صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 402-409
    مرز جدایی من از حقیقت بود . پشت این دیوار تاریک ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته دوباره به سراغم آمده بود . من بودم و مهین جان و خاطرات روزهای شیرین . یاد شبهای عید ، میدیدمش که سوزن به دست از خستگی پشتش را صاف میکند ، آه که چقدر خسته است ، مثل من که خسته هستم ، مثل من که میخواهم بخوابم و فقط دلم میخواهد روی بازوی چپ او بخوابم تا آرام بگیرم . باز هم میخواهم صدای ضربان قلبش را بشنوم . دریغ که قلبش از تپیدن باز ایستاده ، افسوس که بازوانش ، آن آغوش مادرانه ، آن خنده های شیرین و آن چشمهای مهربانش همه نصیب خاک شده است . اما نه ، من پیدایش میکنم . هر طور شده ، حتی اگر آن دنیا هم رفته باشد پیدایش میکنم . خداوندا ! کمکم کن تا بار دیگر او را ببینم . تا با او حرف بزنم .
    عاقبت پس از چند روز طاقتم تمام شد و از خستگی و ضعف بیهوش شدم . گویی از پا افتاده ام . عاقبت دعایم مستجاب شد ، در عالم خواب مادرم را دیدم . دیدمش زیر درختی که مسعودخان در روز ورودش به باغ کاشته بود ایستاده سراپا سپید پوشیده بود ، تکیده و لاغر به نظر میرسید . چشمانش را به من دوخته بود و نگاهم میکرد ، نگاهی سرزنش بار و اندوهگین و تلخ . از حالت نگاهش انگار تمام علایق دنیا از صورتش محو شده بود . چرا که دیگر به من اعتنایی نداشت . بی هیچ واکنشی ایستاده بود و نگاهم میکرد . آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود . میخواستم از جا بلند شوم و هر چه زودتر به پایش بیفتم ، میدانستم که خواب میبینم ، میترسیدم دیر بجنبم از خواب بیدار شوم . هر چه قوایم را جمع کردم ، نمیتوانستم . پاهایم از حرکت افتاده بودند . گویی وزنه ای سنگین به پاهایم بسته اند . انگار که حوصله ام را نداشت ، دامنش را جمع میکرد تا برود . از دور صدایش زدم ، اما او بی اعتنا به عجز و ناله من رویش را برگردانده بود و میخواست برود . با گریه و التماس قسمش دادم ، صدایش زدم تو را به خدا مهین جان . ناگهان ایستاد ، برگشت و نگاهم کرد . با دیدن اشکها و خون دل من ، دلش به رقت آمده بود . برگشت . مثل اینکه پرواز میکرد . با هر جان کندنی بود از جا بلند شدم . اما نه ، او دستهایم را گرفته بود . بر دستهایش بوسه زدم و به پایش افتادم . زانوانش را بغل زدم و اشک ریختم . هی اشک ریختم ، آنقدر که نفهمیدم رفته . نمیدیمش ، به دنبالش گریه کنان به هر سو دویدم . دیگر گریه کردن برایم آسان شده بود .
    از خواب پریدم . بالشم از اشک خیس شده بود ، همین طور گیسوانم که زیر صورتم ریخته بود .
    خدا را شکر ، خانم جان گریه کردید .
    چشمهایم را گشودم . معصومه کنار تختم نشسته بود و دست بر سرم میکشید . باز هوش و حواسم سر جایش آمده بود . بر بر نگاهش کردم . او هم لباس مشکی پوشیده بود . دست در گردنش انداختم و زدم زیر گریه . صدایش را میشنیدم که در گوشم میگفت : گریه کن مادر ، گریه کن تا آرام شوی . وقتی خوب گریه کردم ، تازه بعد از چند روز به یاد دخترم افتادم . سراسیمه از تخت بلند شدم . معصومه با دستپاچگی مچ دستم را گرفت و پرسید : کجا خانم جان ؟
    هول و دستپاچه گفتم : میروم پهلوی دخترم . بچه ام کجاست ؟
    آسوده خاطر نفسی کشید و گفت : الحمدالله حواستان سر جا آمده خانم جان ، شما باید استراحت کنید . نگران گیتی جان نباشید . سالم و سرحال است . وقتی شیرش را خورد ، خودم می آورمش . آخر نمیدانید چه حالی داشتید . طفل معصوم از گشنگی داشت تلف میشد . به گل بهار گفتم هر نوبه که به پسرش شیر میدهد ، گیتی جان را هم شیر بدهد .
    حالا که خیالم از دخترم راحت شده بود ، دلم میخواست برای معصومه درد و دل کنم . آخر معصومه مادر مرا دیده بود . با اندوه سر تکان دادم و گفتم : دیدی چه بر سرم آمد ، دیدی .
    معصومه در حالیکه با گوشه چارقدش ، اشکهایش را پاک میکرد ، آهی کشید و گفت : هر کسی قسمتی دارد مادر جان ، باید صبور باشی .
    گریه کنان گفتم : من که فکر نمیکنم طاقت بیاورم . تو دعا کن خیلی زود بروم پیش مادرم .
    بس کنید خانم جان ، زبانتان را گاز بگیرید . شما که مال خودتان تنها نیستید ، به خاطر گیتی جان هم که شده باید زنده باشید .
    تازه گریه ام بند آمده بود که تاج الملوک گیتی را آورد . دخترم گریه میکرد . تاج الملوک تا بغلم داد گریه اش بند آمد و فوری خوابش برد . تاج الملوک بدون آنکه کلامی برای تسلای من بر زبان آورد فقط رو به معصومه کرد و گفت : دیدی ننه ، این وروجک بعد از چند روز نحسی ، هنوز به آغوش مادرش نرسیده خوابید .
    آخر شازده خانم ، بوی مادرش را حس کرد .
    بی اختیار دوباره صدای گریه ام بلند شد ، زیر لب گفتم : وای خدایا ... وای مادرم .
    تا چند ماه کار من شده بود گریه کردن . هیچ کس از من نمیپرسید چرا ؟ همه میفهمیدند من انتظار همدردی دارم ، اما کسی مستقیم با مصیبت مادرم برخورد نمیکرد . انتظار داشتم برای مادرم مراسمی برگزار شود . دست کم یک ختم ساده ، نه آنطوری که برای کرد باجی برگزار شد . اما خبری از مراسم نبود ، چرا که به همه گفته بودند مادرم سالها پیش مرده .
    حتی پدرم هم به روی خودش نمی آورد . از بی اعتنایی آنان خشمگین بودم ، بخصوص از دست ایرج که دردم را نمیفهمید . شاید هم میفهمید و اهمیت نمیداد . سرش به کار خودش بود . گاهی شبها دیرتر از معمول به خانه می آمد . یک شب که خیلی دیر کرده بود ، نگران شدم . همه اش میترسیدم در این اوضاع بلبشوی مملکت اتفاقی برایش بیفتد .
    صد بار جلوی پنجره رفتم و برگشتم ، اما از ایرج خبری نبود . عاقبت ساعت یک نیمه شب بود که آمد . به نظرم رسید حال طبیعی ندارد . چراغها خاموش بود . به محض اینکه وارد شد جلویش را گرفتم . چشمانش توی تاریکی به دنبال من میگشت . غضبناک پرسیدم : تا این موقع شب کجا بودی ؟
    خوب معلوم است کمپانی .
    پوزخندی زدم و پرسیدم : یعنی تا این موقع شب داشتی کار میکردی ؟
    با لحن تندی پرسید : شک داری ؟
    نه ، نه ، شک ندارم اما آخر خیلی دیر وقت است .
    حرفم را قطع کرد و گفت : خوب باشد شما توی خانه نشسته اید از اوضاع خبر ندارید . الان موقع کار است . باید جنبید . در این اوضاع هر کسی عقلش کار کند ترقی میکند . امروز یک جنس را میخری ده تومان فردا میفروشی پنجاه تومان . از وقتی پای متفقین به این سرزمین رسیده خیلیها با خرید و فروش قند و شکر بار خودشان را بسته اند . خوب من هم نمیخواهم این فرصت طلایی را از دست بدهم . چطور بگویم ، الان موقعیتی دست داده که تا میتوانیم باید کار کنیم . این را گفت و بی حال خودش را روی مبل انداخت و با تانی گره کرواتش را باز کرد بعد دستهایش را روی دسته مبل انداخت و سرش را به پشتی آن گذاشت . خسته به نظر میرسید . خودم را آماده کرده بودم تا با او دعوای مفصلی بکنم . اما دیگر خشمم فروکش کرده بود . مهتاب روی صورتش افتاده بود . با دلسوزی نگاهش کردم . او هم همینطور .
    زیر لب زمزمه کرد : میبخشی گوهر جان ، خیلی خسته ام ، صبح تا عصر توی شرکت ، از غروب تا حالا توی خیابان برای معامله جنس سگ دو زده ام .
    حالا که اینطور است ، خوب یک نفر را استخدام کن تا کارهای دفتر را انجام بدهد .
    نمیخواهد فکرش را بکنی ، یک کاری میکنم . ببینم تو چطوری ؟
    همین طور که کنارش مینشستم آهسته گفتم : چه بگویم ؟
    همین طور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت : راستی گوهر جان ، امروز صفحه معروف ترانه قلب شکسته را ، که خواننده اش یک زن مصری به نام ام کلثوم است برایت از لاله زار گرفتم ، اگر کیفم را بیاوری نشانت میدهم .
    از جا برخاستم و کیفش را آوردم . همانطور که نگاهش به من بود ، کیفش را از دستم گرفت و با زحمت از جا بلند شد و صفحه را روی گرامافون گذاشت . ترانه محزونی بود . دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم . همانطوری که به قرص ماه که از پشت درختان سر به فلک کشیده چنار خودنمایی میکرد خیره شده بودم بی اختیار اشکم سرازیر شد .
    ایرج نشسته بود و مرا تماشا میکرد . گفت : دیگر بس است گوهر جان ، این طوری از پا در می آیی . خوب همه میمیرند ، یک قدری هم به فکر خودت باش ... به فکر دخترمان ، تا کی میخواهی زانوی غم بغل بگیری ، دست کم به خاطر من غم و اندوه را رها کن .
    در موقع ادای این کلمات ، قیافه ایرج کاملا متاثر و ناراحت بود . انگار که التماس میکرد .
    میدانستم که چاره ای جز تسلیم شدن ندارم ، اما دست خودم نبود . مرتب اشکم به پهنای صورتم روان بود . هر وقت تنها میشدم ، میرفتم زیر درختی که معصومه نشانم داده بود . ساعتها مینشستم و در تنهایی اشک میریختم . گریه تنها تسلای قلب شکسته ام بود . کم کم حالت افسردگی به من دست داده بود . اولین تاثیر این حالت ، خشک شدن شیرم بود . خدا را شکر که گل بهار آنجا بود و دخترم را شیر میداد . خنده از لبانم محو شده بود ، نمیتوانستم مهین جان را فراموش کنم . مرتب ، بغض گلویم را گرفته بود و به دنبال بهانه میگشتم که گریه کنم .
    چند ماهی گذشت ، چند ماهی که نفهمیدم چطور گذشت . کم کم دخترم یکساله میشد . اما هنوز اشک چشمم خشک نشده بود .
    تاج الملوک می گفت : بس کن گوهر خانم ، مگر خودت نبودی که به خاطر کردباجی آن همه نصیحتم میکردی که باید صبور باشم ، حالا اینطوری داری خودت را از پا در می آوری .
    من پاسخ میدادم : اما شازده خانم ، مصیبتی که بر سرم آمده با مرگ آن خدا بیامرز فرق میکند .
    از نظر شما بله ، اما از نظر من نه . آخر تو که نمیدانی کردباجی فقط دایه ام نبود ، برای من حکم مادر داشت .
    دیگر رویم نمیشد به او بگویم که شما برای کردباجی هر کاری از دستتان بر می آمد ، انجام دادید اما من چه ؟ این چیزی بود که دل من را میسوزاند .
    عاقبت افسردگی مرا از پا درآورد . حتی میخواستم از خودم هم فرار کنم ، چه برسد به اطرافیان . ایرج به طعنه میگفت که زندگی را به کام همه تلخ کرده ام .
    سرانجام پدرم که نگران وضع و روحیه من بود ، برای اینکه حال و هوایم عوض شود پیشنهاد کرد به قم برویم . با ایرج هم در میان گذاشت که یک هفته ای به سفر بروم تا شاید آرام بشوم . من از خدا خواسته قبول کردم چرا که میدانستم مادرم آنجاست ، اما کجا نمیدانستم . پس از مدتها دوباره چادر بر سرم کردم و با پدر راه افتادیم . از آنجایی که بنزین نایاب بود بهرام خان مقداری بنزین قاچاق تهیه کرده بود .
    وقتی از دور گلدسته ها و گنبد زرین حضرت معصومه به چشمم خورد داغ دلم تازه شد . چند روزی در منزل مشیر عباس ، دوست قدیمی و مباشر پدرم که بعدها فهمیدم آقا جانم او را وکیل و وصی خودش کرده اقامت کردیم . شوفر آقا جان هم که خودش اهل آنجا بود ، رفت منزل خودش . روزی دو مرتبه ، یک بار سحر و یک بار دم غروب ما را برای زیارت به حرم میبرد و بر میگرداند . گاهی پدرم می آمد و گاهی هم که مشیر عباس منزل بود نمی آمد . هر روز ظهر وقتی از حرم بر میگشتیم مونس آغا ، همسر مشیر عباس ، سفره نهار را چیده بود و منتظر نشسته بود . مونس آغا نهایت سلیقه را به خرج میداد . سفره قلمکار ، تنگهای دوغ ، ظرف و ظروف سفره اش از تمیزی برق میزد ، همین طور اسباب سماور ذغالی و رختخوابهای لاجورد زده ای که هر روز پس از نهار و هر شب پس از شام در میهمانخانه برای ما پهن میکرد . آنقدر تعارف میکرد که عاقبت با شرمندگی اجازه میدادیم خودش همه کارها را انجام دهد . از پذیرایی کردن ما لذت میبرد . میگفت از وقتی شما آمده اید اینجا ، از تنهایی در آمده ام . آخر بنده خدا اولادش نمیشد . هم سن مادرم به نظر میرسید . کارها و حرفهایش هم شبیه مهین جانم بود . هر شب که مشیر عباس با پدرم زیر کرسی در حین قلیان کشیدن با هم اختلاط میکردند . مونس آغا هم توی میهمانخانه با سخنان دلنشینش به من دلداری میداد . به من میگفت به جای گریه و زاری که دیگر بی فایده است تا جایی که میتوانم برای مادرم قرآن تلاوت کنم . نماز بخوانم و خیرات کنم .
    حرفهایش به دلم مینشست . وقتی به صورت مهربانش نگاه میکردم ، احساس میکردم از سالها پیش او را میشناسم ، یا بالاتر ، با او نسبت خونی دارم . کم کم از همین همنشینی با او آرامشی در قلبم راه یافت که فکرش را نمیکردم . شب جمعه ، پیش از حرکتمان ، بعد از مدتها که کابوس میدیدم . برای اولین بار به خواب شیرینی فرو رفتم . خواب مادرم را دیدم . در عالم خواب به روحش الهام شده بود میخواهم فردا از قم بروم . چادر سفیدی در دست داشت که با اصرار میخواست سرم کنم . وقتی چادر را از دستش گرفتم و سرم کردم ، رویم را بوسید . از خوشحالی نمیدانستم چه بکنم که از خواب پریدم . فردا صبح ، پیش از همه خوابم را برای مونس آغا تعریف کردم . با حوصله گوش داد و گفت : رویای سحر صادق است ، تعبیر خوابت این است که ان شاءالله مادرت تو را بخشیده و خواسته مادرت این است که دوباره چادر سرت کنی .
    پس از پانزده روز زحمت دادن به مونس آغا و مشیر عباس ، به سوی تهران حرکت کردیم . خودم بهتر از هر کسی احساس میکردم آرام شده ام . دلم برای گیتی یک ذره شده بود . به شمیران رسیدیم . تاج الملوک مطابق معمول میهمان داشت و سرش گرم بود ، اما بقیه با شنیدن صدای بوق به استقبال ما آمدند . هنوز چادری را که در قم سر میکردم ، از سرم بر نداشته بودم . ایرج از دیدن چادر بر سرم تعجب کرد و با کنجکاوی بر اندازم کرد . اما چیزی نپرسید . با اشتیاق چمدانهایمان را از ماشین پیاده میکرد . خیلی زود تاج الملوک گیتی را آورد و در آغوشم گذاشت . دخترم غریب میکرد و خم و راست میشد و سعی میکرد خودش را در آغوش او بیندازد . طفلکی تقصیری نداشت ، این چند ماهه که ناخوش بودم ، مادرش را فراموش کرده بود . به خاطر گیتی هم که شده ، تصمیم گرفتم سلامتی ام را باز یابم . شکر خدا شیر گل بهار بهر داشت و دخترم حسابی تپل مپل شده بود و هشت دندان در آورده بود .
    عید آن سال تلخترین عید سالهای زندگیم بود . همینطور تابستان و پاییز . باز هم زمستان شده بود . دیگر گیتی دو سالش تمام میشد . ایرج اصرار میکرد هر طور شده تولد دخترمان را جشن بگیریم . اما من به دو علت از برگزاری میهمانی طفره میرفتم . اول به خاطر احترام مادرم و دوم به این دلیل که میترسیدم باز هم ایرج بخواهد عوض فامیل دوستانش را وعده بگیرد . چرا که دلم نمیخواست در جمع آنان شرکت کنم برای همین بهانه می آوردم .
    گفتم : از خیر جشن بگذریم ایرج جان ، توی این اوضاع قحطی که مردم نان ندارند بخورند ، خدا را خوش نمی آید ما ریخت و پاش کنیم . اما ایرج مصمم بود و حرف خودش را میزد . میگفت : نمیشود گوهر خانم . مگر ما ضامن مردم هستیم ، ناسلامتی جشن تولد دخترمان است ، اگر نگیریم فردا که بزرگ شود حسرت به دل میشود ، نمیخواهم عقده ای بار بیاید .
    احساس میکردم غیر مستقیم به من طعنه میزند . نمیخواستم دهان به دهانش بگذارم چرا که میدانستم کار خودش را میکند . فقط توانستم مجابش کنم که میهمانی زنانه باشد تا عده بیشتری را وعده بگیریم .
    از صبح زود در خانه ما برو بیایی بر پا بود . تاج الملوک تمامی خانمهایی را که میشناخت وعده گرفته بود . راستی که جای کردباجی خیلی خالی بود .
    با اصرار تاج الملوک ، برای چند ساعت جشن ، لباس مشکی ام را درآوردم و گردنبندی را که یادگار مهین جانم بود و لا به لای پیراهن هایم پنهان کرده بودم به گردنم انداختم . اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست کسی آنرا ببیند . برای همین هم دکمه های یقه ام را بستم . فکر کردم بهتر است سینه ریزی را که پدرم هدیه داده بود به گردنم بیندازم . همینطور هم انگشتری را که روز عقد به من هدیه داده بود . برای همین به سراغ صندوقچه جواهراتم رفتم که متوجه شدم صندوقچه سر جایش نیست . وحشت زده چندین و چند بار لباسها و وسایل گنجه را بهم ریختم . اما خبری نبود . گویی صندوقچه آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود . دهان گشودم تا تاج الملوک را صدا بزنم اما دیدم آفتابی کردن موضوع بی فایده است . باید صبر میکردم تا میهمانی به خوبی و خوشی برگزار میشد ، حالا وقتش نبود .
    پایان صفحه 409


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    410-415
    هنوز امیدوار بودم پس از میهمانی ، همه جا را زیر و رو کنم . پیش خودم فکر کردم شاید آن را در جایی دور از چشم گذاشته ام که حالا فراموش کرده ام و یا اینکه ، ممکن بود ایرج در همان روزهایی که من ناخوش بودم ، آن را در جایی مخفی کرده باشد .
    کم کم مهمانان از راه رسیدند و تاج الملوک از پایین پله ها صدایم زد . گفتم الان خدمت میرسم اما همه اش در فکر بودم و از خودم میپرسیدم یعنی آن را کجا گذاشته ام .
    با وجود اینکه تمام سعیم را به خرج دادم تا تاج الملوک متوجه نشود ، اما تا چشمش به من افتاد ، بیشتر از همیشه پا پی ام شد .
    گوهر خانم ، دست کم گردنبندی ، گوشواره ای به خودت می آویختی .
    دیدم که دست بر نمیدارد ، ناگزیر اعتراف کردم و من من کنان گفتم : راستش نمیدانم صندوقچه جواهراتم سر جایش نیست .
    از شنیدن این خبر یکه ای خورد . درحالیکه پشت دستش میزد گفت : یعنی چه ؟ مگر میشود ؟ هول نشو عمه جان ، لابد یک جایی گذاشته ای . برو یک بار دیگر نگاه کن ان شاء الله پیدا میکنی .
    بار دیگر همه جای اتاقم را گشتم ، بیفایده بود .
    وقتی مهمانی تمام شد تاج الملوک حسابی هول کرده بود و همینطور پشت دستش میکوبید و میگفت : خدا مرگم بدهد . نکند دزد باشد . قدر و قیمت آنها به اندازه پول چندین پارچه آبادی میشد .
    کم کم من هم وحشت برم داشته بود . میدانستم پدرم از همه بیشتر ناراحت میشود . تمامی جواهرات گوهر تاج خانم خدابیامرز ، سوای چندین تکه اش که هنوز نزد پدرم بود ، بقیه در صندوقچه من بود . تا آمدن آقا جان و ایرج باز همه جای خانه را گشتیم ، هنوز نا امید نشده بودیم .
    وقتی آقا جان و ایرج از راه رسیدند ، ناگزیر آن دو را هم در جریان گذاشتیم . آقا جان وقتی این خبر را شنید ، کم مانده بود قلبش بایستد . این بار همگی با هم شروع کردیم به گشتن . از تمام گوشه و کنار ساختمان تا خاک گلدانها را زیر و رو کردیم . حالا دیگر همگی مطمئن بودیم که باغ را دزد زده . پدرم خسته و درمانده روی مبل افتاده بود و قلبش را گرفته بود . ایرج مثل شیر میغرید و از غیظ در گنجه ها را به هم میکوبید و تاکید میکرد که هر چه زودتر ماموران نظمیه را در جریان بگذاریم . وقتی نا امید شدیم عاقبت از سر ناچاری به اداره نظمیه خبر دادیم . خیلی زود سر و کله شان پیدا شد . رئیس نظمیه محل که با شنیدن نام جناب اجلال الملک ، خودش شخصا به اتفاق چند نفر از افراد زبده اش آمده بود ، همه جا را زیر و رو کردند و از آنجایی هم که نه قفلی دستکاری شده بود و نه در و پنجره ای شکسته بود ، نظر دادند که دزد خانگی بوده . برای همین هم با اجازه پدرم شروع به تفتیش اتاق شوفر و باغبان و آشپز کردند . تنها اتاق مسعود خان به حرمتی که پیش پدرم داشت ، از تفتیش مستثنی شد . ولی پس از اینکه چیزی پیدا نکردند ، به پدرم گفتند که باید اتاق باغبان باغ را هم مثل جاهای دیگر تفتیش کنند . پدرم مردد مانده بود . به خاطر مسعود خان رویش نمیشد . عاقبت خود پیرمرد با اصرار از نظمیه چی ها خواست که به وظیفه شان عمل کنند . انها هم همین کار را کردند . اما آنجا هم چیزی پیدا نشد . پدرم شرمنده از مسعود خان برای اینکه این بی حرمتی را ماست مالی کرده باشد ، با شرمندگی ، طوری که مسعود خان هم بشنود خطاب به رئیس نظمیه گفت : از اول هم گفتم لازم نبود اینجا را تفتیش کنید من از چشمم به مسعود خان بیشتر اعتماد دارم .
    اما با این همه ماموران دست بردار نبودند ، چرا که میدانستند شیرینی همه شان نزد پدر محفوظ است .
    آن شب پدرم بی تاب بود و در مهتابی قدم میزد . صبح فردا دوباره ماموران نظمیه برگشتند ، چرا که رئیس نظمیه هنوز اصرار داشت که دزد در باغ است . هی گشتند و گشتند . وجب به وجب باغ را زیر و رو کردند . درست همانجایی که چند سال پیش از این استخوانهای گوسفندی را که پدرم برای من عقیقه کرده و خود مسعود خان دفت کرده بود ، صندوقچه را پیدا کردند . اما قفل صندوقچه شکسته شده و درون آن قبل از مدفون شدن ، خالی شده بود . پدرم دو دستی توی سرش کوبید و نقش بر زمین شد . حال تاج الملوک هم دست کمی از او نداشت . هی توی صورتش میزد و میگفت : یعنی کار کیست ؟
    ایرج مات و مبهوت دست به سینه به درختی تکیه داده بود . رئیس نظمیه درحالیکه گوشه سبیلش را تاب میداد در پاسخ تاج الملوک گفت که طبق تجارب من کار کسی است که به راحتی در عمارت اربابی رفت و آمد میکرده و مدتها فرصت داشته . بعد خطاب به پدرم که قلبش را میمالید گفت : جناب اجلال الملک ، دیدید که حدس حقیر درست از آب در آمد ، حالا هم به شما اطمینان خاطر میدهم که زیر زمین هم که شده دزد را پیدا میکنم و جواهرات مسروقه را از حلقومش بیرون میکشم ، فقط شما دست ما را باز بگذارید .
    پدرم درمانده و مستاصل ، درحالیکه به فکر فرو رفته بود ، برای چند لحظه ساکت ماند ، بعد درحالیکه با ناباوری سرش را تکان میداد ، زیر لب زمزمه کرد : هر کاری که لازم است انجام بدهید .
    رئیس نظمیه پس از کسب اجازه از پدرم رو به من کرد و پرسید : سرکار علیه چند سوال دارم ، قدری عنایت کرده درست جوابم را بدهید .
    بسیار خوب بپرسید .
    درحالیکه گوشه سبیلش را تاب میداد و نگاه مشکوکانه ای به اطراف و اکنافش می انداخت پرسید : ببینم چه اشخاصی اجازه ورود به ساختمان اربابی را دارند ؟
    بدون تامل پاسخ دادم : خوب ابا علی آشپز ، گل بهار دایه دخترم و معصومه خانم همسر مسعود خان . اما همگی آدمهای شریفی هستند ، این وصله ها به آنها نمیچسبد .
    رئیس نظمیه درحالیکه دستش را با بیحوصلگی تکان میداد پرسید : از کجا اینقدر مطمئنید سر کار خانم ؟
    باز هم بدون تامل گفتم : برای اینکه به هر سه شان اطمینان دارم .
    صدای رئیس نظمیه بلند شد .
    د ، همین است که این همه دزدی اتفاق می افتد . تمام سارقان از اعتماد و ساده دلی مردم مجال کار پیدا میکنند . نه سرکار خانم ، اشتباه نکنید ، هیچ دزدی تا بحال پیدا نشده که اول خودش را معرفی کند که من دزد هستم . بعد دست به دزدی بزند . این آدمهای رذل را من بهتر از شما میشناسم ، اول اعتماد طرف را جلب میکنند ، بعد در یک فرصت مغتنم نیت پلید خود را اجرا میکنند .
    ایرج که تا بحال مات و مبهوت گوش میداد ناگهان فریاد کشید : فهمیدم کار کیست ، خودش است .
    حاضران با تعجب نگاهی به هم انداختند . ایرج با غضب گفت : خودش است ، کار دایه است . عفریته هفت خط ...
    من همانطور که هاج و واج مانده بودم و با دهانی باز نگاهش میکردم میان حرفش پریدم و گفتم : هیچ متوجه اید چه میگویید میرزاده ؟
    بله که متوجه ام ، نمیدانم چطور تا حالا به فکرم نرسیده بود ، تنها کسی که به ساختمان آمد و شد میکرد و فرصت کافی داشت ، دایه بوده . از همه مهمتر اینکه صندوقچه نزدیک اتاقش پیدا شده . باز خوبه که تمام خانه را بار نکرده .
    جناب رئیس درحالیکه بادی به غبغب میانداخت با صدایی غرا گفت : وقت نکرده آقا ، تازه به فرض هم که میدزدیده ، کجا میخواسته چالش کند . دزدی این همه جواهر کار کمی نبوده . به احتمال قوی در بیرون باغ هم همدستی داشته که کمکش کرده ، خوب میدانیم چطور مقرش بیاوریم .
    جناب رئیس فوری دستور بازداشت گل بهار را داد . هر چه خواستم پادرمیانی کنم نشد که نشد . گل بهار تنها کسی بود که اجازه داشت برای شیر دادن گیتی به ساختمان اربابی وارد شود . از طرفی تازه وارد ترین آدم خانه بود . به گفته تاج الملوک تا به حال توی باغ سابقه نداشته چیزی گم شده باشد و از همه بدتر اینکه شوهرش آدم شروری بود و به بندر عباس تبعید شده بود . بالاتر از همه اینکه ، صندوقچه خالی نزدیک اتاق آنها زیر زمین چال شده بود . با وجود اینکه دلم نمیخواست او را ببرند ، اما بردند ، با زور هم بردند . یکی از آژانها با خشونت پسر کوچکش را با خشونت از آغوشش بیرون کشید و درحالیکه هولش میداد ، کشان کشان از باغ بیرون برد . من این منظره دلخراش را از پشت شیشه میدیدم . معصومه با فریادهای جگرخراش میخواست مانع کار آنها شود ، همین طور ناپدریش مسعود خان . من درحالیکه گیتی را در آغوش گرفته و تماشا میکردم اشک میریختم . آخر دیگر کاری از دستم بر نمی آمد . درست مثل آخرین باری که مهین جانم از این در بیرون رفت .
    روز بعد خواستم به باغ بروم که تاج الملوک جلویم را گرفت و گفت : آقا امر کرده اند هیچ یک از ما تا گل بهار در نظمیه است ، پا از ساختمان بیرون نگذاریم . در ضمن اگر معصومه یا مسعود خان آمدند با ما صحبت کنند ، جوابشان را ندهیم .
    با ناراحتی و درحالیکه گیتی را بغل کرده بودم ، به اتاقم بازگشتم . دخترم از سر و کولم بالا میرفت و نحسی میکرد و بهانه دایه اش را میگرفت . همینطور که به پشتش میزدم و تکانش میدادم تا آرام بشود همه اش در فکر بچه گل بهار بودم . میدانستم فقط شیر خودش را میخورد و میدانستم مادربزرگش نمیتواند درست و حسابی از او نگهداری کند . اما نمیدانستم چه بکنم . من هم اینجا اسیر بودم . وقتی شبها همه جا ساکت میشد ، باد از ته باغ صدای گریه بچه طفل معصوم را با خودش می آورد . نمیتوانستم تحمل کنم . ایرج میگفت از بس که به فکرشان هستم خیالاتی شده ام ، حالا تنها کسی که مجاز بود غذا را از ابا علی در ساختمان تحویل بگیرد تاج الملوک بود . چرا که به عقیده پدرم او راه و رسم رفتار با نوکر و کلفت را بهتر از من میدانست ، بخصوص که در این مدت تاج الملوک بر سرش غر زده بود که چرا بی مشورت با او گل بهار را به باغ راه داده اند ، پدرم با تاسف مرتب اقرار میکرد که در این مورد اشتباه کرده است .
    هفت هشت روزی به همین منوال گذشت . یک روز دم ظهر با گیتی بازی میکردم که ناگهان صدای فریاد معصومه را از پایین شنیدم . ملتمسانه مرا صدا میزد .
    وای خانم جان . بدادم برسید .
    با وحشت از پشت پنجره نظری به باغ انداختم . نوه اش را روی دستش گرفته بود و به این طرف و انطرف میدوید . دیگر حال خودم را نفهمیدم . از جا بلند شدم که بروم ببینم چه میگوید ، که باز تاج الملوک جلویم را گرفت .
    خدا مرگم بده گوهر خانم ، انگار یادتان رفته آقا جانتان قدغن کرده با اینها حرف بزنید .
    تاج الملوک در حین ادای این کلمات ، چنان با خشم مرا نگاه میکرد که خود به خود پایم برای رفتن سست شد . فقط یادم می آید که گفتم : این بچه طفل معصوم چه گناهی دارد این میانه از گرسنگی تلف میشود .
    تاج الملوک در حالیکه دستش را به کمرش زده بود با خونسردی گفت : به جهنم که تلف میشود . خیال میکنی فردا که سر از تخم در بیاورد ، بعض بابا ننه اش میشود ، پسری که پدرش یک شرور تبعیدیست و مادرش دزدی میکند همان بهتر که تلف بشود .
    دیدم فایده ای ندارد با او بحث کنم . گیتی را برداشتم رفتم توی اتاقم .
    سر میز ناهار غذا از گلویم پایین نمیرفت . درحالیکه به گیتی سوپی را که اباعلی درست کرده بود میدادم فکرم مشغول بود . میدانستم نوه معصومه هنوز غذا خور نشده ، اما گیتی من هشت دندان داشت . دلم میخواست هر طور شده یکی از قوطی های شیر خشک گیتی را که ایرج از بازار سیاه به قیمت گزافی خریده بود به معصومه برسانم . این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم . منتظر شدم . تاج الملوک در خواب بعد از ظهر فرو رفته بود . دخترم هم خوابیده بود . پاورچین پاورچین از پله های حوضخانه سرازیر شدم ، چرا که حوضخانه از یک سو به ساختمان و از سوی دیگر به باغ راه داشت . محض احتیاط روسری و کیف و کفشم را هم برداشته بودم . آهسته در حوضخانه را گشودم . از بس باز نشده بود صدای خشکی کرد که بر خود لرزیدم . عجولانه کفشهایم را به پا کردم . روسریم را هم روی سرم انداختم و در یک چشم بر هم زدن خودم را ته باغ رساندم . در اتاق معصومه بسته بود . همه جا ساکت بود ، نمیدانستم چه بکنم ، مردد ایستاده بودم که ناگهان در اتاق باز شد . تا چشمش به من افتاد رویش را برگرداند . میدانستم از دست من مکدر است ، به او حق میدادم . بسویش رفتم . شنیدم که گفت : خانم دستتان درد نکند ، خوب دستمزدمان را دادید .
    ببین چه میگویم معصومه جان ، برای پسر گل بهار شیر خشک آورده ام .
    پایان صفحه 415


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    416-421
    دستم را برای دادن قوطی شیر خشک دراز کردم ، نگاهی به آن انداخت ولی آن را نگرفت فقط گفت : مادر مرده آب خالی هم از گلویش پایین نمیرود .
    با نگرانی پرسیدم : چطور مگر ؟
    با دلخوری گفت : باید خودتان تماشا کنید .
    آهسته توی اتاق سرک کشیدم . بچه بیچاره ، بی حال روی تشک چلوار افتاده بود . آب دهانش از گوشه لبش راه افتاده بود ، چشمانش نیمه باز بود و مردمک چشمانش در رفت و آمد بود . با دهان باز نفس نفس میکشید ، بوی نامطبوعی هم اتاق را برداشته بود .
    وحشت زده نگاهی به معصومه انداختم که با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک میکرد . پرسیدم : ببینم ، این چند وقته غذایش چه بوده ؟
    نان سیلو را توی چایی ترید میکردم به او میدادم .
    متعجب پرسیدم : چرا نان سیلو ؟
    چاره ای نداشتم ، از همان روزی که این اتفاق برای ما افتاد ، ابا علی سهمیه نان ما را قطع کرده ، از وقتی نان سیلو را خورده بالا و پایین شده . از اسهال و استفراغ به این روز افتاده ، من که دیگر عقلم به جایی نمیرسد .
    یک بار دیگر به بچه نگاهی انداختم . به طور حتم شیر خشک هم دیگر بدردش نمیخورد . باید هر چه زودتر میرساندیمش مریضخانه . تصمیم خودم را گرفتم ، باید کاری میکردم . بیاد به دادش میرسیدم . همانطور که وقتی من ناخوش بودم ، گل بهار به داد دخترم رسیده بود .
    به شوفر آقا جان امر کردم ماشین را روشن کند . با تردید اطاعت کرد .
    رفتیم مریضخانه هزار تختخوابی . معصومه هم همراهمان آمد ، دکتر تا بچه را دید پرسید : چند وقت است به این حال افتاده ؟
    مادر بزرگش گریه کنان گفت : یک هفته آقای دکتر ، یک هفته ...
    در حالیکه گوشیش را توی جیبش میگذاشت نگاهی به من کرد و گفت : شما چطور مادری هستید ؟
    بغض آلود گفتم : من مادرش نیستم ، تو را به خدا یک کاری کنید .
    نگاهی به من انداخت و گفت : آخر خانم محترم ، بعد از یکهفته چه کاری از دست من بر می آید ، طفل معصوم آب بدنش تمام شده ، من که نمیتوانم معجزه کنم .
    آه از نهادم بر آمد . با تضرع دوباره التماس و خواهش کردم . با دلسوزی گوش داد و باز پرسید : ببینم مادرش را میتوانید بیاورید ؟
    معصومه نگاه پر التماسی به من انداخت ، میدانستم از من چه میخواهد . همانطور که اشک توی چشمانم حلقه زده بود گفتم : مطمئن باشید هر طور شده مادرش را می آورم .
    دکتر درحالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت : یادتان باشد فقط باید شیر مادرش را بخورد . الان پرستار را صدا میزنم تا چند سوزن بهش بزند .
    معصومه را در بیمارستان گذاشتم و خودم بهمراه بهرام خان رفتم نظمیه دربند ، بهرام خان که از نیت من با اطلاع شده بود ، خیلی ترسیده بود . با نگرانی مرتب گوشزد میکرد اگر آقا جانتان بفهمند من همراهتان بوده ام ، پوست از سرم میکنند ، میترسم از کار بیکارم کنند .
    من دلداریش میدادم .
    نمیخواهد نگران باشی ، جواب آقا جان با من .
    در شهربانی دربند ، خوشبختانه آقای رئیس نبود . افسر نگهبان که دو بار مرا دیده بود ، فوری مرا شناخت و از من با گرمی استقبال کرد . پرسید چه میخواهم . وقتی گفتم که میخواهم رضایتنامه ای بنویسم که گل بهار را آزاد کنند با تعجب پرسید که پدرم اطلاع دارند یا نه . حرف توی حرف آوردم و گفتم که تمامی جواهرات مسروقه متعلق به من بوده و خودم اختیار آن را داشته ام . برای اینکه دهانش را ببندم یک اسکناس پنجاه تومانی روی میزش گذاشتم . فوری اسکناس را برداشت و در جیبش گذاشت . به محض اینکه حرف مرا شنید کاغذی پیش رویم گذاشت و از من خواست رضایتنامه ای بنویسم . من هم همین کار را کردم . درحالیکه رضایتنامه را میخواند با صدای بلندی یکی از آژانها را صدا زد و از او خواست گل بهار را بیاورند . دو آژان گل بهار را آوردند ، آن هم با چه وضعیتی . تا چشمم به او افتاد آه از نهادم بر آمد . سرش را از ته تراشیده بودند و روی سر و صورتش گله به گله جای کبودی به چشم میخورد . معلوم بود برای گرفتن اعتراف ، حسابی مشت و لگدش زده بودند . توی این سرما لباس مندرس بلندی به تن داشت ، شلوار دبیتی هم پوشیده بود ، اما چیزی به پا نداشت . پاهایش از چرک و کثیفی کبره بسته بود ، بی انصافها چه به روزش آورده بودند . تا چشمش به من افتاد با خوشحالی گفت : دیدید خانم جان ، دیدید گفتم کار من نبوده .
    یکی از پاسبانها به او تشر زد : عوض تشکر زبانت دراز شده .
    یکی دیگر هم بقچه لباسش را جلویش پرت کرد و گفت : خدا به دادت رسید ، زود باش گورت را گم کن .
    نمیدانستم چه بگویم ، با نگرانی نگاهی به افسر نگهبان انداختم که مشغول صحبت با یکی از پاسبانها بود و گفتم : زود باش لباسهایت را بپوش باید زود برویم عجله کن .
    انگار حس کرده بود نگران چیزی هستم ، همینطور که چادرش را سر میکرد پرسید : تو را به خدا خانم جان ، نگفتید آخر کار که بود ؟
    هنوز مشخص نشده . زود باش عجله کن . باید زودتر برویم . پسرت کمی ناخوش است .
    بین راه کم کم آماده اش کردم . بیچاره تا اسم پسرش را شنید نفهمید چطور از پله های کلانتری پایین بیاید . به سرعت برق خودمان را به بیمارستان رساندیم . دیگر خیالم از بابت گل بهار راحت شده بود . باید هر چه زودتر به خانه باز میگشتم . دم غروب بود که به خانه رسیدیم ، لازم نشد برای کسی توضیح بدهم کجا بوده ام . گویا پس از رفتن ما جناب رئیس نظمیه از راه رسیده بود و افسر نگهبان او را در جریان آزادی گل بهار گذاشته بود . او هم برای اینکه ته توی قضیه را در بیاورد به کمپانی زنگ زده بود و پدرم را در جریان رضایت دادن من گذاشته بود . حالا پدرم دستها را به پشت کمرش گره زده بود و از این سو به ۀن سو قدم میزد .
    ایرج یک پایش را لبه نرده ایوان گذاشته بود و انتظار مرا میکشید . تا از پله ها بالا آمدم جلویم را گرفت و با لحنی خشن پرسید : این چه کاری بود کردی ؟
    آن قدر چهره اش خشمگین بود که زبانم بند آمده بود . باز فریاد کشید : گفتم این چه کاری بود کردی ؟ جواب بده .
    نگاهی به تاج الملوک انداختم که برای پدرم شربت آورده بود و درحالیکه آن را هم میزد نگاهش به ما بود . جسارتی به خودم دادم و گفتم : جواهرات خودم بود اختیارش را داشتم .
    ناگهان دستش را بلند کرد و خواست ضربه ای به صورتم بزند که پدرم مشتش را توی هوا گرفت و فریاد کشید : بس کنید .
    دیگر یک لحظه هم آنجا نایستادم . با تمام قدرت در ایوان را به هم کوبیدم و به اتاق خودم رفتم .
    فردای آن روز آقا جان شوفرش را جواب کرد . من از زور ناراحتی خودم را توی اتاقم زندانی کرده بودم .
    تاج الملوک که سینی غذایم را می آورد و پشت در میگذاشت و از آن پشت زبان میریخت تا در را باز کنم . اما من همچنان خودم را در اتاق زندانی کرده بودم . عاقبت روز دوم گیتی را آورد پشت در . صدایش را شنیدم که به دخترم میگفت : مامان آنجاست .
    دخترم با دستهای کوچکش آنقدر به در کوبید که ناچار شدم در را باز کنم . تا چشمش به من افتاد از خوشحالی ذوق کرد . پایین آمدم . پدرم توی تالار نشسته بود و به من اعتنا نکرد . به آرامی گفتم : سلام آقا جان ...
    به سردی جوابم را داد . میدانستم هنوز هم از دست من عصبانیست . خودش را به خواندن روزنامه ای که در دستش بود سرگرم کرده بود ، میدانستم با این کاری که کرده ام از چشم او افتاده ام اما از کارم پشیمان نبودم ، چون مطمئن بودم دزدی کار گل بهار نبوده ، از حالت نگاه تاج الملوک به شادمانیش پی بردم . حالا دیگر باز هم استخدام و اخراج کلفت و نوکر با او میشد . ولی من اهمیتی به این مسئله نمیدادم . با گیتی سرم را مشغول کرده بودم که ایرج وارد تالار شد . تا چشمش به من افتاد رویش را برگرداند به طرف تاج الملوک و فقط به او سلام کرد . انگار چشمهایش مرا نمیدید . شک نداشتم از این سردی که بین ما پیش آمده چندان هم ناراضی نیست . حالا تنهایی را بیشتر از همیشه احساس میکردم .
    دو روز دیگر هم گذشت . بعد از ظهر روز سوم بود . تازه خوردن ناهار تمام شده بود که کسی آمد و در ساختمان را زد . پدرم خودش از جا بلند شد و در را گشود . ابا علی بود . بعد آقا جانم به همراه ابا علی از ساختمان بیرون رفت . کجا رفت نمیدانم . در اتاقم کنار گیتی تازه دراز کشیده بودم که برگشت . صدای تاج الملوک را شنیدم که آهسته میپرسید : آقا اتفاقی افتاده ؟
    گوشهایم را تیز کردم ، صدای پدرم را شنیدم که گفت : خوب راستش ... چطور بگویم ، نوه مسعود خان امروز صبح تمام کرد . مبادا بگذاری گوهر بویی ببرد .
    ای وای آقا ، خیلی بد شد . لابد حالا طلبکار میشود .
    اینطور که ابا علی میگفت اسباب اثاثیه اش را جمع کرده ، کلید را هم سپرده دست مشدی میخواهد از اینجا برود .
    خدا را شکر آقا ، چه بهتر ، اینطوری دیگر چشممان بهشان نمی افتد . ببینم آقا شما ناراحتید ؟
    صدای بم و گرفته پدرم را شنیدم که گفت : خدا از سر تقصیراتمان بگذرد . من که فکر نمیکنم در این اتفاق ما هم بیتقصیر باشیم . ابا علی میگفت مادرش همینطور نفرینمان میکند .
    فردای آن روز مسعود خان اتاقی را که دستش بود خالی کرد و کلید آن را هم به مشدی سپرد تا به پدرم بدهد و بی هیچ خداحافظی از آنجا رفت . میدانستم که با دلی خون از آنجا رفت . خیلی زود یک باغبان جوان جای مسعود خان را گرفت .
    ده روز دیگر هم گذشت و من همچنان در دل عزا داشتم . اکثر روزها که تنها میشدم ، غصه گل بهار را میخوردم . هر موقع گیتی در بغلم بود بیشتر به او فکر میکردم . کم کم با وساطتهای تاج الملوک و پدرم ، من و ایرج با هم آشتی کردیم . حالا دخترم زبان باز کرده بود و با شیرین زبانیهایش نور چشم آقا جان شده بود . کمی زبانش میگرفت ، شاید به خاطر همین شیرین زبانیهایش بود که خودش را در دل پدر بزرگش جا کرده بود . دیگر بازیچه ای نبود که آقا جانم برای گیتی نخریده باشد . با اینکه دو سال بیشتر نداشت بهترین عروسکهای فرنگی را داشت .
    آن روز آقا جان برای سرکشی به کمپانی رفته بود . وقتی برگشت ، سگرمه هایش توی هم بود . آن روز بر خلاف همیشه حتی حوصله گیتی را هم نداشت . تاج الملوک هم خانه نبود . دلم میخواست بدانم در دلش چه خبر است . نمیخواستم اوقاتش اینطور تلخ باشد ، برای همین وقتی دخترم را خواباندم ، پس از مدتها برایش یک قلیان چاق کردم و وارد اتاق کرسی شدم . باریدن برفی که از سحر شروع شده بود ، هنوز ادامه داشت . آقا جان زیر کرسی نشسته بود و بارش برف را تماشا میکرد . تا چشمش به من افتاد ، با مهربانی لبخند زد و قلیان را از دستم گرفت و گفت : دستت درد نکند گوهرم .
    خواستم از جا بلند شوم و انار دانه کرده ای را که آماده کرده بودم بیاورم ، پدرم نگذاشت و گفت : کجا میروی دخترم ، بنشین با تو کار دارم .
    دلم فرو ریخت . با نگرانی پرسیدم : اتفاقی افتاده آقا جان ؟
    درحالیکه سعی میکرد لبخند بزند گفت : نترس دخترم ، چه ایرادی دارد تا نامحرمی دورو برمان نیست ، کنار هم بنشینیم و دو کلمه حرف بزنیم .
    کمی آرام شدم و گفتم : هیچ ایرادی بفرمایید آقا جان .
    پدرم درحالیکه با محبت نگاهم میکرد با لحن مهربانی گفت : کم کم عید نزدیک است گوهرم ، ببینم کفشی ، لباسی برای خودت خریده ای ؟
    نه آقا جان ، از مرحمت شما همه چیز دارم .
    نه دخترم ، هر کدام از آنها را صد دفعه پوشیده ای ، بهتر است با شروع سال نو تحولی بدهی و سر و وضعی تازه کنی . اینطوری روحیه آدم شاد میشود . از پولش مضایقه نکن ، هر چه باشد قبول دارم .
    ولی آقا جان من که جایی را ندارم بروم .
    مگر باید جایی بروی پدرجان ، همین جا برای ایرج بپوش . از قدیم گفته اند ، هر نخوری یک بخور پایش هست ، نمیخواهم خاطرت را ناراحت کنم ، محض ...
    تا پایان صفحه 421


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 422 تا 444

    یادآوری می گویم،آن همه طلا و جواهر داشتی،آن قدر استفاده نکردی تا آخر سر همه را دزد برد.
    جسارت به خرج دادم و پرسیدم:هنوز هم بابت آن قضیه،از دست من ناراحت هستید آقا جان؟
    پدرم در حالی که آه بلندی می کشید گفت:حقیقتش را بگویم،اولش خیلی ناراحت شدم.مسئله فقط پول نبود.آن جواهرات سوای قیمتی که داشت،میراث خانوادگی ما بود،حالا هر چه بود گذشت،فدای سرت.خندید و دستی بر سرم کشید و گفت:حالا اگر انار دانه کرده را بیاوری بدم نمی آید.
    مشتاق از جا بلند شدم.پس از مدتی احساس سبکی می کردم.با ظرف انار داخل شدم.پدرم اشاره کرد:بیا بنشین اینجا گوهرم.
    اطاعت کردم.دستی در جیبش کرد و گردنبند بسیار زیبایی را بیرون آورد.ناگهان دیدم دستش را به طرفم دراز کرد.
    -این را بگیر گوهرم.این یکی را تا به حال دلم نیامده بود به کسی بدهم.
    دستش را پس زدم و گفتم:نه آقاجان،باشد برای خودتان،نگهش دارید.
    -نه دخترم،تا تنها هستم بینداز گردنت.اما بعد نمی خواهم کسی آن را گردنت ببیند.فردا اگر هوا خوب باشد با هم می رویم لاله زار.می دانم جز این چیزی نداری گردنت بیندازی.چهار روز دیگر عید است.نمی شود که هیچی نداشته باشی.
    گردنبند را از دست آقا جان گرفتم و پش دستشان را بوسیدم.پدرم دوباره گفت:فردا اگر هوا بهتر شد خودم می برمت جواهر فروشی غازاریان و یک دستبند و یک انگشتری و یک گوشواره برایت می گیرم.از آنها می توانی استفاده کنی،در مورد این هم دیگر سفارش نمی کنم،مثل جانت مراقب این گردنبند باش،این را محض روز مبادا نگهدار.
    نمی دانستم چطور تشکر بکنم.نمی فهمیدم در مغز آقاجانم چه می گذرد.فقط فهمیدم از وقتی از کمپانی برگشته از این رو به آن رو شده.چرا در عرض همین یکی دو ساعت می خواست همه محبتهای پدرانه اش را نثار من کند،نمی فهمیدم.پیش از آنکه از جا برخیزم پدرم دوباره گفت:گوهر جان بنشین،الان بر می گردم.
    پدرم از جا بلند شد و به اتاقش رفت.چند دقیقه گذشت.با عجله برگشت.یک پاکت دستش بود که لبه آن را تا زده بود.چه می خواست بکند نمی دانستم.پاکت را به دستم داد.
    -این چیست آقاجان؟
    با صدایی که اندکی می لرزید گفت:قباله همان خانه ایست که به نام مادرت کرده بودم،کلید هم توی پاکت است.این پاکت را که مربوط به شماست با یک سری اسناد و مدارک می سپارم دست مشیرعباس.اما نمی خواهم احدی بو ببرد.
    -حتی ایرج آقاجان.
    -بله دخترم،نمی خواهم احدی از این قضیه باخبر بشود،متوجه منظورم هستی دخترم؟
    آن شب پس از مدتها ایرج سر شب خانه آمد.در کمال تعجب دیدم برایم یک بلوز و ژاکت خریده.دوباره خوش خلق شده بود.
    پدرم با او سرسنگین بود.احساس کردم خشم خود را بروز نمی دهد،اما از طرز نگاهش حس می کردم بین آن دو کدورتی است،اما دلیلش را نمی دانستم.انگار که همه یک طور دیگر شده بودند.
    ایرج آن شب از من پرسید:گوهر جان،امروز آقاجان زود برگشتند باغ؟
    یاد صحبتهای پدرم افتادم و به دروغ گفتم:نه،چطور مگر؟
    انگار خیالش راحت شده.از سر آسودگی نفسی کشید و گفت:هیچی همین طوری پرسیدم.
    فردا آقاجان با اصرار مرا برد لاله زار.گیتی را هم با خودمان بردیم.همه چیز برایم خرید.از کفش پاشنه بلند گرفته تا روسری،عوض یکی چندتا.همین طور هم برای گیتی.وقتی خریدمان تمام شد پدرم رو به من کرد و گفت:گوهرم یک جایی می خواهم ببرمت ولی تا من زنده هستم نباید کسی بفهمد.
    شگفت زده پرسیدم: کجا آقاجان؟
    -عجله نکن دخترم تا یک ساعت دیگر می فهمی.
    -نکند اتفاقی افتاده آقاجان تو را به خدا حرف بزنید.
    نترس گوهرم هنوز اتفاقی نیفتاده اما ممکن است اتفاقهایی بیفتد .برای همین هم تا دیر نشده می خواهم ببرمت محضر و یک دانگ و نیم از باغ زا ب نام تو کنم.اما نمی خواهم کسی بداند که ما محضر بوده ایم .در ضمن همانطور که گفته بودم.هر چه اسناد و مدارک مربوط به شماست همه را می سپارم دست مشیرعباس فهمیدی آقاجان.
    سرتکان دادم و گفتم :بله متوجه شدم.ولی حالا شما چه عجله ای دارید خوب فکرهایتان را بکنید شاید بعدها پشیمان بشوید.
    -نه گوهرجان مطمئن باش هیچ وقت پشیمان نمی شوم.می دانم چه می کنم دخترم.
    با هم رفتیم محضر پیرمرد محضردار که از دوستان قدیمی پدرم بود مقدمات کار را جور کرده بود.آن روز یک دانگ و نیم از باغ به نام من ثبت شد.
    وقتی برمی گشتیم پدرم از من پرسید:گوهرم می خواستم بپرسم از من راضی هستی؟
    بغض راه گلویم را گرفت و با صدای لرزانی گفتم:این چه حرفیست می زنید آقاجان؟من که از این حرفها و کارهای شما هیچ سردرنمی آورم جان گوهر بگویید چرا با این عجله یک دانگ و نیم از باغ را به نامم سند زدید.
    سرش را پایین انداخت و با صدای انوهگینی گفت:حقیقتش شوهرت بدون مشورت با من یک سری سفارشات داده که قرار بود با کشتی به ایران برسد.همه اجناس در اثر بمبارانهای هوایی در راه نیست و نابود شده از طرفی هم مردم لی پول به اعتبار من دستش داده اند که معلوم نیست کجا سرمایه گذاری کرده همین روزهاست که سروکله طلبکاران پیدا بشود.سهم تاجی از یک باغ یک دانگ ونیم می شود که به نامش کرده بودم.راستش پیش خودم حساب کردم سهم تو را هم زودتر به نامت کنم بهتر است.می ماند کمپانی و سهم وخودم از این باغ .اگر خدای ناکرده نتوانیم جواب طلبکاران را بدهیم این هم نصیب آنها می شود.
    پدرم فکر همه جا ا کرده بود.
    وقتی رسیدیم تاج الملوک بدجوری تو فکر بود.از دور به بسته های خریدی که در دستمان بود نگاه کرد اما چیزی نپرسید.فقط گیتی را به بهانه ای بغل زد و برد داخل پنجدری.از پشت پرده نگاه کردم دیدم دخترم را روی صندلی نشانده و آبنباتی را نشانش می دهد و کی گوید :گیتی جان بگو جکا بودی تا بعت بدم.
    بچه طفل معصوم که متوجه نبود او می خواهد زیر زبانش رت بکشد با حالت معصومانه ای تکرار کرد لفته بودیم دد.
    یک هفته دیگر گذشت.همه در تهیه وتدارک عید بودند. ایرج شب پیش به خانه نیامده بود.به تاج الملوک با تلفن خبر داده بود که از بس سرش شلوغ است نمی تواند به خانه بیاید وقتی تاج الملوک پیغام ایرج را به من داد من و آقاجان کنار یکدیگر در اتاق کرسی نشسته بودیم.آقاجان وقتی پیغام را شنید نگاه غضبناکی همراه با تمسخر به تاج الملوک انداخت که خالی از معنا نبود.او هم از طرز نگاه پدرم ترسیدو حساب کارش را کرد و فوری از آنجا رفت .من که هیچ ی فهمیدم .نزدیک ظهر بود که زنگ ساختمان به صدا در آمد.پدرم خودش در را گشود.مشدی بود .به پدرم اطلاع داد کسی دم در باغ با پدرم کار دارد.آقاحانم لباسهایش را عوض کرد.این عادتش بود هیچ وقت با لباس خانه جلوی خدمه باغ ظاهر نمی شد.همیشه با لباس رسمی از ساختمان خارج می شد ولو برای چند دقیقه هواخوری.پیش از اینکه از در بیرون برود مقابل من ایستاد و از لابه لای گسوان من شانه الماسی ام را بیون کشید و سرش را شانه کرد.تاج الملوک که حضور داشت و ناظر بود با شوخ طبعی به کار آقاجانم اعتراض کرد و گفت:وا آقا امروز چه خبر شده که این همه به خودتان می رسید؟
    پدرم بی اعتنا به حرف تاج الملوک با لبخند دوباره شانه ام را به سرم زد دستش را به سرم کشید و برای چند لحظه با مهربانی نگاهم کرد.انگار دلش می خواست چیزی بگوید .اما فقط نگاه کرد.نگاهی که بار اول به من انداخته بود از دربیرون رفت.تاج المولک هم مثل من وسط تالار خشکش زده بود.لابد او هم مثل من حس کرده وبد که اقاجانم حالت طبیعی ندارد.اوهم مثل من مدتی ایستاد و از چنجره جاده شنی منتهی به در باغ را تماشا کرد .پدرم به طرف در باغ می رفت هنوز به نیمه راه نرسیده بود که برگشت و از دور هر دوی ما را نگاه کرد که پشت پنجره ایستاده بودیم.با اشاره دست ازما خواست پرده را بیندازی و از پشت پنجره کنار برویم.ما هم همین کاررا کردیم.تاج الملوک گیتی را بغل زد و از تالار بیرون رفتاما من همان ا کنار پنجره نشستم.کلافه بودم و حال خود را نمی فهمیدم.ده دقیقه گذشت. از پدرم خبری نشد. از پشت پنجره با دقت تماشا کردم. از همان فاصله به نظرم رسید که در باغ هنوز نیمه باز است.پیش خودم گفتم لابد کسی که با پدرم کار داشته هنوز آنجاست و صحبتشان طول کشیده . یک ربع دیگر هم گذشتآخر طاقت نیاوردم و پنجره رو به باغ را گشودم و باغبان جدید که جای مسعودخان آمده بود و نامش آقا کریم بود را صدا زدم .سرگرم رسیدن به بوته ها بود.
    پرسیدم: آقا کریم شما در باغ را باز کردید با مشدی؟
    -مشدی شازده خانم من و این آقایی که با جناب شازده کار داشتند با هم رسیدیم .مشدی دررا به روی هر دو ما باز کرد .چطور مگر؟
    -خوب راستش جناب شازده یک کمی طول داده اند دلم شور افتاده.گفتم اگر زحمتی نیست نگاهی بکنی.
    -چشم شازده خانم .
    آقا کریم فوری اطاعت کرد و دوچرخه ا را از گای درخت برداشت وسوار شد من همان جا روی طاقچه پنجره منتظرش نشستم.نمی دانم چند دقیقه گذشت. من سر به زیر غرق در فکر نشسته بودم که دیدم آقا کریم سرو سینه زنان دوچرخه اش را انداخته و دوان دوان می آید.از بس نفس نفس می زد نمی فهمیدم چه می گوید.با نگرانی پرسیدم:چی شده آقا کریم چی شده؟
    -دستم به دامنتان خانم جان جناب شازده دم در ولو شده اند انگار حاشان به هم خورده هر چه صدایشان می کنم جوابم را نمی دهند.
    وحشتزده به پایم کوبیدم و گفتم :ببینم چی گفتی؟ زانوهایم سست شدند و همان جا نشستمو
    هرچه سعی کردم تاجالملوک را صدا بزنم نمی توانستم عاقبت آقا کریم این کاررا کرد .تاج الملوک سراسیحه از پله ها پایین آمد. هنوز نفهمیده بود برای آقاجانم چع اتفاقی افتاده با تعجب ایستاده بود . مرا تماشا می کرد که می لرزیدم.
    پرسید: چه خبر شده گوهر خانم؟
    آقاکریم گفت:شازده خانم بنده خدا ارباب دم در باغ حالشان بهم خوردهتو را به خدا کاری بکنید.
    انگار او هم مثل من خشکش زده بود .تاج الملوک در حالی که سعی می کرد خونسردیش را حفظ ند دست مرا گرفته بود و می لرزید.نه نبایدهمین طور دست روی دست گذاشت.با هر جان کندنی بود از جا برخاستم.انگار داشتم به آقاکریم التماس می کردم.
    -تو را به خدا شما با مشدی یک قالیچه ببرید در باغ و آقاجان را بیاورید اینکا من همین الان به دکتر زنگ می زنم.
    این تنها کاری بود که در آن موقع به فکرم رسید.با عجله از پله ها بالا رفتم و یک قالیچه پایین انداختم .بعد با عجله و گریه کنان به عمو خبر دادم.اما دلم طاقت نیاوردم همان جا منتظر بشوم .دوان دوان خودم را به در باغ رساندم.م شدی و آقا کریم را دیدم آقاجانم را روی قالیچه پذاشته بودند و به طرف ساختمان می آوردند .تا چشمم به آقاجان افتاد دلم فرو ریخت .چنان به نظرم رسید که چشمانش از حرکت باز ایستاده اند.
    در حالی که های های کریه می کردم سر قالیچه را گرفتم و آقاجان را در اتاقش روی تخت گذاشتیم خودم هم کنارش نشستم و دست پدرم را در دست گرفتم و التماس کردم:آقاجان تو را به خدا جان گوهر چشمهایتان را با کنید.
    همین که این را گفتم احساس کردم چشمان پدرم تکان خفیفی خورد و با زحمت از گوشه چشم نگاهی به من انداخت. بعد به تاج الملوک انداخت که با چشمان سرخ پشت سر من ایستاده بود.پدرم همان طور که نگاهش دوباره به من خیره مانده بود با صدای خفه ای گفت:گوهرم گوهر یگانه ام.
    پدرم این را گفت و نفس عمیقی کشید .ناهان چشمانش همچنان مرا نگاه می کرد خیره ومات ماند .تا الملوک دو دستی توی سرش زد و با صدای بلند عمو را که تازه از راه رسیده بود صدا زد.
    -دکتر بیا ببین چه خاکی به سرمان شده.
    عمورضا با عجله نبض آقاجانم را گرفت و با رنگ پریده به نگاه ملتمس من خیره شد.در حالی که سرش را زیر انداخته بود دست پدرم را رها کرد بغض آلود گفت:دیگر کاری از دستم بر نمی اید.
    ناگهان همه جا در نظرم تیره و تار شد.صدای فریاد جگرخراش تاج الملوک را شنیدم که خودش را روی تخت انداخته بود و زار زار می گریست
    نه نه غیر ممکن است .آخر چگونه می توانم باور کنم .همین یک ساعت پیش بود که روبه رویم ایستاده بود .موهایش را شانه می زد بی اختیار فریاد زدم:دکتر تو را به خدا کاری بکنید.
    دکتر با چشمان سرخ نگاهم کرد اشک در چشمانش او هم حلقه زده بود . او هم مثل من هنوز باورش نشده بود و مرتب سوال می کرد.
    -بگو ببینم مشدی حالشان کی خراب شد؟
    صدای پیرمرد را می شنیدم که گریان کنان گفت: چه بگویم دکتر جان تا دم ظهر که دیدمشان سر حال بودند نزدیک ظهر یک آقایی آمده بود دم باغ کارشان داشت من بهشان اطلاع دادم. تا آن موقع هم حالشان خوب بود آمدند دم در و مدتی با آن آقا صحبت کردند.من هم رفتم دنبال کار خودم .لابد همان موقع حالشان بهم خورده.
    -ببینم تو صدای داد و فریادی نشنیدی
    -نه والله اما این کاغذ کنارشان روی زمین افتاده بود.
    عمو کاغذ را از دست مشدی گرفت و نگاه :که این طور حالا می فهمم.
    تاج الملوک گریه کنان پرسید: مگر توی کاغذ چه نوشته آقای دکتر؟
    -بگیرید خودتان نگاه کنید.
    با دستی لرزان کاغذ را گرفتم و نگاه کردم اخطاریه دادگاه بود همان اتفاقی که آقاجان از آن می ترسید.دیگر ممکن نبود کمپانی را نجات داد و آقاجان این را می دانست درست همان طور که خودش پیش بینی کرده بود.تاج الملوک تا اخطاریه دادگاه را خواند دو دستی توی سرش کوبید و فریاد کشید:وای خدایا چه کنم.
    مشدی در حالی که سرش را زیرانداخته بود و دستهایش را به هم گره کرده بود گریه می کرد. دکتر شیخ الملوکی با تأثر ایستاده بود و در حالی که با چهار انگشت نیمی از صورتش را پوشانده بود گریه می کرد.تاج الملوک با بی تابی شیون و زاری سر داده بود و کفر می گفت: آخر جرا جرا این بلا باید برسر من بیاید تازه داشت یک آب خوش از گلویمان پایین می رفت.
    مشدی با صدای آرام و بغض آلودی سعی می کرد تسلایش بدهد.
    صدای او را شنیدم که گفت : خانم جان تا دنیا بوده چنین بوده.
    انگار همه باور کرده بودند .همه به جز من که هنوز هم باورم نشده بود .گیج و منگ بودم .اما نه غیر ممکن بود آقاجان من دیگر نفس نداشته باشد مگر می شد هنوز می دیدمش رو ی تخت خوابیده بود به نظرم آمد از گوشه چشمانش دارد نگاهم می کند . آهسته خم شدم و التماس کردم:تو را به خدا آقاجان چشمهایشان را با کنید.اما نه نگاهم نمی کند بار دیگر صدایش زدم و امیدوارم بودم اگر قسمش بدهم بار دیگر چشمهایش را باز کند...اما نه همان طور بی صدا و خاموش نگاهم می کرد .جلوی چشمهایش را باز کند... اما نه همان طور بی صدا و خاموش نگاهم می کرد جلوی چشمهایش را باز کند...اما نه همان طور بی صدا و خاموش نگاهم می کرد .جلوی چشمهایم تیره و تار شد. این ضربه به قدری برایم دردناک بود که تا دوروز بیهوش بودم.هربار که لای چشمانم را باز می کردم چشمان اندوهبار وصورتهای غرق ا شکهای آدمهایی را می دیدم که در وبرم نشسته بودندو آن وقت بود که دوباره فریادهای جگرخراش و بی اختیار خودم را می شنیدم. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم و ساکت بمانم .هنوز هم که هنوز است خیلی افسوس می خورم که جرا از پدرم بدون خداحافظی جدا شدم.از روزهای اول سوگواری چیزی به خاطرم نمانده .روزهای بعد از مرگ آقاجانم ترید داشتم باز هم بتوانم زنده باشم و زندگی کن .مثل این بود که یکباره تمام علایق این دنیا را از دست داده بودم.یاد پدر لحظه ای از من دور نمی شد.روزی نبود که با دیدن صندلی خالی او اشک نریزم همین طور وقتی گیتی از من سراغش را می گرفت و یا هزاران خاطره دیگر مثل خوره مغزم را می خوردوخیلی حسرت از دست دادنش را می خوردم .چه حرفها و ارزوهای ناگفته ای بین من و پرم باقی مانده بود.همین افکار برای از پا انداختن دوباره من کافی بود.
    تحویل عید آن سال دردناک ترین عید زندگی من بود.سه ماه دیگر هم گذشتوتاج الملوک بارها به من گفت شوهرت جوان است و بهتر ایت لباس عزا را از تن بیرون بیاوری اما قبول نکردم .ایرج سردی مرا به خوبی حس می کرد و تا جایی که می توانست از من کناره می گرفت.
    در اولین هفته تابستان آن سال کلیه مایملک اقاجان اع از کمپانی و اجناس انبار و آن قسمت از باغ که هنوز به نام خودش بود به تملک طلبکارن در آمد.
    همین طور هم کل مایملک ایرج من جمله مهریه من که خودم رضایت دادم وبه او بخشیدم تا بابت بدهی اش به طلبکاران کمپانی بپردازد.
    ایرج از کار بی کار شده بود. شبها تا صبح مثل روح سرگردان در باغ قدم می زد و سیگار می کشید.آرام و قرا نداشت. عاقبت یک شب تازه چشمهایم گرم شده بود که از صدای گریه کسی از خواب بیدار شدم.خوابزده چشمهایم را گشودم.ایرج را دیدم که در مبلی فرو رفته بود و سرش را توی دستهایش گرفته بود.اشکش به پهنای صورتش روان بود. برای اولین بار بود که میدیم مردی چنین گریه می کند .با خسستگی از جا بلند شدم و چراغ را روشن کردم.پس از مدتها کنارش نشستم .برای اولین بار یکی دو تار سپید لا به لای موهایش دیدم.می دانستم او هم به نوعی غصه می خورد .نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم.خودش بی اینکه نگاهم کمد متوجه حضور من شد .بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: گوهرجان آن چراغ را خاموش کن.
    چراغ را خاموش کردم و نشستم .با انکهبه خاطر آقاجانم هنوز هم از او مکدر بودم اما خودم را راصی کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟
    مثل اینکه خیلی دلش می خواست این سوال را از زبان من بشنود.
    -دیگر می خواستی چه بشود؟ و با صدای بلند مثل بچه های که دامان مادرش را یافته بود در حالی که می گریست ادامه داد:تمام هستیم را از دست داده ام.گوهرجان به خاک سیاه نشسته ام.
    درحالی که به شانه هایش نگاه می کردم تکان می خورد گفتم : پس من چه بگویم من که بود و نبودم را از دست داده ام ایرج پس من چه بگویم؟
    بدون اینکه نگاهم کند گفت: خیال می کنی آقاجان فقط پدر تو نبود پدر من هم بود .خیال می کنی نمی فهمم در مورد من چه فکری می کنی؟ من که می دانم فکر می کنی کوتاهی کرده ام اما جان ایرج من تلاش خودم را کردم بلکه بتوانم جلوی ورشکستگی را بگیرم اما نشد که نشد .هنوز هم که هنوز است با طلبکاران درگیرم به خدا مانده ام چه کنم .ای کاش جان آقاجان من رفته بودم تا از این مصیبت و گرفتاری خلاص می شدم.
    دلم به رحم امد و با دلسوزی گفتم :پس کن ایرج هر کس قسمتی دارد شاید قسمت آقاجان من هم این بوده به جای این حرفها فکری به حال طلبکارن بکن.
    در حالی که پیشانیش را گرفته بود گفت: چطوری خودت که می بینی کار وبارم بهم خورده .
    -خوب کاری پیدا کن.
    -به خیالت هر چقدر هم که کار کنم می توانم جواب انها را بدهم انگار می ایند صبر کنند تا من یکی یکی ردشان کنم خانه پدریم که از دست رفت آخر می ترسم روی اسباب و اثاثیه اینجا هم دست بگذارند.
    -نمی توانی از کشی قرض بگیری؟
    -توی این ضعیت که کسی به ما وام نمی دهد. به فرض هم که بدهد ماه به ماه چطور قسطش را بدهیم چه برسد به نزولش.
    ناجهان فکری به خاطرم رسید و گفتم :خوب کمی از اسباب و اثاثیه اینجا را بفروش .شاید مشکلت حل بشود.
    -نه گوهرجان برای حفظ آبروی آقاجان هم که شده باید همه چیز این خانه دست نخورده باقی بماند.
    -چه آبرویی دیگر بدتر از این نیست که اسباب و وسایل خانه را از زیر پایما بیرون بکشد. نه ایج خان تا دیر نشده این کار را بکن.
    فکری کرد و گفت: جز این چاره ای نداریم .اما باز هم کافی نیست گوهرجان جواب همه را نمی دهد.
    محض حفظ ابروی پدرم فکری کردم و گفتم :خوب سهم من از ده کبوتر دره را هم بفروش .بلکه حدا بخواهد و کارت راه بیفتد.
    من منی کرد و به تعارف گفت:نه گوهرجان آنجا را بگذار بماند .هر چه باشد آنجا متعلق به خودت است.

    -من خودم به این امر راضی هستم .هر چه باشد ابروی همه مان در خطر است و
    دیگر چیزی نگفت و در حالی که اشک پای چشمش حلقه زده بود زیر لب زمزمه کردک شرمنده ام گوهرجان.
    یکی یکی اتاقها از فرش خالی شد.من اهمیتی نمیدادم.دیگر مال دنیا برایم اهمیت نداشت.محض ابروی پدرم به ایرج اجازه دادم با فروش قسمتی از وسایل لوکس جواب طلبکاران را بدهد .اما تاج الملوک به اوضاع نابسامان دور و برش زیاد توجهی نداشت. برحسب عادت گذشته برای فرار از غصه سرش را به دوستانش گرم کرده بود هر چند که در مقایسه با گذشته حسابی جمع دوستانش خلوت شده بود اما باز هنوز صمیمی ترین دوستانش دور و برش بودن و به طور غیر مستقیم در گوشش می خواندند که از قدم منحوس یک آدم شوم این همه بلا سرش آمده.خوب می دانستم منظورشان از آدم بدقدم کیست اما به روی خودم نمی آوردم و تا جایی که می توانستم از نشست و برخاست با آنان حذر می کردم .شکر خدا گیتی حسابی به حرف افتاده بود و یرم را گرم می کرد.مثل آن موقعها که بچه بودم با دخترم بازی می کردم.گاهی موقع بازی مادرم می شد و من بی اختیار مهین جان صدایش می زدم آن وقت بود که آرزو می کردم ای کاش می شد دوباره به آن دوران برگردم.

    صفحه 434تا441
    5
    کم کم مصیبت مرگ پدر را هم قبول کردم همان طور که واقعیت مرگ مادرم را قبول کرده بودم.
    روزها هفته ها و ماهها از پی یکدیگر می آمدند و می رفتند . ایرج هنوز هم سر کار نفته بود می گفت هر کاری به دردش نمی خورد هنوز هم امید داشت که از طرف دوستان و اشنایان قدیمی به او کاری پیشنهاد بشود که به قول خودش در شأن او باشد .مثلا مدیریت یا معاونت شرکتی .اما دوستان ایرج به جای کمک به او اکثر شبها او را به کافه می کشتندند.او هم برای اینکه جلویشان کم نیاورد هرازگاهی یک تابلوی فیس یا یکی از اشیای عتیقه را می فروخت و قسمت بیشتری از پول آن را خرج خشگذرانیهایش می کرد .جلو دارش نبودم و عقلم نمی رسید چه کنم .تا نیمه های شب بیدار می نشستم و فکر می کردم .وقتی برمی گشت خودم را به خواب می زدم .نمی خواستم رویمان به هم باز شود نمی خواستم با به رخ کشیدن کارهایش بیش از این غرورش را جریحه دار کنم.فقط امیدوار بودم هر چه زودتر سرکاری برود.
    می دانستم تاج الملوک هم مثل من نگران است .هر وقت ایرج چیزی می فروخت تاج الملوک به جای اعتراض به ایرج مرا سرزنش می کرد و می گفت:
    تقصیر خودت است گوهرخانم.نمی بایست از اول اجازه این کار را به او میدادی ایرج آن ایرج سابق نیست شما بد عادتش کرده ای.
    -این چه حرفی است می زنید عمه جان شما که خبر دارید آن موقع از سر ناچاری به ایرج این اجازه را دادم.
    عاقبت یک روز سر میز صبحانه تاج الملوک بدون هیچ مقدمه ای حرف دل مرا زد.
    -ایرج جان عاقبت چه تصمیمی گرفته ای ؟
    -راجع به چه عمه جان؟
    -نمی خواهی سرکار بروی؟
    آن روز از این حرف تاج الملوک ایرج رنجید انگار که لقمه توی گلویش گیر کرده باشد نگاه تندی به من انداخت و گفت: چطور مگر؟
    -آخر می بینم دنبال کار نمی گردی.
    -از کجا می دانید نمی گردم چه کنم که دستم خالی است کسی حاصر نیست با من شریک بشود.
    بی اراده گفتم : خوب ایرج جان از پایین تر شورع کن.الحمدالله تجربه کار که داری هر جا بروی راجت استخدامت می کنند.
    انگار از حرف من بدش آمد .سرش را به حالت تدسف تکان داد و با رنجش گفت: درست است کوهر خانم ازاسب افتاده ایم اما هنوز از اصل نیفتاده ایم.
    دلم به حالش سوخت .با لحن پوزش طلبانه ای کلامش را قطع کردم و گفتم : منظوری نداشتم ایرج جان کار که عار نیست.
    ایرج با ناراحتی بلند شد تا برود که تاج الملوک با مهربانی دستش را گرفت و و نشاند .
    -ناراحت نشو عمه چقدر نازکدل شده ای بله درست است .همه ما می دانیم که برای شما سخت است.اما خوب عاقبت باید از جایی شروع کنی به قول گوهرجان کار که عار نیست.
    -شما هم که حرف زنم را می زنید خیال می کنید نمی دانم از خانه ماندن من خسته شده اید اما چه کنم هر چه می خواهم به خودم بقبولانم روزگارم عوض شده نمی توانم از طرفی دسنم خالی است نه سرمایه ای نه امکاناتی هیچکس با این اوضاع خراب من حاضر نیست با من شریک بشود .مثلا همین خسرو که یک موقع زیر دست من بود همین امروز توی میدان تجریش به هم برخوردیم آنقدر توی فکر بودم که اول ندیدمش. از دیدن من تعجب کرده بود گفت قیافه ام خیلی درب وداغان شده چیزی نگفتم خودش پیشنهاد داد با هم کاری را شروع کنیم. البته خودش توی یک شرکت مشغول است اما می گفت از وضع آنجا ناراضی است گویا حقوق خوبی نمی گیرد گفت اگر بتوانم سرمایه اولیه را جور کنم او هم حاضراست دو برابر من سرمایه گذاری کند تا با هم یک شرکت تجاری راه بیندازیم که من ادارهاش کنم بعد که کارمان گرفت او هم از کارش استعفا بدهد.
    من وتاج الملوک یک صدا پرسیدیم: خوب تو چه گفتی؟
    ایرج در حالی که قاشقش را در فنجان می گرداند سرش را پایین انداخت و گفت: هیچی گفتم باید فکرهایم را بکنم اما خودتان که بهتر می دانید من نمی توانم این همه پول جور کنم.
    کمی فکر کردم ارزش اسباب و اثاثیه خاه را در حالی که نگاه می کردم حساب کردم. د یک نگاه متوجه شدم با فروش همه چیزهای موجود باز هم به جایی نمی رسیم.ناگهانفکری به خاطرم رسید. ازجا بلند شدم و با عجله به سراغ گردنبند رفتم وهمان گردنبندی که آقاجان در آخرین روزهای زندگیش به من داده و سپرده بود آن را به کسی نشان ندهم .مرا ببخش آقاجان .گردنبند را پیش روی ایرج گذاشتم .هنوز هم مردد بودم .تا چشمش به آن افتاد دهانش از حیرت باز ماند.مات و مبهوت گردنبند را بلند کرد و مرا نگاه کرد .تاج الملوک هم همین طور در حالی که خیره خیره به آن نگاه می کرد پرسید:این پیش شما چه کار می کند گوهر خانم ؟
    -این را خود آقاجان به من دادند.سپرده بودندمحض روز مبادا پنهانش کنم.حالا هر چه فکر می کنم می بینم روز مبادا همین حالا است .اگر ایرج آن را بفروشد می تواند کارش را راه بیندازد.
    اشک در چشمانش ایرج حلقه زده بود و از خوشحالی زبانش بند آمده بود .تاج الملوک مجنان مات و مبهوت به گردنبند زل زده بود هرگر نمی توانست تصورش را بکند که اقاجان گردنبند را به من سپرده باشد.
    هدیه آقاجان بیش از آنچه تصور می کردم ارزش داشت وایرج با فروش آن گردنبند الماس من به تنهایی توانیت شرکتی باز کند که خسروخان به جای شراکت با ایرج باز هم به سمت معاون در آنجا مشغول به کار شد.
    دوباره کارها روی روال افتاده بود .باز زندگی به ما روی خوش نشان داد.حالا ایرج یک ماشین کادیلاک آخرین مدل و کلی وسایل و اشیای لوکس خریده بود که جایگزین چیزهایی شده بود که خودش فروخته بود .ایرج همه اینها را مرهون محبتی که در حقش کرده بودم.همیشه حرفش این بود که این شرکت هر چه عیدی داشته باشد من هم در آن شریک هستم .گاهی جلوی این و آن عزت بر سرم می گذاشت و برای قدر دانی از من می گفت صاحب اختیار و همه کاره آنجا هستم .البته این خبرها نبود اما من هم به رویش نمی آوردم.همین قدر که می دیدم دوباره احساس سربلندی می کرد برایم کافی بود.
    یک روز پس از مدتها ناهید به دیدنم آمد.آن روز تاج الملوک خانه نبود.برایش چای آوردم.احساس کردم نگران است.وقتی چای را از سینی نقره که مقابلش گرفته بودم بر می داشت به چپ و راستش نگاهی انداخت و آهسته از من پرسید:پوهرجان شازده خانم تشریف ندارند؟
    -نه ناهیدجان شازده خانم تشریف برده اند میهمانی من امروز تنها هستم .اگر برای ناهار به من افتخار بدهی خیلی خوشحال می شوم.
    لبش را گاز گرفت و ابرو بالا انداخت و گفت:جان گوهر خانم نمی توانم پسرم را چهلوی دایه اش گذاشته ام تا ظهر باید برگردم.
    با دلخوری گفتم: خوب او را هم با خوت می آوردی ناهیدجان.
    -آخر نمی شد.
    با رنجش گفتم : چرا نمی شد اگر بیژن جان را هم می آوردی گیتی خیلی خوشحال می شد. تا عصر دو تایی توی باغ کلی با هم بازی می کردند.
    لبخندی زد و ساکت شدونگاهش را به زمین دوخته بود و به همان حال چایش را سر می کشید و توی فکر بود.
    از دیدن چهره او احساسم به من گفت که ناهید بی دلیل به دیدنم نیامده گویا خودش هم این را احساس کرده بود. در حالی که آهسته فنجان را روی میز می گذاشت یک بار دیگر به دور و اطراف انداخت و آهسته گفت: نمی دانم اینجا آمدنم کار درستی است یا نه اما راستش هر چه خواستم نیایم دلم راضی نشد.
    از این حرفش بند پاره شد. فهمیدم که حدسم درست بوده اما هنوز نمی دانستم موضوع چیست.بی تاب و نگران پرسیدم:چیزی شده ناهیدجان؟
    با صدایی بی نهایت آهسته در حالی که سعی می کرد به چشمهایم نگاه نکند فت: نمی دانم چطور بگویم.
    -خوب بگو چی شده.
    مِن مِن کنان گفت:تو را به خدا پیش خودمان بماند چند وقتی است که خسرو یک حرهایی راجع به شوهرت می زند.
    گیج و منگ پرسیدم:چه حرفهایی؟
    باز هم مِن مِن کرد و گفت: فیروزه یادت هست؟
    مات ومبهوت گفتم: کدام فیروزه؟
    -بابا فیروزه همان که با شازده خانم هم قوم و خویشی دارد.
    -آهان منظورت دختر بنان الملک است؟
    -خوب فیروزه چی؟
    -والله راستش تازگی ها خسرو راجع به او و ایرج خان یک حرفهایی می زند.
    با گیجی پرسیدم:چه حرفهایی؟
    -نمی دانم اخر چطور بگویم آنطور که از خسرو شنیده ام گویا چند ماهی است که فیروزه به عنوان منشی در شرکت استخدام شده ولی تو را به خدا ایرج خان متوجه نشود که من به شما گفته ام .اگر به گوش خسرو برسد از چشم من می بیند.
    همان طور که شگفت زده غرق در فکر فکر بدون آنکه درست منظور ناهید باشم که افکارم را زیر و رو کردم و از ناهید پرسیدم : اما ناهیدحان اگر خاطرت باشد همان شب که همگی در کلوب جمع شده بودیم و شما با جروبحثت شد فیروزه ادعا کرد که اگر شوهرش هم به او اجازه این طور فعالیتها را می داد او نمی رفت حالا چطور شده که راضی شده برود سرکار؟
    ناهید به فراست دریافت که ملتفت منظورش نشده ام . متوجه شد هنوز توی باغ نیستم .برای همین هم بی معطلی در پاسخم گفت: کجای کاری گوهرجان انگار این را هم خبر نداری که فیروزه دوسال بیشتر است که از آقا فرهاد جدا شده برای همین امروز آمده ام اینجا تا به شما سفارش کنم بیشتر از این مرا گرفت. از سادگی خودم و از اینکه زودتر از این متوجه منظور ناهید بشده بودم تعجب کردم .با این حال هنوز هم گیج بودم.
    ناهید رفت و من تنها شدم و تا شب غرق در فکر بودم.
    سر میز شام ساکت . در هم بودم.ایرج زود متوجه حال واحوال من شد موهایم را جمع کرده بودم و خودم را باد می زدم.
    ایرج پرسید: حالت خوش نیست گوهرجان؟
    -چطور مگر؟
    -مثل همیشه نیستی انگار کلافه ای !
    -از گرما کلافه شده ام .
    درکمال تعجب گفت: خوب موهایت را کوتاه کن گوهرجان از این مدلهای جدید بزن.
    حرفش برایم عجیب بود .زورکی خندیدم و گفتم: خیلی عجیب است انگار عقیده ات عوض شده
    لبخند زنان پرسید:راجع به چی عوض شده؟
    -راجع به موهایم یادت نیست همییشه تأکید می کردی که موهایم را نباید کوتاه کنم .
    خندید و گفت : خوب دیگر زمانه عوض شده ما هم عوض شده ایم.
    چند روزی گذشت .دلم می خواست هرچه زودتر ته و توی قضیه را در آورم.مترصد فرصتی بودم.خیلی فکر کردم عاقبت کوتاه کردن موهایم را بهانه کردم و حدود ساعت ده صبح با عجله لباس پوشیدم. دوساعتی می شد که ایرج رفته بود تاج الملوک تا چشمش به من افتاد پرسید: کجا می روی گوهرخانم؟
    -شازده خانم اگر زحمتتان نیست چشمتان به گیتی باشد من بروم موهایم را کوتاه کنم.
    کمی فکر کرد و گفت: ای کاش فردا می رفتی گوهرخانم آخر امروز کلی میهمان دارم.
    -خندیدم و گفتم: نگران نباش زود بر می گردم.
    از شدت نگرانی عصبی شده بودم. ناخنهایم را می جویدم .بی برو برگرد مشدی که همراهم بود متوجه حال وهوای من شده بود.گه گاه از زیر چشم نگاهی به من می انداخت.هرچه یه لاله زار نزدیک تر می شدیم دلشوره من بیشتر می شد .یک ساعت به ظهر مانده بود که به لالهزار رسیدیم.سلمانی مادام نورا اوایل خیابان لاله زار قرار داشت .شکر خودا سرش زیاد شلوغ نبود وقتی می خواست موهایم را کوتاه کند می گفت حیف از این موها نیست که می خواهی کوتاهش کنی .راستش خودم هم چندان مابل نبودم اما باز خودم اصرار کردم چاره این جز این نداشتم فقط می خواستم به این بهانه سری به ایرج بزنم.
    عاقبت کارم تمام شد کم کم نزدیک ظهر بود .توی آیینه به خودم نگاه کردم .انگر کم سن شده بودم.با عجله از پله ها پایین آمدم و وارد خیابان لاله زار شدم.دلم مثل سیر وسرکه می جوشید .از روی نشانی هایی که از زبان ایرج شنیده بودم خیلی زود توانستم محل شرکت را پیدا کنم.در نیمه باز بود .از این می ترسیدم که پیش از اینکه ته وتوی قضیه را در بیاورم ایرج یا خسرو مرا ببینند. محض احتیاط


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    461 – 442
    مدتی روبری شرکت ایستادم . خودم را به دیدن اجناس مغازه روبرو سرگرم کردم .
    از شیشه مغازه به راحتی می تونستم تصویر آن طرف خیابان را ببینم . انتظار من خیلی طول نکشید . نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان در شرکت باز شد و ایرج بیرون آمد . فیروزه هم همراهش بود . نمی توانستم باور کنم . انگار خشکم زده بود ، کمی صبر کردم تا از من فاصله بگیرند . بعد بی اراده به دنبالش راه افتادم . خدا خدا می کردم ایرج عقب سرش را نگاه نکند گرچه هر دو بیخیال تر از آن بودند که به دور و برشان توجه کنند . از عقب سر می دیدمشان ، بازو به بازوی هم راه می رفتند . انگار که خواب می دیدم . می خواستم مطمئن شوم . آن دو بگو بخند می رفتند و من همچنان به دنبالشان می رفتم . فقط از عقب سر می دیدمشان .
    عاقبت وقتی جلوی گراند هتل رسیدند ، از نظر ناپدید شدند . من همچنان متحیر ایستاده بودم . کمی بعد ناباورانه آن دو را دیدم که پشت میز کنار پنجره مشرف به خیابان نشسته بودند . ناگهان از صدای کسی به خود آمدم . دربان هتل بود که می پرسید : سرکار خانم منتظر کسی هستید ؟
    همچنان که از دور نگاهم به آنان بود فقط سر تکان دادم . انگار که متوجه زاویه دید من شد و فهمید اینها حالا حالاها طول می کشد . الان دو سال بیشتر است که من اینها را می بینم ، اگر عجله ای دارید..
    دستپاچه شدم و گفتم : نه ، نه نمیخ واهد پدر جان ، من همینجا منتظر می مانم .
    حالا دیگر مطمئن شده بودم ماجرا از چه قرار است . اما باز کمی ایستادم و فکر کردم . دیدم بیشتر ایستادن فایده ای ندارد . چیزی را که می بایست بفهمم فهمیده بودم . واقعیت تلخی را که هنوز هم نمی توانستم باور کنم . طفلکی ناهید سعی خودش را کرده بود تا سر بسته چشمهایم را به این قضیه باز کند . آهسته به راه افتادم . خدا می داند چه حالی پیدا کرده بودم . کجاست پدرم ، اما نه ، دربان می گفت دو سال بیشتر است که آنها را می بینند ، یعنی آقا جانم هم بو برده بود ، این را نمی دانستم . اما یک چیز را مطمئن بودم ، آن هم اینکه بی برو برگرد تاج الملوک در جریان بود ، آن هم از حرف ها و گوشه کنایه های او که هر وقت از دست ایرج عصبانی می شد به او می زد ، چطوری تا به حال به این چیزها که دور و برم در جریان بود توجه نکرده بودم ، شبید به علت خوشبینی و اعتمادی بود که به شوهرم داشتم . اما واقعیت جز آن چیزی بود که فکرش را می کردم .
    وقتی برگشتم آرام تر شده بودم ، انگار تازه سلول های مغزم به کار افتاده بود . حالا که به حقیقت پی برده بودم ، بیشتر حواسم جمع شده بود . برای همین هم به مشدی سپردم اگر کسی پرسید چرا دیر آمدید بگوید رفته بودیم سر خاک آقا جانم .
    به خانه رسیدیم . خوشبختانه گیتی خوابیده بود . تاج الملوک نگاهم کرد و پرسید :
    گوهر خانم شما که گفتید زود بر می گردم ، والله من که نصف عمر شدم .
    دیگر گول سر و زبانش را نمی خوردم . با خونسردی گفتم ک وقتی کارم تمام شد از مشدی خواستم مرا ببرد سر خاک آقا جان و استخوانی سبک کنم .
    در حالی که آه می کشید گفت : خوب کاری کردی گوهر خانم . فقط ای کاش یک زنگ به من می زدی نگرانت نمی شدم . راستی موهایت را کوتاه کردی ؟
    روسریم را از سرم برداشتم و موهایم را نشانش دادم . خندید و گفت : هزار ماشء الله ، آدم خوشگل هر کاری کند بهش می آید .
    رفتم تو فکر ، دیگر خیلی زیادی زبان می ریخت . احساسم به من می گفت باز برنامه ای در پیش است . به خودم گفتم گوهر حواست را خوب جمع کن .
    احساسم به من دروغ نمی گفت ، آن شب سر می شام قضیه برایم روشن شد . سر میز همگی منتظر من نشسته بودند . کلفت جدید تاج الملوک که تازه استخدام شده بود و نامش طاووس بود . میز شام را چیده بود . ایرج تا چشمش به من افتاد دهانش از تعجب باز ماند و با تحسین نگاهی به من انداخت و گفت : خوشگل بودی ، اما باز هم خوشگل تر شده ای گوهر جان .
    سعی کردم نقش بازی کنم . با ناز خندیدم و گفتم : تو هم دیگر خیلی شلوغش می کنی .
    سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : نه والله ، این چع حرفی است که می زنی . و مثل بچه ها ذوق زده زد زیر آواز که خوشگل زیاد پیدا می شه تو دنیا ، اما یکش گوهر من نمی شه .
    اگر همان روز با چشمهای خودم فیروزه را ندیده بودم ، باورم می شد که از صمیم قلب این حرف ها را می زد . اما دیگر نه ، در دل به خودم باسزا گفتم که چطور تا به حال این همه گول زبانش را خورده ام . طاووس در حالی که بشقاب هایمان را از سوپ پر می کرد محزون لبخند می زد . حتم داشتم در دلش حسرت مرا می خورد . آخر او که از دل من خبر نداشت و نمی فهمید چه حالی دارم . ایرج همانطور که مشغول به خوردن بود دوباره پرسید : کجا موهایت را کوتاه کردی ، کارش خیلی خوب بوده ، انگار که یک شکل دیگر شده ای .
    طبق نقشه ای که کشیده بودم لبخند زدم و گفتم : خوب معلوم است ، پیش مادام نورا ، امروز آمده بودم لاله زار .
    نگاهم به صورت ایرج بود . ناگهان حالت صورتش عوض شد و با تعجب پرسید : لاله زار ! از کجا نشانی اش را پیدا کردی ؟
    خیلی عادی گفتم : بله بلد بودم ، یک بار خودت نشانی اش را به من نشان داده بودی. همان روزی که سربازان انگلیسی می خواستند به ما حمله کنند ... یادت نمی آید .
    فکری کرد و گفت : شاید ، اما فراموش کرده ام . چیزی یادم نمی آید . آخر سرم خیلی شلوغ است . قرار است شرکت را توسعه بدهیم ، می خواهم یکی دو شعبه هم در شهرستان بزنیم .
    از حرف هایش می شد فهمید که بازه م نقشه هایی در سر دارد . اما آن موقع با زدن این حرف ها فقط سعی می کرد ذهن مرا منحرف کند . اما من هم موقع شناس بودم ، حالا دیگر وقتش بود که همه را غافل گیر کنم . در حالی که از خشمی که در دلم بود پوزخند می زدم ، بله درست است ، راست می گویی ... معلوم است سرت خیلی شلوغ است . تازگیها خیلی فراموشکار شده ای .
    از حرف من یکه خورد و پرسید : چطور مگر عزیزم ؟
    دیگر وقتش بود . در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط باشم . گفتم : آخر تازگیها یادت می رود خبرها را به من بگویی . راستش وقتی کارم توی سلمانی تمام شد ، هوس کردم به تو سر بزنم . دلم می خواست زودتر مرا ببینی . خودت که می دانی ، به خاطر تو موهایم را کوتاه کرده ام . برای همین آمدم شرکت اما تشریف نداشتید ، گو یا با فیروزه خانم ناهار تشریف برده بودید بیرون .
    در جا خشکش زد . مات و مبهوت نگاهی به تاج الملوک انداخت که لقمه توی گلویش گیر کرده بود . خیلی آهسته قاشقش را در ظرف گذاشت و برای یک لحظه ساکت ماند . بدجوری غافلگیر شده بود . مطمئن شده بود که دستش رو شده ، اما با این حال خودش را نباخت و خیل خونسرد گفت : درست است . امروز فیروزه خانم را به ناهار دعوت کرده بودم هتل . آخر بنده خدا خیلی ناراحت بود ، نشد برایت بگویم ، الان چند وقت می شود که از فرهاد جدا شده ، امروز آمده بود و دست به دامن من شده بود . از من خواست که آشتیشان بدهم . می گفت از این وضع خیلی ناراحت است . من هم دلم سوخت و ناهار میهمانش کردم آنجا .
    نگاه معنی داری به ایرج انداختم و با پوزخند ادامه دادم : که امروز آمده بود . اما آن طور که به گوش من رسیده خیلی وقت است توی شرکت دارد کار می کند ، نکند این را هم فرامئش کرده ای ، چرا راستش را نمی گویی .
    فوری کشیدم موضوع را به جایی که دلم می خواست . با این حال نمی خواستم بگویم که چه چیزها دیده ام . نمیخ واستم حساسیت شان بدهم و خودم از مهارت خودم کیف می کردم . ایرج حسابی دست و پایش را گم کرده بود . با کمال تعجب دیدم که به من من افتاده . سر به زیر انداخت و گفت : راستش سپرده بود به شما حرفی نزنم . نمی خواست کسی از قضیه بو ببرد ، حتی کس و کارش هم از اینکه من به او کار داده ام خبر ندارند .آخر می دانی ، از وقتی که فرهاد طلاقش داده خانواده اش طردش کرده اند و خیلی بی کس و تنها شده .
    می دانشتم که بازهم دروغ سر هم می کند . تا سر من شیره بمالد . اما من هم دستش را خوب خوانده بودم ، بی خیال گفتم : اما ایرج خان ، من که کسی نبودم . به گفته ی خودت پایه گذار شرکتت بودم ، دست کم حقش بود با من مشورت می کردی و نظر م را می خواستی ، یادت رفته همیشه می گفتی من آنجا صاحب اختیار هستم .
    توی رودربایسی پرسید : حالا چه می گویی ؟می گویی بیرونش کنم ؟
    بی رودربایسی گفتم : خوب آره ، شرکت که بنگاه خیریه نیست ، به قول خودت ما ضامن مردم نیستیم . مگر آن موقعی که خودت این همه بدبختی داشتی کسی به داد ما رسید . به جز اینکه همه نشستند و نگاهمان کردند . اگر تو رویت نمی شود جوابش کنی خودم می آیم شرکت . اگر قرار است کسی فکری به حالش بکند آقا جانش است که همه کاره ی اداره ی فرهنگ است . ما یکی را می خواهیم به داد خودمان برسد .
    ایرج دیگر حرفی نزد . اما بدجوری نطقش کور شده بود . انگار حرف من به تاج الملوک برخورد و از آن سر میز با دلخوری گفت : اما گوهر خانم نا سلامتی ما با هم قوم و خویشی داریم . همیشه که اوضاع همینطور نمی ماند ، یک روز با پدرش آشتی می کند ، آن وقت من دیگر رویم نمی شود تو روی بنان الملک نگاه کنم .
    در کمال شهامت نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم : وا شازده خانم ، چرا رویتان نمی شود ، مگر آن موقع که ایرج مشکل داشت جناب بنان الملک کوچکترین قدمی برایش برداشتند ، از قدیم گفته اند چیزی که عوض داره گله نداره .
    تاج الملک دیگر صدایش در نیامد ، کمی بعد با اخم و تخم از سر میز شام بلند شد و رفت . می دانستم از همین امشب باز کینه مرا به دل گرفته ، اما اهمیت نمی دادم . دیگر آقا جانم زنده نبود تا به خاطر گل روی او ملاحظه این زن را بکنم . زنی که هنوز نفهمیدم چرا با سرنوشت من این طور بازی کرده است .
    نمی دانستم حرفم تا چه حد اثر داشته است . دلم نمی خواست مستقیم از ایرج بپرسم ، تنها کسی که می توانست به من کمک کند ناهید بود . چند روز بعد وقتی تاج الملوک خانه نبود به ناهید تلفن زدم . بدبختانه کسی گوشی تلفن را بر نمی داشت ، همین طور هم هفته ی بعد . برایم خیلی عجیب بود ، کسی خانه نباشد .
    عاقبت پس از یک ماه ، یک شب ایرج خیلی سر حال به نظر می رسید از خودش پرسیدم : ایرج جان ، راستی با فیروزه چه کار کردی ؟
    بی حوصله دستی تکان داد و گفت : هیچی خانم به فرموده ی سرکار علیه عذرش را خواستم ، حالا ناچارم به جایش یک منشی استخدام کنم .
    نمی توانستم حرفهایش را باور کنم . برای اینکه خوب ته و توی قضیه را در بیاورم گفتم : منشی می خواهی چه کنی ایرج جان . اگر مایل باشی خودم می آیم شرکت و کارهای دفتر را انجام می دهم .
    از شنیدن من هول شد و با دستپاچگی گفت : نه نه ، خانم ، صلاح نیست . گیتی هنوز به شما احتیاج دارد .
    باز هم اصرار کردم ، نمی دانم چه شد که قبول کرد . یک هفته بعد من شدم منشی دفتر . صبح به صبح با خودش از خانه بیرون می رفتیم ، اما ظهرها زودتر به خانه باز می گشتم . گیتی را تاج الملوک نگه می داشت . کم کم امر به خودم مشتبه شده بود که در مورد ایرج دچار اشتباه شده ام . چند ماه دیگر هم گذشت . دخترم کم غذا و بدخلق شده بود . صبح های زود از وحشت اینکه باز تا ظهر تنهایش می گذارم از خواب می پرید . همه اش نگران سلامتی اش بودم . عاقبت به خاطر دخترم نشستم خانه .
    ایرج خیلی خوشحال بود .
    شبی بعد از شام دور هم نشسته بودیم . شب تولد من بود ، خودم فراموش کرده بودم . ایرج خیلی سر حال بود و می گفت و می خندید . من همچنان غرق در فکر و ساکت روبرویش نشسته بودم . ناگهان دستش را به جیبش برد و مشتش را به سویم دراز کرد . با تعجب به دستش نگاه کردم . گردنبند طلایی کف دستش بود که چند نگین الماس داشت . با تعجب پرسیدم : این مال من است ؟
    خندید و گفت : بله ، البته قابل تو را ندارد . بینداز گردنت ببین خوشت می آید . گردنبند را به گردنم بستم . می دانستم قیمتش یک هزارم ارزش گردنبندی که خودم به او داده بودم ، نمی شود ، اما از اینکه به یاد من بود ، خوشحال شدم . تاج الملوک نگاهی به من انداخت و خندید . او هم برایم هدیه گرفته بود ، یک دوپیس و دامن مخمل که سر خودش کلاه داشت . از او تشکر کردم اما با معذرت خواهی کلاه را پس دادم و گفتم که بعد از خوابی که در شهر قم دیده ام ، سرباز جایی نمی روم ، باشد برای خودتان ، زیاد خوشش نیامد و جلوی روی خودم کلاه را داد به طاووس .
    روزها ، هفته ها ، ماهها آرام آرام از پی هم می گذشت . اواخر دی ماه بود . یک شب ایرج سر شب به خانه آمد . به نظر خوشحال می رسید . سر میز شام بی مقدمه گفت : پنجشنبه شب باید برویم پارک هتل .
    تاج الملوک با تعجب پرسید : برای چی عمه جان ؟
    ایرج سر کیف خندید و گفت : نامزدی برادر خوسرو است ، اگر گفتید با کی ؟
    تاج الملوک لحظه ای ساکت ماند و گفت : طرف غریبه است یا آشنا ؟
    آشنا که چه عرض کنم از اقوام خودتان است .
    تاج الملوک با هیجان پرسید : خوب کی هست ؟
    -فریده .
    تاج الملوک کمی فکرک رد و با ذوق گفت : خواهر کوچیکه فیروزه جان ؟
    -درست است .
    تاج الملوک آهی کشید و گفت : از قول من به آقا منوچهر خیلی تبریک بگو . بگو که با خانواده محترمی وصلت کرده .
    می دانستم دارد به من طعنه می زند ، با این حال به روی خودم نیاوردم و گفتم : ایرج جان ، از قول من هم بهشان تبریک بگو .
    به سرعت گفت : ولی خانم جان آقا منوچهر از جنابعالی و عمه جان هم دعوت کرده . مراسم جشن در پارک هتل برگزار می شود .
    به جای اینکه خوشحال بشوم پکر شدم . با بی حوصلگی گفتم : اوه .... حالا کو تا شب جمعه .
    ایرج گفت : چشم بر هم بگذاری شب جمعه است . ببینم چیزی برای مهمانی لازم نداری ؟
    -چرا خیلی وقت است که چیزی نخریده ام .
    با شادی خندید و گفت : باشد گوهر جان ، فردا شب زودتر می آیم و با هم می ریم خرید .
    تاج الملوک در حالی که سگرمه هایش را هم کشیده بود گفت : شما که هنوز یک دست دوپیس و دامن نپوشیده داری ، همان که من برایت گرفته بودم ، خوب همان را بپوش عمه .
    فهمیدم راه دستش نیست ایرج برای من لباس تازه بگیرد ، دیگر حرفی نزدم .
    عاقبت شب جمعه از راه رسید . همه آماده رفتن بودیم . تاج الملوک بیشتر از همه به خودش رسیده بود . پس از پدرم اولین بار بود که بزک کرده بود . مثل تازه عروسه ا لپهایش را سرخ کرده بود ، با این حال هنوز جلوی آینه مشغول خودش بود . به نظر من که این کارها دیگر به سنش نمی خورد .
    صدای ایرج از پایین پلهه ا بلند شد . پس چرا نمی آیید ، دیر شد .
    در حالی که سعی می کردم ، گیتی متوجه بیرون رفتنمان نشود همین طور به طاووس سفارش می کردم .
    -طاووس جان سر ساعت هشت گیتی را بخوابان .
    تاج الملوک در حالی که هنوز خودش را در آیینه برانداز می کرد ، زیر چشمی مرا می پایید . نمی دانم چرا احساس می کردم به سر و وضع من چپ چپ نگاه می کرد . مانده بودم که کجای لباسم ایراد دارد . ناگهان و بی مقدمه رو به من کرد و در حالی که به روسریم اشاره می کرد گفت : گوهر خانم ، تو را به خدا این چه سر و وضعی است ؟
    اول متوجه معنای حرفش نشدم و با تعجب پرسیدم : مگر چطور است ؟ تازه دفعه ی اول است که اینرا سرم می کنم . خدا رحمت کنم آقا جانم این را برایم گرفته بود .
    با لحن معنی داری گفت : من به نو و کهنه بودنش کاری ندارم ، ناسلامتی داریم می رویم پارک هتل ، همه ی اقوام و آشنایان من آنجا جمعند ، درست نیست شما را با این وضع ببینند .
    فوری متوجه شدم از روسری کردن من ناراضی است . بی اعتنا گفتم : این طور است شما بروید ، من نمی آیم . سرم را پایین انداختم و بی صدا به اتاقم رفتم . صدایش را از پایین پلهه ا می شنیدم که با خودش حرف می زد . بعد صدای ایرج را شنیدم که با او حرف می زد . ناگهان در اتاق باز شد . ایرج بود . در برق نگاهش غشب را می دیدم . روبرویم ایستاده بود . بر افروخته گفت : نا سلامتی یک شب می خواهیم از خانه بیرون برویم . این اداها چیست که از خودت در می آوری گوهر ؟
    فهمیدم خوب پرش کرده ، در حالی که سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم آهسته گفتم : چه ادایی ایرج جان ، تو که می دانی من با خدا عهد کرده ام ، دیگر سر باز جایی نروم .
    ناگهان لحن کلامش نرم شد و آهسته گفت : ببین گوهر جان ، مقدسات تو برای خودت محترم ، اما من پیش اینها آبرو دارم ، راضی می شوی به خاطر تو ما شرمنده بشویم ؟
    با متانت جواب دادم : من که از اول گفتم نمی آیم ، شما می توانید بروید .
    ناکهان سرم فریاد کشید : این هم از آن حرف هاست ، بس کن دیگر ، این چارقد مسخره را از سرت بردار .
    خیلی آرام گفتم : بر نمی دارم و همان طور که ایستاده بودم فقط نگاهش کردم .
    با خشم گفت : مگر با تو نیستم ، این را از سرت بردار .
    خیلی آهسته گفتم : بهت که گفتم آقا ، من سر باز با شما جایی نمی آیم .
    نگاه ترسناکی به چشمانم انداخت و گفت : که بر نمی داری ....
    جوابش را ندارم . ناگهان در یک چشم بر هم زدن از جا پرید و گوشه ی روسریم را گرفت و از سرم برداشت . دو سر روسری را گرفت و چنان کشید که از وسط جر خورد . بعد روسری تکه پارهشده را جلوی پایم انداخت و با غیظ گفت : همین را می خواستی ، حالا تا بیش از این آن روی سگم را بالا نیاورده ای راه بیفت برویم .
    قرص و محکم گفتم : حالا که کار به اینجا رسید من اصلاً نمی آیم .
    با خشم فریاد کشید : گفتم راه بیفت .
    چون دلم نمی خواست بروم از جا بلند شدم تا پیراهنم را از تن در آورم . چنان نگاه غضبناکی به من کرد که گوشت تنم آب شد . ناگهان از جا پرید و چنان سیلی محکمی به صورتم زد که صورتم چرخید . از شدت ضربه چشمانم سیاهی رفت و همانجا که ایستاده بودم نشستم . ایرج با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت . از صدای به هم خوردن در تمام شیشه ها لرزید .
    طاووس با نگرانی به در اتاق می کوبید و از من سوال می کرد : خانم جان حالتان خوب است ؟
    جوابش را ندارم . دلم نمی خواست مرا در آن احوال ببیند . اما او دست بردار نبود . عاقبت خودش بدون کسب اجازه داخل شد . همچنان نشسته بودم . با ترحم نگاهم کرد و آهسته گیتی را روی تخت گذاشت و با عجله بیرون رفت . طفلکی گیتی با دیدن چشمان گریان من ترسیده و لب ورچیده بود . به همان حال با دستهای کوچک و لطیفش صورتم را نوازش می کرد . در حالی که به انگشتان کوچک و ظریفش بوسه می زدم اشک می ریختم . چند دقیقه بعد طاووس برگشت . برایم شربت بیدمشک آورده بود . مشغول همزدن شربت بود که تاج الملوک دوباره ظاهر شد . تا چشمش به طاووس افتاد با صورتی عبوس به او تشر زد . برای چی اینجا ایستاده ای ، زود باش برو بیرون .
    طفلکی طاووس مظلومانه گفت : چشم خانم .
    لیوان شربتر ا به تاج الملوک داد ، دخترم را به آرامی بغل کرد و از اتاق بیرون رفت . تاج الملوک کنارم نشسته بود و التماسم می کرد . می خواست وادارم کند تا بلند شوم . خودش این آتش را روشن کرده بود و حال نمی دانست چطور خاموشش کند .
    -تو را به خدا گوهر خانم ، تو که می دانی ایرج بی تو جایی نمی رود ، پس تا دیرتر از این نشده بلندشو . به خدا نمی شود امشب نیایی ، من جلوی قوم و خویشم آبرو دارم .
    من نشسته بودم اماا و دست بردار نبود . چون دید همچنان نشسته ام این بار به ارواح خاک پدرم قسمم داد تا بلند شوم .
    این بار با شنیدن نام آقا جانم از خود بی خود شدم . می دانستم چاره ای جز رفتن ندارم با اکراه از جا برخاستم . باخوشحالی از در بیرون رفت تا به ایرج خبر بدهد . پایم به رفتن پیش نمی رفت . هنوز دستم به دستگیره در تالار نرسیده بود که کسی از پشت سر صدایم کرد . وقتی برگشتم طاووس را دیدم که دستش را به طرفم دراز کرده و کلاهی را که تاج الملوک به او بخشیده بود در دست داشت . آهسته گفت : خانم کوچیک ، این کلاه بیشتر به شما می آید تا به من !
    سرانجام به پارک هتل رسیدیم . از ناراحتی خون خونم را می خورد . برخلاف من ایرج و عمه اش سر حال و شاد بودند . به خصوص تاج الملوک که مرتب آرواره هایش می چرخید و پر حرفی می کرد . اما من گوشه ای بق کرده بودم و متوجه دور و اطرافم نبود م . در دلم غوغایی برپا بود . گه گاه که به دور و برم نگاه می کردم ، خودم را ملامت می کردم که اینجا کجا و من کجا . هرچه به جمع افرادم نگاه می کردم ، سنخیتی بین خودم و آنها نمی دیدم . خودم را سرزنش می کردم چرا آمده ام . یکی از مستخدمان هتل برای پذیرایی از ما جلو آمد . من سرافکنده غرق در فکر بودم و متوجه اطرافم نبودم . متوجه او نشدم ، تا او خواست جلوی ما سینی بگیرد دیدم که ایرج با دستپاچگی مانعش شد و با اشاره دست او را رد کرد . پس از رفتن او تازه ملتفت شدم قضیه از چه قرار بوده . برای همین هم طوری به ایرج نگاه کردم بلکه خودش خجالت زده شود ، اما نشد . بر عکس برای فرار از تیررس نگاه من به بهانه سلام و احوالپرسی با جناب بنان الملک که تازه با دخترش فیروزه از راه رسیده بودند ، از کنارم بلند شد و دو صندلی آن طرف تر در کنار عمه اش نشست و مشغول بگو و بخند با آنان شد . انگار مرا نمی دید .
    تاج الملوک هم همینطور ، او هم سرش به گفتگو با جناب بنان الملک گرم بود . برای همیدگر خوب تعارف تیکه پاره می کردند . چندشم می شد که نگاهشان کنم . فیروزه را دیدم که در چشم شوهرم خیره شد و آهسته با او حرف می زد . ایرج هم همینطور . محو تماشای فیروزه شده بود . یک نیم ساعتی هر طور بود نشستم و به روی خودم نیاوردم . اما هیچ کدامشان از رو نرفتند . صدای بلند قهقهه شان را می شنیدم ، انگار مغز در سرم می جوشید . از همان فاصله که نشسته بودم ، با نفرت به آن دو خیره شدم تا ببینم کی دست بر می دارند . ایرج که عین خیالش نبود . فیروزه هم از او بدتر . ناگهان کاسه ی صبرم لبریز شد . دیگر تحمل این را نداشتمکه بازهم بنشینم و تماشا کنم . برای همین از جا بلند شدم . ایرج همانطور که نشسته بود متوجه من شد . به طرف در سالن راه افتادم ، صدای ایرج را از پشت سرم شنیدم که پرسید : گوهر جان ، چی شده ؟ حالت خوش نیست ؟
    از روی سیاست میان جمع می خواست وانمود کند که حال من خوب نیست . سعی کرد بازویم را بگیرد . با غیظ بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به حالت فرار از آنجا خارج شدم . کسانی که در سالن پذیرایی هتل نشسته بودند ، با کنجکاوی نگاهم کردند . نمی دانم چرا پاهایم می لرزید . دیگر تحمل ایستادن نداشتم . هربار که در هتل باز و بسته می شد سوز سردی به داخل هجوم می /اورد و در آن لحظه برایم آرذام بخش بود . من روبروی در نشسته بودم . یک بار که در هتل باز شد خانم و آقای جوانی وارد شدند . ناگهان متوجه شدم ناهید است . با ذوق صدایش زدم ، ناهید جان .
    برگشت و نگاهم کرد . تازه مرا دید . خیلی رسمی با من سلام و احوال پرسی کرد . خیلی خشک و جدی تر از شوهرش ، بدون هیچ خوش و بشی به طرف سالن رفت . ای کاش می توانستم با او حرف بزنم . خیلی وقت بود که دلم می خواست او را ببینم . اما به نظرم رفتارش خیلی سرد بود ، شاید هم به خاطر شوهرش از من فاصله گرفت . انتظار این رفتار سرد را نداشتم . دیگر دلم نمی خواست آنجا بمانم . به سوی رختکن هتل رفتم . می خواستم پالتو و کلاهم را تحویل بگیرم . از قضا باز ناهید آنجا بود و می خواست پالتویش را تحویل متصدی رختکن بدهد . از زیر چشم نگاهش کردم ، پیراهن بلند نقره ای رنگی پوشیده بود که با رنگ سایه ای که به چشمش زده بود هماهنگ بود . به دور شانهاش پوست سمور انداخته بود . خسرو دم در منتظرش بود . وقتی از کنارش گذتش ا حساس کردم ما را می پاید . نگاه ناهید هم متوجه او بود . چند بار هم به حالتی مخصوص به من نگاه کرد و خیلی سرد از کنارم رد شد . آن روز علت این برخورد سرد ناهید را نفهمیدم برای همین هم خیلی از او مکدر شدم . اما بعدها که از زبان خود ایرج شنیدم متوجه شدم که علتش از کار بی کار شدن خسرو خان بوده . آن طور که ایرج خودش برایم گفت ، گویا خیلی دوستانه به بهانه ای عذر خسروخان را خواسته بود .
    پس از رفتن ناهید خودم به تنهایی راه افتادم ، برف می بارید . خوشبختانه خیلی زود وسیله گیرم آمد . دو برابر مبلغ همیشه از من پول گرفت تا مرا برساند . یک ساعت زودتر از ایرج به خانه رسیدم . گیتی هنوز بیدار بود . از دیدنم خوشحال شد و ذوق کرد . دخترم را بغل کردم و بوسیدم . از اینکه از آنجا آمده بودم خیلی شاد بودم اما هنوز هم توی فکر ناهید بودم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .
    دخترم خوشحال از اینکه زود برگشته ام به من چسبیده بود و اصرار می کرد برایش قصه بگویم . در حالی که به موهای نرم و قشنگش دست می کشیدم ، شروع کردم به قصه گفتن . باز هم مثل همیشه قصه ی بلبل سرگشته ، را برایش تعریف کردم . قصه ای که هیچ وقت از شنیدن آن سیر نمی دش. همان قصه ی قدیمی که از خاله مرحمت یاد گرفته بودم . تازه دخترم داشت خوابش می برد که صدای باز و بسته شدن در تالار را شنیدم . اول صدای ایرج را شنیدم که از راه نرسیده ، طاووس را صدا زد و پرسید که من برگشتهام یا نه . وقتی فهمید توی اتاقم هستم از پله های بالا آمد . برای لحظه ای در آستانه در ایستاد و خیره خیره مرا نگریست . از چشمانش پیدا بود خیلی عصبانی است . با تنفر نگاهم کرد و بعد بی آنکه کلامی بگوید ، لباسهایش را درآورد و به چوب لباسی آویزان کرد و به سرعت از اتاق بیرون رفت . انگار نه انگار که من وجود دارم . وقتی برای خوابیدن به اتاق دیگری رفت خیالم از دعوا و مرافعه آن شب راحت شد . گرچه متعجب بودم ، باورم نمی شد از این ماجرا به راحتی بگذرد .
    صبح روز بعد تازه از خواب بیدار شده بودم که طاووس آمد و در زد . با تعجب دیدم سینی صبحانه را برایم آورد . مبهوت به سینی صبحانه خیره شدم و پرسیدم : مگر ساعت چند است ؟
    دستپاچه نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت هشت است خانم جان .
    خندیدم و گفتم : پس هنوز آقا نرفته اند ، سینی صبحانه را برگردان به تالار ، می آیم همانجا می خورم .
    با دستپاچگی گفت : اما خانم جان ، آقا خیلی وقت است که تشریف برده اند ، در ضمن صبح که می رفتند به من امر کردند من بعد برای صبحانه وشام و ناهار از شما سوا پذیرایی کنم . خانم شرمنده شما ، به خداامروز صبح نمی دانستم چه بکنم .
    انگار که یک دیگ آب جوش روی سرم ریختند . همان طور که داغ شده بودم گفتم : که این طور ، باشد ، خودت را ناراحت نکن طاووس جان ، هرچه آقا امر کرده انجام بده .
    طاووس با شرمندگی سینی صبحانه را پیش رویم گذاشت و از اتاق بیرون رفت . دیگر با حرف های طاووس اشتهایی برای خوردن نداشتم .
    از آن پس برنامه خانه مان شده بود همین . ایرج شب ها دیروقت به خانه می آمد ، وقتی هم که می آمد شامش را به اتفاق تاج الملوک در تالار می خوردند و بعد بدون معطلی و بدون اینکه با کسی حرف بزند در اتاق مجاور اتاق عمه اش می خوابید .
    یک ماه به همین منوال گذشت و من همچنان کنار گذاشته شده بودم . همانطور که من هم آن دو را از زندگیم کنار گذاشته بودم . سرم به گیتی گرم بود ، و او تنها دلخوشی من بود که در این دنیا داشتم .
    اواخر اسفند ماه بود و شب سال آقا جان . خیلی احساس تنهایی می کردم ، آنقدر که دیگر به این تنهایی عادت کرده بودم . آن روز بیشتر از همیشه دلم گرفته بود . از صبح مثل مرغ بال و پر سوخته ای گوشه ای کز کرده بودم . باز داغ آقا جان توی دلم زنده شده بود . یک سال می شد که او را ندیده بودم ، آخ که چقدر دلم برایشان تنگ شده بود . دلم می خواست حالا که شب سال پدرم بود برایش کاری بکنم . اما از هر طرف دستم بسته بود . با اندوه و یاس توی مبل فرو رفته بودم و باغ را تماشا می کردم . منظره آخرین دیدار جلوی چشمم مجسم بود . صبح آن روز ... هنگام بیرون رفتنش از تالار .... صحنه ای که موهایش را شانه زد ، آن نگاه آخرش که مرا تماشا می کرد ، همه و همه دوباره جلوی چشمم زنده شد . تاج الملوک در اتاقش را گشود و وارد تالار شد . از زیر چشم نگاهش کردم . لباسش را عوض کرده بود و مشکی پوشیده بود . طاووس را صدا زد و به او دستور داد بگو کالسکه را آماده کنند . حدس زدم قصدا دارد برود سر خاک آقا جانم . از آنجا که دو ماهی می شد کلامی با من حرف نمی زد باورم نمی شد مرا هم تعارف کند تا بروم . ناگهان برگشت و گفت : گوهر خانم ، می رویم سر خاک پدرت ، اگر با ما می آیی زود آماده شو .
    خیلی تعجب کردم ، در این دو ماه حتی جواب سلامم را هم نمی داد . با این حال از اینکه دیدم از در آشتی درآمده خوشحال شدم . لباس پوشیدم و دخترم را به طاووس سپردم و از در بیرون آمدم . یک کوزه برای عید سبز کرده بودم ، آن را هم برداشتم . شب جمعه آخر سال بود . قبرستان خیلی شلوغ بود . کوزه ای را که برای آقا حان آورده بودم سر خاکش گذاشتم . وقتی چشم تاج الکلوک به آن افتاد زد زیر گریه . آخه آقا جانم خیلی مراسم عید و سفره هفت سین را دوست داشت . وقتی تاج الملوک شروع به گریستن کرد ، من هم زدم زیر گریه . مشدی بالای سر ما ایستاده بود و با دلسوزی مرا تماشا می کرد . خیلی دلم می خواست هیچ کس دور و برم نبود تا حسابی برای آقا جانم درد و دل کنم . خودم را روی خاک آقا جان انداخته بودم و اشک می ریختم .
    موقع رفتن رسید . اما دلم نمی خواست بلند شوم . می خواستم برای همیشه کنار آ قا جانم بمانم . تاج الکلوک در حالی که سعی می کرد از جا بلندم کند ، گفت : بس کن گوهر خانم ، دیگر بلند شو برگردیم .
    من همچنان اشک می ریختم . تاج الملوک غمناک نگاهم کرد . وقتی وارد خانه شدیم طاووس میز ناهار را چیده بود . تاج الملوک با صدای بلند ، طوری که من هم بشنوم طاووس را صدا زد و گفت : طاووس اگر غذا آماده است ناهار را بکش . یک بشقاب هم اینجا کم است . از آن ترشی های توی حوضخانه هم بیاور ، گوهر خانم دوست دارند .
    طاووس وقتی این را شنید کلی ذوق کرد و فوری رفت و بشقاب مرا سر میز گذاشت و با عجله به حوضخانه رفت . نفهمیدم چه شده ؟ آیا به خاطر شب سال آقا جان بود یا اینکه بعد از شصت روز دلش به حال من سوخته بود . عصر آن روز باز تاج الملوک مرا صدا زد . به اتاقش رفتم ، نمی دانستم با من چه کار دارد .
    -فرمایشی داشتید عمه جان .
    خندید و گفت : عمه جان سماور جوش است . اگر زحمت چای آوردن را بکشی با هم می خوریم ، آخر خیلی وقت است با هم چای نخورده ایم .
    می دانستم چای را بهانه کرده تا با من حرف بزند . با شرمندگی خندیدم و گفتم : چشم عمه جان .
    با خوشحالی به سراغ سماور روسی رفتم که در آبدار خانه ی خصوصی تاج الملوک قرار داشت . همان سماوری که آقاجانم صدای قل قل آن را خیلی دوست داشت . دو استکان کمر باریک برداشتم و با عجله چای ریختم و به تالار برگشتم . تاج الملوک به پشتی تکیه داده بود و باغ را تماشا می کرد . در فاصله ی دور از ساختمان ، مشدی مشغول سوزاندن برگها و خار و خاشاک خشکیده بود . سینی را جلوی عمه جان گرفتم . آنقدر محو باغ شده بود که یک لحظه طول کشید تا متوجه من شد . یک استکان چای برداشت و در حالی که جرعه ای از آن را سر می کشید گفت : دستت درد نکند عمه ، به قول پدر خدابیامرزت ، چای باید مثل این لب سوز و لبریز و لب دوز باشد .
    ناگهان از تعریف و تمجید او شرمنده شدم . می دانستم به خاطر آن شب از من دلگیر است و برای اینکه از دلش دربیاورم گفتم : عمه جان ... انگار صدایم را نشنید . باز صدایش کردم : عمه جان . سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و پرسید : با من بودی عمه ؟
    با شرمندگی سرم را تکان دادم و پرسیدم : هنوز از من دلگیر هستید ؟
    لبخند محزونی زد و گفت : دیگر هرچه بوده گذشته ، گرچه آن شب من خیلی دشمن شاد شدم .
    از گفته ام پشیمان شدم ، طوری حرف می زد که انگار فقط من مقصر بودم . وقتی دید سرم را پایین انداخته ام با لحنی صمیمی و مادرانه گفت : خوب گاهی بین مادر و دخترها هم چنین اختلاف هایی پیش می آید . گرچه هیچ وقت خودم مادر نشده ام ، اما انگار تو دختر خودم هستی ، اگر حرفی می زنم از سر دلسوزی است . خدا می داند آن حرف هایی که آن شب زدم فقط به خاطر خودت بود ، من ایرج را خودم بزرگ کرده ام ، از تمام خصوصیات اخلاقی اش خبر دارم ، تمام خم و چمش را می دانم . برای همین هم راستش را بگویم چون این چیزها را می دانم برای آینده زندگی تان نگرانم . برای همین می گویم ببین شوهرت از تو چی می خواهد ، سعی کن به دلش راه بیایی . ایرج که توقع زیادی از شما ندارد ، خوب او هم مثل همه ی جوانهای این دوره دلش می خواهد خانمش امروزی باشد . شما تازه اول جوانیتان است ، باید قدر یکدیگر را بیشتر از اینها بدانید . به خدا که من سعادت هر دوی شما را می خواهم عمه جان ، فقط همین .
    تاج الملوک می گفت و من گوش می دادم .
    آن شب ایرج زودتر از همیشه به خانه امد . هنوز از راه نرسیده بود که تاج الملوک او را به اتاقش کشید و مدتی با او صحبت کرد . بعد هم پا در میانی کرد و مارا آشتی داد .
    روزها و هفته ها همچنان می گذشتند . به ظاهر زندگی مان روال عادی خودش را طی می کرد اما این ظاهر قضیه بود . هر کدام از ما همچنان راه خود را می رفتیم . هیچ کدام نمی توانستیم مثل دیگری باشیم ، چون برایمان ممکن نبود ، به خصوص برای من . هرگز قادر نبودم چنان که از من می خواست باشم ، برای همین هر دو تا حدودی از هم کناره گرفتیم . هیچگونه روابط صمیمانه ای بین ما وجود نداشت و مثل دو غریبه فقط اسمش بود که با هم زندگی می کنیم .
    چند ماه دیگر هم گذشت . اواسط تابستان بود . یک شب ایرج زود به خانه آمد . معلوم بود که خوشحال است . دخترمان را بغل زد و بوسید . خیلی خوش خلق شده بود . لازم نشد زیاد صبر کنم کمی دندان بر جگر گذاشتم که خودش گفت : پس فردا شب باید برویم هتل دربند .
    با تعجب گفتم : برای چه ؟
    -یکی از بچه ها دعوتمان کرده برای عروسی ، طفلکی از یک هفته پیش کارت دعوت ما را داده بود به خسرو ، بنا بود او به دستمان برساند نمی دانم چطور یادش رفته ، مثل اینکه سرش خیلی شلوغ است .
    -چطور مگر ؟
    -آخر دوباره پدر شده ، این بار هم بچه پسر است .
    خندیدم و گفتم : راست می گویی ؟
    انگار فهمید توی سرم چه فکری دارم ، خودش گفت : می آیی امشب برویم دیدنشان .
    با خوشحالی گفتم : از خدا می خواهم .
    پس از شام کارهایمان را کردیم رفتیم خانه خسرو . گیتی را هم با خود برده بودیم . ناهید هنوز از بستر زایمان بلند نشده بود . رنگ و رویش حسابی پریده بود . با این حال پسر تپل مپلی به دنیا آورده بود . گیتی از وقتی بچه را دید ولش نکرد ، اشک می ریخت و می گفت باید با خودمان ببریمش خانه .
    مردها در اتاق مجاور صحبت می کردند . ناهید بی مقدمه و خیلی آهسته برگشت رو به من گفت و گفت : گوهر جان ، خیلی خوب شد امشب آمدی اینجا و الا هیچ طور نمی توانستم تو را ببینم .
    شگفت زده پرسیدم : چطور مگر ، ببینم اتفاقی افتاده ؟
    با نگرانی نگاهی به مردها که هنوز سرگرم گفتگو بودند کرد و گفت : خوب راستش ... باز هم خسرو یک حرف هایی راجع به فیروزه و شوهرت می زند ، می گوید توی خیابان علاء الدوله بالای یک عکاسخانه ، برایش اتاق گرفته و هر چند روز چند دفعه می رود سرش می زند ، خیلی دلم می خواست یک طوری به تو خبر بدهم ، اما راستش از آن دفعه خیلی چشمم ترسیده بود ، نکند کسی بویی ببرد ، آخر نمی دانی دفعه ی پیش که آن حرف ها را به تو زده بودم خسرو با من چه کرد .
    مات و مبهوا نگاهش کردم . خودش ادامه داد : می دانم که تو بهش چیزی نگفته بودی اما خدش بو برده بود .
    این را که شنیدم از ناهید شرمنده شدم . حالا می فهمیدم چرا آن شب توی هتل آن طور با من خشک و رسمی برخورد کرد ، نگو که ترسیده . آن شب هر طوری بود خودم را نگه داشتم . نمی خواستم ایرج متوجه بشود که من از دهان ناهید حرفی شنیده ام . برای همین با وجود اینکه از خشم نزدیک بود منفجر بشوم ، باز هم مثل همیشه سعی کردم زورکی لبخند بزنم ، با این حال پیدا بود که حال خوشی ندارم . ایرج خیلی زود فهمید پکرم . تا توی ماشین نشستیم نگاهم کرد و گفت : خیلی خوابت می آید گوهر جان ؟
    -چطور مگر ؟
    -خیلی خسته به نظر می رسی .
    می دانستم دارد یک دستی می زند ، برای همین هم در جوابش گفتم که خسته هستم . وقتی چیزی از من دستگیرش نشد ، دوباره مثل خاله زنک ها پرسید : ناهید خانم امشب چی می گفت؟
    احساس کردم فهمیده ، برای اینکه رد گم کنم گفتم که چه می دانم ، حرف های معمولی ، راجع به بچه داری و پخت و پز و از این جور چیزها .
    با اینکه حرف های من قانعش نکرده بود ساکت شد .
    آن شب ، شبی بر من گذشت . یک شبی می گویم ، یک شبی می شنوی . مثل مرغ سرکنده تا خود صبح بال و پر زدم . گاهی می نشستم ، گاهی می ا فتادم یا اینکه از این پهلو به آن پهلو می شدم . تا خود صبح در این فکر بودم که چطور ته توی قضیه را در آوردم . دلم نمی خواست بازهم پای ناهید به این قضیه کشیده شود ، برای همین به این نتیجه رسیذم که باید مشدی را پنهانی مامور کنم تا برود و سر و گوشی آب بدهد . شاید ماجرا چیز دیگری بود . هنوز ته دلم امیدوار بود .
    یک روز دیگر هم به خاطر ناهید صبر کردم و پس فردای آن روز مشدی را به شهر فرستادم . خیلی هم سفارش کردم که طوری رفتار کند که کسی بو نبرد . تا او برگردد مردم و زنده شدم . وقتی متوجه شدم برگشته دلشوره ی عجیبی پیدا کردم . با این حال چاره ای نداشتم و باید صبر می کردم . آنقدر دست دست کردم تا تاج الملوک از تالار بیرون رفت ، آن وقت پنجره را گشودم و خیلی آهسته پیرمرد را صدا زدم . داشت ایوان را آب می پاشید . این کار هر شبش بود ، دم غروب اول ایوان جلوی ساختمان را آب پاشی می کرد ، بعد رختخواب تاج الملوک را که روی تخت ایوان جمع شده بود می انداخت تا آخر شب حسابی نسیم بخورد و خنک بشود . آن وقت تاج الملوک می رفت و می آمد و از گلدانهای یاس گل می چید و در بسترش می ریخت تا معظر بشود . مشدی با نگرانی به دور و اطرافش نگاهی انداخت . وقتی مطمئن شد تاج الملوک آن دور و برها نیست با ترس و لرز جلو آمد .
    دستپاچه و هیجان زده پرسیدم : خوب چی شد پدر جان ؟
    سرش را زیر انداخت و با صدای آهسته ای گفت: فکرتان را خراب نکنید خانم جان ، این دو روزه خوب زاغ سیاه آقا را چوب زدم ، اما چیزی ملتفت نشدم .
    از حالت نگاه مشدی و از اینکه نمی خواست توی صورتم نگاه کند ، بیشتر دچار شک و تردید شدم .
    نمی توانستم به راحتی حرفش را باور کنم ، به نظرم آمد چیزی را از من کتمان می کند . تا خواستم به ارواح پدرم قسمش بدهم حقیقت را به من می گوید یا نه ، سر و کله تاج الملوک از دور پیدا شد . از آن سوی تالار سرک کشیده بود و با کنجکاوی ما را زیر نظر داشت . به ناچار از کنار پنجره دور شدم . اما این افکار تا شب فضای فکر مرا اشغال کرده بود . هنوز هم ته دلم مشکوک بودم .
    دمادم غروب که ایرج آمد با چهره ای گرفته و بی اعتنا نشسته بودم و گلدوزی می کردم . فقط به این خاطر که دلم نمی خواست چشمم به چشم او بیفتد . هنوز هم با او سر سنگین بودم .
    پایان صفحه 461


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه462تا 470
    ایرج انگار نه انگار می گفت و می خندید .دلم از دستش پر بود و حوصله اش را نداشتم .از قضا بیشتر از همیشه دلش می خواست گوشم به او باشد حرفهایش را تأیید کنم.پیدا بود تعجب کرده که چرا مثل همیشه توجهی به او ندارم .عاقبت نتوانست طاقت بیاورد و خنده خنده گوشه پارچه ای را که داشتم گلدوزی می کرد گرفت و از دستم بیرون کشید و گفت : گوهرجان امشب دیگر هر چه دونختی بس است باقی اش را بگذار برای فردا حالا تا دیر نشده بلند شو کارهایت را بکن که می خواهیم برویم.
    خودم را زدم به آن راه و پرسیدم کجا؟
    -به ساعت خواب یادت رفته خطرت نیست پنجشنبه شب است باید برویم هتل دربند دیگر.
    انگار نه انگار در حالی که سرم را پایین انداخته بودم با عجله بساط گلدوزیم را از روی دامنم جمع کردم و زیر لب گفتم : شما اگر می خواهی بروی برو من نمی آیم یکه خورد و پرسید:چرا؟ مگر طوری شده؟
    -نه حوصله ندارم .می خواهم خانه بمانم.
    -خوبیت ندارد .بیخودی بهانه نیار هر چه باشد عزت سرمان گذاشته اند و دعوت کرده اند زشت است نرویم بهشان بر می خورد.
    -گفتم که نمی آیم شما برو .از طرف من هم ازشان عذرخواهی کن.
    دیگر بیشتر از این اصرار نکرد و انگار خوشحال هم شد. فکری کررد و گفت: باشد حالا که این طور راغب تری همین را می گویم.
    با عجل رفت تا آماده شود.ناگهان از این برخورد رفتارش شک کردم که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد و الا اگر جز این بود مثل دفعه قبل بیشتر از اینها پاپی ام مسی شد و قشقرق به را ه می انداخت.در حالی که متعجب بودم در همان چند دقیقه که سرم پایین بود و فکر می کردم با خودم نقشه ای کشیدم.
    وقتی سرم را بلند کردم دیدم ایرج دوباره برگشته .یکی از بهترین کت و شلوارهایش را به تن کرده بود دکمه های سردست لیره اش را بسته بود.یک کفش ورنی تازه به پایش می دیدم که پیدا بود اول بار است آن را پوشیده. با عجله رفت کنار ایینه قدی کنار رختکن و یک بار دیگر خودش را برانداز کرد .همان طور که نشسته بودم و سرم پایین بود او را زیر نظر داشتم .در حالی که یک انگشتش را در جیب جلیقه اش فرو کرده بود جلوی ایینه عقب و جلو می رفت و خودش را از زوایای مختلف برانداز می کرد ناگهان انگتر برلیانی که در انگتش کرده بود نگاهم را به خود کشید.در کمال شگفتی دریافتم که انگشتری خودم است.این همان انگشتری بود که آقاجانم در آخرین روزهای زندگیش برای من خریده بود.انگشتری که مدلی ساده ونگین برلیان درشتی داشت .انگشتری مرا بدون کسب اجازه من برداشته و انگشت کوچکش کرده بود.گویا او هم از ایینه متوجه حضور و سکوت و بی اعتنایی من بود .از برق شیطانی نگاهش توانستم حدس بزنم که افکارم را می خواند .چرا که پیش از ان که حرفی بزنم خودش گفت:حیف شد نمی شایی گوهرجان من که پایم پیش نمی رود تنها بروم.
    حرفش همچون نمگی می مانست که به روی زخم بپاشند.انگار که مسخره ام می کرد.در دل گفتم باز هم فکر می کند مثل همیشه حرفهایش را باور کرده ام .تا همین جا خوش خیالی و ساده لوحی بس بود.
    همان طور که سرم پایین بود خون خونم را می خورد .پیش خودم گفتم لابد همین حالا هم در دلش به من می خندد و فکر می کند چیزی سرم نمی شود.اما نه آنقدرها هم که او پیش ودش فکر مکرده من احم نیستم .همین امشب تکلیفم را با او روشن می کنم.مرگ یک بار شیون هم یک بار .باید چیزی می گفتم و گفتم.همچنان که سعی داشتم به چشمم به چشمش نیفتذ با لحنی سرد و ب طعنه پوزخند زدم و گفتم : چرا پایت پیش نمی رود ایرج خان من هم که نباشم کسی هست که جای خالی مرا پر کند.
    همان طور که ایستاده بود در جا خشکش زد. اما با این حال خودش را از تک و تا نینداخت در همان حال که استاده بود از آیینه نگاهی به من انداخت و گفت:
    اگر می خواهی نیای نیا اما حرف هم در نیار .لابد بازهم کسی چیزی توی گوشت خوانده و تو هم باورکردی.
    هم چنان که سرم پایین بود و نگاهم را از او می دزدیم با لحن کنایه آمیزی گفتم: شاید .از قدیم گفته اند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
    در حالی که سعی داشت خشم خود را بروز ندهد با بی اعتنایی گفت:کم کم دار کفرم را در می آوری آخر بگو ببینم منظورت از این گوشه و کنایه ها چیست که می زنی.
    این بارسرم را بالا گرفتم و در حالی که مستقیم به چشمهایش نگاه می کرد گفتم :لابد فکر کرده ای همه کورند و نمی بینند.کبک شده ای و سرت را زیر برف کرده ای خوب بلدی خودت را به آن راه بزنی.
    فکر می کردم مثل همیشه از دادن جواب طفره می رود و همه چیز را کتمان می کند .اما یک لحظه بعد دیدم اشتباه کرده ام .با بی عاری خندید و در کمال شهامت گفت:برفرض هم که چیزی باشد حرفی داری؟ اصلا می دانی چیه؟ هر که گفتته درست گفته البته کاملش را به تو نگفته من وفیروزه خیلی وقت است همدیگر را می خواهیم کاری به امروز و دیروز هم ندارد.آقاجان جنابعالی هم از این موضوع خبر داشتند.
    انگار که آسمان را بر سرم کوبیده باشند انگار داشتم کابوس می دیدم .یک لحظه در سکوت سپری شد .بعد در حالی که از خشم و حیرت پوزخند می زدم انچه را در همان لحظه از ذهنم خطور کرد بر زبان آورده و گفتم: لابد انتظار داری حرفهایت را باور کنم.اگر این طور بود پس چرا سراغ من آمدی؟
    به فکر فرو رفت.مثل اینکه پاسخی برای این پرسش من نداشت.من من کنان گفت: نمی دانم این طور پیش آمد.
    ناگهان از خشم بزخود لرزیدم و با صدای بلند گفتم : به همین سادگی این طور پیش آمد یا خودت این طور پیش آوردی حالا اگر هم این زور باشد که می گویی پس چراتا آقاجانم بودند به صرافت نیفتادی .حالا که دیگر سایه آقاجانم بالای سرم نیست تازه فیلت یاد هندوستان افتاده برو خجالت بکش جوان چهار ه ساله که نیستی؟
    -برای چه خجالت بکشم آدم که نکشته ام می خواهم بگیرمش.
    با تمسخر نگاهی به او انداختم و گفتم : چندسال است که با او می گردی تازه می خوای بگیریش اگر این طور بود که دلم نمی سوخت.
    ناگهان دستش را بالا برد و محکم توی صورتم کوبید و فریاد زد: ببند دهنت را .
    از سرو صدای ما تاج الملوک سراسیمه وارد شد.
    -هیچ معلم هست باز چه تان شده.باز هم به جان یکدیگر افتاده اید.
    ایرج جوابش را نداد با عصبانیت محکم در را به هم کوبید و رفت .من همچنان صورتم را گرفته بودم و نشسته بودم دیگر طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.
    با صدای بلن دپریه می کردم.تاج الملوک هاج و واج نگاهم می کرد .هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است.در حالی که سعی می کرد ارامم کند گفت: گوهرخانم حرف بزن ببینم چه شده؟
    گریه کنان همه چیز را برایش تعریف کردم.بدون آنکه متعجببشود نشسته بود و گوش می داد.با این حال حرفم را قبول نمی کرد و گفت: از کجا این همه مطمئنی عمه جان.برفرض هم که این طور باشد که تو می گویی دعوا مرافعه که فایده ندارد.هرچه با او تندی بکنی بدتر می شود.از من می شنوی لابد یک جای کات ایراد دارد.
    -این چه حرفیست که می زنید عمه جان هر که ندیده شما که شاهد بوده اید .هر چه تا به حال ایرج از من خواسته انجام داده ام .با هر سازش رقصیدم گفت نمی خواهم مادرت را ببینی چشم.درس نخوان چشم وسرِباز بشو چشم .با من کافه بیا چشم .کم خون دل کاریهایش را خوردم کم تن اقاجان مرا لرزاند همه اش هم به خاطر من بیچاره آقاجان آن قدر از دست کارهای او توی دلش ریخت که آن بلا سرشان آمد من که از او نمی گذرم خدا هم نگذرد.ناگهان به سویم براق شد و گفت: دیگر خیلی دور برداشته ای گوهرخانم واین حرفها چیست که می زنی این که اقاآن طور شد به این ربطی ندارد آن خدابیامرز از همان اول جوانی مریض احوال بود .سابقه ناراحتی قلبی داشت سکته کردن آقا کاری به ایرج ندارد.هرچه نباشد ایرج برادرزاده من وجای اولادم است.
    هیچ خوشم نمی آید پشت سرش از این حرفها بزنی.
    -چرا پشت سرش حرف بزنم عمه جان توی رویش می گویم آقاجان من از دست کارهای ایرج سکته کرد. والا آقاجان با همان قلب مریضش سی سای دیگر هم می توانست زندگی کند.
    این را گفتم و با عصبانیت از جا بلند شدم.صدای تاج الملوک را شنیدم که با غیظ گفت:چرا نمی گویی از قدم نحس خودم بوده چرا همه کاسه کوزه ها را سر برادزاده بیچاره من می شکنی من که می دانم از دق دلی فیروزه این حرفها را می زنی لابد دیه...
    دیگر نایستادم و در را به هم کوبیدم و با گیتی به اتاقم رفتم .روی صندلی آقاجانم کنر پنجره رو به باغ نشستم .ار دور خورشید را می دیدم که پشت درختان چنار در افق دور دستی فروب می کرد .باغ در سکوت عمیقی فرو رفته بود فقط سر و صدای گنجشک ها را می شنیدم. در حالی که دخترم را در بغل داشتم همان جا روی خوابم برد .نمی خوام پریدم .اولش گیج ومنگ بودم اما کم کم صدای تاج الملوک را به خوبی شنیدم.داشت چغلی مرا به ایرج می کرد.پس ایرج برگشته بود .صدایش را می شنیدم که می گفت: دختره گدا گشنه نمی دانی چه قشقرق به راه انداخته بود .صدبار به تو و به آن بابای خدانیامرزش گفتم این قدر لی لی به لا لای این آدم نگذ ارید به گوشتان نرفت که نرفت.حالا بفرمایید این هم نتیجه اش .عوض اینکه سرش را بیاورد پایین توی روی من می ایستد و صدایش را بلند می کند.صدای ایرج را شنیدم که گفت:
    بس است دیگر می دانم با او چه کنم .همین امشب تکلیفم را با او روشن می کنم.
    صدای قدمهای محکمش را شنیدم پاهایش را روی پله ها می کوبید و بالا می آمد.خودم را توی صندلی جمع و جور کردم .ناگهان دراتاق باز شد و ایرج با عصبانیت پیش رویم ظاهر شد.
    با غیظ گفت: این بی ابرویی چه بود راه انداختی؟
    جوابش را ندادم حتی نگاهش نکردم.
    با صدای خشمناکی گفت:مگر با تو نیستم چه شده لالمونی گرفته ای.
    بچه طفل معصوم از خواب پریده بود و نحسی می کرد.سعی کردم آرامش کنم.ناگهان تاج الملوک بلند شد که از پایین پله ها فریاد می کشید: مگر نگفتی به خودش هم می گویم؟پس چرا ساکتی؟بهش بگو که پدرم را تو کشته ای.به تصور اینکه می ترسم صدایش را سر انداخته بود می خواست از من زهره چشم بگیرد.
    سرم را بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم : اره که می گویم خیال کرده اید می ترسم دیگر اب از سرم گذشته.
    روبه ایرج کردم و با صدای بلندی که از غضب می لرزید گفتم:این همه درد دلم ریختم و نگفتم اما حالا می گویم.این تو بودی که با آن کارهایت باعث مرگ پدرم شدی واِلا آقا جانم حالا حالاها زنده می ماند.
    ناگهان ایرج از جا پرید و چنان بر دهانم کوبی که سرم چرخید و به صورت گیتی که سرش را بر شانه ام گذاشته بود اصابت کرد.دخترم وحشت زده جیغ کشید و خودش را به من چسباند.در حالی که به سر دخترم دست می کشیدم روی از او برگرداندم و با نفرت گفتم : از جلوی چشمهایم دور شو.نمی خواهم دیگر ریختت رو ببینم. این بار با خشونت دخترم را که خیلی وحشت کرده بود از آغوشم بیرون کشید و فریاد زد» جهنم که نمی خواهی من هم نمی خواهم ریخت تو را ببینم.خیال می کنی کی هستی نواده میرزانویس مِن بعد می دانم با تو چه کنم دیگر حق نداری به گیتی دست بزنی دختری را که تو بار بیارری بهتر از خودت نمی شود.
    این را گفت و با حرکتی تند و عصبی دخترم را روی دوشش انداخت تا از اتاق بیرون برود.به دنبالش برود.به دنبالش فریاد زدم: بچه ام را کجا می بری؟
    دستانم در هوا باقی ماند .صدایش را از تالار آیینه شنیدم که به تاج الملوک گفت: خوب گوش بده عمه از همین ساعت گیتی دستت سپرده مادرش حق ندارد به او دست بزند خودت مراقبتش می کنی تا من تکلیفاین زن را روشن کنم.
    وقتی صدای در تالار را شنیدم فهمیدم ایرج رفته آرام از جا بلند شدم .از صدای زنگ ساعت دیواری فهمیدم نیمه شب است آهسته در را گشودم و از بالای نرده ها تماشا کردم .تاج الملوک هنوز در تالار مشسته بود و سعی داشت دخترم را که در بغلش ناآرامی می کرد و بهانه مرا می گرفت آرام کند. آهسته از پله ها سرازیر شدم. تا چشمش به من افتاد دخترم را که سعی می کرد از بغلش پایین بیاید بغل زد و صدایش را بلند کرد .مثل اینکه بخواهد دل مرا بیشتر بسوزاند گفت:شنیدی شوهرت چه گفت دیگر جنابعالی حق نداری به این بچه دست بزنی .از امشب گیتی را سپرده دیت من تا تکلیفت را روشن کند.
    بلند شد تا به اتاقش برود .گیتی با دیدن من باز به گریه افتاد وه صورت معسوم دخترم نگاه کردم و گفتم:اگر مادر بودید هیچ وقت قبول نمی کردید گوشت را از ناخن جدا کنید گیرم که میان منو ایرج شکرآب دشه این میانه بچه چه گناهی کرده؟
    ج.ابم را نداد .خودش می داست جوابی ندارد .با بی اعتناعی از جا برخاست و گیتی را هم با خودش برد.همان جا میان پله ها نشستم .از زندگی سیر شده بودم.درمانده و اسیر ایرج و عمه اش شده بودم.هنوز صدای گریه دخترم را از اتاق تاج الملوک می شنیدم.صدای گریه او آزارم می داد.برای همین انگشتهای اشاره ام را در گ.شم فرو برده بودم تا صدای او را نشنوم.کم کم به مفهوم گفته های مهین جان پی می بردم.اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود. می دانستم که چاره ای به جز سوختن و ساختن مدارم.همان جا خوابم برد.وقتی بلند شدم همه جا روشن شده بود .نفمیدم کِی آفتاب در آمده بود.از تکان خفیفیاز خواب پریدم.
    چشمانم را گشودم طاووس بود.
    -بلند شوید خانم جان اینجا تنتان درد می گیرد.
    با وحشت از جا پریدم: دخترم کجاست؟
    -نگران نباشید خانم جان شازده خانم از یک ساعت پیش گیتی جان را برده اند باغ سرشان گرم است.صبحانه شما هم حاضر هست نخواستید بیاروم توی اتاق تخواستید توی آشپزخانه است.
    از لحن کلام طاووس فهمیدم که باز هم برنامه غذای من از دیگران جدا شده. این اجازه را جه کسی به او داده بود؟حالا دیگر کلفت خانه هم برای من تعیین تکلیف می کرد.
    یک ماه بر همین منوال گذشت در این مدت ایرج فقط یک بار به خانه آمد. آن یک دفعه هم فقط به خاطر بردن لباسهایش آمده بود .هنوز از را ه نرسیده با تاج المولک حرفش شد.صدایشان را می شنیدم که سر گیتی با هم بگو مگو داشتند. تاج المولک از ایرج می خواست تا هر چه زودتر فکری به حال بچه بکند.
    -من که لَ له و کلفت تو نیستم که بچه را نگاری کنموهزار تا کار دارم.
    وقتی شنیدم خسته شدخ خیلی خوشحال شدم .نفهمیدم ایرج چه در جوابش گفت.ایرج را دیدم با عجله مقداری از لباسهایش را توی چمدان گذاشت و از در بیرون رفت.
    کم کم پاییز از راه رسید.یک روز صبح از سرو صدای گیتی ازخواب پریدم.با عجله از جا برخاستم .با اینکه از صدای گریه بچه حالم را نمی فهمیدم باز هم به خاطراینکه مرا نبیندو بی قراریش بیشتر نشود جلوی خودم رو گرفتم.فقط از دور نگاهش کردم .تاج المولک کارهایش را کرده ود و می خواست از خانه بیرون برود. طاووس هم داشت به دخترم لباس می پوشاند.لابد می خواست گیتی را هم با خودش ببردکجا؟نمی دانستم پیش خودم فکر کردم لابد دخترم را با خودش به میهمانی یا گردش می برد.با حسرت از دور ایستادم و تماشایش کردم.دلم ضعف می رفت بغلش کنم .با اینکه می دیدم کم کم به تاج الملوک وابسته می شود به خاطر او با دلم کلنجار می رفتم .وقتی دخترم آماده شد تاج الملوک دستش را گرفت و از در بیرون رفت .طاووس هم رفت تا به هوای دخترم تا دم باغ با ان دو باشد تا دور و برم خالی شد با عجله از پله ها پایین آمدم و لباسهای دخترم را که طاووس از تنش درآورده بود و هنوز روی دسته مبل افتاده بود بوییدم و بوسیدم .آخ که چقدر بوی بچه ام را می داد .بی اراده لباس دخترم را در یقه پیراهنم روی سینه ام گذاشتم و بعد سرم را پایین انداختم و به اتاقم رفتم.
    بیشتر از نیم ساعت نگذشته بود که تاج الملوک برگشت.صدایش را از تالار شنیدم خیلی تعجب کردم.هر چه گوشهایم را تی کردم صدای گیتی را نشنیدم کسی به در زد.با عجله پیراهن گیتی را در یقه پیراهنم پنهان کردم .بعد در را گشودم .طاووس به دنبال پیراهن چرک دخترم می گشت.می خواست آن را بشوید.خواستم سرو گوشی اب بدهم برای همین از طاووس پرسیدم:طاووس جان انگار شازده خانم از رفتن منصرف شده اند.
    با تعجب نگاهی به من انداخت و اهستهگفت:خوب کارشان خیلی طل نکشید .با مشدی آقا رفتند. گیتی جان را تحویل دادند و زود برگشتند.
    دلم از جا کنده شد.یعنی چه؟با بی قراری پرسیدم: بگو طاووس جان ببینم گیتی را کجا بردند.
    طاووس در حالی که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت:اگر اشتباه نشنیده باشم گفتند گیتی جان را می کذارند کودکستان آخر شازده خانم به آقا گفته اند که دیگر از پس بچه بر نمی آیند اخ مرتب بهانه شما را می گیرد.
    همان طور که ایستاده بودم ماتم برده بود بدون آنکه دست خودم باشد در حضور طاووس زدم زیر گریه .طاووس با تأسف نگاهم می کرد.او هم بدتر از من اشکش در آمده بود.بیچاره سعی می کرد آرامم کند.
    -می دانید خانم جان شما هر چه حساسیت نشان بدهید بدتر است .والله آن طور که من بو برده ام کودکستان گیتی جان خیلی دور نیست صبح می برندش تا عصر آنجا هست. در هر حال آنجا هم به او می رسند. تازه من از زبان شازده خانم شنیدم که گفت توی کودکستان به دختر چه ها قص باله یاد می دهند .زیر نظر پدرش آنجا اسمش را نوشته اند .هر چه باشد پدرش هم مثل شما او را دوست دارد.
    می دانستم که این حرفها را محض دلخوشی من می زند تا کمتر غصه بخورم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 471 تا481
    در دل گفتم کدام پدر کدام محبت پدری که یک ماه است زن و بچه اش را گذاشته و سسرش به خودش مشغول است.به این هم می گویند پدر. اما این چیزها را به طاووس نمی توانستم بگویم. گرچه اطمینان داشتم همه چیز را خودش می داند. شاید هم به این خاطر ه می خواستم حفظ آبرو کنم. هنوز هم می خواستم زندگی کنم.آن هم فقط به خاطر دخترم .والا ایرج دیگر برایم اهمیتی نداشت فقط محض خاطر آنیده دخترم که نمی توانستم مثل خودم ببی پدر بزرگ بشود و همیشه حسرت به دل باشد.
    ده روز دیگر هم گذشت .دیگر طاقتم طاق شده بود . از ئقتی اسم گیتی را در کودکستان نوشته بودند صبحها با شوفر جدیدی که شازده خانم استخدام کرده بود می رفت و عصرها بچه معصوم نزدیک غروب بر می گشت.اغلب از خستگی توی ماشین خولبش می برد.آن وقت شوفر بغلش می کرد و زنگ می زد. اکثر روزها بیش از یکی دو ساعت بیدار نبود .طاووس با سختی غذا دهانش می گذاشت. بعضی شبها هم بی آنکه بیدار شود تا خود صبح می خوابید. بچه سه ساله مثل اینکه کوه کنده باشد تا صبح می خوابید. اما تاج الملوک از این وضع زیاد هم ناراضی نبود .چیززی که برای او اهمیت داشت این بود که تا می تواند یا میهمانی برود و یا میهمانی بدهد. حالا می فهمیدم چطور این همه سال با درد تنهایی توانسته تاب بیاورد. اما من نمی توانستم این تنهایی آزارم می داد. از خودم می پرسیدم چرا من باید اینجا عذاب بکشم و دخترم آنجا. از ایرج هنوز خبری نبود تا اینکه یکی از همان روزها مطابق معمول تاج الملوک باز هم میهمان داشت.میهمانان را دستچین دعوت کرده بود . از دو روز به میهمانی مانده همه اش دست به کاربود . من تنها و دل مرده دورادور شاهد بدو بدوهای او بودم. فقط نشسته بودم و تماشا می کردم .درست مثل اتشفشانی که منتظر انفجار باشد منتظر جرقه ای بودم .اما کسی مرا نمی دید. دو شب بود که گیتی را ندیده بودم .به این دلیل که طفلکی در خواب بود .بیمناک سلامتی اش بودم .با این حال دندان روی جگر گذاشته بودم و تحمل می کردم و فقط به خاطر آنکه نمی خواستم در مقابل ایرج و عمه اش از خود ضعف نشان بدهم چرا که به کارم و حرفهایی که به آن دو زده بودم از هر حیث ایمان داشتم .من هیچ کوتاهی در حق ایرج نکرده بودم که مستحق اعمال او باشم اما دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و مهر و محبت مادری غرور سرش نمی شد .کسی جز من دلش به حال دختر بی گناهم نمی سوخت .ایرج آنجا با فیروزه سرش گرم بود و تاج الملوک اینجا با میهمانانش مشغول بگو و بخند بود.
    بوی غذاهای جور واجور همه جا را برداشته بود. بوی غذاهایی مه حالم را بهم می زد .توی اتاق نشسته بودم . زانوهایم را بغل گرفته بودم .سرم را به دیوار تکیه داده بودم و در اندیشه دور ودرازی فرو رفته بودم.درست چند سال پیش در چنین روزی بود که خبر مرگ مهین جان را توی میدان تجریش از زبان عبدالحسین خان شنیده بودم .خوب یادم می آید که آن روز فکر می کردم دنیا به آخر رسیده .یقین داشتم که پس از مهین جان دیگر نمی توانم زندی کنم .آخ که عذاب وجدان بیشتر از همیشه بر شانه هایم فشار می اورد.چرا مادر مظلومم را به اینها فروختم .چرا دلش را سوزاندم. حالا بعد از پدرم می فهمیدم که بد غلطی کرده ام . از پنجدری سرو صدای قاشق و چنگال می آمد.پس از ناهار هم صدای قل قل قلیان بلند شد. هنگام بگو و بخند های بی درد صدای تاج الملوک مثل همیشه بلند بود.
    -کشورجان آن شعر قشنگی را که خانه شوکت الوله می خواندی نامش چه بود؟
    -صف سیلو.
    -خوب امروز هم همه هستند محص خاطر من باز بخوان .آن روز اگر خاطرت باشد همدم الوله عزیزم و انیس آغا تشریف نداشتند.
    زنک هر که بود انگار ناز می کرد.
    - وای رویم نمی شود نه جان شما حالا باشد برای یه .قت دیگر.
    از او انکار از دیگران اصرار. آخر راضی شد دستور داد برایش دایره و تنبک بیاوردند تا شروع کند. همین طور یک شلیته سکه دوزی شده هم داد خواهر فیروزه بپوشد .من فقط گوشم کار می کرد. تازه متوجه شدم که اورا پاگشا کرده .دیگر برایم تصورش هیج مشکلی نبود که همین روزه فیروزه خانم را هم وعده بگیرد .دیگر هیچ کاری را ز این زن بعید نمی دانستم.
    خیلی زود بزن و بکوب شروع شد.بی اختیار از جا بلند شدم . وسوسه شدم با چشم ببینم آنجا چه خبر است. از خودم پرسیدم این دیگر چه ترانه ای است. بین پنجدری و تالار یک در چوبی وجود داشت که سرتاسر شیشه های رنگی داشت و به راجتی توانستم توی پنجدری را تماشا کنم بخصوص که یک لنگه در باز بود .حالا بخوبی می توانستم ببینم آنجا چه خبر است. خانمها با فیس وافاده دورتادور اتاق روی مبلها نشسته بودند. کشور خانم درست روبروی در نشسته بود .از تنبک زیر بغلش او را شناختم.همه با ه دست می زدند تا او شروع کند.اما انگار دلش نمی خواست خیلی زود شروع کند .گردن کوتاهی داشت که به نظر می رسید توی تنش فرورفته باشد. با این حال باد به غبغب انداخته بود و مشغول زدن بود. عاقبت به اندازه ای که لازم می دانست صبر کرد بعد با صدای بلند شروع کردبه خواندن.
    صبح کی حالا کی شاطر علی ممد؟
    بچم خفه شد شاطر علی ممد؟
    برنجم کته شد شاطر علی ممد....
    شعری کوچه بازاری بود که من فقط همینش به خاطرم مانده .شعر از زبان زن بیچاره ای بود که از صبح زود توی صف سیلو آنقدر ایستاده بود که ظهر شده و حالا برای گرفتن نان به التماس افتاده بود.شعری که باعث خنده و ریسه اهل محفل شده بود درد دل مردم بینوای مردم کوچه بازار بود. دردی که طبقه اشراف آن را نچشیده بودند و نه آن را می فهمیدند. اگر من خودم نان سیلو نخورده . دیده بودم اما عوارض خوردنش را دیده بودم.آن هم وقتی که پسرک طفل معصوم گل بهار پرپر زد و تلف شد.اما اینها عوض همدردی با مردم بیچاره برای مسخره کردن شعر هم ساخته بودند.صدای بزن و بکوبشان مثل پتک توی سرم کوبیده می شد.دیگر تحمل شنیدن صدایشان را نداشتم. از خودم بی خود شده بودم این همان جرقه ای بود که منتظرش بودم.نفهمیدم چطور از پله ها پایین آمدم. فقط همین قدر در خاطرم مانده که لنگه در که نیمه باز بود را محکم به دیوار کوبیدم و در حالی که در تالار با انگشت نشان می دادم فریاد کشیدم: دیگر بس است.اینجا نه کافه است نه دخمه بقوس.بفرمائید تشریف ببرید بیرون.
    از جسارت خودم تعجب کردم .به مانند سنگی که به میانه استخر پر از قورباغه افتاده باشم باعث سکوت مجلس شدم.تاج الملوک مثل درخت صاعقه زده همان طور که نشسته بود ماتش برده بود. هنوز باورش نمی شد که من باشم.انگار زبانش بند آمده بود .خیلی زود توی همان مبلی که نشسته بود ولو شد دیگر درنگ را جایز ندانستم. در تالار را محکم کوبیدم و از پله ها بالا رفتم. از جبن وجوشی که این باره به راه افتاد فهمیدم که غش کرده.صدای دلربا خانم را شنیدم که از طاووس سرکه می خواست.
    وقتی یک یک میهمانان با دستپاچگی از آنجا رفتند کمی دلم خنک شد.
    دم غروب بود وقت برگشتن گیتی.اما هنوز از بچه طفل معصوم خبی نبود.با نگرانی گوش به زنگ شوفر بودم که پیدایش نبود.مثل روح سرگردان از این اتاق به آن اتاق پرسه می زدم و نگاهم به سعت بود.یعنی ممکن است اتفاقی افتاده باشد . توی این فکرها بودم که صدای تاج الملوک توی تالار بلند شد.سراسیمه خودم را سر پله ها رساندم .صدایش را به وضوح می شنیدم .با تلفن با ایرج صحبت می کرد. احوالش را می پرسید و سراغ فیروزه را از او می گرفت.به ایرج گفت که حالش خوب نیست و از او خواست خودش گیتی را از کودکستان تحویل بگیرد .بعد هم اتفاقات آن روز را با هزار شاخ و برگی که به آن داده بود برایش گفت.می دانستم که تازه اول مکافات است اما چندان اهمیتی برایم نداشت.حالا که آب از سرم گذشته بود چه یک وجب چه صد وجب برایم فرقی نمی کرد.
    صبح زود از سرو صدای چند بیگاه از خواب پریدم.مات و مبهوتاز خودم پرسیدم یعنی چه خبر شده؟ از توی حوضخانه سرو صدای الوارهای چوب را شنیدم .صدای در هم و برهم دو نفر که با هم گفگو می کردند توجهم را جلب کرد.
    با خستگی از جا بلند شدم و از پنجره نگاه کردم .دیدم دو مرد قوی هیکل سر تختی را گرفته بودند و به حوضخانه می بردند .با تعجب به آن دو خیره شدم .با شگفتی دریافتم که تخت کرباجی است.نمی فهمیدم آن پایین چه خبر است. پیش خودم فکر کردم لابد تاج الملوک باز خواب نما شده و درعالم خواب کردباجی از او خواسته که تختش را ببخشد.ناگهان صدای عجز و ناله مشدی را شنیدم که به کسی التماس می کرد.
    -والله با لله این کار صحیح نیست .میدانم همین الان تن آقا توی گور می لرزو.
    یعنی چه؟ برای چه تن پدر من باید در گور بلرزد؟ اتفاقی افتاده بود که مشدی صدایش را بلند کرده بود. از جا بلند شدم. پنجره را گشودم .تازه تاج الملوک را دیدم که دست به کمر جلوی پیرمرد ایستاده بود. خم شدم تا او را بهتر ببینم .ناگهان صدای تاج الملوک بلند شد: مگر تن من اینجا نمی لرزد؟ تو هم عوض اینکه این همه پرچانگی کنی برو کارهایی را که گفتم انجام بده .هنوز بعد از این همه نوکری یاد نگرفته ای در کاری که به تو دخلی ندارد دخالت نکنی؟
    اما پیرمرد هنوز ایستاده بود و التماس می کرد. دلم به حالش سوخت .از همان جا که ایستاده بودم پرسیدم مشدی عباس چه اتفاقی افتاده؟
    صدای مرا که شنید با تعجب به دور وبرش نگاه کرد .دنبال من می گشت.بیچاره تا چانه اش را بالا گرفت و مرا دید نفهمیدم چرا هول شد
    با دستپاچگی گفت: خانم جان هیچ خبری نیست شما بروید.
    از حالت چشمهایش و همین طور از دستپاچه بودنش متوجه شدم که موضوعی را از من مخفی می کند. همچنان پشت پنجره ایستاده بود. پیرمرد دوباره نگاهی به من کرد و درحالی که دستش را تکان می داد گفت: گفتم که بروید خانم کوچیک نگران نباشید .هر مسئله ای باشد حل می شود.
    ناگهان تاج الملوک به او براق شد.
    -چرا زورت می اید جواب بدهی خوب بهش بگو.
    پیرمرد سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را به هم می مالید.
    ناکهان صدای تاج الملوک بلند شد : چرا رویت نمی شود به او بگویی؟ خودم می گویم.
    رو به من چرخید و در حالی که انگست اشاره اش را به سویم تکان می داد با تحکم گفت: خوب گوشهایت را باز کن تا امروز ملاحظه ات را می کردم فقط محض خاطر پدرت بود و ایرج بی رو در بایستی نه دیگر پای پدرت این میانه است نه ایرج که فکر کنی باز هم تو را می گذارد روی سرش و حلوا حلوایت می کند تا هر کاری دلت بخواهی بکنی.این را هم باید بدانی که من یکی هم دیگر تحمل دیدن ریخت وقیافه تو را ندارم اینجا خانه و زندگی خودم است. می خواهم توی خانه خودم راحت باشم.تو هم اگر هنوز قصد ماندن داری باید همین الان جل و پلاست را جمع کنی و بروی توی حوضخانه آنجا بمانی تا شوهرت بیاید و تکلیفت را روشن کند.
    انگار که اسمان را بر سرم کوبیدند.فهمیدم محترمانه دارد بیرونم می کند .با این حال برای آنکه از خودم صعف نشان ندهم هر طوری بود خودم را از تک وتا نینداختم و برای اینکه به نحوی به او بفهمانم که نوز هم زیر پایش نیفتاده ام در کمال خونسردی به جای دهان به دهان گذاشتن با او رو به مشدی کردم و گفتم:
    پدرجان شما تا عصر می توانی یکی از اتاقهای عمارت قدیمی ارباب سلیمانی را آماده کنی؟
    پیرمرد همان طور که از ناراحتی دستهایش را به هم می مالید با صدای لرزانی پرسید: خانم کوچیک قصد دارید تشریف ببرید آنجا؟
    بادی به غبغب انداختم و گفتم بله پدرجان.اگر قرار باشد که من بعد اینجا تنها زندگی کنم می خواهم توی خانه خودم باشم.دیر نمی خواهم منت هیچ کس بر سرم باشد.
    تاج الملوک همان طور که دست به کمر ایستاده بود و گوش می داد مثل اینکه برق گرفته باشدش ماتش برد .از این حرف من خیلی غافلگیر شده بود حق هم داشت.
    چند سال پیش همان دورانی که آقاجانم دچار بحران مالی شده بود گفته بود عمارت اربابی را دست مشیرعباس پیشکار سپرده تا برایش بفروشد.مشیرعباس هم یکی دو بار با ییکی از خوانین فارس آمده بود آنجا و باغ را دیده بود. با آقاجانم هم صحبتهایی کرده بودند اما معمله ای انجام نشد.پدرم نگذاشته بود کسی از این ماجرا بویی ببرد.همه فکر می کردند که عمارت اربابی دیگر از تملک آقاجانم خارج شده و به تملک خان شیرازی در آمده که قصدش از این معامله فقط سرمایه گذاری بوده نه اقامت. برای همین وقتی آقاجانم آنجا را به نام سند زد هیچ کس حای شازده خانم هم مشکوک نشد. حالا پس ازچند سال تازه می شنید که چنین ادعایی می کنم .هنوز هم حرف مرا باور نکرده بود .برای اینکه لج مرا در بیاورد در حالی که با تمسخر پوزخند می زد رو به من کرد و گفت: تو گفتی و من هم باور کردم ؟ آنجا چند سال پیش از این معامله شده سر هر کسی ا شیره بمالی سر من یکی را نمی توانی.
    در حالی که سرم را بالا گرفته بودم با لبخند پیروزمندانه ای به او گفتم:
    همین طور است درست چند سال پیش آقاجانم آنجا را به نام من سند زده است اگر به نظرتان بعید می رسد می توانید از اداره ثبت پسو جو گنید.
    این را گفتم و کنار رفتم .مشغول جمع و جور کردن وسایلم شده بودم که طاووس آمد و در زد.
    -خانم کوچیک شرمنده شازده خانم فرمودند به شما بگویم جز یک دست رختخواب اجازه ندارید چیز دیگری از اینجا بردارید.
    در حالی که از اندوه دچار نفس تنگی شده بودم با لبخند تلخی پاسخ دادم:
    طاووس جان از قول من به ایشان بفرمایید اگر شما هم سفارش نمی کردید خودم همین کار را می کردم.
    طاووس رفت و من مشغول به کار شدم .چمدانم را بسته بودم که صدای ساختمان بلند شد.این بار به تصور اینکه مشدی آمده دنبالم خودم با عجله از پله ها سرازیر شدم در را گشودم.اما مشدی نبود در کمال تعجب ایرج را دیدم که چمدان به دست در آستانه در ایستاده بود .برگشتنش به نظر عجیب آمد.بخصوص که گیتی در آفوشش خوابیده بود. با دیدن دخترم دلم ضعف رفت. اما تا چشمم به چشمش افتاد بی اختیار از او رو برگرداندم.
    صدایش را شنیدم که گفت: سلام خانم خانمها.
    بی آنکه جواب سلمش را بدهم پشتم را به او کردم و با عجله رفتم به اتاق خودم و در را محکم پشت سرم بستم .هنوز چیزی نگذشته بود که او هم پشت سر من وارد شد. تا چشمش به چمدانی که بسته بودم افتاد با شگفتی پرسید: کجا گوهرجان؟ کجا؟!
    این طور که پیدا بود به قصد آشتی با من بازگشته بود .در حالی که بیهوده وسایلی را که داخل چمدان گذاشته بودم زیرو رو می کردم پیش خودم فکر کردم دوباره چه خبر شده؟ ممکن است از فیروزه خانم سیر شده باشد ! اما نه همین دیروز غروبی بود که عمه اش پای تلفن سراغ فیروزه را از او می گرفت پس موضوع چیست؟ لابد طوری شده بود .ناگهان دریافتم که موضوع از چه قرار است. آیا ممکن بود حرفهای صبح به گوشش رسیده باشد؟!بله علت همین بود نه چیز دیگر.بی توجه به حضور او سرم به کار خودم بود و بیهوده در چمدانهایم را باز وبسته می کردم .اما او دست بردار نیود .روبرویم ایستاده بود ونگاهم می کرد.نگاههش دوباره مهربان شده بود. پرسید: حالا برای چی وسایلت را جمع کرده ای نکند می خواهی ایرج را بگذاری و بروی؟
    ازشنیدن لحن گرم کلامش چهار ستون بدنم لرزید .انگار نه انگار کجا بوده .راستی که عجب مایه ای داشت .روبروشدن با او همچون ضربه ای نابهنگام بود که حسابی گیجم کرده بود.در حالی که با حالتی ناآرام و عصبی وسایلم را جا به جا می کردم عقلم را به کار انداختم تا ببینم باز چه نقشه ای در سر دارد .از اینکه تا این حد مرا ساده لوح تصور کرده بود بی نهایت خشمگین بودم.
    وقتی دید به هیچ وجه حاضر نیستم حتی به او نگاه کنم خودش شروع به عذر و بهانه آوردن.
    -چرا با من اینطوری رفتار می کنی؟ من جایی نرفته بودم فقط چند روزی رفته بودم سفر تا قراردادی امضا کنم...
    درست وحسابی به حرفهایش گوش نمی دادم. می دانستم هر چه می گوید دروغ است.همچنان سرم مشغول به کار بود .وقتی دید به حرفهایش گوش نمی دهم مچ دستم را گرفت و وادارم کرد روی یکی از چمدانهایی را که درش را بسته بودم بنشینم.بعد صورتش را نزدیک صورتم آورد و در حالی که به چشمهایم خیره شده بود خیلی لایم گفت: اگر هنوز از دست من عصبانی هستی بگو تا بروم .اما تا من زنده هستم نمی گذارم تو از اینجا بروی و در ن بیغوله که جغد هم زندگی نمی کند زندگی کنی.
    وقتی خودش حرف بیغوله را پیش کشید دیگر اطمینان پیدا کردم که حدسم درست بوده .بااین حال نمی توانستم در این باره حرفی بزنم چرا که تجربه نشان داده بود با گفتن این حرف جز جارو جنجال پیامد دیگری نخواهد داشت آن هم به خاطر گیتی دخترم .دلم نمی خواست مثل بچه های بی مادر بزرگ شود. به همنی خاطر نباید نسنجیده عمل می کردم.گیتی هنوز هم به حمایت من احتیاج داشت چرا که دیدم در این چند روزه چه بر سر بچه ام آمده است .گیتی تنها امید و بهانه ای بود که در زندگی داششتم.
    همان طور که سرم پایین بود به دخترم اندیشیدم.بی اختیار اشک در چشمهایم حلقه زد . ایرج همچنان روبرویم ایستاده بود. با یک دست زیر چانه ام را گرفت و وادارم کرد توی صورتش نگاه کنم .دوباره حرف خودش را تکرار کرد.
    -گوهرجان می خواهی مرا بگذاری وبروی؟
    بی آنکه نگاهش کنم لب باز کردم و گفتم : برای تو فرقی می کند؟
    غمگین گفت: یعنی تو می گویی هیچ فرقی نمی کند؟
    در حالی که پوزند تلخی بر گوشه لبم نقش بسته بود گفتم : چه زود حرفهای آن شب را فراموش کرد.
    -خوب تو عصبانیم کردی من هم برای آنکه حرص تو را در آورم آن حرفها را زدم. از قدیم گفتنه اند توی دعوا حلوا خیر نمی کنند .من آن شب فقط از روی عصبانیت آن حرفها را زدم والا من یک تار موی گندیده تو را با صد تا امثال فیروزه عوض نمی کنم خودت بنشین و کمی فکر کن ببین اگر جز این بود که همان موقع نمی آمدم تو را انتخاب کنم .جان ایرج مرا ابن طوری نگاه نکن راستش را می گویم .به ارواح خاک مادرم من تو را خواسته ام و می خواهم گوهرجان.حالا برای اینکه خیال من راحت شود بلند شو و آن چمدانها را باز کن. بگذار دوباره زندگیمان گرم بشود.
    .قتی دید همچنان نشسته ام دوباره التماس کنان گفت: جان ایرج بلند شو می دانم که مرا دوست نداری اما محض خاطر گیتی ..خواهش می کنم.
    سعی کرد بازوی مرا بگیرد و از روی چمدانی که روی آن نشسته بودم بلندمکند. تکانی بهخود دادم و بازویم را از دستش بییرون کشیدم.خودش متوجه شد که به این طریق نمی تواند راه به جایی ببرد .پس با لحنی آرام به قصد دلجویی از من پرسید: فقط می خواهم دلیلش را بدانم برای چه می خواهی بروی؟
    در حالی که سعی داشتم بغضی که راه گلویم را بسته بود فرو بدهم با صدای لرزانی گفتم : عمه جانتان امر فرموده اند که بنده از اینجا باید بروم فرموده اند که بالا را لازم دارند.
    صدایش را شنیدم که پرسید : عمه این حرف را زده؟
    دیگر نتوانستم جوابش را بدهم و بغضم ترکید .بی اختیار زدم ززیر گریه .در حالی که باز هم نگاهم می کرد سرش را با تدسف و دلسوزی تکان داد و با لحن سرزنش آمیز اما ملایمی گفت: دِ همین دیگر آخر چرا این قدر از خودت حساسیت نشان می دهی گوهرجان چرا به هر کسی اجازه می دهی روح و روانت را به بازی بگیرد. آخر چرا زندگی را هم به کام خودت و هم به کام من زهر می کنی؟
    همان طور که گریه می کردم پاسخ دادم: من زهر می کنم یا تو...
    اجازه نداد حرفم را تمام کنم و با دست جلوی حرف زدن مرا گرفت. با لحن ملایمی گفت: خواهش می کنم دوباره شروع نکن. اصلا همه تقصیرها گردن من از تو معذرت می خواهم خوب است؟ خودم چمدانهایت را باز می کنم.
    ایرج ساکت شد. همان طور که نشسته بودم گریه می کردم.ایرج بالای سرم ایستاده بود و با محبت بر سرم دست می کشید و موهایم را نوازش می کرد.
    صدایش را شنیدم که گفت : حالا جان ایرج بلند شو آبی به دست و صورتت بزن می خواهم ببرمت یک جای خوب.
    مردد مانده بودم چه کنم .آن هم فقط به خاطر گیتی نه به خار پدرش.نگران دخترم بودم .ولم نمی خواست در وضعیتی مشابه خودم بزرگ شود .حالا به هر دلیلی که بر گشته بود مهم آن بود که عذرخواهی می کرد عاقلانه این بود که من هم کوتاه بیایم.فقط باید حواسم را جمع می کردم.
    آن روز ایرج ما را به سینما برد.برای اولین بار فیلم بربادرفته را روی پرده سینما دیدم .ایرج گفت چندمین بار است که ین قیلم را می بیند.تمام صحنه های فیلم را از بر بود .هنگام نمایش صحنه های بد را می دانست.حتی پیش از اینکه مأمور سینما برای پوشاندن آن صحنه ها جلوی پرده سینما بایستد برایم شرح می داد که چه خواهد شد.وقتی با خودم فکر کردم که ممکن است با فیروزه به آنجا آمده باشد.احساس بدی نسبت به او پیدا می کردم.توی تاریکی فرصتی دست داد که حسابی گریه کردم .طفلی گیتی در تاریکی خودش را به من چسبانده بود و با دستهای کوچکش اشکهایم را از روی صورتم پاک می کرد.
    بوی سیگار و سوت زدن تماشاچیان حوصله گیتی را سر آورده بود. التماس می کرد که هر چه زودتر از آنجا بیرون برویم .هر وقت صدایش در می آمد صدای نماشاچیان بلن می شد. هیچ کس حوصله نق نق او را نداشت. بر خلاف ایرج که همچنان مشتاق بود تا پایان فیلم بنشیند من هم مثل گیتی دلم می خواست هر چه زودنر برگردیم .برای همین فیلم را ناتمام گذاشتیم و سر شب به خانه بازگشتیم.
    وقتی به خانه برگشتیم بدون آنکه بخواهم در اتاق خودم با تاج الملوک روبرو شدم .تنوانستم بفهمم در اتاق من چه کار دارد .قیافه اش خیلی مضطرب بود .پیش از اینکه کسی از او چیزی بپرس روبه ایرج کرد و گفت که چون طاووس از آن روز عصر برای دیدن مادرش به ورامین رفته خودش دست و استین بالا زده و اتاق مرا مرتب کرده نمیدانم چرا نمی توانستم حرفش را باور کنم . حرفش برای من یی قابل نبود .چرا که همیشه می دیدم از ترس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    501 - 482
    شکستن ناخنهایش دست به سیاه و سفید نمی زد . حالا چطور شده بود می خواست برای ایرج خوش خدمتی کند ؟ باور کردنش برای من کمی سخت بود . برخلاف من ایرج خیلی سریع حرف او را قبول کرد و خیلی هم از او تشکر کرد . وقتی تنها شدیم برگشت به من گفت : دیدی گوهر جان ، عمه هرچه بگوید همین زبانش است ، چیزی توی دلش نیست ، خاطرت هنوز هم برایش عزیز است .
    هنوز حرف های صبح دیروزش توی گوشم بود . با این حال محض حفظ ظاهر و با وجود اینکه کینه ی او را به دل داشتم چیزی نگفتم .
    با این حال هم با او و هم با ایرج تا چند وقت سرسنگین بودم . برای همین هم بیشتر از گذشته کم حرف شده بودم . بیشتر سرم با گیتی گرم بود . بیشتر روزها با او به باغ می رفتم و تا نزدیک ظهر با هم بازی می کردیم . توی تاب می نشاندمش و هولش می دادم . هر وقت خوب سرش به بازی گرم می شد پشت سرش اشک می ریختم . به یاد آقا جان ، به یاد مادرم و به یاد عزیزانی که نمی دانستم حالا کجا هستند ، دایی ناصر ، خاله مرحمت ، اشرف . حتی دلم برای زندایی ملوک هم تنگ شده بود . از دوستم ناهید هم که هیچ خبری نداشتم . بدجوری احساس تنهایی می کردم . ایرج اکثر شبها دیر به خانه می آمد ، وقتی علت دیر آمدنش را می پرسیدم ، عصبانی می شد و می گفت : خیال می کنی تا این موقع شب کجا هستم ، دنبال بدبختی ، همه اش این در و آن در می زنم تا بلکه کار شرکت را توسعه بدهم .
    یک شب که مثل همیشه و مطابق معمول به انتظارش نشسته بودم و سر خودم را به بافتن بلوزی برای گستی گرم کرده بودم ، از راه رسید و چشمش به من افتاد و گفت : اِ گوهر جان تو بازهم که تا این موقع شب چشم انتظار من نشسته ای ؟
    خندیدم و گفتم : خوب چه کار کنم ؟ از نگرانی خوابم نمی برد .
    آمد کنارم نشست . دستم را در دست گرفت و با مهربانی لبخندی زد و گفت :
    چه نگرانی گوهر جان ؟ الحمدالله کارها دارد جور می شود ، فقط تو باید دعا کنی . بلکه کاری را که مدتها دنبالش هستم جور شود .
    با تعجب پرسیدم : چه کاری ؟
    -توسعه ی شرکت گوهر جان ، توسعه شرکت .
    لبخند زدم و گفتم : باشد ، من دعا می کنم اما شما نمی خواهد خودتان را زیاد خسته کنید . هرکسی یک قسمت و روزی ای دارد . اگر به من باشد می گویم تا همین حد هم که جلو رفته ای کافی است . توسعه شرکت چیزی به جز دردسر برای شما ندارد .
    سر تکان داد و در حالی که آه می کشید گفت :
    نه گوهر جان شاید تو راضی باشی ، اما من نه ، من تا وضع گذشته را جبران نکنم آرام نمی نشینم ، حالا می بینی .
    کمی فکر کرد و باز من من کنان ادامه داد : فقط اگر شما یا عمه می توانستید کمکم کنید می دیدید که یک شبه وضع زندگی مان را چطور از این رو به آن رو می کنم .
    فهمیدم منظورش من هستم . لابد منظورش از کمک فروش سهمی بود که از باغ داشتم . سر بلند کردم و گفتم : راستش نمی دانم نظر عمه جان چیست ؟ اما اگر به من باشد می گویم فروش ملک و املاک توی این وضع کار اشتباهی است .
    با عجله گفت : اما گوهر جان من اگر پولی دستم بیاید که نمی خوابانم یک جا ، با این پول کار می کنم و در عرض کمترین زمان ممکن دو برابر که چه عرض کنم ، چند برابرش می کنم .
    بی اختیار به یاد سفارش های آقا جانم افتادم . لبخند زدم و گفتم : این کار بلند پروازیست ، مخاطره است . من که از وضع مالیمان هیچ گله و شکایتی ندارم . اگر به این کار اصرار داری با عمه جان صحبت کن . ممکن است او مایل به این کار باشد . او که سهم بیشتری از این باغ دارد . حتی با گرو گذاشتن سهم خودش هم می تواند به اندازه ی کافی از بانک وام بگیرد ، خودت که می دانی ارزش سهم من از این باغ آنقدرها نیست .
    با دلخوری گفت : باشد ، خودم با عمه حرف می زنم . فقط اگر او حرفی نداشت ، شما رایش را نزن .
    دیگر نمی دانم ایرج چه زبانی ریخت که تاج الملوک راضی شد برای گرفتن اعتبار از دولت سهمش از باغ را در گرو بانک بگذارد . ایرج پول خوبی از این بابت گیرش آمد ، چرا که سهم تاج الملوک از آن باغ ، آن طور که همیشه پدرم می گفت شامل زمینهای مرغوبتر و مشجر تر باغ می شد که در آن همه نوع درختی وجود داشت و در نهایت به رودخانه پرجوش و خروشی منتهی می شد . سهمی که آقا جان به نام من سند زده بود واقع در ضلع جنوبی باغ بود که ساختمان کلاه فرنگی قدیمی در آن قرار داشت و البته ارزشش خیلی کمتر از سهم تاج الملوک بود.
    روزها ، هفته ها و ماهها از پی هم سپری شدند . طی آن مدت به ظاهر پیش بینی های ایرج درست از آب درآمده بود . گفته بود که با این سرمایه گذاری اوضاع و احوال زندگی مان از این رو به آن رو خواهد شد و گفته بود که از سابق هم جلوتر می رویم . درست هم گفته بود . هنوز هیچی نشده در حالی که فقط شش ماه از شروع کار شعبه ی جدید می گذشت او توانسته بود یک ماشین آخرین مدل ، کلی مبل و اثاثیه و حتی فریجیدر برقی جزو وسایل تجملاتی می شد بخرد .
    می دانستم کار و بارش روبراه است ، اما با این حال دلم نمی خواست بی رویه ریخت و پاش کند . به جز من تاج الملوک هم نگران بود . هر وقت می دید ایرج چیز جدیدی خریده خون خونش را می خورد . با تغیر به او گوشزد می کرد که بیشتر مراقب دخل و خرجش باشد . می گفت : عمه جان پایت را به اندازه گلیمت دراز کن .
    پیدا بود که این همه دلواپسی بیشتر محض خاطر اموال خودش که در گرو بانک بود . بیشتر از این می ترسید که ایرج از پس تعهدات بانک بر نیاید که البته حق داشت .
    اما ایرج توجهی به نصیحتهای او نداشت . هر وقت عمه اش به ولخرجیهای او معترض می شد با خونسردی می خندید و می گفت : عمه جان معلوم است که دیگر پیر شده اید ، همه اش غر می زنید . خوب وقتی آدم زحمت می کشد و حسابی پول در می آورد ، باید حسابی هم زندگی کند .
    تاج الملوک با اینکه از شنیدن گوشه و کنایه های ایرج راجع به پیری هیچ خوشش نمی آمد همچنان غرولند خودش را می کرد . اما کی گوشش بدهکار بود .
    عاقبت سال نو از راه رسید . سفره ی هفت سین آن سال با طول و تفصیل چیده شده بود . مثل سال گذشته بالای سفره ، همان جایی که همیشه آقا جانم می نشست ، یک گلدان شب بو به جای پدرم گذاشته بودم . همگی به دور سفره به انتظار تحویل سال نو نشسته بودیم . پس از اینکه صدای توپ را شنیدیم همگی بلند شدیم و همدیگر را بوسیدیم . ایرج در حالی که به صورتم می خندید دست در جیبش فرو برد و از من خواست که یک لحظه چشمهایم را ببندم . وقتی چشمهایم را گشودم ساعت انیور سال بسیار زیبایی در دستش دیدم که به سویم دراز کرده بود . با اینکه می دانستم باز پرسیدم این مال من است ؟
    شرمنده خندید و گفت : البته قابل شما نیست . ببند دستت ببین خوشت می آید .
    با خوشحالی داشتم ساعتم را به مچ دستم می بستم که تاج الملوک با لحن معنی دار و بدون ملاحظه رو به ایرج کرد و گفت : ببینم عمه ، قسط این ماه بانک را کنار گذاشته ای ؟
    ایرج که توقع شنیدن چنین حرفی نداشت ، لحظه ای مکث کرد و بعد در حالی که برافروخته شده بود با صدای دو رگه ای گفت : چند بار می پرسی عمه ، مگر دیروز این را از من نپرسیدی . بله داده ام . سیصد و پنجاه تومان بابت قیمت این را هم از جیب خودم دادم ، خیالتان راحت باشد .
    از طرز رفتار و صحبت ایرج و عمه اش هم شادی اندکی که به دلم نشسته بود محو شد . ساعت را پیش روی ایرج گذاشتم و گفتم : ایرج جان ، همین قدر که به یادم بودی کافیست . اگر ممکن است ساعت را به همان جایی که خریده ای پس بده .
    ایرج حرف مرا شنید نگاه تندی به تاج الملوک انداخت و گفت : دستت درد نکند ، گوهر خانم ، دیگر توقع شنیدن این حرف را از شما یکی نداشتم .
    -به خدا منظوری نداشتم . اما سیصد و پنجاه تومان برای یک ساعت خیلی گزاف است ، انشاء الله کار و بارت که روبراه شد بهتر از اینها برایم می خری .
    مکدر گفت : شکر خدا در حال حاضر هم کارم روبراه است ، ساعت را خودم خریده ام ، برای شما هم خریده ام ، خوشت می آید استفاده کن ، دوستش نداری بنداز زیر پایت و خردش کن .
    وقتی این حرف را از ایرج شنیدم برای اینکه دلش نشکند دوباره ساعت را به مچ بستم . فقط همان روز عید به دستم بود . هیچ دلم نمی خواست از آن استفاده کنم .
    کم کم بهار گذشت و تابستان از راه رسید . روابط ایرج و عمه اش حسابی شکرآب شده بود . سر هر چیزی با هم بگو مگو داشتند . تمام تلاشهای من برای صلح و صفا دادن آن دو بی فایده بود . چرا که هیچ عزت و احترامی بینشان نمانده بود . بیشتر اوقات با هم حرف نمی زدند . اندک اندک تاج الملوک برنامه زندگیش را از ما جدا کرد .
    اواخر مرداد ماه بود . یک شب ایرج زودتر از همیشه به خانه آمد . ظاهراش نشان می داد که حسابی پکر است . بی هیچ حرفی در گوشه ای نشست . احساس کردم باز ناراحتی ای پیش آمده است . لحظه ای که گذشت پرسیدم : اتفاقی افتاده ایرج جان ؟
    با حالتی عبوس گفت : نه خانم مگر قرار است توی این خانه ی بی صاحب مانده هر روز اتفاقی بیفتد .
    فهمیدم حسابی عصبانی است . دیگر حرفی نزدم . از جا بلند شدم و به سراغ دخترم رفتم . غذایش را دادم و به طاووس سفارش کردم او را بخواباند . وقتی دوباره به تالار برگشتم دیدم ایرج هنوز همانجا نشسته است . بدون اینکه حرفی بزنم در گوشه ای نشستم . مدتی گذشت ناگهان صدای ایرج بلند شد . با لحن محزونی این شعر را می خواند :
    من از بیگانگان هرگز ننالم که هرچه کرد با من آشنا کرد
    بی اراده پرسیدم : ایرج جان گوهر بگو چه شده ؟ چرا زجر کشم می کنی ؟
    آهی کشید و گفت : دیگر چه می خواستی بشود گوهر خانم ، اعتبار چندین و چند سالم بر باد رفت.
    با وحشت پرسیدم : مگر چه شده ؟
    -هیچی ، عمه خانم بنده ، امروز پیش از رسیدن من ، صبح اول وقت شبیخون زده اند شرکت تا چغلی مرا به پایین تر از خودم بکنند .
    با تعجب پرسیدم : چطور ؟
    -به معاون من فرمودند ، برادرزاده ی من بی رویه ریخت و پاش می کند ، شما جلویش را بگیرید .
    -آخر برای چه ؟ حرف حسابش چه بود .
    -چه می دانم ، سر هیچ و پوچ . سربند یکی دو قسط عقب افتاده بانک .
    مثل اینکه دنیا را بر سرم کوبیدند . با تعجب پرسیدم : خوب چرا قسط ها را به موقع نداده ای؟
    شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : راستش هرچی پول توی دست و بالم بود جنس خریدم ، این را که شنیدم دلم به حالش سوخت و با تعجب پرسیدم : حالا چرا این حرف ها را به معاونت زده ؟
    -خوب معلوم است دیگر . حتماً روی او بیشتر حساب می کند تا روی من . می بینی گوهر ، اگر آن روز که می خواستم این شعبه جدید را راه اندازی کنم تو کمکم کرده بودی امروز این زن به خودش اجازه نمی داد این طور مرا جلوی زیر دستانم سکه ی یک پول کند . بر من لعنت که اگر دیگر این شعبه را نگه دارم .
    با نگرانی پرسیدم : یعنی دیگر نمی خواهی این شعبه را نگه داری ؟
    قرص و محکم گفت : نه ، صد در صد جمعش می کنم . اول کاری هم که می کنم بدهی بانک را تسویه می کنم و از شر این قسط و بدهی راحت می شوم .
    طوری این را گفت که مطمئن بودم این کار را می کند . به فکر فرورفتم . می دانستم که این حرف را از ته دلش نمی زند . آرام پرسیدم : راستی راستی از ته دلت این حرف را می زنی ؟
    مکثی کرد و با لحن محزونی گفت : حقیقتش را بخواهی خیر ، خودت بهتر می دانی که من سربند راه اندازی این شعبه چقدر به این در و آن در زدم . اما حالا به جایی رسیده ام که می بینم ، فقط هم به خاطر عمه این کار را نمی کنم . واقعیت این است که من از پس قسط های هر ماه ی بانک بر نمی آیم . تا چشم به هم بزنی سر ماه است . می دانی گوهر ، اعتراف می کنم که نباید این شعبه را راه می انداختم . اشتباه کردم ، حالا هم تا دیر نشده شعبه را جمع می کنم .
    از اینکه عاقبت به حرف من رسیده بود ، خوشحال بودم . اما با این حال دلم به رقت آمده بود . می دانستم که قسط های بانک کمرش را شکسته . از این که شاهد بودم این چند ماهه چقدر سختی کشیده ، از خودم شرمنده بودم . نمی دانم چرا باز خام شدم . شاید به خاطر اینکه دیدم پشیمان شده . دیگر نباید اجازه می دادم غرورش خرد شود . باید کمکش می کردم ، پس گفتم : اگر کسی حاضر باشد کل بدهی بانک را یک جا بدهد و با تو شریک بشود چه ، قبول می کنی ؟
    فکری کرد وبا تعجب پرسید : تو شخصش را سراغ داری ؟
    لبخندی زدم و گفتم : بله
    -خوب معلوم است ، از خدا می خواهم ... خوب کی هست ؟
    با همان لحن گفتم : خود من .
    با تعجب به من نگاه کرد و زیر لب گفت : چطوری ؟
    -خوب راستش اگر تو مایل باشی ، من سهم خودم را از باغ می فروشم و با پولش بدهی بانک را تسویه می کنیم ، چطور است ؟
    فکری کرد و گفت : بد فکری نیست . اما جواب بدهی بان را نمی دهد .
    شگفت زده پرسیدم : چطور کافی نیست ، تا جایی که شنیده ام از وقتی که پای متفقین به این مملکت باز شده قیمت همه چیز چند برابر شده .
    مکثی کرد وگفت : خوب بعله ، قیمت همه چیز سرسام آور بالا کشیده الا ملک . ولی اگر می توانستم خودم چیزی روی آن بگذارم ممکن بود کارم راه بیفتد .
    باز به فکر فرورفتم . اگر خانه ی مهین جان را هم می فروختم ممکن بود کار ایرج راه بیفتد . دلم می خواست هرطور شده کمکش کنم . پس گفتم : ببین ایرج اگر من خانه ی مهین جان را هم بفروشم گره کارت باز می شود ؟
    چشمانش از خوشحالی برقی زد و گفت : چرا نمی شود . تازه فکر می کنم یک چیزی هم برایمان بماند . ببینم فکرهایت را خوب کرده ای ؟
    مردد گفتم : درست نه ، اما فکرهایم را می کنم . تو هم باز فکرهایت را بکن . هرچه باشد من و تو شریک زندگی هم هستیم .
    خندید و گفت : باشد . اما من که سند و مدرکی دستم نیست .
    راست می گفت . تازه یادم آمد آقا جان اسناد و مدارک مربوط به سهم مرا به مشیر عباس دوست قدیمیش در قم سپرده است . با خونسردی گفتم : راستش خودم هم الان درست یادم نیست مدارکم را کجا گذاشته ام . همین روزها شب سال مهین جانم است . اگر اجازه بدهی یکی دو روزی می روم قم . وقتی برگشتم ، سر فرصت می گردم و مدارک را پیدا می کنم .
    برخلاف تصور من خیلی راحت قبول کرد .
    شب جمعه همان هفته به همراه مشدی عازم قم شدیم . ایرج خودش مشدی را همراهم فرستاد تا مراقب من باشد . با یک ماشین کرایه از ایران تور راه افتادیم . نزدیک ظهر بود که به شهر مقدس قم رسیدیم . اول رفتیم زیارت . یک ساعتی توی حرم نشستیم و بعد به اصرار من از راننده خواستیم همانجا دم حرم منتظر بماند . از حرم تا منزل مشیر عباس زیاد راه نبود . من و مشدی پیاده به طرف منزل او به رفتیم . تا آن موقع مشدی هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است . بیچاره پیرمرد همش دلشوره داشت که هر چه زودتر برگردیم . می ترسید به حکومت نظامی برخورد کنیم . اما من گوشم بدهکار نبود . عاقبت به خانه مشیر عباس رسیدیم . هرچه در زدیم کسی در را باز نکرد . دلشوره ی عجیبی داشتم . مشدی همچنان اصرار می کرد که هرچه زودتر برگردیم . مانده بودم چه کنم . ناچار در خانه همسایه دیوار به دیوار آنان را زدم و از او سراغ گرفتم . زن همسایه گفت : که دیشب برایشان خبر آوردند که مادر مونس آغا مرحوم شده . برای همین هم صبح زود رفته اند نهاوند و تا مراسم چهلم را برگزار نکنند بر نمی گردند . به من هم سپرده اند که باغچه ها و گلدانهایشان را آب بدهم .
    وارفتم . دیگر عقلم نمی رسید چه بکنم . نمی دانستم جواب ایرج را چه بدهم . نمی توانستم چهل روز صبر کنم . نهاوند شهر بزرگی نبود شاید اگر مشدی قبول می کرد می توانستم مشیر عباس را پیدا کنم . رو به مشدی کردم و گفتم : پدر جان می آیی با هم برویم نهاوند . پیرمرد از حرف من یکه خورد و با تعجب نگاهم کرد و پرسید : نهاوند برای چه پدر جان ؟
    ناچار بودم حقیقت را به او بگویم .
    -هر طور شده باید مشیر عباس را ببینم ، با او کار دارم .
    -نمی شود ، پدر جان . ایرج خان ناراحت می شود . مگر نشنیدی که چقدر سفارش کرد تا غروب نشده برگردیم . می دانی از اینجا تا نهاوند چقدر راه است ، تازه بر فرض هم که برویم آنجا ، ما که نشونی نداریم ، داریم ؟
    خوب که فکر کردم دیدم پیرمرد درست می گوید . مستاصل و درمانده همانجا روی پله جلوی در منزل مشیر عباس نشستم و. از درماندگی ماتم گرفته بودم . مشدی همانطور که بالای سرم ایستاده بود آهسته پرسید : حالا چه عجله ای دارید خانم کوچیک ، چهل روز دیگر بر می گردیم . شاید صلاح خدا در این بوده . گاهی ما آدمها صلاح و مصلحت خود را نمی دانیم . شاید خیری در این باشد .
    انگار می خواست مرا نصیحت کند . حس کردم می داند با مشیر عباس چه کار دارم . سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم . به نظرم می رسید از نبودن مشیر عباس نه تنها ناراحت نیست بلکه خیلی هم خوشحال است .آهسته گفتم : مشدی ؟
    -چه امری دارید خانم جان ؟
    -یک چیزی بپرسم راستش را می گویی ؟
    -چرا نمی گویم خانم جان ؟
    -مثل اینکه از نبودن مشیر عباس همچین بدت نیامد ، درست فهمیدم ؟
    پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت : برای چی این را از من می پرسید ؟
    نگاه نافذی به چشمانش انداختم و گفتم : چرا طفره می روی پدر جان ؟ ارواح خاک پدرم درست فهمیده ام .
    شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله خانم جان ، درست فهمیده اید . وقتی فهمیدم مشیر عباس نیستند خوشحال شدم .
    با تعجب پرسیدم : آخر برای چه ؟
    پیرمرد مثل اینکه خجالت می کشید بیشتر توضیح دهد با صدای آهسته ای گفت : برای اینکه می دانم با مشیر عباس چه کار دارید . اما خانم جان جسارت چاکر را ببخشید ، به هیچ وجه به صلاحتان نیست که اسناد و مدارکتان را از مشیر عباس پس بگیرید . لابد پدر خدابیامرزتان یک خیر و صلاحی می دانسته اند که اسناد شما را نزد این آدم امین گذاشته اند .
    باورم نمی شد که پیرمرد از ماجرا خبر داشته باشد . شگفت زده پرسیدم : تو از کجا خبر داری مشدی ؟
    -والله آن موقعی که آقای خدابیامرز برای سپردن مدارک شما آمدند قم ، من همراهشان بودم . از من می شنوید خانم کوچیک ، بگذارید مدارک پهلوی مشیر عباس بماند .
    -تو می دانی برای چه می خواهم اسناد و مدارک را از مشیر عباس پس بگیرم ؟
    -لابد برای اینکه بدهید به آقا .
    -درست فهمیده ای .
    -خانم جان ، تو را به خدا این کار را نکنید . خودتان را دستی دستی به خاک سیاه ننشانید .
    کم کم از دست پیرمرد عصبانی می شدم . باید جوابش را می دادم . پس گفتم : این چه حرفی است که می زنی ؟ ایرج که غریبه نیست ؟ تازه قرار است سهم تاج الملوک را به اسم من بکند . آخر آبشان با هم توی یک جوی نمی رود .
    خودم هم نمی دانستم برای چه این حرف ها را به او می زنم . ته دلم هنوز مردد بودم .
    پیرمرد در حالی که سرش را هنوز پایین انداخته بود و با دقت به حرف هایم گوش می داد ، سرش را بلند کرد و مدتی مرا تماشا کرد . بعد در حالی که سرش را از سر تاسف تکان می داد زیر لب تکرار کرد : اشتباه می کنید خانم کوچیک ، اشتباه می کنید .
    کلامی از حرفش را نمی فهمیدم . بی طاقت پرسیدم : برای چه اشتباه می کنم ؟
    -برای اینکه از اصل و اساس ، شرکتی وجود ندارد . اما تو را به خدا جناب میرزاده نفهمد من به شما گفته ام .
    از آنچه می شنیدم دهانم از تعجب بازمانده بود . مات و مبهوت گفتم : راست می گویی !
    -بله خانم جان . الان خیلی وقت است که آقا آن را منحل کرده و سر پایی کار می کنند .
    شگفت زده پرسیدم : چه کار ؟
    -تا جایی که من متوجه شده ام ، گویا از دلالهای بازار سیاه برنج و گندم و دیگر ارزاق خوراکی را می خرند و در انبار نگه می دارند ، بعد که خوب قیمتها بالا کشید کم کم به متفقین می فروشند .
    دود از سرم بلند شد ، عجب ... که این طور .
    همانطور که توی فکر بودم باز از مشدی پرسیدم : پس از کله ی سحر تا آن موقع شب را میرزاده کجا سر می کنند ؟
    پیرمرد در حالی که شرمنده سرش را پایین انداخته بود با صدای آهسته ای گفت : چه بگویم خانم جان ، این را که خودتان باید تا به حال بهتر از من فهمیده باشید .
    راستی راستی از حرف های مشدی سر در نمی آوردم . پیدا بود بازهم چیزهایی می داند . مغزم کار نمی کرد که بخواهم فکر کنم . پس خیلی جدی گفتم : چه چیز را باید فهمیده باشم ؟ تو را به ارواح خاک پدرم اگر چیزی می دانی بگو .
    پیرمرد در حالی که با مهربانی نگاهم می کرد گفت : باشد خانم جان می گویم ، فقط به شرط آنکه شما هم به من قول بدهید که به روی آقا نمی آورید .
    بی حوصله گفتم : باشد بگو .
    -والله جناب میرزاده صبح به صبح که شال و کلاه می کنند می روند خیابان علا الدوله و تا غروب همانجا هستند . برای غروب هم که دوباره بر می گردند دوباره باغ .
    -متوجه منظورش نمی شدم . انگار به معمایی فکر می کردم . همانطور که به نقطه ای خیره مانده بودم آهسته زمزمه کردم : خیابان علاء الدوله !
    -بله خانم جان ، همانجایی که شما به من نشانی اش را داده بودید ، خاطرتان نیست ؟
    ناگهان داغ شدم . تازه فهمیدم کجا را می گوید .
    صدای مشدی را شنیدم که پرسید : خانم جان حالتان خوب نیست ؟
    بدون آنکه پاسخش را بدهم پرسیدم : شما از کجا بو برده اید ؟
    من من کرد و گفت : خوب ، حقیقتش همان دو روزی که شما مرا فرستاده بودید آن جا تا زاغ سیاه آقا را چوب بزنم ، ملتفت شدم . اما راستش هرچه نشستم و با خودم فکر کردم دیدم به خاطر گیتی خانم هم شده صلاح نیست موضوع را پیش شما آفتابی کنم . آخر این طفل معصوم به جز شما کسی را ندارد .
    با اینکه داشتم از خشم منفجر می شدم ، اما حق را به مشدی دادم . درست مثل کسی شدم که تازه از خواب خرگوشی بیدار شده باشد ، خواب نوشینی که چند سال به درازا کشیده بود و حالا این طور هراس انگیز و گزنده به بیداری مبدل شده بود . با این حال می خواستم مطمئن شوم . رو به مشدی کردم و گفتم : پدر جان می توانم یک خواهش از شما بکنم ؟
    -امر بفرمایید خانم جان .
    -وقتی به تهران رسیدیم ، می توانی مرا به خیابان علاء الدوله ببری ؟
    -حرفی ندارم ، اما معلوم است می خواهید چه بکنید خانم جان ؟
    -نترس پدر جان ، دعوا و مرافعه راه نمی اندازم . احدی هم بو نمی برد که تو مرا به آنجا برده ای ! فقط می خواهم با چشمهای خودم ببینم تا باورم بشود .
    پیرمرد دیگر حرفی نزد . برای مشیر عباس کاغذی نوشت و به زن همسایه سپرد . بی معطلی به سوی تهران به راه افتادیم . چند ساعتی به غروب مانده بود که به خیابان علاالدوله رسیدیم . مشدی از شوفر خواست تا ماشین را در یکی از کوچه های فرعی پارک کند . خودش همراه من راه افتاد . چند کوچه بالاتر ، اواسط خیابان ، از دور تابلوی عکاسخانه ای را نشانم داد و گفت : همان جاست ، خودتان بروید و با چشم خودتان ببینید . فقط مراقب باشید من دورادور مراقب شما هستم ، اگر لازم شد دخالت می کنم والا همین جا منتظرتان می مانم .
    هنوز نمی دانستم چه می خواهم بکنم . با تردید راه افتادم . قلبم مثل یک گلوله ی کاموا در سینه ام بالا و پایین می پرید . با وجود شناختی که از مشدی داشتم نمی دانم چرا هنوز هم دلم نمی خواست باور کنم . رویم را محکم گرفته بودم . از شدت هیجان صدای قلبم را می شنیدم که توی گوشم می پیچید . عاقبت تصمیم گرفتم در بزنم . باید هرچه زودتر حقیقت را می فهمیدم . با تردید چکش را در چنگم گرفتم و کوبیدم . نمی دانم چرا دلم می خواست فرار کنم . بی اراده چند قدم به عقب برداشتم و پیش از اینکه در باز بشود توانستم خودم را پشت اتومبیلی که کنار خیابان پارک شده بود پنهان کنم . یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید که در باز شد و ایرج با لباس راحتی در آستانه ی در ظاهر شد . وقتی دید کسی آنجا نیست با تعجب به چپ و راستش نگاهی انداخت . معلوم بود که هنوز منتظر است تا ببیند چه کسی چکش در را به صدا در آورده . لحظه ای نگذشته بود که پنجره ی بالای سر ایرج باز شد و در میان بهت و حیرت من فیروزه سرش را از پنجره بیرون آورد و ایرج را صدا زد . از ترس اینکه مرا ببیند خودم را پشت ماشین کشیدم . آنچه را باید فهمیده بودم . وقتی ایرج در را بست سرم را پایین انداختم و راه افتادم .
    حال خودم را نمی فهمیدم . چند بار از فرط ناراحتی و حواس پرتی دستکهای چادرم توی پایم پیچید ، طوری که نزدیک بود با مغز به زمین بخورم . عاقبت با هر جان کندنی بود خودم را به کوچه ای رساندم که مشدی در آنجا منتظرم بود . بی اختیار خودم را روی صندلی ماشین انداختم .
    تمام دنیا به دور سرم می چرخید . وقتی ماشین راه افتاد تازه بغضم ترکید . دلم نمی خواست به این زودی به خانه برگردم . دیگر نمی خواستم ریخت ایرج را ببینم . برای همین از مشدی خواستم به راننده بگوید ما را ببرد قبرستان دزاشیب . به او گفتم هر طور شده امشب برویم سر خاک آقا جان . پیرمرد با وجود اینکه دم غروب بود ، وقتی حالت روحی مرا دید قبول کرد . اما شوفر راضی نمی شد . گفت اکر همین حالا راه نیفتد سر موقع به خانه اش نمی رسد . عاقبت پیرمرد یک پنج تومانی کف دستش گذاشت و او را راضی کرد تا ما را به آنجا ببرند . یک ساعت به غروب مانده بود که رسیدیم . باد خنکی می وزید . آرام آرام می رفتم . پیرمرد هم دنبالم می آمد . همه جا آرام و ساکت بود . تنها صدایی که می آمد صدای قار قار یکی دو کلاغ بود که میان درخت کاج کنار قبرستان نشسته بودند . دوردستها خورشید کم کم می رفت تا غروب کند . عجب روز س ختی را پشت سر گذاشته بودم . با احترام سر خاک آقا جان نشستم . سلام کردم ، انگار می دیدمش که پیش رویم ایستاده .
    در حالیکه سعی می کردم بغضی را که خفه ام می کرد با زحمت فرو بدهم باز گفتم : می دانید آقا جان ، گوهرتان جز خدا دیگر کسی را ندارد .
    بی اختیار یک قطره اشک از چشمم سرازیر شد . دیگر اختیارم را از دست داده بودم و گریه کنان ادامه دادم : این دم غروبی آمده ام اینجا فقط برای اینکه یک سوال از شما بپرسم . آن هم اینکه چرا گوهر گمشده تان را به این مشتری سفله فروختید ؟ چرا من چشم و گوش بسته را به دامن این پست انداختید ؟ چرا به عجز و لابه های مادر بیچاره ام توجهی نکردید ؟ شما که این مرد را می شناختید ؟ چرا این طور مرا پر پر کردید .
    خیلی دلم پر بود و همه اش چرا چرا می کردم و اشک می ریختم . مشدی بالای سرم ایستاده بود و از همان اول با من آهسته گریه می کرد صدایش را از بالای سر شنیدم که گفت : گوهر خانم ، تو را به خدا بیش از این آقاجانتان را عذاب ندهید . به خدا که تنش توی گور می لرزد .
    با چشمان اشک آلود برگشتم و نگاهش کردم . در حالی که گریه می کردم گفتم :
    آخر نمی دانی مشدی کجای دلم می سوزد .
    پیرمرد با صدای لرزانی پاسخ داد : چرا نمی دانم ، خوب هم می دانم . این آقای خدابیامرز هم که اینجا خوابیده ، خیلی خوب می دانست .
    با تعجب نگاهش کردم . پیرمرد گریه کنان ادامه داد : والله تا همین دم آخری ، آقا خدابیامرز سینه شان از غم شما لبریز بود . همین روزهای آخر یک بار برگشتند به من گفتند ، دیدی مشدی ، دیدی با دست خودم چطور گوهر را بدبخت کردم ، آخه خانم جان کدام پدری است که راضی باشد با دست خودش جگر گوشه اش را توی آتش بیندازد .
    با صدای آهسته و اندوهگینی گفتم : حالا که می بینی مشدی ، آقا جان من این کار را کرد . چقدر مادر بیچاره ام التماس کرد ، یادت می آید .
    -چرا یادم نمی آید ، اما خدا شاهد است آقا جان چندان هم راه دستشان نبود که شما را به ایرج خان بدهند . این پیشنهاد خانم بزرگ بود . حتی چند بار هم سر همین مساله آقا خدابیامرز با خانم بزرگ بگو مگویشان شد . تا اینکه مهین خانم خدابیامرز برای بردن شما به باغ آمدند و با پدرتان حرفشان شد . . سربند همین مساله آقا را بدجوری از رفتن شما ترساندند . هم خانم بزرگ و هم ایرج خان آنقدر در گوشش خواندند تا آقا رضایت داد شما را به ایرج خان بدهد . من تا جایی که می دانم آقا فقط برای اینکه شما را از دست ندهد موافقت کرد . البته اوایل وقتی می دیدند زندگی تان بد نیست خیلی هم خوشحال بودند . از بس از ایرج خان راضی بود کارهار ا سپرده بود دست ایشان . خدابیامرز می گفتند ، من از چشمهایم به او بیشتر اعتماد دارم . تا اینکه هرچه گذشت معلوم شد که بیشتر اشتباه کرده اند ، بقیه اش را هم که خودتان بهتر می دانید . برای همین هم این آخریها که آقا حقیقت ماجرا را فهمیده بودند با عجله حق و حقوق شما را مشخص کرد .
    هق هق کنان پرسیدم : یعنی می گویی آقا جان از ماجرای میرزاده با این زن روحش هم خبر نداشت ؟
    -والله تا جایی که من خبر دارم به این صورت نه ، فقط خانم بزرگ به ایشان گفته بود که یکی دو سال پیش از اینها یک قول و قرارهایی بینشان بوده که آن هم فقط در حد حرف بوده . ولی دروغ نگفته باشم این اواخر یک روز که آن خدابیامرز را برده بودم کمپانی ، این زن را آنجا دیدند . آن روز سرزده برای سرکشی به آنجا رفته بودیم . بین راه برمی گشتیم آقا خیلی توی خودشان بودند . یادم می آید برگشتند به من گفتند ، نمی دانم گوهر من چه عیبی دارد که این مرد باز هم چشمش دنبال یکی دیگر است . از همان شب آقا تصمیم گرفتند حق و حقوق شما را معین کنند . برای همین هم با عجله کارها را رو به راه کردند.
    با نارحتی پرسیدم : اگر این طور است مشدی ، پس چرا وقتی فهمیدند ماجرا از چه قرار است ، هیچ کس به من حرفی نزد ؟
    پیرمرد آهی کشید و گفت : واقعیت را بخواهید ، برای اینکه دیگر خیلی دیر شده بود . شما بچه داشتید . البته چند بار نزدیک بود من این کار را بکنم . اما چون به پدر خدابیامرزتان قول داده بودم تا ایرج خان از سهم الارث شما حرفی نزده ساکت باشم ، جلوی خودم را گرفتم . پدرتان دم آخر همه اش نگران شما بودند . محض خاطر همین به من سفارش کردند تا مراقب باشم .
    به سنگ مزار آقاجان خیره شدم و بی صدا اشک ریختم . حالا می فهمیدم که این مرد بیچاره به خاطر من چه زجری کشیده . از حرفهایی که زده بودم شرمنده شدم .
    همزمان با ایرج به خانه رسیدیم . ایرج هرچه اصرار کرد تا با او شام بخورم سردرد را بهانه کردم و به اتاقم رفتم . همان جا تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم ، اما خوابم نمی برد . همه اش به آخرین حرف های مهین جانم فکر می کردم . انگار که هنوز فریاد مظلومانه اش توی گوشم بود که می گفت ، بره ی معصوم من نمی تواند با پلنگ زندگی کند ، ای کاش آن روز با او برگشته بودم . حالا می فهمیدم که چه غلطی کرده ام . کسی مر اصدا می زد . تازه چشمهایم گرم شده بود . با زحمت چشمهایم را باز کردم . ایرج بود . با تعجب نگاهش کردم . چند دانه گل یاس توی دستش بود . گفت : بلند نمی شوی گوهر جان ؟ برایت گل چیده ام .
    با بی حوصلگی گفتم : می خواهم بخوابم ، سرم درد می کند . چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت . یک ساعت دیگر دوباره برگشت . من هنوز دراز کشیده بودم . می دانستم برای چه خانه مانده است . طاقت نیاورد و تا چشمش به من افتاد گفت : گوهر جان هنوز هم که خوابیده ای . اگر بلند نشوی کارمان عقب می افتد .
    خودم را زدم به آن راه و با بی حوصلگی گفتم : کدام کار ؟
    از حرف من تعجب کرده بود . در حالی که سعی می کرد لبخند بزند و ملایم گفت : به ، یادت رفته . مگر قرار نبود امروز بگرید و قباله ها را پیدا کنی ؟
    -چرا ولی حالا می بینی که حال ندارم ، سرم درد می کند .
    خوب دست کم بگو کجا گذاشته ای ، خودم می گردم و پیدایش می کنم .
    دیدم دست برنمی دارد . در جوابش گفتم : گفتم که یادم نمی آید .
    نگاه تند و مشکوکی به من انداخت و گفت : یعنی چه ؟ مگر می شود یادت نیاید ، نکند پشیمان شده ای ؟
    با خونسردی گفتم من که به شما قول صد در صد نداده بودم ، داده بودم ؟ از همان اول هم گفتم باید خوب فکرهایم را بکنم .
    از حرف من یکه خورد . در حالی که سعی می کرد خشمش را از من پنهان کند گفت : منظورت این است که منصرف شده ای ؟
    می دانستم دست بردار نیست . برای همین هم آهسته پاسخ دادم : همین طور است ، منصرف شده ام .
    -آخر برای چه ؟
    -برای آنکه تازه فکرهایم را کرده ام .
    -چه فکری ؟
    صلاح ندیدم حرف فیروزه را پیش بکشم . در حالی که سعی داشتم توی چشمهایش نگاه نکنم گفتم : هرچه فکر می کنم دلم راضی نمی شود ، هست و نیستم را نقد کنم و بدهم دست شما تا با آن برنج و آرد و مایحتاج مردم را بخرید و احتکار کنید ، بعد هم به چند برابر قیمت به دشمنان این مردم بفروشید .
    دهانش از حیرت بازمانده بود ، همین طور هم چشمانش از وحشت گشاد شده بود . نمی توانست باور کند که من از کارهایش اطلاع داشته باشم . با این حال خودش را از تک و تا نینداخت و گفت : خوب تجارت همین است دیگر ، فعلاً که از برکت همین متفقین کار و بار من روبراه شده است .
    در حالی که سعی می کردم نفرتی را که در سینه داشتم از او پنهان کنم گفتم : اما من مثل شما فکر نمی کنم .
    صدایش کم کم نشان می داد عصبانی می شود .
    -اما شما به من قول داده بودی !
    -قول داده بودم یا نداده بودم فعلاً قصد ندارم چیزی بفروشم .
    -من این حرف ها سرم نمی شود . من رو حرف تو حساب کرده بودم ، بگو قباله ها را کجا گذاشته ای ؟
    انگار نه انگار که با من است ، ملحفه را روی سرم کشیدم و برای اینکه جوابش را ندهم خودم را به خواب زدم . اما دست بردار نبود . وقتی دید جوابش را نمی دهم با خشم از جا بلند شد . من هم از جا بلند شدم . اول از همه از گنجه خودم شروع کرد و تمام محتویات آن را زیر و رو کرد . وقتی چیزی پیدا نکرد سراغ جاهای دیگر رفت . وقتی نا امید شد سراغ تخت خوابی که روی آن خوابیده بودم آمد و با عصبانیت و نا امیدی همه جای آن را از هم درید . من همانطور در گوشه ای کز کرده بودم و او را تماشا می کردم . وقتی خوب همه جا را گشت ، باز هم سراغ من آمد و گفت : ببینم ، قباله هارا کجا گذاشته ای ؟
    رویم را برگرداندم . وقتی دید جوابش را نمی دهم با مشت و لگد به جانم افتاد و تا جایی که قدرت داشت مرا به باد کتک گرفت .
    حالا که نقاب از چهره اش افتاده بود او را درست می دیدم ، درست مثل یک حیوان درنده . تاج الملوک از شنیدن صدای ما سراسیمه وارد شد شد و تا چشمش به ایرج افتاد گفت : باز چی شده عمه ؟ چرا بخ جان یکدیگر افتاه اید ؟
    ایرج در حالی که مشتش را آماده فرود بالای سرم نگه داشته بود فریاد کشید :
    تا نکشتمش بهش بگو قباله ها را کجا گذاشته ؟
    انگار که از همه ماجرا خبر داشت . بدون آنکه متعجب شود یا کنکاش بیشتری کند ، رو کرد به من که مثل کبوتری بال و پر شکسته در گوشه ای پناه گرفته بودم . به ظاهر و به قصد میانجیگری گفت : عمه جان ، بهش بگو قباله ها را کجا گذاشته ای و قال قضیه را بکن . خدای نکرده از عصبانیت کار دستت می دهد ها !
    به فراست دریافتم که هر دو همدست شده اند تا مرا از هستی ساقط کنند . بدون آنکه اندکی سستی به خود راه بدهم گفتم : به جهنم که می کشد . سهم الارث خودم است و تا راضی نباشم کسی به زور نمی تواند از چنگم بیرون بیاورد .
    این بار او هم جبهه گرفت و گفت : اوه اوه ، کی می ره این همه راه رو .
    بعد صدای مرا تقلید کرد و گفت : سهم الارث خودم است ، از سر قبر مادرت آورده ای ، نوه ی میرزا بنویس ببین برای من چه دوری برداشته .
    با بی اعتنایی در پاسخش گفتم : نواده ی میرزا بنویس یا هرچه ، مابملک خودم است به زور که نمی توانید آن را تصاحب کنید .
    دوباره صدای ایرج بلند شد .
    -به گور پدرت می خندی ، مگر دست خودت است ؟
    تاج الملوک که دید ایرج از عصبانیت قیافه ی رعب آوری پیدا کرده خودش ترسید . رو به او کرد و گفت : دست بردار عمه جان ، نمی خواهد این همه جوش و جلا بزنی . خودش هم می داند به خاطر بچه اش هم که شده باید آخرش این کار را بکند .
    فهمیدن با این حرف غیر مستقیم قصد دارد تا از من به بهانه ی گیتی زهر چشم بگیرد . انگار که گیتی فقط بچه من بود . اما من هم دست هردویشان را خوب خوانده بودم . من هم از آن بیدها نبودم که به این بادها بلرزم . به عمد پاسخی ندادم تا هر دو از عصبانیت بترکند . اما ایرج دست بردار نبود . همچنان بالای سرم ایستاده بود و با صدای رعب آوری ، مثل جنگجویی که رجز بخواند ، برایم خط و نشان می کشید . صدایش را از بالای سرم شنیدم که گفت : برای آخرین بار می پرسم ، قباله ها را کجا گذاشته ای ، و الا هرچه دیدی از چشم خودت دیدی .
    برای آنکه آب پاکی را روی دستش بریزم با فریاد گفتم : مثلاً می خواهی چه بکنی ؟ آخرش این است که مرا بکشی . خوب بکش ، خیال می کنی من از مرگ می ترسم . به خدا که مرگ بهتر از این زندکی است . این همه صفا و صمیمیت به تو نشان دادم کجا را گرفتم که تازه دو قورت و نیمت هم باقی است . قباله ها را بدهم که چه بشود ، که باز هم مثل تمام چیزهای دیگر که از من گرفته ای آتش بزنی و پولش را خرج خوشگذرانی با این و آن بکنی .
    فوری متوجه منظورم شد و با فریاد گفت : آره که می کنم ، بیشتر از اینها هم می کنم . به کوری چشم تو هم که شده همین امشب شبانه جشن می گیرم و فیروزه را عقد می کنم . خون قجری در رگهایم جاری نیست اگر نکنم ، حالا می بینی .
    دیگر می دانستم هر کاری از او بر می آید . برای اینکه به او نشان بدهم که عین خیالم نیست ، از سر بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و آهسته گفتم : به جهنم ، هر غلطی که دلت می خواهد بکن ، تو یکی دیگر برای من مرده ای .
    این بار پیش از آنکه ایرج چیزی بگوید ، صدای تاج الملوک بلند شد . با لحنی عصبی به ایرج گفت : می شنفی عمه چه می گوید ، اگر آن روزی که می خواستم از اینجا بیندازمش بیرون ، گذاشته بودی ، حالا این طور سر خودت زبان در نمی اورد . به قول دلربا به مرده که زیادی رو بدهی به کفنش خرابی می کند . اینجا دیگر یا جای من است یا جای این دختره ی بی چشم و رو . یادش رفته کیست ، هر لیچاری به دهانش می آید بارمان می کند .
    حرف تاج الملوک اثر خودش را کرد . ناگهان ایرج از کوره در رفت و با تمام قدرت و نیرویی که داشت دست مرا چنان گرفت و کشید که گفتم الان دستم از جا کنده می شود . در همان حال فریاد کشید : نشنیدی عمه جانم چه گفت ، از اینجا گم شو بیرون ، نه من و نه عمه دیگر نمی خواهیم تو اینجا باشی . برو مثل جغد توی همان بیغوله ی خودت زندگی کن . برو ببینم با مال و منالت چه می کنی .
    با زحمت زیاد بازویم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : ولم کن خودم می روم .
    از جا برخاستم . چمدانی را که همراه خودم به قم برده بودم هنوز باز نکرده بودم . آن را برداشتم . دخترم که تازه از خواب پریده بود لب ورچید و ما را تماشا می کرد . تا خواست به سوی من بیاید ، ایرج جلویش را گرفت . او را بغل عمه اش داد و به من گفت : دیگر اگر پشت گوشت را دیدی این بچه را هم می بینی .
    تاج الملوک با خشونت دست بچه را گرفت و کشید . دخترم که نمی خواست از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۵۰۲-۵۲۱

    من دور بشود زد زیر گریه بند دلم پاره شد صدای گیتی را می شنیدم که التماس میکرد
    گوهلم گوهلم
    با غیظ چمدانم را برداشتم تا خواستم از در بیرون بروم ایرج جلویم را گرفت و چمدان را از دستم بیرون کشید و روی فرش دمر کرد بعد شروع کرد به زیر و رو کردن محتویات آن اولش نفهمیدم پی چی می گردد همانطور که با حرکات تند و عصبی محتویات چمدان را زیر و رو میکرد چشمش به ساعت مچی ام افتاد همان ساعت انیورسالی که خودش به عنوان هدیه عید برایم خریده بود با حرص آن را برداشت و توی جیبش گذاشت زیر لب با خودش غرغر میکرد و یک چیزهایی میگفت که درست نمی شنیدم همانطور که ایستاده بودم با خشم و انزجار تماشایش میکردم آخر خودش خسته شد و پرسید گردنبندی را که برایت خریده بودم کجا گذاشته ای
    فهمیدم گردنبند را هم می خواهد پس بگیرد بی اختیار به یاد مادرم افتادم پس از مدتها گردنبندش را به گردنم انداخته بودم بدون آنکه چیزی بگویم دکمه بلوزم را باز کردم تا گردنبند را از گردنم باز کنم که یک مرتبه چشمش به گردنبندی افتاد که یادگار مهین جانم بود از قضا آن را هم به گردن داشتم با عجله گردنبند خودش را باز کردم و به طرفش انداختم متوجه آن نبود تمام توجهش معطوف شده بود به گردنبند خودم
    همانطور که با نگاه مشکوک به گردنبند خیره مانده بود پرسید این را دیگر از کجا آورده ای
    چی را
    این گردنبند را
    مال خودم است چشم روشنی مهین جانم است
    با پوزخند گفت او گورش کجا بوده تا کفنش باشد
    حرفش چون تیری بود که بر قلبم نشست با این حال در جوابش گفتم این هدیه آقاجانم بوده خودشان آن را سر عقد به گردن مادرم انداخته اند
    صدای تاج الملوک دوباره بلند شد با تقلید صدای من گفت چشم روشنی مهین جانم است راست می گوید عمه لابد مادرش از آن دنیا برایش فرستاده
    رو به در اتاق کردم و گفتم احترام خودتان را حفظ کنید خانم در مورد چیزی که نمی دانید قضاوت نکنید این گردنبند را مادرم پیش از مرگش به دست خاله مرحمتم امانت سپرده بود تا آن را به من بدهد او هم همان روزهایی که گیتی را به دنیا آورده بودم این را به عنوان چشم روشنی از طرف مادرم برایم آورد فاطمه خانم را که هنوز خوب خاطرتان هست او همان خاله مرحمت من بود گیرم من ازش خواسته بودم که خودش را معرفی نکند
    از حرف من چشمان هردویشان گرد شد بخصوص چشمان تاج الملوک از عنادی که بامن داشت هنوز هم دست بردار نبود نگاهی به من کرد و گفت چرا معرفیش نکردی لابد عارت می آمد خوب حق هم داری من هم اگر چنین فامیلی داشتم شاید همین کار تو را می کردم
    چیزی به سنگینی یک کوه روی قلبم فشار آورد با این حال برای آنکه از خودم ضعف نشان نداده باشک با نفرت ایستاده بودم و تماشایشان میکردم وقتی دید صدایی از من بلند نمی شود برای اینکه بیش از اینها دل مرا بسوزاند رو به ایرج که مثل برق گرفته ها ماتش برده بود کرد و گفت شنیده ای عمه هم او و هم مادرش برای چندغازی که دربیاورند برای تمام دکانهای جلوی مسجد شاه تسبیح نخ می انداختند
    می دانستم چطور از پس زبانش بربیایم درحالی که همچنان با نفرت نگاهش میکردم با لحن سرزنش آمیزی خطاب به او گفتم می کردند که می کردند کار که عار نیست دیگر از اولیای خدا بالاتر می خواهید که به خاطر کسب روزی حلال عرق می ریختند و روی زمین کار می کردند من که نمی فهمم شما از این حرفها به کجا می رسید آخر از اینکه میان من و ایرج را بهم بزنید چی نصیب شما می شود جز اینکه بار گناه خودتان را سنگین تر میکنید چیزی هم به شما می رسد من که از حق خودم نمی گذرم خدا هم از شما نگذرد
    مثل اینکه منتظر همین چند کلمه بود دیگر طاقت نیاورد و صدایش به فریاد بلند شد تمام هدفش هم همین بود که ایرج را دوباره شیر کند و به جان من بیندازد برای همین پیش از آنکه کار بالا بگیرد با عجله محتویات چمدانم را درون آن ریختم و از جا بلند شدم می خواستم درش را ببندم که ناگهان ایرج با تمام قدرت چمدان را از دستم کشید و از پنجره پرت کرد توی باغ مات و مبهوت به او خیره شدم بعد بدون اینکه چیزی بگویم از جا بلند شدم می دانستم که دیگر آنجا جای من نیست سرم را پایین انداختم و راه افتادم پیش از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم یک لحظه ایستادم و حرفی زدم که کفایت تمام آن نیشهایی را که در قلبم فرو کرده بود می کرد درحالی که گردنم را بالا گرفته بودم خطاب به تاج الملوک گفتم یک چیزی را می دانستید مهین جان تا روزی که زنده بود هنوز هم در نکاح پدرم بود چرا که در زمان جاری شدن صیغه طلاق مرا از پدرم باردار بود این حکم شریعت است
    این را گفتم و از در بیرون آمدم حرف من چون شعله ای بود که به جانش کشیدند صدای ضجه زدن گیتی از پشت سرم بلند بود همینطور هم صدای فریادهای تاج الملوک که هنوز داشت به دنبال آقاجانم بد و بیراه می گفت می دانستم که تنش در گور می لرزد در حالی که اشک می ریختم وسایلم را که لابلای گلها پرت و پلا شده بود جمع آوری می کردم و توی چمدانم می گذاشتم مشدی مرا از دور دید و جلو آمد تا چشمش به من افتاد با لحن محزونی گفت
    خوب به حرف من رسیدید خانم کوچیک
    بدون آنکه چیزی بگویم فقط گریه کنان سرم را تکان دادم
    راستی که روزگار بازیهای زیادی دارد حالا می دیدم کسانی که روزگاری پیش روی پدرم مجیزم را می گفتند حالا اینطور با خفت و خواری با من رفتار می کنند نگاهی به مشدی انداختم غمزده ایستاده بود و نگاهم میکرد پس از مدتی وسایلم را جمع و جور کرد رویم نشد به مشدی بگویم که از ساختمان اربابی بیرونم کرده اند فقط هق هق می کردم اما پیرمردخودش دورا دور همه چیز را فهمیده بود بی آنکه از او بخواهم چمدانم را در دست گرفت و به طرف ساختمان قدیمی به راه افتاد آهسته به دنبالش رفتم وقتی به عمارت قدیمی رسیدیم مشدی چمدان مرا لب حوض جلوی ساختمان گذاشت و خودش برای مرتب کردن یکی از اتاقها با عجله از پله های شکسته آنجا بالا رفت غمزده و تنها لب سنگ حوض نشستم و بی اختیار به یاد خاله مرحمت افتادم که هر وقت ناراحت بود لب حوض می نشست و به آسمان خیره میشد پیدا بود که سالهاست کسی به جز مشدی به این قسمت از باغ پا نگذاشته است توی حوضی که کنارش نشسته بودم پر بود از برگ درختان آب حوض لجن گرفته بود و دور تا دورش خزه بسته بود معلوم بود سالهاست بدون استفاده مانده است سمت چپ ساختمان کمی دورتر از آنجا درختی بود که بارها و بارها موقع دلتنگی کنارش می نشستم و گریه میکردم هرچه بود می دانستم آنجا خانه خودم است ولی با این حال هنوز نمی دانستم می توانم آنجا زندگی کنم یا نه فقط این را می دانستم که هم ایرج و هم عمه اش برای عذاب دادن من این بلا را سرم آورده اند منتظر نشدم مشدی کار را تمام کند دست و آستین بالا زدم و خودم هم دست به کار شدم حدود دو ساعت از ظهر گذشته بود که نظافت یکی از اتاقها تمام شد به جز یک چمدان که مقداری لباس در آن بود چیز دیگری نداشتم بیچاره پیرمرد از اتاق خودش مقداری اسباب و اثاثیه آورد همینطور مقداری وسایل اولیه که مورد احتیاجم بود می کوشیدم خودم را خونسرد نشان بدهم اما در دلم غوغایی بر پا بود عاقبت کار تمام شد و مشدی با عجله به آشپزخانه رفت تا از اباعلی سینی ناهار مرا بگیرد اما خیلی زود برگشت قیافه اش پکر و گرفته به نظر می رسید
    پرسیدم چی شده مشدی
    صدای خفه ای پاسخ داد نترسید خانم جان شما بروید به اتاقتان خودم غذایی آماده می کنم
    شستم خبردار شد که از امروز دیگر از غذا هم خبری نیست با کمال تعجب دیدم که اشک در چشمان مشدی جمع شده و در حالی که صدایش می لرزید به زمین خیره شد و گفت الهی خدا ازشان نگذرد من که نمی دانم چرا با شما این طور رفتار می کنند
    دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم همان جا لب پله ها نشستم و زدم زیر گریه پیرمرد آنقدر صبر کرد تا آرام بشوم آنگاه با صدای محزونی گفت حالا می خواهید چه کنید خانم جان
    گریه کنان گفتم چه می توانم بکنم باید صبر کنم تا مشیر عباس بیاید اینجا و کلید منزل مهین جان را از او بگیرم فقط دعا کن پیغام ما به دستش رسیده باشد
    مشدی سرش را رو به آسمان کرد و گفت الهی آمین سپس بلند شد تا برای خورد و خوراک من چیزی جور کند مشدی رفت و من به فکر فرو رفتم
    وقتی مشدی برگشت چشمهای من مثل دوکاسه پر خون شده بود مشدی یک سینی غذای ساده توی درگاه گذاشت و گفت می بخشید خانم کوچیک البته می دانم قابل شما نیست انشالله برای شام چیزی که قابل شما باشد تهیه میکنم بفرمایید
    می دانستم که سهمیه غذای خودش است که برایم آورده است همچنان که سرم را زیر انداخته بودم به فکر فرو رفتم به طور حتم خودش هنوز گرسنه بود مشدی با همه تهی دستیش به مراتب عاطفه بیشتری از شوهرم داشت وقتی که به یاد آوردم یک سال بیشتر است که ایرج مواجبش را نداده از خجالت آب شدم پیش از اینکه از اتاق بیرون برود با عجله گردنبندم را باز کردم و پیش رویش گذاشتم با تعجب نگاهی به گردنبند کرد و از من پرسید منظورتان از این کار چیست خانم کوچیک
    بدون اینکه توی چشمهایش نگاه کنم سرم را با شرمندگی پایین انداختم و گفتم می دانم از وقتی که پدرم از دنیا رفته ایرج مواجب شما را قطع کرده پولی توی دست و بالم نیست اما می توانی این گردنبند را بفروشی و تا اندازه ای از حق و حقوقت را برداری اگر چیزی از پولش ماند پیشت بماند بابت این چند صباحی که من میهمانت هستم تا ببینم بعد چه پیش می آید
    پیرمرد خیره نگاهم کرد و گفت اختیار دارید خانم کوچیک خدابیامرز آقا و شما آنقدر به من محبت کرده اید که تا عمر دارم مدیون شما و پدرتان هستم سپس دستش را در جیبش فرو کرد و در حالی که مشتی اسکناس نشانم می داد گفت نگاه کن دخترم الحمدالله هنوز چندغاز پس انداز دارم خدا خودش روزی هرکسی را می رساند بدون آنکه چیزی بگویم دوباره اشک توی چشمهایم جمع شد ترسیدم اگر بخواهم بیشتر از این اصرار کنم به او بر بخورد
    مشدی رفت تا من به راحتی غذایم را بخورم اما مگر چیزی از گلویم پایین می رفت
    تا چند روز به خاطر دخترم دیوانه بودم شبها که همه جا تاریک میشد پاورچین پاورچین خودم را نزدیک ساختمان می رساندم تا بلکه بتوام برای چند لحظه او را از دور ببینم اما همیشه پرده ها افتاده بود
    ده روز بر همین منوال گذشت ده روزی که مثل قرن می مانست تازه از خواب بیدار شده بودم که دیدم کسی در اتاقم را می زند میدانستم که مشدی آن موقع صبح به دنبال کار خودش است با شک و تردید از جا بلند شدم و در را گشودم طاووس پشت در ایستاده بود گیتس توی بغلش بود از دیدن دخترم بعد از ده روز قلبم به تپش افتاد حال طاووس هم بهتر از من نبود سر و رویش آشفته بود و بدتر از همه رنگش بود که مثل گچ سفید شده بود تا چشمش به من افتاد با دستپاچگی دخترم را بغلم داد و گفت خانم کوچیک من دارم از اینجا می روم شاید بهتر باشد که بگویم دارم فرار میکنم گفتم این طفل معصوم را بیاورم شما ببینیند
    در حالی که پس از این همه روز دخترم را در آغوش به خودم چسبانده بودم با تعجب از او پرسیدم برای چه
    سرش را پایین انداخت و سکوت کرد متوجه شدم اشک در چشمانش حلقه زده با حیرت پرسیدم طاووس جان چی شده
    با صدایی که به زحمت از گلویش خارج می شد گفت چه بگوین خانم جان شرمنده روی شما
    این بار زد زیر گریه خیره به او نگاه کردم و پرسیدم تو را به خدا حرف بزن ببینم چی شده
    در حالی که گریه میکرد گفت از دست آقا جانم به لبم رسیده
    با تعجب پرسیدم چرا مواجبت را نمی دهد
    در حالی که گریه می کرد با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت نه خانم جان ای کاش اینطور بود
    من که نمی فهمیدم چه می خواهد بگوید پرسیدم پس موضع چیست
    من من کنان در حالی که هق هق می کرد گفت شرمنده شما خانم جان آقا دست از سرم بر نمی دارد می خواهد مرا بدبخت کند
    این را گفت و باز زد زیر گریه در حالی که لبهایم از خشم می لرزید با صدای لرزانی گفتم پس این ده روزه خیلی تو را عذاب داده
    با عجله گفت نه خانم جان کاری به این چند روز ندارد الآن چند ماه است که زیر پایم نشسته و ولم نمی کند می دانید خانم جان اینجا ماند دیگر به صلاح من نیست تا حیثیت و آبرویم بر باد نرفته باید بروم برای همین هم پیش از رفتنم گفتم این طفل معصوم را بیاورم تا شما را ببیند آخر این چند روزه خیلی سراغ شما را از من می گرفت من هم چون به زور از مادر جدا شده ام حالش را خوب می فهمم این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد باید دیگر حلالمان کنید خانم جان
    در حالی که موهای دخترم را نوازش می کردم آرام گفتم تو محبت بزرگی در حق من کردی طاووس جان حالا تا دیر نشده راهت را بگیر و برو
    طاووس بدون اینکه دیگر چیزی بگوید مرا بوسید و خداحافظی کرد و رفت با رفتن طاووس حال خودم را نمی فهمید نه به خاطر آنچه شنیده بودم بلکه به خاطر پاره تنم که خودش را به من چسبانده بود التماس می کرد که همان جا نگهش دارم حوادثی که در این سالها پی در پی بر سرم نازل شده بود چنان روحم را کشته بود که دیگر همه کس حتی خودم را فراموش کرده بودم در آن لحظات تنها به دخترم فکر میکردم تنها کسی که برایم مانده بود و اهمیت داشت گیتی بود حالا که پدرش را شناخته بودم دیگر تصمیم گیری برایم آسان شده بود کم کم مغزم به کار افتاده بود یک فکر مثل جرقه در ذهنم درخشید تصمیم گرفتم تا فرصت هست گیتی را بردارم و مثل طاووس از آنجا فرار کنم تنها همین یک را ه نجات به فکرم رسید صدای دخترم رشته افکارم از هم گسیخت گوهلم گوهلم
    باز هم مثل همیشه که زبانش میگرفت مرا گوهلم صدا میکردم همانطور که غرق فکر بودم گفتم چیه عزیز دلم
    چلا منو تنها گذاشتی بابایی میگه تو ملدی
    در حالی که از شنیدن حرفهای گیتی سخت دلم به درد آمده بود گفتم گیتی جان دوست داری باهم برویم گردش
    با خوشحالی سرش را تکان داد و ذوق زده گفت بلیم الآن بلیم
    هنوز گیج بودم و نمی دانستم به کجا می خواهم بروم که ناگهان در اتاق چهارطاق باز شد و تاج الملوک هراسان در آستانه در ظاهر شد ایرج هم پشت سرش بود از دیدن آن دو مو به تنم سیخ شد تا چشمش به دخترم افتاد همانطور که نفس نفس میزد با صدای خشمگینی پرسید کجا بچه را برداشتی و می خواهی فرار کنی
    از وحشت اینکه باز هم گیتی را از من بگیرند دو دستی او را چسبیده بودم بچه طفل معصوم هم همینطور دستانش را به دور گردنم گره کرده بود و صورتش را به صورتم چسبانیده بود از وحشتش نفس نفس می زد ضربان قلبش را در همه جای بدنم حس میکرد تاج الملوک دستانش را به سوی من دراز کرد و گیتی را صدا زد گیتی جان عزیز دلم بیا بغلم
    گیتی همانطور که خودش را به من چسبانده بود رو از او برگرداند و با گریه گفت نه نمیام
    و بلند بلند زد زیر گریه خودم را به کناری کشاندم و به هردویشان پشت کردم سر دخترم را روس سینه ام گذاشتم و گونه اش را بوسیدم با آنکه پشتم به هر دویشان بود و نمی دیدمشان اما احساس میکردم که نزدیکتر شده اند از اینکه در محاصره شان گرفتار شده بودم قلبم چنان از تشویش در سینه ام می تپید که گویی از حلقومم بیرون می آمد باز هم صدای تاج الملوک از پشت سرم بلند شد این بارمخاطبش من بودم بچه را بده می خواهم ببرم
    باز هم حرفی نزدم و دخترم را محکم تر بغل زدم صدای ایرج را شنیدم که می گفت عمه برو کنار مگر با تو نیستم گیتی را می دهی یا نه
    دلم نمی خواست به رویش نگاه کنم همچنان که پشتم به او بود قرص و محکم پاسخ دادم نه
    این را که شنید دیگر صبر نکرد و با لگد چنان از پشت به ساق پایم کوبید که بی اختیار هر دو پایم به جلو خم شد و دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با گیتی به طرف پنجره نیمه باز پرت شدیم صدای جیغ دخترم بلند شد اولش نفهمیدم چی شده فقط فکر کردم از ترسش است اما وقتی صدای وای وای تاج الملوک بلند شد برگشتم و گیتی را نگاه کردم تازه دیدم که گوشه ابروی دخترم بر اثر برخورد با لبه پنجره شکسته و خون از سر و رویش جاری شده با دیدن صورت خونین و مالین شده گیتی تمام تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن تا به خودم بیایم سیلی ایرج چنان سخت و محکم بر گوشم فرود آمد که دیگر هیچ جا را ندیدم ضربه اش به قدری محکم بود که ناخودآگاه من و دخترم هردوبا هم پرت شدیم روی زمین دیگر هیچ نفهمیدم
    وقتی به خود آمدم هر دویشان به همراه گیتی از آنجا رفته بودند صدای مشدی را از پایین پنجره می شنیدم که بلند ایرج را نفرین میکرد
    الهی دستت بشکند مرد که با ناموس بی پناه خودت این طور می کنی
    از اینکه بیشتر از همیشه جلوی مشدی خوار و خفیف شده بودم به سختی احساس حقارت میکردم گوشم بدجوری تیر می کشید درحالی که اواخر تابستان بود اما احساس سرما می کردم مشدی هرچه رویم پتو می انداخت باز هم می لرزیدم گوش درد عجیبی داشتم همینطور هم سرم بدجوری در میکرد و نمی توانستم سرم را تکان بدهم همه اش ناله میکردم مشدی مرتب در رفت و آمد بود دلش می خواست به نحوی دردم را تسکین بدهد اما بیچاره نمی دانست چه بکند تا پاسی از شب بالای سرم نشسته بود و دستهایش را به هم می مالید نیمه های شب بود که او هم غیبش زد حالا دیگر تنهای تنها بودم بار تا سر شب یک سر و صداهایی از آن طرف باغ می آمد اما حالا دیگر همه جا ساکت شده بود دیگر جز خدا هیچ کس با من نمانده بود که حتی آبی دستم بدهد پیش خودم فکر کردم مشدی بیچاره هم از خستگی رفته تا کمی سرش را زمین بگذارد اما نه نیمه های ششب بود که دوباره برگشت این بار دکتر شیخ الملوکی یا به قولی عمو را با خودش آورده بود بالای سرم تا چشمم به عمو افتاد دوباره داغ دلم تازه شد و زدم زیر گریه با تاثر به من خیره مانده بود از نگاه اندوهگینش فهمیدم مشدی او را در جریان اوضاع قرار داد لحظه ای بعد کنارم زانو زد و نشست از من پرسید کجایت درد میکند عمو
    بی آنکه چیزی بگوین به گوش آسیب دیده ام اشاره کردم عمو با دقت گوشم را معاینه کرد شنیدم که با صدای آهسته ای به مشدی گفت ببین بی انصاف چه کرده
    مشدی همانطور که از تاسف سرش را تکان می داد زیر لب زمزمه کرد خدا از او نگذرد مگر نمی بینید دکتر جان به روز من پیرمرد چه آورده
    به زحمت لای چشمانم را گشودم و نگاه کردم مشدی آستین لباده اش را بالا زده بود و دستش را نشان دکتر شیخ الملوکی می داد روی تمام دستش گله به گله جای ضرب و شتم به چشم می خورد عمو همانطورکه کنار بستر من نشسته بود سرش را بلند کرد و جای کبودیها را با نگاه بررسی کرد دلم نمی آمد بیشتر از این نگاه کنم چشمانم را بستم و در دل به ایرج ناسزا گفتم می دانستم عاقبت آه مشدی دامنش را می گیرد
    صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که با خشم گفت آخر برای چه دست روی تو بلند کرده ناسلامتی هیچی نباشد به سن و سال پدرش هستی
    مشدی در حالی که صدایش را پایین آورده بود پاسخ داد والله همین را بگو دکتر جان اما این خدانشناس مگر این چیزها سرش می شود اگر میشد که با پاره تن آقا این معامله را نمی کرد راستی که نمک به حرام است دیشی تا الهی صبح که خانم کوچیک اینجا به این حال افتاده بودند نمی دانیید بی انصاف آن طرف برای خودش چه جشن و بزن و بکوبی راه انداخته بود تا نیمه های شب همینطور صدای بزن و بکوبشان می آمد همان نصفه شب که دیدم حال خانم کوچیک اینطور خراب شده درمانده و مستاصل مانده بودم چه کنم آخر از سر ناچاری رفتم در ساختمان را زدم دیگر برنامه شان تمام شده بود میزقونچیها بساطشان را دست گرفته بودند و داشتند می رفتند رفتم جلو گفتم ارباب عرض داشتم حال خانم کوچیک خیلی خراب است می بایست بالای سرشان حکیم بیاورید سرش را بالا نیاورد ببیند چه می گویم بی اعتنا به من سرش انداخت پایین و رفت توی ساختمان همانجا منتظر شدم میزقونچیها هم هنوز منتظر حق و حسابشان ایستاده بودند ارباب دوباره برگشت یک گلدان قیمتی نقره تو دستش بود یکی از همان گلدانهای عتیقه ای که شازده به آن علاقه داشت و از بیروت خریده بود جلوی روی من داد به یکی از رقاصه ها باز رفتم جلو گفتم آقاچی شد محض رضای خدا باید عجله کنید باز هم دیدم اعتنا نمیکند آن وقت بود که کفرم درآمد و درحالی که به گلدان نقره ای که به دست آن رقاصه داده بود اشاره کردم و گفتم آخر این انصاف است ارباب چطور دلتان می آید خانم کوچیک را با آن حال خراب آنجا رها کشید و اینجا برای خودتان جشن بگیرید وقتی این را گفتم می دانید چه کرد همان جا جلوی میزقونچیها اول از همه یک چک خواباند زیر گوشم طوری که پرت شدم روی زمین تا به خودم بجنبم با مشت و لگد افتاد به جانم گفتم الآن مرا میکشد ببین دیگر چه بود که یکی از میزقونچیها به خاطر پیری من دلش به رحم آمد و جلوی دستش را گرفت یکی دیگرشان هم کمکم کرد تا از جا بلند شوم اما پیش از رفتنش باز هم برایم خط و نشان کشید و گفت به تو هیچ دخلی ندارد که من اینجا چه می کنم بهت گفت باشم وای به حالت اگر باز هم این طرفها پیدایت بشود بار دیگر اگر ببینمت قلم پایت را می شکنم حالا می گویید چه کنیم دکتر جان
    والله به نظر من دیگر صلاح نیست گوهرخانم اینجا بماند چه صباحی بیاید منزل ما با این وضعیتی که برایش درست شده اینجا ماندنش صلاح نیست
    خدایی ناکرده از پا در می آید
    نمی فهمیدم دور و برم چه میگذرد بار دیگر که چشم گشودم در رختخواب تر و تمیزی دراز کشیده بودم نمی دانستم کجا هستم با وحشت سرم را بلند کردم همین که عمو را دیدم کمی دلم آرام گرفت پرسیدم عمو جان من اینجا چه کار میکنم
    عمو با مهربانی به رویم لبخند زد و گفت نترس دخترم اینجا هم منزل خودت است آوردمت اینجا تا بهتر از تو مراقبت کنم انشالله حالت که کمی روبه راه شد دوباره برمیگردی سرخانه و زندگیت
    لبخند مهربان عمو باعث شد تا دوباره داغ دلم تازه بشود باز دوباره به یاد پدرم افتادم و زدم زیر گریه در حالی که اشک می ریختم زیر لب تاییدم کدام زندگی عمو کدام زندگی
    عمو در حالی که با تاثر به من خیره مانده بود دلداریم داد
    ناامید نباش عمو خدا بزرگ است درست میشود روزگار همیشه به کام یک نفر نیست صبر داشته باش
    سراغ ناهید را از او گرفتم ناگهان چشمانش یک کاسه پر از اشک شد برایم گفت که شش ماه بیشتر است که با شوهرش خسرو و بچه ها رفته اند فرنگ اما سه ماه بیشتر است که ازشان هیچ خبری ندارد به خاطر جنگ تمام نامه ها و بسته هایی را که برایشان با پست فرستاده بودند برگشته بود
    تا چند روز از درد گوش می نالیدم هربار که عمو در گوشم دارو می ریخت فریادم از درد بلند میشد به اصرار وادارم می کرد که غذاهای مقوی بخورم طفلی خودش آشپزی میکرد و دیگر کارهای خانه را به عهده گرفته بود تا من خوب استراحت کنم مرتب مثل پدری مهربان نصیحتم می کرد که باید بیشتر از اینها مراقب خود باشم با این حال تمام فکر و ذکرم فقط گیتی بود مرتب سراغش را از عمو می گرفتم عمو دلداریم می داد و می گفت جای او خوب و راحت است می گفت که بهتر است من به فکر سلامتی خودم باشم اما نمی دانم چرا همه اش دلم شور می زد
    عاقبت پس از سه چهار ماه مشدی به دیدنم آمد در این مدت از هیچ کس و هیچ جا خبر نداشتم تا چشمم به او افتاد سراغ دخترم را از او گرفتم مشدی گفت خانم جان خیالتان تخت حال گیتی خانم خوب است همین امروز از دور دیدمشان توی مهتابی داشتند سه چرخه بازی می کردند
    این را که شنیدم خیالم کمی راحت شد وقتی از در بیرون می رفت دیدم پنهانی پاکتی را به دست عمو داد و در گوشش یک چیزهایی گفت که عمو را پکر کرد از مخفی کاری آن دو دچار شک و تردید شدم نمی دانم چرا وسوسه شدم بدانم مشدی چه به دست عمو داده که آنطور با احتیاط سعی داشت آن را مخفی کند وقتی تنها شدم با زحمت از جا بلند شدم و به سراغ گنجه ای رفتم که عمو پاکت را در آنجا گذاشته بود با عجله پاکت را گشودم و با دستان لرزان کاغذ توی پاکت را بیرون کشیدم و خواندم طلاق نامه ام بود ایرج به بهانه ناشزه بودن مرا طلاق داده بود و حالا طلاق نامه را به واسطه مشدی برای من فرستاده بود لابد برای آن که به خواسته اش برسد کمی سر کیسه را شل کرده بود و با استفاده از نفوذ آن همه دوست و آشنایی که در عدلیه داشت مثل همیشه مرا بی حق کرده بود البته بهانه خوبی هم به دستش بود من خودم چند سال پیش از این با رضا و رغبت مهریه ام را به او بخشیده بودم تا از بدبختی و فلاکت نجات پیدا کند و حالا اینطور وقیحانه دستمزد محبتهای مرا می داد شاید این خواسته فیروزه و یا شاید هم دیگر هیچ فرقی نداشت به گمانم هم عمو و هم مشدی فکر می کردند من از شنیدن این خبر جا می خوردم اما نه هر دو اشتباه می کردند عاقبت از اینکه از بند این دیوانه آزاد شده بودم خوشحال بودم تنها ناراحتی من غم دوری گیتی بود دلم نمی خواست مثل بچه های بی مادر بزرگ شود
    هنوز هیچی نشده دلم برایش یک ذره شده بود داشتم در پاک را می بستم که عمو وارد شد وقتی پاکت را در دست من دید جا خورد با این حال به رویم نیاورد و گفت این مرد از اول هم لیاقت تو را نداشت از اینکه از بندش آزاد شده ای خوشحال نیستی عمو
    لبخند دردناکی زدم و گفتم نه
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید نکند هنوز هم دوستش داری
    با صدای آرامی گفتم نه دیگر جز نفرت به او احساسی ندارم
    عمو مبهوت نگاهم کرد و پرسید خوب پس چی عمو
    بغض راه گلویم را بسته بود و اجازه نمی داد پاسخ او را بدهم خودش کمی فکر کرد و گفت ببینم نکند برای دخترت ناراحتی عمو
    دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه امانم نداد عمو دیگر چیزی نگفت و فوری پشتش را به من کرد و رو به پنجره ایستاد در حالی که هق هق می کردم پرسیدم مشدی نگفت برای چه مرا طلاق داده
    عمو همانطور که نگاهش به دور دستها بود پاسخ داد این طور که مشدی برایم گفت گویا می خواسته ازدواج کند چون دید دیگر چیزی نمی گویم خودش ادامه داد می دانید گوهر خانم من از همان اول هم به پدر خدابیامرزتان گفتم این آدم در شان شما نیست به نظر من که خدا خیلی شما را دوست داشت که خودش پیش قدم شد خوبیش این است که هنوز جوانی خدا را شکر آنطور که شنیده ام آنقدر از خودت مال و منال داری که محتاج کسی نباشی هنوز هم فرصت داری دوباره شروع کنی درست می گویم یا نه
    لبخند تلخی زدم و گفتم اگر منظورتان از دوباره شروع کردن ازدواج مجدد است نه عمو من پشت دستم را داغ کرده ام همان یکبار برای هفت پشتم بس بود فقط همین قدر که بتوانم حق و حقوقم را از این مرد بگیرم کافی است شما کمکم می کنید
    باشد دخترم کمکت می کنم ما تلاش خودمان را می کنیم اما این را از همین الآن بهت بگویم عمو بر فرض هم که دخترت را بگیری باز چند سال دیگر که هفت ساله بشود قانونا به پدرش می رسد با این حال اگر تو اصرار داری من حرفی ندارم و کمکت می کنم
    وقتی عمو قول داد کمکم کند کمی آرام شدم به عمو گفتم یک وکیل برایم بگیرد او هم یکی از دوستانش را به من معرفی کرد وکیلی که عمو انتخاب کرده بود مرد محترمی بود و به نظر می رسید به کارش خیلی وارد است او به من گفت هر طوری شده کمکم می کند اما من مرتب تشویش داشتم
    سه ماه دیگر هم گذشت اوایل زمستان بود از مشیر عباس هیچ خبری نشده بود یک روز تک و تنها توی ایوان منزل نشسته بودم و حسابی توی فکر فرو رفته بودم باز خاطرات این چند ساله مثل پرده سینما جلوی چشمم نمایان شد حتی خاطرات فراموش شده ای که این چند ساله به یادشان نبودم دوباره در خاطرم زنده شده بود ناگهان در باز شد و مشدی وارد حیاط شد تا چشمش به من افتاد مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد
    سلام پدر جان حالتان چطور است
    بغض آلود گفتم چه بگویم مشدی به خاطر دخترم شب و روز ندارم شما چطوری
    با مهربانی لبخند زد و گفت خدا را شکر بد نیستم خیالتان از بابت گیتی خانم راحت باشد سالم و سرحال است امروز آمده ام به شما مژده بدهم
    با تعجب پرسیدم چه مژده ای
    با هیجان گفت خانم جان باورتان نمی شود چطور همه شان به جان یکدیگر افتاده اند
    چطور مگر
    خانم جان دست خدا بالای همه دستهاست جانم برایتان بگوید قضیه اش مفصل است ده پانزده روز پیش از این گویا میرزاده یک جنسی توی انبار داشته که قرار بوده به متفقین بفروشد گویا وقتی کامیون می آورند که جنسها را بار بزنند همان موقع یکی دو نفر از طلبکاران که با او خرده حساب داشتند بو می برند و عده ای شرخر را خبر می کنند آنها هم قبل از اینکه متفقین کار بار زدن جنسها را تمام کنند با چوب و چماق می افتند به جان آن چند نفر خلاصه در یک چشم بر هم زدن هرچه را در انبار بوده خالی می کنند و فرار می کنند حالا از آن روزی که این پیش آمد شده میانه همه شان بدجوری به هم خورده آن فامیل خانم بزرگ فوری متوجه شدم که منظورش فیروزه است گیرم به ملاحظه من نمی خواهد در حضورم نامش را بر زبان بیاورد اولین نفری بود که فلنگ را بست میانه خانم بزرگ و میرزاده هم از آن روز به این طرف خیلی شکراب شده مرتب با هم بگو مگو دارند آخر می دانید از بعد از این واقعه میرزاده دیگر خانه نشین شده و مرتب پای منقل تریاک افتاده هرچه خانم بزرگ جلز و ولز قسطهای بانک را می زند اصلا و ابدا گوشش بدهکار نیست که نیست می بینید خانم جان خدا جای حق نشسته به قول قدیمیها چوب خدا صدا ندارد وقتی بزند دوا ندارد
    که این طور از شنیدن این خبر تا حدی دلم خنک شد اما از طرفی به خاطر گیتی بیشتر از گذشته نگران بودم موضوع را با آقای وکیل در میان گذاشتم وقتی این خبر را شنید گفت اینطوری برای شما خیلی بهتر شد اگر موضوع را در دادگاه مطرح کنیم حتما بچه را به شما می دهند
    عاقبت روز دادگاه فرا رسید من در دادگاه حضور نداشتم وکیلم را به جای خودم همراه عمو فرستاده بودم نزدیک ظهر بود که دست از پا درازتر به خانه بازگشتند ایرج در دادگاه حاضر نشده بود باز هم قرار دیگری صادر کرده بودند باز با بی صبری انتظار کشیدم تا اینکه روز دادگاه فرا برسد اما این بار هم ایرج به دادگاه نیامد و باز هم همان نتیجه اما خوشبختانه عاقبت دادگاه غیابی رای خود را صادر کرد
    بچه به من می رسید وقتی این خبر را شنیدم از خوشحالی گریه کردم بی صبرانه برای روز اجرای حکم لحظه شماری می کردم
    چند روز مانده بود به اجرای حکم یک روز تازه از خواب بیدار شده بودم زنگ خانه به صدا در آمد عمو برای باز کردن در حیاط رفت پشت پنجره ایستاده بود و تماشا می کردم عمو در را باز کرد و در نهایت حیرت دیدم مشدی است کلافه و پریشان به نظر می رسید هرچه عمو تعارفش کرد داخل نیامد همان جا دم در ایستاده بود و با او صحبت می کرد از حرکت دست و حالت صورتش معلوم بود که اتفاق افتاده انگار خبر بدی برای عمو آورده بود چرا که عمو با شنیدن حرفهای او دست راستش را پشت دست چپش می کوبید و سر تکان می داد با دیدن عمو بند دلم پاره شد وقتی مشدی در را بست و رفت عمو چند لحظه همچنان ایستاده بود و به زمین خیره شده بود بعد آهسته آهسته از پله ها بالا آمد تا پا به درون ساختمان گذاشت از او پرسیدم اتفاقی افتاده عمو جان
    نترس دخترم گویا حال خانم بزرگ هیچ خوب نیست
    نمی دانم چرا حرف عمو باورم نشد می دانسام که اصل ماجرا چیز دیگری است اگر با چشم خودم حال و هوای مشدی را ندیده بودم باورم می شد با ناباوری نگاهی به عمو کردم و پرسیدم مشدی نگفت ناخوشیشان چی هست
    نفس عمیقی کشید و گفت اینطور که مشدی می گفت تیفوس گرفته
    از شنیدن نام تیفوس مو به تنم راست شد شگفت زده پرسیدم چطوری
    عمو سر تکان داد و گفت مثل اینکه رفته بوده بانک آنجا چند لهستانی مبتلا بوده اند همانجا به او هم سرایت کرده
    این را که شنیدم با وحشت گفتم پس تا دیر نشده برویم سراغ گیتی خودتان که می دانید بچه لطیف است و ممکن است خدای نکرده بگیرد
    عمو حرفی نزد فقط سرش را پایین انداخت مکثی کرد و زیر لب گفت نگران نباش دخترم گیتی جان دیگر آنجا نیست
    با شنیدن این خبر خشکم زد و قلبم از جا کنده شد با صدایی که به زحمت از حنجره ام بیرون می آمد پرسیدم دخترم کجاست
    احساس می کردم عمو نمی خواهد جوابم را بدهد همانطور که سرش را پایین انداخته بود گفت راستش آنطور کع مشدی می گفت از دیروز صبح پدرش بچه را برداشته و از آنجا فرار کرده کدام گوری رفته معلوم نیست
    همانجا که ایستاده بودم خودم را به دیوار تکیه دادم و به همان حال سر خوردم و نشستم
    صدای عمو را گویی از دور دستها می شنیدم با دلسوزی می گفت نترس دخترم اگر زیر زمین هم رفته باشد خودم می گردم و پیدایش می کنم
    می دانستم این حرف را محض دلخوشی من می زند هرکس ایرج را نمی شناخت من می شناختم می دانستم دیگر دستم به گیتی نمی رسد
    نمی دانستم کجاست نمی دانستم کجا باید بروم و دنبالش بگردم شب روز را نمی فهمیدم دیگر جایی نمانده بود که عمو نگشته باشد با اینکه به کمیسری اطلاع داده بودم باز همه جا را زیر پا گذاشتیم اما بی فایده بود مثل اینکه آب شده بودند و توی زمین فرو رفته بودند
    پانزده روز از این واقعه می گذشت که باز مشدی به دیدن من آمد توی رختخواب افتاده بودم شنیدم که با عمو حرف می زند حال بلند شدن نداشتم اما صدایش را که به خوبی می شنیدم که به دکتر نی گفت حال خانم بزرگ خیلی وخیم است می گفت از او خواسته به من بگوید بروم و او را ببینم صدای عمو را می شنیدم که در جواب مشدی گفت من هیچ صلاح نمی دانم مریضی خانم بزرگ مسری است نمی خواهد به گوهر خانم بگویی خودت هم تا می توانی نزدیکش نرو ممکن است از او بگیری
    اما مشدی می گفت حرف شما درست آقای دکتر اما چه کنم که نمی توان هرچه باشد یک عمر نان و نمک این خانواده را خورده ام آشپز که از ترس جانش گذاشته و در رفته اگر من هم بروم که این بدبخت از گرسنگی تلف می شود
    بی اراده از جا بلند شدم دلم می خواست با چشم خودم جان کندن او را ببینم در اتاق را گشودم و پس از سلام و احوالپرسی با مشدی رو به عمو کردم و گفتم اگر شما اجازه بدهید من یک تک پا با مشدی می روم ببینم خانم بزرگ با من چه کار دارد
    عمو یکه خورد از حرف من نگاه معنی داری به مشدی کرد و دستپاچه گفت نه عمو جان من اجازه نمی دهم با مشدی بروی خودت خوب می دانی این مریضی مسری است خدا نکرده به شما هم سرایت می کند
    عمو راست می گفت یادم می آمد در کتابی خوانده بودم مرض تیفوس خیلی خطرناک است و فرد آلوده به این راحتی از دستش خلاصی پیدا نمی کند اما با این حال به عمو اصرار کردم که قول می دهم نزدیکش نروم و همانجا دم در بایستم اما عمو راضی نمی شد می گفت حالا چه اصراری داری او را ببینی
    برای اینکه عمو را راضی کنم گفتم نمی دانم چرا به دلم افتاده راجع به دخترم چیزهایی میداند تو را به خدا تا دیر نشده بگذارید او را ببینم عمو که این را شدید رضایت داد همراه مشدی بروم به شرط آنکه نزدیک تاج الملوک نشوم و زود برگردم
    مشدی با درشکه آمده بود با هم راه افتادیم خانه عمو نزدیک باغ آقاجانم بود خیلی زود رسیدیم در باغ نیمه باز بود بی اختیار خاطره اولین روزی که به باغ آمده بودم جلوی چشمم زنده شد آن روز توی باغ چه برو و بیایی بود نمی دانم چرا حس ششمم به من می گفت این آخرین باری است که باغ را به این صورت می بینم با اندوه و تاسف از کالسکه پیاده شدم وقتی چشمم به سه چرخه گیتی افتاد که هنوز گوشه ایوان بود آه از نهادم بلند شد از خودم پرسیدم یعنی الآن کجاست چه کار می کند یعنی دلم او هم برای من تنگ شده صدای مشدی مرا به خود آورد بالای پله ها ایستاده بود وصدایم می زد با تردید از پله ها بالا رفتم نمی دانم چرا می ترسیدم تاج الملوک در اتاق خودش روی تخت دراز کشیده بود با ترس و لرز داخل ساختمان شدم بوی نامطبوعی فضای ساختمان را پر کرده بود که حالم را بهم می زد تاج الملوک چشم انتظارم بود تا صدای در ساختمان را شنید با صدای لرزانی از توی اتاق پرسید گوهر را توانستی بیاوری مشدی
    مشدی گفت بله خانم بزرگ
    بگو بیاید جلو کارش دارم
    مات و مبهوت میان تالار ایستاده بودم پایم پیش نمی رفت جلو برم دوباره خاطرات تلخ گذشته زنده شدند از اینکه با پای خودم آمده بودم از خودم تعجب می کردم پیش خودم فکر کردم اگر از من حلالیت بخواهد می گویم حلالت نمی کنم اما وقتی به اسم صدایم کرد بی ارداده به سوی اتاقش راه افتادم همانجا در آستانه در ایستادم اتاقش تاریک بود و چشمم جایی را نمی دید بوی تعفنی که از اتاق می آمد خفه ام می کرد پیش از اینکه او را ببینم صدایش را شنیدم که گفت باور نمی کردم بیایی گوهرجان
    آیا گوشهایم درست می شنید چه کسی مرا گوهرجان خطاب میکرد با دیدنش بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد آیا چشمهایم درست می دید چطور باور کنم که خودش است چطور می توانستم باور کنم که تاج الملوک با آن همه دبدبه و کبکبه در عرض چند وقت به این روز افتاده باشد به خاطر تیفوس صورتش به هم ریخته بود و روسری به سر داشت لاغر و نحیف شده بود انگار نه انگار که همان آدم است گویی به جای او یک مومیایی روی تخت می دیدم اگر صدایش را نمی شناختم صد نفر هم می گفتند این تاج الملوک است باز هم باورم نمی شد بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم می خواستم بگریزم دیگر تحمل نداشتم آنجا بایستم مثل اینکه فهمیده باشد از دیدنش ترسیده ام فریاد ضعیفی کشید و ناله کنان گفت مبادا بروی گوهرجان بایست با تو کار دارم
    با وجود نفرتی که از او در سینه داشتم باز دلم به حالش سوخت از همانجا که ایستاده بودم گفتم تا نگویید ایرج دخترم را کجا برده به حرفهایتان گوش نمی دهم
    اگر بمانی بهت می گویم به شرط آنکه قول بدهی به تمام حرفهایم گوش کنی
    بی اختیار ایستادم در حالی که نفس نفس می زد گفت رویت را به طرف من کم می خواخم ببینمت
    با اکراه صورتم را به طرفش برگرداندم آهسته گفت می دانم از من متنفری ولی بگذار این دم آخری حرفهایم را برنم والا همه را با خودم به گور می برم این رنج و عذابی که به جانم افتاده تقاص بدیهایی است که در حق تو کردم خودم می دانم بد کرده ام بی خود نیست که نمی توانم جان بدهم این دم آخری بیا و حلالم کن
    همچنین که سرم را به زیذ انداخته بودم گفتم اگر خیال می کنید می توانید از من حلالیت بگیرید اشتباه کرده اید شما حالا حالاها باید تقاص کارهایتان را پس بدهید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    522 - 541
    اگهان صداي ناله و زاري اش بلند شد؛ چطور دلت مي آيد، ديگر تقاص بيش از اين كه به اين روز افتاده ام.
    ناگهان روسري اش را از سرش برداشت و گفت: ببين به چه روزي افتاده ام.
    از زير چشم نگاهش كردم. تازه متوجه شدم كه تمام موهاي سرش را تراشيده اند.
    بي اختيار سرم را ژايين انداختم. صدايش را شنيدم كه مي گفت: تو مي گويي حلالم نمي كني، اما خودت را يك بار جاي من گذاشته اي؟ هيچ مي داني به خاطر تو چه زجري كشيده ام، نه،خودت هم نمي داني. يك عمر نشستم و با اجاق كوري پدرت ساختم، با اينكه مثل هر زني مي توانستم مادر شوم گفتم لابد تقدير من اين بوده و خدا نخواسته. فقط خدا مي داند كه چه نيش زبانها كه نشنيدم، هركس از راه مي رسيد مي گفتند طلاقش بده، اما او مرا طلاق نداد كه اي كاش مي داد. بلايي بر سرم آورد كه صد درجه بدتر از طلاق بود. براي اين كه ثابت كند عيب از من است، اولش مخفيانه زنان بدبختي را صيغه مي كرد،خبرش را از گوشه و كنار مي شنيدم. بعد هم كارش به جايي رسيده بود كه هر از گاهي چند تا چندتا زن صيغه مي كرد. البته ديگر از من مخفي نمي كرد. تو نمي تواني بفهمي من در اين سالها چه زجري كشيده ام. آخ كه چقدر تحقير و خرد شدم. آخر سر هم كه به خودش ثابت شد عيب از خودش است، به من اجازه داد ايرج را بياوريم پهلوي خودمان.آن وقت من هم تمام آرزوهايم را به پايش ريختم. اما خيال مي كني پدرت به همين راحتي او را قبول كرد،سالها طول كشيد تا پدرت را راضي كردم او را به جاي پسرش قبول كند. با اين همه هنوز هم خرج و مخارجش را خودم مي دادم، فرستادمش فرنگ تا درس بخواند. وقتي برگشت مي خواستم از يكي از خانواده هاي سرشناس و محترم دختري برايش عقد كنم، خودش قبول نكرد. گفت من فيروزه را مي خواهم. رفتم با پدر فيروزه حرف زدم. مي خواستيم قرار مدار بگذاريم كه يكباره سر و كله ي تو پيدا شد. از راه نذسيده شدي نور چشم پدرت، هنوز هيچي نشده پدرت مرا خط زد و گذاشت كنار. خيلي زود يادش رفت من اين سالها چه كشيده ام، تازه بعد از اين همه سال معلوم شد آقا زن و بچه داشته. ديگر بيشتر خرد شدم. ديدم چه بخواهم چه نخواهم بايد تو را قبول كنم. به خاطر همين هم كينه ات را به دل گرفتم. هر روز كه مي گذشت مي ديدم آقا بيشتر از ما دور مي شود. براي همين با خودم گفتم، اگر تو زن ايرج بشوي براي هر دوي ما، هم من و هم ايرج، بهتر است. براي همين هم با نقشه زير پاي ايرج نشستم و آنقدر توي گوشش خواندم تا راضي شد. وقتي پدرت از ايرج خواست تا در مورد پسردايي شما تحقيق كند، من هم با او رفتم. با هم يك سر و گوشي آب داديم. از قضا همان موقع بود كه يكي از اقوام زن دايي شما تازه فوت شده بود، همان دختري كه اسمش فروغ بود را مي گويم. ما هم از اين قضيه براي نقشه مان استفاده كرديم و آن دروغها را از خودمان ساختيم تا تو به كل اميدت از پسر داييت قطع بشود و فكرش را از سرشت بيرون كني. از قضا نقشه مان درست از آب درآمد و با ايرج ازدواج كردي. اميدوار بودم كه از اين طريق موقعيت خودم و ايرج را حفظ كنم. اما دروغ نگفته باشم وقتي ايرج هم شد مال تو، ديگر از حسادت داشتم مي تركيدم. حالا نور چشم هر دوي آنها شده بودي، به خصوص نور چشم پدرت. همان آدمي كه نمي گذاشت من رنگ جواهر خانوادگي شان را ببينم دم به دم به هر مناسبت كه پيش مي آمد يك تكه از آنها را به سر و گردن تو مي آويخت. انگار نه انگار كه من هم آدمم و وجود دارم. همه دنيايش تو بودي... فقط تو. آتش حسادت بدجوري به جانم افتاده بود و باعث مي شد من كينه تو را بيشتر از پيش به دل بگيرم. همه اينها دست به دست هم داده بود و ديوانه ام كرده بود. براي اينكه تلافي كرده باشم باز هم زير پاي ايرج نشستم. شايد باور نكني، گم شدن جعبه جواهرات شازده گوهرتاج خانم كار ما بود.
    آه از نهادم بلند شد. باورم نمي شد. زير لب آهسته گفتم: چطور توانستيد؟
    _ خودم هم نمي دانم،حسادت چشمانم را كور كرده بود. خيلي وقت بود كه مترصد چنين فرصتي بودم. وقتي ديدم گل بهار به اينجا رفت و آمد مي كند، ديدم خوب فرصتي است، جواهرات را برداشتم و قسمت كرديم. البته ايرج سهم بيشتري برداشت اما برايم مهم نبود. سهم خودم را در بانك گذاشتم و صندوقچه جواهرات را هم زير درخت، نزديك اتاقشان خاك كردم. به عقل جن هم نمي رسيد كار ما باشد. مي دانستم كه پدرت به اين جواهرات خيلي دل بسته است، اميدوار بودم گم شدن آنها باعث سردي ميانه تو و آقاجان شود. اما خيلي زود فهميدم اشتباه كرده ام. وقتي پدرت تو را بخشيد و دوباره برايت جواهر خريد، ديگر داشتم ديوانه مي شدم. وقتي از پدرت نااميد شدم، رفتم سراغ ايرج. مي دانستم هنوز چشمهايش دنبال فيروزه است. براي همين زير پايش نشستم. وقتي ديدم آقا حتي بعد از مرگش هم به فكر تو بوده، دشمني من با تو چند برابر شد، بقيه اش را هم خودت خوب مي داني. تا اينكه...
    نفسهايش به شماره افتاده بود. با زحمت ادامه داد: ... تا اينكه ايرج اسناد و مداركم را در گرو بانك گذاشت. خودت كه مي داني قسطش را سر موقع نمي داد. اين اواخر مرتب سذ همين مسئله با هم بگو مگو داشتيم. همه اش نگران بدهي بانك بودم. وقتي دوباره كار و بارش به هم خورد، آب پاكي را ريخت روي دستم و گفت كه از پس بدهي بانك بر نمي آيد، گفت اگر مي توانم خودم يك فكري بكنم. مي دانستم كه شوخي نمي كند. مي ديدم كه شب و روز پاي منقل افتاده و دار و ندارش را توي حلقه ي وافور مي كند. ديگر چاره اي نداشتم جز اين كه بروم سراغ جواهراتي كه در بانك گذاشته بودم. تنها راه نجاتي كه برايم مانده بود فروش جواهرات بود. كارهايم را كردم و مخفيانه به بانك رفتم. نمي دانم تقاص تو بود يا آه و نفرين گل بهار كه همان جا با چند دلال لهستاني آشنا شدم. يكي از آنها مرا به يكي دو واسطه ي ديگر معرفي كرد كه كارشان قاچاق اين طور جواهرات و عتيقه بود. يكي دوبار بيشتر با آنها مراوده نداشتم. نمي دانم چطور اين مريضي از آنها به من سرايت كرد. وقتي كه معلوم شد مريضي من تيفوس است، همه از من فرار كردند. حتي ايرج هم دخترش را برداشت و از اين جا فرار كرد.
    دستپاچه و هيجان زده پرسيدم: تو را به خدا به من بگوييد الان كجا هستند؟
    در حالي كه نفس نفس مي زد گفت: راستش را بگويم طاقت داري؟
    از ترس دلم لرزيد. با اين حال بر خود مسلط شدم و گفتم: بله بگوييد.
    به زحمت توي رختخوابش نيم خيز شد و در حالي كه سعي مي كرد بنشيند گفت: از مرز پاكستان از ايران خارج شده اند، اين طور كه فيروزه مي گفت مقصدشان بمبي بوده.
    انگار دنيا را بر سرم كوبيدند. دستم را به ديوار گرفتم تا نيفتم. پاهايم مثل بچه آهويي كه تازه متولد شده مي لرزيد. ديگر طاقت نياوردم و نشستم. تاج الملوك هم دوباره روي تخت افتاد. يك لحظه به نظرم رسيد كه مرده باشد، اما دقيقه اي بعد صدايش را شنيدم كه از من خواست نزديك تر بروم. با زحمت زياد از جا بلند شدم. هرچه مشدي خواست مانع شود و داد و بيداد راه انداخت گوش نكردم. با زحمت از جا بلند شد و به گلداني كه كنار اتاقش بود اشاره كرد و گفت: سهم جواهرات من داخل اين گلدان است. همان طور دست نخورده. خواستي نگهش دار، نخواستي با فروش آنها سهم مرا از بانك بخر، ديگر خودت مي داني. فقط مرا ببخش گوهرجان، بگذار راحت جان بدهم. راضي نشو بيش از اين عذاب بكشم.
    فقط نگاهش كردم. وقتي ديد ساكت نگاهش مي كنم زد زير گريه. به ارواح خاك آقا جان و مهين جانم قسمم داد كه حلالش كنم. نمي دانستم چه بگويم. مشدي پشت سرم ايستاده بود و التماس مي كرد. از من مي خواست يك كلمه به او بگويم او را بخشيده ام تا راحت جان بدهد. بغض آلود گفتم: اگر خدا از سر تقصيراتتان بگذرد، من هم شما را حلال مي كنم. اين را كه گفتم چشمهايش را بست و ديگر باز نكرد. وقتي متوجه شدم كه از دنيا رفته از خودم بدم آمد كه چرا براي حلاليت او شرط گذاشته ام. اما آن موقع دست خودم نبود، هنوز از ته دل او را نبخشيده بودم.
    پس از اينكه عمو آمد و تصديق كرد كه خانم بزرگ مرده، به همه دوستانش تلفن زدم. اما در كمال تعجب حتي يك نفر هم حاضر نشد از ترسش پا به آنجا بگذارد.
    به ناچار من و مشدي او را به قبرستان دزاشيب برديم و به خاك سپرديم. وقتي او را به خاك مي سپردند در ذهنم قيافه اش را به همان صورتي كه اولين بار ديده بودم تصور كردم. شازده تاج الملوك خانم، با موهاي پر پشت فر زده، با لباسهاي فاخر پيش چشمم دوباره ايستاده بود. كي باورش مي شد شازده تاج الملوك با آن همه دبدبه و كبكبه اين چنين تنها و غريب رهسپار ديار ديگر شود. پس كجا بودند دوستاني كه اين همه به او ابراز علاقه مي كردند؟ حالا ديگر به جاي حس تنفر و انتقام نسبت به اين زن غريب و تنها، احساس دلسوزي و ترحم مي كردم. سرم را رو به آسمان كردم و از خدا خواستم كه او را ببخشد.
    ********
    يك هفته ديگر درگذشت. در اين مدت بيشتر از هميشه احساس افسردگي و تنهايي مي كردم. هرچه عمو مي كوشيد مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد، بي فايده بود.شب و روزم را به خاطر گيتي نمي فهميدم ، حتي توي خواب هم در فكر يافتن او بودم. مرتب در فكر او بودم. يك روز كه با عمو به تجريش رفته بودم، از دور چشمم به دختربچه اي افتاد كه هم سن و سال دخترم بود،آن چنان از خود بي خود شده بودم كه يك آن تصور كردم گيتي است و بي اختيار به طرفش دويدم و او را محكم در آغوش گرفتم. طفلكي وحشت زده گريه كرد. مادرش هم خيلي ترسيده بود. از صداي داد و بيداد مادرش به خودم آمدم و تازه فهميدم كه اين دختر بچه، گيتي من نيست. عمو، دخترك را با ملاطفت از آغوشم بيرون كشيد و به مادرش داد. تا چند لحظه مات و مبهوت بودم. زدم زير گريه، بايد تا از تنهايي و غصه ديوانه نشده بودم يك فكري به حال خودم مي كردم.
    غروب بود كه با عمو به خانه بازگشتيم. حال خوشي نداشتم. از عمو به خاطر اتفاقي كه افتاده بود خجالت مي كشيدم. وقتي مشين او داخل كوچه پيچيد ديدم سه نفر روي پله هاي دم در نشسته اند. اول به خيال اينكه رهگذران خسته اي هستند زياد توجه نكردم. اما بعد وقتي يكي از مردها با ديدن ما از جايش بلند شد و به طرفمان آمد، متوجه شدم منتظر ما بودند. خوب كه جلو آمد او را شناختم، مشير عباس بود. آن دو نفر ديگر هم مونس آغا و مشدي بودند.
    مونس آغا تا چشمش به من افتاد بي هيچ حرفي مرا در آغوش گرفت و اشكمان سرازير شد. عمو تعارفشان كرد كه بيايند داخل، اولش تعارف كردند، اما وقتي من و عمو اصرارشان كرديم آمدند. بيشتر از چهار ماه از رفتن ما به قم مي گذشت. مشير عباس مي گفت كه چهار پنج روز بيشتر نيست كه به قم برگشته اند. آن شب مشيرعباس در حضور عمو و مشدي اسناد و مداركي را كه پدرم نزدش به امانت گذاشته بود پيش رويم گذاشت و گفت: آدميزاد بعضي وقتها يك چيزهايي به دلش مي افتد كه خودش هم نمي داند علتش چيست. بعد كه سالها مي گذرد كم كم علت و دليلش را پيدا مي كند.
    خدابيامرز پدرتان آن موقعي كه اين مدارك را تحويل من مي دادند، گفتند مشيرعباس، به دلم افتاده كه به آخر خط رسيده ام. مي دانم آدم اميني هستي، براي همين هم اين مدارك و قباله ها را پيش شما به امانت مي گذارم تا وقتش. اگر صبيه ام خواست با سهم خودش كار صحيحي انجام بدهد مختار است اما اگر ديدي راه خطا مي رود از تو مي خواهم جلويش بايستي، بعد هم يك وكالتنامه اي نوشتند و به دستم دادند. مثل اينكه تمام اين اتفاقات را پيش بيني كرده بود. شايد هم به خاطر شناختي بود كه از اطرافيانش داشتند، نمي دانم. حالا اين مدارك و قباله ها اينجاست، بگو ببينم پدر جان مي خواهي با آنها چه كار كني؟
    از عاقبت انديشي پدرم متحير بودم. با اين حال در اين مدت خوب فكرهايم را كرده بودم. براي همين هم به مشيرعباس گفتم: راستش مي خواهم در ملكي كه قباله اش به نام مادر خدابيامرزم بوده زندگي كنم...
    مشيرعباس حرفم را قطع كرد و پرسيد: منظورتان همان خانه قلهك است؟
    _ بله عباس آقا، منظورم همان جاست. ديگر طاقت ديدن باغ را ندارم، چه برسد كه بخواهم در آنجا زندگي كنم. هر گوشه ي آنجا را كه نگاه مي كنم يك خاطره ي تلخ پيش چشمم زنده مي شود. البته سهم من از باغ يك دانگ و نيم بيشتر نيست. لابد در جريان هستيد، سه دانگ از باغ كه قباله اش به نام آقاجانم بوده، قبلا از بابت بدهي كمپاني به تصرف غير درآمده، مي ماند يك دانگ و نيم ديگر كه متعلق به شازده تاج الملوك خانم مرحوم بوده و فعلا قباله اش در گرو بانك است. اگر شما صلاح مي دانيد، مقداري جواهرات از زمان پدرم برايم باقي مانده، همين طور هم مقداي وسيله و عتيقه جات و چند تكه فرش كه مي توانم با فروش آنها اين يك دانگ و نيم را زنده كنم، البته فكر نمي كنم كفاف بدهي هاي بانك را بدهد. مشدي هم مي تواند همان جا زندگي كند، تا ببينم بعد با آنجا چه مي كنم. در حال حاضر كه چيز ديگري به جز اين به نظرم نمي رسد، حالا شما چه مصلحت بدانيد.
    مشيرعباس همان طور كه سرش پايين بود لبخند محزوني بر گوشه ي لبش نقش بست. لحظه اي در سكوت گذشت. آن گاه سرش را بالا آورد و گفت: مي بينم دخترم كه خير و صلاح زندگيت را خوب تشخيص مي دهي. به عقيده ي من هم معقول است. من ديگر حرفي براي گفتن ندارم. بعد در حالي كه اسناد و مداركم را پيش رويم مي گذاشت گفت: اين هم اسناد و مدارك، همه شان دستتان سپرده، اگر فكر مي كنيد كمكي از دست من برمي آيد خبرم كنيد.
    *********
    روز بعد با ماشين عمو، همراه مشيرعباس و مشدي رفتيم قلهك، مونس آغا هم با ما آمد. دوباره همان خيابان، همان كوچه. مي دانستم از وقتي مهين جان كليد خانه را به دست پدرم سپرده كسي به آنجا پا نگذاشته. مشيرعباس كليد خانه را از جيب جليقه اش بيرون آورد و مي خواست به دستم بدهد. گفتم خودش در را باز كند. در را باز كرد و منتظر ايستاد تا من وارد شوم. در اولين نگاه چشمم به كارت عروسي ام افتاد. هنوز هم پس از اين همه سال توي پاشنه ي در افتاده بود، پوسيده و كثيف. پس از اين مه سال دوباره پا در خانه خودمان گذاشتم و با تاثر به در و ديوار خيره شدم. همه جاي آنجا بوي مادرم مي داد. مهين جان سلام. من برگشته ام. اما سكوت غمبار حاكم برا فضاي خانه به من مي گفت او ديگر اينجا نيست، نگاه حيرانم به من مي گفت باز هم اينجا غريبي. لم مي خواست مهين جان اينجا بود تا به دست و پايش مي افتادم و سر بر شانه اش مي گذاشتم. مونس آغا كه پشت سر من وارد شده بود متوجه حالت روحي ام شد. صدايش را شنيدم كه گفت: خدا بيامرزد مادرت را.
    بي اختيار سر بر شانه اش گذاشتم و گريستم. قلبم از رنج و اندوه اين چند ساله سنگين شده بود. همان يكي دو قطره اشك بود كه به فرياد من رسيد.
    آن شب مونس آغا پيش من ماند و كمك كرد تا خانه را مرتب كنيم. از اتاقها گرفته تا آشپزخانه، همه جا را لايه اي از خاك گرفته بود. تمام ظرف و ظروف را شستيم و زير آفتاب گذاشتيم. پشت دريها و قاليها ماند براي مشدي كه همه را برد توي حياط و با چوب گردو خاكشان را تكاند.
    مونس آغا يك هفته پيش من ماند. هنگام غروب كه مي شد مي نشستيم و با هم درد و دل مي كرديم. يكي دو بار هم مشدي آمد آنجا و به اصرار ناهار نگهش داشتم. مي دانستم هرچه دورم شلوغ تر باشد بهتر است. هرچند كه مي دانستم بعد از اين بايد تنها زندگي كنم. اما همين يك هفته هم براي خودش غنيمتي بود. محبتهاي مادرانه مونس آغا كمكم كرد زودتر از آنچه فكرش را مي كردم خودم را پيدا كنم.
    كم كم به خودم قبولاندم كه بايد به تنهايي گليم خود را از آب بيرون بكشم. روزي كه مونس آغا به اجبار بار سفر بست تا به قم برگردد، تازه تلخي اين واقعيت را بيشتر از گذشته لمس كردم. هنوز خودم هم نمي دانستم مي توانم با وضعيت جديد كنار بيايم يا نه؟
    پس از خدا و مشدي تنها حامي كه برايم مانده بود و گه گاه مي آمد و به من سر مي زد و اگر خريدي داشتم با اصرار انجام مي داد، عمو بود. دلگرميهاي او بود كه هنوز هم اميد پيدا كردن گيتي را در دلم روشن نگه داشته بود. تا وارد مي شد پيش از اينكه از او بپرسم براي پيدا كردن گيتي چه كرده خودش مي گفت: عموجان يك خبر خوب، نسخه اي از عكس گيتي جان را براي چند نفر از دوستانم در فرنگ فرستاده ام، قرار است توي روزنامه ها و مجله هاي فرنگي چاپ كنند.
    عمو همچنان خوشبين بود و سعي مي كرد مرا اميدوار نگه دارد. ولي پس از مدتي خودش هم به اين نتيجه رسيد كه تلاشهاي او مثل آب در هاون كوبيدن است. با اين حال محض خاطر من هر از گاهي قضيه را دنبال مي كرد. عاقبت خود عمو هم له هملن نتيجه اي رسيد كه من در روزهاي اول رسيدم. مي گفت: عموجان ما تلاش خودمان را كرديم، ديگر بيش از اين از دستمان كاري ساخته نيست. با اين حال نبايد نااميد باشي.
    ديگر به بن بست و نااميدي رسيده بودم. شب و روز اشك مي ريختم. مرتب يكي دو تا از لباسهاي گيتي كنار بالشم بود. مي دانستم اين غصه مرا از پا در مي آورد. عاقبت عمو پيشنهاد كرد ادامه تحصيل بدهم و به واسطه ي يكي از دوستانش اسمم را در دبيرستان خزائلي نوشت.
    يكي از همان روزها، پس از اينكه به اتفاق عمو سري به بانك زديم و مقدمات از گرو درآوردن و خريداري سهم شازده تاج الملوك خانم مرحوم را انجام داديم، عمو يك سر با من قلهك آمد. از همان جا به يكي از دوستان صميمي خودش كه جواهرفروشي داشت تلفن زد تا به منزل من بيايد و پس از ديدن جواهرات روي آنها قمت بگذارد. پيش از آمدن او عمو از من خواست تا يك نظر جواهرات را ببيند و از آن صورت برداري كند. من جواهراتم را آوردم و پيش روي عمو گذاشتم. همان طور كه آنها را مقابل عمو مي چيدم و او مي نوشت، يك مرتبه چشمم به گوشواره هاي اشرفي احمدشاهي افتاد. همان گوشواره هايي كه خاله خانم باجي به من هديه داده بود. همان طور كه گوشواره ها را به دست گرفته بودم و نگاه مي كردم بي اختيار به ياد خاله خانم باجي افتادم. با آن كه قيمت چنداني نداشت، اما براي من باارزش بود، مي خواستم نگهشان دارم. همان طور كه گوشواره را در مشتم گرفته بودم رفتم تو فكر. عمو سرش به كار خودش بود. ناگهان فكري خودجوش در مخيله ام شكل گرفت. براي كگريز از _ تنهايي فكري به خاطرم رسيد، فكري كه فوري آن را با عمو در ميان گذاشتم. براي همين هم سر برآوردم و عمو را صدا زدم.
    _ عمو رضا.
    _ جان عمو.
    _ شما خاله خانم باجي را مي شناسيد؟
    _ ببينم عمو، منظورت خاله خانم آقاجانت است؟
    _ بله، منظورم خودش است، شما مي دانيد كجا مي توانم پيدايش كنم؟
    _ گمان مي كنم طرف هاي آب منگل مي نشيند. البته گمان نمي كنم هنوز هم زنده باشد.
    دوباره پرسيدم: شما مي توانيد نشاني اش را به من بدهيد؟
    _ راستش همين طوري نه، ام اگر خودم بروم شايد بتوانم منزلش را پيدا كنم، آخر مي داني همان موقع هم كه رفتم با آقاجان خدابيامرزتان بوديم. بنده ي خدا پيرزن، با آن ايل و تبار اشرافيش در بد وضعيتي زندگي مي كرد، حالا شما با او چه كار داري عمو؟
    آهي كشيدم و گفتم: راستش نمي دانم ممكن است يا نه، اما اگر خودش قبول كند مي خواهم از او بخواهم كه با من زندگي كند.
    _ بد فكري نيست عمو، البته اگر هنوز زنده باشد كه بعيد به نظر مي رسد. با اين حال باشه عمو، فردا كه از مريضخانه برگشتم با هم مي رويم آب منگل، شايد اگر خدا خواست پيدايش كنيم.
    ********
    روز بعد طبق قراري كه با عمو گذاشته بوديم رفتيم آب منگل، لازم نشد زياد اين در و آن در بزنيم، عمو خودش به راحتي مي توانست منزل خاله خانم باجي را پيدا كند. از قضا پيرزن بيچاره از دلتنگي آمده بود روي سكوي كنار در نشسته بود. تكيه اش را به ديوار داده بود و آمد و شد رهگذارن را نظاره مي كرد. پيش از عمو من متوجه او شدم. همان دم او را نشناختم، فقط حالت غريبانه و مظلوم او كه ساكت نشسته بود حس همدردي مرا برانگيخت. همان طور كه با دلسوزي نگاهش مي كردم ناگهان احساس كردم قيافه اش خيلي آشناست، با اين حال كمي مردد بودم. از چند سال پيش كه ديده بودمش خيلي شكسته تر شده بود. آهسته جلو رفتم و به او سلام كردم. با حالتي خسته اما مهربان جواب سلامم را داد. او هم مرا نشناخت، مانده بود من كي هستم. وقتي خودم را معرفي كردم تازه مرا شناخت. آن وقت دست در گردنم انداخت و مرا بوسيد. بعد با هيجان از من حال و احوال پدرم، همين طور شازده خانم را پرسيد. آشكار بود كه از هيچ جا خبر ندارد. اين حال و احوالپرسي او دل شكسته ي مرا لرزاند. در دل آرزو مي كردم اي كاش آن طور او مي پنداشت پدرم هنوز زنده بود و نفس مي كشيد. ولي افسوس و صد دريغ كه واقعيت به جز اين بود. وقتي با دلي گرفته و آرام برايش گفتم هم آنها و هم مادرم به رحمت خدا رفته اند. ناباورانه آنچنان محكم توي صورتش كوبيد كه دلم برايش سوخت. با كنجكاوي پرسيد: چطور؟ وقتي داستان را شنيد، بنده ي خدا حالش خيلي بد شد. خيلي هم گريه كرد. من هم همين طور، دوباره داغ دلم تازه شده بود. عمو همان طور كه ايستاده بود و ما نظاره مي كرد اشك در چشمانش نشسته بود.
    همان جا دم در، آنقدر معطل شديم تا حالش كم كم جا آمد. آن وقت بود كه تعارفمان كرد برويم داخل. پس از گذشتن از يك راهروي كوتاه وارد اتاق نموري شديم كه بيشتر به يك انباري شباهت داشت تا اتاق. هيچ پنجره اي به بيرون نداشت.
    با اين حال اتاقش مرتب و تميز بود. فقط يك فرش كهنه داشت و يك كرسي خيلي كوچك كه معلوم نبود چطور مي تواند زير آن پاهايش را دراز كند. طفلكي خاله خانم باجي، با آن ايل و تبار دهان پر كني كه داشت در واقع آدمي بود كه هيچ كس را نداشت. با آنكه همه اقوامش مي توانستند به دادش برسند اما او را به حال خودش رها كرده بودند.
    بيچاره پيرزن، از اينكه چيزي براي پذيرايي آماده نداشت، خيلي شرمنده شد. خواهش و التماس كرد كه اگر اجازه بدهيم مي رود تا چيزي براي پذيرايي تهيه كند. وقتي برايش گفتم كه چه نقشه اي برايش كشيده ام، از خوشحالي چيزي نمانده بود قالب تهي كند. مي خواست پشت دستم را ببوسد كه مانع شدم. خيلي ذوق زده شده بود. خودم كمكش كردم تا هر چه زودتر اسباب و اثاثيه اش را جمع آوري كند. البته چيز زيادي هم نداشت. با اين حال همان وسايلي را كه داشت، با كمك عمو گذاشتيم توي ماشين و راهي قلهك شديم.
    همان طور كه فكرش را مي كردم، خاله خانم باجي پيرزن بامزه و خونگرمي بود. دستپخت خوبي هم داشت. خودش خريد مي كرد، مي شست و خودش مي پخت و تا من از دبيرستان بيايم، همه چيز را آماده و مرتب مي گذاشت. نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. نسبت به من احساس مادرانه اي داشت. يك ساعت كه دير مي كردم، دل توي دلش نبود. از دلشوره مي آمد سر جاده شميران منتظر مي نشست و آمد و شد گاريها و ماشينهايي را كه بين شميران و شهر در رفت و آمد بودند را نظاره مي كرد تا برسم.
    شبها هر وقت كه مي ديد كارم تمام شده به اتاقم مي آمد ئ ساعتها كنارم مي نشست و با هم گفتگو مي كرديم. گاهي كه دلم مي گرفت تا مي آمدم ياد گذشته ها كنم، پيش از اينكه سر درد دلم باز شود، فوري حرف توي حرف مي آورد و برايم مي خواند:
    اين مدت عمو چو گل، ده روز است
    خندان لب و تازه رو مي بايد بود
    بعد از خاطرات خوش گذشته برايم مي گفت تا غصه خودم را فراموش كنم. از كجا مي فهميد چه افكاري در سرم است كه مي خواهم بر زبان جاري كنم، نمي دانم. خاله خانم قصه هاي زيبايي برايم از دوران جواني، به خصوص كودكيش به خاطر داشت كه هر شب يكي از آنها را براي من نقل مي كرد. قصه عمارت چهار فصل و قصه نطع چرمي جناب خاقان بن خاقان، همين طور قصه هايي كه حاجي فراشباشي و فراشهاي خلوت در كودكي برايش گفته بودند. آن هم با آب و تاب. گاهي وقتي مشغول تعريف مي شد، به خصوصو اگر موضوع تعريفهايش بامزه بودند خودش آنقدر بلند مي خنديد كه چشمهايش پر از اشك مي شد. آنقدر مي گفت و مي گفت تا عوعو سگهاي اطراف باغ بلند مي شد و خواب پشت پلكهاي من سنگيني مي كرد. بعضي شبها كه بي خوابي به سرم مي زد، تا مدتي بالاي سرش مي نشستم و همان طور كه نگاهش مي كردم، تمام چيزهايي را كه برايم بازگو كرده بود دوباره در زهنم تداعي مي شد. آن وقت با خودم مي گفتم، چه چيزهايي در اين دنيا اتفاق افتاده.
    يكي از همان شبهايي كه باز فيل من ياد هندوستان كرده بود، خاله خانم باجي مثل اوقات ديگري كه اين احوال به من دست مي داد كوشيد تا با شيرين زبانيهاي خاص خودش به هر شكل شده حال و احوال مرا عوض كند. اما موفق نشد كه نشد. آخر آن شب با شبهاي ديگر خيلي توفير مي كرد چرا كه مصادف با شب تولد دخخترم گيتي بود. هرجا را نگاه مي كردم، انگار بچه ام را مي ديدم، با آن چشمان درشت و درخشان، با آن صورت مليح و معصومش كه هر وقت مي خنديد گوشه ي لپهايش چال مي افتاد. انگار كه پيش رويم ايستاده بود و نگاهم مي كرد. دوباره درد مثل خنجر در قلبم فرو رفت. دردي كه چون شعله ي آتش در قلبم زبانه مي كشيد و تمام وجودم را مي سوزاند.
    خاله خانم باجي همان طور كه عينكش روي چشمش بود مرا زير نظر داشت. خيلي وقت بود متوجه احوال من شده بود و براي همين هم يكي از آن قصه هاي قشنگي را كه به قول خودش هنوز رو نكرده بود برايم تعريف كرد. قصه ي فروغ الزمان يا همان جيران تجريشي معروف را.
    من بدون هيچ ميلي، همان طور كه غمگين نشسته بودم به حرفهايش گوش مي دادم. راستش نه حواسم به خاله خانم باجي بود و نه به حرفهايي كه مي زد. باز در عالم خيال گيتي را مجسم كرده بودم. همان طور كه با دو چشم خيالي نگاهش مي كردم از خودم پرسيدم يعني الان كجاست؟ چه مي كند؟ چه شكلي شده است؟ چه قدي شده است؟ همان طور كه در روياي خودم غرق شده بودم يك آن آرزو كردم كه چه خوب بود الان بچه ام اينجا بود و مي توانستم براي يك لحظه هم كه شده بغلش كنم. از اين فكر چنان توفاني درونم برپا شد كه ديگر حال خودم را نفهميدم. يك باره غم از كاسه ي وجودم لبريز شد و ديگر نتوانستم آرام بمانم. سرم را رو زانوانم گذاشتم و هاي هاي زدم زير گريه. صداي خاله خانم باجي مي شنيدم كه وحشت زده و نگران پرسيد: اوا چي شد مادر؟
    در حالي كه از پشت پرده اي اشك به صورتش نگاه مي كردم آهسته زمزمه كردم: هيچي خاله جان، يكهو هواي بچه ام را كردم.
    خاله خانم همان طور كه غمزده نگاهم مي كرد مثل اينكه با خودش حرف بزند سر تكان داد و گفت: مي فهمم چه مي كشي مادر، مي دانم.
    همچنان كه اشك به پهناي صورتم جاري بود پاسخ دادم: نه خاله جان، هيچ كس نمي داند من چه عذابي مي كشم.
    _ اما من مي فهمم مادر. براي اين كه خودم هم يك پسر داشتم.
    از تعجب لحظه اي گريه ام قطع شد و با شگفتي پرسيدم: شما خاله جان؟
    در حالي كه آه مي كشيد پاسخ داد: آره مادر، همين يك اولاد را داشتم با كلي اميد و آرزو. نامش علي احمد بود. الان اگر بچه ام زنده بود ديگه خودش صاحب نوه و نتيجه مي شد. از آقاجان خدابيامرز شما ده سالي بزرگتر بود. تازه چند روزي مي شد كه چهارده سالش شده بود كه او را كشتند. آن هم به خاطر چند قاليچه و صد و پنجاه تومان پول. آخر مي داني پدر خدابيامرزش هميشه اين پول را محض احتياط براي پيشامدهاي غيرمنتظره توي صندوقچه نگه مي داشت. آن شب كه اين اتفاق پيش آمد ما منزل نبوديم، براي زيارت رفته بوديم امامزاده داود. بچه ام به خاطر ناخوشي با يكي از خواجه ها در منزل تنها بود. از قضا نيمه هاي خواجه به كمك همدستش با قصد سرقت اتاقها را زير و رو مي كنند. بچه طفل معصوم آن موقع خواب بوده. آن دو نفر همان طور كه مي گشتند ناغافل متوجه مي شوند كه علي احمد بيدار است. بي انصافها نامردي نمي كنند از ترس اينكه دستشان رو نشود با گزنك مي افتند به جان علي احمد. باز خوب همه جا را مي گردند و وقتي چيزي پيدا نمي كنند همان چند قاليچه و پول را بر مي دارند و فرار مي كنند. ما چند ساعت بعد از واقعه رسيديم بالاي سرش اما ديگر فايده اي نداشت. طفلكي بچه ام به قدري ازش خون رفته بود كه ديگر رمق نداشت چشمانش را باز كند. حالا متوجه ي شدي مادر براي چه مي گويم من مي فهمم چه مي كشي؟
    بدون آنكه پاسخ دهم فقط خاله خانم را نگاه مي كردم. برق اشك از چشمانش ساطع بود. برقي كه نشان دهنده ي غوغاي درون قلب شكسته اش بود. خاله خانم به زحمت خودش را آرام كرد و ادامه داد: مي داني خاله، من مي گويم كه شما نبايد خودت را اين همه اذيت كني. زبانم لال ديگر بدتر از من كه نيستي مادر. همين كه مي داني پاره ي تنت يك جايي زير اين آسمان دارد زندگي مي كند، بايد خيلي خدا را سپاسگذار باشي. دخترم به خدا توكل داشته باش. خدا را چه ديدي، شايد يك روزي خودش خواست و دوباره همديگر را ديديد.
    پند و اندرزهاي آن شب خاله خانم مثل آبي بود كه بر روي آتش بريزند. با اين حال آتشي كه در سينه داشتم، همچنان زير خاكستر زمان پنهان شده بود و گه گاه با نسيم خاطرات گذشته زبانه مي كشيد. با اين حال همين آرامش نسبي را هم مديون مصاحبت و هم نشيني خاله خانم باجي بودم. حالا نسبت به گذشته ها كمي آرامتر شده بودم و در عوض چسبيده بودم به درس و ادامه تحصيل. وقتي سرم به كتاب بود كمتر غصه مي خوردم. خاله خانم باجي هم مثل مهين جان خدابيامرزم تشويقم مي كرد كه معلم بشوم. شايد به همين خاطر هم بود كه توانستم در كمتر از سه سال ديپلمم را بگيرم. در همان سالها چندين و و چند خواستگار برايم پيدا شد. يكي از آنها هم كه خيلي سماجت داشت، پسر مدير مدرسه ي خودمان بود كه ازدواج هم نكرده بود. روي هم رفته آدم بدي نبود، اما جواب من به همه شان يكي بود. اينگه من ديگر قصد ازدواج ندارم. انگار از تمام مردها تنفر پيدا كرده بودم. حسابي چشمم ترسيده بود.
    آخرين سال جنگ بود كه با معرفي نامه عمورضا در يكي از مدرسه هاي تهران به عنوان دبير استخدام شدم. خاله خانم باجي همچنان با من زندگي مي كرد. يك روز عصر كه خسته به خانه آمدم، ديدم خاله خانم توي رختخواب افتاده و بدنش خيلي گرم است. مرتب سرفه مي كرد. گه گاه خون بالا مي آورد، خيلي ترسيدم. طبيبي را كه در همسايگيمان بود خبر كردم، زياد ناخوشيش را جدي نگرفت و گفت با استراحت حالش بهتر مي شود. يكي دو روزي در خانه ماندم كه از او پرستاري كنم، اما هر روز كه مي گذشت حالش وخيم تر مي شد.
    كم كم نگران شده بودم. براي همين عمو را خبر كردم تا او را معاينه كند. عمو توصيه كرد تا او را به مريضخانه ببريم. وقتي كارهايش را مي كرد تا برويم گريه مي كرد. هرچه دلداريش مي دادم و مي گفتم خوب مي شوي گوشش بدهكار نبود. مي گفت: نه گوهر جان، مي دانم كه خوب نمي شوم. اگر خواستند مرا آنجا بخوابانند تو را به خدا شما نگذار مادر.
    مي دانستم كه او را مي خوابانند، دلم به حالش مي سوخت اما كاري از دستم برنمي آمد. صورتش را بوسيدم و گفتم: خاله خانم تا چشم بر هم بگذاري خودم مي آيم دنبالت.
    موقع برگشتن گريه امانم نمي داد. با ديدن وضع و اوضاع مريضخانه خودم هم مثل او وحشت كردم. از گذاشتن او در آن محيط نامساعد سخت پشيمان بودم. مي خواستم برگردم و برگردانمش. ولي عمو نگذاشت. مي گفت عموجان بگذار همان جا توي مريضخانه بخوابد بلكه خدا شفايش بدهد.
    وقتي اين حرف را از عمو شنيدم تازه فهميدم كه ناخوشي اش جدي است. عمو برايم توضيح داد دچار بيماري سل شده، بيماريي كه در آن زمان درماني نداشت. از همان اول هم خيلي سرفه مي كرد اما فكرش را نمي كردم كه به مرض سل مبتلا شده باشد.
    عمو عقيده داشت علت ناخوشي او بر مي گردد به سالها زندگي در اتاق نموري كه در آب منگل داشت. خيلي هم سفارش مي كرد كه از نزديك شدن به او پرهيز كنم، اما نمي توانستم او را تنها بگذارم. آخر او تنها يادگاري بود كه از تمام خانواده برايم مانده بود. تنها كسي كه با پدرم نسبت خوني داشت و همين طور تنها كسي كه مادرم را ديده بود و دورادور او را مي شناخت. براي همين مرتب به ديدارش مي رفتم. ساعتها كنارش مي نشستم و براي دلداريش با او حرف مي زدم تا كمتر دلتنگي كند، اما موقع برگشتن تمام راه مريضخانه تا منزل را زار مي زدم. شبها، تازه متوجه ارزش اين موجود بي آزار مي شدم كه تمامي هيكلش چهارپاره استخوان و يك پوست شده بود. مي ترسيدم او را از دست بدهم. روز آخري تب نداشت و كمي حالش بهتر شده بود. با اين حال مثل روزهاي پيش به من وصيت كرد اگر مردم او را كنار علي احمد خاك كنند. التماس كنان از من مي خواست به خانه برگردد. پس فرداي آن روز به تصور اينكه حالش بهتر شده برگشتم مريضخانه، اما با كمال تعجب ديدم سر جايش نيست. به خيال اينكه حالش بهتر شده و رفته قدم بزند همان جا نشستم، اما هرچه منتظر شدم از خاله خانم باجي خبري نشد. عاقبت از يكي از خدمتكاران آنجا پرسيدم كه پيرزن را ديده است يا نه. كمي فكر كرد و پرسيد: هماني كه روي آن تخت خوابيده بود؟
    با خوشحالي سرم را تكان دادم و گفتم: بله، كجاست؟
    سرش را پايين انداخت و گفت: صبح زود او را از اينجا بردند.
    نمي فهميدم چه مي گويد، دهانم از تعجب باز مانده بود. با عجله پرسيدم: او را كجا برده اند؟
    آهسته پرسيد: شما دخترش هستيد؟
    با نگراني گفتم: خير، اما با هم زندگي مي كرديم.
    سرش را پايين انداخت و گفت: پيرزن بيچاره ديروز سحر تمام كرد، بردند پشت بيمارستان خاكش كردند.
    باورم نمي شد. مات و مبهوت پرسيدم: با اين سرعت؟
    _ مريضخانه ي دولتي است ديگر. اينجا هركس به نحوي از دست رفته باشد يك روز بيشتر نگهش نمي دارند. مي دانيد روزي چند نفر...
    ديگر نشنيدم چه گفت، همان جايي كه ايستاده بودم از حال رفتم. يكي مرا گرفت. نمي دانم چند دقيقه گذشت، ولي وقتي چشمهايم را باز كردم ديدم جمعيت زيادي بالاي سرم ايستاده اند. كسي توي صورتم آب مي پاشيد. با زحمت چشمهايم را باز كردم،زني سرم را روي زانويش گذاشته بود و سعي مي كرد به من آب بدهد. مثل اين ود كه صورتش را توي مه مي ديدم. صدايش را مي شنيدم كه از من مي پرسيد: خانم حالتان بهتر است؟
    صدايش به گوشم آشنا بود. صورتش را خوب نمي ديدم، اما صدايش را مي شنيدم، سعي داشت آرامم كند. در حالي كه با تكه اي مقوا بادم مي زد دلداريم مي داد و مي گفت: تا دنيا بوده همين بوده.
    صدايش به نظرم خيلي آشنا مي آمد،خيلي دلم مي خواست صورتش را ببينم. تمام قدرتي را كه در توان داشتم بسيج كردم و لاي چشمانم را باز كردم. صورتش هم به نظرم آشنا مي رسيد. وقتي وب به صورتش دقيق شدم فهميدم اشرف است. گرچه صورتش خيلي شكسته شده بود اما به راحتي شناختمش. برايم خيلي عجيب بود كه او مرا شناخته. با صدايي كه به زحمت از حلقومم خارج مي شد آهسته گفتم: اشرف جان تويي؟
    متعجب نگاهم كرد و پرسيد: شما؟
    محزون نگاهش كردم و گفتم: مرا نشناختي؟ منم، گوهر.
    باز هم با دقت به من خيره شد. بعد دو دستي توي صورتش كوبيد و هيجان زده و خوشحال گفت: اي خداي من، گوهرجان خودت هستي؟
    از قيافه اش معلوم بود كه مانده من آنجه چه مي كنم؟ از آخرين باري كه يكديگر را ديده بوديم هفت سال مي گذشت. خواستم چيزي بگويم اما نتوانستم و باز بيهوش شدم. وقتي كه چشمهايم را گشودم، ديدم روي تخت دراز كشيده ام. كسي دور و برم نبود. حتي اشرف هم نبود. با زحمت از جا بلند شدم. با تعجب ديدم پالتو و روسري ام به چوب لباسي است. به دنبال كفشهايم مي گشتم تا از جا بلند شوم. وقتي سرم را بلند كردم، احساس كردم كسي وارد اتاق شد. سرم را بالا گرفتم، آنچه مي ديدم فراتر از تصورم بود. دايي ناصر در آستانه ي در ايستاده بود. او هم پير شده بود و عصا در دست داشت. تا چشمش به من افتاد، چانه اش لرزيد. از يدن دايي، پس از اين همه سال قلبم به تپش افتاد. آهسته جلو آمد. در سلام پيشدستي كردم و با صداي لرزاني گفتم: سلام دايي جان.
    _ سلام به روي ماهت دخترم، چطوري بابا؟
    _ الحمدالله، خودتان كه مي بينيد!
    سرم را توي سينه اش گرفت و پيشاني ام را بوسيد. من هم خم شدم و دستهايش را بوسيدم. هر دو با تعجب به همديگر نگاه مي كرديم. مي دانستم از خودشان مي پرسند من آنجه چه مي كنم. مدتي كه گذشت دايي پرسيد: ببينم دايي جان، پدرت خبر دارد اينجايي؟
    سرم را پايين انداختم و در حالي كه سعي مي كردم بغضم را فرو بدهم با صداي بغض آلودي گفتم: من يكي دو سال است كه تنها زندگي مي كنم دايي جان.
    بيشتر از اين نتوانستم تاب بياورم، صورتم را به طرف پنجره برگرداندم و زدم زير گريه. نمي خواستم پس از اين همه سال دايي را ناراحت كنم، اما دست خودم نبود. دايي هاج و واج مانده بود كه چه شده. مثل اينكه پاهايش سست شده باشد، روي چهارپايه اي كه كنار تخت گذاشته بودند نشست. مي دانست من دختري به نام گيتي دارم. در حالي كه سرش را با تحسر تكان مي داد گفت: چه بر سرت آمده دايي جان؟ مرحمت خانم كه خيلي خدا را شكر مي كرد كه تو خوشبخت شده اي، مي گفت يك دختر به دنيا آورده اي مثل ماه، بگو ببينم چه اتفاقي فتاده دايي جان؟
    دايي از هيچ جا خبر نداشت. گويا ميرزاعبدالحسين خان را ديده بود و از او شنيده بود كه من از ماجراي مهين جان خبر دارم. آهسته ماجرا را برايش گفتم. نشسته بود و گوش مي داد. وقتي حرفهايم تمام شد گفت: پس بيخود نبود ديشب خواب مادرت رو ديدم، در عالم خواب به من مي گفت،ناصر گوهرم را درياب.
    چشمان دايي از اشك مرطوب شد. نگاهي به او انداختم كه غرق فكر بود. همچنان براي دايي حرف مي زدم.
    _ خيلي به دنبال شما گشتم، اما هيچ نشاني از شما نداشتم. چطور اين همه وقت سري به من نزديد؟
    آهي كشيد و گفت: راستش به خاطر خودت دايي جان، مي دانستيم كه از ماجراي مادرت بي خبري، در ضمن خودت بهتر مي داني كه پدر خدابيامرزت زياد به ما روي خوش نشان نمي داد، براي همين هم فكر مي كرديم از ما بي خبر باشي بهتر است. گرچه هميشه حرفت توي خانه ي ما بود. خاله خدابيامرز تا دم آخر حرف تو را مي زد.
    اندوهگين نگاهي به دايي انداختم و آهسته گفتم: پس خاله مرحمت هم...
    دايي در حالي كه پيشاني اش را به سر عصايش تكيه داده بود زد زير گريه. من هم همين طور. وقتي هر دو آرام شديم پرسيدم: ملوك خانم چطور هستند؟ حالشان خوب است؟
    لبخند محزوني زد و گفت: خوب كه چه عرض كنم، اي الحمدالله بد نيست. دو سه سالي مي شود كه ناراحتي پيدا كرده، نمي دانم مي داني يا نه، از بس كه خون دل بچه ها را خورد به اين روز افتاد. شبها تا خود صبح بي خوابي به سرش مي زند. هرچي عبدالرضا برايش نسخه مي نويسد، بي فايده است. آخر مي داني دايي، پسرم دكتر همين مريضخانه است. كاش زودتر مي دانستم و سفارشت را مي كردم. براي اينكه چشمم درست نمي بيند امروز با اشرف آمده بودم اينجا كه دواي مادرش را بپيچم. آخر عبدالرضا چند روز يك بار به خانه مي آيد. همه اش بالاي سر مريض است، هرچه مي گويم ازپا در مي آيي گوشش بدهكار نيست. مي گويد آقاجان مردم اينجا به من احتياج دارند. آن موقع هم كه شما از حال رفته بودي بالاي سرت آمده بود. نمي داني اينجا اهل مريضخانه برايش چه مي كنند. وقتي فهميدند شما از منسوبين ما هستيد چند خدمتكار داوطلب شدند و شما را آوردند. اينجا اتاق خودش است.
    مثل صاعقه زده ها شگفت زده به دور و برم نگاهي انداختم. دايي راست مي گفت. وضعيت آن اتاق با همه جاي مريضخانه زمين تا آسمان فرق مي كرد. همه جاي مريضخانه پر بود از تخت و مريض. اما اينجا خيلي تميز بود. كوشيدم بر خود مسلط شوم. رو به دايي كردم كه كنار پنجره ايستاده بود و گفتم: من ديگر مي خواهم بروم خانه دايي جان. حالم خيلي بهتر شده است.
    دايي با مهرباني نگاهي به من انداخت و گفت: چي چي رو بروم خانه! مگر من مي گذارم؟ به هيچ وجه اصلا صلاح نيست با اين حال تنهايي بروي خانه. صبر كن دايي جان، الان يك درشكه صدا مي زنم. چند روزي مي آيي خانه ما و استراحت مي كني، ان شاءالله بهتر كه شدي مي روي خانه ي خودت.
    دست و دلم نمي رفت بروم آنجا. خودم هم نمي دانم چرا، شايد به خاطر ملوك خانم كه هنوز هم از او دلگير بودم. اين پا و آن پا كردم. دايي انگار كه فكرم را خوانده باشد گفت: مي دانم دايي جان هيچ جا خانه ي خود آدم نمي شود اما تو به خاطر من بيا. به خاطر اشرف كه به شوق تو رفته خانه به مادرش خبر بدهد.
    دايي اصرار داشت هر طوري شده مرا با خودش ببرد. ديدم اگر قبول نكنم ناراحت مي شود، توي رودربايستي و فقط محض دل دايي قبول كردم چند روزي به خانه شان بروم، آنقدر كه كمي حالم جا بيايد.
    دايي از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. با عجله رفت يك درشكه صدا بزند. از مريضخانه تا منزل دايي زياد راه نبود. شايد يكي دو خيابان بيشتر با مريضخانه فاصله نداشت. آنقدر به آنجا نزديك بود كه مانده بودم چرا دايي درشكه صدا زده. دايي از اين كه من دعوتش را پذيرفته بودم بيش از حد احساس شادماني مي كرد، اما من هنوز هيچي نشده از آمدنم به آنجا پشيمان و معذب بودم. نمي دانم چرا چشمم برنمي داشت بعد از مادرم با ملوك خانم روبرو شوم. همين طور با عروس دايي كه احتمال مي دادم دختر پنجه شاهي باشد.
    دايي خودش در را گشود و وارد شد. خانه ي كوچكي بود. اما حياط خيلي باصفايي داشت. كنار ديوار حياط دو باغچه قرار داشت كه در آنها گل بنفشه كاشته
    تا آخر صفحه541


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/