اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...
كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود.
يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت : اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است ، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست ، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست .
گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است . (537)
اى ابوموسى !فريب خوردى ، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى ...
گويد: مردم شام ، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل (538) شاعر معاويه چنين سروده است :
ابوموسى در شامگاه اذرح (539) بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد... (540)
نصر مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد، و چون ابوموسى فريب خورد على (ع ) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ... و اين خطبه اى است كه سيد رضى خدايش بيامرزاد آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است : همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد.
نصر مى گويد: على عليه السلام ، پس از داورى ، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت : پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى . و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن و حسين و ابن عباس و قيس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.
ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است .
همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع ) نوشت : اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود (541).
ابن ديزيل از وكيع ، از فضل بن مرزوق ، از عطيه ، از عبدالرحمان بن حبيب ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود.
و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى ، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است .
همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عباية (542) نقل شده كه مى گفته است از على (ع ) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است .
و نيز از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص ) فرموده اند قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند.
ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعة از ابن هبيرة از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابو سعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم : درباره اين خوارج به من خبر بده . گفت : مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آنرا به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد؛ گفتم : من حنش هستم ؛ گفت اى حنش مصرى خوش ‍ آمدى ، شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان ، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آنرا نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوار ترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود. حنش مى گويد: گفتم على (ع ) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابو سعيد خدرى گفت : چه چيز مانع آن است كه على (ع ) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.
محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن - وليد مى گفته است من به هنگام داورى داوران حضور داشتم ، همينكه هنگام اعلان راءى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست ؛ به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم ، در اين هنگام عمرو عاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد؛ براى بار سوم كه سخن گفتم . گفت : من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم ، رو در روى او شدم و گفتم : اى بنى هاشم شما هرگز اين فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد؛ به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت ؛ ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم ، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن . عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است ، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند؛ ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت ، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد، و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص ) فرمودند فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است . و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را؛ واى بر معاويه از حجر و ياران حجر. (543)
زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم ترا نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست ، و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است :
به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از على كه وصى است همچون ابن عباس ‍ با اقوام مختلف سخن نگفته است ....
همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود، و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى (544) گماشت . يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش ‍ مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش ‍ دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجية براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ ترا به شعر مى دادم ، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود باز گرداندند؛ سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد؛ دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد؛ سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت :
از ميان همه مردم شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم ، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند.
ابو احمد عسكرى (545) در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص ‍ سال جماعت (546) وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت : اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى ، سعد گفت : ما مومنان هستيم و ترا امير خود نكرده ايم ، اى معاويه ، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى ، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت : اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم ، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست ، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت : مثل من و مثل مردم همچون گروهى است كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت : اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه اخ كه براى خواباندن شتر بكار مى رود نيامده است ، بلكه در آن چنين آمده است كه : و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود (547) به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى ؛ و او را ساكت كرد.
ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت : آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص ) براى او فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. معاويه گفت : اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است . گفت : فلان و فلان و ام سلمه ، معاويه گفت : اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم . (548)
(36): اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مىشود.
اخبار خوارج
در مورد پاداش و ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص ) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است ؛ از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است ، چنين آمده :(549) كه پيامبر (ص ) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذوالخويصره بود، گفت : اى محمد!عدالت كن . پيامبر فرمود: به درستى كه عدالت كردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى ، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم . فرمود: رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان ؛ آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون درگذشته است ، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند؛ نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه - يا سيه چشمى - است كه يك دست او ناقص است . (550) آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود. (551)
در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص ) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابوبكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش ، ابوبكر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز ديدم . پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نيافتم و پيامبر فرمود اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...
و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند. در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج مردى كه دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا (552) و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت ، گفت : در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند؛ سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص ) درباره آنان چه شنيده اى ؟ گفت : آرى شنيدم مى فرمود آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند.
و در كتاب صفين واقدى ، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص ) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است .
و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص ) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پيامبر خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است ، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود.
و در صفين مدائنى ، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است ، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذولثديه مردى كه دستش مانند پستان است را كشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذولثديه را در اسكندريه كشته است ، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص ) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم . على عليه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گرچه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم . على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد كه چه بدبختى ، گويى ترا مى بينم كه كشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.
طبرى گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه فرمان و حكم نيست مگر براى خدا و مردى از ايشان در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند (553) همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود (554)؛ على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند (555)
ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند؛ مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پيامبر (ص ) نيستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص ) نقل كرده باشد؟ ابن ديزيل مى گويد: عبدالله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: فتنه يى پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است ... تا آخر حديت .
كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كنان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست ... تا آخر حديث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.
ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (556) خوارج كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت : اى اميرالمومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشته حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على عليه السلام به او گفت : آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟ گفت : اگر محاسبه كنم خواهم دانست . على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است ، كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا كه على به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند (557) سپس فرمود: همانا محمد (ص ) اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى ، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عزوجل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است . پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى كافر است و كافر در آتش است ، (558) آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .
على (ع ) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس ‍ از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.
مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم : اى اميرالمومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم : فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم ؛ فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد.
و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبدالله بن خباب را كشته است براى ما قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم ؛ فرمود: برايشان حمله بريد.
ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كسى كه گفت لا حكم الا لله داورى جز براى خدا نيست عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت : و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است .
گويد: در آغاز كه خوارج از على (ع ) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت : بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه باشتاب ، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى ، در سرعت جواب نيست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست ، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخير آن بهتر از تقديم است .
مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى اميرالمومنين مژده !فرمود مژده ات چيست ؟ گفت : همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است (559) و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش ‍ مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران (560) نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود. گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند؛ على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است ، من كه نزديك على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان نيزه خود را در چشم على خواهم زد؛ كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند! و چون على (ع ) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت ؛ در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن .
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع ) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع ) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.
على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت ؛ و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت : آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ايشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ ! مردى از آنان خوارج كه از طايفه بنى سعد بود گفت : به وسيله اين مرد - يعنى عبدالله بن وهب - گول خوردم و در جنگ شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.
همچنين ابوالعباس مبرد و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون اميرالمومنين عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت : شما چه چيزى را بر اميرالمومنين اشكال مى گيريد؟ گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد؛ اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم . ابن عباس گفت : براى مومنى كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده است : كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند (561) تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع ) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حكميت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است ، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را برخود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است كه آنان قومى ستيزه جو هستند. (562) و همچنين خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى . (563)
ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد: (564) نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است ؛ گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن حصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است ، و در اين مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود و به داشتن راءى و تدبير معروف بود؛ و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت : اى اشعث !اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابوبكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت : درباره اميرالمومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى ؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع ) همينگونه ياد كرد و گفت : تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد؛ آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت : آغاز كرد تو نتيجه زناكارى بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ زياد گفت : مختصر بگو. گفت : هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.
ابوالعباس مبرد مى گويد، علت نامگذارى خوارج به حرورية اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره اين عباس با آنان ، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت : آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم !و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گويى ؛ گفت : آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذيرم ؛ و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم . گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبدالله بن خباب را كشته باشند و او را در مرحله دوم جدايى (565) خود در كسكر (566) كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم ، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است : داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد (567) همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است كفاره آن چيزى است كه : دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند!
گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على اميرالمومنين نوشته است را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه حديبيه ، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم . ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى ، بنابراين فقط بنويس محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو كن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم ؛ پيامبر (ص ) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهيم ؟ سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد حروريه هستيد. (568)
همه مورخان و سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثديه بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.
ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وقب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع ) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع ) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.
او همچنين از مسلم ضبى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است : ذوالثدايه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا نى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود؛ چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.
ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدايه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده شكر بجا آورد.
و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع ) استر پيامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذوالثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.
عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذوالثديه خواهد بود؛ و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش على (ع ) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم ، فرمود: اينجا را جستجو كن ، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است ، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم : اين پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذوالثديه است ، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده شكر بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.
بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود فرمود: همانا يكى از شما در مورد تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم ، ابوبكر گفت : اى رسول خدا آن كس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آيا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن كسى است كه كفش پينه مى زند و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود. (569)

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش ‍ حجاج بن عبدالله و معروف به برك بود؛ او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع حكميت را شنيد، گفت : مگر اميرالمومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند؟ فرمانى جز براى خدا نيست ، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.
ابوالعباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نيست و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع ) برگشت ، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود:
مدر يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت ، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم .
ابوالعباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر اميرالمومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد بگو آيه به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل ، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان به باطل مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند (570)؛ على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.
ابوالعباس مى گويد: از جمله اشعار اميرالمومنين على (ع ) كه در آن هيچ اختلافى نيست كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است ، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و از گناه خويش توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم ؟ و سپس چنين سرود:
اى گواه خداوند بر من ! گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص ) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم (571).
همچنين ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند؟ گفت : به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه بيرون آمد و بر كنان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم . على عليه السلام فرمود: (572) من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم ؛ و آنان كه ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. اميرالمومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد.
در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه داورى جز براى خدا نيست .
مى گويم ابن ابى الحديد: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است ؛ آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع ) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و اميرالمومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف مى كرد؛ زيرا على ، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش كج دار و مريز رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص ) يكى اين است كه جنگ خدعه است ، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن ، همانگونه كه ما توبه كرده ايم ، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم ؛ در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن كلمه از اميرالمومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد؛ در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هاى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت . (573)
ابوالعباس مبرد مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان ، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.
ابو العباس همچنين مى گويد: نظير اين مطلب اين است واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست ، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پيش خوارج رفت ، گفتند: تو و يارانت كيستيد؟ گفت ، ما گروهى مشرك هستيم كه به شما پناهنده شده ايم ؛ دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم ، واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت : من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم ، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت !شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (574) گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (575)
ابوالعباس مبرد مى گويد: عبدالله بن خباب در حالى كه بر گردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج كى دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن ، او گفت : از پدرم شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش ‍ حكميت چه مى گويى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت : اين درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم ، مرد مسيحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى كشيد و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد!(576)
ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زد بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . (577)
ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبدالله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند؛ فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم . و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.
محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى خوارج خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: (578) ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم ، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم ، كندروبه ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد... تا آخر فصل .