صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 52

موضوع: عشق پنهان | مژگان فرزام

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چطور مگه ؟
    -هیچی همین جوری پرسیدم
    ناگهان فکری به خاطر سارا رسید و خواست تا او را کمی اذیت کند بلکه دست از سرش بردارد .ولی بعد پشیمان شد و گفت :
    -امید پسر عموی خوب منه
    -کجان که تا به حال ما زیارت شون نکردیم ؟
    -شمال زندگی می کنند
    -اتفاقا چند تا از دوستای من هم شمال زندگی می کنند ؟
    سارا با کنایه گفت :
    -اما من فکر می کردم شمالی ها همشون خوب هستند ؟
    -یعنی دوستای من بدن
    سارا لبخند موزیانه زد و گفت ::
    -نمیدونم شاید هم باشن
    -شاید هم بعضی هاشون بد باشن اما همه که دیگه نیستن
    -راستی یادم رفت بپرسم دوست هاتون پسرند یا دختر
    -دوست دختر. به من می یاد از این کارا بخوام بکنم ؟
    -تا او جایی که من می دونم شما به اندازه موهای سرتون دوست دختر دارین ؟
    اریا در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان می کرد گفت :
    -چه اطلاع رسونی دقیقی .شما این همه خبرهای دست اول رو از کجا می یار ین ؟
    -کلاغه می رسونه ؟
    -من اگه کلاغه رو بگیرم همه پراش رو در می یارم ؟
    سارا پوزخندی زد و جواب نداد .اریا از شدت حرص قرمز شده بود .از نظر سارا تیر او به سنگ خورده بود همین برای سارا کافی بود .
    اریا نگاهی به سارا کرد و گفت :
    -شما چی ؟ شما دوست ندارین منظورم و می فهمین که
    -نه هرگز من مثل بقیه دخترا نیستم .که بخوام هر احمقی رو که از راه می رسه دوستم بدونم البته نه همه دخترا
    -امیدوارم اریا کلمه اخر را طوری بیان کرد که سارا متوجه منظورش نشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا و مژده به دانشگاه رفتن و به جمع دوستان پیوستند . ان ها هر یک حرفی می زدند .و نظری درباره نامزد مژده می دادند و صدای خنده ان ها فضای دانشگاه را پر کرده بود بعد از اتمام کلاس ها مژده و سارا با هم از دانشگاه خارج شدند و راه خانه را در پیش گرفتند
    -وای سارا مخم رفت .اما از دست بچه ها یکی داشت می گفت آرش واقعاً اقاست .اون یکی می گه آرش پسر خوبیه .اخه یکی نیست بگه به -شما چه ؟ علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده
    -حالا چرا با کتاب کوبیدی تو سر گیتی ؟
    -حقش بود ؟ داشت به آرش توهین می کرد من هم کتاب و محکم کوبیدم فرق سرش
    -فکر نمی کنی زیاده روی کردی ؟ حالا مگه چی گفته بود ؟
    -گفت آرش قبلا کسی رو دوست داشته یا نه ؟
    با این حرف سارا زد زیر خنده ان قدر خندید که چشمانش اشک امد و قرمز شدند
    -چرا می خندی ؟
    -تو واقعاً به خاطر همین حرف ان جوری کوبیدی تو سرش ؟
    -خب اره
    -اره و مرض نزدیک بود
    خنده امانش نداد که بقیه حرفش را بگوید . مژده هم به خنده افتاد به راه شان ادامه دادند .بعد از یکدیگر خداحافظی کردند .سارا زنگ خانه را فشرد
    -کیه ؟
    -منم مامان در رو باز کنین
    -مگه کلید نداری ؟
    -جا گذاشتم
    -باشه بیا تو باز شد ؟
    -بله
    وارد خانه شد و با صدای بلند گفت :
    -سلام مامان عزیزم و مهربانم
    فاطمه خانم با لبخندی گفت :
    -سلام خسته نباشی برو لباست رو عوض کن بیا ناهار بخور
    -بوش که بی قور مه سبزی
    پس از این که لباسش را عوض کرد و ابی به صورت زد به طرف میز ناهار خوری رفت و گفت
    -مامان .پس کو غذا ؟
    فاطمه خانم ظرف غذا رو روی میز گذاشت و گفت:
    -چه خبر ته دختر یعنی این قدر گشنته ؟
    -مامان چه حرفیه قور مه سبزی می گه منو بخور
    -وای از دست تو دختر راستی تا یادم نرفته بگم امروز یه آقایی زنگ زده بود می گفت با تو کار داره
    -با من ؟
    -اره
    -خودش و معرفی نکرد ؟
    -نه فقط گفت بعدا تماس می گیرم
    -یعنی چی این کی بود که با من کار داشت سر در نمی ارم
    -هر کی باشه دوباره زنگ می زنه
    شروع به خوردن غذا کرد .انگار اشتهایش را از دست داده بود بیشتر تظاهر به غذا خوردن می کرد
    فاطمه خانم متوجه ناراحتی او نشد .در افکار ش غوطه ور بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . در برداشتن ان دودل بود اما مادرش گفت :
    -سارا کجایی ؟ گوشی را بردار دیگه
    گوشی را برداشت .
    -بله بفرمایید
    -سلام سارا خانم ؟
    -بله شما؟
    -یه دوست یه دوست قدیمی یادت نیومد از یه عشق صحبت می کنم
    با عصبانیت گفت :
    -آقای محترم بنده با شما شوخی ندارم پس لطفاً دست از شوخی بردارید
    -عزیزم چرا عصبانی شدی ؟
    -مودب باشین اقا
    -قربونت برم .زنگ زدم باهات صحبت کنم دلم برای صدات یه ذره شده بود
    با عصبانیت گوشی را بر جایش کوبید .دستانش می لرزید .چه کسی ممکن بود باشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به سمت اتاقش رفت و برروی تخت دراز کشید و چشمانش را بست .نمی توانست افکار ش را منظم کند . چقدر صداش اشنا بود .تا چند روز این مزاحم دست از سرش بر نمی داشت یا از طریق تلفن یا از طریق نامه سارا را اذیت می کرد . بیشتر نامه ها رو وقتی سارا از دانشگاه بر می گشت جلوی در می انداخت تا سارا ان ها را بردارد .

    خط نامه ها برایش اشنا نبود . برروی یکی از ان نامه ها نوشته بود
    <عزیزم دلم سلام حالت چطوره ؟ می دونم که خوبی خب چه خبر .چی کارا می کنی ؟ درسات که سخت نیستن .می دونم که شاگرد زرنگی هستی .درسات و خوب بخون که یه بار ما رو رو سیاه نکنی زیاد به مغزت فشار نیار نمی تونی منو بشناسی اما می تونی منو دوست حساب کنی باشه برات زنگ می زنم .منتظر نامه های بعدیم باش راستی با اقا و خانم بهرامی هم سلام بنده رو برسونین . چاکر شما ....>
    سارا واقعاً نمی دانست باید چی کار کند .احساس درد می کرد .

    ***
    سارا مشغول درس خواندن بود که زنگ تلفن به صدا درآمد . تصمیم گرفت جواب ندهد اما طاقت نیاورد و گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت:
    -ببین اشغال خوب گوش کن که حرفام رو دوباره تکرار نکنم ادم هایی امثال شما برای من مثل یه سگ گرسنه می مونن که می خوان پاچه بگیرن اگر بخوای دوباره زنگ بزنی کاری م کنم که از بودن خودت پشیمون بشی .فهمیدی یا نه ؟
    -سارا چت شده ؟ چرا این قدر عصبانی هستی ؟
    سارا لب به دندان گزید و گفت :
    -امید تویی .ببخشید فکر کردم که ...
    امید خندید و گفت :
    -فکر کردی سگ گرسنه زنگ زده اره ؟
    -معذرت می خوام اخه ...
    -ولش کن خب خوبی ؟
    -اره تو خوبی ؟
    -ممنون عمو اینا خوبن ؟
    -اره سلام دارن . چی شده زنگ زدی فکر کردم فراموش شدیم ؟
    -دیگه داری بی انصاف می کنی زنگ زدم بگم من شرط رو بردم
    -شرط نمیدونم کدوم
    -یادت رفته می دونم شرط بسته بودیم که تو امسال تولد من و فراموش می کنی یا نه ؟که فراموش کردی
    -ای وای ببخشید امید تا دیروز یادم بودا
    -قرار بود که یادت مونده باشه ساعت دو زنگ بزنی که نزدی حالا من شرط رو بردم و جنابعالی سه ماه تابستان رو باید بیایی پیش ما
    -امید جان اولا تولدت مبارک دوما تو چرا این قدر بی رحمی چطور دلت میاد من و سه ماه تموم از مامان و بابام جدا کنی ؟
    -باید از اول فکرشو می کردی خانم تازه یه کمی هم به فکر ما باش که سالی یکی دوبار می بینیمت
    -امید حالا یه کم تخفیف بده ؟
    -چون تویی اولین روز تابستان مال خودت از دومین روز بیا پیش ما
    -خیلی بدی
    -چیه خانم خانما .نکنه می ترسی بیای این جا بهت بد بگذره ؟
    -امید داری اذیت می کنی ؟
    -نخیر .در ضمن به عموجون بگو که برادرش بابا شده بچشون هم پسره اسمش هم می خوان بزارن امید ؟
    -ا...امید کوچولو پس مامانت کجاست ؟
    -مامانم سپرده برن به بابام خبر بدن دیگه
    -امید خیلی بی مزه ای
    -بی مزه ام این قدر می خندی وای به حال اینکه با مزه باشم
    -خیلی خوب شرط و قبول کردم خوبه ؟
    -آفرین این شد یه چیزی فعلا کار نداری ؟؟
    -نه سلام برسون
    -تو هم سلام برسون خداحافظ
    -خداحافظ


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا در مورد این مزاحم با مژده صحبت کرد و همه چیز رو بهش گفت
    مژده می ترسم با این کارایی که می کنه مامان و بابام متوجه بشن اخ که اون وقت چه ابرو ریزی میشه
    نگران نباش می خوای به آرش بگم پیداش کنه
    خل شدی باید خودمون بفهمیم
    چطوری ؟
    نمی دونم اما صداش برام خیلی آشناست مطمئنم که قبلا این صدا رو جایی شنیدم اما هر چی فکر می کنم نمی تونم بفهمم که این صدا رو کجا شنیدم
    تو خودت متوجه کسی نشدی ؟
    نه
    غصه نخور تا من رو داری غم نداری . اصلا امروز بعداظهر میام خونتون که با همدیگر کارا گاه بازی در بیاریم خوبه ؟
    چاره چیه ؟ به هر حال بهتره از هی چیه .یا به قول قدیمی ها لنگه کفشی در بیابان نعمت است
    دستت درد نکنه حالا بیا و خوبی کن شدیم لنگه کفش
    شوخی کردم

    ***

    بعد از ظهر سارا و مژده برروی مبل نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می کردند
    سارا گفت : حالا خانواده آرش چه جور خانواده ای هستند ؟
    مامان و بابا ش که خوبن اما یه دونه مادربزرگ داره که یه ریزه حرف میزنه
    مادر بزرگ رو کجا دیدی ؟
    همون شبی که اومدن خواستگاری دیگه
    مگه مادربزرگ هم با خودشون اورده بودند ؟
    پس چی .اصله کاره مادر بزرگه است در واقع با آرش اینا زندگی می کنه همون شبی که اومده بودن خواستگاری نمی دونی چی یا می گفت :
    سارا گفت :
    بگو ببینم چی فرمودند ؟
    می گفت : ببین عروس خانم قدیم رسم نبود بدونن پسر دختر دوست داره یا دختر پسر رو دوست داره چشم وا می کردی می دیدی سر سفره عقد نشستی اما حالا تو این زمونه دیگه این حرفا نیست . ارش پسر خوبیه سعی کن با اخلاقش بسازی مرد دیگه یه بار حوصله داره یه بار نداره یه روز خوشه یه روز بد تو هم بهتره زن زندگی باشی و کلی حرف دیگه که الان یادم نمی اید
    عجب مادربزرگ خوبی خیلی خوش شانسی که یه همچین مادر بزرگی گیرت اومده تو
    صدای زنگ تلفن صحبت او را قطع کرد گوشی را برداشت
    بفرمایید
    سلام عزیزم فدات شم خوبی ؟
    ببخشید یه سوالی داشتم شما پدر و مادر ندارید ؟
    چطور مگه عزیزم ؟
    اخه خیلی بی ادب تشریف دارید گفتم شاید پدر و مادر نداشته باشید که این طور تربیت شدید
    شما هر طوری که راحتی فکر کن باشه عزیزم
    شما کی هستید چی می خواید ؟
    بعدا وقت برای معرفی زیاده اما قرض از مزاحمت این بود که با همدیگر یه کمی دوست بشیم
    من دلم نمی خواد با شما دوست شم مفهومه ؟
    یعنی این کاره نیستی ؟
    نخیر نیستم در اصل مثل شما پست نیستم
    این که نشد پس تکلیف دل من چی میشه ؟
    هم تو و هم دلت برین به جهنم
    با عصبانیت گوشی را قطع کرد و گفت :
    پسره بی شعور حرف حالیش نیست یه تخته کم داره
    مژده دستش را دور گردن سارا حلقه کرد و گفت :
    قربونت برم حرص نخور بالاخره پیداش می کنیم .من مطمئنم .

    صدای زنگ در امد مژده رفت دم در و با نامه برگشت .
    مژده نامه را باز کرد و گفت :
    سلام بی وفا چرا با من و دلم قهر می کنی .به خدا این دل من طاقت این کارای تو رو نداره عزیزم می خوام ببینمت روز جمعه پارک لاله جلوی در ورودی ساعت هفت عصر خواهش می کنم من و منتظر نذار چاکر شما
    مژده و سارا با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند .
    مژده گفت :
    سارا فکر نمی کنی طرف دیوونه باشه ؟
    بعید نیست
    حالا می خوای بری سر قرار ؟
    نه بابا اون قدر برای خودش قرار بذاره تا خسته شه
    اما من می گم برو شاید شناختیش
    نه مژده خسته شدم از این کاراش
    می دونم
    مژده صداش خیلی آشناست خیلی
    خب فکر کن شاید بشناسیش
    سعی ام رو می کنم
    روز جمعه سارا به سر قرار نرفت .و وقتی هم تلفن زنگ زد به اون اخطار داد که اگر یک بار دیگه مزاحم بشه اون وقت مجبور میشه اقدام قانونی انجام بده .و بعد هم گوشی را قطع کرد .

    ***


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دخترم وسایلت را جمع کن و حاضر باش که یه وقت امید اومد دیگه کاری نمونده باشه
    -چشم مامان
    مادرش را بغل کرد و گفت :
    -مامان دلم براتون تنگ میشه
    -من هم دلم برات تنگ میشه اما خب عمو اینا اصرار می کنن که تو چند وقت پیششون باشی و گرنه من طاقت دوری تو رو ندارم
    -ماما جون برات زنگ می زنم هر وقت هم دلم براتون تنگ شد به امید می گم من و بر گردونه
    -برو برو به کارات برس
    پیشانی مادرش را بوسید و به طرف اتاقش رفت . لباسهایش را درست کرد و در چمدان گذاشت .چند تا کتاب هم برداشت تا اوقات بی کاری ان ها مطالعه کند .تقریبا همه وسایل را جمع کرده بود و چمدان را آماده کنار در قرار داده بود .خواست کمی استراحت کند بر روی تخت دراز کشید که خوابش برد .احساس کرد کسی او را به نام می خواند چشمانش را باز کرد امید را دید که بر لبه تخت نشسته بود و لبخندی بر لب داشت
    -سلام خانم ساعت خواب
    -سلام کی اومدی ؟
    -یک ریع می شه
    سارا بلند شد و گفت :کی میریم ؟
    -هر وقت که تو آماده بشی ؟ راستی نگفتی قبول شدی یا نه ؟ بالاخره کار خودت و کردی که من بیام این جا این سوال و ازت بپرسم
    -بله که قبول می شم در ضمن این جوری لطفش بیشتر ه
    -می دونستم که شاگرد زرنگی هستی بهت تبریک می گم
    -ممنونم
    -پاشو بریم پایین
    هر دو بلند شدند به طرف هال رفتند .اقا محمود و فاطمه مشغول حرف زدن بودند .
    محمود اقا گفت :
    -امید جان .اگه دوست داری امروز بمون استراحت کن و فردا با سارا برگرد ین
    -هر جور که سارا خانم دوست دارن ؟ من حرفی ندارم
    سارا سرش را به نشانه تایید پایین اورد و گفت :
    -من از خدامه این جوری یه روز بیشتر پیش مامان اینا می مونم
    -پس تا اقا امید کمی استراحت کنه من و مامانت هم بریم یه کمی خرید کنیم شما چیزی لازم ندارید ؟
    -نه بابا فقط اگه میشه برایم یه کتاب بخرین ؟
    -باشه بابا جون . تو چی عمو جون ؟
    -ممنونم چیزی لازم ندارم
    بعد از رفتن فاطمه و محمود سارا و امید مشغول صحبت کردن شدند
    امید پرسید :سارا دوستی که می خواست ازدواج بکند اما می ترسید پدرش مخالفت کنه اون چی شده بالاخره ازدواج کرد یا نه ؟
    -مژده رو میگی ؟
    -اره اسمش مژده بود ؟
    -نامزد کرد
    -با همونی که دوستش داشت
    -اره آرش با اون زبونی که داره مارو از لونه اش می کشه بیرون چه برسه به بابای مژده
    -پس خیلی خوش شان سه
    -چرا ؟
    -چون زبونش میتونه مار رو از لونه بکشه بیرون
    صدای زنگ تلفن بلند شد سارا نگران به امید نگاه کرد
    -چرا این جوری به من نگاه می کنی ؟ گوشی را بردار
    -بله ؟
    -سلام عزیزم
    -بله بفرمایید
    -می گم برات خوبی ؟
    سارا نگاهی به امید کرد و گفت:
    -نخیر اشتباه گرفتین
    -چیه نمی تونی حرف بزنی ؟
    -خواهش می کنم خداحافظ
    گوشی را بر جایش کوبید .زنگ تلفن دوباره به صدا درآمد گوشی را برداشت
    -بله ؟
    -چیه فدات شم مشکلی پیش اومده ؟
    -گفتم که اشتباه گرفتید ؟
    -ببین سه ماه داری ما رو می پیچونی تکلیف مارو روشن کن ؟
    .نخیر اقا اشتباه
    دوباره گوشی را قطع کرد
    -کی بود سارا ؟
    -نمیدونم اشتباه گرفته بود
    -حالا چرا خشکت زده ؟
    -هان ببخشید حواسم نبود
    -مثل اینکه حالت خوب نیست .بهتره بری استراحت کنی
    -نه حالم خوبه تو برو استراحت کن که فردا می خوای رانندگی کنی
    -باشه من می رم استراحت کنم اما اگه حالت خوب نیست ...
    -چرا گیر می دی امید جون حالم خوبه دیگه
    -باشه پس فعلا با اجازه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید لبخندی زد و به طرف اتاق رفت . سارا بر روی مبل نشست .سرش را میان دستش گرفته احساس خفقان می کرد . بغضش ترکید و صدای گریه اش فضای خانه را احاطه کرد .امید با عجله از پله ها پایین امد .
    -سارا سارا چرا گریه می کنی ؟؟چی شده ؟
    سارا صورتش را بین دو دستانش پنهان کرد و جوابی نداد
    -سارا چت شده ؟حرف بزن ببینم ؟
    سارا بریده بریده گفت :
    -چیزی نیست .
    -اگه چیزی نیست پس چرا گریه می کنی ؟
    -هیچی هیچی
    امید دستان سارا را از کنار صورتش کنار زد و گفت :
    -تو چشمام نگاه کن
    سارا نگاهش را دزدید
    -بهت می گم به من نگاه کن
    -امید دست از سرم بردار خواهش می کنم
    سپس به سمت اتاقش دوید .امید دنبالش رفت و در زد
    -سارا در رو باز کن بگو ببینم چی شده ؟ سارا با توام
    -می شه تنهام بذاری ؟
    -با این وضع که نمیشه تو رو تنها گذاشت
    با صدای زنگ تلفن امید به طرف تلفن رفت
    -بله ؟
    -....
    -الو بفرمایید
    -....
    با عصبانیت گفت :اگه نمی خواستین صحبت بکنید برای چی زنگ می زنید .
    گوشی را قطع کرد و سارا را بالای پله ها دید .نگاهی به او کرد و به طرف حیاط به راه افتاد . سارا به دنبالش رفت و بر روی پله ها نشست
    -امید به خدا اون جوری که تو فکر می کنی نیست برات توضیح می دم
    -من از تو توضیحی نخواستم
    -اما چشمات یه چیز دیگه می گه
    -چی رو می خوای توضیح بدی این رفتارهای عجیب و غریب تو یا این تلفن زدن ها رو
    -همه چیز رو برات توضیح می دم امید من نمی دونم این کیه که مدام زنگ می زنه فقط میدونم که سه ماه تموم زندگیم رو به هم ریخته
    -پس چرا کاری نکردی ؟
    -چی کار می توانستم بکنم .من که کاری از دستم بر نمی اومد
    -به عمو اینا می گفتی ؟
    -خواستم بگم اما روم نشد
    -حالا می خوای چی کار کنی ؟؟
    -نمیدونم فعلا که با تو میام شمال
    -یعنی این جوری همه چیز درست میشه ؟
    -نمیدونم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید دست در جیب فرو برد و برای این که غم را از چهره سارا پاک کند به حالت شوخی گفت :
    -خب حق داره طفلک
    -کی ؟
    -همین مزاحم رو می گم
    -چرا حق داره ؟
    -برای این که هر کس تو رو ببینه .شیفته ای این هم مهربونیات می شه ؟
    -مسخره می کنی ؟
    -نه به جون امید طرف اگه بفهمه تو چقدر مهربون و خوش اخلاقی دیگه تا اخر عمر دست از سرت بر نمیداره
    سارا چشم غره ای به او رفت. و گفت:
    -امید دیگه داری عصبانینم می کنی ؟مراقب باش یه بار نکشمت
    -وای برم زنگ بزنم 110 دختر عموم قاتله
    -امید ؟
    -باشه تسلیم . اما نمیخوای برای من بدبخت یه شربتی ابی چیزی بیاری خب مردم از تشنگی
    -از اول می گفتی چی می خوای ؟
    امید قیافه معصومانه به خود گرفت و گفت :
    -فقط اگه ممکنه توش مرگ موش و از این چیزها نریز . من هنوز جوونم
    -باشه اقا پیر پسر شده میگه من هنوز جوونم
    -سارا پیر پسر کجا بود ؟
    -رو به روم ایستاده
    -ا ...راست می گی تو برو به فکر خودت باش که یه بار ترشیده نشی ؟
    سارا خواست دست مشت کرده اش را به سینه امید بزند که امید دستان او را گرفت و گفت :
    -قلب من طاقت این مشت های تو رو نداره
    -تو به این قلب سیاهی که به دختر عموش می گه ترشیده می گی قلب .
    -اما این قلب سیاه چند وقته دیگه بیشتر مهمون نیست
    -بهتر حالا بریم یه شربت بهت بدم بخور که مطمئن شی من ترشیده نمی شم
    -بریم ببینم

    ***
    -امید جون تو جون دخترم . دیگه سفارش نکنم
    -چشم زن عمو مثل دوتا تخم چشم ازش نگهداری می کنیم
    فاطمه خانم صورت سارا را بوسید و گفت:
    -بهتره برید و گرنه دیرتون میشه
    سارا و امید خداحافظی کردند و به راه افتادند .در طول راه سارا صحبت می کرد و امید شنونده بود
    -امید وقتی رسیدیم شمال اول بریم دریا ؟
    -هر جور که تو بخوای . راستی گرسنه نیست ؟
    -نه فقط می خوام یه کمی بخوابم از بس که حرف زدم خسته شدم
    -باشه بخواب
    -رانندگیت که خوب هست ؟ یه بار چشم وا نکنم ببینم ته دره هستم
    -نگران نباش خاطرت خیلی عزیزه نمی ری ته دره
    -پس خوش به حالم
    چشمانش را بست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چشمانش را به آهستگی باز کرد و نگاهی به امید انداخت
    -ساعت خواب خانم
    -خیلی خوابیدم
    -نه زیاد ؟
    -نرسیدیم
    -هنوز نه .یه کم دیگه مونده
    -طبیعت این جا چقدر قشنگه
    -درسته خیلی قشنگه
    بعد نگاهی به امید انداخت و گفت :
    -اگه خسته شدی من برونم
    -هنوز جوونم .سنی ندارم
    -شوخی نمی کنم . می تونی امتحان کنی
    -باشه
    امید اتومبیل را کنار خیابان گذاشت و سارا از ماشین پیاده شد و پشت رل نشست . امید با تعجب به حرکات او نگاه می کرد . سارا پا روی پدال گاز گذاشت و به حرکت درآمد
    -تو رانندگی رو از کجا یاد گرفتی 09
    -فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
    -پس چرا تا به حال نگفتی ؟
    -اخه لزومی نداشت بخوام بگم
    -دیگه چیا بلدی و از ما پنهون می کنی ؟
    -به موقعش بهت می گم . حالا تو فقط راهنمایی کن که از کدوم طرف باید برم
    -بپیچ به راست
    -امید شمال واقعاً قشنگه خوش به حالت
    -اما این قشنگی برای من ارزشی نداره 90
    -چرا ؟
    -برای اینکه برای من دیگه عادی شده
    -اما این دلیل نمیشه که این همه قشنگی برات بی ارزش بشن
    -شاید دیگه تقریبا رسیدیم . این جاده میره به دریا
    -چقدر خوب . دلم می خواد هر چه زودتر روی ساحل راه برم
    -اخه تو چقدر عجولی 09
    -عجولی اگه تو هم مثل من سال به سال دریا رو نمیدیدی این طوری قضاوت نمی کردی
    -حق با توئه
    -رنگ دریا رو ببین چقدر قشنگه
    -ماشین را یه گوشه پارک کن بقیه راه رو باید پیاده بریم
    -چرا ؟
    -برای اینکه اتومبیل توی ماسه گیر می کنه
    -بله متوجه شدم
    سارا ماشین را گوشه ای پارک کرد و از ان پیاده شد .سپس به طرف دریا دوید و امید به اتومبیل تکیه داد و به او نگاه کرد .سارا برایش دست تکان داد و به دریا خیره شد امید صدایش کرد و گفت :
    -سارا بهتره برگردیم مامان و بابا نگران می شن
    -اومدم
    به طرف اتومبیل برگشت و خیره به امید گفت :
    -امید واقعاً این دریا .این ساحل .این همه زیبایی برات کم ارز شه ؟
    -شاید یه زمانی من هم مثل تو عاشق این هم زیبایی بودم اما حالا نمی تونم این حس را دوباره در خودم زنده کنم
    -اخه چرا نمی تونی ؟
    -قلبم دوست نداره
    -اه ...تو هم با این قلبت
    امید خندید و گفت:
    -به قلب من توهین نکن .که بهم بر می خوره ها
    سارا حالت نظامی به خود گرفت و گفت:
    -چشم قربان . ببخشید قربان این جا بارون نمی یاد 9من دلم بارون می خواد
    امید دست سارا را گرفت و او را داخل اتومبیل نشاند و گفت :
    -خب بهتره بریم .زیادی باد به سرت خورده اخه تابستان و بارون ؟
    -خب مگه اب و هوای شمال همیشه مرطوب نیست گفتم شاید بارون هم بیاد
    .بارون شاید تو ماههای شهریور بباره و گرنه توی این دوماه به ندرت پیش میاید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اگه این جوریه خب بریم
    -کجا ؟
    -خونه شما دیگه
    -خواهش می کنم بفرمایید
    امید پشت رل نشست و سارا به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانش می گذشت خیره شده بود که صدای امید افکار ش را به هم ریخت
    -خب سارا خانم دیگه رسیدیم
    سارا دستانش را به هم کوبید و گفت:
    -وای حالا دیگه می تونم عمو رو ببینم
    -چقدر تو بدی یعنی دلت برای عمو تنگ شده بود ما کش کیم دیگه ؟
    -خواهش می کنم دلم برای شما و زن عمو هم تنگ شده بود البته زن عمو یه کمی بیشتر
    امید در را باز کرد و اتومبیل را در پارکینگ جای داد اقا اکبر و زینب خانم به استقبال ان ها امدند
    زینب خانم سارا را در آغوش کشید و گفت:
    -سلام عزیزم خوش امدی
    -سلام زن عمو مزاحم شدم
    -این حرف رو نزن نمی دونی چقدر خوشحال مون کردی . عموت که دیگه نزدیکه پر در بیاره
    اکبر اقا دست سارا را گرفت و گفت:
    -سلام شیطون عمو خوش امدی
    -سلام عمو جون حالتون خوبه ؟
    -قربون شیطون عمو برم
    زینب خانم رو به همسرش گفت :
    -اکبر نمی خوای سارا جو رو دعوت کنی بیاد تو
    -این چه حرفیه زینب این جا خونه خود سارا ست . اگه بخوام دعوت کنم زیادی تشریفاتی میشه مگه نه عموجون ؟
    سارا لبخندی زد و به طرف داخل رفت . مثل گذشته هم جا تمیز و شیک بود . گل های مریم فضای زیبایی را به وجود اومد بودند و عطر شان ارامشی خاصی به خانه بخشید بود .بر روی مبل نشست .زینب خانم با سینی شربت وارد شد و گفت :
    -سارا جون شربتت رو بخور بعد اگه خواستی برو کمی استراحت کن اتاقت آماده اس . همون اتاقی که هر وقت میآمدی این جا بادی تو اون می خوابیدی .
    -ممنونم زن عمو تو این چند وقت از بس که استراحت کردم خسته شدم .
    -هر جور که راحتی عزیزم
    امید به جمع انها پیوست و کنار زینب خانم نشست و گفت:
    -خب دختر عمو ی گلم . به خونه ما خوش اومدی
    -ممنون
    -هر وقت خواستی می تونیم بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
    -میشه حالا بریم
    -چرا نمیشه
    امید او را به طرف طبقه بالا هدایت کرد . در طبقه بالا دو اتاق خواب رو به روی هم قرار داشت و اتاق دیگر در انتهای راهرو بود که اتاق کار امید بود . در طول راهرو گلدان های گل قرار داشت . امید در اتاق را برای سارا گشود و گفت :
    -بفرما . این هم اتاق همیشگی شما
    -اون رو به رو اتاق کیه ؟
    -اتاق من
    -اما تو که اتاقت پایین بود فقط اتاق کارت بالا بود ؟
    -انتقالی گرفتم بده ؟
    -نه فقط خواستم بدونم
    -حالا برو تو اتاقت لباس تو عوض کن راحت باش
    -مگه چمدونم بالاست ؟
    -بله
    سارا وارد اتاق شد اتاق مثل سال های گذشته بود . همه چیز سر جایش بود . به طرف پنجره رفت و ان را باز کرد . نقس عمیق کشید و به حیاط پر گل خیره شد
    -وای که دلم چقدر برای این اتاق و این اب و هوا تنگ شده بود
    -خوش به حالشون
    -امید میشه ...
    -بله چیزی می خواستی بگی ؟
    -یه چیزی بگم قبول می کنی ؟
    -تا به حال چیزی گفتی که من قبول نکردم ؟
    -پس قبول ؟
    -اگه این جوری خیالت راحت میشه باشه قبول
    -میتونم اتاقت رو ببینم
    امید به خنده افتاد و با دست او را به طرف اتاقش هدایت کرد . سارا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
    -چرا می خندی ؟
    -اخه فکر کردم چی می خوای بگی که این جوری ازم قول میگیری 09
    -خب حق دارم شش ساعت صغری کبری بچینم دیگه یادت نیست وقتی من کوچیک بودم با مامان و بابا م که اومدیم این جا یه بار خواستم بیام صدات کنم که داریم میریم بیرون بدون اجازه و در زدن اومدم تو اتاقت ان چنان موهایم رو که تازه مامان برام خرگوشی بسته بود کشیدی که هیچ وقت یادم نمیره


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اخه اون موقع داشتم خراب کاری ام که کرده بودم درست می کردم که تو یه دفعه اومدی تو
    -حالا مگه جی کار کرده بودی ؟
    -ناقابل زدم گلدانی رو که مامان دوست داشت شکوندم
    -در عوض تلافی خراب کاری تو سر من درآوردی
    -من واقعاً معذرت می خوام حالا بفرمایید تو
    سارا در را باز کرد و به دقت به اطراف نگاه می کرد
    -چرا نمی ری تو ؟
    پا به اتاق گذاشت و به طرف میز مطالعه رفت . دفتر خاطرات خود را بر روی ان دید وان را برداشت و گفت:
    -خوندیش
    -بیشتر از ده بار
    -اون قدر مطالبش جالب بود ؟
    -برای من جالب بود
    -خوشحالم که این حرف و میشنوم
    بعد به عکس ها و تصاویری که بر روی دیوار نصب شده بود نگاه کرد توجه اش بر روی نوشته ای جلب شده به طرف ان رفت و زمزمه کرد :
    سال هاست از شکوفه های بی شمار لبخند من قسمتی به هر کسی رسیده

    پس چرا
    هیچ کس شریک گریه های من نمی شود
    -امید اخه تو خودت امید ی اما تو همه نوشته ها و عکس ناامیدی موج می زنه چرا ؟ در ضمن چرا کسی شریک گریه هات نمیشه ؟
    -برای اینکه کسی نمی تونه بفهمه درد من چیه ؟
    -مگه چیه ؟
    -درد من این که دارم از گشنگی می میرم
    سارا خندید و گفت :
    -شکمو
    -یعنی تو گشنت نیست دیگه ؟
    -ا پس خانواده شکمو بفرمایین پایین
    -دفتر مو لازم داری ؟
    -نه ممنون که دادی یه مدت پیشم بمونه
    -خواهش می کنم
    سارا به اتاقش رفت و لباس خود را عوض کرد و با سوغاتی هایی که قبلا آماده کرده بود به طرف پایین رفت و کنار عمو نشست و یکی از بسته ها را به طرف او عمو گرفت و گفت:
    -بفرمایید عمو جون قابل شما رو نداره
    اقا اکبر ان را گرفت و پس از باز کردن چشمش به عطر زیبا افتاد و از سارا تشکر کرد .بعد سارا کادوی زینب را به دستش داد زینب هم با دیدن شالی زیتونی رنگ سارا را در آغوش کشید و از او تشکر کرد .
    امید لبخندی زد و گفت :
    -ای بابا ما که به طور کلی فراموش شدیم . سارا پس سوغاتی ما چی شده ؟
    سارا هم لبخندی زیبا بر لب نشاند و گفت :
    -چشم سوغاتی شما هم سرجاشه بعدا بهت می دم
    -شوخی کردم تو چقدر جدی گرفتی ؟
    -شکسته نفسی می فرمایید امید خان ؟
    -خان ؟
    -اها ...یادم نبود کلمه خان به طور کلی ممنوع
    زینب ان ها را برای صرف شام صدا کرد پس از شام سارا برای استراحت به اتاقش رفت .برروی تخت نشست و از پنجره به تاریکی شب خیره شد سپس کادوی امید را برداشت و به طرف اتاقش رفت .در را به آهستگی زد صدای امید را شنید :
    -بفرمایید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/