صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ۲۰۲ تا ۲۲۱


    خسته شدیم و از بس سرمان شلوغ بود وقت نداشتیم به او سر بزنیم. آخر افتاده بودیم تو خط تجارت و حسابی سرمان شلوغ بود.باید برنامههای کشتیهایی را که برایمان کالا وارد میکردند میدیدیم و به حساب و کتاب سود و زیانمان می رسیدیم، از شهرستان سفارش جنس میگرفتیم. دیگر فرصت نداشتیم همه کارهارا خودمان انجام دهیم برای همین هم یک میر زابنویس استخدام کردیم تا حساب و کتابهایمان را نگه دارد.نامش کاظم خان دربندی بود، آدم امینی بود، به کارش هم وارد بود. هروقت به خانهٔ ما میآمد میدید که خانم بزرگ از اتاقی به اتاقی، دنبال جناب مفاخر التجار میگردد تا برایش حرف بزند. بعضی وقتها هم که از پیدا کردن من و پدرم خسته میشد، بنای داد و بیداد را میگذاشت و تا ما را پیدا نمیکرد دست از داد و بیداد بر نمیداشت. کاظم خان همینطور که سرگرم کارش بود این چیز هارا میدید و دلش به حال مادر بزرگ میسوخت تا این که یک روز خودش به جناب مفاخر پیشنهاد داد که میخواهد یک طوری اسباب رضایت خانوم بزرگ را فراهم کند، چون شنیده بود که خانم بزرگ اهل ذوق است، به پدرم گفتم که در صورت توافق، جناب مفاخر التجار از دخترش میخواهد که برای همدمی خانوم بزرگ بعضی روزها بیاید و برایش کتاب بخواند. پدرم که باورش نمیشد دختر کاظم کهن صاحب فضیلت هم باشد از پیشنهاد او استقبال کرد و همین شد که مهین بانو، دختر کاظم خان دربندی، به دیدن شازده گوهر تاج خانوم آمد. مهین بانو از راه نرسیده به قدری خودش را در دل شازده خانوم جا کرد که اگر به دلیلی نمیتوانست به موقع بیاید، خانوم بزرگ سخت بی تابیاش را میکرد و آرام و قرار نداشت. بدجوری به مهین بانو انس و الفت پیدا کرده بود تا این که من هم وسوسه شدم سر از کار این دختر دراورم. برای همین یک روز که به دیدن خانوم بزرگ آمده بود مخفیانه به تماشا ایستادم تا ببینم چه میکند. آن روز مهین بانو قسمتی از این غزل را میخواند.
    منم آن غزال وحشی که افتادهام به بندت
    اگرم به خون کشانی ننهم سر از کمندت
    خوب گوش دادم، مثل صدای پای آب و مثل نسیم صبح میخواند. تاخواست از حافظ بخواند در خفا به خواجه شیراز تفال زدم.
    به تماشا گه زلفش دل حافظ روزی شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
    پیش خود گفتم آنچه را که باید بدانم دانستم، دیگر بس است، اما دلم چیز دیگری میخواست. حالا دلم میخواست جمال این صاحب کامل را هم ببینم.... و دیدم و دیگر چه بگویم. درست شدم مثل خانوم بزرگ، تا یک دقیقه در آمدن تاخیر میکرد حالم را نمیفهمیدم. هرچه خودم را نصیحت میکردم که دید زدن ناموس مردم،آن هم دختری که روحش از چیزی خبر ندارد درست نیست، نشد که نشد.آخر دل دیوانه عقل را قانع کرد که این نگاه را حلال کند، اما مگر جرات داشتم قضیه را آفتابی کنم. بیشتر از خودم دلم به حال آن پیرزن میسوخت که تازه دلش گرم شده بود. میدانستم اگر پدرم بو ببرد ساکت نمینشیند، برای همین هم به سراغ کاظم خان رفتم و صبیّهاش را از او مخفیانه خواستگاری کردم. یک شرط هم گذاشتم، این که جز ما سهنفر کسی بو نبرد. اولش کاظم خان قبول نمیکرد، او هم مثل من از پدرم میترسید اما مثل این که نشست و با خودش حساب و کتاب کرد، آخر کارش همین بود. دید با وجود این شرط سخت باز هم میارزد که قبول کند، چرا که ممکن بود از این وصلت، صاحب نوهای بشود، آنوقت به جای این که میرزا بنویس ساده جناب مفاخر باشد، میشود پدر عروسش. خلاصه عروسی سر گرفت اما بی هیچ تشریفاتی. بچه دار شدیم که ناگهان قضیه آفتابی شد. رگ پدرم را میزدند خونش در نمیآمد و درست همانی شد که فکر میکردم، کتاب خوانی تعطیل شد و کاظم خان فلفور احضار شد. جناب مفاخر چنان بلایی به سر میرزا بنویسش آورد که بیچاره پیرمرد، پیش از این که من توافق کنم قبول کرد که طلاق دخترش را بگیرد. بیچاره پیرمرد به قدری مورد ارعاب و تهدید قرار گرفته بود که از وحشت لام تا کام حرفی از بچه ای که در راه بود نزد. حقیقتش را بخواهی، خود من هم همین طور. هر دو خوب میدانستیم اگر جناب مفاخر التاجر بو ببرد که خون اربابیش با رعیتش مخلوط شده، دیگر به این سادگیها ممکن نیست این قضیه حل بشود. چون هر دو بیم ناک این قضیه بودیم به اجبار هردو با طلاق توافق کردیم تا دیگر کار به آنجاها نکشد. اما خوب، منهنوز هم وحشت روشدن قضیه رو داشتم و هم این که با دلم نمیتوانستم به همین سادگیها کنار بیایم و همه چیز را فراموش کنم. برای همین تصمیم گرفتم تا برای مدتی از محیط آن زندگی دور شوم. تصمیمم هم این بود که بروم رستم آباد، باغ یکی از دوستانم و چند وقتی را در آنجا بگذرانم. برای همین اسبم را برداشتم و زدم به دشت. همین تور که به تاخت میرفتم واقعای پیش آمد. اسب ترسید و رم کرد و مرا کوبید زمین و دیگر بعد از آن را یاد ندارم. یکی از داشت با نان رستم آباد که مرا میشناخت، جسد نیمه جان مرا پیدا میکند و به پدرم خبر میدهد. چند ماه تو بستر خوابیدم. پس از مدتی به ظاهر سر پا شدم، اما این فقط ظاهر قضیه بود،صدمه این سقوط را بعدها فهمیدم، بعد از این که به دستور پدرم با شازده خانوم تاج الملوک سا حب قرانی ازدواج کردم.
    با این همه نا امید بودم و یک عمر به دنبال یک چیزی که محال بود دویدم. عاقبت از سر استیصال اجاق کوریم را قبول کردم. حالا امروز آن آرزوی فراموش شده را حی و حاضر پیش رویم میبینم.هنوز هم باور نمیکنم گوهر جان.
    چانه پدرم لرزید و با صدای بغض آلودی زمزمه کرد:
    سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
    و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
    گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
    طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
    همان طور که اشکهایم را که بی اختیار جاری شده بود پاک میکردم و قبل از آنکه باز بحثی پیش بیاید پرسیدم:شما فکر میکنید شازده خانوم مرا بپذیرند؟ پدرم با خوشبینی پاسخ داد:گوهرم، شما نگران او نباش، حتما شما را قبول میکند، هر کس گوش را میخواهد گوشواره را هم میبایست بخواهد ولی در هر صورت تو هم باید سعی خودت را بکنی، پذیرفتن شما زمان میخواهد.سر به زیر سراپا گوش بودم.او میگفت و من میشنیدم، کم کم رویمان به هم باز شده بود. دوباره بر خاستیم و قدم زدیم و مثل دو دوست، از هر دری با هم گفتگو کردیم.حدود ظهر بود که به ساختمان مجلل باغ بر گشتیم. پدرم یاالله گویان تلنگری به در زد، یعنی این که خدمه حاضر بایستند شازده خانوم هم آماده باشد ما وارد میشویم. به اصرار پدر جلوتر از او وارد شدم.انگار که خواب میدیدم. چه ابهتی، چه شکوهی، در برابر چشمانم چه چیزهایی که نمیدیدم. نمیفهمیدم روی باغ گٔل راه میروم یا قالی، انگار که گٔلهای قالی جان داشتند، عطر و بو داشتند. پردههای زربفت خوش دوخت با نظم و ترتیب از ارسیها آویخته شده بود.طاقها همه آینه کاری شده، با گچبریهای زیبا، چلچراغها همه یک جور، انواع و اقسام تابلوهای عتیقهای بود که جا به جا روی دیوارها نصب شده بود و من محو تماشا میان تالار آیینه ایستاده بودم که صدای پدرم را شنیدم.
    -سرکار گوهر خانوم، تشریف بیاورید تو پنج دری تا من شازده خانوم را صدا بزنم.
    عاقبت سر و کله خانمی از دور پیدا شد.از دست پاچگی پدرم، میتوانستم حدس بزنم این که میآید شازده تاج الملوک خانوم باشد. هر چند اگر پدرم هم آنجا نبود و کسی او را معرفی نمیکرد باز میتوانستم حدس بزنم که او کیست. هر چند تا به حال او را ندیده بودم و نمیدانستم چه شکل و شما یلی دارد اما از طرز لباس پوشیدنش، از جواهرات گران قیمتش و از آراسته بودن و راه رفتنش فوری اورا شناختم. شازده خانوم قدی متوسط و جثهای ریز نقش داشت. چشم و ابرویی درشت، بینی و دهان کوچک و موهایی مجعد داشت که با شانههای الماس نشان آنهارا از دور صورتش جمع کرده بود.بر خلاف تصور من به سنّ خودش خیلی زیبا بود. از دور که مرا دید به رویم خندید. گفتم:سلام خانم. با ناز گفت:سلام به روی ماهت دخترم به خانه خودت خوش آمدی.بعد دو دستی شانهام را گرفت و گونههایم را بوسید.جای بوسهاش روی صورتم میسوخت. پدرم از دیدن این صحنه به وجد آمده بود. شاید به این خاطر که خیالش از بابت رویارویی شازده خانوم با من راحت شده بود بخصوص این که شازده خانوم شروع کرد به تعریف و تمجید از من.
    -آقا هزار ماشا الله دخترمان خیلی مقبول است.
    عجب سر و زبانی داشت. پدرم که از خوش حالی توی دلش قند آب میکردندبه جای من گفت: چشمانتان قشنگ است خانم.
    شازده خانوم از باجی که گرفته بود خندید.
    نمی فهمیدم از ته دل این حرف را میزند یا نه. دایه شازده خانوم که نامش کرد باجی بود، برایمان چای آورد و پس از پذیرایی از ما بیرون رفت.آن وقت بود که شازده خانوم برای این که سر حرف را با من که هنوز غریبی میکردم باز کند شروع کرد به تعریف از کرد باجی که چطور از بچگی دایگیش را کرده و حتی پس از ازدواج به خواست خودش با او به عنوان سر جهازی به این باغ آماده است. وقتی کرد باجی اعلام کرد میز ناهار را چیده، شززده خانوم برای این که دل پدرم را بیش از بیش به دست آورد، در حالی که دست میبرد تا چادرم را از سرم بردارد با خنده گفت:گوهر جان، از پدرت برای چه رو گرفته ای؟
    این نخستین بر بود که پدرم مرا بدون حجاب میدید.
    همان طور که محو تماشای من شده بود، آهسته جلو آمد.معلوم بود که میخواهد خوب تماشایم کند. یکی از لباسهایی را که مهین جان نوروز گذشته برایم دوخته بود به تن داشتم، همان لباسی که پیش از این آرزو میکردم تا برای روز شیرینی خو ران با عبدالرّضا بپوشم. خوش برو رو بودم. موهای پر پشت و لختم تا کمرم میرسید. پدرم مثل این که به یک تابلوی نقاشی نگاه میکند لب به تحسین گشود.
    -چه گوهری.. چه لعبتی..تمام مانکنهای پاریسی بیایند دخترم را تماشا کنند.
    پدرم از خوشحالی دیدار دخترش، دستی به جیب جلیقهاش برد و یک اسکناس صد تومانی، بابت خوش خدمتی همسرش، به عنوان مشتلق به او داد. شرم و حیا مانع از آن میشد که به صورت او نگاه کنم. سر به زیر انداخته بودم، با این حل از این که پدرم مرا در آن شکل ببیند دیگر ابایی نداشتم. غذا آماده بود.آن روز کرد باجی به افتخار ورود من، میز ناهار را در پنجدری چیده بود.آنقدر تهیه و تدارک دیده بودند که نگو و نپرس.چند جور پلو و خورش، انواع سالاد و دسر،همین تور خاویار که راستش تا آن روز نمیدانستمچیست. خیلی گرسنه بودم اما رویم نمیشد غذا بکشم. پدرم به اصرار برایم غذا میکشید و شازده خانوم طوری که پدرم ببیند چشمک میزد بخورم. اما من بیشتر از همیشه نمیتوانستم بخورم. عادت نداشتم معدهام از غذاهای جور وا جور پور کنم. در مجموع آدم کم غذایی بودم. پدرم که فکر میکرد خجالتی هستم باز اصرار میکرد عاقبت شازده خانوم طاقت نیاورد و رو به پدرم گفت: آقا هزار ماشاالله دخترمان هم مقبول هست و هم اطفاری.
    می دانستم از روی حسادت این حرف را میزند اما برای این که پدرم متوجه احساس او نشود با دادن یک امتیاز، اطفاری بودن مرا به رخ پدرم کشید.می دانستم پدرم هم ساکت نمیماند.او خوب جوابش را داد: حالا که دخترمان دوست دارد برای ما ناز کند،ای به چشم ما هم به دیده منت نازش را میخریم.شازده خانوم لبخند زد و دیگر چیزی نگفت.
    پس از ناهار به دستور پدرم، یکی از بهترین اتاقهای طبقه دوم را که چشم انداز بی نهیات زیبایی به باغ داشت آماده کردند.برای نخستین بار روی تخت فنری دراز نکشیده خوابم برد.وقتی چشم گشودم آقا جان را دیدم که کنار تخت روی صندلی نشست بود و نگاهم میکرد.چند دقیقه گذشت تا به یادم آمد کجا هستم.خدا میداند که از کی آنجا نشست بود و نگاهم میکرد.خواب الود خندیدم و پرسیدم:ساعت چند است آقا جان؟
    خندید و در حالی که به ساعت کمدی اتاق اشاره میکرد با گلایه گفت: چهار ساعت از ظهر گذشته، بلند نمیشوی گوهر جان،عصرانه حاضر است.
    زود از جا بر خواستم. پس از رفتن پدر، محض خاطر او هم که شده یکی از لباسهای خوش دوخت فرنگی را که صبح همان روز برایم از لاله زار خریده بود پوشیدم. بی اختیار خودم را در آینه قدی برانداز کردم. در نظر خودم خیلی زیبا شده بودم.
    این بار کرد باجی، بساط عصرانه را در تالار آیینه چیده بود که مشرف به استخر و باغ بود. بدون این که متوجه باشم با میرزاده ایرج روبرو خواهم شد،سر باز وارد شدم و تا چشمم به او افتاد از بس هول برم داشت، فراموش کردم سلام کنم.
    تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر میکردم این بود که چطور از آنجا بگریزم. تنها چیزی هم که در آن لحظه به خاطرم رسید این بود که بروم پشت ستون سنگی و همان جا بایستم.صدای شازده خانوم را شنیدم که خنده کنان گفت: اوا گوهر خانوم، ایرج که غریبه نیست لازم نیست چادر سر کنی.
    پدرم به جای من گفت:او این طور راحت تر است خانوم، بلند شو شالت را بنداز سرش.
    شازده خانوم چیزی نگفت و طبق دستور آقا جانم شال را برایم آورد. خجالت زده جلو رفتم.این دوّمین بر بود که میرزا ایرج را میدیدم.روی هم رفته جوان خوش قیافه و مودبی بود و بسیار خوش پوش به نظر میآمد. همین که وارد شدم به احترامم از جا بلند شد. با هم سلام و احوال پرسی کردیم. هنوز از هیجانی که به من دست داده بود حال درستی نداشتم. احساس غریبگی داشتم.همهاش نگاهم به گٔل و گلدانهایی بود که باغ بان پیر آنهارا هرس میکرد. همین طور به استخر که باز تاب نور خورشید از پس درختان، عکس ساختمان زیبای باغ را در آن منعکس کرده بود.نه من، همگی ساکت بودند و تنها صدایی که میآمد، سرو صدای کلاغها بود که میان یکی از درختها در چرخش بودند. پدرم در صدد شکستن سکوت دل آزار مجلس شد و برای آن که به نحوی مرا از حال و هوای خودم برون بیاورد با لحن ملایمی پرسید:راستی دخترم، دیگر درس نمیخوانی.با این که یک بار کنار چشمه همه چیز را برایش شرح داده بودم باز گفتم:پس از قضیه کشف حجاب، دیگر خیر، اما خیلی دوست دارم به دبیرستان بروم.پدرم که با دقت به حرف من گوش میداد، رو به میرزا ایرج کرد و گفت:ایرج جان، ببین میتوانی ترتیب این کار را بدهی.
    میرزا ایرج در حالی که چشم از من بر نمیداشت مطیعانه گفت: به روی چشم، فردا پرس و جویی میکنم، خبرش را به شما میدهم.
    شازده خانوم که احساس میکرد، هرچه پدرم بخواهد همان میشود صلاح دید خودش را قاطی کند.
    -چه خوب شد یادم آمد ایرج جان، خودم یکی دو آشنا در مدرسه انأئیته آمریکایی تهران دارم...و پس از مکث کوچکی رو به من کرد و افزود:گوهر جان، همین فردا زنگ میزنم و سفارشات را میکنم.
    صرف عصرانه، در سکوتی که گاه بیگاه میشکست تمام شد. وقتی که مشدی یالله گویان به پدرم خبر داد کالسکه آماده است،مثل فنر از جا پریدم.هرچه اصرار کردند یکی دو ساعت بیشتر بنشینم، غروب را بهانه کردم و قبول نکردم تا بلکه هرچه زودتر از معرض دید پسر خوانده پدرم خلاص شوم. آن روز پدرم خودش همراهم آمد تا ناظر رسیدن من به منزل باشد. اواسط راه بود که به فرمان پدرم کالسکه ایستاد و مشدی دو چراغ کریستال این طرف و آن طرف کالسکه را روشن کرد و راه افتاد. دوباره صدای پای اسبها بلند شد. کمی پس از غروب بود که به خانه رسیدیم.
    مهین جان پشت پنجره ایستاده بود و خیابان را تماشا میکرد.تا چشمش به ما افتاد خودش را کنار کشید و پنهان شد.با این حال هر دو او را دیدیم. مدتی طول کشید تا مشدی وسایلی را که همان روز پدرم برای من خریده بود، از کالسکه پایین بگذارد. دیگر موقع خداحافظی بود. آقا جانم خم شد و پیشانیم را بوسید و پیش از این که با من خداحافظی کند، دست در جیب جلیقهاش کرد و چیزی را در تاریکی کف دستم گذاشت و در گوشام زمزمه کرد: دخترم این امانتی را میدهی به مادرت.
    آن موقع به قدری گیج بودم که نفهمیدم آقا جانم چی در دستم گذشته، فقط از از او خداحافظی کردم و گفتم پانزده روز دیگر باز هم به دیدنش خواهم رفت.وقتی رفتند تازه زنگ خانه را به صدا در آوردم.مادرم تنها بود.تا آن موقع به خاطر من صبر کرده بود تا شام را با هم بخوریم. از خاله جان خبری نبود.از این که میدیدم مهین جان تا آن موقع به خاطر من صبر کرده،از خودم خجالت کشیدم.با این که عصرانهای که آن روز خورده بودم، مفصل تر از شم خودمان بودو حسابی ته دلم را گرفته بود اما باز مثل هر شب، کنار سفره نشستم و خودم را مشغول کردم. سر شئم چند بار خواستم حرفی پیش بکشم و نقلی از خانه پدرم بکنم، ولی مهین جان حرف توی حرف آورد و غیر مستقیم مرا متوجه کرد که هیچ تمایلی به شنیدن ندارد، این بود که من هم تا آخر شب دیگر حرفی نزدم.آن شب همین که چراغ هارا خاموش کردیم تا بخوابیم، به یاد امانتی پدرم افتادم. بی معطلی از جا بر خواستم و چراغ را خاموش کردم. رفتم سراغ آن که در جیب پالتوی زیبای ماهوتی رنگی که همان روز پدرم برایم خریده بود مانده بود. توی تاریکی متوجه نشدم آقا جانم چه چیزی را در دستم سپرده،با عجله، جعبه زیبای مخملی را که در دستم بود گشودم و مبهوت نگاه کردم. داخل جعبه، گردنبند بسیار زیبایی به شکل قلب قرار داشت که به زنجیر بلندی متصل بود.روی قلب، پر بود از نگینهای ریز الماس که نور چراغ را به بازی گرفته بود. ذوق زده و خوشحال گردنبند را مقابل نور گرفتم و محو تماشا شدم. خدا میداند از این که آقا چنین گرنبند باارزشی را برای مادرم فرستاده بود چقدر احساس شادی و غرور میکردم.
    مهین جان که چشمهایش تازه گرم شده بود، از نور چراغی که به یک بار همه اتاق را روشن کرده بود گیج و خواب زده لای چشمهایش را باز کرد و پرسید:چه میکنی گوهر؟
    در حالی که با شور و شوق گردنبند را در معرض دیدش نگه داشتم گفتم: این امانتی را جناب شازده خدمت شما فرستاده اند.
    با توجه به حساسیتی که مادرم نسبت به پدرم داشت، پیش روی او جرات نمیکردم او را آقا جان یا حتی پدر خطاب کنم.مادرم که خواب الود به نظر میرسید، خیلی سرد و بی تفاوت در حالی که پوزخند تمسخر آمیزی بر گوشه لب داشت پس از یک نگاه به گردنبند گفت:جناب شازده مرحمت فرموده اند! و بعد از گفتن این حرف فوری چشمهایش را بست.
    با دیدن این واکنش مهین جان وا رفتم با این حال باز با التماس گفتم:شما که گردنبند را درست ندیده اید،خیلی زیباست.
    در همان حال که چشمانش را روی هم گذشته بود خیلی آهسته و آرام گفت: هرچقدر هم که زیبا باشد چون یک بار آن را پس فرستادهام دیگر به دلم نمیچسبد گوهر جان.
    شگفت زده پرسیدم: یعنی شمااین گردنبند را دیده بودید؟
    همان طور که در رخت خوابش دراز کشیده بود چشمانش را گشود.در حالی که نگاهم میکرد با لحن غم زدهای گفت: بله، این گردنبند، یک سال،بلکه هم بیشتر در گردنم بود.این تنها هدیه ایست که از پدرت به من رسید. اما وقتی قرار شد شازده مرا طلاق بدهد آن را پس فرستادم.
    از شنیدن حرف مهین جان خشکم زد و یخ کردم. مهین جان که حال مرا دید آهسته بلند شد و میان جایش نشست، بعد در همان حال که نشست بود گردنبند را از دستم گرفت و قسمت کناری آن را فشار داد. در کمال شگفتی دیدم که پوشش روی گردنبند از دو طرف باز شد و قاب عکس بسیار کوچک و زیبایی زیر آن نمایان شد. عکسی از جوانی مادرم در کنار پدرم جاسازی شده بود.مات و مبهوت به عکس خیره شدم. در تصویر مهین جان در حالی که همین گردنبند را گردنش آویخته بود موهای خوش حالتش را به دور شانهاش ریخته بود. شگفت زده به مهین جان نگاه کردم و زیر لب گفتم: خیلی عجیب است، باورم نمیشود.
    همان طور که نگاهش به گردنبند بود در جواب گفت: همان بهتر که باورت نشود مادر.
    با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهش کردم. دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. اشکی که پای چشمانش موج میزد به یک بار دلم فرو ریخت.
    -مهین جان چه شده؟
    پس از کمی مکث، در حالی که گردنبند را به دستم میداد گفت؟هیچی مادر... میدانی دیگر دلم نمیخواهد این گردنبند را به گردنم بیندازم. اگر زحمتی نیست آن را بذار توی صندوقچه، میخواهم آن را برای خودت کنار بگذارم.
    مادر طوری این حرف را زد، که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بدون آنکهحرفی بزنم فقط سرم را تکان دادم و از جا بر خواستم تا به خواستهاش عمل کنم. آن شب در حالی که افکار عجیب و غریبی در سر داشتم در بستر م دراز کشیده بودم و تا پاسی از شب به گذشتهای فکر میکردم که مربوط به دوران کوتاه زندگی مهین جان با پدرم میشد. به احساس او در لحظهای که این گردنبند را از گردنش جدا کرده بود تا پس بفرستد، به یقین احساس او را آنچنان که شاید و باید نمیفهمیدم....به هیچ وجه.
    بیست روز بعد باز خاله جان به دیدنمان آمد.مثل همیشه سر حال و سر دماغ نبود. مهین جان زود تر از من متوجه پکری او شد و پرسید: طوری شده خاله جان،انگار زیاد سر حال نیستید.
    خاله جان در حالی که اه میکشید گفت: نه مادر، خوبم. اما حالش طوری بود که نشان میداد چیزی در دلش است که نمیخواهد از آن حرف بزند.
    مادرم که فهمیده بود خاله جان راستش را نمیگوید قسمش داد که راستش را بگوید. خاله جان میدانست تا مادرم علت ناراحتی ش را نداند دست بردار نیست به همین دلیل به زبان آمد.در حالی که از سر افسوس و تسحر اه میکشید با اندوه سرش را تکان داد و گفت: چه بگویم مهین جان، حرف نزنم بهتر است مادر.
    مادرم با شنیدن این حرف خاله بیشتر نگران شد و با دستپاچگی پرسید: تو را به خدا خاله جان، چه شده؟
    خاله درهای که سرش را پایین انداخته بود تا اشکی را که در چشمانش جمع شده بود نبینیم با صدای لرزانی گفت: اشرف....
    -اشرف چه... چه شده؟
    -اشرف چند روز است که برگشته.
    مادرم در حالی که بی اختیار با دست راستش محکم پشت دست چپش کوبید گفت: راست میگویی خاله جان.....مگر چه شده؟قهر آماده؟
    خاله در حالی که اشکهایش را که به پهنای صورتش جاری شده بود با گوشهچارقدش از روی صورتش پاک میکرد اه کشید و گفت: کار از این حرفها بالاتر است مادر، اشرف برگشت طلاقش را بگیرد.
    مادرم که از شنیدن این خبر مثل من در جا خشکش زده بود متعجب و هراسان پرسید: چرا؟ مگر چه شده؟
    -والله چه بگویم مهین جان.... بین خودمان بماند. انگار شوهرش اهل خیلی برنامه هاست، از آن ناجورها در آماده.
    مادرم که بهتر از من ملتفت منظور خاله جان شده بود، همان طور که میشنید دهانش از حیرت باز مانده بود. در همان حال زیر لب زمزمه کرد:خدا مرگم بدهد. خاله جان گفت: خدا نکند خاله، بگو انشالله خدا هرچه عدم نه نجیب است مرگ بدهد..... نمیدنی چطور دختره را زیر مشت و لگد خورد و خمیر کرده بود.خدا انشالله از این حج ماشاالله خان نمک به حرام نگذرد که این طوری این دختر را توی این آتش انداخت.
    مادرم در همان حالت بهت زده گفت: پس آقا دست بزن هم داشته.
    -اره مادر، پس چی. ببین با تازه عروسش چه کرده که هنوز چیزی نشده کارد به استخوانش رسیده و دیگر حاضر نیست به خانه او برگردد.
    مادرم همان طور که با تعجب گوش میداد سر تکان داد و گفت: آنها که میدانستند پسرشان این طوری است چرا زنش دادند؟
    -والله همین را بگو..... خودش که به تمسخر خندیده و به اشرف گفته، آقا جانم به خیال خودش خواسته با زن دادن من به زندگیم سر و سامانی بدهد و مرا سر به راه کند، اما دارم میگویم من همینم که هستم، با کسی که بخواهد سر به سرم بگذارد و آقا بالای سرم باشد نمیتوانم کنار بیایم.
    -پس کار صحیح همین است که هرچه زودتر طلاقش را بگیرد.
    -اره مادر، من هم همین را میگویم.آدمی که مرتب عرق خوری و کثافتکاری داشته باشد هیچ وقت مرد زندگی نمیشود. اگر تا به حال آدم بشو بود حکماً تا به حال پدرش توانسته بود آدماش کند.
    مهین جان دوباره پرسید: زن داداشم چه،او چه میگوید؟


    -والله از روزی که این دختر برگشته، روز و شب همه من را کرده، یکی خوشمزگیش اینجاست که از همه طلبکار است. تا همین چندروز پیش هم پافشاری میکرد که اشرف هرطوری که هست برگردد و زندگیش را بکند اما اشرف زیر بار نرفت. راه دستش نیست برگردد. خیلی که دید مادرش پیله کرده، قسم خورد تریاک میخورد خودش را میکشد. از آن روز کارد هم بزنی خونش در نمیآید. من یکی که از ترسم جرات ندارم جلوی چشمش آفتابی بشوم. چپ میروم راست میروم یک چیزی بارم میکند. همین دیروز بی خود و بیجهت کلفتی بارم کرد که تا مغز استخوانم را سوزاند....
    ناگهان اشک در چشمان خاله جان مانند چشمه جوشید و دیگر نتوانست بقیه حرفش را بزند.از دیدن اشکهای خاله،من و مادرم بی اختیار به گریه افتادیم. چند لحظهای طول کشید تا خاله با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: تو را به خدا ببخشید مادر، دل شما را هم خون کردم.
    مادر همان طور که اشکهایش را پاک میکرد با همدردی گفت: خوب کردید خاله جان، آدم اگر درد و دل نکند که دلش میترکد. این را هم بگویم که زن داداشم پای این کارهایش را میخورد. از قدیم گفتند از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو.
    خاله جان که دوباره داغش تازه شده بود با بغض گفت:می دانم مادر، خاطرات جمع که همین طور هم هست، اما چه فایده، ما آفتاب لب بمیم، فقط خدا صبر و طاقتی بدهد تا این چند روز را هرطوری هست بگذرانیم.
    باز سیل اشکهای خاله جان جاری شد.
    زیر لب گفت: آخر مگر من بیچاره جز عزت و احترام خشک خالی، چیز دیگری هم از او میخواهم. طوری با من رفتار میکند که صد رحمت به دده و کنیز، این میانه بیشتر از خودم دلم به حال بچهام ناصر میسوزد که ما بین ما گیر کرده.
    از دیدن اشکهای خاله حال خودم را نمیفهمیدم. وقتی حرفهایش تمام شد همان طور که خیره به او نگاه میکردم ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: خاله جان یک چیزی از شما بخواهم قبول میکنید.
    با صدای لرزانی پرسید: چه چیز مادر؟
    -تشریف بیاورید اینجا باهم زندگی کنیم، البته اگر ما را قابل بدانید.
    مادر با نگاهی سرشار از تحسین، همان طور که براندازم میکرد پی حرفم را گرفت و گفت: خاله جان گوهر راست میگوید، ما که اتاق خالی داریم.الحمدلله اخلاقمان هم باهم جفت و جور است، تازه سوای این شما به گردن ما حق دارید، بعد از ناصر جان اگر نوبتی هم باشد دیگر نوبت من است از شما مراقبت کنم. چه میگویید؟
    خاله جان که از پیشنهاد ما حسابی غافل گیر شده بود در حالی که خودش را جمع و جور میکرد با دستپاچگی گفت: شما هردو به من خیلی لطف دارید اما من به خاطر ناصر جان هم که شده نمیتوانم قبول کنم مادر. یعنی اگر شما هم با ناصر جان این قضیه را مطرح کنید به او بر میخورد. خدا شاهد است سر بند این قضیه رفتن شما از آن خانه، هنوز هم که هنوز است، حرف که پیش میآید خودش را ملامت میکند. حالا اگر من هم به خواهم بروم که دیگر بدتر میشود. تاحالا هر طوری بوده گذشته، این چند روز هم رویش. و بعد حرف توی حرف آورد و غیر مستقیم به ما فهماند که راه دستش نیست بیشتر از این اصرارش کنیم.
    آن روز هرطوری بود خاله جان را برای ناهار نگه داشتیم. همین که مهین جان برای تهیه ناهار پا از اتاق بیرون گذشت خاله که بدنبال فرصت میگشت، خیلی آهسته از راجع به پدرم پرسید. من هم همه چیز را با آب و تاب شرح دادم. وقتی برای خاله جان گفتم که قرار شده به درسم ادامه بدهم آنقدر ذوق زده شد که با سر و صدا مهین جانم را خبر کرد.با لحن گله مندی به او گفت: مهین، چرا به من نگفتی دخترم قرار است برود دبیرستان؟


    مادرم که روحش از این ماجرا خبر نداشت، مانده بود که خاله جان چه میگوید. در پاسخ سر تکان داد و گفت: والله حالا این را از زبان شما میشنوم... خاله جان که دید مادرم از این ماجرا به خبر بده و او واسطه رساندن این خبر شده خیلی یکه خورد اما از آنجایی که زن عاقل و با تجربهای بود پیش از آنکه



    فکری از این بابت به خاطر مادرم خطور کند و ناراحتی و کدورتی پیش بیاید فوری در



    پی رفع و رجوع حرفی که از دهانش پریده بود بر آمد و گفت: خوب خاله جان دخترم



    میدانست شما هیچ حرفی نداری گذشته وقتی کارها به سلامتی درست شد یک دفعه غافل




    گیرت کند... و پیش از اینکه حرفش را تمام کند رو به من چرخید و پرسید:اینطور نیست



    عزیز دلم؟ من که حسابی دست و پای خودم را گم کرده بودم با دستپاچگی دا تایید حرف



    خاله جان گفتم:بله خاله جان همین طور است اما فقط نمیدانام بد از این همه وقت که



    لایه کتابها را باز نکردهام باز هم میتونم در امتحانات ورودی قبول بشوم یا نه



    مهین جان پیش از خاله پاسخ داد میتوانی مادر چرا نمیتوانی. فقط شرطش این است که



    از همین حالا بگذاری پشتش باور نمیکردم مهین جان به این راحتی با ادامه تحصیل در



    دبیرستان موافقت کند البته من هم صدای اینکه مدرسه مختلت است را در نیاوردم. مادرم




    مخالفتی که نکرد هیچ بد از آن باز هم تشویقم کرد که تا فرصت هست خودم را برای شرکت



    در امتحانات ورودی آماده کنم. خدا رحمتش کند آخر خدا بیامرز خیلی آرزو داشت درسم



    را تمام کنم و معلم بشوم یکی دو هفته دیگر هم گذشت دیگر چیزی به عید نمانده بود



    حالا دیگر با پولی که بابت خرجی از طرف پدرم میرسید به خانه سرو صورتی داده



    بودیم. به اطاقها پرده زده بودیم و توی باغچه گًل کاشته بودیم خلاصه خیلی کارهای



    دیگر کرده بودیم که تا آن زمان انجام آنها جزو آرزوهای ما بود یکی از این آرزوها



    داشتن یخچال نفتی بود همینطور داشتن اجاق گاز که سوختش ذغال سنگ بود و از فرنگ



    میومد و یک تلفن مغناطیسی که به نظرم فرستادنش کمی عجیب میرسید چرا که هنوز خط



    تلفن به خانهٔ ما وصل نشده بود. آقا جانم ان وسایل را یک هفته مانده به عید به



    همراه


    کلی تنقلات و انواع و اقسام شیرینی داده بود تا بهرام شوفر و مشدی عباس


    برایمان بیاورند وقتی مشدی اینها را تحویلم میداد برایم شرح داد که تمام این



    خوراکیها



    دست پخت موسی خان یزدی است که همه ساله یک هفته به عید مانده به باغ میاد تا زیر

    نظر جناب شازده آنچه راشان دستور میدهند تهیه کند. پیش از خداحافظی مشدی یک خبر


    خوش دیگر هم بمان داد. آن هم اینکه به زودی یک خط تلفن که همون روز جناب شازده



    درخواست کردند به خانمان وصل خواهد شد تا پدرم همیشه از حال من خبر داشته باشد تمام

    مدتی که مشدی با من حرف میزد مادرم با سینی چای پشت در ایستاده بود و گوش میداد


    پیش از رفتن و مادرم چادر سر انداخت و جلو آمد و تعارف کرد که بیاید داخل اما مشدی



    بهانه آورد که آقا احضارش کردند و باید هرچه زودتر برگردد. هفت سین را چیده بودیم



    مادرم کنار سفر قرآن را گشوده بود و میخواند تا سال تحویل شود سالی با اتفاقات



    گوناگون پر از فراز و نشیب سالی که شروع خوش میانه پر رنج و انده و پایانی دلم



    نشین داشت. دوباره خاطرات نوروز گذشته پیش چشمم جان گرفته بود. نمیدونم چرا دوباره



    به یاد این شعر افتاده بودم. مرا میبینی هر دم زیادت میکنی دردم همان طور که ساکت



    نشست بودم و خاطرات نوروز گذشته را مرور میکردم بی اختیار اشکم جاری شد. در همین

    زمان صدای تاپ اومد و منو مهین جان روی یکدیگر رو بوسیدیم و عید را به یکدیگر تبریک


    گفتیم با شادمانی شیرینی میخوردیم که برای نخستین بر صدای زنگ تلفن مغناطیسی بلند



    شد آقا جانم بود اولین نفری که به خانمان زنگ زد او هم با شادمانی عید را بمان



    تبریک گفت و مرا برای ناهار دعوت کرد گفت بهرام شوفر رو روی کرده تا به دنبالم بیاد



    وقتی گوشی تلفن را زمین گذشتم مانده بودم که به مهین چه بگویم آخر پنج روز دیگر به



    قرار پانزده روز یکباری که مهین برای دیدار من گذشته بود باقی بود مهین جان



    همینطور که از زیر چشم مرا میپایید با صدای



    آهسته ای گفت:گوهر جان اگر خواستی بروی هدیه ای را هم که گرفته ای با خودت ببر



    باورم نمیشد مادرم چنین رفتاری داشته باشد یادم رفت برایت بگویم که چند روز قبل



    برای پدرم یک دیکسیونر زبان فرانسه به عنوان هدیه گرفته بودم تا بار دیگر که به



    دیدار او میروم دست خالی نباشم. البته خریدن آن هم به سفارش مادرم بود ولی



    مستقیم نه بلکه توسط خاله جان آخر خاله جان واسطه من و مهین جان در اموری بود که



    مربوط به پدرم میشد اینطوری هر دو راحت تر بودیم مثلا راجع به همین مادرم وقتی با



    خبر شد که میخواهم هدیه ای برای پدرم بگیرم به خاله جانم سفارش کرده بود که برای



    جناب شازده یک دیکسیونر زبان فرانسه بخرم چرا که با خبر بود او در حد رفع احتیاجات



    کار تجاریش با زبان فرانسه آشنایی دارد و به کارش میاید مهین جان غیر مستقیم با این



    حرفش به من فهماند که میتونم بروم راستی که مادر با گذشتی دارم به رویش خندیدم و



    گفتم چشم تا چرخی بزنم مادرم لباس مناسبی از گنجه پیدا کرد و روی تخت گذشت همان طور



    که لباس میپوشیدم ساکت کنار بخاری دیواری نشسته بود و با حسرت نگاهم میکرد تحت



    تاثیر حالت نگهش بی اراده گفتم میخواهید نروم؟ بدون تامل گفت گوهر جان عید است



    برو ولی سفارش میکنم تا هوا تاریک نشده اینجا باشی مهین جان را بوسیدم و گفتم



    پیش از تاریک شده هوا برمیگردم پس از پانزده سال زندگی در این دنیا این نخستین



    نوروزی بود که سایه پدرم را بر سر داشتم اولین عیدی که میتوانستم مانند هر فرزندی



    دست پدرم را ببوسم و از اینکه پدر پیشانیم را میبوسد خداوند را سپاس گذار باشم آن



    هم چنین پدری که برای بدست آوردن دل من این همه ریختو پاش میکرد و مشت مشت اسکناس



    کفه دست این و آن میگذاشت تا تملق مرا بگویند


    پس از ناهار مفصل عید، توی پنجدری نشسته بودیم که من هدیه پدرم را جلوی رویش گذاشتم. وقتی آن را از روی میز برداشت و ورق زد چهرهاش دیدنی بود. راستش هیچ فکر نمیکردم پدرم با تمام منتکی که دارد از گرفتن چنین هدیهای که به نظر خودم خیلی ناقابل میرسید چنین واکنشی از خودش نشان بدهد. پدرم پس از دیدن دیکسو نری که برایش هدیه گرفته بودم، بار دیگر مرا بوسید و از حسن سلیقه من تعریف کرد بعد هم رو به شازده خانوم تاج الملوک کرد و از او خواست تا صندوقچه جواهرات گوهر تاج مرحوم را برایش بیارم. به نظرم رسید که شازده خانوم از شنیدن حرف پدرم یکه خورد و مس کسی که نیش افعی خورده باشد برافروخته و کبود شد اما حرفی نزد. بی معطلی در پی امر آقا جانم از روی مبل بلند شد و پنج دقیقه بعد در حالی که صندوقچه خوش نقش و نگار عتیقه ای را حمل میکرد وارد پنجدری شد. صندوقچه را رو به روی پدرم روی میز عسلی گذاشت و خودش روی یکی از مبلها کنار دست پدرم نشست به پدر خیره شد. آقا جانم در حالی که گردنش را کمی کج کرده بود و به رویم لبخند میزد پشتش را محکم به پشتی مبل فشار داد و با دست چپ گوشه جیب جلیقهاش را گرفته بود و با دو انگشت دست راستش کلیدی را بیرون کشید، سپس خم شد و کلید را توی صندوقچه انداخت و درش را گشود. برای یک لحظه چشمان من از شگفتی گشاد شد. صندوقچه لبالب از سینه ریز و گوشواره و دستبند و انگشتر و سنجاق بود که همه از طلا و جواهر بود. تنها یک نگاه به درون این صندوقچه کافی بود تا هوش و دل بیننده را ببرد. در همان حال نگاهم بر آن همه درخشندگی خیره مانده بود باور کردنش مشکل بود که این همه زیور متعلق به یک نفر بوده باشد آن هم متعلق به گوهر تاج خانوم که میشده جده پدری آقا جانم من. پدرم همان طور که نگاهش توی صورتم بود دست به درون صندوقچه برد و سینه ریز بسیار زیبایی را از آن بیرون کشید و کف دست گرفت.چند دقیقهای به آن خیره ماند بعد در همان حال با صدای آهستهای گفت:این سینه ریز مانند دیگر چیزهایی که توی این صندوقچه است میراث آبا و اجدادی من است اماسوای این مسئله یک تفاوتی با بقیه جواهرات صندوقچه دارد که آن را متمایز میکند آن هم این است که این یادگاری جده مادری شازده گوهر تاج خانوم است که پدرش شاه شهید یعنی ناصرالدین شاه قاجار بوده که به عنوان سوغات سفر فرنگستان به او هدیه داده است. همین طور دست به دست گشته تا اینکه به عنوان چشم روشنی ازدواج رسیده به دست شازده گوهر تاج خانوم جده بنده. حالا من هم این یادگاری را که قدمتش به پنج پشت پیش از خودم میرسد میدهم به گوهر یکدانه خودم که میدانم برازنده اوست.
    انگار داشتم این چیز هارا در خواب میدیدم.پس از تمام شدن صحبتهای پدر همچنان که نشست بودم دیدم با اشاره به من فهماند جلو بروم.همان طور که پیش میرفتم برای یک لحظه نگاهم به شازده خانوم تلاقی کرد که کنار دست آقا جانم نشسته بود.از نگاهش میشد فهمید که چه احساسی دارد. همین که سینه ریز الماس را به گردنم انداخت صدایش را شنیدم که گفت: خوشا به سعادت دختری که یک همچو پدری دارد.
    با شنیدن این حرف من هم بدون تامل پشت حرفش را گرفتم و گفتم: راستی هم همین است شازده خانوم به راستی که من خیلی سعادت مندم که خداوند چنین پدری به من عطا کرده. بعد در همان حالی که خم شده بودم دست آقا جانم را بوسیدم و باز خطاب به پدرم گفتم:تا عمر دارم ممنون این مرحمت شما هستم.پدرم در حالی که باز پیشانیم را میبوسید گفت: زنده باشی گوهرم.
    شازده خانوم که تا آن لحظه نشسته بود در حالی که از جا بر میخواست گفت:خدا به هم ببخشتتان و بعد از گفتن این حرف از پنجدری بیرون رفت. پدرم مکث کرد و کف دستهایش را به هم مالید بعد در صندوقچه را قفل کرد.از جایش برخاست و رو به پنجره ایستاد. میدانستم آقا جان چه فکری در سر دارد اما نمیخواستم بر و یش بیاورم،با این حال من هم در همان فکری بودم که ذهن آقا جانم را مشغول کرده بود.
    بدون آنکه حرفی بزنم بلند شدم و کنارش رفتم.تازه فهمیدم آقا جان به چهنگاه میکند. بیرون، درست کنار استخر شازده خانوم با میرزا ایرج مشغول گفتوگو بودند.
    پدر تا مرا کنارش دید پرسید:در چه فکری گوهرم؟
    در حالی که نگاهم به آن سو بود با لبخند گفتم: میدانید آقا جان، به این فکر میکردم که این سینه ریز میبایست خیلی قیمت داشته باشد برای همین ماندهام که چطور حیفتان نیامده آن را به من بدهید.
    پدرم در حالی که با محبت به صورتم دقیق شده بود لبخند زد و گفت: هر چقدر هم قیمت داشته باشد به قدر تو برایم ارزش ندارد.
    با شنیدن این حرف دلگرم شدم. بعد آقا جانم در مورد نگهداری سینه ریز سفارش کرد. پیش از اینکه از کنار پنجره دور شوم مشتی اسکناس در کف دستم نهاد تا به عنوان عیدی به خدمه باغ بدهم.
    آن روز طبق قراری که با مهین جان گذاشته بودم، پیش از تاریکی هوا خانه مان بودم.
    چهل روزی میشد که خاله جان نیامده بود.آن روز از جلسه امتحان ورودی مدرسه اناثیته همزمان با خاله جان به خانه رسیدم.خاله جان چند دقیقه زودتر رسیده بود اما چون کلفتی که پدرم برای ما فرستاده بود در را به رویش باز کرده بود حیران مانده بود که نشانی را درست آماده یا نه.من را که پشت سرش دید با خوشحالی در بغل گرفت.برایش گفتم که پدرم فرخنده را از ده کبوتر دره که یکی از ابادیهی خودش بود برای کمک به مهین جان، آن هم به خاطر امتحانات من فرستاده، شادمان شد و خدارا شکر کرد که خدا یک نفر را فرستاده تا آبی دست مادرم بریزد.
    طفلکی خاله، چون از پیش از عید ما را ندیده بود. مقداری نقل و آبنبات و همین طور سبزه عیدی را که مثل هر سال روی کوزه برایمان سبز کرده بود و تا آن موقع نگه داشته بود به عنوان عیدی برایمان آورده بود. آن روز من و مادرم از اینکه خاله جان، برای دیدنمان آمده بود خیلی خوشحال بودیم. هر دو با کلی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 222 تا241
    تعارف برای ناهار او را نگه ذاشتیم.طفلکی مادرم چون می دانست چندین روز است به خاطر امتحان خواب و خوارکم قاطی بوده . خیلی خسته شده ام به همین دلیل اجازه نداد از جا بلند شوم و گفت فرخنده هست و کمکم می کند .با اصرار مرا وادار کرد تا پهلوی خاله جان بنشینم و از مصاحبت با او لذت ببرم.طفلکی مادرم خودش رفت به آشپزخانه.فرخنده هم در رفت و آمد بود.سفره قلمکار انداخت تنگهای دوغ را توی سفره گذاشت و غذاهایی را که مهین جان ر آشپزخانه می کشید جلوی منو خاله جان می چید که به مخدمه های گلدوززی شده تکیه داده بودیم.با آنکه اختلاف سنی زیادی با خودم نداشت مرتب از من می پرسید:امری ندارید خانم کوچیک؟
    خاله جان که ناظر این صحنه بود با لذت نگاهم می کرد که چطور به او دستور می دادم تا انگاره ها و ظرفها را بچیند تا سفره مرتب به نظر برسد.تماشایم می کرد و می خندید.از دیدن لبخندی که خاله جان به ما می زد کنجکاو شده بودم که علت خوشحالیش را بفهمم.با این حال حوصله به خرج دادمو چیزی از او نپرسیدم تا اینکه خیلی زود قضیه برایم روشن شد.
    پس از ناهار سینی چای را که فرخنده در آشپزخانه آماده کرده بود در دست گرفته بودم و به سوی اتاق می آمدم که صدای گفتگوی خاله و مهین جانم به گوشم خورد .طوری اهسته و شک برانگیز با همدیگر گفتگو می کردند که بی اختیار پایم سست شد و ایستادم.صدای مادرم را از آنجا شنیدم که می گفت:شاه خوبانی منظور گدایان شده ای ...خیال می کند تا عمر دارم این حرفش یادم می رود. این همان آدم است حالا چه شده که پا پیش گذاشته می خواهد بیاید خواستگاری فقط خدا عالم است .از شنیدن این خبر سینی به دست ماتم برد و چشمانم از فرط حیرت گشاد شد.
    خاله جان که به خوبی ملتفت منظور مادرم بود گفت: می دانم مادر مردم همینند دیگر حالا چه می گویی بیایند خواستگاری با نه بهشان چه بگویم؟
    مهین جان که زیاد رافب نبود به این زودیها با زن دایی آشتی کند در ضمن می خواست ارج . قرب مرا بالا ببرد پس از لختی تأمل گفت:حالا که فعلا گوهر درس دارد خاله جان تا چند ماه بعد که امساله را تمام کند وقت هست.ان الله تا آن موقع ببینم خدا چه می خواهد.
    مادرم طوری این حرف را زد که خاله دیگر پی به قضیه را نگرفت و فقط گفت:باشد مادر هر طور خودت صلاح می دانی پس من همین را بهشان می گویم.
    از گفتگوی آن دو نمی دانم بگویم خوشحتا بودم یا نه اما ای را می توانم بگویم که از شنیدن ج.اب مادرم بیشتر از شنیدن خبر خواستگاری خوشحال بودم.
    آن روزها و روزهای دیگر مثل برق می گذشتند و تبدیل به ماه می شدند .حالا دیگر ارتباط من و پدرم خیلی بیشتر از گذشته شده بود.مهین جان هم چندان سختگیری نمی کرد و رضایت داده لود که هر روز بهرام خان شوفر مرا به دبیرستان ببرد و بیاورد.
    همین طور دو روز آخر هفته را هم که من به باغ پدرم می رفتم حرفی نمی زد و همین باعث شده بود تا من و آقاجانم ارتباطی عمیق و عاطفی پیدا کنیم.ارتباطی که بدون آنکه خودم هم متوجه باشم روی اعتقادات و حتی صحبت کردن و مَنِشم خیلی تأثیر گذاشته بود .
    یکی از دوستان صمیمی آقا جانم که بعد ها خدمت بسیار بزرگی به من کرد دکتر علیرضا شیخ الملوکی بود که از همان بررخورد اولش با من تحت تأثیر برخورد پدرانه و صمیمانه ای مه با من داشت باعث شد او را عموجان صدا بزنم.آن طور که آقا جانم می گفت رابطه آن دو بر می گشت به زمان طفولیت انان .دکتر یا به قول من دختری داشت به اسم ناهید که تنها فرزندش بود .همسر عموجان سالها پیش زملن به دنیا آوردن ناهید سرزا رفته بود.خودش یکه و تنها ناهید را بزرگ کرده بود وفرصت فراگیری درس وهمه جور هنری را برایش فراهم آوره بود. در آن زمان که کسی زیاد به این مسائل اهمیت نمی داد.ناهید هم پیانو می زد هم سوارکاری بلد بود .روی هم رفته دختر زیبا و با شخصیتی بود .یک بار هم در معیت پدرش به دیدار من آمده بود.نخستین میهمانی که من با پدرم و شازده تاج المولک رفتم خانه آنان بود که فاصله زیادی با باغ خودمان نداشت .آن شب به مناسبت تولد ناهید میهمانی ای ترتیب داده بود و تمام دوستان او و چند تن از دوستان و آشنایان خودش را دعوت کرده بود. من از شازده خانم شنیده بود که دکتر همه ساله این روز را جشن می گیرد اما چون خودم چنین جاهایی نرفته بودم تصور نمی کردم چه جور آدمهایی در این میهمانیها شرکت دارند و به محض ورود به آنجا جا خوردم.برخلاف من که با لباسی پوشیده وشالی برسر رفته بودم که تازه همین را هم به اصرار شازده خانم و اشاره های پدرم قبول کرده بودم وتمامی دوشیزه خانمهای دیگری که به سن خودم بودم با لبلسهای آستین کوتاه و کلاه اورپایی و بدون اصتثنا رق در آرایش در این جشن شرکت کرده بودند.
    ناهید و پدرش هر دو با رویی گشاده به استقبال ما آمدند.آن روزعموجان ضمن خوشادگویی من را به عنوان یکی از دوستان صمیمی ناهید به دیگر میهمانانش معرفی کرد . مارا به سمت بالای تالار پذیرایی برد .خانه دکتر همان طور که تصورش را می کردم مجلل بود اشرافی و در زمان خودش یکی از خانه های اعیانی آن دوره محسوب می شد.روی دیوارهای تالاری که در آن نشسته بودیم تابلوهای نقاشی بسیار بزرگ و بی نهایت زیبایی بود که تاج المولک با نشان دادن آنها به من گفت که مه نقاشی های خود ناهید است .راستی که خیای زیبا کشیده بود.من همان طور که رق تماشای نقاشیهای ناهید بودم از از سلام و احوال پرسی میرزاده ایرج با پدرم و شازده خانم متوجه حضورش شدم . با لبخند با من سلام کرد و احوالپرسی کرد .قصد داشت تا مرد جوانی را که همراهش بود معرفی کند که نهان صدای پیانو زدن ناهید بلند شد و حواس همه را موتجه آن طرف تالار کرد.
    دیگر صدا از هیچکس در نمی آمد.معلوم بود که همه مشتاق شنیدن هستند.شازده خانم که کنار دستم نشسته بود مرتب ناهید را تحسین می کرد.
    همان طور که غرق در افکار خودم بودم به صدای پیانو زدن ناهید گوش می دادم دوباره چشمم به مرد جوانی افتاد که میرزاده قصد داشت او را به من معرفی کند .طوری محو تماشای ناهید بود که بی اختیار توجهم به او جلب شد.علاقمند بودم بدانم او کیست.شازده خانم که کنار دستم نشسته بود و مرتب پیانو زدن ناهید را می ستود متوجه کنجکاویم شد.وقتی ناهید از پشت پیانو بلند شد و همه برایش کف زدند مرد جوان را نشانم داد و در گوشم گفت:ان آقا رت می بینی گوهرجان؟
    -بله شازده خانم.
    -آن آقا یکی از دوستان صمیمی ایرج خان خودمان است.نامش خسروخان است و در کمپانی با ایرج کار می کند.دو سه سال می شود که از فرنگ برگشته و یکی از خواستگاران سمج ناهید است.اما چون قصد برگشتن و زندگی در فرنگستان را داردناهید پیشنهادش را قبول نکرده.
    همان شب در راه بازگشت از خانه دکترعلیرضاخان وقتی شازده خانم باز هم از پیانو زدن ناهید جلوی من و پدرم تعریف می گرد پدرم رو به من کرد و پرسید:گوهرجان دلت می خواهد مشق پیانو کنی؟
    من که تا به حال در این مورد فکر نکرده بودم با لبخند پاسخ دادم:چه بگویم آقاجان!
    پدرم دوباره گفت:می دانی دخترم دلم می خواهد تمام هنرها و آداب رابه کمال یاد بگیری.برای همین هم انضالله فردا به دکتر زنگ می زنم و می گویم از این پس هر باز که می ایی باغ بهرام خان شوفر را می فرستم دنبال ناهید خانم تا یکی دوساعت را میهمان ما باشد و با شما مشق پیانو کند.
    هم من و هم شازده خانم یقین داشتیم که آقاجانم این کار را خواهد کرد.
    از آن پس روزهایی که به باغ می رفتم آقاجانم فوری بهرام شوفر را می فرستاد خانه دکتر علیرضا تا ناهید را بیاورد و من زیر نظر او مشق پیانو کنم.ناهید همیشه از استعداد من در فراگیری این هنر نزد پدرم تعریف می کرد.مدتی بعد که راه افتاده بودم آقاجانم از من خواستند تا برایشان پیانو بزنم.هربار که پشت پیانو می نشستم پدرم با لذت گوش می داد رو به شازده خانم می گفت:می شنوی تاجی به به . و من تشویق می شدم و باز برایش می زدم .به قدری در روجیه پدرم تأثیر گذار بود که پس از آن طبق برنامه ای که خودش پیش بینی کرده بود درصدد بر آمد تا یکنفر را برای آموزش فن سوارکای همین طور تعلیم ماشین راندن برای من استخدام کند برای همین هم ار یک خانم فرانسوی که همسر دوم یکی از دوستانش بود دعوت کرد و از او خواست تا این هنرها را به من بیاموزد.
    مادام خانم خوشرو و خوش برخوردی بود که فارسی را با لهجه بسایر شیرینی حرف می زد .هر پنچشنبه برای تعلیم سورکاری به باغ پرتیوا که متعلق به یکی از منسوبان دور پدرم بود می آمد باغ بی سرو تهی که آنطور که من شنیده بودم همیشه صدا بافبان بطور نوبتی به امور آن رسیدگی می کردند.روزی که من سواری داشتم اغلب آقاجانم هم همراهم می امد.خودش کنار محوطه چمن روی صندلی لهستانی می نشست در حالی که یک پایش را روی زانوی پای دیگرش می انداخت دست به سینه یا با دوربینی در دست محو تماشایم می شدو مراقب بود که از است پرت نشوم.
    چون این کار با چادر و روبنده مقدور نبود یکی از لباسهای شکار خودشان را که خیلی به تنم گشاد بود می پوشیدم .سرو گردنم را هم با شال می پوشاندم.یکی دو بار شازده اخنم و میرزاده ایرج هم برای تماشا آمدند و به عنوان تشویق برایم هدیه آوردند.هنوز هم یادم است هدیه تاج الملوک یک سنجاق سینه بسیار زیبا به شکل طاووس بود و هدیه میرزاده ایرج هم چکمه اینکه پیانو تعلیم می دیم خبر نداشت فقط یکبار جلویش از دهانم در رفت که تمرین ماسین راندن می کنم که البته وقتی تحت نطر یک خانم تعلیم می بینم مخالفت که نکرد هیج خیلی هم خوشحال شد.
    یک روز خاله جان پس از مدتها به خانه مان آمد.خیلی شکسته و غگین به نظر می رسید.وقتی برایمان تعریف کرد اشرف مهرش را بخشیده و طلاقش را گرفته دود از سرم بلند شد. بی اختیار اما مهین جانم...اصلا و ابدا نگذاشته بودم بویی ببرد حتی از شنیدن دود از سرم بلند شد.بی اختیار زدم زیر گریه .خاله جان هم به گریه افتاد.مادرم عین اینکه از شنیدن قضیه طلاق اشرف بی نهایت متأثر شده بود اما باز هم معتقد بود اگر اشرف جوانیش را به پای این آدم می گذاشت چند سال دیگر با یکی دو بچه به همین نتیجه می رسید همان بهتر که حالا جسارت به خرج داده و طلاقش را گرفته است.آن روز گذشت و تا مدتها از خاله جان خبر نداشتم سرم به کار خودم گرم بود و تمام فکرم شده بود درس خواندن .بهار آن سال مثل برق گذشت و تمام شد همین طور امتحانات پایان سال.
    پس از دادن آخرین امتحان اذان ظهر بود که به خانه رسیدم .پس از ناهار به اصرار مهین جان رفتم تا کمی استراحت کنم اما وقتی چشماهایم را باز کردم ساعت پنج بعد اظهر بود گیج خواب بلند شدم.و با تعجب دیدم مادرم پا به پای فرخنده مشغول مرتب کردن و گردگیری خانه هستند.آن موقع به قدری خواب الود بودم که زیاد به این کارشان توجهی نکردم.هنوز از روی تخت فنری ام پایین نیامده بودم که صدای مهین جان بلند شد.
    -گوهرجان . نداری اگ می خواهی حمام کنی حمام روشن است.
    در آن زمان خانه ما از معدود خانه های اعیانی آن دوران بود که حمام داشت .یک حمتم خیلی نقلی تر و تمیز که سربینه کوچکی هم سر خودش داشت.طبق دستور پدرم قربانعلی خان حمامدار پنجشنبه به پنجشنبه برای روشن کردنش به خانه مان می آمد.آن روز با وجود آنکه دو روز تا پنجشنبه راه بود قربانعلی خان آمده بود وحمام را روشن کرده بود.سرم را پایین انداخته بودم بروم حمام که باز دیدم مهین جان یک دست از لباسهایی را که به تازگی آقاجانم برایم خریده بود از گنجه در اورد و گفت:گوهرجان وقتی بیرون آمدی این را بپوش.
    با آنکه از آمدن بی وقت قربانعلی خان و رفتار مهین جان در تعجب بودم ولی هنوز هم به قدری گیج بودم که زیاد کنجکاو نشدم سرم را پایین انداختم و رفتم به حمام.
    پس از حمام حسابی خواب از سرم پریده بود و هوش و حواسم سر جا آمده بود.در ان موقع کارهای مهین جان به نظرم عجیب آمد.مادرم بساط میوه ششیرینی را چیده بود. سماور زغالی را هم روشن کرده بود.همان طور که با نگاهم سرتاسر خانه را که از تمیزی برق می زد گردش کردم از ماردم که کنار سماورنشسته بود و مشغول دم کردن چای بود پرسیدم:مهین جان امروز قرار است کسی بیاید؟
    مهین جان همان طور که مشغول کارش بود گل از گلش شکفت و فوری گفت : بله گوهرجان بعداز غروب قرار است خاله مرحمت و دایی اینها بیایند اینجا.
    همان طور که حیرت زده به دهان مادرم خیره شده بودم با صدای آهسته ای که شاید فقط خودم می شنیدم زیر لب زمزمه کردم :دایی اینها؟فوری دریافتم که قضیه از چه قرار است. در خواب هم نمی دیدم نظر زندایی نسبت به من عوض شده باشدحالا چه شده بود به قول مهین جان فقط خدا عالم بود.چون دلیلش را خوب می دانستم بدون آنکه خودم هم متوجه باشم به یکباره خشم در وجودم زبانه کشید با این حال برای آنکه مطمئن بشوم باز پرسیدم:زن دایی ملوک چه او هم می آید؟
    مادرم همان طور که استکانهای کمر باریک را در نعلبکی های بلوری که در سینی نقره کنار سماور قرار داشت می چید با لحنی تأم با نگرانی گفت:خوب بله.. چطور مگر/
    همان طور که حرفی را که سر زبانم بود مزه مزه می کرم با احتیاط و سردی من من کنان گفتم:اگر جسارت نیست...خواهش می کنم...وقتی زن دایی آمد نمی خواهد مرا صدا بزنید بگویید گوهرسرش درد می کند و خوابیده.
    مهین جان که حسابی از این حرف یکه خورده بود فوری گفت: یعنی چه... مگر می شود؟
    لحن تند مهین جان سبب شد تا جسارت من هم گل کند و با لحن پرخاشگرانه ای پاسخ دادم: چرا نمی شود!
    -خوب بهشان بر می خورد.
    انگار که منتظر چنین پاسخی باشم در حالی که ار روی بی تفاوتی شانه هایم را بالا می انداختم گفتم :خوب بر بخورد.
    مادرم وقتی جبه گیری مرا دید چون می دانست به چه دلیل نمی خواهم با زن دایی روبرو بشوم به سختی خودش را آرام کرد و گفت :حالا زن داییت به کنار ...خالهجان چه؟ لابد بعد از این همه مدت که می آیند اینچا آنها را هخ نمی خواهی ببینی؟
    بحث کردن با مهین جان بی فایده بود. بدون آنکه چیزی بگویم بگویم با سرعت به اتاق خودم رفتم و آرام روی تخت روبروی آیینه ای که به در گنجه ام نصب شده بود نشستم.همان طور که دستم زیر چانه ام بود خودم را در آیینه تماشا کردم و غرق در افکار شدم.
    غرور جریحه دار شده ام دوباره بیدار شده بود و آتش کینه را در رگهایم به جریان در آورده بود. دوباره خشمیکه تصور می کردم خاموش شده چون آتشی که زیر خاکستر مانده باشد زبانه کشید و شعله های آن قلبم را سوزاند.گرچه مدتها از چه ماجرای آن شب گذشته بود اما هنوز هم توهینی را که جلوی جمع به من کرده بود را فراموش نکرده بودم بخصوص این حرفش را که گفت: شاه خوبانی منظور گدایان شده ای.این حرفش برجوری به من برخورده بود.حالا بشیند ببیند کی گدازاده است. اگر پیش خودش فکر کرده که به همین سادگیها فراموشم شده خیال کرده کاری می کنم که از توهینی که کرده پشیمان بشود .اصلا حالا حالا باید منتم را بکشد باید هم همین کار را بکنم والا پیش خودش فکر می کند که در انتظار چنین روزی لحظه شماری می کرده ام که البته ناز خدا پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد.همین طور هم بد اا در آن لحظه به دلیل فشار روحی که در عرض این مدت متحمل شده بودم به قدری خشمگین بودم که انگار این آرزوی قلبم را نمی دیم.یا بهتر بگویم به عمد نادیده می گرفتم تا بلکه گوشه ای از رنج ودردها را تلافی کرده باشم بخصوص حالا که ورق برگشته بود وخداوند امکانی برایم فراهم کرده بود .همه وهمه وسوسه ام می کرد تا پیش از اینکه جواب بله به پسردایی ام بدهم یک خودی به کسانی که فکر می کردند زیر پایشان افتاده ام نشان دده باشم.
    در همین افکار غرق بودم که زنگ در به صدا در آمد و از راه زسیدند.
    همان طور که پیش بینی می کردم زن دایی هم آمده بود.همان طور که پشت در اتاقم پنهان شده بودم از لایدرز در آنها را میدیم.اول از همه خاله مرحمت وارد شد.پشت سرش هم زدن دایی بود.خیلی برایم عجیب بود که می دیم زن دایی اصرار دارد تا خاله جان مقدم براو وارد شود .هر دو به محض ورود دست در گردن مهین جان انداختند و او را بوسیدند. بعد از آنها دایی ناصرم را دیدم که وارد شد.یک جعبه شیرینی و یک سبد گل در دستش بود که به محض ورود آن را بدست مهین جان داد و پیشانیش را بوسید. از حالت صورتش پیدا بود که خیلی خوشحال است همین طور هم مهین جان.از صدای چاق سلامتی کردنش با همه می شد فهمید که او هم بی نهایت شاد است درست برخلاف من که به یکباره غم و اندوه باعث شده بود ال بغض گلویم را بگیرد.شاید بیشتر به این حاطر بود که انتظار داشتم پسردایی هم حضور داشته باشد.اما او نیامده بود.سبب شد تا عزمم را جزم کنم تا به نقشه ای که در سر داشتم عمل کنم.بله شاید اگر او می آمد چه بسا چشمم که به او می افتاد باعث می شد تا همه آن پیزهایی را که هنوز هم روی قلبم بود و سنگینی می کرد بدست فراموشی بسپارم و چور دیگری عمل کنم.اما از آنجایی که سرنوشت جور دیگری قلم خورده بود اصل کاری را نیاورده بودند.
    مادرم برای چند لحظه آنان را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت تا ه فرخنده سفارش چای و قلیان بدهد و بعد از سرکشی به آنجا برگردد.اما من همچنان ایستاده بودم و پنهانی تماشا می کردم .بیچاره زن دایی غافل از همه جا به محض رفتن مادرم یک بقچه سوزنی ترمه را که تا ان موقع زیر بل گرفته بود از زیر چادرش بیرون آورد و روی زمین گذاشت وبا عجله پارچه حریر صورتی رنگی را که در آن بود نشان خاله جان و دایی داد .تند و ریز ریز حرفهایی راجع به آن گفت که درست نشنیدم.تنها چیزی که از دیدن این صحنه توانستم حدس بزنم این بود که آن را به عنوان هدیه برای من آورده بود.خاله جان پس از دیدن پارچه بقچه را تا زد و کنار کله قند خودش گذاشت که نفهمیدم کی آن را روی زمین گذاشته بود و با لبخند یک چیزهایی به دایی گفت که باز هم نشنیدم .زن دایی از فرصت استفاده کرد . از جا بلند شد و تا جایی که می توانست به اطراف و اکنا سرک کشید و همه جا را از نظر گذراند.از حالش پیدا بود که نمی توانست باور کند که ما به چنین خانه ای نقل مکان کرده باشیم.بنده خدا از بس هم همول شده بود چادر از سرش افتاده بود و تا به خود بجنبد مادرم همراه فرخنده از در وارد شدند.از ترس اینکه متوجه من بشوند فوری کنار رفتم و شروع به پوشیدن لباسهایم کردم .کفشهایم را می پوشیدم که مهین جان تلنگری به در زد و صدایم زد.
    پس از جریان آن شب این نخستین مرتبه ای بود که با زن دایی روبرو می شدم. زن دایی مثل همیشه نبود من هم عوض شده بودم .پیش از اینکه به طرفش بروم خودش به طرفم آمد .با آغوش باز مرا در بغل گرفت و گونه ام را محکم بوسید و اصرار کرد کنارش بنشینم .اما همچنان مصمم بودم خیلی سرد با او برخورد کنم.از دیدن تفییر رفتارش سخت در عجب بودم .هر حرفی که با من می زد فقط بله و نخیر می کردم خودش هم این را فهمیده بود اما از روی سیاست به روی خودش نمی آورد و کار خودش را می کرد آنقدر برایم زبان ریخت که نگو.هنوز یکی از تعریفهایش را خوب یادم است.
    در حالی که صورت گر گرفته مرا که از شدت هیجان یک پارچه گلی شده بود به دایی نشان می داد گفت : تو را به خدا نگاه کنید آقا حالا خوب است که ما غریبه نیستیم.
    اگر فقط یک کلمه از این حرفها را چند ماه پیش از این از زبان او می شنیدم از اینکه نسبت بهمن نظرش چنین است از خوشحالیم آسمانها را سیر می کردم اما حالا از اینکه این همه به به و چه راه انداخته بودم بدم می آمد.
    بیچاره دایی ناصر که می دید هر چه او می گوید من سرم را بلند نمی کنم ادامه ی حرف زن دایی را گرفت و گفت : والله دایی جان به خدا قسم که ما همان آدمهای قبلی هستیم ...خاله جان شما یک چیزی نشسته بود و فقط نظاره گر بود به صدا در آمد.
    -این طبیعی است ناصرخان ربطی به غریبه بودن یا با هم شناس بدن ندارد.هرچه باشیم دیگر اسم خواستگار رویمان آمده بهترین کار هم این است که تا پوهرجان بیشتر از این اذیت نشده برویم سر اصل مطلب و شروع کنیم.شما اول صحبت می کنید یا اینکه من بگویم.
    دایی از خدا خواسته با صدایی که از شدت شادی و هیجان می لرزید پاسخ داد:دختر و پسر هر دو بچه های خود شما هستند خاله جان مختارید بفرمایید.
    اما خاله جان هنوز مردد بود و با نگاه به زن دایی فهماند انتظار دارد او هم تعارفش کند .زن دایی ملوک تعارف خودش را کرد و گفت : اختیار دارید خاله جان اختیار ما هم دست شماست بفرمایید.
    خاله جان پس از آن دعوت کرد تا با همدیگر صلوات جمیلی بفرستند.بدون هیچ مقدمه تا انتهای کار پیش رفت .در حالی که نگاهش به چشمهای دایی و خانمش بود حرف خودش را با این جمله شروع کرد.
    -والله مادر گوهر جان دختر خودتان است .به قول قدیمیها هر گلی بزنید به سر خودتان زده اید...
    زن دایی که بیشتر از همه هول شده بود با دستپاچگی بین حرف خاله دوید و رو به مادرم گفت: به خدا همین هم هست مهین خانم گوهر جان تخم چشم من و دایی است اگر هموزنش اشرفی بخواهید ما حرفی نداریم.
    زن دایی مثل همیشه برای خودش می برید و می دوخت اما چیزی که بیشتر مرا عصبانی کرده بود فقط این نبود .علت اصلی این بود که همگی پیش از آنکه نظر مرا بپرسند رفته بودند سر تعیین مهریه .گویی پاسخ نشنیده مرا می دانستند.مادرم که به یقین نخستین باری بود که چنین عزت و احترامی از زن دایی می دید نگاهی به من انداخت که ساکت نشسته بودم و به ملاحظه دایی گفت: والله چه بگویم ملوک خانم...نظر من که فقط شرط نیست بهتر است نظر خود گوهرجان را بپرسید.نر خودش هر چه باشد ن هم حرفی ندارم.
    با شیدن حرف مادرم جسارت یافتم و به سرعت تصمیم گرفتم تا نقشه ام را به مرحله اجرا در آورم. این بار زن دایی رو به من کرد و پرسید: نظر خودت چیست گوهرجان؟
    در حالی که همچنان سعی داشتم در چشمهایش نگاه نکنم با صدای آهسته یپاسخ دادم:در حال حاضر قصد ازدواج ندارم زن دایی،مهین جان هم در جریان است اگر خدا بخواهد می خواهم درسم را تمام کنم.
    زن دایی که باور نداشت چنین حرفی بزنم با آنکه حسابی از این حرف یکه خورده بود،باز هم خودش را از تک و تا نینداخت و قرص و محکم گفت:خوب درست را هم می خوانی زن دایی،تازه این طوری عبدالرضا هم کمکت می کند تا ان شاءالله زودتر درست را تمام کنی.خوب گوهرجان چه می گویی؟
    زن دایی به قدری قرص و محکم این حرفها را گفت که دیگر جای هیچ بحثی باقی نمانده بود با این حال من هنوز هم در تصمیم مصمم بودم.همه اتاق چشم و گوش شده بودند که ببینند من چه می گویم.
    خودم هم نمی دانم چه شد که ناگهان به فکرم رسید اهمیت نظر پدرم را پیش بکشم.شاید مهمترین دلیلش این بود که به این طریق می توانستم شکوه و جلال موقعیت تازه ام را به رخ زن دایی بکشم.انگار یک نفر حرف توی دهانم گذاشت و گفتم:می دانید...فقط نظر من نیست،من نمی توانم بدون کسب نظر و اجازه پدرم همین طوری سر خود برای خودم تصمیم بگیرم.شما باید اول با پدرم صحبت کنید.
    تا آن لحظه هیچ کس به این قضیه فکر نکرده بود،حتی خودم.فقط به قول قدیمیها می خواستم طاقچه بالا بگذارم که حرف پدرم را پیش کشیدم.البته فوری متوجه شدم مهین جان سگرمه هایش را درهم کشیده و چپ چپ نگاهم کرد.برای آنکه به نحوی از جلوی دید مادرم فرار کنم،بهانه ای جور کردم و از جا بلند شدم.صدای دایی ناصر را از پشت سرم شنیدم که گفت:با همه بچگیش،خیلی می فهمد.هرچه باشد نظر پدرش هم شرط است.
    به فاصله پنج دقیقه پس از اینکه اتاق را ترک کردم آنها هم بلند شدند.هرچه مهین جان اصرار کرد و تعارفشان کرد که شام تدارک دیده ایم و تشریف داشته باشید،قبول نکردند و گفتند برای وقت دیگر و رفتند.هنوز پایشان به خیابان نرسیده بود که مهین جان سراسیمه برگشت و پرید به من.
    -می دانی چه کردی گوهر،از همین حالا مثل روز جلوی چشمم روشن است که چه می شود.حرف او را قطع کردم و گفتم:قسمت هرچه باشد همان می شود.توپ مادرم خیلی پر بود.صلاح در آن بود که کوتاه بیایم و فقط همین یک جمله را گفتم و از دم پر او دور شدم.
    چند روز گذشت.شاید هم یک هفته.درست یادم نیست.اما یادم است که مانده بودم چطور موضوع خواستگاری را پیش پدرم مطرح کنم.هنوز داشتم فکر می کردم که چه بگویم که خودشان آمدند.عصر پنجشنبه بود و من طبق معمول به باغ رفته بودم.پدرم مهمان داشت.هنوز خاطرم است که آن روز من و شازده خانم داشتیم در گلدانهای نقره گل می چیدیم که کردباجی در زد و با نگرانی گفت:آقا جان،یک آقایی آمده دم در باغ با شما کار دارد،یک خانم هم همراهش است.
    پدرم در حالی که تا آن موقع با آرامی پیپش را می کشید و در همان حال با لذت مرا تماشا می کرد دستپاچه شد و رو به شازده خانم کرد و پرسید:تاجی جان،نکند تیمسار و نامزدش رسیده باشند.مگر ساعت چند است؟
    تاج الملوک فوری به ساعت مچیش نظر انداخت و گفت:تازه ساعت پنج است،نه آقا حالا خیلی مانده تا بیایند.بعد رو به کردباجی کرد و پرسید:نگفتی سر و ریختشان چه طوریست،به نظرت آشنا نیستند؟
    کردباجی فکری کرد و پاسخ داد:آشنا نه،شکل آقاهه که مثل کت و شلواریهاست،زنه هم ای همچین...مکثی کرد و ادامه داد:آهان راستی،یک سبد بزرگ گل هم برای شما آورده اند.
    پدرم با تردید پرسید:مطمئنی عوضی نیامده اند؟
    کردباجی قرص و محکم گفت:نه آقا اسم شما را آوردند در ضمن آقاهه خودش را پسر کاظم خان معرفی کرد.
    پدرم با شنیدن نام کاظم خان،با بی حوصلگی دستش را تکان داد و به اعتراض گفت:معلوم هست حواست کجاست،این را از اول نمی توانستی بگویی.و چون متوجه حالت نگاه من شد تاکید کرد:زود باش تعارفشان کن داخل شوند.
    فوری شصتم خبردار شد که حرفم اثر کرده.برای اینکه مطمئن شوم کنار پنجره آمدم.خودشان بودند با یک سبد بزرگ گل،کردباجی راهنماییشان کرد.در فاصله ای که آن دو وارد شوند زنگ مغناطیسی تلفن به صدا در آمد.شازده خانم برای جواب دادن تلفن رفت و من نفس راحتی کشیدم.می دانستم حالا حالاها گوشی را زمین نمی گذارد.خوشبختانه دلربا خانم دوستش به موقع به داد من رسید.تا پدرم خواست از من پرس و جو کند صدای دایی ناصر از دم ساختمان طنین انداز شد:
    -یاالله،با اجازه.
    پدرم با صدای بلند تعارفشان کرد:بفرمایید.
    پدرم می کوشید جلوی من خود را خوشحال نشان بدهد اما واضح بود که از دیدن آنها یکه خورده است.درست مثل خود من که فکر اینجا را نکرده بودم.چشمم به در بود.دایی با یک سبد بزرگ گل وارد پنجدری شد.بنده خدا حسابی افتاده بود توی خرج،از بس هول شده بود نمی دانست با سبد گل به این بزرگی که در دستش بود چه کند.به هر گوشه ای که نگاه می کرد تا جایی برای سبد پیدا کند موفق نمی شد.تمام گوشه و کنارهای اتاق پر از گلدانهای گرانقیمت نقره تا کریستال پر از گلهای مسعودخان باغبان بود.آهسته جلو رفتم و سلام کردم.
    -به به،سلام گوهر خانم،شما هم اینجایید؟
    می دانستم می داند پهلوی پدرم هستم اما با این حال وانمود کرد که بی خبر بوده است.شاید هم حرف دیگری به جز این به نظرش نرسید.باز صد رحمت به دایی،ملوک خانم با همه سر و زبانش جز یک کلمه سلام چیزی نگفت.از شکوه و جلال باغ و ساختمان زبانش بند آمده بود.پدرم دایی و ملوک خانم را تعارفشان کرد بالای پنجدری.تا خواستند روی زمین بنشینند،پدرم با دست تعارفشان کرد روی مبل بنشینند.به اصرار پدرم روی مبل نشستند.پدرم کنار دایی نشست و من کنار زن دایی.چند دقیقه بعد کردباجی با سینی شربت وارد شد.می خواست از اربابش شروع به پذیرایی کند که پدرم اشاره کرد به دایی.دایی با شرمندگی خندید و گفت:اول شما بفرمایید.
    کردباجی هاج و واج مانده بود که چه بکند که صدای پدرم بلند شد:ننه جان اول از میهمانان پذیرایی کن.
    کردباجی مطیعانه برگشت تا از دایی پذیرایی کند.دایی لیوان شربت را برمی داشت که متوجه حالت نگاه کردباجی شدم.بدجوری رفته بود تو نخ کت و شلوار دایی و داشت ارج و قرب میهمان پدرم را با سر وضعشان برآورد می کرد.از طرز لباس پوشیدن آنها احساس سرگشتگی کردم گرچه می دانستم دایی کت و شلوار پلو خوریش را پوشیده،همین طور هم ملوک خانم،اما با این حال آن طور که می خواستم نبودند.از طرز نگاه کردباجی تمام ذوقی که از دیدن آنان داشتم مثل برف آب شد.کردباجی سینی شربت را جلوی ملوک خانم گرفت.او با نهایت احتیاط لیوان شربتش را برداشت .بعد نوبت پذیرایی از من بود .میلی به شربت نداشتم اما کردباجی با قربان صدقه لیوان شربت را به دستم داد .تازه آن موقع بود که ملوک خانم متوجه من شد. تازه مرا دید که با سر وروی آراسته در لباس اطلسی صورتی رنگی که به تنم جنگ می کرد در کنارش نشسته بودم .د حالی که جرعه جرعه شربتش را سر می کشید پرسیدک چطوری گوهرجان؟
    در حالی که انعکاس تصویر سینه ریز الماسم را در سیاهی چشمانش می دیدم گفتم : به مرحمت شما بد نیستم شما چطورید؟
    آنقدر صدای شازده خانم از پشت دیوار بلند بود که نفهمیدم چه گفت .شاید هم به خاطر اینکه بیشتر از زن دایی حواسم به شازده خانم بود که با دلرباخانم داشت قرار ومدار دوره زنانه بعدی را می گذاشت.کردباجی همچنان در رفت وآمد بود.شیرینی ومیوه آرود پشمک و باقلوا آورد اما من حواسم به دایی بود.او در حالی که روی آرنج دست راستش خم شده بود و تسبیح می انداخت محجوب و سر به زیر آهسته موضوع خاستگاری را عنوان کرد .پدرم در حالی که یک گوشش را به دایی و سر تکان می داد نگاه های مشکوکی به من انداخت.دلم مثل سیر و سرکه می ج.شید.حال ملوک خانم هم دست کمی ار من نداشت.زیر لب خدا خدا می کرد .مردم و زنده شدم تا حرف دایی تمام شد آنوقت بود که صدای پدرم را شنیدم که با لحنی که جای هیچ بحثی نمی گذاشت قرص و محکم گفت: همه اینها که فرمودید درست اما گوهر هنوز بچه است و وقتش نرسیده.
    دنیا را بر سرم کوبیدند.جوتب پدرت را شنیدی همین را می خواستی خوب این همه نتیجه اش سکوت بر اتاق حکمفرما شد.دایی سر به زیر افکند گویی دیگر نمی خواست تو روی من نگاه کند.تنها یک نگاه به زن دایی انداخت و کف دستهایش را به معنای بی نتیجه بودن خواستگاری نشان داد.پدرم ساکت بود و گوشه سبیلش را می جوید و نگاهش به در بود .انگار که منتظر رفتن آنان بود .دایی کف دستها را به مبل فشار داد و بلند شد.
    یاالله دیگر رفع زحمت می کنیم.
    پدرم زودتر از آنان بلند شد و ایستاد تا بدرقه شان کند.تعارفی برای بیشتر ماندن در کار نبود گویی جناب اجلال الملک تا همین حد هم زیادی میهمانداری کرده بود .در حالی که با انگشتان خود ور می رفتم به دنلالشان راه افتادم.ملوک خانم در سکوت خم شد و در حالی که با پاشته کفشش کلنجار می رفت س به سویم برگرداند و طوری نگاهم کرد که گویی این آخرین دیدار است.نگاهی مملو از غم بود .شازده خانم آنان رادر حال رفتن دید با دستپاچگی جلو دوید و رو به ملوک خانم کرد و گفت:وا چرا به این زودی ؟ تازه می خواستم خدمت برسم مشرف فرمودید مرحمت عالی زیاد.
    آن دو رفتند و من با غم وانده و حسرت همچنان ایستاده بودم بدون هیج کلامی به اتاقم برگشتم .دیگر نه چشمم جایی را می دید و نه گوشهایم چیزی می شنوید.هیچ فکر نمی کردم اخر کار به این جا برسد.بی برو برگرد روی حرف پدرم کسی نمی توانست حرف بزند. به یاد چهره مظلوم عبدالرضا افتادم دیدی چطور همه چیز را خراب کردم آن هم بادست های خودم.لابد الان منتظر است تا دایی و زن دایی از راه برسند اما نمی داند که دلتنگ و افسرده به خانه می ایند. آه که چهحالی می شود آن وقت ما برای همیشه از سرنوشت هم بیرون می رویم به همین اسانی خودم را انداختم روی تخت و های های گریه کردم وتنهایی من خیلی طول نکشید .در اتاقم باز شد و یک نفر که صورتش را نمی توانستم ببینم به آرامی تکانم داد.
    گوهرجان بلند نمی شوی؟ همین الان تیمسار و خانمش می رسند.
    صدای شازده خانم بود .جوابش را ندادم. آب دهانم را به سختی فرو دادم .احساس کردم یک قطره اشک از گوشه چشمانم بیرون چکید.گرچه بالشم از اشک خیس بوداما ده دقیقه ای بود که گریه ام بند آمده بود.دوباره صدایم کرد.
    -گوهرجان بلند نمی شوی؟
    -نمی توانم بلند شوم سرم درد می کنداین را گفتم و منتظر شدم تنهایم بگذرد ولی نرفت.سرم را بلند کردم و دیدم کنارم نشسته .تا دیدمش بع سادگی گفتم:فکر کردم شما رفته اید.
    خندید و گفت :دوست نداری کنارت بمانم.
    از حرف خودم شرمنده شدم.
    -نه بمانید مقصودم این نبود .خواستم از جا بلند اما شازده خانم نگذاشت.
    -بخواب دخترم.
    با دقت به من نگاه کرد.کم کم چشمش به نور کم عادت کرده بود .تبسم خفیفی بر لبش نشست.
    -تو از دست آقاجانت دلگیر شده ای دخترم؟
    سرم را به علامت تأیید تکان دادم .دستی بر سرم کشید و به من نگاه کرد گفت:می خواستی پدرت چه جوابی بدهد؟
    چطور به خودش اجازه می دهد این را بپرسد چون مایل نبودم مکنومات قلبیم را به او بگویم.با حالت پکری گفتم:ببینم آقاجانم از شما خواسته اند با من صحبت کنید؟
    تاج الملوک خانم که معلوم بود از حرف من هیچ خوشش نیامده سر تکان داده و با رنجش گفت:بله دخترم والا خودم را مأذون نمیدانستم که از شما این سوال را بکنم.
    از لحن بی نکلف او جا خوردم. از اینکه با چنیم تندی پاسخش را داده بودم از خودم شرمنده شدم برای همین هم آرامی گفتم: باید به این سوال شما جواب بدهم؟
    در حالی که دستهای یخ زده ام را در میان دستهایش گرفته بود با لحن مادرانه ای و با ملایمت گفت: به من نه گوهرجان اما به خودت چرا...ببین عزیز دلم شما پیش از اینکه هر تصمیمی بگیری باید به این نکته فکر کنی که آقاجانت فقط خیر و صلاح تو را می خواهد او هم ثل پدری آرزو دارد که تو خوشبخت بشوی ببین گوهرجان من قبول دارم که از بچگی اسم پسرداییت را روی تو گذاشته اند اما خودت هم این را باید قبول کنی که موقعیت تو در حال حاضر با گذشته زمین تا آسمان فرق کرده آخر کمی عاقلانه فکر کن دخترم گوهر یکدانه جناب شازده اِجلال الملک یا بهتر بگویم تنها بازمانده خاندان مفاخر با این همه مقام و موقعیت که نمی تواند یک همسر معمولی داشته باشد.والله همین حالا هم خیلی از پسرهای جاسنگین و تحصیلکرده هستند که مشتاقند چنین افتخاری نصیبشان بشود و با دختری مثل شما ازدواج کنند...
    شازده خانم مکث کرد نمی دانم چرا احساس می کردم حرفی در دهانش است کهمزه مزه می کند حرفی که انگار از گفتنش پشیمان شد چیزی نگفت و گو نه ام را بوسید . رفت.
    پس از رفتن او تا مدتها به آنچه به من گفته بود فکر کردم.نه تنها آن شب بلکه روزها و شبهای دیگر هم همین طور .اما منطق آنقدر قوی نبود که بتواند عقل مرا متقاعد کند.چیزی که بود پسر دایی هم برایم عزیز بود و می خواستمش.چقدر برایم دردناک بود که بخواهم فکر او را از سرم برون کنم.چیزی کخ بیش از همه این افکار باعث رنج و عذابم شده بود سکوت سنگین مهین جان بود که پس از این اتفاق با من قهر کرده بود و حرف نمی زد که البته حالا که فکر می کنم می بینم حق داشته است.همین واکنش مهین جان برای من که خودم عذاب وجدان داشتم صد درجه بالاتر از سرزنش و شکنجه بود .کاش می شد بنشینم با او حرف بزنم .خیلی احساس بی کسی و تنهایی می کردم .برعکس مادرم پدرم خیلی سعی داشت به نوعی بیشتر مرا به سمت خودش بکشد که البته به دلیل دلگیری که از او داشتم چندان تمایلی نشان نمی دادم و کمتر برای دیدنش به باغ می رفتم .با این حال آقاجانم رویه ای را که در پیش گرفته بود ادامه می داد.بی نهایت نازم را می خرید تا بلکه هر طور هست از این حال و هوابیرون بیایم و غیر مستقیم پسردایی را فراموش کنم. به قول قدیمیها آقاجانم سر را با پنبه می برید .بیست روزی می شد که به دیدن پدرم نرفته بودم که آقاجانم خودش بهرام خان شوفر را فرستاد دنبالم.بر خلاف همیشه که پیش از آمدن او پدرم تلفن می زد و اول با من قرار مدار می گذاشت ایت بار شوفرش را بدون هیچ مقدمه ای فرستاده بود به دنبالم.
    بهرام شوفر به نقل از پدرم گفت شازده فرموده اند اگر شازده خانم سرافراز می فرمایند تشریف بیاورند منزل خودشان.
    مهین جان که از فاصله کمی پشت در ایستاده بود و گوش می داد با غضب به اتاق خودش رفت ومحکم در را پشت سرش بست.می دانستم که هیچ مایل نیست به دیدن اقاجانم بروم اما با دیدن بهرام خان توی رودربایستی قرار گرفته بودم و نمی توانستم دعوت پدرم را رد کنم.به ناچار یک دست لباس برداشتم و به فرخنده گفتم به مهین جانم بگوید این یکی دوروزه را به باغ می روم و از او خواستم مهین جانم را تنها نگذارد.
    همین که بهرام شوفر توی باغ پیچید و ساختمان نمایان شد اقاجانم را دیدم که در ایوان مشرف به باغ قدم می زد.تا چشمش از دور به ما افتاد به اَباعلی حان آشپزباشی و مردی که در کنارش ایستاده بود با اشارهدست چیزی گفت که نفهمیدم فقط دیدم که هر دو با دستپاچگی گوسفند فربهی را که بع یکی از درختها بسته بودند کشان کشان به طرف ما آوردند و روبروی ما به زمین کوبیدند و پیش از آنکه پیاده شوم جلوی پایم قربانی کردند .من که تا به حال با چنین منظره ای مواجه نشده بودم به قدری حالم منقلب شد که نفهمیدم چطور خودم را به ساختمان برسانم.
    تا پیش از ظهر آن روز آقاجانم به اَباعلی آشپزباشی دستور داد تا با گوسفندی که برای من به سنت عقیقه قربانی کرده بود آبگوشت مفصلی در ته باغ روی هیزم تدارک ببیند و بین فقرا تقسیم کند.طبق سنت عقیقه هم به مسعودخان باغبانباشی دستور داد تا استخوانهای گوسفند قربانی شده را پای یکی از درختها چال کند .اما نه خودش لب زد نه هیچ کس دیگر .خدا می داندآن روز پشت در باغ چه خبر بود .چه جمعیتی دو پشته ایستاده بودند که اغلب رعیتهای آن دور و اطراف بودند. آقاجانم از من خواست تا با ه به تماشایشان برویم .بنده ای خدا تا چشمشان به پدرم افتاد شروع به دعا وثنا کردند .آنوقت جناب اجلال الملک هم دستی در جیب جلیقه اش کرد و یک مشت سکه به دست مسعودخان داد تا بین آنان پخش کند.آن روز شادی که پس از گرفتن سکه ها در چهره آنان موج می زد به قدری در روحیه ام تأثیرگذار بود که بار دیگر که پدرم برای رفتن به باغ از من دعوت کرد با میل و اشتیاق بیشتری به دیدارش رفتم غافل از آنکه باز هم پردم برایم برنامه ای دارد.تازه وارد شده بودم که فهمیدم برای آشنایی من با اقوام و آشنایان خودش توسط شازده خانم میهمانی عصرانه ای برتیب داده که زنانه بود آن روز هنوز من ننشسته بودم که خاله جانم باجی که می شد خاله پدرم از را هرسید. اقاجانم خودشان مشدی را با کالاسکه به دنبالش فرستاده بودند.آخر بنده خدا از سوار شدن به اتومبیل وحشت داشت .آن روز پس از من خاله خانم باجی هم آمد پیرزن ریزه میزه و خوش اخلاقی بود .به محض آنکه چشمش به من افتاد مرا در آغوش گرفت و بوسید و ب آقاجانم گفت که چقدر به خواهرش گوهرتاج خانم خدا بیامرز شباهت دارم .هنوز هم چادرش را بر نداشته بود و ننشسته بود که سنجاقی را که لیره ای از جنس نقره آویزه اش بود . با آن چارقدش را محکم کرده بود باز کرد و گوشواره های گوشش را که مزین به دواشرفی احمد شاهی بود از گوشش بیرون اورد و با اصرار خواست گوشم کند.اولش نپذیرفتم .از او اصرار از من هم انکار عاقبت دست به دامان اقاجانم شد و قسمش داد که از من بخواهد قبول کنم .عاقبت قبول کردم.خاله خانم باجی از اینکه هدیه اش را به گوشم کرده بودم خوشحال بود .خدا را شکر می کرد و می گفت که سالها بوده آرزوی چنین روزی را برای پدرم داشته .از سرو وضع و طرز لبس پوشیدنش می توانستم حدس بزنم که نبده خدا از آن آدمهایی است که مال و منال چندانی ندارد ولی از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ص 242 تا 246

    طرز رفتارش پیدا بود که در خانواده اشرافی به دنیا امده و بزرگ شده است
    ان روز همه اهل باغ در حال رفت و امد و تهیه و تدارک میهمانی عصر بودند جز من و خاله خانم باجی که کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف می زدیم .گه گاهی هم که اقا جانم دستش خالی می شد به جمع ما می پیوست
    خاله خانم باجی از ان پیرزن ایی بود که وقتی حرف میزد شنونده مجذوبش می شد و دلش نمی خواست از پای صحبتهای او بلند شود ان روز خاله خانم کلی برای من از گذشته هایش گفت و درد دل کرد از زمانی که شوهر خدا بیامرزش در دربار برای خودش برو بیا داشته و از اینکه چطور ورق زندگیشان برگشته و بعد از ان هم ایل و طایفه اش او را کنار گذاشته اند .همه آدمهایی که روزگاری مجیزشان را می گفته اند دیگر انها را به حساب نمی آوردند و خیلی چیزی های دیگر که سخت دلم را به درد اورده بود با او احساس همدردی می کردم
    چرا که عینه میدیدم که حتی خود شازده تاج الملوک خانم هم چندان اعتنایی به او نمی کرد .و به بهانه نظارت بر کار چند کلفتی که برای کمک به کرد باجی به باغ امده بودند تا دم دستش باشند تمام مدت پا در اتاق کرسی نمی گذاشت و لختی کنار او نمی شست
    هنوز یادم است که ان روز بعد از اینکه ناهار خوردیم .طرفهای عصر پیش از انکه سرو کله میهمانان پیدا بشود شازده خانم با اشاره دست از دور مرا صدا زد و از من خواست تا با او به اتاقش بروم من هم رفتم با اصرار مرا جلوی اینه قدی بزرگش نشاند و بوسیله میله اهنی که کرد باجی روی زغال گرم نگه داشته بود پای موهای بلندم را فر زد و پیچ و تاب داد .کمی هم حلقه های زلفم را با لعاب کتیرا حالت داد و یک حلقه را هم روی پیشانی ام اورد و با سرخاب گونه هایم را رنگ کرد .پس از انکه کارش تمام شد همان طور که اسباب بزکش را سر جایش قرار میداد با لحنی مادرانه و با محبت از من خواست تا به عوض انکه فرصت باقی مانده را در کنار خاله خانم باجی بنشینم به اتاق خودم بروم و خودم را برای برخورد با خانمها و دوشیزه خانمهایی که قرار بود به دیدنم بیایند آماده کنم برخلاف میلم باطنیم نه تنها به درخواست شازده خانم بلکه بیشتر به خاطر فرصت کمی که مانده بود می بایست همین کار را می کردم زود به اتاقم رفتم و یک دست از لباسهای فرنگیم را که هنوز نپوشیده بودم از گنجه بیرون آوردم و پوشیدم .بعد کفشهایم را به پا کردم . مدتی جلوی اینه خودم را برانداز کردم و حواسم را جمع کردم که چه بکنم .
    طرفهای عصر بود که میهمانان یکی یکی از راه رسیدند اغلب بدون حجاب یا با کلاه امده بودند . پس از سلام و احوالپرسی کردن شازده خانم فوری مرا معرفی می کرد و بعد با تعارف وارد پنجدی می شدند با ادا و اطوار روی مبل های مخملی می نشستند و توسط کلفت های که این یکی دو روزه دم دست کرد باجی بودند با شربت و شیرینی پذیرایی می شدند میوه که دیگر جای خودش را داشت روی هر میزی یک دیس انواع و اقسام میوه های فصل را چیده بودند که خیلی از انها در ان فصل جز و میوه های نوبرانه محسوب می شد
    ان روز فقط اقوام خیلی نزدیک شازده خانم و پدرم به انجا دعوت شده بودند .همین طور هم دوستان جان جانی خود شازده خانم که کرد باجی همیشه برای شوخی با عنوان گیل گیلی های تاجی خانم از شان یاد می کرد
    قیافه های همگی محترم بود و متشخص سرو وضع همه شان می داد که از خانواده های اعیان و اشرافند . همگی با توجه مرا زیر نظر داشتند و برانداز می کردند یکی از انان که نامش دلبر خانم بود و همه خانم سرهنگ صدایش می زدند ضمن گفتن تبریک به شازده خانم از بابت دختر دار شدنش چشم روشنی خود را که عبارت از یک سنجاق سینه الماس نشان به شکل پروانه با بالهای بسته بود به سینه ام زد .یکی دیگر از خانم هم یک دست بند اشرافی بسیار زیبایی به دستم کرد . بعد هم جلوی همه خیلی از زیبایی و وجاهت من گفت دیگران هم گفته هایش را تایید می کردند . خلاصه سرت را درد نیا ورم ان روز پدرم با برگزاری این جشن کوچک شاید می خواست موقعیت اجتماعی که میبایستی در ان قرار داشته باشم را به رخم بکشد و چشمهایم را باز کند تا بدانم که من به چنین خاندانی تعلق دارم .البته این نکته را سالها بعد وقتی در تنهایی فرصت های زیادی برای فکر کردن داشتم با مرور خاطره ان روز فهمیدم حتی شازده خانم هم ان روز غیر مستقیم با توجه به همین نکته که گفتم چگونگی حشر و نشر با این جمع را به من متذکر می شد .بعد از رفتن میهمانان شازده خانم در حضور پدرم از رفتار و منش من با اب و تاب تعریف کرد و مرا بوسید به طور حتم این قدردانی او پیش از انکه به دل من بنشیند به دل اقا جانم نشست .از شدت شوق خیلی شادمان شد و در حالی که با افتخار بادی به غبغب انداخته بود با تحسین نگاهی به من انداخت و برای صحه بر آنچه شنیده بود گفت :
    -دیدی تاجی جان . دیدی گفتم: گوهر م مبادی اداب است و متانتش غوغا می کند
    با شنیدن این حرف از زبان اقا جانم تازه متوجه شدم که پیش از برگزاری این جشن لابد حرفهای گفته و شنیده شده که من بی خبر بودم
    ان شب به دلیل انکه بهرام شوفر بخاطر ناخوشی پدرش مرخصی گرفته بود .و به قم رفته بود پدرم از میرزا ایرج خواهش کرد تا در معیت خودش مرا برساند
    شبی مهتابی بود نور ماه جاده را روشن کره بود اتومبیل پدرم که حالا میرزا ایرج ان رامی راند هر بار که از زیر تیرهای چراغ برق کنار جاده شمیران رد می شد به یکباره انعکاس نور روشن میشد تا من نگاه خیره و مشتاق میرزاده را که حالا جسور تر از سابق شده بود ببینم که چطور به گرمی بر چهر هام گردش می کند .و من معذب از اینکه چشم در چشم او شوم به عمد خودم را به تماشای مناظر اطراف سرگرم می کردم مناظره که در تاریکی شب فرو رفته بود و درخشش چراغ خانه ها از دور دست جلوه خاصی به شکوه ان بخشیده بود .
    اواخر مرداد ماه بود مهین جان هنوز با من حرف نمی زد و همان رویه ای را که پیش گرفته بود ادامه می داد .هر کاری که با من داشت در خفا به فرخنده می گفت تا به من بگوید از این کارش می فهمیدم که هنوز هم از دستم عصبانی ست در مجموع پس از جریان خواستگاری مادرم کم حرف و عبوس شده بود حتی با فرخنده هم به حکم ضرورت حرف می زد این حرف نزدن او بیچاره ام کرده بود و باعث شده بود تا من هم بیشتر از پیش از این رو به ان رو بشوم . نه تنها در رفتار و کردار بلکه خیلی چیزهای دیگر انقلابی در من ایجاد شده بود که خودم سخت از ان وحشت زده بودم انقلابی که درست نمی دانستم از کجا شروع شده اما یک چیز برایم روشن بود ان هم اینکه تنهایی و بیکاری فاصله ای که بین من و مهین جانم افتاده را تشدید می کرد بیشتر اوقاتی که در باغ بودم دریچه تازه که بر من گشوده شده بود باز هم بازتر می شد و من چشم انداز بیشتر ی از ان را میدیدم و نسبت به گذشته بیشتر با اداب و رسوم و عقاید تازه ام خو می گرفتم .دلیلش هم بیشتر به خاطر خلئی بود که یک باره در زندگیم ایجاد شده بود و مهین جانم هم با حرف نزدنش به ان دامن می زد . روزهایی که در خانه خودمان بودم .تنهایی و بی کاری به من فشار می اورد .هنوز یادم است که مدتهای طولانی در اتاقم می نشستم و به آنچه گذشته بود فکر می کردم کسی هم نبود تا به من بگوید بعد از خواستگاری چه شد که دیگر هیچ خبری از انان نیست خاله جان هم که هر از گاهی سراغی از ما می گرفت دیگر به خانه مان نیامده بود از در و دیوار خانه غم می بارید . زندگی در خانه مان از جریان افتاده بود به همین دلیل برای ان که از غم و غصه هام فاصله بگیرم .سعی می کردم بیشتر اوقاتم را در باغ بگذرانم باز انجا کسی بود تا با او حرف بزنم همین طور کسانی دور و برم بودند که تملقم را بگویند و برای به دست آوردن دل شازده جلال الملک هم که شده دور و بر من بچرخند و خوش خدمتی مرا بکنند .
    مرداد گذشته و شهریور ماه از راه رسید هوای شمیران کم کم به سردی گذاشته بود . در جای جای باغ جلوه هایی از پاییز که دست به عصا و ارام از راه می رسید به چشم می خورد .
    ان روز من غافل از همه جا به باغ اقا جانم رسیده بودم که شازده خانم به من خبر داد قرار است پس فردای ان روز اقا جانم به مناسبت تولد من جشن مفصلی برگزار کند و کلی از اقوام و دوستان شان را وعده بگیرد . ان روز به جای انکه از شنیدن این خبر خوشحال بشوم ماتم عالم را گرفتم که چه کنم اخر می دانستم مهین جان نسبت به قبل سخت گیر تر شده و ممکن است دیگر به همین اسانی رضایت ندهد که من هنوز سه روز نشده برای دیدار پدرم به باغ بروم .
    برای همین با خودم نقشه کشیدم و از پشت تلفن به فرخنده گفتم که به مهین جانم بگوید که چون پدرم ناخوش است و کسی نیست تا پرستارش را بکند باید این دو روزه در باغ باشم و پرستاری اش را بکنم . خوشبختانه ان روز نقشه ای که کشیده بودم گرفت و فرخنده توانست رضایت مهین جان را جلب کند که ان روز را انجا بمانم مثل بقیه مشغول تهیه و تدارک مقدمات جشنی شدم که قرار بود به افتخار تولدم برگزار شود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 251 تا آخر صفحه 255


    سر بگذارم و تور آن را که تا روی گونه هایم میرسید پایین بیندازم. به این راحتی نمی توانستم تسلیم خواسته آقا جانم بشوم. از بودن در آنجا اکراه داشتم.
    پدرم که مرا دید خودش به بهانه ای به کنارم آمد ودر گوشم زمزمه کرد که دستکم یک امشب را مطابق میل او،آنچنانکه باید وشاید رفتار کنم تا بعد اسباب حرف برای خانواده درست نشود . با این حال تا مدتی ناراحت وشرمنده بودم و مرتب دستهایم را به هم می مالیدم اما بعد از کمی آرام شدم. گلین ماژور و دار و دسته اش برای این که در معرض دید همه مهمانها باشند و به ایوان آمدند و نزدیک کاناپهای که من و آقاجان روی آن نشسته بودیم مستقر شدند.پدرم خدمتکاران را صدا زد که از من پذیرایی کنند. من یک نان خامه ای برداشتم اما آنقدر مضطرب بودم که نتوانستم به اون لب بزنم. کمانچه به صدا در آمد، صدای ضرب در آمد، مدعوین به وجد آمدند و اغلب خانمها برای تظاهر به شادی دستکشهای ابریشمشان را در آوردند تا محکمتر دست بزنند. در این موقع صدای گلین ماژور بلند شد .
    الهی قربون قد چو بیدت کمر بند سفیدت.
    گلین ماژور با دست به من اشاره کرد . از قضا کمر بند من هم سفید بود . از کنایه او ملتفت شدم که محض خاطر من آن ترانه را می خواند و از من میخواهد کیک را ببرم.
    مهمانی که به افتخار من داده شده بود در محیطی گذشت که به هیچ وجه پیشبینی نکرده بودم. گلین ماژور با وجود این که در گروهش چند رقاصه داشت اما باز هم ازبعضی از بانوان حاضر دعوت کرد تا مجلسش را گرم کنند.با اینکه آن گونه جشنها را دوست نداشتم اما تا آخر برنامه روی کاناپه کنار آقاجانم نشستم، انگار که قدرت حرکت از من سلب شده بود. که میز شام را چیدند. از جناب اجلال الملک خواهش کردند که از مدئوین دعوت کند سر میز شام حاضر شوند . از اینکه نمی دانستم چطور باید رفتار کنم قلبم به شدت می تپید. از دور شدن پدرم هم وحشت داشتم چون نمی دانستم اگر کسی به سراغم بیاید چطور حرف بزنم . کافی بود کسی ازمن سئوالی بکند تا متوجه بشود تا چه حد با این جماعت بیگانه هستم به همین دلیل دلم نمی خواست آقاجانم از کنارم دور بشود. مرتب به گلهای گوشه کمربند سفیدم بازی می کردم.
    وقتی پدرم با لبخند از میرزاده که کنارش ایستاده بود و من او را از کنار شانه ام می دیدم خواهش کرد پهلوی من بنشیند، خوشحال شدم . وحشتم از میان رفت .
    چرا که در هر صورت میرزاده در این مجامع بزرگ شده بوده و از آداب و رسوم این طبقه خبر داشت.
    میرزاده کنارمن نشست و مدتی از گوشه چشم به من نگاه کرد . از نگاهش تحسین می بارید . عاقبت تاب و تحملش تمام شد و در حالی که لبخندی برگوشه لبش نشانده بود و در حالی که لبخندی بر گوشه لبش نشانده بود از من پرسید : خوب مهمانی خوش گذشت ؟
    به علامت مثبت سرم را تکان دادم و به سردی زیر لب گفتم : البته.
    میرزاده سر تکان دادو گفت : اما فکر نمی کنم، به نظرم کمی ناراحت به نظر میرسید .
    میرزاده ناراحتی ام را درست فهمیده بود و در حالی که بایک نگاه در پی دستیابی به مقصودش بودم پاسخ دادم: راستش کمی خسته ام شاید به خاطر این که این شب نشینی است و متاسفانه من عادت ندارم تا دیر وقت بیدار باشم.
    میرزاده همان طور نگاهم میکرد خندید و گفت :مهم نیست گوهر خانم ، به طور حتم به خیلی همه چیزها عادت می کنید . تازه اول کار است و قرار نیست که یک شبه راه صد ساله را طی کنید .
    با صدای لرزانی پرسیدم : شما شام میل نمی کنید؟
    دیر که نمی شود بعد می خورم. مایل نیستم شما اینجا تنها بمانید .
    آهسته گفتم : از لطف شما ممنونم . در حین ادای این کلمه بی اراده چشمم به چشمهایش افتاد که با حسرت به من خیره شده بود.
    شمدانهای پایه بلند روی میز شام غرق در نور بودند . پدرم از دور با اشاره دست از من خواست تا سر میز شام حاضر شوم .
    به محض آنکه از جایم برخاستم میرزاده بلند شد. احساس کردم مایل است دوشادوش من حرکت کند و شاید هم اگر به او اجازه می دادم بدش نمی آمد که زیر بازوی مرا بگیرد .
    در دو طرف جاده شنی باغ، چراغهای ملون الکتریکی از لابلای درختها می در خشید. من جلو جلو می رفتم و میرزاده با فاصله یک قدم پشت سرم می آمد.
    هر دو از کنار نهری که در میان باغ جاری بود ، به سوی میز شام رفتیم . آن شب ، بخصوص مهتاب، باعث شده بود دوباره خاطره یک شب مهتابی دیگر در ذهنم زنده شود. همان شب مهتابی که شیرینی خوران اشرف بود . آن شب هم نور ماه به همین اندازه ، شاید هم بیشتر روشن بود و حالا چقدر دلم میخواست که در این زیر مهتاب ،لب این نهر خوروشان ، روی این فرش چمن که مهتاب روی آن سایه روشن نقره فام ساخته بود به جای این مرد که به قصد شکار قلب من حاضر نبود یک قدم پس و پیش بردارد او بود. انگار که تمام وجودم او را صدا می زد .
    خدا می داند چقدر دلم می خواست آن شب بجای میرزاده او در کنارم بود ، چرا که هنوز هم در گوشهای از قلبم امید وصالش را داشتم .
    شب از نیمه گذشته بود . دیگر برای برگشتن به خانه خیلی دیر بود . همه اطرافیانم فراموش کرده بودند که باید بر گردم. گرچه بیشتر مهمانان رفته بودند ، اما با وجود این دوستان صمیمی پدرم هنوز دور هم نشسته بودند. خدمه باغ مشغول جمع و جور کردن میز و صندلی ها بودند. بعضی ها هم زیر نظر کردباجی مشغول نظافت شده بودند. نسیم خنکی از لابه لای درختان می وزید . کم کم بوی پاییز می آمد .هر کس دنبال کار خویش بود. من کنار استخر روی یک مبل حصیری نشسته بودم و به بازتاب چراغهای رنگین در آب استخر که با وزش باد در هوا می رقصیدند خیره شده بودم. از آنجایی که به پوشیدن کفش قندره عادت نداشتم پاهایم درد گرفته بود. برای همین کفشهایم را کنده بودم که ناگهان از صدای کسی به خود آمدم .
    گوهر خانم بستنی می خورید ؟
    برگشتم . میرزاده پشت سرم ایستاده بود و یک ظرف بستنی در دستش بود .
    به چشمانش نگاه نکردم و زیر لب گفتم : خیلی ممنون، همه چیز صرف شد .
    دنبال بهانه ای میگشتم تا بلند شوم . با لحن گله مندی که دل شنونده را می شکست باز هم اصرار کرد، اما من دست شما بستنی ندیدم . بستنی در این هوا خیلی می چسپد .
    نخیر،بد جور کارهای مرا زیر نظر داشت.بستنی بهانه ای بیش نبود. می دانستم پی فرصتی می گردد تاسر صحبت را با من باز کند، دنبال بهانه ای می گشتم تا دست به سرش کنم. گفتم : راستش من از سرما می لرزم.
    بی معطلی کتش را در آورد و وادارم کرد که سر شانه ام بیندازم دیگر حسابی رویش به من باز شده بود . نمی دانستم چه کنم.
    با لحن شیرینی گفت : تعارفم نمی کنید بنشینم؟
    با صدای آهسته ای گفتم: بفرمایید بنشینید.
    بدون معطلی نزدیکترین مبل حصیری را پیش کشید و نشست. پای چپ را روی زانوی راستش انداخت و در همان حال که بستنیش رامی خورد مدتی به من خیره شد . سرم را زیر انداخته بودم و مشغول خوردن بستنی شده بودم . دوباره گفت: گوهر خانم ؟!
    متوجه شدم مرا صدامی زند . نگاهش کردم . با مهربانی به رویم لبخند زد و پرسید : گمانم شما هنوزهم به خاطر آن برخورد از من دلگیر هستید .
    چرا اینطور فکر می کنید ؟
    با لحن محزونی گفت : برای این که می بینم نمی خواهید به صورتم نگاه کنید .
    لحن کلامش طوری بود که دلم به حالش سوخت . پاسخ دادم : نه، شما آن موقع می خواستید به وظیفه تان عمل کنید.
    این حرف را به خاطر دل من میزنید .
    نه ... همین طور بود .
    پس خیالم راحت باشد .
    لبخند زدم که یعنی بله . او هم لبخندی زد وساکت شد . فهمیده بودم که گفتنی زیاد دارد ، مستقیم رفت سر اصل مطلب .
    گوهر خانم ، پدرتان با شماصحبت کردند؟
    ساکت ماندم .مانده بودم که چه بگویم که باز خودش طاقت نیاورد و پرسید : دلم می خواهد نظرتان را به من بگویید .
    برای فرار از پاسخ باز همان بهانه ای که داشتم به فکرم خطور کرد و گفتم: حالا که تصمیم دارم درسم را تمام کنم .
    در حالی که ن.ک انگشتانش را بهم فشار می داد لبخند زنان گفت : خوب چه بهتر ، من به آقا جانتان هم گفته ام شما می توانید به تحصیلاتتان ادامه بدهید ، من هر طور که شما مایل باشید پشتتان ایستاده ام ، از هر کاری هم که لازم باشد فرو گذار نیستم.
    من منی کردم و گفتم : پس اجازه بدهید کمی راجع به پیشنهاد شما فکر کنم .
    از نگاهش پیدا بود که نگاهم را خوانده است . به طور حتم متوجه شده بود که همه اینها بهانه است برای همین پیش از آن که در پی جور کردن بهانهای دیگر باشم بدون مقدمه به عنوان اتمام حجت گفت : ببینید گوهر خانم ، اگر تصور می کنید که منو شما با هم چندان در عقایدمان یکی نیستیم ، سخت در اشتباهید . من هم به همان نسبت که شما به عقاید خودتان اعتقاد دارید به مسائل و اصولی پایبندم .
    فقط اگر می بینید مثل شما عمل نمی کنم ، دلیل نمی شود عقاید من با شما در تضاد باشد . اگر رک و پوست کنده حرف می زنم باید ببخشید اما این مسئله ای بود که باید به شما می گفتم .
    منتظر بود تا ببیند چه پاسخی می دهم ، برای فرار از جواب باز همان بهانه را آوردم و گفتم : به هر حال جناب میرزاده ، من باید روی پیشنهاد شما فکر کنم .
    خودم هم به حرفی که می زدم اعتقاد نداشتم فقط محض خلاصی از این مخمصه این را گفتم. آن هم فقط به این دلیل که نمی توانستم دلیل اصلی را مطرح کنم . اما حقیقت چیز دیگری بود ،آنچه واقعیت داشت این بود که من هنوز هم در گوشه ای از قلبم امید آن را داشتم که یک طوری وسیله ای جور بشود و کار من و پسر دایی به یک سرانجامی برسد . پس از گفتن این حرف از حا برخواستم . هنوز کفشهایم را نپوشیده بودم که باز صدایش را شنیدم که با لحن ملتمسانه ای گفت : پس من منتظر جواب شما هستم .




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ص 247 تا پایان 250

    با اینکه دو روز بیشتر تا برگزاری جشن مهلت نداشتم پدرم تاکید کرده بود باید در معیت شازده خانم نزد خیاطش که خانمی ارمنی بود برویم تا او برایم لباس مخصوصی بدوزد . یک لباس مجلسی استین کوتاه دانه اناری که مادام خودش ان را طراحی کرده بود و نمونه اش را برای یکی از آشنایان شازده خانم دوخته بود . شازده خانم هم از زیباییش نزد پدرم تعریف کرده بود با این تفاوت که می بایست علاوه بر لباس کلاه و دست کش و کفش متناسب با لباس را هم برایم تهیه می دید . حالا قیمتش هر چه بود اهمیتی نداشت حتی اگر قیمت خون پدرش را از جناب اجلال الملک می خواست اقا جانم شازده خانم را مخیر کرده بود و گفته بود که از بابت خرج و مخارج حرفی ندارد
    با انکه از کم و کیف برنامه ای که پدرم تهیه دیده بود خبر نداشتم اما باز از مقدمات جشن که اقا جانم در تدارک بود می توانستم حدس بزنم که باید جشن مفصلی در پیش باشد اولین برنامه اقا جانم دعوت عکاس خانمی به نام مادام لیلیان بود که پیش از امدن میهمانان قرار بود در باغ حاضر بشود و البومی از عکسهای تکی و یا دو تایی از من با پدرم مهیا کند .پیش از امدن او هم قرار بر این شده بود تا مادام نورا که یک خانم فرانسوی ساکن ایران بود و آرایشگاه زنانه مجللی در خیابان لاله زار داشت خودش برای آرایش و پیرایش من به انجا بیاید تا سرو صورتم را درست کند
    ان روز وقتی برای نخستین بار به واسطه قربان صدقه های مادام لیلیان عکاس روی صندلی مخملی لویی روبروی دوربین عکاسی سر باز نشستم قلبم از شدت هیجان چنان در سینه ام می تپید که انگار می خواست بیرون بیاید تنها انگیزه ای که در ان لحظه باعث شد تا به امر و نهی های او که می گفت چطور ژست بگیرم گوش کنم فقط و فقط اصرار پدرم بود که از دیدن من در ان لباس و ان وضعیت که مادام نورا برایم درست کرده بود سر از پا نمی شناخت
    هنوز یکی دو عکس بیشتر نینداخته بودم که ناگهان در باز شد و میرزا ایرج در استانه در ظاهر شد همین باعث شد تا خشم در سینه ام بجوشد اما پدرم بی خیال بود و حتی از او دعوت کرد تا کنار ما عکس بگیرد من که از این وضعیت خیلی معذب و خشمگین بودم بی اختیار از جا بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که پدرم خودش متوجه شد با اشاره به میرزاده ایرج فهماند تا برود او هم با قهر بلند شد و رفت . پس از رفتن او سکوت بین ما برقرار شد . از اقا جانم پرسیدم .:
    -نکند بدش امد اقا جان ؟
    پدرم با تظاهر به رنجش خنده با معنایی کرد گفت :بدش که امد هیچ گوهر جان قلبش هم شکست
    نمی فهمیدم اقا جانم چه می گوید . باز پرسیدم :
    -مگر تقصیر از من بود اقا جان
    -خوب بله تو دلش را شکستی گوهر جان
    -من که نمی فهمم؟
    پدرم گفت :
    -خوب راستش قرار بود تاج الملوک بعد راجع به این موضوع با شما صحبت کند اما بد نیست حالا که دور و برمان خلوت است نقلی را که قرار است از او بشنوی خودم برایت بگویم ؟
    پدرم برای یک لحظه سکوت کرد و باز گفت :
    -میدانی دخترم . میرزاده چند وقت است تو را از من خواستگاری کرده البته نه مستقیم .از من خجالت می کشید برای همین از شازده خانم خواسته تا با من حرف بزند البته من تا این ساعت به او جوابی نداده ام و گفتم نظر خود گوهر جان شرط است .البته دلیلی هم برای عجله نمی بینم هر دوی شما برای من عزیز ید اما خود تو اولاد خودم هستی گر چه میرزاده را هم خودم بزرگ کرده ام اما با این حال اجباری در کار نیست خوب فکر هایت را بکن .خواستی با مادرت هم مشورت کن اما این نکته را فراموش نکن که میرزاده از هر حیث برای شما مناسب است به هر حال باز هم خوب فکر هایت را بکن و خبرش را به من بده
    پس از شنیدن صحبت های اقا جانم حسابی توی فکر رفتم
    ایوان روبروی ساختمان را صندلی زده بودند و لابه لای درختان و بر استخر چراغ لامپا روشن کرده بودند برای سرگرمی مدعوین گلین ماژور خواننده و دار دسته اش را خبر کرده بودند که البته این را من بعد فهمیدم .کیک تولد را هم به گراند هتل سفارش داده بودند . خلاصه خیلی خبرها بود .صدای ساز و آواز گلین ماژور با همه رسایش تا انتهای باغ هم نمی رسید . دو پاسبان از تامینات گرفته بودند تا برآمد و شد ان شب نظارت داشته باشند چرا که هر کدام از بانو انی که در این جشن شرکت داشتند کلی زر و زیور قیمتی با خود همراه داشتند
    تمام اقوام و دوستان و آشنایان خانواده دعوت شده بودند همه امده بودند و منتظر توی باغ نشسته بودند تا دختر فراموش شده پدر را ببیند دختری که روزهای غم انگیز زندگیش به پایان رسیده بود و حالا کعبه امال پدرش شده بود .دلم از فکر روبرو شدن با ان همه جمعیتی که در باغ نشسته بودند می تپیده
    وقتی شازده خانم برای بردن من در جمع میهمانان حاضر شد از پیشنهاد همراهی او خوشحال شدم چون حسابی دست و پایم را گم کرده بودم شازده خانم که متوجه حال من شده بود به من دلگرمی می داد و می گفت که نمی بایست بیش از این میهمانان را چشم انتظار نگه دارم .پیش از انکه مرا از اتاق بیرون ببرد . گوشواره های الماس خودش را زا گوشش درآورد و با اصرار خواست انها را به گوش کنم .ان چه گوشم بود همان گوشواره هایی بودند که هدیه خاله خانم باجی بود با اینکه قیمتی نداشت اما خیلی دوستش داشتم .خیلی اصرار کرد قبول نکردم در گوشم زمزمه کرد بدت نیاد گوهر جان این گوشواره ها دیگر دوره اش گذشته .اینها فقط به درد امثال همان خاله خان باجی میخورد .
    چون دید همچنان خیره نگاهش می کنم بقیه حرفش را خورد و افزود این گوشواره ناقابل ست اینها را از من یادگاری داشته باش .و مرا بوسید .برای انکه گوشواره جدی را در گوشم کند شالم را از سرم برداشت و مشغول کار شد . در همان حال که او گوشواره را در گوشم می کرد مشغول برانداز خودم در اینه قدی شدم .تازه متوجه خودم شده بوم چقدر این لباس مخمل دانه اناری که دنباله ان روی زمین می کشید و قیمت گزافی از بابت دوختش به مادام پرداخت شده بود به من می امد . بخصوص انکه مادام نورا با توجه به این لباس موهای مرا به طرز زیبایی آرایش داده بود و حلقه های زلف مرا به سبک دخترانه ای روی پیشانیم تاب داده بود مادام که لباسم را دوخته بود دستکش و کلاه سفید با گلهای از همان جنس پارچه لباسم به عنوان تزئین رویش تهیه دیده بود
    تا خواستم دوباره شالم را روی سرم بیندازم .شازده خانم بدون انکه منتظر شود یک ان شالم را از دستم بیرون کشید و به سوی انداخت و گفت:
    -وای گوهر جان شال دیگر می خواهی چه کنی .آقایان که توی باغ نشسته اند و خانمها هم توی ایوان نشسته اند و نامحرمم نیستند
    انقدر این حرکت شازده سریع بود که یک ان مانده بودم چه کنم .فقط محض خاطر انکه چیز دستم باشد کلاهم را برداشتم و در معیت او راهی باغ شدم . همان طور که پشت شازده خانم میرفتم .صدای موسیقی را شنیدم که لابه لای درختها موج میزد .
    از دور صدای یک زن را می شنیدم که آواز می خواند .صدای گلین ماژور بود که با همراهی دار و دسته اش به اشاره پدرم شروع کرده بود هوا کم کم تاریک می شد با دیدن اقا جانم که در استانه در منتظرم ایستاده بود کمی بخودم جرات دادم و وارد باغ شدم .به محض ورود م جمعیت جلوی پایم ایستاده بودند .ابتدا گمان کردم درست ندیده ام اما دوباره نگاه کردم یقین کردم که چشمهایم درست می بیند از شرم و خشم اتش گرفته بوم اگر اقا جانم بازوی مرا نمی گرفت کم مانده بود که دوباره به سوی ساختمان بگریزم .
    -چرا نمی ایید گوهر جان .می خواهم شما را به میهمانان معرفی کنم
    این صدای اقا جانم بود تا به خود بیایم خیلی از میهمانان با حرارت و هیجان دور من و پدرم حلقه زده بودند دیگر راه به جایی نداشتم .من که به هیچ وجه منتظر چنین پیشامدی نبودم اگر حدس می زدم که انجا چه خبر است پا به باغ نمی گذاشتم . پدرم از سر کیف با دور و بری هایش سلام و احوالپرسی می کرد اما من نمی دانستم چه کنم توی جمعیت گم شده بودم از آشفتگی و هیجانی که به من دست داده بود گونه هایم سرخ شده بود و مانده بودم چه کنم در این بر و بیا کسی متوجه حال درون من نبود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 256 تا آخر صفحه 261


    پاسی از شب می گذشت که به خانه رسیدم . بر خلاف انتظارم چراغها خاموش بود . از اینکه مهین جان را پشت پنجره نمی دیدم متعجب شدم . با ترس و لرز وارد خانه شدم . همه اش هم ترس این را داشتم که مادرم بیدار باشد و به آمدنم در این موقع شب معترض شود . اما از مهین جان هیچ خبری نبود . هرسان وترسان ، پاورچین پاورچین به اتقش رفتم . همان چادری که همیشه سرش می کرد به دور خودش پیچیده بود و روی زمین دراز کشیده بود . یکهو وحشت برم داشت که یعنی چه شده . بی اختیار خم شدم و گوشم را نزدیک صورتش بردم. وقتی که صدای نفس کشیدنش را شنیدم کمی خاطرم آسوده شد. برای یک آن نگاهی به صورتش انداختم . مثل این که بعد از مدتها بود که می دیدمش. چند چین و چروک روی صورتش پیدا شده بود خیلی دلم می خواست صورتش را ببوسم ، اما از ترس این که بیدار بشود از این کار منصرف شدم .فردای آن روز همانطور که فکرش را کرده بودم پیش بینی ام درست از آب در آمد .مهین جان به فرخنده گفته بود به من بگوید تا به گوش شازده اجلال الملک هم برسانم که دیگر اجازه نمی دهد جز همان قرار پانزده روز یک بار که از اول توافق کرده بودیم او را ببینم.
    تازه این هم بایست قراری که خودش گذاشته بود از غروب پنجشنبه تا عصر روز جمعه باشد . من هم می دانستم این سختگیریهای مادرم به کجا بر میگردد چندان مخالفتی با نظرش نداشتم .چرا که خودم هم بدم نمی آمد به این بهانه کمتر به باغ رفت و آمد داشته باشم و بدین ترتیب کمتر با میرزاده رو در رو بشوم .
    پدرم با این قضیه سخت عصبانی بود و دلش می خواست تا دم به دم با دخترش باشد عزمش را حسابی جزم کرده بود و مترصد بود تا به هر نحوی شده طرف مقابل ، یعنی مادرم را به زانو درآورد ، البته نه با زور و تهدید بلکه با تطمیع و باج دادن بی حد وحساب به مادرم . برای همین به مشدی امر کرده بود تا عوض هر هفته یک بار به ما سر می زد و مایحتاج خانه مان را می آوردم هر هفته، د.نوبت به خانه مان سر کشی کند و انواع چیزهایی که اغلب مورد احتیاجمان نمی شد برایمان بیاورد تا بدین نحو بلکه مهین جانم را از سر غیض پایین بیاورد.
    البته مهین جان همچنان راسخ بود . تازه نمی فهمیدم چرا هر روز که می گذشت حساس تر از گذشته می شد . برای آن که رفت و آمدهای مکرر مشدی به خانه مان تا حدی بکاهد بیشتر چیزهایی را که او می آورد پس می فرستاد و میگفت به هیچ کدامشان احتیاج ندارد . از رفتارش چنین به نظرم می رسید که فکر می کند پدرم همه را تیر کرده تا باعث برنده شدن او در این مسابقه شود .
    هر چه پیرمرد بیچاره اصرار می کرد ، قبول نمی کرد و به این ترتیب نارزایتی خود را به او اعلام می کرد تا او هم پس از بازگشت آنچه دیده به گوش جناب اجلال الملک برساند. اما جناب اجلال الملک دست بردار نبود . رویه خودش عوض نمی کرد . هنوز مشدی پایش به باغ نرسیده بود که زنگ مغناطیسی تلفن به صدا درآمد و پدرم پشت خط بود مرا می خواند تا از احوالم جویا شود.
    مادرم به خوبی می دانست جناب شاهزاده تنها کسی است که به خانه مان زنگ می زند با عجله می دوید و اگر پیش از من دستش به گوشی می رسید به طوری که من متوجه نشوم ، گوشی را بر می داشت و بدون آنکه حرفی بزند دوباره سر جایش می گذاشت تا من کمتر با پدرم در ارتباط باشم. خلاصه وضعیت ناجوری درست شده بود . درست مانند یک عروسک بین آن دو گیر کرده بودم . هر دو بر سر تصاحب من نمی خواستند چیزی از هم کم بیاورند .من در این میانه وحشت داشتم که اگر کار به جای باریکتر از این بکشد چه باید بکنم .
    به قدری در این پانزده روز تحت فشار بودم که وقتی طبق قرار ف برای دیدن پدرم به باغ رفتم ،هیچ دل و دماغ حرف زدن نداشتم .تا بلکه کمی بر رفتارم مسلط شوم تا اگر پدرم حرفی زد ، چیزی از دهانم نپرد که کار از این که هست خراب تر شود.
    البته همین هم شد. آن روز یک ساعتی بیشتر در اتاقم نبودم که شازده خانم آمد سراغم. هنوز یادم است در خلوت خودم به یکی از صفحه هایی که خواننده اش مرحوم جواد بدیع زاده بود گوش می دادم. صفحه را روی گرامافون گذاشته بودم و هم نوا با صدای حزن انگیز آن تک تک کلماتش را زیر لب زمزمه می کردم.
    شنیدن این صدا در من احساس بخصوصی بر انگیخت.چقدر این اشعاری که می شنیدم با حال وروز من سازگار بود وحس وحالم را بیان می کرد . زیر لب همنوا با او زمزمه میکردم.
    دریـــــــغ ودرد از عــمرم کــه در وفــایــــت شـــــد طـــــی
    ستـــــم ز یــاران تـا چـــند جـــفا بـــه عـــاشــــق تــا کـــــــی
    نمی کنی ای گل یکدم یادم که همچون اشک ازچشمت افتادم
    بــا غم حسرت یارم کردی مــــــــــهر تـــــــو دارم بــــــــــاز
    بـــــــکن ای گل بـــا مـــن هــــــــــــر چه تـــــــوانی نــــــاز
    هـــــــــــر چــه تـــــوانی نــــــاز
    تازه اشک هایم روان شده بود که شاهزاده خانم آمد و در زد و گفت آقا جانم از من خواسته اند به تالار آینه بروم و برایشان پیلنو بزنم . حس ششمم همان موقع به من گفت که موضوع فقط این نیست و پیانو فقط بهانه است. آقا جانم می خواست مرا از اتاق بیرون بکشد و با من حرف بزند . لابد راجع به مسئله میرزاده که منتظر بود تا جواب آخر را بشنود. در این صورت چاره ای نداشتم و باید می رفتم . اما تا بروم مدتی طول کشید آن هم فقط به این خاطر که کمی فکر کنم و ببینم که اگر پدرم مسئله خواستگاری را پیش کشید چه بگویم. چیزی که برایم مسلم شده بود این بود که اگر این کار را درست نمی کردم یا اینکه نسنجیده حرفی میزدم ممکن بود کار از این هست باز هم خراب تر بشود ، به قول معروف کار داشت به جاهای باریکی کشیده می شد و چون خودم را مسبب این خراب کاری می دانستم عزمم را جزم کردم تا خراب کاری خودم را جبران کنم ،برای همین هم تصمیم گرفتم اگر پدرم خودش شروع کرد من هم رک و پوست کنده بنشینم با او حرف بزنم. البته نه فقط در مورد مسئله پسر داییبلکه همین طور در مورد مهین جان . دلم میخواست برای آقاجانم روشن بشود که چرا مادرم به یکباره از این رو به آن رو شده . بله اینطور خیلی بهتر بود . به قول خاله مرحمت که همیشه می گفت گرهای را که با دست باز می شود با دندان باز نمی کنند ، عاقلانه اش این بود که همه چیز برای آقا جانم روشن می کردم برای همین از جا بلند شدم و به سوی تالار راه افتادم.
    پدرم در تالار آیینه منتظر نشسته بود تا برایش پیانو بزنم . با اینکه نهایت سعی خودم را می کردم تا رفتارم طبیعی باشد اما فقط توانستم یک قطعه کوتاه بزنم تا از من دلگیر نشود .
    همین که از پشت پیانو برخاستم شازده خانم فوری ما را تنها گذاشت . آقاجان بی معطلی و بدون هیچ مقدمه ای گفت : خوب گوهر جان ،جناب میرزاده سخت مشتاقند تا جواب شما را بشنوند حالا چه بگویم آقا جان ،چه می گویی؟
    در حالی که شرم مانع از آن بود تا مستقیم در چشمهای پدرم نگاه کنم ، همان طور که با انگشتان دستم ور می رفتم گفتم :بگویید که گوهر میگوید نه .
    پدرم که بی نهایت از جواب من جا خورده بود ، پس از لحظه ای سکوت در حالی که فکورانه نگاهم می کرد پرسید : فقط میشود دلیلش را بدانم ؟
    در حالی که از خجالت نگاهم را از پدرم می دزدیدم با صدای لرزانی گفتم :دلیل خاصی ندارد آقاجان .
    پدرم که متقاعد نشده بود دوباره گفت : نه نمی شود . می بایست دلیلی برای رد کردنش داشته باشی ؟ و چون سکوت کردم ، از آنجا که میرزاده از هر جهت مناسب می دانست ، خودش حدس زد و گفت : ببینم دلیلش مادرت نیست ؟
    با دستپاچگی گفتم : نه آقا جان مهین جان حتی روحش هم از این قضیه بی خبر است.
    پس چی ؟
    پدرم که دید همچنان مهر سکوت بر لبانم زده ام، برای آنکه مرا سر حرف آورد باز هم پیله کرد و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟ حرف بزن ببینم ؟ دلیلش چیست که میرزاده را نمی خواهی ؟
    از اینکه پدرم آن طور کنجکاوی و اصرار می کرد ، نتوانستم آرام بمانم و بی اختیار زدم زیر گریه . آن قدر بلند که شاهزده خانم صدایم را شنید و خودش را رساند آنجا . بانگرانی نگاهی به من انداخت و وحست زده از پدرم پرسید : چه خبر شده آقا ؟
    پرده ای از اشک چنان جلوی چشمهایم را پوشانده بود که دیگر جایی را نمی دیدم. فقط صدای بم و گرفته آقا جانم را شنیدم که خطاب به او گفت: نمی دونم .
    آقاجانم پس از گفتن همین یک کلمه فوری ما را تنها گذاشت. شاهزاده خانم هم اتاق را ترک کرد و پس از مدتی دوباره برگشت . این بار برایم یک لیوان شربت بید مشک آورده بود . انگار آقاجانم در همان چند دقیقه همه چیز را برایش شرح داده بود ، چرا که خودش بدون مقدمه سکوت را شکست و گفت : حیف از چشمهایت نیست گوهر جان .... و چون دید همچنان گریه می کنم افزود : این را که سر بکشی کمی آرام می شوی .
    با دستانی لرزان لیوان را از دستش گرفتم و مزمزه کردم .هنوز هم چند جرعه بیشتر ننوشیده بودم که شاهزاده خانم ، همان مطلبی را که من نتوانستم در حضور پدرم مطرح کنم عنوان کرد و گفت : گوهر جان ... اگر یک چیزی از شما بپرسم قول می دهی حقیقت را به من بگویی؟
    همانطور که لیوان را روی میز می گذاشتم گفتم : بفرمایید شاهزاده خانم.
    بخاطر پسر داییت نیست که می خواهی میرزاده ایرج را رد بکنی؟
    این حرف شازده خانم ، چون تیری بود که مستقیم بر قلبم نشست. در حالی که به شدت می گریستم به جای جواب فقط سرم را تکان دادم. در حالی که بالای سرم ایستاده بود و به سرم دست می کشید با لحن مهربانه ای گفت : خیلی خوب شد که به من گفتی دخترم ، فقط بگو ببینم در این باره خوب فکر هایت را کردی .
    در حالی که از خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم و اشک میریختم گفتم : بله شاهزاده خانم ،میدانم که حالا موقعیت من با سلبق فرق میکند اما چیزی که هست ما خیلی وقت است که به یکدیگر علاقه داریم ، از شما خواهش می کنم به آقا جانم بگویید .
    شازده خانم پس از لحظه ای سکوت دوباره گفت : باشد گوهر جان ....آن طور که من شنیده ام پسر داییت صاحب منصب شده است .
    در حین گریه با شادمانی پاسخ دادم : بله ... اما آنجا نمی ماند و به محض آنکه از خدمت مرخص بشود می خواهد تحصیلاتش را ادامه بدهد . از وقتی که بچه بودیم ، آرزو داشت در رشته طب تحصیل کند.
    شازده خانم در حالی که بادقت به حرفهایم گوش می داد سرش را تکان داد و گفت: که اینطور ... پس جوان با لیاقتی است .... باشد دخترم ،حالا که نظر و خواسته ات این است خودم با آقاجانت حرف می زنم . پدرت مرد روشنفکری است به طور حتم نظر تو برایش مهم است ، خدا را چه دیدی ، شاید اگر قسمت بود خودش هم کمکش کند و دستش را بگیرد . حالا بلند شو آبی به صورتت بزن ، من خودم همین امشب با آقاجانت حرف می زنم و می گویم یک نفر را بفرست تا راجع به او تحقیق کند،این طوری خیال او هم از بابت تو راحت می شود . فکر نکنم دیگر با این ازدواج موافقت نکند.
    ذوق زده گفتم : اگر این کار را بکنید من تا عمر دارم مدیون شما هستم . و پس از گفتن این حرف صورت شازده خانم را بوسیدم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
    اخم و تخم های مهین جان بیشتر شده بود . نه تنها با من،بلکه با فرخنده هم مثل سابق تا نمی کرد .مرتب سرش قر می زد و کارهایش ایراد می گرفت . همه اش پی بهانه می گشت تا جوابش کند . دلیلش هم خیلی واضح بود.فرخنده را جناب شازده به خانه مان فرستاده بود و برای همین هم مادرم دیگر او را نمی خواست .
    پس از آن اتفاقات مهین جانم با هر کسی که به هر نحوی با پدرم در ارتباط بود آبش توی یک جوی نمی رفت ، تا آنجا که بهرام خان شوفر هم این نکته را فهمیده بود و جرات نمی کرد وقتی به دنبالم می آید پیاده شود و زنگ خانه مان را بزند .
    بیچاره از ترسش همانجا از پشت رل با زدن بوق مرا متوجه می کرد که پشت در منتظرم است . تنها کسی که مادرم هنوز هم حرمتش را نگه می داشت مشدی بود که آن هم، فقط به ملاحظه سن و سالش بود . فرخنده هم این را فهمیده بود که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    262 تا 266

    جایش آنجا نیست و برای هم یک بار که مشدی آمده بود تا به ما سر بزند به بهانه دلتنگی گفت میخواهد با عمویش که در مجاورت باغ جلال ملک باغبانی میکند برای دیدار ماردش به دهشان برود.میدانیستم دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند.پس از رفتن او خانه در سکوت غم انگیزی فرو رفت حالا دیگر کسی را نداشتم که واسطه من و مادرم باشد.برای همین هم تا یک هفته بعد که قرار بود به باغ بروم همه اش روز شماری میکردم و نگران بودم.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که بدانم نتیجه تحقیقات پدرم به کجا رسیده و چه تصمیمی دارد عاقبت آن 15 روز هم گذشت و بهرام خان شوفر به دنبالم آمد.من که زودتر اماده رفتن شده بودم با شنیدن صدای بوق اتوموبیل اقاجانم نفهمیدم چطور سوار شوم.همه اش هم از ترس آن بود که مهین جانم که برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود سر برسد و مانع رفتنم بشود.وقتی به باغ رسیدیم دیگر ظهر شده بود.تعدادی کارگر در باغ مشغول بیل زدن باغچه ها و عده ای مشغول لایروبی لجنهای کف استخر بودند که ابش را خالی کرده بودند.این کارشان باعث شده بود تا قروباغه هایی که هنوز در لابه لای لجنها بودند از وحشتشان سر و صدا راه بیندازند و از این طرف به آن طرف بپرند.دیدن این منظره به قدری برایم جالب بود که بی اختیار از ماشین پیاده شدم و برای مدتی به تماشای این صحنه ایستادم.همینطور که داشتم به آنجا نگاه میکردم از صدای فریاد آقا جانم به خود آمدم.از داخل ساختمان ارسی را بالا زده بود و بی توجه به حضور من با صدای خشمگینی به مسعود خان میگفت اگر این کارگرها میخواهند اینطور کار کنند ردشان کند بروند.از صدای فریاد آقاجانم بی اختیار سرم را زیر انداختم و بطرف ساختمان رفتم که برای نخستین برا با معصومه همسر مسعود خان روبرو شدم که در دستش یک کتری چای بود و آن را برای رفع خستگی کارگرها می آورد.با دیدن من لبخند زنان جلو امد و با اصرار جامه دانی را که لباسهایم را در آنها گذاشته بودم از دستم گرفت تا برایم بیاورد تا د رساختمان همراهم بود اما تو نیامد.نه تنها او بلکه هیچ یک از آدمهای باغ اجازه ورود به ساختمان اربابی را نداشتند.در تمام طول سال تنها زمانی که اجازه داشتند داخل ساختمان اربابشان بشوند روز اول نوروز بود که دسته جمعی می آمدند تا خدمت شازده برسند.البته نه تو پنجدری یا تالار آیینه نه همان جا دم در ورودی ساختمان می ایستادند تا اربابشان بعنوان عیدی پولی در دستشان بگذارد.در این میان تنها کسی که استثنا بود کردباجی بود که همه آدمهای آنجا بی نهایت از او حساب میبردند چرا که حکم دایگی شازده خانم راداشت و آنطور که خودش میگفت بعنوان سر جهازی از شب عروسی شازده خانم همراهش آمده بود.برای همین هم حسابش با بقیه سوا بود.البته معصومه هم گه گاه که کاری پیش می آمد اجازه داشت وارد ساختمان بشود و الا همینطوری خیر.
    داخل ساختمان شدم بر خلاف همیشه که تا وارد میشدم همه به استقبالم می آمدند هیچکس آنجا نبود حتی از کردباجی هم خبری نبود تنها صدایی که میشنیدم صدای شازده خانم بود که توی راهرو پای تلفن با یکی از دوستانش صحبت میکرد.تا چشمش به من افتاد با لبخند سرش را تکان داد و با اشاره دست تعارفم کرد که بنشینم.من ننشستم و رفتم بسوی تالار آیینه تا با آقاجانم که هنوز آنجا بود سلام و احوالپرسی کنم.آقاجانم هنوز هم همانجایی که دیده بودمش ایستاده بود.چنان با هیبت به کار کردن کارگرهایش نظاره میکرد که بی اغراق حالت نگاه کردنش به آنان روی من هم تاثیر گذاشت و با صدای آهسته فقط سلام کردم.
    سلامی که پدرم به خشکی جوابش را داد و بعد همچنان که یک پایش را روی طاقچه کنار ارسی گذاشته بود با کشت به پنجره کوبید و با اشاره دست مسعود خان را متوجه یکی از کارگرها کرد که برای رفع خستگی زیر سایه درختی تکیه داده بود و بیلش را در زمین فرو کرده بود.از احوال آقاجانم پیدا بود که مثل همیشه نیست.خیلی تعجب کرده بودم مانده بودم چه شده؟آقاجانم مثل همیشه نبود به قدری چهره اش درهم و پکر بود که دیگر آنجا نایستادم و آهسته و آرام بدون آنکه چیزی بگویم راهم را گرفتم و رفتم به تالار همانجایی که شازده خانم هنوز مشغول صحبت با تلفن بود.آنقدر نشستم تا مکالمه اش تمام شود.اینبار شازده خانم با دیدن من فوری از دلبر خانم خداحافظی کرد و گوشی را زمین گذاشت و بطرفم آمد.گفت همانجا بنشینم تا برگرد.چند لحظه طول کشید رفته بود تا از آبدارخانه مخصوص کردباجی برایم یخ در بهشت بیاورد.وقتی برای پذیرایی برگشت تازه متوجه شدم که سر و کله کردباجی هم پیدا نیست.سراغش را از او گرفتم گفت که آقاجانم توپش پر بوده سر مسئله ای پی پا افتاده حسابی دست و روی او را شسته و یک چیزی به او گفته که حسابی به او بخورده برای همین هم از همان موقع تا حالا به بهانه زیارت حضرت عبدالعظیم با ماشین دودی رفته آنجا و هنوز برنگشته.باز هم خیلی تعجب کردم و پرسیدم:آخر برای چه؟
    در حالیکه بزور میخندید با لحنی که بیش از پیش باعث کنجکاویم میشد گفت:زیاد مهم نیست گوهر جان شربتت را بخور.
    این حرف شازده خانم بیشتر نگران کرد و دوباره پرسیدم:تو را بخدا اگر چیزی شده بمنهم بگویید شازده خانم.
    شازده خانم باز هم انکار کرد و گفت:نه گوهرجان طوری نشده.
    -پس چرا آقاجانم این همه عصبانیست.
    -خوب دیگر...حالا کجایش را دیده ای.اگر دیشب اینجا بودی چه میگفتی گوهر جان اگر رگش را میزدی خونش در نمی آمد.
    با نگرانی پرسیدم:برای چه؟
    شازده خانم مکثی کرد بعد من من کنان گفت:والله چه بگویم گوهر جان....بگذار خودش برایت بگوید بهتر است.
    از شنیدن این جمله بی اختیار بند دلم پاره شد فهمیدم هر مسئله ای هست به من مربوط میشود.با لحن ملتمسانه ای اصرار کردم:نه شازده خانم تو را بخدا خودتان بگویید چه اتفاقی افتاده؟
    نفس عمیقی کشید که بیشتر به آه میمانست و گفت:باشد...حالا که اصرار داری میگویم...والله چند روز پیش از این بعد از صحبتهایی که راجع به پسر دایی ات با آقاجانت کرده بودم آقا یک نفر از آدمهای امین خودشان را فرستادند تحقیق تا پسر داییت را بسنجند و نتیجه را به ایشان خبر بدهد...
    -خوب...
    -خوب راستش این اقا ...پس از تحقیقات مفصلی که کرده بود دیشب پیش از غروب آمده اینجا.بعد از آمدن و رفتن او همین وضع است که میبینی.آقاجانت پس از شنیدن نتیجه تحقیقی که او برایمان کرده از این رو به آن رو شده .
    وحشتزده و نگران پرسیدم:برای چه؟مگر به آقاجانم چه گفتند؟
    -راستش نمیدانم چه بگویم...راستش آنطور که او خبر آورده گویا...پسر دایی شما دو هفته بیشتر است که با دختری بنام فروغ ازدواج کرده گویا عروس خانم یکی از منسوبین مادرش است...
    دیگر نفهمیدم چه میگوید انگار دیگر نمیشنیدم انگار هفت آسمان را بر سرم کوبیده بودند.گیج و منگ بودم با اینحال هنوز هم نمیتوانستم حرف شازده خانم را باور کنم.با صدای لرزانی که به زحمت از حلقومم خارج میشد یکبار دیگر پرسیدم:گفتید اسم عروس فروغ است؟
    -بله گوهر جان اینطور گفته اند...ببینم او را میشناسی؟
    البته که او را میشناختم فروغ دختر خواهر زندایی ملوکم بود. همان دختر خاله اش که برای پسر دایی خیلی خود شیرینی میکرد.تمام نشانیهایی که شازده خانم میداد درست بود.در تعجب بودم چرا مهین جان از این قضیه با من حرفی نزده.بدون آنکه حرفی بزنم با بغض سرم را تکان دادم و آهسته به اتاقم رفتم.بغضی که تا ان لحظه داشت خفه ام میکرد به محض ورود به اتاقم ترکید.خودم را انداختم روی تخت و تا میتوانستم گریه کردم.سرتاسر وجودم مالامال از حسرت بود و رنج و عذابی که میدانستم دیگر بیحاصل است.رنج و عذابی که در آن روز تجربه کردم بی اغراق با تمام رنج و عذابهای سالهای بعدی زندگیم برابری میکند اما دیگر از گریه چه سود این تقدیر بود یا عمل من باعثش شده بود هر چه بود دیگر سرنوشت زندگی ام عوض میشد.همانجا به قدری گریه کردم تا خوابم برد.طرفهای غروب بود که از صدای شازده خانم مجبور شدم چشمهایم را باز کنم.
    -گوهر جان بهتری؟
    همینطوری سری تکان دادم اما خدا میداند که چه حالی داشتم.حتی قدرت اینکه از جا بلند شوم نداشتم.باز نگاهی بمن انداخت و گفت:ببین با خودت چه کرده ای خودت را در آیینه دیده ای؟
    چون دید حال گریه دادم و نمیتوانم جوابش را بدهم با مهربانی دستی بر سرم کشید و گفت:به کردباجی گفته ام که سینی غذایت را همینجا بیاورد.در ضمن بعدش بیا پایین تا آقاجانت با شما صحبت کنند.
    هنوز این حرف شازده خانم تمام نشده بود که سر و کله کردباجی پیدا شد.یک سینی غذا در دستش بود که همانجا روی تخت پیش رویم گذاشت تا در پوش روی آن را برداشت و بوی غذا به مشامم رسید احساس کردم حالم به هم میخورد.اشاره کردم سینی را بردارد.هر چه شازده خانم و کردباجی اصرار کردند که دست کم یک چیزی بخورم قبول نکردم و گفتم که نمیتوانم.هر دو رفتند.پس از رفتن آن دو بی حوصله از جا بلند شدم و خودم را در آیینه قدی تماشا کردم.تازه دیدم که شازده خانم درست میگوید و عجب سر و صورتی پیدا کرده بودم.مثل کسانی که پس ازماهها بستری بودن از جا برخاسته اند رنجور و تکیده بنظر می آمدم.برای چند لحظه مغموم و ساکت مقابل آینه ایستادم و خودم را تماشا کردم بعد به ملاحظه پدرم که نمیخواستم مرا در آن وضیعت ببیند قوطی پودر را از روی آرایشم برداشتم وکمی به صورتم پودر زدم.بعد بسوی تالار آیینه رفتم.پدرم در تالار همچنان که ارسی ها را بالا زده بود نشسته و غروب خورشید را نظاره میکرد که پشت شاخسار درختان چنار افق را به خون نشانده بود مرا که دید از جا برخاست و با اشاره دست تعارفم کرد تا بنشینم.
    آهسته در مقابلش نشستم چند لحظه ساکت ماند و به روبرو خیره ماند.با صدای خیلی آهسته و بدون اینکه مرا نگاه کند پرسید:ببینم شازده خانم با شما حرف زدند.
    با صدای بی نهایت آهسته پاسخ دادم:بله.
    پدرم نفس عمیقی از ته سینه کشید و با لحن آرام و غمزده طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:پس شنیده ای؟

    این قسمت رو رویا عزیز تایپ کرده
    از صفحه 267 تا 281

    با صدای بغض آلودی گفتم: بله آقا جان.
    پدرم نگاه اندوهگینی به من افکند و پرسید: حدس می زدی که این طور بشود؟
    به زحمت بغضی را که دوباره گلویم را می فشرد فرو دادم و با صدای لرزانی گفتم:نه.
    پدرم برای چند لحضه ساکت ماند و دوباره گفت:اما من نمی دانستم... حالا ممکن است شما در دلت بگویی کجا؟خوب از انجا که من هر چه باشد این قماش ادمها را بهتر از همه می شناسم.یکی از مخالفت آنروز من هم به همین بر می گردد،گیرم آن روز وقتی دیدم خودت هم مایل هستی و پافشاری می کنی گفتم بگذار خودش متوجه بشود.برای همین یک نفر را فرستادم شهر تا تحقیق کند و ببیند اگر من اشتباه کرده ام بگوید.حتی در سرم هم بود که اگر نتیجه تحقیقات همان است که خودت تشخیص داده ای کمکش کنم و به هر نحوی شده زیر بال و پرش را بگیرم و مخارج تحصیلش را بر عهده بگیرم تا درسش تمام بشود...اما دیدی چه شد.نتیجه همانی شد که من قبلا حدس زده بودم.به اضافه اینکه این طور هم سنگ روی یخ شدم.البته برای خودم این قضیه چندان اهمیتی ندارد،فقط چیزی که الان برای من اهمیت دارد این است که بدانم توجه خودت به این نکته جلب شده که تشخیص پدرت درست بوده ، برایم همین کافیست که به این نتیجه رسیده باشی و بفهمی چه خبط بزرگی مرتکب شدی . دخترم ، همین مهم است .
    صحبتهای پدرم که بیشتر به سرکوفت می مانست تا پند و اندرز باعث شد تا یکباره بغضی که چون سدی جلودار اشک هایم شده بود شکسته شود . ناگهان اشکهایم به پهنای صورتم جاری شد . پدرم که با دیدن حال من در جا خشکش زده بود وقتی دید ان طور های های گریه می کنم دیگر حال خودش را نفهمید و در حالی که یکباره بر سر خشم امده بود از بی تابی با خودش غر زد :
    به ... دختر مرا ببین ...نشسته برای که اشک می ریزد . این ادم ارزش تو را داشت ؟ لیاقت تو را داشت ؟
    ورورد شازده خانم ، که به یقین در همان دور و اطرف می پلکید و حالا سراسیمه وارد شده بود حرف او را نیمه کاره گذاشت .
    در حالی که با نگاه پریشانی هر دوی ما را می نگریست پی در پی می پرسید که چه شده . پدرم که بیشتر از این طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت بدون انکه پاسخی بدهد از جا برخاست و از اتاق خارج شد و محکم در را پشت سرش بست . شازده خانم همچنان بالای سرم ایستاده بود و ساکت و خیره با تاسف و دلسوزی مرا می نگریست انقدر که گریه ام فروکش کرد . بعد با لحنی که هم مادرانه بود و هم خیراندیشانه نصیحتم کرد و گفت :
    ببین با خودت چه می کنی ... اخر ببینم چه خیالی داری دختر ؟ به جان عزیز خودت قسم اگر هر کسشی به جای تو بود ، با این پیشامدی که شد به جای این همه غصه و ناراحتی خوشحالی هم می کرد . ضرر را او کرده نه تو ، کمی عاقل باش دخترم . من که نمی دانم چه فکری در سرت است فقط یک چیزی می گویم که از تجربه ام است . گوشت به من هست یا نه ؟
    همان طور که هق هق گریه می کردم سر تکان دادم که یعنی گوش می کنم .
    شازده خانم اهی کشید و ادامه داد :
    گوش کن ... خیلی خوب هم گوش کن . عشق و این حرفهایی که دخترهایی به سن و سال شما از ان حرف می زنند ، همه اش به درد افسانه ها می خورد . خودت که می بینی . الان که اینطور به خاطر او عذاب می کشی او می داند در دل تو چه غوغایی بر پاست ؟ نه ... او دلش شاد است و دیگر رفته دنبال زندگی خودش . ان وقت تو به خاطر وجود یک همچو ادمی این طور خودت را هلاک می کنی . دست کم اگر به خودت رحم نمی کنی ، کمی به فکر اقا جانت باش . نمی دانی از دیدن احوال تو چه رنگ و رویی کرده بود . والله اگر که من بعد باز هم بخواهی غصه بخوری از بی عقلیت است .
    بقدری لحن صحبتش تضرع امیز و با محبت بود که کار ساز شد و در من اثر کرد . پس از شنیدن نصیحت های او با خود تصمیم جدی گرفتم تا عشق و علاقه ای را که هنوز هم نسبت به پسردایی در قلبم داشتم ، از سینه خارج سازم و بیرون افکنم . گرچه خودم بهتر از هر کسی می دانستم که بیرون کردن این تعلقی که از وقتی چشمهایم را باز کردم در قلبم ریشه دوانده بود چون خارج شدن روح از بدنم است . اما برای رهایی از غم و اندوه ، چاره ای بهتر از این نداشتم و نمی توانستم تا اخر عمر بنشینم و تمام روزهای زندگیم را با خاطراتم سپری کنم . روزهایی که می توانست خوشبختی ام در ان رقم خورده باشد . گر چه زمان در این راه یار من بود ، اما تا مدتها همچنان حرف و درد و اندوه این قضیه را در سینه داشتم . یادم است ان روز پس از گرفتن این تصمیم بود که از جا بلند شدم . بی دلیل راهی باغ شدم . پدرم هم انجا بود و با چند نفر از رعایای خودش که از ده به دیدنش امده بودند قرار و مدار لایروبی قنات را می گذاشت . باد دل انگیزی می وزید و موهایم را که از روی شانه هایم رها شده بود پیچ و تاب می داد . اقا جانم تا چشمش به من افتاد با اشاره به من فهماند که بیشتر از این جلو نروم . خودش برای انکه انان را دست به سر کند به هر دویشان امر کرد تا بروند قم ، سراغ عباس اقا نامی که مباشر پدرم بود و با او قرار بگذارند .
    پس از رفتن انان اقاجانم رو به من کرد و از من خواست تا با هم در باغ قدم بزنیم . هوا کم کم رو به تاریکی می رفت . غروب نزدیک بود و خدمه برای حراست و حفاظت انجا ، چراغهای زنبوری را که همیشه معصومه همسر مسعود خان مسئول روشن کردنش بود اورده بودند تا از لا به لای درختانی که سر در هم فرو برده بودند اویزان کنند . ان روز اقا جانم در حین قدم زدن بدون انکه باز حرفی از پسردایی بزند دوباره موضوع خواستگاری میرزاده را پیش کشید . پس از شمردن مزایا و محاسن او در گوش من زمزمه کرد تا هر چه زودتر فکرهایم را بکنم و تصمیم نهایی ام را بگیرم . همان طور که قدم می زدیم ، در سکوت به حرفهایش گوش می دادم . نمی دانستم چه بگویم ، چون هنوز مبهوت بودم و نمی توانستم درست فکر کنم .
    ان شب ، طبق قرار، باید پس از صرف شام به خانه خودمان باز می گشتم اما همین که جامه دانم را برداشتم تا عازم شوم هم اقا جانم و هم شازده خانم هر دوبا اصرار از من خواستند تا شب را انجا بمانم و فردا پس از تماشای مسابقه اسب دوانی میدان جلالیه به خانه بروم البته ناهید برای دیدن مسابقه اش ما را دعوت کرده بود .
    ان شب با ان حال و روحیه خرابی که داشتم ، بهتر دیدم بمانم و فردا با روحیه بهتر به خانه برگردم ، برای همین به میهن جان زنگ نزدم و همان جا ماندم .
    عصر جمعه ، پیش از اینکه پدرم مرا صدا بزند ، برای رفتن به حلالیه اماده شده بودم . یادم می اید کت و دامن ابی رنگ فرنگی را با کلاه و دستکش متناسب با ان را که خود ناهید به مناسبت تولدم برایم هدیه اورده بود پوشیدم تا از دیدنش به تنم شادمان شود .
    خوب می فهمیدم اقاجانم از این همه تغییر و تحولی که در من ایجاد شده شادمان است . با خوشحالی جلو و عقب می رفت و سرتاپای مرا برانداز می کرد . کردباجی که متوجه ما بود برای خودشیرینی جلوی پدرم وان یکاد می خواند و از دور به طرفم فوت می کرد . تا خواستیم از ساختمان خارج شویم ، مشدی که جالی ساختمان مشغول وجین کردن علفهای هرز بود نگاه مرا به خود جلب کرد . مثل همیشه که دلم نمی خواست با او روبه رو شوم پا سست کردم و به بهانه ای همان جا ایستادم تا مشدی مرا در ان سر و وضع و بدون حجاب نبیند . اخر مشدی تنها کسی بود که می دانست من در خانه خودمان که سهتم چطوری خومد را نشان می دهم و وقتی به باغ می ایم چطور بدون حجاب و با سر و وضع اراسته ، عطر زده با کفش قندره این طرف و ان طرف می گردم . پدرم که مانده بود چرا بیرون نمی ایم مرتب صدا می زد که چرا انجا ایستاده ام و بیرون نمی ایم . چون نمی خواستم دلیلش را بداند به ناچار از ساختمان بیرون رفتم . در کنارش ایستادم اما معذب بودم بخصوص که مشدی طرز نگاهش بیشتر از همیشه با ملامت و تاسف بود . از حالت نگاهش افکارش را خواندم برای همین هم سرم را با شرمندگی زیر انداختم تا چشم در چشم او نباشم .
    باد خنکی که می وزید موهای بلندم را که از سرشانه هایم رها شده بود به بازی گرفته بود و پیچ و تاب می داد . اقاجانم که در کنارم ایستاده بود مرا زیر نظر داشت . از طرز نگاههایی که بین من مشدی رد و بدل می شد خودش احساس کرد که از حضور او در انجا معذبم . برای همین هم برای دست به سر کردنش به او امر کرد تا فوری به گاراژ که در انتهای باغ بود سر بزند ، ببیند چرا بهرام خان معطل کرده است .
    هنوز مشدی چند قدمی از انجا دور نشده بود که سر و کله بهرام خان با اتومبیل پیدا شد . هر دو سوار شدیم . اقا جانم به بهرام خان دستورداد تا به سوی جلالیه حرکت کند . هنوز از نخستین خیابان شنی پشت باغ نگذشته بودیم که اتومبیل شروع کرد به ریپ زدن و بعد هم خفه کرد . هر چه بهرام خان هندلش را می چرخاند تا روشن کند ، روشن نمی شد که نمی شد . کار بهرام خان شوفر سه ربع شاید هم یک ساعت طول کشید . پدرم که دیگر از رفتن مایوس شده بود پیاده شد . در همان حال مرتب شوفر را

    شماتت می کرد که چطور با اینکه تازه اتومبیل را از گاراژ بایرم خان ارمنی گرفته ، هنوز موتورش عیب و ایراد دارد . بهرام خان برای انکه خودش را تبرئه کند ، قسم و ایه یاد می رد که مقصر نیست .
    پدرم که از یک طرف برنامه رفتنمان به جلالیه را منتفی می دید و از طرف دیگر سماجت شورفش در توجیه قصوری که کرده بود را قابل توجه نمی دانست سخت کلافه شده بود و کم مانده بود از عصبانیت از کوره در برود و داد و بیداد راه بیندازد که یکهو از دور سر و کله اتومبیل میرزاده ایرج پیدا شد . پدرم که از دیدن او حال و هوایش عوض شده بود در حالی که ذوق زده او را به من نشان می داد گفت : می بینی گوهر جان ، خدا را شکر که وسیله خوبی برایمان فراهم شد .
    اتومبیل میرزاده ایرج با تکان شدیدی کنارمان متوقف شد . میرزاده از همان جا با تعجب ما را برانداز کرد . تا چشمش به پدرم افتاد به احترام او پیاده شد و با او دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و ماجرا را پرسید . وقتی متوجه من شد من هم همراه ایشضان هستم با دستپاچگی جلو امد و تا چشمش به من افتاد در سلام پیشدستی کرد . در حالی که از ماشین پیاده می شدم ، اهسته جوابش را دادم . دستش را جلو اورد تا به من دست بدهد . رویم نمی شد دستش را پس بزنم . اقا جان هم با لبخند تشویقم می کرد تا با او دست بدهم . کت و شلوارش مثل همیشه مرتب و اتو کشیده بود و موهایش را روغن زده و سر بالا شانه زده بود . انقدر به خودش ادکلن زده بود که وقتی با من دست داد دستکشهایم معطر شد . رو به پدرم کرد و پرسید :
    -اجاه می دهید من گوهر خانم را برسانم .
    پدرم با خنده شیرینی گفت : ایرج جان نیکی و پرسش ؟
    میرزاده به علامت اطاعت دستش را بر روی چشمش گذاشت و گفت :
    -روی چشمم.
    پدرم در حالیکه با گرمی به پشتش می کوبید نظری به ساعت طلایش که همیشه با زنجیر به جلیقه اش متصل بود افکند و خطاب به او گفت :
    -چشمت بی بلا ، گمان می کنم اگر بجنبید به نتیجه مسابقه برسید .
    میرزاده سر تکان داد و پس از یک لحظه که سر به زیر و ساکت ایستاده بود با اصرار جامه دانم را از دستم گرفت . رو به من گفت :
    بفرمایید گوهر خانم و خودش پیشاپیش به سمت اتومبیلش راه افتاد . پیش از انکه من دستم به دستگیره برسد خم شد و در را گشود . یک ان از بازی روزگار خنده ام گرفت . به یاد اولین برخوردمان افتادم که چه ژستی برای من گرفته بود ، در حالی که با دست لبه کلاهم را گرفته بودم و در صندلی کنار دستش که تعارفم کرده بود نشستم و گفتم :
    می بخشید که شما را هم به زحمت انداختم .
    به گرمی خندید و گفت : اختیار دارید گوهر خانم ، این چه فرمایشی است .
    میرزاده ایرج ، خشنود از اینکه چنین ماموریتی به او محول شده با سرعت سرسام اوری به سوی شهر راه افتاد . اتومبیلی که میرزاده ان را می راند از ان مدل اتومبیلهای فرنگی بود که مثل کالسکه های ان زمان می شد کروکش را بالا بزنند و بدون سقف می شد . برای همین هم موهای بلندم در جریان باد رها شده بود . من از ترس اینکه باد کلاهم را نیندازد دو دستی لبه ان را چسبیده بودم . میرزاده همان طور که نگاهش به رو به رو بود مرا زیر نظر داشت و بدون این که حرفی بزند یا رویش را برگرداند ، متوجه شد که باد اسباب زحمتم شده برای همین همان طور که حرکت می کرد رو به من چرخید و از پشت صندلی میله ای را کشید که باعث شد سقف اتومبیل بسته شود . وقتی برای این کارش از او تشکر کردم به رویم لبخند زد و پرسید که هنوز هم قصد عزیمت به میدان جلالیه را دارم یا نه . من که راستش از اولش هم چندان تمایلی برای رفتن به انجا نداشتم و فقط توی رودربایستی اقاجانم عازم بودم از این پرسش او خوشحال شدم و از او خواهش کردم تا عوض رفتن به جلالیه بهتر است هر چه زودتر مرا به منزل خودمان در قلهک برساند .
    اما میرزاده که نقشه ی دیگری در سر داشت این طور عنوان کرد که چون هنوز وقت داریم می توانیم با اتومبیلش گشت و گذاری در لاله زار بکینم ، بعد راهی قلهک بشویم . من که از شنیدن این پیشنهاد دستپاچه شده بودم قبول نکردم ام بعد وقتی دیدم خیلی اصرار می کند و تاکید می کند که پیش از تاریکی هوا مرا به قلهک می رساند توی رودربایستی مجبور شدم پیشنهادش را قبول کنم .
    مسیر شمران که در ان روز به چشم من چون قرنی می امد تمام شد . پس از گذشتن از خیابان علاالدوله وارد لاله زار شدیم . این بار جناب ایرج خان بدون انکه از من نظر بخواهد جلوی در گراند هتل ایستاد و در حالی که اتومبیلش را در کنار خیابان پارک می کرد از کنار شانه اش مرا نگاه کرد و با لبخند گفت : اگر افتخار بدهید پیاده می شویم و قهوه ای میخوریم .
    باز هم از رودربایستی پیاده شدم . خودش یک قدم جلوتر از من دوید و پیش از اینکه دربان هتل در را باز کن ان را گشود . در جستجو میز خالی نگاهی به اطراف انداخت اما هتل بی نهایت شلوغ بود و بعید به نظر می رسید که جای خالی و مناسبی پیدا کنیم . در همین موقع میرزاده ایرج از دور به یکی از پیشخدمتهای هتل اشاره کرد . او با عجله خودش را به او رساند . میرزاده یک اسکناس ده تومانی که متوجه نشدم کی از جیبش دراورده بود را کف دستش گذاشت و یک چیزی با اشاره به او فهماند . پیشخدمت فوری ما را به ان طرف سالن راهنمایی کرد و میزی را نشانمان داد که درست رو به روی سن بود . یک میز گرد با دو صندلی لویی که رو به روی هم قرار داشت . روی میز یک گلدان گل مریم دلربایی می کرد و شمعی کنار ان روشن بود که جلوه خاصی داشت هر دو رو به روی هم نشستیم . من به عمد خودم را به تماشای مردم که در خیابان لاله زار در حال رفت و امد بودند و از پشت پنجره های قدی دیده می شدند مشغول کردم تا به چشمهای او که مشتاقانه نگاهم می کرد خیره نشوم . فوری این موضوع را دریافت با این حال خودش را زد به ان را و از من پرسید : گوهر خانم انگار از این نتل زیاد خوشتان نمی اید . اگر این طور است می رویم وت کلاب . انجا محیط بازی دارد و خیلی قشنگ است .
    در حالی که بخوبی متوجه منظورش بودم به سردی پاسخ دادم :
    خیر ، اینجا هم بد نیست اما مسئله ای هست این است که من از این جور مکانها زیاد خوشم نمی اید .
    در حالی که قهوه ای را که پیشخدمت برایمان اورده بود پیش رویم می گذاشت دوباره حرفش را طور دیگری تکرار کرد و در حای که سرش را تکان داد می داد گفت :
    اوهوم ... پس لابد یعنی اینکه دیگر افتخار نمی دهید دعوت بنده را قبول کنید .
    بدون انکه پاسخش را بدهم با لبخند فنجان قهوه ای را برداشتم و جرعه ای سر کشیدم . اما دست بردار نبود . حسابی رویش به رویم باز شده بود و با تحسین نگاهم می کرد گفت :
    می دانید گوهر خانم شما را که نگاه می کنم در نظرم مصداق مجسم شعری هستید که همین دیروز جایی خواندم . شعرش این بود :
    گوهر تا حجاب صدف را گشود
    جهان را از رخ گوهر اگین نمود
    می دانید نمی توانم مکونات قلبی ام را از شما پوشیده نگه دارم راستی از ته قلبم می گویم ، شما در این لباس اروپایی و با این شکل و این موهای پریشانی که روی شانه هایتان ریخته اید ، بیشتر از همیشه زیبا شده اید .
    در حالی که قلبم از شدت هیجان و نگرانی می تپید بی اختیار لبخند زدم و دستپاچه شدم . کم کم می خواستم از جا بلند شوم که او مستقیم رفت سر اصل مطلب و این بار خیلی رسمی ان هم با ادب و متانت از من پرسید :
    گوهر خانم ...فکرهایتان را کردید ؟
    مانده بودم چه بگویم . به نحوی این سوال را عنوان کرده بود که نمی شد بی نزاکت پاسخش را داد . می دانستم دست از سرم بر نمی دارد . بی اغراق این سمجاتش را دوست داشتم . در حالی که به کف دستهایم که در هم گره کرده بودم زل زده بودم گفتم :
    -تا حدی بله ... اما اجازه بدهید با اقا جانم هم صحبت بکنم . ان وقت خبرش را به شما می دهم .
    با دلخوری لبخند زد و در حالی که فنجان قهوه اش را روی میز می گذاشت ادامه داد :
    اینها همه اش بهانه است گوهر خانم ، محض اطلاعاتن عرض کنم همین چند روز پیش من خودم با جناب اجلال الملک راجع به این موضوع مفصل صحبت کردیم . ایشاه به هیچ وجه مخالفتی با این قضیه ندارند .
    از روی کنجکاوی پرسیدم : اقا جانم به شما چه گفتند ؟
    جناب اجلال الملک به من فرمودند اگر با من باشد که می گویم مبارک است ان شا الله .. مکثی کرد و در حالی که به کف دستهایش خیره شده بود ادامه داد ... البته در اخر باز هم تاکید کردند ککه نهایت نظر شما شرط است .
    از سر اسوده خیالی نفسی کشیدم و گفتم :
    -پس اگر اجازه بدهید امشب با مهین خانم در این باره صحبت کنم ، ان وقت خبرش را به شما می دهم .
    دیگر اصرار نکرد و از سر ادب گفت :
    اجازه ما هم دست شما است . الحمدالله حوصله مان هم که خیلی زیاد است .
    هنوز نیمی از قهوه من در فنجان باقی مانده بود که برخاستم . هرچه تعارف کرد که قهوه ام را عوض کنند قبول نکردم . دیگر تامل جایز نبود و باید هر چه زودتر به خانه بر می گشتم .
    پاورچین پاورچین وارد خانه شدم ، جرات نمی کردم چراغ روشن کنم . توی تاریکی جامه دانم را گشودم و چادر بر سرم انداختم . می خواستم هر چه زودتر خودم را به اتاقم برسانم که یکهو دیدم چراغ راهرو روشن شد . نمی دانستم چه کنم . با دیدن مهین جان که سگرمه هایش در هم بود و با غضب به من خیره شده بود در جا خشکم زد . در حالی که دستپاچه بودم زیر لب وحشت زده گفتم : سلام
    مادرم بر افروخته از غضب گفت : سلام و زهر مار . هیچ معلوم است تا این وقت شب کدام گوری هستی ؟
    مهین جان تا ان شب از هیچ چیز خبر نداشت . نه از ماجرای خواستگاری میرزاده ایرج و نه از جریان چادر برداشتن من و از جبهه ای که گرفته بود حدس زدم وقتی از ماشین پیاده می شدم یک چیزهایی دیده باشد . اما با این حال از انجا که مطمئن نبودم سعی کردم تا با خونسردی طوری رفتار کنم تا اتش خشمش را بخوابانم برای همین هم من من کنان گفتم :
    می خواستم زودتر از این بیایم اما نشد ، بهرام خان اتومبیل اقاجانم را سپرده بود گاراژ برای همین هم ناچار دیشب را انجا ماندم .
    مهین جان برای چند لحظه با صورتی که از خشم و غضب سرخ و برافروخته شده بود مرا نگاه کرد و بعد با صدای بی نهایت خشمگین و شمرده ای گفت :
    راستی راستی تو خجالت نمی کشی گوشهر ، حیا نمی کنی ... و چون دید لالمانی گرفته ام با صدایی که هر لحظه از خشم اوج می گرفت به یکباره بر سرم داد کشید :
    -خیال می کنی ممن بچه ام ... تا این موقع شب با ان ریخت و قیافه توی کوچه و خیابان با مرد نامحرم می گردی بعد می ایی اینجا مهملات می بافی ، برای انکه سرم را شیره بمالی چادر بر سر می اندازی و نقش عوض می کنی . خیال می کنی نعوذبالله خداوند هم نمی بیند ، لابد پیش خودت فکر می کنی پهلوی پدرت که هستی هر غلطی که دلت می خواهد می توانی بکنی . کبک شده ای و سرت را زیر برف کرده ای . بگو ببینم این کی بود تو را رساند . زود باش ببینم جواب بده .
    من که انتظار نداشتم مهین جان حتی جواب سلامم را بدهد از اینکه به یکباره در مقابل استنتاق او واقع شده بودم بدجوری هول کرده بودم و به تته پته افتادم . تازه فهمیده بودم مادرم بیشتر از انچه تصورش را می کردم می داند و خودش یک چیزهایی بو برده بود . بنابراین دیگر چاره ای نداشتم و تا پیش از اینکه از کوره در برود باید حقیقت را بازگو می کردم برای همین با وجود اینکه بدجوری ترسیده بودم تمام جسارتم را جمع کردم و من من کنان گفتم :
    این اقایی که امشب مرا رساندند میرزاده ایرج بودند ، اقاجانم از ایشان خواستند قبول زحمت کنند و مرا برسانند .
    ناگهان حالت چشمان مهین جان برگشت و همان طور که ایستاده بود در جا خشکش زد . با این حال برای اینکه بیشتر مطمئن بشود باز هم با غضب پرسید : گفتی این ادم کی بود ؟
    وحشتزده دوباره حرفم را تکرار کردم و باز قضیه خرابی اتومبیل اقا جانم را پیش کشیدم تا بلکه مادرم کمی ارام بشود . مهین جان ، بی توجه به عذر و بهانه ای که برایش می اوردم همان طور که به سخنان من گوشم می داد فکرش مشغول نکته درخور توجهی بود . با لحنی سرشار از شگفتی و غضب زیر لب با خود زمزمه کرد : که این طور ... باید حدس می زدم ... پس عبدالرضا درست فهمیده بود .
    با شنیدن نام عبدالرضا فوری از وحشت لبم را گزیدم . مادرم بدون انکه خودش متوجه باشد با همین چند کلمه بند را اب داد . انگار که چشمانش مرا دید با لحن بی نهایت خشمگین ، طوری که از غیظش تک تک کلماتی را که از دهانش خارج می شد می جوید گفت :
    ببین چه می گویم ... دیگر از این به بعد اجازه نمی دهم جایی بروی ... حالا که کار به اینجا کشیده من دیگر با هیچ عهدالناسی قرار و مدار نداشته و ندارم .
    حالت مادرم در حین گفتن این جمله ها ، طوری بود که برای من کی ، مشهود بود شوخی نمی کند . برای همین مثل صاعقه زده ها ، از انچه از زبانش می شنیدم از وحشت خشکم زد . بخصوص که دیگر دستگیرم شده بود که این تصمیم گیری مادرم از کجا اب می خورد . تازه دریافتم چرا پس از قضیه خواستگاری مهین جان یکباره از این رو به ان رو شده . پس در این مدت که من غافل از همه جا بودم ، پسردایی مرا زیر نظ رداشته و زاغ سیاه مرا چوب می زده تا به مادرم گزارش بدهد . لابد همه اش هم از دق دلی جواب ردی بوده که اقاجانم به او داده و می خواسته این طوری تلافی کند . اصلا او دیگر چه حقی نسبت به من داشت و چطور به خودش اجازه داده بود تا دورادور مراقب من باشد . یکباره نفهمیدم چه شد که غضب در وجودم زبانه شکید و بدون انکه خودم هم متوجه باشم با لحن پرخاشگرانه ای صدایم به اعتراض بلند شد .
    -این قضیه به عبدالرضا چه دخلی دارد که برای شما خبر می اورد . من هر طوری که لباس می پوشم یا می گردم به خودم مربوط است و اگر مسی قرار است مرا زیر نظر داشته باشد اقا جانم است نه او ...
    نگاه غضبناک مادرم باعث شد تا بی اختیار بقیه حرفم را ناتمام بگذارم و از وحشت یک قدم به عقب بردارم . مادرم برای این که یک لحظه شگفت زده و غضبناک چشم در چشم من دوخت و بعد ناگهان تا به خودم بجنبم ، سیلی اش چون برق بر صورتم فرود امد . دیگر هیچ ندیدم ، فقط یادم است که مثل مست ها سکندری خوردم همان جا میان پاشنه در افتادم . یک طرف صورتم اتش گرفته بود و می سوخت . اما نه به اندازه قلبم . دیگر نفهمیدم چه می کنم . من که انتظار چنین واکنشی را از مهین جان نداشتم چادرم را سرم کردم و گریه کنان به طرف در رفتم . ان را با شدت باز کردم و محکم پشت سرم بستم . صدای فریاد مهین جان از پشت در بلند بود . نمی دانستم چه کنم ، انگار در خواب راه می رفتم . به کجا می خواستم بروم نمی دانم . تنها خاطره ای که پس از ان در ذهنم مانده ، شنیدن صدای میرزاده ایرج از پشت سرم بود که با گرمی و دلسوزی گفت : بیا برگردیم گوهر خانم .
    اه ، پس او هم انجا بود . حتما سر و صدای ما را نشیده بود . نمی دانستم چه می کنم ، عقلم کار نمی کرد . وقتی حواسم سر جا امد که خودم را دیدم روی صندلی ماشین نشسته ام و چادرم سر شانه ام افتاده . صدای داد و بیداد مهین جان را از پشت سرم می شنیدم . همچنان سعی داشت مانع از رفتنم شود . تا خودش را برساند ایرج حرکت کرد . هرچه سعی کردم بغضم را فرو بدهم نتوانستم . بغض مثل لقمه گلوگیری راه نفسم را بسته بود . ایرج از گوشه چشم با ترحم تماشایم می کرد . صورتم را به طرف دیگر برگرداندم . هنوز از خم کوچه نگذشته بودیم که در خانه باز شد . از توی اینه نگاهی انداختم و مهین جان را دیدم که با پای پیاده دنبال ما می دوید و فریاد نی زد : ای اقا با شما هستم کجا می بریدش .
    کم مانده بود از رفتن پشیمان بشوم که از خم کوچه گذشتیم و وارد خیابان شدیم . ایرج با نزاکت تر از ان بود که راجع به دعوای ما کنکاش کند ، شاید هم همه چیز را شنیده بود. دلم می خواست برگردم اما غرورم اجازه نمی داد .
    پاسی از شب گذشته بود که به در باغ رسیدیم . صدای بوق اتومبیل میرزداه ایرج مشدی را از خواب بیدار کرد . بعد من اهسته از ماشین پیاده شدم . وقتی جلوی در ساختمان رسیدیدم و به میرزاده ایرج کردم و گفتم :
    می بخشید ایرج خان ، امشب باعث دردسر شدم .
    میرزاده لبخندی زد و گفت : چه دردسری گوهر خانم ، من به وظیفه ام عمل کردم .
    سکوت بر سب جاری بود . همه در خواب بودند و فقط صدای عوعوی سگهایی که در باغ رها شده بودند به گوش می رسید . وحشت برم داشته بود . ایرج زنگ را به صدا در اورد و چند قدم عقب رفت و نظری به پنجره اتاق خوب پدرم انداخت و گفت :
    گمانم بیدار شدند .

    طولی نکشید که پدرم در را گشود و از دیدن من یکه خورد . با دیدن پدرم بغضم ترکید . پدرم با حیرت پرسید : چه اتفاقی افتاده گوهر ؟ و چون دید گریه مجالی برای حرف زدن نمی دهد ، نگاهی به ایرج انداخت که سه قدم دورتر پشت سرم ایستاده بود . سرانجام پدرم را کنار کشید و دست و پا شکسته قضیه را شرح داد . دگیر مطمئن شدم که همه چیز را شنیده ، از خجالت خیس اب شدم . پدرم سر به زیر انداخته بود و گوش می داد . گه گاه هم زیر چشمی نگاهی به من می انداخت و زیر لب غر میزد :
    که این طور ، دستش درد نکند ، سپس رو به میرزاده ایرج کرد و افزود :
    شما برو کمی استراحت کن . نمی خواهم کسی از این قضیه بو ببرد .
    میرزاده ایرج به علامت اطاعت سر فرود اورد . پردم با قیافه گرفته نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و گفت : خوب کردی امدی دخترم ، قدمت روی چشم ، بیا برویم .
    رنگ از رویم پریده بود و می لرزیدم . پدرم روبدوشامبرش را در اورد و سر شانه ام انداخت و دستم را گرفت و به طرف اتاقم برد . در همین موقع تاج الملوک هم ظاهر شد و از دیدن ما نگران جلو امد و خطاب هب پدرم گفت :
    اقا اتفاقی افتاده ، کمکی از دست من بر می اید ؟
    پدرم چیزی نگفت . جلوتر امد و چون چشمش به من افتاد با دست راست محکم پشت دست چپش کوبید و گفت : وای خدا مرگم بدهد .
    پدرم که تازه متوجه کبودی صورتم شده بود فریاد زد :
    زود باش تاجی ...دکتر شبخ الملوکی را خبر کن .
    تاج الملوک با عجله دور شد . توی تختخواب فنری دراز کشیدم و پدرم انتظار دکتر را می کشید . دستها را پشت کمرش گره کرده بود و با بی صبری طول و عرض اتاق را طی می کرد . ناگهان ایستاد و کمی فکر کرد . کنارم برگشت و با تحکم پرسید:
    بگو ببینم حرف حسابش چه بود ؟
    دوباره داغم تازه شد . باز نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از میان گریه گفتم :
    چه بگویم اقا جان ، مهین جان تازه فهمیده چادرم را برداشته ام . دوست ندارد سر باز توی کوچه و خیابان بروم ... و در حالی که جای سیلی را روی سروتم گرفته بودم با گریه ادامه دادم :
    مهین جان دوست ندارد با مردم نامحرم به تنهایی جایی بروم . دیگر گریه امانم نمی داد و به هق هق افتاده بودم . پدرم همچنان که دستهایضش را پشت کمرش گره کرده بود باز شروع کرد به قدم زدن از چپ به راست ، از راست به چپ . دوباره ایستاد ، مثل شیر می غرید :
    به جهنم که دوست ندارد ف مگر نظر او شرط است . بعد حرف زدن مادرم را تقلید کرد ... مرد نامحرم ، کدام نامحرم ، ایرج مثل پسر من است ، می اوردیش اینجا تا جوابش را می دادم ، حالا که این طور شده همین جا پهلوی خودم نگهت می دارم و کاری می کنم برای دیدارت اه بکشد ، حالا روی چوهر من دست بلند می کند .
    دیدم همین الان است که کار بالا بگیرد . برای دلداری پدرم التماس کنان گفتم ک
    نه تو رو خدا اقا جان ف فقط امشب این اتفاق بین ما افتاده و الا تا به حال مهین جان از گل بالاتر به من نگفته بودند . لابد این بار هم منظوری داشتند .
    پدرم ایستاد و لبخند معنی داری زد و گفت :
    مگر می شود ادم با دختر خودش این طور معامله کند . خوب شد به ایرج سفارش کرده بودم مراقب باشد والا معلوم نبود تا صبح چه بلایی بر سرت می امد . نه گوهر جان اگر تو هم بگذری من نمی گذرم باید مسئله حل بشود .
    تاج الملوک با عجله وارد شد و اطلاع داد دکتر شیخ الملوکی امده . میرزاده هم همراهش بود . دکتر با دقت مرا معاینه کرد و نسخه نوشت . از نظر خودم که ناراحتی مهمی نبود ، با این حال یک پماد تا روی صورتم بمالند . ان شب تا صبح تاج الملوک کنار بسترم خوابید . خودم تا صبح نخوابیدم و توی بسترم غلت می زدم و به حال این پیشامد تاسف می خوردم . دمادم صبح بود که خوابیدم .
    نزدیکی های ظهر بود که از سر و صدا از خواب پریدم . با هراس میان جایم نشستم . یعنی چه اتفاقی افتاده که پدرم داد و بیدادمی کند . فکرم به هزار راه رفت . وقتی گوشهایم را تیز کردم صدای مادرم را شنیدم . چقدر خوشحافل شدم . حالم بهتر شده بود ف شاید هم اصلا خوب شده بودم . با عجله لباس پوشیدم و خودمرا اماده کردم تا بروم ببینم چه خبر است که چشمم به کردباجی و تاج الملوک افتاد .
    شازده خانم با عجله دوید و جلویم را گرفت :
    الهی قربان ان قد و بالایت بروم ، نمی خواهد بروی .
    دست مرا گرفت و توی اتاق کشید و گفت :
    مادرت امده اینجا ، نمی دانی چه قشقرقی به راه انداخته ، می خواهد تو را ببرد . اقا جاناتن گفتند شما بالا تشریف داشته باشید .
    -کجا هستند ؟
    -توی تالار ایینه .
    دلم نمی خواست این طور بشود . از طرفی دلم نمی خواست طوری بوشد که پدرم می خواست . مثل عروسک بین ان دو گیر کرده بود . از طرفی دست مادرم می خواست مرا به سوی خودش بکشید و از طرفی ، دست پدرم که البته قوی تر بود مرا می کشید . صدای مادرم را شنیدم که در جواب اعتراض پدرم محکم گفت :
    این سیلی حقش بود . خیلی بیشتر باید او را تنبیه می کردم تا کارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    282- 287

    به اینجا نکشد . دیگر زیادی با او راه آمده ام . من این مدت مثل عقاب زیر نظرش داشتم ، دیگر زیادی عنان و اختیارش را به دست شما داده ام ، همه اش تقصیر خودم بود که اجازه دادم هر غلطی دلش می خواهد بکند . تا آن وقت شب توی خیابان با آن قیافه ای که برای خودش درست کرده می گردد آن وقت دلش می خواهد بنشینم و تماشا کنم . نه آقا ، من دختر اینطور بار نیاورده ام و نمی توانم خطاهای او را نادیده بگیرم ، ولی مثل اینکه شما متوجه نیستید . البته حق دارید ، زحمتش را مثل من نکشیده اید ، نمی دانید چطور با دست خالی بزرگش کرده ام ، اگر می دانستید حق را به من میدادید ، دیگر حرفی ندارم ، گوهر را صدا کنید .
    قلبم از جا کنده شد . فوری فهمیدم مادرم به قصد برگرداندن من آمده . پدرم لختی تامل کرد . گویا احساس کرده بود من گوش ایستاده ام و یا در همان نزدیکی شاهد ماجرا هستم . چون حدس می زد ممکن است با شنیدن صدای به سراغش بیایم و به طور حتم از دست دادن من برایش عذاب بود و می دانست مادرم شوخی نمی کند ، پس از یک لحظه سکوت با تغیر گفت : باز هم رفتیم سر حرف اول .
    حرف زدن مادرم را تقلید کرد و گفت : زحمتش را نکشیدند ، نمی دانید چطور بزرگش کرده ام ، تقصیر من چیست که ترجیح می دادید دست خالی بزرگش کنید ، می خواستید زودتر بیایید سراغ من ، چرا نیامدید ؟ چرا وقتی پی جویش شدم گفتید که از دست رفته ، من که رو حم هم از وجود این بچه خبر نداشت ، پس توقع داشتید در حقش چطور پدری کنم ؟ می بینید که دروغ نمی گویم . فکر می کنید نمی دانم از ترس چه حاضر شدید با فلاکت بزرگش کنید که حالا منتش را بر سر من می گذارید و سرکوفتم می زنید . بگذارید برای شما قضیه را روشن کنم که خیال نکنید با یک آدم ابله طرفید ، خانم شما از من وحشت داشتید ، به نفعتان نبود به من خبر بدهید چون مطمئن بودید وقتی بفهمد مثل من دارد و دیگر مجبور نیست زیر سایه ی ناصرخان خفت بکشد دیگر پیش شما بند نمی شود و پر می کشد می آید طرف من . شما از همین می ترسیدید و درست همین طور شد . دیدید که چطور با پای خودش آمد طرف من ، حتی پس از اینکه زندگیتان را از این رو به آن رو کردم ، پس دیگر سر من نمی خواهد منت بگذارید . اگر آن خانه که به عوض زحت های شما به نامتان کرده ام کافی نبوده همین حالا بفرمایید تا بقیه ی زحمت های شما را جبران کنم و از زیر بار منت خلاص شوم ، چرا که دیگر دختر من حاضر نیست پیش شما زندگی کند .
    پس از این حرف پدرم ، ناگهان صدای مهین جان بلند شد .
    - لابد خیال کرده اید همه چیز را می توان با پول جبران کرد. حالا می فهمم اشتباه کردم و باید زودتر از اینها متوجه مقصود شما می شدم . اگر خیال می کنید در ازای گرفتن یک خانه از حق مادریم می گذرم ، اشتباه کرده اید . قول و قرار ما این نبود . نه آقا ، شما زیر حرفتان زدید ، من همین الان کلید خانه تان را به شما بر می گردانم ، تا فردا هم هرطور شده خانه را را تخلیه می کنم . من همین الان دست گوهر را می گیرم و از اینجا می برم ، اگر قرار باشد تا آخر عمر با مژگانم کار کنم ، این کار را می کنم اما دیگر کوچکترین کمکی از شما قبول نمی کنم .
    سپس مادرم از اعماق جان فریاد کشید : گوهر بیا ببینم .
    صدای پدرم را شنیدم که با صدای بلند در پاسخ مادرم گفت : بر فرض توانستید یک زندگی بخور نمیر راه بیندازید ، فکر می کنید گوهر پیش شما برمی گردد . انگار هنوز ملتفت نیستید که مشکل گوهر آب و نان نیست ، این است که شما نمی دانید با او چطور رفتار کنید . به خاطر آن پسره جعلق که جاسوسی دختر مرا می کند ، آن چنان سیلی به صورتش می زنید که من مجبور می شوم نصفه شبی دکتر بالای سرش بیاورم .
    حالا دیگر مطمئن بودم که میرازده ایرج همه ی ماجرا را شنیده و برای پدرم شرح داده ، پدرم هم دیگر زیادی شلوغ می کرد و باید تا بیش از این کار بالا نگرفته بود کاری می کردم . خودم را تکانی دادم تا از جایم بلند شوم . هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که ناگهان تاج الملوک و کردباجی هر دو با قدرت تمام بازوهای مرا از عقب سر چسبیدند . دوباره صدای پدرم از خشم و عصبانیت بلند شد : می خواهم بپرسم این پسر به اجازه کی زاغ سیاه دختر مرا چوب می زند . به خدا قسم اگر یک بار دیگر ، فقط یک بار دیگر ببینم که باز افتاده به دنبال گوهر ، قلم پایش را می شکنم . اصلا می اندازمش توی هلفدونی تا بفهمد این فضولیها به او نیامده ، حالا دیگر بی همه چیز می خواهد ننگ به دختر من ببندد ، هرکس نداند من یکی که خوب می دانم می خواهد دق دلیش را خالی کند . آنقدر هم فضول و پررو تشریف دارد که می خواهد سر از کاری که به او هیچ دخلی ندارد درآورد . من که پدر گوهر هستم روی شناختی که دارم اجازه می دهم ناموسم با میرزاده توی خیابان بگردد. فردا با مامور دولت میروم سراغش تا بدانم به چه مجوزی دنبال ناموس مردم راه افتاده .
    مادرم با شنیدن تهدید پدر و بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندازد قرص و محکم گفت : عبدالرضا از کسی اجازه نمی خواست ، او حکم برادر بزرگتر گوهر را دارد . هر چه باشد هنوز هم برای گوهر احساس مسئولیت می کند . با این حال تا این ساعت هر کاری این جوان کرده زیر نظر من بوده .
    - حالا که جواب سرکار علیه این است لازم است من هم به عرضتان برسانم که همان قدر که شما به برادر زاده ی عزیزتان اعتماد دارید که به او ماموریت محول کرده اید تا دختر مرا تعقیب کند ، بنده هم خیلی بیشتر از شما به میرزاده ایرج که حکم پسرخوانده ام را دارد اطمینان داشته ام که به او اجازه داده ام گوهر را به خانه برگرداند . در ضمن یک نکته را هم لازم می دانم بگویم. به همین زودیها این دو به عقد همدیگر در می آیند .
    مهین جان انگار که مار گزیده باشدش ، برای چند لحظه صدایش در نیامد . مدتی سکوت برقرار شد ، سکوتی که حکم آرامش پیش از طوفان دریای خروشان را داشت ، سکوتی که خیلی زود همان طور که پیش بینی می کردم ، با فریادهای مادرم شکسته شد ، در حالی که خشم از وجودش زبانه می کشید داد و بیداد کنان گفت : راستی راستی خیال کرده اید کی هستید ، همینطوری نشسته اید برای خودتان بریده اید و دوخته اید ، خیال می کنید من رضایت می دهم ...
    پدرم که خودش را برای چنین واکنشی آماده کرده بود بدون ملاحظه پوزخند زنان کلامش را برید و گفت : اجازه شما اصلا شرط نیست خانم ... تنها کسی که رضایتش را شرط دانسته اند پدر دحتر است که بنده هم کمال امتنان را به میرزاده دارم ، می دانم او از هر حیث برای دخترم مناسب است .
    مادرم در حالی که از عصبانیت به تمسخر می خندید حرف پدرم را تکرار کرد : دخترم را ... مگر گوهر دختر من نیست ، یعنی من که مادرش هستم هیچ حقی نسبت به او ندارم ، یعنی نباید بدانم دخترم دارد به کی شوهر می کند ...
    بغضی که گلوی مهین جان را می فشرد ، دیگر به او اجازه نداد بقیه حرفش را تمام کند ، پدرم پاسخ قانع کننده ای برای او نداشت ، از سکوت مدد گرفت و کمی بر خودش مسلط شد . بعد انگار فهمید این فرصت مناسبی برای مجاب کردن مهین جان است تا او را با خود هم رای کند ، پس فرصت را مغتنم شمرد و گفت : اگر اینطور خاطرتان آسوده می شود لازم است بدانید جناب میرزاده تنها وارث ذکور خواندن صاحبقرانی و یکی از نوادگان دختری شاه شهید - منظور پدرم ناصرالدین شاه بود - است که تازه از فرنگ برگشته ، مهمتر اینکه از کودکی پیش خودم بزرگ شده .... سرکار علیه اطمینان خاطر داشته باشید میرزاده از هر حیث شایستگی گوهر را دارد والا من که پدرش هستم اگر جز این بود به هیچ عنوان رضایت نمی دادم .
    آقاجان همانطور که حرف می زد ، مهین جانم فقط گوش می داد . از سکوت او چنین بر می آمد که از شنیدن شجره نامه و القاب و محاسن داماد که یک به یک پدرم برایش می شمرد تا حدی مجاب شده باشد اما خیلی زود برایم روشن شد که این طور نیست .
    مادرم دوباره پرسید : ببینم این جناب میرزاده ...با شازده معیرالملک صاحبقرانی هم نسبت دارند ؟
    از سوال مادرم مشخص بود که می بایست ذهنیتی در مورد این خاندان ، بخصوص معیرالملک داشته باشد . پدرم عجولانه پاسخ داد : بله ... جناب میرزاده ، تنها فرزند جناب شازده معیرالمکل صاحبقرانی می باشد .
    مادرم با صدای گرفته ای گفت : پس که این طور ... خوب شد فهمیدم ...من به هیچ عنوان رضایت نخواهم داد .
    پدرم با تندی گفت : برای چه ؟
    - برای اینکه شناخت زیادی به این خاندان به خصوص معیرالملک دارم ...هنوز آن قدیمها یادم نرفته که هر شب جمعه ایشان با همان دوست جان جانیشان میرزاده امیرتومانی پاتوقشان اینجا بود . بارها و بارها خودم به چشم دیدم اینجا چه می کنند . همیشه شازده گوهر تاج خانم خدابیامرز نفرینشان می کرد که این بندو بساط خوشگذرانی و لهب و لعب را اینجا به پا نکنند . من که نمی دانم شما پیش خودتان چه فکری کرده اید ، لابد دلتان به یک مشت القاب خشک و پوسیده صاحبقرانی بودن خوش است ، اما من نه ! هر چه باشد این آقازاده هم تربیت شده همان پدر است و در دامان او بزرگ شده ...
    پدرم با غیظ بین حرفش پرید : بس کنید خانم ، این حرفها دیگر زیادی است . این مهملات چیست که از خودتان می بافید و سر هم می کنید ، چرا از خودتان حرف در می آورید ...
    مادرم با صدایی که از خشم دورگه شده بود پاسخ داد : من مهملات می بافم ... حرف زدن من با شما به نتیجه ای نمی رسد ...آقا بگویید گوهر بیاید می خواهم با او حرف بزنم ...
    پدرم باز هم از سر غیظ با تمسخر پوزخند زد و گفت : مثلا می خواهید به او چه بگویید ، دختری که در مدرسه ی اناثیته ی آمریکایی تهران تحصیل می کند ، آنقدر عقل و شعور دارد که مرد زندگیش را انتخاب کند .
    صدای مادرم دوباره بلند شد ، این بار با فریاد گفت : خیلی عجیب است ...یعنی من حق دارم دو دقیقه با دخترم صحبت کنم ؟
    پدرم با لحنی که خشم فرو خورده اش را در آن نمایان بود پاسخ داد : اگر خودش نخواهد با شما حرف بزند چه ؟
    مادرم یکباره چون آتشفشانی که منفجر بشود فریاد کشید : گوهر بیا ببینم ...
    با شنیدن صدای مادرم که از اعماق جانش فریاد می کشید دیگر حال خودم را نفهمیدم . تکانی به خود دادم و بازوهایم را از دست شازده خانم و کرد باجی که مرا چسبیده بودند رها کردم تا از جا برخیزم که یک آن با آقاحانم رو به رو شدم . آشفته و پریشان تازه از در وارد شده بود و در حالی که نفس نفس می زد دستش را به قلبش گرفته بود . با اشاره سر به من امر کرد از جا بلند نشوم و بنشینم . اما مادرم دست بردار نبود . این بار از سر یاس و ناامیدی با داد و بیدار حرف هایش را می زد تا هر جا باشم بشنوم ، هنوز هم صدایش توی گوشم است که با فریاد می گفت : گوهر با توهستم ، هر جا هستس خوب گوش بده ببین چه می گویم . اگر فکر می کنی ناروا سیلیت زده ام بیا صد سیلی عوض آن یک سیلی بزن توی صورت مادرت تا دلت خنک بشود ، ولی در عوض به نصیحت های من گوش بده ، اگر فکر می کنی من تو را با خانه معاوضه کرده ام اشتباه می کنی ، من تو را با دنیا هم معاوضه نمی کنم ، همین امروز کلید خانه را آوردم دادم دست پدرت ، تا تو بدانی یک خانه که هیچ ، اگر دنیا را هم عوض تو به من می دادند ، برای من ارزش و اهمیت تو را ندارد ...
    گریه برای چند لحظه کلام مهین جان را قطع کرد . با صدای خیلی بلند وسط تالار آیینه ایستاده بود و های های گریه می کرد . از شنیدن صدای او من هم به گریه افتاده بودم و دیگر حال خودم را نمی فهمیدم . بی اراده از جا بلند شدم تا خودم را به او برسانم و او را در آغوش بگیرم که باز از دو طرف کردباجی و شازده خانم بازوهایم را چسبیدند . برای رهایی از دستشان تقلا می کردم ، می خواستند مرا همان جا نگه دارند . با این حال از هیجانی که داشتم ، زور و قدرتم به هردویشان می چربید . کم مانده بود خودم را از دست آن دو رها کنم که با اشاره ی سر و دست کردباجی و شلوغ بازی که شازده خانم در می آورد متوجه آقاجانم شدم . خودش را روی مبل انداخته بود و دستانش از دو طرف آویزان بود ، انگار که از اعماق آب بیرون آمده باشد نفس نفس می زد .
    یکی دو دقیقه همه جا ساکت شد ، گویی مادرم از حال رفته بود اما نه ، پس از چند دقیقه باز هم صدایش بلند شد .
    - باشد ... حالا که تو این طور می خواهی من می روم ، با دلی خونین می روم ، دستت درد نکند ، خوب دستمزد زحماتم را دادی . خیال می کنم تو را نداشته ام ، اما این وصیت و نصیحت من در گوشت باشد ، من اینطور آدمها را بهتر از تو می شناسم ، همانطور که تو را بهتر از خودت می شناسم ، بره ی معصوم من نمی تواند با پلنگ زندگی کند ، آن هم دختری که من بزرگش کرده ام ، با آن مصیبتها و مرارتها ...
    باز هم گریه اجازه نداد حرفش را تمام کند ... من هم گریه می کردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    288- 293

    در همین اثنا صدای مشدی که تازه وارد تالار آیینه شده بود بلند شد . به گمانم پدرم او را فرستاده بود تا با زبان خوش مادرم را دست به سر کند . مشدی تا چشمش به مادر افتاد درسلام پیشدستی کرد . وقتی دید آن طور گریه می کند دلش به رقت آمد و در حالی که دست پشت دست می کوبید خطاب به او گفت : ای دل غافل ... چه خبر شده مهین خانم ؟
    مادرم مثل اینکه بین زمین و آسمان فریادرسی یافته باشد ملتمسانه دست به دامان او شد .
    - سلام علیکم مشهدی خان ... دستم به دامنت گوهر کجاست ؟
    طفلکی مادرم ، هنوز باورش نشده بود به عمد جلو نمی آیم . مشدی که مأمور بود و معذور، چاره نداشت جرز آنکه حقیقت را بگوید . با شرمندگی من منی کرد و گفت : والله چه بگویم مهین خانم ... اما خوب ... شما به دل نگیرید ... می ترسم خدای نکرده آهتان دامنش را بگیرد .
    مادرم لحظه ای سکوت کرد . مثل آنکه تازه متوجه منظور مشدی شده بود . نفس عمیقی کشید و در حالی که هنوز هم اشک بین کلامش می دوید با لحن محزون و شمرده ای گفت : که این طور ... پس هست و نمی آید ... باشد .
    مادرم باز مکث کرد و ادامه داد : خیالت راحت باشد پدر جان ، من برای جگرگوشه خودم آه نمی کشم . خودم خوب می دانم آهی شکند پشت سپاهی گاهی . من که نمی خواهم با سوز دلم خرمن آرزوهایم را بسوزانم . من اگر آه می کشم برای خودم است ، برای خودم که جوانیم را به پای او گذاشتم و حالا دارم اینطور دستمزدم را می گیرم . فقط مانده ام که کجای کارم را اشتباه بوده والا چطور می توانم ناراحتیش را ببینم . آن هم پاره جگر خودم را که آن طور بزرگش کردم ... با آن رنجها و مرارت ها که فقط خدا خبر دارد و خودم . حالا که خودش اینطور می خواهد ، من حرفی ندارم و با دلی خون می روم . حالا که با من این معامله را کرد ، امیدوارم دیدارمان به قیامت بیفتد . امیدوارم روزی صد هزار بار افسوس این روز و این ساعت را بخورد و امیدوارم دیگر مرا نبیند تا یکباره بیاید سر خاک .
    مشدی با تاسف مادرم را دلداری می داد : تو را به خدا این حرفها را نزنید مهین خانم ...
    مادرم بی توجه به لحن ملتمسانه مشدی باز گفت : فعلا که خام است ... زر و زیور دنیا جلوی چشم ایش را گرفته ، اما مثل این آفتاب ، پیش چشم من روشن است که روزی این پرده طلایی از جلوی چشم هایش کنار می رود و می فهمد با مادرش چه کرده .
    مادرم این را گفت و گریه کنان از آنجا خارج شد . با ترس و دلهره ساکت ماندم . برای ند لحظه به صدای قدم هایش گوش دادم . بعد بی اختیار از جا بلند شدم ، این بار حتی کردباجی و شازده خانم هم نتوانستند جلودارم شوند . قصدم این بود که دوان دوان خودم را به مهین جانم برسانم که یکهو پدرم از جا کنده شد ، با چهره ای آشفته و پریشان خودش را مقابلم رساند و راهم را بست . در حالی که نفس نفس می زددستش را به سینه اش گرفته بود . از من خواست دوباره سرجایم بشینم . پس از گفتن همین چند کلمه با تمام قدش نقش بر زمین شد . با چشمی گریان وحشتزده کنارش زانو زدم . از صدای شیون و زاری شازده خانم و کردباجی حسابی دست و پایم را گم کرده بودم . نمی دانستم چه کنم که خود آقاجانم در حالی که چهره اش از تنگی نفس کبود به نظر می آمد با زحمت دستم را گرفت . از میان نفس های بریده بریده اش از من خواست فوری به دکتر علیرضا خان زنگ بزنم . من هم همین کار را کردم ، شکر خدا آن روز دکتر هنوز در منزل بود و فوری خودش را رساند . پس از اینکه پدرم را معاینه کرد تشخیص داد جناب اجلال المکلک دچار حمله ی قلبی شده و دستور داد همگی باید ملاحظه او را بکنیم و مراقب احوالش باشیم تا باز عصبی نشود والا خدای نکرده کار دستمان می دهد .
    تمام آن روز آقاجانم با داروهای آرامبخشی که دکتر علیرضاخان با خوردش داده بود خوابید .
    با وجودی که الان سالها از آن روز گذشته ، اما هنوز هم منظره و حال هوایی را که آن روز داشتم ، زنده جلوی نظرم است . خوب به یاد دارم تا خود غروب ، تا وقتی آقاجانم حالش بهتر شد همین طور کنار تختش روی صندلی نشسته بودم .
    آقا جانم از هراس و اضطرابی که به خاطر از دست دادن من داشت به همان حالی که خوابیده بود ، دست مرا مجکم در دستش گرفته بود تا مبادا لحظه ای از او منفک شوم . هر بار با کوچکترین حرکتی با تشویش لای چشم هایش را باز می کرد ، وقتی می دید در کنارش نشسته ام انگار خیالش از جانب من آسوده شده باشد نفس عمیقی می کشید و دوباره چشم هایش را روی هم می گذاشت و می خوابید . هر چه کردباجی می آورد تا بخورم لب نمی زدم ، خدا می داند چه حالی داشتم .
    ای خدای بزرگ ، چرا گاهی اوقات دنیا با همه بزرگیش برای آدم چنان کوچک و تنگ می شود که انسان دیگر آرزویی جز مرگ ندارد . آن روز من هم درست همین احساس را داشتم . در حالی که لحظه به لحظه به آقاجانم نگاه می کردم ، در غرقاب تلخ عذاب و درد و رنج خودم غوطه ور بودم . همان طور که بی صدا نشسته بودم ، اشکم جاری شد . آرزو می کردم ای کاش ، سال ها پیش از این ، همان طور که آقاجانم می انگاشت در کودکی رفته بودم ، تا آن روز تاریک و سیاه را نمی دیدم ، روز نفرین شده ای که تا ابد جزو جدانشندنی زندگیم شد ، روزی که فرار از آن تا روزی که زنده هستم و نفس می کشم امکان ندارد .
    دمادم غروب بود ، صدای اذان می آمد که آقاجانم لای چشمهایش را باز کرد و نگران نگاهم کرد.
    با لحن مهربانی پرسید : هنوز اینجا نشسته ای گوهر جان ؟
    همان طور که با کف دست ، اشک هایم را پاک می کردم ، پاسخ دادم : بله آقاجان ...
    در حالی که چشم هایش از دیدن اشک های من نم اشکی برداشته بود ، به تصور اینکه فقط از نگرانیم است که گریه می کنم ، با صدای گرفته ای پرسید : به خاطر من گریه می کنی دخترم ؟
    نمی دانستم چه بگویم ، باید ملاحظه اش را می کردم ، پس بدون اینکه حرفی بزنم فقط سرم را تکان دادم .
    پدرم در همان حال دستم را فشرد و گفت : نمی خواهد نگران من باشی گوهر جان ، من تا عروسی تو را نبینم نمی میرم ، دیگر نمی خواهد این قیافه غمگین را به خودت بگیری . خوب بگو ببینم ... آقاجان ... فکرهایت را کردی یا نه ؟
    برای فرار از پاسخ تمام نیرویم را جمع کردم تا بلکه باز هم یک بهانه ای جور کنم اما فکرم انگار از کار افتاده بود و چیزی به ذهنم نمی رسید . در آن لحظه ها ، به قدری افکارم مشغوش و پریشان بود که حتی قادر نبودم کوچکترین تصمیمی بگیرم . باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم . پدرم درست مثل آنکه جواب من هیچ تاثیری در این تصمیم گیریش نداشته باشد ، پس از چند دقیقه سکوت و بدون آنکه از من سوال و جواب بکند خودش بر تصمیمی که گرفته بود صحه گذاشت و گفت : مطمئن باش گوهر جان ، میرزاده از هر لحاظ برای شما است ، این را من به شما قول می دهم .
    انگار که لب و د هانم را به هم دوخته باشند نمی توانستم چیزی بگویم . پدرم که دید ساکت هستم این سکوت را نشانه رضامندی ام تلقی کرد . با شادمانی ، شازده خانم را صدا زد تا به او هم خبر بدهد که موافقتم را اعلام کرده ام .
    من که هنوز از وقایع آن روز گیج و حیران بودم ، بدون آنکه خودم متوجه باشم در مقابل یک عمل انجام شده واقع شده بودم که البته آن موقع زیاد آن را جدی نگرفتم . فردای آن روز طرفهای عصر ، با آمدن میرزاده ایرج تازه فهمیدم این قضیه جدی تر از آن است که فکرش را می کردم .
    من تا آن لحظه در هراس آینده نا معلومی که پیدا کرده بودم ، هنوز چشم به راه معجزه ای بودم . تازه دریافتم ، دیگر هیچ راهی ، جز این که آقاجانم پیش پایم گذاشته ، پیش رو ندارم . تنها آرزو و خواسته پدرم این بود که همسر ایرج شوم .
    بله می گفتم ...فردای آن روز ، طرفهای عصر پشت پنجره ای که مشرف به جاده شنی باغ میشد نشسته بودم و غرق فکر بودم .
    دوباره غم گذشته ها سراغم آمد . خاطراتی که مدتها بود در نبرد با خودم می خواستم فراموششان کنم ، اما باز با این حال و احوالی که پیدا کرده بودم ، می فهمیدم تمام تلاشم برای فرار از آنها بی فایده بوده است .
    خاطراتی که رنج دائمی و پنهانی قلبم شده بود و مدام به دلم نیش می زد . به خاطر عذابی که می کشیدم هرگز پسردایی را نمی بخشیدم . می دانستم تا آخر عمر نمی توانم مثل او به کسی دیگر دلبستگی و تعلق پیدا کنم . اما این را می دانستم که دیر یا زود می بایست با یک نفر ازدواج کنم .
    دیگر بیشتر از این نمی توانستم خودم را شکنجه بدهم . برای همین هم آن روز همان طور که ایستاده بودم روی گفته های آقاجانم فکر می کردم . با وجود آنکه پدرم نمی توانست مرا مجبور به ازدواجی اجباری کند اما دیگر دلیلی هم نمی دیدم بیشتر از این راجع به این پیشنهاد تعلل کنم . میرزاده یا هر کس دیگر فرق نمی کرد شاید این تنها طریقی بود که می توانستم گذشته ها را به دست فراموشی بسپارم . برای همین نقشه می کشیدم تا اواخر همان شب هرطوری شده سری به خانه مان بزنم . تصمیم داشتم پس از دلجویی از مهین جان ، اجازه مادرم را هم کسب کنم که از انتهای جاده شنی ، که به در باغ منتهی می شد ، سر و کله اتومبیل میرزاده ایرج نمایان شد . غازهای سپیدی که با جوجه هایشان مثل یک رشته زنجیر در حال حرکت بودند با ورود ماشین وحشت زده شدند و حالت حمله به خود گرفته و سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند .
    همانطور که حیرتزده از پشت پنجره به این منظره نگاه می کردم از سر کنجکاوی سرک کشیدم . میرزاده ایرج را دیدم که پس از توقف جلوی در ساختمان ، با یک دسته گل بسیار زیبا مجلل پیاده شد . فوری از پشت پنجره کنار رفتم . حس ششمم به من می گفت که حضور او در اینجا ، بی ربط با صحبت های پدرم نیست ، بخصوص دسته گلی که در دستش بود ، حدسم را به گمان نزدیک کرد . کلافه بودم و فکر می کردم چه بکنم . لابد پدرم او را خبر کرده بود . ناخواسته خودم را گرفتار جریانی می دیدم که می دانستم خلاصی از آن به راحتی میسر نیست . هنوز چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودم که کردباجی خبر آورد که جناب میرزاده تشریف آورده اند و می خواهند خدمت برسند . پدرم از شنیدن این خبر ، چشم هایش از خوشحالی برقی زد و دستپاچه شد . با عجله روزنامه ای را که در حال خواندن بود تا کرد و کنار گذاشت . با لبخند ، نگاه معنی داری به شازده خانم انداخت که برای استقبال از ایرج خودش را آماده می کرد . من هم تا آخر خط را خواندم و نگرانی ام بیشتر شد . شازده خانم بیشتر از این طاقت نیاورد . جلوتر از آقاجانم رفت تا به مهمان تازه از راه رسیده خوش آمد بگوید . با سر و صدای زیاد با او خوش و بش و تعارف می کرد . لحظه ای بعد میرزاده وارد تالار آیینه شد و همان زور که سبد گل در دستش بود با پدرم که در آستانه در ایستاده بود سلام و احوالپرسی کرد . آقا جانم با صدای بلند جواب سلامش را داد .
    - به به ، آقای شاه داماد، خوش آمدید .
    از شنیدن این حرف پدرم ، قلبم به تپش افتاده بود . با این حال بدون آنکه هیچ واکنشی از خود نشان بدهم ، مثل آنکه همه این چیزها را در خواب می بینم همچنان ایستاده بودم .
    پدرم که متوجه نبود یا به عمد به روی خودش نمی آورد با نگاه مشتاق و آرزومندی مرا مجاب کرد تا جلو بیایم و دسته گل را از دست میرزاده ایرج بگیرم . دسته گلی که برایم آورده بود ، به قدری بزرگ و مجلل بود که نیمی از صورتش را پوشانده بود و من تنها چشم و ابرویش را می دیدم . چشم و ابروی شازده ای کشیده ، درشت و مخمور با مژگانی که بی اغراق به طاق ابرویش کشیده شده بود . ناگهان آن چشمها متوجه من شدند .
    - سلام گوهر خانم .
    سرم را بالا بردم ، هیچ گاه از رو به رو به او خیره نشده بودم . تازه متوجه شده بودم که او خیلی رشیدتر از من است . قد من با آن کفش های پاشنه بلندی که پوشیده بودم به زور به سر شانه اش می رسد .
    دسته گل را به دستم داد ف گرفتم . در یک آن نگاه اقاجانم را دیدم که با چه لذتی ما را نگاه می کند و از خجالت اب شدم . ایرج بی توجه به حضور آنان خنده کنان گفت : گوهر خانم ، شما با این انتخاب بر من منت گذاشتید .
    مثل مستها گیج بودم و نمی فهمیدم چه می گوید و نمی دانستم چه باید بگویم . یک آن صدای کردباجی را از پشت سر شنیدم که به شوخی و صدای بلند گفت : خانم کوچیک چه می توانست بکند شازده جان لابد می دانسته که شما دست از سرش بر نمی دارید .
    بدون آنکه خودم متوجه باشم تسلیم سرنوشت شده بودم ، سرنوشتی که با دست پدرم برایم رقم خورده بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    294 تا آخر 301

    آنجا جای بسیار مناسبی بود برای قدم زدن و تبادل نظر کردن و شناخت هر چه بیشتر ما از م که تازه یکدیگر را پیدا کرده بودیم و کلی گفتنی داشتیم . هر وقت به آنجا می رفتیم دست در دست یکدیگر ، آهسته قدم می زدیم و آرام آرام به همدیگر گفتگو می کردیم . یادم می آید در یکی از همان روزها پس از آنکه ایرج از خودش برایم گفت ، برای اولین بار از مادرش هم برایم تعریف کرد که مدتها پیش فوت شده بود . با اندوه از او برایم گفت که از دست پدرش چه رنج و عذابی می کشید . یکهو داغ دل من هم تازه شد و از آنجایی که دل خودم هم پر بود دیگر حال خودم را نفهمیدم و چشمانم ر از اشک شد . همان طور که بغض کرده بودم التماس کنان دست به دامان ایرج شدم و از او خواستم تا محض خاطر من هم شده به دیدن مهین جان برویم .
    ایرج در حالی که از دیدن اشکی که در چشمانم جمع شده بود حال خودش را نمی فهمید ، اولش هیچ نگفت و کمی به فکر فرو رفت . بعد آهسته سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و آرام گفت : باشد گوهر جان ... اما الان نمی شود ...
    بغض آلود پرسیدم : برای چه ؟
    با لحن آمرانه ای گفت : دلیلش خیلی واضح و روشن است گوهر جان ، برای آنکه به طور حتم مهین خانم شما را ببیند دیگر نمی گذارد برگردید ... آنوقت ... بقیه اش را به راحتی می شود حدس زد ... با این حال اگر اصرار داری برویم .
    وقتی این را شنیدم ، با تمام اصراری که برای رفتن به خانه مان داشتم ، مجبور شدم پیش خود اعتراف کنم که حق با ایرج است . دلیلی که برایم آورده بود منطقی به نظر می رسید ، اما از آنجایی که دل آدمی همیشه با منطق سازگار نیست دلم گرفته بود . در راه بازگشت همان طور که کنار ایرج نشسته بودم ، اشکم بی اختیار جاری شد . یادم است برای آنکه او را ناراحت نکنم به عمد رویم را کرده بودم به طرف پنجره و آهسته گریه می کردم ، اما ایرج متوجه بود و بدون آنکه حرفی بزند یا حتی رویش را برگرداند ، فهمید چرا گریه می کنم . همان طور که می راند آهسته دست مرا در در دستش فشرد و با لحن آرامی پرسید : گوهر جان ، اگر قول بدهم خودم می برمت کافیست ؟
    در حالی که اشک به پهنای صورتم جاری شده بود پرسیدم : کی ؟
    قرص و محکم گفت : هر وقت که خودت بگویی ... ولی به جان خودم قسم حالا موقعیتش جور نیست ...
    و چون دید همچنان گریه می کنم ادامه داد : گوهر جان این را مطمئن باش ... حتی اگر یک روز هم از عمرم باقی باشد ، من این کار را می کنم ، خوب است ؟ حالا اشک هایت را پاک کن ! من طاقت دیدن اشک های تو را ندارم .
    بعد دستم را به لب برد و بوسید .
    چه شب زیبایی بود. انگار که ستاره ها نزدیکتر از همیشه بالای سرمان بودند . باد خنکی از توچال می وزید . مرد گردوفروشی ترانه سر پل را می خواند ... آن شب پس از این گفتگوها ، کمی از فشارهایی که در این چند روزه روی قلبم سنگینی می کرد کم شد وتا اندازه ای امیدوار شدم . با این حال رنج جدایی از مهین جان و غریبی که از دوری او احساس می کردم گاه و بی گاه به دلم نیش می زد و من راه به جایی نداشتم .

    4
    طی چند روز بعد پدرم همراه ایرج در پی تهیه و تدارک جشن عروسی بودند ، پیش از همه حاج موسی شیرینی پز را از یزد خبر کردند ، سفارش کارت عروسی دادند و به جای اینکه ظرف و ظروف کرایه کنند ، از تیمچه حاجب الدوله چندین صندوق ظرف چینی خریدند . از جهت رعایت احتیاط برای اینکه شب عروسی میز و صندلی و کم و کسر نباشد از یک هفته به عروسی مانده بیشتر از تعداد میهمانان میز و صندلی کرایه کردند . همچنین از کلانتری شمیران درخواست چندین آژان کردند تا امنیت جشن عروسی را تامین کنند . به این ترتیب فقط مانده بود دعوت میهمانان . این کار را پدرم به تاج الملوک سپرده بود چرا که اطمینان داشت او کسی را از قلم نمی اندازد که البته همین طور هم بود . از ده روز مانده به عروسی تاج الملوک فهرست بلندبالایی از میهمانان تهیه کرده بود که مرتب به آن افزوده میشد با این حال باز هم از بابت اینکه کسی را از قلم انداخته باشد ، نگران بود و مرتب با کردباجی نامها را بررسی می کرد . گه گاه کردباجی هم به او نظر می داد .
    - خانم جان اشرف الملوک ناظم الدوله چه ، نمی خواهید وعده اش بگیرید ؟
    - وای دیدی ، هیچ به یاد اشرف الملوک نبودم . خوب شد یادم انداختی دایه خانم .
    آن وقت کردباجی از اینکه نظرش در دعوت میهمانان صائب بود ، بادی به غبغب می انداخت و متفکرانه سر تا پای مرا برانداز می کرد که ساکت و آرام نشسته بودم و نگاهشان می کردم . غافل از اینکه در دلم چه غوغایی بر پا بود و همه اش خدا خدا می کردم که اسم مهین جان ، هم به این فهرست اضافه شود . عاقبت یک هفته به عروسی صورت نام میهمانان کامل شد. فقط مانده بود نوشتن و فرستادن کارتها .
    شبی پس از شام پدرم مرا صدا زد و گفت : بیا گوهرم ، همین جا کنار من بنشین و با خط زیبایت پشت این کارتها را بنویس .
    تازه متوجه کارتهایی شدم که دسته کرده پیش رویش بود ، مطیعانه کنار دستش نشستم . او خواند من نوشتم . جناب والا آقاخان و بانو ، سرکار علیه نیرالدوله امیر تومانی ، حضرت ملک آرا ، دادستان محترم تهران جناب عبدو و بانو ... همین طور می نوشتم . شاید اغراق نباشد بگویم آن شب به امر پدرم پشت بیشتراز هزار کارت را نوشتم . همه و همه نام هایی پرطمطراق و دهان پر کن ، نامهای کلی دوله و سلطنه ، همه کس به جز مادرم .
    دیگر چیزی از کارتها نمانده بود ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . یکی دو تا از کارتها را وقتی حواس پدرم نبود ، محض احتیاط و به عمد زیر میز انداختم . پدرم همچنان می خواند و من می نوشتم که صدای باز و بسته شدن در تالار را شنیدم ، ایرج بود ، به آرامی از جا برخواستم .
    - سلام ، مثل اینکه خیلی سرتان شلوغ است .
    پدرم همان طور که سر جایش نشسته بود خندید و جواب سلامش را داد و گفت : خوب شد رسیدی شاه داماد ، بیا پشت این کارتها را نگاهی بکن ببین کسی از قلم نیفتاده که بعد اسباب خجالت ما نشود .
    ایرج بالای سرمان ایستاد و با دقت دسته کارتهای نوشته شده را بررسی کرد ، کمی بعد خم شد و در گوش پدرم چیزی گفت و نگاهی به من انداخت و لبخند زد که درست نفهمیدم چه شد . فقط دیدم پدرم در سکوت خم شد و کارتی را که بر زمین انداخته بودم برداشت و روی میز گذاشت و پس از لحظه ای با تردید گفت : این کارت هم مال خودت گوهر جان ، هرکه را مایلی وعده بگیر .
    کارت را از دست پدرم گرفتم . اما به جای اینکه خوشحال شوم پکر شدم چرا که دیدم حالا که پدرم راضی شده یک کارت به من بدهد حاضر نیست نامی از مادرم بر زبان بیاورد . برایم مشخص بود که دلشان نمی خواست مهین جان در این عروسی شرکت داشته باشد . چطور بگویم ، شاید فقط ملاحظه مرا کرد و یا اینکه توی رودربایسی ایرج انده بود .
    وقتی نوشتن کارتها تمام شد ، پدرم ما را تنها گذاشت و به باغ رفت . وقتی تنها شدیم ایرج صندلیش را نزدیکتر کشید و آهسته پرسید : ناراحتی گوهر جان ؟
    سرم را به علامت نه تکان دادم و نگاهم را به چکمه های گتردارش دوختم . دلم نمی خواست ناراحتیم را بروز دهم اما او متوجه بود . دستش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بالا آورد و با التاس به چشمانم نگاه کرد . انگار دلش می خواست خودم حرف بزنم . باز گفت : قرار نبود چیزی را از هم مخفی کنیم .
    چون دید حرف نمی زنم تکانی به خود داد و قلم را از توی دوات برداشت و با خط شکسته روی کارت نوشت : سرکار علیه مهین بانو دربندی !
    هنوز صورتم اندوهگین بود . همچنان که جوهررا فوت می کرد تا خشک بشود زیر چشمی مرا می پایید . شم هایش می خندید و منتظر خندیدن من بود ، اما من هنوز توی خودم بودم و به آن نگاه و لبخند شیرین توجهی نداشتم . کارت را به دستم داد و پرسید : خوش خط نوشته ام نه ؟
    در حالی که لبخند محزونی بر لب داشتم فقط سرم را تکان دادم . باز هم خندید و گفت : همین فردا ، مشدی را می فرستم قلهک می گویم کارت را به دست خانم مادرتان برساند ، حالا شا محض خاطر ما یک لبخند بزنید .
    چیزی نگفتم و خندیدم .
    دو روز انده به عروسی مجلس بنداندازون بود ، تاج الملوک طبق معمول اقوام و دوستانش را خبر کرده بود و کلی تهیه و تدارک دیده بود . از صبح زود مادام نورا آنجا بود . همین طور سلطنت خانم خیاط که برای پرو لباسم به باغ آمده بود . هر دو در کنار یکدیگر در اتاق گوشواره نشسته بودند . سلطنت خانم مشغول به دوخت و دوزش بود . مادام نورا هم منتظر شده بود تا شازده خانم خبرش کند .
    از روز پیش توی پنجدری میز و صندلی چیده بودند . قرار بود سور و سات


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/