صفحه ۲۰۲ تا ۲۲۱
خسته شدیم و از بس سرمان شلوغ بود وقت نداشتیم به او سر بزنیم. آخر افتاده بودیم تو خط تجارت و حسابی سرمان شلوغ بود.باید برنامههای کشتیهایی را که برایمان کالا وارد میکردند میدیدیم و به حساب و کتاب سود و زیانمان می رسیدیم، از شهرستان سفارش جنس میگرفتیم. دیگر فرصت نداشتیم همه کارهارا خودمان انجام دهیم برای همین هم یک میر زابنویس استخدام کردیم تا حساب و کتابهایمان را نگه دارد.نامش کاظم خان دربندی بود، آدم امینی بود، به کارش هم وارد بود. هروقت به خانهٔ ما میآمد میدید که خانم بزرگ از اتاقی به اتاقی، دنبال جناب مفاخر التجار میگردد تا برایش حرف بزند. بعضی وقتها هم که از پیدا کردن من و پدرم خسته میشد، بنای داد و بیداد را میگذاشت و تا ما را پیدا نمیکرد دست از داد و بیداد بر نمیداشت. کاظم خان همینطور که سرگرم کارش بود این چیز هارا میدید و دلش به حال مادر بزرگ میسوخت تا این که یک روز خودش به جناب مفاخر پیشنهاد داد که میخواهد یک طوری اسباب رضایت خانوم بزرگ را فراهم کند، چون شنیده بود که خانم بزرگ اهل ذوق است، به پدرم گفتم که در صورت توافق، جناب مفاخر التجار از دخترش میخواهد که برای همدمی خانوم بزرگ بعضی روزها بیاید و برایش کتاب بخواند. پدرم که باورش نمیشد دختر کاظم کهن صاحب فضیلت هم باشد از پیشنهاد او استقبال کرد و همین شد که مهین بانو، دختر کاظم خان دربندی، به دیدن شازده گوهر تاج خانوم آمد. مهین بانو از راه نرسیده به قدری خودش را در دل شازده خانوم جا کرد که اگر به دلیلی نمیتوانست به موقع بیاید، خانوم بزرگ سخت بی تابیاش را میکرد و آرام و قرار نداشت. بدجوری به مهین بانو انس و الفت پیدا کرده بود تا این که من هم وسوسه شدم سر از کار این دختر دراورم. برای همین یک روز که به دیدن خانوم بزرگ آمده بود مخفیانه به تماشا ایستادم تا ببینم چه میکند. آن روز مهین بانو قسمتی از این غزل را میخواند.
منم آن غزال وحشی که افتادهام به بندت
اگرم به خون کشانی ننهم سر از کمندت
خوب گوش دادم، مثل صدای پای آب و مثل نسیم صبح میخواند. تاخواست از حافظ بخواند در خفا به خواجه شیراز تفال زدم.
به تماشا گه زلفش دل حافظ روزی شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
پیش خود گفتم آنچه را که باید بدانم دانستم، دیگر بس است، اما دلم چیز دیگری میخواست. حالا دلم میخواست جمال این صاحب کامل را هم ببینم.... و دیدم و دیگر چه بگویم. درست شدم مثل خانوم بزرگ، تا یک دقیقه در آمدن تاخیر میکرد حالم را نمیفهمیدم. هرچه خودم را نصیحت میکردم که دید زدن ناموس مردم،آن هم دختری که روحش از چیزی خبر ندارد درست نیست، نشد که نشد.آخر دل دیوانه عقل را قانع کرد که این نگاه را حلال کند، اما مگر جرات داشتم قضیه را آفتابی کنم. بیشتر از خودم دلم به حال آن پیرزن میسوخت که تازه دلش گرم شده بود. میدانستم اگر پدرم بو ببرد ساکت نمینشیند، برای همین هم به سراغ کاظم خان رفتم و صبیّهاش را از او مخفیانه خواستگاری کردم. یک شرط هم گذاشتم، این که جز ما سهنفر کسی بو نبرد. اولش کاظم خان قبول نمیکرد، او هم مثل من از پدرم میترسید اما مثل این که نشست و با خودش حساب و کتاب کرد، آخر کارش همین بود. دید با وجود این شرط سخت باز هم میارزد که قبول کند، چرا که ممکن بود از این وصلت، صاحب نوهای بشود، آنوقت به جای این که میرزا بنویس ساده جناب مفاخر باشد، میشود پدر عروسش. خلاصه عروسی سر گرفت اما بی هیچ تشریفاتی. بچه دار شدیم که ناگهان قضیه آفتابی شد. رگ پدرم را میزدند خونش در نمیآمد و درست همانی شد که فکر میکردم، کتاب خوانی تعطیل شد و کاظم خان فلفور احضار شد. جناب مفاخر چنان بلایی به سر میرزا بنویسش آورد که بیچاره پیرمرد، پیش از این که من توافق کنم قبول کرد که طلاق دخترش را بگیرد. بیچاره پیرمرد به قدری مورد ارعاب و تهدید قرار گرفته بود که از وحشت لام تا کام حرفی از بچه ای که در راه بود نزد. حقیقتش را بخواهی، خود من هم همین طور. هر دو خوب میدانستیم اگر جناب مفاخر التاجر بو ببرد که خون اربابیش با رعیتش مخلوط شده، دیگر به این سادگیها ممکن نیست این قضیه حل بشود. چون هر دو بیم ناک این قضیه بودیم به اجبار هردو با طلاق توافق کردیم تا دیگر کار به آنجاها نکشد. اما خوب، منهنوز هم وحشت روشدن قضیه رو داشتم و هم این که با دلم نمیتوانستم به همین سادگیها کنار بیایم و همه چیز را فراموش کنم. برای همین تصمیم گرفتم تا برای مدتی از محیط آن زندگی دور شوم. تصمیمم هم این بود که بروم رستم آباد، باغ یکی از دوستانم و چند وقتی را در آنجا بگذرانم. برای همین اسبم را برداشتم و زدم به دشت. همین تور که به تاخت میرفتم واقعای پیش آمد. اسب ترسید و رم کرد و مرا کوبید زمین و دیگر بعد از آن را یاد ندارم. یکی از داشت با نان رستم آباد که مرا میشناخت، جسد نیمه جان مرا پیدا میکند و به پدرم خبر میدهد. چند ماه تو بستر خوابیدم. پس از مدتی به ظاهر سر پا شدم، اما این فقط ظاهر قضیه بود،صدمه این سقوط را بعدها فهمیدم، بعد از این که به دستور پدرم با شازده خانوم تاج الملوک سا حب قرانی ازدواج کردم.
با این همه نا امید بودم و یک عمر به دنبال یک چیزی که محال بود دویدم. عاقبت از سر استیصال اجاق کوریم را قبول کردم. حالا امروز آن آرزوی فراموش شده را حی و حاضر پیش رویم میبینم.هنوز هم باور نمیکنم گوهر جان.
چانه پدرم لرزید و با صدای بغض آلودی زمزمه کرد:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
همان طور که اشکهایم را که بی اختیار جاری شده بود پاک میکردم و قبل از آنکه باز بحثی پیش بیاید پرسیدم:شما فکر میکنید شازده خانوم مرا بپذیرند؟ پدرم با خوشبینی پاسخ داد:گوهرم، شما نگران او نباش، حتما شما را قبول میکند، هر کس گوش را میخواهد گوشواره را هم میبایست بخواهد ولی در هر صورت تو هم باید سعی خودت را بکنی، پذیرفتن شما زمان میخواهد.سر به زیر سراپا گوش بودم.او میگفت و من میشنیدم، کم کم رویمان به هم باز شده بود. دوباره بر خاستیم و قدم زدیم و مثل دو دوست، از هر دری با هم گفتگو کردیم.حدود ظهر بود که به ساختمان مجلل باغ بر گشتیم. پدرم یاالله گویان تلنگری به در زد، یعنی این که خدمه حاضر بایستند شازده خانوم هم آماده باشد ما وارد میشویم. به اصرار پدر جلوتر از او وارد شدم.انگار که خواب میدیدم. چه ابهتی، چه شکوهی، در برابر چشمانم چه چیزهایی که نمیدیدم. نمیفهمیدم روی باغ گٔل راه میروم یا قالی، انگار که گٔلهای قالی جان داشتند، عطر و بو داشتند. پردههای زربفت خوش دوخت با نظم و ترتیب از ارسیها آویخته شده بود.طاقها همه آینه کاری شده، با گچبریهای زیبا، چلچراغها همه یک جور، انواع و اقسام تابلوهای عتیقهای بود که جا به جا روی دیوارها نصب شده بود و من محو تماشا میان تالار آیینه ایستاده بودم که صدای پدرم را شنیدم.
-سرکار گوهر خانوم، تشریف بیاورید تو پنج دری تا من شازده خانوم را صدا بزنم.
عاقبت سر و کله خانمی از دور پیدا شد.از دست پاچگی پدرم، میتوانستم حدس بزنم این که میآید شازده تاج الملوک خانوم باشد. هر چند اگر پدرم هم آنجا نبود و کسی او را معرفی نمیکرد باز میتوانستم حدس بزنم که او کیست. هر چند تا به حال او را ندیده بودم و نمیدانستم چه شکل و شما یلی دارد اما از طرز لباس پوشیدنش، از جواهرات گران قیمتش و از آراسته بودن و راه رفتنش فوری اورا شناختم. شازده خانوم قدی متوسط و جثهای ریز نقش داشت. چشم و ابرویی درشت، بینی و دهان کوچک و موهایی مجعد داشت که با شانههای الماس نشان آنهارا از دور صورتش جمع کرده بود.بر خلاف تصور من به سنّ خودش خیلی زیبا بود. از دور که مرا دید به رویم خندید. گفتم:سلام خانم. با ناز گفت:سلام به روی ماهت دخترم به خانه خودت خوش آمدی.بعد دو دستی شانهام را گرفت و گونههایم را بوسید.جای بوسهاش روی صورتم میسوخت. پدرم از دیدن این صحنه به وجد آمده بود. شاید به این خاطر که خیالش از بابت رویارویی شازده خانوم با من راحت شده بود بخصوص این که شازده خانوم شروع کرد به تعریف و تمجید از من.
-آقا هزار ماشا الله دخترمان خیلی مقبول است.
عجب سر و زبانی داشت. پدرم که از خوش حالی توی دلش قند آب میکردندبه جای من گفت: چشمانتان قشنگ است خانم.
شازده خانوم از باجی که گرفته بود خندید.
نمی فهمیدم از ته دل این حرف را میزند یا نه. دایه شازده خانوم که نامش کرد باجی بود، برایمان چای آورد و پس از پذیرایی از ما بیرون رفت.آن وقت بود که شازده خانوم برای این که سر حرف را با من که هنوز غریبی میکردم باز کند شروع کرد به تعریف از کرد باجی که چطور از بچگی دایگیش را کرده و حتی پس از ازدواج به خواست خودش با او به عنوان سر جهازی به این باغ آماده است. وقتی کرد باجی اعلام کرد میز ناهار را چیده، شززده خانوم برای این که دل پدرم را بیش از بیش به دست آورد، در حالی که دست میبرد تا چادرم را از سرم بردارد با خنده گفت:گوهر جان، از پدرت برای چه رو گرفته ای؟
این نخستین بر بود که پدرم مرا بدون حجاب میدید.
همان طور که محو تماشای من شده بود، آهسته جلو آمد.معلوم بود که میخواهد خوب تماشایم کند. یکی از لباسهایی را که مهین جان نوروز گذشته برایم دوخته بود به تن داشتم، همان لباسی که پیش از این آرزو میکردم تا برای روز شیرینی خو ران با عبدالرّضا بپوشم. خوش برو رو بودم. موهای پر پشت و لختم تا کمرم میرسید. پدرم مثل این که به یک تابلوی نقاشی نگاه میکند لب به تحسین گشود.
-چه گوهری.. چه لعبتی..تمام مانکنهای پاریسی بیایند دخترم را تماشا کنند.
پدرم از خوشحالی دیدار دخترش، دستی به جیب جلیقهاش برد و یک اسکناس صد تومانی، بابت خوش خدمتی همسرش، به عنوان مشتلق به او داد. شرم و حیا مانع از آن میشد که به صورت او نگاه کنم. سر به زیر انداخته بودم، با این حل از این که پدرم مرا در آن شکل ببیند دیگر ابایی نداشتم. غذا آماده بود.آن روز کرد باجی به افتخار ورود من، میز ناهار را در پنجدری چیده بود.آنقدر تهیه و تدارک دیده بودند که نگو و نپرس.چند جور پلو و خورش، انواع سالاد و دسر،همین تور خاویار که راستش تا آن روز نمیدانستمچیست. خیلی گرسنه بودم اما رویم نمیشد غذا بکشم. پدرم به اصرار برایم غذا میکشید و شازده خانوم طوری که پدرم ببیند چشمک میزد بخورم. اما من بیشتر از همیشه نمیتوانستم بخورم. عادت نداشتم معدهام از غذاهای جور وا جور پور کنم. در مجموع آدم کم غذایی بودم. پدرم که فکر میکرد خجالتی هستم باز اصرار میکرد عاقبت شازده خانوم طاقت نیاورد و رو به پدرم گفت: آقا هزار ماشاالله دخترمان هم مقبول هست و هم اطفاری.
می دانستم از روی حسادت این حرف را میزند اما برای این که پدرم متوجه احساس او نشود با دادن یک امتیاز، اطفاری بودن مرا به رخ پدرم کشید.می دانستم پدرم هم ساکت نمیماند.او خوب جوابش را داد: حالا که دخترمان دوست دارد برای ما ناز کند،ای به چشم ما هم به دیده منت نازش را میخریم.شازده خانوم لبخند زد و دیگر چیزی نگفت.
پس از ناهار به دستور پدرم، یکی از بهترین اتاقهای طبقه دوم را که چشم انداز بی نهیات زیبایی به باغ داشت آماده کردند.برای نخستین بار روی تخت فنری دراز نکشیده خوابم برد.وقتی چشم گشودم آقا جان را دیدم که کنار تخت روی صندلی نشست بود و نگاهم میکرد.چند دقیقه گذشت تا به یادم آمد کجا هستم.خدا میداند که از کی آنجا نشست بود و نگاهم میکرد.خواب الود خندیدم و پرسیدم:ساعت چند است آقا جان؟
خندید و در حالی که به ساعت کمدی اتاق اشاره میکرد با گلایه گفت: چهار ساعت از ظهر گذشته، بلند نمیشوی گوهر جان،عصرانه حاضر است.
زود از جا بر خواستم. پس از رفتن پدر، محض خاطر او هم که شده یکی از لباسهای خوش دوخت فرنگی را که صبح همان روز برایم از لاله زار خریده بود پوشیدم. بی اختیار خودم را در آینه قدی برانداز کردم. در نظر خودم خیلی زیبا شده بودم.
این بار کرد باجی، بساط عصرانه را در تالار آیینه چیده بود که مشرف به استخر و باغ بود. بدون این که متوجه باشم با میرزاده ایرج روبرو خواهم شد،سر باز وارد شدم و تا چشمم به او افتاد از بس هول برم داشت، فراموش کردم سلام کنم.
تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر میکردم این بود که چطور از آنجا بگریزم. تنها چیزی هم که در آن لحظه به خاطرم رسید این بود که بروم پشت ستون سنگی و همان جا بایستم.صدای شازده خانوم را شنیدم که خنده کنان گفت: اوا گوهر خانوم، ایرج که غریبه نیست لازم نیست چادر سر کنی.
پدرم به جای من گفت:او این طور راحت تر است خانوم، بلند شو شالت را بنداز سرش.
شازده خانوم چیزی نگفت و طبق دستور آقا جانم شال را برایم آورد. خجالت زده جلو رفتم.این دوّمین بر بود که میرزا ایرج را میدیدم.روی هم رفته جوان خوش قیافه و مودبی بود و بسیار خوش پوش به نظر میآمد. همین که وارد شدم به احترامم از جا بلند شد. با هم سلام و احوال پرسی کردیم. هنوز از هیجانی که به من دست داده بود حال درستی نداشتم. احساس غریبگی داشتم.همهاش نگاهم به گٔل و گلدانهایی بود که باغ بان پیر آنهارا هرس میکرد. همین طور به استخر که باز تاب نور خورشید از پس درختان، عکس ساختمان زیبای باغ را در آن منعکس کرده بود.نه من، همگی ساکت بودند و تنها صدایی که میآمد، سرو صدای کلاغها بود که میان یکی از درختها در چرخش بودند. پدرم در صدد شکستن سکوت دل آزار مجلس شد و برای آن که به نحوی مرا از حال و هوای خودم برون بیاورد با لحن ملایمی پرسید:راستی دخترم، دیگر درس نمیخوانی.با این که یک بار کنار چشمه همه چیز را برایش شرح داده بودم باز گفتم:پس از قضیه کشف حجاب، دیگر خیر، اما خیلی دوست دارم به دبیرستان بروم.پدرم که با دقت به حرف من گوش میداد، رو به میرزا ایرج کرد و گفت:ایرج جان، ببین میتوانی ترتیب این کار را بدهی.
میرزا ایرج در حالی که چشم از من بر نمیداشت مطیعانه گفت: به روی چشم، فردا پرس و جویی میکنم، خبرش را به شما میدهم.
شازده خانوم که احساس میکرد، هرچه پدرم بخواهد همان میشود صلاح دید خودش را قاطی کند.
-چه خوب شد یادم آمد ایرج جان، خودم یکی دو آشنا در مدرسه انأئیته آمریکایی تهران دارم...و پس از مکث کوچکی رو به من کرد و افزود:گوهر جان، همین فردا زنگ میزنم و سفارشات را میکنم.
صرف عصرانه، در سکوتی که گاه بیگاه میشکست تمام شد. وقتی که مشدی یالله گویان به پدرم خبر داد کالسکه آماده است،مثل فنر از جا پریدم.هرچه اصرار کردند یکی دو ساعت بیشتر بنشینم، غروب را بهانه کردم و قبول نکردم تا بلکه هرچه زودتر از معرض دید پسر خوانده پدرم خلاص شوم. آن روز پدرم خودش همراهم آمد تا ناظر رسیدن من به منزل باشد. اواسط راه بود که به فرمان پدرم کالسکه ایستاد و مشدی دو چراغ کریستال این طرف و آن طرف کالسکه را روشن کرد و راه افتاد. دوباره صدای پای اسبها بلند شد. کمی پس از غروب بود که به خانه رسیدیم.
مهین جان پشت پنجره ایستاده بود و خیابان را تماشا میکرد.تا چشمش به ما افتاد خودش را کنار کشید و پنهان شد.با این حال هر دو او را دیدیم. مدتی طول کشید تا مشدی وسایلی را که همان روز پدرم برای من خریده بود، از کالسکه پایین بگذارد. دیگر موقع خداحافظی بود. آقا جانم خم شد و پیشانیم را بوسید و پیش از این که با من خداحافظی کند، دست در جیب جلیقهاش کرد و چیزی را در تاریکی کف دستم گذاشت و در گوشام زمزمه کرد: دخترم این امانتی را میدهی به مادرت.
آن موقع به قدری گیج بودم که نفهمیدم آقا جانم چی در دستم گذشته، فقط از از او خداحافظی کردم و گفتم پانزده روز دیگر باز هم به دیدنش خواهم رفت.وقتی رفتند تازه زنگ خانه را به صدا در آوردم.مادرم تنها بود.تا آن موقع به خاطر من صبر کرده بود تا شام را با هم بخوریم. از خاله جان خبری نبود.از این که میدیدم مهین جان تا آن موقع به خاطر من صبر کرده،از خودم خجالت کشیدم.با این که عصرانهای که آن روز خورده بودم، مفصل تر از شم خودمان بودو حسابی ته دلم را گرفته بود اما باز مثل هر شب، کنار سفره نشستم و خودم را مشغول کردم. سر شئم چند بار خواستم حرفی پیش بکشم و نقلی از خانه پدرم بکنم، ولی مهین جان حرف توی حرف آورد و غیر مستقیم مرا متوجه کرد که هیچ تمایلی به شنیدن ندارد، این بود که من هم تا آخر شب دیگر حرفی نزدم.آن شب همین که چراغ هارا خاموش کردیم تا بخوابیم، به یاد امانتی پدرم افتادم. بی معطلی از جا بر خواستم و چراغ را خاموش کردم. رفتم سراغ آن که در جیب پالتوی زیبای ماهوتی رنگی که همان روز پدرم برایم خریده بود مانده بود. توی تاریکی متوجه نشدم آقا جانم چه چیزی را در دستم سپرده،با عجله، جعبه زیبای مخملی را که در دستم بود گشودم و مبهوت نگاه کردم. داخل جعبه، گردنبند بسیار زیبایی به شکل قلب قرار داشت که به زنجیر بلندی متصل بود.روی قلب، پر بود از نگینهای ریز الماس که نور چراغ را به بازی گرفته بود. ذوق زده و خوشحال گردنبند را مقابل نور گرفتم و محو تماشا شدم. خدا میداند از این که آقا چنین گرنبند باارزشی را برای مادرم فرستاده بود چقدر احساس شادی و غرور میکردم.
مهین جان که چشمهایش تازه گرم شده بود، از نور چراغی که به یک بار همه اتاق را روشن کرده بود گیج و خواب زده لای چشمهایش را باز کرد و پرسید:چه میکنی گوهر؟
در حالی که با شور و شوق گردنبند را در معرض دیدش نگه داشتم گفتم: این امانتی را جناب شازده خدمت شما فرستاده اند.
با توجه به حساسیتی که مادرم نسبت به پدرم داشت، پیش روی او جرات نمیکردم او را آقا جان یا حتی پدر خطاب کنم.مادرم که خواب الود به نظر میرسید، خیلی سرد و بی تفاوت در حالی که پوزخند تمسخر آمیزی بر گوشه لب داشت پس از یک نگاه به گردنبند گفت:جناب شازده مرحمت فرموده اند! و بعد از گفتن این حرف فوری چشمهایش را بست.
با دیدن این واکنش مهین جان وا رفتم با این حال باز با التماس گفتم:شما که گردنبند را درست ندیده اید،خیلی زیباست.
در همان حال که چشمانش را روی هم گذشته بود خیلی آهسته و آرام گفت: هرچقدر هم که زیبا باشد چون یک بار آن را پس فرستادهام دیگر به دلم نمیچسبد گوهر جان.
شگفت زده پرسیدم: یعنی شمااین گردنبند را دیده بودید؟
همان طور که در رخت خوابش دراز کشیده بود چشمانش را گشود.در حالی که نگاهم میکرد با لحن غم زدهای گفت: بله، این گردنبند، یک سال،بلکه هم بیشتر در گردنم بود.این تنها هدیه ایست که از پدرت به من رسید. اما وقتی قرار شد شازده مرا طلاق بدهد آن را پس فرستادم.
از شنیدن حرف مهین جان خشکم زد و یخ کردم. مهین جان که حال مرا دید آهسته بلند شد و میان جایش نشست، بعد در همان حال که نشست بود گردنبند را از دستم گرفت و قسمت کناری آن را فشار داد. در کمال شگفتی دیدم که پوشش روی گردنبند از دو طرف باز شد و قاب عکس بسیار کوچک و زیبایی زیر آن نمایان شد. عکسی از جوانی مادرم در کنار پدرم جاسازی شده بود.مات و مبهوت به عکس خیره شدم. در تصویر مهین جان در حالی که همین گردنبند را گردنش آویخته بود موهای خوش حالتش را به دور شانهاش ریخته بود. شگفت زده به مهین جان نگاه کردم و زیر لب گفتم: خیلی عجیب است، باورم نمیشود.
همان طور که نگاهش به گردنبند بود در جواب گفت: همان بهتر که باورت نشود مادر.
با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهش کردم. دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. اشکی که پای چشمانش موج میزد به یک بار دلم فرو ریخت.
-مهین جان چه شده؟
پس از کمی مکث، در حالی که گردنبند را به دستم میداد گفت؟هیچی مادر... میدانی دیگر دلم نمیخواهد این گردنبند را به گردنم بیندازم. اگر زحمتی نیست آن را بذار توی صندوقچه، میخواهم آن را برای خودت کنار بگذارم.
مادر طوری این حرف را زد، که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بدون آنکهحرفی بزنم فقط سرم را تکان دادم و از جا بر خواستم تا به خواستهاش عمل کنم. آن شب در حالی که افکار عجیب و غریبی در سر داشتم در بستر م دراز کشیده بودم و تا پاسی از شب به گذشتهای فکر میکردم که مربوط به دوران کوتاه زندگی مهین جان با پدرم میشد. به احساس او در لحظهای که این گردنبند را از گردنش جدا کرده بود تا پس بفرستد، به یقین احساس او را آنچنان که شاید و باید نمیفهمیدم....به هیچ وجه.
بیست روز بعد باز خاله جان به دیدنمان آمد.مثل همیشه سر حال و سر دماغ نبود. مهین جان زود تر از من متوجه پکری او شد و پرسید: طوری شده خاله جان،انگار زیاد سر حال نیستید.
خاله جان در حالی که اه میکشید گفت: نه مادر، خوبم. اما حالش طوری بود که نشان میداد چیزی در دلش است که نمیخواهد از آن حرف بزند.
مادرم که فهمیده بود خاله جان راستش را نمیگوید قسمش داد که راستش را بگوید. خاله جان میدانست تا مادرم علت ناراحتی ش را نداند دست بردار نیست به همین دلیل به زبان آمد.در حالی که از سر افسوس و تسحر اه میکشید با اندوه سرش را تکان داد و گفت: چه بگویم مهین جان، حرف نزنم بهتر است مادر.
مادرم با شنیدن این حرف خاله بیشتر نگران شد و با دستپاچگی پرسید: تو را به خدا خاله جان، چه شده؟
خاله درهای که سرش را پایین انداخته بود تا اشکی را که در چشمانش جمع شده بود نبینیم با صدای لرزانی گفت: اشرف....
-اشرف چه... چه شده؟
-اشرف چند روز است که برگشته.
مادرم در حالی که بی اختیار با دست راستش محکم پشت دست چپش کوبید گفت: راست میگویی خاله جان.....مگر چه شده؟قهر آماده؟
خاله در حالی که اشکهایش را که به پهنای صورتش جاری شده بود با گوشهچارقدش از روی صورتش پاک میکرد اه کشید و گفت: کار از این حرفها بالاتر است مادر، اشرف برگشت طلاقش را بگیرد.
مادرم که از شنیدن این خبر مثل من در جا خشکش زده بود متعجب و هراسان پرسید: چرا؟ مگر چه شده؟
-والله چه بگویم مهین جان.... بین خودمان بماند. انگار شوهرش اهل خیلی برنامه هاست، از آن ناجورها در آماده.
مادرم که بهتر از من ملتفت منظور خاله جان شده بود، همان طور که میشنید دهانش از حیرت باز مانده بود. در همان حال زیر لب زمزمه کرد:خدا مرگم بدهد. خاله جان گفت: خدا نکند خاله، بگو انشالله خدا هرچه عدم نه نجیب است مرگ بدهد..... نمیدنی چطور دختره را زیر مشت و لگد خورد و خمیر کرده بود.خدا انشالله از این حج ماشاالله خان نمک به حرام نگذرد که این طوری این دختر را توی این آتش انداخت.
مادرم در همان حالت بهت زده گفت: پس آقا دست بزن هم داشته.
-اره مادر، پس چی. ببین با تازه عروسش چه کرده که هنوز چیزی نشده کارد به استخوانش رسیده و دیگر حاضر نیست به خانه او برگردد.
مادرم همان طور که با تعجب گوش میداد سر تکان داد و گفت: آنها که میدانستند پسرشان این طوری است چرا زنش دادند؟
-والله همین را بگو..... خودش که به تمسخر خندیده و به اشرف گفته، آقا جانم به خیال خودش خواسته با زن دادن من به زندگیم سر و سامانی بدهد و مرا سر به راه کند، اما دارم میگویم من همینم که هستم، با کسی که بخواهد سر به سرم بگذارد و آقا بالای سرم باشد نمیتوانم کنار بیایم.
-پس کار صحیح همین است که هرچه زودتر طلاقش را بگیرد.
-اره مادر، من هم همین را میگویم.آدمی که مرتب عرق خوری و کثافتکاری داشته باشد هیچ وقت مرد زندگی نمیشود. اگر تا به حال آدم بشو بود حکماً تا به حال پدرش توانسته بود آدماش کند.
مهین جان دوباره پرسید: زن داداشم چه،او چه میگوید؟
-والله از روزی که این دختر برگشته، روز و شب همه من را کرده، یکی خوشمزگیش اینجاست که از همه طلبکار است. تا همین چندروز پیش هم پافشاری میکرد که اشرف هرطوری که هست برگردد و زندگیش را بکند اما اشرف زیر بار نرفت. راه دستش نیست برگردد. خیلی که دید مادرش پیله کرده، قسم خورد تریاک میخورد خودش را میکشد. از آن روز کارد هم بزنی خونش در نمیآید. من یکی که از ترسم جرات ندارم جلوی چشمش آفتابی بشوم. چپ میروم راست میروم یک چیزی بارم میکند. همین دیروز بی خود و بیجهت کلفتی بارم کرد که تا مغز استخوانم را سوزاند....
ناگهان اشک در چشمان خاله جان مانند چشمه جوشید و دیگر نتوانست بقیه حرفش را بزند.از دیدن اشکهای خاله،من و مادرم بی اختیار به گریه افتادیم. چند لحظهای طول کشید تا خاله با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: تو را به خدا ببخشید مادر، دل شما را هم خون کردم.
مادر همان طور که اشکهایش را پاک میکرد با همدردی گفت: خوب کردید خاله جان، آدم اگر درد و دل نکند که دلش میترکد. این را هم بگویم که زن داداشم پای این کارهایش را میخورد. از قدیم گفتند از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو.
خاله جان که دوباره داغش تازه شده بود با بغض گفت:می دانم مادر، خاطرات جمع که همین طور هم هست، اما چه فایده، ما آفتاب لب بمیم، فقط خدا صبر و طاقتی بدهد تا این چند روز را هرطوری هست بگذرانیم.
باز سیل اشکهای خاله جان جاری شد.
زیر لب گفت: آخر مگر من بیچاره جز عزت و احترام خشک خالی، چیز دیگری هم از او میخواهم. طوری با من رفتار میکند که صد رحمت به دده و کنیز، این میانه بیشتر از خودم دلم به حال بچهام ناصر میسوزد که ما بین ما گیر کرده.
از دیدن اشکهای خاله حال خودم را نمیفهمیدم. وقتی حرفهایش تمام شد همان طور که خیره به او نگاه میکردم ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: خاله جان یک چیزی از شما بخواهم قبول میکنید.
با صدای لرزانی پرسید: چه چیز مادر؟
-تشریف بیاورید اینجا باهم زندگی کنیم، البته اگر ما را قابل بدانید.
مادر با نگاهی سرشار از تحسین، همان طور که براندازم میکرد پی حرفم را گرفت و گفت: خاله جان گوهر راست میگوید، ما که اتاق خالی داریم.الحمدلله اخلاقمان هم باهم جفت و جور است، تازه سوای این شما به گردن ما حق دارید، بعد از ناصر جان اگر نوبتی هم باشد دیگر نوبت من است از شما مراقبت کنم. چه میگویید؟
خاله جان که از پیشنهاد ما حسابی غافل گیر شده بود در حالی که خودش را جمع و جور میکرد با دستپاچگی گفت: شما هردو به من خیلی لطف دارید اما من به خاطر ناصر جان هم که شده نمیتوانم قبول کنم مادر. یعنی اگر شما هم با ناصر جان این قضیه را مطرح کنید به او بر میخورد. خدا شاهد است سر بند این قضیه رفتن شما از آن خانه، هنوز هم که هنوز است، حرف که پیش میآید خودش را ملامت میکند. حالا اگر من هم به خواهم بروم که دیگر بدتر میشود. تاحالا هر طوری بوده گذشته، این چند روز هم رویش. و بعد حرف توی حرف آورد و غیر مستقیم به ما فهماند که راه دستش نیست بیشتر از این اصرارش کنیم.
آن روز هرطوری بود خاله جان را برای ناهار نگه داشتیم. همین که مهین جان برای تهیه ناهار پا از اتاق بیرون گذشت خاله که بدنبال فرصت میگشت، خیلی آهسته از راجع به پدرم پرسید. من هم همه چیز را با آب و تاب شرح دادم. وقتی برای خاله جان گفتم که قرار شده به درسم ادامه بدهم آنقدر ذوق زده شد که با سر و صدا مهین جانم را خبر کرد.با لحن گله مندی به او گفت: مهین، چرا به من نگفتی دخترم قرار است برود دبیرستان؟
مادرم که روحش از این ماجرا خبر نداشت، مانده بود که خاله جان چه میگوید. در پاسخ سر تکان داد و گفت: والله حالا این را از زبان شما میشنوم... خاله جان که دید مادرم از این ماجرا به خبر بده و او واسطه رساندن این خبر شده خیلی یکه خورد اما از آنجایی که زن عاقل و با تجربهای بود پیش از آنکه
فکری از این بابت به خاطر مادرم خطور کند و ناراحتی و کدورتی پیش بیاید فوری در
پی رفع و رجوع حرفی که از دهانش پریده بود بر آمد و گفت: خوب خاله جان دخترم
میدانست شما هیچ حرفی نداری گذشته وقتی کارها به سلامتی درست شد یک دفعه غافل
گیرت کند... و پیش از اینکه حرفش را تمام کند رو به من چرخید و پرسید:اینطور نیست
عزیز دلم؟ من که حسابی دست و پای خودم را گم کرده بودم با دستپاچگی دا تایید حرف
خاله جان گفتم:بله خاله جان همین طور است اما فقط نمیدانام بد از این همه وقت که
لایه کتابها را باز نکردهام باز هم میتونم در امتحانات ورودی قبول بشوم یا نه
مهین جان پیش از خاله پاسخ داد میتوانی مادر چرا نمیتوانی. فقط شرطش این است که
از همین حالا بگذاری پشتش باور نمیکردم مهین جان به این راحتی با ادامه تحصیل در
دبیرستان موافقت کند البته من هم صدای اینکه مدرسه مختلت است را در نیاوردم. مادرم
مخالفتی که نکرد هیچ بد از آن باز هم تشویقم کرد که تا فرصت هست خودم را برای شرکت
در امتحانات ورودی آماده کنم. خدا رحمتش کند آخر خدا بیامرز خیلی آرزو داشت درسم
را تمام کنم و معلم بشوم یکی دو هفته دیگر هم گذشت دیگر چیزی به عید نمانده بود
حالا دیگر با پولی که بابت خرجی از طرف پدرم میرسید به خانه سرو صورتی داده
بودیم. به اطاقها پرده زده بودیم و توی باغچه گًل کاشته بودیم خلاصه خیلی کارهای
دیگر کرده بودیم که تا آن زمان انجام آنها جزو آرزوهای ما بود یکی از این آرزوها
داشتن یخچال نفتی بود همینطور داشتن اجاق گاز که سوختش ذغال سنگ بود و از فرنگ
میومد و یک تلفن مغناطیسی که به نظرم فرستادنش کمی عجیب میرسید چرا که هنوز خط
تلفن به خانهٔ ما وصل نشده بود. آقا جانم ان وسایل را یک هفته مانده به عید به
همراه
کلی تنقلات و انواع و اقسام شیرینی داده بود تا بهرام شوفر و مشدی عباس
برایمان بیاورند وقتی مشدی اینها را تحویلم میداد برایم شرح داد که تمام این
خوراکیها
دست پخت موسی خان یزدی است که همه ساله یک هفته به عید مانده به باغ میاد تا زیر
نظر جناب شازده آنچه راشان دستور میدهند تهیه کند. پیش از خداحافظی مشدی یک خبر
خوش دیگر هم بمان داد. آن هم اینکه به زودی یک خط تلفن که همون روز جناب شازده
درخواست کردند به خانمان وصل خواهد شد تا پدرم همیشه از حال من خبر داشته باشد تمام
مدتی که مشدی با من حرف میزد مادرم با سینی چای پشت در ایستاده بود و گوش میداد
پیش از رفتن و مادرم چادر سر انداخت و جلو آمد و تعارف کرد که بیاید داخل اما مشدی
بهانه آورد که آقا احضارش کردند و باید هرچه زودتر برگردد. هفت سین را چیده بودیم
مادرم کنار سفر قرآن را گشوده بود و میخواند تا سال تحویل شود سالی با اتفاقات
گوناگون پر از فراز و نشیب سالی که شروع خوش میانه پر رنج و انده و پایانی دلم
نشین داشت. دوباره خاطرات نوروز گذشته پیش چشمم جان گرفته بود. نمیدونم چرا دوباره
به یاد این شعر افتاده بودم. مرا میبینی هر دم زیادت میکنی دردم همان طور که ساکت
نشست بودم و خاطرات نوروز گذشته را مرور میکردم بی اختیار اشکم جاری شد. در همین
زمان صدای تاپ اومد و منو مهین جان روی یکدیگر رو بوسیدیم و عید را به یکدیگر تبریک
گفتیم با شادمانی شیرینی میخوردیم که برای نخستین بر صدای زنگ تلفن مغناطیسی بلند
شد آقا جانم بود اولین نفری که به خانمان زنگ زد او هم با شادمانی عید را بمان
تبریک گفت و مرا برای ناهار دعوت کرد گفت بهرام شوفر رو روی کرده تا به دنبالم بیاد
وقتی گوشی تلفن را زمین گذشتم مانده بودم که به مهین چه بگویم آخر پنج روز دیگر به
قرار پانزده روز یکباری که مهین برای دیدار من گذشته بود باقی بود مهین جان
همینطور که از زیر چشم مرا میپایید با صدای
آهسته ای گفت:گوهر جان اگر خواستی بروی هدیه ای را هم که گرفته ای با خودت ببر
باورم نمیشد مادرم چنین رفتاری داشته باشد یادم رفت برایت بگویم که چند روز قبل
برای پدرم یک دیکسیونر زبان فرانسه به عنوان هدیه گرفته بودم تا بار دیگر که به
دیدار او میروم دست خالی نباشم. البته خریدن آن هم به سفارش مادرم بود ولی
مستقیم نه بلکه توسط خاله جان آخر خاله جان واسطه من و مهین جان در اموری بود که
مربوط به پدرم میشد اینطوری هر دو راحت تر بودیم مثلا راجع به همین مادرم وقتی با
خبر شد که میخواهم هدیه ای برای پدرم بگیرم به خاله جانم سفارش کرده بود که برای
جناب شازده یک دیکسیونر زبان فرانسه بخرم چرا که با خبر بود او در حد رفع احتیاجات
کار تجاریش با زبان فرانسه آشنایی دارد و به کارش میاید مهین جان غیر مستقیم با این
حرفش به من فهماند که میتونم بروم راستی که مادر با گذشتی دارم به رویش خندیدم و
گفتم چشم تا چرخی بزنم مادرم لباس مناسبی از گنجه پیدا کرد و روی تخت گذشت همان طور
که لباس میپوشیدم ساکت کنار بخاری دیواری نشسته بود و با حسرت نگاهم میکرد تحت
تاثیر حالت نگهش بی اراده گفتم میخواهید نروم؟ بدون تامل گفت گوهر جان عید است
برو ولی سفارش میکنم تا هوا تاریک نشده اینجا باشی مهین جان را بوسیدم و گفتم
پیش از تاریک شده هوا برمیگردم پس از پانزده سال زندگی در این دنیا این نخستین
نوروزی بود که سایه پدرم را بر سر داشتم اولین عیدی که میتوانستم مانند هر فرزندی
دست پدرم را ببوسم و از اینکه پدر پیشانیم را میبوسد خداوند را سپاس گذار باشم آن
هم چنین پدری که برای بدست آوردن دل من این همه ریختو پاش میکرد و مشت مشت اسکناس
کفه دست این و آن میگذاشت تا تملق مرا بگویند
پس از ناهار مفصل عید، توی پنجدری نشسته بودیم که من هدیه پدرم را جلوی رویش گذاشتم. وقتی آن را از روی میز برداشت و ورق زد چهرهاش دیدنی بود. راستش هیچ فکر نمیکردم پدرم با تمام منتکی که دارد از گرفتن چنین هدیهای که به نظر خودم خیلی ناقابل میرسید چنین واکنشی از خودش نشان بدهد. پدرم پس از دیدن دیکسو نری که برایش هدیه گرفته بودم، بار دیگر مرا بوسید و از حسن سلیقه من تعریف کرد بعد هم رو به شازده خانوم تاج الملوک کرد و از او خواست تا صندوقچه جواهرات گوهر تاج مرحوم را برایش بیارم. به نظرم رسید که شازده خانوم از شنیدن حرف پدرم یکه خورد و مس کسی که نیش افعی خورده باشد برافروخته و کبود شد اما حرفی نزد. بی معطلی در پی امر آقا جانم از روی مبل بلند شد و پنج دقیقه بعد در حالی که صندوقچه خوش نقش و نگار عتیقه ای را حمل میکرد وارد پنجدری شد. صندوقچه را رو به روی پدرم روی میز عسلی گذاشت و خودش روی یکی از مبلها کنار دست پدرم نشست به پدر خیره شد. آقا جانم در حالی که گردنش را کمی کج کرده بود و به رویم لبخند میزد پشتش را محکم به پشتی مبل فشار داد و با دست چپ گوشه جیب جلیقهاش را گرفته بود و با دو انگشت دست راستش کلیدی را بیرون کشید، سپس خم شد و کلید را توی صندوقچه انداخت و درش را گشود. برای یک لحظه چشمان من از شگفتی گشاد شد. صندوقچه لبالب از سینه ریز و گوشواره و دستبند و انگشتر و سنجاق بود که همه از طلا و جواهر بود. تنها یک نگاه به درون این صندوقچه کافی بود تا هوش و دل بیننده را ببرد. در همان حال نگاهم بر آن همه درخشندگی خیره مانده بود باور کردنش مشکل بود که این همه زیور متعلق به یک نفر بوده باشد آن هم متعلق به گوهر تاج خانوم که میشده جده پدری آقا جانم من. پدرم همان طور که نگاهش توی صورتم بود دست به درون صندوقچه برد و سینه ریز بسیار زیبایی را از آن بیرون کشید و کف دست گرفت.چند دقیقهای به آن خیره ماند بعد در همان حال با صدای آهستهای گفت:این سینه ریز مانند دیگر چیزهایی که توی این صندوقچه است میراث آبا و اجدادی من است اماسوای این مسئله یک تفاوتی با بقیه جواهرات صندوقچه دارد که آن را متمایز میکند آن هم این است که این یادگاری جده مادری شازده گوهر تاج خانوم است که پدرش شاه شهید یعنی ناصرالدین شاه قاجار بوده که به عنوان سوغات سفر فرنگستان به او هدیه داده است. همین طور دست به دست گشته تا اینکه به عنوان چشم روشنی ازدواج رسیده به دست شازده گوهر تاج خانوم جده بنده. حالا من هم این یادگاری را که قدمتش به پنج پشت پیش از خودم میرسد میدهم به گوهر یکدانه خودم که میدانم برازنده اوست.
انگار داشتم این چیز هارا در خواب میدیدم.پس از تمام شدن صحبتهای پدر همچنان که نشست بودم دیدم با اشاره به من فهماند جلو بروم.همان طور که پیش میرفتم برای یک لحظه نگاهم به شازده خانوم تلاقی کرد که کنار دست آقا جانم نشسته بود.از نگاهش میشد فهمید که چه احساسی دارد. همین که سینه ریز الماس را به گردنم انداخت صدایش را شنیدم که گفت: خوشا به سعادت دختری که یک همچو پدری دارد.
با شنیدن این حرف من هم بدون تامل پشت حرفش را گرفتم و گفتم: راستی هم همین است شازده خانوم به راستی که من خیلی سعادت مندم که خداوند چنین پدری به من عطا کرده. بعد در همان حالی که خم شده بودم دست آقا جانم را بوسیدم و باز خطاب به پدرم گفتم:تا عمر دارم ممنون این مرحمت شما هستم.پدرم در حالی که باز پیشانیم را میبوسید گفت: زنده باشی گوهرم.
شازده خانوم که تا آن لحظه نشسته بود در حالی که از جا بر میخواست گفت:خدا به هم ببخشتتان و بعد از گفتن این حرف از پنجدری بیرون رفت. پدرم مکث کرد و کف دستهایش را به هم مالید بعد در صندوقچه را قفل کرد.از جایش برخاست و رو به پنجره ایستاد. میدانستم آقا جان چه فکری در سر دارد اما نمیخواستم بر و یش بیاورم،با این حال من هم در همان فکری بودم که ذهن آقا جانم را مشغول کرده بود.
بدون آنکه حرفی بزنم بلند شدم و کنارش رفتم.تازه فهمیدم آقا جان به چهنگاه میکند. بیرون، درست کنار استخر شازده خانوم با میرزا ایرج مشغول گفتوگو بودند.
پدر تا مرا کنارش دید پرسید:در چه فکری گوهرم؟
در حالی که نگاهم به آن سو بود با لبخند گفتم: میدانید آقا جان، به این فکر میکردم که این سینه ریز میبایست خیلی قیمت داشته باشد برای همین ماندهام که چطور حیفتان نیامده آن را به من بدهید.
پدرم در حالی که با محبت به صورتم دقیق شده بود لبخند زد و گفت: هر چقدر هم قیمت داشته باشد به قدر تو برایم ارزش ندارد.
با شنیدن این حرف دلگرم شدم. بعد آقا جانم در مورد نگهداری سینه ریز سفارش کرد. پیش از اینکه از کنار پنجره دور شوم مشتی اسکناس در کف دستم نهاد تا به عنوان عیدی به خدمه باغ بدهم.
آن روز طبق قراری که با مهین جان گذاشته بودم، پیش از تاریکی هوا خانه مان بودم.
چهل روزی میشد که خاله جان نیامده بود.آن روز از جلسه امتحان ورودی مدرسه اناثیته همزمان با خاله جان به خانه رسیدم.خاله جان چند دقیقه زودتر رسیده بود اما چون کلفتی که پدرم برای ما فرستاده بود در را به رویش باز کرده بود حیران مانده بود که نشانی را درست آماده یا نه.من را که پشت سرش دید با خوشحالی در بغل گرفت.برایش گفتم که پدرم فرخنده را از ده کبوتر دره که یکی از ابادیهی خودش بود برای کمک به مهین جان، آن هم به خاطر امتحانات من فرستاده، شادمان شد و خدارا شکر کرد که خدا یک نفر را فرستاده تا آبی دست مادرم بریزد.
طفلکی خاله، چون از پیش از عید ما را ندیده بود. مقداری نقل و آبنبات و همین طور سبزه عیدی را که مثل هر سال روی کوزه برایمان سبز کرده بود و تا آن موقع نگه داشته بود به عنوان عیدی برایمان آورده بود. آن روز من و مادرم از اینکه خاله جان، برای دیدنمان آمده بود خیلی خوشحال بودیم. هر دو با کلی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)