اخه اون موقع داشتم خراب کاری ام که کرده بودم درست می کردم که تو یه دفعه اومدی تو
-حالا مگه جی کار کرده بودی ؟
-ناقابل زدم گلدانی رو که مامان دوست داشت شکوندم
-در عوض تلافی خراب کاری تو سر من درآوردی
-من واقعاً معذرت می خوام حالا بفرمایید تو
سارا در را باز کرد و به دقت به اطراف نگاه می کرد
-چرا نمی ری تو ؟
پا به اتاق گذاشت و به طرف میز مطالعه رفت . دفتر خاطرات خود را بر روی ان دید وان را برداشت و گفت:
-خوندیش
-بیشتر از ده بار
-اون قدر مطالبش جالب بود ؟
-برای من جالب بود
-خوشحالم که این حرف و میشنوم
بعد به عکس ها و تصاویری که بر روی دیوار نصب شده بود نگاه کرد توجه اش بر روی نوشته ای جلب شده به طرف ان رفت و زمزمه کرد :
سال هاست از شکوفه های بی شمار لبخند من قسمتی به هر کسی رسیده
هیچ کس شریک گریه های من نمی شود
-امید اخه تو خودت امید ی اما تو همه نوشته ها و عکس ناامیدی موج می زنه چرا ؟ در ضمن چرا کسی شریک گریه هات نمیشه ؟
-برای اینکه کسی نمی تونه بفهمه درد من چیه ؟
-مگه چیه ؟
-درد من این که دارم از گشنگی می میرم
سارا خندید و گفت :
-شکمو
-یعنی تو گشنت نیست دیگه ؟
-ا پس خانواده شکمو بفرمایین پایین
-دفتر مو لازم داری ؟
-نه ممنون که دادی یه مدت پیشم بمونه
-خواهش می کنم
سارا به اتاقش رفت و لباس خود را عوض کرد و با سوغاتی هایی که قبلا آماده کرده بود به طرف پایین رفت و کنار عمو نشست و یکی از بسته ها را به طرف او عمو گرفت و گفت:
-بفرمایید عمو جون قابل شما رو نداره
اقا اکبر ان را گرفت و پس از باز کردن چشمش به عطر زیبا افتاد و از سارا تشکر کرد .بعد سارا کادوی زینب را به دستش داد زینب هم با دیدن شالی زیتونی رنگ سارا را در آغوش کشید و از او تشکر کرد .
امید لبخندی زد و گفت :
-ای بابا ما که به طور کلی فراموش شدیم . سارا پس سوغاتی ما چی شده ؟
سارا هم لبخندی زیبا بر لب نشاند و گفت :
-چشم سوغاتی شما هم سرجاشه بعدا بهت می دم
-شوخی کردم تو چقدر جدی گرفتی ؟
-شکسته نفسی می فرمایید امید خان ؟
-خان ؟
-اها ...یادم نبود کلمه خان به طور کلی ممنوع
زینب ان ها را برای صرف شام صدا کرد پس از شام سارا برای استراحت به اتاقش رفت .برروی تخت نشست و از پنجره به تاریکی شب خیره شد سپس کادوی امید را برداشت و به طرف اتاقش رفت .در را به آهستگی زد صدای امید را شنید :
-بفرمایید
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)