موقع ناهار همه از عید و سفره هفت سین حرف می زدند و فردا روز عید بود .
روز بعد همه مشغول کار بودند سارا سفره هفت سین را می چید .
فاطمه خانم گفت :
-دختر عجله کن دیگه وقتی نمونده .
-الان تموم میشه .
بعد از چیدن سفره همه دور ان جمع شدند و پدر مشغول دعا و خواندن قران شد .بعد از شنیدن صدای شلیک توپ از تلویزیون و خواندن دعای مخصوص تحویل سال .همه به هم تبریک گفتند و مشغول دادن هدایا شدند . سارا هدیه خودش را به مادر و زن عمو داد و ان ها هم از او تشکر کردند .سارا برای عمو و پدرش هم بلوز مردانه خریده بود که به انها داد و هدیه امید هم عطری خوشبو که داد .عمو و زن عمو و پدر هم هدیه های خودشان را تحویل دادند .و امید گردن بندی ظریف به گردن سارا آویخت و همگی برای هم آرزوی سعادت و خوشبختی کردند .


***
چند روز بعد همگی قبول کردند که از خانه بیرون برن .همه رفتند که آماده بشن .سارا به امید نگاه کرد .غرق در فکر بود .به امید گفت :
-امید تصمیم بیرون امدن نداری ؟
امید تنها با تبسمی کوتاه جواب سارا را داد .تقریبا همگی حاضر بودند
اکبر اقا گفت :بهتر است جوان ها با همدیگر باشن ما هم جدا از اون ها باشیم چون جوون های امروزی حوصله پیرها را ندارند .درسته سارا ؟
-این چه حرفیه عمو برعکس ما از هم نشینی با شما لذت می بریم .
-ای کلک .
-باور کنید.
-خیلی خوب پس تو با امید برو .ما هم با بابات می یایم .البته اگر برادرم هنوز رانندگی خوب باشه .
-چیه خیال کردی مثل توام که بزنم تو در و دیوار ؟امید جان پس شما پشت سر ما حرکت کنید .
امید با سر حرف اقا محمود را تایید کرد .
ماشین ها به دنبال هم حرکت کردند .امید ناراحت به نظر می رسید .سارا گفت :
-امید چرا ناراحتی ؟
-نه ناراحت نیستم .
-چرا یه چیزی تو رو اذیت می کنه ؟
-مثلا چی ؟
سارا خندید و حالت شوخی به خود گرفت و گفت: نمی دونم فکر می کنم من .....
امید با جدیت گفت :چرا فکر می کنی مطمئن باش
-یعنی چی؟ مگه من چی کارت کردم لابد کشتی های جنابعالی را گرفتم و دونه دونه غرق کردم بله ؟
-نه بابا هنوز غرق نشدن .اما ممکنه که غرق بشن . بعد هم خندید .
سارا با اخم به او نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت .
ماشین محمود در کنار یک پارک جنگلی بسیار زیبا ایستاد و امید هم توقف کرد .سارا به سرعت از اتومبیل پیاده شد
اکبر اقا گفت :به به عجب جایی .عمو جان راضی هستی ؟
-بله عمو جای قشنگیه .
زن عمو و مادر جایی مناسب پیدا کردند و قالیچه ای که همراه داشتند را پهن کردند .اکبر و محمود هم در حال قدم زدن بودند .
سارا به طرف مادر و زن عمو رفت و نشست .
فاطمه خانم گفت :سارا به امید هم می گفتی بیاد پیش ما ؟
زن عمو هم گفت :راسته می گه عزیزم .برو پیشش صداش کن بیاد این جا .
-چشم .
سارا به راه افتاد و کنار امید ایستاد و گفت :مامان و زن عمو می گن که بیای پیشمون .
امید خندید و گفت: چی شده خانم شما که با من قهر بودید ؟
-هنوز هم هستم .
-خیلی خب حالا برای اشتی بیا بریم قدم بزنیم .
-نه خیر نمی یام .
-چرا مگه قدم زدن رو دوست نداری ؟
-دوست دارم اما با تو قهرم .
-من که گفتم اشتی .
-فقط همین ؟
-نه یادم نبود ببخشید خانم محترم از شما خواهش می کنم که مرا مورد بخشش خودتان قرار داده و از گناهم بگذرید خوبه ؟
-باشه این دفعه می گذرم .
-خیلی ممنون از این که مرا مورد لطف و عنایت خود قرار دادید حالا بفرمایید بریم .
در طول راه هر دو ساکت بودند فقط صدای خرد شدن برگ زیر پایشان به گوش می رسید .
سارا خسته شده بود انقدر راه رفته بودند قدرت برگشتن نداشت و گفت:
- بسه دیگه امید خسته شدم چقدر راه می ری ؟ همین طوری داری میری و منم دنبالت می کشونی ؟
امید با چهره ای از غم به سارا نگریست و گفت: معذرت میخوام حواسم نبود
سارا بر روی زمین نشست و امید هم رو به رویش نشست و گفت: سارا می تونم یه چیزی رو بهت بگم ؟
-اره بگو ؟
بعد از کمی مکث گفت : هیچی پاشو بریم .الان بقیه ناراحت می شن ؟
-همین ؟
-نه بعدا بهت می گم .
در موقع برگشت هم هر دو سکوت کرده بودند .وقتی که رسیدند فاطمه خانم گفت:
-چقدر دیر کردین دلواپستون شدم.
اکبر اقا به شوخی گفت :ببینم پارک چند متر بود ؟
امید گفت :حدوداً هزار متر .
سارا روی قالیچه نشست و گفت :من گشنمه .چیزی دارید به ما بدید یانه ؟
اقا محمود گفت :نترس برات میوه آوردیم
-تا میوه ش چی باشه ؟