322 تا آخر 331

خوشحال شد اما با این حال تعارف کرد و گفت:
زحمت میشود گوهر جان.
ـچه زحمتی ایرج جان یک شب که هزار شب نمیشود.
ذوق زده گفت:پس همین شب جمعه خبرشان میکنم چطور است؟
سرتکان دادم و گفتم:خیلی هم خوب است.
شب جمعه ده نفر مهمان داشتیم.از پدرم و تاج الملوک هم دعوت کرده بودیم تا در میهمانی ما شرت داشته باشند اما هر دو عذرخواهی کردند و گفتند که در منزل یکی از اقوام دعوت دارند.لازم نمیدیدم زیاد آرایش کنم.سادگی را بیشتر از همه چیز دوست داشتم.موهایم بلندم را شانه کرده و سنجاق زده بودم.در باز شد و ایرج وارد شد.تا چشمش به من افتاد گفت:عجله کن گوهر جان الان بچه ها میرسند.
ـعجله دیگر برای چه؟خاطرت جمع باشد همه چیز روبراه است.
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:منظورم این نبود منظورم این است که نمیخواهی به خودت برسی همین طوری میخواهی بیایی جلوی دوستان من؟
درست متوجه منظورش نشدم.زورکی خندیدم و در حالی که به پیراهنم اشاره میکردم گفتم:مگر این لباس چه ایرادی دارد همانی است که خودت برایم خریدی.
در حالی که به من خیره شده بود صدایش لحن بخصوصی گرفت و گفت:«لباست را نمیگویم.موهایت را درست نمیکنی؟به سر و صورتت نمیخواهی برسی؟
درحالی که حسابی از این حرفش یکه خورده بودم باز هم حرفش را جدی نگرفتم و گفتم:این طوری که خیلی بهتر میتوانم از میهمانان شما پذیرایی کنم.با خشم نگاهی به من انداخت و برای یک لحظه ساکت شد بعد دوباره شروع کرد.
ـاین ه حرفیست گوهر خانم.پذیرایی که کار شما نیست.مثل اینکه شما متوجه موقعیت و مقام خودت نیستی ناسلامتی این خانه کلفت دارد نوکر دارد.
آشپز و باغبان دارد.شما هم خانم همه شان هستید.الحمدالله لب تر کنید همشان به دیده منت خدمتگزار شما هستند.
خیلی خوب میتوانستم حدس بزنم که پشت سرم حرفهایی زده شده.جسارت به خرج داد و پرسیدم:جان گوهر کسی حرفی زده؟
من من کنان گفت:خیر...اما خوب راستش اره.همان روزی که شما بساط صبحانه را آماده کرده بودید این کار شما به کردباجی برخورده.خوب حق هم دارد ممکن است این را آقا جانت ببیند و یک فکرهایی پیش خودشان بکنند.راستش آن روز خود من هم از این کار شما خیلی جا خوردم.اما خوب نخواستم بزنم توی ذوقت.اما حالا میگویم که از شما توقع دارم که فقط خانمی کنی و بشینی و دستور بدهی.چطور بگویم دلم میخواهد همسرم نمونه همه خانمها باشد.الان زنگ میزنم مادام نورا خودش را برساند اینجا.
دیگر حرفی نزدم.خیلی زود سر و کله مادام پیدا شد.تازه کارش تمام شده بود که میهمانان به فاصله کمی پشت سرشان از راه رسیدند.
یک ساعت پیش از آمدنشان پدرم به همراه شازده خانم باغ را ترک کرده بودند.اما خدمه مثل همیشه حضور داشتند.
آن روز طبق صورتی که خودم به اباعلی داده بودم در آشپزخانه ان طرف باغ غذاهای آن شب را طبخ کرده بودند.کردباجی هم بود.همین طور هم یکی از کلفتهایی که هروقت سرمان شلوغ میشد خبرش میکردیم.او هم برای کمک به کردباجی آنجا بود و برادرش را هم آورده بود.
به محض اینکه کاری داشتیم پسر بیچاره پله ها را دوتا یکی میکرد خودش را میرساند و از من پرسید:فرمایشی داشتید شاهزاده خانم.
خیلی زیرو زرنگ بود.به کردباجی و خواهرش مجال نمیداد.احساس میکردم کردباجی از این کار او هیچ خوشش نمی آید.
صفحه قمر روی گرمافون بود و دوستان ایرج همگی دور هم به گفتگو نشسته بودند.خانمها هم همیطور.آقایان با هم بحث سیاسی میکردند و خانمها پیرامون شایعات تهران و مدل لباس و مطالب مجله راهنمای زندگی با هم صحبت میکردند.کردباجی آمد و فنجان های قهوه را جمع کرد و برد.متوجه بودم که حسابی گوش به حرفهایی دارد که زده میشود.ساکت بودم و توی فکر.ناگهان یکی از خانمها که تازه با او آشنا شده بودم و نامش ژیلا خانم بختیاری بود با نزاکت پرسید:گوهر خانم میبخشید جسارت است این سؤال را میپرسم.خانم والده تان چند سال پیش از این مرحوم شده اند؟
از شنیدن این سؤال جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.مانده بودم این چه حرفی است که میزند.شاید هم خودش را به آن راه زده بود تا زیر زبان مرا بکشد.تا خواستم زبان باز کنم و بگویم این چه حرفیست ایرج که در جمع دوستانش نشسته بود و گوشش به حرفهای ما بود با عجله فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و به طرف جمع ما چرخید.هول و دستپاجه به جای من پاسخ داد:خیلی سال میشود.ژیلا خانم با ترحم و تأسف سر تکان داد و اهسته گفت:الهی بمیرم.چشمانم از حیرت گشاد شدند.هرچه خواستم چیزی به ایرج بگویم نتوانستم.فقط از ناراحتی سرم را پایین انداختم و چشمانم از اشک پر شد.صدای ژیلا خانم را که از فاصله دوری میشنیدم که از من پوزش میخواست.
ـمیبخشید گوهر خانم نمیخواستم ناراحتتان کنم.
چیزی نگفتم.حال خوشی نداشتم.دیگر نمیتوانستم بنشینم.به آرامی از جا بلند شدم و گفتم:میبخشید زیاد حالم خوب نیست.این را گفتم و از پنجدری بیرون رفتم.ایرج با دستپاچگی به دنبالم دوید.سایه اش را پشت سرم دیدم.قدم به قدم دنبالم می آمد و التماس میکرد:چرا این طوری میکنی گوهر جان؟
قدمهایم را تندتر کردم و پیش از اینکه دستش به من برسد خودم را به اتاق گوشواره رساندم و با عجله چفد در را از داخل انداختم.خودم را روی تخت انداختم و زدم زیر گریه.صدای ایرج را از پشت در میشنیدم.دهانش را به درز در چسبانده بود و آهسته التماس میکرد.
ـجان ایرج تا کسی متوحه نشده در را باز کن بعد با هم حرف میزنیم.آبروریزی نکن گوهر جان.
گریه کنان از همان جا جواب دادم:دست از سرمم بردار گوهر هم مثل مادرش مرده.و بلند بلند گریه کردم.فهمید که از دستش خیلی عصبانی هستم.بهتر دید که همان جا تنهایم بگذارد.
دیگر به پنجدری باز نگشتم.یعنی با آن حال زار و چشمهای پف کرده نمیتوانستم میان آنج معه برگردم.چند ساعتی همان جا روی تختخواب افتاده بودم.از حاشیه پایین در سایه میهمانان را دیدم که در حال رفتن وبدند.تنها کسی که تا آخر پشت در اتاق مکث کرده بود و به ایرج اصرار میکرد مرا ببیند ناهید بود.صدای ایرج را میشنیدم که مؤدبانه میکوشید او را دست به سر کند.
ـشما خودتان را ناراحت نکنید.گوهر جان ن=مرتبه اولش نیست که با شنیدن نام خانم والده خدابیامرزشان به این حال می افتد.نگران نباشید قدری که استراحت کند حالش بهتر میشود.
همان طور که میشنیدم خون خونم را میخورد.عاقبت بدون خداحافظی از من آنجا ار ترک کرد.صدای کوبش کفشهای پاشنه بلند او را بر روی سنگهای مرمر پله ها میشنیدم که دورتر و دوتر میشد.پس از پنج دقیقه صدای باز و بسته شدن در تالار را شنیدم.فهمیدم ایرج از بدرقه میهمانانش برگشته.با عصبانیت از جا بلند شدم و در را گشودم.خوشبختانه از کردباجی و خدمه دیگر خبری نبود.همگی مشغول نظافت وبدند.ایرج را دیدم که روی کاناپه افتاده بود و سرش را رب پشتب آن تکیه داده بود و سیگار میکشید.
تا چشمش به من افتاد با صدای خشمناکی گفت:دیدی چه کار کردی همه شان رفتند.
درنگ نکردم تا باز هم چیزی بگوید پشتم را به او کردم و به طرف پله ها راه افتادم.هنوز از خم پله ها نگذشته بودم که صدای محکم باز و بسته شدن در تالار را شنیدم.برگشتم و نگاه کردم.ایرج رفته بود.
شب از نیمه گذشته بود و من هنوز از این پهلو به آن پهلو میشدم.ایرج هنوز برنگشته وبد.با آنکه از دستش بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم با این همه نگرانش بودم.تا خود صبح از نگرانی تا چشمهایم می آمد گرم بشود ناخودآگاه میپریدم و وقتی میدیدم هنوز برنگشتخ بیشتر از پیش دچار تشویش میشدم.عاقبت نزدیک سحر بود که برگشت.به عمد خودم را به خواب زدم تا با او روبه رو نشوم.خیلی زود خوابم برد.وقتی چشمهایم را باز کردم بالای سرم نشسته بود.نفسش بوی تندی میداد.با لحن کشداری پرسید:بلند نمیشوی گوهر جان؟
با غیظ ملحفه را روی سرم کشیدم.آن را پس زد و گفت:بلند شو میخواهم با تو صحبت کنم.
چون دید خیره نگاهش مبکنم برای آنکه پس نیفتد دست پیش را گرفت.
ـاگر راستش را میگفتم که سرشکستگی خودت بود.هرکس میشنید نمیپرسید چطور این خانم والده شما در مراسم عروسی شرکت نداشته اند.
بدون آنکه چیزی بگویم دوباره ملحفه را روی سرم کشیدم و این بار راستی راستی خوابیدم.
یک ماهی گذشت.شبی پس از شام من و تاج الملوک با هم نشسته بودیم و چای مینوشیدیم.نمیدانم چرا احساس کردم حرفی برای گفتن دارد.ناگهان و بی مقدمه گفت:گوهر جان آقا جانت میگویند ایرج مثل سابق نیست.
از حرف تاج الملوک تعجب کردم و با نگرانی پرسیدم:چطور مگر شازده خانم؟
ـچه میدانم آقا جانت میگفتند صبحا دیرتر از دیگران سرکار حاضر میشود و تا موقع رفتن هم چشمش به ساعت است.آقا جانت همه اش نگران هستند شیرازه امور کمپانی از دستش در برود.خلاصه ببین علتش از چیست.ففقط تو را به خدا این حرفهایی که زدم پیش خودمان بماند.از قول ما یک وقت چیزی به ایرج نگویی ها.
شب هنگام خوابیدن هرچه فکر کردم در این باره حرفی پیش بکشم صلاح ندیدم.عوض حرف زدن تا پاسی از شب فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که خودم مقصرم.زیرا به گفته تاج الملوک پس از ازدواج با من سر به هوا شده بود.شاید به این خاطر بود که مجبور بود هرروز مرا تا دبیرستان ببرد و بیاورد.پیش خودم تصمیم گرفتم تا از پدرم بخوام که شوفرش مسئولیت ایرج را به عهده بگیرد.برای همین با پدرم حرف زدم.او هم قبول کرد.
روز بعد زودتر از همیشه از خواب بیدر شدم و با عجله لیاس پوشیدم.ایرج همچنان در خواب بود.وقتی در را گشودم بیدار شد.نگاهی به من انداخت و خواب آلود پرسید:باز هم دیرت شده گوهر جان؟
در حالی که سرم را تکان میدادم با عجله دستکشم ار به دست کردم.سر جایش نشسته بود و با عجله ربدوشامبرش را میپوشید که زیر لب گفت:صبر کن حاضر شوم.
فوری گفتم:نه ایرج جان نمیخواهد.تو به کارت برس بهرام خان ماشین مرا روشن کرده.
فکورانه از جا بلند شد و گفت:من که حرفی ندارم ببینم کسی حرفی زده؟
ـچه حرفی خودم از آقا جانم خواستم تا من بعد مسئولیت رفت و آمد مرا به شوفرشان بدهند تا تو آسوده به کارت برسی.
از این حرف کمی جا خورده بود.گویا استدلال من قانعش نکرده بود.با لحن مشکوکی پرسید:یعنی منظورت این است که عصر هم نیایم دنبالت؟
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم پاسخ دادم:گفتم که ایرج جان قرار بر این ششده که بهرام خان مرا ببرد و بیاورد.
این را گفتم و در حالی که کتابهایم را زیر بغل زده بودم با عجله از پله ها پایین دویدم.از همان روز ایرج دیگر دنبالم نیامد.
کم کم هوا سرد میشد و من هنوز از میهن جان خبر نداشتم.هر روز عصر وقتی از دبیرستان بازمیشگتم تا زمان رسیدن ایرج در باغ پرسه میزدم.گاهی هم اگر مسعود خان سرگرم کارش بود میرفتم و با او حرف میزدم.پیرمرد تنها کسی بود که مادرم را دیده بود.وقتی او را میدیدم بی اختیار به یاد میهن جانم می افتادم و به یاد خاطره هایی که آقا جانم برایم تعریف کرده بود.
اکثز روزها مدتی در باغ مینشیتم و او را تماشا میکردم که بوته های گل سرخ را هرس میکرد.هروقت که دل تنگ و افسرده بود آنقدر آنجا مینشستم تا پیرمرد تلوتلو خوران پیش می آمد و با دستان لرزانش شاخه ای از بوته گل سرخ میچید و به دستم میداد و میرفت.خدا میداند که این یک شاخه گل برای من چه ارزشی داشت.بوی مطبوع آن دلتنگی های مرا تسکین میداد.هروقت این بو به مشامم میرسید به یاد خانه مان می افتادم.با این حال با هم صحبت نمیکردیم.خیلی دلم میخواست به نحوی سر حرف را با او باز کنم تا شاید به نحوی زیر زبانش را بکشم.آن هم قط برای اینکه یک بار هم شده ماجرای ازدواج و جدایی مادر را از زبان او بشنوم.آخر مسعود خان و زنش تنها کسانی بودند که آن روزها را دیده بودند.مدتها بود که پی فرصتی میشگتم عاقبت یک روز که تاج الملوک مطابق معمول به دوره دوستانش دعوت شده بود چنین فرصتی دست داد.هرچه به من اصرار کرد به همراهش بروم قبول نکردم و گفتم هفته آینده امتحاناتمان شروع میشود و باید بیتشر درس بخوانم.پیش خودم گفتم فرصت مناسبی است.وقتی ار رفتن تاج الملوک مطمئن شدم با عجله وارد باغ شدم.پیرمرد مشغوب آرایش شمشادها بود.با مهارت از کمر شمشادها شروع به قیچی زدن میرکد و آنقدر میچید تا درختچه شمشاد را به شکل سه مثلث که طبقه طیقه سر بر هم نهاده بودند درمی آورد.از طرز قیچی زدنش معلوم بود که در این کار تجربه زیادی دارد.
گرچه دستتانش میلرزیدند و از گذر روزگار چروک خورده بودند اما توانایی خاصی در کارش داشت.تا چشمش به من افتاد در سلام پیشدستی کردم.
ـسلام پدر جان خسته نباشید.
ـسلام از بنده است خانم کوچیک جناب شازده چطور هستند؟
ـخدا را شکر بد نیستند.
باید یک جوری سر حرف را باز میکردم.پس گفتم:پدر جان چند سال است اینجا خدمت میکنی؟
کمی فکر کرد و گفت:والله درست حسابش را ندارم اما فکر میکنم هفتاد سال باشد.
شگفتزده پرسیدم:هفتاد سال؟
ـبعله هفتاد سال شاید هم بیشتر درست یادم نمی آید.
من منی کردم و باز پرسیدم:چطور شد آمدید اینجا؟
با لبخند شیرینی پاسخ داد:قصه اش دراز است خانم کوچیک.بگویم سرتان درد می آید.
التماس کنان گفتم:نه بگویید پدر جان.خیلی دلم میخواهد بشنوم.
ـوالله آن قدیم ندیمها اینجا یک آشپز باشی بیری داشت که نامش مهدی محمود بود.از همان جوانیش اینا خدمت میکرد.بنده خدا کس و کاری نداشت.زن و تنها بچه اش را سال وبایی از دستت داده بود.مادربزرگ پدری من که ما بچه ها گلین باجی صدایش میزدیم میشد عمه کویچه این مهدی محمود.پدر خدابیامرز من برخلاف آن بنده خدا تا دلت بخواهد دور و برش آدم ریخته بود.آن دقر اولاد داشت که نمیتوانست شک همه شان را سیر کند.
این بود و بود تا اینکه یک روز این مهدی محمود برای دیدن مادربزرگ من به ولایتمان آمد.وقتی اوضاع و روزگار ما را دید خیلی دلش سوخت.برای آنکه به نحوی به پدرم کمک کرده باشد با او صحبت کرد و راضیش کرد که مرا همراه خودش بیاورد ایتجا تا کمک خرجش باشم.پدرم از درد بدبختی و بیچارگی پیشنهاد مهدی محمود را قبول کرد.آن موقع من پنج سالم هم نمیشد.خیلی کوچم بودم.تا مدتها بعد از آمدنم به اینجا مدام بهانه میگرفتم.همه اش بیقراری میکردم که دوباره برگردم به ده مان.آن خدابیامرز هم با دادن وعده وعید همه اش امروز و فردا میکرد تا آرام بشوم.اما تا مدتها باز هم نق نق میزدم و بهانه میگرفتم.یک روز برحسب اتفاق برای اولین بار تته باغ جناب شازده مفاخر را دیدم.تا مرا دیدند جلو آمدند و اسمم را پرسیدند.از خجالت همانطور که سرم پایین بود جوابشان را دادم.فوری فهمیدم از دیدن من خوشحال شده اند.از مهدی محمود اجازه گرفتند تا با ایشان بازی کنم خلاصه من هم از خدا خواسته به دنبالشان راه افتادم.آن موقع شازده ارباب سلیمان جد پدری شما سفر بودند.وقتی برگشتند و ما را با هم سرگرم بازی دیدند سگرمه هایشان توی هم رفت.با اخم و تخم صدایم کردند:بیا اینجا ببینم پسر.
من که هنوز نمیدانستم ماجرا از چه قرار است با ترس و لرز جلو رفتم.در حالی که خدابیامرز یک گوشم را میکشیدند گفتند:بدو برو به مهدی محمود بگو بیاید اینجا کارش دارم.
بیچاره مهدی محمود سر پاشیر نشسته بود و ظرف میشست.تا پیغام شازده را شنید دستپاچه آستینها را پایین کشید.از بس که هول شده بود قوطی چوبک از دستش افتاد و ریخت.من پشت جرز دیوار قایم شده بودم و نگاه میکردم.ارباب سلیمان تا چشمش به مهدی محمود افتاد مثل اینکه با بچه حرف میزند سرش داد کشید:این یک الف بچه چیست به دنبال خودت راه انداختی و به اینجا آوردی؟
مهدی محمود من من کنان زیر لب گفت:برای دم دست من که بد نیست جناب شازده.کم کم بزرگ میشود خودم کار و بار یادش میدهم.
ارباب با لخن تمسخر آمیزی خنده تلخی کرد و گفت:لازم نکرده کار یادش بدهی مهدی محمود من پول مفت ندارم به کسی بدهم.خواتس امشب را اینجا بماند.اما فردا صبح زود برش میگردانی پیش ننه اش.این دفعه هم قبل از اینکه نوکر بگیری اول باید بیایی پیش خودم.
من همانطور که پشت جرز ایستاده بودم و گوش میدادم از خوشحالی که برمیگردم توی دلم قند آب میکردم.اما مهدی محمود برای انکه ارباب را متقاعد کند همچنان تلاش خودش را میکرد.با خواهش و تمنا از ارباب خواست مرا همانجا نگدارد.برای آنکه دلش را به رحم آورد از وضع نا بسامان پدرم گفت هماطور هم از خود من.هنوز این یک جمله اش توی گوشم است.با التماس میگفت شازدده جان این طفل معصوم تازه کمی به اینجا خو گرفته نمیدانید چه میکرد که براش گردانم ده.اما ارباب تا آخر هم سر حرف خودش بود.با نخوت و بی اعتنایی گفت که این جریانات به او هیچ دخلی ندارد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم خانم کوچیک مرد بیچاره که میدانست ارباب اگر رأیش بر چیزی قرار بگیر آن امر می بایست بی برو برگرد انجام بپذیرد سرانجام از سر استیصال و درماندگی دست مرا گرفت برد پیش شازده گوهر تاج خانم خدابیامرز و دست به دامان او شد.الحق که برای خودش شیرزنی بود.وقتی جریان را شنید به مهدی محمود وعده داد که با ارباب صحبت میکند و هرطور شده رضایتش را جلب میکند بعد هم مرا صدا زدند که بروم خدمتشان.با ترس و لرز خدمتشان رسیدم.خدا رحمتشان کند درحالی که دست نوازش بر سرم میکشیدند گفتند گه گاهی که خودشان اجازه بدخند میتوانم با جناب مفاخر همبازی شوم.بعد هم به یکی از کلفتهایشان امر فرمودند که چند دست از لباسهای آقازاده اشن یعنی جناب مفاخر را برای من بیاورند.به مهدی محمود هم امر کردند که مرا بفرستند حمام.از همان روز مهر آن خدابیامرز افتاد توی دلم.هروقت که با من کاری داشتند تا صدایم میزدند از جان و دل میدویدم خدمتشان تا ببینم چه فرمایشی دارند.میدانید خانم کوچیک اول که شما را دیدم دهانم از تعجب باز ماند.آخر شما به آن خدابیامرز عجیب شباهت دارید هرچه او خوابیده شما زنده و سلامت باشید.
معصومه که نفهمیدم کی امده بود این جمله آخر مسعود خان مبنی بر شباهت من و شازده خانم را تأیید کرد و گفت شباهت من و او یکی از عجایب است که او در عمرش دیده.باغبان باشی پیر نشست به چای نوشیدن از کتری چایی که معصومه برایش آورده بود.خود معصومه هم همین طور.به من هم تعارف کردند.اولش کمی تعارف کردم اما بعد قبول کردم.مسعود خان پس از خوردن چای و کشیدن چپقی که همیشه پر شالش میگذاشت به قدری که رفع خستگی کرده باشد نشست و بعد بلند شد و رفت.
به محض رفتن او برای آنکه سر حرف و درد دل را با معصومه که همچنان در کنار من روی زمین چهار زانو نشسته بود باز کنم رو به او کردم و گفتم:خیلی برایم عجیب است معصومه جان هزار ماشاالله مسعود خان گذشته ها را خوب به خاطر می آورد.
معصومه همچنان که با نگاهش مسعود خان را که پشت خمیده و دولا دولا از ما دور میشد تعقیب میکرد و لبخند زد و گفت:کجایش را دیده اید خانم