صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 302-311
    عصرانه را هم در حوض خانه بچیند که خیلی با صفا بود.همه خانم ها غرق در طلا و جواهر و بزک کرده با قِر و فِر تمام یکی یکی با کالسکه یا اتوموبیل شخصی از راه می رسیدند.تعداد انگشت شماری هم که بچه شیرخواره داشتند و خودشان شیر می دادند،لله هایشان(دایه) را هم آورده بودند.هر کدامشان آن قدر زر و زیور به خودشان آویزان کرده بودند که نگو.حتی یادم می آید سر و وضع لله هایشان هم از هر حیث مرتب بود.من غرق در تعجب یکی از لباس هایی را که سلطنت خانم برایم دوخته بود پوشیده بودم.البته مادام نورا هم پیش از این که کسی بیاید به سر و صورت من رسیده بود.اما افراط نکرده بود.
    برحسب تأکید تاج الملوک بالای مجلس نشسته بودم.هر کسی که از راه می رسید تاج الملوک به استقبالش می رفت وبا صدای بلند با او مشغول سلام و احوال پرسی می شد.بعد کُرد باجی که مهمانان را می شناخت،با عزت و احترام هر کسی را سر جایی که مد نظر خانمش بود تعارف می کردو می نشاند،سپس به چند کلفتی که زیر دستش بودند دستور پذیرایی می داد تا با آداب و نزاکت سینی های چای و شربت و ظرف های نقره ای باقلوا و شیرینی را دور بگردانند.به محض این که همه ی مهمانان رسیدند تاج الملوک که مادام نورا را صدا زد.
    مادام فوری دست به کار شد .از ساک بزرگش یک پیش بند و روسری سه گوش مروارید دوزی شده در آورد وبا گفتن جمله مبارک باشد انشاالله با آن لهجه ی شیرین ارمنیش از تاج الملوک اجازه خواست تا دست به کار شود.تاج الملوک پیش از این که کارش را شروع کند از جا بلند شد وبا نهایت دقت یک نقل بادامی از ظرف بلور پیش روی من برداشت و آن را همراه یک اشرفی طلا بین دو انگشت اشاره و سبابه اش گرفت و اولین دانه از موهای ابرو هایم را خودش برداشت،سپس اشرفی و نقل را در دامنم انداخت.من که چیزی از معنی کار او نفهمیدم.ولی وقتی مادام نورا از خانم های دیگر نظیر خانم خلعتبری برای برداشتن یکی از موهای ابروهایم دعوت کرد تازه متوجه شدم که کار تاج الملوک یکی از رسومات قدیمی است.رسمی که به تمامی خانم های سپید بخت این افتخار را می داد که به سراغ عروس بیایند وبا برداشتن یک دانه از ابرو های عروس خانم شگون داشتن دست سپید بودن بخت و اقبالشان را به نمایش بگذارند که البته هر کدامشان مثل تاج الملوک با اشرفی طلا این کار را می کردند.همه این اشرفی ها هم نصیب مادام نورا شد.وقتی این مراسم تمام شد ،مادام نورا دست به کار شد و کار بند و ابرو را تمام کرد.پیش از رفتن ،هم به من وهم به تاج الملوک سفارش کرد تا روز جشن داماد مرا نبیند،می گفت این طوری عروس بهتر جلوه می کند.
    وقتی کار مادام تمام شد اکثر میهمانان با کنجکاوی سر و صورت مرا برانداز می کردند و تبریک می گفتند اما من حواسم جای دیگری بود.من با آن صورت بند انداخته و بزک کرده حسرت می خوردم دلم می خواست به جای این همه خانم های پر فیس و افاده که از من تحسین و تمجید می کردند مادرم آنجا بود و نظرش را به من می گفت .در دل خدا خدا می کردم که کارت دعوتم به دستش رسیده باشد.
    بساط عصرانه را در حوضخانه چیده بودند.از این سر تا آن سر را میز زده بودند.آش رشته ،کشک بادمجان و چند جور دلمه و چند نوع کوفته و دوغ و شربت سفره را زینت داده بود.
    طرف های غروب بود که مهمانان رفتند.
    روز بعد از سر و صدای رفت و آمد و گفتگو از خواب پریدم.خیلی زود تاج الملوک در اتاقم ظاهر شد.
    -بلند نمی شوی عروس خانم ،باید برویم گرمابه گلستان،دم ظهر است.
    خواب آلود پرسیدم :صبح به این زودی .
    خندید و گفت:کجایش زود است مادرجان،دم ظهر است ،کلی مهمان توی تالار منتظرند.خیلی ها هم خودشان رفته اند آنجا.زودتر آماده شو ،دیر نکنی عروس خانم.این را گفت وبا عجله خارج شد.
    با این که خودمان حمام سر خانه داشتیم به دستور تاج الملوک که یک گرمابه زنانه ی تر و تمیز در حوالی تجریش برای این روز قرق شده بود.این گرمابه قابل مقایسه با گرمابه هایی که من تا به حال دیده بودم نبود.پیش از رسیدن ما به آنجا وسایل حمام و وسایل پذیرایی از مهمانان به آنجا رسیده بود.کُرد باجی زودتر از همه رفته بود و همه چیز را آماده کرده بود.بقچه های ترمه سوزنی را سر بینه ی حمام پهن کرده بود.همین طور شیرینی ها را چیده و شربت ها را در کاسه های قاب مرغی آب زده و یخ انداخته بود و منقل به دست منتظر ما ایستاده بود.به محض ورود ما به گرمابه گلستان ولوله ای افتاد .حمامی ها با داریه و دنبک برای خوش خدمتی حاضر شدند.موقع حنا بندان زن اوستا با مهارت کف دست و پایم را حنا گذاشت ،تصویر خورشید ،تصویر گنجشگ،تصویر گل یخ.تاج الملوک هم یک اسکناس بیست تومانی لای دندانش گذاشت.زن اوستا ذوق زده از گرفتن این اسکناس هلهله کشید.بقیه هم از او تقلید کردند.از بس که سر و صدا زیاد بود چند پرنده ای که روی نورگیر حمام نشسته بودند از وحشت خودشان را به در و دیوار می کوبیدند.از ترس این که دست و پایم رنگ بگیرد با عجله آنها را شستم.دلربا خانم که نزدیکم بود نگاهی به من انداخت و به بغل دستی ش خیلی آهسته حرفی زد که نشنیدم اما این را دیدم که او خندید و در جوابش چیزی گفت که بدون آنکه قصد شنیدن داشته باشم حرفش را شنیدم. گفت:حکایت این دختر مثل حکایت آن جیران تجریشی معروفه.
    همان موقع دلربا خانم من را دید و مخاطبش اشاره کرد ساکت سود.مطمئن بودم که پشت سر من حرف می زنند .با این حال به روی خود نیاوردم.سرم را بالا گرفتم و از حرص هر دویشان لبخند زدم.
    عصر همان روز خنچه های عقد را آوردند.اکثر دوستان تاج الملوک با ما به خانه آمده بودند.آنهایی هم که از گرمابه به خانه هایشان رفته بودند برای عصر دوباره برگشتند و حالا پشت پنجره های رو به باغ ایستاده بودند و تماشا می کردند.راستی که تماشای این صحنه خیلی لذت داشت.هفت ،هشت مرد قوی هیکل طبق بر سر از پله ها بالا آمده بودند و در ایوان مثل طاووس به دور خودشان می چرخیدند.مشدی منقل به دست اسپند دود می کرد و صلوات می فرستاد.این چرخیدن آن قدر ادامه داشت تا پدرم از راه رسید و لای دندان یکی یکیشان اسکناس گذاشت.آن وقت بود که طبق ها را بر زمین گذاشتند.پدرم به موقع به دادشان رسید و گرنه کلی چرخ می خوردند.ایرج عقب سرش بود .حسابی اصلاح کرده بود و از دور با حسرت به بالا نگاه می کرد.مثل اینکه با نگاهش دنبال من می گشت.کسی از پشت شانه ام را می کشید.بر گشتم تاج الملوک بود
    .-گوهر خانم یک امروز را تحمل کن ،فردا انشاءالله همدیگر را می بینید.سفارش مادام که یادت هست.
    صبح روز عروسی از بس دلشوره آمدن مهین جانم را داشتم از جا پریدم.اولین کاری که کردم مشدی را صدا زدم .می دانستم سراغ مادرم رفته اما باز می خواستم مطمئن شوم کارت به دست مادرم رسیده یا نه؟
    -مشدی رفتی منزل ما؟
    -بله خانم کوچیک.
    -کارت را دادی مادرم؟
    مشدی مِن مِنی کرد و آهسته گفت :والله حقیقتش هرچه در زدم کسی در را باز نکرد.انگار خانم والده منزل تشریف نداشتند.راستش من همین طوری کارت را از زیر در انداختم داخل.
    وقتی این را شنیدم فوری از ذهنم گذشت که مهین جان دیگر آنجا زندگی نمی کند.اما کجا می توانست برود.او که جایی جز خانه دایی نداشت.پس لابد به آنجا رفته بود .برای همین هم به خاطرم رسید که بار دیگر مشدی را بفرستم آنجا سراغ مادرم تا حال وسراغی بگیرد.برای همین پیش از آنکه دور بشود صدایش زدم و گفتم :پدرجان ،می توانی کاری برای من بکنی؟
    -چه کاری شازده خانم؟
    -یک سر برو منزل ناصر خان دربندی ؛دایی ام را می گویم.منزلشان را که بلدی .سراغ مهین جانم را بگیر .نمی دانم چرا نگرانش هستم،بپرس چرا نیامده؟
    مشدی این پا و آن پا شد و من منی کرد و گفت:والله شازده خانم من حرفی ندارم .ولی آقا جانتان به من فرموده اند تا ظهر نشده آب استخر عوض بشود.
    من که حال خودم را نمی فهمیدم التماس کنان گفتم:شما برو،اگر کسی سئوال کرد می گویم پی فرمان من رفته ای .حالا تا دیر نشده زودتر برو.
    -چشم خانم کوچیک.
    مشدی رفت و من هم چنان تشویش داشتم .می ترسیدم اتفاقی افتاده باشد که مادرم نیامده.حال خودم را نمی فهمیدم.مادام نورا که از صبح زود به آنجا آمده بود همان طور که در مبل راحتی لم داده بود وسیگار می کشید ،با تعجب تماشایم می کرد.نمی فهمید چه دردی دارم ؛اما از دیدن حال و هوایم حدس می زد پریشانم،و چون فکر می کرد که همه ی این هیجان محض خاطر آن شب است برای دلداریم گفت:پریشانی عروس خانم ،همه عروس ها همین طوریند .نترس ،من به کارم واردم.یک عروسی از تو بسازم که حظ کنی مثل مانکن های پاریسی ،دوست داری مثل ملکه فریدا درستت کنم.
    بدون آنکه به حرف هایش گوش بدهم فقط لبخند زدم.نظری نداشتم و نمی دانستم منظورش از ملکه فریدا ملکه مصر،همسر ملک فاروق است .عاقبت مادام چمدان کوچکش را که بیشتر شبیه چمدان قابله ها بود گشود و دست به کار شد.پیش از هر کاری به کُرد باجی که مرتب به ما سر میزد دستور داد تا یک منقل زغال برای بعد از ناهار آماده کند و خودش هم بیاید دم دستش بایستد.
    از چمدانش مقداری بیگودی های توری با کلی سوزن درآورد و شروع کرد به پیچیدن موهایم.
    دسته دسته موهایم را از بالا به پایین می پیچید و به هرکدام از بیگودی ها هم یک سوزن فرو می کرد تا موهایم باز نشود.تا کار مادام تمام بشود دیگر ظهر شده بود.
    چند ساعت دیگر هم گذشت .تقریبآ ساعت دو بعد از ظهر بود که مادام کم کم کار را بر روی سر و صورتم شروع کرد.یادم است خودش ماسکی ساخته بود و روی صورتم گذاشته بود که مرتب از خاصیتش تعریف می کرد.اما من به جای این که حواسم به او باشد شش دانگ حواسم به بیرون بود .کمی بعد صدایش را شنیدم که با کسی گفتگو می کرد.شنیدن صدای مشدی باعث شد تا با خوشحالی از جا بلند شوم.
    صدای خانم تاج الملوک را شنیدم که غر می زد.
    -هیچ معلوم است تو این گیر و دار که هزار کار بر سرمان ریخته کجا غیبت زده؟
    از پشت حصیر نئی که اتاق گوشواره را پوشانده بود با صدای بلندی تاج الملوک را صدا زدم وبا شرمندگی گفتم:شازده خانم ،مشدی پی فرمان من رفته بود.
    با تعجب نگاهی به سوی حصیر انداخت و یک دقیقه به فکر فرو رفت.اما چیزی نپرسید و رفت.وقتی مطمئن شدم که دور شده دوباره مشدی را صدا زدم.این بار پیرمرد نزدیکتر آمد و درست پشت پنجره ایستاد.دستپاچه پرسیدم:خوب پدرجان چی شد؟
    -والله هیچی خانم کوچیک.همان طور که فکر می کردید مهین خانم آنجا بودند.
    از سر آسودگی نفسی کشیدم و گفتم:خوب باهاشان حرف زدی؟
    -بله خانم کوچیک،الحمدلله بد نبودند.
    بازهم چیزی دستگیرم نشد و پرسیدم :ببینم سلامی،پیغامی برای من نفرستادند؟گفتید که منتظرشان هستم.
    پیرمرد هم چنان که سر به زیر ایستاده بود گفت:البته که گفتم خانم کوچیک،اما خانم شفاهی جوابی ندادند فقط کاغذی دادند که بدهم خدمت شما.
    این را گفت و از جیب لباده اش کاغذی بیرون آورد و کنار پنجره گذاشت.خدا می داند چقدر از دیدن کاغذی که مادرم برایم فرستاده بود خوشحال شدم.ذوق زده آن را گشودم که ببینم چه نوشته .با عجله شروع کردم به خواندن .می دانی چی برایم نوشته بود،یک قطعه شعر از اشعار ناصر خسرو قبادیانی را با قلم و دوات نوشته و فرستاده بود.همین.
    روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
    بهر طلب طعمه پر وبال بیاراست
    بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
    کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست
    بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیر
    می بینم اگر ذره ای اندر کف دریاست
    گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
    جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
    بسیار منی کرد وز تقدیر نترسید
    بنگر از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
    ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
    تیری ز قضا و قدر انداخت برو راست
    بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
    از عالم علویش به سفلیش فرو کاست
    بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
    وآنگاه پر خویش گشاد از چپ واز راست
    گفتا عجب است این که ز چوبی وز آهن
    این تیزی و تندی پریدن زکجا خاست
    چون نیک نگه کرد پر خویش در آن دید
    گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
    عوض یک بار دوبار دستخطش را خواندم.خط خودش بود،در این شک نداشتم.حالا همه ی فکرم این بود که بفهمم مقصودش از این نامه چه بوده،شاید پیامی در این شعر بود که باید می فهمیدم.ذهنم به دنبال رابطه ای می گشت که باز چشمم به دستخطش افتاد.زیر لب چند بار با خودم زمزمه کردم:عقاب...عقاب.
    همان طور که به نقطه ای خیره شده بودم به یاد آوردم که همیشه مادرم می گفت،گوهرم من همیشه مثل عقاب تورا زیر نظر دارم...بله،حتی همان آن روز آخر هم همین حرف را به پدرم زد.
    بی اختیار دوباره نگاهم به آخرین خط از نامه اش افتاد و دوباره زیر لب با خود تکرار کردم:چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید/گفتا ز که نالم که از ماست که بر ماست.
    انگار که تمام پیامش در همین یک خط جمع شده بود.حالا به فراست در می یافتم که مقصودش از این نامه چه بوده،انگار که صدای ناله اش بگوشم می رسید.از دست من نالیده بود.بی اختیار اشک هایم جاری شدند و روی نامه چکیدند.مادام که منتظر نشسته بود تا برگردم وزیر دستش بنشینم با تعجب مرا نگاه کرد که گریه می کردم.بیچاره هول شد.
    -عروس خانم چی شد؟
    چون دید گریه امانم نمی دهد،سراسیمه شازده خانم را صدا کرد.تاج الملوک سراسیمه وارد شد.
    -چی شده گوهر جان؟
    از میان گریه نالیدم:مادرم پا به جشن نمی گذارد.
    سرم را روی شانه اش گذاشت وبا خونسردی گفت:این که از اولش هم معلوم بود گوهر جان،تو چرا خودت را ناراحت می کنی؟عیبی ندارد.خدای تو هم بزرگ است.با این کارش به تو ثابت کرد چه طور مادریست.حالا هم طوری نشده،خودم مادرت.هرچه از دستم بربیاد در حقت کوتاهی نمی کنم.
    اما مگر گریه من بند می آمد.مادام که دید تا آن لحظه هرچه رشته پنبه می شود با لحن عبوس و پکری زیر لب با خودش غرید.
    -ای بابا،من که هرچه رشته بودم تو پنبه کردی عروس خانم.
    کُردباجی که آنجا حضور داشت و دید که شازده خانم و مادام چطور جلز ولز مرا می زنند برای آنکه مرا آرام کند به صرافت افتاد تا پدرم را صدا بزند.
    همین که از جا برخاست شازده خانم مانعش شد و گفت:نه دایه خانم،به هیچ وجه صلاح نیست شازده را خبر کنی .در این گیر و دار همینمان مانده که زبانم لال شازده هم یک طوریش بشود.
    کُرد باجی فوری اطاعت کرد و ایستاد .سکوت بر اتاق حکم فرما شد.تنها صدایی که شنیده می شد صدای گریه کردن من بود که حالا به هق هق افتاده بودم.شازده خانم و بقیه در سکوت دور و برم را گرفته بودند و سعی می کردند تا بلکه آرام بشوم.باز چند ثانیه دیگر گذشت .انگار شازده خانم هم به همان نتیجه ای رسید که کردباجی چند دقیقه پیش رسیده بود .همان طور که مستأصل و نگران به من زل زده بود به کرد باجی امر کرد :نمی دانم دایه خانم،می خواهی بروی برو.
    هنوز این حرف از دهان شازده خانم در نیامده بود که صدای پدرم از پشت در بلند شد .با فاصله کمی از آنجا بر سر کارگرانی که زیر نظر مشدی میز و صندلی ها را می چیدند امر و نهی می کرد تنبلی نکنند و زودتر کار را تمام کنند .کردباجی تا خواست از در خارج شود وحشت زده و بی اراده دهان گشودم و مانعش شدم.
    -دایه خانم،نمی خواهد آقا جانم را خبر کنید.
    کرد باجی و شازده خانم نگاهی به هم کردند و لبخندی زدند.شازده خانم برای آنکه حال و هوایم را عوض کند یکی از صفحه های قمر را روی گرامافون گذاشت و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد و ببیند کارگرها در باغ چه می کنند.چند دقیقه دیگر هم گذشت.حالا دیگر گریه ام فرو کش کرده بود.مادام شادمان از اینکه گریه ام بند آمده دوباره مشغول کارش شد.
    موهایم را حلقه حلقه قر می زد و بر روی هم آرایش می داد.از حق نگذریم خیلی به کارش وارد بود .آن طور که شنیده بودم در سلمانیش سوزن می انداختی پایین نمی رفت.اما برای شازده خانم وضع فرق می کرد و هر وقت کارش داشت کافی بود زنگ بزند ،دریک چشم بر هم زدن حاضر می شد.دستمزدی که از شازده خانم می گرفت روی حساب و کتاب نبود.کار مادام تمام نشده بود که سلطنت خانم خیاط هم به جمعشان اضافه شد و لباس عروسیم را آورد.
    وقتی کار مادام تمام شد با کمک تاج الملوک و کردباجی و سلطنت خانم که تا آخرین دقیقه حضور داشت لباس پوشیدم.پیش از اپن که از اتاق خارج شوم هر دو نفر توصیه هایی به من کردند.مثلآ مادام خیلی تأکید کرد کسی را نبوسم و فقط دست بدهم،هم چنین تا پایان مراسم عقد کنان تور روی صورتم افتاده باشد.سلطنت خانم بیشتر نگرانیش به خاطر دنباله بلند دامن لباسم بود،برای همین به تاج الملوک سفارش کرده بود تا از چندین دختر بچه ی زیبا که لباس های تور سپیدی پوشیده باشند برای بالا نگه داشتن دامن پیراهن عروس کمک بگیرند تا روی زمین کشیده نشود.وقتی دختر کوچولو ها از راه رسیدند.آن قدر از دیدن من ذوق زده شدند که بی اراده وسوسه شدم جلوی آینه بایستم و خودم را تماشا کنم.همان طور که جلوی آینه ایستاده بودم،تاج الملوک آمد و یکسری جواهراتی را که هدیه پدرم بود به من آویخت.این سری جواهرات با تاج الماس سرم جور درمی آمد. کم کم راه افتادم.خدا می داند چقدر جای خالی مهین جان را احساس می کردم.آرزو می کردم آنجا بود و مرا که مثل طاووس می خرامیدم تماشا می کرد.مثل این که خواب می دیدم،راه نمی رفتم،پرواز می کردم.در بازشد.ایرج درآستانه در ایستاده بود.کت و شلوار فرنچ مشکی پوشیده بود و گل میخک سرخ رنگی به یقه اش زده بود.با بی صبری انتظار مرا می کشید.یک دسته گل بزرگ گلایول دستش بود.پدرم کنارش ایستاده بود وبا لذت به رویم لبخند می زد.
    با دیدن لبخند شیرین و رضایتمند پدرم کمی از غم و اندوهی که بر سر سینه ام سنگینی می کرد سبک شد.من هم به او لبخند زدم.وقتی ایرج دستش را برای دادن دسته گل دراز کرد،صدایی در تالار پیچید.
    -به سلامتی عروس و داماد یک کف مرتب بزنید.مهمانان که سکوت کرده بودند،یک مرتبه غرق شادی شدند و خوشحالی خودشان را با دست زدن به ما نشان دادند.در وسط تالار فضایی برای حرکت ما باز شد.درحالی که ایرج زیر بازوی مرا گرفته بود راه افتادیم.جمعیت زیادی دوطرف ما ایستاده بودند.عقب سرما تاج الملوک و پدرم حرکت می کردند.مهمانان برای ما هلهله کشیدند ونقل پاشیدند و کف زدند.کردباجی دور و برمان اسپند دود می کرد.پدرم از خوشحالی مشت مشت اسکناس شاباش می داد.پیش از این که به اتاق عقد برسیم ارکستری که پدرم دعوت کرده بود به افتخار ما شروع به نواختن کرد.
    به خواب هم نمی دیدم که چنین سفره ی عقد با شکوهی داشته باشم.یک طاق شال کشمیر را به عنوان سفره ی عقد گسترده بودند.
    پایان صفحه 311


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    312-321
    شال کشمیر را به عنوان سفره ی عقد گسترده بودند. در بالای سفره یک آیینه قدی نقره با دو شمعدان پایه بلند قرار داشت. در کنار این دو شمعدان، دو گلدان نقره به همان اندازه پر از غنچه های گل محمدی گذاشته بودند. خنچه های عقد را روی سینی های پایه دار نقره چیده بودند و لا به لای آنها ریسه های ظریف لامپ کشیده بودند که مرتب خاموش و روشن می شد. در طرف راست سفره هم یک خنچه یا نان سنگک گذاشته بودند که با اسپند رنگی این شعر زیبا رویش نوشته شده بود: بحق هادی المهدی مبارک باشد این شادی. دور و برمان تا چشم کار می کرد گل بود، آن هم چه گلهایی. سوای آنها چند برابر این گلدانها کلی گل بود که برای تبریک و شادباش برایمان آورده بودند. جمعیت، از مرد و زن دور و بر سفره عقد به تماشا ایستاده بودند و عرصه را بر عکاسباشی که مرتب در حال عکس برداری بود، تنگ کرده بودند. وقتی دیدم چند جفت چشم متوجه من هستند، از فرط خجالت آب شدم. سرم را زیر انداخته بودم ولی ایرج بر خلاف من، هیچ ناراحت نبود و به همه تبسم می کرد. همین طور با دوستانش که سر به سرش می گذاشتند بگو و بخند می کرد. وقتی برای دست دادن با من دست دراز می کردند، برای آنکه مرا متوجه حضور آنان کند، دست چپم را که زیر دسته گل در دستش بود فشار می داد تا با آنان دست بدهم. خیلی ها را نمی شناختم و به من معرفی می کرد.
    تنها نامحرم مجلس عاقد بود که وقتی آمد پشت در اتاق عقد برایش صندلی گذاشتند! مراسم عقد شروع شد. پیش از هر کاری چند نفر از صمیمی ترین دوستان و برجستگان مجلس پارچه ی سپیدی را بالای سر ما گرفتند. تاج الملوک از خانمهای برجسته مجلس که ممتاز تر از بقیه به چشم می آمدند دعوت کرد تا بالای سر ما قند بسابند. در حین اینکه قند می سابیدند خطبه عقد سه بار خوانده شد و پیش از اینکه بله بگویم تاج الملوک یک گوشواره ی بسیار زیبا که می دانستم از سری جواهرات گوهرتاج خانم مرحوم است به گوشم کرد. پس از گرفتن زیرلفظی، البته با اجازه پدرم بله را گفتم. پدرم بر سرم سکه های طلا شاباش می ریخت و در یک چشم بر هم زدن آنها که دستشان می رسید، جمع کردند. تاج الملوک با شادمانی ظرف عسلی را پیش رویمان گرفت تا به دهان یکدیگر عسل بگذاریم و آن وقت بود که ایرج توری را که روی صورتم انداخته بودم بالا زد و به دل سیر تماشایم کرد. مثل اینکه یک مجسمه زیبا تماشا می کند. وقتی که عسل به دهانم می گذاشت زیر لب و اهسته گفت: می دانستم که زن خودم می شوی.
    خندیدم. پس از خاتمه ی مراسم دفتر ثبت ازدواج را آوردند تا امضا کنیم و بعد اول هدیه گرفتن بود. پدرم شروع کرد. پیش از هر چیز اول قباله ی آن سه دانگ ده کبوتردره را که به نامم سند زده بود جلوی جمع به دستم داد و بعد یک انگشتری زیبا را با ناشیگری در انگشتم کرد. انگشتری که نگین درشت آن به اندازه یک بادام بود. همه دهانشان از تعجب باز مانده بود. حق هم داشتند. آن طور که دیدم، نمی شد روی آن قیمت گذاشت. دومین نفر ایرج بود که یک دستبند از همان سری را به دستم بست. بعد نوبت دیگران بود. خدا می داند که آن روز چقدر طلا و جواهر و سکه و اشرفی برای ما آورده بودند. کردباجی که در فاصله کمی پشت سر ما ایستاده بود، همه را می گرفت و در داخل قدح بلوری که در دست داشت می انداخت.
    وقتی مراسم عقد تمام شد میهمانان راهی باغ شدند. حالا من مانده بودم و ایرج. ایرج کنارم نشسته بود. تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و گفت: بگذار تا فرصتی هست و سر و کله عمه جان پیدا نشده سیر تماشایت کنم.
    خندیدم و با شوخ طبعی گفتم: آن وقت می ترسم دلت را بزنم.
    سرش را به علامت رد حرف من به راست و چپ تکان داد و همان طور که به چشمهایم خیره شده بود زمزمه کرد: از جانم شاید، ولی مگر می شود از تو یکی سیر شوم گوهر جان. بعد صدایش را پایین آورد و مثل اینکه با خودش حرف بزند ادامه داد: راستی که بهتر از تو برای من وجود نداشت.
    ناج الملوک دوباره برگشت و به صدای بلند از پشت در گفت: عروس خانم، آقا داماد نمی فرمایید توی باغ، میهمانان منتظرند.
    ایرج نگاه معناداری به من انداخت و زیر لب گفت: نگفتم. و هر دو غش غش خندیدیم.
    با تشریفات زیاد وارد با غ شدیم. با ورود ما ارکستر شروع به نواختن کرد. پدرم فیلمبرداری فرنگی دعوت کرده بود. پیشاپیش ما یک پسر بچه ریز و زبر و زرنگ که لباس آبی ملیله دوزی شده پوشیده بود از توی سبدی که برایش گل زده بودند گل پیش پایمان می ریخت. من و ایرج دوشادوش هم حرکت می کردیم. ایرج در طرف چپ من راه می رفت و بازویم را گرفته بود. عقب سر من چهار دختربچه زیبا که لباسهای حریر سپید مروارید دوزی شده ی قشنگی پوشیده بودند می آمدند که دو به دو دنباله ی دامن مرا در دست گرفته بودند. در دو طرف من و ایرج، خسرو و ناهید، دوستان صمیمی ما حرکت می کردند که حالا با همدیگر نامزد شده بودند. آقایان به همراه بانوان خود در لباسهای پر زرق و برق بلند شده بودند و مرتب کف می زدند. پس از یک بار دور زدن در مجلس و دست دادن با اکثریت برجستگان و شنیدن شادباش آنها به راهنمایی تاج الملوک و پدرم به طرف طاق نصرت کوچکی که در ایوان مشرف به باغ زده بودند راه افتادیم. طبق برنامه ارکستر شروع به نواختن یک قطعه مهیج کرد و میان جمعیت ولوله افتاد.
    پدرم ذوق زده دست تاج الملوک را گرفت و تا او به خود بجنبد با اصرار او را به میان مجلس رقص کشید. این موضوع برای من باور کردنی نبود که پدرم در مقابل انظار از همسرش چنینی درخواستی بکند. نه، شاید خواب می دیدم. این کار پدرم چنان شادمانی و مسرتی در مجلس انداخت که به طبع او چندین تن از سرشناسان مجلس هم به همراه بانوانشان بلند شدند و به وسط مجلس آمدند. به تدریج مجلس رقص شروع شد و کم کم همه به خودشان این جرات را دادند که بلند شوند. از حیرت خشکم زده بود. چنین چیزی را از پدرم بعید می دانستم اما حالا با چشمهای خودم می دیدم.
    ساکت نشسته بودم و تماشا می کردم و از این واهمه داشتم که عاقبت به سراغ من بیایند. طولی نکشید که همین اتفاق افتاد. پدرم به سراغم آمد. از حیرت و خجالت نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم. چنین رفتاری را از پدرم باور نداشتم. صدایش را شنیدم که گفت: حالا اگر نوبتی هم باشد، نوبت عروس و داماد است. این را گفت و دستم را گرفت.
    با غیظ گفتم: این چه کاریست آقاجان؟ و دستم را از توی دست پدرم بیرون کشیدم. اما پدر سمج بود و دوباره اصرار کرد.
    _ محض خاطر دل من.
    صدای تاج الملوک را از عقب سرش شنیدم که گفت: درست است باید ناز کنی، اما نه این قدر. یک شب که هزار شب نمی شود عروس خانم.
    ناگهان صدای خودم را شنیدم که خطاب به پدرم گفتم: دست از سر من بردارید آقاجان.
    با تعجب نگاهی به من و ایرج انداخت و خنده از لبانش محو شد. این دفعه دستم را رها کرد و رفت. شک نداشتم که از دست من دلگیر شده است. ایرج انگار نه انگار که جواب رد مرا شنیده، دنباله ی حرف پدرم را گرفت و گفت: حالا یک امشب ایرادی ندارد، محض خاطر...
    می دانستم چه می خواهد بگوید. نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: قرار نبود ایرج جان شما هم شروع کنیدها.
    چیزی نگفت. با رنجش بلند شد و رفت وسط جمعیت. حالا دیگر بزن و بکوب به حد اعلای خود رسیده بود. همه غرق در شادی و مسرت بودند، به جز من که در دلم خدا خدا می کردن که هر چه زودتر این سر و صداها خاموش شود و این عده سرجایشان بنشینند. کم کم پاسی از شب می گذشت و هنوز بزن و بکوب ادامه داشت که یکباره چراغ برقها خاموش شد و ولوله ای میان جمعیت افتاد. به محض اینکه برنامه رقص خاتمه یافت ایرج سراغم آمد. خدمه با عجله تعداد زیادی چراغ زنبوری آوردند که محض احتیاط در حوضخانه گذاشته بودند.
    پدرم به شدت عصبانی بود و مرتب سفارش می کرد که با اداره برق تماس بگیرند. دز زمانی که باغ در تاریکی فرو رفته بود تعدا چراغهای پایه بلند فانوسی و زنبوری به اندازه کافی نور نداشت، ایرج کنار دستم نشسته بود و آهسته یکی یکی میهمانان را به من معرفی می کرد که ناگهان صدای سوت یکی از پاسبانها از مقابل در باغ بلند شد. پاسبانهایی که منتظر خدمت در گوشه و کنار مشغول پذیرایی از خودشان بودند با عجله و باطوم به دست به این طرف و آن طرف می دویدند.
    خانمها بیشتر از همه نگران جواهراتشان بودند، عاقبت معلوم شد که قطع برق به خاطر فشاری است که برای روشن نگه داشتن کلیه لامپهای لا به لای درختها به موتورهای برق وارد شده است. با روشن شدن چراغها میهمانان نفسی به راحتی کشیدند. چراغهای اضافی را خاموش کردند و به سرعت میز شام را آماده کردند. غذای آن شب را از هتل فردوسی آورده بودند. بوقلمون بریان شده، چندین بره درسته کباب شده، جوجه کباب، کباب ترکی، انواع و اقسام خورش ها، انواع و اقسام پلوها و شنیسل و خراک زبان، ماهی سفید برشته شده. انواع و اقسام نوشیدنی ها از لیموناد و دوغ گرفته تا آبوی مجیدیه. پیشخدمتهایی که از هتل فردوسی آمده بودند با لباسهای یک شکل آماده به یراق ایستاده بودند تا به دستور پدرم از میهمانان پذیرایی کنند. پدرم که خیالش از اوضاع جمع شده بود به عکاسباشی دستور داد حین بریدن کیک عروسی که قرار بود پس از شام بریده شود، از ما عکس بگیرد. چه کیکی! یک کیک پنج طبقه زیبا که در راس آن دو فرشته مرمری جا سازی شده بود، دست یکدیگر را گرفتیم و از جا بلند شدیم. وقتی از کنار پدرم می گذشتم از گوشه ی چشم نیم نگاهی به من کرد که رنجش در آن آشکار بود. دوباره ارکستر به ترنم در آمد. این بار ترانه ای را که می خواند خوب در خاطرم مانده است.
    روی هر میزی چیده، هر چیزی
    شکلات و شربت و میوه و شیرینی
    پدر عروس گفت بفرمایید شام
    همگی جستند، درها را بستند
    صدایی نمی آمد جز قاشق و چنگال
    که امشب شب عروسیست و دامادی
    ایرج کنار من نشسته بود. پرسید: خسته شدی گوهر جان؟
    واقعیت این بود مه بیشتر از خستگی احساس درماندگی می کردم. هنوز فکرم مشغول پدرم بود. ولی من کاری نکرده بودم که باعث رنجش او شوم. پس ز شام کم کم میهمانان با آرزوی سعادت و خوشبختی خداحافظی کردند و رفتند، سپس نوبت خدمه، مطربها، میزقونچی ها و پاسبانها بود که همگی مزد خود را گرفتند و رفتند. عده ی خیلی کمی از دوستان و اقوام مانده بودند تا شاهد دست به دست دادن ما باشند. همگی در پنجدری جمع شده بودند و منتظر بودند. من و ایرج روی یک کاناپه ی بزرگ، بالای پنجدری نشسته بودیم که پدرم از در وارد شد.
    کردباجی عقب سرش می آمد. یک گلاب پاش عتیقه با نقش ناصرالدین شاهی در دستش بود. همه منتظر ایستاده بودند. تاج الملوک که کنار ما ایستاده بود گفت: کفشهایتان را در آورید.
    کردباجی پی پای ما یک قدح چینی گذاشت و از ما خواست دوتایی انگشت پای راستمان را بالای قدح نگه داریم، بعد با احتیاط گلاب را بر روی شصتمان ریخت. نمی دانستم این مراسم چه مفهومی دارد. با تعجب به پای ایرج نگاه کردم که سعی داشت حین اجرای مراسم انگشت شصتش را بالاتر از انگشت شصت پای من قرار دهد. وقتی همه به قهقهه خندیدند تعجب من بیشتر شد. دلربا خانم که متوجه گیجی من شده بود، خندید و گفت: ایرج خان هزارماشاالله زرنگ است و از همین اول کاری می خواهد سوار باشد. چون دید هنوز با استفهام نگاهش می کنم ادامه داد: آخر از قدیم گفته اند عروس یا داماد هر کدام که پایشان بالاتر از دیگری باشد تا آخر کار حرفش در رو دارد.
    ایرج این را که شنید لبخند زنان پاسخ داد: حالا که گوهر جان روی تخم چشم ماست.
    ایرج این را گفت و از جیبش یک ساعت مچی جواهر نشان بیرون آود و به دستم بست. بعد نوبت پدرم بود که پیش رویمان ایستاد و نقل به دهانمان گذاشت، بعد کف دو دستش را مقابل من و ایرج گرفت. نمی دانستم چه بکنم. بی اراده به یاد مهین جان افتادم و به یاد بازی نان بیار و کباب ببر. چقدر این بازی را دوست داشت، چقدر از صدای غش غش من حین بازی سر کیف می آمد و چقدر از قصد کاری می کرد تا بسوزد.
    صدایی از پشت سر شنیدم که گفت: عروس خانم دستت را توی دست پدرت بگذار تا دست به دستتان بدهد.
    تازه به خودم آمدم. پدرم دست هر دوی ما را گرفت و دعا کرد. نفسها در سینه حبس شده بود.
    پدرم با صدایی که مختصری می لرزید خطاب به ایرج گفت: خوب ایرج جان امشب یگانه گوهرم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم. خیالم هم راحت است که به نحو احسن از او نگهداری می کنی.
    ایرج گفت: خیالتان آسوده باشد آقاجان، من مثل جانم از او نگهداری می کنم، قول می دهم. بعد هم دست آقاجانم را بوسید.
    نوبت من بود که دست پدرم را ببوسم. پدرم نفس عمیقی کشید و ما را دست به دست داد. بعد در حالی که اشکش جاری شده بود دست به سوی آسمان بلند کرد و ما را دعا کرد. اشک من هم که به دنبال بهانه می گشت با دیدن حال و هوای پدرم راه افتاد. ایرج باز هم خم شد و دست پدرم را بوسید. پس از پایان این مراسم بقیه میهمانان به جز چند تن از دوستان تاجالملوک همگی رفتند. وقتی همه جا ساکت شد، از بس خسته بودم همان جایی که نشسته بودم خوابم برد. ناگهان از تکان خفیف تاج روی سرم از خواب پریدم. ایرج بالای سرم ایستاده بود و با احتیاط تاج را از سرم بر می داشت.
    خندید و گفت: معلوم است حسابی خسته شده ای گوهر جان.
    خواب زده زیر لب گفتم: خسته نه، بیهوش شده ام ایرج جان.
    مثل این بود که او را در خواب می دیدم.

    روز بعد مراسم پاتختی بود. دم ظهر بود که میهمانان یکی یکی از راه رسیدند. از این سر خانه تا آن سر حوضخانه را میز و صندلی چیده بودند. چند آشپز از بیرون خبر کرده بودند که مشغول طبخ غذا بر روی هیزم بودند. کردباجی از ساعتی پیش قلیان های چاق کرده را دورادور حوض فیروزه ای رنگی که از پاکیزگی برق می زد و فواره اش باز بود چیده بود. تاج الملوک شاد و سرحال در رفت و آمد بود و مرتب به کردباجی سفارش می کرد که سیخ های کباب را به موقع روی آتش بگذارند. بساط چای و سماور را در گوشه ای از گلخانه که دیوار به دیوار حوضخانه بود چیده بودند تا کلفتهای تاج الملوک از میهمانان پذیرایی کنند.
    من با لباس تافته ی چسبان زیبایی که سلطنت خانم روی پیش سینه ی آن را سنگ دوزی کرده بود و یک مادام ارمنی طبق سفارش او سر آن کلاه و دستکش برایم دوخته بود، کنار حوض فیروزه ای که همرنگ لباسم بود نشسته بودم. وقتی که میهمانان از در وارد می شدند، به احترامشان از جا بلند می شدم و با آنان سلام و احوالپرسی می کردم. به توصیه ی تاج الملوک کفش پاشنه بلندی پوشیده بودم تا بلندتر جلوه کنم.
    برای بعد از ناهار، جان جان خانم مطرب خبر کرده بودند تا با زدن ساز و آواز میهمانان را گرم کند. تمام ترانه هایی که جان جان خانم می خواند قذیمی بود. یکی از ترانه هایش هنوز در خاطرم است.
    آن حیاط پخت و پزون
    این حیاط بنداندازون
    آن حیاط جهازبرون
    میارن عروس به خونه
    عروسش ماه تابونه
    به سرش چارقد ململ
    تو سینه اش چراغ بندونه
    یکی مخمل به تنش
    دور گَلِش منگوله بنده
    وای چقدر عروس قشنگه
    آن روز آن قدر برای ما چشم روشنی آورده بودند که نگو. به قدری تعدادشان زیاد بود که تا چند روز فقط کارمان شده بود جا به جا کردن آنها.
    عاقبت با تمام شدن مراسم پاتختی تصور کردم مراسم ازدواجمان هم تمام شده است، اما تازه اول میهمانیهای پاگشا بود. شبی نبود که ما را جایی وعده نگرفته باشند. همه و همه برای آنکه چیزی از هم کم نیاورند روی دست همدیگر بلند می شدند. این میهمانی ها همین طور تا پایان تابستان ادامه داشت. همه از اینکه مراسم به خوبی و آبرومندی برگزار شده بود خوشحال بودند و من از اینکه با پایای تابستان و شروع پاییز دوباره درس و تحصیل را از سر می گیرم از همه خوشحال تر بودم.
    *********
    صبح زود از خواب بیدار شدم. خورشید در حال طلوع کردن بود. اولین سر و صدایی که شنیدم صدای آواز بلبلی بود که روی شاخه ی کاج نزدیک پنجره اتاقمان چهچهه ی مستی سر داده بود. با عجله از تخت پایین پریدم. ایرج هنوز خواب بود. با عجله لباسهایم را پوشیدم و پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه ای که بیشتر جنبه ی آبدارخانه ی خصوصی ردباجی را داشت راف افتادم. آشپزخانه ی اصلی ته باغ قرار داشت که دست آباعلی آشپزبشی بود. همه خواب بودند، چاره ای نبود. باید خودم ترتیب صبحانه را می دادم. خوشبختانه جای همه چیز را می دانستم پس با عجله دست به کار شدم و صبحانه را آماده کردم. چند شاخه گل سرخ از باغچه جلوی مهتابی چیدم و وسط میز صبحانه گذاشتم و به سراغ ایرج رفتم که هنوز بیدار نشده بود. ناچار صدایش زدم.
    _ ایرج جان، بلند نمی شوی، دیرم شده.
    چشمهایش را گشود و خوب آلود پرسید: صبح به این زودی می خواهی بروی.
    _ کجایش زود است. من یک ساعت بیشتر است که یبند شده ام. اگر تو نمی توانی مرا برسانی با مشدی بروم.
    با خستگی گفت: نه، نمی خواهد با او بروی تو برو آماده شود خودم می رسانمت.
    خندیدم و گفتم: مگر نمی بینی ایرج جان، من کارهایم را کرده ام.
    در حالی که با تعجب به سر تا پای من خیره شده بود با شوخ طبعی گفت: پس خانم خانمها شما تشریف ببرید پایین و کردباجی را صدا بزنید، تا من آماده می شو صبحانه را حاضر کند.
    باز هم خندیدم و با ناز گفتم: لازم نیست ایرج جان کردباجی را صدا بزنم. خودم صبحانه را آماده کرده ام.
    در حالی که با شتاب در بسترش نیم خیز شده بود و مرا می نگریست با ناباوری گفت: نکند دیشب تا حالا بیدار مانده ای؟
    از ته دل خندیدم و چیزی نگفتم. با عجله پایین رفتم و امیدوار بودم که هرچه زودتر راه بیفتیم. مدتی طول تا در تالار باز شد و ایرج وارد شد. با تعجب نگاهی به میز صبحانه انداخت و در حالی ه شاخه گلی از گلدان برداشته بود و عاشقانه می بویید شروع کرد به تعریف کردن از من.
    _ راستی که اقبال با من یار بود. عجب خانم کدبانویی هستی گوهرجان.
    با اشتها نشست و صبحانه اش را خورد. ناگهان سر و کله ی کردباجی پیدا شد. وقتی بساط صبحانه را روی میز دید با غیظ در را بست و رفت. آن روز صبح دیرتر از آنچه تصور می کردم به دبیرستان رسیدم. همین طور هم صبح فردای آن روز و فرداهای دیگر، تا آنجا که دیگر دربان من را نشان کرده بود. همیشه دو تومان پول کف دستش می گذاشتم تا تاخیرهای من را نادیده بگیرد. بعد از در همیشه چشم انتظار من بود و گوش به زنگ تا من بی آنکه کسی متوجه تاخیرم شود وارد دبیرستان شوم. عصر هر روز ایرج جلوی در منتظرم می ماند. گه گاهی هم که فرصتی دست می داد می رفتیم گشت و گذار.
    یک روز عصر برای اولین بار به همراه ایرج به سینما رفتیم. نام فیلم هنوز در خاطرم مانده. دختر لر بود. وقتی بر می گشتیم باران گرفته بود، اما بدون اهمیت به بارندگی زیر یک چتر دست در دست یکدیگر راه می رفتیم و با هم گفتگو می کردیم. ایرج برایم از دوستانش تعریف می کرد و اینکه چقدر همسران دوستانش مشتاقند با من آشنا بشوند. می دانستم خیلی دلش می خواهد با آنان رفت و آمد داشته باشیم. برای اینکه خوشحالش کنم به او پیشنهاد دادم اگر مایل است یک شب همه را ودعه بگیریم. از شنیدن پیشنهاد من بی نهایت
    تا آخر صفحه 321


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    322 تا آخر 331

    خوشحال شد اما با این حال تعارف کرد و گفت:
    زحمت میشود گوهر جان.
    ـچه زحمتی ایرج جان یک شب که هزار شب نمیشود.
    ذوق زده گفت:پس همین شب جمعه خبرشان میکنم چطور است؟
    سرتکان دادم و گفتم:خیلی هم خوب است.
    شب جمعه ده نفر مهمان داشتیم.از پدرم و تاج الملوک هم دعوت کرده بودیم تا در میهمانی ما شرت داشته باشند اما هر دو عذرخواهی کردند و گفتند که در منزل یکی از اقوام دعوت دارند.لازم نمیدیدم زیاد آرایش کنم.سادگی را بیشتر از همه چیز دوست داشتم.موهایم بلندم را شانه کرده و سنجاق زده بودم.در باز شد و ایرج وارد شد.تا چشمش به من افتاد گفت:عجله کن گوهر جان الان بچه ها میرسند.
    ـعجله دیگر برای چه؟خاطرت جمع باشد همه چیز روبراه است.
    با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:منظورم این نبود منظورم این است که نمیخواهی به خودت برسی همین طوری میخواهی بیایی جلوی دوستان من؟
    درست متوجه منظورش نشدم.زورکی خندیدم و در حالی که به پیراهنم اشاره میکردم گفتم:مگر این لباس چه ایرادی دارد همانی است که خودت برایم خریدی.
    در حالی که به من خیره شده بود صدایش لحن بخصوصی گرفت و گفت:«لباست را نمیگویم.موهایت را درست نمیکنی؟به سر و صورتت نمیخواهی برسی؟
    درحالی که حسابی از این حرفش یکه خورده بودم باز هم حرفش را جدی نگرفتم و گفتم:این طوری که خیلی بهتر میتوانم از میهمانان شما پذیرایی کنم.با خشم نگاهی به من انداخت و برای یک لحظه ساکت شد بعد دوباره شروع کرد.
    ـاین ه حرفیست گوهر خانم.پذیرایی که کار شما نیست.مثل اینکه شما متوجه موقعیت و مقام خودت نیستی ناسلامتی این خانه کلفت دارد نوکر دارد.
    آشپز و باغبان دارد.شما هم خانم همه شان هستید.الحمدالله لب تر کنید همشان به دیده منت خدمتگزار شما هستند.
    خیلی خوب میتوانستم حدس بزنم که پشت سرم حرفهایی زده شده.جسارت به خرج داد و پرسیدم:جان گوهر کسی حرفی زده؟
    من من کنان گفت:خیر...اما خوب راستش اره.همان روزی که شما بساط صبحانه را آماده کرده بودید این کار شما به کردباجی برخورده.خوب حق هم دارد ممکن است این را آقا جانت ببیند و یک فکرهایی پیش خودشان بکنند.راستش آن روز خود من هم از این کار شما خیلی جا خوردم.اما خوب نخواستم بزنم توی ذوقت.اما حالا میگویم که از شما توقع دارم که فقط خانمی کنی و بشینی و دستور بدهی.چطور بگویم دلم میخواهد همسرم نمونه همه خانمها باشد.الان زنگ میزنم مادام نورا خودش را برساند اینجا.
    دیگر حرفی نزدم.خیلی زود سر و کله مادام پیدا شد.تازه کارش تمام شده بود که میهمانان به فاصله کمی پشت سرشان از راه رسیدند.
    یک ساعت پیش از آمدنشان پدرم به همراه شازده خانم باغ را ترک کرده بودند.اما خدمه مثل همیشه حضور داشتند.
    آن روز طبق صورتی که خودم به اباعلی داده بودم در آشپزخانه ان طرف باغ غذاهای آن شب را طبخ کرده بودند.کردباجی هم بود.همین طور هم یکی از کلفتهایی که هروقت سرمان شلوغ میشد خبرش میکردیم.او هم برای کمک به کردباجی آنجا بود و برادرش را هم آورده بود.
    به محض اینکه کاری داشتیم پسر بیچاره پله ها را دوتا یکی میکرد خودش را میرساند و از من پرسید:فرمایشی داشتید شاهزاده خانم.
    خیلی زیرو زرنگ بود.به کردباجی و خواهرش مجال نمیداد.احساس میکردم کردباجی از این کار او هیچ خوشش نمی آید.
    صفحه قمر روی گرمافون بود و دوستان ایرج همگی دور هم به گفتگو نشسته بودند.خانمها هم همیطور.آقایان با هم بحث سیاسی میکردند و خانمها پیرامون شایعات تهران و مدل لباس و مطالب مجله راهنمای زندگی با هم صحبت میکردند.کردباجی آمد و فنجان های قهوه را جمع کرد و برد.متوجه بودم که حسابی گوش به حرفهایی دارد که زده میشود.ساکت بودم و توی فکر.ناگهان یکی از خانمها که تازه با او آشنا شده بودم و نامش ژیلا خانم بختیاری بود با نزاکت پرسید:گوهر خانم میبخشید جسارت است این سؤال را میپرسم.خانم والده تان چند سال پیش از این مرحوم شده اند؟
    از شنیدن این سؤال جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.مانده بودم این چه حرفی است که میزند.شاید هم خودش را به آن راه زده بود تا زیر زبان مرا بکشد.تا خواستم زبان باز کنم و بگویم این چه حرفیست ایرج که در جمع دوستانش نشسته بود و گوشش به حرفهای ما بود با عجله فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و به طرف جمع ما چرخید.هول و دستپاجه به جای من پاسخ داد:خیلی سال میشود.ژیلا خانم با ترحم و تأسف سر تکان داد و اهسته گفت:الهی بمیرم.چشمانم از حیرت گشاد شدند.هرچه خواستم چیزی به ایرج بگویم نتوانستم.فقط از ناراحتی سرم را پایین انداختم و چشمانم از اشک پر شد.صدای ژیلا خانم را که از فاصله دوری میشنیدم که از من پوزش میخواست.
    ـمیبخشید گوهر خانم نمیخواستم ناراحتتان کنم.
    چیزی نگفتم.حال خوشی نداشتم.دیگر نمیتوانستم بنشینم.به آرامی از جا بلند شدم و گفتم:میبخشید زیاد حالم خوب نیست.این را گفتم و از پنجدری بیرون رفتم.ایرج با دستپاچگی به دنبالم دوید.سایه اش را پشت سرم دیدم.قدم به قدم دنبالم می آمد و التماس میکرد:چرا این طوری میکنی گوهر جان؟
    قدمهایم را تندتر کردم و پیش از اینکه دستش به من برسد خودم را به اتاق گوشواره رساندم و با عجله چفد در را از داخل انداختم.خودم را روی تخت انداختم و زدم زیر گریه.صدای ایرج را از پشت در میشنیدم.دهانش را به درز در چسبانده بود و آهسته التماس میکرد.
    ـجان ایرج تا کسی متوحه نشده در را باز کن بعد با هم حرف میزنیم.آبروریزی نکن گوهر جان.
    گریه کنان از همان جا جواب دادم:دست از سرمم بردار گوهر هم مثل مادرش مرده.و بلند بلند گریه کردم.فهمید که از دستش خیلی عصبانی هستم.بهتر دید که همان جا تنهایم بگذارد.
    دیگر به پنجدری باز نگشتم.یعنی با آن حال زار و چشمهای پف کرده نمیتوانستم میان آنج معه برگردم.چند ساعتی همان جا روی تختخواب افتاده بودم.از حاشیه پایین در سایه میهمانان را دیدم که در حال رفتن وبدند.تنها کسی که تا آخر پشت در اتاق مکث کرده بود و به ایرج اصرار میکرد مرا ببیند ناهید بود.صدای ایرج را میشنیدم که مؤدبانه میکوشید او را دست به سر کند.
    ـشما خودتان را ناراحت نکنید.گوهر جان ن=مرتبه اولش نیست که با شنیدن نام خانم والده خدابیامرزشان به این حال می افتد.نگران نباشید قدری که استراحت کند حالش بهتر میشود.
    همان طور که میشنیدم خون خونم را میخورد.عاقبت بدون خداحافظی از من آنجا ار ترک کرد.صدای کوبش کفشهای پاشنه بلند او را بر روی سنگهای مرمر پله ها میشنیدم که دورتر و دوتر میشد.پس از پنج دقیقه صدای باز و بسته شدن در تالار را شنیدم.فهمیدم ایرج از بدرقه میهمانانش برگشته.با عصبانیت از جا بلند شدم و در را گشودم.خوشبختانه از کردباجی و خدمه دیگر خبری نبود.همگی مشغول نظافت وبدند.ایرج را دیدم که روی کاناپه افتاده بود و سرش را رب پشتب آن تکیه داده بود و سیگار میکشید.
    تا چشمش به من افتاد با صدای خشمناکی گفت:دیدی چه کار کردی همه شان رفتند.
    درنگ نکردم تا باز هم چیزی بگوید پشتم را به او کردم و به طرف پله ها راه افتادم.هنوز از خم پله ها نگذشته بودم که صدای محکم باز و بسته شدن در تالار را شنیدم.برگشتم و نگاه کردم.ایرج رفته بود.
    شب از نیمه گذشته بود و من هنوز از این پهلو به آن پهلو میشدم.ایرج هنوز برنگشته وبد.با آنکه از دستش بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم با این همه نگرانش بودم.تا خود صبح از نگرانی تا چشمهایم می آمد گرم بشود ناخودآگاه میپریدم و وقتی میدیدم هنوز برنگشتخ بیشتر از پیش دچار تشویش میشدم.عاقبت نزدیک سحر بود که برگشت.به عمد خودم را به خواب زدم تا با او روبه رو نشوم.خیلی زود خوابم برد.وقتی چشمهایم را باز کردم بالای سرم نشسته بود.نفسش بوی تندی میداد.با لحن کشداری پرسید:بلند نمیشوی گوهر جان؟
    با غیظ ملحفه را روی سرم کشیدم.آن را پس زد و گفت:بلند شو میخواهم با تو صحبت کنم.
    چون دید خیره نگاهش مبکنم برای آنکه پس نیفتد دست پیش را گرفت.
    ـاگر راستش را میگفتم که سرشکستگی خودت بود.هرکس میشنید نمیپرسید چطور این خانم والده شما در مراسم عروسی شرکت نداشته اند.
    بدون آنکه چیزی بگویم دوباره ملحفه را روی سرم کشیدم و این بار راستی راستی خوابیدم.
    یک ماهی گذشت.شبی پس از شام من و تاج الملوک با هم نشسته بودیم و چای مینوشیدیم.نمیدانم چرا احساس کردم حرفی برای گفتن دارد.ناگهان و بی مقدمه گفت:گوهر جان آقا جانت میگویند ایرج مثل سابق نیست.
    از حرف تاج الملوک تعجب کردم و با نگرانی پرسیدم:چطور مگر شازده خانم؟
    ـچه میدانم آقا جانت میگفتند صبحا دیرتر از دیگران سرکار حاضر میشود و تا موقع رفتن هم چشمش به ساعت است.آقا جانت همه اش نگران هستند شیرازه امور کمپانی از دستش در برود.خلاصه ببین علتش از چیست.ففقط تو را به خدا این حرفهایی که زدم پیش خودمان بماند.از قول ما یک وقت چیزی به ایرج نگویی ها.
    شب هنگام خوابیدن هرچه فکر کردم در این باره حرفی پیش بکشم صلاح ندیدم.عوض حرف زدن تا پاسی از شب فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که خودم مقصرم.زیرا به گفته تاج الملوک پس از ازدواج با من سر به هوا شده بود.شاید به این خاطر بود که مجبور بود هرروز مرا تا دبیرستان ببرد و بیاورد.پیش خودم تصمیم گرفتم تا از پدرم بخوام که شوفرش مسئولیت ایرج را به عهده بگیرد.برای همین با پدرم حرف زدم.او هم قبول کرد.
    روز بعد زودتر از همیشه از خواب بیدر شدم و با عجله لیاس پوشیدم.ایرج همچنان در خواب بود.وقتی در را گشودم بیدار شد.نگاهی به من انداخت و خواب آلود پرسید:باز هم دیرت شده گوهر جان؟
    در حالی که سرم را تکان میدادم با عجله دستکشم ار به دست کردم.سر جایش نشسته بود و با عجله ربدوشامبرش را میپوشید که زیر لب گفت:صبر کن حاضر شوم.
    فوری گفتم:نه ایرج جان نمیخواهد.تو به کارت برس بهرام خان ماشین مرا روشن کرده.
    فکورانه از جا بلند شد و گفت:من که حرفی ندارم ببینم کسی حرفی زده؟
    ـچه حرفی خودم از آقا جانم خواستم تا من بعد مسئولیت رفت و آمد مرا به شوفرشان بدهند تا تو آسوده به کارت برسی.
    از این حرف کمی جا خورده بود.گویا استدلال من قانعش نکرده بود.با لحن مشکوکی پرسید:یعنی منظورت این است که عصر هم نیایم دنبالت؟
    در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم پاسخ دادم:گفتم که ایرج جان قرار بر این ششده که بهرام خان مرا ببرد و بیاورد.
    این را گفتم و در حالی که کتابهایم را زیر بغل زده بودم با عجله از پله ها پایین دویدم.از همان روز ایرج دیگر دنبالم نیامد.
    کم کم هوا سرد میشد و من هنوز از میهن جان خبر نداشتم.هر روز عصر وقتی از دبیرستان بازمیشگتم تا زمان رسیدن ایرج در باغ پرسه میزدم.گاهی هم اگر مسعود خان سرگرم کارش بود میرفتم و با او حرف میزدم.پیرمرد تنها کسی بود که مادرم را دیده بود.وقتی او را میدیدم بی اختیار به یاد میهن جانم می افتادم و به یاد خاطره هایی که آقا جانم برایم تعریف کرده بود.
    اکثز روزها مدتی در باغ مینشیتم و او را تماشا میکردم که بوته های گل سرخ را هرس میکرد.هروقت که دل تنگ و افسرده بود آنقدر آنجا مینشستم تا پیرمرد تلوتلو خوران پیش می آمد و با دستان لرزانش شاخه ای از بوته گل سرخ میچید و به دستم میداد و میرفت.خدا میداند که این یک شاخه گل برای من چه ارزشی داشت.بوی مطبوع آن دلتنگی های مرا تسکین میداد.هروقت این بو به مشامم میرسید به یاد خانه مان می افتادم.با این حال با هم صحبت نمیکردیم.خیلی دلم میخواست به نحوی سر حرف را با او باز کنم تا شاید به نحوی زیر زبانش را بکشم.آن هم قط برای اینکه یک بار هم شده ماجرای ازدواج و جدایی مادر را از زبان او بشنوم.آخر مسعود خان و زنش تنها کسانی بودند که آن روزها را دیده بودند.مدتها بود که پی فرصتی میشگتم عاقبت یک روز که تاج الملوک مطابق معمول به دوره دوستانش دعوت شده بود چنین فرصتی دست داد.هرچه به من اصرار کرد به همراهش بروم قبول نکردم و گفتم هفته آینده امتحاناتمان شروع میشود و باید بیتشر درس بخوانم.پیش خودم گفتم فرصت مناسبی است.وقتی ار رفتن تاج الملوک مطمئن شدم با عجله وارد باغ شدم.پیرمرد مشغوب آرایش شمشادها بود.با مهارت از کمر شمشادها شروع به قیچی زدن میرکد و آنقدر میچید تا درختچه شمشاد را به شکل سه مثلث که طبقه طیقه سر بر هم نهاده بودند درمی آورد.از طرز قیچی زدنش معلوم بود که در این کار تجربه زیادی دارد.
    گرچه دستتانش میلرزیدند و از گذر روزگار چروک خورده بودند اما توانایی خاصی در کارش داشت.تا چشمش به من افتاد در سلام پیشدستی کردم.
    ـسلام پدر جان خسته نباشید.
    ـسلام از بنده است خانم کوچیک جناب شازده چطور هستند؟
    ـخدا را شکر بد نیستند.
    باید یک جوری سر حرف را باز میکردم.پس گفتم:پدر جان چند سال است اینجا خدمت میکنی؟
    کمی فکر کرد و گفت:والله درست حسابش را ندارم اما فکر میکنم هفتاد سال باشد.
    شگفتزده پرسیدم:هفتاد سال؟
    ـبعله هفتاد سال شاید هم بیشتر درست یادم نمی آید.
    من منی کردم و باز پرسیدم:چطور شد آمدید اینجا؟
    با لبخند شیرینی پاسخ داد:قصه اش دراز است خانم کوچیک.بگویم سرتان درد می آید.
    التماس کنان گفتم:نه بگویید پدر جان.خیلی دلم میخواهد بشنوم.
    ـوالله آن قدیم ندیمها اینجا یک آشپز باشی بیری داشت که نامش مهدی محمود بود.از همان جوانیش اینا خدمت میکرد.بنده خدا کس و کاری نداشت.زن و تنها بچه اش را سال وبایی از دستت داده بود.مادربزرگ پدری من که ما بچه ها گلین باجی صدایش میزدیم میشد عمه کویچه این مهدی محمود.پدر خدابیامرز من برخلاف آن بنده خدا تا دلت بخواهد دور و برش آدم ریخته بود.آن دقر اولاد داشت که نمیتوانست شک همه شان را سیر کند.
    این بود و بود تا اینکه یک روز این مهدی محمود برای دیدن مادربزرگ من به ولایتمان آمد.وقتی اوضاع و روزگار ما را دید خیلی دلش سوخت.برای آنکه به نحوی به پدرم کمک کرده باشد با او صحبت کرد و راضیش کرد که مرا همراه خودش بیاورد ایتجا تا کمک خرجش باشم.پدرم از درد بدبختی و بیچارگی پیشنهاد مهدی محمود را قبول کرد.آن موقع من پنج سالم هم نمیشد.خیلی کوچم بودم.تا مدتها بعد از آمدنم به اینجا مدام بهانه میگرفتم.همه اش بیقراری میکردم که دوباره برگردم به ده مان.آن خدابیامرز هم با دادن وعده وعید همه اش امروز و فردا میکرد تا آرام بشوم.اما تا مدتها باز هم نق نق میزدم و بهانه میگرفتم.یک روز برحسب اتفاق برای اولین بار تته باغ جناب شازده مفاخر را دیدم.تا مرا دیدند جلو آمدند و اسمم را پرسیدند.از خجالت همانطور که سرم پایین بود جوابشان را دادم.فوری فهمیدم از دیدن من خوشحال شده اند.از مهدی محمود اجازه گرفتند تا با ایشان بازی کنم خلاصه من هم از خدا خواسته به دنبالشان راه افتادم.آن موقع شازده ارباب سلیمان جد پدری شما سفر بودند.وقتی برگشتند و ما را با هم سرگرم بازی دیدند سگرمه هایشان توی هم رفت.با اخم و تخم صدایم کردند:بیا اینجا ببینم پسر.
    من که هنوز نمیدانستم ماجرا از چه قرار است با ترس و لرز جلو رفتم.در حالی که خدابیامرز یک گوشم را میکشیدند گفتند:بدو برو به مهدی محمود بگو بیاید اینجا کارش دارم.
    بیچاره مهدی محمود سر پاشیر نشسته بود و ظرف میشست.تا پیغام شازده را شنید دستپاچه آستینها را پایین کشید.از بس که هول شده بود قوطی چوبک از دستش افتاد و ریخت.من پشت جرز دیوار قایم شده بودم و نگاه میکردم.ارباب سلیمان تا چشمش به مهدی محمود افتاد مثل اینکه با بچه حرف میزند سرش داد کشید:این یک الف بچه چیست به دنبال خودت راه انداختی و به اینجا آوردی؟
    مهدی محمود من من کنان زیر لب گفت:برای دم دست من که بد نیست جناب شازده.کم کم بزرگ میشود خودم کار و بار یادش میدهم.
    ارباب با لخن تمسخر آمیزی خنده تلخی کرد و گفت:لازم نکرده کار یادش بدهی مهدی محمود من پول مفت ندارم به کسی بدهم.خواتس امشب را اینجا بماند.اما فردا صبح زود برش میگردانی پیش ننه اش.این دفعه هم قبل از اینکه نوکر بگیری اول باید بیایی پیش خودم.
    من همانطور که پشت جرز ایستاده بودم و گوش میدادم از خوشحالی که برمیگردم توی دلم قند آب میکردم.اما مهدی محمود برای انکه ارباب را متقاعد کند همچنان تلاش خودش را میکرد.با خواهش و تمنا از ارباب خواست مرا همانجا نگدارد.برای آنکه دلش را به رحم آورد از وضع نا بسامان پدرم گفت هماطور هم از خود من.هنوز این یک جمله اش توی گوشم است.با التماس میگفت شازدده جان این طفل معصوم تازه کمی به اینجا خو گرفته نمیدانید چه میکرد که براش گردانم ده.اما ارباب تا آخر هم سر حرف خودش بود.با نخوت و بی اعتنایی گفت که این جریانات به او هیچ دخلی ندارد.
    خلاصه سرتان را درد نیاورم خانم کوچیک مرد بیچاره که میدانست ارباب اگر رأیش بر چیزی قرار بگیر آن امر می بایست بی برو برگرد انجام بپذیرد سرانجام از سر استیصال و درماندگی دست مرا گرفت برد پیش شازده گوهر تاج خانم خدابیامرز و دست به دامان او شد.الحق که برای خودش شیرزنی بود.وقتی جریان را شنید به مهدی محمود وعده داد که با ارباب صحبت میکند و هرطور شده رضایتش را جلب میکند بعد هم مرا صدا زدند که بروم خدمتشان.با ترس و لرز خدمتشان رسیدم.خدا رحمتشان کند درحالی که دست نوازش بر سرم میکشیدند گفتند گه گاهی که خودشان اجازه بدخند میتوانم با جناب مفاخر همبازی شوم.بعد هم به یکی از کلفتهایشان امر فرمودند که چند دست از لباسهای آقازاده اشن یعنی جناب مفاخر را برای من بیاورند.به مهدی محمود هم امر کردند که مرا بفرستند حمام.از همان روز مهر آن خدابیامرز افتاد توی دلم.هروقت که با من کاری داشتند تا صدایم میزدند از جان و دل میدویدم خدمتشان تا ببینم چه فرمایشی دارند.میدانید خانم کوچیک اول که شما را دیدم دهانم از تعجب باز ماند.آخر شما به آن خدابیامرز عجیب شباهت دارید هرچه او خوابیده شما زنده و سلامت باشید.
    معصومه که نفهمیدم کی امده بود این جمله آخر مسعود خان مبنی بر شباهت من و شازده خانم را تأیید کرد و گفت شباهت من و او یکی از عجایب است که او در عمرش دیده.باغبان باشی پیر نشست به چای نوشیدن از کتری چایی که معصومه برایش آورده بود.خود معصومه هم همین طور.به من هم تعارف کردند.اولش کمی تعارف کردم اما بعد قبول کردم.مسعود خان پس از خوردن چای و کشیدن چپقی که همیشه پر شالش میگذاشت به قدری که رفع خستگی کرده باشد نشست و بعد بلند شد و رفت.
    به محض رفتن او برای آنکه سر حرف و درد دل را با معصومه که همچنان در کنار من روی زمین چهار زانو نشسته بود باز کنم رو به او کردم و گفتم:خیلی برایم عجیب است معصومه جان هزار ماشاالله مسعود خان گذشته ها را خوب به خاطر می آورد.
    معصومه همچنان که با نگاهش مسعود خان را که پشت خمیده و دولا دولا از ما دور میشد تعقیب میکرد و لبخند زد و گفت:کجایش را دیده اید خانم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    332 تا آخر 341

    کوچیک هزار ماشالله یک وقتها از گذشته ها چیزهایی برایم تعریف میکند که من میمانم البته حمل بر تعریف نباشد خود من هم همینطورم.
    اما گاهی اگر از من بپرسید شام چی داشته ایم هرچه فکر کنم یادم نمی آید.
    درحالی که میخندیدم گفتم:خوب این خیلی طبیعی است معصومه حان همه آدمها که پا به سن میگذارند همین طوری میشوند.آدمهای مسن اغلب خاطرات گذشته را بهتر و روشنتر از اتفاقاتی که شاید همین چند ساعت پیش برایشان روی داده بخاطر می آورند.
    حرفی که زده بودم به دل معصومه نشست.خنده کوتاهی کرد و ساکت شد.کم کم دیر میشد.احساس کردم میخواهد برود برای همین ناگهان و بی هیچ مقدمه ای گفتم:راستی معصومه جان شما آن روزهایی را که مادرم به اینجا رفت و آمد میکرد به خاطر دارید؟
    از این حرف من جا خورد.اولش ساکت ماند.انگار دلش نمیخواست پاسخی بدهد.آخر خیلی به پدرم وفادار بود.شاید هم به خاطر اینکه از تاج الملوک واهمه داشت میترسید چیزی را از گذشته فاش کند.با تردید نگاهی به دور و برمان انداخت.مکثی کرد و گفت:والله چه بگویم خانم جان میترسم به گوش شازده آقاجانتان برسد.هرچه باشد ما سالها نان و نمکشان را خورده ایم.
    برای اطمینان خاطرش گفتم:خیالت جمع باشد معصومه جان خود آقا جانم تمام ماجرا را برایم تمام و کمال گفته اما خیلی دلم میخواهد باز هم نقل آن را از زبان شما بشنوم.
    مردد نگاهی به چشمان ملتمش من انداخت و گفت:باشد خانم جان اما تو را به خدا هر چه میگویم پیش خودمان بماند.
    قرص و محکم گفتم:خیالت جمع باشد.به کسی حرفی نمیزنم.
    معصومه باز هم نگاهی به طرف ساختمان اربابی انداخت و درحالی که آهسته از جا بلند میشد رو به من کرد و گفت:پس با من بیایید خانم جان.
    این را گفت و به راه افتاد.من بدون یک کلام دنبالش راه افتادم تا اینکه کم کم به انتهای سمت راست باغ نزدیک شدیم.دلهره عجیبی داشتم.تا به حال پا به ان قسمت باغ نگذاشته بودم.معصومه دست بر کمر آرام جلو میرفت و من به دنبالش.سکوت رعب آوری همه جا را گرفته بود.در این قسمت از باغ درختان انبوه و بی نظم و ترتیب رویید بودند.کم کم یک ساختمان قدیمی که در پشت انبوه درختان گم شده وبد نمایان شد.به نظر میرسید که سالیان دراز است کسی به جز مشدی که اتاقش در انتهای آن قسمت از باغ بود پا به آنجا نگذاشته بود.ساختما آن قسمت مخروبه بود.بیچاره پیرزن با هر جان کندنی بود مرا به آنجا برد و خودش از فرط خستگی لب پله شکست ای که به ایوان منتهی میشد نشست.مدتی طول کشید تا نفسش بالا بیاید.آنگاه با تحسر نگاهی به ساختمان انداخت و درحالی که آه میکشید زیر لب با خودش زمزمه کرد:راستی که عمر هر چیز بعض آدمیزاد است.
    در حالی که غرق در فکر ایستاده بودم و با حیرت ساختمان مخروبه قدیمی را نظاره میکرد منتظر بود معصومه شروع کند.انتظار من خیلی طول نکشید.معصومه باز هم مردد نگاهی به چپ و راست انداخت و شروع کرد.درحالی که شاخه شکسته ای را از روی زمین برداشته بود و با آن حدود عمارت کلاه فرنگی اربابی قدیم را نشان میداد گفت:میبینید خانم کوچیک از اینجا تا آن ردیف درختان گردو جزو قدیمی ترین جاهای این باغ است.قسمتهای دیگر بعدها آباد و ساخته شد.ساختمان اربابی فعلی در زمان ارباب سلیمان آن هم بهد از ازدواج شازده خانم افسرالملوک با پدربزرگ شما جناب مفاخرالتجار ساخته شد.ولی شازده گوهر تاج خانم خدابیامرز تا آخرین روز حیاتشان در همین جا زندگی کردند.حتی بعد از فوت ارباب سلیمان باز هم هممین جا تک و تنها ماندند.هرچه جناب مفاخر و شازده افسرالملوک اصرار میکردند تا با آنها زندگی کنند قبول نکردند.میگفتند من اینطور راحت ترم.نصف اتاقهای اینجا را پر کرده بودند از کاب.با همین کتابها هم سر خودشان را گرم میکردند.اهل فضلیت بودند.
    بعد از آنکه مرض به مرض قند مبتلا شندن و چشمانش تار میدید هنوز هم از این عادتشان دست برنداشته بودند تا اینکه کم کم همین سوی چشمانشان را هم از دست دادند و دیگر دنیا مثل شب برایشان تیره و تار شد.دیگر هیچ جا را نمیدیدند.خیلی بهشان سخت میگذشت.باز تا شازده افسرالملوک خانم عروسشان در قید حیات بودند اوضاعشان بهتتر بود.هروقت که خلقشان تنگ میشد آن بنده خدا را خبر میکردند تا بیاید.یک ساعتی با هم مینشستند و از اشعار حافظ و یا لیلی و مجنون میخواندند و این طوری حال و هوای آن خدابیامرز عوض میشد.
    اما از بخت بد آن بنده خدا ناغافل دچار آبله شد و مرد.بعد از مرگ شازده افسرالملوک خانم وضع شازده گوهر تاج خانم خدابیامرز از آن هم که بود بدتر شد.البته من تا جایی که در توانم بود به ایشان میرسیدم و همه جوره تر و خشکشان میکردم اما خوب من سواد خواندن نداشتم.
    برای همین هم این اواخر خدابیامرز خیلی خلقشان تنگ میشد گاهی اوقات بنای داد و فریاد را میگذاشت.این طوری کار خیلی سخت شده بود.جناب مفاخر و پدر شما سرشان به تجارت مشغول بود و دیگر وقت اضافی نداشتند.برای همین هم به یکی دو نفر سپرده بودند تا اگر یک نفر را پیدا کردند که سواد خواندن داشته باشد برای کتابخوانی نزد شازده گوهرتاج خانم بفرستند.خود شازده خانم هم از وقتی که این خبر را شنیده بود همه اش سراغ این آدم را میگرفت که چی شد؟
    آخر هنوز کسی را که هم شناس بشد و هم امین پیدا نکرده بودند.یکی از همان روزها که دوباره خلقشان تنگ شده بودند مرا صدا زدند و فرمودند که بروم خدمت شازده مفاخرالتاجر و از ایشان سراغ کنم که آن یک نفری که قرار بود برای کتبخوانی ایشان بفرستند چی شد.
    من هم پی امر شازده خانم رفتم.خدمت ارباب.آن روز ارباب با میرزابنویسشان کاظم خان دربندی و آقا جان شما نشسته بودند و مشغول حساب و کتاب بودند که من پیغام شازده خانم را رساندم.ارباب که از شنیدن این پیغام کلافه به نظر میرسید رو به کاظم خان کردند و گفتند:میبینید کاظم خان.عجب گرفتار شدیم.
    کاظم خان که این را شنید رو به ارباب کرد و گفت:شازده اگر جسارت نباشد حالا که به دنبال کسی میگردید من دختری در خانه دارم که میتواند به کار شما بیاید.اگر مایل بودید دفعه دیگر که برای حساب و کتاب به اینجا می آیم او را هم با خودم بیاورم.
    ارباب با اینکه حرف کاظم خان را جدی نگرفته بود اما از شنیدن این خبر امیدوار شد و از کاظم خان قول گرفت تا بار دیگر که می آید دخترش را هم بیاورد.ده روز بعد طبق قرار کاظم خان دخترش ر ا آورد.ان روز من و مسعود خان با کمک همدیگر داشتیک همین درخت روبروی ایوان را میکاشتیم.یکهو سرمان را بالا کردیم و دیدیم خانم جوانی روبه روی ساختما ایستاده و دور و برش را نگاه میکند.
    فوری حدس زدم صبیه کاظم خان هستد که پرسید:شازده خانم مایل بودند مرا ببینند.اگر زحمتتان نیست به ایشان اطاع بدهید.
    نگاهش کردم.حسن کلام و رفتارش که تصدیقی بود بر گفته های پدرش کاظم خان.خدا میداند که وقتی شازده خانم با او همکلام شد چقدر مشتاق بود که باز هم او بیاید.دیگر همه ذکرش شده بود مهین بانو.اگر یک روز دیر میکرد خودش را به در و دیوار میزد فقط کتابخوانیش نبود که مورد پسند شازده خانم واقع شده بود همه اش میگفت به عمری که کرده ام دختری به این فهم و کلام ندیده ام.جناب مفاخر دیگر خاظرش از جانب شازده خانم آسوده شده بود.هروقت کاظم خان را میدید به شوخی میگفت:تو را به خدا کاظم خان حالا حالاها نمیخواهد دخترت را شوهر بدهی.
    یکی دو سال گذشت.تا اینکه کم کم دست و آستین بالا زد تا آقا جان شما را داما کند.یکی از دوستلان صمیمی جناب مفاخر که منسوب به خاندان صاحبقرانی بیود و اینجا زیاد رفت و آمد داشت وقتی این خبر را شنید خاهر خودش یعنی همین شازده تاج الملوک را به جناب مفاخر پیشنهاد کرد.
    جناب مفاخر هم از خدا خواسته قبول کردند.چرا که عروس خانم هم شازده بود و هم اینکه ارثیه قابل ملاحظه داشت.
    اما برخلاف تصور شازده مفاخر آقا جان شما به هیچ عنوان زیر بار نمیرفت.میگفت حالا حالاها قصد ازدواج ندارد.کم کم جناب مفاخر از این تمرد آقا جان شما به شک افتاد و به من و مسعود خان آبی از ما گرم نشد به کسان دیگر سپرد تا چند وقای جاسوسی آقا زاده شان را بکنند.مدتی زاغ سیاه آقا جانتان را چوب زدند و خوب ته و توی قضیه را دراوردند و به ارباب خبر دادند.سرت را درد نیاورم عاقبت قضیه ازدواج پسر ارباب با صبیه کاظم خان آفتابی شد.
    دیگر رگ ارباب را میدی خونش درنمی آمد.ارباب همان شبانه فرستاد دنبال کاظم خان و طوری با او برخورد کرد که بیچاره قبول کرد بی هیچ اعتراضی طلاق مهین بانو را از پدر شما بگیرد.بعد هم از آقا جان شما خواست تا مهین بانو را سه طلاقه کند.آن هم با تهدید به اینکه اگر جز این عمل کد از هستی و نیستی ساقط و از ارث محرومشان میکند...
    شگفت زده حرف معصومه را قطع کردم و پرسیدم:هیچ کس وساطت نکرد حرفی نزد.
    معصومه اهی کشید و گفت:چرا خدا وکیلی آن شب پیش از اینکه کاظم خان برسد هم من و هم مسعود خان محض رضای خدا خیلی به ارباب التماس کردیم تا از تصمیمی که گرفته بود صرف نظر کند آن هم از دو جهت یکی از جهت خودشان که میدانستم هردو از صمیم قلب به یکدیگر علاقه دارند و دومین دلیل هم به خاطر آن خدابیامرز بود که تنها همین یک دلخوشی برایش مانده بود.اگر پای مهین بانو از اینجا بریده میشد همین امیدی را که داشت از دست میداد.اما هرچه چفتیم ارباب قبول نکرد که نکرد.
    آخر سرهم همانطور شد که فکرش را میکردیم.هنوز سه هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که شازده گوهرتاج خانم به رحمت خدا رفت.شش ماه بعد از فوت آن خدابیامرز بود که آقا جان شما طبق دستور پدرشان با شازده خانم تاج الملوک صاحبقرانی ازدواج کردند.
    از همان زمان هم کردباجی و اباعلی با ایشان آمدند اینجا.ارباب کار مسعود خان را داد به ابا علی و مسعود خان دش باغبانباشی اینجا.
    از آن موقع تا چند وقت پیش هیچ کس از کاظم خان و دخترش خبر نداشت.کم کم خود آقا جان شما هم فراموششان شده بود.من گه گاهی می آمدم اینجا تا برای خانم فاتحه ای بخوانم و چشمم که به این درخت می افتاد حالم را منقلب میشد و از خودم میپرسیدم یعنی الان مهین بانو کجاست؟چه کار میکند؟شوهر کرده؟نکرده؟من که هیچ باورم نمیشد از آن دوره کوتاه فرزندی هم باقی مانده باشد.
    راستش اگر این شباهت نبود نه من خیلیها باورشان نمیشد.خدا حفظتان کند خانم جان شما خیلی باید مراقب خودتان باید.دلم نمیخواست این چیزها را به شما بگویم اما نمیشود.حالا تا اینجا کسی نیست به شما بگویم از اول کار به هرکسی اعتماد نکنید.نیت افراد خیلی مهم است مبادا مادر مظلومتان را فراموش کنید.من بیشتر از این نمیتوانم چیزی بگویم.همین الان مطمئن هستم کسانی هستند که چهار تا چشم هم قرض کرده اند و شما را میپایند تو را به خدا خانم جان کسی نفهمد من این حرفها را به شما زده ام.تو را به خدا اگر کاری داشتید ما را قابل بدانید میبخشید خانم جان باید تا دیر نشده زودتر برگردیم.
    غروب و نزدیک آمدن ایرج و پدرم بود.با عجله به ساختمان برگشتم.خوشبختانه تاج الملوک پس از من رسید.دوباره سرحال و سردماغ شده بود.حتم داشتم خیلی به او خوش گذشته هنوز از راه نرسیده کردباجی را صدا زد بعد دوتایی با هم به یکی از اتاقعا رفتند و مدتی با هم پچ پچ کردند.کاری که از آن بدم می آمد.تا چشمشان از دور به من افتاد هردو ساکت شدند.پیش خودم گفتم لابد حرف و نقلهای خصوصیست از همان حرفهایی که به نظر من ارزش شنیدن نداشت لباس نزهت الملوک این طوری بود انگشتری اشرف السادت آن طوری بود.هرچه میگفتند برایم اهمیتی نداشت.امتحانات هفته بعد تمام فکر و ذکر مرا اشغال کرده بود.چیزی نگذشت که مردها هم از راه رسیدند.تا رفتند دست و صورت آب بزنند کردباجی با عجله میز شام را در تالار چید.از وقتی زمستان شده بود غروب شام میخوردیم.ایرج خیلی زود لباسش را عوض کرد و پیش از پدرم پایین آمد و کنار دستم نشست.شاد و سرحال به نظر میرسید.با پدرم سرگرم گفتگو درمورد مسائل کاری بود که در باز شد و تاج الملوک وارد شد.برخلاف ساعتی پیش که حسابی شاد و شنگول بود این بار با سگرمه های درهم روبروی من و ایرج کنار دست پدرم نشست.کردباجی با کمک ابا علی غذاها را روی میز گذشات و به دنبال اباعلی از تالار خارج شد.
    درم در حالی که بشقاب خود را از پلو و مرغ پر میکرد رو به تاج الملوک کرد و پرسید:خوب خانم مهمانی خوش گذشت؟
    تاج الملوک همان طور که سرش پایین بود با لحن مخصوصی گفت:بد نبود همه سلام رساندند.
    ایرج بی اعتنا به قیافه گرفتن تاج الملوک برای شکستن سکوت و فقط محض آنکه حرفی زده باشد با لحن گلایه آمیزی گفت:کی بوده ما از اباعلی یک خورش فسنجان خواسته ایم.تا دیورز گاهی خورشی به ما میداد.مردیم از بس هر شب پلو و مرغ.
    تاج الملوک که تا آن موقع سرش پایین بود و با غذایش بازی میکرد پوزخد تلخی زد و گفت:آن زمان فرق میکرد عمه جان دستور غذا با یک نفر بود.نشنیده ای از قدیم گفته اند آشپز که دوتا بشود غذا یا بی نمک میشود یا شور.
    همان طور که میشنیدم غذا در گلویم گیر کرد.آخر آن شب من دستور شام را به اباعلی داده بودم.برای همین هم چون میدانستم که به من نیش و کنایه میزند برای دفاع از خودم رو به او کردم و گفتم:اگر منظورتان به من است آن موقع که اباعلی برای کسب تکلیف آمده بود اینجا شما تشریف نداشتید.والا اگر شما بودید من...
    با غیظ بین حرف پرید و گفت:منظور من این نبود.
    پدرم با حالتی نگران همان طور که مشغول صرف شامش بود رو به تاج الملوک کرد و گفت:خوب تاجی جان اگر چیزی توی دلت هست بگو هر چه باشد اینجا حل بشود خیلی بهتر است.بگو چی شده؟
    تاج الملوک به جای جواب دادن باز طفره رفت و با حالت شک براگیزی گفت:نه آقا الان وقتش نیست.خودم با گوهر جان حرف میزنم.
    همانطور که دست از غذا خوردن کشیده بودم مصرانه گفتم:چرابعد...خوب هرچه هست همین جا بگویید.
    تاج الملوک که یدد چاره ای جز حرف زدن ندارد رو به من چرخید و بدون هیچ مقدمه ای گفت:راستش را بگویم به دل نمیگیری؟
    درحالی که با چشمانی پر از سؤال او را مینگریستم گفتم:خیر عمه جان بفرماییپ.
    درحالی که نگاهش در گردش بود فوری گفت:من یک گله کوچک از شما داشتم.
    با تعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:از من؟
    سر تکان داد و ادامه داد:بله از شما.بدت نیاید عمه جان اما شما زیادی به آدمهای این باغ رو میدهی.اینجا هم فقط از خدا همین را میخواهند کمی که رو از کسی ببینند دیگر هیچی.به خصوص این پیرزنه معصومه را میگویم صلاح نیست شما با او همکلام بشوی.
    با آنکه حسابی جا خورده بودم فوری فهمیدم قضیه از کجا اب میخورد.حالا دیگر اطمینان داشتم کردباجی چشم و گوش شازده خانم است و خبرها را مو به مو به گوشش میرساند.با این حال خودم را از تک و تا نینداختم و مؤدبانه گفتم:باشه عمه جان من هرچه شما بگووید قبول میکنم اما این هم مثل روز برایم روشن است که این میانه یک نفر قصد فتنه دارد.
    در حالی که قری به سر و گردنش میداد با غضب از من پرسید:مثلا کی؟
    خونسرد گفتم:خودتان بهتر میدانید عمه جان.
    پدرم که تا آن لحظه فقط شاهد جر و بحث ما بود از این حرف من تا ته قضیه را خواند و به فکر رفت.درحالی که ناگهان دست از خوردن کشید و با صدای بلندی کردباجی را صدا زد.
    ـدایه خانم بیا اینجا ببینم.
    رنگ از روی تاج الملوک پرید.احساس کرد کار بالا میگیرد.با دستپاچگی از پدرم پرسید:کردباجی را چه کارش دارید آقا.پدرم چیزی نگفت.
    کردباجی سراسیمه از در وارد شد.با دیدن جوی که بر اتاق حاکم بود و از طرز صدا زدن پدرم خودش متوجه شده بود که اوضاع غیرعادیست.درحالی ه صدایش از نگرانی میلرزید پرسید:فرمایشی دارید شازده جان؟
    پدرم رو به او کرد و با صدای بم و گرفته ای پرسید:دایه خانم میخواستم از شما یک سؤال بکنم؟
    ـبفرمایید شازده جان.
    ـسما اینجا چه کاره اید؟
    ـمن من خدمتگزار همه تان هستم.
    پدرم با صدای آهسته و سرزنش آیزی دوباره گفت:پس سرت به کار خودت باشد.دیگر نبینم در کار کسی فضولی و دخالتی کرده باشی.
    کردباجی که تازه متوجه ماجرا شده بود با رنجش و گله مندی گفت:به شازده جان دست شما درد نکند.
    پدرم صبر نکرد تا او بیشتر از این بگوید و با لحن محکم و شمرده ای گفت«خوب گوشهایت را باز کن اگر مِن بعد باز هم میخواهی اینجا نگهت دارم سرت به کار خودت باشد.اتفاقاتی که اینجا می افتد به شما هیچ ربطیی ندارد.اگر این بار حرفی بشنوم من میدانم و تو دیگر خودت میدانی.حالا برو.
    لحن پدرم آنچنان غضبناک بود که کردباجی دیگر چیزی نگفت.دست و پایش را جمع کرد و رفت.
    پس از رفتن کردباجی تاج الملوک از جا برخاست و موقع رفتنش چنان در را به هم کوبید که تمام شیشه ها لرزید و طنین صدایش در تالار پیچید.چند دقیقه گذشت.بغض راه گلویم را گرفته بود و تمام بدنم میلرزید.ایرج ساکت ننشسته بود و سرش را زیر افکنده بود.درحالی که انگشتان شصتش را به دور هم میگرداند از زیرچشم مرا میپایید.دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.ایرج زودتر از پدرم متوجه شد.از دیدن اشکهای من دیگر حال خودش را نفهمید.تا خواست از جا بلند شود آقا جانم متوجه شد و مچ دست او را گرفت.
    ـنه ایرج جان همین تشری که به او رفتم کاففی بود.از بس که زیادی به او رو داده ایم این طور شده.مِن بعد میدانم با او چه کنم.
    ایرج دیگر چیزی نگفت و نشست.
    پس از این واقعه تا مدتها شازده تاج الملوک خانم با من سرسنگین بود.جز یک کلمه سلام و خداحافظی و گه گاه احوالپرسی کوتاه کلامی بین ما رد و بدل نمیشد.پدرم و ایرج که روابط سرد ما را احساس میکردند هر دو به نحوی سعی میکردند تا میانه ما را گرم کنند.با این حال هردو تا حدودی از هم کناره گرفتیم.میفهمیدم پدرم از این وضعیت ناراضیست.عاقبت یک شب مانده به تولد تاج الملوک بنابر وظیفه کوچکتریم و برای اینکه این کدورت برطرف بشود وقتی ایرج از راه رسید به او پیشنهادی کردم.
    ـایرج جان میخواهی طوری که عمه خانم نفهمد دوستانش را خبر کنیم.
    درحالی که دکمه های کتش را باز میکرد ببا تعجب پرسید:به چه مناسبت؟
    با هیجان گفتم:آخر فردا تولدش است.
    فکری کرد و گفت:بد فکری نیست اما با این عجله؟
    ذوق زده گفتم:همه کارها با من ولی به شرط آنکه عمه جان و کردباجی بویی نبرند.دلم میخواهد غافلگیز بشود.
    درحالی که کتش را به دستم میداد گفت:صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
    درحالی که دوباره کتش را به دستش دادم گفتم:پس تو را به خدا تا لباس تنت است سری به قنادی آقا رضا فردلاله زاری بزن و شیرینی و کیک سفارش بده میوه هم بخر.
    با تعجب نگاهم کرد و خندید:تو هنوز کسی را وعده نگرفته پی سور و ساتی.اگر خانمها نتوانند بیایند چه ناچار میشویم کلی میوه و شیرینی دور بریزیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    342 تا 350
    با عجله گفتم: تو مقدمان میهمانی را جور کن ، وعده گرفتن خانمها با من ، خوب چه می گویی.
    در حالی که می خندید گفت: هیچی ، کی جرات داره بالای سر حرف سرکار علیه حرف بزند.
    با تظاهر به رنجش با لحن کشداری گفتم: ایرج ....
    ایرج در حالی که پس از مدتها از ته دل می خندید گفت: جان ایرج... و از پله ها پایین دوید
    ‏پدرم وقتی از برنامه میهمانی باخبر شد خیلی خوشحال شد و گفت: آفرین بر تو دخترم، پیر بشوی، این طوری توی دلش جا می شوی، به تو که گفته بودم، از شازده خانم هرچه دیدی برمن ببخشی، فردا هم سنگ تمام بگذار،از خرج مضایقه نکن، می دانی وقتی ببیند تو این قدر با گذشتی مهرت به دلش می افتد، ببینم خودش می داند؟
    ‏با دستپاچگی گفتم: نه آقاجان من و ایرج می خواهیم عمه جان را غافلگیر کنیم. شما فکری به نظرتان نمی رسد؟
    ‏آقاجان فکری کرد وگفت: این با من، فردا عصر به بهانه ای می برمش بیرون. ساعت سه خوب است ؟
    ‏خندیدم وگفتم: ازاین بهترنمی شود، اما راستش آقاجان، دوستان شازده خانم را چطور خبر کنم؟
    ‏_ نگران نبش دخترم، خودم یک طوری که کسی متوجه نشود به همشان تلفن می زنم. و وقتی از دور تاج الملوک را دید که به سوی ما می آمد زیر لب به صدای آهسته ای گفت: نگران چیزی نباش، حالا برو
    روز بعد پیش از ساعت چهار ، پدرم به همراه تاج الملوک از خانه بیرون رفتند باید روزدتر به کارها می رسیدم. هنوز کلی کار داشتم که ایرج از راه رسید. هر دو مثل برق می دویدیم. ایراج از من دلش بیشتر شور می زد.
    - خانم به آباعلی گفته ای که امشب برنامه شام ما فرق می کند.
    در حالی که با عجله مشغول به کار بودم گفتم: البته که گفته ام نگران نباشد.
    کُرد باجی که دورا دور شاهد این بدو بدو ما بود با کنجکاوی و زیرچشمی ما را می پایید. از ترس آبرو ریزی دلهره و اضطراب در درونم می جوشید. همۀ دوستان تاج الملوک خانمهای آدابدانی بودند و این میهمانی اولین تجربۀ من بود. خوشبختانه بخت با من یار بود و همه کارها به خوبی پیش می رفت. اول غروب ، پیش از برگشتن تاج الملوک و پدرم همه میهمانان بدون استثنا در پنجدری حاضر بودند. حالا دیگر کُرد باجی را هم در جریان گذاشته بودم و این او بود که باید پذیرایی می کرد. صفحه قمر روی دستگاه گرامافون بود که زنگ در به صدا رد آمد. زنگ زدن پدرم را می شناختم.
    پدرم با تاج الملوک از راه رسیدند. نمی دانستم پدرم موضوع را به او گفته یا نه. خدا دا می کردم که حرفی نزده باشد. به محض ورود صدایشان توی تالار پیچید، همه خانمها ساکت شده بودند و به هم لبخند می زدند.
    - آقا چرا چراغهای پنجدری روشن است؟کُرد باجی هم که پیدایش نیست. نکند وقتی ما نبودیم دزد آمده. پدرم که سرحال و خوشحال بود صدایش می امد.
    - این حرفها کدام است خانم ، دزد که چلچراغ روشن نمی کند. بهتر است یک سر برویم آنجا ، ببینم چه خبر است.
    - من می ترسم.
    - نترس خانم ، برو من پشت سرت می آیم.
    یک دقیقه طول کشید تا در پنجدری باز شد. همه که منتظر این لحظه بودند یک صدا گفتند: مبارک باشد.
    رو در رو شدن با این منظره برای تاج الملوک آن قدر عجیب و دیدنی بود که یک لحظه در جا میخکوب شد. ناگهان همه بر سر و رویش ریختند و او را در آغوش گرفتند. من در گوشه ای ایستاده بودم و از تماشای این منظره لبخند می زدم. خوشحالی تاج الملوک مرا هم به وجد آورده بود. پدرم از پشت سر تاج الملوک به من لبخند می زد. ناگهان تاج الملوک با خوشحالی برگشت دستهایش را به سوی من دراز کرد و بی اختیار دست در گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم. مرتب می گفت : شرمنده ام کردی دخترم ، ممنونم.
    - من که کاری نکردم عمه جان.
    - دیگر می خواستی چه کار کنی عزیز دلم.
    آن شب تاج الملوک از اینکه دستانش دور و برش بودند خیلی خوشحال بود. خوشبختانه همه چیز به خوبی و خوشی سپری شد و میهمانی تا پاسی از شب ادامه داشت. وقتی همه رفتند از خستگی نمی توانستم راه بروم، هرچه از دستم بر می آمد انجام داده بودم. ایرج در حالی که سیگار می کشید وارد اتاق شد و نگاهی به من کرد که از خستگی روی مبل افتاده بودم.
    - گوهرجان از همه چیز متشکرم ... راستی یک خبر جدید!
    با اشتیاق پرسیدم: چه خبری؟
    - به همین زودیها خسرو پدر می شود.
    در حالی که از شنیدن خبر مادر شدن ناهید لبخند می زدم گفتم : مبارک است... راستی خیلی وقت است که ناهید را ندیده ام.
    با محبت نگاهی به من انداخت و گفت: گوهرجان می خواهی همین شب جمعه که شب یلدا هم هست به تلافی آن شب دوباره از همه شان دعوت کنیم.
    با خستگی پاسخ دادم: نه ایرج جان ، این هفته به خاطر امتحانات خیلی سرم شلوغ است. باشد برای بعد ، وقتی امتحاناتم تمام شد،آن وقت از همه شان دعوت می کنیم.
    با رنجش گفت: چرا برای بعد ، من که نگفتم توی خانه ازشان پذیرایی کنیم. اگر موافق باشی همین فردا برای شب یلدا در کلوب ایران جا می گیرم. مدیر آنجا با من آشناست.
    خواب آلود پرسیدم: کلوب ایران ... تا به حال اسمش را نشنیده ام . کجا هست؟
    با خوشحالی گفت: باید حدودهای خیابان علاء الدوله باشد. من هم تا به حال آنجا نرفته ام ، اما خیلی تعریفش را شنیده ام.
    ناگهان فکری در خاطرم درشید. بدون آنکه نقشه ای در سر داشته باشم فوری موقعیت را مغتنم دانستم و گفتم: اگر این طور است که می گویی ، موافقم ، فقط یک شرط دارد.
    با تعجب پرسید: چه شرطی؟
    - اینکه تا آنجا که می رویم سری هم به مهین جان بزنیم. چون دیدم خیره خیره نگاهم می کند فوری ادامه داد: خودت قول داده بودی یادت نیست؟
    همان طور که به فکر فرو رفته بود سر تکان داد و گفت: چرا ... حالا تا ببینم چه می شود.
    خیلی زود شب جمعه فرا رسید. طبق برنامه ایرج به شازده خانم سپرده بود تا مادام نورا را خبر کند.وقتی کار مادام تمام شد ایرج آماده توی ماشین نشسته بود و انتظار مرا می کشید. او هم به نوبۀ خودش حسابی به سر و وضعش رسیده بود. پدرم در آستانه در ایستاده بود تا مرا بدرقه کند. هنگام خداحافظی او را بوسیدم و از پله ها پایین رفتم. صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت: خوش بگذرم گوهرجان.
    ایرج همان طور که پشت فرمان نشسته بود بدون آنکه متوجه اطرفاش باشد ، غرق در فکر ، دستش را روی فرمان می فشرد. گویی او هم مثل من هیجان زده بود. با وجودی که پالتو پوشیدم بودم و کلاه خز به سر داشتم اما باز هم خیلی سردم بود. از اینکه ایرج را راضی کرده بودم تا پنهانی از آقاجانم به دیدار مهین جان برویم سر از پا نمی شناختم.
    برای آنکه ایرج را متوجه حضورم کنم ، تلنگری به شیشه زدم. تازه مرا دید. در حالی که پشت فرمان نشسته بود، خم شد و در را گشود. تا خود شهر نه او حرفی زد و نه من.
    حوالی غروب بود که به خیابان علاء الدوله رسیدیم و بعد به کلوب ایران. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. احساس می کردم چند ساعتی بیشتر به دیدار مادرم باقی نمانده ، برای همین هم حال خودم را نمی فهمیدم. همان طور که نشسته بودم شاهد رفت و آمد ایرج بودم که در حال سفارش به متصدی آنجا بود. در افکار خودم سیر می کردم.
    هیجانی که در سر داشتم مانع از آن بود که متوجه دور و اطرافم باشم. بیشتر از همه دلنگران این بودم که آن شب ، وقتی به دیدار مهین جام می روم یکباره با پسردایی رو به رو بشوم. دلم نمی خواست این طوری بشود.
    همان طور که در افکار خودم فرو رفته بودم ، ناگهان از دور سر و کلۀ دو نفر پیدا شد. یک مرد و یک زن. در حالی که زیر بازی یکدیگر را گرفته بودند به سوی ما می آمدند. ایرج با عجله و هیجان از جا بلند شد تا به استقبالشان برود.من هم همان طور که با تعجب غرق تماشا شده بودم از جا بلند شدم تا به آنان خوش آمد بگویم.
    ایرج با صدای رسایی هر دو را معرفی کرد . آقا فرهاد و نامزدش فیروزه خانم. از منسوبین عمه جان تاج الملوک بودند. همان طور که مثل طاووس خرامان پیش می آمد تماشایش می کردم. بارها و بارها از شازده خانم شنیده بودم که خیلی زیباست ، اما این اولین باری بود که او را می دیدم. آن قدرها هم که شازده خانم می گفت تعریفی نبود. اما خوب روی هم رفته با هم بانمک بود و هم اطفاری. تا دلت بخواهد به اصطلاح امروزی بود. یک پیراهن آبی بلند و بدون آستین پوشیده بود که خیلی به نظرم جلف می امد. با یقه ای بی نهایت باز که تمام سرشانه اش به ریسه هایی از گلهای ابریشمی مزین شده بود. وقتی با ایرج دست داد من به جای او از خجالت آب شدم. خلاصه سرت را درد نیاورم چند دقیقه بعد از آمدن آنها بود که سر و کله بقیه پیدا شد. سر و وضع خانمها نشان دهندۀ این بود که ساعتها توی سلمانی نشسته اند. جز ناهید که مثل من لباس ساده ای پوشیده بود آرایش خیلی ملایمی داشت. بقیه درست مثل فیروزه به همان شکل لباس پوشیده بودند و هفت قلم خودشان را آراسته بودند. کم کم خانم ها مشغول گفت و شنود شدند. همه به جز من که همان طور ساکت نشسته بودم و به حرفهایشان گوش می دادم. بیشتر از همه حواسم به فیروزه بود که خواندن رمانهای ح. من حمید را به بقیۀ خانمها توصیه می کرد و نشانی می داد که از کجا می توانند آن را تهیه کنند. من همان طور که غرق در افکار خودم نشسته بودم ، یک لحظه متوجه ناهید شدم که از آن سوی میز بلند شد و کنار من نشست.
    با نشستن او همۀ خانمها ساکت شدند. ناهید که مثل من احساس می کرد همه خانمها توجهشان به ماست با ملاطفت خندید و گفت : گوهرجان ساکتی؟
    زورکی خندیدم و گفتم: آخر حرف قابل عرضی ندارم ناهید جان.
    ناهید با صدای بلند مثل اینکه بخواهد همۀ خانمهایی که در نخ ما هستند بشنود، از تعجب یک ابرویش را بالا برد و لبخند زنان گفت: شما دیگر این حرف را نزنید، حالا که جمعمان جمع است کمی برایمان از مدرسه اناثیتۀ امریکایی تهران تعریف کنید. به طور حتم همه خانمها مثل من مشتاقند تا از زبان شما بشنوند. ببینم گوهر جان غیر از شما خانمهای دیگری هم آنجا مشغول تحصیل هستند یا خیر؟
    همان طور که دستپاچه شده بودم پاسخ دادم: هسند. البته تعدادشان خیلی نیست. چظور بگویم ، محصلان خانم در آنجا انگشت شمارند. دلیلش هم بیشتر این است که خانواده ها برای تحصیلات پسرانشان اهمیت بیشتری قائلند...
    فیروزه همان طور که از این سوی میز مشغول بگو و بخند با چند تن از آقاین آن طرف میز شده بود، بقیه گفتگویش را نیمه تمام گذاشت و بین حرف من پرید و با لحن کشداری پرسید: حالا چند وقتی از درستان مانده گوهرخانم؟
    پیش از اینکه من پاسخش را بدهم ایرج گفت: بگذار بگویم فیروزه جان ، فکر می کنم نصف شده باشد.
    یک نفر از میان جمع آقایان که حالا به کل گوششان به ما بود با شوخ طبعی خطاب به من گفت: می بینید گوهرخانم ، ایرج جان چه خوب حساب روزها را دارد.
    یکباره همگی زدند زیر خنده ، همه به جز من که در این وضع نمی دانستم چه واکنشی باید داشته باشم.
    هنوز صدای خنده فروکش نکرده بود که خانم یکی از دوستان ایرج که نامش فخرالزمان بود و خانمها او را فخری جان صدا می زند همان طور که کنار دست فیروزه نشسته بود، نگاهی به من و نگاهی به شوهرش انداخت و با صدای بلند که شاید به گوش شوهرش هم می رسید با لحنی حسرت بار رو به من گفت: خوشا به حال شما گوهرخانم ، این آقای ما که اجازه رفتن به منزل پدرمان را هم به ما نمی دهد چه برسد به جاهای دیگر.
    پیش از اینکه چیزی بگویم شوهرش از آن سوی میز با تغییر گفت: شما هم خوب بلندی میان مرکه برای خودت نرخ طی کنی.
    همه زدند زیر خنده ، جز خود فخرالزمان که دستپاچه شد و دیگر جیکش در نیامد. در عوض فیروزه مسرور از اینکه بحث مشترکی را بین خانم ها و آقایان راه انداخته دور برداشته بود و در حالی که با ناز و اطفار چشمانش را خمار می کرد و با بادبزن زیبایی خودش را باد می زد در پی حرف فخرالزمان رو به او کرد و گفت:شما هم چه حوصله ای دارید فخری جان ، به قول آقا جانم یک خانم وقتی قرار است آخرش توی خانه بنشیند و بچه داری بکند و فعالیتی هم بیرون از منزل نداشته باشد ، ادامۀ تحصیلات فقط و فقط وقت تلف کردن است.
    همه منتظر بودند تا پاسخ مرا بشنوند. خیلی دلم می خواست تا پاسخ داندان شکنی به او بدهم ، ولی متاسفانه حاضر جواب نبودم.ناگهان صدای ناهید را شنیدم که با نهایت شهامت بی هیچ ملاحظه ای حرف دل مرا زد.
    - راستی که جای تاسف دارد فیروزه خانم ، وقتی جناب شازده بنان الملک با آن سمت بالایی که در وزارت فرهنگ دارند یک همچو فکر کوتاهی داشته باشند، وای به حال بقیه ، یعنی به عقیده ایشان یک مادر تحصیلکرده ، حتی اگر هم فعالیتی در بیرون نداشته باشد نقشی که در تربیت فرزندانش دارد با یک مادر تحصیل نکرده یکی است.
    دلم خنک شد. این حرف ناهید خیلی به فیروزه گران آمد و باعث شد تا بسوی ناهید براق شود.
    - یعنی چی خانم؟ منظورتان چیست؟ شما چه خصومتی با آقاجان بنده دارید؟
    ناهید بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندازد باز هم کم نیاورد و در کمال شهامت پاسخ داد: هیچ خصومتی . شما عقیدۀ آقاجانتان را گفتید ، من هم عقیده ام را گفتم.
    دیگر نزدیک بود کار بالا بگیرد که ایرج به حکم میزبانی پادرمیانی کرد و میانه کار را گرفت.
    - خانمها خواهش می کنم. نا سلامتی دور هم جمع شده ایم که خوش بگذرانیم.
    اما فیروزه دست بردار نبود . بخصوص که احساس می کرد ایرج بیشتر جانب او را دارد تا ناهید. صدای آهسته ایرج زا از آن سوی میز شنیدم که سعی داشت با لحن مهربان از او دلجویی کند.
    - فیروزه جان ف من که می دانم ناهید خانم منظوری نداشته اند شما به دل نگیرید.
    راستی که هم من و هم ناهید در نخ آن دو بودیم از واکنش ایرج حسابی جا خورده بودیم و سراپا گوش شده بودیم ببینیم فیروزه چه می کند.
    در حالی که قیافه مظلومانه ای به خودش گرفته بود به علامت اطاعت از حرف ایرج ، چشمانش را روی هم نهاد و ساکت شد. با آرامش او دیدم خیال ایرج هم راحت شده ؛ چون به فاصله کمی فوری دستور شام را داد و دوباره سرگرم بگو و بخند با او شد.
    نامزد فیروزه انگار نه انگار که جلوی چشمش آن دو با هم چه می کنند. همان طور که سرگرم گفتگو با آقای بغل دستیش بود ، با لذت آن دو را زیر نظر داشت.
    بر خلاف او ، من از دیدن این صحنه تمام بدنم می لرزید. ناهید هم مثل من با قایفۀ ساکت و پکر نشسته بود و زیر چشمی آنان را تماشا می کرد.
    بی اراده دهانم را نزدیک گوشش آوردم و گفتم: ناهید جان ممنونم ، خوب دست و رویش را شستی.
    همچنان که نگاهش به آن دو بود ، لبخند اندوهگینی زد و آهسته گفت: تشکر لازم نیست گوهرجان ، خیلی وقت بود میخواستم سرجایش بنشانمش تا این همه آقاجانم فرمودند فرمودند نکند. بدبخت خیال می کند کسی نمی فهمد از دق دلیش است که این حرفها را می زند.
    در حالی که از این حرف ناهید حس کنجکاویم برانگیخته شده بود با لحن کنجکاوانه ای پرسیدم: دق و دلیش؟ چه دق و دلی ؟
    دستپاچه شد و گفت: هیچ گوهرجان ، همین طوری یک چیزی گفتم.
    فوری فهمیدم چیزی می داند و نمی خواهد حرف بزند. مصرانه پاپی اش شدم.
    - تو را به خدا ناهید جان ، اگر چیزی می دانی بگو. خاطرت جمع باشد ، به کسی حرفی نمی زنم.
    ناهید همان طور که مردد بود من منی کرد و گفت: والله نمی دانم خودت می دانی یا نه.
    - چه چیزی را؟
    - اینکه تا پیش از اینکه شما با میرزاده ایرج ازدواج کنید بنان الملک، پدر فیروزه را می گویم، دخترش ار برای آقا ایرج شما تیکه گرفته بود. نمی دانستی نه؟
    با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود آهسته گفتم: نه ، خوب می گفتی.
    - بله ، تا آنجایی که من شنیدم ام گویا یک قول و قرارهایی هم بینشان بوده ، البته تا چه حد این صحت داشته باشد نمی دانم. ولی چیزی که هست خیلیها مثل من فکر می کردند که این دو با هم نامزده باشند، برای همین هم وقتی خبر ازدواج شما به گوش همه رسید خیلیها مثل من غافلگیر شدند. اما تو را به خدا این چیزهایی که گفتم به گوش آقا ایرج نرسید. از چشم من می بیند.
    در حالی که از تعجب کم مانده بود شاخهایم بیرون بزند باز گفتم: خیالت جمع باشد ناهید جان. ببینم تو فکر می کنی آقاجانم هم از این قضیه خبر داشته اند؟
    - والله نمی دانم ، اما به نظر بغید می رسد چیزی در این باره نشنیده باشند. با این حال نمی دانم. جان ناهید یادت باشد چه قولی دادی ها.
    - گفتم که ناهید جان ، بچه که نیستم ، خیالت جمع باشد.
    آن شب هر طور بود خودم را آرام کردم و کوشیدم با خونسردی تا آخر مجلس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طوری رفتار کنم که کسی متوجه حالم نشود موقع شام که شد بیشتر به حرفهای ناهید رسیدم ان هم سر شام از خودشیرینی هایی که ایرج برای فیروزه میکرد انگار نه انگار که من حضور دارم
    حالا دیگر اگر ناهید هم به من حرفی نزده بود با دیدن این صحنه ها میتوانستم خودم حدس هایی بزنم
    عاقبت وقت رفتن فرا رسید دوتان ایرج همگی بلند شدند من هم از جا بلند شدم ایرج با عجله رفت تا پول شام را حساب کد وقتی برگشت من تنها کنار پنجره مشرف به خیابان علا الدوله ایستاده بودم و در تاریکی شب درختان کهنی را که دو طرف خیابان سر به اسمان کشیده بودند تماشا میکردم
    غرق در افکار تازه ام بودم انگار تازه مرا دید خیلی زود متوجه بی اعتنایی من شد
    -گوهر جان چرا سراپایی بنشین امشب شب یلداست گویا تا دم صبح اینجا برنامه هست
    در حالی که با بیتفاوتی پالتو ام را میپوشیدم گفتم:خیلی خسته ام حوصله ی نشستن ندارم
    مثل این که مننظر همین یک کلمه از من بود در حالی که پوزخند میزد گفت:ان وقت سر کار علیه میخواستید این موقع شب تازه به دیدن خانم مادرتان هم بروید
    این را گفت و پیش از ان که جواب مرا بشنود دوان دوان رفت تا ماشین را گرم کند
    با این همه برای انکه به او ثابت کنم هنوز هم سر حرفم هستم وقتی که سوار ماشین شدم همانطور که منتظر بود ماشین گرم شود نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:تازه ساعت یازده شب است گمان نمیکنم خیلی دیر باشد امشب هم که شب یلداست میدانم که مهین جان عادتش است که امشب را بیدار بماند
    بدون انکه نگاهم کند بی حوصله گفت:ول کن گوهر جان اخر شب است و دیگر وقتش گذشته
    دوباره اصرار کردم و گفتم :عیبی ندارد زیاد نمیشینیم یک تک پا میرویم و زود بلند میشویم
    با حالت بر اشفته ای گفت:گفتم خسته ام حالم زیاد خوب نیست باشد برای یک وقت دیگر
    دستهایم را به سینه زدم و با غیظ گفتم:تا همین چند دقیقه پیش که حالت خیلی خوب بود با فیروزه خانم میگفت یو میخندیدی...
    در عین انکه سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند با حالتی بر افروخته گفت:مزخرف نگو فیروزه خانم تنها با من یکی بگو و بخند که نمیکرد با همه میگفت و میخندید مثل اینکه به دنبال بهانه هستی
    -من به دنبال بهانه هستم یا تو مگر خودت قول نداده بودی؟
    با لحن پرخاشگرانه ای گفت:داده بودم یا نداده بودم دلم نمیخواهد بیایم زور که نیست ببینم میتوانی امشب را زهر مارمان کنی
    از شنیدن حرف اخر ایرج اه از نهادم بر امد درحالی که بغض راه گلویم را بسته بودو خفه میکرد به خودم تکمانی دادم و گفتم:حالا که اینطور است نمیخواهی نیا نه امشب و نه هیچ وقت دیگر منخودم تنهایی به دیدنش میروم
    به سوی در چرخیدم تا دستگیره را بچرخانم که ناگهان صدای فریاد ایرج بلند شد
    -اگر پایت را از ماشین بیرون گذاشتی دیگر هرچه دیدی از چشم خودت دیدی اگر هم رفتی همان جا میمانی تا من تکلیفت را روشن کنم
    با شنیدن تهدید ایرج یکه خودم و پایم سست شد بدون انکه خودم هم متوجه باشم بدون اراده دستم روی دامنم افتاد احساس کردم بدنم خشک شده است
    ایرج که از اثر حرفش مطمئن شده بود صدایش به تحکم بلند شد
    -تقصیر خودم است اگر اجازه نداده بودم جنابعالی هرکار که دلتان میخواهد بکنید این طور سر خود نمیشدید تا حالا هم اشتباه کرده ام ک اجازه دادم جناعالی درس بخوانید از امشب به تنهایی حق نداری جایی بروی نه مهمانی نه خرید..هرجا خواستی بروی با خودم میروی و با خودم میایی
    با وجودی که خیلی ترسیده بودم اما معترض شدم و گفتم:یعنی چه؟اسیری که نیاورده ای؟
    -اسیری نیاورده ام اما اختیاردار زنم هستم و دلم نیمخواهد بی من جایی بروی تا حالا هم زیادی کوتاه امده ام
    -چه کوتاه امدنی خودت شرایط مرا قبول کرده بودی نکرده بودی؟
    -من این حرفها سرم نمیشود همین که گفتم از فردا دبیرستان بی دبیرستان
    سرم را به سوی پنجره چرحانم و صلاح ندیدم بیشتر از این دهان به دهانش بگذارم
    تا نیمه های شب خوابم نمیبرد به خودم میگفتم خدا نکند جدی گفته باشد همه اش صدایش در گوشم میپیچید احساس میکردم شوخی نمیکند از اینکه کارمان بالا بگیرد وحشت داشتم از طرفی هم امیدوار بودم تا صبح همه چیز را فراموش کند شاید تحت تاثیر حرفهای این و ان سر شام از این رو به ان رو شده بود باید میدیدم چه پیش می اید
    صبح تا هوا روشن شد به عادت هر روز ار خواب پریدم خوشبختانه ایرج رفته بود با عجله لباس پوشیدم و شوفر اقاجانم را صدا زدم سر کلاس حالم را نمیفهمیدیم وقتی به خانه بر گشتم ایرج هنوز نیامده بود با عجله لباس هایم را عوض کردم سر خاب مالیدم و موهایم را که تا کمرم میرسید شانه زدم و به انتظار نشستم یک ساعت دو ساعت...پس کی میخواهد بیاید نزدیک ساعت دو نیمه شب بود که از خواب پریدم با شنیدن صدای در متوجه شدم برگشته نفهمیدم کی وارد شده بود در حال خواندن کتابی بودم که فردا باید امتحانش را میدادم همانطور خوابم برده بود وارد شد چند لحظه ای بالای سرم ایستاد و با حالت تمسخر امیزی نگاهم کرد و به رختخواب رفت
    چه بهتر که حرفی نزد جرات نکردم بپرسم چرا دیر امده گفتم بگذار ابها از اسیاب افتاد خودش میگوید کجا بوده روز بعد هم پیش از انکه از خواب بیدار شوم او رفته بود
    هر وقت دیگر بود شاید تا نمیفهمیدم صبح به این زودی چرا رفته ارام نمیگرفتم اما حالا که میدیدم کاری به کارم ندارم خوشحال وبدم دیگر به دلیل زود رفتن و دیر امدنش کاری نداشتم همین قدر که هنوز میتوانستم بروم دبیرستان برایم کافی بود با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم بهرام خان تازه ماشین را گرم کرده بود همین که از پله ها پایین امدم و پایم به باغ رسید ایرج سر راهم سبز ش و جلویم ایستاد
    -کجا؟
    -خودت بهتر میدانی کجا
    -مگر نگفته بودم دیگر حق نداری بی من جایی بروی؟
    با خونسردی گفتم:چرا گفته بودی اما من هم همه ی شرایطم را به تو گفته بودم ناگهان دسته ی کتابهای مرا که زیر بغلم زده بودم از دستم بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد و فریاد کشید:من این حرفها سرم نمیشود همین که گفتم
    بهرام خان شوفر که هنوز در ماشین نشسته بود متوجه شد که ما با هم جر و بحث داریم و به ملاحظه ی ما در ماشین را بست و رفت
    کتابهایم دور و برم پخش و پلا شده بود مستاصل و درمانده مانده بودم چه کنم
    ایرج با عصبانیت ماشین را برداشت و رفت پس از رفتم ایرج روی پله ها نشستم به گریه کردن در ساختمان باز شد صدای پای کسی را شنیدم که از پله ها پایین امد و کنارم ایستاد هر که بود دلم نمیخواست اشکهای مرا تماشا کند احساس کردم کنارم نشست از گوشه ی چشم از پشت پرده ای از اشک توانستم او را ببینم تاج الملوک بود در حالی که صدایش را پایین اورده بود اهسته پرسید:گوهر جان بگو چه شده؟سر چی جر و بحث میکردید؟
    مطمئن شدم که همه چیز را دید گریه کنان گفتم:اقا تازه یادشان افتاده که نمیخواهد من بروم دبیرستان
    با تاسف سر تکان داد و گفت:فقط همین من پیش خودم گفتم ببین چی شده که این لیلی و مجنون توی روی همایستاده اند و جلوی شوفر و این و ان برای همدیگر شاخ و شانه میکشند
    -اما عمه جان اول ایرج شروع کرد
    -من که نمیگوشم شما شروع کردی حرفم این است نباید میگذاشتی کار به اینجا بکشد فقط خدا کند به گوش اقا نرسد که خیلی روی اینطور مسائل حساسند
    -اما عمه جان شما خودتان را بگذارید جای من اگر شما جای من بودید چه میکردید؟
    -هیچی دخترم خیلی ساده میدیدم شوهرم خوشش نمی اید مینشستم خانه
    -این چه حرفیست میزنید یعنی من به همین سادگی درس و تحصیل را فراموش کنم؟
    -کی گفته باید درس را بگذاری کنار درس خواندن که تنها به دبیرستان رفتن و مدرک گرفتن نیست خیلیها توی خانه بهترین معلم ها را میگیرند تا درسشان بدهد الحمالله اگر لب تر کنی هرچه بخواهی مهیا میشود پس چرا خودت را اذیت کنی دیشب نصف شبی وقتی ایرج امد اقاجانت خیلی ناراحت شدند چند بار میخواستند بیایند بالا من نگذاشتم گفتم لابد گوهر جان درس داشته که حاضر شده ایرج تنها تا این موقع شب بیرون باشد راستش وقتی اقاجانت این را از من شنیدند به من گفتند از قول من نه ولی از زبان خودت به گوهر بگو درس هرچقدر هم مهم باشد از مرد زندگی ادم مهمتر نیست حالا خودت میدانی گوهر جان والله من خیر تو را میخواهم ححیف است که زندگی قشنگتان خراب بشود از من میشنوی بگذار ایرج خیال کند حرفش به کرسی نشسته به روی اقاجانت هم نیاور که از نرفتن به دبیرستان ناراحتی طوری وانمود کن که خیال کنند خودت اینطور راحتتری انوقت ببین چطور تاج سر ایرج میشوی امدیوارم هرچه زودتر انقدر سرت شلوغ بشود که مسئله درس را فراموش کنی نمیدانی چقدر ارزو دارم پسر ایرج را بغل کنم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بر سر دوراهی مانده بودم گرچه به ظاهر یک راه بیشتر پیش پایم نبود اما هنوز هم تردید داشتم نمیتوانستم به این سادگی ها تسلیم شوم
    عصر ان روز ناهید به من زنگ زد میخواست احوالم را بپرسد هم اینکه بپرسد چرا در میهمانی دیشب که یکی از دوستان ایرج همه را در هتل امپریال وعده گرفته بود شرکت نکرده ام
    با اینکه از برنامه به کل بیخبر بودم محض حفظ ظاهر برایش بهانه اوردم که چون درس داشتم نتوانستم بیایم ناهید با لحن سرزنشبار اما خواهرانه ای گفت که حتی در این صورت نباید ایرج را تنها میفرستادی بعد هم به من سفارش کرد که حواسم را جمع ککنم در اخر هم همان نصیحت پدرم را به من کرد اینکه زندگیم از درس خیلی مهمتر استپ
    عاقبت بعد از کلی کلنجار با خودم به این نتیجه رسیدم که میباید حرف ایرج را قبول کنم و تسلیم شوم از فردا نشستم خانه ایرج از همه بیشتر خوشحال وبد هر شب زود به خانه می امد و هر وقت می امد یک هدیه کوچک توی جیبش بود یک شیشه عطر. یه سنجاق سر و گاهی یک گردنبند طلا هر وقت از راه میرسید با ذوق به استقبالش میرفتم
    پدرم که این کار ها را میدید با شوخطبعی سر به سر تاج الملوک میگذاشت ومیگفت:ببینم خانم دخترم عجب شوهر داری میکند از گوهرم یاد بگیر
    در خانه همه منتظر مادر شدن من بودند تاجالملوک بیشتر از همه گوش به زنگ بود و مرتب گوشزد میکرد گوهر جان تا من سرم را زمین نگذاشته ام فکر یک نوه برای ما باش
    تا هیمن چند وقت پیش چون سرم به درس و کتاب مشغول بود اگر کسی چنین حرفی میزد اهمیتی نمیدادم اما حالا که کار زیادی نداشتم کم کم خودم هم بدم نمیامد که مادر بشوم خانه ما خیلی سوت و کور بود پس هرچه زودتر بهتر
    مسعود خان با یک سبد انار از راه رسید و زنگ ساختمان را به صدا در اورد اما مطابق معمول بالا نیامد تاجالملوک وقتی سبد انار را در دست کردباجی دید با تعجب گفت:این دیگر چیست؟
    -خانم جان انار ها را معصومه فرستاده
    تاج الملوک گفت:میگفتی بدهد به اباعلی برای بعد از شام همه شان را دانه کند و گلپر زده بیاورد نه اینجوری
    کردباجی درحالی که نگاه معنی داری به من میانداخت با صدای بنلد گفت:اما خانم جان این انار ها سفارشی است و مخصوص گوهر خانم
    -به به چشمم روشن پس حتما خبرایی شده نه گوهر جان؟
    -والله نمیدانم
    با رنجش لبش را جمع کرد و گفت:باشد گوهر خانم حالا ما نامحرم شده ایم و باید اخرین نفری باشیم که خبرها را میشنود؟
    -نه والله این طوری که میگویید نیست
    مثل اینکه مچ مرا بگیرد خندید و پرسید:پس معصومه از کجا خبردار شده؟
    -لابد حدس زده اخر یکی دو بار زیر درخت انار مرا دیده همین
    -مبارک است گوهر جان زودتر میگفتی عمه جان نمیدانی چقدر خوشحال شدم باید همین الان به ایرج زنگ بزنم و بهش تبریک بگم به اقاجانت هم همینطور
    ایرج و پدرم شاد و خندان از راه رسیدند هر کدامشام چند پاکت میوه دستشان بود تا خواستم یکی از پاکتها را از دست اقاجانم بگیرم تاج الملوک با عجله جلو دوید و مانعم شد
    -نه گوهر جان مِن بعد نباید چیز سنگین بلند کنی ها همینطور دولا راست هم نباید بشوی نباید دست به سایه و سغید بزنی تا انشالله به سلامتی کنار بروی
    همه در فکر من بودند پدرم به ابا علی دستور داده بود تا هرروز دو سیخ کباب روی اتش بگذارد تا من جان بگیرم ایرج قربان صدقه ام میرفت تا هرطوری شده انها را بخورم اما هرچه میخوردم عق میزدم تنها چیزی که میلم میکشید اب انار بود ان هم اناری که با دست خودم ابلمبو کرده باشم کردباجی وقتی انار دستم میدید میخندید و میگفت:از قدیم گفته اند اگر دید زائو میل انار داره حتما دختر در راه داره
    وقتی تاج الملوک این را میشنید خوشش نمیامد میفهمیدم دلش پسر میخواهد اما حرفی نمیزد تاجالملوک از قابله خانوادگی دلربا خانم خواسته بود که ماه به ماه به من سر بزند
    اوایل اسفند بود کم کم حالم بهتر شده بود یواش یواش میتوانستم غذاهای قوت دار را با اشتها بخورم هوس غذاهای جور وا جور میکردم .اش رشته،تخمه بوداده.از بس خورده و خوابیده بودم حسابی چاق شده بودم هرچه دلم میخواست در یک چشم به هم زدن مهیا میکردند همه چیز الا ان چیزی که شفای روح و روان من بود دیدار مادرم دیداری که به یقین در ان روزها ارام جانم بود حالا داشتم مادر میشدم از همیشه بیشتر به یادش میافتادم و از سر تحسر اه میکشیدم یعنی او هم این رنجها را به خاطر من کشیده بود؟
    اخ که چقدر دلم برای روی گل ماهش تنگ شده بود حالا که شب عید بود از هیمشه بیشتر همه اش خیالش جلوی نظرم بود همینطور هم صحنه هفت سین پارسال خاطره ی شبهای عید سالهای گذشته وای که ان شبها چقدر سرش شلوغ میشد تا حدی که دیگر چشمش سوراخ سوزن را نمیدید تا چشمش به من میافتاد از من میخواست سوزنش را نخ کنم و من یکباره چند سوزن را با هم نخ میکردم کسی صدایم میزد سر برداشتم و از صدای کردباجی به خود امدم
    -گوهر خانم سوزنها را نخ کردی عزیزم تازه فهمیدم چرا باز به یاد مهین جان افتاده ام روی صندلی نشسته بودم و برای کردباجی که چشمانش درست نمیددی سوزن نخ میکردم تازه متوجه شدم که معصومه در حال دوختن ملحفه هاست تاج الملوک هم از در وارد شدتا چشمش به ملحفه های ندوخته افتاد رو به معصومه کرد و گفت:ای بابا این همه وقت هنوز همین یکی دستت است
    -چه کنم خانم جان پیری و هزار درد یادتان است ان وقتها وقت خانه تکانی دست تنها یک شب چقدر لحاف و ملحفه میدوختم چه کنم چشمم کم سو شده
    تاج الملوک که این را شنید رو کرد به کردباجی و گفت:اینطوری که خیلی طول میکشد دایه خانم همینطوری کلی کار داریم بگرد این دور و برها ببینم میتوانی کسی را پیدا کنی بلکه پیش از میهمانی ویارانه پزان گوهرجان این بند و بساط از میانه جمع شود
    کردباجی که این را شنید گفت:والله خانم جان من کسی را سراغ ندارم با این حال به کی دو نفر میسپارم
    معصومه همچنان که سرش پایین بود و میدوخت گفت:خانم جان میخواهید فردا که میروم منزل دخترم سنگلج یک نفر از همان جا را با خودم بیاورم تا کار را تمام کند
    کردباجی به جای تاج الملوک پاسخ داد:نه جانم صلاح نیست ما اینطور ادمها را چه میشناسیم خدای نکرده دستش کج باشد کار دستمام میدهد
    معصومه رنجیده خاطر از حرف کردباجی گفت:خب پس خودتان بگردید بلکه همین حول و حوش یک نفر را پیدا کنید
    تاج الملوک تا به حال توی فکر بود گفت:حالا شب عیدی که توی این محله اینطور زنها نمیشود پیدا کرد باشد ننه قردا که از منزل دخترت بر میگردی یک ادم شناس با خودت بیاور اگر دیدم کارش خوب است هرچند وقت یک دفعه خبرش میکنیم در ضمن هر که را که اوردی بایست طی کنی که بیشتر از پنج تومان مزد نمیدهم
    -باشد خانم جان به روی چشمم
    با شنیدن اسم سنگلج حال خودم را نفهمیدم محله ی سنگلج همان محله ی دایی ناصر بود محله خاله مرحمتم بود میدانستم مهین جانم هم حالا انجا زندگی میکند وای که چقدر دلم برای خاله تنگ شده بود ناگهان فکری به خاطرم رسید وقتی با معصومه توی اتاق تنها شدیم با ترس و لرز صدایش زدم
    معصومه صدای مرا نشنید وقتی مطمئن شدم کسی ان دور و بر نیست جلوتر رفتم و اهسته در گوشش گفتم:معصومه جان شخص خاصی را برای فردا در نظر داری بیاوری؟
    با تعجب پرسید:چطور خانم جان؟
    با عجله گفتم:اگر برایت فرقی نمیکند فردا که میروی سنگلج یک نشونی میدهم برو انجا وقتی در زدی بگو با مرحمت خانم کار دارم تقریبا هم سن و سال خود شماست وقتی مطمئن شدی خودش است بهش بگو که مرا گوهر فرستاده خیلی هم سفارش کن به کسی حرفی نزند حتی به مهین جانم بعد هم ماجرای امدنش را به اینجا برایش توضیح بده و بگو تا این فرصت از دست نرفته میخواهم ببینمش هرطوری شده راضیش کن که بیاید اینجا تو این کار را محض خاطر من میکنی؟
    -والله چه بگویم اگر شازده خانم یا کردباجی بو ببرند چه؟وای خانم جان میترسم
    -نگران چه هستی هیچ کس متوجه نیمشود خواهش میکنم
    -چه بگویم خانم جان فقط این مرحمت خانم که میگویی ادم مطمئنی هست یا نه؟یک وقت کار دست ما نمیدهد
    -نترس معصومه جان خاله مرحمت نامادری مهین جانم است غریبه نیست
    -ببیننم این مرحمت زن دوم کاظم خان نیست؟
    -همینطور است
    -وای خانم جان میترسم اقا او را نمیشناسد؟
    -نگران نباشد فقط من و تو باید طوری عمل کنیم که کسی متوجه نشود بلکه بشود بواسطه ی خاله مرحمت مهین جانم را راضی کنم تا با من اشتی کند اخر نمیدانی معصومه جان چقدر دلم برایش تنگ شده؟این را گفتم و زدم زیر گریه
    معصومه خانم بغلم کرد و دلداریم داد تو را به خدا خانم جان خودتان را ناراحت نکیدی من هرکاری از دستم بر بیاید کوتاهی نمیکند فقط شما هم دعا کنید فردا که میروم مرحمت خانم خانه باشد
    تا معصومه برگردد دلم هزار راه رفت از این میترسیدم که نقشه ام درست از اب در نیاید تازه اگر همه ی شرایط هم جور میشود ممکن بود خاله مرحمتم قبول نکند به عنوان زنی که ملحفه میدوزد به همراه معصومه به باغ بیاید کمکم داشتم به کلی مایوس میشدم پیش خودم گفتم این چه تقدیریست که من همیشه باید حسرت به دل پدر یا مادرم باشم البته حالا میفهمیدم دوری از مهین جان به مراتب سخت تر از پدرم است
    بدجور هوای مادرم را کرده بودم همانطور که نشسته بودم خودم را دلداری میدادم خداخدا میکرد که خاله جان قبول کند و به همراه معصومه بیاید هرچه بود او بهتر از من بلد بود چطور با مهین جان حرف بزند و بین ما صلح و صفا برقرار کند ایا دوباره مهین جانم را میدیدم در این افکار بودم که صدای زنگ ساختمان بلند شد تاج الملوک در حالی که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید:یک نفر در را باز کند
    کردباجی هم پیدایش نبود فکر کردم شاید معصومه باشد پس باعجله پیش از رسیدن کردباجی از پله ها سرازیر شدم سایه دو نفر را از پشت در میدیدم خدایا یعنی میشود خودش باشد با ترس و لرز در را گشودم و با تعجل معصومه را دیدم انگار با دیدن من رنگ از صورتش پریده بود با نگرانی به چپ و راستش نگاه کرد
    زیر لب زمزمه کردم:معصومه جان چه کارکردی؟
    او هم صدایش مثل من میلرزید گفت:شکر خدا مرحمت خانم را اوردمش فقط تو را به خدا خیلی مراقب باشید
    -باشد باشد حالا کجا هست؟
    -همین جا کنار در فقط یادتان باشد باید فاطمه خانم صدایش بزنید نه چیز دیگر این کردباجی خیلی تیز است ممکن است پته مان را روی اب بریزد نباید کسی او را بشناسد
    -صدای معصومه بلند شد:فاطمه خانم بفرما از این طرف
    صدای قدمهای خاله را میشناختم خودش بود حالا روبرویم ایستاده بود ماتش برده بود تنها چشمهایش دو دو میزدند و قطره ی اشکی را که پایینش جمع شده بود جا به جا میکرد دیگر حال خودم را نفهمیدم جلو رفتم و دست به گردنش انداختم و او را بوسیدم اه که چقدر بوی مهین جان را میداد خاله انگار که جان در بدن نداشت فقط سر مرا بر شانه اش گذاشته بود و نوازش میکرد و میلرزید بیچاره معصومه دستپاچه شده بود از پشت سر پیراهنم را میکشید و التماس میکرد
    -تو را به خدا خانم جان
    اگر خاله جان خودش مرا جدا نمیکرد همچنان به همان حال میماندم حتی اگر هم کسی میرسید باز برایم اهمیت نداشت خاله به موقع متوجه شد چند لحظه بعد صدای تاج الملوک از تالار بلند شد
    -کردباجی کی بود؟
    خوشبختانه کردباجی سر و کله اش پیدا نبود من به جای او از پایین پله ها جواب دادم:عمه جان معصومه خانم همان خانمی را که قرار بود بیاورند اورده اند
    -پس ننه برگشته
    فوری متوجه شدم که میخواهد به من بفهماند نباید معصومه را به اسم و خانم گفتن صدا کنم به محض انکه سرم را بالا گرفتم تاج الملوک را دیدم که سر پله ها ایستاده بود در حالی که کف دو دستش را روی میله ها میفشرد با کنجکاوی و دقت خاله را برانداز کرد برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم:عمه جان کردباجی نیست؟
    -نمیدانم خیلی صدایش زدم...
    ناگهان متوجه شد که دستم را به کمرم گرفته ام با نگرانی دوباره گفت:وای خدا مرگم بدهد تو چرا با این حالت رفتی در را باز کردی؟یک چند دقیقه همان جا بنشین تا حالت جا بیاید
    برای اینکه خاله نگران نشود وقتی رویم را برگرداندم و نشستم به خاله چشمکی زدم که بیخود نگران من نشود راستش میترسیدم اگر به همراه ان دو بالا بروم حرکتی کنم که کار خراب بشود یکی دو دقیقه روی پله ها نشستم بعد بلند شدم و یواش یواش از پله ها بالا رفتم کردباجی سر رسید رفته بود برای تاج الملوک قلیان چاق کند تا اینجارا که خدا خیلی کمک کرده بود چه بهتر که باز میفرستادمش پی نخود سیاه پس با ناز پرسیدم:دایه خانم از شیره ی پارسالی چیزی مانده؟
    -انگار هنوز یک کمی در حوضخانه داشته باشیم شازده خانم خیلی هوس کردید؟
    خندیدم و گفتم:یکهو دلم برف شیره خواست
    -ای به چشم شازده خانم باید بروم ته باغ یک جایی که برفها پا نخورده باشد همین الان برایتان حاضر میکنم
    کردباجی این را گفت و با عجله به سوی حوضخانه رفت تا هوسانه ی مرا امده کند در هیمن موقع تاج الملوک از در وارد شد کمی خشم الود به نظر میرسید از من پرسید :گوهر جان این دایه خانم برنگشت؟
    -چرا عمه جان
    -پس کجاست؟
    -من هوس برف شیره کردم بنده ی خدا رفته برایم درست کند ببینم کارش دارید صدایش کنم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نه عزیز دلم نمیخواهد صدایش کنی راستش میخواستم بیاید یک نگاهی به این پیرزنه که ننه دنبالش اورده بیندازد ببیند به درد ما میخورد یا نه؟
    بند دلم پاره شد اما خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم:بد نیست اول کارش را امتحان کنیم بعد اگر نخواستید رد کردنش کاری ندارد میترسم به این زودی نتوانیم کس دیگری را پیدا کینم ان وقت شب عید دستمان بسته میماند
    تاج الملوک فکری کرد و گفت:بد فکری نیست تا من یک تلفن به نزهت الملوک میزنم تو برو نظارتی به کارش بکن اگر دیدی به دردر این کار نمیخورد یک تومان به او بده و ردش کن برود
    -چشم عمه جان
    تاج الملوک رفت من از خدا خواسته به سوی اتاقی که طاقش رختخواب چیده بودند دویدم و در را گشودم تمام ذوق و اشتیاق من از دیدن خاله به خجالت تبدیل شد طفلکی با ان کمردردش روی ملحفه ای خم شده بود و مشغول دوختن بود عینک ته استکانیش را به چشم داشت بیچاره معصومه هم سر دیگر لحاف را میدوخت از توهینی که به خاطر من به او روا شده بود حالم منقلب شد و خیس عرق شدم
    از شدت خجالت دم در خشکم زده بود پس از مدت کوتاهی معصومه متوجه حضور من در اتاق شد
    -خانم جان چرا نمیفرمایید بنشینید ادم حامله خوب نیس زیاد روی پا بایستد
    همان جا دم در نشستم تا اگر کسی سر رسید زود متوجه شدم خاله همچنان سرگرم کارش بود رنجیده خاطر به نظر میرسید طوری نقش ایفا میکرد که انگار یادش رفته بود برای چه منظور به اینجا امده و حالا که موقعیت به این خوبی داست داده بود هنوز هم روی دو زانو نیم خیز نشسته بود و با عجله میدوخت تنها شانه هایش تکان خفیفی میخورد احساس کردم گریه میکند خجالت میکشیدم بپسرم چرا چون خودم بهتر از همه علتش را میدانستم من هم همانجا که نشسته بودم بی صدا اشک ریختم معصومه که متوجه ما بود معترض شد و گفت:تو را به خدا گریه کردن را بگذارید برای بعد زودباشید دیگر
    انگار هردویمان فراموشمان شده بود خاله با صدای بغض الودی گفت:به خدا دست خودم نیست خانم جان به گوهرم که نگاه میکنم همه اش یاد مادرش می افتم ای کاش الان جای من بود و دخترش را میدید که برای خودش خانمی شده
    معصومع با لحن ملایمی گفت:حالا عوض غصه خوردن تا کسی نیامده هرچه دلتان میخواهد به هم بگویید من به جای خانم کوچیک می ایستم دم در اگر کسی امد خبرتان میکنم
    معصومه این را گفت و امد نزدیک پاشته در خاله کمی بر خورد مسلط شد و اغوشش را گشود :بیا خاله جان
    خودم را در اغوشش انداختم خواستم دستهایش را ببوسم که نگذاشت
    -خاله جان شرمنده شما به خدا چاره یدیگری جز این نداشتم میگفتم و هق هق میکردم
    -خاله جان خودت را ناراحت نکن قربانت بروم الهی اگر به بهانه کهنه شویی بچه ات هم مرا میخواستی ببینی باز هم میامدم
    -تو را به خدا این حرفها را نزنید که اب میشوم باز هردو گریه کردیم
    معصومه از دور اشاره کرد تو را به خدا زودتر بلند شوید خانم جان الان است که یکی سر برسد سر و صورت خاله مرحمت را بوسیدم و از جا بلند شدم خوشبختانه هنوز تلفن تاج الملوک تمام نشده بود تا فرصت داشتم نزدیک خاله نشستم و پرسیدم:خاله جان از مهین جانم بگویید چطور است؟هنوز هم نمیخواهد مرا ببیند؟
    از هول اینکه کسی بیاید دو تا دو تا سوال میکردم
    -این چه حرفیست مادر جان مگر میشود مادر نخواهد بچه اش را ببیند الحمدالله که بد نیست اما راستش تازگی از او خبری ندارم
    دلم هری ریخت پاییت و با نگرانی پرسیدم:چطور مگر همدیگر را نمیبینید؟
    خاله که متوجه پریشان حالی من شده بود بی انکه به چشمهای من نگاه کند گفت:راستش دوماهی میشود که از تهران رفته
    ارام پرسیدم:رفته؟
    -والله رفته قم مجاور خانم حضرت معصومه شده اخر از وقتی شما از پیشش رفتی دیگر نمیتوانست اینجا بند شود
    اشکم سرازیر شده بود نالان با خود زمزمه کردم:پس لابد دیگر نمیخواهد مرا ببیند حق هم دارد سزای من همین است
    -نه خاله جان این چه حرفیست که میزنی یک مادر هیچ وقت دلش راضی نمیشود بچه اش را نبیند ان هم مادری مثل مهین جان تو
    -به خدا خاله جان از غصه دلتنگی مهین جانم کلافه شدم تو را به خدا اگر رفتی قم بهشان بگو بگو اگر مرا نبخشند از غصه دق میکنم اگر راضی شدند من هم پدرم را راضی میکنم که به دیدن مهین جانم بیایم اگر اقاجان راضی بشنود هیچ کس نمیتواند حرفی بزند
    خاله در حالی که اه میکشید گفت:باشد خاله جان ببینم چه میکنم
    این را که از خاله شنیدم دلم ارام گرفت پیش از رسیدن کردباجی دویدم توی اتاقم و برای اینکه کسی متوجه نشود گریه کرده ام به نوک بینی ام پدر زدم
    ار پایین پله ها کردباجی مرا صدا زد :گوهر خانم برف و شیره برایتان اورده ام
    ار بالای پله ها گفتم:دستت درد نکند الان می ایم
    صدای تاج الملوک را شنیدم که اهسته به کردباجی گفت:دایه خانم معلوم است کجا هستی؟تو را به خدا برو ببین این پیرزنه که ننه با خودش اورده چه تند تند لحافها را ملحفه میکند
    -وای خانم جان کی رسید اینجا که ما نفهمیدیم
    نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم و پیش خودم زمزمه کردم:دستت درد نکند معصومه جان
    چند روز بعد تخت و کمدی را که اقاجانم از لاله زار خریده بود اوردند چه لباسهایی برای توزاد خریده بودند به طور حتم تا سن دوازده سالگیش احتیاجی به لباس نداشت اکثر لوازم پسرانه بود ایرج هم مثل اکثریت مردها ارزوی پسر داشت
    سه روز بود برف میبارید تاج الملوک از ترس اینکه فخر الزمان قابله در راه نماند سه روز جلوتر مشدی را فرستاده بود شهر دنبال فخر الزمان ان سه روز فخر الزمان در اتاق کرسی میخوابید و هر شب پیش از اینکه به رخت خواب بروم با اصرار یم استکان روغن زیتون به خورد من میداد و با قربان صدقه میگفت که لازم ان را بخورم یکی دو شب اخر مرتب بغض توی گلویم نشسته بود از ترس مردن با وحشت به خواب میرفتم نه اینکه از مرک بترسم نه از اینکه بمریم و مادرم را نبینم وحشت داشتم این وحشت حتی در خواب هم رهایم نمیکرد
    خواب میدیدم برف میبارد همه جا برف نشسته بود و من در همان کوچه که خانه قبلیمان بود ایستاده بودم در خانه قمر خانم مثل همیشه در خانه باز بود با ترس و لرز وارد شدم مثل سابق پیچه زده بودم خانه تاریک تاریک بود تنها اتاقی که چراغش روشت بود اتاق مهین جان بود پس هنوز هم بیدار بود یکی پشت پنجره امدو بیرون را تماشا کرد بعد چراغ را برداشت تازه مرا دید که شرمزده در استانه در ایستاده ام با صدای حزن الودی گفت:اخر امدی گوهرممیخواستم به اغوشش پناه ببرم با عجله به سویش دویدم او اغوشش را گشوده بود روی پله ها را برف پوشانده بود تا خواستم به او برسم پایم لغزید و روی زمین افتادم درد عجیبی توی شکمم پیچیده بود وحشتزده از خواب بریدم هنوز بدنم میلرزید ایرج بالای سرم نشسته بود با نگرانی پرسید:کابوس میدید گوهر جان؟
    هنوز پهلویم درد میکرد نفسم هنوز بالا نیامده بود مثل مار دور خودم میپیچیدم مادرم را با ناله صدا زدم:وای مهین جان....
    ایرج متوجه شد درد دارم با دستپاچگی تاج الملوک را صدا زد :عمه جان کجایید؟
    تاج الملوک سراسیمه وارد شد حال مرا که دید فخر الزمان را صدا زد فخر الزمان دستور داد پنجدی را اماده کنند تاج الملوک زیاد راه دستش نبودو اصرار داشت مرا به اتاق کرسی ببرند تا وقتی دوست و اشناها را خبر میکنند توی پنجدری از انان پذیرایی کنند اما فخر الزمان روی حرفش پافشاری کرد عاقبت همان جا تخت زدند و بخاری دیواری هیزمی را روشن کردند تا حسابی گرم شود اما هرچه هیزن در بخاری میریختند من باز هم میلرزیدم از شدت درد عرق میریختم دستم توی دست ایرج بود
    -یارج جان بگو پتو بیاورند
    -برای چه؟تو که از گرما داری عرق میریزی
    فخر الزمان از ایرج خواست باز هم توی بخاری دیواری هیزم بریزند درد عجیبی در شکمم میپیچید از درد گریه میکردم ایرج هنوز هم کنار تختم نشسته بود از قیافه اش میفهمیدیم خیلی نگران است صدای قابله را میشنیدم که به تاج الملوک میگفت:هنوز خیلی مانده ولی من دیگر تحمل نداشتم صدای کسی را میشنیدم که فریاد میکشید صدای کسی شبیه به خودم ولی خیلی دورتر از من سایه ی کسی را میدیدم شاید هم مادرم بود که بالای سرم ایستاده بود و نوازشم میکرد باز از من دور شد میدانستم خواب میبینم مادرم همان جا بود کنار دستم پس چرا دیگر نمیبینمش چرا؟نه دیگر هیچ چیز را نمیبینم روی چشمانم پرده سیاهی کشیده اند فریاد زدم:ایرج جان من هیچ جا را نمیبینم
    گوشهایم هنوز کار میکرد صدای همهمه ی جمعیت پشت پنجدری را میشنیدم صدای قلیان کشیدن صدای تخمه شکستن و صدای فخرالزمان قابله که با عصبانیت به شیشه بین دو اتاق میکوبید و تاج الملوک را صدا میزد دیگر صدای همهمه به گوش نمیرسید تنها صدای وحشتزده قابله را میشنیدم که خطاب به تاج الملوک میگفت:دیگر کاری از دست من ساخته نیست فوری کسی را بفرستید بیمارستان روسها تا دکتر بنیامین را بیاورد
    پس دارم میمیرم در تاریکی فریاد زدم:تو را به خدا مهین جانم را بیاورید
    لحظه ای رسید که دیگر گوشهایم هم نمیشنید دیگر راحت بودم انگار مرده بودم صدای گریه ی کسی را بالای سرم شنیدم پس من هنوز نمرده ام با زحمت چشمهایم را گشودم احساس کردم کسی وارد اتاق شد صدای مردانه ای به گوشم رسید صدای دکتر بنیامین بود که همراه یک پرستار از راه رسیده بود تا وارد شد فقط ار فخر الزمان پرسید:دردش کی شروع شده؟
    -از دیروز صبح
    عجیب است خودم هم باورم نمیشود پس دو روز است درد میکشم!
    صدای دکتر را شنیدم که با ملامت گفت:انوقت حالا میفرستید دنبال من
    صدای تاج الملوک دوباره به گوش رسید که گریه کنان التماس میکرد:دکتر تو را به خدا کاری بکنید
    دکتر گفت:فوری یک میز بیاورید این خاله زنکها را هم از اینجا دور کنید تا ببینم چه میکنم از من انتظار معججزه نداشته باشید این را هم بگویم که پانصد تومان کمتر نمیگیرم
    احساس کردم تمام بدنم را پاره پاره میکنند دیگر چیزی به خاطر ندارم به جز یه صدای ضعیف صدای کودکی که در تاریکی فریاد میکیشد و گریه میکرد
    وقتی چشمهایم را گشودم بچه به دنیا امده بود و گریه میکرد قابله او را نشانم داد و گفت:گوهر خانم مبارک است یک دختر اورده ای مثل پنجه ی افتاب
    با خوشحالی لبخند زدم و با ضعف گفتم:میخواهم ببینمش
    قابله بچه را کنارم روی تخت گذاشت هنوز موهای سرش خیس بود موهایش را که مثل کرک ابریشم نرم و لطیف بود نوازش کردم اه که چقدر از همین حالا دوستش داشتم دختر کوچک من در حالی که چشمهایش را بسته بود لب ورچیده بود مثل اینکه دلش میخواست باز هم گریه کند دلم میخواست او را در اغوش بگیرم اما قدرت نداشتم ضعف کرده بودم تاج الملوک از در وارد شد توی دستش یک لیوان قنداق بود گرچه سعی میکرد لبخند بزند اما نمیدانم چرا به نظر متاثر میامد مگر همه چیز به خوبی و خوشی تمام نشدهه بود لیوان شربت را جلوی دهانم گرفت طولی نکشید که پدرم هم از در وارد شد برخلاف تاج المولک از خوشحالی روی پایش بند نبود اول از همه یک اشرفی به عنوان مشتلق کف دست قابله گذاشت و بعد در حالی که با محبت پیشانیم را میبوسید گفت:دخترم مبارک است ان شا الله شما و ایرج عروسش کیند
    تازه حواسم جا امد زیر سایه شما اقاجان راستی ایرج کجاست؟
    پدرم خنده کنان نگاهی به همسرش انداخت تاج الملوک به عوض پدرم پاسخ داد:ایرج رفته دنبال قصاب اخر نمیدانی عمه جان چه خطری از سر شما گذشت
    پدرم خنده کنان گفت:الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی تمام شد دوباره رو کرد به تاج المولک و گفت:خوب خانم این دختر ما را بیاور ببینیم
    قابله زودتر از تاج الملوک بچه را بغل اقاجانم داد پدرم بچه را بوسید و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد بعد در گوشش اذان گقت وقتی برای اولین بار توی اغوش من میگذاشت یک پنج پهلوی کف دستم گذاشت
    تا چندین روز خانه ما رفت و امد بود خیلی ها را نمیشناختم همه امدند جز ایرح تا سه روز پیدایش نبود هر وقت سراغش را میگرفتم بهانه میاوردند که در کمپانی حسابی سرش شلوغ است
    من یکی خوب متوجه بودم که همه سعی دارند چیزی را از من مخفی کنند ان هم چیزی را که خودم از ان خبر داشتم ایرج دلش پسر میخواست یک انتظار محتوم اما خواست خداوند چیز دیگری بودی دختری به منداده بود که حاضر نبودم با تمام دنیا عوضش کنم روز سوم بود که ایرج از راه رسید برخلاف انتظارم شاد و سرخال به نظر میرسید یک دست کت و شلوار نو پوشیده بود موهایش را روغن زده بود و مثل همیشه رایحه ی ادکلنش همه جا را برداشته بود یک دسته گل بزرگ هم توی دستش بود
    -سلام گوهر جان
    همانطور که دخترم را شیر میدادم بدون اینکه نگاهش کنم خیلی سرد و بی تفاوتت جواب سلامش را دادم از دستش رنجیده و دلزده بودم امد کنارم نشست مدتی شیر خوردت بچه را تماشا کرد لازم نبود بپرسم این دو روز را کجا بوده خودش شروع کرد:وای وای چه اخمی با هفت من عسل هم نمیشود تو را خورد
    همانطور که سرم پایین بود نگاه تندی به او انداختم خودش متوجه معنی نگاه من شد و گفت:مگر چه شده اینطور نگاهم میکنی خوب باید جواب این همه ریخت و پاش را بتوانم بدهم دیگر از پا قدم این خانم خانمها نمیدانی چقدر سرمان شلوغ شده
    حرفش را باور نداشتم دهانش بوی مشروب میداد بی توجه به حرفهای او در حالی که به دخترم شیر میدادم کف دست نرم و لطیفش را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم به ارامی بچه را که در حال خوردن شی بود از دستم بیرون کشیدو گفت:گیتی خانم دست کم تو ما رو تحویل بگیر این گوهر خانم که دیگ رمحل ما نمیگذارد
    پس اسم دخترم را خودش انتخاب کرده بود گیتی چه اسم قشنگی اولین حرفش به نام خودم می امد اما اسم دیگری در نظرم بود میخواستم اسم دخترم را شهین بگذارم چرا که هموزن اسم مهین جان بود با شنیدن نام گیتی ارام شدم به خودم قبولاندم که ایرج راست میگوید سرم را بالا گرفتم و ایرج را تماشا کردم این بار وقتی چشمش به چشمم افتاد پرسید:از اسم گیتی خوشت می اید گوهر جان؟
    درحالی که بی اختیار لبخند میزدم سرم را تکان دادم در حالی که توی جیبش به دنبال چیزی میگشت گفت:خدا رو شکر ولا مجبور میشدم سجلدش را عوض کنم
    سجلد دخترم را از دستش گرفتم و ورق زدم و زیر لب زمزمه کردم گیتی گیتی ایرج که دید خوشحالم ذوق زده شد درحالی که سجلد گیتی را در دستم ورق میزدم گفت:اینجا را تماشا کن گوهر جان یک روز در این صفحه اسم نوه های ما را مینویسند و با لحن طنز الودی در حالی که مرتب گیتی را میبوسید ادامه داد:اَره و اوره شمسی کوره بعد جوری از گفتن این حرف قهقه زد که من هم بی اختیار خندیدم
    سه روز گذشت شب شش دخترم بود برای ان شب کلی میهمان داشتیم اقوام و دوستان و اشنایان قرار بود در مراسم شب شش شرکت کنند از سرچشمه چند صندوق ماهی گرفته بودند که قرار بود تا عصر همه پاک بشود و این در حالی بود که هنوز معصومه و کردباجی دستشان به پاک کردن سبزی و سیر بند بود که تا ظهر طول میکشید اباعلی میرفت و میامد و هی یاداواری میکرد که اگر ماهیها به موقع به دستش نرسد نمیتواند به موقع شام را اماده کند عاقبت خود کردباجی به تاج الملوک پیشنهاد کرد که معصومه را با کالسکه بفرستند دنبال فاطمه خانم تا هرچه زودتر او را بیاورند تاج الملوک قبول کرد درست همان چیزی که دل من از خدا میخوسات مشدی با معصومه رفتند دنبال فاطمه خانم یا همان خاله مرحمت من یکی دو ساعت به ظهر مانده بود که خاله چادر و چاقچور پوشیده از راه رسید از دور دیدمش اما راست ش جرات نداشتم بروم جلو صدای تاج الملوک را شنیدم که از خاله میخوست تا عصر کار ماهیها را تمام کند خاله همراه کردباجی به حوضخانه رفت و هردو مشغول پاک کردن ماهیها شدند هوا حسابی افتابی شده بود نور از پشت پنجره ها رد میشد و بر تن من مینشست و من از گرمی افتاب لذت میبردم اخر هنوز ضعف داشتم دخترم تازه از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد میدانستم گرسنه است اما قدرست بلند شدن نداشتم خوشبختانه همان موقع ایرج از کنار پنجدری رد میشد که صدایش زدم و گفتم بچه را به من بدهد گیتی را روی دامنم گذاشت و خودش هم کنارم نشست
    وقتی دخترم سیر شد بچه را از بغلم گرفت و بوسید و با لحن کوکانه ای با او حرف زد تاج الملوک در استانه در ایستاده بود و ما را تماشا میکرد خندید و گفت:تو را به خدا نگاهشان کن گوهر خانم بیخود نیست قدیمیها میگفتند دختر میگوید تا چهل روز من را دور نینداز ببین خودم را چهجوری توی دلت جا میکنم
    میدانستم که طعنه میزند و میدانستم همین حالا باید جوابش را بدهم اما حاضر جواب نبودم ایرج بی اعتنا به زخم زبان تاج الملوک سرگرم دخترم بود و قربان صدقه اش میرفت و برای موچ میکشید وقتی دیدم حرف تاج الملوک روی شوهرم اثر ندارد شیر شدم و گفتم:دختر یا پسرم برای پدر و مادر فرقی نمیکند هر دو هدیه خداوند هستند
    تاج الملوک این را که شنید در حالی که قری به سر و گردن میداد گفت:والله چه بگویم
    حوصله نداشتم دهان به دهانش بگذارم اما انگار دست بردار نبود دوباره گفت:راستی گوهر جان خبر داری عروس خانم سرهنگ هم فارغ شده
    در حالی که لبخند میزدم گفتم:بسلامتی گمانم یک ماهی از من جلوتر باشد
    منتظر نشد بپرسم چی زاییده رد حالی که بادی به غبغب انداخته بود گفت:پسر اروده یک پسر قند عسل
    ایرج این را که شنید اهسته بچه را توی گهواره اش گذاشت و پکر از پنجدری بیرون رفت تاج الملوک که دید حرفش اثر کرده فوری به بهانه سرکشی به حوضخانه از انجا بیرون رفت وقتی تنها شدم بغضی مثل توپ راه گلویم را بسته بود ترکید ان قدر گریه کردم تا خخوابم برد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساعت دو بعد از ظهر بود که از نوازش دستی از خواب بیدار شدم به زحمت چشمانم را گشودم با تعجب دیدم خاله مرحمت است که سینی ناهار من دستش بود چادرش را به کمرش بسته بود
    -خاله جان شمایید؟
    اهسته گفت:الهی قربانت بروم مبارک است ان شا الله
    سینی را کنار تخت گذاشت بعد در حالی که دور و برش را نگاه میکرد با دستپاچگی چیز ار جیب پیراهنش بیرون کشید و کف دستم گذاشت و گفت:
    -خاله جان تا کسی ندیده یک جایی قایمش کن چشم روشنی مادرت است
    با عجله دستم را زیر ملحفه کردم و مشتم را گشودم گردنبند مهین جانم بود همانی که خودش گفته بود برای من کنار میگذارد مهین جان تنها یادگاری را که از پدرم داشته به عنوان چشم روشنی برایم فرستاده بود چشمانم را بستم صورت مهین جان را تجسم کردم که به من لبخند میزند
    ایا این هدیه معنای اشتی میداد؟ذوق زده پرسیدم:این را مهین جان فرستاده؟
    -اره ننه دو هفته پیش که رفته بودم قم این را به من داد تا برسانم دست شما
    -حالشان چطور بود؟
    -الحمدالله خوب بود مادر فقط کمی از غربت ناراحت بود
    -حرفهایی را که زده بودم بهشان گفتید
    -اره خاله خاطرت جمع باشد
    -خوب چه گفتند؟
    -والله راستش حرفی نزدند اما نگران نباش عزیز دلم راضی کردن مادرت زمان میخواهد انشالله باز هم میروم قم راضیش میکنمنمیخواهد تو غصه بخوری مادر خدا نکرده روی شیرت اثر میگذارد شیر قهره بچه را نحس میکند
    خاله این راا گفت و با عجله سی تومان کف دستم گذاشت و گفت:این هم چشم روشنی داییت
    وقتی اینر ا شنیدم اهسته گونه ام را چنگ کشیدم و گفتم:خدا مرگم بدهد خاله جان پس به دایی هم گفتید اینجا می ایید/؟/
    -نترس عزیز دلم برای بیرون امدن از خانه باید بهانه ای می اوردم نگران نباشد به دایی ات گفته ام نه اینکه میانه پدرت با مهین جان شکراب است فعلا شما از من دعوت کردید بیایم اینجا بلکه بشود میانه کار را بگیرم
    خیالم تا حدی راحت شد دوباره پرسیدم:خاله جان دایی چطورند؟زن دایی بقیه؟
    -الحمدلله همه خوبند فقط یکم زنداییت ناخوش است فعلا حکیم و دوا میکند ان شالله روبراه میشود
    با نگرانی پرسیدم:اخر برای چه؟
    خاله من من کنان گفت:والله چه بگویم مادر...از غصه عزیز دلم فکر و خیال اشرف کم بود غصه پسردایی ات دیگر کمرش را شکست
    شگفتزده و متحیر پرسیدم:چطور خاله جان؟مگر با عروسش نمیسازد؟
    مات و مبهوت نگاهم کردو گفت:کدام عروس خاله معلوم است که از هیچ جا خبر نداری الان یک سال بیشتر است که همه چیز را گذاشته و رفته روسیه درس طبابت بخواند ببینم مادر تو چیز دیگری شنیده بودی
    در حالی که از حیرت خشکم زده بود مات و مبهوت پاسخ دادم:بله خاله جان من چیز دیگری شنیدم راستش به من گفتند پسر دایی با فروغ دخترخاله اش ازدواج کرده من اینطوری شنیده بودم
    خاله همانطور که مثل من از تعجب خشکش زده بود اهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:وا...پناه بر خدا مادر بیچاره فروغ..الان یک سال بیشتر است به رحمت خدا رفته همین چند ماه پیش شب سالش بود
    با تتعجب پرسیدم:فرغ چی شده؟
    -گفتم مادر الان یک سال و نیمی میشود که دختره بیچاره ناکام از این دنیا رفت میدانی خاله حصبه گرفته بود خدا میداند که حالج ماشاللله خان چقدر حکیم بالای سرش اورد ولی چه فایده اخرش هم تمام کرد ببینم مادر این حرفها را کی در اورده؟؟
    تا خواستم جواب خاله جان را بدهم صدا تاج الملوک از تالار بلند شد خاله جان را صدا میزد هر دو حسابی هول و دستپاچه شده بودیم
    دخترم از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد ان قدر مات و مبهوت مانده بودم که صدایش را نمیشنیدم خاله گیتی را از گهواره اش بلند کرد و بوسید و در حالی که قربان صدقه اش میرفت بغلم داد ناگهان ایرج در را گشود طفلکی خاله دست و پایش را جمع کرد سلامی کرد و از اتاق بیرونر فت
    ایرج تا چشمش به خاله افتاد با صدای بلندی پرسید:د این دیگر کیست؟
    من از ترس اینکه خاله جان بشنود صدایم را پایین اوردم و گفتم:فاطمه خانم هستند برای کمک امده اند
    ایرج دستی از سر بیحوصلگی تکان داد و گفت:این خانم خانم گفتن تو به اینها اخر کار دستمان میدهد خوب یک کلمه بگو کلفت جدید است دیگر
    از وحشت اینکه خاله جانم بشنود نمیتواسنتم جیک بزنم از تصور اینکه خاله حرفهای ایرج را شنیده باشد از خجالت اب شدم
    کم کم هوا تاریک میشد با کمک تاج الملوک لباس های بچه را عوض میکردیم که کردباجی امد و در زد و گفت:خانم جان این پیرزنه کار ماهیها را تمام کرده میگوید اگر شازده خانم کار و فرمایشی ندارند بروم
    تاج الملوک فکری کرد و گفت:نه دایه خانم دیگر کاری با او ندارم
    تاج الملوک این را گفت و پنج تومان در اورد و به دست کردباجی داد کردباجی پول را گرفت و نگاهی کرد و گفت:خانم جان اگر صلاح میدانید دو تمان دیگر هم روی پولش بگذارید از صبح تا حالا دستش به این ماهیها بند بوده ناهار هم نخورده
    تاج الملوک ابرو بالا انداخت و گفت:لازم نکرده با این جور ادمها که فقط یک روز کار نداریم همین پنج تومان هم از سرش زیاد است از ابا علی بپرس ببین اگر از غذای دیشب مانده بود یک قابلمه پر کند بده ببرد والا محبور میشویم کلی غذا دور بریزیم
    از انچه میشنیدم بی اختیار بغض راه گلویم را گرفت
    کردباجی در پی امر تاج الملوک از اتاق خارح شد وقتی تنها شدم به زحمت از جا بنلد شدم و خودم را پشتت پنجره رساندم و خاله جان را تماشا کردم که دست بر کمر دور و دورتر میشد صدای کردباجی را از دور شنیدم که گفت:خانم جان هرکاری کردم این قابلمه را باخودش ببرد نبرد
    تاج الملوک به او دستور داد:همه را بریز دور دایهخانم معلوم است که شکمش سیر بوده
    خاله رفت و من اندوهگین شدم نه تنها از رفتن او بلکه بیشتر به خاطر انچه از زبانش شنیده بودم حرفهایش برایم معما شده بود هرچه فکر میکردم چطور ته و توی قضیه را در اوردم دیدم صلاح نیست چرا که اگر میخواستم در این باره کنکاش کنم می بایست توضیح میدادم که این خبر را از کجا شنیده ام که به بدبختی و دردسرش نمی ارزید بخصوص اینکه خواه ناخواه پای معصومه در این قضیه کشیده میشد پس بهتر بود صبر کنم هیچ وقت ماه زیر ابر نمیماند با این حال سرم داغ شده بود
    در اشپزخانه ته باغ ماهی سرخ میکردند بوی ماهی همه جا را برداشته بود دلم برای خاله جانم کباب بود
    نزدیک غروب بود همه سر و وضع خود را اراسته بودند همه به جز من که اصل کاری بودم از همه ساده تر پوشیده بوم و فقط محض حفظ ظاهر ارایش ملایمی کرده بودم و موهایم را روی شانه هایم ریخته و سنجاق الماسی زده بودم هیچ کس نمیدانست در دل من چه خبر است
    پدرم از راه رسید از وقتی گیتی به دنیا امده بود اقاجانم کارها را به ایرج سپرده بودو با نوه اش سرگرم بود اما ان روز او هم مثل همیشه نبودو بدتر از من حال و حوصله ی کسی را نداشت در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت باز هم دستش روی قلبش بود نگران شدم و پرسیدم:اقاجان حالتان چطور ااست؟
    تازه متوجه حضور من شد برای دلخوشی من لبخندی زد و گفت:الحمداالله دخترم اما باز دیدم توی خودش است
    دوباره پرسیدم:اقاجان باز هم قلبتان اذیت میکند میخواهید به عمو رضا تلفن بزنم
    -نه دخترم طوری نیست خودم میدانم به خاطر اعصابم است کمی درد دارم اما خودش خوب میشود
    -اخر چرا عصبانی هستید مگر این همه به شما سفارش نکرده اند
    -چرا دخترم ولی گاهی وقتها دست خود ادم نیست
    از حرف پدرم دلم فرو ریخت و پرسیدم:اخر چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟
    پدرم که دید دستبردار نیستم من منیکرد و گفت:نه اتفاقی نیافتاده اما دعایت هم این باشد که اتفاقی نیفتد اخر نمیدانم شنیده ای یا نه همه جا شایع شده قرار است جنگ بشود اگر خدایی ناکرده اتش جنگ مشتعل شود با این همه سفارشی که از این و ان گرفته ایم زندگی من یکی که دود میشود
    ان روز اقاجانم همین چند کلمه درد دل را با من کرد ان هم خیلی مختصر و سر بسته
    حزن و اندوه خودم کم بود غصه پدرم هم به ان اضافه شد وقتی مهمانی ان شب تمام شد نفسی به راحتی کشیدم
    یک شب ایرج با عصبانیت به خانه برگشت با عجله از پله ها بالا امد و محکم در را پشت سرش بست
    -چه شده ایرج جان؟
    -هیچ مگر قرار بود چیزی بشود؟
    -ولی مثل اینکه اوقاتت تلخ است
    -حوصله ندارم تو را به خدا این قدر مرا سین جیم نکن
    گیتی را بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم کمی با او بازی کردم تا خوابید وقتی برگشتم ایرج همچنان سگرمه هایش در هم بود طاقت نیاوردم و دوباره پرسیدم:یرج جان گوهر بگو چی شده؟
    -میدانی چیست گوهی من از برنامه این کمپانی خسته شدم
    با کنجکاوی پرسیدم:چطور؟
    -خوب راستش معلوم نیست در این کمپانی من چه کاره ام اب میخورم باید به اقاجان شما گزارش بدهم انگار بنده لولوی سر خرمنم والله مانده ام با این دخالتها چه بکنم
    -خوب این که مسئله ای نیست پیش از هر قرار دادی با اقاجانم مشورت کن ناگهان به سویم براق شد گفت:تو هم که حرف پدرت را میزنی پس بفرمایید من اینجا هیچ کاره ام میدانی چیست دیگر لازم نکرده در کار مردها دخالت کنی
    هیچ نگفتم همانطور که نشسته بودم مبهوت به نقطه ای خیره شدم
    میدانستم پدرم از موضوعی رنج میبرد که نمیخواهد لام تا کام از ان با من حرف بزند نمیدانستم اوضاع از چه قرار است
    چهار پنج ماهی گذشت گیتی کم کم مینشست زندگی روال عادی خودش را داشت از وقتی مدیریت کمپانی به ایرج سپرده شده بود صبح ها بیشتر میخوابید و در عوض پاسی از شب بود که به خانه م یامد من اعتراضی نداشتم میدانستم که سرش حسابی شلوغ است تنها نگرانی من بیخبری از میهن جان بود بدبختانه از خاله مرحمت هم هیچ خبری نبود خیلی دلم میخواست مناسبتی پیش بیاید تا بلکه دوباره تاج الملوک به قول خودش ننه را بفرستد شهر دنبال همان پیرزنه که خاله مرحمت من باشد اما برخلاف همیشه هیچ خبری نبود کلافه بودم از صبح زود گیتی را میگذاشتم توی درشکه و توی باغ میگرداندم بعضی وقتها هم که خیلی دلتنگ میشدم میرفتم زی همان درختی که معصومه میگفت مسعود خان روز وردو مهین جانم به این باغ کاشته و اشک میریختم کمک م درخت شده بود سنگ صبور من انگار کسی را یافته ام که به درد دل من گوش کند یک روز که عرصه بر من تنگ شده بود معصومه را صدا زدم و گفتم:معصومه کی میروی دخترت را ببینی؟
    -یکی ازهمین روز ها میخواستم سری به او بزند اخر کمی بعد از شما فارغ شده چطور مگر خانم جان؟
    با خوشحالی گفتم:چشمت روشن با عجله یک اسکنانس بیست تومانی کف دستش گذاشتم و گفتم:قابل نست با این پول برای گلبهار هرچه دلت خواست بخر.شرمزده گفت:قربان دستتان خانم جان
    در حالی که اه میکشید ادامه داد:نمیدنید بچه ام چقدر مستاصل است شوهرش را گرفته اند برده اند بندر عباس ادم شری است حالا این دختر مانده تک و تنها تازه این بچه هم روی دستش است ناگهان مکثی کرد و پرسید:راستی خانم جان اونطرفها کاری داشتید؟
    نگاهی کردم و گفتم:راستش دلم خیلی شور میزدند خواستم اگر رفتی سراغ گلبهار یک تک پا هم بروی انجایی که میدانی ببین میتوانی خبری برایم بیاوری
    -باشد خانم جان ببینم چه میکنم فقط اگر یکی دو روز دیر کردم دلتان شور نیفتد تو شهر چند جایی کار دارم باید انجام بدهم

    یک هفته بعد معصومه برای دیدن دخترش به شهر رفت شبها تا دیروقت که دخترم میخوابید مینشستم و خیاطی میکردم تا ایرج بیاید بعد هم مینشستیم به اخبار رادیو لندن گوش میدادیم اخباری که برای ایرج نگران کننده و برای من کسالت اورد بود دنیا در شرف جنگ جهانی بود شایع شده بود ممکن است پای ایران هم به این جنگ کشیده شود این شایعات به اندازه ای که برای پدرم و ایرج مهم بود برای من اهمیتی نداشت
    تنها خبری که مشتاق شنیدنش بودم همان خبری بود که معصومه قرار بود برایم بیاورد اما از معصومه هیچ خبری نبود بیچاره مسعود خان حال خودش را نمیفهمید و زیر لب با خودش غر میزد خدا بگویم چه کارت کند زن هی بهت گفتم نیمخواهد بروی
    ان روز پس از مدتها پدرم برای سرکشی به کمپانی رفت شکسته و خرد به خانه برگشت به نظر پریشان میرسید یکراست به اتاقش رفت تاج الملوک با دستپاچگی به سراغش رفت من تازه گیتی را خوابانده بودم که صدای پدرم را از پایین شنیدم که با اوقات تلخی به تاج الملوک میگفت:تاجی دید اخر این مرد چه بلایی سرم اورد هی تلفن میزدند و میگفتند هی من به شما گفتم شما پشتی بیجا کردید
    جای شک نبود منظورش از این مرد ایرج بود خدایا چه کرده بود نمیدانم اهسته از پله ها سرازیر شدم انوقت صدای تاج الملوک به گوشم خورد سعی داشت پدرم را ارام کند
    -اقا تو را به خدا خودتان را ناراحت نکنید هنوز که اتفاقی نیفتاده توی تجارت این مسائل پیش می اید
    پدرم حسابی از کوره در رفته بود و با لحن تندی سر تاج الملوک فریاد کشید:بس کنید خانم دیگر میخواستی چه بشود روسها از یک طرف انگلیسی ها از طرف دیگر حمله کردند کلی بمب روی سر مردم بیچاره ریخته اند توی شهر نان گیر نمی اید از امشب تاریکی شبانه اعلام شده ان وقت شما جای گرم و نرم نشسته اید و میگویید هیچ خبری نشده تمام مشتریهای کمپانی سفارشهایشان را پس گرفته اند و پولشان را میخواهند همه مشتریها پریشانند کسی جنس سفارش نمیدهد انها هم که سفارش داده اند اجناسشان را میخواهند ان وقت توی این اوضاع بلبشو اقا بدون مشورت با من سوای دویست و پنجاه هزار تومان جنسی که سفارش داده باز هم کلی خرید کرده هیچ معلوم نیست با این همه پولی که از مردم گرفته چه کار میکند همین امروز کلی تلفن به من شده همه معترضند نمیدتنم جوابشان را چه بدهم همه به حساب شعرت و اسم من قرارداد بسته اند مانده ام چه بکنم اگر پاره جگرم زیر دندانش نبود میدانستم با او چه کنم
    پس موضوعی که پدرم را رنج میداد این بود نمیدانستم چه بکنم حالا که پدرم این همه برای مخفی کردن این مسائل ان هم به خاطر من زجر کشیده بود صلاح ندیدم به رویش بیاورم
    چند روز بعد با تاج الملوک در ایوان مشرف به باغ نشسته بودیم که ناگهان صدای انفجار دو بمب و صدای غرش چند طیاره در اسمان بلند شد طفلی تاج الملوک رنگ از رخش پریده بود متحوش و نگران میلرزید از زیر بالهای طیاره چیز هایی ریخته شد تاج الملوک از ترسش غش کرد اما بمب نبود کاغذ های متفقین بود به ارامی از جا بلند شدم و با زحمت زیاد یکی از کاغذ هایی را که کنار استخر افتاده بود برداشتم و خواندم اعلامیه روسها بود که ارتش و مردم را از هرگونه مقاومت بر حذر میداشتند
    تاج الملوک از ترسش غش کرده بود باز صد رحمت به او پدرم که از ترس
    دستش روی قلبش بود پس از چند لحظه طیاره ها ناپدید شدند اما هنوز صدای انفجار از دور دستها می امد
    یک ساعت بعد ایرج سوار بر اتوموبیل بوق زنان از راه رسید تازه حال تاج الملوک به جا امده بود که او دوان دوان از پله ها بالا امد با بی صبری مرا صدا زد تا چشمش به ما افتاد با هیجان گفت:عمه جان گوهر جان زود باشید بند و بساطی جمع کنید هرچه زودتر برویم یک طرفی
    پدرم همچنان که از درد قفسه سینه اش را میمالید با صدای بم و گرفته ای خیلی خشک و جدی گفت:من از جایم تکان نمیخورم شما هر جا میخواهید برویم
    ارج تازه متوجه حضور اقاجانم شده بود گفت:اخر چرا هرچه زودتر برویم بهتر است سربازهای انگلیسی و روسی همه جای تهران پرسه میزنند رضا شاه و پسرانش از شهر فرار کرده اند اینجا دیگر جای ماندن نیست
    پئرم همچنان که روی مبل افتاده بود محکم تکرار کرد:گفتم که جایی نمیروم هرکه میخواهد برود برود من همین جا سر خانه و زندگیم میمانم
    من که این را از اقاجانم شنیدم گفتم:من هم پهلوی اقاجانم میمانم
    ایرج در حالی که سعی میکرد خشم خود را بروز ندهد با اعتراض گفت:یعنی چه؟بچه چه میشود؟
    قرص و محکم پاسخ دادم:هیچی ایرج جان پهلوی خودم میاند
    -گفتم که نمیشود اینجا دیگر امنیت ندارد الان توی راه که می امدم شنیدم بیرون دروازه ی حضرت عبدالعظیم بمب انداخته اند میترسم دوباره برگردند یالله زودباش کارهایت را بکن
    با سرزنش گفتم:اخر مگر خون ما از بقیه ی مردم رنگین تر است نکند خیال میکنی ده کوره و بیابان امنیت بیشتری دارد اگر قرار است بلایی سرمان بیاید بهتر است در خانه خودمان بمیریم
    ایرج مردد مانده بود چه بکند کم کم پایش به رفتن سست میشد که صدای تاج الملوک بلند شد
    -شما چتان شده امروز بیرون دروازه شاه عبدالعظیم بمن انداختند فردا ممکن است این بمب را روی سر ما بیندازند هرکه میخواهد بماند،بماند من یکی که نیستم همین الان زنگ میزنم به نزهت الملوک خانم جهانبانی ببینم هرجا خواست برود من هم همراهشان میروم
    پدرم دیگر حرفی نزد تاج الملوک هرکاری که دلش میخواست میکرد او با سرعت رفت تا چشمدانش را ببندد
    ان شب تهران در خاموشی مطلق فرو رفت اوضاع بلبشو شده بود چند روز بعد سربازان خارجی در خیابانهای استامبول و لاله زار قدم میزدند چه روزهای سختی بود من و اقاجان از جایمان تکان نخوردیم اما تاج الملوک با دوستانش به افجه رفتند ایرج هرچند روز یک بار میرفت و به او سر میزد بعضی شبها هم میماند ایطور که ایرج میگفت در باغ نزهت الملوک خانم جهانبانی به تاج الملوک و دوستانش بد نمیگذشت بساط منقل و سیخ کباب و اجیل و تخمه و قلیان از همه مهمتر صفحه های قمر الملوک وزیری براه بود و این در حالی بود که مردم بدبخت توی صف دکانهای نانوایی همدیگر را تکه تکه میکردند
    ده روز گذشت و از معصومه خبری نشد روز یازدهم بود که سر و کله اش پیدا شد زن جوانی بچه به بغل همراهش بود تا ان روز گل بهار دختر معصومه را ندیده بودم پدرم که کمنار من در ایوان نشسته بود نگاه تندی به معصومه و دخترش انداخت و از من پرسید:این دیگر کیست دنبال خودش راه انداخته
    اهسته گفتم:لابد گلبهار دخترش است تو را به خدا اقاجان اگر خواست چند وقتی اینجا نگهش دارد شما حرفی نزنید توی این اوضاع شوهرش بالای سرش نیست طفلکی بچه شیر میدهد پسرش کوچکتر از گیتی من است لابد بیچاره جایی را نداشه همراه مادرش امده اینجا
    پدرم عبوس گفت:حالا که تو میخواهی باشد اما یادت باشد که به رویشان نیاوری من میدانم طوری وانمود کن خیال کنند من بی اطلاعم تاجی که بیاید دست بسرش میکند
    پدرم این را گفت و رفت من همچنان به بهانه ی بازی دادن دخترم توی ایوان نشسته بودم ککم کم باد خنکی میوزید از توی ساختمان صدای رادیو اقاجانم ان قدر بلند بود که من هم میشنیدم رادیو برلین بود که رسیدن المانیها به خاک ایران خبر میداد
    کی بعد متوجه شدم کسی از پاییت پله ها مرا صدا میزند اهسته از جا بلند شدم معصومه بود به دور و برم نگاهی کردم و با عجله از پله ها سرازیر شدم با نگرانی پرسیدم:معصومه جان بگو ببینم چکار کردی؟
    -والله خانم جان همه ی شهر به هم ریخته نان گیر نمی اید
    با بی صبری گفتم:این خبر ها را که خودم هم میدانم ببینم سراغ خاله مرحمتم رفتی حال و سراغی از مهین جان گرفتی؟
    معصومه ساکت شد بعد سر تکان داد و گفت:البته که رفتم خانم جان
    -خب بگو چه شد؟
    من منی کرد و گفت:رفتنش که رفتم اما اخر میترسم ناراحت بشوید خانم جان
    دلم فرو ریخت و با بی طاقتی پرسیدم تو را به خدا بگو ببینم اتفاقی افتاده؟حرفی بزن
    معصومه که دید دارم پس می افتم با ناراحتی گفت:نترسید خانم جان اتفاقی نیافتاده راستش از انجا رفته اند
    چون دید با وحشت نگاهش میکنم ادامه داد:نه انها تمان خانه های سنگلج را تخله کره اند ان هم به زور میگفتند قرار است همه خانه ها را خراب کنند تا به جای ان نمیدانم کجا را بسازند فقط میداند که من با چه مصیبتی گل بهار را پیدا کردم
    مثل صاعقه زده ها خشکم زده بود فقط یادم میاید که پرسیدم:چرا به زور؟
    معصومه مثل کسی که میترسد حرف بزند صدایش را پایین اورد و گفت:این طور که مردم میگفتند پیش از این رضاشاه در این محله مینشسته ادم عیالواری بوده دخلش کقاق خرجش را ننمیداده از خاکه زغال گرفته تا صابون خانه اش را از کسبه نسیه میخریده خلاصه همه ی محله از اوضاع و احوالش تا حدی میدانستند برای همین هم از وقتی شاه شده دیگر دلش نمیخواهد کسی بداند او همان رضامیرپنج است برای همین هم به این بهانه محله را زیر و رو کرده
    -حالا میگویی چه بکنم معصومه جن
    -ننه جان توکل به خدا کن بلکه خدا خودش بدلشان بیندازد بیایند سراغت
    بچه ی طفل معصوم توی بغلم نق نق میکرد هوا تاریک شد و صدای اذان از دور دستها به گوش میرسید با دلی شکسته دست به دعا برداشتم دیگر عقلم جایی نمیرسید
    عاقبت شهریور ماه هم به پایان رسدی و پاییز اغاز شد با اغاز سرما کم کم همه ی کسانی که از ترس جانشان به جاهای مختلف فرار کرده بودند سر خانه و زندگیشان برگشته بودند تهران هنوز هم دست منفقین بود و مردم بینوا ساعتها ی متوالی برای گرفتن نان در صف نانوایی میاستادند نانی که میگگفتند نمیشد به ان لب زد چرا که معجونی از ارد جو و خاک و خاک اره و خره شیشه و زباله بود نانی که من حتی یه بار هم رنگش را نیدیدم چرا که نان ما مخصوص بود نانی بود که خمیرش را اباعلی در تنور ته باغ یا با منقل روی ساج میپخت این نان سوای نانی بود که مردم بیچاره میخوردند
    میگفتند قرار است همه چیز کوپنی شود میگفتند در بعضی نانواییها به جای نان دمپختک تحویل میدهند هر وقت سر سفره نان میگذاشتند از فکر اینکه همه ادمهای خانه به جز کردباجی و ما از نان سیلو میخوردند لقمه از گلویم پایین نمیرفت بخصوص که حتم داشتم خانواده دایی ناصر و خاله مرحمت همین طور مهین جانم هم از همین نانها میخورند یک بار که معصومه برایم تعریف کرد لاابه لای نانشان سوسک بوده حالم را نفهمیدم
    مترصد فرصتی بودم که مسئله نان سیلو را با پدرم مطرح کنم یک شب سر میز شام نشسته بودیم انواع و اقاسم خوراکیها در سفره دیده میشد گیتی کنار دست من روی صندلی خودش نسته بود از وقتی دندان در اورده بود کمی غذا به او میدادم با این حال هنوز شیرمرا میخوردم تاج الملوک سر حال به نظر میرسید همین طور پدرم پس از مدتها از خودش بیرون امده بود
    میفهمیدم این خوشحالی به خاطر ارام شدن نسبی اوضاع است دوباره کار و بار کمپانی روی غلتک افتاده بود برای ایرج برنج میکشید با اصرار توی بشقاب تاج الملوک کباب میگذاشت تاج الملوک بی مقدمه رو به پدرم کرد و گفت:اقا بی زحمت فردا که تشریف میبرید لاله زار سری هم به اقا رضا فرد لاله زاری بزنید
    پدرم در حالی که لقمه نان و کبابش را با اشتها میجوید پرسید:چطور مگرد؟
    تاج الملوک در حالی که بادی به غبغش انداخته بود گفت:راستش همین پنجشنبه ناهار چند نفر از دوستان را وعده گرفته ام از جمله نزهت الملوک خانم جهانبانی را میخواستم یک جوری از خجالتشان در بیایم اخر نمیدانید این یکی دوماهی که افجه میهمانشان بودم چه پذیرایی از ما کردند
    -چشم خانم قدمشان سر چشم
    انگار نه انگار که قحطی بود پدرم برای بدست اوردن دل تاج الملوک از هیچ ریخت و پاشی فروگزار نمیکرد پیش خودم گفتم حالا که اینطور است پس من هم میتوانم برای ادم های خانه کاری بکنم پدرم متوجه شد که توی خودم هستم از ان سر میز پرسید :گوهر جان تو چرا امشب با غذایت بازی بازی میکنی
    گفتم:اقاجان میل ندارم
    پدرم قاشقش را توی بشقابش گذاشت و با نگرانی پرسید:ناخوشی باباجان
    در حالی که صدایم کمی میلرزید گفتم:نه اقاجان راستش یک چیزهایی شنیده ام که لقمه دیگر از گلویم پایین نمیرود
    پدرم نگاه مشکوکی به اطرافیانش انداخت و پرسید:چه شنیده ای دخترم؟
    من که دیدم فرصت خوبی دست داده انچه را از زبان معصومه درباره نان سیلو شنیده بودم تعریف کردم پدرم نشسته بود و گوش میداد وقتی تاج الملوک حرف سوسک را شنید از سر میز بلند شد تا غذاهایی را که خورده بود استفراغ کند ایرح هم دست از خوردن کشیده بود اما من دست بردار نبودم وقتی مسئله نان سیلو را مطرح کردم از پدرم خواستم که من بعد از ابا علی بخواهد که نان بیشتری درست کند تا ادمهای خانه هم از نانی که ما میخوریم سهمی داشته باشند پدرم قبول کرد و قول داد محض خاطر من از اباعلی بخواهد همین کار را بکند ایرج که رویش نمیشد به اقاجانم حرفی بزند بعد از رفتن او به من معترض شد
    -من نمیدانم شما چه فکری میکنید گوهر خانم ما که ضامن اجتماع نیسیتیم هر چیزی حساب و کتابی دارد مگر یک تهران نان سیلو نمیخورند خوب این چهار نفر ادم هم رویش این جور ادمها را من میشناسم تو با این دلسوزیهایت همه شان را خودسر میکنی
    جوابش را ندادم میدانستم که حرفم به کرسی نشسته به جای دهان به دهان گذاشتن با او به بهانه خواباندن گیتی از کنارش بنلد شدم

    پنجشنبه ظهر تاج الملوک برای ایر غارهایش سورساتی چیده بود حیف که هیچ نشانی از خاله مرحمتم نداشتم والا به بهانه کمک میتوانستم خبرش کنم
    دم ظهر بود که سر و کله ی میهمانان پیدا شد یکی دو نفر از انان به خاطر اوضاع بلبشوی شهر از ترس جانشان و محض احتیاط با گماشته های شوهرشان به میهمانی امده بودند از جمله خانم سرهنگ یا همان نزهت الملوک که دوستان صمیمی اش نزهت الملوک جان صدایش میزدند تا جایی که من شنیده بودم شوهرش از ان کله گنده های شهربانی بود و همیشه سر دسته ی دوستانش در میهمانی دادن بود گاهی هم به دربار دعوتش میکردند
    مطابق معمول سفره ی ناهار را در پنجدری گستردند انواع و اقسام خورشها و پلوها و همینطرو جوجه کباب در سفره به چشم میخورد به سفارش تاج الملوک ان روز اباعلی روی چلو ها و خورشها روغن کرمانشاهی داده بود
    طوری که از ته دیگ های زعفرانی روغن میچکید اکثر دوستان تاج الملوک با وحود اینکه کم کم پا سه سن گذاشته بودند اکول بودند و تعارف تاج الملوک بهانه ای بود تا بشقابهای خود را از چلو و خورش پر کنند
    ناهار در میان بگو و بخند و نقل خاطرات ییلاق به پایان رسید بعد نوبت اسراحت شد کردباجی با کمک معصومه با عجله از اتاق رختخواب کلی مخده و پشتی های مروارید دوزی شده بیرون کشیدند تا خانم ها ضمن کشیدن قلیان به استراحت بپردازند چای بنوشند تخمه بشکنند و از مد و شایعات تهران حرف بزنند یکی از کسانی که همهی خانمها منظر بودند او شروع به صحبت کند همین نطهرت الملوک بود که همچنان قلیان میکشید به صحبت های اطرافییانش گوش میداد عاقبت یکی از خانمها صبرش تمام شد و پرسید:راستی خانم سرهنگ این صحیح است از وقتی ملکه فوزیه دختر اورده از چشم شوهرش افتاده و محبوبیت او در خانواده ی شوهرش از بین رفته؟
    نزهت الملوک در حالی که به قلیانش پک میزد نگاهی به من انداخت و گفت:چرا شکوه جان همینطر است فقط پیش خودمان بماند انطور سرهنگ میگفت تنها کسی که در این مدت همچنان سنگشان را به سینه میزدند خود اعلیحضرت رضا شاه بودند که ایشان هم فعلا تشریف فرما شدهاند موریس
    تاج الملوک همانطور که قلیان میکشید فوری پی سخنان او را گرفت و گفت:خوب نزهت جان هرچه باشد والا حضرت فوزیه برای خودشان کم کسی نستند شان خانوادگیشان بالاتر از این حرفهاست بقیه خانم ها در حالی که شیش دانگ حواسشان به اظهار عقیده های خانم سرهنگ بود در خالی که دهانشان میجنبید به علامت تایید سر تکان دادند خیلی خوب متوجه شدم که هر سه نفر جلو جمع دست به دست دادهاند و ضمن نقل این موضوع غیر مستقیم به من نیش میزنند وای که اگر پدرم بداند اینها چه کلفتهایی بار من کرده اند به طور حتم پای همشان از اینجا بریده میشود قدری نشستم وقتی صدای گریه گیتی بلند شد به بهانه شیر دادن او از پنجدری بیرون امدم وقتی از پله ها بالا میرفتم صدای زنی را شنیدم که به تاج الملوک گفت:خوب کردی تاجی جان زیادی بالا بسته بود
    دلم میخواست برگردم و جوابشان را بدهم ولی دیدم صلاح نیست شاید هم از ابروی پدرم ترسیدم تا موقع رفتن میهمانها به بهانه بچه داری دیگر پا به پنجدری نگذاشتم
    چند روز دیگر هم گذشت بعد از میهمانی احساس میکردم تاج الملوک با من سرسنگین است اما حالا که او را شناخته بودم دیگر برایم اهمیتی نداشت سرم را بهه بچه داری گرم کرده بودم
    شبی بعد از شام همگی دور هم نشسته بودیم و رادیو گوش میدادیم ایرج کاریکاتورهایی که از فرار رضا شاه در روزنامه کشیده بودند را به ما نشان میداد و میخندید ناگهان صدای در بلند شد ان موقع تاج الملوک در تالار نبود رفته بود یه سری به کردباجی بزند اخر کردباجی بدجوری سرما خورده بود گیتی را بغل اقاجانم دادم و از جا بلند شدم اباعلی بود برای تحویل نانهایی که پخته بود امده بود هر روز کردباجی نان ها را از او تحویل میگرفت و تقسیم میکرد اما ن روز به دلیل ناخوشی نرفته بود ابا علی خودش برای تحویل نانها امده بود نانها را که در چلوار تمیزی پیچیده بود از دستش گرفتم و سرگرم تقسیم کردن شدم سرم پایین بود و مشغول قسمت کردن نانها بودن چهان نان برای مشدی ده نان برای معصومه و مسعود خان و دخترش...ناگهان صدای خشمناک تاج الملوک را از بالای سرم شنیدم که گفت:گوهر خانم مگر نشنیدی رادیو برلین چی میگفت
    همچنان که سرم پایین بود گفتم:نه عمه جان
    قری به سر و گردنش داد و گفت:پس نشنیده ای که اوضاع وخیم تر شده والا این نانها را اینطور خیرات نمیکردی
    فوری فهمیدم میخواهد انتقام بی اعتنایی مرا به دوستانش بگیرد چون فکرش را کرده بود جواب اماده ای در استین داشتم در حالی که پوزخند معنی داری میزدم گفتم:عمه جان این قدر توی این خانه ریخت و پاش میشد که این یکی تویش گم است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فوری منظور مرا فهمید و صدایش را کلفت کرد و گفت:منظورت چیست گوهر خانم؟
    جا نزدم و گفتم:خودتان بهتر میدانید
    از حرص خندید و گفت:اگر منظورت از ریخت و پاش یک وعده میهمانی ناهاری است که به دوستانم خوب کردم انها ارزش این را دارند که صد مقابلشان خرجشان کنم شما انها را با اینادمهای گداگشنه ای که طفیلی ما هستند مقایسه میکنی انها با اینها فرق میکنند
    با غیظ گفتم:چه فرقی؟نکند خونشان رنگین تر است عمه جان؟
    ناگهان صدای تاج الملوک بلند شد:بفرمایید اینجا من هیچ کار ام خیال میکنی نمیفهمم از اینکه وعدشان گرفته بودمناراحتی؟
    پدرم که متوجه سر و صدای ما شده بود به قصد پادر میانی جلو امد و سعی داشت ما را ارم کند تاج الملوک تا چشمش به پدرم افتاد به حالت غش و ضعف بیحال خودش را روی پله ها انداخت میدانستم انقدر ها هم حالش بد نیست چرا که همان حال که خودش را به غش و ضعف زده بود مرتب تکرار میکرد:دیگر نمیخواهم مرا عمه جان صدا بزنی
    ایرج در حالی که سعی داشت ارامش کند زیر بغلش را گرفت و از تالا ربیرون برد حالا من مانده بودم و پدرم و دخترم گیتی که برای پایین امدن از بغل پدربزرگش تقلا میکرد همینطور که کنار دیوار ایستاده بودم اهسته نشستم دیگر نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم هق هق زدم زیر گریه پدرم در حالی که سعی میکرد بچه را توی بغلش نگاه دارد پرسید:چی شده گوهر جان؟اول کی شروع کرد
    با اینکه قصد چغلی نداشتم ناچار از اول ماجرا تعریف کنم پدرم با قیافه ای گرفته حرفهایم را گوش داد و گفت:که اینطور من بعد میدانم باهاشن چطور رفتار کنم ادمهای مفت خور نان و نمک مرا میخورند لبچار بار دخترم میکنند حالا میبینی پای همه شان را از اینجا میبرم
    این را که شنیدم از گفته هایم پشیمان شدم و با هق هق گفتم:ان وقت عمه جان از چشم من میبیند
    پدرم نگاهی به صورت رنگ پریده ی من کرد و گفت:نترس دخترم نمیگذارم بو ببرد که تو حرفی زده ای راستش این کار را خیلی سال پیش باید میکردم حالا تا این نانها بیات نشده مشتی را صدا بزن از این به بعد هرکس معترض کار تو شد خودم جوابش را میدهم
    یک هفته ی دیگر گذشت کردباجی بهتر نمیشد هیچ روز به روز هم بدتر میشد خودش پافشاری میکرد که چاییده اما دکتر علی رضاخان شیخ الملوکی نظر دیگر یداشت میگفت که ناخوشیش ذات الریه است با اینکه به خاطر تاج الملوک با من سرسنگین بود باز به عیادتش میرفتم گه گاه که دور و برش کسی نبود کنارش مینشستم و دلداریش میدادم محض رضای خدا چون میدانستم اولادی ندارد تاج الملوک از دور نگاه میکرد اما جلو نمیامد تا انجا که میشد سعی میکرد با من روبه رو نشود جز در حضور پدرم ان هم سر میز شام جواب سلامم را نمیداد حتی در حضور پدرم هم با بی اعتنایی اشکاری جواب سلامم را میداد من خیلی خوب میدانستم علتش چیست از اینکه من در فرمان دادن به خدمه نقشی پیدا کرده بودم خیلی عصبانی بود
    باید طبق قولی که به اقاجانم داده بودم صبر میکردم چاره ای نداشتم ایرج سرش به کار خودش بود نمیفهمیدم کی میرود کی می اید حالا انقدر گیتی سرم را گرم کرده بود که حتی کمتر از گذشته ها به پیدا کردن مادرم فکر میکردم
    یک روز بعد ازظهر که دخترم را شیر داده و خوابانیده بودم تازه دراز کشیده بود داشت چشمهایم گرم یمشد که از صدای کسی از خواب پریدم هاج و واج مانده بودم خوب که گوش دادم متوجه شدم تاج الملوک جیغ میزند با وحشت از جا بلند شدم از پله ها پایین رفتم صدای جیغ از اتاق دم دری می امد همان جایی که دست کردباجی بود با ترس و لرز در را گشیودم تاج الملوک را دیدم که خودش را روی تخت انداخته بودو ضجه میزد سینی غذای کنار تخت دست نخورده بود با صدای مرتعشی بدون انکه عمه جان صدایش بزنم پرسیدم:چی شده شازده خانم؟
    با تعجب صدایم را شنید بعد از پانزده روز که کلامی با من صحبت نکرده بود گفت:غذایش را اورده بودم هرچه صدایش میزنم بلند نمیشود تو را به خدا کاری بکن
    با عجله اول از همه به دکتر علی رضا خان بعد به اقاجان تلفن زدم دکتر زودتر از اقاجان از راه رسید اما بی فایده بود دیگر کاری از دستش بر نمیامد تنها کاری که کرد گواهی فوت را نوشت تاج الملوک خودش را به در و دیوار میکوبید راستی راستی انگار مادرش مرده بود دایه جان دایه جان میکرد و با دست به زانوانش میکوبید خانه را گذاشته بود روی سرش کسی نمیتوانست ارامش کند به ناچار به فکرم رسید که دوستانش را خبر کنم صبح روز بعد کلی جمعیت غریبه و اشنا دم در باغ جمع شده بود خانمها مثل پروانه دور تاج الملوک میچرخیدند و دلداریش میدادند و ابقند حلقش میریختند به دستور اقاجان جنازه را از در بیرون برندند دو گوسفند پیش جمعیت زمین زدند من هم کارهایم را کرده بودم تا در مراسم خاکسپاری شرکت کنم اما تاج الملوک نگذاشت
    -گوهر خانم انجا جای بچه نیست شما همین جا بمان هم به خانه هم به دخترت برس
    حالا که مسئولیت خانه را به من سپرده بود من هم کوتاهی نکردم به اباعلی گفتم برای ناهار تهیه ی حسابی ببیند قهوه اماده کند حلوا بپزد خودم هم دست به کار شدم و با کمک معصومه اتاقها را چیدیم و چندین غرابه شربت اب زدیم وقتی همه از سر خاک برگشتند همه چیز اماده بود بوی چلو خورش قیمه ای که ااب علی به کمک مشدی ته باغ میپخت همه جار ا برداشته بود اج الملوک دهانش از تعجب باز مانده بود و مرتب تشکر میکرد
    چهل روز گذشت کمکم تاج الملوک رفتن کردباجی را پذیرفته بود شیرینکاری های گیتی خلوتی خانه را پر کرده بود تازه یاد گرفته بود دست بزند و سرسری کند کمکم دستش را به دیوار میگرفت تاتی کنان راه میرفت انقدر شیرین و خواستنی شده بود که از بغل تاج الملوک و اقاجانم پایین نمیامد حسابی خودش را توی دل همه جا کرده بود وقتی ایرح خسته از راه میرسید قبل از هر کاری سراغ او میرفت و تا چند ماچ ابدار از لپش بر نمیداشت ولش نمیکرد انقدر محکم بغلش میکرد که دخترم از احساس خفگی به گریه میافتاد وقتی معترضش میشدم تاج الملوک با شوخ طبعی میخندید و میگفت:گوهر جان با دست خودت برای خودت هوو اوردی
    میخندیدیم و از ته دل قربان صدقه ی دخترم میرفتم اما این ظاهر قضیه بود شبها که چراغها خاموش میشد تازه گریه ام شروع میشد ان قدر از دلتنگی مادرم اشک میریختم که خوابم میبرد
    یک روز صبح که با چشمهای پف کرده از خواب بیدار شدم احساس کردم کسی تماشایم میکند چشمهایم را که باز کردم ایرج را دیدم که بالای سرم نشسته
    -کجایت درد میکند گوهر جان؟
    -چطور مگر؟
    -در خواب خیلی ناله میکردی؟
    جوابش راندادم در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود با دلی گرفته تماشایش کردم
    نگاهی به چشمهایم کرد و گفت:راستش را بگو چه شده گوهر جان؟
    جرات نکردم ماجرا را شرح بدهم فقط گفتم:راستش خیلی دلم گرفته پیش خودم گفتم همین یک اشاره کافیست تادردم را بفهمد در حالی که مثل پدری مهربان به شانه ام میکوبید گفت:همش تقصیر من است این مدت از پس مشغول بودم از تو فارغ شده ام امشب خودم میبرمت گردش بادی که به سرت بخور حال و هوایت عوض میشد
    در حالی که اه میکشیدم گفتم:گیتی را چه بکنم

    خندید و گفت:هیچی میسپاریمش دست عمه جان مثل گل تر و خشکش میکند
    بد پیشنهادی نبود طرف عصر که شد دخترم را حسابی شیر دادم لباسهایش را عوض کردم بچه طفل معصوم انگار متوجه شده بود میخواهیم بیرون برویم دو دستی مرا چسبیده بود و ددر ددر میکرد تاج الملوک کلی بازی شداد تا حواسش پرت شد و ما توانستیم از پشتش فرار کنیم برای اولین برا بعد از تولد گیتی به گردش رفتیم سوار اتوموبیل شدیم ایرج ماشین را روشن کرد و راه افتاد من در حالی که دو پیس و دامن دوشس سرمه ای رنگی پوشیده بودم با خودم نقشه میکشیدم تا بلکه به بهانه ی دیدن پارک جدید که در محل سنگلج در دست احداث بود ایرج را به انجا بکشانم
    ایرج مثل اینکه پس از مدتها مرا میبیند خوب بر اندازم کرد و گفت:گوهر جان دیگر نمیخواهد لباسهایت را به سلطنت خانم خیاط بدهی
    من تعجب کردم و پرسیدم:چطور مگر؟
    سینه اش را صاف کرد و گفت:اخر حالا دیگر لباسهای تنگ مد شده این خیاط عمه جان هنوز روی مدلهای عهد بوق کار میکند
    بی اختیار گفتم:این مدل را خودم انتخاب کردم والا سلطنت خانم از روی ژورنالهای جدید هم لباس میدوزد
    فکری کرد و گفت:من که فکر نمیکنم بتواد با این حال این دفعه که حواستی مدل انتخاب نی از اقا فرهاد خواهش میکنم از فیروزه خانم بخواهد برایت ژورنال بیاورد
    این را که شنیدم داغ شدم و پرسیدم:عجیب است شما از کجا ژورنالهای فیروزه خانم خبر دارید؟
    ایرج خنده ای کرد و گفت:خب راستش از وقتی اقا فرهاد را به جای خسرو در شرکت استخدام کرده ام فیروزه خانم یکی دو بار به هوای دیدن اقا فرهاد امده انجا هر دفعه هم از دفعه قبلی شیکتر من هم محض خاطر شما از زیر زبان اقا فرهاد کشیدم او هم گفت که عمه فیروزه خانم مقیم پاریست است هر چند وقت یکبار اخرین ژرنالهای مد را از انجا برایش میفرستد اقا فرهاد میگفت یک اقای ارمنی هم توی خیابان استامبول سراغ دارد که از روی این مدلها الگوی لباسش را در میاورد شما هم اگر مایل بودی من به اقا فرهاد رو میاندازم
    در حالی که پوزخند میزدم با لحن تلخی گفتم:نخیر لازم نکرده خیاط که قحط نیست تازه من خودم خیاطی بلدم چیزی که هست من هر مدل لباسی را دوست ندارم
    ایرج با تظاهر به خونسردی خندید و گفت:خیلی خوب گوهر خانم حالا چرا عصبانی میشوی
    دیگر صلاح حرفی بزنم ایرج هم دیگ رحرفینزد احساس میکردم از اینکه تیو ذوقش زده ام ناراحت است فقط پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و سعی میکرد از دیگر اتوموبیلهایی که در خیابان در حال حرکت بودند سبقت بگیرد اتوموبیل با سرعت زیاد در خیابان استامبول متوقف شد به نظرم میرسد لاله زار از همه وقت شلوغ تر است پشت ویترین مغازه ها پر بود از سربازان خارجی که به تماشای اجناس ایستاده بودند ایرج در حالی که در ماشین را قفل میکرد هیجان زده خنده ای کرد و گفت:خانم تو را به خدا لاله زار را نگاه هم هرچه امریکایی و انگلیسی و لهستانی در تهران بوده اند برای جشن کریسمس اینجا جمع شده اند اخر امشب شب میلاد مسیح است
    نگاهی به سر تا سر خیابان انداختم و گفتم:چه جشنی؟اگر اینها به دینشان اعتقاد داشتند که الان به زور سر نیزه اینجا قدم نمیزدند
    ایرج وحشتزده به دور و برمان نگاهی انداخت و گفت:تو را به خدا گوهر جان مواظب باش ماموران شهربانی همه جا وول میزنند
    در حالی که به صورت وحشتزده ی ایرج پوزخندی میزدم گفتم:نمیخواهد بترسی اقا حالا که رئیس شهربانی سرپاس مختاری توی هلفدونی اب خنک میخورد اینها که نوچه هایش هستند میخواهند چه غلطی بکنند؟
    ایرج در حالی که صعی میکرد باز صدایش را پایین بیاورد با وحشت گفت:خیلی غلطها خانم که من و شما خبر نداریم
    من و ایرج همچنان سرگرم گفت و گو بودیم ایرج همانطور که ایستاده بودیم سلمانی مادام ورا را از دور نشانم میداد که در یکی از کافه ها باز شد و دو سرباز در حالی که دست در گردن یکدیگر انداخته بودند خارج شدند از ظاهرشان معلوم بود حسابی مستند هر دو پیراهن خاکی رنگ و شلوار کوتاه پوشیده بودند یکی از ان دو تا چشمش به من افتاد مرا به دوستش نشان داد و هر دو قهقه ی مستانه ای سر دادند با اینکه زبانشان را درست نمیفهمیدم اما از رفتارشان فوری فهمیدم نیست پلیدی دارند چرا که هردو در حالی که از سر مستی قدمی به جلو و عقب بر میداشتند به سوی ما امدند ایرج هم متوجه شده بود اما از بس ترسیده بود همانطور که ایستاده بود خشکش زده بود با صدای بلند فریاد زدم:ایرج زود باش ماشین را روشن کن
    ایرج با دستهای لرزان دست بهکار شد خوشبختانه ماشین هنوز گرم بود و فوری روشن شد اما تا من سوار بشم یکی از انها خودش را به من رساند من هم نامردی نکردم و با کیفم ضربه ی محکمی به صورتش زدم که نقش زمین شد صدای سوت یکیشان بلند شد صدای وحشتزده ی ایرج را میشنیدم که فریاد میزد تا نیامده اند بپر بالا
    با چابکی سوار ماشین شدم ایرج پایش را روی گاز فشار داد ماشین با سرعت راه افتاد ایرج با وحشت همه ی توجهش به ایینه ماشین بود چند سرباز هندی که به سرشان دستار بسته بودند عقب سر ما میدویدند خوشبختانه پیش از اینکه دستشان به ما برسد از مهلکه گریختیم هر دو از ترس نفس نفس میزدیم حالا که خطر از سرمان گذدشته بود ایرج تازه ترس برش داشته بود و زیر لب زمزمه میکرد :اگر نمره ی ماشینمان را برداشته باشند چه؟خدا به دادمان برد
    عاقبت از دستش عصبانی شدم و گفتم:بس کن ایرج گیرم که پیدایمان کنند از چه میترسی؟تا اینها باشند به ناموس مردم متعرض نشوند
    ایرج انقدر هول و دستپاجه شده بود که انگار گوشهایش نمیشنید هنوز هم حرف خودش را میزد
    -نمیدانی اگر دستشان به ما برسد چه میکنند به خاک سیاه مینشانند تو این ها را دست کم نگیر اینها سربازان انگلیس هستند مگر همینها نبودند که اعلیحضرت را به خاک سیاه نشاندند
    راستی که بی اختیار یاد پسردایی افتادم به یاد سالی که کشف حجاب بود خودمانیم طفلکی به خاطر من عجب کتکی خورد قلبم از درد فشرده شد از سر تحسر اهی کشیدم کم کم چشمهایم چیزهایی را میدید که تا به حال نمیدیدم ان قدر رفتیم تا به میدان تجریش رسیدیم
    حالا ایرج کمی ارامتر به نظر میرسید انگار کم کم حالش جا امده بود ماشین را کنار خیابان پارک کرد از دور مردی را که کنار دکه ای کوچک دل و دل و جیگر میفروخت نشانم داد و پرسید:گوهر جان دل و جگر میخواهی؟
    بی اعتنا و بی تفاوت سر تکان دادم ان قدر توی فکر بودم که درست متوجه اطرافم نبودم ایرج پیاده شد و از مرد فروشنده خواست تا چند سیخ روی اتش بگذارد در یک چشم بر هم زدن دل و جگر ها کباب شدند و لای نان تازه رفتند و به دست ما رسیدند
    به من یکی که خیلی چسبید انقدر که هوس کردم چند سیخ دیگر هم بخورم ایرج از دو به مردی که بادبزن دستش بود و سر منقل ایستاده بود با انگشت به او نشان داد که پنج سیخ دیگر روی منقل بگذارد او هم همین کار را کرد اما مثل اینکه ایرج به اندازه من اشتها نداشت به بهانه سیگار کشیدن از ماشین پیاده شد کمی این پا و ان پا کرد تا غذا خوردن من تمام بشود از بس پاهایم ضعف میرفت حال قدم زدن نداشتم رو به ایرج کردم و گفتم:ایرج جان اگر میخواهی قدم بزنی برو من همین جا توی ماشین مینشینم تا برگردی
    در حالی که سرش را تکان میداد گفت :اگر اینطور راحتتری باشد پس من کمی قدم میزنم
    ایرج رفت من هم سر فرصت و با اشتها غذایم را تمام کردم همانطورکه روی صندلی ماشین نشسته بودم مرد کبابی را صدا زدم تا ظرفهای غذا را تحویلش بدهم اما از پا قدم ما انقدر سرش شلوغ شده بود که صدای مرا نمیشنید از طرفی از ترس دزد جرات نمیکردم ماشین را تنها بگذارم عاقبت پس از چند بار صدا زدن به این فکر افتادم که از عابری بخواهممرد کبابی را صدا بزند چند لحظه گذشت جوانکی فکل کراواتی سوت زنان از انجا گذشت جرات نمیکردم از او بخواهم باز هم صبر کردم عاقبت از دور سر و کله ی پیرمردی با پشت خمیده پیدا شد به نظر ادم محترمی رسید گرچه رویم نمیشد اما خوب چاره ای نبود شرمنده صدایش زدم:پدرجان بیزحمت میشود تشریف بیاورید اینجا.الحمدالله گوشش سنگین نبود همان دفعه اول صدایم را شنید برگشت و پرسید:دخترم با من بودید
    -بله پدرجان
    با حیرت مرا نگاه کرد و به صورتم دقیق شد نمیدانم چرا احساس کردم او را میشناسم بیشتر دقت کردم خدای من خودش بود میرزا عبدالحسین خان خودمان اخ چقدر خوب شد که دیدمش به طور حتم از دایی خبرهایی داشت ذوق زده گفتم:شما هستید عمو جان؟
    ایرن را که شنید بیشتر تعجب کرد انگار هنوز مرا نشناخته بود خوب حق داشت تا به حال مرا اینطوری ندیده بود تا دیده بود با چادر بود و هیچ باورش نمیشد این خانم که با کلاه و دستکش او را صدا میزند همان گوهر خواهرزداه ناصر خان باشد شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:نشناختی عمو جان منم گوهر خواهر زاده ی ناضرخان دربندی دختر مهین بانو
    کمی چشمهایش را به هم فشرد انگار باورش نمیشد من باشم خوب نگاهم کرد بعد انگار یادش امد
    در حالی که با انگشت اشاره اش مرا نشان میداد پرسید:شمایید گوهر خانم؟
    -بله عمو جان خودم هستم
    با تعجب سرتاپایم را برانداز کرد انگار هنوز شک داشت برای اطمینان خاطرش گفتم:حالتان چطور است عمو جان؟
    در حالی که هنوز توی فکر بود صورتش را رو به اسمان کرد و گفت:الحمدالله شما چطوری باباجان دایی جان مرحمت خانم همگی خوبند؟
    در حالی که به زور سعی میکردم لبخند بزنم گفتم:شکر خدا بد نیستند
    -اگر دیدیشان خیلی سلام برسانید از قول من به ناضر خان بفرمایید هروقت قرار شد بازدید ما را پس بدهد چون از اینجا تا سنگلج یک روز راه است روز تعطیل تشریف بیاورند که در خدمتشان باشیم
    مثل اینکه او هم از جابه جایی انان خبر نداشت با نگرانی پرسیدم:مثل اینکه خیلی وقت است از دایی خبر ندارید
    شگفت زده پرسید:چطور مگر؟
    -اخر چند ماهی میشود که محله ی سنگلج را زیر و رو کرده اند رضا شام دستور داده انجا را پارک کنند
    در حالی که انگشت اشاره اش را به دندان میگزید گفت:ااا ...مکثی کرد و باز گفت:خدا لعنتش کند البته خیلی وقت است که دایی جان شما خبر ندارم باز فکر کرد و در حالی که چشمانش را ریز میکرد افزود:یک سالی میشود گمانم از شب چهلم مهین خانم خدابیامر به این طرف باشد ببینم عمو انگار شب سالش نزدیک است
    از حرف عمو یکه خوردم از چه حرف میزد شب سال که را میگفت نزدیک است نه نه لابد گوشهایم عوضی میشنیدند بربر عمو را نگاه میکردم مرا که به ان حال دید سری از تاسف تکان داد و گفت:الهی خداوند مادرت را غرق رحمت کند زن نازنینی بود
    وای خدایا چه میشنوم زن نازنینی بود یعنی چه؟پس یعنی دیگر نیست گمانم پیرمرد خیالاتی شده اگر زبانم لال یک سال پیش بلایی بر سر مهین جان امده پس کی ان گردنبند را برایم چشم روشنی فرستاده نه نه اشتباه میکند لابد زبانم لال بر سر خاله مرحمت بلایی امده شاید برای همین است که دیگر هیچ پیدایش نیست دلم نمیخواست باور کنم باز با صدایلرزانی گفتم:ولی عمو جان خاله جان که همین چند ماه پیش وقتی گیتی را به دنیا اورده بودم چند دفعه به من سر زدند الحمدالله حالشان بد نبود
    عمو با تحسر اهی کشید و گفت:الحمدالله...او را که نمیگویم عمو،زبانم لال من کی او را گفتم خدارا شکر که مرحمت خانم سلامت است انشالله هرچه مادرت خوابیده او زنده باشد و سایه اش بالای سرت باشد ان شالله تو هم قدر وجودش را...
    ظرفها از دستم افتاد اخرین صدایی که شنیدم صدای برخورد ظرفها با صندلی بود دیگر گوشهایم چیزی نمیشنید وای خدای من سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم خواب میدیدم این چیزی که عمو میگفت حقیقت داشت؟وای بر گوهر بعد از مهین جانم دنیا برای من چه ارزشی داشت من را بگو که تازه میخواستم گذشته ها را جبران کنم اگر اینطور باشد پس لابد خاله هم ماجرا را میدانسته پس چرا او حرفی نزد فقط گفت مهین جانم رفته قم و مجاور حضرت معصومه شده حالا میفهمم شاید نمیخواست حرفی بزند اما چرا شاید به خاطر من...حالا یادم امد لابد به خاطر اینکه حامله بودم یا توی بستر زایمان بودم و بچه شیر میدادم اما همان وقت هم شنیدم مهین جانم رفته قم نمیدانم چرا باورم نشد همان موقع تا جایی که یادم است رنگ و روی خاله پریده بود بیخود نبود روز اولی که برای دوختن ملحف ها به باغ امده بود اشک میریخت میگفت دست خودم نیست گوهرم را که تماشا میکنم یاد مادرش می افتم میگویم ای کاش مادرش الان اینجا جای من بود و دخترش را میدید زیر لب زمزمه کردم:پس مهین جان من ،مهین جان من ...هرچه سعی کردم حرفم را تمام کنم زبانم نمیگشت که بگویم مهین جانم مادر نازنینم از دستم رفته تا ابد داغش را بر دلم گذاشته است احساس کردم یکباره قلبم پاره شده زیر لب زمزمه کردم:بیچاره من بیچاره من...
    عمو دستپاچه شده بود میدید که سرم روی شانه ام افتاده در حالی که به پایش میکوبید فریاد میزد:یکی بیاد کمک
    بیچاره پیرمرد همینطور که پست دستش میکوبید و اشک میریخت دنیا دور سرم میچرخید بالای سرم صدای همهمه میامد حالا از گوشه ی چشم ایرج را میدیدم که یقه ی عمو را گرفته و با لحن طلبکارانه ای بر سرش فریاد میکشید:اخر تو با این ریش سفیدت هنوز نمیفهمی خبر مصیبت را اینطوری نمیدهند
    انگار تمام دنیا را روی پلکهایم گذاشته بودند فقط صدای عمو را از دوردستها میشنیدم که گریه کنن عذر و بهانه می اورد
    -من که عرض کردم روحم خبر نداشت که گوهر خانم نمیداند به مولا قسم که عین حقیقت را میگویم
    دیگر گوشهایم هم نیمشنیدند از حال رفتم یک ساعت .دو ساعت. یک نیم روز...نمیدانم وقتی چشم گشودم در اتاق خودم روی تخت خوابیده بودم دستم در دست دکتر بود پدرم با چشمهای سرخ انطرف تخت نشسته بود با نگرانی نگاهم میکرد قیافه اش عبوس به نظرمیرسید هنوز هم مات و مبهوت بودم انقدر این خبر برایم تکان دهنده و ناگوار بود که دیگر اشک نمیتواننست تسلای خاطرم باشد مات و مبهوت بودم و در عالم خودم دیگر زنده نمیشود تا از دلش در بیاورم دیگر دعایش مستجاب شده بود همانطور که میخواست دیگر دیدارمان به قیامت افتاد اخ خدایا چه کنم کجا بگردم تا پیدایش کنم منمیفهمیدم دور و برم چه میگذرد غذا در دهانم میگذاشتند پس میزدم حتی اب هم از گلویم پایین نمیرفت چند روز گذشت دخترم که به شیر من عادت داشت نحسی میکرد بچه را می اوردند زیر سینه ام میگذاشتند ،بر میداشتند هیچ نمیفهمیدم در بغلم ریسه میرفت بی هیچ احساسی تماشایش میکردم راستی که انگار مرده بودم در برزخ عذاب وجدان دست و پا میزدم روح خسته ام مثل خاشاک در تند باد مصیبت از جا کنده شده بود میرفت و میرفت....
    دیگر قدرت ایستادن نداشت گویا میخواست پرواز کند زبانم میخواست شیون سردهد تا بلکه عقده ی دل را باز کنم اما نمیشد انگار کسی با صدای اشنا خودم شب و روز در گوشم شیون سر داده بود که دیدی چه شد، دیدی چه شد.هرروز عمو می امد معاینه ام میکرد و مرتب سفارش میکرد برای خارج شدن از بهت و حیرت اشک بریزم اما اشک خشکیده بود حتی خواب هم به چشمانم نمیامد اتاق را تاریک کرده بودند تا بلکه خواب به سراغم بیاید گرچه به تاریکگی احتیاجی نبود دنیای من انقدر تیره و تار شده بود که اگر صد چلچراغ هم بالای سرم روشن میکردند جایی را نمیدیدم چرا که این تاریکی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/