نه عزیز دلم نمیخواهد صدایش کنی راستش میخواستم بیاید یک نگاهی به این پیرزنه که ننه دنبالش اورده بیندازد ببیند به درد ما میخورد یا نه؟
بند دلم پاره شد اما خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:بد نیست اول کارش را امتحان کنیم بعد اگر نخواستید رد کردنش کاری ندارد میترسم به این زودی نتوانیم کس دیگری را پیدا کینم ان وقت شب عید دستمان بسته میماند
تاج الملوک فکری کرد و گفت:بد فکری نیست تا من یک تلفن به نزهت الملوک میزنم تو برو نظارتی به کارش بکن اگر دیدی به دردر این کار نمیخورد یک تومان به او بده و ردش کن برود
-چشم عمه جان
تاج الملوک رفت من از خدا خواسته به سوی اتاقی که طاقش رختخواب چیده بودند دویدم و در را گشودم تمام ذوق و اشتیاق من از دیدن خاله به خجالت تبدیل شد طفلکی با ان کمردردش روی ملحفه ای خم شده بود و مشغول دوختن بود عینک ته استکانیش را به چشم داشت بیچاره معصومه هم سر دیگر لحاف را میدوخت از توهینی که به خاطر من به او روا شده بود حالم منقلب شد و خیس عرق شدم
از شدت خجالت دم در خشکم زده بود پس از مدت کوتاهی معصومه متوجه حضور من در اتاق شد
-خانم جان چرا نمیفرمایید بنشینید ادم حامله خوب نیس زیاد روی پا بایستد
همان جا دم در نشستم تا اگر کسی سر رسید زود متوجه شدم خاله همچنان سرگرم کارش بود رنجیده خاطر به نظر میرسید طوری نقش ایفا میکرد که انگار یادش رفته بود برای چه منظور به اینجا امده و حالا که موقعیت به این خوبی داست داده بود هنوز هم روی دو زانو نیم خیز نشسته بود و با عجله میدوخت تنها شانه هایش تکان خفیفی میخورد احساس کردم گریه میکند خجالت میکشیدم بپسرم چرا چون خودم بهتر از همه علتش را میدانستم من هم همانجا که نشسته بودم بی صدا اشک ریختم معصومه که متوجه ما بود معترض شد و گفت:تو را به خدا گریه کردن را بگذارید برای بعد زودباشید دیگر
انگار هردویمان فراموشمان شده بود خاله با صدای بغض الودی گفت:به خدا دست خودم نیست خانم جان به گوهرم که نگاه میکنم همه اش یاد مادرش می افتم ای کاش الان جای من بود و دخترش را میدید که برای خودش خانمی شده
معصومع با لحن ملایمی گفت:حالا عوض غصه خوردن تا کسی نیامده هرچه دلتان میخواهد به هم بگویید من به جای خانم کوچیک می ایستم دم در اگر کسی امد خبرتان میکنم
معصومه این را گفت و امد نزدیک پاشته در خاله کمی بر خورد مسلط شد و اغوشش را گشود :بیا خاله جان
خودم را در اغوشش انداختم خواستم دستهایش را ببوسم که نگذاشت
-خاله جان شرمنده شما به خدا چاره یدیگری جز این نداشتم میگفتم و هق هق میکردم
-خاله جان خودت را ناراحت نکن قربانت بروم الهی اگر به بهانه کهنه شویی بچه ات هم مرا میخواستی ببینی باز هم میامدم
-تو را به خدا این حرفها را نزنید که اب میشوم باز هردو گریه کردیم
معصومه از دور اشاره کرد تو را به خدا زودتر بلند شوید خانم جان الان است که یکی سر برسد سر و صورت خاله مرحمت را بوسیدم و از جا بلند شدم خوشبختانه هنوز تلفن تاج الملوک تمام نشده بود تا فرصت داشتم نزدیک خاله نشستم و پرسیدم:خاله جان از مهین جانم بگویید چطور است؟هنوز هم نمیخواهد مرا ببیند؟
از هول اینکه کسی بیاید دو تا دو تا سوال میکردم
-این چه حرفیست مادر جان مگر میشود مادر نخواهد بچه اش را ببیند الحمدالله که بد نیست اما راستش تازگی از او خبری ندارم
دلم هری ریخت پاییت و با نگرانی پرسیدم:چطور مگر همدیگر را نمیبینید؟
خاله که متوجه پریشان حالی من شده بود بی انکه به چشمهای من نگاه کند گفت:راستش دوماهی میشود که از تهران رفته
ارام پرسیدم:رفته؟
-والله رفته قم مجاور خانم حضرت معصومه شده اخر از وقتی شما از پیشش رفتی دیگر نمیتوانست اینجا بند شود
اشکم سرازیر شده بود نالان با خود زمزمه کردم:پس لابد دیگر نمیخواهد مرا ببیند حق هم دارد سزای من همین است
-نه خاله جان این چه حرفیست که میزنی یک مادر هیچ وقت دلش راضی نمیشود بچه اش را نبیند ان هم مادری مثل مهین جان تو
-به خدا خاله جان از غصه دلتنگی مهین جانم کلافه شدم تو را به خدا اگر رفتی قم بهشان بگو بگو اگر مرا نبخشند از غصه دق میکنم اگر راضی شدند من هم پدرم را راضی میکنم که به دیدن مهین جانم بیایم اگر اقاجان راضی بشنود هیچ کس نمیتواند حرفی بزند
خاله در حالی که اه میکشید گفت:باشد خاله جان ببینم چه میکنم
این را که از خاله شنیدم دلم ارام گرفت پیش از رسیدن کردباجی دویدم توی اتاقم و برای اینکه کسی متوجه نشود گریه کرده ام به نوک بینی ام پدر زدم
ار پایین پله ها کردباجی مرا صدا زد :گوهر خانم برف و شیره برایتان اورده ام
ار بالای پله ها گفتم:دستت درد نکند الان می ایم
صدای تاج الملوک را شنیدم که اهسته به کردباجی گفت:دایه خانم معلوم است کجا هستی؟تو را به خدا برو ببین این پیرزنه که ننه با خودش اورده چه تند تند لحافها را ملحفه میکند
-وای خانم جان کی رسید اینجا که ما نفهمیدیم
نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم و پیش خودم زمزمه کردم:دستت درد نکند معصومه جان
چند روز بعد تخت و کمدی را که اقاجانم از لاله زار خریده بود اوردند چه لباسهایی برای توزاد خریده بودند به طور حتم تا سن دوازده سالگیش احتیاجی به لباس نداشت اکثر لوازم پسرانه بود ایرج هم مثل اکثریت مردها ارزوی پسر داشت
سه روز بود برف میبارید تاج الملوک از ترس اینکه فخر الزمان قابله در راه نماند سه روز جلوتر مشدی را فرستاده بود شهر دنبال فخر الزمان ان سه روز فخر الزمان در اتاق کرسی میخوابید و هر شب پیش از اینکه به رخت خواب بروم با اصرار یم استکان روغن زیتون به خورد من میداد و با قربان صدقه میگفت که لازم ان را بخورم یکی دو شب اخر مرتب بغض توی گلویم نشسته بود از ترس مردن با وحشت به خواب میرفتم نه اینکه از مرک بترسم نه از اینکه بمریم و مادرم را نبینم وحشت داشتم این وحشت حتی در خواب هم رهایم نمیکرد
خواب میدیدم برف میبارد همه جا برف نشسته بود و من در همان کوچه که خانه قبلیمان بود ایستاده بودم در خانه قمر خانم مثل همیشه در خانه باز بود با ترس و لرز وارد شدم مثل سابق پیچه زده بودم خانه تاریک تاریک بود تنها اتاقی که چراغش روشت بود اتاق مهین جان بود پس هنوز هم بیدار بود یکی پشت پنجره امدو بیرون را تماشا کرد بعد چراغ را برداشت تازه مرا دید که شرمزده در استانه در ایستاده ام با صدای حزن الودی گفت:اخر امدی گوهرممیخواستم به اغوشش پناه ببرم با عجله به سویش دویدم او اغوشش را گشوده بود روی پله ها را برف پوشانده بود تا خواستم به او برسم پایم لغزید و روی زمین افتادم درد عجیبی توی شکمم پیچیده بود وحشتزده از خواب بریدم هنوز بدنم میلرزید ایرج بالای سرم نشسته بود با نگرانی پرسید:کابوس میدید گوهر جان؟
هنوز پهلویم درد میکرد نفسم هنوز بالا نیامده بود مثل مار دور خودم میپیچیدم مادرم را با ناله صدا زدم:وای مهین جان....
ایرج متوجه شد درد دارم با دستپاچگی تاج الملوک را صدا زد :عمه جان کجایید؟
تاج الملوک سراسیمه وارد شد حال مرا که دید فخر الزمان را صدا زد فخر الزمان دستور داد پنجدی را اماده کنند تاج الملوک زیاد راه دستش نبودو اصرار داشت مرا به اتاق کرسی ببرند تا وقتی دوست و اشناها را خبر میکنند توی پنجدری از انان پذیرایی کنند اما فخر الزمان روی حرفش پافشاری کرد عاقبت همان جا تخت زدند و بخاری دیواری هیزمی را روشن کردند تا حسابی گرم شود اما هرچه هیزن در بخاری میریختند من باز هم میلرزیدم از شدت درد عرق میریختم دستم توی دست ایرج بود
-یارج جان بگو پتو بیاورند
-برای چه؟تو که از گرما داری عرق میریزی
فخر الزمان از ایرج خواست باز هم توی بخاری دیواری هیزم بریزند درد عجیبی در شکمم میپیچید از درد گریه میکردم ایرج هنوز هم کنار تختم نشسته بود از قیافه اش میفهمیدیم خیلی نگران است صدای قابله را میشنیدم که به تاج الملوک میگفت:هنوز خیلی مانده ولی من دیگر تحمل نداشتم صدای کسی را میشنیدم که فریاد میکشید صدای کسی شبیه به خودم ولی خیلی دورتر از من سایه ی کسی را میدیدم شاید هم مادرم بود که بالای سرم ایستاده بود و نوازشم میکرد باز از من دور شد میدانستم خواب میبینم مادرم همان جا بود کنار دستم پس چرا دیگر نمیبینمش چرا؟نه دیگر هیچ چیز را نمیبینم روی چشمانم پرده سیاهی کشیده اند فریاد زدم:ایرج جان من هیچ جا را نمیبینم
گوشهایم هنوز کار میکرد صدای همهمه ی جمعیت پشت پنجدری را میشنیدم صدای قلیان کشیدن صدای تخمه شکستن و صدای فخرالزمان قابله که با عصبانیت به شیشه بین دو اتاق میکوبید و تاج الملوک را صدا میزد دیگر صدای همهمه به گوش نمیرسید تنها صدای وحشتزده قابله را میشنیدم که خطاب به تاج الملوک میگفت:دیگر کاری از دست من ساخته نیست فوری کسی را بفرستید بیمارستان روسها تا دکتر بنیامین را بیاورد
پس دارم میمیرم در تاریکی فریاد زدم:تو را به خدا مهین جانم را بیاورید
لحظه ای رسید که دیگر گوشهایم هم نمیشنید دیگر راحت بودم انگار مرده بودم صدای گریه ی کسی را بالای سرم شنیدم پس من هنوز نمرده ام با زحمت چشمهایم را گشودم احساس کردم کسی وارد اتاق شد صدای مردانه ای به گوشم رسید صدای دکتر بنیامین بود که همراه یک پرستار از راه رسیده بود تا وارد شد فقط ار فخر الزمان پرسید:دردش کی شروع شده؟
-از دیروز صبح
عجیب است خودم هم باورم نمیشود پس دو روز است درد میکشم!
صدای دکتر را شنیدم که با ملامت گفت:انوقت حالا میفرستید دنبال من
صدای تاج الملوک دوباره به گوش رسید که گریه کنان التماس میکرد:دکتر تو را به خدا کاری بکنید
دکتر گفت:فوری یک میز بیاورید این خاله زنکها را هم از اینجا دور کنید تا ببینم چه میکنم از من انتظار معججزه نداشته باشید این را هم بگویم که پانصد تومان کمتر نمیگیرم
احساس کردم تمام بدنم را پاره پاره میکنند دیگر چیزی به خاطر ندارم به جز یه صدای ضعیف صدای کودکی که در تاریکی فریاد میکیشد و گریه میکرد
وقتی چشمهایم را گشودم بچه به دنیا امده بود و گریه میکرد قابله او را نشانم داد و گفت:گوهر خانم مبارک است یک دختر اورده ای مثل پنجه ی افتاب
با خوشحالی لبخند زدم و با ضعف گفتم:میخواهم ببینمش
قابله بچه را کنارم روی تخت گذاشت هنوز موهای سرش خیس بود موهایش را که مثل کرک ابریشم نرم و لطیف بود نوازش کردم اه که چقدر از همین حالا دوستش داشتم دختر کوچک من در حالی که چشمهایش را بسته بود لب ورچیده بود مثل اینکه دلش میخواست باز هم گریه کند دلم میخواست او را در اغوش بگیرم اما قدرت نداشتم ضعف کرده بودم تاج الملوک از در وارد شد توی دستش یک لیوان قنداق بود گرچه سعی میکرد لبخند بزند اما نمیدانم چرا به نظر متاثر میامد مگر همه چیز به خوبی و خوشی تمام نشدهه بود لیوان شربت را جلوی دهانم گرفت طولی نکشید که پدرم هم از در وارد شد برخلاف تاج المولک از خوشحالی روی پایش بند نبود اول از همه یک اشرفی به عنوان مشتلق کف دست قابله گذاشت و بعد در حالی که با محبت پیشانیم را میبوسید گفت:دخترم مبارک است ان شا الله شما و ایرج عروسش کیند
تازه حواسم جا امد زیر سایه شما اقاجان راستی ایرج کجاست؟
پدرم خنده کنان نگاهی به همسرش انداخت تاج الملوک به عوض پدرم پاسخ داد:ایرج رفته دنبال قصاب اخر نمیدانی عمه جان چه خطری از سر شما گذشت
پدرم خنده کنان گفت:الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی تمام شد دوباره رو کرد به تاج المولک و گفت:خوب خانم این دختر ما را بیاور ببینیم
قابله زودتر از تاج الملوک بچه را بغل اقاجانم داد پدرم بچه را بوسید و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد بعد در گوشش اذان گقت وقتی برای اولین بار توی اغوش من میگذاشت یک پنج پهلوی کف دستم گذاشت
تا چندین روز خانه ما رفت و امد بود خیلی ها را نمیشناختم همه امدند جز ایرح تا سه روز پیدایش نبود هر وقت سراغش را میگرفتم بهانه میاوردند که در کمپانی حسابی سرش شلوغ است
من یکی خوب متوجه بودم که همه سعی دارند چیزی را از من مخفی کنند ان هم چیزی را که خودم از ان خبر داشتم ایرج دلش پسر میخواست یک انتظار محتوم اما خواست خداوند چیز دیگری بودی دختری به منداده بود که حاضر نبودم با تمام دنیا عوضش کنم روز سوم بود که ایرج از راه رسید برخلاف انتظارم شاد و سرخال به نظر میرسید یک دست کت و شلوار نو پوشیده بود موهایش را روغن زده بود و مثل همیشه رایحه ی ادکلنش همه جا را برداشته بود یک دسته گل بزرگ هم توی دستش بود
-سلام گوهر جان
همانطور که دخترم را شیر میدادم بدون اینکه نگاهش کنم خیلی سرد و بی تفاوتت جواب سلامش را دادم از دستش رنجیده و دلزده بودم امد کنارم نشست مدتی شیر خوردت بچه را تماشا کرد لازم نبود بپرسم این دو روز را کجا بوده خودش شروع کرد:وای وای چه اخمی با هفت من عسل هم نمیشود تو را خورد
همانطور که سرم پایین بود نگاه تندی به او انداختم خودش متوجه معنی نگاه من شد و گفت:مگر چه شده اینطور نگاهم میکنی خوب باید جواب این همه ریخت و پاش را بتوانم بدهم دیگر از پا قدم این خانم خانمها نمیدانی چقدر سرمان شلوغ شده
حرفش را باور نداشتم دهانش بوی مشروب میداد بی توجه به حرفهای او در حالی که به دخترم شیر میدادم کف دست نرم و لطیفش را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم به ارامی بچه را که در حال خوردن شی بود از دستم بیرون کشیدو گفت:گیتی خانم دست کم تو ما رو تحویل بگیر این گوهر خانم که دیگ رمحل ما نمیگذارد
پس اسم دخترم را خودش انتخاب کرده بود گیتی چه اسم قشنگی اولین حرفش به نام خودم می امد اما اسم دیگری در نظرم بود میخواستم اسم دخترم را شهین بگذارم چرا که هموزن اسم مهین جان بود با شنیدن نام گیتی ارام شدم به خودم قبولاندم که ایرج راست میگوید سرم را بالا گرفتم و ایرج را تماشا کردم این بار وقتی چشمش به چشمم افتاد پرسید:از اسم گیتی خوشت می اید گوهر جان؟
درحالی که بی اختیار لبخند میزدم سرم را تکان دادم در حالی که توی جیبش به دنبال چیزی میگشت گفت:خدا رو شکر ولا مجبور میشدم سجلدش را عوض کنم
سجلد دخترم را از دستش گرفتم و ورق زدم و زیر لب زمزمه کردم گیتی گیتی ایرج که دید خوشحالم ذوق زده شد درحالی که سجلد گیتی را در دستم ورق میزدم گفت:اینجا را تماشا کن گوهر جان یک روز در این صفحه اسم نوه های ما را مینویسند و با لحن طنز الودی در حالی که مرتب گیتی را میبوسید ادامه داد:اَره و اوره شمسی کوره بعد جوری از گفتن این حرف قهقه زد که من هم بی اختیار خندیدم
سه روز گذشت شب شش دخترم بود برای ان شب کلی میهمان داشتیم اقوام و دوستان و اشنایان قرار بود در مراسم شب شش شرکت کنند از سرچشمه چند صندوق ماهی گرفته بودند که قرار بود تا عصر همه پاک بشود و این در حالی بود که هنوز معصومه و کردباجی دستشان به پاک کردن سبزی و سیر بند بود که تا ظهر طول میکشید اباعلی میرفت و میامد و هی یاداواری میکرد که اگر ماهیها به موقع به دستش نرسد نمیتواند به موقع شام را اماده کند عاقبت خود کردباجی به تاج الملوک پیشنهاد کرد که معصومه را با کالسکه بفرستند دنبال فاطمه خانم تا هرچه زودتر او را بیاورند تاج الملوک قبول کرد درست همان چیزی که دل من از خدا میخوسات مشدی با معصومه رفتند دنبال فاطمه خانم یا همان خاله مرحمت من یکی دو ساعت به ظهر مانده بود که خاله چادر و چاقچور پوشیده از راه رسید از دور دیدمش اما راست ش جرات نداشتم بروم جلو صدای تاج الملوک را شنیدم که از خاله میخوست تا عصر کار ماهیها را تمام کند خاله همراه کردباجی به حوضخانه رفت و هردو مشغول پاک کردن ماهیها شدند هوا حسابی افتابی شده بود نور از پشت پنجره ها رد میشد و بر تن من مینشست و من از گرمی افتاب لذت میبردم اخر هنوز ضعف داشتم دخترم تازه از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد میدانستم گرسنه است اما قدرست بلند شدن نداشتم خوشبختانه همان موقع ایرج از کنار پنجدری رد میشد که صدایش زدم و گفتم بچه را به من بدهد گیتی را روی دامنم گذاشت و خودش هم کنارم نشست
وقتی دخترم سیر شد بچه را از بغلم گرفت و بوسید و با لحن کوکانه ای با او حرف زد تاج الملوک در استانه در ایستاده بود و ما را تماشا میکرد خندید و گفت:تو را به خدا نگاهشان کن گوهر خانم بیخود نیست قدیمیها میگفتند دختر میگوید تا چهل روز من را دور نینداز ببین خودم را چهجوری توی دلت جا میکنم
میدانستم که طعنه میزند و میدانستم همین حالا باید جوابش را بدهم اما حاضر جواب نبودم ایرج بی اعتنا به زخم زبان تاج الملوک سرگرم دخترم بود و قربان صدقه اش میرفت و برای موچ میکشید وقتی دیدم حرف تاج الملوک روی شوهرم اثر ندارد شیر شدم و گفتم:دختر یا پسرم برای پدر و مادر فرقی نمیکند هر دو هدیه خداوند هستند
تاج الملوک این را که شنید در حالی که قری به سر و گردن میداد گفت:والله چه بگویم
حوصله نداشتم دهان به دهانش بگذارم اما انگار دست بردار نبود دوباره گفت:راستی گوهر جان خبر داری عروس خانم سرهنگ هم فارغ شده
در حالی که لبخند میزدم گفتم:بسلامتی گمانم یک ماهی از من جلوتر باشد
منتظر نشد بپرسم چی زاییده رد حالی که بادی به غبغب انداخته بود گفت:پسر اروده یک پسر قند عسل
ایرج این را که شنید اهسته بچه را توی گهواره اش گذاشت و پکر از پنجدری بیرون رفت تاج الملوک که دید حرفش اثر کرده فوری به بهانه سرکشی به حوضخانه از انجا بیرون رفت وقتی تنها شدم بغضی مثل توپ راه گلویم را بسته بود ترکید ان قدر گریه کردم تا خخوابم برد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)