از آن بود و غافلگيرساختن كار اشخاص ناتوان و مردان درمانده بود. وانگهى هيبت على (ع ) چنان در سينه هاى مردم جاى گرفته بود كه هيچ كس را گمان آن نبود كه در جنگ با او پيشقدم شود يا او را غافلگير كند، و على عليه السلام به چنان آوازه يى از دليرى رسيده بود كه هيچ يك از قدما و متاءخران نرسيده بودند، آن چنان كه همه دليران عرب از نام او مى ترسيدند.
    مگر نمى بينى كه عمرو بن معدى كرب مرد شجاع عرب كه در آن مورد ضرب المثل است به روزگار عمر كارى كرد كه عمر را ناخوش آمد و مكر و حيله يى ساخت كه عمر به بيم افتاد و براى او نوشت به خدا سوگند، اگر بخواهى بر همين كار پايدار بمانى مردى را گسيل مى دارم كه خود را در قبال او بسيار كوچك پندارى ، شمشيرش را بر فرق سرت مى نهد و از ميان را نهايت بيرون مى كشد. عمرو بن معدى كرب چون بر آن نامه آگاه شد گفت : به خدا سوگند، عمر مرا به على بن ابى طالب تهديد كرده است .
    به همين سبب است كه شبيب بن بجره همين كه ديد ابن ملجم پارچه ابريشمى بر سينه و شكم خود مى پيچد به او گفت : اى واى بر تو! چه قصد دارى ؟ گفت : مى خواهم على را بكشم . شبيب گفت : زنان گم كرده فرزند بر تو بگريند! آهنگ كارى شگرف كرده اى ، چگونه بر آن توانا خواهى بود، و شبيب بعيد مى دانست كه ابن ملجم بتواند آنچه را قصد دارد انجام دهد و آن را كارى بسيار دشوار مى دانست .
    در اين مورد و نظاير آن گمان غالب حاكم است و آن كس كه گمانش بر سالم ماندن است و چنين گمان مى برد كه با آزادى و طريق معمولى سالم مى ماند هيچ گونه حراست و پرهيزى بر او لازم نيست ، پرهيز و حراست بر كسى واجب است كه گمان كند اگر چنان نكند كشته مى شود.
    با اين مطالب كه توضيح داديم فساد گفتار كسانى كه مى گويند تدبير و سياست على (ع ) پسنديده نبوده است آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه على در ميان همه مردم ، صاحب پسنديده ترين تدبير و سياست بوده است ولى تعصب و هواى نفس را چاره يى نيست .
    (194) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اين خطبه با عبارت ايهاالناس لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله (اى مردم در راه هدايت از كمى رهروان دلگير مشويد) (118) شروع مى شود.
    داستان صالح و ثمود

  9. #79
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    مفسران گفته اند كه چون قوم عاد نابود شدند قوم ثمود سرزمينهاى آنان را آباد كردند و جانشين آنان شدند و شمارشان بسيار بود و عمرى طولانى داشتند، آن چنان كه كسى از ايشان خانه يى محكم و استوار براى خويش مى ساخت و در دوره زندگيش ويران مى شد. آنان خانه هايى در دل كوهها تراشيدند و در رفاه و آسايش بودند، ولى سركشى كردند و در زمين تباهى به بار آوردند و بت پرستى پيشه ساختند.
    خداوند صالح (ع ) را به پيامبرى براى ايشان مبعوث فرمود. آنان قومى عرب بودند و صالح از كسانى بود كه از نظر نسب از طبقه متوسط بود در نتيجه فقط اندكى از مستضعفان به او گرويدند، صالح (ع ) آنان را بيم داد و برحذر داشت .
    آنان معجزه اى از او خواستند؛ گفت : چه معجزه يى مى خواهيد؟ گفتند روز عيد (119) با ما در جشن شركت كن تو خداى خويش را بخوان ما هم خداى خويش را مى خوانيم اگر دعاى تو برآورده شد ما از تو پيروى مى كنيم و اگر دعاى ما پذيرفته و برآورده شد تو از ما پيروى كن . فرمود: آرى ، و با ايشان بيرون آمد. آنان بتهاى خويش را فرا خواندند و از آنان خواستند پاسخ دهند و نيازشان را برآورند و پاسخى داده نشد. سالارشان كه جندع بن عمرو بود به صخره اى كه به تنهايى كنار كوه قرار داشت اشاره كرد و نام آن صخره كائبة بود و به صالح گفت براى ما ناقه يى پشمالو و شكم بزرگ كه شبيه شتران بختى خراسان باشد از اين سنگ بيرون آور و اگر چنين كردى تو را تصديق مى كنيم و دعوتت را مى پذيريم .
    صالح (ع ) از آنان عهد و پيمانهاى استوار گرفت و گفت : اگر چنين كنم آيا ايمان مى آوريد و تصديق مى كنيد! گفتند آرى . صالح نخست نماز گزارد و سپس پروردگار خويش را فرا خواند، آن سنگ چنان به ناله و اضطراب درآمد كه ناقه براى زاييدن كره خود چنان مى كند و ناگاه سنگ شكافته شد و ناقه اى شكم بزرگ و پشمالو و تنومند كه ده ماهه باردار بود از آن بيرون آمد و بزرگان ايشان نگاه مى كردند، سپس از آن ناقه كره اى كه به بزرگى مادر بود زاييده شد. جندع و گروهى از قوم او به صالح ايمان آوردند ولى گروهى از سران ايشان مانع ايمان آوردن پيروان شدند. آن ناقه با كره خود علفها را مى چريد و آب مى آشاميد و روز در ميان ظاهر مى شد روزى كه نوبت او بود سر خود را داخل چاه مى كرد و سر بر نمى داشت تا همه آب چاه را مى آشاميد و سپس ميان پاى خود را مى گشود و آنان هر چه شير مى خواستند از او مى دوشيدند آنچنان كه همه ظرفهاى آنان آكنده از شير مى شد و مى آشاميدند و اندوخته مى كردند. چون هوا گرم و تابستان مى شد او پشت دره مى رفت در نتيجه چهارپايان آن قوم مى گريختند و به اين سوى دره مى آمدند و چون هوا سرد مى شد و زمستان فرا مى رسيد آن ناقه به اين سوى دره مى آمد و دامهاى ايشان به سوى ديگر مى گريختند و اين كار بر ايشان دشوار آمد و دو زن به نامهاى عنيزة يا غنم و صدفة دختر مختار كه داراى دامهاى بسيار بودند و به آنان زيان بسيار مى رسيد، كشتن و پى كردن ناقه را در نظر آن قوم آراستند و سرانجام آن را پى كردند. شخصى به نام قداراحمر ناقه را پى كرد و كشت و سپس گوشتش ‍ را تقسيم كردند و پختند.
    كره ناقه به كوهى كه نامش قاره بود بالا رفت و سه بار نعره زد، صالح (ع ) به آنان مى گفت بكوشيد كره ناقه را بدست آوريد شايد عذاب از شما برداشته شود، ولى آنان بر آن كار يارا نيافتند، پس از سه بار نعره زدن كره شتر، آن صخره دهان گشود و كره شتر در آن درآمد. صالح به ايشان گفت : فردا بامداد چهره هايتان زرد و پس فردا چهره هايتان سرخ و روز بعد از آن چهره هايتان سياه مى شود و سپس عذاب شما را فرو مى گيرد.(120)
    قوم چون آن نشانه ها را ديدند در صدد كشتن صالح برآمدند و خداوند او را از آنان نجات داد و او به سرزمين فلسطين رفت . چون روز چهارم فرا رسيد و روز برآمد آنان صبر زرد به جاى حنوط بر خويش ماليدند و سفره هاى چرمى را چون كفن بر خود پيچيدند، ناگهان بانگى آسمانى و فرورفتن و زلزله يى بسيار سخت ايشان را فرا رسيد كه دلهاى ايشان پاره شد و نابود گرديدند.
    در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) در جنگ تبوك از ناحيه حجر عبور كرد و به ياران خود فرمود هيچيك از شما وارد اين شهر نشود و از آب آن مياشاميد و در سرزمين اين قوم عذاب شده وارد نشويد مگر آنكه فقط در حال گريستن از آن بگذاريد كه مبادا نظير آنچه بر سر ايشان آمده است بر شما برسد.(121)
    محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرمود: آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟ گفت : آرى . آن كس كه ناقه ى صالح را پى كرد. پيامبر پرسيد: آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟ گفت : خدا و رسولش داناترند.
    فرمود: آن كس كه بر اين سر تو ضربه زند و ريش تو را به خون بياميزد.(122)
    (195) : از سخنان آن حضرت (ع )
    روايت شده است كه على (ع ) اين خطبه را به هنگام دفن سيدة النساء فاطمه (ع ) و كنار مرقد رسول خدا، همچون كسى كه با آن حضرت راز گويد، ايراد فرموده است با عبارت السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك (سلام بر تو اى رسول خدا، از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده و شتابان به تو پيوسته است ) (123) شروع مى شود.
    مى گويم : اينكه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد! از فاطمه زهرا به سيدة النساء مهمتر زنان تعبير كرده است ، اخبار متواتر از پيامبر (ص ) نقل شده است كه فرموده اند فاطمة سيدة النساء العالمين عين حال يا عين همين لفظ يا لفظى كه همين معنى را دارد. چنانكه روايت شده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را به هنگام مرگ خود گريان ديد، به او فرمود آيا خشنود نيستى كه مهتر زنان اين امت هستى ! همچنين روايت شده است كه پيامبر فرموده اند مهتران زنان جهانيان چهار تن هستند: خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد (ص )، آسيه دختر مزاحم ، و مريم دختر عمران .
    اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است شتابان در پيوستن به تو نيز در حديث آمده است كه پيامبر (ص ) فاطمه را هنگام مرگ خويشتن ديد كه مى گريد آهسته به او فرمود تو از همه اهل من شتابانتر و زودتر به من ملحق خواهى شد و فاطمه (ع ) لبخند زد.
    اما اين جمله كه اميرالمومنين (ع ) فرموده است نفس تو ميان گلو و سينه ام بيرون آمد روايت شده است كه مقدار كمى خون به هنگام رحلت پيامبر (ص ) از دهان آن حضرت بيرون آمده است . كسانى كه اين سخن را گفته اند پنداشته اند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده و قرحه يى كه ميان پرده درونى دنده ها قرار داشته در آن هنگام تركيده و با آن جان مقدس پيامبر از تن بيرون آمده است . گروهى ديگر بر اين عقيده اند كه بيمارى آن حضرت تب و سرسام گرم بوده ولى چون رسول خدا مدهوش بوده است اهل خانه پنداشته اند كه ذات الجنب است و در همان حال بر لبهاى آن حضرت لدود (124) ماليده اند و اعراب كسانى را كه گرفتار ذات الجنب مى شدند با لدود معالجه مى كردند و چون پيامبر (ص ) به هوش آمد و دانست بر او لدود ماليده اند فرمود خداوند آن بيمارى را بر من چيره نمى دارد. اينك هر كه را در خانه است لدود بماليد و آنان شروع به لدودماليدن به يكديگر كردند.
    كسانى كه معتقدند بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است به اين موضوع استناد مى كنند كه روايت شده است پيامبر ترجيح مى داده اند تكيه داده باشند و امكان درازكشيدن روى پشت و دنده ها فراهم نبوده است . در اين مورد سلمان فارسى روايت مى كند و مى گويد: بامداد يك روز پيش از آنكه پيامبر (ص ) رحلت فرمايند به حضورشان رسيدم . پيامبر به من فرمود: اى سلمان آيا نمى پرسى كه ديشب را از درد و بيخوابى من و على چگونه گذرانيديم . گفتم : اى رسول خدا، اجازه مى فرماييد امشب را من به جاى على با شما بيدار بمانم ؟ فرمود: نه ، او براى آن كار سزاوارتر است .
    گروهى ديگر پنداشته اند بيمارى مرگ رسول خدا (ص ) در اثر خوردن همان لقمه زهرآلود بوده است و در اين مورد به اين گفتار آن حضرت استناد مى كنند كه فرموده است همان لقمه خيبر همواره با من همراه بود تا اينك كه رگ دلم را پاره كرد.
    كسانى كه معتقد نيستند كه بيمارى پيامبر (ص ) ذات الجنب بوده است سخن على عليه السلام را چنين تاءويل مى كنند كه مقصود آخرين نفسهايى است كه ميت مى كشد و ديگر نمى تواند هوا را وارد ريه خود كند و براى هيچ ميتى از آخرين بازدم كه آخرين حركات اوست گريزى نيست . گروهى هم مى گويند منظور از لفظ نفس و روح است و عرب فرقى ميان نفس و روح قائل نيست .
    بدان كه در اين مورد اخبار مختلف است . گروهى بسيار از محدثان از قول عايشه روايت مى كنند كه گفته است : پيامبر (ص ) در حالى كه ميان سينه و گلوى من قرار داشت رحلت فرمود: گروه بسيارى هم اين سخن را از على عليه السلام روايت مى كنند و در روايت ديگرى آمده كه على فرموده است جان شريفش در دست من بيرون آمد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .
    گرچه خداوند متعال به حقيقت اين حال داناتر است ولى در نظر من بعيد است كه اين هر دو خبر صحيح باشد (125) يا اينكه پيامبر (ص ) به هنگام رحلت به هر دو (يعنى على و عايشه ) متكى بوده است . در اين موضوع اتفاق نظر است كه على (ع ) به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) حاضر بوده است هموست كه پس از رحلت جسد مطهر را خوابانده و در شبهاى بيمارى از آن حضرت پرستارى فرموده است و ممكن و جايز است كه رسول خدا (ص ) در آن هنگام به همسر خود عايشه و پسرعمويش على تكيه داده باشد و نظير اين كار در روزگار ما هم اتفاق مى افتد تا چه رسد به آن زمان كه زنان و مردان مختلط بوده و چندان استتارى از يكديگر نداشته اند.
    اگر بگويى با اين سخن در مورد آيه حجاب چه مى گويى و اينكه مسلم است كه همسران رسول خدا پس از نزول اين آيه از مردم خود را پوشيده مى داشتند.
    مى گويم : مورد اتفاق همه است كه عباس عموى پيامبر (ص ) هنگام بيمارى آن حضرت در خانه عايشه ملازم ايشان بوده است و اين موضوع را هيچ كس انكار نكرده است با توجه به اينكه عباس به هيچ يك از همسران رسول خدا (ص ) محرم نبوده است و بر همان قاعده كه عباس ملازم على عليه السلام هم حضور داشته است و اين را دوگونه مى توان تفسير كرد: نخست آنكه زنان پيامبر (ص ) از عباس و على (ع ) از آن جهت كه از خويشاوندان نزديك بوده اند در پس پرده قرار نمى گرفتند يا آنكه زنان روبند و روسرى داشته اند در حالى كه چهره هايشان ديده نمى شده است با مردان يكجا حاضر مى شده اند. وانگهى عايشه به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) تنها در آن خانه نبوده است ، دخترش فاطمه هم كنار بالين و سرش بوده است .
    ما موضوع بيمارى و وفات رسول خدا (ص ) را در مباحث گذشته بيان كرده ايم . (126)
    روايت شده است كه فاطمه دختر امام حسين (ع ) هنگامى كه شوهر و پسرعمويش حسن پسر امام حسن درگذشت خيمه يى بر سر گورش برپا كرد و يك سال همانجا ماند و چون سال تمام شد خيمه را جمع كرد و به خانه خويش بازگشت ، شنيد كه سروشى چنين مى گويد: آيا به آنچه در جستجويش بودند رسيدند؟ سروشى ديگر گفت : نه ، نوميد شدند و بازگشتند.
    ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد (127) على عليه السلام كنار مرقد فاطمه (ع ) به اين ابيات تمثل جست :
    ابواروى را ياد كردم و شب را چنان به صبح آوردم كه گويى وكيل بازگرداندن اندوههاى گذشته ام ، براى اجتماع هر دو دوستى جدايى است و همه چيز فراق اندك است . بى گمان اينكه من يكى را پس از ديگرى از دست مى دهم دليل آن است كه دوستى جاودانه نمى ماند.
    مردم مصراع اول بيت سوم را چنين مى خوانند:
    بى گمان از دست دادن من فاطمه را پس از احمد.
    جلد دهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد و جلد يازدهم از پى آن است .
    بسم الله الرحمن الرحيم
    سپاس خداى يگانه عادل را
    (198) (128) : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .
    طلحه و زبير او را سرزنش كرده بودند كه رايزنى با آن دو و يارى گرفتن از ايشان را رها كرده است .
    اين خطبه با عبارت لقد نقمتما يسيرا و ارجاءتما كثيراء (بدرستى كه چيز اندكى را ناخوشايند داشتيد و بسيارى از حق مرا را رها كرديد) شروع مى شود.(129)
    على عليه السلام سوگند خورده است كه او را از نياز و رغبتى به خلافت نبوده است و بدرستى كه راست گفته است و مورخان و تمام سيره نويسان همين گونه نوشته اند. طبرى در تاريخ خود و ديگران هم در آثار خويش آورده اند كه مردم اطراف او را گرفتند و با اصرار از او مى خواستند اجازه دهد بيعت كنند و او در آينده خوددارى مى كرد و مى فرمود رهايم كنيد و در جستجوى كسى جز من باشيد، كه پايدار و دلها براى آن شكيبا و مقاوم نخواهد بود گفتند: به خدايت سوگند مى دهيم ، مگر فتنه را نمى بينى ؟ مگر نمى بينى كه در اسلام چه پديد آمده است ، مگر از خدا نمى ترسى ؟ فرمود اينك به سبب آنچه از شما ديدم خواسته شما را مى پذيرم و بدانيد كه اگر خواسته شما را پذيرفتم در مورد شما آنچه را مى دانم انجام مى دهم و حال آنكه اگر رهايم كنيد من همچون يكى از شمايم بلكه از همه نسبت به كسى كه حكومت خود را به او واگذاريد سخن شنواتر و مطيع ترم ، گفتند: ما از تو جدا نمى شويم تا با تو بيعت كنيم . فرمود: اگر از اين كار گزيرى نيست بايد در مسجد صورت گيرد كه بيعت من پوشيده نخواهد بود و نبايد جز با رضايت مسلمانان و در حضور جمع صورت گيرد. پس برخاست و در حالى كه مردم بر گرد او بودند وارد مسجد شدند و مسلمانان از هر سوى پيش او دويدند و گرد آمدند و بيعت كردند و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند.(130)
    مى گويم : اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است بيعت من پوشيده نخواهد بود و فقط در مسجد و حضور عموم مردم بايد صورت بگيرد شبيه گفتار او پس از رحلت پيامبر (ص ) به عباس است كه چون عباس به او گفت : دست براى بيعت فراز آر. فرمود دوست مى دارم كه اين بيعت آشكارا صورت گيرد و خوش نمى دارم پشت پرده و ديوار با من بيعت شود.
    على عليه السلام سپس مى گويد. كه اگر با او بيعت شود به كتاب خدا و سنت رسول خدا عمل خواهد كرد و نيازمند به رايزنى با طلحه و زبير و جز ايشان نخواهد بود و حكمى اتفاق نمى افتد كه او آن را نداند و مجبور به رايزنى با آن دو باشد و اگر چنان شود با آن دو و جز آن دو مشورت و رايزنى خواهد كرد و از آن كار خوددارى نخواهد كرد.
    سپس على عليه السلام در مورد چگونگى تقسيم مقررى سخن گفته است كه او در اين مورد به روش و سنت رسول خدا (ص ) عمل مى كند و راست گفته است كه پيامبر (ص ) عطاء و مقررى را ميان مردم به تساوى تقسيم مى فرمود و ابوبكر هم همان روش را داشت .
    از اخبار طلحه و زبير
    پيش از اين ما مواردى را كه طلحه و زبير بر على عليه السلام خرده گرفته و گفته بودند نمى بينيم در كارى با ما رايزنى كند و در انديشه اى با ما گفتگو كند و كار را بدون رايزنى با ما انجام مى دهد و نسبت به ما استبداد مى ورزد آورده ايم . و حال آنكه دگرگونه اميد داشتند: طلحه مى خواست على او را به ولايت بصره بگمارد و زبير مى خواست او را به امارت كوفه منصوب كند. همين كه صلابت او در دين و قوت عزمش را در نپذيرفتن چرب زبانى و مراقبت او را در پرهيز از هر گونه زيركى و سياست بازى ديدند و متوجه شدند كه در همه كارهايش فقط كتاب خدا و سنت را در نظر مى گيرد رنجيده خاطر شدند و حال آنكه اين موضوع را از قديم مى دانستند كه خوى و سرشت على (ع ) چگونه است كه عمر پيش از آن به طلحه و زبير گفته بود كه اگر اين مرد اصلع (على عليه السلام ) به خلافت برسد همه شما را به شاهراه رخشان و راه راست راهنمايى خواهد كرد، و پيامبر (ص ) مدتها پيش از آن فرموده بود اگر خلافت را به على واگذاريد او را هدايت شده و هدايت كننده خواهيد يافت ولى خبر همچون معاينه و سخن چون گفتار نيست و وعده چون برآوردن نيست . اين بود كه آن دو از على (ع ) برگشتند و دگرگون شدند و به بدگويى نسبت به او درافتادند و خرده گرفتند و نسبت به اداى حق او سستى كردند.
    بدين سبب در صدد پيداكردن انگيزه هايى براى تاءويل كار خود برآمدند. نخست موضوع استبداد و رهاكردن رايزنى را مطرح ساختند و سپس موضوع تقسيم اموال و غنايم را به طور تساوى پيش كشيدند و عمر را ستايش كردند و روش او را پسنديده و راى او را درست دانستند و گفتند عمر پيشگامان و سابقه داران را برترى مى داد و على عليه السلام را گمراه دانستند و گفتند او خطا مى كند و با روش عمر كه روش پسنديده يى بود مخالفت مى كند و روش پيامبر (ص ) با قرب روزگار ما به آن با روش عمر منافاتى نداشته است ، و با اين بهانه از سران مسلمانان كه عمر آنان را برترى مى داد و غنيمت را بر آنان بيشتر از ديگران مى بخشيد بر ضد على (ع ) يارى خواستند و مردم دنياشيفتگانى هستند كه مال را سخت دوست مى دارند، بدين گونه با دگرگون شدن آن دو دل بسيارى از مردم نسبت به على دگرگون شد و نيت آنان كه پيش از آن درست بود تباه گشت . عمر نخست در كار خويش بسيار موفق بود كه قريش و مهاجران و افراد سابقه دار را از خروج از مدينه منع كرد و آنانرا از آمد و شد و آميزش با مردم و مردم را از آمد و شد و آميزش با آنان بازداشت و معتقد بود كه معاشرت آنان با يكديگر سرچشمه اصلى تباهى در زمين است . توجه داشت كه پيروزيها و غنيمتها مسلمانان را سرمست كرده است هرگاه سران و بزرگان از مركز هجرت دور و تنها شوند و مردم در سرزمينهاى دور با آنان معاشرت كنند اطمينانى نيست كه قيام كردن و طلب حكومت و تفرقه انداختن در نظرشان آراسته گردد و نظام دوستى و الفت گسسته شود. ولى عمر كه به هر حال خدايش از او خشنود باد! اين راى استوار را پس از اينكه ابولولوه او را كار زد نقص كرد و شكست و موضوع شورى را پيش آورد كه سبب اصلى هر فتنه اى شد كه پس از آن پديد آمد و تا پايان دنيا ادامه خواهد داشت .
    ما اين موضوع را قبلا گفتيم و شرح داديم كه موضوع شورى و اينكه هر يك از آن شش تن خود را براى خلافت شايسته مى دانست چه تباهيها ببار آورد.
    ابوجعفر طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمر براى سرشناسان مهاجران قريش بيرون رفتن از مدينه و سفر به شهرها را بدون اجازه و مدتى معلوم ممنوع كرده بود. آنان از او زبان به شكايت گشودند چون خبر به او رسيد برخاست و خطبه خواند و گفت ! همانا من اينك براى اسلام سن و سالى چون سن و سال شتر را مثل مى زنم و همان گونه دندانهاى آنرا بر مى شمرم : نخست دندانهايش ‍ نورسته و كامل است ، آن گاه ثناياى او فرو مى افتد و سپس دندانى كه ميان دندانهاى ثنايا و نيش است فرو مى افتد، سپس دندان هشت سالگى و آن گاه دندان نه سالگى او. آيا براى چنين شترى جز كاستى و ناتوانى مى توان انتظار داشت ! همانا كه اسلام اينك چنان شده است و قريش مى خواهند اموال خدا را بگيرند و آنرا در آنچه در دل دارند هزينه سازند. همانا ميان قريش كسانى هستند كه انديشه تفرقه در ضمير مى پرورند و در صدد آن اند تا ريسمان طاعت را از گردن بيرون آورند، ولى تا پسر خطاب زنده باشد اين كار صورت نخواهد گرفت من كنار دره آتش ايستاده ام حلقوم و گريبان قريش را استوار گرفته ام كه در آتش فرو نيفتند.
    همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون عثمان به ولايت رسيد، قريش و مهاجران را بر آنچه عمر فرو گرفته بود فرو نگرفت و آنان به ديگر شهرها و كشورها رفتند و همين كه به آنجا رسيدند و دنيا را ديدند و مردم ايشان را شناختند و ديدند كسانى كه داراى سابقه و پيشگامى در اسلام نبودند كنار زده و به فراموشى سپرده شدند و كسانى كه داراى فضل و سابقه بودند مشهور شدند و مردم به آنان گرايش پيدا كردند و در نتيجه به صورت گروهها و دسته ها درآمدند، و خود را به آنان نزديكتر ساختند و ايشان را طمع انداختند، و گفتند چه خوب است اينان به پادشاهى رسيد كه در آن براى ما هم بهره يى باشد. اين نخستين سستى بود كه بر اسلام رسيد و نخستين فتنه يى كه براى عوام پيش آمد.
    همچنين ابوجعفر طبرى ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : عمر نمرد تا آنكه قريش از او سخت ملول شدند كه ايشان را در مدينه محصور كرده بود آنان از او خواستند اجازه دهد به شهرهاى ديگر بروند و او خوددارى مى كرد و مى گفت : همانا بيمناك ترين چيزى كه از آن بر اين امت بيمناكم پراكنده شدن شما در سرزمينهاست . كار به آنجا كشيد كه كسى از او درباره شركت در جنگ و جهاد با ايرانيان و روميان اجازه مى خواست و آنها مهاجران قرشى بودند كه او ايشان را در مدينه بازداشته بود، در همان جهادها كه همراه پيامبر (ص ) شركت كرده اى آن قدر ثواب نهفته است كه تو را بسنده باشد و به مقام پسنديده و مورد رضايت حق برساند و همان براى تو از شركت در جهاد امروز بهتر است ، براى تو سودبخش تر از همه اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را.
    چون عمر مرد و عثمان به حكومت رسيد آنان را آزاد گذاشت و در سرزمينها پراكنده شدند و مردم به آنان گرايش يافتند و آنان با مردم معاشرت كردند و به همين سبب بود كه عثمان در نظر قريش محبوبتر از عمر بود.
    اينك حسن انديشه عمر در بازداشتن مهاجران و افراد با سابقه خويش از معاشرت و آمد و شد با مردم و خروج ايشان از مدينه براى تو روشن شد (!) و اين هم براى تو روشن شد كه عثمان اين محدوديت را شكست و در نتيجه مردم با آنان معاشرت كردند و ايشان را به تباهى كشاندند و پادشاهى و فرماندهى و سالارى را در نظر آنان آراستند به ويژه با ثروت گرايانى كه براى آنان فراهم شده بود. و ثروت ابزار تباهى است و چه ابزارى ! و براى طلحه و زبير از آن ميان چنان ثروتى فراهم شد كه چنان توانگرى و آسايشى براى كس ‍ ديگرى غير از آن دو تن فراهم نشد.(131) با توجه به سابقه آن دو در اسلام گروهى بزرگ از مسلمانان آرزوى خلافت را در وجود آن دو بر مى انگيختند و رياست طلبى را در نظرشان مى آراستند، به ويژه كه عمر هم آن دو را لايق و همچون خودش آن را سزاوار مقام خلافت دانسته و به عضويت شورى درآورده بود، و هر كس كه به خويشتن اميدى دهد و بر آن آرزومند شود تا هنگامى كه در گور پنهان شود از اين اميد دست بر نمى دارد. از آن ميان طلحه چنان بود كه هنگام زنده بودن ابوبكر آرزوى خليفه شدن پس از او را داشت و براى خود اين شبهه را ايجاد كرده بود كه چون از عموزادگان ابوبكر است ، ابوبكر او را به جانشينى خود خواهد گماشت و بدين سبب خلافت عمر را خوش نداشت و به ابوبكر گفت : به خداى خودت چه پاسخى مى دهى و حال آنكه درشتخوى خشنى را بر ما والى كردى ؟ به روزگار خلافت عمر هم گروهى با طلحه بودند كه پيش او مى نشستند و پوشيده با او درباره خلافت سخن مى گفتند و به او اظهار مى داشتند اگر عمر بميرد ناگهان با تو بيعت خواهيم كرد روزگار هر چه مى خواهد بر ضد ما انجام دهد. اين سخن به اطلاعليه السلام عمر رسيد و آن خطبه و سخن مشهور خود را ايراد كرد كه گروهى مى گويند بيعت ابوبكر ناگهانى و حساب نشده بود و اگر عمر بميرد چنين و چنان خواهيم كرد، راست است كه بيعت ابوبكر چنان بود ولى خداوند شر آن را برطرف فرمود و از آن محفوظ داشت ، وانگهى ميان شما كسى همچون ابوبكر نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود و هر كس بدون رايزنى با مسلمانان با كسى ديگر بيعت كند هر دو شايسته آن اند كه كشته شوند.
    چون خلافت به عثمان رسيد با آن كه نخست به آن راضى شده بود آن را ناخوش دانست و آنچه را در دل ظاهر ساخت و مردم را چندان بر او شوراند تا كشته شد و چون عثمان كشته شد طلحه هيچ شك و ترديد نداشت كه حكومت از آن او خواهد بود و چون حكومت به على عليه السلام رسيد از آن مرد سر زد آنچه سر زد و آخرين دوا داغ كردن است .
    اما زبير فقط علوى انديشه بود و بس و على را به شدت دوست مى داشت چندان كه همچون روان او شمرده مى شد و گفته مى شود كه چون على عليه السلام پس از روز سقيفه و آنچه در آن گذشت از مسلمان يارى خواست و شبها همسرش فاطمه (ع ) را بر خرى سوار مى كرد و خود لگام آن را مى كشيد و دو پسرشان حسن و حسين هم پيشاپيش حركت مى كردند آن گاه بر در خانه هاى انصار و ديگران مى آمد و از ايشان يارى و كمك مى خواست . چهل مرد به على (ع ) پاسخ مثبت دادند على با آنان به شرط ايستادگى تا پاى جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالى كه سرهاى خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند و چون سپيده دميد از آن گروه جز چهار تن كسى به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابوذر و سلمان بودند. على (ع ) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد؛ گفتند: فردا صبح زود حضورت خواهيم بود. باز هم از ايشان جز چهار تن كسى نيامد كه همان چهار تن بودند. شب سوم على (ع ) با آنان ديدار كرد نتيجه همان بود، از ميان آن چهار تن زبير از همگان در نصرت على پايدارتر و در اطاعت او روشن بين تر بود. بارها سرش را تراشيد و در حالى كه شمشيرش را بر دوش داشت به حضور على آمد البته كه آن سه تن هم همين گونه رفتار مى كردند ولى بايد در نظر داشت كه زبير سالارشان بود. مردم اين خبر را هم در مورد زبير نوشته اند كه چون به خانه فاطمه (ع ) هجوم بردند نخست به زبير حمله شد و شمشيرش را گرفتند و چندان به سنگ زدند كه شكسته شد. همچنين ويژه بودن زبير به على (ع ) و خلوتهايى را كه با هم داشته اند نوشته اند و زبير همواره دوستدار على (ع ) و متمسك به محبت و مودت با او بود تا هنگامى كه پسرش عبدالله بزرگ شد و به جوانى رسيد و به مادر گرايش يافت و بدان سوى شتافت و از محبت و دوستى نسبت به اين سو منحرف شد و محبت پدر به پسر معلوم است و بدين گونه زبير هم از محبت به على (ع ) منحرف شد و به روزگار عمر هم ميان زبير و على عليه السلام امورى پيش آمد كه تا اندازه يى سبب كدورت و تيرگى گرديد. از جمله داستان بردگان آزاد كرده و وابستگان صفيه است و منازعه على و زبير در مورد ميراثى كه عمر به نفع زبير راى داد و على عليه السلام آن حكم را فقط به سبب قدرت و حكومت عمر به ظاهر پذيرفت بدون اينكه از لحاظ شرعى به آن موضوعى اعتراف داشته باشد و از اين بابت تكدرى در دل زبير باقى ماند.
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد! در كتاب نقض العثمانيه سخنى از زبير نقل مى كند كه اگر درست باشد دليل بر انحراف شديد زبير از دوستى با اميرالمومنين عليه السلام است .
    او مى گويد: گويند على عليه السلام و زبير مفاخره كردند؛ زبير گفت : من در حال بلوغ مسلمان شدم و تو در حال كودكى مسلمان شدى ؛ من نخستين كسى بودم كه در مكه شمشير كشيد و حال آنكه تو در آن هنگام در شعب ابى طالب زندگى مى كردى و مردان تو را در پناه گرفته بودند و خويشاوندان نزديك از خاندان بنى هاشم هزينه زندگى تو را پرداخت مى كردند و من سواركار بودم و تو پياده و فرشتگان به شكل و سيماى من فرود آمدند، وانگهى من حوارى رسول خدايم .
    شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين خبر ساخته و پرداخته است و ميان على (ع ) و زبير چيزى از اين گفتگو صورت نگرفته است و اين خبر از مجعولات عثمانيان است و چنين سخنى ميان احاديث شنيده نشده و در كتابهاى تاريخ ديده نشده است . على عليه السلام مى توانست در پاسخ او بگويد، كودك مسلمان برتر از شخص بالغ است . اما شمشير كشيدن تو در مكه به هنگام و در جاى خود نبوده است و خداوند در اين مورد چنين فرموده است آيا نمى بينى آنانى را كه به ايشان گفته شده دست برداريد... (132) تا آخر آيه و من در خوددارى از جنگ و اقدام بر آن طبق سنت رسول خدا عمل مى كنم . وانگهى كفالت مردان و خويشاوندان نزديك از على عليه السلام در آن دره براى على (ع ) ننگى نيست كه پيامبر (ص ) خود همچنان در آن دره بود و مردان و خويشاوندان عهده دار كفالت آن حضرت بودند. اما اينكه تو سواره جنگى كنى و من پياده ؛ اى كاش آن سواركارى تو در جنگ با عمروبن عبدود يا در جنگ احد هنگام جنگ با طلحة بن ابى طلحه يا در جنگ خيبر با رويارويى با مرحب سودبخش مى بود. اسبى كه در آن روزگاران بر آن سوار مى شدى و جنگ مى كردى درمانده و زبون تر از بز گرفتار به گرى بود، و آن كس كه فرشتگان بر او سلام دهند برتر از كسى است كه فرشتگان به صورت او فرود آيند چرا كه فرشتگان به صورت دحيه كلبى هم فرود آمده اند، آيا اين موجب مى شود كه دحيه از من برتر باشد اما اينكه تو حوارى رسول خدا باشى اگر خصائص مرا در قبال اين خصيصه بر شمرى وقت و زمان را فرا خواهى گرفت و چه بسا سكوت كه از سخن گفتن رساتر است .
    اينك به بحث نخست بر مى گرديم و مى گوييم همين كه طلحه و زبير از سوى على (ع ) و رسيدن به امور دنيوى از جانب او نوميد شدند آنچه در دل نهان داشتند بيرون ريختند و پيش از آنكه از او جدا شوند با او بگو و مگو و ستيزى ناپسنديده كردند.
    شيخ ما ابوعثمان جاحظ در اين باره چنين روايت مى كند:
    طلحه و زبير پيش از آنكه آهنگ مكه كنند همراه محمد بن طلحه پيامى براى على (ع ) فرستادند. آن دو به محمد گفتند: به على عنوان اميرالمومنين مده فقط به او ابوالحسن بگو و سپس پيام ما را بدين گونه به او برسان كه انديشه و گمان ما در مورد تو به سستى و نوميدى مبدل شد، ما كار را براى تو رو به راه و حكومت را استوار ساختيم و مردم را از هر سو بر عثمان شورانديم تا كشته شد و چون مردم براى اجراى حكومت به جستجوى تو درآمدند ما شتابان پيش تو آمديم و با تو بيعت كرديم و گردن همه اعراب را به سوى تو كشانديم و مهاجران و انصار در بيعت تو از ما پيروى كردند ولى همين كه زمام كار را بدست گرفتى با انديشه خود مستبد شدى و به ما اعتنايى نكردى و همچون زن سالخورده يى كه كسى رغبت ازدواج با او نمى كند ما را به حال خود رها كردى و خوارى و زبونى كه با كنيزكان مى شود نسبت به ما روا داشتى و كار خود را به اشتر و حكيم بن جبله و ديگر اعراب و زورمندان شهرستانها واگذار كردى ، داستان ما و آرزوهاى ما از تو و اميدهاى ما از ناحيه تو چنان شده است كه آن شاعر پيشين سروده است :
    تو چنان آبشخورى شدى كه آب دادنش همچون سراب فريبنده در فلات سخت و استوار است .
    چون محمد بن طلحه به حضور على آمد و اين پيام را گزارد فرمود پيش آن دو برگرد و بگو چه چيزى شما را خشنود مى كند؟ او رفت و سپس بازگشت و گفت : مى گويند يكى از ما را والى بصره و ديگرى را والى كوفه كن . على فرمود: هرگز چنين مباد كه در آن صورت همه رويه زمين خواب خوش مى بيند و تباهى برانگيخته و همه شهرها از هر سو براى من بر هم مى ريزد. به خدا سوگند، اينك كه آن دو در مدينه و پيش من هستند از ايشان در امان نيستم چگونه در حالى كه آن دو را بر دو عراق (كوفه و بصره ) والى گردانم در امان باشم ؟ پيش آن دو برو و بگو اى پيرمرد! از خشم و سطوت خداوند بترسيد و براى مسلمانان فريب و مكر برپا مكنيد كه شما اين سخن خداوند متعال را شنيده ايد كه فرموده است اين سراى ديگر را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين اراده بزرگ منشى و تباهى نكنند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است (133)
    محمد بن طلحه برخاست و پيش آن دو برگشت و ديگر به حضور على باز نيامد. آن دو نيز چند روزى به حضور على نيامدند سپس ‍ پيش او آمدند و از او اجازه خواستند كه براى گزاردن عمره به مكه بروند. على (ع ) پس از اينكه آن دو را سوگند داد كه بيعت او را نشكنند و نسبت به او فريب نسازند و اتحاد مسلمانان را دچار تفرقه نكنند و پس از انجام عمره به خانه هاى خود در مدينه برگردند به آنان اجازه داد، آن دو را براى همه اين موارد سوگند خوردند و بيرون رفتند و كردند آنچه كردند.
    شيخ ما ابوعثمان جاحظ همچنين روايت مى كند كه چون طلحه و زبير به مكه رفتند و مردم را به اين گمان انداختند كه براى عمره مى روند. على عليه السلام به ياران خود فرمود به خدا سوگند، آهنگ عمره گزاردن ندارند كه آهنگ فريبكارى دارند و اين آيه را تلاوت فرمود كه هر كس پيمان بگسلد جز اين نيست كه نسبت به خويش پيمان گسلى (ستم ) كرده است و آن كس كه به آنچه با خداوند بر آن پيمان بسته است وفا كند بزودى پاداشى بزرگ به او ارزانى مى دارد.
    طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه چون طلحه و زبير با على عليه السلام بيعت كردند از او خواستند كه آنان را بر كوفه و بصره اميرى دهد. فرمود: شما پيش من باشيد كه حضور شما بر زيور من بيفزايد كه من از دورى شما دلتنگ مى شوم .
    طبرى مى گويد: على عليه السلام پيش از بيعت كردن آن دو به ايشان فرمود اگر دوست مى داريد شما با من بيعت كنيد و اگر دوست مى داريد من با شما بيعت كنم گفتند: نه ، ما با تو بيعت مى كنيم . آن گاه پس از آن گفتند كه ما از ترس جان با او بيعت كرديم و مى دانستيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد. سپس چهار ماه پس از كشته شدن عثمان به مكه رفتند و خروج كردند.
    طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم با على عليه السلام بيعت كردند و حكومت براى او استوار شد طلحه به زبير گفت : چنين مى بينم كه براى ما از اين حكومت چيزى بيشتر از سياهى پوزه سنگ نباشد.(134)
    طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، على بر در خانه زبير آمد و اجازه خواست .
    ابوحبيبة برده زبير مى گويد: چون به زبير خبر دادم شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و آن را برهنه زير تشك خود نهاد و گفت به على اجازه ورود بده و من اجازه دادم .
    على آمد و سلام داد و همان گونه كه ايستاده بود بدون آنكه سخنى بگويد بازگشت .
    زبير به من گفت : بدون ترديد براى كارى آمد كه انجام نداد و نگفت . برخيز و همانجا كه على ايستاده بود بايست و ببين آيا از شمشير چيزى مى بينى . من برخاستم و همانجا ايستادم و زبانه شمشير را ديدم و به زبير گفتم : هر كس كه اينجا بايستد زبانه شمشير را مى بيند. زبير گفت : آرى همين مسئله آن مرد را به شتاب واداشت .
    شيخ ما ابوعثمان جاحظ نقل مى كند كه مصعب بن زبير براى عبدالملك چنين نوشت :
    از مصعب بن زبير به عبدالملك بن مروان . سلام بر تو، من همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد،
    اى جوانمرد كبودچشم ! بزودى خواهى دانست كه من پرده و حجاب همسرانت را خواهم دريد، و شهرى را كه تو در آن ساكنى چنان خواهم كرد كه خرابى و ويرانى از هر گوشه آن آشكار گردد.
    همانا در قبال خداوند بر عهده من است كه به اين كار وفا كنم مگر آنكه تو به كنى و بازگردى و به جان خودم سوگند كه تو همسنگ عبدالله بن زبير نيستى و مروان همسنگ زبير بن عوام كه حوارى و پسرعمه پيامبر است نيست . كار را به اهل آن بسپار كه اگر بتوانى خويشتن را نجات دهى بزرگترين غنيمتها است .
    والسلام .
    عبدالملك مروان در پاسخ او چنين نوشت :
    از بنده خدا عبدالملك اميرالمومنين به شخص زبونى كه هر كس او را به مصعب (سركش ) ناميده بر خطا رفته است . سلام بر تو، همراه خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد،
    آيا بيم مرا بيم مى دهى و تا امروز نديده ام و تا امروز نديده ام كه گنجشك عقاب را بيم دهد! آخر عقاب چه هنگامى با گنجشك روياروى مى شود كه از جنگجويان او پرده بردرد آيا شيران بيشه را به گرگان بيم مى دهى و حال آنكه شيران بيشه گرگان را يك باره فرو مى بلعند.
    اما آنچه در مورد وفاى خود ذكر كردى ، به جان خودم سوگند كه پدرت هم مى خواست با افراد گمنام قريش براى تيم وعدى وفا كند و چون كارها بدست صاحب آن يعنى عثمان كه داراى نسب شريفش و تبار گرامى بود افتاد براى او غائله ها برانگيخت و دام ها بگسترد تا به خواسته خود در آن مورد رسيد؛ سپس مردم را به بيعت با على فرا خواند و خودش هم با او بيعت كرد و چون كارها براى على (ع ) روبه راه شد و همگى در مورد او هماهنگ شدند، همان حسد قديمى كه نسبت به خاندان عبد مناف داشت او را فرا گرفت و عهد على را شكست و بيعت او را آن هم پس از آنكه استوار كرده بود، گسست و فكر و انديشه بدى كرد و خدايش بكشد چه انديشه نادرستى كرد، (135) سرانجام گوشتهايش را كفتارها و درندگان در وادى السباع دريدند. به جان خودم سوگند، اى كسى كه از خاندان عبدالعزى بن قصى هستى ، نيك مى دانى كه ما افراد خاندان عبد مناف همواره سروران و رهبران شما بوده ايم چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ، ولى حسد و رشك تو را بر آنچه گفتى واداشته است و اين را از خويشاوندان دور به ارث نبرده اى بلكه از پدرت ميراث برده اى ، و گمان نمى كنم حسد تو و برادرت به چيز ديگرى جز همان نتيجه حسد پدرتان برسد كه فريب زشت جز صاحبش كس ديگرى را نابود نمى كند (136) و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفر گاهى بازگشت مى كنند (137)
    همچنين ابوعثمان مى گويد: حسن بن على عليهماالسلام پيش معاويه آمد و عبدالله بن زبير هم آنجا بود. معاويه دوست مى داشت ميان قريش فتنه انگيزى كند بدين سبب به امام حسن گفت : اى ابومحمد! آيا على از لحاظ سنى بزرگتر بود يا زبير؟ حسن فرمود سن آن دو نزديك يكديگر ولى على از زبير مسن تر بود: خداوند على را رحمت فرمايد! عبدالله بن زبير بلافاصله گفت : و خداوند زبير را رحمت فرمايد! ابوسعيد پسر عقيل بن ابى طالب كه آنجا حضور داشت گفت : اى عبدالله چه معنى داشت كه ترحم اين مرد بر پدرش ‍ تو را اين چنين برانگيخت ؟ گفت : من هم براى پدرم طلب رحمت كردم . ابوسعيد گفت : گويا زبير را نظير و مانند على مى دانى ؟ گفت : چه چيزى مانع از اين است ، كه هر دو از قريش هستند و هر دو مردم را براى حكومت خود فرا خواندند و كار براى ايشان انجام نيافت . ابوسعيد گفت : اى عبدالله ، اين سخن را رها كن كه مقام و منزلت على در قريش و نسبت به رسول (ص ) چنان است كه مى دانى و چون على مردم را به پيروى از خويش فرا خواند از او پيروى شد و خود سالار بود، حال آنكه زبير به كارى فرا خواند كه سالارش ‍ زنى (عايشه ) بود و چون دو گروه روياروى شدند پيش از آنكه حق آشكار و پيروز شود و او را فرو گيرد يا باطل از ميان رود و رهايش ‍ كند بر پاشنه هاى خود برگشت و گريزان پشت به جنگ كرد و مردى كه اگر او را با يكى از اندامهاى زبير مقايسه مى كردند كوچكتر بود به او رسيد و گردنش را زد و جامه و سلاحش را برگرفت و سرش را با خود آورد. در حالى كه على همچنان بر عادتى كه در التزام پسرعمويش محمد (ص ) داشت به پيشروى خويش ادامه داد. بنابراين ، خداوند على را قرين رحمت بدارد!
    ابن زبير گفت : اى ابوسعيد، اگر كسى ديگرى جز تو اين سخنان را مى گفت مى دانست ! ابوسعيد گفت : آن كس كه معترض آن شود از تو رويگردان است . معاويه ابوسعيد را از سخن گفتن بازداشت و همگان سكوت كردند.
    عايشه از گفتگوى ايشان آگاه شد. قضا را ابوسعيد از كنار خانه او گذاشت و عايشه او را ندا داد كه اى ابوسعيد، تو آن سخنان را به خواهرزاده من گفته اى . ابوسعيد برگشت و نگريست و چيزى نديد. گفت : شيطان تو را مى بيند و تو او را نمى بينى عايشه خنديد و گفت : خدا پدرت را بيامرزد! چه اندازه زبانت تيز است .
    (199) : از سخنان على (ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند (138)
    اين خطبه با عبارت انى اكره لكم ان تكونوا سبابين (بدرستى كه براى شما خوش نمى دارم كه دشنام دهندگان باشيد) شروع مى شود.
    ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره لغت سب و تفاوت آن با لعن و اينكه على عليه السلام از دشنام دادن و بدزبانى ناراحت بوده است بحث زير را ايراد كرده است كه هر چند جنبه تاريخى ندارد ولى ترجمه آن براى خوانندگان سودبخش است .
    مى گويم : اين موضوع آن چنان نيست كه برخى از حشويه پنداشته و گفته اند لعن هيچ كس كه بر او مسلمان بگويند جايز نيست (139) و بر هر كس كه كسى را لعنت مى كند خرده مى گيرند حتى برخى از ايشان در آن باره چنان تندروى كرده اند كه مى گويند كافر و ابليس را هم لعنت نمى كنم زيرا حق تعالى روز قيامت به هيچ كس نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى فرمايد چرا لعنت كردى .
    اين انديشه مخالف با نص كتاب خداوند است كه خدا فرموده است خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ مهيا كرده است (140)
    همچنين خداوند متعال در مورد كافران فرموده است آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان نيز ايشان را لعنت مى كنند (141) و خداوند متعال درباره ابليس مى فرمايد همانا لعنت من تا روز دين بر تو خواهد بود.(142) نيز فرموده است آنان لعنت شدگان اند هر كجا درآيند (143) و در قرآن مجيد از اين نمونه ها بسيار است . وانگهى چگونه ممكن است مسلمان منكر تبرى شود آن هم از كسانى كه تبرى از ايشان واجب است ؟ مگر اين قوم اين سخن خداوند متعال را نشنيده اند كه فرموده است همانا براى شما در ابراهيم و كسانى كه همراه او بودند سرمشقى است كه آنان به قوم خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم ، ما به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما براى هميشه كينه و دشمنى آشكار است . (144)
    بديهى است در مورد كسى كه حالش مشتبه است بايد دقت كرد؛ اگر مرتكب گناهى كبيره شده باشد به آن وسيله مستحق لعن و بى زارى جستن است و هيچ اشكالى براى كسى كه چنان شخصى را لعنت كند و از او بى زارى جويد نيست . و اگر مرتكب گناه كبيره نشده باشد لعن كردن و تبرى جستن از او جايز نيست .

  10. #80
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    و از آياتى كه دلالت بر آن دارد كه كسى كه نام مسلمانى بر اوست اگر مرتكب گناه كبيره شود لعنت او جايز و گاهى واجب است گفتار خداوند متعال در داستان لعان است كه مى فرمايد گواهى يكى از ايشان چهار مرتبه سوگند خداوند است كه او از راستگويان است و مرتبه پنجم بگويد لعنت خداوند بر او باد اگر از دروغگويان باشد.(145) خداوند متعال درباره كسى كه به ناحق به ديگران تهمت زند مى فرمايد كسانى كه بر زنان باايمان و غافل و پاكدامن تهمت زنند در دنيا و آخرت لعنت شده اند و براى آنان عذابى بزرگ است (146) دو آيه فوق درباره مسلمانان مكلف است و آيات پيش از آن دو در مورد كافران و منافقان است . به همين سبب بود كه اميرالمومنين عليه السلام ، معاويه و گروهى از ياران او را در قنوت نماز و پس از نماز لعن و نفرين مى كرد.
    حال اگر بگويى : بنابراين ، آن سبى كه على عليه السلام از آن نهى فرموده چيست ؟ مى گويم : آنان نسبت به پدر و مادر ناسزا مى گفتند و گاه در نسب آنان طعنه مى زدند و گاه آنان را به پستى نسبت مى دادند يا به ترس و بخل متهم ساختند و انواع هجوم هاى ديگر كه شاعران آنها را بكار مى برند و اسلوب آن معلوم است .
    اميرالمومنين عليه السلام آنان را از آن كار نهى فرموده است دوست نمى دارم كه شما اين گونه دشنام دهيد، بلكه بهتر آن است كه اعمال واقعى و احوال حقيقى ايشان را بگوييد و سپس فرموده است به جاى اينكه آنان را دشنام دهيد بگوييد: بارخدايا خونهاى ما و خونهاى ايشان را حفظ فرماى . (147)
    (200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .(148)
    اين خطبه چنين آغاز مى شود: املكوا عنى هذا الغلام لا يهدنى ، فاننى انفس بهذين يعنى الحسن و الحسين عليهماالسلام على الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم (از سوى من اين جوان را باز داريد تا مرا نشكند. به درستى كه من نسبت به اين دو يعنى حسن و حسين عليهماالسلام در مورد مرگ بخل مى ورزم تا نسل رسول خدا (ص ) منقطع و بريده نشود).
    (ابن ابى الحديد گويد:) اگر بپرسى و بگويى : آيا جايز است كه به حسن و حسين و فرزندان ايشان پسران رسول خدا گفته شود!
    مى گويم : آرى ، خداوند متعال در قرآن ايشان را پسران پيامبر نام نهاده و در آيه مباهله فرموده است فرا خوانيم پسرانمان و پسرانتان را (149) و جز اين نيست كه در اين آيه معنى پسرانمان حسن و حسين است . وانگهى اگر در مورد فرزندان كسى وصيت به پرداخت مالى بشود فرزندان دختر نيز مشمول اين حكم هستند.
    خداوند متعال عيسى (ع ) را ذريه ابراهيم دانسته و در قرآن چنين فرموده است و از ذريه ابراهيم داود و سليمان و يحيى و عيسى . (150) اهل لغت در اين اختلاف ندارند كه فرزندان دختر هم از نسل مرد به شمار مى آيند. و اگر بگويى نسبت به اين آيه كه خداوند مى فرمايد محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست (151) چه مى گويى ؟ مى گويم : من از تو مى پرسم كه آيا پدر ابراهيم فرزند خود و ماريه بوده است يا نه ! هر پاسخى كه در اين مورد دهى همان پاسخ من در مورد حسن و حسين عليهماالسلام است . و پاسخ شامل در اين مورد آن است كه مراد زيد بن حارثه است زيرا اعراب بنابر عادت خود كه بردگان را پسرخوانده خويش ‍ مى خواندند به زيد بن حارثه زيد بن محمد مى گفتند و خداوند با اين حكم دوره جاهلى را باطل و از آن نهى فرموده است و گفته است محمد (ص ) پدر هيچيك از مردان بالغ معروف ميان شما نيست كه كسى را پسرخوانده آن حضرت ندانند نه اينكه آن حضرت پدر كودكان خودش همچون ابراهيم و حسن و حسين عليهم السلام نيست .
    اگر بپرسى كه آيا پسر و دختر آدمى بر طبق اصل حقيقى پسر شمرده مى شود يا طبق مجاز. مى گويم : هر دو ممكن است ؛ كسى مى تواند بگويد آرى ، اصل و حقيقت همين است و گاهى لفظ مشترك ميان دو مفهوم است ولى در يكى از آن دو مشهورتر است و اين مانعى نيست كه در مفهوم ديگرى هم منطبق بر حقيقت باشد كسى هم مى تواند بگويد كه حقيقت عرفى است و در اين مورد استعمال آن بيشتر است و مجازى است كه در عرف حقيقت شده است مانند استعمال كلمه آسمان براى باران و كلمه راويه براى مشك و انبان . برخى هم مى توانند بگويند مجازى است كه شارع آن را بكار برده است و اطلاق آن در هر صورت جايز و استعمال آن همچون مجازهايى است كه بكار مى رود.
    ديگر از چيزهايى كه دلالت بر آن دارد كه فرزندان فاطمه از ميان همه بنى هاشم به پيامبر اختصاص دارند اين است كه بدون ترديد براى پيامبر (ص ) جايز و حلال نيست كه با دختران حسن و حسين عليهماالسلام و دختران ذريه ايشان ، هر چند فاصله ميان آنان دور باشد، ازدواج كند و حال آنكه براى آن حضرت ازدواج با دختران افراد ديگر بنى هاشم و فرزندان ابوطالب حلال است و اين هم دلالت بر افزونى قرابت آنان دارد و ايشان فرزندان او شمرده مى شوند و اين خود دليل قرب آنان است . وانگهى آنان فرزندان برادر يا خواهر آن حضرت نيستند و آنچه مقتضى حرام بودن ازدواج رسول خدا با دختران ايشان است همان است كه آن حضرت پدر ايشان است و ايشان فرزندان اويند. اگر بگويى : اين سخن شاعر چه مى شود كه گفته است :
    پسران ما، نوه هاى پسرى هستند و حال آنكه پسران و دختران ما پسران مردان ديگرند.
    همچنين حكيم عرب ، اكثم بن صيفى (152)، ضمن نكوهش دختران گفته است : آنان دشمنان را مى زايند و از افراد دور ارث مى برند، چيست ؟
    مى گويم : آنچه را كه شاعر گفته است طبق مفهوم مشهورتر گفته است . در گفتار اكثم بن صيفى هم چيزى نيست كه دلالت بر نفى فرزندى ايشان كند بلكه مى گويد آنان دشمنان را مى زايند، و گاه فرزند صلبى و پسر آدمى دشمن اوست كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است همانا از همسران و فرزندان شما برخى دشمن شمايند (153) و خداوند متعال با وجود دشمنى فرزندبودن آنان را نفى نفرموده است .
    به محمد بن حنفيه (ع ) گفته شد چرا پدرت ترا بر جنگ ترغيب و تشويق مى كند و در مورد حسن و حسين (ع ) چنين نمى كند؟ فرمود: آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم و او را چشمهايش را با دستش حفظ مى كند.
    (201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند(154)
    اين خطبه چنين آغاز مى شود: ايهاالناس انه لم يزل امرى معكم على ما احب حتى نهكتكم الحرب (اى مردم همواره كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم تا آنكه جنگ شما را سست كرد.
    ابن ابى الحديد در شرح عبارت و هى لعدوكم انهك مى گويد:
    قتل و كشتان ميان مردم شام بسيار بيشتر و سستى ميان آنان آشكارتر بود و اگر نه اين بود كه عراقيان در قبال برافراشتن قرآنها سست و از لحاظ عقيده تباه شدند، شاميان ريشه كن مى شدند چرا كه مالك اشتر به معاويه رسيده و گردنش را گرفته بود و از نيروى شام چيزى جز حركتى شبيه حركت دم مارمولك پس از قطع آن باقى نمانده بود كه به چپ و راست مى جهيد. ولى بر مقدرات آسمانى نمى توان پيروز شد.
    اما اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد ديروز امير بودم و امروز ماءمور ما شرح حال ايشان ياران على (ع ) را پيش از اين به تفصيل آورده و گفته ايم كه چون عمرو عاص و همراهانش همين احساس نابودى و پيروزى اهل حق را بر خود نمودند از راه فريب قرآنها را برافراشتند و عراقيان اميرالمومنين عليه السلام را مجبور به ترك جنگ و دست بازداشتن از ادامه آن كردند و در اين باره چندگونه بودند.
    برخى از ايشان چنان بودند كه با برافراشتن قرآنها گرفتار شبهه شدند و گمان كردند شاميان آن كار را براى فريب و حيله سازى نكردند بلكه آن را بر حق و براى فرا خواندن به احكام دين ، طبق كتاب خدا، انجام داده اند و چنين پنداشتند كه تسليم شدن در قبال برهان و حجت شايسته و سزاوارتر از پافشارى در جنگ است .
    برخى ديگر از جنگ خسته شده بودند و صلح را ترجيح مى دادند و همين كه آن شبهه به وجود آمد آن را براى توقف جنگ مناسب ديدند و با توجه به سلامت طلبى همان را دستاويز قرار دادند.
    برخى از ايشان هم در باطن على عليه السلام را دوست نمى داشتند ولى به ظاهر او اطاعت مى كردند. همانگونه كه بسيارى از مردم به ظاهر از سلطان اطاعت مى كنند و در باطن او را دشمن مى دارند. آنان چون راهى براى خوارساختن و جلوگيرى از پيروزى پيدا كردند بر آن كار پيشى گرفتند. به همين سبب جمهور لشكريانش بر او جمع شدند و از او خواستند كه جنگ را رها و از ادامه آن خوددارى كند. على عليه السلام از پذيرفتن اين پيشنهاد مانند هر كسى كه فريب و مكر را بداند خوددارى فرمود و به آنان گفت اين مكر و فريب است و من بر آن قوم آشناتر از شمايم ، اينان اصحاب قرآن و دين نيستند. من در كودكى و بزرگى با ايشان مصاحبت داشته ام و ايشان را شناخته ام و ديده ام كه رويگرداندن از دين و توجه به دنيا خوى ايشان است . اينك به برافراشتن قرآنها توجه مكنيد و بر ادامه جنگ استوار باشيد كه شما آنان را فرو گرفته ايد و از ايشان جز توانى اندك و رمقى سست باقى نمانده است . ولى ايشان نپذيرفتند و بر خوددارى از جنگ پافشارى كردند، و به او فرمان دادند به ياران جنگجوى خود كه اشتر بر آنان فرماندهى داشت پيام فرستد تا بازآيند و او را تهديد كردند كه اگر چنان نكند او را به معاويه تسليم نخواهند كرد. على عليه السلام كسى پيش اشتر فرستاد و به او فرمان بازگشت و خوددارى از جنگ داد. اشتر از پذيرفتن اين پيام سر باز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پذيرفتن اين پيام سرباز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پيروزى آشكار شده است ؛ به على (ع ) بگوييد فقط يك ساعت ديگر به من مهلت دهد و از آنچه پيش آمده بود خبر نداشت ، چون فرستاده با اين پيام نزد على (ع ) برگشت آنان خشمگين شدند و به جنبش درآمدند و ستيز كردند و گفتند: پوشيده و نهانى به اشتر پيام فرستاده اى كه پايدارى كند و او را از خوددارى از جنگ نهى كرده اى و اگر او را هم اكنون برنگردانى تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم . فرستادگان پيش اشتر آمدند و به او گفتند: آيا خوش مى دارى كه اينجا پيروز شوى و حال آنكه پنجاه هزار شمشير بر اميرالمومنين كشيده شده است . اشتر پرسيد. چه خبر است ؟ فرستاده گفت : على عليه السلام را همه لشكريان محاصره كرده اند و او ميان ايشان روى زمين بر قطعه چرمى نشسته و خاموش است و درخشش شمشيرها بر سرش مى درخشد و آنان مى گويند اگر اشتر را برنگردانى تو را مى كشيم . گفت : اى واى بر شما! سبب اين كار چيست ؟ گفتند: برافراشتن قرآنها. اشتر گفت : به خدا سوگند، هنگامى كه ديدم قرآنها برافراشته شد دانستم كه موجب پريشانى و فتنه خواهد شد.
    اشتر سپس شتابان عقب نشينى كرد و برگشت و اميرالمومنين على عليه السلام را با خطر روياروى ديد كه يارانش او را به دو كار تهديد مى كنند كه يا به معاويه تسليمش كنند يا او را بكشند و از ميان همه لشكريان براى على عليه السلام ياورى جز دو پسرش و پسرعمويش ‍ و گروهى بسيار اندك شمارشان به دو تن نمى رسد، باقى نمانده است . اشتر همين كه سپاهيان را ديد به آنان ناسزا گفت و دشنامشان داد و گفت : اى واى بر شما، آيا پس از پيروزى و فتح اينك بايد زبونى و پراكندگى شما را فرو گيرد! اى سست انديشان ، اى كسانى كه شبيه زنان هستيد و اى سلفگان نابخرد! آنان هم به اشتر دشنام دادند و ناسزا گفتند و مجبورش كردند گفتند قرآنها را بنگر، قرآنها را! بايد تسليم حكم قرآن شد و هيچ چيز ديگر را مصلحت نمى دانيم . ناچار اميرالمومنين عليه السلام با ارتكاب و تسليم شدن به اين كار خطر بزرگ را دفع كرد و به همين سبب است كه مى فرمايد من امير بودم و اينك ماءمور شدم و نهى كننده بودم و اينك نهى شونده شدم پيش از اين در مورد حكميت و آنچه در آن گذشت به تفصيل سخن گفتيم و نيازى به تكرار آن نيست .
    (202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود: (155)
    ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الاخرة كنت احوج (با فراخى اين خانه در دنيا چه مى كنى و حال آنكه تو در آخرت به آن نيازمندترى )!
    بدان آنچه كه در مورد اين خطبه من از مشايخ روايت مى كنم و آن را به خط عبدالله بن احمد بن خشاب ، كه خدايش رحمت كناد! ديده ام اين است كه به پيشانى ربيع بن زياد حارثى تيرى اصابت كرد كه همه ساله درد آن بر مى گشت و او را سخت دردمند مى ساخت . على عليه السلام براى عيادت او آمد و فرمود: اى ابو عبدالرحمان خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ، خود را چنان مى يابم كه اگر اين درد جز با رفتن نور از چشم من تسكين پيدا نكند آرزو مى كنم نور چشمم از ميان برود. على عليه السلام پرسيد: بهاى نور چشم تو در نظرت چيست ؟ گفت : اگر همه دنيا از من باشد فداى آن مى كنم . على (ع ) فرمود: ناچار خداوند متعال به همان مقدار به تو عطا خواهد فرمود كه خداوند متعال به ميزان درد و سوك عنايت مى فرمايد و چندين برابر آن در پيشگاه الهى است . ربيع گفت : اى اميرالمومنين ، اجازه مى فرمايى از برادرم عاصم بن زياد شكايت كنم . فرمود چه شده است ؟ گفت : عباى پشمينه پوشيده و جامه نرم را رها كرده است و بدين گونه زن خويش را افسرده و فرزندان خود را اندوهگين ساخته است .
    على فرمود: عاصم را پيش من فرا خوانيد. چون آمد چهره بر او ترش كرد و فرمود: اى عاصم واى بر تو! آيا چنين پنداشته اى كه خداوند متعال در عين حال كه بهره گيرى از خوشيهاى حلال را براى تو روا فرموده است آنچه را كه تو بهره مند شوى مكروه مى دارد؟ نه ، تو (نوع بشر) در پيشگاه خداوند زبونتر و كم ارزش تر از اين هستى (يعنى سخن بگويد در حالى كه از عمل كردن به آن كراهت داشته باشد) مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد اوست كه او دريا را به هم برآميخت (156) و سپس مى فرمايد از آن دو دريا لؤ لؤ و مرجان بيرون آورد (157) و در جاى ديگر فرموده است و از هر دو دريا گوشت تازه مى خوريد و زيورها استخراج مى كنيد كه مى پوشيد (158) همانا به خدا سوگند، بخشيدن نعمتهاى خداوند با عمل بهتر از بخشيدن آن با سخن است و همانا خود شنيده ايد كه خداوند مى فرمايد و اما نعمت پروردگارت را بازگو (159) و نيز فرموده است چه كسى زيور خداوند را كه براى بندگانش فراهم آورده و ارزاق پسنديده را حرام كرده است (160) وانگهى خداوند مؤ منان را همان گونه مخاطب قرار داده است كه پيامبران را و به مومنان فرموده است اى كسانى كه گرويده اند، از چيزهاى پاكيزه كه به شما روزى داده ايم بخوريد(161) و به پيامبران فرموده است اى پيامبران از چيزهاى پاكيزه بخوريد و كار پسنديده كنيد (162) و پيامبر (ص ) به يكى از همسران خود فرمود مرا چه مى شود كه تو را پريشان موى و سمه نكشيده و بدون خضاب مى بينم .
    عاصم گفت : اى اميرالمومنين ، به چه سبب تو خود به پوشيدن جامه خشن و خوردن نان خشك بدون خورش بسنده فرموده اى ؟ فرمود: خداوند متعال بر پيشوايان دادگر واجب فرموده است كه فقط به همان اندازه قوام (قوت لايموت ) قناعت كنند تا فقر فقيران آنان را درمانده نسازد و به ستوه نياورد.
    هنوز على (ع ) از جاى برنخاسته بود كه عاصم آن پشمينه را دور افكند و جامه نرم پوشيد.
    ربيع بن زياد همان كسى است كه برخى از بخشهاى خراسان را گشوده است و درباره هموست كه عمر گفته است مرا به مردى راهنمايى كنيد كه چون ميان قومى باشد، نه به اميرى گمارده شود چنان باشد كه گويى او خود امير است . ربيع بسيار خير و متواضع بود و هموست كه چون عمر كارگزاران را احضار كرد، ربيع خود را پيش او گرسنه نشان داد و همراه عمر از خوراكهاى خشك خورد و عمر او را بر كارش باقى بداشت و ديگران را از كار بركنار كرد و ما اين حكايت را در مباحث گذشته آورده ايم .
    زياد بن ابيه ، به ربيع بن زياد كه فرماندار بخشى از خراسان بود نوشت كه اميرالمومنين معاويه براى من نامه نوشته و ضمن آن به تو دستور داده است كه در مورد غنايم همه سيم و زر جدا كنى و دامها و اثاثيه و چيزهايى نظير آن را ميان لشكريان تقسيم كنى ، ربيع براى زياد پيام داد كه من كتاب خداوند را پيش و مقدم بر كتاب اميرالمومنين (معاويه ) يافته ام . سپس ميان مردم ندا داد كه فردا پگاه براى گرفتن غنيمتهاى خود بياييد، و خمس آن را برداشت و باقيمانده را بين مسلمانان تقسيم كرد و سپس دعا كرد كه خداوند جانش ‍ بستاند و به جمعه ديگر نرسد و درگذشت . (163)
    او ربيع بن زياد بن انس بن ديان بن قطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن مالك بن كعب بن حارث بن عمرو بن و علة بن خالد بن مالك بن ادد است .
    اما علاء بن زياد كه سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد! گفته است . من او را نمى شناسم شايد كس ديگر غير از من او را بشناسد. (164)
    (203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.(165)
    اين خطبه چنين آغاز مى شود: ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا (همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است ).
    خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص )
    بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است . به روزگار پيامبر (ص ) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص ) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن و احوال و حركات ايشان قرآن است .
    چون با رحلت رسول خدا (ص ) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاش زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى كه پس از پيامبر (ص ) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد، بر خلاف پيامبر (ص ) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص ) گفته شده است ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعاكردن نايست . (166) اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص ) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف مالايطاق بوده است ، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر اين طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه بر آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت . برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلندآوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت .
    گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است .
    البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير يسر بن ارطاة و نظاير او.
    اگر بگويى : منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص ) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و مى گويند نيست !
    مى گويم : اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست ، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) درباره او فرموده است بارخدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب (قرآن ) را به او بياموز يا رواياتى كه عمروبن عاص براى جادادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند. همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است ؛ مثل خبر عمروبن مره (167) درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است . عمروبن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است .
    ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .
    اينكه ما گفتيم ، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است .
    روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است : اى فلان ، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا (ص ) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم ، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت . بيعت ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد.
    آن گاه با پسرش حسن (ع ) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال كنيزكانش را درربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت ، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپ نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او بر گردن آنان بود او را كشتند. سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم . دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم . اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران . اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام . سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى كافر و زنديق مى گفتند برايش ‍ خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام ، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است . در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.
    ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال جماعت بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است . و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع ) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش ‍ دشنام مى دادند.
    در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت ؛ دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.
    آن گاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت : گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت : بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزيك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است ؛ اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فرا خوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.
    چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى كه از اين دست را به كودكان و پسربچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت .
    معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت : بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.
    همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.
    بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع ) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت . بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند.
    واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند و پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.
    پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد.
    عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع ) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى در برابر حجاج ايستاد و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم . حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم . (168)
    ابن عرفه كه معروف به نفطويه (169) و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او مى گويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه ، براى تقرب جستن به آنان هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند، صورت گرفت مى گويم : نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است . البته على (ع ) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.
    اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص ) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است مى گويم : در اين مورد اصحاب معتزلى ، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است ؛ پيامبر (ص ) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود.
    مى گويم : گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است پيامبر (ص ) كنار چاه بدر (170) ايستاد و فرمود آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد! سپس فرمود آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى .(171)
    اما گروه سوم ، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است ، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.
    اما گروه چهارم ، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ ‌اند، و اين سخن على (ع ) كه مى فرمايد و ممكن است سخنى از پيامبر (ص ) را نقل كنند كه داراى دو وجه است كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است .
    بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب ، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است ، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص ) فراوان از ايشان سؤ ال مى كرده است و هر گاه هم كه او سؤ ال نمى كرده است پيامبر (ص ) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص ) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همه كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤ الى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كندذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى . برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه بر ايشان واجب است سكوت و ترك سؤ ال است .
    برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤ ثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است ربانى و صاحب فضل اين امت است . به همين مناسبت فلاسفه او را امام همه امامان و حكيم عرب ناميده اند.
    فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.
    بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود (على عليه السلام ) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث سطل (172) و حديث رمانه (انار) و حديث جنگ على (ع ) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ ذات العلم معروف است و حديث غسل دادن جنازه سلمان فارسى و در نورديدن زمين و حديث جمجمه و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه (طرفداران ابوبكر) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است ، كتاب خدا ما را بسنده است .
    و نظير اين حديث مجعول كه من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى و امثال آن . چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر و گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع ) در اين مورد فروترين طبقات است . بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد.
    تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن و شمردن زشتيها و معايب واداشته است . از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق ، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنه و لطفه .
    (207) (173) : از سخنان آن حضرت (ع )
    اين خطبه با عبارت و اشهد انه عدل عدل و حكم فضل (گواهى مى دهم كه او خداوند عادل است كه دادگرى كند و داورى است كه حق را از باطل جدا كند شروع مى شود.
    ابن ابى الحديد پس از بيان مقدمه يى نسبتا كوتاه در مورد اينكه پيامبر (ص ) سرور همه بندگان خداوند است و آوردن شواهدى از حديث و طرح ادعاى گروهى كه با اين فرض مخالفت ورزيده و از قول پيامبر نقل كرده اند كه فرموده است مرا بر برادرم يونس بن متى تفضيل و برترى مدهيد و پاسخ به آن صورت كه اسناد اين خبر نادرست است و اگر درست هم باشد سخنى است كه پيامبر (ص ) از قول عيسى عليه السلام نقل فرموده اند و توضيح درباره طهارت نسب پيامبر و اينكه هيچيك از نياكان مادرى و پدرى آن حضرت زنازاده نبوده اند مطالب تاريخى زير را بيان داشته است .
    ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد
    در سخن على عليه السلام رمزى است در مورد گروهى از صحابه كه در نسب ايشان سخن است . چنانكه گفته مى شود كه خاندان سعد بن ابى وقاص از تيره بنى زهرة بن كلاب نيستند و از بنى عدزه و از قحطانى ها هستند، و يا اينكه گفته اند خاندان زبير بن عوام از سرزمين مصر و از قبطى هايند و از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى نيستند.
    هيثم بن عدى (174) در كتاب مثالب العرب مى گويد: خويلد بن اسد بن عبدالعزى به مصر آمد و از مصر با برده خود عوام برگشت و سپس او را به پسرخواندگى گرفت و حسان بن ثابت ضمن آنكه خاندان عوام را هجو مى كند چنين مى گويد:
    اى بنى اسد، آل خويلد را چه مى شود كه همه روزه شوق آهنگ به قبط دارند؟... (175)
    همان گونه كه درباره گروهى ديگر هم از صحابه چنين گفته اند و ما اين كتاب را فراتر از آن مى داريم كه طعنه هايى را كه در نسب آنان زده شده است بياوريم ، تا نسبت به ما اين گمان برده نشود كه گفتگو در مورد نسب مردم را دوست مى داريم .
    شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب مفاخرات قريش مى گويد: در يادكردن و بر شمردن عيوب در انسان خيرى نيست ، مگر در حد ضرورت ، و هرگز كتابهاى مثالب را نمى يابيم كه كسى جز افراد پست و وابسته و شعوبى نوشته باشد، و افراد صحيح النسب و كم حسد را نديده ام كه چنان كتابهايى بنويسند، و گاه چنان است كه نقل فحش ناپسندتر و زشت تر از خود فحش است و نقل دروغ ناپسندتر از دروغ .
    وانگهى پيامبر (ص ) فرموده اند از خفتگان در گور درگذريد و همچنين فرموده اند با دشنام دادن به مردگان زندگان را ميازاريد و در مثل آمده است از شر شنيدنش تو را كفايت كرد. نيز گفته اند آن كس كه پيامى را به تو مى رساند همو آن را به گوش تو خواهد رساند، و گفته اند هر كس در جستجوى عيبى باشد آن را مى يابد و نابغه در اين مورد چنين سروده است :

صفحه 8 از 16 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/