562 - 577
گذرانی به آنجا آمده بودند. از رادیو قهوه خانه صدای قمر می آمد. دوباره خاطرات قدیمی جلوی چشمم جان گرفتند. آه که خاطرات قدیمی چه سایه بلندی دارند. همه چیز آنجا مرا به یاد پدرم می انداخت. صدای قل قل قلیانها، صدای بلبل اسیری که میان قفس بالای سرم بال و پر می زد، صدای آواز قمر و حتی چهره صاحب قهوه خانه با آن سبیلهای کلفت و تابیده اش که پشت دخل نشسته بود. انگار پدرم را می دیدم که می گوید گوهر هر طوری شده آن قضیه را از دل پیرمرد درآور. یعنی چه، شاید به خاطر شباهت صاحب قهوه خانه بود که آن طوری شده بودم و یا شاید به خاطر مسعود خان، نمی دانم. تا شاگر قهوه چی خواست برایم چای بیاورد از دور دیدم که صاحب قهوه خانه او را صدا زد و در گوشش پچ پچی کرد و یکی دو اسکناس درشت از پولهایی که می شمرد جدا کرد و به دستش داد. شاگرد قهوه چی سینی چای را روی تخت گذاشت. احساس کردم مردی که پشت دخل نشسته بود مرا می پاید. در حالی که از دور کسانی را که پای منقل تریاک افتاده بودند را نشانش می دادم پرسیدم: اینجا همیشه از این خبرها است؟
نیم نگاهی به او ستایش انداخت و مِن مِن کنان گفت: وقتی خود دولت برای دود و دمی ها سهمیه توی دواخونه ها گذاشته ما اینجا سر پیازیم یا ته پیاز!
حرف حساب می زد، نمی دانستم چه بگویم. به فکر حرف او بودم که دهان گشود و گفت: این قابل شما رو نداره همشیره.
با تعجب به او نگاه کردم، مقداری اسکناس توی سینی گذاشته بود. از دیدن اسکناسها یکه خودم. سر از کارش در نمی آوردم. مات و متحیر پرسیدم: این دیگر چیست؟
درحالی که یک چشمش به من بود و یک چشمش به او ستایش، سینه اش را صاف کرد و گفت: شیرینی شوما، البته قابل شوما نیست. ایشالا بعد جبران می کنیم.
فوری فهمیدم مرا با مأمور مالیات عوضی گرفته. متوجه شدم دادن رشوه برایشان معمول است. لبخند زدم و پرسیدم: چرا فکر می کنی من دارایی چی هستم؟
فکر کرد رشوه اش به نظرم آمده. در حالی که نیشش تا بناگوشش باز شده بود با لحن تملق آمیزی گفت: از سر و وضعتان همشیره. قیافه تان به آدم حسابیها می خورد.
لبخند تلخی زدم و گفتم: اما من فقط یک مشتری هستم.
گمان کرد این مبلغ در نظرم نیامده، برای کسب اجازه نگاهی به او ستایش انداخت. ملتفت شدم که می خواهد رشوه چرب تری به من بدهد، دلم نمی خواست بیشتر آنجا بمانم. می دانستم که شوهرم راضی نیست. به خود جرأت دادم و بی مقدمه پرسیدم: ببین آقا، من دارایی چی نیستم، مشتری هم نیستم. آمدم اینجا در مورد یک نفر پرس و جو کنم، فکر می کنم از مشتریهای شما باشد.
انگار که خیالش از جانب من راحت شده باشد، به قول معروف شیر شد، به تصور اینکه به دنبال مرد جوانی هستم، در حالی که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود با لحن کنایه آمیزی از دور به مشتریهایش اشاره کرد و پرسید: شیرینی ما که محفوظه، نه؟ خوب بگویید ببینم با کدامشان کار داری؟
دوباره نگاهی به داخل انداختم و گفتم: اینجا نمی بینمش، اما یک ربع پیش خودم دیدم آمد اینجا. حالا نمی بینمش.
نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن جاهلانه ای پرسید: نکند ما را گرفته ای آبجی، برو بگذار به کار و کاسبیمان برسیم، دنبال اَجنه که نمی گردی؟
سینی چای را برداشت تا برود. این آخرین فرصت بود، با عجله گفتم: ببین چه می گویم آقا، این آدمی که من پی اش می گردم یک پیرمردیست حدود هشتاد، نود ساله. امروز هم دیدمش گردو می فروخت.
ایستاد و با لحنی معترض گفت: خب از اول درست نشونی بده، ببینم نکند با همین پیرمرده کار داری؟ مکثی کرد و باز گفت: اسمش سر زبانم است. اسمش چی بود؟
هیجان زده گفتم: مسعود خان.
- آره خودش است. درست است. همین پیرمرده که با عیال و دخترش توی خرابه پشت قهوه خانه زندگی می کنند. کارهای قهوه خانه را آنها انجام می دهند. حالا ببینم آبجی برای چه کاری می خواهیدشان؟
مثل اینکه کسی حرف توی دهانم گذاشت. چون آرزوی برگشتنشان را داشتم گفتم: برای سرایداری.
با ناباوری نگاهی به من انداخت و گفت: پیرمرد که خیلی فکستنی است، فکر نمی کنم به دردتان بخورد. صاحب قهوه خانه تا حالا چند بار جوابش کرده، برای همین گردو می فروشد. بیچاره دیگر از زور پیری از پس کار قهوه خانه بر نمی آید. آن وقت شما می خواهید باغ دستش دهید. من که فکر نمی کنم به دردتان بخورد.
آهسته پرسیدم: پس اوستایت هیمن طوری جا بهشان داده؟
در حالی که سرش را تکان می داد خندید و گفت: کدام گربه محض رضای خدا موش می گیرد که این دومیش باشد؟ مشدی قنبر، صاحب قهوه خانه را می گویم، چند برابر کرایه آن اتاق درب و داغونی که بهشان داده از عهد و عیالش کار می کشد. با کنجکاوی پرسیدم: چه کاری؟
معلوم بود که از پرس و جو کردن من حسابی کلافه شده است.
بی حوصله گفت: خب معلوم است، توی قهوه خانه هر کاری باشد باید بی چون و چرا بکنند، بدبختند دیگر، هر کاری که مشدی قنبر بگوید باید انجام دهند.
بی اختیار پرسیدم: حتی جور کردن بند و بساط منقل و وافور هم با آنهاست؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: نه، نه، همه کار می کنند اِلّا این یک کار، از اول هم پیرمرده به داش کرم گفته بود این یک کار را قبول نمی کند.
پرسیدم: داش کرم دیگر کیست؟
از دور مردی را نشانم داد و گفت: همه کاره اینجا. خیلی آقاست، اوستایم خیلی قبولش دارد. هر وقت نباشد او پای دخل می نشیند. پیرمرده را هم او انیجا آورده. می خواهی صدایش بزنم؟
این یکی را نمی خواستم، با این حال چاره ای نداشتم، دو تومان کف دستش گذاشتم و گفتم: باشد، صدایش بزن
فوری داش کرم آمد. شاگرد قهوه چی راجع به من با او حرف زده بود. با فاصله روبرویم ایستاد و گفت: سلام عرض کردم همشیره. من داش کرم هستم، فرمایشی بود؟
نگاهش کردم. جوان مؤدب و زحمتکشی به نظر می آمد.
گفتم: علیک سلام، می خواستم در مورد...
نتوانستم حرفم را تمام کنم انگار نمی توانستم به او دروغ بگویم. بنده خدا زحمتم را کم کرد و گفت: شما مسعود خان را برای چه کاری می خواستی آبجی؟
- برای سرایداری.
- معرفش به شما گفته که بنده خدا خیلی پیر است؟
- می دانم. اما شنیده ام که آدم خیلی درستی است.
خندید و گفت: درست که چه عرض کنم، فرشته است. من او را سالهاست می شناسم، چندین سال توی باغ معیری با هم کار می کردیم.
شگفت زده پرسیدم: شما آنجا چه کار می کردید؟
با افسوس گفت: باغبانی، تمام کارهای گلخانه آنجا با من بود. اما وقتی ارباب باغش را فروخت هر دو بیکار شدیم.
- با این حساب او را خوب می شناسید؟
- بله که می شناسم، بیچاره پیرمرد برای درآوردن یک لقمه نان حلال صبح تا شوم دارد زحمت می کشد. فقط مدیونتان نباشم، شنیده ام که دامادشان از تبعیدیهای بندرعباس بوده. شنیده ام همان جا اعدامش کرده اند، راست یا دروغش را نمی دانم فقط خواستم این را هم گفته باشم. اما خوب دامادشان به اینها چه مربوط. خواستید خودم ضامنشان می شوم. می خواهید همین الآن صدایش بزنم با هم قرار مدار بگذارید؟
ترسیدم دستم رو بشود. به خاطر همین با عجله گفتم: حالا نه، اول باید با شوهرم حرف بزنم اگر او حرفی نداشت دوباره بر می گردم.
سر تکان داد و گفت: خودتان می دانید، فقط این را هم گفته باشم که همین روزها صاحب قهوه خانه قصد معامله اینجا را دارد. می خواهد اینجا را بفروشد و خانه ای در شهر بخرد برای همین مسعود خان و عهد و عیالش را جواب کرده. خلاصه همین امروز و فردا است که از اینجا بروند. این را گفتم که اگر خواستید زودتر بیایید دنبالشان.
مکثی کرد. مثل اینکه از گفتن مطلبی خجالت می کشید. باز هم ادامه داد: اگر احیاناً باغبان هم خواستید، چاکرتان کرم هم اینجا هست، می توانید راجع به من از مشدی قنبر، صاحب قهوه خانه تحقیق کنید، راستش از کار قهوه خانه هیچ خوشم نمی آید. کار باغبانی را بیشتر دوست دارم.
دلم شور می زد. دیگر درنگ در آنجا جایز نبود. نمی خواستم مسعود خان مرا آنجا ببیند.
- باشد، اگر خواستم خبرتان می کنم. آرام آرام به طرف خانه راه افتادم. دلم نمی خواست پسردایی در آن وضعیت مرا ببیند. دوباره غم و اندوه گذشته ها بر قلبم نشسته بود. غمی که نمی توانستم تا آخر عمر بی خیالش شوم. غم فراق دخترم دوباره در وجودم زبانه می کشید، اندوهی که مثل شعله ای آتش، زیر خاکستر قلبم همیشه روشن بود و مرتب زبانه می کشید. تمام صحنه های زندگیم که به خیالم از یاد برده بودم دوباره جلوی چشمم مجسم شد. از همه بدتر آخرین روز جدایی از گیتی، احساس کردم ای کاش می شد آن روز با او فرار می کردم. کاش می شد گذشته ها رو عوض کرد.
به خانه رسیدم. پسردایی مثل همیشه منتظر نشسته بود تا با هم ناهار بخوریم. سر غذا خیلی کوشیدم تا حفظ ظاهر کنم اما نمی توانستم. هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. دیدن حال و روز مسعود خان پس از یک عمر خدمت بغضی شده بود و راه گلویم را می فشرد. فقط به خاطر شوهرم سفره را گستردم و سر به زیر کنارش نشستم. او فوری متوجه شد. تا چشمش به من افتاد پرسید: گوهرجان مثل همیشه سر کیف نیستی، خبری شده؟
دلم نمی خواست به او حرفی بزنم اما نتوانستم. آهسته گفتم: امروز مسعود خان را دیدم.
مثل اینکه خبر خوش و مسرت بخشی شنیده باشد گفت: چه خوب، او را کجا دیدی؟
هیچ فکر نمی کردم او را بشناسد. با حیرت پرسیدم: تو او را از کجا می شناسی؟
با لبخند مهربانی به من خیره شد و گفت: خیلی دلت می خواهد بدانی؟
با غم و اندوه سرم را تکان دادم و گفتم: خوب معلوم است!
در حالی که یکباره دست از خوردن کشیده بود، عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
حقیقتش روزها که پدرت دنبال کارش می رفت من و عمه مهین با هم می آمدیم پشت باغ، البته دروغ نگفته باشم گه گاهی خودم می آمدم. ساعتها پشت دیوار می نشستیم، آنقدر منتظر می ماندیم تا تو را ببینیم. بیچاره عمه مهین از دور با حسرت تماشایت می کرد و اشک می ریخت. با صدای گرفته ای تو را نشانم می داد و می گفت، می بینی عمه، رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد.
یک لحظه ساکت ماند، نفس عمیقی کشید و پرسید: تو این چیزها را می دانستی؟
در حالی که اشکهایم بی اختیاز سرازیر شده بود گفتم: نه، نمی دانستم.
- مسعود خان را از همان روزها می شناسم.
نمی دانستم صلاح است یا نه، اما از او پرسیدم: ببینم بعد از مهین جانم دیگر نیامدی به من سر بزنی؟
لبخند محزونی زد و گفت: چرا آمدم، هر وقت دلم برایت تنگ می شد می آمدم. با اینکه می دانستم دیگر ممکن نیست به هم برسیم، باز هم می آمدم. دست خودم نبود، هنوز می خواستمت و وقتی پدرت سد راهم شد از همیشه بیشتر. تا اینکه فهمیدم...
دیگر نتوانست به حرفش ادامه بدهد. صدایش دو رگه شد. با چشمانی سرخ از سر سفره بلند شد. خودم را سرزنش کردم چرا گذاشتم حرف به اینجا کشیده شود.
دوباره بهم ریخته بودم. شب و روزم شده بود گریه. دوباره یاد گیتی پس از سالها دیوانه ام کرده بود. شوهرم خیلی آقا بود، محض خاطر من و دلجویی از مسعود خان یک شب با مشدی رفتند به خانه او. خلاصه با وساطت مشدی گذشته ها را از دلش درآوردند و راضیش کردند برگردد باغ. اما از آنجایی که مسعود خان دیگر پیر شده بود، آقا کرم هم به عنوان باغبان با او آمد. پیش از آنکه مشدی به ولایتش برگردد، یک تکه زمین و یک خانه در ویلایت خودش برایش خریدم تا دست کم این باقیمانده ی عمرش را در آنجا به راحتی زندگی کند. البته به جز این، یک مستمری هم برایش تعیین کردم که تا زنده بود ماه به ماه برایش می فرستادم. یک سال بعد از رفتن مشدی بود که گل بهار با آقای کرم ازدواج کرد و خدا یک دختر بهشان داد که اسمش را گذاشتند مریم. همین مریم بانوی خودمان را می گویم.
یکی دو سال دیگر هم گذشت. حالا دیگر باغ به همت مسعود خان و آقا کرم دوباره آباد شده بود. خیلی برایش مشتری پیدا می شد. حتی یک بار از طرف یکی از سفرای خارجی پیغام آوردند که به هر قیمت که پیشنهاد کنم آنجا را می خرند، اما پاسخ دادم قصد فروش آنجا را ندارم. کم کم و با گذشت زمان دیگر احساسات من متعادل تر شده بود. گاهی اوقات که فرصتی فراهم می شد برخلاف گذشته به آنجا سر می زدم. بدون آنکه پا به داخل ساختمان اربابی بگذارم، ساعتها کنار معصومه و گل بهار می نشستم و با آنها حرف می زدم. به گل بهار که سواد خواندن و نوشتن نداشت، خواندن و نوشتن یاد دادم و از دور دخترش را که مثل یک دسته گل زیبا در باغ مشغول بازی بود تماشا می کردم و با حسرت برای گیتی خودم آه می کشیدم. با این حال روحیه ام زمین تا آسمان تفاوت کرده بود. راستی که این چند ساله چقدر عوض شده بودم. همه اینها فقط به این دلیل بود که عبدالرضا کنارم بود، یاور و پشتیبانم بود. هر وقت از مدرسه بر می گشتم، دایی چای را آماده کرده بود و مشتاقانه به استقبالم می آمد. بنده ی خدا هم صحبتی نداشت، عصرها توی مطب به عبدالرضا کمک می کرد.
پسردایی سخت مشغول کارش بود. حالا دیگر اسم و رسمی به هم زده بود. دیگر آن قسمت از خانه که به مطب اختصاص داده بودیم کفاف بیمارانش را نمی داد. همیشه تا راهرو خانه مان مملو از آدم بود. شلوغی و ازدحام بیماران مطب مزاحم درس و مطالعه پسرم می شد که کم کم داشت خودش را برای رفتن به دبیرستان آماده می کرد.
به عبدالرضا پیشنهاد کردم مطبش را به مجموعه قدیمی باغ منتقل کند که نپذیرفت. با پس انداز خودش در یکی از محلات جنوبی و دورافتاده شهر مطبی دست و پا کرد. روزی نبود که متأثر به خانه برنگردد. اوایل هر چه علتش را می پرسیدم چیزی نمی گفت، غذا که می کشیدم نمی خورد. اصرارش می کردم، می پرسیدم چیزی نمی گفت، غذا که می کشیدم نمی خورد. اصرارش می کردم، می گفت سیرم. سرانجام دست به دامان دایی شدم و از او خواستم ته و توی قضیه را درآورد. به دایی گفته بود آقا جان، از وقتی توی این محیط طبابت می کنم دست خودم نیست. یک لقمه نان راحت از گلویم پایین نمی رود. نمی دانید آنجا چه خبر است، اکثر بچه ها با شکم گرسنه شبها سر بر زمین می گذارند. بیشترشان با پای برهنه به مدرسه می روند. همگی دستهایشان از سرما ترک خورده، هیچ کس نیست به فریادشان برسد. آخر من با پول همین مردم است که به اینجا رسیده ام، آخر چطور من یک نفر می توانم درد این مردم را دوا کنم.
روز بعد با اصرار از عبدالرضا خواستم مرا هم همراهش ببرد. وضعیت مردم خیلی اسفناک تر از آن بود که می پنداشتم. همه جا کثیف بود. زنان زیادی کنار جوی تشت رخت گذاشته و لباسهای کثیف پیش رویشان را می شستند. کوچه پر بود از بچه هایی که با سر و صورت نَشُسته و موهای ژولیده توی خاک بازی می کردند. وقتی پای درد و دل بعضی هاشان نشستم، می گفتند که ما در اینجا نه مدرسه داریم و نه حمام. طفلیها به خیال گرفتن کمک دورم حلقه زده بودند. از دیدن محرومیت آنها بی اختیار به یاد کودکی و زندگی گذشته ام افتادم. خوب یادم است آن روز در راه برگشت غرق در فکر بودم، ولی تنها تأسف و اندوه کافی نبود. باید برایشان کاری می کردم. حالا حال شوهرم را بهتر می فهمیدم. امیدوار بودم با فروش مقداری از زمینها پشت عمارت اربابی برایشان مدرسه و حمام بسازم. موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم، با این که خودش موافق بود اما گفت بهتر است در این باره بیشتر فکر کنم.
اما من فکرهایم را کرده بودم این کمترین کاری بود که از دستم بر می آمد.با اینحال مجموعه قدیمی باغ هنوز بی استفاده افتاده بود همینطور ساختمان اربابی سرانجام به فکرم رسید که مجموعه قدیمی را تبدیل به مدرسه کنم.آرزویم این بود که د رمدرسه ام دختران فهمیده ای پرورش بدهم که در آینده مادرانی نمونه باشند.وقتی موضوع را با عبدالرضا در میان گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت کار درستی میخواهی انجام بدهی.به او وکالت ددم هر کاری لازم است انجام دهد با عمو رضا هم مشورت کردم.او هم گفت کمک میکند.خلاصه خیلی دوندگی کردیم تا مدرسه راه افتاد.
بیاد مادرم اسمی برای مدرسه انتخاب کردم.مدیریت و اداره یک مدرسه برای من یک تجربه زیادی نداشتم کار پر مسئولیتی بود دیگر مثل گذشته ها فرصت کافی برای رسیدگی به همه کارها نداشتم.هر روز ساعت 6 صبح از خانه بیرون می آمدم و گاهی خیلی دیرتر از شوهرم به خانه برمیگشتم.حتی خیلی از روزها میشد که فراغت کافی برای خوردن ناهار نداشتم.گاهی گل بهار که با اقا کرم بعنوان سرایدار در مدرسه زندگی میکردند وقتی میدید چطور خودم را از پای د رمی آورم با دلسوزی میگفت خانم جان تو را بخدا دیگر بس است فردا را که از شما نگرفته اند.بروید منزل و استراحت کنید.
در اینگونه مواقع وقتی میدید از پس من بر نمی آید تلفن میز مطب و میگفت اقا بیاید دنبالم.کم کم این برنامه شد یک عادت پسر دایی هر روز سر یک ساعت معین می آمد دنبالم وقتی که میرسیدیم خانه دایی چای را آماده کرده بود.بنده خدا با وجودی که دیگر خیلی پیر شده بود ولی از هیچ کمکی دریغ نمیکرد کم کم باید برای رسیدگی به امور خانه کسی را استخدام میکردم.
اواخر سومین سال تاسیس مدرسه یک روز برفی تازه به محل کارم رسیده بودم که زنگ تلفن بصدا در آمد پسرم بود.با شنیدن صدای او دلم فرو ریخت میدانستم الان باید در مدرسه باشد با صدای وحشت زده به من گفت که حال پدربزرگ هیچ خوب نیست.نفهمیدم چطور خودم را بخانه رساندم.با عجله وارد شدم.همه زودتر از من رسیده بودند.اشرف کنار تختش نشسته بود و میگریست فهمیدم دیگر کار از کار گذشته دایی ناصرم با آن آرامش همیشگیش انگار خوابیده بود.صدای فریادهایم با ضجه های اشرف که مویه و زاری میکرد بهم آمیخت.دوباره خاطره مرگ پدرم در ذهنم تداعی شد .از ته دل فریاد میزدم دست خودم نبود.دایی ناصر کسی بود که از روزی که چشم باز کردم او را بجالی پدر بالای سرم دیده بودم.دوباره خاطراتی که از او داشتم جلوی چشمانم رژه رفتند.
انگار دوباره صدای گفتگویشان را با اشرف میشنیدم که از او میپرسید:آقاجان من را بیشتر دوست دارید یا گوهر را؟صدای دایی با وجود آنکه دیگر لبانش از هم باز نمیشد هنوز در گوشم میگفت:مساوی مساوی.
خم شدم و پنج انگشتش را که با گفتن مساوی آنها را نشان میداد بوسیدم.
صحنه روز اسباب کشی به خانه قمر خانم صدای خنده هایش با مهین جان بخاطر انکه وانمود کرده بود ما خانواده دومش هستیم و بدتر از همه صحنه روزی که دل شکسته از دست پدرم از در باغ بیرون میرفت همه و همه جلوی چشمانم زنده شد.
هنوز هم تلخی روزهای پس از فوت دایی را از یاد نمیبرم.تا مدتها تحمل خانه بدون او را نداشتم هر گوشه و کنار خانه مرا بیاد او می انداخت گلهای یاسی که برای من تو باغچه کاشته بود قفسی که برای پرنده ها توی فصل سرما ساخته بود و به درخت گل یخ آویزان کرده بود همه و همه یادآور او بودند.
سه چهار سال بعد منصور را برای ادامه تحصیل به اروپا فرستادیم.باز هم چند سال گذشت.حالا دیگر من مانده بودم و عبدالرضا بر خلاف ما اشرف حسابی سرش شلوغ بود.دیگر مادربزرگ شده بود سه چهار نوه داشت که سرش با آنها گرم بود.هر وقت مرا میدید به شوخی میخندید و میگفت:خیلی بیخیال هستی زنداداش.پس کی میخواهی این آقای دکتر ما را زن بدهی؟
منصور نزدیک به بیست و هفت هشت سالی سن داشت کم کم موقعش بود.وقتی خودش برایم نوشت که برایم همسری انتخاب کنم دست و آستین بالازدم.لازم نبود د راین خانه و آن خانه را بزنم.ثریا از شاگردان خودم بود.مادرش را در کودکی از دست داده بود و پدرش دست تنها بزرگش کرده بود.دختر سرد و گرم چشیده ای بود.مدتها بود او را زیر نظر داشتم پس از اتمام تحصیلاتش بعنوان معلم پیش خودم کار میکرد.معلم مسئول مهربان و دلسوزی بود.میدانستم که میتواند همسر و مادر خوبی هم باشد.برای همین او را برای پسرم خواستگاری کردم.خدا میداند وقتی پدرش فهمید او را برای پسر خودم میخواهم از خوشحالیش چه حالی پیدا کرد.میگفت تا عمر دارم خیالم از بابت ثریا راحت است.میگفت میدانم که شما به چشم دخترتان به او نگاه میکنید حمل بر تعریف نباشد نه به او بلکه به تمامی شاگردانم بهمین چشم نگاه میکردم.دخترانی که بعدها خیلی شان مصدر امور شدند.تا همین چند سال پیش هنوز هم بعضی از آنها را پس از سالها در جای میدیدم می آمدند جلو و خودشان را معرفی میکردند.با ذوق و شوق میگفتند که دیگر نوه هایشان هم در مدرسه من درس میخوانند.گاهی اگر مرا در حال پیاده شدن از اتوموبیل قدیمی میدیدند به هوای آنکه سر به سرم بگذارند خنده کنان میگفتند وای خانم مدیر ما دیگر نوه و نتیجه دار شدیم اما شما هنوز هم این اتوموبیل قدیمی را دارید؟شما باید اتوموبیلها مدل بالا سوار شوید این دیگر خیلی...
اجازه نمیدادم بقیه حرفشان را تمام کنند خنده خنده رشته کلامشان را میبریدم و میگفتم:هیچ هم اینطور نیست بچه ها هنوز هم که هنوز است خیلی از اتوموبیلهای گراقیمت و مدل بالا هستند که به گرد چرخ این نمیرسند...
بعد به هوای آنکه با آنها مزاحی کرده باشم با چشم و ابرو به اقا که پشت فرمان نشسته بودند اشاره میکردم و میگفتم:البته اگر نظر مرا بخواهید هر چیزی که قدیمی شود کلی قدر و قیمت پیدا میکند و میخندیدم مشخص بود منظورم به کیست.آنها هم که این را میشنیدند از خنده ریسه میرفتند.خود آقا هم همینطور همانطور که میخندید در تایید این صحبتهای من سر تکان میداد که یعنی بله همینطور است که میگویی.
وقتی صحبتهای عزیزم به اینجا رسید خودش هم شروع کرد به خندیدن.منهم همینطور بعد برای چند لحظه ساکت ماند و به گوشه ای خیره شد.مشخص بود که د رحال و هوای خودش است سپس با آه نفسی تازه کرد و ادامه داد:از شوخی گذشته همینطور است لی لی جان هر چه میگذرد بیشتر از گذشته ها ارزش حضورش را در زندگیم حس میکنم ازدواج با او برایم شروع یک زندگی دوباره بود عشق و محبت او سبب شد تا به کارهایی دست بزنم که ارزویش را داشتم.گرچه فراق گیتی رنج دائمی و پنهان روح و روانم بود اما تنها به یمن وجود او بود که توانستم حتی این داغ همیشه تازه را در قلبم بهتر تحمل کنم.میدانی لی لی جان از قسمت گریزی نیست.قسمت ما هم این بود.همه اینها را هم از حکمت خداوند میدانم خدا میداند که از گذشته ها چقدر پشیمانم ولی از انجا که تقدیر این چنین رقم زده شده بود آنچه مسلم است باید این حوادث پیش می آمد.
گاهی با خودم میگویم شاید اگر پدرم سد راه رسیدن ما بهم نمیشد چه بسا سختیها و فراز و نشیبهای زندگی باعث میشد تا یک عمر چشمم به دنبال زندگی پر زرق و برق اشرافی با ایرج باشد.شادی هم باید این اتفاقها می افتاد گرچه آرزو داشتم کاش میشد گذشته ها را عوض کرد.
این نخستین بار بود که شرح حال عزیزم را از زبان خودش میشنیدم.روزها تا دستم خالی میشد آنچه را از زبانش با اب و تاب شنیده بودم روی کاغذ می آوردم تا فراموشم نشود.
هر بار که مریم بانو برایمان چای و تنقلات می آورد و ما را سرگرم گفتگو میدید میخندید و سربه سرمان میگذاشت خنده خنده میگفت:هزار ماشالله!شما مادربزرگ و نوه هنوز هم خسته نشده اید؟مگر قصه حسین کرد شبستری برای هم میگویید که تمام نمیشود؟
من و عزیزم فقط میخندیدم.خوب یادم است که یک روز پیش از برگشتن عمه گیتی و درست پس از اتمام صبحتهای عزیزم.من که به فکر فرو رفته بودم با لحنی متعجب و شگفت زده از او پرسیدم: " عزیزم چطور تا حالا این حرفها را برایم تعریف نکرده بودید؟ "
عزیز لحطه ای ساکت شد، بعد آهی کشید و گفت: " این حرفها را نه تنها برای شما، بلکه تا به حال برای هیچ کس نقل نکرده بودم. حقیقتش هم نمی خواستم تا آخر عمر به کسی بگویم، خودم هم نفهمیدم چه شد که سر درد دلم باز شد لی لی جان. همیشه دلم می خواست یک روز داستان زندگی ام را بندویسم، اما هیچ وقت فرصت این کار را نداشتم، شاید هم دلش را نداشتم ... نمی دانم. این بود که وقتی دیدم اصرار می کنی، پیش خودم گفتم تا این خاطره ها را با خودم به زیر خاک نبرده ام بهتر است برای تو تعریف کنم. بخصوص حالا که داری عروس می شوی. ممکن است از تجارب من استفاده کنی. کسی چه می داند، چه بسا بتوانی آرزوی مرا برآورده کنی و این خاطرات را به رشته تحریر درآوری. خودم که نتوانستم، دست کم شاید دیگران با خواندن سرنوشت من عبرت بگیرند. "
عزیز پس از گفتن این حرفها شروع کرد به گریه کردن.
با نگرانی گفتم: " حالا برای چه گریه می کنید عزیز؟ "
" برای آرزوهایم لی لی جان، برای کارهایی که از دستم بر می آمد و نکردم. برای کوتاهی هایی که کرده ام. "
از شنیدن صحبت های عزیز بغض راه گلویم را گرفت. بغض آلود گفتم: " شما هم چه حرفها می زنید عزیز، شما تا جایی که از دستتان برآمده همه کار کرده اید، نمونه اش این همه شاگردانی که تربیت کرده اید... "
دیگر بیشتر از این نتوانستم حرف بزنم، بغضی که خفه ام می کرد ترکید، از صدای هق هق من گریه عزیز هم شدت گرفت و اشک ریزان گفت: " خدا قبول کند دخترم، خدا قبول کند. حالا تا کسی نیامده پاشو آبی به صورتت بزن. "
روز بعد به محض رسیدن عمه گیتی، مراسم عقد ما خیلی ساده برگزار شد. برخلاف همیشه آن روز مادرم ملشوره را فراموش کرده بود و با آرامش خیال سفره عقدمان را می چید. چرا که دیگر هم پارسا برایش غریبه نبود و هم خیالش از بابت تهیه جهیزیه من تا حدودی راحت شده بود. طبق پیشنهاد عزیز قرار شد تا پدرم یک واحد از آپارتمانهایی که در قسمتی از باغ در دست احداث بود به عوض جهیزیه به نام من سند بزند تا بعد از اینکه از انگلیس برگشتیم آنجا زندگی کنیم.
دو هفته بعد از عقد که پارسا و عمه گیتی ایران بودند حسابی سرمان شلوغ بود، مهمانیهای پی در پی، پاگشا، رفت و آمد دوستان و آشنایان. بنده خدا مادرم تازه داشت رفتن مرا باور می کرد. چیزی که انگار هنوز خودم باور نداشتم. درعین حال نگران حال عزیز بودیم، بخصوص دو سه روز آخری که مادربزرگم هیچ حالش خوب نبود. عاقبت شب رفتن ما فرا رسید، مادرم میهمانی بزرگی ترتیب داده بود. یک میهمانی خداحافظی. آن شب تمام مدت عمه گیتی دور از چشم عزیزم اشک می ریخت، همین طور من و مادرم. روحیه مادرم هم دست کمی از عمه گیتی نداشت، اما با این حال از ترس عزیزم جرأت نمی کردیم ناراحتی مان را بروز بدهیم. هیچ کس دل و دماغ نداشت. تصمیم بر این بود که عزیزم را فرودگاه نبریم. آقاجون از عمه جان اشرف خواسته بود تا این چند روزه هوای عزیزم را داشته باشد، برای همین قرار بود وقتی خواستیم به فرودگاه برویم عمه جان اشرف پیش عزیزم بماند.
عزیزم انگار ملتفت شده بود. با نگاهی کنجکاو و غمگین همه را می پایید. پدرم به آقاجون مأموریت داده بود که هرطور شده مادربزرگم را از آمدن به فرودگاه منصرف کند.
سرانجام موقع رفتن فرارسید. همه معذب از جا برخاستند تا لباس بپوشند، اما عزیز کز کرده بود و گوشه ای نشسته بود. آشفته حال و غمگین متوجه اطرافش بود. تا چشمش به پدرم افتاد که کت و شلوار پوشیده او هم از جا برخاست. پدرم از دور به آقاجون اشاره کرد تا چیزی بگوید، اما انگار زبان او هم بند آمده بود. لام تا کام حرف نزد. عزیزم با سرعت لابس پوشید. پدرم که سخت متوجه و نگران حال مادرش بود، جرأتی به خود داد و با ملاطفت گفت: " عزیز، شما خسته اید. کسی از شما با این حالتان توقع ندارد به فرودگاه بیایید. "
عزیزم که انگار دست همه را خوانده بود در حالی که لبخند تلخی گوشه لبانش نقش بسته بود با صدای گرفته و غمگینی گفت: " خیال می کنی اگر اینجا بمانم حال و روزم بهتر از این است که بیایم فرودگاه؟ "
" اما عزیز محض خاطر خودتان می گویم، خانه بمانید بهتر است. "
این بار عزیز قرص و محکم گفت: " نه منصور جان این طوری خیلی بهتر است. قبلاً یک بار طعم بی خداحافظی جدا شدن از خواهرت را چشیده ام، دیگر طاقت... "
عزیز دیگر نتوانست چیزی بگوید. دیدن اشک های او به همه این اجازه را داد که راحت گریه کنند. پدرم که سخت نگران حال مادرش بود، دست به دامان عمه جان شد.
" تو را به خدا عمه جان، شما یک چیزی بگویید. "
عمه جان اشرف در همان حالیکه گریه می کرد گفت: " نگران نباش عمه، بگذار هرچه توی دلش هست بریزد بیرون، در مورد فرودگاه هم به نظر من صلاح این است که بیاید. این طوری خیلی بهتر است. "
پدرم دیگر حرفی نزد همین طور هم دیگران. عزیزم عزمش را جزم کرده بود. وقتی رسیدیم فرودگاه باران تند و ریزی می بارید. آن شب مادربزرگم گردنبندش را که می دانستم برایش خیلی عزیز است از گردنش درآورد و به عنوان توراهی به گردنم انداخت. بعد هم نوبت آقاجان بود. او هم یک ساعت قدیمی با زنجیر نقره از جیبش بیرون آورد و به پارسا داد و گفت مال پدرش بوده. آن شب آقاجون برای ما دعا کرد و مادرم با صدایی که از گریه می لرزید در گوشمان دعای سفر را خواند. همین طور هم پدرم که آن شب برای دومین بار همه اشکهایش را می دیدیم. آخرین نفری که با عزیزم خداحاقظی کرد عمه گیتی بود. تا خواست چیزی بگوید زد زیر گریه. گریه او مادرم را هم بی تاب کرده بود. همه غرق اندوه بودند و بی صدا می گریستند. اما او با صدای بلند های های می گریست، به طوری که اطرافیان با تعجب ما را نگاه می کردند. پارسا و برادرم علی تمام این صحنه ها را فیلمبرداری می کردند. بی تابی عمه گیتی به حدی بود که عزیزم سعی می کرد با حرف و صحبت او را آرام کند.
همان شب بود که مادربزرگم به عمه گیتی قول داد به محض اینکه دکتر به او اجازه بدهد به دیدنش برود.
سرانجام موقع رفتن رسید. عمه گیتی پس از آنکه چندین بار صورت عزیز را بوسید خواست تا دست او را هم ببوسد که مادربزرگم نگذاشت. هموز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که عزیزم یک بار دیگر عمه گیتی را صدا زد: " گیتی. "
فقط همین، دیگر چیزی نگفت و در حالی که صورتش را با دستهایش پوشانده بود گریست. از پشت پرده ای از اشک شانه های او را دیدم که به شدت تکان می خورد. تا عمه گیتی ک.است برگردد، مانعش شدیم. دیدم مادرم از دور با دست اشاره می کند که نایستید. من فقط برای یک لحظه، برای آخرین بار به چهره مظلوم مادرم نگاه کردم. حالت نگاه کردنش مرا به یاد این شعر انداخت:
ای کاروان آهسته رو کآرام جانم می رود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)