امید دفتر خاطرات سارا را برداشت و از اتاق خارج شد .و به طرف اتاق خود رفت برروی تخت نشست و نگاهی به دفتر انداخت .حریم یک دختر مثل سارا باید جالب باشه .دفتر را گشود .
تصویر سارا در نظر امید نقش بست .دختری لاغر .صورتی سبزه .با چشمان خاکستری و ابروهای کشیده و لبانی کوچک و موهای خرمائی رنگ صاف.لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمیشد .اما ناگهان رنگش پرید .سارا نوشته بود که عاشق نیست ..
یعنی در مورد او اشتباه کرده بود .احساس دردی در قفسه سینه کرد .بر روی تخت دراز کشید و چشم به سقف دوخت .
حتی اگر سارا او را دوست داشت او نمی توانست قبول کند که با یک قلب بیمار که هر لحظه ممکن است از کار بیفتد ریسگی در زندگی او کرده باشد .در این لحظه نفس کشیدن براش سخت شد .فکر این که ممکن است سارا را از دست بدهد آزارش می داد .
بیشتر از این نمی توانست تحمل کند .اگر از سارا دور می شد بهتر بود .
بلند شد و به طرف هال رفت .اقا اکبر و محمود مشغول تماشای تلویزیون بودند .امید خطاب به پدرش گفت :
-می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ؟
-چیه امید بیا این جا ببینم چی می خوای بگی ؟
-اگه میشه تنها لطفاً
اکبر اقا به طرف او رفت و گفت:
-چیه چی شده؟
-بابا میشه برگردیم شمال ؟
-برگردیم شمال برای چی ؟مشکلی پیش اومده ؟
-نه چیزی نیست فقط می خوام برگردم
-اخه برای چی ؟
-برای ..برای قلبم .می خوام یه سری برم پیش دکتر .اخه قلبم چند وقته بدجوری درد می گیره .میخوام دکتر معاینه ام کنه .؟
-خب اگه خیلی فوریه .بریم همین جا دکتر ؟
-بابا من که از اول بهتون گفته بودم که نمی خوام عمو اینا چیزی بفهمن .
-اخه پسر تا کی می خوای پنهون کنی بالاخره چی نباید بفهمن ؟
-می فهمن اما حالا نه ؟خواهش می کنم بابا ؟
اکبر اقا گفت :
-باشه با مادرت صحبتی می کنم فردا بریم .
-ممنونم
-دیگه امری نیست ؟
امید تنها لبخندی زد او نمی خواست دروغی گفته باشد اما چاره ای نداشت به دنبال پدرش حرکت کرد و روی مبل کنار او جا گرفت .
محمود به اکبر گفت :
-چی شده داداش .با پسرت خوب خلوت کردین
-ببخشید می گه نگران شرکتم بهتره برگردیم شمال
-به این زودی ؟
-خب یه کمی .کار عقب مونده داره که اگه الان انجام بگیره بهتره
سارا که به جمع پیوست گفت :
-دو تا برادر خوب گرم گرفتین .حسودیم شد .خب حالا درباره ی چی صحبت می کردین ؟
اقا محمود گفت :
-هیچی عموت می گه باید برگردیم شمال
سارا گفت :
-شمال امکان نداره قرار بود تا اخر عید بمونین .تازه پنج روز از عید می گذره
امید گفت :
-کمی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم
سارا اخم کرد و گفت :
-چرا حالا یه دفعه یادت امده که کار عقب مونده داری ؟
-می خواستم قبلا بهت بگم اما موقعیتش جور نشد
-لابد خیلی بهتون بد گذشته که به این زودی می خواین برین ؟
-نه اصلا این طور نیست
-اره دارم می بینم
سپس با بغض به طرف اتاقش رفت .
امید برای دل جویی به دنبالش رفت و در را آهسته زد