صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: عشق پنهان | مژگان فرزام

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    عشق پنهان | مژگان فرزام

    سارا به زحمت از روی تخت بلند شد و به طرف اینه رفت و تصویر خود را دید .لبخندی زد و گفت: باز هم یک صبح قشنگ دیگه .
    و بعد به طرف پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد و اتومبیل پدر را دید
    -پس بابا خونه است
    در را باز کرد و از پله ها پایین رفت .خانه آقای بهرامی دو طبقه بود و اتاق سارا به همراه دو اتاق دیگر در طبقه بالا قرار داشت
    -سلام بابا .صبح بخیر
    -سلام خوش خواب
    -بابا مگه ساعت چنده
    -میدونی من چقدر دیرم شده ؟
    -باشه الان میام . سلام مامان
    -سلام دخترم . برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه حاضره
    -چشم مامانی
    بعد همه سر میز صبحانه جمع شدند . آقای بهرامی گفت :
    -سارا زود بخور که کلی دیرم شده
    -باباجون نباید که خفه بشم می خورم دیگه
    -حالا برنامه ای امروز ت چیه ؟
    -برنامه این که با مژده می خوایم بریم خرید و یه سری هم به کتابخانه بزنیم
    فاطمه خانم گفت :
    -راستی محمود دیروز اکبر اقا زنگ زد و گفت سال تحویل پیش ما هستن
    سارا با ذوق گفت :وای عموجون چقدر دلم براش تنگ شده .مامان این بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدین
    -بریم بابا جون
    -اگر می دونستم که اومدن عمویت این قدر خوش حالت می کنه و باعث می شه که تو زودتر راه بیفتی به دروغ هم که شده این خبر را بهت می دادم
    سارا از این که خانواده عمو هنگام سال تحویل در کنار انها بودند خیلی خوشحال بود . آقای بهرامی سارا را جلوی در خانه مژده گذاشت و رفت .
    سارا زنگ رو زد و بعد از مدت کوتاهی مژده امد
    -سلام مژده جان خوبی عزیزم ؟
    -سلام قربون دوست با محبتم برم که این قدر به فکر ماست
    -تو خودت قربونی کس دیگ هستی نمی خواد قربون من بری
    هر دو خندیدند و به راه افتادند
    -سارا امروز خیلی خوشحالی ؟ چته ؟
    -چیه ؟ چشم نداری ببینی ما شنگولیم .
    -راستش را بگو ؟
    -راستش اینکه عمو و زن عمو و امید موقع سال تحویل پیش ما هستند دلم خیلی براشون تنگ شده
    -خوش به حالشون که تو هیچ وقت دلت برای ما تنگ نمیشه ؟
    سارا کیفش را بلند کرد و گفت: یعنی چی ؟ احمق تو بهترین دوست منی
    -نزنی یه بار خودم خوب میدونم که چقدر منو دوست داری
    بعد از خرید هر دو به خانه برگشتند .روزها برایش به خوبی می گذشتند . و بالاخره روز موعود فرا رسید


    ***
    -مامان عمو اینا دیر نکردن ؟
    -نه چقدر عجله داری میرسند دیگه
    -اخه دوست دارم هر چه زودتر ببینمشون
    -دختر گلم اگه یکم دندون به جگر بگیری می بینیش ون
    بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره اتومبیل عمو جلوی منزل ایستاد .سارا با عجله به طرف در دوید و در را باز کرد و اتومبیل وارد حیاط شد
    عمو و زن عمو و امید از اتومبیل پیاده شدند .و به احوالپرسی مشغول شدند .سارا به طرف زن عمو رفت و او را در آغوش کشید و گفت: سلام -زن عمو خوش اومدین .چقدر خوشحالم که شما را میبینم
    زینب خانم لبخندی زد و گفت :سلام خوشگلم منم خوشحالم که روی ماه تو را می بینم
    عمو دست سارا را فشرد و گفت: شیطون عمو چه کار می کنه ؟
    -هستیم عمو چون البته با شیطونی یام
    بعد به طرف امید رفت و با حالت شوخی گفت :امید خان .حالتون چطوره ؟
    -ممنونم اما تو رو خدا به من نگو امید خان .چون فکر می کنم پیر شدم
    -چشم نمی دونستم تازه اول چلچلگی تونه
    -سارا خانم خیلی بی رحمی مگه من چند سالمه ؟
    -فکر کنم بیست و چهار سال یا بیست و هفت سال ؟
    -پس دیگه حرفی نمی مونه باشه ؟
    -چشم حالا بفرمایید بالا
    با این حرف سارا همه وارد منزل شدند .سارا و فاطمه به پذیرایی از مهمانان پرداختند .بعد از خوردن شام .سارا امید را به طرف اتاقی که برای او آماده کرده بود برد .اتاق امید در طبقه بالا قرار داشت و اتاق اکبر و زینب به همراه اتاق محمود و فاطمه در طبقه پایین بود . شب در ارامشی زیبا گذشت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبح زودتر از همیشه بلند شد .فاطمه خانم و زن عمو در حال تمیز کردن آشپزخانه و درست کردن ناهار بودند .عمو و بابا هم رفته بودند بیرون . امید و سارا هم مشغول صحبت با هم بودند که صدای زنگ تلفن بلند شد
    سارا گوشی را برداشت و گفت:
    -بله ؟
    -الو
    -سارا سلام
    -سلام چطوری ؟
    -خوبم ممنون تو خوبی ؟
    -هی بد نیستم چه خبر ؟
    -سلامتی زنگ زدم بعدازظهر می یای بریم بیرون
    -فکر نکنم بتونم بیام
    -چرا ؟
    -اخه مهمون داریم بهت که گفته بودم ؟
    -عموت اینا ؟
    -اره
    -خوش به حالت پس فعلا وقتت پره ؟
    -صبر کن ببینم امروز منو امید می خوایم بریم بیرون می یام دنبال تو .تو رو هم با خودمون می بریم چطوره ؟
    -دیوونه شدی من که تا به حال امید را ندیدم شاید هم اصلا او خوشش نیاد؟
    -نه بابا این چه حرفیه .اتفاقا خوشحالم می شه
    -تو مطمئنی سارا ؟
    -اره پس بعدازظهر جایی نمی ری ؟ فعلا هم خداحافظ
    -خداحافظ
    گوشی را که قطع کردم به طرف امید رفتم
    -کی بود ؟
    -مژده یکی از بهترین دوستانم زنگ زده بود که با هم بعدازظهر بریم بیرون گفتم منو تو با هم میریم دنبالش که بیشتر خوش بگذره
    -خوب با درسهایت چه کار می کنی ؟
    -خوبه بد نیست فقط باید یک کمی پشت کار داشته باشی
    -ماشاءالله چه از خودش تعریف می کنه ؟
    -امید یعنی من ارزش تعریف کردن ندارم ؟
    -خدا نکنه بر منکرش لعنت
    -تو چی کار می کنی ؟
    -فعلا که تو شرکت سرم گرمه
    -خیلی سخته ؟
    -چی ؟
    -کارهای کامپیوتری چه میدونم ار این چیزها دیگه ؟؟
    -نه زیاد به قول خودت فقط باید یه کم پشت کار داشته باشی
    -که تو نداری
    -خیلی بد جنسی
    -به پسر عموم رفتم
    بعد بلا فاصله بلند شد و همان طور که به طرف آشپزخانه میرفت به امید گفت :
    -تو تلویزیون ببین منم یه کم به مامان اینا کمک کنم
    -مامان کاری هست که من انجام بدم؟
    -اره مامان جون .بی زحمت این بشقاب ها رو پاک کن
    -چشم
    -چشم بی بلا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    موقع ناهار همه از عید و سفره هفت سین حرف می زدند و فردا روز عید بود .
    روز بعد همه مشغول کار بودند سارا سفره هفت سین را می چید .
    فاطمه خانم گفت :
    -دختر عجله کن دیگه وقتی نمونده .
    -الان تموم میشه .
    بعد از چیدن سفره همه دور ان جمع شدند و پدر مشغول دعا و خواندن قران شد .بعد از شنیدن صدای شلیک توپ از تلویزیون و خواندن دعای مخصوص تحویل سال .همه به هم تبریک گفتند و مشغول دادن هدایا شدند . سارا هدیه خودش را به مادر و زن عمو داد و ان ها هم از او تشکر کردند .سارا برای عمو و پدرش هم بلوز مردانه خریده بود که به انها داد و هدیه امید هم عطری خوشبو که داد .عمو و زن عمو و پدر هم هدیه های خودشان را تحویل دادند .و امید گردن بندی ظریف به گردن سارا آویخت و همگی برای هم آرزوی سعادت و خوشبختی کردند .


    ***
    چند روز بعد همگی قبول کردند که از خانه بیرون برن .همه رفتند که آماده بشن .سارا به امید نگاه کرد .غرق در فکر بود .به امید گفت :
    -امید تصمیم بیرون امدن نداری ؟
    امید تنها با تبسمی کوتاه جواب سارا را داد .تقریبا همگی حاضر بودند
    اکبر اقا گفت :بهتر است جوان ها با همدیگر باشن ما هم جدا از اون ها باشیم چون جوون های امروزی حوصله پیرها را ندارند .درسته سارا ؟
    -این چه حرفیه عمو برعکس ما از هم نشینی با شما لذت می بریم .
    -ای کلک .
    -باور کنید.
    -خیلی خوب پس تو با امید برو .ما هم با بابات می یایم .البته اگر برادرم هنوز رانندگی خوب باشه .
    -چیه خیال کردی مثل توام که بزنم تو در و دیوار ؟امید جان پس شما پشت سر ما حرکت کنید .
    امید با سر حرف اقا محمود را تایید کرد .
    ماشین ها به دنبال هم حرکت کردند .امید ناراحت به نظر می رسید .سارا گفت :
    -امید چرا ناراحتی ؟
    -نه ناراحت نیستم .
    -چرا یه چیزی تو رو اذیت می کنه ؟
    -مثلا چی ؟
    سارا خندید و حالت شوخی به خود گرفت و گفت: نمی دونم فکر می کنم من .....
    امید با جدیت گفت :چرا فکر می کنی مطمئن باش
    -یعنی چی؟ مگه من چی کارت کردم لابد کشتی های جنابعالی را گرفتم و دونه دونه غرق کردم بله ؟
    -نه بابا هنوز غرق نشدن .اما ممکنه که غرق بشن . بعد هم خندید .
    سارا با اخم به او نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت .
    ماشین محمود در کنار یک پارک جنگلی بسیار زیبا ایستاد و امید هم توقف کرد .سارا به سرعت از اتومبیل پیاده شد
    اکبر اقا گفت :به به عجب جایی .عمو جان راضی هستی ؟
    -بله عمو جای قشنگیه .
    زن عمو و مادر جایی مناسب پیدا کردند و قالیچه ای که همراه داشتند را پهن کردند .اکبر و محمود هم در حال قدم زدن بودند .
    سارا به طرف مادر و زن عمو رفت و نشست .
    فاطمه خانم گفت :سارا به امید هم می گفتی بیاد پیش ما ؟
    زن عمو هم گفت :راسته می گه عزیزم .برو پیشش صداش کن بیاد این جا .
    -چشم .
    سارا به راه افتاد و کنار امید ایستاد و گفت :مامان و زن عمو می گن که بیای پیشمون .
    امید خندید و گفت: چی شده خانم شما که با من قهر بودید ؟
    -هنوز هم هستم .
    -خیلی خب حالا برای اشتی بیا بریم قدم بزنیم .
    -نه خیر نمی یام .
    -چرا مگه قدم زدن رو دوست نداری ؟
    -دوست دارم اما با تو قهرم .
    -من که گفتم اشتی .
    -فقط همین ؟
    -نه یادم نبود ببخشید خانم محترم از شما خواهش می کنم که مرا مورد بخشش خودتان قرار داده و از گناهم بگذرید خوبه ؟
    -باشه این دفعه می گذرم .
    -خیلی ممنون از این که مرا مورد لطف و عنایت خود قرار دادید حالا بفرمایید بریم .
    در طول راه هر دو ساکت بودند فقط صدای خرد شدن برگ زیر پایشان به گوش می رسید .
    سارا خسته شده بود انقدر راه رفته بودند قدرت برگشتن نداشت و گفت:
    - بسه دیگه امید خسته شدم چقدر راه می ری ؟ همین طوری داری میری و منم دنبالت می کشونی ؟
    امید با چهره ای از غم به سارا نگریست و گفت: معذرت میخوام حواسم نبود
    سارا بر روی زمین نشست و امید هم رو به رویش نشست و گفت: سارا می تونم یه چیزی رو بهت بگم ؟
    -اره بگو ؟
    بعد از کمی مکث گفت : هیچی پاشو بریم .الان بقیه ناراحت می شن ؟
    -همین ؟
    -نه بعدا بهت می گم .
    در موقع برگشت هم هر دو سکوت کرده بودند .وقتی که رسیدند فاطمه خانم گفت:
    -چقدر دیر کردین دلواپستون شدم.
    اکبر اقا به شوخی گفت :ببینم پارک چند متر بود ؟
    امید گفت :حدوداً هزار متر .
    سارا روی قالیچه نشست و گفت :من گشنمه .چیزی دارید به ما بدید یانه ؟
    اقا محمود گفت :نترس برات میوه آوردیم
    -تا میوه ش چی باشه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سیب خیار پرتقال و موز
    -فقط همین ؟
    -برای عصرانه اره فقط همین
    -اون وقت شام چی ؟
    -شام بیرون هستیم
    -این شد یه چیزی
    فاطمه خانم ظرف میوه را با چاقو و پیش دستی را از سبد بیرون اورد و زینب خانم ان ها چید.سارا مشغول پوست کندن خیار شد
    و اقا اکبر و محمود با یکدیگر صحبت می کردند .
    -محمود تابستان دیگه نوبت شماست بیایید پیش ما ؟
    -ان شالله اگه کار اجازه داد یه سری بهتون می زنیم .
    -نشد دیگه داداش بهونه ی کار و نیار .
    سارا خندید و گفت: عمو نگران نباشین من تابستان هر جور شده بابا رو می یارمش شمال .
    -حتما این کار رو بکن عمو .
    زینب خانم صحبت انها را قطع کرد و گفت: بهتره دیگه کم کم را بافتیم و گرنه دیرمون میشه
    بعد از جمع کردن وسایل همه سوار اتومبیل شدند و به حرکت در امدند .
    بعد جلوی رستورانی توقف کردند و شام شان را خوردند و به خانه برگشتند و مشغول استراحت شدند
    روز بعد موقع صرف صبحانه زنگ خانه به صدا در امد .
    فاطمه خانم به طرف ایفون رفت و گوشی را برداشت .:
    -کیه ؟
    -سلام منم مژده سارا هست ؟
    -سلام عزیزم اره هستش بیا تو باز شد ؟
    -بله
    فاطمه خانم به طرف سارا رفت و گفت: سارا مژده داره میاد تو .
    -باشه الان می رم .
    سارا به طرف حیاط رفت و لبخندی زد و گفت :
    -سلام مژده خانم چه عجب از این طرفا ؟
    -اولا سلام دوما بنده همیشه مزاحمم .سوما جنابعالی هستی که همیشه سنگین می زنی .
    -اولا دروغ نگو .دوما من کی سنگین زدم سوما هم بیا تو ؟
    مژده گفت :ادم که میاد پیش تو جواب کم میاره .
    -اره جون خودت نه که اصلا جواب تو استین نداری ؟ حالا صبحانه خوردی ؟
    -اره خوردم اگه تو صبحانه نخوردی برو بخور من می مونم تا بیای
    -نه بابا
    -مهموناتون هستن ؟
    -اره دارن صبحانه میخورن
    -بی موقع مزاحم شدم
    -وقت کردی یه کم تعارف بکن
    -تعارف نمی کنم که فکر کردم مهموناتون رفتن
    -نه تازه اومدن کجا برن خب تو بگو ببینم چه خبر ؟
    -خبر که زیاده اما اونی که از هم مهم تره برات می گم امروز آرش می خواد بیاد تهرون زده به سرش می گه می خوام با مامان بابات حرف بزنم
    -درباره چی ؟
    -دچار آلزایمر شدی ؟ درباره ازدواج دیگه
    -این جوری که واقعاً زده به سرش خب بهش می گفتی صبر کنه ؟
    -گفتم اما می گه از بس صبر کردم خسته شدم می خوام تکلیفم روشن بشه
    -مگه تو خودت باهاش حرف نزدی ؟
    -چرا حرف زدم بهش گفتم که دوستش دارم غیر از اون هم به هیچکس دیگه ای فکر نمی کنم اما می گه اگه بابات قول تو به کس دیگه ای بده -من چی کار کنم ؟بهش می گم یک کمی دیگه صبر کن تا من درسم تموم بشه میگه نامزد بکنیم اون وقت حتی اگه خواستی دانشگاه خارج ادامه تحصیل بده من که می دونم بابا موافقت نمی کنه .
    -تو از کجا میدونی بذار بیاد باهاشون صحبت بکنه اون وقت تکلیف همه روشن می شه به امتحانش می ارزه ؟
    -یعنی من بابای خودم رو نمی شناسم ؟ از این می ترسم که یه چیزی به آرش بگه اون وقت ..
    -اون آرشی که من می شناسم اگه بابات اون رو زیر مشت و لگد هم بگیره میگه من مژده رو دوست دارم
    -یعنی چی کار کنم بذارم بیاد ؟
    -خب اره حالا خودش تنها می یاد یا با خانواده ؟
    -دیوونه بابا اون و تنها ببینه .میگه بی پدر و مادره دیگه بدتر
    -پس اقا با خانواده تشریف میارن اخ که چه شبی بشه امشب عروس خانم بیا یه بار خدای نکرده چایی رو رو اقا داماد خالی نکنی
    مژده گفت: حالا دیگه منو مسخره می کنی نوبت شما هم میشه خانم
    مژده جمله اخر را طوری تلفظ کرد که هر دو به خنده افتادند و بعد ادامه داد :
    سارا دلم داشت می بوسید آرش گفت :که صبح زنگ می زنم با بابات صحبت میکنم اون وقت اگه خدا خواست شب میایم خونه تون اما می دونم چرا دچار استرس شدم ؟
    -استرس چرا دختر خوب شب می یان یه صحبتی می کنن و می رن این که این همه ترس نداره
    -وای نمی دونم چرا این جوری شدم اگه بابا قبول نکنه ؟
    -به جای این حرفا بگو ببینم همه چیز رو واسه امشب آماده کردی ؟
    -نه خونه .کلی ریخت و پاشه .باید اول اون تمیز کرد میوه و شیرینی هم که با بابا ست ؟ چایی و بقیه کارها هم با ماما نه .پاشم برم خونه رو تمیز کنم حالا که باهات حرف زدم یه کمی سبک تر شدم .
    -برو به سلامت امیدوارم که بابات قبول کنه مطمئنا بابات اون قدر منطقی هست که بخواد برات خوب تصمیم بگیره ؟
    -خدا از دهنت بشنو خب فعلا با اجازه
    -زیاد هم به مسایل فرعی فکر نکن ؟
    -سعی ام رو می کنم خداحافظ .
    -خداحافظ .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سارا مژده را تا حیاط همراهی کرد و سپس به طرف آشپزخانه برگشت .
    در فکر بود که صدایی او را به خود اورد :
    -کجا سیر می کنی خانم ؟
    -ها ؟
    امید متعجب گفت :ها نه بله
    -کلاس اخلاق گذاشتی امید ؟
    -اخه بی انصاف این کجاش کلاس اخلاقه ؟
    -نکنه می خوای ادب یادم بدی ؟اگه منظورت این بود باید بدونی که حواسم پرت بود و اصلا بی ادب نیستم
    بعد ابرو در هم کشید وبه طرف اتاق خود رفت . امید هم پشت سرش به راه افتاد و در زد
    -اجازه هست بیام تو ؟
    -بفرمایید
    -اخه تو چرا این قدر با من لجبازی می کنی ؟چرا حرف تو دهنم می ذاری ؟من غلط بکنم بگم که شما بی ادبی اگه وجود من تورو اذیت می کنه خیلی راحت می تونی بگی ؟
    سارا با شرمندگی گفت: ببخشید نمی دونم چرا یک دفعه عصبانی شدم
    -اشکالی نداره اگه دختر عمو برای پسر عمو اخم نکنه و عصبانی نشه پس برای کی باید اخم کنه ؟
    سارا خندید و حرفی نزد
    -حالا به چی فکر می کردی که این قدر تو رو عصبانی کرد؟
    -به مژده
    -مژده خانم چرا ؟
    -امشب قراره براش خواستگار بیاد اون هم می ترسه که بابا ش موافقت نکنه داشتم فکر می کردم چرا بعضی ها از اینده می ترسن؟
    -ادم ها از اینده نمی ترسن .از چیزی می ترسن که ازش خوششون نمیاد خواستگار شو دوست داره ؟ منظورم این که همدیگر رو می شناس؟
    -اره می شناسه .تقریبا دو ساله با هم اشنا شدن .توی یک مهمونی بود که همدیگر رو دیدن بعد هم با همدیگر دوست شدند مژده آرش رو خیلی دوست داره به خاطر همینه که می ترسه ؟
    -پس خوش به حال آرش بهش حسودیم شد
    -چرا ؟
    -چون معشوقش بی وفا نیست یا اون قدر خونسرد نشون نمی ده که طرف رو عاشق کش کنه ؟
    -خب هر کسی یه جوریه ؟
    -می دونی این رفتارت چی رو نشون می ده ؟
    -چی رو؟
    -که علاوه بر دوستت مژده تو هم ترسیدی .تو هم یه جور ایی دچار اضطراب شدی مگه نه ؟
    سارا با تمسخر گفت :بله آقای دکتر این قسمت سرم هم درد می کنه لطفاً نظر تون رو بگین ؟
    امید به حالت شوخی گفت :این قسمت رو می گی ؟ فهمیدم .نظرم این که این سر درد نشون گر بد اخلاقی شماست
    -عجب آقای دکتر حالا که رفتم و پیش عمو اعتراض کردم می فهمی که یک دختر بد اخلاق می تونه چه کاریهای دیگه ای هم بکنه ؟
    -تسلیم اقا این چه رو میز ته ؟
    سارا دفترش را از روی میز برداشت و گفت: یه حریم خصوصی یه دفتر که محرم راز منه
    -یعنی دفتر خاطره هاست ؟
    -تقریبا
    -جالبه می شه منم وارد حریم خصوصی شما بشم ؟یعنی خاطره هاتون رو بخونم ؟
    -چرا چه لزومی داره که بخوای خاطرات من رو بخونی ؟
    -لزومی نداره .اما خب دوست داشتم منم می تونستم محرم رازهاتون باشم
    -اما تو یه پسری و منم یه دختر فکر می کنی ...
    -یعنی چیزی برای پنهون کردن داری ؟
    سارا گفت :هیچی وجود نداره که من بخوام از کسی پنهون کنم برش دار
    -ناراحت شدی ؟
    -نه فقط می خوام بدونی که هیچ کس تو زندگی من نیست برش دار امید
    امید ارام گفت :
    -اما اگه تو نخوای من هیچ وقت این کار رو نمی کنم .من قصد بدی نداشتم
    سارا با مهربانی به امید نگاهی کرد و گفت:
    -می دونم امید بردار .من هم قصد بدی نداشتم فکر کنم شایسته گی شو داشته باشی که بخوای وارد حریم خصوصیم بشی
    -مطمئنی ؟
    -اره من به تو اعتماد دارم
    -از اعتمادت ممنونم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امید دفتر خاطرات سارا را برداشت و از اتاق خارج شد .و به طرف اتاق خود رفت برروی تخت نشست و نگاهی به دفتر انداخت .حریم یک دختر مثل سارا باید جالب باشه .دفتر را گشود .
    تصویر سارا در نظر امید نقش بست .دختری لاغر .صورتی سبزه .با چشمان خاکستری و ابروهای کشیده و لبانی کوچک و موهای خرمائی رنگ صاف.لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمیشد .اما ناگهان رنگش پرید .سارا نوشته بود که عاشق نیست ..
    یعنی در مورد او اشتباه کرده بود .احساس دردی در قفسه سینه کرد .بر روی تخت دراز کشید و چشم به سقف دوخت .
    حتی اگر سارا او را دوست داشت او نمی توانست قبول کند که با یک قلب بیمار که هر لحظه ممکن است از کار بیفتد ریسگی در زندگی او کرده باشد .در این لحظه نفس کشیدن براش سخت شد .فکر این که ممکن است سارا را از دست بدهد آزارش می داد .
    بیشتر از این نمی توانست تحمل کند .اگر از سارا دور می شد بهتر بود .
    بلند شد و به طرف هال رفت .اقا اکبر و محمود مشغول تماشای تلویزیون بودند .امید خطاب به پدرش گفت :
    -می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ؟
    -چیه امید بیا این جا ببینم چی می خوای بگی ؟
    -اگه میشه تنها لطفاً
    اکبر اقا به طرف او رفت و گفت:
    -چیه چی شده؟
    -بابا میشه برگردیم شمال ؟
    -برگردیم شمال برای چی ؟مشکلی پیش اومده ؟
    -نه چیزی نیست فقط می خوام برگردم
    -اخه برای چی ؟
    -برای ..برای قلبم .می خوام یه سری برم پیش دکتر .اخه قلبم چند وقته بدجوری درد می گیره .میخوام دکتر معاینه ام کنه .؟
    -خب اگه خیلی فوریه .بریم همین جا دکتر ؟
    -بابا من که از اول بهتون گفته بودم که نمی خوام عمو اینا چیزی بفهمن .
    -اخه پسر تا کی می خوای پنهون کنی بالاخره چی نباید بفهمن ؟
    -می فهمن اما حالا نه ؟خواهش می کنم بابا ؟
    اکبر اقا گفت :
    -باشه با مادرت صحبتی می کنم فردا بریم .
    -ممنونم
    -دیگه امری نیست ؟
    امید تنها لبخندی زد او نمی خواست دروغی گفته باشد اما چاره ای نداشت به دنبال پدرش حرکت کرد و روی مبل کنار او جا گرفت .
    محمود به اکبر گفت :
    -چی شده داداش .با پسرت خوب خلوت کردین
    -ببخشید می گه نگران شرکتم بهتره برگردیم شمال
    -به این زودی ؟
    -خب یه کمی .کار عقب مونده داره که اگه الان انجام بگیره بهتره
    سارا که به جمع پیوست گفت :
    -دو تا برادر خوب گرم گرفتین .حسودیم شد .خب حالا درباره ی چی صحبت می کردین ؟
    اقا محمود گفت :
    -هیچی عموت می گه باید برگردیم شمال
    سارا گفت :
    -شمال امکان نداره قرار بود تا اخر عید بمونین .تازه پنج روز از عید می گذره
    امید گفت :
    -کمی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم
    سارا اخم کرد و گفت :
    -چرا حالا یه دفعه یادت امده که کار عقب مونده داری ؟
    -می خواستم قبلا بهت بگم اما موقعیتش جور نشد
    -لابد خیلی بهتون بد گذشته که به این زودی می خواین برین ؟
    -نه اصلا این طور نیست
    -اره دارم می بینم
    سپس با بغض به طرف اتاقش رفت .
    امید برای دل جویی به دنبالش رفت و در را آهسته زد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اجازه هست بیام تو ؟
    -بیا تو
    صدای سارا خیلی ضعیف بود
    در را به آهستگی باز کرد و وارد اتاق شد و روی تخت کنار سارا نشست و نگاهی به صورت گرفته او کرد و گفت:
    -باور کن نمی خواستم ناراحت بشی .کار دیگه .نمیشه توش ریسک کرد .همین طور که تو نمی تونی تو درس هات ریسک کنی امیدوارم من و درک کنی ؟
    سارا با لج بازی گفت :
    -نه نمی تونم این کار رو بکنم همین طوری که تو نمی تونی درک کنی که من چی می گم
    -می دونم که از رفتنمون ناراحت می شی؟ اما باور کن این دوری برای من هم سخت حتی سخت تر از مرگ حالا قهر نکن بذار این لحظاتی رو که با هم هستیم خوشحال باشیم . در ضمن ما فقط سه ماه از همدیگر دوریم . بعد تو می تونی بیای شمال
    -چه خیالهایی می کنی امید . نکنه فکر کردی دلم برای تو تنگ می شه .نخیر دلم برای تو یکی که اصلا تنگ نمیشه ؟
    -این دیگه از خوش شانسی ماست.اصلا پاشو بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم خوبه ؟
    -می خوای معامله کنی اره ؟
    امید با تعجب گفت :
    -چه معامله ای ؟
    -می خوای من و ببری بیرون تا یادم بره که می خوای عمو اینا رو برگردونی ؟
    -باشه قبول می کنی ؟ به قول خودت این معامله رو ؟
    -اره اما نه به خاطر تو به خاطر خودم
    -پس تا یه ربع دیگه حاضر باش
    یک ربع دیگر سارا و امید جلوی در خانه حاضر بودند امید در اتومبیل را برای سارا باز کرد و سپس خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد ..
    امید گفت:
    -چیزی می خوری ؟
    -لواشک
    -لواشک اون هم قبل از ناهار ؟
    -اگه نمی خوای بخری چرا بهونه می یاری ؟
    -من نمی دونم از دست تو چه کار کنم ؟
    سارا لبخندی شیرین زد و شانه بالا انداخت .امید اتومبیل را جلوی سوپر مار کتی نگه داشت و داخل مغازه شد و بعد از دقایقی برگشت و گفت:
    -بفرما خانم .این هم لواشک .چیپس .پفک .بیسکویت .سان دیس تخمه و نوشابه
    -خب یه بار سوپر مارکت و جمع می کردی می اوردی
    -دوست نداری؟
    -عاشق همه ایناییم که گفتی
    -عجب تو که تو دفترت می نویسی عاشق نیستم اما حالا عاشق تنقلات شدی ؟
    -ما اینم دیگه
    -بله میدونم
    -خب حالا کجا می خوای بری ؟
    -کجا بری نه کجا بریم .می ریم پاک چطوره ؟
    -عالیه .تو چقدر خوبی
    امید با صدای بلند خندید و سری تکان داد و اتومبیل را به حرکت در اورد . بعد از مدتی جلوی پارکی ایستاد و گفت
    -بفرمایید خانم این هم پارک
    سارا به گفتن کلمه ممنونم اکتفا کرد و از اتومبیل پیاده شد .به طرف صندلی رفت و روی ان نشست . امید هم کنارش نشست .چقدر دلش می خواست زمان از حرکت می ایستاد تا هر دو همان طور در کنار هم باشن .
    -چیپس می خوری ؟
    -نه زیاد اهل تنقلات نیستم
    -اشتباه می کنی که نمی خوری .خیلی خوشمزه ان .من می رم تاب بازی
    بعد به طرف تاب رفت و بر رویش نشست .به آهستگی ان را به حرکت در اورد
    -امید به نظر تو تاب بهتره یا سرسره
    امید لب به دندان گزید و گفت :
    -همون تابی که سوار شدی بهتره .می خوای ابرومون رو ببری ؟
    -حالا من مایه آبروریزی ام
    -خدای من باز شروع کرد .هیچ حساب کردی که من از وقتی اومدم این جا تا به حال چند بار نازت و کشیدم ؟
    سارا جوابی نداد . امید به طرفش رفت و تاب را محکم هل داد و گفت: قهر کردی ؟
    -نه
    -پس چرا اخم کردی ؟
    -داشتم به مژده فکر می کردم
    امید نگاه پرسشگر به او انداخت و منتظر شد که او بقیه صحبتش را بگوید
    سارا گفت:
    -یعنی اگه بابای مژده موافقت نکنه آرش بازم مژده رو دوست داره یا ولش می کنه و می ره ؟
    -مگه نگفتی آرش عاشقه ؟
    -اره حداقل که ادعا ش اینه
    -خب زمانی که مجنون لیلی رو دوست داشت و خانواده لیلی موافقت نکردن .مجنون دست از لیلی کشید ؟
    -یعنی این که اگه آرش مژده رو واقعاً دوست داشته باشه می مونه درسته منظورت همین بود ؟
    -دقیقا
    -با این حال مژده نباید مشکلی داشته باشه
    -درسته
    سار چشمانش را ریز کرد و به امید گفت :
    -تو چرا ازدواج نمی کنی ؟
    -من ؟ چرا یکدفعه یاد این موضوع افتادی ؟
    -اخه یه تار موی سفید توی سرت دیدم داری پیر می شی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چه اشکالی داره
    -این جوری دیگه کسی باهات ازدواج نمیکنه
    -چه بهتر
    -چرا ؟
    -کی می خواد این دختر ها رو تحمل کنه البته بلا نسبت شما
    -خیلی هم دلت بخواد
    -بگذریم کوچولوی دوست داشتنی من چیزی لازم نداره ؟
    -اگه میشه تابم بده
    امید با صدای بلند خندید و گفت:
    -امان از دست تو خوبه حالا موقع ظهره پارک هم خلوته و گرنه
    سارا هم به خنده افتاد و گفت: باشه پس بریم ناهار بخوریم ؟ فقط یادت باشه بهت رحم کردم
    -واقعاً لطف کردی
    -چون تو بودی استثنا قائل شدم
    امید سری تکان داد و به طرف اتومبیل رفت . سارا با قدم های تند به طرف او رفت در اتومبیل را باز کرد و سوار شد . امید پا بر روی پدال گاز گذاشت و با سرعت به حرکت درآمد
    -حالا چرا این قدر عجله داری .یادت باشه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسید نه
    -شما تنقلات خوردی و زیاد گرسنه نیستی اما روده کو چیکه من داره روده بزرگه رو می خوره
    -پس حق با توئه اما اگه پلیس جلوت گرفت و جریمه کرد ناراحت نشی ؟
    -بهونه نیار بگو از سرعت می ترسی
    -حقته که بذارم جریمه بشی
    -باشه تسلیم . اعتراف می کنم که کم آوردم این رستوران خوبه ؟
    -رستوران صدف بد نیست خوبه
    -پس پیاده شو که از گشنگی مردم


    ***

    -عمو جان قول بدین که بازم بیاین
    -این دفعه دیگه نوبت شیطون عمو که بخواد بیاد
    -باشه اما یادتون باشه خودتون خواستین . اگه اومدم دیگه نرفتم تقصیر خودتونه ها
    -قبول تو فقط بیا
    سپس سارا را در آغوش کشید .و بوسه ای بر پیشانی اش زد .و زینب سار را از آغوش شوهرش بیرون کشید و گفت:
    -بذار ما هم خداحافظی کنیم
    -سارا جون اگه اذیتت کردیم ما رو ببخش
    -این چه حرفیه زن عمو شما باید ببخشید اگه بهتون بد گذشت
    زینب خانم بوسه ای روی گونه او زد و به فاطمه خانم گفت ::
    -شما هم باید ببخشید تابستان تشریف بیارید
    -خواهش می کنم مزاحم می شیم
    امید به طرف محمود رفت و گفت: عمو تابستان منتظریم
    -انشاالله
    سپس رو به سارا گفت ::
    -باید ببخشی زیاد اذیتت کردم
    -برعکس اذیت شدی در ضمن I miss you(دلم برات تنگ میشه )
    -اما تو که گفتی دلت برام تنگ نمیشه ؟
    -فقط می خواستم اذیتت کنم
    -خیلی بد جنسی
    سارا سرش را به گوش امید نزدیک کرد و گفت ::یادت باشه که به تو رفتم
    امید لبخندی زد و گفت: بهتره بریم .و گرنه دیرمون میشه
    پس از رفتن خانواده عمو غمی بر دل سارا چنگ انداخت .به سمت تلفن رفت و شماره مژده را گرفت
    -بله بفرمایید
    -سلام مژده جون
    -سلام سارا جون چطوری ؟
    -قربونت برم .حالا دیگه ادای من رو در میاری ؟ و جون جون می گی ؟
    -گفتم به من گفتی جون حیفه من بهت نگم
    -بگذریم . چه خبر چی شد ؟
    -نمی دونی سارا دارم پر در میارم .اصلا باورم نمیشه بابام قبول کرده که نامزد کنیم
    -به به تبریک می گم عروس خانم
    -قربونت برم . انشاالله عروسی خودت
    -دیگه لوس نشو .میدونی که از این کلمه بدم می یاد هی می گی
    -خواسم نبود که قراره مامانت ازت ترشی بندازه
    -هنوز نامزد نکرده ها واسه من داره قیافه می گیره
    -نامزدم می کنم . تو نگران من نباش ترشیده
    -مگه این که دستم بهت نرسه اون وقت می کشمت
    -بابا اگه به فکر من نیستی به فکر آرش باش تازه داره به ارزو هاش می رسه
    -کاری می کنم داغت رو دلش بمونه
    -تسلیم و گرنه الان جوون مرگم می شم
    -دارم برات . فعلا بگو ببینم قرارتون چی شده ؟
    -قراره فردا با آرش بریم خرید حلقه
    -به هر حال بهت تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشید ولی دلم به حال آرش می سوزه که چه جوری تورو رو تحمل کنه ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دستت درد نکنه .حالا دیگه ما وضعمون این قدر خرابه ؟
    -حقته چیزی که عوض داره گله نداره
    -نامرد داری انتقام می گیری ؟
    -این که چیزی نیست بدبخت تو این سالهایی که می خواد با تو زندگی کنه طعم غذای درست و حسابی یادش می ره ؟
    -بی انصاف
    -شوخی کردم .بعدا باهات تماس می گیرم .فعلا کاری نداری ؟
    -نه ممنون
    -خداحافظ
    -خداحافظ
    گوشی را قطع کرد .به طرف اتاقش رفت و کتاب های درسی را برداشت و شروع کرد مطالب درون انها را مرور کردن .
    در افکار خودش غرق بود که صدای مادرش را شنید که او را صدا می کرد
    -سارا دخترم خوابیدی . چرا جواب نمیدی ؟
    در را باز کرد و از اتاق خارج شد .
    -بله مامان کاری دارین ؟
    -خانم آقای هاتفی زنگ زده بود گفتش عصر میان عید دیدنی . من هم شام دعوتشان کردم حالا هم به سر وضع خودت برس .چون دیگه وقتی نمونده
    -مامان عجب حوصله ای داری ؟
    -این چه حرفیه که می زنی .مهمون حبیب خداست .در ضمن مگه تو نمی دونی آقای هاتفی از دوست خوب بابا ته ؟
    -بله متوجه شدم
    -حالا پاشو برو به کارات برس
    -چشم
    به طرف اتاقش رفت تا لباس هایش را آماده کند بهتر دید که اول دوش بگیره .بعد از دوش گرفتن موهایش را شانه زد و ان را پشت سرش جمع کرد و شال ابی رنگ و بلوز و شلوار جین واقعاً برازنده اش بود .
    فاطمه خانم وارد هال شد و ظرف شیرینی را بر روی میز گذاشت و چشمش به سارا افتاد و گفت ::
    -این لباس چه بهت میاد ؟
    -خوبه مامان ؟
    -خیلی خوشگل شدی ؟ هر چی باشه دختر خودمی
    سپس سارا در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه اش زد
    -مامانی بابا کجاست ؟
    -رفته بیرون کمی کار داشت .عزیزم چرا ناراحتی ؟
    -چیزی نیست فقط از رفتن عمو اینا دلم گرفته
    -الهی قربون دختر دل تنگم برم ؟؟
    -خدا نکنه مامان .
    مامان همه کارها رو کرده بود برای همین سارا به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید . احساس خستگی می کرد .اما نمی توانست بخوابد .متوجه گذشت زمان نبود که ضربه ای به در خورد
    -سارا بیا مامان مهمونا اومدن
    به سختی از جایش بلند شد و شالش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد .به طرف هال رفت .
    خانم هاتفی گفت ::
    -سلام عزیزم چطوری خانم ؟ عیدت مبارک
    -سلام خوش اومدین .عید شما هم مبارک
    -خوبی عزیزم
    -ممنون
    سپس رو به طرف آقای هاتفی کرد و اریا را که بغل دست پدرش قرار گرفت بود دید و گفت ::
    -سلام خوش اومدین سال نو رو تبریک می گم
    آقای هاتفی گفت ::
    -سلام ممنونم سال نو شما هم مبارک
    اریا هم گفت :
    -سلام خانم بهرامی .عیدتون مبارک
    با صدای محمود که خطاب به آقای هاتفی بود می گفت ::
    -چرا ایستادین بفرمایید بنشینید .
    فاطمه خانم گفت ::بفرمایید خواهش می کنم
    آقای هاتفی گفت :
    -ببخشید باید قبلا خدمت می رسیدیم اما موقعیت جور نشد
    -خواهش می کنم قدمتون روی چشم
    پدر رو به اریا گفت :
    -پسرم تو چه کار می کنی ؟
    اریا سربه زیر انداخت و گفت: هستیم دیگه .البته در سایه لطف شما
    -هاتفی جان ماشالله پسرت به خودت رفته کاملا خجالتی
    آقای هاتفی خندید و گفت:
    -نه که خودت اصلا خجالتی نیستی ؟
    -کم لطفی نکن هاتفی جان
    سارا در دلش گفت ::چقدر هم خجالتی با نگاهش می خواد آدمو بخوره
    فاطمه خانم با سینی وارد شد و گفت:
    -خوش اومدین . سرافرازمون کردین
    خانم هاتفی گفت :
    -خواهش می کنم والله ما همش مزاحمیم .شما که دیگه اصلا به یاد ما نیستید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اقا محمود گفت :
    -ببخشید راستش مهمون داشتیم دیگه نشد که بخوایم خدمت برسیم
    -به هر حال خوشحالیم که شما رو می بینیم
    -مطمئنا ما هم همین طور
    دو خانواده سرگرم صحبت با یکدیگر بودند که صدای زنگ تلفن انها را متوجه خود ساخت
    سارا گوشی را برداشت .
    -بله بفرمایید ؟
    -سلام خوبی ؟؟
    -مژده تویی ممنون ؟
    -چی کار می کردی ؟
    -تو کار و کاسبی نداری که مدام به فکر منی ؟
    -کار و کاسبی من فعلا تعطیله دارم به کارای جنابعالی می رسم یادت اومد کتابها رو می گم ؟
    -بله یادم اومد حالا پیدا کردی ؟
    -نه انگاری اصلا یه همچین کتابهایی وجود ندارند
    -حالا تحقیقمون چی میشه ؟
    -نمی دونم اخه این هم موضوع بود
    -به هر حال دستت درد نکنه
    -البته بازم دنبالشونم اما فکر نکنم بتونم پیدا کنم
    -ممنون
    -خواهش می کنم
    -فعلا خداحافظ
    -نگفتی چی کار می کردی ؟
    -مژده
    -اگه نگی از فضولی می ترکم
    -مهمون داریم
    -اوه حالا کی هستن ؟
    -بعدا بهت می گم
    -باشه خداحافظ
    -خداحافظ
    گوشی را قطع کرد و به جمع مهمانان پیوست .
    اریا گفت ::
    -این چه کتابیه که پیدا نمیشه ؟
    -پیدا میشه اما باید بریم سراغش کتابهای که من می خوام تو کتابخانه های بزرگ هستند نه کتابخانه های فسقلی که ما توش عضویم
    -اگه بخواین می تونم کمکتون کنم ؟
    -شما لطف دارید
    فاطمه خانم ان ها را برای صرف شام صدا زد .موقع خوردن شام صدای خنده محمود و آقای هاتفی خانه را پر کرده بود . فاطمه و خانم هاتفی هم مشغول حرف زدن بودند .سارا سنگینی نگاه اریا را بر خود احساس میکرد .نمی خواست بابت کتاب ها از اریا کمک بگیرد .دلش می خواست از دید رس نگاه اریا دور شود که صدای زنگ تلفن خواسته اش را فراهم کرد به طرف گوشی رفت
    -بله ؟
    -سلام خانم نازک نارنجی
    -سلام امید چطوری ؟
    -ممنونم تو چطوری ؟
    -راستش را بگم
    -مگه تو دروغم بلدی ؟
    -زیاد خوب نیستم
    -چرا ؟
    -دلم براتون تنگ شده ؟
    امید خندید و گفت ::
    -اشکالی نداره عادت می کنی .زنگ زدم بگم ما رسیدیم نگران نباشین
    -باشه ممنون که خبر دادی
    -کاری نداری ؟
    -نه به عمو اینا سلام برسون
    -تو هم همچنین فعلا خداحافظ
    -خداحافظ
    اقا محمود به سارا گفت :
    -بیا شامت رو بخور
    نگاهی به اریا انداخت که به او می نگریست نگاهشان در هم گره خورد
    سارا فورا نگاهش را از او گرفت گفت :
    -سیر شدم ممنون
    -اما تو که چیزی نخوردی ؟
    -شما بخورید من دیگه اشتها ندارم
    بعد به طرف مبل رفت و نشست .مشغول تماشای تلویزیون شد .
    مدتی بعد اریا به طرفش امد و نشست و گفت :
    -ببخشید سارا خانم می تونم سوالی بکنم ؟
    -بله بفرمایید ؟
    -امید کیه ؟ یعنی با شما چه نسبیت دارن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/