صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 151

موضوع: جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد 1

    فهرست مطالب
    مقدمه مترجم
    مقدمه
    سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج
    گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او
    گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او
    مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه
    خطبه هاى نهج البلاغه
    (1): در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است .
    اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى
    اديان عرب در دوره جاهلى
    فضل كعبة
    (2): على عليه السلام اين خطبه را پس از بازگشت از صفين ايرادفرموده است
    آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است
    (3): اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است
    نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش
    بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر
    فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب
    پاره يى از اخبار عمر بن خطاب
    داستان شورى
    نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان
    چند نكته ديگر
    (5): سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموىپيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند.
    اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص )
    (6): اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود.
    طلحه و زبير و نسب آن دو
    بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )
    (8) : اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود.
    كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او
    (11) : اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است .
    كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب
    محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او
    (12): اين گفتار اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.
    از اخبار جنگ جمل
    (13): اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية (شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش ‍ مردم بصره است .
    اخبارى ديگر از جنگ جمل
    (15) : اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.
    (16): على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود
    (19) : اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است ، با عبارت ما يدريك ما علىممالى (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مىشود
    اشعث و نسب و برخى از اخبار او
    (20): اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.
    (22) : اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است ) شروع مى شود.
    خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت
    خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره
    خطبه على (ع ) در ذوقار
    (23): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.
    فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است
    فصلى در رياء و نهى از آن
    (25) : اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود.
    نسب معاوية و بعضى از اخبار او
    بسربن ارطاة و نسب او
    عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب
    گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن
    (26): اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مىشود.
    حديث سقيفة
    موضوع عمر و بن العاص
    (27): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنة (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.
    غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار
    (29) : اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.
    غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او
    (30): اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود.
    پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او
    (31): از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.
    بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله
    (32): اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.
    (33): خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است
    از اخبار ذوقار
    (34): خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.
    كار مردم پس از جنگ نهروان
    مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش
    (35): خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله حكميت
    موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن
    (36): اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مىشود.
    اخبار خوارج
    (37): اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)
    اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است
    (39) : اين خطبه با عبارت منيت بمن لا يطيع اذا امرت (گرفتار كسانىشده ام كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند) شروع مى شود.
    داستان نعمان بن بشير با على (ع ) و مالك بن كعب ارحبى
    (40): اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .
    باز هم از اخبار خوارج
    (41): اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.
    (43) : اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.
    مقدمه مترجم
    بسم الله الرحمن الرحيم
    الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين المعصومين .
    و كلمات قصار حضرت مولى الموحدين و اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است ، لازم نيست در اين مقدمه چيزى نوشته شود كه فراروى انديشه و سخن اين بنده است و چه نيكو گفته اند كه سخن على عليه السلام فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن خلق است .(1)
    كلام على كلام على
    و ما قاله المرتضى مرتضى (2)

    آنچه كه اشاره به آن در اينجا لازم است ، موضوع شروحى است كه از زمان جمع آورى سيد رضى رضوان الله عليه ، يعنى آغاز قرن پنجم هجرى تا كنون ، بر آن نوشته شده است ، و در هر عصر بزرگانى از علماى مسلمان اعم از شيعه و سنى و در اين اواخر علماى غير مسلمان در اين مورد گام برداشته اند. گاه در يك زمان افرادى بر اين كتاب شرح نوشته اند كه هر يك از كار ديگرى آگاه نبوده است به عنوان مثال ابوالحسن بيهقى فريد خراسان در شرحى كه با نام شرح معارج نهج البلاغه (3)
    نوشته است ، مدعى است كه نخستين شارح نهج البلاغه است و حال آنكه به يقين و به طور مسلم پيش از او چند شرح بر اين كتاب شريف نوشته شده است كه از جمله شرح على بن ناصر است ؛ و در همان حال كه ابوالحسن بيهقى شرح خود را مى نوشته است ، قطب الدين راوندى از اعاظم علماى شيعه هم شرح مفصل خود را بر نهج البلاغه تاءليف كرده است . - بيهقى در گذشته به سال 565 هجرى قمرى و قطب راوندى در گذشته به سال 573 يعنى هشت سال پس از اوست . - و نمى توانيم آيا قطب راوندى و كيدرى ، كه شرح او بر نهج البلاغه به سال 576 تمام شده است ، از كار يكديگر آگاه بوده اند يا نه ؛ و همينگونه است دو كار بزرگ ابن ابى الحديد، در گذشته 656 و ابن ميثم بحرانى ، در گذشته 675.
    بزرگانى از طبقات مختلف ، بر شرح نهج البلاغه همت گماشته اند: وزيرى چون امير على شير نوايى و فقيه و اصولى بزرگى چون مرحوم آخوند محمد كاظم خراسانى (ره ) و مفتى بزرگى چون شيخ محمد عبده ؛ و مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين مورد به دو كتاب گرانقدر قرن چهاردهم هجرى ، يعنى الذريعه الى تصانيف الشيعة مرحوم علامه تهرانى و الغدير (4) مرحوم امينى مراجعه كرد كه حدود 80 شرح را نام برده و معرفى كرده اند. بر اين مقدار بايد كارهاى ديگر را كه پس از آن دو بزرگوار و در اين بيست و پنج سال اخير صورت گرفته است افزود، نظير كار ارزنده سيد عبدالزهرا حسينى خطيب و استاد شيخ محمد باقر محمودى و ديگر دانشمندانى كه در اين راه قدم برداشته اند.
    ميان اين شروح گاه نام مشتركى ديده مى شود، مثلا قطب الدين راوندى نام شرح خود را منهاج البراعة نهاده است و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله خويى ، در گذشته 1326 قمرى هم همين نام را بر كتاب خود نهاده است ؛ و برخى همچون شرح ابن ميثم به صورت صغير و متوسط و كبير تنظيم شده است . (5)
    ميان همه اين شروح مفصل و مختصر كه هر يك از جهت در خور اهميت است ، هيچكدام قابل مقايسه با شرح مفصل و بيست جلدى ابن ابى الحديد - كه اينك به طور مختصر به معرفى شارح و كتاب مى پردازيم - نيست .
    شرح حال و آثار ابن ابى الحديد: (6)
    عبدالحميد بن هبة الله بى محمد بن حسين مدائنى ، كه بيشتر به ابن ابى الحديد معروف است ، روز اول ذى حجه پانصدو هشتاد شش قمرى ، مطابق سى دسامبر 1190 ميلادى ، در مداين متولد شد. كينه معروف او ابو حامد و لقبش عز الدين است . خانواده او اهل دانش بودند. پدرش و يكى از برادرانش ، كه به موفق الدين معروف بود و چهارده روز پيش از ابن ابى الحديد در گذشت ، قاضى بودند و برادر ديگرش ابو البركات كه به سال 598 در سى و چهار سالگى در گذشت ، شاعر و در زمره اهل ادب بود.
    ابن ابى الحديد دوره جوانى را در زادگاه خود - مداين - گذراند و به تحصيل علوم پرداخت و به معتزله گرايش يافت و آراء معتزله بصره و بغداد را فرا گرفت و خود در آن مورد اهل نظر شد؛ سپس به بغداد رفت و مورد توجه دستگاه حكومت عباسى قرار گرفت و برخى از آثار خود را به فرمان مستنصر عباسى ، كه از ششصد و بيست و سه تا ششصد و چهل خليفه بود، تصنيف كرد كه از آن جمله الفلك الدائر على المثل السائر و مجموعه اشعارى به نام المستنصريات است .
    ابن ابى الحديد مشاغل حكومتى را عهده دار شد، نخست به دبيرى دار التشريفات و سپس به دبيرى ديوان خلافت و پس از آن به عنوان ناظر بيمارستان و سرانجام به سرپرستى كتابخانه هاى بغداد گماشته شد و اين مشاغل هيچگاه او را از كسب دانش و پيمودن مدارج كمال باز نداشت و در پاره يى از علوم چون تاريخ صدر اسلام كم نظير شد. در عين حال اطلاعات دقيقى درباره او در منابع نيامده است و حتى در برخى از كتب تراجم نام او ثبت نشده است و شايد برخى هم به عمد چيزى درباره او ننوشته اند، مثلا با آنكه بدون ترديد ابن ابى الحديد در مراتب علمى و مجموعه آثار، اگر از ضياء الدين ابن اثير برتر نباشد، هرگز فروتر نيست ، ابن خلكان از او شرح حال مستقلى نياورده و فقط ضمن شرح حال ابن اثير به مناسبت نوشتن كتاب الفلك الدائر كه نقدى بر المثل السائر است از او نام برده است .
    نويسندگان نامه دانشوران ناصرى هم ، با آنكه به هنگام تاليف آن كتاب ، شرح نهج البلاغه در تهران چاپ سنگى شده بوده است ، از آوردن شرح حال ابن ابى الحديد غافل شده اند.
    درباره سال وفات ابن ابى الحديد اختلاف مختصرى ديده مى شود، بدين معنى كه ابن شاكر كتبى ، مورخ شام ، در گذشته به سال 764 در دو كتاب فوات الوفيات و عيون التواريخ خود سال مرگ ابن ابى الحديد را ششصد و پنجاه و پنج دانسته است و ابن كثير و عينى و ابن حبيب حلبى هم همين سال را بر گزيده اند.
    يوسف بن يحيى صنعانى ، كه از ادباى قرن يازدهم و دوازدهم هجرى است ، در كتاب نسمة السحرفى ذكر من تشيع و شعر خود، از قول ديار بكرى ، نقل مى كند كه ابن ابى الحديد حدود هفده روز پيش از وارد شدن لشكر مغول ، در بغداد در گذشته است و مورخان ورود مغولان به بغداد را بيستم محرم 656 نوشته اند، يعنى در نخستين روزهاى سال مذكور. ذهبى در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد:
    ابن ابى الحديد در پنجم جمادى الاخره سال 656 در گذشته است .
    مورخ بزرگ عرق ، ابن فواطى در گذشته 723 قمرى كه در سقوط بغداد به دست مغولان چهارده ساله بوده و مدتى به زندان مغولان فاتح افتاده است ، در دو كتاب خود مجمع الاداب فى معجم الالقاب و الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فى الماة - السابعة ، مى نويسد: هنگام سقوط بغداد، ابن ابى الحديد همراه برادر خود موفق الدين به خانه ابن علقمى پناه برد. و سپس ضمن شرح در گذشتگان در سال 656 چنين نوشته است : در اين سال ، در ماه جمادى الاخره ، وزير مؤ يد الدين محمد بن علقمى در بغداد در گذشت و قاضى موفق الدين ابوالمعالى قاسم بن ابى الحديد هم در همين ماه در گذشت ؛ برادرش عز الدين عبد الحميد براى او مرثيه يى سرود كه ضمن آن گفته است :
    اى ابوالمعالى ، مگر مويه گرى و آه سرد كشيدن مرا نمى شنوى !تو كه در زندگى سخن مرا مى شنيدى ، چشم من بر تو مى گريد و اگر اعضاى من مى توانست بر تو خون مى گريست .
    عزالدين عبد الحميد پس از مرگ برادر فقط چهارده روز زنده ماند.
    با توجه به اين موضوع ، كه دو كتاب فوق نزديك ترين منبع به زمان ابن ابى الحديد است و ابن فوطى شاهد سقوط بغداد است ، بايد سخن او را در اين مورد صحيح تر بدانيم .
    آثار علمى ابن ابى الحديد:
    آثار و كتابهاى ابن ابى الحديد را كه در كتابهاى مختلف به صورت پراكنده آمده است و به عنوان مثال در آثار ابن فوطى فقط ده كتاب او نام برده شده است و برو كلمان هم فقط پنج اثر او را ذكر كرده است ، دو نويسنده بزرگ معاصر از كتابهاى مختلف بيرون كشيده و معرفى كرده اند؛ نخست محمد ابوالفضل ابراهيم ، در صفحات 18 و 19 مقدمه خود بر شرح نهج البلاغه كه پانزده اثر او را معرفى كرده است ، و دوم خانم واله يرى (Vaglieri) در مقاله خود در دائرة المعارف اسلام و صفحه 388 دانشنامه ايران و اسلام ، كه هفده اثر او را معرفى كرده است ؛ سه اثر از آن نظم است و بقيه نثر، و به شرح زير است :
    1) شرح نهج البلاغه ، كه بيست جلد است ؛ درباره اين كتاب توضيح جداگانه داده خواهد شد.
    2) الاعتبار شرح و تعليق بر الذريعه فى اصول الشريعه سيد مرتضى است . اين كتاب در سه جلد تنظيم شده است و فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى آنرا از جمله آثار ابن ابى الحديد آورده اند.
    3) انتقاد المستصفى ، كه نقد بر كتاب المستصفى من علم الاصول غزالى است و اين كتاب را فوطى آورده است .
    4) الحواشى على كتاب المفصل فى النحو، كه توضيح و حاشيه بر المفصل فى النحو زمخشرى است و اين كتاب را فوطى ضمن تاءليفات ابن ابى الحديد آورده است .
    5) شرح المحصل للامام فخر الدين الرازى كه از كتابهاى فلسفى است و نام كامل آن ، كه فخر الدين رازى بر آن نهاده ، محصل افكار المتقدمين و المتاخرين است ؛ اين كتاب را هم فوطى ضمن تاليفات او آورده است .
    6) نقض المحصول فى علم الاصول ، تعليقه مفصلى است بر رد و انتقاد بر كتاب المحصول فى علم الاصول فخر الدين رازى ؛ فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى و حاجى خليفه در كشف الظنون اين كتاب را نام برده اند؛ حاجى خليفه از اين كتاب ضمن معرفى المحصول در ص 1615 نام برده است .
    7) شرحى بر كتاب كلامى الايات البينات فخر الدين رازى ، كه اين كتاب را برو كلمان ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است .
    8) شرح الياقوت ، كه شرحى بر كتاب الياقوت ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت است ؛ اين كتاب را هم برو كلمان آورده است .
    9) العبقرى الحسان ، اين كتاب مجموعه يى حاوى مباحث مختلف كلامى و تاريخى و ادبى است كه در آن نمونه هايى از نظم و نثر و انشاى خود را هم آورده است ميرزا محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات اين كتاب را ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است و خود ابن ابى الحديد در ص 287 ج 8 شرح نهج البلاغه چاپ ابوالفضل ابراهيم به اين كتاب خود ارجاع داده است .
    10) الوشاح الذهبى فى العلم الادبى ، كه درباره اين كتاب اطلاع ديگرى در دست نيست ؛ فوطى آنرا آورده است .
    11) الفلك الدائر على المثل السائر، اين كتاب نقدى است بر كتاب المثل السائر فى ادب السكاتب و الشاعر نصر الله بن محمد(ابن اثير) جزرى ، برادر ابن اثير مورخ . نصرالله بن محمد وزارت چند امير را بر عهده داشته است ، ابن ابى الحديد اين نقد را به اشاره مستنصر، خليفه عباسى ، در اول ذى حجه 633 شروع كرده و پانزده روزه به پايان رسانده است . بر اين كتاب ابن ابى الحديد چند نقد نوشته شده است ، از جمله نقدى به نام نشر المثل السائر و طى الفلك الدائر كه نويسنده آن ، ابوالقاسم محمود سنجارى ، در گذشته 650 هجرى است و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1586 و 1291 كشف الظنون مراجعه فرماييد. اين كتاب ابن ابى الحديد در سال 1309 ق در هند چاپ شده است .
    12) شرحى بر المنظومة فى الطلب ابن سينا، كه اين كتاب را برو كلمان از آثار ابى الحديد دانسته است .
    13) شرحى بر كتاب مشكلات الغرر كه از ابوالحسن يا ابوالحسين بصرى و در علم كلام است . ابوالحسين بصرى از شيوخ بزرگ معتزله است و ابن ابى الحديد در ص 157 ج 5 شرح نهج البلاغه چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، نام كتاب را آورده است ، و اين كتاب را فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى به ابن ابى الحديد نسبت داده اند.
    آثار فوق همگى نثر است و آثار منظوم او به شرح زير است :
    14) به نظم آوردن كتاب الفصيح ؛ كتاب فصيح كه در لغت است ، فراهم آورده احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب ، در گذشته به سال 291 قمرى است . ابن ابى الحديد اين كتاب را در بيست و چهار ساعت به نظم آورده است ، پس از او هم گروهى ديگر آنرا به نظم در آورده اند؛ براى اطلاع بيشتر در اين باره به ص 1273 كشف الظنون مراجعه فرماييد، اين سرعت بر گرداندن كتاب فصيح به نظم حاكى از آن است كه طبع شعر ابن ابى الحديد بسيار روان بوده است .
    15) مستنصريات اشعارى كه به خواسته مستنصر سروده شده است و به اظهار استاد محمد ابوالفضل نسخه يى از آن در كتابخانه سماوى نجف موجود است .
    16) ديوان اشعار او شامل انواع ديگر است . ابن شاكر كتبى در فوات الوفيات ج 1، ص 519 مى نويسد: ابن ابى الحديد در شمار شاعران بزرگ است و او را ديوان شعر مشهورى است كه دمياطى از آن روايت مى كند. نمونه هاى شعرش در همان كتاب و در جاى جاى شرح نهج البلاغه و در الوافى بالوافيات صفدى آمده است و از او به الشاعر العراقى تعبير شده است و گروهى از دانشمندان بر اشعار او شرح نوشته اند.
    17) القصائد السبع العلويات يا سبع العلويات ، كه موضوع آن فتح خيبر و فتح مكه و مدح پيامبر (ص ) و على (ع ) و اظهار اندوه و تاسف بر شهادت حضرت امام حسين (ع ) است . اين اثر ابن ابى الحديد مكرر چاپ شده است ، از جمله به ضميمه شرح زوزنى بر معلقات سبع ، در سال 1272 ق در تهران ؛ و به گفته برو كلمان حداقل چهار شرح بر آن موجود است . نكته يى كه بايد تذكر داده شود اين است كه ظاهرا نظر ابن فوطى كه مى گويد: ابن ابى الحديد اين قصائد را در دوره جوانى خود در سال 611 سروده است ، درست نيست ، زيرا در منابع ديگر از جمله در الذريعه مرحوم آقا بزرگ تهرانى چنين آمده است كه ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه و قصائد علويات را براى ابن علقمى ، وزير شيعى مستعصم ، تاءليف كرده است و ابن علقمى در نهم ربيع الاول 643 به وزارت گماشته شده است .
    از مجموعه اين آثار چنين نتيجه گرفته مى شود كه ابن ابى الحديد عالمى است كه داراى علوم مختلط و وسيع بوده است و ملاحضه كرديد كه بر آثار بزرگانى همچون غزالى و ابن سينا و ثعلب شرح و نقد نوشته است و آثار فخر رازى و ابن اثير را هم نقد و بررسى و رد كرده است و اين موضوع نشان دهنده وسعت اطلاع او در ادب و معقول و منقول است و به حق بايد او را از چهره هاى بسيار درخشان قرن هفتم هجرى به شمار آورد و اگر هيچ اثرى غير از شرح نهج البلاغه نمى داشت ، با مراجعه به آن مى توان همين نتيجه را گرفت كه او از دانشمندان كم نظير است ، و احاطه عجيب او بر ادب و كلام و مبانى اخلاق نظرى و عملى و تاريخ - صدر اسلام و شعر عرب ، در مباحث مختلف كتاب عظيم شرح نهج البلاغه به وضوح ديده مى شود.
    شرح نهج البلاغه
    ابن ابى الحديد، اين ارزنده ترين اثر خود را در بهترين مقطع سنى خود، يعنى پنجاه و هشت سالگى ، كه عالمى به تمام معنى پخته و سرد و گرم روزگار چشيده و در حد كمال علمى بوده ، شروع كرده است . در اين مورد بهتر است ترجمه گفتار خودش را كه در پايان كتاب آورده است ملاحظه فرماييد:
    تنصيف اين كتاب در چهار سال و هشت ماه تمام شد، كه آغاز آن روز اول رجب سال ششصد و چهل و چهار بود و پايان آن روز سى ام صفر سال ششصد و چهل و نه ، و اين مقدار معادل مدت خلافت امير المومنين على عليه السلام است و هرگز گمان و تصور نمى شد كه در كمتر از ده سال انجام پذيرد، ولى الطاف خداوند و عنايت آسمانى موانع را از سر راه برداشت ... (7)
    ابن ابى الحديد ضمن مقدمه خود مى نويسد: تا آنجا كه مى دانم پيش از من كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك ، تن كه او سعيد بن هبة الله بن حسن كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك تن ، كه او سعيد بن هبة بن حسن فقيه و معروف به قطب راوندى (8) است ، كه از فقهاى اماميه است و مرد اين كار نبوده است ، زيرا تمام عمر خود را فقط به فرا گرفتن فقه سپرى كرده است و چگونه ممكن است فقيه بتواند فنون و علوم مختلفى را كه در اين كتاب است شرح بنويسد... (9)
    ملاحظه مى كنيد كه ظاهرا او از شروح ديگرى مثل معارج نهج البلاغه ابوالحسن بيهقى و شرح كيدرى آگاه نبوده ، يا آنكه آنها را به سبب اختصار نسبى در خور ذكر نمى دانسته است ؛ و البته همان طور كه قبلا متذكر شدم ، هيچ يك از شروح نهج البلاغه از لحاظ كمى و كيفى در خور مقايسه با شرح ابن ابى الحديد نيست ، ولى اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه هر يك از شروح نهج البلاغه از جهت خاصى در خود اهميت است .
    روش كار ابن ابى الحديد در شرح او نهج البلاغه را بهتر است نخست از گفتار خودش در مقدمه بر كتاب بخوانيم كه چنين مى نويسد:
    و بعد چون ...سرور وزيران شرق و غرب ابو محمد بن احمد بن محمد علقمى نصير امير المومنين ، كه خداوند بر او جامه هاى كامل نعمت بپوشاند و او را به بلندترين درجه سعادت و سيادت برساند، بر اين بنده دولت و پرورده نعمت خويش شرف اهتمام بر شرح نهج البلاغه را - كه بر مؤ لف آن برترين درودها باد و بر ياد او پاكيزه ترين سلامها - ارزانى داشت ، اين بنده همچون كسى كه از پيش آهنگ كارى داشته و سپس فرمان استوار وزير عزمش را راسخ كرده است به اين كار مبادرت ورزيد و نخست به شرح مشكلات لغوى و بيان معانى آن قناعت كرد، ولى چون در آن باره نيكو انديشيد، ديد كه اين جرعه اندك ، تشنگى را فرو نمى نشاند كه بر عطش ‍ مى افزايد و كافى نيست ؛ بدين سبب از آن روش برگشت و آن طريق را رها كرد، و سخن را در شرح آن گسترش داد، گسترشى كه شامل مباحث لغوى و نكات معانى و بيان و توضيح مشكلات صرفى و نحوى بود و در هر مورد شواهد ديگرى ، از نظم و نثر، كه مؤ يد آن باشد، آورد و در هر فصل كارها و وقايع تاريخى مربوط به آنرا شرح داد و نيز اشارتى به روشن ساختن دقايق علم توحيد و عدل آورد كه اشارتى مختصر است و در هر مورد كه در شرح نيازى به آوردن انساب و امثال و نكات لطيف بود فرو گذارى نكرد. و اين شرح را با مواعظ و اشعار زهد و دينى آراست و حكمتهاى گرانبها و آداب و عادات و خلق و خوى مناسب با موضوع را آورد؛ و چنان رشته گهر و گردن بند آراسته يى شد كه بر هر رشته و آويزه رخشان پهلو مى زند و مايه رشگ و شرمسارى هر بوستان و گلستان است ...و مسائل فقهى را كه در كتاب بود و يا اشارتى به موارد فقهى داشت توضيح داد. و اين را آشكار ساخت كه بسيارى از فصول آن در زمره معجزات محمديه است ، كه مشتمل بر اخبار غيبى و بيرون از توان معمولى بشرى است . همچنين در مورد اشارات و رموزى كه على عليه السلام در گفتار خود گنجانيده است و آنها را جز عالمان نمى توانند بفهمند و جز روحانيون مقرب كسى درك نمى كند توضيح داد، و از مقاصد آن حضرت كه سلام خدا بر او باد، چه در كلمات مرسل و چه در كنايات پوشيده و پيچيد و غامض ، كه با آن تعريض زده و فقط به همان قناعت فرموده است ، پرده برداشت و اندوههاى درون سينه او را كه گاه چون آهى سرد از سينه دردمند سرزده است و دردهايى را كه از آن شكايت فرموده و با بازگويى آن اندك استراحتى يافته است ، روشن ساخت ...
    آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است ، بدون هيچ كم و بيش ، همانگونه است كه خود گفته است ، و اين شرح گنجينه اطلاعات گرانبهاى گوناگونى است كه در آن گنجانيده شده است . در عين حال اين بنده پس از بررسى اجمالى مطالب اين كتاب چنين تصور مى كنم كه سه جنبه بر ديگر جنبه هاى اين كتاب برترى دارد كه عبارت است از: جنبه ادبى ، به معنى اعم آن ، جنبه تاريخى و اجتماعى و جنبه كلامى كه در اين ميان جنبه اخير از لحاظ كمى بر دو جنبه ديگر برترى دارد و مطالبى كه درباره اوضاع و احوال اجتماعى و امور تاريخى نيمه اول قرن اول هجرى نوشته است ، تقريبا نيمى از كتاب را در برگرفته است و ترجمه مطالب تاريخى دو جلد از آن كه 680 صفحه به قطع وزيرى در چاپ اخير استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بوده است همين كتابى است كه در دست داريد؛ البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه مباحث تاريخى ضمن شرح خطبه ها و نامه ها آمده است و در بخش كلمات حكمت بار اميرالمومنين عليه السلام و هزار كلمه ديگرى كه ابن ابى الحديد بر گزيده و ضميمه كرده است ، كمتر بحث تاريخى طرح شده است .
    ابن ابى الحديد در اين شرح خود از منابع بسيار مهم و به اصطلاح امهات كتب استفاده كرده است و چون خود او مدتها سرپرست كتابخانه هاى بغداد بوده است امكانات بسيارى در اختيار داشته و طبيعى است كه كتابخانه ده هزار جلدى ابن علقمى هم در اختيار او بوده است ؛ به عنوان مثال در همين مطالب تاريخى از كتابهايى استفاده كرده كه بيشتر آنها پيش از تاريخ طبرى تاءليف شده است و برخى از آنها مورد استفاده طبرى و در اختيار او نبوده است ؛ براى اطلاع بيشتر در اين مورد لطفا به مقاله ابن ابى الحديد در دائرة المعارف تشيع مراجعه فرماييد.
    ابن ابى الحديد در مورد منابع تاريخى و كلامى سعى كرده است كه از بهترين منابع گروههاى مختلف ، اعم از سنى و شيعه ، استفاده كند و به عنوان مثال به همان اندازه كه از آثار تاريخى بزرگان شيعه بهره برده است به آثار تاريخى اهل سنت هم نظر داشته است ، او نه تنها از وقعة صفين نصر بن مزاحم منقرى ، كه از كتاب صفين ابن ديزيل همدانى هم استفاده كرده است ؛ در مباحث كلامى هم همينگونه است ، آنچنان كه در مقابل اقوال قاضى عبدالجبار معتزلى كه از كتاب المغنى او نقل كرده است ، اقوال متكلم بزرگ شيعه سيد مرتضى (ره ) را هم از كتاب الشافى آورده است و اين روش را در مورد اقوال فقهى هم رعايت كرده و آراء شافعى و ابو حنيفه و مفيد و طوسى و ديگران را به خواننده كتاب عرضه داشته است و ضمن مطالعه به اين موارد كه بسيار است بر مى خوريد و انصاف اين است كه از يكسو نگريستن پرهيز مى كرده و سعى داشته است آراء گوناگون را عرضه دارد؛ به همين سبب است كه شرح نهج البلاغه او از هر جهت در خور توجه است .
    نكته ديگرى كه اشاره به آن لازم به نظر مى رسد، اظهار نظرهاى مختلف درباره مذهب ابن ابى الحديد است . برخى بر تشيع او و گروهى ديگر بر سنى بودنش اصرار ورزيده اند؛ ولى با دقت در اظهارات صريح او به خوبى آشكار مى شود كه او شيعه امامى نيست . و براى نمونه چند مورد را نقل مى كنيم :
    نخست آنكه ضمن قصايد علويات چنين سروده است :
    ورايت دين الا عتزال واننى
    اهوى لا جلك كل من يتشيع

    معتقد به آيين معتزله ام و همانا كه به پاس تو، هر كه را شيعى است ، دوست مى دارم .
    اين بيت از قصيده ششم اوست كه در كتاب شرح معلقات سبع زوزنى ، چاپ صف المظفر 1272 ق ، تهران ، و در ص 14 مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، چاپ مصر، 1378 ق ، آمده است . اگر برخى بگويند ابن ابى الحديد اين قصايد را در دوره جوانى خود سروده است و ممكن است تغيير عقيده داده باشد، ولى او پس از به پايان رساندن شرح نهج البلاغه و فرستادن آن براى ابن العلقمى ، وزير شيعى و دانشمند، در پاسخ به الطاف او اشعارى سروده و ضمن آن هم چنين مى گويد:
    احب الاعتزال و ناصريه
    ذوى الالباب و النظر الدقيق
    فاهل العدل و التوحيد اهلى
    و نعم فريقهم ابدا فريقى

    مذهب اعتزال و يارانش را، كه مردم خردمند و داراى نظر دقيق هستند، دوست دارم . آرى ، اهل عدل و توحيد اهل من و راه پسنديده آنان همواره آيين من است .
    اين دو بيت هم در ص 21 ج 5 روضات الجنات مرحوم ميرزا محمد باقر خوانسارى ، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1392 ق و در ص 11 مقدمه ابوالفضل ابراهيم آمده است ؛ و به طورى كه قبلا ديديد شرح نهج البلاغه به تصريح خود ابن ابى الحديد در سلخ صفر 649 يعنى هفت سال پيش از مرگ او و شصت و سومين سال عمرش پايان پذيرفته است ، و با توجه به همين ابيات معلوم مى شود كه او معتزلى است و نمى تواند شيعه امامى باشد.
    دوم آنكه ابن ابى الحديد در آغاز مقدمه خود بر كتاب ، سپاس خداوندى را به جا مى آورد كه به مصلحتى كه مقتضاى تكليف بوده است ، مفضول (خلفاى سه گانه ) را بر افضل على عليه السلام مقدم داشته است و اين عقيده به هيچ روى نمى تواند عقيده شيعه باشد.
    سوم آنكه مكرر عقايد شيعه را به عنوان عقيده مخالف با اعتقاد خود و مشايخ خويش طرح و رد كرده است ؛ در اين باره براى نمونه مراجعه فرماييد به مطالب آخر بحث موضوع سقيفه ( ص 60 ج 2 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق و ص 75 ج 1 چاپ سنگى تهران ) و به آنچه در پايان شرح خطبه سى و هفتم ( ص 296 ج 2 چاپ ابوالفضل ابراهيم ) آورده است ؛ و در اين باره بحث بيشتر ضرورتى ندارد.
    همچنين در اين مقدمه در باره ابن العلقمى وزير، لازم به نظر مى رسد كه براى خوانند گان گرامى توضيحى داده شود و آن اين است كه در منابع اهل سنت و آثار مولفانى كه انقراض حكومت خليفگان عباسى را براى اسلام و مسلمانان صدمه يى جبران ناپذير تصور مى كرده اند!او را متهم كرده اند به اينكه براى هلاكو نامه نوشته و او را به لشكر كشى به بغداد فرا خوانده است و حال آنكه اين موضوع از لحاظ تاريخى ثابت نشده است و نبايد آنچه را كه نويسندگانى چون ابن تغرى - بردى در النجوم چ ، ضمن وقايع سال 655(ص 48 تا 50 ج 7 چاپ دار الكتب مصر) و ديار بكرى در تاريخ الخميس ص 376 ج 2(چاپ بيروت ) نوشته اند، كاملا صحيح و دور از غرض دانست ، و اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اگر هوشيارى ابن علقمى و حسن تدبير او نمى بود لشكر مغول و هلاكو بر بغداد و بين النهرين خسارتى را كه بر نيشابور و رى زدند مى زدند و به خوانند گان گرامى توصيه مى كنم در اين باره به مقاله (Boyle) و تكمله آن به قلم آقاى علينقى منزوى در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 732 و حواشى مرحوم علامه محمد قزوينى بر جهانگشاى جوينى صفحات 451 و 452 ج 3 و مبحث رجال مقتدر شيعه و اثر آنان در صفحات 134 تا 137 بخش اول ج 3 تاريخ ادبيات در ايران استاد محترم دكتر ذبيح الله صفا مراجعه فرمايند، تا علل سقوط بغداد و انقراض حكومت بنى عباس و سهم ابن علقمى را در حفظ بغداد و ديگر مناطق عراق روشن تر ملاحظه كنند.
    اشاره يى به كميت محتواى شرح نهج البلاغه :
    شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه كه از لحاظ كيفيت ، دائرة المعارفى از علوم - ادب ، كلام ، فقه ، اخلاق ، تاريخ صدر اسلام ، انساب و فرهنگ عامه عرب است ، از لحاظ كميت هم از كتاب هاى بسيار بزرگ است . چاپ جديد اين كتاب كه به اهتمام استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، بر طبق تقسيم بندى خود ابن ابن الحديد، در بيست جلد، چاپ شده است ، شش هزار و چهارصد و شصت صفحه است . آنچه در خود ذكر است اين است كه ابن ابى الحديد، گاه موضوعى را دوبار و ضمن دو خطبه شرح داده است ، مثلا موضوع سقيفه ، يك بار در چهل صفحه (از21 تا61 ج 2) و بار ديگر ضمن خطبه 66( در 40 صفحه از صفحه 5 تا 45 جلد ششم ) مورد بحث قرار گرفته است ، ولى مطالب مورد بحث تكرارى نيست و چون موضوعاتى نظير جنگ صفين و خوارج در خطبه هاى متعددى مطرح مى شده است ، ضمن خطبه هاى مذكور، به تناسب از اين موضوعات ياد كرده و شرح زده است .
    موضوع ديگرى كه از لحاظ كميت در خور توجه است حدود هشت هزار بيت شعر است - كه در موضوعات مختلف صرفى و نحوى و لغوى و تاريخى و بيان عقايد و رسوم عامه و اخلاق مورد استشهاد قرار گرفته است - كه استخراج از يك بيت در موارد مختلف استفاده شده است . معمول ابن ابى الحديد چنين است كه به چند بيت قناعت مى كند، در عين حال از آوردن قصائد هم غافل نبوده است و به عنوان مثال قصايدى از فضل بن عبد الرحمان (ص 165، ج 7) و سيد رضى (ص 174 و ص 264، ج 11) آورده است . ابن ابى الحديد مقدارى از اشعار خود را كه در مناجات و زهد است در صفحات 50 تا 52 ج 13 نقل كرده است .
    با توجه به اهميت كيفى و كمى اين كتاب ترجمه كامل آن ، چنان كه شايد و بايد، از عهده يك تن بيرون است و بايد براى اين كار از هياءتى كه داراى تخصص در رشته هاى مختلف هستند استفاده شود؛ ولى به جهاتى كه بر خوانندگان گرامى پوشيده نيست ، كارهاى گروهى غالبا به نتيجه مطلوب نمى رسد و اختلاف نظرها از سرعت كار مى كاهد. با توجه به ما لا يدرك كله يترك كله اين بنده به عنايت خداوند متعال توفيق يافت بخشى از آنرا كه مربوط به تاريخ است ترجمه نمايد و كتاب حاضر بخشى از آن است و اميدوار است به لطف خداوند و عنايت حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه و آله الطاهرين موفق شود به تدريج ديگر بخشهاى مربوط به تاريخ اسلام را ترجمه كند و در دسترس طبقه يى كه نمى توانند از زبان عربى استفاده كنند بگذارد.
    هدف روش ترجمه :
    با توجه به آنچه درباره محتواى كتاب شريف شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گفته شد و با نظرى اجمالى ، معلوم مى شود بخش عمده آن مباحث تاريخى - اجتماعى است كه براى عموم مردم هم سود بخش تر و ساده بر است . از دير باز هم برخى از از اهل علم در صدد تلخيص اين كتاب بوده اند، به عنوان مثال برو كلمان در فهرست خود، ذيل يكم 705 و دوم 242 مى گويد كه يحيى بن حمزة بن على حسينى معروف به المؤ يد در گذشته به سال 745 هجرى قمرى كه از اكابر ائمه زيديه و ساكن يمن بوده است ، تلخيصى با نام العقد النديد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد فراهم آورده كه بعدها به فارسى هم ترجمه شده است و متاسفانه اين بنده اطلاع بيشترى ندارم كه آيا نسخه يى از اين ترجمه در دست است يا نه ؛ و البته نبايد از نظر دور داشت كه زيديه - در مواردى ، از جمله پذيرش ‍ خلافت خلفاى راشدين - به معتزله از ما شيعيان دوازده امامى به مراتب نزديك ترند و با يكديگر اتفاق نظر دارند.
    هدف اصلى اين بنده هم استخراج مطالب تاريخ اسلام از مجموعه مطالب ابن ابى الحديد و ترجمه آن به فارسى بوده ، تا استفاده از اين كتاب براى فارسى زبانانى كه نمى توانند از متون عربى بهره مند شوند فراهم آيد، و با كمال خلوص عرض مى كنم كه براى اهل فضل مطلب تازه و تحقيقى در خور ايشان عرضه نشده است و اين ترجمه هم نظير ديگر كارهاى مختصرى است كه تا كنون به همين هدف انجام داده ام .
    براى ترجمه ، بهترين چاپ شرح نهج البلاغه را كه به اهتمام استاد محمد - ابوالفضل ابراهيم در مصر انجام شده است در اختيار داشته ام و از مطابقه آن با چاپ سنگى تهران كه در سال 1271 قمرى چاپ شده است غافل نبوده ام و خوانندگان گرامى ضمن مطالعه به مواردى كه در پاورقى تذكر داده شده است پى خواهند برد. براى رعايت ترتيب و سهولت مراجعه به متن اصلى ، شماره خطبه و نخستين عبارت آن آورده شده است و سپس ‍ مطالب تاريخى و اجتماعى مطرح شده را ترجمه كرده ام .
    چون مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم از جهاتى موجز و مختصر بود ضمن استفاده از مطالب آن از ترجمه آن خود دارى شد و مطالب عمده ابن ابى الحديد هم در مقدمه مختصر او در همين مقدمه گنجانيده شد، ولى مطالب ديگر او كه از صفحه ششم تا صفحه چهل و يكم جلد اول است ترجمه شد. پاورقى هاى فاضلانه مصحح محترم ، به جز مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح لغوى بود و از آن در ترجمه استفاده كردم ، ترجمه شد و مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح داده شده است با افزودن حرف م در پاورقى مشخص شده است . چون ترجمه همه اشعار متن ، كه برخى از آنها رجزهايى است كه هماوردان مى خوانده اند، چندان ضرورى نبود معمولا به ترجمه يكى دو بيت قناعت شد. بايد توجه داشت كه نسخه برخى از منابع مورد - استفاده ابن ابى الحديد با نسخه هاى چاپ شده آن منبع اندك تفاوت لفظى داشته است و او معمولا تمام سلسله سند را نقل نكرده و به راوى مشهور قناعت كرده است ، به عنوان مثال اين موضوع در مورد كتابهاى وقعة صفين نصربن مزاحم و الغارات ابراهيم ثقفى رضوان الله عليهما با نسخه هاى چاپ شده استاد عبد السلام هارون و استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى به چشم مى خورد و برخى از مطالب هم اندكى مقدم و موخر است . ضمن ترجمه ، در مورد پاره يى از منابع ابن ابى الحديد، كه به فارسى ترجمه و چاپ شده است ، نظير دو كتاب فوق و تاريخ طبرى و اخبار الطوال و غيره ، براى سهولت به ترجمه آنها ارجاع داده ام . چون اين كار نخست است و به خواست خداوند متعال اميدوارم مطالب تاريخى و اجتماعى شرح نهج البلاغه كه بيش از دو هزار صفحه است ، به تدريج ترجمه و منتشر شود، ارشاد و راهنمايى اهل فضل مايه كمال سپاس و بهتر شدن جلدهاى بعدى خواهد بود.
    در پايان اين مقدمه برخود فرض مى دانم كه مراتب احترام عميق قلبى خود را نخست به روان پاك پدر بزرگوارم حضرت آية الله حاج شيخ محمد كاظم مهدوى دامغانى طاب ثراه تقديم دارم كه نخستين شميم جان پرور نهج البلاغه را به همت و مراقبت ايشان استشمام كردم و چنان بود كه چون در سال 1328 شمسى خواستم اجازه فرمايد تا در دبيرستان ثبت نام كنم از جمله تكاليفى كه براى اين بنده مقرر فرمود و انجام آنرا شرط موافقت خويش با ادامه تحصيل در دبيرستان قرار داد اين بود كه بايد در هر هفته يكى از سوره هاى كوچك جزء سى ام قرآن مجيد و به اصطلاح معمول عم جزء را حفظ كنم و بتوانم چند سطر از وصيت حضرت اميرالمومنين عليه السلام و خطبه همام را صحيح بخوانم و امتحان دهم . خدايش قرين رحمت واسعه خويش قرار دهد كه هر دو هفته يك بار پس از تلاوت قرآن سحر گاهى خود مرا مى آزمود، گاه شهد تشويق و گاه تلخى توبيخ را به من مى چشانيد و در پايان آن سال يك دوره ترجمه و شرح نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام را به عنوان جايزه و تشويق به اين بنده عنايت فرمود كه هنوز هم زيور كتابخانه كوچك من است . پس از چند سال هر گاه درباره مشكلى از نهج البلاغه از او سؤ ال مى كردم ، اگر حضور ذهن داشت همان دم پاسخ مى فرمود و گرنه دستور مى داد شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را از قفسه كتابخانه به حضورش آورم و با محبت مى فرمود اين مطلب كه پرسيدى در جلد اول يا دوم است و خود به دقت مطالعه مى فرمود و سپس بنده را ارشاد مى كرد؛ در آن زمان بيشتر همان چاپ سنگى 1271 قمرى تهران در اختيار بود. شبهاى پنجشنبه هم براى گروهى از طلاب و ديگر مشتاقان جلسه تفسير و اخلاق داشت و اين بنده هم در صف نعال حضور مى يافت ، مى شنيدم كه مدار بحث و حل مشكلات لفظى و معنوى خطبه هاى نهج البلاغه بر شرح ابن ابى الحديد است و اندك اندك چون طفلى نو پا بر كرانه هاى اين كتاب گرانقدر به دشوارى گام بر مى داشتم ، و تا سى و دو سال پس از سال 1328 و چهل و پنج سالگى خويش كه از سايه آن نخل پر بار بهره مند بودم مشكلات خويش را از آن بزرگمرد مى پرسيدم و تا آخرين روزهاى عمر خويش توصيه مى فرمود كه از اين كتاب غافل مباش ، و نمى خواهم قلم را بر آن عزيز بگريانم كه :رفتند راستان و يكى را بقا نماند
    زيشان بجز حديثى و نامى بجا نماند

    و خدا را شكر كه زيور علمش به عمل آراسته بود و دلش از هر تعلقى پيراسته و به چيزى جز تدريس براى طالبان علم و تهذيب اخلاق ايشان نينديشيد. خداى رحمت كناد استاد بزرگوار و آزاده ما مرحوم سيد الشعراء اميرى فيروز كوهى را كه در مرثيه آن عزيز در تير ماه 1360 اينچنين فرموده است :آنچنان دامان جان زآلودگيها پاك داشت
    تا به دنيا دامن افشان تر ز عيسى (ع ) در گذشت
    چون فضيلت عمرى از جنجال جلوت دور زيست
    لاجرم در خلوت وحدت شكيبا در گذشت
    جانش از قرب رضا(ع ) تعليم ايمان ديده بود
    زان به تسليم و رضا از دار دنيا در گذشت

    ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين يوم يقوم الحساب
    و سپس بايد از دو برادر معظم خود حضرت استاد دكتر احمد و حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد رضا مهدوى دامغانى ادام الله ايام افاضاتهما سخت سپاسگزارى كنم كه در رفع مشكلاتى كه به ذهنم رسيده و پرسيده ام و معرفى منابع مرا يارى داده و هدايت فرموده اند و چه بسا نارسايى ها كه متوجه نبوده ام و نپرسيده ام و خطاى آن بر عهده خود اين بنده است ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا.
    از دوست محترم و فاضل ، آقاى كريم زمانى جعفرى كه ويراستارى دستنوشته هايم را بر عهده داشته اند و با محبت و صميميت مرا متوجه چند اشتباهم فرموده اند سپاسگزارم . از اعضاى محترم شركت نشر نى به ويژه دوست ارجمند و دانش دوست آقاى جعفر همايى كه با گشاده رويى اين كار را در سلسله كارهاى خود قرار داده اند متشكرم . خداوند شان توفيق بيشتر در نشر آثار دينى و علمى ارزانى دارد.
    اگر در اين كار كوچك اندك خدمتى صورت گرفته است از مصاديق بارز و ما بكم من نعمة فمن الله است و هر گونه سهو و زلت سر زده از نفس ‍ خطا كار است كه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .
    اميدوارم اين ران ملخ به چشم رضا و مرحمت مقبول در گاه سليمان وجود، حضرت مولى الموحدين و قائد الغر المحجلين و اميرالمومنين على بن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه و على الائمة من ولده قرار گيرد و با كمال خضوع عرضه مى دارد:
    يا من له فى ارض قلبى منزل
    نعم المراد الرحب و المستربع
    بل انت فى يوم القيامة حاكم
    فى العالمين و شافع و مشفع
    و اليه فى يوم المعاد حسابنا
    و هو الملاذ لنا غدا و المفزع

    كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى
    مشهد مقدس ، دوشنبه پنجم ربيع الاول 1409 قمرى ، بيست و پنجم مهر ماه 1367 خورشيدى و 17 اكتبر 1988 ميلادى
    مقدمه
    بسم الله الرحمن الرحيم
    سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج
    عموم مشايخ ما كه خدايشان رحمت كناد، چه آنان كه متقدم بوده اند و چه آنان كه متاءخر و چه پيروان مكتب بصره و چه پيروان مكتب بغداد، در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه بيعت با ابوبكر صديق ، بيعتى صحيح و شرعى بوده است ؛ هر چند كه خلافت ابوبكر منصوص نبوده و در آن باره نصى وجود نداشته است ، ولى بيعت او با اختيارى انجام يافته كه به وسيله اجماع و غير اجماع ثابت شده است و اين خود، طريقى براى ثبوت امامت است .
    درباره برترى و تفضيل ، ميان معتزلى ها اختلاف نظر است . قدماى بصرى ها مانند ابو عثمان عمر و بن عبيد و ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظام و ابو عثمان عمر و بن بحر جاحظ و ابو معن ثمامة بن اشرس و ابو محمد هشام بن عمر و فوطى و ابو يعقوب يوسف بن عبدالله شحام و جماعتى ديگر از ايشان معتقدند كه ابوبكر از على عليه السلام برتر و افضل بوده است و آنان فضيلت خلفاى چهار گانه را به ترتيب خلافت ايشان مى دانند.
    امام عموم معتزليان بغداد، چه متقدمان و چه متاءخران ، همچون ابو سهل بشربن معتمر و ابو موسى عيسى بن صبيح و ابو عبدالله جعفر بن مبشر و ابو جعفر اسكافى و ابوالحسين خياط و ابوالقاسم عبدالله بن محمود بلخى و شاگردانش معتقدند كه على عليه السلام از ابوبكر افضل است .
    گروهى از بصريان نيز مانند ابو على محمد بن عبدالوهاب جبائى با آنكه از پيش در اين مورد متوقف بوده و اظهار نظر نكرده است ، ولى در اواخر عمر خود تمايل به تفضيل پيدا كرده است . وى هر چند در بسيارى از آثار خود در اين مساءله توقف كرده ، اما در بسيارى از آثار ديگر خود گفته است : اگر حديث مرغ بريان (10) صحيح باشد على از ابوبكر افضل است .
    وانگهى قاضى القضاة (11) كه خدايش رحمت كناد ضمن شرح كتاب مقالات ابوالقاسم بلخى مى گويد: ابو على جبائى در نگذشته است تا آنكه معتقد به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر شده است و اين موضوع از او شنيده و نقل شده است ، ولى در هيچيك از مصنفات او چنين چيزى يافت نمى شود.
    قاضى القضاة همچنين مى گويد: روزى كه ابو على جبائى در گذشت ، پسرش ابو هاشم را نزديك خود فرا خواند و چون ديگر نمى توانست سخن بگويد و صداى خويش را بلند كند، چيزهايى را كه نوشته بود به او سپرد كه از جمله اعتقاد به تفضيل على عليه السلام بر ديگران بود.
    ديگر از معتزله بصرى ها كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، شيخ ابو عبدالله حسين بن على بصرى (رض ) است كه در اين باره تحقيق كرده است و در اين مورد مبالغه داشته و كتابى جداگانه تصنيف كرده است . (12)
    ديگر از معتزله بصره كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، قاضى القضاة ابوالحسن عبدالجبار بن احمد است . ابن متويه در كتاب الكفاية خويش ، كه آن را در علم كلام نوشته است ، مى گويد: قاضى ، نخست در تفضيل دادن على (ع ) بر ابوبكر متوقف بود سپس به طور قطع معتقد به تفضيل على (ع ) به تمام معنى بر ابوبكر شد.
    ديگر از بصرى ها كه اين اعتقاد را دارد، ابو محمد حسن بن متويه مؤ لف كتاب التذكرة است كه در كتاب الكفاية خود تصريح به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر كرده و در اين باره به تفصيل سخن گفته و حجت آورده است .
    اين دو مذهب چنين بود كه دانستى .
    گروه زيادى از مشايخ معتزله ، كه خدايشان رحمت كناد، در مورد برترى دادن على و ابوبكر به يكديگر متوقف مانده اند و اين عقيده ابو حذيفة و اصل بن عطاء و ابوالهذيل علاف است كه از مشايخ متقدم بوده اند. اين دو در عين حال كه در مورد برترى دادن على (ع ) بر ابوبكر و عمر متوقف مانده اند، ولى به طور قطع او را بر عثمان تفضيل و برترى مى دهند.
    ديگر از كسانى كه معتقد به توقف در اين مساءله بوده اند، شيخ ابو هاشم عبدالسلام پسر ابو على جبائى و شيخ ابوالحسين محمد بن على بن طيب بصرى را مى توان نام برد.
    اما ما همان اعتقادى را داريم كه مشايخ بغدادى ما داشته اند و او را بر ديگران تفضيل و برترى مى دهيم . ما در كتابهاى كلامى خود، معنى افضل را نوشته ايم كه آيا مقصود از آن اين است كه اجر و پاداش كسى افزون باشد يا آنكه از لحاظ مزاياى فضل و اخلاق پسنديده برترى داشته باشد و روشن كرده ايم كه على عليه السلام در هر دو مورد برتر است و اين كتاب براى بررسى اين موضوع و مباحث ديگر كلامى نيست كه بخواهيم دلايل و براهين خود را بيان كنيم كه براى آن كتابى خاص لازم است .
    اما اعتقاد ما درباره كسانى كه با على (ع ) جنگ و بر او خروج كرده اند چنين است كه براى تو مى گويم : آنان كه در جنگ جمل شركت كرده اند، به عقيده ياران ما همگان در هلاك افتاده اند، غير از عايشه و زبير و طلحه كه رحمت خدا بر ايشان باد و اين بدان سبب است كه آنان توبه كرده اند؛ و اگر توبه ايشان نبود در مورد آنان هم به سبب اصرارى كه بر ستم داشتند حكم به آتش مى شد. (13) اما سپاه شاميان كه در صفين شركت كردند، به عقيده اصحاب ما همگان در هلاك افتاده اند و براى هيچيك از ايشان به چيزى جز آتش حكم نمى شد، زيرا بر ستم خويش اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند؛ و اين حكم در مورد همگان چه پيروان و چه سالارهاى آن قوم است .
    اما خوارج بر طبق خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل شده و مورد اجماع است از دين بيرون رفته اند و اصحاب ما در اين مساءله كه آنان از دوزخيانند هيچ اختلافى ندارند. (14)
    خلاصه مطلب آنكه اصحاب ما براى هر فاسق و تبهكارى ، در فسق خود بميرد، حكم بر آتش و دوزخى بودن او مى كنند و ترديد نيست كه آن كس كه بر امام حق ستم و خروج مى كند، چه شبهه يى در آن مورد داشته يا نداشته باشد، فاسق است ؛ و اين موضوع را آنان تنها در مورد كسانى كه بر على (ع ) خروج كرده اند نمى دانند، بلكه هر گروهى از مسلمانان كه بر امام عادل ديگرى غير از على (ع ) هم خروج كرده باشند در حكم همانها هستند كه بر على (ع ) خروج كرده اند.
    گروهى از اصحاب ما، از آن گروه از اصحاب پيامبر (ص )، كه مرتكب خلاف شده و ثواب و اجر خود را ضايع كرده اند، مانند مغيرة بن شعبه ، تبرى جسته اند. هر گاه پيش شيخ ما ابوالقاسم بلخى سخن از عبدالله بن زبير به ميان مى آمد، مى گفت خيرى در او نيست و يك بار گفته است : مرا نماز و روزه او به او شيفته نمى كند و آن نماز و روزه براى او با توجه به اين گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) كه ترا جز منافق دشمن نمى دارد (15) سودمند نخواهد بود.
    و چون از ابو عبدالله بصرى درباره ابن زبير پرسيدند، گفت : در نظر من خبر صحيحى نيست كه او از كار خود در جنگ جمل توبه كرده باشد، بلكه از آنچه در آن بود بيشتر و فزونتر انجام داده است .
    اينها گفتارها و عقايد ايشان است و استدلال در اين باره در كتابهايى كه در آن موضوع نوشته شده آمده است .

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او
    او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .
    كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.
    پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى (16)؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.
    بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.
    نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد(17) و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست . (18)
    شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . (19)
    پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.
    مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .
    مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .
    اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (20) در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.
    فاطمه دختر اسد نخستين بانويى است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .
    مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.
    در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . (21)
    همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .
    احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت . عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .
    على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است . آرامگاه او در غرى (22) (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند. (23)
    ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: (24) اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.
    اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء (25) به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى (26) گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .
    و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش ‍ داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن را مى بينند.
    و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .
    به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .
    معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است (27) و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است . اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع ) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع ) هم كاملا آشكار است .
    ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.
    اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.
    احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.
    اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن - عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.
    اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.
    عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است (28) و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :
    پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار (29) و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .
    و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود(30) و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود (31) و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟
    ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس ‍ گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.
    ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى (32) و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.
    ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع ) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم (33) و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.
    و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.
    اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است . معاويه گفت : از آن هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :
    اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. (34)
    روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.
    و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.
    اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند (35) به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.
    اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .
    درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند . (36)
    و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .
    شعبى (37) هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند.
    و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه ، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.
    اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.
    عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .
    به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . (38)
    مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .
    و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. (39) ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .
    اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟
    اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف (40) يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .
    اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى (41) مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته (42) مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .
    هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس ‍ جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .
    همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .
    اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم . (43)
    عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .
    صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد(44) گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.
    اين خوى على (ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.
    اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند (45) و نزد او زانو بر زمين مى زنند (46). او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.
    جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:
    اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست . (47)
    اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير(48) براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟
    و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است .
    اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است ، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.
    و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.
    اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .
    دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم (49). خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .
    اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند (50) و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.
    اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش ‍ مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.
    و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت - كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست (51) بر او استوار مى سازند.
    و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و شيخ قريش ‍ و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.
    در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.
    ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .
    براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.
    همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون (52).
    و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .
    بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است : من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .(53)
    و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .
    لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او
    او ابوالحسن محمد جعفر بن ابى احمد حسين بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام است و تولدش به سال سيصد و پنجاه و نه هجرى بوده است .
    پدرش نقيب ابو احمد در دولت بنى عباس و آل بويه قدر و منزلتى بزرگ داشته و ملقب به طاهر ذوالمناقب بوده است . بهاء الدوله ابو نصر بن بويه او را به طاهر او حد مورد خطاب قرار مى داده است .
    ابو احمد پنج بار عهده دار نقابت آل ابى طالب بوده و به هنگام مرگ هم همان منصب را داشته است . او پس از اينكه گرفتار انواع بيماريها گشته و چشمهايش كور شده بود، در نود و هفت سالگى درگذشت . تولدش به سال 304 و درگذشت او به سال 400 هجرى بوده است . پسرش ابوالحسن رضى در قصيده خود كه در مرثيه پدر سروده ميزان عمر او را آورده و گفته است :
    نود و هفت سال كه دشمنان براى تو در آن دام مى گستردند گذشت و سپرى شد و تو بدون آنكه نكوهيده باشى درگذشتى . (54)
    نقيب ابو احمد پس از مرگ ، نخست در خانه خود به خاك سپرده شد و سپس پيكرش را به كربلاء و كنار مرقد حسين عليه السلام منتقل كردند. نقيب ابو احمد عهده دار سفارت و رساندن پيامها ميان خلفاى عباسى و اميران آل بويه و آل حمدان و ديگر اميران بود. مردى فرخنده و مبارك و منشاء خير و بركت و سخت خردمند بود و گرانقدر. درباره اصلاح هر كار نابسامانى كه اقدام مى كرد، آن كار به دست او و با وساطت پسنديده و همت بلندش و حسن تدبيرى كه داشت اصلاح و رو به راه مى شد.
    عضد الدوله ديلمى چون كارهاى ابو احمد نقيب را سخت بزرگ مى ديد و عظمت او چشم و دلش را آكنده كرده بود، همينكه به عراق آمد، او را فرو گرفت و به حصارى در خطه فارس فرستاد و تا هنگامى كه عضد الدوله درگذشت ، نقيب همچنان در آن حصار محصور و زندانى بود و پس از مرگ عضد الدوله ، پسرش ابوالفوارس شيردل (55)، او را آزاد كرد و چون خواست به بغداد آيد و در پايتخت باشد، او را همراه خود به بغداد آورد. هنگام مرگ عضدالدوله سيد رضى چهارده ساله بود و ضمن آن چنين سروده بود:
    از من اين پيام را به حسين برسانيد كه آن كوه برافراشته و استوار پس از تو در زمين فروشد (56)
    مادر سيد رضى ، فاطمه دختر حسين بن احمد بن حسن ناصر اصم است كه امير و سالار ديلم بوده است . ناصر اصم همان ابو محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) است (57) كه به روزگار خود شيخ و عالم و زاهد و اديب و شاعر آل ابى طالب بوده است و سرزمينهاى ديلم و جبل را به تصرف خويش در آورد و ميان او و سامانيان جنگهاى بزرگى رخ داد و به سال 304 در هفتاد و نه سالگى درگذشت و ملقب به الناصر للحق بود. او حسن بن قاسم بن حسين حسنى را به جانشينى خود گماشت و او ملقب به الداعى الى الحق بود. همين بانو مادر برادر سيد رضى يعنى ابوالقاسم على معروف به سيد مرتضى هم بوده است .
    سيد رضى پس از آنكه سن او از سى سالگى گذشته بود در مدتى اندك ، قرآن را حفظ كرد و در فقه و احكام صاحب نظر شد. خدايش رحمت كنادكه عالمى اديب و شاعرى زبر دست بوده است . شعرش بسيار فصيح و داراى الفاظ استوار و در همه ابواب عروضى و انواع آن است . اگر خواسته است در غزل و عشق شعرى بسرايد، در زيبايى و رقت تا حد شگفتى و اعجاز پيش رفته است و اگر خواسته است در بزرگداشت و مدح سخن بگويد، كلماتى را برگزيده كه بر دامنش هيچ گردى ننشسته است و اگر آهنگ مرثيه داشته ، گوى سبقت از همگان در ربوده و شاعران همه گام بر جاى پاى او نهاده اند. در عين حال دبيرى است كه نثر او بسيار قوى و نيرومند است . داراى نفسى شريف و عفيف و بلند همت است و سخت پاى بند به دين و قوانين آن . از هيچ كس جايزه و پاداش نگرفته است و در اين مورد چنان شرف و حرمتى داشته كه حتى جوايزى را كه پدرش براى او مى فرستاده نمى پذيرفته است . آل بويه بسيار كوشيدند تا پاداشها و جايزه هاى آنان را بپذيرد و نپذيرفت .
    به همين مقدار خشنود بود كه او را گرامى دارند و حرمتش را محفوظ بدارند و ياران و دوستانش را عزت نهند. طائع (58) خليفه عباسى از برادرش قادر (59) به سيد رضى گرايش بيشترى داشت و او هم نسبت به طائع محبت و دوستى بيشترى مبذول مى داشت . سيد رضى در قصيده يى كه به ظاهر در مدح قادر سروده خطاب باو چنين گفته است :
    اى امير مومنان ، توجه داشته باش كه ما در درخت بلندى و علو از يكديگر جدا نيستيم . هنگامى كه بخواهيم بر يكديگر افتخار كنيم ، ميان ما تفاوتى نيست و هر دو در برترى ريشه دار و عروقيم . جز خلافت كه ترا مميز ساخته و زيور آن بر من نيست و عقد آن بر گردن تو آويخته است . (60)
    گويند قادر در پاسخ اين اشعار گفت : آرى بر خلاف ميل شريف و تا بينى او بر خاك ماليده شود. شيخ ابوالفرج بن الجوزى (61) در كتاب تاريخ خود ضمن بيان مرگ شيخ ابواسحاق ابراهيم بن احمد بن محمد طبرى ، فقيه مالكى ، گفته است كه اين شيخ در بغداد، شيخ همه شاهدان عدل و سالار ايشان بود و احاديث بسيار شنيده و مردى بزرگوار و بخشنده بر اهل علم بود. و شريف رضى كه خدايش رحمت كناد به هنگام جوانى قرآن پيش او مى خواند. روزى شيخ از او پرسيد: اى شريف خانه تو كجاست ؟ گفت : در خانه پدرم در محله باب محول ساكنم . گفت : كسى چون تو در خانه پدرش ‍ نمى نشيند. من خانه خود در محله كرخ را كه به دار البركة معروف است به تو بخشيدم . شريف رضى از پذيرفتن آن خوددارى كرد و گفت : من هيچگاه از پدر خويش چيزى نپذيرفته ام ، شيخ گفت : حق من بر تو از حق پدرت بزرگتر است ، كه من كتاب خداى متعال را چنان به تو آموختم كه حفظ كردى ؛ و شريف رضى آن خانه را پذيرفت .
    سيد رضى به سبب علو همتى كه داشت ، همواره با نفس خويش براى رسيدن به كارهاى بسيار بزرگى كه به خاطرش خطور مى كرد در ستيز بود و آن خواستها را در شعر خويش مى سرود، ولى از روزگار براى وصول به آن يارى و مساعدتى نمى ديد و بر آن اندوه مى خورد و مى گداخت ، و در گذشت و به مقصود و خواسته خود نرسيد.
    از جمله اشعار او اين ابيات است كه در اين زمينه سروده است :
    من شايستگى برترى و علو را ندارم ، اگر آنچه كه از پدرم بوده براى فرزندم فراهم نباشد.
    و اين گفتارش :
    جاى شگفتى است از آنچه محمد يعنى سيد رضى به آن گمان مى برد و خيال مى بندد و حال آنكه همين گمان در پاره يى از موارد غدار است .
    من آتش زنه يى مى بينم كه پياپى جرقه مى زند. شايد روزى براى آن آتشى باشد. (62)
    در يكى از اين قصايد كه در ديوان او از اينگونه بسيار ديده مى شود، با خشونت و تندى فراوان سخن گفته است و ما به سبب كراهتى كه از ذكر آن داريم از نقل بقيه آن خوددارى كرديم .
    ابواسحاق ابراهيم بن هلال صابى (63) نويسنده معروف ، كه دوست سيد رضى بود و ميان ايشان پيوند ادبى و نامه نوشتن به يكديگر و سرودن اشعار برادرانه و دوستانه معمول و متداول بود، در اين باره ضمن ابياتى براى او چنين سروده است :
    فراست و زيركى من به من خبر مى دهد كه بزودى به بلندترين مرتبه علو، ارتقاء خواهى يافت . من پيش از فرا رسيدن آن ترا سخت تعظيم مى كنم و مى گويم خداوند عمر سيد را بلند و طولانى فرمايد. (64)
    سيد رضى در پاسخ اين قصيده صابى ، قصيده يى طولانى سروده كه در ديوان او ثبت است و در آن به خود و صابى وعده مى دهد، كه اگر روزگار يارى كند، به خواسته ها و آرزوها برسند و به مقصود خود نايل آيند. (65) مطلع قصيده شريف رضى اين بيت است :
    براى اين نيزه پيكانى بسيار تيز قرار داده اى و در اين شمشير هندى رونقى روان ساخته اى .
    چون ابيات صابى منتشر شد منكر آن شد و گفت : من آن ابيات را براى ابوالحسن على بن عبدالعزيز حاجب النعمان كه خليفه الطائع بوده است سروده ام . و چنان نيست كه صابى مدعى شده ، ولى از بيم جان چنين گفته است .
    ابوالحسن صابى (66) و پسرش ، غرس النعمه محمد، در كتاب تاريخ خود نوشته اند كه خليفه ، القدر بالله ، مجلسى بر پا كرد و در آن مجلس ابو احمد نقيب پدر سيد رضى و پسرش ابوالقاسم مرتضى و گروهى از قاضيان و گواهان و فقيهان را حاضر كرد و سپس اين ابيات سيد رضى را كه در مطلع آن مى گويد:
    اين اقامت و درنگ من در خوارى چرا؟ و حال آنكه گفتارى چون شمشير برنده دارم و بسيار بى اعتنايم . (67)
    براى آن جمع خواند. قادر به نقيب ابو احمد گفت : از پسرت بپرس چه خوارى و زبونى بر او در بارگاه ما رفته است و چه بدبختى از جانب ما ديده است و در كشور و پادشاهى ما بر او چه ستمى شده است و اگر به مصر برود پادشاه مصر با او چه خواهد كرد؟ آيا با او بهتر و بيشتر از ما رفتار خواهد كرد؟ مگر ما او را به نقابت و مظالم بر نگماشتيم ؛ مگر از او نخواستيم كه نماينده و جانشين ما در حرمين مكه و مدينه و حجاز باشد و او را امير حاجيان قرار نداديم ؟ آيا از سالار مصر توجه بيش از اين براى او فراهم مى شود؟ خيال نمى كنيم و گمان نداريم ، كه اگر در مصر مى بود، توجهى بيشتر از آنچه به يكى از افراد خاندان ابوطالب مبذول مى شود به او مى شد.
    نقيب ابو احمد گفت : اما اين شعر را ما از او نشنيده ايم و به خط و نوشته او نديده ايم و بعيد نيست كه يكى از دشمنانش آنرا جعل كرده و به او نسبت داده باشد.
    قادر گفت : اگر چنين است هم اكنون سندى بنويسيد كه متضمن قدح و نادرستى نسب واليان مصر باشد و محمد هم به خط خود چيزى در آن بنويسد و امضا كند. در اين باره سندى نوشته شد كه همه حاضران در آن مجلس آنرا امضا كردند و از جمله ايشان نقيب ابو احمد و پسرش سيد مرتضى بودند كه امضا كردند و چون آن سند را پيش سيد رضى بردند او از نوشتن و امضا كردن خوددارى كرد و آن سند را پدرش و برادرش سيد مرتضى پيش او برده بودند. سيد رضى گفت : من در اين سند چيزى نمى نويسم و از داعيان سالار مصر بيم دارم ، ولى سرودن آن شعر سروده او نيست و آنرا نمى شناسد. پدرش اصرار كرد كه به خط خود در آن سند هم بنويسد؛ نپذيرفت و گفت : من از داعيان فاطميان بيم دارم كه مرا غافلگير كنند و بكشند و آنان در اين كار شهره آفاقند. پدرش گفت : اى واى ، جاى بسى شگفتى است ؟ از ماءموران كسى كه ميان تو و او صد ذراع فاصله است بيم ندارى ؟ و به ظاهر و از روى تقيه ، او و پسر ديگرش سيد مرتضى ، سوگند خوردند كه با سيد رضى سخن نگويند و اين كار از بيم قادر و براى آرام ساختن او بود. چون اين خبر به اطلاع قادر رسيد به ظاهر سكوت كرد و كينه نقيب را در دل گرفت و پس از چند روز او را از منصب نقابت بر كنار كرد و محمد بن عمر نهر سايسى را بر آن كار گماشت .
    به خط محمد بن ادريس حلى كه فقيه امامى بوده است (68) چنين خواندم كه ابو حامد احمد بن محمد اسفراينى ، فقيه شافعى ، (69) مى گفته است : روزى پيش فخر الملك ابو غالب محمد بن خلف (70) وزير بهاء الدوله و پسرش ‍ سلطان الدولة بودم . سيد رضى پيش او آمد. فخر الملك او را سخت گرامى داشت و تعظيم كرد؛ از جاى خود برخاست و نامه ها و رقعه ها كه در دست داشت كنار نهاد و روى به سيد رضى آورد و گوش به سخنان او مى داد و با او سخن مى گفت تا برخاست و رفت . پس از او سيد مرتضى ، كه خدايش ‍ رحمت كناد، پيش او آمد. فخر الملك او را آنچنان تعظيم و اكرام نكرد و خود را سرگرم به خواندن رقعه ها كرد و به امضا كردن بعضى از نامه ها پرداخت . سيد مرتضى اندكى نشست و انجام كارى را از وزير خواست كه انجام داد و رفت .
    احمد بن محمد اسفراينى مى گويد: من روى به وزير كردم و گفتم : خداوند كارهاى وزير را قرين صلاح بداراد. اين مرتضى فقيه و متكلم و صاحب فنون مختلف و از برادرش شايسته تر و افضل است و حال آنكه ابوالحسن رضى شاعر است . گفت : چون مردم بروند و مجلس خلوت شود پاسخ ترا در اين باره خواهم داد. با آنكه من تصميم داشتم بروم ، ولى چون اين موضوع پيش آمد لازم شد همچنان بمانم . چون مردم يكى يكى رفتند و كسى جز بردگان ويژه و پرده داران باقى نماند، وزير دستور آوردن غذا داد. چون غذا خورديم و او پس از غذا دستهايش را شست و بيشتر غلامانش ‍ رفتند و كسى جز من پيش به تو دادم و گفتم در فلان صندوقچه بگذار بياور. خادم آن دو نامه را آورد. وزير به من گفت : اين نامه سيد رضى است . به من خبر رسيده بود كه براى او پسرى متولد شده است . هزار دينار برايش ‍ فرستادم و نوشتم اين براى قابله است و عادت بر اين جارى است كه دوستان در اينگونه موارد براى دوستان خود و كسانى كه دوست مى دارند هديه يى بفرستند. او آن را بر گرداند و اين نامه را براى من نوشت ؛ آنرا بخوان . من نامه را خواندم و ديدم ضمن پوزش خواهى از رد كردن آن نوشته است : ما خاندانى هستيم كه قابله بيگانه نداريم - پير زنان ما عهده دار اين كارند و از آن طبقه نيستند كه براى اين كار خود از ما مزد بگيرند و پاداش هم نمى پذيرند. وزير گفت : اينچنين است كه ديدى . اما سيد مرتضى ، ما تصميم گرفتيم براى حفر و لايروبى نهر عيسى بر املاكى كه در ناحيه با دور يا قرار دارد مالياتى ببنديم . به يكى از املاك سيد مرتضى در ناحيه داهريه بيست درهم تعلق گرفته و ارزش آن ملك هم بيش از يك دينار نيست . چند روز پيش اين نامه را در اين مورد نوشته است ؛ بخوان . من آن نامه را خواندم . بيش از صد سطر بود و متضمن خضوع و خشوع و خوش آمد گويى و استدعا و خواهش براى اينكه ماليات چند درهم از املاك او برداشته شود و شرح آن نامه سخن را به درازا مى كشاند.
    فخر الملك به من گفت : حال كداميك را شايسته تر و سزاوارتر براى تعظيم و تكريم مى بينى ، اين علم فقيه متكلم يگانه روزگار را كه چنين نفسى دارد، يا آن يكى را كه مشهور نيست مگر به شاعرى و نفس او چنان نفسى است ؟ گفتم : خداوند سرور ما را موفق بداراد و همواره موفق است . به خدا سوگند سرور ما كار را چنان كه بايد و در محل خود انجام داده است . برخاستم و رفتم (71)
    سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، در محرم سال 404 درگذشت . وزير فخرالملك و همه اعيان و اشراف و قضاوت در مراسم تشييع جنازه و نماز گزاردن بر او شركت كردند و او را در خانه خويش ، كه كنار مسجد انباريها در محله كرخ بود، به خاك سپردند. (72) برادرش سيد مرتضى از بى تابى و آنكه ياراى نگريستن به تابوت و مراسم خاك سپارى را نداشت به حرم امام موسى بن جعفر عليهما السلام پناه برد. فخر الملك بر جنازه سيد رضى نماز گزارد و سپس شامگاه به حرم شريف كاظمى رفت و همراه سيد مرتضى به خانه برگشت .
    از جمله مرثيه يى كه برادرش سيد مرتضى براى او سروده اين ابيات مشهور است :
    اى مردان ! واى بر اين سوگ پر گداز كه دستم را بريد و دوست مى داشتم كه اى كاش سرم را مى بريد. همواره از آشاميدن اين جام بلا بر حذر بودم و سرانجام آنرا همراه ديگر جامهاى بلا آشاميدم ... (73)
    فخار بن معد علوى موسوى (74)، كه خدايش رحمت كناد، براى من نقل كرد كه سيخ مفيد ابو عبدالله محمد بن نعمان ، كه فقيه و امام است ، در خواب چنين ديد كه حضرت فاطمه دختر رسول خدا (ص ) به مسجد او در محله كرخ بغداد آمد و دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در حالى كه كودك بودند آورد و به شيخ سپرد و فرمود: به اين دو فقه بياموز. شيخ شگفت زده از خواب بيدار شد. بامداد آن شب ، چون روز بر آمد، فاطمه دختر ناصر، در حالى كه كنيز كانش بر گرد او بودند و دو پسرش ‍ محمد رضى و على مرتضى را همراه داشت به مسجد شيخ مفيد آمد. شيخ بر پا خاست و به فاطمه سلام داد. فاطمه گفت : اى شيخ ! اينان دو پسر منند. پيش تو آورده ام تا به آنان فقه بياموزى . مفيد گريست و خواب خود را براى فاطمه نقل كرد و تعليم فقه را بر آن دو به عهده گرفت و خداوند بر آن دو نعمت بخشيد و براى آنان چنان درهايى از علوم و فضائل گشود كه در سراسر گيتى شهره شدند و تا روزگار باقى باشد نامشان باقى خواهد بود. (75)
    مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه
    سيد رضى كه خدايش رحمت كناد در مورد چگونگى كلام على عليه السلام چنين گفته است :
    از شگفتيهاى اميرالمومنين على (ع ) كه در آن يكتاست و هيچكس در آن با او انباز نيست اين است كه سخنان او در مورد زهد و مواعظ و پند و نصيحت باز دارنده از گناه ، چنان است كه چون متاءمل و انديشمند در آن بينديشد و اين موضوع را از انديشه خود بيرون آورد كه على (ع ) چه بزرگى قدر و نفوذ امرى داشته و صاحب رقاب بوده است ، برايش شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين سخنان بايد از مردى باشد كه هيچ بهره يى جز زهد و پارسايى و هيچ شغلى جز عبادت نداشته ؛ در گوشه خانه خود نشسته ، يا به دامن كوهى پناه برده كه چيزى جز آواى دم و باز دم خويش را نمى شنيده و جز خويشتن كسى را نمى ديده است . و نمى تواند به يقين بپذيرد كه اين سخنان از كسى است كه به هنگام جنگ با شمشير كشيده تا قلب سپاه دشمن پيش مى رفته و گردنها مى زده است و پهلوانان را بر خاك مى افكنده ، و در حالى كه از شمشيرش خون مى چكيده و جان مى ربوده باز به حمله روى مى آورده است ، و با همين حال زاهدترين پارسايان و نمودار و جايگزين همه ابدال است . (76). و اين خود از فضائل شگفت و خصائص ‍ لطيف اوست كه صفات اضداد در او جمع است و چيزهايى را كه به ظاهر بايد از يكديگر پراكنده باشد در خود پيوسته و فراهم آورده است . و چه بسا كه با دوستان و برادران در اين باره گفتگو مى كنم و مى بينم همگان از اين موضوع در شگفتند و به راستى اين موضوع از مواردى است كه بايد در آن انديشيد و پند گرفت .
    شرح ابن ابى الحديد: اميرالمومنين عليه السلام داراى خويهاى متضاد بوده است و از جمله همين مطلبى است كه سيد رضى آورده و جاى شگفتى است ، زيرا خوى و سرشت غالب بر مردم شجاع و دلاور و گستاخ و جنگجو، اين است كه سنگدل و سر كش و دلير و غافلگير كننده اند، و خوى و سرشت غالب بر مردم زاهد و پارسا، كه دنيا را كنارى افكنده و از خوشيهاى آن دورى گزيده اند و به موعظه مردم و بيم دادن ايشان از رستاخيز و به ياد آوردن مرگ سر گرمند، اين است كه مردمى مهربان و نرم و دل نازك و نرم خويند و اين دو حالت متضاد است و حال آنكه هر دو براى على (ع ) جمع و فراهم بوده است .
    ديگر از خويها، كه بر شجاعان و اشخاص خونريز غلبه دارد، اين است كه درنده خوى و داراى طبع و غرائز وحشيانه اند و پارسايان و ارباب وعظ و آنان كه دنيا بر يكسو نهاده اند، معمولا تند خوى و ترش روى و از مردم رمنده و گريزانند، و اميرالمومنين عليه السلام با آنكه شجاع ترين همه مردم و در جاى خويش از خونريزترين مردم است ، پارساترين مردم و از همگان از خوشيهاى اين جهانى كنار گيرتر است و از همگان بيشتر پند و اندرز داده و مردم را متوجه رستاخيز و عقوبتها فرموده و از همگان در عبادت و انجام اعمال عبادى كوشاتر بوده است و با وجود اين ، اخلاق او از همه جهانيان لطيف تر و چهره اش گشاده تر و خنده رو تر و شوخ تر بوده است . از گرفتگى و هر گونه خوى رمنده و ترش رويى و خشونت و سنگدلى ، كه موجب رميدن جان و كدورت دل گردد، سخت به دور بوده است ، چندان كه چون هيچ عيب و دستاويزى در او نيافتند، همين گشاده رويى و شوخ طبعى او را مايه سرزنش حضرتش قرار دادند و براى آنكه مردم را از او متنفر سازند به اين بهانه دست يازيدند، و حال آنكه اين خود مايه افتخار اوست و اين موضوع به راستى از عجايب و امور لطيف اوست .
    ديگر آنكه معمولا اشخاص نژاده و كسانى كه از خاندانهاى رياست و سرورى هستند اهل تكبر و بزرگ منشى و گزافه گويى و ستمگرى هستند، به ويژه كه علاوه بر جهت نسب و تبار، از جهات ديگر هم داراى امتياز باشند. امير المومنين على (ع ) تبلور راستين شرف و كان پر عمق آن بوده است . هيچ دوست و دشمن در اين موضوع ترديد ندارد كه او پس از پسر عموى بزرگوارش (ص ) از لحاظ نسب و تبار، شريف ترين خلق خداوند است و علاوه بر شرف نسب ، جهات بسيار ديگرى براى مزيد شرفش جمع شده است كه برخى از آن را بيان كرديم و با وجود اين از همگان ، براى بزرگ و كوچك ، فروتن تر و نرمتر و خوشخوتر بوده است . و اين حال را چه به روزگار خلافتش و چه پيش از آن داشته و فرماندهى و حكومت در او و سرشت او هيچ تغييرى نداده است ؛ و چگونه ممكن است رياست ظاهرى خوى و سرشت او را تغيير دهد كه همواره رئيس بوده است !و چگونه ممكن است امارت و فرماندهى طبيعت او را دگرگون سازد كه همواره امير بوده است ! و از خلافت ظاهرى شرفى بدست نياورد و خلافت مايه زيورش ‍ نگرديد و او همانگونه است كه ابو عبدلله احمد بن حنبل (77) گفته است و سخن او را شيخ ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به المنتظم معروف است آورده است و مى گويد در حضور احمد حنبل درباره خلافت ابوبكر و على سخن گفتند و فراوان گفتند. سر بر آورد و به حاضران گفت : بسيار سخن گفتيد!همانا كه خلافت زيورى بر على نيفزود و اين او بود كه مايه زيور و آرايش خلافت شد. از فحواى اين سخن چنين استنباط مى شود كه ديگران چون به خلافت مى رسيدند، نقايص آنان پايان مى پذيرفت و حال آنكه در على (ع ) هيچ نقيصه يى وجود نداشته كه نياز داشته باشد با خلافت آنرا مرتفع سازد و حال آنكه خلافت را بدون او نقيصه بوده است و چون او بر آن دست يافته كاستى خلافت با وجود او از ميان رفته و به كمال رسيده است .
    ديگر آن است كه بر افراد شجاع و آنان كه در جنگ هماورد را مى كشند و خونريزى مى كنند، اين خوى غلبه دارد كه كم گذشت هستند و از عفو و بخشش فاصله دارند، زيرا جگرهايشان آكنده از كينه و دلهايشان از آتش ‍ خشم برافروخته است ، و نيروى خشم در آنان سخت پايدار است و حال آنكه تو خود چگونگى حال على (ع ) را مى دانى كه با همه خونريزى در جنگها و موارد لازم چه مقدار گذشت و بردبارى داشته و بر هواى نفس ‍ چيره بوده است . نمونه رفتارش را در جنگ جمل خوانده و دانسته اى و مهيار ديلمى (78) چه نيكو سروده است آنجا كه مى گويد:
    در آن هنگام كه آسياى ستم آنان بر زيان ايشان به چرخش در آمد و شمشير از هر نكوهشى پيشى گرفت ، به عفو بزرگوارى كه عادتش عفو بود و بر همه حال براى آنان عفو را بر دوش مى كشيد پناه بردند...
    ديگر آنكه ما كمتر ديده ايم كه شجاعى بخشنده و جواد باشد. عبدالله بن زبير شجاع بود ولى از بخيل ترين مردمان شمرده مى شد. پدرش زبير هم شجاع ولى سخت بخيل بود، آنچنان كه عمر به او گفت : اگر به خلافت هم برسى باز در بطحاء با مردم بر سر يك صاع و يك مد چانه خواهى زد. (79) و على (ع ) مى خواست عبدالله بن جعفر را به سبب اسراف و تبذيرى كه مى كرد از تصرف در اموالش ممنوع و محجور كند. عبدالله چاره انديشى كرد و با زبير شريك شد. على (ع ) فرمود اينك به بهترين پناهگاه پناه برد و ديگر او را محجور نكرد. طلحه هم مردى شجاع ولى بسيار بخيل بود و چندان از خرج كردن خوددارى كرد كه اموالى بيرون از شمار از او باقى ماند. عبدالملك بن مروان هم شجاع بود ولى چندان بخيل بود كه ضرب المثل بخل بود و او را نم سنگ (80) مى گفتند و حال آنكه احوال اميرالمومنين على (ع ) را در شجاعت و سخاوت مى دانى كه چگونه بوده و اين موضوع هم خود از شگفتيهاى آن حضرت است .
    خطبه هاى نهج البلاغه
    (1): در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است .
    اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى
    بدان كه مردم درباره آغاز و چگونگى آفرينش آدمى اختلاف عقيده دارند. آنان كه پيرو اديان الهى هستند، يعنى مسلمانان و يهوديان و مسيحيان ، معتقدند كه مبداء و سر آغاز آفرينش بشر، همان پدر نخستين ، يعنى آدم عليه السلام است و بيشتر قصص آفرينش آدم در قرآن عزيز مطابق است با آنچه كه در اين باره در تورات آمده است . گروهى از مردم عقايدى ديگر در اين مورد دارند.
    فلاسفه چنين پنداشته و گمان برده اند كه براى نوع بشر و ديگر انواع ، موجود نخستين وجود نداشته است .
    هنديان ، گروهى كه با فلاسفه هم عقيده اند همان سخن را كه گفتيم مى گويند و گروهى از آنان كه معتقد به عقيده فلاسفه نيستند ولى اعتقاد به حدوث اجسام دارند، باز هم وجود آدم نخستين را ثابت نمى كنند و مى گويند: خداوند متعال افلاك را آفريد و براى آنها حركتى ذاتى قرار دارد و چون افلاك به حركت در آمد اجسامى آنرا آكنده كرد كه خلاء ناممكن است . اين اجسام اگر چه بر يك سرشت و طبيعت بودند ولى به سبب حركت فلكى سرشت آنان دگرگون شد. هر چه به فلك متحرك نزديك تر بود، گرمتر و لطيف تر بود و هر چه از آن دورتر بود، سردتر و سنگين تر. سپس عناصر با يكديگر آميختند و از اين آميزش اجسام مركب پديد آمد و سپس از اجسام مركب نوع بشر پديد آمد، همچنان كه كرم در ميوه ها و گوشت و پشه در آبگيرها و جاهاى بوى ناك پديد مى آيد و سپس برخى انسانها از برخى ديگر به روش تكثير و توليد مثل به وجود آمدند و اين مساءله به صورت قانونى پايدار درآمد و آنگاه آفرينش نخستين به فراموشى سپرده شد. و گويند ممكن است برخى از افراد بشر در برخى از مناطق دور افتاده ، نخست به وسيله تركيب اجسام پديد آمده باشند و سپس اين كار قطع شده و طريق تولد و زايمان جانشين آن شده است زيرا طبيعت هر گاه براى به وجود آوردن راهى بهتر بيابد، از راه ديگر بى نياز مى شود.
    اما مجوسيان ، آدم و نوح و سام و حام و يافث را نمى شناسند و به عقيده ايشان نخستين بشر كه پديد آمده كيومرث است و لقب او كوشاه يعنى پادشاه كوهستان بوده و اين بشر در كوه مى زيسته است . برخى از مجوسيان اين انسان نخستين را گل شاه يعنى پادشاه خاك و گل نام داده اند كه در آن هنگام بشرى كه بر آنان پادشاهى كند وجود نداشت . و گفته اند معنى كلمه كيومرث يعنى موجود زنده و ناطق كه سرانجام مى ميرد (زنده گويا و فانى ). گويند او را چندان زيبايى عنايت شده بود كه چشم هيچ جاندارى بر او نمى افتاد مگر اينكه مبهوت و مدهوش مى شد و چنين مى پندارند كه مبداء آفرينش و حدوث او چنين بود كه يزدان ، يعنى به اعتقاد ايشان صانع نخست ، در كار اهرمن ، كه به اعتقاد ايشان همان شيطان است ، انديشه كرد و چنان در درياى انديشه فرو رفت كه بر پيشانى او عرق نشست . با دست بر پيشانى خود كشيد و عرق آنرا بر افشاند و كيومرث از آن قطره عرق پديد آمد. مجوسيان را درباره چگونگى پديد آمدن اهرمن سخنان آشفته و بسيارى است كه آيا او از فكرت و انديشه يزدان ، يا از شيفته شدنش به خويشتن ، يا از اندوه و وحشت او پديد آمده است . همچنين در مورد اعتقاد به قديم يا حادث بودن اهرمن ميان ايشان اختلاف نظر است و شايسته و جاى آن نيست كه اختلاف عقايد آنان را اينجا بررسى كنيم . (81)
    مجوسيان همچنين در مورد مدتى كه كيومرث در دنيا باقى بوده است اختلاف نظر دارند. بيشتر گفته اند سى سال بوده و گروهى اندك گفته اند چهل سال بوده است . گروهى از مجوس گفته اند كيومرث سه هزار سال در بهشتى كه در آسمان بوده اقامت داشته است و اين سه هزار سال عبارت از هزاره هاى حمل (بره ) و ثور (گاو نر) و جوزاء (دو پيكر) است . آنگاه به زمين فرو فرستاده شد و سه هزار سال ديگر در زمين در كمال ايمنى و آرامش ‍ زيست و عبارت است هزاره هاى سرطان (خرچنگ = تيرماه ) و اسد (شير=مرداد) و سنبله (خوشه گندم = شهريور). پس از آن سى يا چهل سال ديگر در زمين زيست كه جنگ و ستيز ميان او و اهرمن در گرفت و سرانجام درگذشت و نابود شد.
    در چگونگى نابود شدن كيومرث هم ، با آنكه در موضوع كشته شدنش ‍ همگى متفقند، اختلاف نظر است . بيشتر مجوسيان مى گويند: كيومرث پسرى از اهرمن را كه نامش خزوره بود كشت . اهرمن از يزدان يارى و فرياد رسى خواست و يزدان با توجه به پيمانهايى كه ميان او و اهرمن وجود داشت ، چاره يى جز قصاص كردن كيومرث نداشت و او را در قبال خون پسر اهرمن كشت . قومى هم مى گويند: ميان اهرمن و كيومرث جنگ و ستيزى در گرفت و سرانجام در كشتى يى كه با يكديگر گرفتند، اهرمن بر او چيره شد و چون بر او دست يافت او را خورد و از ميان برد.
    درباره چگونگى اين ستيز مى گويند: در آغاز كيومرث بر اهرمن چيره بود، آنچنان كه بر او سوار مى شد و بر اطراف جهان مى گشت . اهرمن از كيومرث پرسيد كجا و چه چيزى براى او از همه جا و همه چيز خوف انگيزتر و بيمناك تر است ؟ گفت : دروازه دوزخ . و چون اهرمن او را بر دروازه دوزخ رساند چموشى كرد، آنچنان كه كيومرث نتوانست تعادل خود را حفظ كند و فرو افتاد و اهرمن بر او چيره شد، و به او گفت : از كدام سوى بدنش شروع به خوردن كند؟ كيومرث گفت : از پاى من شروع كن تا گاهى كه زنده ام بتوانم به حسن و زيبايى جهان بنگرم . اهرمن بر خلاف گفته او شروع به خوردن او از ناحيه سرش كرد، و چون به بيضه هاى كيومرث و كيسه هاى منى او رسيد دو قطره از نطفه كيومرث بر زمين افتاد و از آن نخست دو شاخه ريباس در كوهى به ناحيه اصطخر، كه به كوه دام داذ معروف است ، چكيد و سپس بر آن دو شاخه ريباس ، در آغاز ماه نهم ، اندام هاى بشرى پديدار شد و در آخر آن ماه به صورت دو انسان نر و ماده درآمد و نام آن دو ميشى و ميشانه يا ملهى و ملهيانه است كه همان آدم و حواء در اعتقاد پيروان اديان الهى است . مجوسيان خوارزم آن دو موجود را مرد و مردانه نام نهاده اند. آنان چنين مى پندارند كه اين دو موجود، پنجاه سال بدون آنكه نيازى به خوراكى و آشاميدنى داشته باشند، از همه نعمتها برخوردار بودند و از هيچ چيز آزار نمى ديدند تا آنكه اهرمن به صورت پيرى فرتوت بر آن دو آشكار شد و آنان را به خوردن ميوه هاى درختان وا داشت و نخست خود از آن ميوه ها خورد و آن دو كه به او مى نگريستند ديدند كه او به صورت جوانى درآمد و در اين هنگام بود كه آن دو هم از آن ميوه ها خوردند و در گرفتاريها و بديها در افتادند و حرص در ايشان پديد آمد و با يكديگر ازدواج كردند و فرزندى براى ايشان متولد شد كه او را به سبب حرص و آزى كه داشتند خوردند. آنگاه خداوند بر دل آنان محبت افكند و پس از آن شش بار ديگر فرزند براى آنان به دنيا آمد كه هر بار دخترى و پسرى با يكديگر همراه بودند و نامهاى ايشان در كتاب اوستا كه كتاب زرتشت است ثبت و معروف است . هفتمين بار براى آن دو سيامك و پرواك متولد شدند كه اين دو با يكديگر ازدواج كردند و براى آنان اوشهنج (هوشنگ ) متولد شد و او نخستين پادشاه است و پيش از او كسى به پادشاهى شناخته نشده است و هموست كه جانشين نياى خود، كيومرث شده و براى خود تاج و افسر فراهم آورده و بر تخت شاهى نشسته و دو شهر بابل و شوش را ساخته است .
    و اين مطالبى است كه مجوسيان درباره آغاز آفرينش مى گويند. (82)
    اديان عرب در دوره جاهلى
    امتى كه حضرت محمد (ص ) ميان ايشان برانگيخته شد امت عرب است كه از لحاظ عقايد گوناگون بودند. برخى از آنان منكر وجود خالق اند و برخى ديگر وجود خالق را انكار نمى كنند.
    آنان كه منكر وجود خدايند و در اصطلاح به معطله معروفند چند گروهند. برخى از ايشان منكر خدا و قيامت و بازگشت در جهان ديگرند و همان سخن را مى گويند كه قرآن عزيز از قول ايشان بيان داشته است ، در آنجا كه مى فرمايد: چيزى جز همين زندگى اين جهانى ما نيست كه مى ميريم و زنده مى شويم و چيزى جز دهر ما را نمى ميراند. (83) و بدينگونه طبيعت را پديد آورنده و جامع خود و دهر و روزگار را نابود كننده و ميراننده خود مى دانند. گروهى ديگر منكر خداوند سبحان نيستند، ولى منكر قيامت و رستاخيزند. آنان همان گروهند كه خداوند از قول ايشان چنين فرموده است : گويد چه كسى استخوانها را كه پوسيده و خاك شده است زنده مى كند؟ . (84)
    گروهى ديگر از ايشان به خالق و نوعى از بازگشت و رستاخيز معتقدند، ولى وجود پيامبران را منكر شده اند و بتها را پرستش مى كنند و مى پندارند كه آنان در آخرت شفيع ايشان در پيشگاه خداوند خواهند بود. آنان براى بتها حج مى گزاردند و قربانيها را مى كشتند و براى تقرب به بتها قربانى مى بردند و احرام مى بستند يا از احرام بيرون مى آمدند و بيشتر عرب همين گروهند و آنان همانها كه خداوند از قول ايشان چنين بيان مى فرمايد: گفتند اين رسول را چه مى شود كه خوراك مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ (85)
    از جمله اشعارى كه حاكى از اين عقيده است شعر شاعرى است كه كشته شدگان در بدر را مرثيه سروده و چنين گفته است :
    در آن چاه ، يعنى چاه بدر، چه جوانمردان و چه قومى گرامى مدفون شدند! آيا محمد به ما خبر مى دهد كه ما به زودى باز زنده مى شويم ؟ چگونه ممكن است خاك باز مانده در گور و مرغ جان زنده شود...؟
    آيا هنگامى كه زنده ام مرا مى كشد و آنگاه كه استخوانهايم پوسيده و خاك شد زنده ام مى سازد . (86)
    گروهى از اعراب هم معتقد به تناسخ بودند و مى گفتند ارواح به اجساد ديگرى منتقل مى شوند و از جمله ايشان كسانى هستند كه اعتقاد به هامة (87) دارند و پيامبر (ص ) فرموده اند: نه سرايت است و نه مرغى كه از گور در آيد و نه مارى .
    ذوالصبع (88) هم چنين سروده است :
    اى عمرو! اگر دشنام دادن و نكوهش مرا رها نكنى ، چنان ضربتى به تو مى زنم تا مرغ جانت بانگ بر آورد كه مرا سيراب كنيد و انتقام خونم را بگيريد.
    و آورده اند كه چون ليلى اخيليه (89) كنار گور توبة بن حمير ايستاد و بر آن گور سلام داد، ناگهان از آن گور جغدى ناله كنان بيرون پريد و ناقه ليلى از آن جغد ترسيد و او را بر زمين زد و ليلى مرد و بدينگونه اين ابيات توبة بن حمير كه مى گويد:
    اگر من در گور و زير سنگ لحد باشم و ليلى اخيليه بر من سلام دهد، با شادى پاسخ مى گويم و مرغ جانم از گور ناله كنان به سوى او خواهد پريد (90)، مصداق پيدا كرد. توبه و ليلى به روزگار بنى اميه بوده اند.
    اعراب در چگونگى پرستش بتها هم مختلف بودند برخى از آنان براى بتها نوعى مشاركت با خداوند متعال را اعتقاد داشتند و لفظ شريك را هم بر بتها اطلاق مى كردند و از جمله در تلبيه حج خود چنين مى گفتند: لبيك اللهم لبيك . لا شريك لك . الا شريكا هولك . تملكه و ماملك . و برخى از ايشان بر بتها لفظ شريك اطلاق نمى كردند، بلكه آنها را وسيله و سبب تقرب به خداوند سبحان مى دانستند و آنان همانهايى هستند كه به نقل قرآن مجيد چنين مى گفتند: ما آن بتان را نمى پرستيم مگر آنكه ما را به درگاه خداوند نزديك سازند (91).
    گروهى از اعراب هم مشبهه و براى خداوند قائل به جسميت هستند كه امية بن ابى الصلت (92) از آن گروه است و هموست كه چنين سروده است :
    بر فراز عرش نشسته و پاهاى خود را بر تختى كه براى او منصوب است نهاده است .
    بيشتر اعراب بت پرست بوده اند. بت ود از قبيله كلب و ساكنان منطقه دومة الجندل بوده است . سواع بت قبيله هذيل است . بت نسر از قبيله حمير و بت يغوث از قبيله همدان و بت لات از قبيله ثقيف طائف و بت عزى از قبيله كنانة و قريش و برخى از شاخه هاى قبيله بنى سليم و بت منات از قبايل غسان و ارس و خزرج بوده است . بت هبل كه در پشت كعبه قرار داشته ، ويژه قريش بوده است و اساف و نائله هم بر كوه صفا و مروه بوده است . (93)
    ميان اعراب افرادى هم بوده اند كه به آيين يهود مايل بوده اند كه از جمله ايشان گروهى از خاندان تبع و پادشاهان يمن هستند. گروهى هم مسيحى بوده اند و از جمله ايشان بنى تغلب و عبادى ها هستند كه قبيله عدى بن زيد بوده اند. برخى از اعراب هم صابئى بوده و اعتقاد به تاءثير ستارگان و افلاك داشته اند.
    اما آن گروه از اعراب كه منكر خدا نبوده اند بسيار اندك اند و همانان هستند كه به خداوند اعتقاد داشته و پارسا بوده اند و از انجام كارهاى زشت و ناپسند خوددارى مى كرده اند و آنان اشخاصى همچون عبدالمطلب و پسرانش عبدالله و ابوطالب و زيدبن عمرو بن نفيل و قس بن ساعده ايادى و عامربن عدوانى و گروهى ديگرند.

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    فضل كعبة
    در خبر صحيح آمده است كه در آسمان خانه يى است كه فرشتگان بر گرد آن طواف مى كنند همانگونه كه آدميان گرد كعبه طواف مى كنند و نام آن خانه ظراح است و كعبه درست و به خط مستقيم زير آن قرار دارد و منظور از بيت المعمور كه در قرآن آمده همان خانه است (94) و خداوند به سبب شرف و منزلت آن خانه در پيشگاه خود به آن سوگند خورده است . و نيز در حديث آمده است كه چون آدم (ع ) حج گزارد و مناسك خويش را انجام داد و گرد كعبه طواف كرد، فرشتگان او را ملاقات كردند و گفتند: اى آدم ! ما دو هزار سال پيش از تو بر اين خانه طواف كرده ايم . (95)
    مجاهد مى گويد: چون حاجيان مى آيند، فرشتگان از ايشان استقبال مى كنند، بر آنان كه بر شتران سوارند فقط سلام مى دهند. بر آنان كه بر خر سوارند، سلام مى دهند و دست آنان را در دست مى گيرند و مصافحه مى كنند و آنان را كه پياده اند در آغوش مى كشند.
    از سنت پسنديده پيشينيان است كه به استقبال حاجيان بروند و ميان چشمهاى ايشان را ببوسند و از آنان ، پيش از آنكه به گناهان و خطاها آلوده شوند، تقاضاى دعا براى خود كنند.
    و در حديث است كه خداوند به اين بيت وعده داده است كه همه ساله ششصد هزار تن حج بگزارند و اگر شمارشان از آن اندازه كمتر باشد، خداوند آن را با فرشتگان تكميل مى كند و كعبه همچون عروسى كه او را به خانه شوهر مى برند محشور مى شود و همه كسانى كه حج گزارده اند به پرده هاى آن آويخته و بر گرد آن در حال سعى هستند تا كعبه وارد بهشت شود و ايشان هم همراه آن وارد بهشت مى شوند. و باز در حديث است كه برخى از گناهان را هيچ چيز جز وقوف در عرفات نمى پوشاند و از ميان نمى برد و ضمن همين حديث آمده است كه بزرگ ترين مردم از لحاظ گناه كسى است كه در عرفات وقوف كند و گمان برد كه خدايش ‍ نمى آمرزد.
    عمربن ذر همدانى (96) چون از انجام مناسك خود فراغت يافت پشت بر كعبه داد و در حالى كه با خانه وداع مى كرد چنين گفت : چه بارها كه در راه تو گشوديم و بستيم ، چه پشته ها كه بر آن بر آمديم و از آن فرود آمديم ، چه پستى و بلنديها كه پيموديم تا پيش تو رسيديم . اكنون اى كاش مى دانستم از اينجا چگونه باز مى گرديم . آيا با گناهى بخشوده كه در اين صورت چه نعمتى بزرگ است يا با عملى پذيرفته نشد كه در اين صورت چه مصيبتى بزرگ است ! اى خدايى كه براى تو بيرون آمديم و قصد تو كرديم و در حريمت فرود آمديم ، بر ما رحمت فرماى ! اى كسى كه آنانى را كه حريمت آمده اند عطا مى كنى ، ما بر اين شتران كه موهايش ريخته و پوستهايش برهنه شده و كوهانهايش لاغر شده و كف پاهايش ساييده شده است به پيشگاهت آمده ايم و بزرگ ترين بلا و گرفتارى اين است كه با نوميدى بر گرديم ؛ پروردگارا همانا براى زايران حقى است ، بار خدايا حق ما را آمرزش ‍ گناهانمان قرار بده كه تو بخشنده يى گرامى و بزرگوارى . هيچ پرسنده و گدايى ترا به بخل وا نمى دارد و هر كس به مقصود خود برسد از تو چيزى كاسته نمى شود.
    ابن جريج (97) مى گويد: هيچگاه گمان نمى كردم خداوند كسى را از شعر عمربن ابى ربيعه (98) بهره مند فرمايد. تا آنكه در يمن بودم و شنيدم كسى اين دو بيت را از او خواند:
    شما را به خدا سوگند بدون اينكه او را سرزنش كنيد بگوييدش ، از اين اقامت طولانى در يمن چه اراده كرده اى ؟ بر فرض كه چاره كار جهان را بسازى و بر آن پيروز شوى ، در قبال اينكه حج را ترك و رها كنى چيزى بدست نياورده اى .
    همين دو بيت انگيزه من براى ترك يمن و آمدن به مكه شد و بيرون آمدم و حج گزاردم .
    ابو حازم (99) شنيد زنى كه به حج آمده بود دشنام مى داد. به او گفت : اى كنيز- خدا! مگر تو حاجيه نيستى ؟ آيا از خدا نمى ترسى ؟ آن زن چهره زيباى خود را گشود و گفت : من از آن زنانم كه عمر بن ابى ربيعه درباره ايشان چنين سروده است :
    چادر خز را از چهره تابناك خود يكسو زد و تور نازك حرير را بر گونه ها افكند، گويى از زنانى نيست كه براى رضاى خدا حج مى گزراند، بلكه از آنان است كه عاشق غافل و بى گناه را مى كشند. (100)
    ابو حازم در پاسخ آن زن گفت : از خداوند مساءلت مى كنم كه چنين چهره يى را با آتش عذاب نكند.
    چون اين سخن به اطلاع سعيد بن مسيب (101) رسيد گفت : خداى ابو حازم را رحمت فرمايد. اگر از عبدان عراق بود، همانا به او گفت : اى دشمن خدا دور شو! ولى اين ظرافت عابدان حجاز است .
    (2): على عليه السلام اين خطبه (102) را پس از بازگشت از صفين ايرادفرموده است
    ضمن همين خطبه على (ع ) فرموده است : وصيت و وارثت در خاندان و اهل بيت محمد (ص ) است .
    در اين مورد ابن ابى الحديد چنين آورده است :
    اما در مورد وصيت براى ما شكى وجود ندارد كه على عليه السلام وصى پيامبر (ص ) بوده است ، هر چند در اين باره كسانى كه از نظر ما منسوب به ستيز و دشمنى هستند مخالفت كنند. البته ما از وصيت اراده نص و خلافت نمى كنيم و مى گوييم منظور وصايت در امور ديگرى است كه اگر بررسى و روشن شود از خلافت بسيار شريف تر و جليل تر است .
    اما در مورد وراثت ، شيعيان آنرا بر وراثت مالى و خلافت معنى و حمل مى كنند و حال آنكه ما آنرا به وراثت علم معنى مى كنيم .
    پس از اين سخن ، على عليه السلام فرموده است كه اينك حق به اهل آن بازگشته و رسيده است . اقتضاى اين سخن چنين است كه حق پيش از آن در كسانى كه اهل آن نبوده اند بوده است . ما اين موضوع را به چيز ديگرى غير از آنچه شيعيان تاءويل مى كنند تاءويل مى كنيم و مى گوييم : على (ع ) براى خلافت شايسته تر و محق تر بوده است ، ولى نه از لحاظ نص ، بلكه از لحاظ افضليت ، كه او پس از پيامبر (ص ) افضل افراد بشر و از همه مسلمانان براى خلافت سزاورتر و محق تر است ؛ وليكن خودش با توجه به مصلحتى كه آنرا مى دانسته است و تفرسى كه خودش و مسلمانان كرده اند، كه ممكن است به سبب حسادت و كينه اعراب نسبت به او اساس اسلام مضطرب و اختلاف نظر پيدا شود، اين حق خود را ترك فرموده است (103) و جايز است كسى كه به چيزى شايسته تر است و آنرا به طور موقت ترك مى كند، چون آنرا دريابد، بگويد كه اكنون كار به اهل آن برگشته است .
    و اگر گفته شود معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : هيچكس از اين امت قابل مقايسه با آل محمد (ص ) نيست و كسانى كه همواره نعمت آنان بر ايشان جارى بوده است با آنان برابر نيستند؟ در پاسخ گفته مى شود: در اين موضوع هيچ شبهه نيست كه آن كس كه نعمت مى بخشد برتر و شريف تر از آن كسى است كه نعمت بر او بخشيده مى شود، و در اين هم ترديد نيست كه محمد (ص ) و خويشاوندان نزديك او از بنى هاشم به ويژه على عليه السلام بر همه مردم نعمتى را عرضه داشته اند كه ارزش و اهميت آنرا نمى توان سنجيد و آن دعوت مردم به اسلام و هدايت ايشان به سوى آن است . و هر چند اين محمد (ص ) است كه در مورد دعوت و قيام خود با دست و زبان مردم را هدايت فرموده است و خداوند متعال او را با فرشتگان و تاءييد خود يارى داده است ، و او سرورى است كه بايد از او پيروى كرد و گزيده ترين برگزيدگان و فرمانبردارى از او واجب است ، ولى براى على (ع ) هم در اين هدايت به عنوان شخص دوم و كسى كه گام بر جاى قدم پيامبر نهاده چندان حق است كه قابل انكار نيست . و اگر فقط اهميت پيكار و جهاد او را با شمشير در عهد پيامبر و به روزگار حكومت خودش و كوشش او را در فاصله ميان دو پيكار در راه نشر علم و تفسير قرآن و هدايت عرب در نظر بگيريم ، با توجه به آنكه اهميت همين دو موضوع افزون از حد تصور است و هيچكس ديگر براى خود آن را تصور هم نمى كند، براى وجوب حق و نعمت او بر همگان كافى و بسنده است .
    و اگر گفته شود: ترديدى نيست كه در اين سخن على (ع ) تعريض بر كسانى است كه در خلافت بر او مقدم شده اند؛ و او را بر آنان چه حق نعمتى است ؟ گفته خواهد شد: او را بر ايشان حق دو نعمت است . نخست نعمت جهاد از سوى ايشان ، در حالى كه آنان از آن كار فرومانده و نشسته بودند، و هر كس انصاف دهد مى داند كه اگر شمشير على نبود، مشركان آنانى را كه او مى گويد و ديگر مسلمانان را از دم كشته بودند. آثار شجاعت على عليه السلام در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و حنين كه شرك در آن دهان گشوده بود معلوم است و اگر على (ع ) با شمشير خود آن را نمى بست ، همه مسلمانان را فرو مى خورد. دوم علم و دانش على (ع ) است كه اگر نمى بود، در بسيارى از موارد، احكام بر خلاف حق صادر مى شد و عمر خود، اين موضوع را در مورد او اعتراف كرده و اين خبر مشهور است كه اگر على نبود عمر به هلاكت مى افتاد .
    و ممكن است اين گفتار على (ع ) را به گونه ديگرى توجيه كرد و آن چنين است كه اعراب معمولا قبيله يى را، كه سالار بزرگ از آن است ، بر ديگر قبايل برترى مى دهند و افرادى را كه به سالار نزديك ترند بر ديگر افراد همان قبيله ترجيح مى دهند؛ مثلا بنى دارم به حاجب و برادرانش و به زرارة پدرايشان ، بر ديگر قبايل افتخار مى كنند و خود را از بنى تميم با افراد خاندان دارم مقايسه نمى شود و آنرا كه بر ديگران رياست داشته با آنان برابر نمى شمرد و منظور گوينده اين است كه يكى از افراد خاندان دارم بر بنى تميم رياست و سرورى داشته است . بدينگونه چون رسول خدا (ص ) سالار و سرور همگان است و بر همه حق نعمت دارد، براى هر يك از افراد خاندان هاشم به ويژه براى على (ع ) رواست كه چنين كلماتى بگويد.
    و بدان كه على (ع ) مدعى تقدم و شرف و نعمت بر همگان بوده است ، نخست به وجود پسر عموى گرانقدرش ، كه سلام و درود خدا بر او و خاندانش باد، و سپس به وجود پدرش ابوطالب ؛ و هر كس كه علوم سيره و تاريخ اسلام را خوانده باشد مى داند كه اگر ابوطالب نبود، اسلام هم چيزى در خور ذكر و نام نمى بود.
    و كسى نمى تواند بگويد: چگونه اين سخن را درباره دين و آيينى كه خداوند متعال خود متكفل آشكار و پيروز ساختن آن است مى گوييد؟ و چه ابوطالب مى بود و چه نمى بود وعده خداوند صورت مى گرفت . در پاسخ مى گوييم . در اين صورت پيامبر (ص ) را هم نبايد ستود و نبايد گفت اين محمد (ص ) است كه مردم را از گمراهى به هدايت رهنمونى و ايشان را از نادانى نجات داده و رهايى بخشيده است و او را بر مسلمانان حق است و اگر او نمى بود خداوند متعال در زمين عبادت نمى شد.
    همچنين نبايد ابوبكر را ستود و نبايد گفت كه او را در اسلام اثر وحقى است ، و نيز عبدالرحمان بن عوف و سعدبن ابى وقاص و طلحه و عثمان و ديگر پيشگامان نخست كه از رسول خدا پيروى كرده اند حقى ندارند، و حال آنكه براى ابوبكر در انفاق در راه خدا و خريدن بردگان معذب و آزار كردن ايشان حق نعمتى غير قابل انكار است و مى دانيم كه اگر ابوبكر نبود پس از رحلت پيامبر (ص ) مرتد شدن ادامه مى يافت و مسيلمه و طليحه و ادعاى پيامبرى ايشان پيروز مى شد. و نبايد گفت اگر عمر نبود فتوحات صورت نمى گرفت و لشكرها مجهز نمى شد و كاردين پس از سستى نيرو نمى گرفت و دعوت اسلامى چنين منتشر نمى شد.
    و اگر در پاسخ بگوييد: در همه اين موارد آنان را مى ستاييم و بر آنان ستايش ‍ مى شود، زيرا خداوند متعال اين كارها را به دست آنان اجراء فرموده و به ايشان چنين توفيقى ارزانى داشته است و در حقيقت فاعل همه اين امور، خداوند متعال است و اينان ابزار و وسايطى بوده اند كه اين كارها به دست ايشان صورت گرفته است و ستايش و اعتراف به قدر و منزلت ايشان از اين بابت است ؛ مى گوييم : در مورد ابوطالب هم همين گونه است .
    و بدان اين گفتار على (ع ) كه فرموده است : اكنون زمانى است كه حق به اهل آن برگشته است تا آخر خطبه ، در نظر من بعيد است كه چنين كلماتى را پس از بازگشت از صفين فرموده باشد، زيرا در آن هنگام در حالى كه از موضوع حكميت و مكر و خدعه عمرو عاص ، زمام حكومت آن حضرت پريشان بود و به ظاهر كار معاويه استوار شده بود به كوفه برگشت و از سوى ديگر ميان لشكر خود نوعى از سركشى و بى وفايى ملاحظه فرمود و اين گونه سخنان در چنين موردى گفته نمى شود؛ و چنين به نظر مى رسد و صحيح تر هم هست كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلمات را در آغاز بيعت خود و پيش از آنكه از مدينه به بصره حركت كند ايراد فرموده باشد. و سيد رضى كه خدايش رحمت كناد، بدون توجه ، همان چيزى را كه در كتابهاى پيش از خود ديده و شنيده ، نقل كرده است و اين اشتباه را افراد پيش از او مرتكب شده اند و آنچه ما تذكر داديم روشن و واضح است .
    آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است
    از جمله اشعارى كه در صدر اسلام سروده شده و متضمن اين موضوع است كه على عليه السلام به عقيده شاعر، وصى رسول خدا بوده است ، گفتار عبدالله بن ابى سفيان بن حرث بن عبدالمطلب است كه چنين سروده است :
    و از جمله افراد خاندان ما على است . همانكه سالار خيبر و سالار جنگ بدرى است كه لشكرهايش چون سيل خروشان بود. او وصى پيامبر مصطفى (ص ) و پسر عموى اوست . چه كسى مى تواند همانند و نزديك به او باشد؟ .
    عبدالرحمان بن جعيل چنين سروده است :
    سوگند به جان خودم با شخصى بيعت كرديد كه نگهبان دين و معروف به پارسايى و پاكدامنى و موفق است . على كه وصى مصطفى و پسر عموى او و نخستين نمازگزار و بسيار متدين و پرهيزگار است .
    ابوالهيثم بن التيهان كه از انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر است چنين سروده است :
    ما آنانيم كه قريش و آن كافران ، روز بدر، چگونگى پيكار ما را ديده اند...همانا كه وصى ، امام و ولى ماست . آنچه پوشيده بود آشكار و رازها نمودار شد. (104)
    عمربن حارثه انصارى ، كه روز جنگ جمل همراه محمد بن حنيفه بود، هنگامى كه على (ع ) محمد بن حنيفه را به سبب سستى در حمله سرزنش ‍ فرمود چنين سرود:
    اى ابا حسن ! تو مشخص كننده همه كارهايى و آنچه حلال و حرام است به وسيله تو مشخص و روشن مى شود. مردان را كنار رايتى جمع كردى كه روز جنگ ، پسرت آنرا بر دوش مى كشد...پسرى كه نامش نام پيامبر و شبيه وصى است و رنگ رايت او چون گل سياوش (خونرنگ ) است . (105)
    مردى از قبيله ازد در جنگ جمل چنين سروده است :
    اين على است و همو وصى است و پيامبر (ص ) روزى كه عقد برادرى مى بست او را برادر خويش قرار داد و فرمود اين پس از من ولى است .
    شنونده فرمانبردار اين سخن را شنيد و بدبخت گمراه آنرا فراموش كرد.
    روز جنگ جمل غلامى از قبيله بنى ضبة كه جوان بود و بر خود نشان زده بود از لشكر عايشه بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:
    ما افراد قبيله ضبة دشمنان على هستيم . همان كسى كه از ديرباز به وصى معروف است و همان سوار كار ورزيده روزگار پيامبر و من در مورد فضيلت على كور نيستم ، ولى خبر كشته شدن پسر پرهيزگار عفان را مى دهم و اين ولى بايد خون آن را طلب كند.
    سعيدبن قيس همدانى كه در جنگ جمل در لشكر على (ع ) بود چنين سروده است :
    اين چه جنگى است كه آتش آن بر افروخته شده و در آن نيزه ها شكسته گرديده است ؟ به وصى بگو هر چند افراد قبيله قحطان دشمن پيش ‍ مى آيند، ولى همدانيان را فرا خوان تا ترا از آن كفايت كنند.
    زياد بن لبيد انصارى ، كه از ياران على (ع ) است ، در جنگ جمل چنين سروده است :
    ما در مورد حمايت از وصى اعتنا نخواهيم كرد كه چه كسى خشمگين مى شود و همانا كه انصار در جنگ كوشايند و اهل بازى و شوخى نيستند.

    حجر بن عدى كندى هم روز جمل چنين سروده است :
    پروردگارا على را براى ما به سلامت دار. آن فرخنده درخشان را براى ما به سلامت دار؛ آن مؤ من يكتاپرست پرهيزگار را كه سست راءى و گمراه نيست ، بلكه راهنماى موفق هدايت شده است . خدايا او را نگهدار و پيامبر و سنت او را در نگهدار، كه او ولى و دوستدار پيامبر بود و پيامبر او را پس از خود به وصايت برگزيد.
    خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين انصارى كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است و در جنگ جمل از ياران على عليه السلام بوده چنين سروده است :
    ...اى وصى پيامبر!جنگ ، دشمنان را از اينجا به فرار و گريز واداشت و كوچها روان شد.
    و همو خطاب به عايشه در جنگ جمل چنين سروده است :
    اى عايشه ! از على و بر شمردن معايبى كه در او نيست درگذر، كه تو همچون مادر اويى . او از ميان همه خاندان رسول خدا وصى اوست تو خود از گواهان اين موضوع هستى و شاهد آن بوده اى .
    پسر بدليل ورقاء خزاعى در جنگ جمل چنين سروده است :
    اى قوم ! واى بر اين حادثه بزرگى كه پيش آمده است . جنگ با وصى و چاره در جنگ نيست .
    عمرو بن ! حيحة در جنگ جمل در مورد خطبه يى كه امام حسن بن على (ع ) پس از خطبه عبدالله بن زبير ايراد كرد، اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :
    خداوند اجازه نفرموده است كه كسى ديگر به آنچه كه پسر وصى و پسر نجيب قيام كرده است قيام كند. آرى ، آن كسى كه نسبش از يك سو به پيامبر و از سوى ديگر به وصى مى رسد و هيچ شائبه يى در او نيست براى تو بهتر است .
    زحر بن قيس جعفى هم در جنگ جمل چنين سروده است :
    بر شما ضربه مى زنم تا هنگامى كه براى على كه پس از پيامبر، بهترين فرد قريش است اقرار كنيد؛ همان كسى كه خداوندش آراسته و او را وصى نام نهاده است . آرى ، ولى پشتيبان ولى است ، همانگونه كه گمراه تابع فرمان گمراه است .
    تمام اين اشعار و رجزها را ابو مخنف لوط بن يحيى (106) در كتاب جمل خويش آورده است و او از راويان حديث است و نيز از كسانى است كه امامت را در اختيار مردم مى داند و معتقد است كه بايد امام را مردم برگزينند و از شيعه نيست و از رجال آنان شمرده نمى شود.
    از جمله اشعارى كه درباره جنگ صفين سروده شده و در آن براى على (ع ) عنوان وصى ذكر شده است ، اشعارى است كه آنها را نصر بن مزاحم بن يسار منقرى (107) كه او هم از بزرگان و رجال نقل و حديث است ، در كتاب صفين خود آورده است . نصر بن مزاحم مى گويد: زحر بن قيس جعفى اينچنين سروده است : (108)
    خداوند بر احمد، كه رسول پروردگار كامل نعمت است ، درود فرستاده است ...و پس از او بر خليفه قائم ما...يعنى على كه وصى پيامبر است .
    نصر مى گويد: از جمله اشعار منسوب به اشعث قيس ابيات زير است :
    فرستاده ، يعنى فرستاده على ، پيش ما آمد و مسلمانان از آمدن او شاد شدند؛ فرستاده وصى يى كه وصى پيامبر است و او را ميان مؤ منان سبق فضيلت است . (109)
    ديگر از اشعار منسوب به اشعث اين ابيات است :
    فرستاده ، يعنى فرستاده وصى ، پيش ما آمد؛ فرستاده على كه پاكيزه ترين افراد خاندان هاشم است . او وزير و داماد پيامبر و بهترين مردم جهان است . (110)
    نصر بن مزاحم مى گويد از جمله اشعارى كه اميرالمومنين على (ع ) در جنگ صفين سروده اين ابيات است :
    شگفتا كه چيزى ناپسند مى شنوم و چنان دروغى بر خداوند بسته اند كه موى را سپيد مى كند. اگر احمد (ص ) آگاه شود كه وصيت را با شخص ‍ ابترى قرين كرده اند، راضى نخواهند بود... (111)
    جرير بن عبدالله بجلى ابيات زير را براى شرحبيل بن سمط كندى ، كه سالار يمامه و از ياران معاويه بود، نوشت :
    اى پسر مسط! از خواسته نفس خود پيروى مكن كه در جهان براى تو در برابر دين هيچ چيزى عوض و بدل نخواهد بود...او از تمام اهل پيامبر، وصى رسول خداوند است و سوار كار و حمايت كننده اوست ، كه به او مثل زده مى شود.
    نعمان بن عجلان انصارى هم در اين باره چنين سروده است :
    چگونه ممكن است در حالى كه وصى پيامبر امام ماست پراكندگى پيش ‍ آيد و چيزى جز سر گردانى و زبونى نخواهد بود...معاويه گمراه را به حال خود واگذاريد و از دين و آيين وصى پيروى كنيد...
    عبدالرحمان بن ذؤ يب اسلمى نيز چنين سروده است :
    همانا به معاوية بن حرب ابلاغ كن ...كه تسليم شو وگرنه ، وصى لشكرى را مى آورد تا ترا از گمراهى و شك و ترديد باز دارد.
    مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب در اين مورد اين چنين سروده است :
    اى سپاه مرگ پايدارى كنيد! لشكر معاويه شما را به هراس نيندازد كه حق آشكار شده است ...وصى رسول خدا پيشواى شما و ميان شماست ...
    عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هم چنين سروده است :
    على از ميان همه افراد خاندان ، وصى اوست و هر گاه گفته شود هماورد كيست ؟ همو سوار كار پيامبر است ... (112)
    اشعارى كه متضمن اين كلمه است بسيار فراوان است و ما در اين فصل ، برخى از اشعارى را كه در جنگهاى جمل و صفين سروده شده است آورديم . در موارد ديگر افزون از شمار و بيرون اندازه است و اگر بيم از پر حرفى نبود مى توانستيم صفحات بسيار ديگرى از آن بياوريم .
    (3): اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است
    مطالب تاريخى كه ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه آورده است به اين شرح است :
    نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش
    ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.
    نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .
    ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه (113) سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.
    پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟ گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .
    هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است (114). طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن (115) را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد (116) مدعى خلافت شد.
    ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم (117) هم در همان سال درگذشت .
    اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
    در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است .
    ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است . و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى (118) بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم ...
    بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر
    هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه (119) را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:
    اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست . (120)
    پيامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف (121) بود مى رفتند.
    بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود (122)ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد. اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن (123) پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است . اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد (124) را براى او خواند:
    من در منعرج اللوى (125) فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند.
    شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.
    به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.
    فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب
    كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
    چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است (126) كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده (127) گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن . نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.
    چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
    ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .
    و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . (128)
    دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است (129) و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .
    بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست . ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ‍ ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو خواهد پرسيد. ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .
    و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس :
    بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم .(130) ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .
    ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .
    ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    پاره يى از اخبار عمر بن خطاب
    عمر بن خطاب ، مردى سخت خشن و داراى هيبتى بزرگ و سياستى سخت بود. از هيچكس پروا نداشت و هيچ شريف و غير شريفى را رعايت نمى كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروى شدن با او پرهيز مى كردند. ابوسفيان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زياد پسر سميه و گروه بسيارى از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زياد بن سميه كه در آن هنگام نوجوانى بود، سخن گفت و بسيار خوب از عهده بر آمد. على عليه السلام كه در آن مجلس حاضر و كنار ابوسفيان نشسته بود به ابوسفيان گفت : اين نوجوان چه نيكو سخن گفت ؛ اگر قرشى مى بود، با چوبدستى خود تمام عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسى خواهى دانست كه او از بهترين خويشاوندان تو است . على (ع ) پرسيد: پدرش كيست ؟ گفت : به خدا سوگند من او را در رحم مادرش ‍ نهاده ام على (ع ) فرمود: چه چيزى تر از اينكه او را به خود ملحق سازى باز مى دارد؟ گفت : از اين مهمتر كه اينجا نشسته است بيم دارم كه پوستم را بدراند؟ و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول (131) آشكار ساخت و پيش از مرگ او آنرا آشكار نساخته بود به او گفتند: چرا اين سخن را هنگامى كه عمر زنده بود نگفتى ؟ گفت : از او بيم داشتم كه مردى مخوف بود!
    عمر زن باردارى را احضار كرد تا از او در موردى سؤ ال كند. آن زن از بيم ، كودك خويش را سقط كرد. هنوز آن جنين زنده نشده بود. عمر در اين باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آيا پرداخت ديه بر او هست يا نيست . گفتند: بر تو چيزى نيست كه تو مؤ دب هستى . على (ع ) فرمود: اگر اين اشخاص ، رعايت حال ترا كرده اند، نسبت به تو خيانت ورزيده اند و اگر اين پاسخ نتيجه راءى و كوشش ايشان است ، اشتباه كرده اند و بر عهده تو است كه برده يى آزاد كنى . عمر و صحابه از عقيده على (ع ) برگشتند.
    عمر است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فرو كوبد. شمشير زبير را كه آنرا برهنه بيرون كشيد، در هم شكست و بر سينه مقداد كوفت و در سقيفه بنى ساعده سعدبن عباده را لگد كوب كرد و گفت سعد را بكشيد كه خدايش بكشد و هموست كه بينى حباب بن منذر را در هم كوفت . حباب روز سقيفه گفته بود: من فولاد آب ديده ام كه از انديشه ام بهره گرفته مى شود و خرما بن پربار و ميوه انصارم . عمر كسانى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه (ع ) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد و اگر عمر نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمى گرفت و پايدار نمى ماند.
    عمر است كه كارگزاران و حاكمان را سياست كرد و به روزگار خلافت خود، اموال ايشان را گرفت و اين از بهترين سياستها بود. زبير بن بكار (132) چنين روايت مى كند كه چون عمر، عمرو بن عاص را بر حكومت مصر گماشت پس از چندى آگاه شد كه براى او اموال بسيارى از صامت و ناطق جمع شده است . براى او نوشت : براى من چنين آشكار شده كه اموالى براى تو فراهم شده است كه از مقررى و روزى تو نيست و پيش از آنكه من ترا به كارگزارى بگمارم مالى نداشتى . اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است ؟ و به خدا سوگند اگر اندوهى در راه خدا جز اندوه كسانى كه در اموال خدا خيانت ورزيده اند براى من نباشد، باز اندوه من بسيار خواهد شد و كار من پراكنده خواهد گشت . و اينجا گروهى از مهاجرين نخستين هستند كه از تو بهترند، ولى من ترا بر اين كار گماشتم به اميد آنكه بى نياز شوى . اكنون براى من بنويس اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است و در اين مورد شتاب كن .
    عمر و عاص براى او چنين نوشت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! منظورت را از نامه ات دانستم و اين اموالى كه براى من فراهم شده است ، ما به سرزمينى آمده اين كه بسيار ارزانى است و در آن بسيار جنگ و جهاد است و آنچه از غنايم جنگى به ما رسيد صرف فراهم ساختن چيزهايى كرديم كه خبرش به اميرالمومنين رسيده است و به خدا سوگند بر فرض كه خيانت نسبت به تو حلال مى بود من هرگز خيانتى نسبت به تو نمى كردم كه مرا امين خود قرار داده اى وانگهى ما را حسب و نسبى است كه چون به آن بنگريم ما را از خيانت به تو بى نياز مى گرداند و تذكر داده بودى كه در پيشگاه تو كسانى از مهاجرين نخستين قرار دارند كه بهتر از من هستند؛ اگر چنين است به خدا سوگند اى اميرالمومنين ! من بر در خانه تو نكوبيدم و براى تو قفلى نگشودم .
    عمر براى او نوشت : اما بعد، براى من نامه نگارى و سخن پردازى تو اهميت ندارد، ولى شما گروه اميران بر سرچشمه هاى اموال نشسته ايد و هيچ بهانه يى را فرو گذار نكرده ايد و حال آنكه آتش مى خوريد و شتابان به سوى ننگ و عار مى رويد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم ، نيمى از اموال خود را تسليم او كن .
    چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او طعام فراهم كرد و او را دعوت كرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت : اين مقدمه شر است و حال آنكه اگر براى من طعامى را كه براى ميهمان مى آورند مى آوردى ، از آن مى خوردم . طعام خود را از من دور كن و اموال خود را حاضر ساز. و عمرو اموالش را آورد و او نيمى از آن را برداشت و چون عمرو عاص ، اين موضوع و كثرت اموالى را كه محمد برداشته بود ديد، گفت : خداوند روزگارى را كه من در آن كارگزار و عامل عمر شده ام لعنت كناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را ديدم كه بر تن هر يك عبايى قطوانى (133) بود كه از گودى زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته هيزم بود، در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل يعنى پدر عمرو جامه هاى ديباى زربفت بر تن داشت . محمد بن مسلمه گفت : اى عمرو عاص ! آرام بگير و مواظب سخنان خود باش كه به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است . اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نيز در چراگاه گوسپندان و بزها بودى كه اگر شير مى داشتند شاد بودى و اگر كم شير بودند غمگين . گفت : راست مى گويى و اين گفتار مرا پوشيده دار. گفت : چنين خواهم كرد.
    ربيع بن زياد حارثى (134) مى گويد: از سوى ابو موسى اشعرى كارگزار بحرين بودم . عمر براى ابو موسى نوشت كه او و همه كارگزارانش كسى را به جاى خود بگمارند و همگى به مدينه و پيش عمر بروند. گويد چون به مدينه رسيديم من پيش يرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم : درمانده ام و راهنمايى مى خواهم . به من بگو اميرالمومنين كارگزاران خود را در چه هياءت و لباسى ببيند خوشتر مى دارد؟ او مرا به پوشيدن لباس خشن راهنمايى كرد. من دو كفش پاشنه خوابيده ، كه روى هم خم شده بود، بر پاى كردم و جبه يى پشمينه پوشيدم و عمامه خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگى پيش عمر رفتيم و برابرش ايستاديم . او چشم بر ما انداخت و چشمش بر كسى جز من قرار نگرفت ، مرا فرا خواند و پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم : ربيع بن زياد حارثى . پرسيد: كارگزار چه منطقه اى ؟ گفتم : كارگزار بحرينم . پرسيد: مقررى تو چقدر است ؟ گفتم : هزار درهم . گفت : مبلغ بسيارى است ؛ با آن چه كار مى كنى ؟ گفتم : بخشى هزينه روزى خود من است و بخشى را به برخى از نزديكان خويش مى دهم و هر چه از ايشان افزون آيد، بر فقراى مسلمانان مى پردازم . گفت : عيبى ندارد. به جاى خودت در صف بر گرد. به جاى خود برگشتم . دوباره به ما با دقت نگريست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فرا خواند و گفت : چند سال دارى ؟ گفتم : چهل و پنج سال . گفت : هنگامى است كه بايد محكم و استوار باشى . آنگاه دستور داد غذا آورند. اصحاب و همراهان من هم همگى تازه به دولت رسيده و از زندگى مرفه برخوردار بودند، ولى من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم !نان خشكى آوردند و پاره يى از گوشت به استخوان چسبيده شتر. همراهان من نپسنديدند و آنرا خوش نداشتند، ولى من شروع به خوردن كردم و با اشتها مى خوردم و به عمر زير چشمى مى نگريستم و او هم از ميان همه به من نظر دوخته بود. سخنى از دهانم بيرون آمد كه پس از آن آرزو كردم اى كاش در زمين فرو مى شدم . آن سخن اين بود كه گفتم : اى اميرالمومنين !مردم نيازمند به صحت و سلامت تو هستند، اى كاش ‍ خوراكى نرم تر و بهتر از اين براى خود فراهم سازى . نخست تندى كرد و سپس گفت : چه گفتن ؟ گفتم : اى اميرالمومنين مناسب است دقت كنى كه آرد بيخته يك روز پيش از مصرف براى شما پخته شود و گوشت را اينگونه نپزند و نان ملايم و گوشت تازه ترى بياورند. خشونت او تسكين يافت و گفت : آيا آنجا بحرين رفته اى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اى ربيع اگر ما بخواهيم مى توانيم اين ظرفها را آكنده از گوشتهاى تازه آب پز و بريان و آرد سپيد بيخته شده و انواع خورش كنيم ، ولى مى بينم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومى ، شهوتهاى آنان را بر شمرده و خطاب به ايشان فرموده است : شما لذتها و خوشيهاى خود را در زندگى دنياى خود برديد . (135) آنگاه عمر به ابوموسى اشعرى دستور داد مرا در كار خودم باقى بدارد و ديگران را عوض كند. (136)
    عمر پس از اينكه گروهى مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگى مسلمان شدنش بدينگونه بود كه خواهرش و شوهر او پوشيده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت (137) هم پوشيده به خانه آنان مى آمد و احكام دينى را به خواهر عمر و شوهرش مى آموخت . يكى از سخن چينان اين خبر را به عمر داد و او به خانه خواهرش آمد. خباب از عمر گريخت و خود را در پستوى خانه مخفى كرد. عمر پرسيد: اين هياهو چه بود كه در خانه شما شنيده مى شد؟ خواهرش گفت : چيزى نبود، خودمان با يكديگر سخن مى گفتيم . عمر گفت : چنين مى بينم كه شما از دين خود برگشته ايد. شوهر خواهرش گفت : فكر نمى كنى كه بر حق باشد؟ عمر برجست و او را زير لگد گرفت . خواهرش آمد كه او را كنار زند، عمر بر او چنان سيلى زد كه چهره اش ‍ خونين شد. عمر سپس پشيمان شد و نرم گرديد و خاموش در گوشه يى نشست . در اين هنگام خباب بن ارت بيرون آمد و گفت : اى عمر! بر تو مژده باد كه اميدوارم دعايى كه ديشب پيامبر فرمود در مورد تو بر آورده شود و پيامبر ديشب مرتب و پيوسته دعا مى كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا! اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش .
    گويد: عمر همچنان كه شمشير بر دوش داشت به سوى خانه يى كه كنار كوه صفا بود و پيامبر در آن ساكن بودند حركت كرد. حمزه و طلحه و تنى چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگى از عمر ترسيدند و غير از حمزه كه گفت : عمر پيش ما آمده است اگر خداى براى او اراده خير فرموده باشد هدايتش خواهد فرمود و اگر چيزى جز اين اراده فرموده باشد كشتن او بر ما آسان است .
    در اين حال پيامبر (ص ) داخل خانه بودند و بر ايشان وحى مى شد. گفتگوى ايشان را شنيد، بيرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهاى جامه و حمايل شمشير او را به دست گرفت و فرمود: اى عمر تو نمى خواهى بس ‍ كنى تا آنكه همان بدبختى و عذابى كه به وليد بن مغيره رسيد به تو برسد؟ بار خدايا! اين عمر است . پروردگارا! اسلام را با مسلمانى عمر عزت بخش . عمر گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله . (138)
    روزى عمر يكى از خيابانهاى مدينه مى گذشت . كسى او را صدا كرد و گفت : چنين مى بينم كه چون كار گزاران خود را بر كار مى گمارى فقط از ايشان عهد و پيمان مى گيرى و تصور مى كنى كه همين براى تو كافى و بسنده است ، و حال آنكه هرگز چنين نيست و اگر از آنان مواظبت نكنى ترا به گناه آنان خواهند گرفت . عمر پرسيد: چه پيش آمده و موضوع چيست ؟ گفت : عياض بن غنم (139) جامه نرم مى پوشد و خوراك تازه و پاكيزه مى خورد و چنين و چنان مى كند. عمر گفت : آيا سخن چينى مى كنى ؟ گفت : نه كه از عهده بر مى آيم . عمر به محمد بن مسلمه گفت : خويشتن را به عياض برسان و او را به هر حال كه ديدى پيش من آور. محمد بن مسلمه حركت كرد و خود را به حمص (140) و بر در خانه عياض رساند و عياض در آن هنگام امير و كارگزار حمص بود. ناگاه ديد كه او دربان دارد. به او گفت : به عياض بگو بر در خانه ات مردى است كه مى خواهد ترا ببيند. دربان گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ محمد گفت : برو به او همين كه مى گويم بگو. دربان با شگفتى اين موضوع را به عياض گفت . عياض دانست كارى پيش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را ديد. او را وارد خانه كرد. او بر تن عياض جامه يى نرم و ردايى ملايم و لطيف ديد و گفت : اميرالمومنين به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال كه ترا ببينم پيش او برم . محمد او را پيش عمر آورد و به او خبر داد كه عياض را در زندگى مرفه و آسوده ديده است . عمر دستور داد براى او عباى مويين و چوبدستى آوردند و به او گفت اين گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نيكو چرا بده و پسنديده چوپانى كن . عياض گفت : مرگ از اين كار بهتر و سبك تر است . عمر گفت : دروغ مى گويى ، ترك آن كار و زندگى مرفه آسان تر از اين است . عياض گوسپندان را با چوبدستى خويش پيش راند و عباى خود را برگردن خويش نهاده بود. چون اندكى رفت و دور شد عمر او را بر گرداند و گفت : بر خود مى بينى كه اگر ترا بر سر كارت برگردانم كار خير و پسنديده انجام دهى ؟ گفت : به خدا سوگند، اى اميرالمومنين آرى چنان خواهم بود و پس ‍ از آن خبرى كه آنرا ناخوش داشته باشى از من به تو نخواهد رسيد. عمر او را به كار خود برگرداند و پس از آن چيزى كه ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسيد.
    مردم پس از رحلت رسول خدا (ص ) كنار درختى كه بيعت رضوان زير آن انجام گرفته بود مى آمدند و نماز مى گزاردند. عمر گفت : اى مردم ! چنين مى بينم كه به بت عزى بر گشته ايد. همانا از امروز هر كس اين كار را انجام دهد او را با شمشير خواهم كست ، همچنان كه از دين برگشته را مى كشند، و سپس دستور داد آن را بريدند.
    چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت ميان مردم شايع شد، عمر ميان مردم مى گشت و مى گفت : او نمرده است ، ولى از ما غيبتى كرده است همانگونه كه موسى از ميان قوم خود غيبت كرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهاى كسانى را كه مى پندارند مرده است خواهد بريد. (141) عمر به هر كس مى گذشت ، كه مى گفت پيامبر مرده است ، او را تهديد مى كرد و مخبط مى شمرد تا آنكه ابوبكر آمد و گفت : اى مردم ! هر كس محمد را مى پرستيده است ، همانا محمد (ص ) درگذشته است و هر كس خداى محمد را مى پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس اين آيه را تلاوت كرد: آيا اگر او بميرد يا كشته شود و به شهادت برسد باز به دين جاهلى خود رجوع خواهيد كرد؟ (142) مى گويند: به خدا سوگند گويى مردم اين آيه را تا هنگامى كه ابوبكر خواند نشنيده بودند. عمر مى گويد: همينكه شنيدم ابوبكر اين آيه را مى خواند به سمت زمين خم شدم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .
    چون ، خالد مالك بن نويره را كشت و با همسرش ازدواج كرد، ابو قتاده انصارى كه در قرارگاه خالد بود بر اسب خويش سوار شد و به ابوبكر پيوست و سوگند خورد كه هرگز در هيچ سريه و جنگى زير رايت خالد نرود و موضوع را براى ابوبكر نقل كرد. ابوبكر گفت : آرى ، غنيمتهاى جنگى اعراب را شيفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها كرده است . عمر به ابوبكر گفت : بر عهده تو است كه خالد را در قبال خون مالك بن نويره بكشى . ابوبكر سكوت كرد، سپس خالد در حالى كه بر جامه هايش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه او سه تير با پر باقى مانده بود وارد مسجد شد. همينكه عمر او را ديد گفت : اى دشمن خدا! خود نمايى و ريا مى كنى ؟ بر مردى از مسلمانان حمله مى برى و او را مى كشى و با همسرش ازدواج مى كنى ؟ همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست يابم ترا سنگسار خواهم كرد و دست يازيد و آن تيرها را از عمامه او برداشت و شكست . خالد ساكت بود و پاسخى به او نمى داد كه مى پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و راءى ابوبكر است . هنگامى كه خالد پيش ابوبكر رفت و داستان را به او گفت ، ابوبكر سخن او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت . عمر همچنان ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به او پيشنهاد مى داد كه خالد را قصاص كند و در قبال خون مالك بكشد. ابوبكر گفت : اى عمر آرام بگير و بس كن . او نخستين كس نيست كه خطا كرده است . زبان از او بردار و سپس خونبهاى مالك را از بيت المال مسلمانان پرداخت كرد. (143)
    هنگامى كه خالد با مردم يمامه صلح كرد و ميان خود و ايشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعة بن مراره حنفى سالار ايشان ازدواج كرد، نامه يى از ابوبكر براى او رسيد كه در آن نوشته بود: اى پسر مادر خالد!تو بسيار آسوده و بى خيالى ، آنچنان كه هنوز مسلمانان بر گرد حجره ات خشك نشده است همسر تازه براى خود مى گزينى ، و سخنان درشت ديگر هم نوشته بود. خالد گفت : نوشتن اين نامه از كارهاى ابوبكر نيست ، اين كار آن مرد تندخوى چپ دست است . و منظورش عمر بود.(144)
    عمر خالد را از حكومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل كرد و او را در حضور مردم بر پا داشت و عمامه اش را بر دست و پايش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت : به من بگو اين اموال براى تو از كجا فراهم شده است ؟ و اين سؤ ال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود كه خالدبن وليد به اشعث بن قيس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت : ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنايم فراهم شده است . عمر گفت : به خدا سوگند چنين نيست و از اين پس هرگز نبايد از كارگزاران من باشى . و نيمى از اموال او را مصادره كرد و به شهرها هم نوشت كه خالد را عزل كرده است و چنين وانمود كرد كه مردم شيفته خالد شده اند و بيم دارم كه فقط به كارهاى او توكل كنند و دوست دارم بدانند كه اين خداوند است كه كارهاى مسلمانان را رو به راه و چاره سازى مى فرمايد.
    چون هرمزان اسير شد او را از شوشتر به مدينه آوردند و گروهى از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قيس و انس بن مالك همراه هرمزان بودند. او را با جامه هاى پادشاهى و تاجش وارد مدينه كردند. در آن حال عمر در گوشه مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بيدار شدن او ماندند.
    هرمزان پرسيد: پس عمر كجاست ؟ گفتند: همين شخص خوابيده عمر است . پرسيد: نگهبانان او كجايند؟ گفتند: او را پرده دار و نگهبانى نيست . گفت : بنابراين گويى كه اين شخص پيامبر است . گفتند: نه ، ولى او همچون پيامبران عمل مى كند. در اين هنگام عمر از خواب بيدار شد و گفت : اين هرمزان است ؟ گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه چيزى از زيور و جامه هاى پادشاهى بر او هست با او سخن نمى گويم . آن جامه ها و زيورها را از تن او بيرون آوردن و جامه يى گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو كند، به ابوطلحه انصارى گفت با شمشير كشيده بالا سر او بايستد و او چنان كرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت : دليل و عذر تو در شكستن صلح و پيمان چه بود؟ هرمزان نخست صلح كرده بود و سپس صلح و پيمان را در هم شكسته بود. او به عمر گفت : بگويم ؟ گفت : آرى بگو. گفت : من سخت تشنه ام : نخست آبى به من بده تا سپس ترا از سبب آن آگاه كنم . براى او ظرف آبى آوردند و همينكه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزيدن كرد و دستش مى لرزيد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه چون گردنم را براى آشاميدن آب دراز كنم در همان حال شمشيرت مرا بكشد. عمر گفت : تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . او ظرف آب را از دست خود رها كرد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ و گفت : براى او دوباره آب بياوريد و او را تشنه مكشيد. هرمزان گفت : تو مرا امان داده اى . عمر گفت : دروغ مى گويى . هرمزان گفت : من دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر گفت : اى انس واى بر تو! آيا ممكن است من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان دهم ؟ به خدا سوگند بايد براى من راهى پيدا كنى وگرنه ترا عقوبت خواهم كرد. انس گفت : اى اميرالمومنين تو گفتى تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . گروهى ديگر از مسلمانان هم سخن انس را تصديق كردند. عمر به هرمزان گفت : اى واى بر تو! آيا با من خدعه و مكر مى كنى ؟ به خدا سوگند اگر مسلمان نشوى ترا خواهم كشت و در همين حال به ابو طلحه اشاره كرد. هرمزان شهادتين گفت . عمر او را امان داد و در مدينه مقيم كرد.
    عمر از عمرو بن معدى كرب درباره سلاحهاى مختلف سئوال كرد و از او پرسيد: درباره نيزه چه مى گويى ؟ گفت : برادر تو است ، گاهى هم خيانت مى كند. پرسيد: تير چگونه است ؟ گفت : فرستاده مرگ است كه گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: درباره زره چه مى گويى ؟ گفت : براى سوار كار مايه سرگرمى و براى پياده مايه زحمت و با وجود اين همچون حصارى استوار است . گفت : سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفظ و نگهبانى است و دايره پيروزى و شكست بر آن مى گردد. عمر پرسيد: درباره شمشير چه مى گويى ؟ گفت : آنجاست كه مادرت در خانه بدبختى و سوگ را مى كوبد. عمر گفت : مادر خودت چنين مى كند. گفت : باشد، مادر خودم آنرا مى كوبد. سوز و تب مرا براى تو از پاى در مى آورد. (145)
    نخستين كسى را كه عمر با تازيانه خود در دوره حكومت خويش زده است ، ام فروة دختر ابوقحافه است ، و چنان بود كه چون ابوبكر درگذشت زنان بر او شيون كردند. خواهر ابوبكر يعنى همين ام فروة هم ميان ايشان بود. عمر آنان را چند بار از اين كار منع كرد و آنان همچنان به شيون ادامه دادند. در اين هنگام عمر از ميان ايشان ام فروة را بيرون كشيد و تازيانه خود را بلند كرد و زنان ترسيدند و پراكنده شدند.
    گفته مى شده است تازيانه عمر بيم انگيزتر از شمشير حجاج است و در خبر صحيح آمده است كه گروهى از زنان در محضر پيامبر (ص ) بودند و درشت گويى مى كردند، همينكه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت : اى دشمنان خويشتن ! از من بيم مى كنيد، ولى هيبت رسول خدا را نمى داريد! گفتند: آرى ، كه تو تندخوتر و خشن ترى .
    عمر مكرر در مورد حكمى چيزى مى گفت و سپس بر خلاف آن فتواى ديگرى مى داد. آن چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ ، كه با برادران ميت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسيارى صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد اين مساءله ترسيد و گفت : هر كس مى خواهد بر گردنه هاى جهنم بر آيد، در مورد ميراث جد و احكام آن ، به راءى خويش هر چه مى خواهد بگويد.
    يك بار گفت : به من خبر نرسد كه مهريه و كابين زنى بيشتر از مهريه و كابين همسران پيامبر (ص ) باشد و در آن صورت افزونى آنرا از او باز خواهم ستد. زنى به او گفت : خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است ، زيرا خداوند متعال چنين فرموده است : اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهريه او بازگيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى فاش و زشتى اين كار آشكار است . (146) عمر گفت : همه مردم حتى زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقيه ترند. آيا تعجب نمى كنيد از امام و پيشوايى كه خطا مى كند و زنى كه مساءله را صحيح مى گويد؟ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود.
    روزى عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او آبى با عسل آميخت و آورد. عمر آنرا نياشاميد و گفت : خداوند متعال چنين مى فرمايد: از خوشيها و خواسته هاى خود در زندگى دنيايى خويش بهره مند شديد. (147) آن جوان گفت : اى اميرالمومنين ! اين آيه در مورد تو و هيچيك از افراد اين قبيله نيست . آنچه پيش از اين در آن آيه آمده است بخوان كه مى فرمايد: روزى كه كافران را بر آتش عرضه دارند...، عمر گفت : همه مردم از عمر فقيه ترند.
    گفته شده است : عمر شبگردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه يى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت . زن و مردى را ديد كه كوزه شرابى پيش آنان است . خطاب به مرد گفت : اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند ترا در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت : اى اميرالمومنين ! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى . خداوند مى فرمايد: تجسس مكنيد (148) و تو تجسس كردى و مى فرمايد: به خانه ها از درهاى آن در آييد (149) و حال آنكه تو از ديوار بر آمدى و خداوند فرموده است : و چون وارد خانه ها شديد سلام دهيد(150) و حال آنكه تو سلام ندادى .
    همچنين عمر گفته است : دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كرده ام و هر كس را كه مرتكب آن شود عقوبت مى كنم ، متعه كردن زنان و متعه حج . گر چه ظاهر اين سخن بسيار زشت و منكر است ، ولى در نظر ما آنرا تاءويل و تفسيرى است كه فقهاى معتزلى در كتابهاى فقهى خود آنرا نقل كرده اند.
    در اخلاق و گفتار عمر نوعى بدزبانى ، و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش ‍ چنان قصدى نداشته است و از جمله همين موارد كلمه يى است كه در بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدار و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. نظير اين كلمه براى مردم عادى و فرومايه عرب بسيار است . سليمان بن عبدالله در قحط سالى شنيد مردى عرب چنين مى گويد: اى پروردگار بندگان ! براى ما و براى تو چه چيزى پيش آمده است ؟ تو كه همواره ما را سيراب مى كردى اكنون براى تو چه پيش آمده است ؟ اى بى پدر بر ما باران فرو فرست !
    سليمان بن عبدالله گفت : آرى گواهى مى دهم كه خداوند را نه پدرى است و نه همسرى و نه فرزندى ؛ و اين سخن او را به بهترين وجه تاءويل كرده و از عهده آن بيرون آمده است .
    سخن عمر در صلح حديبيه را هم كه به پيامبر (ص ) گفت : آيا تو براى ما نگفتى كه به زودى وارد مكه خواهيد شد؟ و با الفاظ و كلمات زشتى آن را بر زبان آورد، آنچنان كه پيامبر (ص ) از او پيش ابوبكر گله گزارى فرمودند، و ابوبكر به عمر گفت : از سخن پيامبر پيروى كن و ملازم ركاب ايشان باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است . (151)
    عمر نسبت به جبلة بن ايهم (152) چنان خشونتى كرد كه او را وادار به هجرت از مدينه و سپس هجرت از تمام سرزمين اسلام كرد و او از آيين اسلام برگشت و مسيحى شد و اين به مناسبت سيلى يى بود كه به جبله زده شده بود؛ هر چند جبله پس از اينكه مرتد شده بود با حسرت و پشيمانى چنين سروده است :
    اشراف و بزرگان به جهت يك سيلى مسيحى شدند و حال آنكه اگر بر آن صبر كرده بودم زيانى نمى كردم . اى كاش مادر مرا نزاييده بود و اى كاش به همان سخنى كه عمر گفت بر گشته بودم .
    داستان شورى
    اين موضوع چنين است كه چون ابولؤ لؤ ة عمر را زخم زد و عمر دانست كه خواهد مرد، مشورت كرد كه چه كسى را پس از خود عهده دار حكومت كند. به او گفته شد پسرش عبدالله را جانشين و خليفه كند. گفت : خدا نكند كه دو تن از بر زندان خطاب عهده دار خلافت باشند؛ همان كه بر عمر تحميل شد، او را بس است . هر چه عمر بر شانه خود كشيد او را بس است . خدا نكند ! ديگر خلافت را نه در زندگى و نه پس از مرگ خود تحمل مى كنم . سپس گفت : رسول خدا رحلت فرمود در حالى كه از شش تن از قريش راضى و خشنود بود و آنان على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و چنين مصلحت ديدم كه موضوع را ميانت ايشان به شورى بگذارم تا خود يكى را انتخاب كنند. و بعد گفت : اگر پس از خود كسى را به خلافت بگمارم ، كسى كه بهتر از من بود چنين كارى كرد، يعنى ابوبكر؛ و اگر اين كار را رها كنم كسى كه بهتر از من بود، يعنى رسول خدا (ص )، چنين فرمود. سپس گفت اين شش تن را براى من فرا خوانيد و آنان را فرا خواندند و پيش او آمدند و او بر بستر خويش ‍ افتاده و در حال جان كندن بود. عمر به ايشان نگريست و گفت : آيا همگى طمع داريد كه پس از من به خلافت رسيد؟ آنان سكوت كردند. عمر اين سخن را تكرار كرد. زبير گفت : چه چيزى ما را از شايستگى براى خلافت دور مى كند و حال آنكه تو خليفه شدى و به آن كار قيام كردى ؟ ما از لحاظ منزلت ميان قريش و از نظر سابقه در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (ص ) از تو فروتر نيستيم . ابو عثمان جاحظ مى گويد: به خدا سوگند اگر زبير نمى دانست كه عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخى آنرا نداشت كه يك كلمه و يك لفظ از اين سخن را بر زبان آرد.
    عمر گفت : آيا از خصوصيات شما و آنچه در نفسهاى شماست شما را آگاه كنم ؟ زبير گفت : بگو كه اگر از تو خواهش كنيم نگويى باز هم خواهى گفت . عمر گفت : اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى . در رضايت همچو مؤ من و به هنگام خشم همچون كافرى . روزى انسانى و روز ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود.
    عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت : آيا سخن بگويم ، يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى . عمر گفت : من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود!
    شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص ) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص ) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست ؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى بر مى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم ! ابو عثمان جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه از اين شش ‍ تن راضى بودند، پس چگونه به طلحه مى گويى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى ؟ ولى چه كسى جراءت داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد.
    عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت : تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سوار كاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله زهرة را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است ؟!
    آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت : اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود؛ وانگهى بنى زهرة را با خلافت چه كار است ؟!
    سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است به حق شايسته خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى .
    سپس روى به عثمان كرد و گفت : گويا براى تو آماده است ! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان امية و ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال ، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد كه گروهى از گرگان عرب از هر سو پيش تو خواهند آمد و ترا بر بسترت سر خواهند بريد و به خدا سوگند اگر آنان چنان كنند تو هم چنان مى كنى و اگر تو چنان كنى آنان هم چنان مى كنند. سپس موهاى جلو سرش را با محبت گرفت و كشيد و گفت : در آن هنگام اين سخن مرا ياد آور كه در هر حال چنان خواهد شد.
    تمام اين خبر را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب اسفيانية خود آورده است و گروه ديگرى هم غير از او در باب زيركى عمر اين خبر را نقل كرده اند. جاحظ در همان كتاب خود پس از آوردن اين خبر اين موضوع را هم نقل مى كند كه معمر بن سليمان تيمى از پدرش از سعيد بن مسيب از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است . شنيدم عمر به اهل شورى مى گفت اگر با يكديگر معاونت و همكارى و خير خواهى كنيد خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد خورد و اگر رشك بريد و به يكديگر پشت كنيد و از يارى دادن خود فرو نشينيد و نسبت به يكديگر خشم ورزيد، معاوية بن ابى سفيان در اين مورد بر شما چيره خواهد شد و در آن هنگام معاويه امير شام بود. اكنون به بيان بقيه داستان شورى بپردازيم . عمر آنگاه گفت : ابو طلحه انصارى را براى من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. عمر گفت : اى ابو طلحه دقت كن و بنگر كه چه مى گويم ؟ چون از كنار گور من برگشتيد همراه پنجاه تن از انصار، در حالى كه شمشيرهاى خود را بر دوش داشته باشيد، اين شش تن را در خانه يى جمع كن و آنان را به تعجيل و تمام كردن انتخاب خليفه وادار و خود با يارانت بر در آن خانه بايست تا آنان مشورت كنند و يكى از ميان خويشتن به خلافت برگزينند. اگر پنج تن اتفاق كردند و يكى از ايشان از پذيرش آن خوددارى كرد او را گردن بزن . اگر چهار تن با يكديگر اتفاق و دو تن مخالفت كردند آن دو تن را كردن بزن . اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند بنگر كه عبدالرحمان بن عوف با كدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن ديگر بر مخالفت خود پافشارى كردند گردن آن سه تن را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر كارى اتفاق نكردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براى خود كسى را برگزينند.
    چون عمر به خاك سپرده شد، ابو طلحه آن شش تن را جمع كرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشير بر در خانه ايستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت . طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت : من حق خود را در اين شورى به عثمان واگذار كردم و بخشيدم ، و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند و كارى را كه براى خود طلحه سودى نداشت و نمى توانست به آن برسد، اينگونه بخشيد.
    زبير براى معارضه با طلحه گفت : من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است . او را حميت خويشاوندى بر اين كار واداشت كه او پسر عمه على عليه السلام بود؛ مادرش صفيه دختر عبدالمطلب است و ابوطالب دايى اوست . طلحه بدين سبب به عثمان گرايش پيدا كرد كه از على عليه السلام منحرف بود. طلحه از قبيله تيم و پسر عموى ابوبكر صديق است و بنى هاشم از بنى كينه شديدى به سبب خلافت در دل داشتند و بنى تيم هم از آنان سخت كينه در دل داشتند و اين چيزى است كه در نهاد بشر به ويژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تا كنون اين موضوع را ثابت كرده است . بنابراين از آن شش تن چهار تن باقى ماندند.
    سعد بن ابى وقاص هم گفت : من حق خودم از شورى را به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعدبن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت ؛ و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت : كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم . در اين باره از اعتراض و سخن گفتن خود دارى كردند. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت : من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع ) گفت : بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد راءى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع ) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت . عثمان گفت : آرى . عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع ) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده خود بر نمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين . (153)
    گفته شده است عى عليه السلام به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر به اميدى كه دوست شما عمر از دوست خود ابوبكر داشت . خداى ميان شما عطر منشم (154) زنگار نفاق بر افشاند. گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت . در مورد اين گفتار اميرالمومنين على عليه السلام كه در اين خطبه مى گويد: مردى از اعضاى شورى به سبب كينه خود از من رويگردان شد ، منظور طلحه است . هر چند قطب راوندى (155) معتقد است كه منظور، سعد بن ابى وقاص ‍ است ، زيرا على (ع ) در جنگ بدر پدرش را كشته بود. و حال آنكه اين اشتباه است ، زيرا ابى وقاص كه نام و نسب او بدينگونه است : مالك بن اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، در دوره جاهلى به مرگ طبيعى در گذشته است .
    و اين گفتار على (ع ) كه مى گويد: و ديگرى به خاطر پيوند سببى با عثمان از من روى گرداند، يعنى عبدالرحمان بن عوف ، زيرا ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط همسر او بوده است و اين ام كلثوم خواهر مادرى عثمان است و مادر هر دو اروى دختر كريز است .
    قطب راوندى همچنين روايت مى كند كه چون عمر گفت همراه آن سه تنى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان است ، ابن عباس به على (ع ) گفت : خلافت از دست ما بيرون رفت ؛ اين مرد مى خواهد عثمان خليفه باشد. على عليه السلام فرمود: من هم اين موضوع را مى دانم ، ولى با آنان در شورى شركت مى كنم ، زيرا عمر اكنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنكه قبلا مى گفت : پيامبر (ص ) فرموده اند نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمى شود. و من اكنون در شورى شركت مى كنم تا براى مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشكار شود.
    آنچه راوندى روايت مى كند غير معروف است و عمر اين موضوع را از قول پيامبر (ص ) نقل نكرده است ، ولى روزى به عبدالله بن عباس گفت : اى عبدالله !در مورد اينكه قوم شما از رسيدن شما به خلافت ممانعت كردند چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمومنين در اين باره چيزى نمى دانم . عمر گفت : با پوزش از پيشگاه خداوند، خيال مى كنم قوم و خويشاوندان شما خوش نداشتند كه پيامبرى و خلافت هر دو در خانواده شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانيد. شايد شما خودتان معتقد باشيد كه ابوبكر مى خواست بر شما حكومت كند و او بود كه حق شما را ضايع كرد؛ هرگز چنين نيست ، بلكه كار به گونه يى پيش آمد كه هيچ چيز بهتر و دور انديشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر راءى ابوبكر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممكن بود حكومت شما را به خودتان بر گرداند و اگر چنان مى كرد خلافت براى شما با اعمال خويشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود؛ آنان به شما همان گونه مى نگرند كه گاو نر نسبت به گازر خويش ‍ مى نگرد.
    اما روايتى كه درباره حاضر نبودن طلحه در هنگام تعيين افراد شورى و شركت نكردن او در شورى آمده است ، اگر صحيح باشد، در اين صورت آن كينه توزى كه به او اشاره شده است سعد بن ابى وقاص است ، زيرا مادر سعد بن ابى وقاص ، حمية دختر سفيان بن امية بن عبد شمس است و كينه سعد نسبت به على (ع ) در مورد داييهاى اوست كه على (ع ) سران و بزرگان ايشان را در جنگ كشته بود، و در هيچ جا نيامده و معروف نيست كه على (ع ) يك تن از بنى زهرة را كشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نياكان پدرى نسبت كينه داد. اكنون اين روايت را كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود برگزيده و آورده است مى آوريم . او مى گويد (156): چون عمر زخمى شد به او گفتند: اى اميرالمومنين !چه خوب بود كسى را به جانشينى خود مى گماشتى . گفت : چه كسى را خليفه و جانشين خود كنم ؟ اگر ابو عبيدة بن جراح زنده مى بود او را خليفه مى كردم و اگر خداى من در آن باره مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود ابوعبيده امين اين ملت است ، و اگر سالم ، وابسته و آزاد كرده ابو حذيفه ، زنده بود او را خليفه مى كردم و اگر پروردگارم در آن باره از من مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود: همانا كه سالم خدا را بسيار دوست مى دارد . در اين هنگام مردى به عمر گفت : عبدالله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت : خدايت بكشد كه از اين سخن خود، خدا را منظور نداشتى . واى بر تو!چگونه مردى را به خلافت بگمارم كه از طلاق دادن زن خود ناتوان است ؟ ديگر براى عمر آرزو و دلبستگى به خلافت شما نيست . شيفته آن نبودم كه اكنون براى يكى از افراد خاندان خويش بخواهم . اگر خير بود كه بهره خود را از آن برديم و اگر شر بود از ما گذشت و براى خاندان عمر همين بس است كه از يك تن در اين مورد حساب كشند و از همو درباره كار امت محمد (ص ) پرسيده شود.
    مردم از پيش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدى و وصيتى كنى . گفت : پس از آن سخنان كه با شما گفتم ، تصميم گرفتم مردى را بر شما بگمارم كه از همه بهتر مى تواند شما را به راه حق هدايت كند و ببرد - و به على (ع ) اشاره كرد - آنگاه از خود بى خود شدم و چنان ديدم كه مردى به باغى در آمد و شروع به چيدن تمام ميوه هاى تازه و رسيده كرد و آنها را زير دامن خويش جمع كرد، و دانستم كه خداوند فرمان خويش را اجرا خواهد كرد و ترسيدم كه در زندگى و پس از مرگ با آنرا بر دوش كشم . اكنون بر شماست كه ملازم اين گروه باشيد كه پيامبر (ص ) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان على و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير بودند.
    گويد: در اين مجلس سخنى از طلحه به ميان نياورد و در آن هنگام طلحه هم در مدينه نبود.

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    سپس عمر به ايشان گفت : برخيزيد و كنار حجره عايشه بنشينيد و مشورت كنيد؛ و سر خود را بر بالين نهاد و زخمش شروع به خونريزى كرد. عباس به على گفت : با آنان مرو و خود را برتر از ايشان قرار بده . فرمود: مخالفت را دوست نمى دارم . عباس گفت : در اين صورت چيزى را كه خوش نمى دارى خواهى ديد. آنان وارد حجره عايشه شدند و نخست آهسته سخن مى گفتند و سپس صداهايشان بلند شد. عبدالله بن عمر گفت : هنوز اميرالمومنين نمرده است ، اين هياهو چيست ! عمر بيدار شد و صداهاى ايشان را شنيد و گفت : صهيب با مردم نماز بگزارد، و نبايد چهارمين روز مرگ من فرا رسد مگر اينكه براى شما اميرى تعيين شده باشد. عبدالله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شركت خواهد كرد ولى حق راءى ندارد. اما طلحة بن عبيدالله شريك شما در راءى دادن است ، اگر پيش از پايان سه روز آمد كه او را در جلسات شركت دهيد وگرنه بعدا او را راضى كنيد، و چه كسى رضايت طلحه را براى من مى گيرد؟ سعد بن ابى وقاص گفت : من براى تو اين كار را انجام مى دهم و به خواست خداوند هرگز مخالفت نخواهد كرد.
    عمر سپس سفارش خود را به ابو طلحه انصارى انجام داد و در مورد عبدالرحمان بن عوف هم گفت : او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است ، و به ابو طلحه دستور داد كسانى را كه مخالفت كنند بكشد. آنگاه مردم از پيش عمر بيرون آمدند و على عليه السلام به گروهى از بنى هاشم كه همراهش بودند، گفت : اگر از قوم شما كه قرشى هستند پيروى كنم هرگز شما به اميرى نخواهيد رسيد.
    على (ع ) به عباس گفت : اى عمو باز هم حكومت از دست من بيرون شد. عباس گفت : از كجا مى دانى ؟ گفت : عثمان را با من قرين كردند. و از سوى ديگر عمر نخست گفت همراه اكثريت اعضاى شورى باشيد و از سوى ديگر گفت اگر دو تن با يكى و دو تن ديگر با يكى ديگر موافقت كردند همراه گروهى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با ايشان است . سعد بن ابى وقاص با پسر عموى خود عبدالرحمان بن عوف مخالفت نخواهد كرد و عبدالرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر مخالفتى نخواهد كرد، و بديهى است يكى از آن دو ديگرى را امير خواهد كرد، و بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند كارى ساخته نيست . عباس گفت : در هر موردى كه به تو پيشنهاد كردم نپذيرفتى و سرانجام با خبر ناخوشايند پيش من برگشتى . هنگام بيمارى پيامبر (ص ) گفتم از ايشان بپرس خلافت از آن كيست نپذيرفتى ، و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در كار بيعت گرفتن از مردم شتاب كن و نكردى . امروز هم كه عمر نام ترا از اعضاى شورى قرار داد گفتم برترى نشان ده و در آن شركت مكن ، باز هم نپذيرفتى . اكنون يك چيز به تو مى گويم ، بشنو و عمل كن ، و آن اين است كه هر كارى را به تو پيشنهاد كردند مپذير مگر آنكه ترا خليفه كنند و اين را هم بدان كه اين قوم همواره ترا از اين كار بر كنار مى زنند تا ديگرى عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شرى به خلافت مى رسى كه هيچ خيرى با آن سود نخواهد داشت . على عليه السلام فرمود: همانا مى دانم كه آنان به زودى عثمان را خليفه خواهند كرد و او مرتكب بدعتها و كارهاى تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان كشته شود يا بميرد، بنى اميه خلافت را ميان خود دست به دست خواهند برد، و اگر زنده بمانم مرا چنان ببينند كه خوشايندشان نباشد و سپس دو بيت شعر به تمثل خواند.
    در اين هنگام على عليه السلام برگشت و ابو طلحه انصارى را ديد و حضور او را خوش نداشت . ابو طلحه گفت : اى ابوالحسن !نزاع و ستيزى نيست . و چون عمر درگذشت و به خاك سپرده شد، آنان براى مشورت خلوت كردند و ابو طلحه هم بر در خانه ايستاد و مانع از آمد و شد اشخاص مى شد. در اين هنگام عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه آمدند و كنار در نشستند. سعد بن وقاص به آن دو ريگ زد و آن دو را بلند كرد و گفت : مقصود شما اين است كه مدعى شويد ما هم از اصحاب شورى بوديم و در آن حضور داشتيم .
    اعضاى شورى در كار خلافت هم چشمى كردند و سخن بسيار گفته شد. ابو طلحه گفت : من از اينكه پذيرفتن خلافت را رد كنيد بيم داشتم ، نه از اينكه درباره آن با يكديگر هم چشمى كنيد! و همانا سوگند به كسى كه جان عمر را گرفت من هيچ مهلتى بيشتر از همان سه روز به شما نمى دهم ، هر چه مى خواهيد زودتر انجام دهيد!
    طبرى گويد: آنگاه عبدالرحمان بن عوف به پسر عموى خود سعد بن ابى وقاص گفت : من خلافت را خوش نمى دارم و هم اكنون خويشتن را از آن خلع مى كنم و كنار مى روم ، زيرا ديشب در خواب ديدم در باغى سرسبز و خرم و پر علف هستم ؛ در اين هنگام شتر نرى ، كه هرگز بهتر از آن نديده بودم ، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تير درگذشت و به هيچ چيزى از باغ توجه نكرد و بدون درنگ از آن بيرون رفت ، سپس شترى وارد باغ شد و گام از پى آن شتر برداشت و از باغ بيرون رفت ، سپس شتر نر زيبايى در حالى كه لگام خويش را مى كشيد درآمد و همچون آن دو عبور كرد، سپس شتر چهارمى در آن باغ در آمد؛ او در علفهاى باغ در افتاد و شروع به چريدن و جويدن علفها كرد، و به خدا سوگند نمى خواهم من آن شتر چهارمى باشم و هيچكس نمى تواند بر جاى ابوبكر و عمر بنشيند و مردم از او راضى باشند.
    طبرى سپس مى گويد: عبدالرحمان خود را كنار كشيد، به شرط آنكه اجازه داشته باشد، برترين آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزيند. عثمان اين پيشنهاد را پذيرفت ، ولى على (ع ) سكوت كرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اينكه عبدالرحمان عهد و ميثاق آورد كه فقط حق را پيروى خواهد كرد و ترجيح خواهد داد و از هواى نفس خود پيروى نخواهد كرد و در اين باره خويشاوندى را منظور نخواهد كرد و چيزى جز خير امت را در نظر نخواهد گرفت ، به آن راضى شد. عبدالرحمان بن عوف ، در مورد على و عثمان ، به ظاهر درنگ مى كرد؛ در عين حال گاه با سعد بن ابى وقاص و گاه با مسور بن مخرمة زهرى (157) مشورت و خلوت مى كرد و چنان نشان مى داد كه در مورد گزينش يكى از آن دو تن على و عثمان سرگردان است . طبرى مى گويد: على (ع ) به سعد بن ابى وقاص گفت : اى سعد بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسالت مى كنيد و درباره پيوند خويشاوندى (158) و من اكنون به حرمت رحم اين فرزندم به رسول خدا (ص ) و به رحم و خويشاوندى عمويم حمزه نسبت به خودت از تو مى خواهم كه مبادا با عبدالرحمان بن عوف پشتيبان عثمان باشى .
    مى گويم ابن ابى الحديد: منظور از خويشاوندى حمزه با سعد بن ابى وقاص ‍ اين است كه مادر حمزه هالة دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره است . هاله مادر مقوم و حجل - كه نام ديگرش مغيرة است - و عوام پسران عبدالمطلب هم هست و اين چهار پسر عبدالمطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه سعد بن ابى وقاص است ، بنابراين حمزه پسر عمه سعد و سعد پسر دايى حمزه است . (159)
    طبرى مى گويد: چون روز سوم فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف آنان را جمع كرد و مردم هم جمع شدند. عبدالرحمان گفت : اى مردم ! درباره اين دو تن على و عثمان راى خود را براى من بگوييد! عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهى مردم در اين باره اختلافى نكنند با على عليه السلام بيعت كن . مقداد هم گفت : آرى ، عمار راست مى گويد كه اگر با على بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عبدالله بن ابى سرح (160) گفت : اگر مى خواهى ميان قريش اختلاف پيش نيايد با عثمان بيعت كن ؛ عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى (161) هم گفت راست مى گويد، اگر با عثمان بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عمر به عبدالله بن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو از چه هنگام خير خواه اسلام شده اى !
    در اين هنگام بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند و عمار برخاست و چنين گفت : اى مردم !خداى شما را با پيامبر خويش گرامى داشت و شما را با دين خود عزت بخشيد، تا چه هنگام اين خلافت و حكومت را از اهل بيت پيامبرتان بيرون مى بريد؟! مردى از بنى مخزوم گفت : اى پسر سميه ، از حد خود فراتر رفتى ، ترا به اينكه قريش مى خواهد چه كسى را برخود امير كند چه كار!سعد بن ابى وقاص گفت : اى عبدالرحمان !پيش از آنكه مردم به فتنه در افتند، كار خود را تمام كن . در اين هنگام بود كه عبدالرحمان بن عوف خلافت را بر على (ع ) عرضه داشت ، به شرط آنكه به روش و سيره ابوبكر و عمر كار كند و على عليه السلام فرمود: نه ، كه به اجتهاد و راءى خويش عمل خواهم كرد و چون عبدالرحمان همين پيشنهاد را به عثمان كرد پذيرفت و گفت آرى و عبدالرحمان با او بيعت كرد، و على (ع ) فرمود: اين نخستين روز و نخستين بار نيست كه با يكديگر بر ضد ما پشتيبانى مى كنيد، چاره جز صبر جميل نيست و در آنچه اظهار مى داريد خداوند يارى دهنده من است ؛ (162) به خدا سوگند كار را بر او واگذار نكردى مگر براى اينكه او هم به تو بر گرداند و خداوند در هر عالم به شان و كارى پردازد. (163)
    عبدالرحمان به صورت تهديد گفت : اى على براى كشتن خود دستاويز و بهانه فراهم مكن - يعنى دستور عمر به ابو طلحه انحصارى كه گردن مخالف را بزند -، على (ع ) برخاست و از مجلس بيرون رفت و فرمود: اين نامه هم به زودى به سر خواهد رسيد (164). عمار گفت : اى عبدالرحمان ، على را رها كردى و حال آنكه او از كسانى است كه به حق حكم مى كنند و در حالى به حق بر مى گردند. مقداد هم گفت : به خدا سوگند هرگز اين چنين كه بر سر اين خاندان پس از رحلت پيامبرشان آمده است نديده ام . اى واى كه جاى بسى شگفتى از قريش است ! همانا مردى را رها كرد كه درباره او چه بگويم ، من هيچكس را نمى دانم كه از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهيزگارتر. اى كاش براى اين كار يارانى مى داشتم ! عبدالرحمان گفت : اى مقداد از خدا بترس كه بيم دارم در فتنه بيفتى .
    على عليه السلام مى فرمود: من آنچه را در نفسهاى ايشان است مى دانم . مردم به قريش مى نگرند و قريش هم مصلحت خويش را در نظر مى گيرد و مى گويد: اگر بنى هاشم كار خلافت را عهده دار شوند هرگز از ميان ايشان بيرون نخواهد رفت . و تا هنگامى كه خلافت بر عهده ديگران باشد در خانواده هاى مختلف قريش دست به دست مى شود.
    ابو جعفر طبرى مى گويد: همان روز كه با عثمان بيعت شد، طلحه از راه رسيد. ساعتى درنگ كرد و سپس با عثمان بيعت كرد.
    طبرى روايت ديگرى هم نقل كرده و سخن را در آن به درازا كشانيده است و خطبه ها و سخنان هر يك از افراد شورى را آورده است . از جمله مى گويد على عليه السلام در آن روز چنين فرموده :
    سپاس پروردگارى را كه از ميان ما محمد (ص ) را به پيامبرى برگزيد و او را براى رسالت خويش پيش ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حكمت و امان مردم زمين و مايه رستگارى طالبانيم . ما را حقى است كه اگر به ما داده شود آنرا مى گيريم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار مى شويم ، هر چند مدت شبروى دراز باشد. اگر پيامبر (ص ) در اين مورد با ما عهدى فرموده بود عهدش را اجراء مى كرديم و اگر سخنى به ما گفته بود تا پاى جان و آنگاه كه بميريم بر سر آن مجادله مى كرديم . هيچكس هرگز پيش از من به پذيرش ‍ دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى نگرفته است و قوت و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست . اكنون سخن مرا بشنويد و گفتار مرا به جان و دل بپذيرد؛ شايد از پس اين اجتماع ببينيد كه درباره اين كار شمشيرها كشيده شود و پيمانها شكسته گردد، آن چنان كه براى شما اجتماع و اتفاقى باقى نماند و برخى از شما رهبران گمراهان و شيعيان مردم نادان قرار گيريد.
    مى گويم : هروى (165) در كتاب الجمع بين الغريبين اين كلام على (ع ) كه فرموده است بر پشت شتران سوار مى شويم را آورده و آنرا دو گونه تفسير كرده است : نخست اينكه اين كار همراه با مشقت و سختى بسيار است و منظور على (ع ) اين بوده است كه اگر حق ما داده نشود بر سختى صبر و شكيبايى مى كنيم ، همان گونه كه شتر سوار تحمل سختى مى كند. دوم آنكه از كس ديگرى پيروى مى كنيم همان گونه كه آن كس كه پشت سر ديگرى بر شتر سوار است پيرو نظر كسى است كه جلو نشسته است . گويى على (ع ) فرموده است : اگر حق ما را ندهند عقب مى مانيم و از ديگران پيروى مى كنيم ، همانگونه كه شخصى كه پشت سر ديگرى سوار است از او پيروى مى كند.
    ابو هلال عسكرى (166) در كتاب الاوائل خود مى گويد: نفرين على عليه السلام در مورد عثمان و عبدالرحمان بر آورده و عملى شد و آن دو در حالى مردند كه از يكديگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبدالرحمان به عثمان پيام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت : به او بگو: اين من بودم كه ترا بر مردم ولايت دادم و براى من فضائلى است كه براى تو نيست . من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتى و من در بيعت رضوان شركت كردم كه تو در آن شركت نكردى و در جنگ احد گريختى و حال آنكه من پايدارى كردم . عثمان به فرستاده عبدالرحمان بن عوف گفت : به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پيامبر (ص ) به سبب بيمارى دخترش مرا برگرداند و حال آنكه من هم براى شركت در جنگ كه تو به قصد آن بيرون آمدى بيرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، ايشان را ملاقات كردم ، به من مژده دادند كه براى من هم پاداشى همچون پاداش شما منظور است و يك سهم از غنيمت هم كه معادل سهم شما از غنيمت بود، به من عطا فرمودند. اما در مورد بيعت رضوان پيامبر (ص ) مرا به مكه گسيل فرمود تا از قريش درباره ورود ايشان به مكه اجازه بگيرم و چون به اطلاع پيامبر رسانده بودند كه من كشته شده ام ، ايشان به همان سبب از مسلمانان بيعت ايستادگى تا پاى جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سويش بيعت مى كنم ؛ و يك دست خود را بر دست ديگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است . اينك به من بگو آيا دست تو برتر است يا دست رسول خدا؟ اما پايدارى تو در جنگ احد و گريز من همين گونه است كه مى گويى ، ولى خداوند در كتاب خود در اين باره و عفو و گذشت از من آيه نازل فرموده است (167) بنابراين تو مرا به گناهى سرزنش كرده اى كه خداوند آنرا بخشيده است و گناهان خود را كه نمى دانى آيا خداوند بخشيده يا نبخشيده است فراموش ‍ كرده اى .
    چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء (168) بود ساخت ، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت : اى پسر عفان ، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم تبذير و اسراف را اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم . عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت : اى غلام ! او را از مجلس من بيرون ببر، و او را بيرون انداختند. عثمان به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت ، او هم براى فرا گرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت . عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت ، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت .
    نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان
    منظور از سومين آن قوم ، عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف است . كنيه او ابو عمرو، و مادرش اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است .
    مردم پس از سپرى شدن مدت شورى و استقرار خلافت براى او، با بيعت كردند و پيشگويى زيركانه عمر درباره او به وقوع پيوست و عثمان بنى اميه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولايات حكومت داد و زمينهاى خالصه بسيار به آنان بخشيد. به روزگار عثمان افريقيه (169) فتح شد و او تمام خمس آنرا گرفت و به مروان بخشيد و عبدالرحمان بن حنبل جمحى در اين باره چنين سرود:
    سوگند مى خورم به خداوندى كه پروردگار آفريدگان است كه خداوند چيزى را ياوه رها نمى فرمايد، ولى اى عثمان تو براى ما فتنه يى پديد آوردى كه ما گرفتار تو شويم يا خود گرفتار آن شوى . همانا دو امين راه روشن را كه هدايت در آن است ، روشن و واضح ساختند. آن دو يك درهم به زور نگرفتند و يك درهم در راه هوى و هوس هزينه نكردند و حال آنكه تو به مروان خمس درآمد شهرها را دادى و راه و كوشش تو چه دور است از آنان كه سعى و كوشش كردند! (170)
    در اين ابيات منظور از دو امين ابوبكر و عمرند.
    عبدالله بن خالد بن اسيد از او صلة و پاداش خواست و عثمان چهارصد هزار درهم به او بخشيد. حكم بن ابى العاص را كه پيامبر (ص ) از مدينه تبعيد فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را بر نگردانده بودند و به مدينه برگرداند و صد هزار درهم به او جايزه داد.
    پيامبر (ص ) جايى در بازار مدينه را كه به مهزور (171) معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حكم ، برادر مروان بخشيد. همچنين فدك (172) را كه فاطمه (ع ) پس از رحلت پدرش ، كه درودهاى خدا بر او باد، گاه به قاعده ميراث و گاه به عنوان بخشش ، مطالبه كرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه مروان قرار داد.
    چرا گاههاى اطراف مدينه را براى چهارپايان همه مسلمانان ممنوع كرد مگر براى بنى اميه . به عبدالله بن ابى سرح تمام غنايمى را كه خداوند از فتح ناحيه شمال غربى افريقا، يعنى از طرابلس غرب تا طنجه ، براى عثمان نصيب فرموده بود بخشيد، بدون اينكه هيچكس از مسلمانان را در آن شريك قرار دهد.
    به ابو سفيان بن حرب در همان روز كه براى مروان صد هزار درهم از بيت المال بخشيده بود دويست هزار درهم بخشيد و او دختر خويش ام ابان را به همسرى عثمان داده بود. در اين هنگام زيدبن ارقم (173) كه سرپرست خزانه و بيت المال بود كليدهاى آنرا آورد و برابر عثمان نهاد و شروع به گريستن كرد. عثمان گفت : از اينكه رعايت پيوند خويشاوندى را كرده ام گريه مى كنى ؟ گفت : نه ، كه گمان مى كنم اين اموال را به عوض آنچه به روزگار پيامبر (ص ) در راه خدا انفاق كرده اى بر مى دارى . به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم مى دادى بسيار بود. عثمان گفت : اى پسر ارقم كليدها را همين جا بگذار كه ما به زودى كس ديگرى غير از تو پيدا خواهيم كرد.
    ابوموسى اشعرى هم براى او اموال فراوانى از عراق آورد كه تمام آنرا ميان بنى اميه تقسيم كرد. عثمان دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و صد هزار درهم از بيت المال به او داد و اين پس از آن بود كه زيدبن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.
    عثمان افزون بر اين كارها اعمال ديگرى هم انجام داد كه مسلمانان بر او عيب گرفتند، مانند تبعيد ابوذر كه خدايش رحمت كناد به ربذه و زدن عبدالله بن مسعود تا آنجا كه دنده هايش شكست ؛ و براى خود پرده داران برگزيد و از روش عمر در اقامه و اجراى حدود و رد مظالم و جلوگيرى از دست يازى ستمگران و انتصاب كارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعيت خود دارى كرد و از آن راه برگشت و اين امور منتهى به اين مساله شد كه نامه يى از او خطاب به معاويه بدست آوردند كه در آن نامه به معاويه دستور داده بود گروهى از مسلمانان را بكشد، و گروه بسيارى از مردم مدينه همراه گروهى ، كه از مصر براى بر شمردن بدعتهاى او آمده بودند، جمع شدند و او را كشتند.
    ياران معتزلى ما در مورد اين مطاعن عثمان پاسخهاى مشهورى داده اند كه در كتابهاى ايشان مذكور است و آنچه ما مى گوييم اين است كه هر چند كارهاى عثمان بدعت بود ولى به آن اندازه نرسيده بود كه ريختن خونش ‍ روا باشد، بلكه بر آن قوم واجب بود هنگامى كه او را شايسته خلافت نمى دانند او را از آن بركنار و خلع كنند و در كشتن او شتاب نكنند. و اميرالمومنين على عليه السلام پاك و منزه ترين افراد از خون اوست و خودش در بسيارى از كلمات خويش به اين موضوع تصريح فرموده است و از جمله گفته است : به خدا سوگند من عثمان را نكشتم و بر قتل او هم تشويق نكرده ام و كسى را بر آن وا نداشتم . و همينگونه است و راست فرموده است . درودهاى خدا بر او باد.
    چند نكته ديگر
    منظور از ناكثين در اين خطبه افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از قاسطين آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند و پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام نهاده اند و مقصود از مارقين كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام اين گفتار پيامبر (ص ) است كه به على (ع ) گفته است : به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد (174) و اين خبر از دلايل و معجزات نبوت پيامبر (ص ) است ، زيرا به طور صريح ، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد و نمى توان آنرا مانند برخى از اخبار مجمل دانست و پيشگويى و سخن پيامبر (ص ) كاملا و به راستى واقع شده است . در مورد خوارج هم تعبير مارقين شده و فرموده است : آنان از دين خارج مى شوند همانگونه كه تير از كمان ، . ناكثين هم از اين روى كه بيعت خود را شكستند به اين نام معروف شدند و اميرالمومنين على (ع ) هنگامى كه آنان بيعت مى كردند اين آيه را تلاوت مى كرد: و هر كس نقض بيعت كند همانا بر خود ستم كرده است . (175)
    اما شركت كنندگان در جنگ صفين كه در نظر و به عقيده اصحاب ما كه خدايشان رحمت كناد هنگى جاودانه در آتشند زيرا فاسق و تبهكارند و اين گفتار خداوند كه فرموده است : اما ستمكاران ما هميمه آتش جهنم گرديدند. (176)
    در مورد سخن ابن عباس كه مى گفته است : از اينكه سخن اميرالمومنين على عليه السلام ناتمام مانده است تاءسف مى خورم ...، شيخ و استادم ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى (177) در سال ششصد و سه هجرى براى من نقل كرد كه اين خطبه را نزد ابو محمد عبدالله بن احمد معروف به ابن خشاب (178) خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم ، ابن خشاب گفتن اگر من مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم : آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تاءسف مى خورى ؟ و به خدا سوگند او كه از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته است و فقط حرمت پيامبر (ص ) را در اين خطبه نگه داشته است .
    مصدق مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم : يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است ؟ گفت : به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع ) است ، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى . گفتم : بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيد رضى است كه خدايش رحمت كناد. گفت : اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم ، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد، نه سركه است و نه شراب ابن خشاب سپس گفت : به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تاءليف شده است و آنرا با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابو احمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند.
    من ابن ابى الحديد مى گويم : بسيارى از اين خطبه را در كتابهاى شيخ خود ابوالقاسم بلخى (179) كه پيشواى معتزله بغداد است و به روزگار مقتدر عباسى يعنى مدتها پيش از آنكه سيد رضى متولد شود ديده ام . همچنين مقدار بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابو جعفر بن قبة كه يكى از متكلمان بزرگ اماميه است (180) ديده ام . اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است اين ابو جعفر بن قبة از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در همان عصر و پيش ‍ از آنكه سيد رضى متولد درگذشته است .
    (5): سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموىپيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند.
    اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص )
    هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود و على عليه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابوبكر به خلافت بيعت شد. در اين هنگام زبير و ابوسفيان و گروهى از مهاجران با عباس و على (ع ) براى تبادل نظر و گفتگو خلوت كردند. آنان سخنانى گفتند كه لازمه آن تهييج مردم و قيام بود. عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، گفت : سخنان شما را شنيديم و چنين نيست كه به سبب اندك بودن ياران خود از شما يارى بخواهيم و چنين هم نيست كه به سبب بدگمانى آراى شما را رها كنيم ما را مهلت دهيد تا بينديشيم ؛ اگر براى ما راه بيرون شدن از گناه فراهم شد، حق ميان ما و ايشان بانگ بر خواهد داشت ، بانگى چون زمين سخت و دشوار؛ و در آن صورت دستهايى را براى رسيدن به مجد و بزرگى فرا خواهيم گشود كه تا رسيدن به هدف آنها را جمع نخواهيم كرد، و اگر چنان باشد كه به گناه درافتيم خوددارى خواهيم كرد و اين خوددارى هم به سبب كمى شمار و كمى قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه اين است كه اسلام مانع از هر گونه غافلگيرى است ، چنان سنگهاى بزرگ را بر هم فرو مى ريختم كه صداى برخورد و ريزش آن از جايگاههاى بلند به گوش رسد.
    در اين هنگام على (ع ) كه جامه بر خود پيچيده بود، آنرا گشود و چنين فرمود: صبر اصل بردبارى است و پرهيزگارى دين است و محمد (ص ) حجت است و راه راه راست و مستقيم است ؛ اى مردم امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد... تا آخر خطبه ، سپس برخاست و به خانه خويش ‍ رفت و مردم پراكنده شدند. براء بن عازب (181) مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى اشخاص ‍ شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم . در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى كردم و چهره سران قريش را هم زير نظر داشتم . در همين حال متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت : با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت كه ديدم همراه عمر و ابو عبيدة و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچكس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان بيرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم . در بسته بود، محكم به آن كوفتم و گفتم : مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عباس خطاب به ديگران گفت : تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم ، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را ديدم ، و آنان مى خواستند خلافت را به شورايى مركب از مهاجران برگردانند.
    اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابو عبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام فرستادند و پرسيدند: راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راى درست اين است كه هر چه زودتر عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره يى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى على بن ابى طالب دست بردارند.
    ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه ، در شب دوم رحلت پيامبر (ص ) به خانه عباس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :
    همانا خداوند محمد (ص ) را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولى مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت تا آنكه با اتفاق و بدون اختلافى كسى را براى برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم بر خود و رعايت كننده امور خويش ‍ برگزيدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم ، و به يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچگونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى جويم بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، ولى به من خبر مى رسد كه برخى در اين موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن مى گويند و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى دهند و شما حصار استوار و مايه اتكاى آنانيد. اكنون مناسب است كه شما در بيعتى در آييد كه مردم در آمده اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده ايم و مى خواهيم براى تو در اين كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره يى قرار دهيم ، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند و اين موضوع مسلم است كه پيامبر (ص ) از ما و شماست .
    در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت : به خدا سوگند همينگونه است ، وانگهى ما براى نيازى پيش شما نيامده ايم ، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق كرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.
    در اين هنگام عباس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : همانگونه كه تو گفتى ، خداوند متعال محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و او را ولى مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس ‍ نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتى ، حق ما را گرفته اى و اگر به راءى مومنان متكى هستى ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم ، نه براى آن كارآيى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم ؛ و اگر تصور مى كنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مومنين واجب شده است ، در صورتى كه ما آنرا خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده اند و از يك سو مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. اما آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حق خود تو مى باشد و مى خواهى آنرا به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى ، و اگر حق خود ماست ما به اين راضى نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن در آمده اى بر كنار سازم ، ولى دليل و حجت را بايد گفت و بيان كرد. اما اين گفتارت كه مى گويى رسول خدا (ص ) از ما و شماست ، فراموش مكن كه رسول خدا از همان درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و اما سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع كرديد ما از خداوند يارى مى جوييم و از او بايد يارى خواست .
    و چون مهاجران بر بيعت با ابوبكر اجتماع كردند، ابوسفيان آمد و مى گفت : به خدا سوگند خروش و هياهويى مى بينم كه چيزى جز خون آنرا خاموش ‍ نمى كند؛ اى فرزندان عبد مناف ، به چه مناسبت ابوبكر عهده دار فرمانروايى بر شما باشد! آنان دو مستضعف ، آن دو درمانده كجايند؟ و مقصودش على (ع ) و عباس بود. و گفت : شاءن خلافت نيست كه در كوچكترين خاندان قريش باشد. سپس به على عليه السلام گفت : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدينه را براى جنگ با ابوفضيل - يعنى ابوبكر - انباشته از سواران و پيادگان مى كنم . على عليه السلام از اين كار به شدت روى بر گرداند و تقاضاى ابوسفيان را رد كرد، و چون ابوسفيان از او نا اميد شد برخاست و رفت و اين دو بيت متلمس را خواند (182):
    چيزى جز دو چيز خوار و زبون ، كه خر و ميخ طويله اش باشد، بر ستمى كه بر آنان شود پايدار نمى ماند، آن يك با قطعه ريسمانى در پستى فرو بسته است و اين يك را بر سرش مى كوبند و هيچكس برايش مرثيه يى نمى سرايد.
    روزى كه ابوبكر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار كار خلافت شد. او اين آيه را تلاوت كرد: بگو بار خدايا، اى پادشاه ملك هستى !هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و آنرا از هر كه بخواهى باز مى گيرى . (183)
    سپس پرسيد: چرا او را بر خود خليفه ساختند؟ گفتند: به سبب سن او. گفت : من از او به سال بزرگترم .
    ابوسفيان در كارى با ابوبكر منازعه كرد و ابوبكر با او درشت سخن گفت . ابو قحافه به ابوبكر گفت : پسر جان آيا با ابوسفيان كه شيخ و پيرمرد مكه است چنين سخن مى گويى ! ابوبكر گفت : خداوند با اسلام خاندانهايى را بر كشيده و خاندانهايى را پست فرموده است ، واى پدر جان از خاندانهايى كه بر كشيده خاندان تو است و از خاندانهايى كه پست فرموده خاندان ابوسفيان است .
    (6): اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود.
    طلحه و زبير و نسب آن دو
    ابو محمد طلحة بن عبيدالله بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تبم بن مرة ، پدرش پسر عموى ابوبكر و مادرش صعبة ، دختر حضرمى است (184) و پيش از آنكه همسر عبيدالله شود همسر ابوسفيان صخربن حرب بوده است . ابوسفيان او را طلاق داد، ولى دلش همچنان در پى او بود و درباره اش شعرى سرود كه مطلع آن چنين است : من و صعبه هر چند آنچنان كه مى بينم از يكديگر دوريم ، ولى وداد و دوستى ما وداد نزديك است .
    اين بيعت همراه ابيات مشهور ديگرى است . و طلحة يكى از آن ده تنى است كه براى او گواهى و مژده به بهشت رفتن داده شده است و يكى از اصحاب شورى است و او را در جنگ احد در دفاع از پيامبر (ص ) اثرى بزرگ است و يكى از انگشتهايش شل شد و او دست خود را سپر رسول خدا در برابر شمشير كافران قرار داد و پيامبر فرمودند: امروز طلحه كارى كرد كه بهشت براى او واجب شد. (185)
    زبير، ابوعبدالله زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى است . مادرش صفية دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ، عمه رسول خدا (ص ) است . او هم يكى از آن ده تنى است كه مژده به بهشت داده شده اند و يكى از شش تن اعضاى شورى است و از كسانى است كه در جنگ احد همراه پيامبر پايدارى كرد و بسيار زحمت كشيد و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى هر پيامبر حوارى است و حوارى من زبير است . و حوارى يعنى ويژگان و دوستان مخصوص هر كس . (186)
    بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )
    طارق بن شهاب احمسى براى استقبال از على (ع )، كه به تعقيب عايشه و اصحاب او به ربذه آمده بود، آمد. طارق (187) از شيعيان و اصحاب على عليه السلام است . طارق مى گويد پيش از آنكه على (ع ) را ببينم پرسيدم : چه چيز موجب آمدن او شده است ؟ گفته شد: طلحه و زبير و عايشه با او مخالفت كرده و به بصره رفته اند. با خود گفتم : اين جنگ خواهد بود!آيا من بايد با ام المومنين و حوارى رسول خدا جنگ كنم ؟ اين كارى بس بزرگ است ، آنگاه با خود گفتم : آيا على را كه نخستين مومنان است كه به خدا ايمان آورده و پسر عموى پيامبر و وصى اوست رها كنم ؟ اين كه گناه بزرگترى است ! پيش ‍ على (ع ) آمدم و سلام دادم و كنارش نشستم . ايشان موضوع خود و آن قوم را براى من بازگو فرمود و آنگاه با ما نماز ظهر گزارد، و چون از گزاردن نافله خويش آسوده شد، حسن پسرش پيش او آمد و گريست . على (ع ) پرسيد: ترا چه شده است ؟ گفت : از اين مى گريم كه فردا شما كشته مى شوى و هيچ يار و ياورى براى شما نيست ؛ من از شما مكرر تقاضا و خواهش كردم و مخالفت كرديد. على (ع ) فرمود: همواره مانند كنيز زارى مى كنى . چه چيزى را خواسته و گفته اى كه من با تو مخالفت كرده ام ؟ گفت : هنگامى كه مردم عثمان را محاصره كردند، از شما استدعا كردم گوشه گيرى كنيد و گفتم مردم پس از اينكه عثمان را بكشند هر كجا باشى به جستجوى تو بر مى آيند تا با تو بيعت كنند كه چنان نكردى . پس از كشته شدن عثمان پيشنهاد كردم با بيعت موافقت نكنى تا همه مردم بر آن كار هماهنگ شوند و نمايندگان قبايل عرب به حضورت بيايند، نپذيرفتى ، (188) و چون اين قوم با تو مخالفت كردند، تقاضا كردم از مدينه بيرون نيايى و ايشان را به حال خود رها كنى ، اگر مردم و امت بر تو جمع شدند چه بهتر، وگرنه بايد به تقاضاى خدا راضى شوى . در اين هنگام على عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود.
    طارق بن شهاب هر گاه اين داستان را نقل مى كرد و مى گريست .
    (8)(189): اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود.
    زبير همواره مى گفته است (190): من فقط با دست خود بيعت كردم و با دل خوش بيعت نكردم . گاهى هم مى گفت : او را مجبور به بيعت كرده اند. گاهى هم مى گفته است كه توريه كرده است و با نيت ديگرى بيعت كرده است ، و بهانه هايى طرح مى كرد كه با ظاهر عمل او مطابق نبود. على عليه السلام گفت : اين سخن او ضمن اقرار به بيعت ادعاى چيز ديگرى است كه براى آن نه دليلى دارد و نه مى تواند برهانى بياورد، بنابراين او يا بايد دليل بر بطلان و فساد بيعت ظاهرى خود بياورد و ثابت كند كه آن بيعت بر گردنش نيست يا آنكه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.
    على عليه السلام روزى كه زبير با او بيعت كرد فرمود: بيم آن دارم كه بر من مكر كنى و بيعت مرا بشكنى . گفت : مترس كه اين كار هرگز از ناحيه من صورت نخواهد گرفت . على (ع ) فرمود: در اين مورد خداوند كفيل و گواه باشد. گفت : آرى ، براى تو بر عهده من است و خداوند كفيل و گواه خواهد بود.
    كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او
    چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى او معاويه چنين نوشت : اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست .
    چون فرستاده على (ع ) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه يى براى زبيربن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است : بسم الله الرحمان الرحيم . براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان ، از معاوية بن ابى سفيان :
    سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم ، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحة بن عبيدالله هم بيعت گرفته ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فرا خوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد. (191)
    و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع ) متحد شدند.
    زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ؛ خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد و راءى عثمان هم متوجه بنى اميه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود؛ ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع ) به آن دو گفت : اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم . آن دو در حالى كه نااميد شده بودند از پيش على (ع ) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. (192)
    طلحه و زبير از على عليه السلام خواستند كه آن دو را به حكومت بصره و كوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در اين كار بنگرم . سپس در اين مورد از مغيرة بن شعبه نظر خواهى كرد. گفت : چنين مصلحت مى بينم كه آن دو را تا هنگامى كه خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حكومت بگارى . على عليه السلام در اين مورد با ابن عباس خلوت و مشورت كرد و از او پرسيد: تو چه مصلحت مى بينى ؟ گفت : اى اميرالمومنين !كوفه و بصره سرچشمه خلافت است و گنجينه هاى مردان آنجاست . موقعيت و منزلت طلحه و زبير هم در اسلام چنان است كه مى دانى . اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نيستم كه كارى پيش نياورند و على (ع ) به راءى و نظر ابن عباس رفتار كرد. پيش از آن هم على (ع ) با مغيره درباره معاويه مشورت فرموده و مغيره گفته بود: چنان مصلحت مى بينم كه اكنون او را همچنان بر حكومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنكه هياهوى مردم فرو نشيند، سپس ‍ مى توانى درباره او راءى خود را عمل كنى ؛ و على (ع ) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغيرة پس از آن مى گفت : به خدا سوگند پيش از اين براى على خيرخواهى نكرده بودم و از اين پس هم تا زنده باشم برايش ‍ خيرخواهى نخواهم كرد.
    زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع ) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد، و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى مؤ كد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت : به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين ، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت : تا خداوند قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند. (193) و چون زبير و طلحه از مدينه به مكه رفتند، هيچكس را نمى ديدند مگر آنكه مى گفتند: بيعتى از على بر گردن ما نيست و ما با زور و اجبار با او بيعت كرديم ؛ و چون اين سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: خداوند آنان را و خانه هايشان را از رحمت خود دور بدارد، و همانا به خدا سوگند به خوبى مى دانم كه خود را به بدترين وضع به كشتن مى دهند و بر هر كسى هم كه وارد شوند بدترين روز را برايش به ارمغان مى برند و به خدا سوگند كه آهنگ عمره ندارند. آنان به دو چهره تبهكار پيش من آمدند و با دو چهره كه از آن مكرر و شكستن بيعت آشكار بود برگشتند و به خدا سوگند از اين پس آن دو با من برخورد و ديدار نمى كنند مگر در لشكرى انبوه و خشن و در آن خود را به كشتن مى دهند؛ از رحمت خدا بدور باشند.
    ابو مخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: چون زبير و طلحه همراه عايشه از مكه به قصد بصره بيرون آمدند، اميرالمومنين على (ع ) خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت : همانا عايشه به بصره حركت كرد و طلحه و زبير هم همراه اويند. هر يك از آن دو چنين مى پندارد كه حكومت فقط از اوست نه از دوستش . اما طلحه پسر عموى عايشه است (194) و زبير شوهر خواهر اوست ، به خدا سوگند بر فرض كه به خواسته خود برسند، كه هرگز نخواهند رسيد، پس از نزاع و ستيز بسيار سخت كه با يكديگر خواهند كرد، يكى از ايشان گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند اين زن كه بر شتر سرخ موى سوار است هيچ گردنه يى را نمى پيمايد و گرهى نمى گشايد مگر در معصيت و خشم خداوند، تا آنكه خويشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى ، به خدا سوگند يك سوم از لشكر آنان كشته خواهد شد و يك سوم ايشان خواهند گريخت و يك سوم ايشان توبه خواهند كرد و او همان زنى است كه سگهاى منطقه حواءب بر او پارس ‍ مى كنند و همانا كه طلحه و زبير هر دو مى دانند كه خطا كارند و اشتباه مى كنند و چه بسا عالمى را كه جهل او مى كشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترين كارگزار است و همانا فتنه يى بر پا خاسته است كه گروه ستمگر در آنند. باز دارندگان از كناه كجايند؟ مومنان و گروندگان كجايند؟ اين چه گرفتارى است كه با قريش ‍ دارم ؟ همانا به خدا سوگند در آن حال كه كافر بودند با آنان جنگ كردم و اينك هم در حالى كه به فتنه در افتاده اند بايد با آنان جنگ كنم ؛ و ما نسبت به عايشه گناهى نكرده ايم ، جز اينكه او را در پناه و امان خويش قرار داده ايم ؛ و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم دريد كه حق از تهيگاهش ‍ آشكار شود و به قريش بگو ناله كننده اش ناله بر آرد. و از منبر به زير آمد. (195)
    روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك فرمود: اى ابا عبدالله ! زبير از لشكر خود بيرون آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت . على (ع ) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص ) به من و تو فرمودند به يادت آورم . آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى ؟ و تو گفتى : چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى ، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى . ؟ زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چيزى را فرا يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت . پسرش عبدالله گفت : با چهره يى غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى ! گفت : آرى كه على (ع ) سخنى را فرا يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم . عبدالله به او گفت : جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى . آرى آنها را شمشيرهاى بسيار تيزى است كه جوانمردان برگزيده بر دست دارند. زبير گفت : اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم . گفت : كفاره سوگندت را بده تا زنان قريش نتوانند بگويند كه تو ترسيدى و تو هيچگاه تر سو نبوده اى . زبير گفت : برده من مكحول به عنوان كفاره سو گندم آزاد است . آنگاه پيكان نيزه خويش را بيرون كشيد و كنار افكند و با نيزه بدون پيكان بر لشكر على عليه السلام حمله كرد و على (ع ) فرمود: براى زبير راه بگشاييد كه او بيرون خواهد رفت . زبير پيش ياران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله كرد و سپس به پسر خود گفت : اى واى بر تو! نديدى ، آيا اين بيم و ترس است ؟! گفت : نه كه در اين باره حجت آوردى . (196)
    چون على عليه السلام آن سخن را به ياد زبير آورد و او برگشت ، زبير اين ابيات را خواند:
    على سخنى را ندا داد كه منكر آن نيستم و عمر پدرت از آن هنگام سراپا خير خواهد بود، به او گفتم اى ابوالحسن ! ديگر سرزنشم مكن كه اندكى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است . كارهايى را كه از سرانجام آن بايد ترسيد رها بايد كرد و خداوند براى دنيا و دين بهترين است . اينك من ننگ را بر آتش فروزانى كه براى آن مردمان از ميان گل و خاك بر پا مى خيزند برگزيدم .
    هنگامى كه على عليه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبير بيرون آمد سر برهنه و بدون زره بيرون آمد در حالى كه زبير زره بر تن كرده بود و كاملا مسلح بود. على (ع ) به زبير فرمود: اى اباعبدالله !به جان خودم سوگند كه سلاح آماده كرده اى و آفرين ! آيا در پيشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى ! زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداوند است ، و على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: در آن هنگام خداوند پاداش و كيفر آنان را تمام و كامل خواهد پرداخت و خواهند دانست كه خداوند حق آشكار است . (197) و سپس آن خبر را براى زبير فرمود و زبير پشيمان و خاموش ‍ پيش ياران خود برگشت و على (ع ) شاد و استوار بازگشت . يارانش گفتند: اى اميرالمومنين سر برهنه و بدون زره به مبارزه زبير مى روى و حال آنكه او سراپا مسلح است و از شجاعتش آگاهى ! فرمود: او كشنده من نيست . همانا مردى گمنام و فرومايه مرا در غير ميدان جنگ و آوردگاه غافلگير مى كند؛ واى بر او كه بدبخت ترين بشر است و دوست خواهد داشت كه اى كاش ‍ مادرش بى فرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى كه ناقه ثمود را كشت در يك بند و ريسمان خواهند بود.
    چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت : من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است ؛ خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى ؟ گفت آمده ام از تو درباره كار مردم بپرسم . زبير گفت : آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم . ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرا رسيد زبير گفت : اى فلان ! من مى خواهم نماز بگزارم . ابن جرموز گفت : من هم مى خواهم نماز بگزارم . زبير گفت : بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من ترا. گفت : آرى . زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد. احنف گفت : به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع ) برو و به او خبر بده . او پيش على عليه السلام آمد و به كسى كه اجازه مى گرفت گفت : به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست . آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت . على (ع ) به او گفت : تو او را كشته اى ؟ گفت : آرى . فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش ‍ را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع ) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت : اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص ) اندوه زدوده است .
    ابن جرموز گفت : اى اميرالمومنين ! جايزه من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص ) فرمود: كشنده و قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده . ابن جرموز نوميد بيرون آمد و اين ابيات را سرود:
    سر زبير را پيش على بردم و بدان وسيله از او پاداش مى خواستم . او به آتش روز حساب مژده داد؛ چه بد مژده يى براى صاحب تحفه ! گفتم اگر رضايت تو نمى بود كشتن زبير كار ياوه يى بود. اگر به آن خشنودى ، خشنود باش و گرنه مرا بر عهده تو پيمانى است و سوگند به خداوند كسانى كه براى حج محرمند يا از احرام بيرون آمده اند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى ، كه پيش من كشتن زبير و ضرطه بزى در ذوالحجفه يكى و برابر است . (198)
    عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على عليه السلام خروج كرد و در آن جنگ كشته شد.

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    (11)(199): اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است .
    در اين خطبه كه با عبارت تزول الجبال و لا تزل (اگر كوهها از جاى خود حركت كرد تو از جاى خود حركت مكن ) شروع مى شود چنين آمده است :
    كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب
    حمزة بن عبدالمطلب (200) جنگجويى سخت گستاخ بود و در جنگ توجهى به جلوه و پيش روى خود نداشت . جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف روز جنگ احد به برده خود وحشى (201) گفت : اى واى بر تو! همانا على در جنگ بدر عمويم طعيمة را، كه سرور بطحاء بود، كشته است ، اينك اگر امروز بتوانى او را بكشى آزاد خواهى بود و اگر محمد را بكشى آزادى و اگر حمزه را بكشى آزادى كه هيچكس جز اين سه تن همتاى عموى من نيست . وحشى گفت : اما محمد كه يارانش اطراف اويند و او را رها نمى كنند و به خود نمى بينم كه بر او دست يابم . اما على دلاورى آگاه و مواظب همه جانب است و در جنگ همه چيز را زير نظر دارد، ولى براى تو حمزه را خواهم كشت زيرا مردى است كه در جنگ جلو خود را هم نمى نگرد. وحشى در كمين حمزه ايستاد و چون حمزه برابرش رسيد به همان روش كه حبشى ها زوبين پرتاب كرد و او را كشت .(202)
    محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او
    اميرالمومنين عليه السلام روز جنگ جمل رايت خويش را به پسرش محمد عليهما السلام سپرد و صفها آراسته بود، و به محمد فرمان حمله و پيشروى داد. محمد اندكى درنگ كرد. على دوباره فرمان حمله داد. محمد گفت : اى اميرالمومنين ! مگر اين تيرها را نمى بينيد كه همچون قطرات باران از هر سو فرو مى بارد! على عليه السلام به سينه محمد زد و فرمود: رگه ترسى از مادرت به تو رسيده است ، و رايت را خود بدست گرفت و آنرا به اهتزاز در آورد و چنين فرمود:
    با آن ضربه بزن همچون ضربه زدن پدرت تا ستوده شوى . در جنگ چون آتش آن افروخته نشود خيرى نيست و بايد با شمشير مشرفى و نيزه استوار كار كرد.
    آنگاه على عليه السلام حمله كرد و مردم از پى او حمله بردند و لشكر بصره را در هم كوبيد.
    به محمد بن حنفيه گفته شد: چرا پدرت در جنگ ترا به جنگ كردن وا مى دارد و حسين و حسن (ع ) را به جنگ وا نمى دارد؟ گفت : آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم ؛ طبيعى است كه او با دست خود چشمهاى خويش را حفظ كند.
    و على عليه السلام پسر خويش محمد را همواره در مورد خطرناك جنگ جلو مى انداخت و حال آنكه حسن و حسين (ع ) را از اين كار باز مى داشت و در جنگ صفين مى فرمود: اين دو جوانمرد را حفظ كنيد كه بيم دارم با كشته شدن آن دو نسل رسول خدا (ص ) قطع شود.
    مادر محمد بن حنفيه (رض ) خولة دختر جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع بن ثعلبة بن الدول بن حنفية بن لجيم بن صعب بن على بن بكر بن وائل است .
    درباره چگونگى احوال او اختلاف است . قومى گفته اند: او از اسيران كسانى است كه پس از رحلت پيامبر (ص ) از دين برگشتند و خويشاوندانش به روزگار ابوبكر مانند بسيارى از اعراب از پرداخت زكات خوددارى كردند. بنى حنفيه به پيامبرى مسيلمه گرويدند و به دست خالدبن وليد كشته شدند و ابوبكر خولة را به عنوان بخشى از غنايم كه سهم على (ع ) مى شد به او تسليم كرد.
    گروهى ديگر كه ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى هم از ايشان است مى گويند: خولة از اسيرانى است كه به روزگار پيامبر (ص ) اسير شدند. آنان مى گويند: پيامبر (ص ) على را به يمن گسيل فرمود، و خولة هم كه ميان بنى زبيد بود اسير شد. بنى زبيد همراه عمرو بن سعدى كرب از دين برگشته بودند و آنان در يكى از حملات خود بر بنى حنيفه خوله را به اسيرى گرفته بودند، و خوله براى تو پسرى آورد، نام مرا بر او بگذار و كنيه مرا به او بده . خولة پس از رحلت فاطمه زهرا (ع ) محمد را زاييد و على (ع ) او را كنيه ابوالقاسم داد.
    همين قول را احمد بن يحيى بلاذرى در كتاب معروف خود تاريخ الاشراف (203) برگزيده است .
    هنگامى كه محمد بن حنفيه در جنگ جمل اندكى از حمله خوددارى كرد و على عليه السلام خود رايت را گرفت و حمله كرد و اركان لشكر جمل را به لرزه در آورد، رايت را به محمد سپرد و فرمود: حمله نخستين را با حمله دوم محو و نابود كن و اين گروه انصار هم همراه تو خواهند بود و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين را با گروهى از انصار كه بسيارى از ايشان از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند با محمد همراه فرمود. محمد حمله هاى فراوان پى در پى انجام داد و دشمن را از جايگاه خود عقب راند و سخت دلاورى و ايستادگى كرد. خزيمه به على (ع ) گفت : همانا اگر كس ديگرى غير از محمد مى بود رسوايى بار مى آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينكه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است بر او بيمى نداشتيم و اگر قصد شما اين است كه كيفيت حمله و نيزه زدن را به او بياموزيد، چه بسيار مردانى نام آور كه به تدريج آنرا آموخته اند.
    و انصار گفته اند: اى اميرالمومنين !اگر حقى كه خداوند براى حسن و حسين (ع ) قرار داده است نبود، ما هيچكس از عرب را بر محمد مقدم نمى داشتيم . على (ع ) فرمود: ستاره كجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است ! آرى ، او بسيار خوب پايدارى كرد و براى او در اين مورد فضيلت است ، ولى اين موجب كاستى فضيلت دو برادرش بر او نمى شود و براى من همين نعمت كه خداوند بر او ارزانى داشته بسنده است . آنان گفتند: اى اميرالمومنين !به خدا سوگند ما او را همپايه حسن و حسين نمى دانيم و به خاطر او چيزى از حق آن دو نمى كاهيم و بديهى است كه به سبب فضيلت دو برادرش بر او از او هم چيزى نمى كاهيم . على (ع ) فرمود: چگونه ممكن است پسر من همتاى پسران دختر رسول خدا باشد. و خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنيفه اين ابيات را سرود:
    اى محمد!امروز در تو و كار تو هيچ ننگ و عيبى نبود و در اين جنگ گزنده منهزم نبودى . آرى كه پدرت همان كسى است كه هيچكس چون او بر اسب سوار نشده است ؛ پدرت على است و پيامبر (ص ) ترا محمد نام نهاده است . اگر امكان و حق انتصاب خليفه براى پدرت بود همانا كه تو سزاوار آن بودى ، ولى در اين كار كسى را راه نيست يعنى انتصاب امام از سوى خداوند متعال است . خداى را سپاس كه تو زبان آور تر و بخشنده تر كسى از اعقاب غالب بن فهر هستى و در هر كار خير كه قريش اراده كند از همه نزديك تر و در هر وعده پايدارترى ؛ از همه افراد قريش بر سينه دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده مى زنى ، غير از دو برادرت كه هر دو سرورند و امام بر همگان و فرا خواننده به سوى هدايتند. خداوند هرگز براى دشمن تو جايگاه استقرارى در زمين و جايگاه اوج و صعودى در آسمان مقرر نخواهد فرمود. (204)
    (12): اين گفتار اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.
    اين معنى از گفتار پيامبر (ص ) به عثمان بن عفان گرفته شده است . عثمان در جنگ بدر شركت نكرد و به سبب بيمارى رقيه دختر رسول خدا كه منجر به مرگ او شد از شركت در بدر باز ماند. پيامبر (ص ) به او فرمود: هر چند غايب بودى ، همانا كه گويى حاضر بودى و براى تو پاداش معنوى و سهم غنيمت محفوظ است .
    از اخبار جنگ جمل
    كلبى مى گويد: به ابو صالح گفتم : چگونه در جنگ جمل ، پس از آنكه على عليه السلام پيروز شد، بر مردم بصره شمشير ننهاد؟ گفت : نسبت به آنان با همان گذشت و بزرگوارى عمل كرد كه پيامبر (ص ) با مردم مكه در فتح مكه رفتار فرموده بود، و گرچه نخست مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند ولى بر آنان منت گزارد كه دوست مى داشت خداوند ايشان را هدايت فرمايد.
    فطر بن خليفه (205) مى گويد: هيچگاه در كوفه وارد سراى وليد كه گاز رها در آن كار مى كردند نشدم ، مگر اينكه از هياهوى چوب كوبيدن آنان به فرشها و جامه ها، هياهوى شمشيرها در جنگ جمل را به ياد آوردم .
    حرب بن جيهان جعفى مى گويد: در جنگ جمل ديدم كه مردان نيزه ها را چنان در سينه يكديگر كوفته بودند كه بر سينه در افتادگان در ميدان ، همچون بيشه ها و نيزارها بود، آن چنان كه اگر مردان مى خواستند، مى توانستند روى آن نيزه ها راه بروند؛ و مردم بصره در برابر ما سخت ايستادگى كردند، آن چنان كه نمى پنداشتم شكست بخورند و بگريزيد، و هيچ جنگى را شبيه تر به جنگ جمل از جنگ سخت جلو لاء نديده ام .
    اصبغ بن نباته (206) مى گويد: چون مردم بصره شكست خوردند و گريختند، على عليه السلام بر استر پيامبر (ص ) كه نامش شهباء و نزد او باقى بود سوار شد و شروع به عبور كردن از مقابل كشتكان كرد و چون از كنار جسد كعب بن سور قاضى ، كه قاضى مردم بصره بود، عبور فرمود، گفت : او را بنشانيد، و او را نشاندند. على (ع ) خطاب به جسد گفت : اى كعب بن سور، واى بر تو و بر مادرت !ترا دانشى بود كه اى كاش برايت سودمند بود، ولى شيطان گمراهت كرد و ترا به لغزش انداخت و شتابان به آتش برد. او را به حال خود رها كنيد. سپس از كنار طلحة بن عبيدالله عبور كرد كه كشته در افتاده بود؛ فرمود: او را بنشانيد، و چون او را نشاندند، به نقل ابو مخنف در كتاب خود، خطاب به جسد او گفت : اى طلحه ، واى بر تو و بر مادرت ! تو از پيشگامان در اسلام بودى ، اى كاش ترا سود مى بخشيد، ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و شتابان به دوزخت برد. (207)
    ولى اصحاب ما چيز ديگرى جز اين روايت مى كنند. آنان مى گويند: چون جسد طلحه را نشاندند على (ع ) فرمود: اى ابو محمد!براى من سخت دشوار است كه ترا اين چنين خاك آلوده و چهره بر خاك زير ستارگان آسمان و در دل اين وادى ببينم . آن هم پس از آن جهاد تو در راه خدا و دفاعى كه از پيامبر (ص ) كردى . در اين هنگام كسى آمد و گفت : اى اميرالمومنين !گواهى مى دهم پس از اينكه تير خورده و در افتاده بود فرياد بر آورد و مرا پيش خود فرا خواند و گفت : تو از اصحاب كدام كسى ؟ گفتم از اصحاب اميرالمومنين على هستم . گفت : دست فراز آر تا با تو براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنم و من دست خود را به سوى او فرا بردم و او با من براى تو بيعت كرد. على (ع ) فرمود: خداوند نمى خواست طلحه را به بهشت ببرد مگر اينكه بيعت من بر عهده و گردنش باشد. (208)
    آنگاه على (ع ) از كنار جسد عبدالله بن خلف خزاعى كه به مبارزه و جنگ تن به تن با على آمده بود و على (ع ) او بدست خويش كشته بود عبور كرد. عبدالله بن خلف سالار مردم بصره بود. (209) على فرمود او را بنشانيد كه نشاندند و خطاب به او گفت : اى پسر خلف واى بر تو! در كارى بزرگ در آمدى و ستيز كردى . شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: و على (ع ) از كنار جسد عبدالرحمان بن عوف عتاب بن اسيد گذشت و گفت : او را بنشانيد؛ نشاندند فرمود: اين سرور قريش و خرد محض خاندان عبد مناف بود و سپس چنين گفت : هر چند نفس خود را آرامش بخشيدم ولى طايفه خود را كشتم !از اندوه و درد خود به خدا شكوه مى برم !بزرگان و سران خاندان عبد مناف كشته شدند و سران قبيله مذحج از چنگ من گريختند. كسى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، امروز اين جوان را بسيار ستودى !فرمود آرى من و او را زنانى پرورش داده و تربيت كرده اند كه در مورد تو چنان نبوده است .
    ابوالاسود ولى مى گويد: چون على (ع ) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم ، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛ و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم ، گويى على (ع ) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.
    حبة عرنى (210) مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت . در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت : اى اميرالمومنين !من با قلب و دل خود همراه تو بودم ، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى . اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.
    راويان همگى اتفاق دارند كه على عليه السلام فقط سلاح و مركب و بردگان و كالاهايى را كه در جنگ مورد استفاده لشكر جمل قرار گرفته بود تصرف و ميان اصحاب خود قسمت فرمود و اصحابش به او گفتند: بايد مردم بصره را در حكم اسيران جنگى و برده قرار دهى و ميان ما قسمت كنى . فرمود: هرگز گفتند: چگونه ريختن خون آنان براى ما حلال و جايز است ، ولى اسير گرفتن زن و فرزندشان براى ما حرام و نارواست ! فرمود: آرى چگونه ممكن است زن و فرزندى ناتوان در شهرى كه مسلمان است براى شما روا باشد!البته آنچه را آن قوم با خود به اردوگاه خويش آورده و در جنگ با شما از آن بهره برده اند غنيمت و از آن شماست ، ولى آنچه در خانه ها و پشت درهاى بسته است متعلق به اهل آن است و براى شما هيچ بهره و نصيبى در آن نيست . و چون در اين باره بسيار سخن گفتند، فرمود: بسيار خوب ، اينك قرعه بكشيد و ببينيد عايشه در سهم چه كسى قرار مى گيرد تا او را به هر كس قرعه اصابت كند بسپرم . گفتند: اى اميرالمومنين ، از خداوند آمرزش مى خواهيم ، و برگشتند. (211)
    (13): اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية (شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش ‍ مردم بصره است .
    درباره خبر دادن على عليه السلام از اينكه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من ابن ابى الحديد كسى را ديدم كه مى گفت : كتابهاى ملاحم پيش بينى فتنه ها و حوادث و خونريزى ها دلالت دارد بر اينكه بصره با جوشيدن آبى سياه كه از زمين آن خواهد جوشيد از ميان مى رود و غرق مى شود و فقط مسجدش از آب بيرون مى ماند.
    و صحيح آن است كه اين موضوع اتفاق افتاده و بصره تا كنون دوبار غرق شده است ؛ يك بار به روزگار حكومت القادر بالله و بار ديگر به روزگار حكومت القائم بامرالله و در اين هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سينه كشتى يا سينه پرنده از آب بيرون مانده و مشخص بوده است ، به همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه خبر داده است . آب از خليج فارس از جايى كه امروز به جزيره فرس معروف است و از سوى كوهى كه به كوه سنام معروف است ، طغيان كرده است و تمام خانه هايى آن ويران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسيارى از مردمش كشته شده اند و اخبار مربوط به اين دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نياكان خود آنرا نقل مى كنند. (212)
    اخبارى ديگر از جنگ جمل
    ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى گويند: از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است ، نقل نشده و بيشتر اين رجزها از قول افراد بنى ضبة و ازد كه برگرد شتر بودند و از آن حمايت مى كردند نقل شده است . در همان حال كه سرها از دوشها جدا مى شد و دستها از آرنج فرو مى افتاد و شكمها دريده مى شد و امعاء و احشاء بيرون مى ريخت ، آنان همچون دسته هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تكان نمى خوردند و عقب نمى نشستند تا آنكه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، اين شتر را پى كنيد كه شيطان است !سپس گفت : آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند.
    تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد.
    از جمله رجزهاى لشكر بصره كه در جنگ جمل خوانده و روايت شده است اين ابيات است :
    ما پسران قبيله ضبه و ياران شتريم . اگر مرگ هم فرود آيد با مرگ نبرد مى كنيم . با لبه تيز شمشير و پيكان ، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى داريم . پيرمرد ما را براى ما برگردانيد، ديگر سخنى نيست !مرگ در نظر ما از عسل شيرين تر است و چون اجل فرا رسد در مرگ ننگى نيست . على از بدترين عوض هاست و اگر مى خواهيد او را معادل با پير ما بدانيد هرگز برابر و معادل نيست . زمين پست و گود كجا قابل مقايسه با قله هاى بلند كوه است . (213)
    مردى از لشكر كوفه و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به او چنين پاسخ داد: آرى ما نعثل (214) را كشته ايم ، همراه ديگر كسان كه كشته شدند. هر كه مى خواست در آن كار فراوان شركت كرد يا كمتر. از كجا ممكن است نعثل باز گردانده شود و حال آنكه مرده و پوست بدنش خشكيده است . آرى ، ما بر ميان او زديم تا سقط شد. حكم او همانند سر كشان نخستين است كه غنيمت را براى خود برگزيد و در عمل جور و ستم كرد. خداوند به جاى او بهترين بدل و عوض را داد و من مردى پيشرو و پيشاهنگم و سست نيستم ؛ براى جنگ دامن به كمر زده ام و دلاورى نامدارم .
    ديگر از رجزهاى مردم بصره اين ابيات است :
    اى سپاهى كه ايمان شما سخت استوار است ، بپا خيزيد بپا خاستنى و از خداوند رحمان فرياد رس بخواهيد!خبرى رنگارنگ به من رسيده است كه على پسر عفان را كشته است . اينك پير ما را همانگونه كه بوده است به ما برگردانيد! پروردگار! براى عثمان يارى دهنده يى بر انگيزه كه آنان را با نيرو و چيرگى بكشد.
    مردى از لشكر كوفه به او چنين پاسخ داد:
    شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل را آنچنان كه بوده باز گردانند خوددارى مى كند. آفرينشى درست پس از آفرينش خداوند رحمان ! و حال آنكه او در مورد احكام به حكم شيطان قضاوت مى كرد. او از حق و پرتو قرآنى كناره گرفت و جام مرگ را همانگونه كه تشنگان جام آب را مى نوشند نوشيد... (215)
    گويند در اين هنگام از ميان مردم بصره پيرمردى خوش چهره بيرون آمد كه خردمند به نظر مى رسيد جبه اى رنگارنگ و با نقض و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :
    اى گروه ازد، از مادر خود يعنى عايشه سخت مواظبت كنيد كه او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست كه حرمتش بر همه شما واجب است ، كوشش و دور انديشى خود را براى او فراهم و آماده سازيد، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چيره شود كه اگر دشمن بر شما برترى يابد سخت تكبر و گردنكشى مى كند و جور و ستم خود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت ، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشويد .
    مدائنى و واقدى مى گويند: اين رجز تصديق روايتى است كه طلحه و زبير ميان مردم بپاخاستند و گفتند: اگر على پيروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابراين از خود حمايت كنيد كه او هيچ حرمت و حريمى را براى كسى باقى نمى دارد و آنرا درهم مى درد و هيچ كودكى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد كشت و هيچ زن پوشيده يى را رها نمى كند و او را به اسيرى خواهد گرفت ؛ بنابراين پيكار كنيد، چونان پيكار كسى كه از ناموس و حرم خود دفاع و حمايت مى كند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوايى ببيند مرگ را بر آن بر مى گزيند.
    ابو مخنف هم مى گويد: هيچيك از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى تر و بهتر از اين براى اهل جمل نخوانده است . چون اين پيرمرد اين رجز را خواند مردم تا پاى جان ايستادگى و كنار شتر پايدارى كردند و هر يك آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بيرون آمد و بانگ برداشته بود كه هيچكس جز على بن ابى طالب و فرزندانش كشندگان و خونى عثمان نيست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند كه ضمن آن مى گفت :
    ...اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسين از چنگ ما بگريزند مايه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.
    و پيش آمد و شروع به شمشير زدن كرد تا كشته شد.
    در اين هنگام عبدالله بن ابزى لگام شتر را گرفت ، و هر كس كه مى خواست در جنگ كوشش و جديت و تا پاى جان ايستادگى كند خود را كنار شتر مى رساند و لگامش را به دست مى گرفت ، و عبدالله بر لشكر على (ع ) حمله كرد و چنين گفت :
    به آنان ضربه مى زنم ولى ابوالحسن را نمى بينم و اين خود اندوهى از اندوههاست .
    اميرالمومنين على عليه السلام با نيزه به او حمله آورد و او را كشت و گفت : اينت ابوالحسن او را ديدى و چگونه ديدى ! و نيزه خود را همچنان در بدن او رها كرد. در اين هنگام عايشه مشتى سنگ ريزه برداشت و بر چهره اصحاب على عليه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت : چهره هايتان زشت باد! عايشه اين كار را، به تقليد از رسول خدا (ص ) در جنگ حنين ، كرد و كسى به او گفت : و تو سنگ زيره ها را پرتاب نكردى هنگامى كه پرتاب كردى ، بلكه شيطان چنين كرد . در اين هنگام على (ع ) به تن خويش به همراهى لشكرى گران از مهاجران و انصار و در حالى كه پسرانش حسن و حسين و محمد كه درود بر ايشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رايت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پيش برو كه آنرا در چشم شتر جادهى و جلوتر از آن توقف نكنى . محمد شروع به پيشروى كرد، ولى گرفتار شدت تيرباران دشمن شد و به ياران خود گفت : آهسته تر پيش برويد تا تيرهاى دشمن تمام شود و نتواند بيش از يكى دوبار تيراندازى كنند. على عليه السلام كسى را پيش محمد فرستاد و او را به حمله تشويق كرد و فرمان داد سريع پيشروى كند و چون محمد باز هم كندى كرد، على (ع ) به تن خويش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، گفت : اى بى مادر پيش برو! محمد بن حنيفه پس از آن هر گاه اين موضوع را ياد مى آورد مى گريست و مى گفت : گويى هم اكنون رايحه نفس ‍ على (ع ) را پشت سر خود احساس مى كنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد. در اين هنگام على (ع ) بر پسر خويش رحمت آورد و رايت را با دست چپ خويش از او گرفت و شمشير معروف ذوالفقار را در دست راست خويش داست و حمله برد و ميان لشكر بصره نفوذ كرد و هنگامى برگشت كه شمشيرش خميده شده بود؛ آنرا بر زانوى خود نهاد و راست كرد. اصحاب و پسران على (ع ) و عمار و اشتر گفتند: ما اين كار را از سوى شما بر عهده مى گيريم و كفايت مى كنيم . هيچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نيفكند و باز شروع به حمله كرد و همچون شير غرش مى كرد؛ همه كسانى را كه اطرافش بودند پراكنده ساخت . و همچنان چشم به لشكر بصره دوخته بود، گويى كسانى را كه بر گرد او بودند نمى بيند و هيچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى داد. آنگاه رايت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهايى حمله كرد و خود را ميان دشمن انداخت و بر آنان شمشير مى زد و پيشروى مى كرد و مردان همگى از مقابل او مى گريختند و به سوى چپ و راست پراكنده مى شدند و زمين را از خون كشتگان رنگين ساخت و سپس برگشت و شمشيرش خميده شده بود؛ باز آنرا با زانوى خود راست كرد. در اين هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند كه بر جان خود و اسلام ترحم فرمايد و گفتند: اگر تو كشته شوى دين از ميان مى رود، خويشتن دار باش و دست نگهدار كه ما ترا كفايت مى كنيم . فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى بينيد منظورى جز رضاى خداوند و رسيدن به عنايت او در سراى ديگر را ندارم . آنگاه به پسرش ‍ محمد فرمود: اى پسر حنيفه اينچنين حمله كن ! مردم گفتند: اى اميرالمومنين ، چه كسى مى تواند آنچه را كه تو مى توانى انجام دهد!
    از جمله كلمات بسيار فصيح و گوياى على (ع ) در جنگ جمل چيزى است كه كلبى از قول مردى از انصار نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه در جنگ جمل در صف اول ايستاده بودم ناگاه على (ع ) سررسيد. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم كجاست ؟ گفتم : آنجا كنار عايشه .
    كلبى مى گويد: منظور على از اين كلمه اين بوده كه محل اجتماع اصلى بيشترين شمار دشمن كجاست ؟ لغت ثرى بر وزن فعيل به معنى افزون و بسيار است ، در مورد مرد ثروتمند كلمه ثروان و براى زن توانگر كلمه ثروى استعمال مى شود و مصغر آن كلمه ثريا است و گفته شده است : صدقه مثرات است ، يعنى موجب بيشى و افزونى مال مى شود.
    ابو مخنف مى گويد: و على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد و آنجا پناه برد. بنى ضبة و بنى عدى هم به آنان پيوستند، و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبة و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى ، بصره ، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سوار كار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع ) را كشت .
    گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست . علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع ) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت . پس از او هندبن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت (216) و باز هماورد خواست . در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت : به سوى ما بشتاب . اينك من به جنگ عمرو بن يثربى مى روم ، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم . سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز مى خواند:
    علباء و هند را برخس و خاشاك كشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم . امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم تر سو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است ؛ كسى همتاى او نيست ، يعنى على ، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.
    عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع ) بود. عمرو بن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است ؛ گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا الله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت باز گردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود؛ شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزديك زير بغل او قرار داشت . عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمرو بن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع ) آورد. ابن يثربى گفت : اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم . على (ع ) گفت : پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى ترا زنده نگه دارم ؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت : در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم . فرمود: تو سر كشى و پيامبر (ص ) اخبار سركشان را به من فرموده است و ترا در ميان ايشان نام برده است . عمرو بن يثربى گفت : به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم ، بينى ترا چنان با دندان مى گزيدم كه آنرا بر مى كندم .
    و على (ع ) فرمان داد گردنش را زدند.
    گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمرو بن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ازد گفت : اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت ، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود، و اين مادرتان عايشه ؛ نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است . من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم . او گفت : من هم فقط از او مى ترسم .
    ابو مخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:
    من چنان كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم . دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم ؛ نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش .
    مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست ، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام ، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم به زمين افتاد، و مردى از قبيله سدوس بر جست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع ) آورد. عمرو على (ع ) را به خدا سوگند داد و گفت : اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى . على (ع ) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او پرسيدند: خونت بر عهده كيست ؟ گفت : اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب با نشاط بودم ، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى ، با آنكه من زخمى بودم ، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است . عمرو پس از آن مرد.
    ابو مخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ازد سپاسگذارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:
    اى قبيله ضبه ! همانا به سوار كارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده هماوردان بود مصيبت زده شدى ؛ عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ازد (يعنى ازد عمان ) بر او رحمت آوردند...
    ابو مخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است : به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم ، و اشتر از پى من رسيد و من در زمره پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم ، و به عمرو نيزه يى كه خيال نمى كردم و تصور آنرا نداشتم كه آنرا به مالك نسبت دهند. راست است كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است ، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت ، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است ، و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخافت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت : به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آنرا بر زمين انداخته است . عبدالرحمان گفت : من در اين باره با او نزاعى ندارم . سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم !
    در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:
    اى ابا تراب ! تو دو انگشت جلو بيا كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم و در سينه من كينه تو نهفته است .
    على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد.

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش بودند وحتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه : اى مردم مادرتان ، مادرتان را مواظب باشيد!و مردم درهم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت : واى بر شما!شتر را تيرباران كنيد و آنرا پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تير باران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خار پشت گرديد. در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان ! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه يا محمد و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع ) شعارى را، كه پيامبر (ص ) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه اى يارى داده شده ، بميران ! و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع ) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا هنگام ادامه داشت .
    واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز چنين بود: حم لا ينصرون ، اللهم انصرنا على القوم الناكثين (حم ، يارى داده نخواهد شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده )، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس ، عبدالله زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت . عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است ؟ گفتند: اشتر، گفت : اى واى بر بى فرزند شدن اسماء!آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند؛ گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد من و مالك را با هم بكشيد و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش ‍ نشسته بود. به هر حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است :
    اى عايشه !اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم ، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى ؛ بامدادى كه مردان بر گردش ‍ بودند و با صدايى ناتوان مى گفت : من و مالك را بكشيد...
    ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است : پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست ؟ گفت : اشتر است . عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهر زاده من چنان كردى ؟ گفت : آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص ‍ مى كردم . عايشه گفت : مگر نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده اند: ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم .
    ابو مخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است :
    عايشه گفت : به چه جرمى او را بر زمين زدى ؛ اى بى پدر!مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم : بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.
    ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع ) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت (217) و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت . حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:
    اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم !مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آبا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.
    و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.
    جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم . پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام ، گفت : آيا در جنگ بصره حضور داشتى ؟ گفتم : آرى . پرسيد با كدام گروه بودى ؟ گفتم : همراه على بودم . گفت : آيا سخن آن كسى را كه مى گفت : اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سر كش ترين مادرى كه مى دانيم ! شنيدى ؟ گفتم : آرى و او را مى شناسم . پرسيد كه بود؟ گفتم : يكى از پسر عموهاى من . پرسيد: چه كرد؟ گفتم : كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم .
    گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:
    آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش ‍ عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم .
    مالك اشتر به مبارزه او مى رفت و او را كشت .
    سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد - نام شمشيرش ولول بود- او چنين رجز خواند: من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد .
    مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت . سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش ‍ آمد، رجز خواند و هماورد خواست . اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش ‍ زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.
    گويند: لگام شتر را هفتاد تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آنرا به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش ‍ قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست ؟ و چون درباره آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت : اى فرزندان ناجيه ! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم . گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.
    ابو مخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابو مخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم ! سوگند به مسى كه محمد (ص ) را بر حق مبعوث فرموده و چهره او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله من گمراه نشده است . و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله من دچار لغزش شده است . و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.
    ابو مخنف مى گويد: مسلم اعور از حبة عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سر پا باشد آتش ‍ جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع ) به سوى شتر حركت كرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع ) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع ) به مردى از قبيله نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند، و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه عبدالله بن خلف بردند. و على (ع ) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:
    اكنون به اين خداى خود كه پرستنده او شده بودى بنگر كه آنرا نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنم افكندنى . (218)
    (15)(219): اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.
    قطائع عبارت از زمينهاى متعلق به بيت المال است كه از آن خراج مى گيرند، امام مى تواند آنرا به برخى از افراد رعيت واگذارد و معمولا خراج را از آن بر مى داشته و درصد اندكى به عوض خراج از آن مى گرفته اند. عثمان به گروه بسيارى از بنى اميه و ديگر ياران و دوستان خود قطائع فراوان از سرزمينهاى داراى خراج را به اين صورت واگذار كرد. البته عمر هم پيش از او قطائعى در اختيار افراد گذارد، ولى آنان كسانى بودند كه در جنگها زحمت فراوان كشيده و در جهاد به موفقيتهاى چشمگيرى دست يافته بودند و عمر در واقع آنرا بهاى جانفشانى ايشان در راه فرمانبردارى از خداوند سبحان قرار داده و حال آنكه عثمان اين كار را دستاويز رعايت پيوند خويشاوندى و توجه و گرايش به ياران خويش مى كرد، بدون اينكه در جنگ متحمل رنج شده باشند يا كار چشمگيرى انجام داده باشند.
    كلبى اين خطبه را با اسناد خود از ابو صالح ، از ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: به گفته ابن عباس كه خدايش از او خشنود باد، على عليه السلام در دومين روز خلافت خود در مدينه آنرا ايراد فرمود و گفت : همانا هر قطيعه كه عثمان داده و آنچه كه از اموال خدا به ديگران بخشيده به بيت المال برگردانده خواهد شد و حق قديمى را چيزى باطل نمى كند مشمول مرور زمان نمى شود و اگر آن اموال را در حالى بيابم كه كابين زنان قرار داده اند و در سرزمينها پراكنده اند به حال خودش بر خواهم گرداند...
    كلبى در پى اين سخن مى گويد: آنگاه على عليه السلام فرمان داد همه سلاحهايى را كه در خانه عثمان پيدا شد، كه بر ضد مسلمانان از آن استفاده شده بود، بگيرند و در بيت المال نهند. همچنين مقرر فرمود شتران گزينه زكات را كه در خانه اش بود تصرف كنند و شمشير و زره او را هم بگيرند و مقرر فرمود هيچكس متعرض سلاحهايى كه در خانه عثمان بوده و بر ضد مسلمانان از آن استفاده نشده است نشود و از تصرف همه اموال شخصى عثمان كه در خانه اش و جاهاى ديگر است خوددارى شود. و دستور فرمود اموالى را كه عثمان به صورت پاداش و جايزه به ياران خود و هر كس ديگر داده است برگردانده شود. چون اين خبر به عمرو بن عاص كه درايلة (220) از سرزمين شام بود رسيد، و عمرو بن عاص هنگامى كه مردم بر عثمان شورش كردند به آنجا رفته و پناه برده بود، او براى معاويه نوشت هر چه بايد انجام دهى انجام بده كه پسر ابى طالب همه اموالى را كه دارى از تو جدا خواهد كرد، همانگونه كه پوست عصا و چوبدستى را مى كنند.
    وليد بن عقبه (221) برادر مادرى عثمان در اين ابيات كه سروده است موضوع تصرف شتر گزينه و شمشير و سلاح عثمان از سوى على عليه السلام را متذكر شده است :
    اى بنى هاشم ، اسلحه خواهر زاده خود را پس دهيد و آنرا به تاراج مبريد كه تاراج آن روا نيست . اى بنى هاشم ! چگونه ممكن است ميان ما دوستى و آرامش باشد و حال آنكه زره و شتران گزينه عثمان پيش على است ! اى بنى هاشم ، چگونه ممكن است از شما دوستى را پذيرفت و حال آنكه جامه ها و كالا و ابزار زندگى پسر اروى عثمان پيش شماست !
    اى بنى هاشم ، اگر آنرا بر نگردانيد، همانا در نظر ما قاتل عثمان و آن كس كه اموال او را از او سلب كرده يكسان است . اى بنى هاشم ، ميان ما و شما با آنچه كه از شما سر زد همچون شكاف كوه است كه كسى نمى تواند آنرا بر هم آورد. برادرم را كشتيد كه به جاى او باشيد همانگونه كه روزى به كسرى خسرو سر هنگانش خيانت ورزيدند.
    عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب ضمن ابياتى مفصل او را پاسخ داد كه از جمله اين است :
    شما شمشير خود را از ما مطالبه مكنيد كه شمشير شما تباه شده است و صاحبش آنرا هنگام ترس و بيم كنار انداخته است . او را به خسرو تشبيه كرده بودى ، آرى نظير او بود؛ سرشت و عقيده اش همچون خسرو بود. (222)
    يعنى همانگونه كه خسرو كافر بود، عثمان هم كافر بوده است .
    منصور دوانيفى هر گاه ابيات وليد را مى خواند مى گفت : خدا وليد را لعنت كناد! اوست كه با سرودن اين شعر ميان فرزندان عبد مناف تفرقه انداخت .
    (16): على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود
    در اين خطبه كه با عبارت ذمتى بما اقول رهينة (ذمه و پيمان من در گرو سخنانى است كه مى گويم ) شروع مى شود، پس از توضيح لغات اين مطالب آمده است :
    اين خطبه از خطبه هاى شكوهمند و مشهور على عليه السلام است و همه آن را روايت كرده اند و در روايات ديگران در آن افزونيهايى است كه سيد رضى آنرا حذف كرده است ، بدين معنى كه يا خواسته است آنرا مختصر كند يا خواسته است كه شنوندگان و خوانندگان را افسرده و اندوهگين سازد. اين خطبه را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين به صورت كامل آورده و آنرا از ابو عبيدة معمر بن مثنى نقل كرده و گفته است (223): نخستين خطبه يى كه اميرالمومنين على عليه السلام پس از خلافت خود در مدينه ايراد فرموده چنين است .
    شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد، گفته است : ابو عبيده گفته كه در روايت جعفر بن محمد عليهما السلام از قول نياكانش اين عبارات هم در همين خطبه آمده است و سپس مطالبى در مورد اهميت نيكان و برگزيدگان عترت آمده است و در پايان آن فرموده است : دولت حق به ما ختم مى شود نه به شما، و اين اشاره به مهدى است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. و بيشتر محدثان معتقدند كه او از نسل فاطمه عليها السلام است . ياران معتزلى ما هم منكر او نيستند و در كتابهاى خود به نامش ‍ تصريح كرده اند و شيوخ معتزله به وجود او معترفند، با اين تفاوت كه به اعتقاد ما او هنوز آفريده و متولد نشده است و به زودى آفريده مى شود.
    اصحاب حديث اهل سنت هم در اين مورد همين عقيده را دارند.
    قاضى القضاة قاضى عبدالجبار معتزلى از كافى الكفات ابوالقاسم اسماعيل بن عباد كه خدايش رحمت كناد با اسنادى كه به على (ع ) مى رسد نقل مى كند كه از مهدى ياد كرده و فرموده است (224) كه او از فرزندان و اعقاب حسين عليه السلام است و صفات ظاهرى او را بر شمرده و گفته است : مردى گشاده رو و داراى بينى كشيده و شكم بزرگ و رانهايش از يكديگر گشاده است دندانهايش رخشان و بر ران راستش خالى موجود است ...
    اين حديث را عبدالله ابن قتيبه (225) هم همينگونه در كتاب غريب الحديث خود آورده است .
    (19)(226): اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است ، با عبارت ما يدريك ما علىممالى (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مىشود
    ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه ، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است : مقصود على (ع ) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است . و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه شمشير راهنمايى كرده است ؛ داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد (227) و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار(يال و شراره آتش ) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است :
    اشعث و نسب و برخى از اخبار او
    نام اصلى اشعث ، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى ) - و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد - پسر معدى كرب بن معاوية بن معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبدالعزى بن ربيعة بن معاوية بن اكرمين بن حارث بن معاوية بن حارث بن معاوية بن ثوربن مرتع بن معاوية بن كندة بن - عفير بن عدى بن حارث بن مرة بن ادد است .
    مادر اشعث ، كبشة دختر يزيد بن شر حبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است .
    چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد و آشكار مى شد همين كلمه اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان (228) خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث (229) چنين سروده است :
    اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم . تو مهمتر و نژاده تر مردمى .
    پيامبر (ص ) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. (230)
    اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد، و افراد قبيله كندة در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعة بن معاويه اكرمين بود - هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت ، مى گفت : بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم . فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود، و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله مراد را اشتباه كردند و با آنان در نيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و مورد فديه هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است . عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است :
    فديه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود.
    اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است . بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص ) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص ) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضرموت اختصاص دادند و پيامبر زياد بن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خود دارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم ، با شتران باكشى كه دارى براى ما بفرست . زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص ) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.
    و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص ) نقل شده است كه به خاندان وليعه فرمود: آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت وزن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت . عمر بن خطاب مى گفته است : هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص ) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است ، ولى پيامبر (ص ) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: آن شخص اين است . آنگاه پيامبر (ص ) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند. (231)
    و در هنگام پيامبر (ص ) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص ) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.
    محمد بن حبيب مى گويد (232): اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص ) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع بودند چون به دهانه دره رسيدند اسامة بن زيد براى بول كردن رفت . پيامبر (ص ) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود باز گردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است ! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت .
    ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: ابوبكر هم زيادبن لبيد را همچنان بر حكومت حضرموت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضرموت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه ؛ و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه عمرو بن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذرة و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار باز داشت و گفت : شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت : اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين . زياد نپذيرفت ، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت : كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس (233) باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن ؛ نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند:
    اين شتر را پير مردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد .
    مسروق برخاست و آن شتر را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد برگرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت . گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت : شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت . ابوبكر به مهاجرين ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت . آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند؛ مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير (234)پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد نم و گفته شده است : ده تن از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فرو آوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص ) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروة دختر ابوقحافه را كه كور بود و به همسرى در آورد و ام فروة براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد.
    روزى كه اشعث با ام فروة عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آنرا مى كشت و مى گفت : گوشت اين چهارپا وليمه عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده من است ، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت كرد.
    ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.
    اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين على آورده و گفته است : منظور از اين عبارت همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است ؛ و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست ؟ يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند. كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفة و نمى دانم سيد رضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است !
    اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع ) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد، و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش ‍ برخاست و گفت : نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود!على (ع ) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راءى و دور انديشى را رها كردم ، زيرا اين سخن دو پهلو است . مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است ، براى تسكين ايشان ، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راءى درست را رها كند و با حزم و دور انديشى مخالفت ورزد، و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است ؛ هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است . و اميرالمومنين على (ع ) مرادش همان بوده كه ما گفتيم ، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است . و چون اشعث به على عليه السلام گفت : اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من ، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!
    اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع ) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است ، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پيامبر (ص ) بود و؛ هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه آن بوده اند.
    اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است : اى بافنده پسر بافنده ، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.
    و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان (235) درباره يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده پوست يا پرورش دهنده بوزينه نيست ! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن ، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه سليمان را بر آنان راهنمايى كرد.
    (20): اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.
    اين سخن دلالت بر صحت اعتقاد به عذاب قبر دارد و اصحاب معتزلى ما همگى بر اين اعتقادند كه عذاب گور خواهد بود هر چند دشمنان ايشان از اشعريان و ديگران اتهام انكار آن را بر ايشان زده اند. قاضى القضات عبدالجبار كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچ معتزلى شناخته نشده است كه عذاب گور را نفى كند، نه از متقدمان ايشان و نه از متاخران . آرى ، ضرار بن عمرو (236) اين موضوع را گفته است و عذاب گور را نفى كرده است و چون او با ياران ما آميزش داشته و از مشايخ ما كسب دانش مى كرده است ، سخن و گفته او را به معتزله نسبت داده اند. و ممكن است كسى بگويد: اين گفتار دليلى بر صحت اعتقاد به عذاب قبر نيست ، زيرا جايز است كه منظور از آنچه كسانى كه مرده اند ديده اند، چيزهايى باشد كه محتضر مى بيند و دلالت بر سعادت يا بدبختى او دارد و در خبر آمده است : هيچكس نمى ميرد مگر آنكه سرانجام خود را مى داند كه به كجا مى رود؛ آيا به بهشت خواهد رفت يا به دوزخ . و ممكن است مقصود على عليه السلام همان چيزى باشد كه درباره خود فرموده است كه هيچ كس ‍ نمى ميرد مگر اينكه او را پيش خود خواهد ديد و شيعيان همين قول را پذيرفته و به آن معتقدند و از على (ع ) شعرى را روايت مى كنند كه خطاب به حارث اعور همدانى (237) سروده و فرموده است :
    اى حارث همدان ! هر كس بميرد. چه مؤ من باشد و چه منافق ، مرا مقابل خود مى بيند، نگاهش مرا مى شناسد و من هم او و نامش و آنچه را انجام داده است مى شناسم . به آتش كه براى عرضه داشتن او بر افروخته مى شود مى گويم : او را واگذار و به اين مرد نزديك مشو؛ او را رها كن و به او نزديك مشو كه رشته يى از او به ريسمان وصى پيوسته است . و تو اى حارث ! چون بميرى مرا خواهى ديد و از لغزش و خطا بيم نداشته باش . من در آن تشنگى بر تو آبى سرد مى آشامانم كه آنرا در شيرينى همچو عسل خواهى پنداشت . و اين چيز عجيبى نيست ، و اگر صحت انتساب آن محرز باشد كه على (ع ) خود را در نظر داشته است در قرآن عزيز آيه يى است كه دلالت بر آن دارد كه هيچكس از اهل كتاب نمى ميرد مگر اينكه پيش از مرگ عيسى بن مريم عليه السلام را تصديق خواهد كرد و آن آيه ، اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هيچكس از اهل كتاب نيست جز آنكه پيش از مرگ خود، به او ايمان مى آورد و روز قيامت ، او بر ايشان گواه خواهد بود. (238) بسيارى از مفسران گفته اند: معنى اين آيه چنين است كه هر يهودى و كسان ديگرى كه پيرو كتابهاى گذشته اند، به هنگام احتضار، حضرت عيسى مسيح را كنار خود مى بيند و به او ايمان مى آورد و او را تصديق مى كند و حال آنكه به هنگام تكليف او را تصديق نكرده است منظور اين است كه چنين ايمان آوردنى سودى نخواهد داشت و در حال مرگ و احتضار تكليف از او برداشته است .
    شبيه گفتار على عليه السلام ، گفتار ابو حازم مكى به سليمان بن عبدالملك بن مروان است كه ضمن موعظه او به او گفت : همانا نياكان تو اين حكومت را بدون آنكه شورى و مشورتى باشد از چنگ مردم بيرون كشيدند و سپس ‍ مردند. اى كاش بدانى چه پاسخ داده اند و به آنان چه گفته شده است ! گويند: سليمان چندان گريست كه بر زمين افتاد.
    (22)(239): اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است ) شروع مى شود.
    اين خطبه آنچنان كه قطب راوندى گفته و پنداشته است ، از خطبه هاى ايراد شده در جنگ صفين نيست ، بلكه از خطبه هاى جنگ جمل است و ابومخنف كه خدايش رحمت كناد بسيارى از آنرا نقل كرده است . او مى گويد: مسافربن عفيف بن - ابى الاخنس نقل مى كند كه چون فرستادگان على عليه السلام از پيش طلحه و زبير و عايشه برگشتند و آنان به على (ع ) اعلان جنگ داده بودند، برخاست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و بر رسول خدا سلام و درود فرستاد و چنين گفت :
    اى مردم من اين گروه را زير نظر گرفتم و مدارا كردم كه شايد تبهكارى را بس ‍ كنند و به حق باز گردند و در مورد پيمان گسلى ايشان آنان را سرزنش كردم و جور و ستم آنان را بر ايشان گفتم ، ولى آزرم نكردند و اينك براى من پيام فرستاده اند كه براى نيزه زدن به ميدان روم و براى شمشير زدن شكيبا باشم ، و حال آنكه نفس تو آرزوهاى ياوه به تو مى دهد و ترا مى فريبد. مادرشان بى فرزند گردد، مرا از دير باز هيچگاه از جنگ و ضربه شمشير نترسانده و بيم نداده اند! آرى : آن كس كه با قبيله قاره مسابقه تير اندازى بدهد داد قبيله را مى دهد. (240) حال چون رعد و برق بانگى بر آرند و بدرخشند. آنان از ديرباز مرا ديده اند و چگونگى حمله و كشتار مرا مى شناسند. مرا چگونه ديده اند! من ابوالحسنم ، همانى كه تندى و تيزى حمله مشركان را كند كرده و جماعت ايشان را پراكنده ساخته ام . امروز هم با همان دل با دشمن روياروى خواهم شد و من به اميد وعده يى هستم كه پروردگار من براى نصرت و تاءييدم داده است ، و در كار خود كه بر حق است يقين دارم و در مورد دين خود هيچ شبه ندارم .
    اى مردم ! نه آن كس كه استوار و پابر جاست از چنگال مرگ در امان است و نه آن كس كه مى گيرد مى تواند مرگ را از تعقيب خود باز دارد و ناتوان سازد. از مرگ هيچ چاره و گريز گاهى نيست و آن كس كه كشته هم نشود خواهد مرد. همانا بهترين مرگ كشته شدن است و سوگند به كسى كه جان على در دست اوست همانا هزار ضربه شمشير سبك تر و آسان تر از يك مرگ در بستر است .
    بار خدايا! طلحه پيمان و بيعت مرا گسست . او خود مردم را بر عثمان شوراند تا او را كشت و سپس تهمت نارواى كشتن او را به من بست . پروردگارا، او را مهلت مده ! خداوندا! زبير پيوند خويشاوندى مرا بريد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا بر ضد من يارى داد، امروز به هر گونه كه مى خواهى شر او را از من كفايت فرماى . و سپس از منبر فرو آمد.
    خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت (241)
    بدان كه گفتار اميرالمومنين على عليه السلام و گفتار بيشتر ياران و كارگزارانش در جنگ جمل بر همين الفاظ و معانى كه در اين فصل خواهد آمد دور مى زند؛ از جمله خطبه يى است كه آنرا ابوالحسن على بن محمد مدائنى از قول عبدالله بن جنادة نقل مى كند كه مى گفته است : از حجاز به قصد رفتن به عراق حركت كردم و اين در آغاز خلافت على (ع ) بود. نخست به مكه رفتم و عمره گزاردم و سپس به مدينه آمدم و چون وارد مسجد پيامبر (ص ) شدم ، منادى مردم را به مسجد فرا خواند و مردم جمع شدند. على عليه السلام در حالى كه شمشير بر دوش داشت آمد و همه نگاهها به سوى او كشيده شد. او نخست حمد و ثناى خداى را بر زبان آورد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
    اما بعد، چون خداى پيامبر خويش را كه درودش بر او و خاندانش باد به سوى خود باز گرفت ، ما با خود گفتيم كه ما افراد خاندان و عترت و وارثان اوييم و از ميان همه مردم ، ما اولياى اوييم ، و هيچكس با ما در مورد حكومت ستيز نخواهد كرد و هيچ آزمندى به حق ما طمع نخواهد بست ؛ ولى ناگهان قوم ما در قبال ما خود را تراشيدند و حكومت پيامبر ما را از دست ما ربودند و غضب كردند و امارت براى كسى غير از ما فراهم شد. ما رعيت شديم آنچنان كه هر ناتوانى در ما طمع بست و هر فرومايه و زبونى بر ما عزت و تكبر فروخت . چشمهاى ما از اين پيشامد گريست و سينه ها به بيم افتاد و جانها بى تابى كرد، و به خدا سوگند كه اگر بيم جدايى و پراكندگى ميان مسلمانان و اينكه كفر به قدرت خود برگردد و دين نابود شود نبود، ما به گونه ديگرى - غير از آنچه بوديم و تحمل كرديم - مى بوديم . واليانى حكومت را عهده دار شدند كه براى مردم خواهان خير نبودند. و سپس اى مردم ، شما مرا از خانه ام بيرون كشيديد و با من بيعت كرديد در حالى كه اميرى بر شما را نمى پسنديدم ، زيرا فراست و زيركى من آنچه را كه در دلهاى بسيارى از شما بود براى من گواهى مى كرد. اين دو مرد هم پيشاپيش همه بيعت كنندگان با من بيعت كردند و شما اين موضوع را مى دانيد و اينك آن دو پيمان شكنى و مكر كردند و با عايشه به بصره رفته اند تا جمع شما را به پراكندگى بكشند و قدرت و شجاعات شما را ميان خودتان روياروى قرار دهند. پروردگارا! ايشان را در قبال كارى كه كرده اند سخت فرو گير و شكست و فرو افتادن آن دو را جبران مفرماى و لغزش آن را ميامرز و آنان را به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه يى اندكى مهلت مده ، كه آن دو اينك حقى را كه خود آنرا رها كردند مى طلبند و خونى را كه خود آنرا بر زمين ريختند مى خواهند. پروردگارا! از تو مى خواهم تا وعده خويش را بر آرى كه خود فرموده اى و سخنت بر حق است كه بر آن كس كه ستم شود خداى او را نصرت خواهد داد. پروردگارا! وعده خويش را براى من بر آور و مرا به خودم وامگذار كه تو بر هر كارى توانايى .
    و سپس از منبر فرو آمد.
    خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره (242)
    كلبى روايت كرده است كه چون على عليه السلام آهنگ رفتن به بصره فرمود برخاست و براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر رسول خدا (ص ) چنين فرمود:
    چون خداوند متعال پيامبرش را به سوى خود فرا گرفت ، قريش در مورد حكومت بر ضد ما بپا خاست و ما را از حقى كه به آن از همه مردم سزاوارتر بوديم باز داشت . و چنان ديدم كه شكيبايى بر آن كار بهتر از پراكنده ساختن مسلمانان و ريختن خون ايشان است كه بسيارى از مردم تازه مسلمان بودند و دين همچون مشگ آكنده از شير بود كه اندك غفلتى آنرا تباه مى كرد و اندك تخلفى آنرا باژ گونه مى ساخت . گروهى حكومت را بدست گرفتند كه در كار خود چندان كوششى نكردند و آنان به سراى ديگر كه سراى جزاء است منتقل شدند و خداوند ولى ايشان است تا كارهاى بد ايشان را پاكيزه فرمايد و از لغزشهاى ايشان درگذرد. ولى طلحه و زبير را چه مى شود و آنان را كه بر اين حكومت راهى نيست !يك سال و حتى يك ماه بر حكومت من شكيبايى نكردند و برانگيخته و از دايره فرمان بيرون شدند و در كارى با من به ستيز پرداختند كه خداوند براى آن دو در آن راهى قرار نداده است ، آن هم پس از اينكه با آزادى و بدون آنكه مجبور باشند بيعت كردند. اكنون از پستان مادرى كه شيرش باز گرفته شده است مى خواهند شير بخورند. و بدعتى را كه مرده است مى خواهند زنده كنند. آيا به گمان واهى خود خون عثمان را مى خواهند؟ كه به خدا سوگند گرفتارى آن فقط نزد آنان و ميان خودشان است و بزرگترين حجت و برهان آن دو به زيان خودشان است ، و من به حجت خدا و رفتارش با آنان خشنودم . اكنون اگر تسليم شوند و باز گردند، بهره آنان محرز است و جان خويش را به غنيمت خواهند برد كه چه بزرگ غنيمتى است ! و اگر نپذيرند و سرپيچى كنند، من لبه شمشير به ايشان خواهم داد و آن بهترين ياور حق و شفا دهنده باطل است !
    و سپس از منبر فرو آمد.

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    خطبه على (ع ) در ذوقار
    ابو مخنف از زيد بن صوحان (243) نقل مى كند كه مى گفته است : در ذوقار (244) همراه على عليه السلام بودم و او عمامه يى سياه بسته بود و جامه يى سبز كه به سياهى مى زد بر خود پيچيده و خطبه ايراد مى كرد و چنين فرمود:
    سپاس و ستايش خداى را در هر كار و در همه حال به بامدادان و شامگاهان ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و رسول اوست كه او را براى رحمت به بندگان و حيات بخشيدن به سرزمينها مبعوث فرموده است ؛ به روزگارى كه زمين از فتنه آكنده و آشفته بود و شيطان در همه جاى آن پرستش مى شد و دشمن خداوند - ابليس - بر عقايد مردمش چيره بود. محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب همان بزرگوارى است كه خداوند به بركت و جودش آتشهاى زمين را خاموش كرد و شراره هاى آنرا فرو نشاند و سران و سالارهاى كفر را ريشه كن ساخت و كژى آنرا با او راست كرد، امام هدايت و پيامبر برگزيده بود؛ درود خداوند بر او و خاندانش باد. و همانا آنچه را كه به آن ماءمور بود نيكو به انجام رساند و پيامهاى پروردگار خويش را تبليغ كرد و رساند و خداوند به بركت وجود او ميان مردم را اصلاح فرمود و راهها را ايمن ساخت و خونها را محفوظ بداشت و ميان دلهايى كه نسبت به يكديگر كينه هاى ژرف داشتند الفت داد، تا آنگاه كه مرگ او فرا رسيد و خداوند او را در كمال ستودگى به پيشگاه خود فرا گرفت . سپس مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و او به اندازه توان كوشيد و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد، او هم به اندازه توان خود كوشيد و سپس مردم عثمان را به خلافت برگزيدند. او به شما دست يازيد و دشنام داد و شما به او دشنام مى داديد تا كارش آن چنان شد كه شد. آنگاه پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد، گفتم : مرا نيازى به خلافت نيست و به خانه خود رفتم . آمديد و مرا از خانه بيرون آوريد. من دست خويش را جمع كردم و شما آنرا گشوديد و براى بيعت چنان بر من ازدحام كرديد و هجوم آورديد كه پنداشتم قاتل من خواهيد بود و برخى از شما قاتل برخى ديگر. با من بيعت كرديد و من از آن شاد و خرم نبودم .
    و خداوند سبحان مى داند كه من حكومت ميان امت محمد (ص ) را خوش ‍ نمى داشتم كه خود از او شنيدم مى فرمود: هيچ والى عهده دار كارى از امت من نمى شود مگر اينكه روز قيامت در حالى كه دستهايش بر گردنش ‍ بسته است او را پيش مردم مى آورند و به كارنامه اش رسيدگى مى شود، اگر عادل بوده باشد رهايى مى يابد و اگر ستمگر بوده باشد زبون و هلاك مى شود.
    سر انجام سران شما هم بر من جمع شدند و طلحه و زبير با من بيعت كردند و حال آنكه آثار مكر و فريب را در چهره شان و پيمان گسلى را در چشمهايشان مى ديدم . سپس آن دو براى عمره گزاردن از من اجازه خواستند و به آن دو گفتم كه قصدشان عمره گزاردن نيست . به مكه رفتند عايشه را به سبكى كشيدند و او را گول زدند و فرزندان آزاد شدگان از بردگى با آن دو همراه شدند و به بصره رفتند و مسلمانان را در آن شهر كشتند و گناه بزرگ انجام دادند. و چه جاى شگفتى است كه آن دو در فرمانبردارى از ابوبكر و عمر پايدارى كردند و نسبت به من ستم روا داشتند!و آن دو مى دانند كه من فروتر از هيچيك نيستم و اگر مى خواستم بگويم همانا مى گفتم ، معاويه از شام براى آن دو نامه يى نوشته و آنان را در آن گول زده بود و آنرا از من پوشيده داشتند. آن دو بيرون رفتند و به سفلگان چنين وانمود كردند كه خون عثمان را طلب مى كنند. به خدا سوگند كه آن دو نتوانستند كار ناروايى را به من نسبت دهند و ميان من و خودشان انصاف ندادند و همانا كه خون عثمان بر عهده آن دو است و بايد از آن دو مطالبه شود. اين چه ادعاى واهى و پوچى است !به چه چيز فرا مى خواند و به چه چيز مى رسد؟ به خدا سوگند كه آن دو به گمراهى سخت و نادانى شگرف در افتاده انند و شيطان گروه خود را براى آن دو بر انگيخته و سواران و پيادگان خود را گرد آن دو فراهم آورده است تا ستم را به جايگاه خود و باطل را به پايگاه خويش برساند.
    على (ع ) آنگاه دستهاى خويش را بلند كرد و عرضه داشت : پروردگارا، همانا كه طلحه و زبير از من بريدند پيوند خويشاوندى مرا بريدند و بر من ستم كردند و بر من شورش كردند و بيعت مرا گسستند. پروردگارا، آنچه را گره زده اند بگشاى و آنچه را استوار كرده اند از هم گسسته فرماى و آن دو را هرگز ميامرز و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند فرجامى ناخوش بهره شان فرماى !
    ابومخنف مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر برخاست و چنين گفت :
    سپاس و ستايش خداوندى را كه بر ما منت گزارد و افزونى فرمود ونسبت به ما احسان پسنديده معمول داشت .اى اميرالمؤ منين ! سخن ترا شنيديم و همانا درست مى گويى و موفقى و تو پسر عمو و داماد پيامبر مايى و نخستين كسى هستى كه او را تصديق كرده و همراهش نماز گزارده اى در همه جنگهاى او شركت كردى و در اين مورد بر همه امت فضيلت دارى .در هر كس از تو پيروى كند به بهره خود رسيده و مژده رستگارى يافته است و آن كس كه از فرمان تو سرپيچيده و از تو روى گردانده ، به جايگاه خويش در دوزخ روى كرده است اى اميرالمؤ منين ! سوگند به جان خودم كه كار طلحه و زبير و عايشه براى ما كار مهمى نيست ، و همانا آن دو مرد در آن كار در آمده اند و بدون اين كه تو بدعتى آورده و ستمى كرده باشى از تو جدا گشته اند؛ اگر مى پندارند كه خون عثمان را طلب مى كنند بايد نخست از خود قصاص بگيرند كه آن دو نخستين كسانند كه مردم را بر او شوراندند و آنان را به ريختن خونش وا داشتند، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر به بيعتى كه از آن بيرون رفته اند باز نگردند آن دو را به عثمان ملحق خواهيم ساخت كه شمشيرهاى ما بر دوشهاى ماست و دلهاى ما در سينه هايمان استوار است و ما امروز همانگونه ايم كه ديروز بوديم .و سپس برجاى خود نشست .
    (23): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.
    (در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى نشده است ولى چند بحث اخلاقى در آن مطرح شده است كه خلاصه آن با حذف و تلخيص اشعار ترجمه مى شود)
    فصلى در نكوهش حاسد و حسد و سخنانى كه در اين باره گفته شده است
    بدان كه آغاز اين خطبه درباره نهى از حسد است كه از زشت ترين خويهاى نكوهيد است ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است مواظب باشيد كه نعمتهاى خداوند ستيز مكنيد گفته شد: اى رسول خدا! چه كسانى با نعمتهاى خداوند ستيز مى كنند؟ فرمود: كسانى كه به مردم حسد مى ورزند (245).
    و ابن عمر مى گفته است : به خدا پناه ببريد از سرنوشتى كه موافق اراده حسود باشد.
    به ارسطو گفته شد: چرا حسود اندوهگين تر از اندوهگين است ؟ گفت : زيرا كه بهره خود را از غمهاى دنيا مى برد و افزون بر آن ، اندوه او بر شادمانى مردم است .
    و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن آن يارى بگيريد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك است (246).
    منصور فقيه (247) چنين سروده است :
    آه سرد كشيدن جوانمرد در آنچه كه زوال مى يابد دليل بر اندكى همت اوست ... .
    و از جمله سخنان روايت شده از اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن است كه فرموده است : آفرين بر حسد!چه عادل است ؛ زيرا نخست به اين حاسد مى پردازد و او را مى كشد.
    و از سخنان عثمان بن عفان است كه گفته است : همين انتقام براى تو از حاسد كافى است كه او به هنگام شادى تو غمگين مى شود.
    مالك بن دينار (248) گفته است : گواهى دادن قاريان قرآن در هر موردى پذيرفته است جز گواهى دادن برخى از ايشان به زيان برخى ديگر، زيرا رشك و حسد در ايشان بيشتر از حشره بيد نسبت به پشم و كرك است .
    ابو تمام (249) چنين سروده است :
    و چون خداوند اراده فرمايد كه فضيلت پوشيده يى را منتشر و پراكنده فرمايد زبان حسود را براى آن آماده مى سازد. اگر چنين نبود كه آتش مجاور هر چه باشد در آن شعله مى كشد هرگز بوى خوش عود شناخته نمى شد، اگر بيم و بر حذر بودن از سرانجامها نباشد، حاسد را هميشه بر محسود حق نعمت است .
    گروهى از اشخاص ظريف بصره درباره حسد گفتگو مى كردند. مردى از ايشان گفت : چه بسا كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك ببرند؛ ديگران منكر اين امر شدند. آن مرد پس از چند روز پيش آنان برگشت و گفت ، خليفه فرمان داده است احنف بن قيس و مالك بن مسمع (250) و حمدان حجام خون گير را با يكديگر بردار كشند آنان گفتند: اين ناپاك همراه اين دو سالار بردار كشيده مى شود! گفت : به شما نگفته بودم كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك مى برند!
    انس بن مالك روايت مى كند كه رشگ حسنات و كارهاى پسنديده را چنان مى خورد كه آتش هيمه را. (251) و در كتابهاى قديمى آمده است كه خداى عزوجل مى گويد: حسود دشمن نعمت من و نسبت به كار من خشمگين و از تقسيم من ناخشنود است .
    اصمعى مى گويد: مرد عربى را ديدم كه به صد و بيست سالگى رسيده بود. به او گفتم چه عمرى طولانى ! گفت : آرى ، حسد را ترك كردم و سلامت باقى ماندم .
    يكى از دانشمندان گفته است : هيچ ظالمى را كه بيشتر از حسود به مظلوم شبيه باشد نديده ام . و از سخن حكيمان است كه گفته اند: از حسد بپرهيز كه آثارش در تو آشكار مى شود و در محسود آشكار نمى شود. (252)
    و از جمله گفتار ايشان است كه از پستى و زشتى حسد اين است كه نسبت به هر كس كه نزديك تر است شروع مى شود. و به يكى از حكيمان گفته شد: چرا باديه نشين شده و شهر و قوم خويش را رها كرده اى ؟ گفت : مگر چيزى جز حسود بر نعمت و سرزنش كننده بر اندوه و سوگ باقى مانده است ؟
    در حالى كه عبدالملك بن صالح (253) همراه رشيد و در موكب او حركت مى كرد، ناگاه صدايى شنيده شد كه مى گفت : اى اميرالمومنين !از اشراف او بكاه و لگامش را كوتاه كن و بند سخت بر او بنه ؛ و عبدالملك نزد رشيد متهم بود كه بر خلافت طمع بسته است . رشيد به عبدالملك گفت : اين شخص چه مى گويد؟ عبدالملك گفت : سخن حسود و دسيسه كينه توزى است . گفت : راست مى گويى ، كه قوم كاستى يافتند و تو بر آنان بيشى يافتى و آنان عقب ماندند و تو از ايشان سبقت ربودى ، آنچنان كه قدر تو آشكار شد و ديگران از تو فرو ماندند؛ اينك در سينه هايشان شراره پس ماندگى و سوزش دريغ است . عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، با افزون كردن نعمت بر من آنان را بيشتر شعله ور فرماى !
    و شاعرى چنين سروده است :
    اى كسى كه خواهان زندگى در امن و آسايشى و مى خواهى كدورتى در آن نباشد و صاف و بدون ناخوشى باشد، دل خود را از كينه و رشك پاك گردان كه كينه در دل ، چون غل و زنجير بر گردن است .
    از سخنان عبدالله بن معتز است كه مى گويد: چون آن چيزى كه بر آن رشك برده مى شود زائل گردد، خواهى دانست كه حسود بدون سبب و بيهوده حسد مى ورزيده است . (254)
    و هم از سخنان اوست كه حسود بر كسى كه او را گناهى نيست خشمگين است و نسبت به آنچه كه مالك آن نيست بخيل است . و هم از سخنان اوست كه براى حسود آسايش نيست و آزمند را آزرم نيست .
    و از سخنان اوست كه بر مرده رشك كم مى شود، ولى دروغ بستن بر او بسيار مى شود.
    و از سخنان اوست كه هيچ قومى زبون نمى شود تا ناتوان نگردد و ناتوان نمى شود تا پراكنده نشود و پراكنده نمى شود تا اختلاف پيدا نكند و اختلاف پيدا نمى كند تا نسبت به يكديگر كينه توزى نكند و كينه توزى نمى كند تا رشك و حسد به يكديگر نورزند و رشك و حسد نمى ورزند مگر آنكه برخى از ايشان بر برخى ديگر افزون طلبى كنند و چيزهايى را ويژه خود گردانند.
    شاعرى چنين سروده است :
    اگر بر من رشك مى برند آنان را سرزنش نمى كنم كه پيش از من بر مردم اهل فضل رشك و حسد برده اند. براى من آنچه داشته ام و براى آنان آنچه دارند ادامه يافته است و بيشتر ما به سبب غيظى كه دارد مى ميرد. (255)
    و از گفتار حكيمان است كه هيچ جسدى از حسد خالى نيست .
    حد حسد اين است كه از آنچه به ديگرى روزى و نصيب شده است خشمگين شوى و دوست بدارى كه آن نعمت از او زايل شود و به تو برسد و غبطه آن است كه از آن خشمگين نشوى و دوست نداشته باشى كه نعمت از او زايل شود، ولى دوست بدارى و آرزو كنى كه نظير آن نعمت به تو نيز ارزانى شود و غبطه نكوهيده و ناپسند نيست . شاعر چنين گفته است :
    چون به سعى و كوشش جوانمرد نمى رسند بر او حسد مى ورزند و همگان نسبت به او دشمن و ستيزه جويند، همانگونه كه هووهاى زن زيبار و از حسد و ستم مى گويند زشت روى است . (256)
    فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است
    و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه پس از آنكه از حسد نهى فرموده است به صبر و انتظار فرج از خداوند فرمان داده است ، يا به مرگى كه راحت كننده است ، يا با دست يافتن و پيروزى به خواسته .
    صبر از مقامات شريف است و در آن باره احاديث فراوان رسيده است ، از جمله عبدالله بن مسعود از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : صبر نيمى از ايمان است و يقين تمام آن .
    و عايشه گفته است : اگر صبر به صورت مردى بود مردى بزرگوار مى بود. (257) و على عليه السلام فرموده است : صبر، يا صبر بر مصيبت است ، يا صبر بر طاعت ، يا با صبر در پرهيز از معصيت ، و اين نوع سوم ، از دو نوع ديگر آن بلند مرتبه تر و گرانقدرتر است . (258)
    و از همان حضرت است كه حياء مايه زيور و تقوى كرم است و بهترين مركبها مركب صبر است .
    و از على (ع ) روايت شده است كه قناعت شمشيرى است كه كند نمى شود و صبر مركبى است كه بر روى در نمى افتد و بهترين ساز و برگ ، صبر در سختى است . (259)
    امام حسن مجتبى (ع ) فرموده است : ما و ديگر تجربه كنندگان آزموده ايم ، هيچ چيز را سود بخش تر از صبر و هيچ چيز را زيان بخش تر از نبودن آن نديده ايم . همه كارها با صبر مداوا مى شود ولى آن با چيزى جز خودش ‍ مداوا نمى شود.
    سعيد بن حميد كاتب چنين سروده است : (260)
    بر پيشامدهاى دشوار خشمگين مشو و سرزنش مكن ، كه روزگار هر سرزنش كننده خشمگين را بر خاك مى افكند. بر پيشامدهاى روزگار شكيبا باش كه براى هر كارى سرانجامى است ؛ چه بسيار نعمتها كه براى تو پيچيده در ميان پيشامدهاى دشوار است و چه بسيار شادمانى كه از آنجا كه انتظار مصيبتها را دارى فرا مى رسد.
    و از گفتار حكيمان است كه جام صبر تلخ است و كسى جز آزاده آنرا نمى آشامد.
    مردى اعرابى گفته است : به هنگام تلخى مصيبت ، تو شيرينى صبر باش .
    خسرو انوشروان به بزرگمهر گفت : چه چيز نشانه ظفر و پيروزى برخواسته هاى سخت است ؟ گفت : همواره در جستجوى بودن و محافظت بر صبر و پوشيده نگهداشتن راز.
    احنف به يكى از دوستان گفت : من بردبار نيستم ؛ همانا كه من صبورم و اين صبر بود كه براى من بردبارى را به ارمغان آورد.
    از على (ع ) پرسيده شد: چه چيزى به كفر از همه نزديك تر است ؟ گفت : فقيرى كه او را صبر نباشد، و همو فرموده است : صبر با حوادث نبرد مى كند و بى تابى از ياران زمانه است .
    اعشى همدان چنين سروده است :
    اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم و چون در رسيدن به آن گوى سبقت از من بربايند اندوهگين نمى شوم ؛ و هر گاه از حوادث روزگار نكبتى به تو رسد، شكيبا باش كه هر پوشش و ظلمتى باز و گشوده مى شود.
    و سخن سخنى ديگر فرا ياد آورد؛ اين دو بيت اعشى همان دو بيتى است كه حجاج بن يوسف روزى كه او را كشت براى او خواند. اين موضوع را ابوبكر محمد بن قاسم بن بشار انبارى در كتاب الامالى خود آورده و گفته است : چون اعشى همدان را اسير كردند و پيش حجاج آوردند؛ و اعشى با عبدالرحمان بن محمد بن اشعث خروج كرده بود. حجاج به او گفت : اى پسر زن بويناك ! آيا تو براى عبدوالرحمان - و منظورش عبدالرحمان بود- اين ابيات را سروده اى ؟
    اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ، من در دوستى با تو از سرزنش پروايى ندارم . تو سالار پسر سالار و از همه مردم نژاده ترى . به من خبر رسيده است كه حجاج بن يوسف از پشت ستور لغزيده و در هم شكسته شده است ...
    آنگاه حجاج فرياد برآورد كه عبدالرحمان در افتاد و در هم شكست و زيان كرد و فرو كوفته شد و آنچه را دوست مى داشت نديد. در اين حال شانه هاى حجاج مى لرزيد و دو رگ پيشانيش بر آمده بود و چشمانش سرخ شده بود و هيچكس در آن مجلس نبود مگر اينكه از او به بيم افتاده بود. اعشى گفت : اى امير! من اين شعر را هم سروده ام :
    خداوند نمى پذيرد مگر آنكه نور خود را به تمام و كمال رساند و پرتو كافران را خاموش مى فرمايد و خاموش مى شود. خداوند به عراق و مردم آن از اين جهت كه عهد استوار و موثق را شكستند خوارى فرود خواهد آورد، آنچنان كه چيزى نگذشت كه حجاج بر ما شمشير كشيده و جمع ما پشت كرد و گسسته شد.
    حجاج به حاضران نگريست و گفت : چه مى گوييد؟ گفتند: اى امير نيكو گفته است و با سخن آخر خود بدى سخن اولش را محو كرده است ؛ مناسب است حلم و بردبارى تو او را در برگيرد. حجاج گفت : هرگز، خدا نكند! او آنچه شما مى پنداريد اراده نكرده ، بلكه خواسته است با اين ابيات ياران خود را به جنگ ترغيب كند. سپس به اعشى گفت : اى واى بر تو! مگر تو گوينده اين ابيات نيستى اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم ...؟ و همانا به خدا سوگند، چنان سيه بختى و ظلمتى ترا فرو گرفته كه هرگز باز نخواهد شد، مگر تو درباره عبدالرحمان چنين نسروده اى و چون بپرسى جايگاه مجد كجاست ، مجد ميان محمد و سعيد است ؛ مجد ميان اشج و قيس فرود آمده است . به به ، به پدر و فرزندش . ؟
    به خدا سوگند كه پس از اين هرگز رهايى و رستگارى نخواهد يافت ؛ اى جلاد گردنش را بزن !
    و از مطالبى كه درباره صبر آمده آن است كه به احنف گفتند: تو پيرمردى ناتوانى و روزه ترا درهم مى شكند. گفت : من آنرا براى شر روزى بسيار طولانى فراهم مى سازم و همانا صبر بر اطاعت از خداوند آسان تر است از صبر بر عذاب خدا.
    و از سخنان هموست كه هر كس بر شنيدن يك سخن صبر نكند ناچار سخن ها خواهد شنيد! چه بسا خشمى را كه فرو خوردم و تحمل كردم ، از بيم آنچه كه از آن سخت تر است .
    يونس بن عبيد (261) گفته است : اگر به ما فرمان به بى تابى شده بود صبر مى كرديم . ابن السماك (262) مى گويد: مصيبت يك درد است و اگر مصيبت زده بى تابى كند دردش دو مى شود، يعنى فقدان آنكه از دست داده است و فقدان ثواب .
    حارث بن اسد محاسبى (263) مى گويد: هر چيز راگهرى است ؛ گهر انسان عقل است و گهر عقل صبر است .
    جابر بن عبدالله مى گويد: از پيامبر (ص ) از ايمان پرسيده شد، فرمود: صبر و بخشندگى است . عتابى (264) چنين سروده است :
    چون پيشامد سختى ناگهان به تو برسد شكيبا باش و آن كس كه به صبر پيوسته است بى آرام نمى شود. صبر شايسته ترين چيزى است كه به آن چنگ يازى و چه نيكو چيزى است براى انباشتن سينه از آن .
    و از سخنان على عليه السلام است كه صبر كليد پيروزى است و توكل بر خداوند پيام آور گشايش است . و از سخنان هموست كه انتظار گشايش با صبر عبادت است .
    اكثم بن صيفى (265) گفته است : صبر بر جرعه هاى مرگ گواراتر از پيامدهاى پشيمانى است . و از سخنان يكى از زاهدان است كه گفته است : در مورد كارى كه از ثواب آن بى نياز نيستى شكيبا باش و از انجام كارى كه بر عذاب آن يارا ندارى صبر كن .
    ابن العميد نوشته است : درباره صبر سوره هايى مى خوانم و خوانده ام و در مورد بى تابى يك آيه هم نخوانده ام . و درباره خوددارى و دليرى نمودن قصائدى حفظ دارم و درباره خود را به پستى و فرومايگى زدن حتى يك بيت هم حفظ نيستم .
    ابو حية نميرى چنين سروده است :
    همانا كه خود ديده ام و به روزگاران تجربه ثابت كرده است كه صبر را سرانجامى پسنديده و اثرى نيكو است . كمتر اتفاق مى افتد كسى در كارى كه در جستجوى آن است كوشش كند و صبر پيشه سازد و به آن دست نيابد. (266)
    حسن بصرى على عليه السلام را توصيف كرده و گفته است : هيچگاه نادان نبود، و اگر نسبت به او نادانى مى شد بردبارى مى كرد. و هرگز ستم نمى كرد، و اگر نسبت به او ستم مى شد گذشت مى فرمود. و بخل نمى ورزيد و اگر دنيا به او بخل مى ورزيد شكيبايى مى فرمود.
    و از سخنان برخى از حكيمان است كه هر كس نيكو بنگرد صبر پيشه مى سازد. صبر روزنه هاى اميد را گشاده مى سازد و در بسته را باز مى كند. به محنت چون با رضايت و صبر برخورد شود خود نعمتى دائم است ، و نعمت هر گاه از سپاسگزارى خالى باشد خود محنتى پيوسته است .
    به ابو مسلم خراسانى صاحب دولت گفته شد: با چه چيز به اين قدرت رسيدى ؟ گفت : شكيبايى را رداى خود ساختم و پوشيده داشتن راز را آزار خويش ؛ با دور - انديشى پيمان بستم و با هواى نفس مخالفت ورزيدم ؛ دشمن را دوست و دوست را دشمن قرار ندادم .
    از جمله گفتار اميرالمومنين على عليه السلام است كه فرموده است : شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر با تازيانه زدن به پهلوهاى شتران و با كوشش ، خود را به آنها برسانيد، سزاوار است . همانا كه هيچيك از شما اميدى جز به خداى خود نبندد و از هيچ چيز جز گناه نترسد و اگر از او چيزى را كه نمى داند بپرسند شرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون چيزى را نداند از آموزش و فرا گرفتن آن آزرم نكند. و بر شما باد بر صبر از ايمان همچون سر از بدن است و همانگونه كه در بدن بدون سر خيرى نيست ، در ايمانى كه صبر همراهش نباشد خيرى نيست . (267)
    و از گفتار همان حضرت است كه شخص صبور پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند زمان آن طول بكشد. و همو فرموده است : اندوههاى رسيده را با افسون صبر و حسن يقين از خود دور گردان ، و فرموده است : اگر بر آنچه كه از دست داده اى بى تابى مى كنى بنابراين بايد بر آنچه كه به دست تو هم نرسيده است بى تابى كنى !
    و در نامه يى كه اميرالمومنين عليه السلام به برادر خود عقيل نوشت چنين آمده است : (268) و چنين مپندار كه اگر پسر مادرت يعنى على عليه السلام را مردم رها كنند خوار و زبون باشد و با سستى تن به زير بار ستم دهد و به سادگى لگام خود را به دست قائد سپارد، يا به آسانى پشت براى راكب فرود آورد؛ بلكه او چنان است كه آن مرد قبيله بنى سليم سروده :
    اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ؛ بدان كه من بر پيشامد روزگار شكيبا و سختم . بسيار بر من گران است كه بر من اندوهى ديده شود كه موجب آيد دشمن شاد و دوست اندوهگين شود.
    فصلى در رياء و نهى از آن
    و بدان كه على عليه السلام ، پس از اينكه ما را به صبر فرمان داده است ، از رياء و خودنمايى در عمل نهى فرموده است . از رياء در عمل نهى شده است ، بلكه عملى كه در آن ريا باشد در حقيقت عمل نيست ، زيرا با آن قصد قربت و رضاى خداوند نشده است . ياران متكلم ما معتقدند و مى گويند كه سزاوار و شايسته است مكلف عمل واجب را فقط به همين نيت كه واجب است انجام دهد و از انجام كار زشت فقط براى آنكه زشت است پرهيز كند، و چنين نباشد كه طاعت و ترك معصيت را به اميد ثواب با بيم از عقاب انجام دهد كه خود اين فكر عمل او را از اينكه راهى براى رسيدن به ثواب باشد باز مى دارد، و اين موضوع را با عذر خواهى تشبيه كرده و گفته اند: آن كس كه از بيم اينكه او را عقوبت كنى ، از گناهى كه كرده است از تو عذر خواهى مى كند - نه از پشيمانى بر كار زشتى كه انجام داده است - عذرش در نظرت پذيرفته و گناهش در نظرت بخشوده نيست . و البته اين مقامى جليل است كه فقط از هزاران هزار ممكن است تنى چند به آن برسند.
    در احاديث و اخبار در مورد نهى از رياء و ظاهر سازى روايات بسيار آمده است و از پيامبر(ص ) روايت شده كه فرموده است : روز قيامت كسى را مى آورند كه به اندازه كوهها- يا فرموده است : كوههاى تهامه - اعمال خير انجام داده و فقط يك گناه مرتكب شده است . به او گفته مى شود: آن اعمال خير را انجام دادى كه گفته شود آنها را تو انجام داده اى و چنين گفتند، و همان پاداش تو است ، و اين يكى گناه تو است ؛ او را به دوزخ بريد.
    و پيامبر (ص ) فرموده است : نماز قيام و قعود تو نيست . همانا كه نماز اخلاص تو است و اينكه با گزاردن آن تنها رضايت خداوند را اراده كنى .
    حبيب فارسى (269) گفته است : اگر خداوند روز قيامت مرا بر پاى دارد و بگويد: آيا مى توانى يك سجده بشمرى كه انجام داده باشى و شيطان را در آن بهره يى نبوده باشد؟ نخواهم توانست .
    عبدالله بن زبير به خواهر مختار بن ابى عبيد ثقفى كه همسر عبدالله بن عمربود متوسل شد كه با شوهرش گفتگو كند تا با عبدالله بن زبير بيعت كند؛ او در اين مورد با شوهر گفتگو كرد و ضمن آن از نماز و نماز شب و فراوانى روزه اش ياد كرد. عبدالله بن عمر به او گفت : آيا آن استران سرخ و سپيدى را كه در حجر اسماعيل ديديم و زير پاى معاويه بود و با آنها به مكه آمده بود ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : ابن زبير با نماز و روزه خود در جستجوى همانهاست .
    و در خبر مرفوع است كه پيامبر (ص ) فرموده اند: همانا ترسناك ترين چيزى كه از آن بر امت خود ترسانم رياى در عمل است ، و آگاه باشيد كه رياى در عمل شرك خفى است . (270)
    نماز مى گزارد و روزه مى گرفت براى كارى كه در جستجوى آن بود و چون آنرا صاحب شد نه نماز مى خواند و نه روزه مى گيرد.
    ابن ابى الحديد پس از اين سه فصل كه گذشت سه فصل ديگر هم درباره يارى خواستن و اعتضاد به عشيره و قبيله و حسن شهرت و نيك نامى و مواسات با خويشاوندان آورده كه استناد او بيشتر به اشعار عرب و نمونه هايى از نظم و نثر است و در آن كمتر به آيات و احاديث توجه داشته است كه ترجمه آن خارج از بحث ماست و براى اطلاع مى توان به متن عربى صفحات 330-326 جلد اول شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق ، مراجعه كرد. و براى مباركى و اهميت صله رحم ، دو حديثى را كه آورده است ترجمه مى كنم :
    ابو هريره در حديث مرفوعى مى گويد: كلمه رحم مشتق از رحمان است و رحمان از نامهاى بزرگ خداوند است و خداوند به رحم فرموده است : هر كس تو را پيوسته دارد من به او مى پيوندم و هر كس ترا بگسلد من از او مى گسلم . (271) و در حديث مشهور است كه رعايت پيوند خويشاوندى بر عمر مى افزايد . (272)
    (25)(273): اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود.
    نسب معاوية و بعضى از اخبار او
    كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .
    مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .
    هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.
    ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه (274)
    زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. (275)
    خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . (276)
    عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .
    اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . (277) اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .
    بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .
    از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.
    زمخشرى در كتاب ربيع الابرار (278) خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .
    و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
    اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . (279)
    كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن مضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. (280)
    معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
    هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.
    معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . (281) آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
    معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه - يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات - همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.
    معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :
    ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .
    و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است (282). اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.
    اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
    اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .
    على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
    معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.
    بسربن ارطاة و نسب او
    بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .
    معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :
    اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ (283)

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است (321) كه تا فاطمه (ع ) زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع ) بودند و چون فاطمه (ع ) درگذشت سران مردم از او رخ بر تافتند و او از خانه بيرون آمد و با ابوبكر بيعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع ) پس از پدر بزرگوارش كه سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است .
    ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالرحمان بن عوف در سفرى كه همراه عمر به حج رفته بوديم براى من نقل كرد و گفت : امروز اميرالمومنين عمر را در منى ديدم ، مردى به او گفت : شنيدم فلان مى گفت : اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت خواهم كرد. عمر گفت : همين امشب ميان مردم برمى خيزم و آنان را از اين گروهى كه مى خواهند خلافت و كار مردم را غصب كنند بر حذر مى دارم . من گفتم : اى اميرالمومنين در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نيز شركت مى كنند و همانها هستند كه نزديك جايگاه تو مى نشينند و بر آن غلبه دارند و مى ترسم سخنى گفته شود و آنرا در نيابند و حفظ نكنند و همان را همه جا پراكنده سازند و اكنون مهلت بده تا به مدينه برسى و فقط با اصحاب پيامبر (ص ) باشى و آنچه مى گويى باقدرت بگويى و آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت : به خدا سوگند در نخستين خطبه نماز جمعه كه در مدينه بگزارم اين موضوع را طرح خواهيم كرد.
    ابن عباس مى گويد: چون به مدينه رسيدم نزديك ظهر و در گرماى نيمروز براى اينكه ببينم سخنى كه عبدالرحمان بن عوف گفت چه مى شود به مسجد رفتم و چون عمر بر منبر نشست (322) حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنكه سخنى درباره سنگسار كردن و حد زنا گفت چنين اظهار داشت كه : به من خبر رسيده است كسى از شما گفته است اگر اميرالمومنين بميرد من با فلان بيعت خواهم كرد. نبايد هيچكس را اين موضوع فريب دهد كه بگويد بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنين بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اكنون ميان شما كسى نيست كه همچون ابوبكر گردنها به سوى او كشيده شود، و موضوع و خبر ما در اين مورد چنين است كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود على و زبير و همراهانشان از ما كناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع ) متحصن شدند؛ انصار هم از ما كناره گرفتند، و مهاجران پيش ابوبكر اجتماع كردند. من به ابوبكر گفتم ما را پيش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتيم و دو مرد از افراد صالح انصار را كه هر دو در جنگ بدر شركت كرده بودند ديديم ؛ يكى از ايشان عويم بن ساعده و ديگرى معن بن عدى بود(323).
    آن دو به ما گفتند: باز گرديد و كار خود را ميان خويش بگذرانيد. ما پيش ‍ انصار رفتيم و ايشان در سقيفه بنى ساعده جمع بودند. ميان ايشان مردى گليم پوشيده بود. من گفتم : اين كيست ؟ گفتند: سعد بن عباده و بيمار است . در اين هنگام مردى از ميان ايشان برخاست ، سپاس و ستايش خدا را بجا آورد و گفت : ام بعد، ما انصار و لشكر اسلاميم و شما اى خاندان قريش ، وابستگان پيامبر ما هستيد كه از پيش قوم و سرزمين خويش پيش ما آمديد و اينك هم مى خواهيد حكومت را با زور از ما بگيريد!
    چون او سكوت كرد من پيش خود مطالبى آماده كرده بودم كه در حضور ابوبكر بگويم . همينكه خواستم سخن بگويم ، ابوبكر گفت : بر جاى خود باش و آرام بگير، و خود برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و سخن گفت و آنچه را كه من در نظر خود آماده كرده بودم نظيرش يا بهتر از آن را بيان كرد و ضمن آن گفت : اى گروه انصار! شما هيچ فضيلتى را نام نمى بريد مگر آنكه خود شايسته و سزاوار آن هستيد، ولى عرب حكومت و اين خلافت را جز براى قريش كه از همه از لحاظ ريشه و نسب برترند نمى شناسد و من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد خشنودم و در اين هنگام دست من و دست ابوعبيدة بن جراح را در دست گرفت ، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همين را خوش نداشتم ، و اگر مرا پيش ‍ مى بردند و گردنم را مى زدند- به شرط آنكه در گناه نمى افتادم - برايم خوشتر از اين بود كه بر قومى اميرى كنم كه ابوبكر ميان ايشان باشد.
    چون ابوبكر سخن خود را به پايان رساند مردى از انصار برخاست (324) و گفت : من مرد كار آزموده و نخل پر بار انصارم و مى گويم بايد اميرى از ما و امير از شما باشد.
    در اين هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسيدم به ابوبكر گفتم : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم . ابوبكر دست گشاد و من با او بيعت كردم و مردم هم با او بيعت كردند. سپس بر سعد بن عبادة هجوم برديم . يكى از آنان گفت : سعد را كشتيد! من گفتم : بكشيدش كه خدايش بكشد! و به خدا سوگند ما هيچ كارى را قوى تر از بيعت ابوبكر نديديم ، و من ترسيدم اگر از انصار جدا شويم و بيعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با كسى بيعت كنند، و در آن صورت مجبور بوديم يا با آنان هماهنگ شويم و با كسى كه نمى خواهيم بيعت كنيم ، يا با آنان مخالفت ورزيم كه در آن صورت فساد و تباهى پديد مى آمد.
    اين حديثى است كه اهل سيره و تاريخ بر صحت آن اتفاق دارند و روايات ديگرى با افزونيهايى نيز وارد شده است ، از جمله مداينى مى گويد: چون ابوبكر دست عمر و ابوعبيدة را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد راضى هستم ، ابو عبيدة به عمر گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم . عمر گفت : براى تو از هنگامى كه اسلام آمده است جز همين موضوع هيچ سفلگى نبوده است ، آيا در حالى كه ابوبكر حاضر است چنين مى گويى ! عمر سپس به مردم گفت : كداميك از شما راضى مى شود كه بر آن دو قدمى كه پيامبر (ص ) آنرا براى نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پيشى بگيرد؟ و خطاب به ابوبكر گفت : پيامبر (ص ) ترا براى دين ما پسنديد، آيا ما ترا براى دنياى خود نپسنديدم ! سپس دست دراز كرد و با ابوبكر بيعت كرد.
    و اين روايتى است كه آنرا قاضى عبدالجبار هم كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى خود آورده است .
    واقدى در روايت خود ضمن نقل سخنان عمر مى گويد: عمر گفته است : به خدا سوگند اگر مرا پيش ببرند و همانگونه كه شتر را مى كشند بكشند، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه بر ابوبكر مقدم شوم و بر او پيشى گيرم .
    شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است : مردى كه گفت اگر عمر بميرد با فلان بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بود كه گفت اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم كرد و همين سخن عمر را چنان به هيجان آورد كه آن خطبه را ايراد كرد.
    افراد ديگرى از اهل حديث گفته اند: كسى كه گفته اند اگر عمر بميرد با او بيعت مى كنند طلحة بن عبيدالله بوده است .
    اما اين سخن كه بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است كه عمر پيش از اين آنرا گفته است كه بيعت با ابوبكر لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت و هر كس خواست آن را تكرار كند او را بكشيد.
    و اين خبرى كه ما آنرا از ابن عباس و عبدالرحمان بن عوف نقل كرديم ، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است ، ولى مربوط به همان سخنى است كه قبلا آنرا گفته است . مگر نمى بينى كه مى گويد: كسى را اين سخن فريب ندهد و بگويد بيعت ابوبكر ناگهانى و لغزش بود، هر چند كه چنين بود؛ و اين نشان دهنده آنست كه اين سخن را او قبلا گفته بوده است .
    و مردم درباره حديث فلتة موضوع فوق ، سخن بسيار گفته اند و مشايخ متكلم ما آنرا توضيح داده اند. شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: لغت فلتة در اينجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلكه مقصود از آن كار ناگهانى است كه بدون مشورت و تبادل نظر پيش آيد، و به شعرى استناد كرده است كه در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است (325).
    شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد مى گويد: رياشى (326) گفته است كه عرب آخرين روز ماه شوال را فلتة نام نهاده بودند، از اين جهت كه هر كس ‍ در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفت فرصت را از دست مى داد، زيرا همينكه وارد ماههاى حرام مى شدند ديگر در صدد انتقام و خونخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همين سبب روز آخر شوال را فلتة نام نهاده بودند و اگر كسى در آن روز انتقام خون خود را مى گرفت چيزى را كه ممكن بود از دست بدهد جبران و دريافت كرده بود.
    و مقصود عمر از اين سخن اين است كه بيعت ابوبكر پس از آنكه نزديك بود از دست برود تدارك و جبران شد.
    و اين سخن عمر هم كه گفته است : خداوند شر آن را نگه داشت دليل بر تصويب بيعت اوست و مقصود اين است كه خداوند متعال شر اختلاف در آن را كفايت فرموده است .
    و اين گفتارش كه هر كس خواست آنرا تكرار كند بكشيدش ، يعنى هر كس بخواهد بدون مشورت و بدون شركت شمارى كه بيعت با آن شمار از مردم صحيح باشد و بى آنكه بيعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشايد و آنانرا با زور وادار به بيعت كند، بكشيدش . (327)
    قاضى عبدالجبار مى گويد: آيا كسى در بزرگداشت عمر ابوبكر را و فرمانبردارى او نسبت به ابوبكر شك و ترديدى دارد! و ضرورى و روشن است كه عمر ابوبكر را بسيار بزرگ مى داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى ستوده است ، و چگونه جايز است كه در قبال سخنى چند پهلو كه مى توان آنرا به چند وجه تاءويل كرد چيزى را كه به ضرورت معلوم است رها كرد! و چگونه ممكن است كه اين گفتار عمر را بر نكوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل كرد!
    و بدان اين كلمه كه از زبان عمر بيرون آمده همچون كلمات بسيار ديگرى است كه آنرا به مقتضاى درشتخويى و خشونت ذاتى كه خداوند در او سرشته است بر زبان آورده است و او را در اين موضوع چاره يى نبوده است كه سرشت او چنين بوده و نمى توانسته است آنرا تغيير دهد و ما شك نداريم كه او كوشش مى كرده است نرم و لطيف باشد و الفاظ پسنديده و ملايم بگويد و سرشت سخت و طبيعت خشن خود را رها كند، ولى همان خوى و اقتضاى طبيعت او را به گفتن چنين كلماتى وا مى داشته است و نيت سويى نداشته و قصد او نكوهش و تخطئه نبوده است ، همانگونه كه قبلا در مورد كلمه يى كه در بيمارى پيامبر (ص ) بر زبان آورده بود توضيح داديم و مانند كلماتى است كه در سال صلح حديبيه (328) و موارد ديگر گفته است . و خداوند متعال مكلف را بر حسب نيت او پاداش و كيفر مى دهد و نيت عمر از پاك ترين نيات و از خالصانه ترين آنها براى خداوند و مسلمانان است . و هر كس انصاف دهد مى داند اين سخن حق است و مايه بى نيازى از تاويل شيخ ما ابوعلى جبايى است .
    اكنون ما آنچه را سيد مرتضى ، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب الشافى (329) به هنگام بحث در اين موضوع آورده است بيان مى كنيم . او گفته است : اين ادعاى قاضى عبدالجبار كه گفته است علم ضرورى به رضايت عمر به بيعت و پيشوايى ابوبكر موجود است ، ما هم مى گوييم كه با علم ضرورى و بدون هيچ شبهه يى معلوم است كه عمر به امامت و پيشوايى ابوبكر راضى بوده است ، ولى چنين نيست كه هر كس به كارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد؛ زيرا بسيارى از مردم به كارهايى زيانبخش براى دفع امورى كه زيانش بيشتر است رضايت مى دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبينند؛ و اگر مختار مى بودند كار ديگرى غير از آن را اختيار مى كردند. آنچنان كه مى دانيم معاويه به بيعت مردم با يزيد و وليعهدى او راضى بود ولى به اين موضوع معتقد نبود و آنرا صحيح نمى دانست ، عمر هم از اين جهت به بيعت با ابوبكر راضى شد كه بيعت با او مانع از بيعت مردم با اميرالمومنين على (ع ) بوده است ، و حال آنكه اگر عمر مى توانست و اختيار داشت كه خلافت را از نخست براى خود قرار دهد مايه شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبدالجبار چنين مدعى مى شود كه اعتقاد عمر به امامت ابوبكر و اينكه او به پيشوايى و امامت از عمر شايسته تر و سزاوارتر است نيز با علم ضرورى معلوم است ، بايد بگوييم : در اين صورت اين موضوع به صورت استوارترى رد مى شود، زيرا اندكى پس ‍ از بيعت كارهايى از عمر سرزده و سخنانى گفته است كه دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنكه هيثم بن عدى (330) از عبدالله بن عياش همدانى (331) از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور عبدالله بن عمر سخن از ابوبكر و عمر به ميان آمد. مردى گفت : به خدا سوگند آنان ، دو خورشيد و دو پرتو اين امت بودند. ابن عمر گفت : تو چه مى دانى ؟ آن مرد گفت : مگر آن دو با يكديگر ائتلاف نكردند؟ ابن عمر گفت : نه ، كه اگر مى دانستيد با يكديگر اختلاف داشتند. گواهى مى دهم كه روزى پيش پدرم بودم و به من دستور داده بود هيچكس را پيش او راه ندهم ؛ در اين هنگام عبدالرحمان پسر ابوبكر اجازه خواست كه پيش او آيد. عمر گفت : حيوانك بدى است ، در عين حال همو از پدرش بهتر است . اين سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم : پدر جان ! عبدالرحمان از پدرش بهتر است ! گفت : اى بى مادر چه كسى از پدر او بهتر نيست ! به هر حال اجازه بده عبدالرحمان بيايد. او آمد و درباره حطيئه شاعر (332) با عمر سخن گفت كه از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى كه سروده بود زندانى كرده بود - عمر گفت : در حطيئه كژى و بد زبانى است ، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم ، عبدالرحمان اصرار كرد و عمر نپذيرفت و عبدالرحمان رفت ، آنگاه پدرم روى به من كرد و گفت : تو تا امروز در غفلتى كه چگونه اين مردك نادان خاندان تيم ابوبكر بر من پيشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم كرد! گفتم : من به آنچه در اين مورد اتفاق افتاده است علم ندارم ، گفت : پسر كم اميدوار هم نيستم كه بدانى ، گفتم : به خدا سوگند ابوبكر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است ، گفت : آرى ، بر خلاف ميل پدرت و با وجود خشم او، ابوبكر همينگونه است ، گفتم : پدر جان ! آيا در حضور مردم از كار او پرده بر نمى دارى و اين موضوع را براى آنان روشن نمى كنى ؟ گفت : با اينكه خودت مى گويى كه او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ كوبيده خواهد شد! ابن عمر مى گويد: پس از اين گفتگو پدرم دليرى كرد و جسارت ورزيد و هنوز هفته تمام نشده بود كه ميان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت : اى مردم ، همانا بيعت ابوبكر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر كس شما را به چنان بيعتى دعوت كند او را بكشيد.
    همچنين هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد (333) نقل مى كند كه مى گفته است : يك روز هنگام چاشت پيش شعبى رفتم و مى خواستم از او درباره سخنى كه ابن مسعود مى گفته و از قول او برايم نقل كرده بودند بپرسم . چون به سراغ او رفتم ، معلوم شد در مسجد قبيله است ؛ قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى كردم و گفتم : خداوند كارهايت را اصلاح فرمايد، آيا ابن مسعود مى گفته است هر گاه براى قومى حديث و سخنى را مى گفتم كه ميزان عقل ايشان به آن نمى رسيد مايه فتنه براى ايشان مى شد؟ گفت : آرى ، عبدالله بن مسعود چنين مى گفته است و عبدالله بن عباس هم همين سخن را مى گفته است و نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بوده كه آنرا به كسانى كه شايسته آن بوده اند عرضه مى كرده و از ديگران باز مى داشته است . در همان حال كه من و شعبى سخن مى گفتيم ، مردى از قبيله ازد آمد و كنار ما نشست . ما درباره ابوبكر و عمر شروع به گفتگو كرديم . شعبى خنديد و گفت : در سينه عمر كينه يى نسبت به ابوبكر وجود داشت . آن مرد ازدى گفت : به خدا سوگند ما نديده و نشنيده ايم كه مردى نسبت به مرد ديگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابوبكر باشد! شعبى به من نگريست و گفت : همين پاسخى كه به و مى دهم از مواردى است كه تو درباره آن مى پرسيدى . سپس روى به مرد مذكور كرد و گفت : اى برادر ازدى ، در اين صورت با اين سخن عمر كه گفت : لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت ، چه مى كنى ؟ آيا هيچ دشمنى را ديده اى كه نسبت به دشمن ، در موردى كه بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ويران كند و موقعيت او را ميان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بيشتر از سخن عمر نسبت به ابوبكر بگويد؟ آن مرد با حيرت گفت : سبحان الله ؟ تو اى ابو عمر چنين مى گويى ! شعبى گفت : عجبا، مگر اين سخن را من مى گويم ؟ عمر آنرا در حضور همگان گفته است ! مى خواهى او را سرزنش كن مى خواهى رهايش كن . آن مرد خشمگين برخاست و با خود همهمه يى مى كرد كه مفهوم نبود و نفهميدم چه مى گويد. مجالد مى گويد: من به شعبى گفتم : خيال مى كنم . كه اين مرد به زودى اين سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد كرد و آنرا منتشر خواهد ساخت ، گفت : به خدا سوگند اعتنايى به آن نخواهم كرد؛ چيزى را كه عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نكرده است ، من از آن پروا كنم ! شما هم هر گونه كه مى خواهيد اين سخن را از قول من نقل كنيد.
    شريك بن عبدالله نخعى (334) از محمد بن عمرو بن مرة ، از پدرش ، از عبدالله بن سلمه ، از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه عمر حج گزاردم و همينكه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه پيش عمر بروم . مغيره بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى روى ؟ گفتم : پيش اميرالمومنين مى روم ، آيا تو هم مى آيى ؟ گفت : آرى . ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم . ميان راه درباره خلافت عمر و قيام پسنديده او در كارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى گفتيم . سپس درباره ابوبكر سخن گفتيم . من به مغيره گفتم : براى تو خير پيش باشد! همانا كه به ابوبكر در مورد عمر راى صحيح و استوار داده شده بود، گويى ابوبكر به چگونگى قيام عمر پس ‍ از خود و كوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى نگريسته است . مغيره گفت : آرى همينگونه بوده است ، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى خواستند او را از رسيدن به آن باز دارند و آنان را در اين كار بهره يى حاصل نشد. گفتم : اى بى پدر! آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند! مغيره گفت : خدا خيرت دهاد! گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به كار بردند نمى شناسى ! و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است و يك دهم آن از تمام مردم ديگر است . من گفتم : اى مغيره ! آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد، و همينگونه سخن مى گفتيم تا به خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم . سراغ او را گرفتيم ، گفتند: هم اكنون بيرون رفت . ما در پى او حركت كرديم و چون وارد مسجدالحرام شديم ، ديديم عمر مشغول انجام طواف است ، ما هم همراه او به طواف پرداختيم . چون طواف عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و در حالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت : از كجا مى آييد؟ گفتيم : اى اميرالمومنين ! براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه ات رسيديم ، گفتند: به مسجد رفته است ، و از پى تو آمديم . عمر گفت : خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زير چشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده ! چرا و از چه چيزى لبخند زدى ؟ گفت : از سخنى كه هم اكنون كه پيش تو مى آمديم ميان راه با ابوموسى درباره آن گفتگو مى كرديم . عمر گفت : آن سخن چه بود؟ موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره حسد قريش و اينكه گروهى مى خواستند ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارند. عمر آه سردى كشيد و گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! نه دهم حسد از قريش نيست ! كه نود و نه درصد آن از قريش است و در يكصدم ديگر هم كه در همه مردم است قريش شريكند! در اين هنگام عمر در همان حال كه ميان ما دو تن آهسته حركت مى كرد سكوتى سنگين نمود و سپس گفت : آيا به شما از حسودترين فرد قريش خبر دهم ؟ گفتيم : آرى ، اى اميرالمومنين ! گفت : در همين حال كه جامه بر تن داريد؟ گفتيم : آرى . گفت : چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را مى پوشيد، گفتيم : اى اميرالمومنين اين چه ربطى به جامه دارد؟ گفت : بيم اين راز از آن جامه فاش شود. گفتيم : آيا تو از اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد! و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى و مقصودت جامه نيست كه خود ما را منظور مى دارى ، گفت : آرى همينگونه است . سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه اش رسيديم ؛ دستهاى خود را از ميان دستهاى ما بيرون كشيد و به ما گفت : از اينجا مرويد، و خود داخل خيمه شد. من به مغيره گفتم : اى بى پدر! اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى بينم كه او ما را اينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد، گفت : ما هم كه خواهان همانيم . در همين هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى گليمى دراز كشيده است . همينكه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير (335) تمثيل جست كه مى گويد:
    راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و با فضيلت و سزاوار باشد فاش ‍ مكن ، اگر مى خواهى رازهايى را به وديعت بسپارى ، سينه يى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هر گاه رازى به آن مى سپارى بيم افشاى آنرا نداشته باشى .
    دانستيم كه با خواندن ابيات مى خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت . من گفتم : اى اميرالمومنين ! اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهيم بود، عمر گفت : اى برادر اشعرى در چه مورد؟ گفتم : در مورد افشاى رازت و اينكه ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود. گفت : آرى ، كه شما هر دو همينگونه ايد، از هر چه مى خواهيد بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه به ما اجازه ورود داده است آنجاست . گفت اى بى مادر از اينجا برو! و چون او رفت در را پشت سرش ‍ بست و پيش ما آمد و با ما نشست و گفت : بپرسيد تا پاسخ داده شويد. گفتيم : مى خواهيم اميرالمومنين از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند. گفت : از موضوع دشوارى پرسيديد و هم اكنون به شما مى گويم ، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده ام اين راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم ، خود دانيد كه آنرا اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد. گفتم : براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود. ابوموسى اشعرى مى گويد: من با خويشتن مى گفتم مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب ابوبكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابوبكر گفتند: مى خواهى شخصى درشت و تندخوى را بر ما خليفه سارى ! ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است . عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى پنداريد؟ گفتيم : به خدا ما نمى دانيم و فقط گمانى داريم . پرسيد گمانتان بر كيست ؟ گفتيم : شايد قومى را در نظر دارى كه مى خواستند ابوبكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند. گفت به خدا هرگز! كه خود ابوبكر ناخوش دارنده تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه قريش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت . مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب سكوت او همچنان سكوت كرديم . سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است پشيمان شده است عمر آنگاه گفت : اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مرة يعنى ابوبكر! كه با ظلم بر من پيشى گرفت و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد. مغيره گفت : اى اميرالمومنين ! پيشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم ، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى تو بيرون آمد؟ گفت : از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم ، چاره يى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه او خود متوجه شود و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ نظرى از آن دور شد.
    مغيره گفت : اى اميرالمومنين چه چيزى ترا از پذيرفتن خلافت باز داشت و حال آنكه روز سقيفه ابوبكر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذيرفتن آن فرا خواند! و اكنون از اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى خورى . عمر گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! كه من ترا از زيركان و گربزان عرب مى دانستم ، گويى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته اى ! آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره (336) يافت . او همينكه ديد مردم شيفته اويند و همگان به او روى آورده اند، يقين كرد مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت ، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى كشد و با من در ستيز است ؟ و نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بيازمايد و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنكه او به خوبى مى دانست و من هم مى دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند بپذيرم مردم آنرا نخواهند پذيرفت . از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام ، بسى زيرك و محتاط يافت ، و بر فرض كه براى پذيرفتن آن پاسخ مثبت مى دادم ، مردم آنرا به من تسليم نمى كردند و ابوبكر هم كينه آنرا در دل مى گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم . وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود. مگر تو هنگامى كه ابوبكر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى گفتند: اى ابوبكر، ما كسى غير از ترا نمى خواهيم ، كه تو شايسته آنى ! در اين حال بود كه خلافت را به او واگذاشتم و بر خودش برگرداندم و با دقت ديدم كه چهره اش براى آن شاد و رخشان شد.
    يك بار هم درباره سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسير گرفته و پيش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروة را به همسراى او داد، و من به اشعث كه مقابل ابوبكر نشسته بود گفتم : اى دشمن خدا آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه هاى خود گرديدى و عقب برگشتى ؟ اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه هاى مدينه ديد و گفت : اى پسر خطاب آيا خودت آن سخنان را گفتى ؟ گفتم : آرى اى دشمن خدا و پاداش ‍ تو در نظر من بسيار بدتر از اين است ! گفت : چه پاداش بدى براى من در نظر تو موجود است ؟ گفتم : به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى خواهى ؟ گفت : زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابوبكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابوبكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه مى بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى ديدى . گفتم : اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى دهى ؟ گفت : اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شويم . اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو را براى ابوبكر نقل كرده بود و ابوبكر پيامى كه حاكى از سرزنش درد انگيزى بود براى من فرستاد. من هم به او پيام فرستادم كه به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر كجا كه مى روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى ، آنچه بوده است ناديده بگيريم . پيام داد: آرى ما هم چنان گمان بردم كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن يك كلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت .
    او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسيد و از ادامه زندگى نااميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى هاشم پوشيده داريد و بايد همانگونه كه گفتم اين سخن پوشيده بماند. اكنون هر گاه مى خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد. ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم .(337)
    سيد مرتضى مى گويد: در اين طعن عمر بر ابوبكر دليلى بر فساد خلافت ابوبكر نيست ، زيرا در آن صورت لازم مى آيد كه عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت كند نه با اين موضوع كه ابوبكر او را بر خلافت گماشته و در اين مورد نص صريح كرده است .
    اما در مورد كلمه فلتة هر چند اين كلمه همانگونه كه ابوعلى جبايى كه خدايش رحمت كناد گفته است به معنى كار ناگهانى هم هست ، ولى دنباله گفتار عمر كه گفته است : خداوند شر آن را كفايت فرمود، دليل بر آن است كه اين سخن را براى نكوهش و مذمت گفته است . همچنين گفتار ديگر عمر كه گفته است : هر كس خواست مانند بيعت ابوبكر رفتار كند او را بكشيد و اين تفسير ابو على كه مى گويد: منظور اين است كه خداوند شر اختلاف در بيعت ابوبكر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است ، زيرا كلمه شر در گفتار عمر به كلمه بيعت بر مى گردد نه به چيز ديگرى و عجيب تر و دورتر از حقيقت ، اين تعبير و تفسير اوست كه مى گويد: منظور اين است كه هر كس بدون ضرورت بخواهد بيعتى چون بيعت ابوبكر انجام دهد و مسلمانان را بر آن كار وا دارد او را بكشيد، زيرا به اعتقاد خود آنان امور ديگرى كه بر اين ترتيب صورت گيرد نمى تواند مثل و مانند بيعت ابوبكر باشد، زيرا تمام امورى كه در بيعت ابوبكر پيش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ايشان است و سخن ابوعلى اگر درست باشد بايد عمر مى گفت : هر كس به خلاف اين روش اقدام كند او را بكشيد.
    ابو على جبايى را نشايد كه بگويد عمر از كلمه مثل فقط يك جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بيعت با ابوبكر بدون مشورت است ، زيرا اين كار فقط در مورد ابوبكر به سبب شهرت فضل و ظاهر بودن كارش صورت گرفته است . وانگهى آنان به گفته خودشان از بيم فتنه بدون ايزنى و مشورت به بيعت با ابوبكر مبادرت ورزيده اند، زيرا بعيد نبود كه فضل فرد ديگرى غير از ابوبكر آشكار شود و كار او هم مشهور گردد و فتنه پيش آيد. و اين كار، موجب قتل و سرزنش نيست ، و حال آنكه در گفتار عمر كلمه مثل ، نشان دهنده آن است كه چگونگى بيعت ابوبكر مورد نظر است ، و چگونه ممكن است چيزى كه به سبب ضرورت و اسباب هاى ديگرى بدون مشورت انجام شده است مثل كارى باشد كه بدون ضرورت و انگيزه و اسباب ديگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد! موضوعى هم كه ابو على از قول دانشمندان لغت شناس در مورد فلتة نقل مى كند و مى گويد: روز آخر شوال را فلتة مى گفته اند و هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفته فرصت از دستش مى رفته است ، سخنى است كه ما آنرا نمى شناسيم و آنچه كه ما مى دانيم اين است كه شب آخر ماههاى حرام را فلته مى گفته اند كه معمولا آخرين شب ماه بوده است ، با اين تفاوت كه چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بيست و نهم ماه مى ديدند و گروهى ديگر آن را نمى ديدند و آنان كه ماه را ديده بودند و ماه حرام را تمام شده مى پنداشتند بر گروهى كه ماه را نديده و آسوده خاطر بودند كه هنوز ماه حرام است حمله مى كردند و به همين جهت آن شب را فلتة مى گفته اند به هر حال ما روشن ساختيم كه از مجموع سخن عمر، همان چيزى استنباط مى شود كه ما گفتيم ؛ هر چند كه آنچه اهل لغت درباره معنى كلمه فلته گفته اند صحيح باشد.
    سيد مرتضى مى گويد: صاحب كتاب العين مى گويد: فلتة به معنى كارى است كه بدون آنكه استوار باشد انجام يافته باشد، و معنى اصلى اين لغت چنين است ، و البته جايز است كه اين كلمه تنها به اين معنى اختصاص ‍ نداشته و لفظى دارى معانى مشترك باشد.
    وانگهى ، بر فرض كه عمر در اين سخن خود قصد توهين به ابوبكر نداشته ، بلكه همان چيزى را كه مخالفان ما پنداشته اند در نظر داشته است ، در اين صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى گردد كه كلام را در غير موضع خود بكار برده است و سخنى گفته است و خلاف آنرا اراده كرده است ، و اين خبر فقط در صورتى ممكن است طعن بر ابوبكر نباشد كه طعن بر خود عمر باشد. (338)
    و بدان بعيد نيست گفته شود كه رضا و خشم و دوستى و كينه و ديگر امور پوشيده نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى شود و حاضران با ديدن قراينى كه موجب علم ضرورى براى ايشان مى گردد به آن پى مى برند، آنچنان كه بيم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى شود. گاه انسان عاشق كسى است و كسانى كه با او و معشوق معاشرت دارند از قراين احوالى كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال شخص عابدى كه در عبادت كوشاست ، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده داريها و خواندن اوراد مى توان دانست كه او پايبند و معتقد به عبادت است . بنابراين اگر قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد بگويد: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى آيد كه او ابوبكر را تعظيم مى كرده و به خلافت او راضى نسبت به آن معتقد و تسليم بوده است ، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد بر او وارد نيست .
    البته اخبارى هم كه سيد مرتضى از عمر روايت كرده اخبار غريبى است كه ما آنها را در كتابهاى تدوين شده يى كه بر آنها دست يافته ايم نديده ايم ، مگر در همين كتاب سيد مرتضى و كتاب ديگرى به نام المسترشد (339) از محمد بن جرير طبرى ؛ و اين شخص ، محمد بن جرير طبرى مولف تاريخ طبرى نيست ، او از علماى شيعى است و خيال مى كنم مادرش از خاندان جرير شهر آمل طبرستان است ، و افراد خاندان جرير آملى همگى شيعيانى هستند كه در تشيع خود گستاخ هستند و اين محمد بن جرير منسوب به داييهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است كه دلالت بر اين دارد و آن شعر اين است :
    محل تولد من در آمل بوده و پسران جرير داييهاى من هستند و آدمى نمودار دايى خود است . هر كس از سوى پدرش رافضى است ، ولى من از سوى دايى هاى خود رافضى هستم . (340)
    و تو خود مى دانى اخبار غريبه يى كه در كتابهاى تدوين شده پيدا نمى شود بر چه حالى است . اما انكار سيد مرتضى سخن شيخ ما ابو على جبايى را كه گفته است : فلته آخرين روز شوال است ، و اين كه گفته است : اين سخن را نمى شناسيم ، اينچنين نيست ؛ و سخن ابو على در آن مورد تفسير صحيحى است كه آنرا جوهرى در كتاب الصحاح آورده و گفته است : فلتة آخرين شب هر ماه است ، و گفته شده است : آخرين روز ماهى است كه پس از آن ماه حرام است . و اين سخن دلالت دارد بر اينكه نام آخرين روز شوال و آخرين روز جمادى الثانيه ، فلتة است و تفسير و توضيحى كه سيد مرتضى در اين مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نيست .
    اما آنچه سيد مرتضى در مورد فاسد بودن تعبير از فلتة به اين تعابير گفته است سخنى پسنديده است ، ولى انصاف مطلب اين است كه منظور عمر از گفتن اين كلمه نكوهش ابوبكر نبوده است ، بلكه از اين كلمه معناى حقيقى لغوى آنرا اراده كرده است . در اين باره جوهرى صاحب كتاب صحاح مى گويد: فلته ، كارى است كه ناگهانى و بدون چاره انديش و تدبير قبلى صورت گيرد و بيعت ابوبكر هم همينگونه صورت گرفت ، زيرا در آن مورد ميان مسلمانان شورايى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرايى در آن مبادله نشده و مردانى با يكديگر تبادل نظر نكرده اند و خلافت همچون چيزى بوده كه شتابان به تاراج رفته و بهره كسى شده است ، و چون عمر مى ترسيده است كه بدون وصيت بميرد يا آنكه او را بكشند و با يكى از مسلمانان بيعتى همچون بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى صورت گيرد، اين سخن را گفته و بهانه آورده است كه ميان شما كسى نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود آنچنان كه براى ابوبكر كشيده مى شد.
    اين سخن سيد مرتضى هم كه گفته است : ممكن است فضل كس ديگرى غير ابوبكر ظاهر مى شد و بيم فتنه بود ولى مستحق كشتن نيست ، كسى مى تواند به سيد مرتضى پاسخ بگويد كه عمر اين خطاب را نسبت به مردم زمان خود كرده و عمر معتقد بوده است كه ميان ايشان كسى همچون ابوبكر وجود نداشته و كسى هم كه احتمال داده شود با او بيعتى ناگهانى صورت گيرد ميان ايشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل كسى آنچنان ظاهر شود كه آن شخص به روزگار خود موقعيتى چون موقعيت ابوبكر در روزگار خود پيدا كند طبيعى است كه او داخل در اين حكمى كه عمر كرده و آنرا نهى و تحريم كرده است نيست .
    و بدان كه شيعه اين نظر عمر را كه بيعت با ابوبكر كارى ناگهانى بوده است نپذيرفته اند، در اين باره محمد بن هانى مغربى (341) چنين سروده است :
    هر چند قومى گفته اند كه بيعت با او كارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنين نيست و كارى است كه قبلا ميان آنان ساخته و پرداخته شده بود.
    ديگرى گفته است :
    آنرا كارى ناگهانى پنداشته اند، نه سوگند به خداى كعبه وركن استوار، همانا كارهايى بود كه اسباب آن ميان ايشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود.
    ابو جعفر طبرى همچنين در تاريخ طبرى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بيرون آوردند كه او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده كه بيمار بود براى آنان سخنرانى كرد و از آنان تقاضا نمود كه خلافت و رياست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذيرفتن اين بيعت خوددارى كردند و گفتند ما اولياء و عترت پيامبريم چه كنيم ؟ گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهيم گفت اميرى از ما باشد و اميرى از شما، سعد بن عباده گفت : اين نخستنى سستى است ! در اين هنگام عمر اين خبر را شنيد و خود را به خانه پيامبر (ص ) رساند و به ابوبكر كه آنجا بود پيام فرستاد كه پيش من بيا، ابوبكر پيام داد كه من گرفتارم . عمر دوباره پيام فرستاد كه پيش من بيا، كارى پيش آمده است كه تو ناچار بايد در آن حاضر باشى . ابوبكر بيرون آمد و عمر اين خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى كه ابو عبيدة بن جراح هم همراهشان بود پيش انصار رفتند. ابوبكر شروع به سخن گفتن كرد و قرب مهاجران نسبت به پيامبر (ص ) را ياد آورد شد و گفت : آنان اولياء و عترت پيامبرند، و سپس گفت : ما اميران خواهيم بود و شما وزيران ، هيچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهيم داد و هيچ كارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى كنيم .
    در اين هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنين گفت :
    اى گروه انصار، كار فرماندهى خود را بر خويشتن نگهداريد كه مردم همگان در سايه شمايند و هيچ گستاخى نمى تواند بر خلاف شما گستاخى كند و نبايد هيچكس بدون راى شما كارى انجام دهد، كه شما اهل عزت و شو كتيد، شمارتان و ساز و برگتان بسيار است ؛ شما اهل قدرت و شجاعتيد و مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد. بنابراين اختلافى پيدا مكنيد كه كارهايتان تباه شود و اگر اين گروه از پذيرش چيز ديگرى جز آنچه شنيديد خوددارى كردند، در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان خواهد بود.
    عمر گفت : هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد! به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى شوند كه شما را به اميرى خود برگزينند و حال آنكه پيامبرشان از غير شماست ، و نيز عرب از اينكه افرادى عهده دار اميرى بر آنان شوند كه پيامبر هم از ايشان بوده است جلوگيرى و سركشى نخواهد كرد. چه كسى مى خواهد در مورد حكومت با ما ستيز كند و حال آنكه ما اولياء و افراد عشيره محمد (ص ) هستيم !
    جباب بن منذر گفت : اى گروه انصار دست نگهداريد و سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه بهره شما از اين كار را ببرند و اگر نپذيرفتند آنان را از اين سرزمين تبعيد كنيد كه شما براى اين امر از آنان سزاوار تريد و همانا با كمك شمشيرهاى شما مردم نسبت به اين دين گردن نهادند. من مرد كار آزموده و درخت بارور آنم ، من پدر شيران و در خوابگاه و كنام شيرم ؛ و به خدا سوگند اگر مى خواهيد آنرا به حال نخست برگردانيم .
    عمر گفت : در اين صورت خدايت خواهد كشت ، حباب گفت : نه كه خداوند ترا خواهد كشت .
    در اين هنگام ابو عبيدة گفت : اى گروه انصار، شما نخستين كسان بوديد كه اسلام را يارى داديد، نخستين كسان مباشيد كه تبديل و دگرگونى پديد آورند.
    در اين هنگام بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير، برخاست و گفت : اى گروه انصار، همانا كه محمد (ص ) از قريش است و قوم او نسبت به او حق اولويت دارند و سوگند مى خورم كه خداوند مرا نبيند كه با ايشان بر سر اين كار ستيز كنم .
    ابوبكر گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما اميرى بر ترا عهده دار نمى شويم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشين رسول خدا (ص ) در نمازى - و نماز برترين اجزاى دين است - دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم . و چون ابوبكر دست گشود كه آندو بيعت كنند بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد كه اى بشير، چه ناشايسته كارى كردى ! آيا حسد بردى كه پسر عمويت يعنى سعد بن عباده امير شود؟

صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/