طوری رفتار کنم که کسی متوجه حالم نشود موقع شام که شد بیشتر به حرفهای ناهید رسیدم ان هم سر شام از خودشیرینی هایی که ایرج برای فیروزه میکرد انگار نه انگار که من حضور دارم
حالا دیگر اگر ناهید هم به من حرفی نزده بود با دیدن این صحنه ها میتوانستم خودم حدس هایی بزنم
عاقبت وقت رفتن فرا رسید دوتان ایرج همگی بلند شدند من هم از جا بلند شدم ایرج با عجله رفت تا پول شام را حساب کد وقتی برگشت من تنها کنار پنجره مشرف به خیابان علا الدوله ایستاده بودم و در تاریکی شب درختان کهنی را که دو طرف خیابان سر به اسمان کشیده بودند تماشا میکردم
غرق در افکار تازه ام بودم انگار تازه مرا دید خیلی زود متوجه بی اعتنایی من شد
-گوهر جان چرا سراپایی بنشین امشب شب یلداست گویا تا دم صبح اینجا برنامه هست
در حالی که با بیتفاوتی پالتو ام را میپوشیدم گفتم:خیلی خسته ام حوصله ی نشستن ندارم
مثل این که مننظر همین یک کلمه از من بود در حالی که پوزخند میزد گفت:ان وقت سر کار علیه میخواستید این موقع شب تازه به دیدن خانم مادرتان هم بروید
این را گفت و پیش از ان که جواب مرا بشنود دوان دوان رفت تا ماشین را گرم کند
با این همه برای انکه به او ثابت کنم هنوز هم سر حرفم هستم وقتی که سوار ماشین شدم همانطور که منتظر بود ماشین گرم شود نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:تازه ساعت یازده شب است گمان نمیکنم خیلی دیر باشد امشب هم که شب یلداست میدانم که مهین جان عادتش است که امشب را بیدار بماند
بدون انکه نگاهم کند بی حوصله گفت:ول کن گوهر جان اخر شب است و دیگر وقتش گذشته
دوباره اصرار کردم و گفتم :عیبی ندارد زیاد نمیشینیم یک تک پا میرویم و زود بلند میشویم
با حالت بر اشفته ای گفت:گفتم خسته ام حالم زیاد خوب نیست باشد برای یک وقت دیگر
دستهایم را به سینه زدم و با غیظ گفتم:تا همین چند دقیقه پیش که حالت خیلی خوب بود با فیروزه خانم میگفت یو میخندیدی...
در عین انکه سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند با حالتی بر افروخته گفت:مزخرف نگو فیروزه خانم تنها با من یکی بگو و بخند که نمیکرد با همه میگفت و میخندید مثل اینکه به دنبال بهانه هستی
-من به دنبال بهانه هستم یا تو مگر خودت قول نداده بودی؟
با لحن پرخاشگرانه ای گفت:داده بودم یا نداده بودم دلم نمیخواهد بیایم زور که نیست ببینم میتوانی امشب را زهر مارمان کنی
از شنیدن حرف اخر ایرج اه از نهادم بر امد درحالی که بغض راه گلویم را بسته بودو خفه میکرد به خودم تکمانی دادم و گفتم:حالا که اینطور است نمیخواهی نیا نه امشب و نه هیچ وقت دیگر منخودم تنهایی به دیدنش میروم
به سوی در چرخیدم تا دستگیره را بچرخانم که ناگهان صدای فریاد ایرج بلند شد
-اگر پایت را از ماشین بیرون گذاشتی دیگر هرچه دیدی از چشم خودت دیدی اگر هم رفتی همان جا میمانی تا من تکلیفت را روشن کنم
با شنیدن تهدید ایرج یکه خودم و پایم سست شد بدون انکه خودم هم متوجه باشم بدون اراده دستم روی دامنم افتاد احساس کردم بدنم خشک شده است
ایرج که از اثر حرفش مطمئن شده بود صدایش به تحکم بلند شد
-تقصیر خودم است اگر اجازه نداده بودم جنابعالی هرکار که دلتان میخواهد بکنید این طور سر خود نمیشدید تا حالا هم اشتباه کرده ام ک اجازه دادم جناعالی درس بخوانید از امشب به تنهایی حق نداری جایی بروی نه مهمانی نه خرید..هرجا خواستی بروی با خودم میروی و با خودم میایی
با وجودی که خیلی ترسیده بودم اما معترض شدم و گفتم:یعنی چه؟اسیری که نیاورده ای؟
-اسیری نیاورده ام اما اختیاردار زنم هستم و دلم نیمخواهد بی من جایی بروی تا حالا هم زیادی کوتاه امده ام
-چه کوتاه امدنی خودت شرایط مرا قبول کرده بودی نکرده بودی؟
-من این حرفها سرم نمیشود همین که گفتم از فردا دبیرستان بی دبیرستان
سرم را به سوی پنجره چرحانم و صلاح ندیدم بیشتر از این دهان به دهانش بگذارم
تا نیمه های شب خوابم نمیبرد به خودم میگفتم خدا نکند جدی گفته باشد همه اش صدایش در گوشم میپیچید احساس میکردم شوخی نمیکند از اینکه کارمان بالا بگیرد وحشت داشتم از طرفی هم امیدوار بودم تا صبح همه چیز را فراموش کند شاید تحت تاثیر حرفهای این و ان سر شام از این رو به ان رو شده بود باید میدیدم چه پیش می اید
صبح تا هوا روشن شد به عادت هر روز ار خواب پریدم خوشبختانه ایرج رفته بود با عجله لباس پوشیدم و شوفر اقاجانم را صدا زدم سر کلاس حالم را نمیفهمیدیم وقتی به خانه بر گشتم ایرج هنوز نیامده بود با عجله لباس هایم را عوض کردم سر خاب مالیدم و موهایم را که تا کمرم میرسید شانه زدم و به انتظار نشستم یک ساعت دو ساعت...پس کی میخواهد بیاید نزدیک ساعت دو نیمه شب بود که از خواب پریدم با شنیدن صدای در متوجه شدم برگشته نفهمیدم کی وارد شده بود در حال خواندن کتابی بودم که فردا باید امتحانش را میدادم همانطور خوابم برده بود وارد شد چند لحظه ای بالای سرم ایستاد و با حالت تمسخر امیزی نگاهم کرد و به رختخواب رفت
چه بهتر که حرفی نزد جرات نکردم بپرسم چرا دیر امده گفتم بگذار ابها از اسیاب افتاد خودش میگوید کجا بوده روز بعد هم پیش از انکه از خواب بیدار شوم او رفته بود
هر وقت دیگر بود شاید تا نمیفهمیدم صبح به این زودی چرا رفته ارام نمیگرفتم اما حالا که میدیدم کاری به کارم ندارم خوشحال وبدم دیگر به دلیل زود رفتن و دیر امدنش کاری نداشتم همین قدر که هنوز میتوانستم بروم دبیرستان برایم کافی بود با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم بهرام خان تازه ماشین را گرم کرده بود همین که از پله ها پایین امدم و پایم به باغ رسید ایرج سر راهم سبز ش و جلویم ایستاد
-کجا؟
-خودت بهتر میدانی کجا
-مگر نگفته بودم دیگر حق نداری بی من جایی بروی؟
با خونسردی گفتم:چرا گفته بودی اما من هم همه ی شرایطم را به تو گفته بودم ناگهان دسته ی کتابهای مرا که زیر بغلم زده بودم از دستم بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد و فریاد کشید:من این حرفها سرم نمیشود همین که گفتم
بهرام خان شوفر که هنوز در ماشین نشسته بود متوجه شد که ما با هم جر و بحث داریم و به ملاحظه ی ما در ماشین را بست و رفت
کتابهایم دور و برم پخش و پلا شده بود مستاصل و درمانده مانده بودم چه کنم
ایرج با عصبانیت ماشین را برداشت و رفت پس از رفتم ایرج روی پله ها نشستم به گریه کردن در ساختمان باز شد صدای پای کسی را شنیدم که از پله ها پایین امد و کنارم ایستاد هر که بود دلم نمیخواست اشکهای مرا تماشا کند احساس کردم کنارم نشست از گوشه ی چشم از پشت پرده ای از اشک توانستم او را ببینم تاج الملوک بود در حالی که صدایش را پایین اورده بود اهسته پرسید:گوهر جان بگو چه شده؟سر چی جر و بحث میکردید؟
مطمئن شدم که همه چیز را دید گریه کنان گفتم:اقا تازه یادشان افتاده که نمیخواهد من بروم دبیرستان
با تاسف سر تکان داد و گفت:فقط همین من پیش خودم گفتم ببین چی شده که این لیلی و مجنون توی روی همایستاده اند و جلوی شوفر و این و ان برای همدیگر شاخ و شانه میکشند
-اما عمه جان اول ایرج شروع کرد
-من که نمیگوشم شما شروع کردی حرفم این است نباید میگذاشتی کار به اینجا بکشد فقط خدا کند به گوش اقا نرسد که خیلی روی اینطور مسائل حساسند
-اما عمه جان شما خودتان را بگذارید جای من اگر شما جای من بودید چه میکردید؟
-هیچی دخترم خیلی ساده میدیدم شوهرم خوشش نمی اید مینشستم خانه
-این چه حرفیست میزنید یعنی من به همین سادگی درس و تحصیل را فراموش کنم؟
-کی گفته باید درس را بگذاری کنار درس خواندن که تنها به دبیرستان رفتن و مدرک گرفتن نیست خیلیها توی خانه بهترین معلم ها را میگیرند تا درسشان بدهد الحمالله اگر لب تر کنی هرچه بخواهی مهیا میشود پس چرا خودت را اذیت کنی دیشب نصف شبی وقتی ایرج امد اقاجانت خیلی ناراحت شدند چند بار میخواستند بیایند بالا من نگذاشتم گفتم لابد گوهر جان درس داشته که حاضر شده ایرج تنها تا این موقع شب بیرون باشد راستش وقتی اقاجانت این را از من شنیدند به من گفتند از قول من نه ولی از زبان خودت به گوهر بگو درس هرچقدر هم مهم باشد از مرد زندگی ادم مهمتر نیست حالا خودت میدانی گوهر جان والله من خیر تو را میخواهم ححیف است که زندگی قشنگتان خراب بشود از من میشنوی بگذار ایرج خیال کند حرفش به کرسی نشسته به روی اقاجانت هم نیاور که از نرفتن به دبیرستان ناراحتی طوری وانمود کن که خیال کنند خودت اینطور راحتتری انوقت ببین چطور تاج سر ایرج میشوی امدیوارم هرچه زودتر انقدر سرت شلوغ بشود که مسئله درس را فراموش کنی نمیدانی چقدر ارزو دارم پسر ایرج را بغل کنم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)