همه توافق کردند و قرعه انداختند. از قضا اول از همه نام خودش در آمد. خودش که این را دید بیشتر از همه خندید ، در حال یکه خودش را برای شروع مشاعره آماده می کرد رو به اشرف که درست روبرویش نشسته بود کرد و خنده کنان گفت: خوب عروس خانم، مشاعره که بی شمع و چراغ لطفی ندارید ، بی زحمت شمعی ، چراغی بیاورید.جلوی حلقه های زلفش را زن دایی برایش با کتیرا حالت داده بود ،آن هم مدل بوکله. صورتش را هم ته بزکی کرده بود که خیلی زیبا شده بود، دلم می خواست همین طور نگاهش کنم. دایی که همیشه توجه خاصی به من داشت به خیال اینکه نکند من حسرت او را بخورم و برای آنکه به نحوی مرا از آن حال و احوال بیرون بیاورد وقتی اشرف با نامزدش رفتند تا پشت درخت گل یخ چند کلامی با همدیگر حرف بزنند رو به زن دایی کرد و در حالی که به من اشاره می کرد خطاب به او گفت: می بینی ملوک جان، یک خانم گل نشسته در یک باغ گل. سپس در حالی که با محبت به شانه ام زد پی حرفش را گرفت و خطاب به من گفت: دایی جان همین روزهاست که ان شاءالله گل بچینی ها.
منظور دایی باغ گل چادری بود که بر سر داشتم. و در ضمن اینکه ان شاءالله به همین زودی ها نوبت عروس شدن تو باشد ، آن هم با لطافت و نکته سنجی.
زن دایی در پاسخ او نه هان گفت و نه، نه. خودش را زد به آن راه که نشنیده و شروع کرد به گفتگو با خواهرداماد که زیاد هم تحویلش نمی گرفت.
پسردایی که معلوم بود گوشهایش را تیز کرده ، وقتی این را شنید از دور زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد که دلم لرزید. فوری از خجالت سرح شدم و سرم را زیرانداختم. البته همه اش هم به خاطر خجالت نبود، شاید بیشترش به خاطر افکاری بود که به یکباره به سرم هجوم آورده بود. این زن دایی که من می دیدم غیرممکن که چه عرض کنم ، از محالات بود که مرا به عوان عروسش قبول کند.
اول تابستان بود و اول ِ پالوده خوردن ،آن هم پالودۀ یخ در بهشت که اشرف عاشقش بود. برای همین هم خاله جان به مادرم سپرده بود تا برای بعد از شام پالوده مفصلی تهیه ببیند. او هم پالوده را آماده کرده بود و تو پاشیر گذاشته بود.
پس از تاریک شدن هوا و بعد از نظرخواهی از خواهر دامان که دلش برای بازگشت به خانه شان شور می زد ، سفره شام را گستردند. بوی برنج اعلای رشتی و خورشهای خوشمزه ای که مهین جان و خاله در مطبخ خانه مشغول به کشیدنش بودند همه جا را برداشته بود. دایی آن شب از شوقی که داشت دست و آستین بالا زده بود و بالای پلکانی که به مطبخ منتهی می شد ایستاده بود تا غذاهایی را که کشیده می شد با پسرش که سرتخت ایستاده بود دست به دست کنند. آن شب این پسردایی بود که با نظارت و سلیقه من سفره را چید. زن دایی که همچنان سرگرم صحبت با خواهر داماد بود بدجوری در نخ ما رفته بود و ما را می پایید، بخصوص که بیشتر از پسرش توجهش به من بود که از هیجان نمی دانستم چه کنم ،آخر از طرز نگاه کردن او دست و پایم را حسابی گم کرده بودم.
عاقبت شامی که آن همه خاله جان حرص و جوشش را می زد خورده شد و سفره جمع شد.
بله می گفتم ، همین که سفره جمع شد زن دایی که خیلی وقت می شد کلامی با من حرف نزده بود مرا صدا زد و از من خواست تا برای داماد و خواهرش پارچ و حوله بیاورم تا آنها همان طور که نشسته اند دست و دهانشان را بشویند. البته در آن دوران این کار جزو یکی از رسومات بود که وقتی از میهمانانشان خیلی رودربایسی داشتند برای تکریم از آنان این کار را می کردند ، اما این کاری بود که اغلب خدمۀ خانه آن را انجام می دادند. برای همین وقتی زن دایی از من خواست تا این کار را انجام بدهم از آنجایی که حرفش را توهینی به خود تلقی کردم خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم. اما با این حال هرطور بود حفظ ظاهر کردم و با اکراه از جا بلند شدم و رفتم حوله و پارچ را آوردم. همین که می خواستم آب بریزم یک نفر پارچ را از دستم بیرون کشید. برگشتم نگاه کردم ، پسردایی بود. هرچه اصرارش کردم که خودم این کار را می کنم قبول نکرد و گفت شما بنشین. خلاصه او آب ریخت و همگی دست و دهانشان را شستند و خشک کردند. همه به جز مادرش که وقتی به او رسید با غیظ رو از او برگرداند و اعتنایش نکرد.
پس از صرف چای بعد از شام داماد و خواهرش بلند شدند بروند. هرچه زن دایی و بقیه بخصوص خاله اصرارشان کردند که حالا کجا تازه اول شب است می خواهیم حضورتان پالوده بیاوریم ، قبول نکردند و گفتند فرصت بسیار است ، باشد برای یک وقت دیگر.
پس از رفتن آن دو خاله جان فوری مرا صدا زد که پالوده را از توی پاشیر بیاورم. همگی مشغول خوردن پالوده شده بودیم که دایی خودش حرف روزهای گذشته و شبهای شعری که میرزا عبدالحسین خان در دوران مشروطه دایر می کرده را پیش کشید و گفت: حالا که جمعمان جمع است و عموجان هم گل سرسبد مجلسمان است فرصت را مغتنم بدانیم ، اگر موافق باشید شب شعری راه بیاندازیم.
همه از پیشنهاد دایی خیلی خوششان آمد. بخصوص خود میرزا عبدالحسین خانه که استاد شعر و شاعری بود. تنها کسی که نه نظر داد و نه پالوده خورد زن دایی بود که هنوز سر غیظ بود و با سگرمه های درهم داشت قلیان می کشید. خلاصه حرف بر سر آن بود که اول چه کسی شروع کند، مُشاعره به چه صورت باشد که میزعبدالحسین خان که ریش سفید مجلسمان بود نظر داد بهتر است قرعه بیناندازیم .
اشرف هم نامردی نکرد و حاضر به یراق پرید دو چراغ حباب داری که سرتاقچۀ اتاق ما روشن بود آورد. مهین جان نسبت به چراغها خیلی دلبستگی داشت ،آخر یادگار مادر خدابیامرزش بود. خیلی قشنگ بودند، حبابهای فیروزه رنگی داشتند که وقتی روشن می شدند زیبایی شان دو چندان می شد. بله اشرف چراغ ها را آورد و گذاشت وسط تخت. همگی از شادی کف زدند ، همه الا مادرش.
خدا بیامرز میرزا عبدالحسین خان که خیلی مبادی آداب بود پیش از آنکه شروع کند نگاهی به زن دایی که هنوز سگرمه هایش را در هم کشیده بود انداخت و برای آنکه او را نیز تشویق به شرکت در این مشاعره کند عزت بر سرش گذاشت و با لحن پرطمطراقی از او خواست تا شروع کند.
زن دایی در مقابل آن همه عزت و احترام، چیزی نداشت جز این که بگوید : اختیار دارید اجازۀ ما هم به دست شماست ، بفرمایید.
انگار همین یک ساعت پیش بود. خدا رحمتش کند ، یادم می آید برای حُسن شروع از همه خواست تا همگی صلواتی بفرستیم. و شروع کرد. پیش از شروع یاهوی آهسته ای زیر لب زمزمه کرد و با وجود آنکه خیلی آهسته گفت اما به قدری محکم بود که همه آن را شنیدیم. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به خواندن این دو بیت
خوشتر ز عشق و صحبت باغ و بهار چیست
ساقی کجاست کو سبب انتظار چیست
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شما
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
در حین خواندن این بیتها ، عموجان چنان دست رو رویش را به طرف پسردایی در هوا به حرکت در می آورد که هر بیننده ای به خوبی متوجه این نکته می شد که از حرکاتش منظوری دارد. پسردایی که نگرانی از چهره اش می بارید تا شنید میرزاعبدالحسین خان می گوید ت بده شروع کرد به خواندن این دو بیت که اولش با ت شروع می شد، البته خودت می دانی که این قوانین مشاعره است که نوبت به هرکس که می رسد می بایست اولین حرف شعری که می خواند ، همان حرفی باشد که نفر قبلی در آخرین کلمۀ قافیه شعرش آورده ، و چون میرزا عبدالحسین خان آخر شعرش به ت ختم شده بود او نیز می بایست شعری می خواند که با حرف ت شروع ی شد.
پسر دایی در حالی که سرخ شده بود، نفس عمیقی شبیه آه کشید و خواند:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سربه مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آرش شود ولیک به خون جگر شود
در حین خواندن این اشعار طوری نگاهش به من بود که انگار داشت با نگاهش با من حرف می زد. من که به یکباره از فلسفۀ میهمانی آن شب سر در آورده بودم و حسابی غافلگیر شده بود با التماس سربلند کردم ببینم نوبت کیست که دیدم نوبت به خودم رسید. این صدای دایی بود که گوشزد کرد.
- گوهرجان د بده.
عجب مسابقۀ سختی ، سخت تر از مسابقۀ مرگ و زندگی ، یک لحظه طول کشید تا توانستم شعر موردنظری را در مغم پیدا کنم . درست شعری بود که در آن لحظه به کارم می آمد و فقط یک بیت بیشتر نمی شد.
دیده را دستگه دُرّ و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
حالا نوبت دایی بود. پیش از آنکه شروع به خواند کند به افتخار حضور ذهن من و یا شاید دلیل دیگری شروع کرد به مرحبا گفتن و دست زدند برای من که از خجالت صورتم حسابی گل انداخته بود. سرم را پایین انداختم. یک لحظه بعد دایی شروع کرد به خواندن این شعر
در کوی عشق شوکت و شاهی نمی خرد
اقرار بندگی کن اظهاری چاکری
ساقی به مژدگانی عشق از درم درای
تا یکدم از غم دنیا بدر بری
او هم درست مثل عبدالحسین خان در حین خوانودن این دو بیت طوری به پسرش اشاره می آمد که انگار او را متوجه مطلبی می کرد. پس از دایی نوبت اشرف بود که از بس هول شده بود زبانش به تته پته افتاده بود. با این حال توانست یک بیتی پیدا کند و بخواند که البته چون توی باغ نبود، مضمون شعرش از لحاظ معنا ربطی با اشعاری که خوانده می شد نداشت.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
پس از او نوبت مهین جان بود که مثل همیشه حضور ذهن خوبی داشت.
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
یعنی که بله ، هرکس طاووس خواهد جور هندوستان را می کشد. حالا دیگر مطمئن شده بودم که مهین جان هم در جریان است. پس از مادرم نوبت خاله جان بود که چون از مشاعره چیزی نمی دانست نوبتش را به عبدالرضا داد که درست رو به رویش نشسته بود و چشم به چشمش دوخته بود. پسردایی شغر نخواند. ولوله انداخت. در حالی که از صورتش عرق می چکید شروع کرد به خواندن این دو بیت که حرف اولش با د شروع می شد.
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
خدا می داند که پس از خواندن این دو بیت چه شوری در جمعمان افتاد. همه شروع کردند به کف زدن. البته من از شرم صورت هیچ کدامشان را درست نمی دیدم ، تنها کسی که از زیر چشم می دیدم پسردایی بود. تنها نگاهم به او بود. به او که مرا با جسارتش غافلگیر کرده بود. آن هم آن طور با ظرافت. هردو بی محابا به همدیگر نگاه می کردیم و به هم لبخند می زدیم که ناگهان صدای زن دایی باعث شد لبخند از لب هردومان محو شود.
- نوبتی هم باشد نوبت من است.
همه غافلگیر شده بودیم و برگشتیم او را نگاه کردیم. انگار همه فراموش کرده بودیم که او هم هست و یا شاید تصورش را نمی کردند که او میلی به شرکت در این مشاعره داشته باشد. در هرصورت از حرف او همه غافلگیر شده بودند.
دایی زودتر از بقیه توانست بر رفتارش مسلط شود و نگران و آهسته تعارف کرد: بفرمایید ملوک جان ، بفرمایید.
همه نفسها در سینه حبس شده بود که ببیند او چه می خواند ، بخصوص نفس من که انگار مرده بودم و بالا نمی آمد.
عاقبت پس از چند لحظه زن دایی همه را از انتظار در آورد که ای کاش در نمی آورد. در حالی که از عصبانیت صدایش می لرزید شروع کرد به خواندن این شعر که حرف اولش هم با حرف ن شروع می شد. در حالی که درست کارهای میرزا عبدالحسین خان و دایی را تقلید می کرد شروع کرد به خواندن.
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
ناگهان یخ کردم ، جواب من بود ، پر از تحقیر و توهین. نظرش را نسبت به خود از زبانش شنیدم ، منظور گدایان شده ای ... اما هنوز باورم نمی شد که این طور رک و پوست کنده ، آن همه جلوی همه این حرف را بزند. چطور دلش آمد نمی دانم. هنوز هم پس از گذشت این همه سال اثر این حرفش را چون جای یک خنجر در قلبم احساس می کنم ، البته بعدها دهها بار به خاطر این حرف کنایه آمیز که جلوی جمع زده بود از من حلالیت خواست و من گفتم او را بخشیده ام اما نمی دانم چرا هر وقت خاطره آن شب در ذهنم جان می گیرد می بینم که هنوز هم که هنوز است ته دلم از این حرفش چرکین است. آنقدر جا خورده بودم که نگو، آنقدر که حتی نتوانستم مثل همیشه ظاهر خود را حفظ کنم. در همین موقع بود که دایی با نگاهی به من ، انگار تا ته فکرم را خواند. با بذله گویی همیشگی اش در آن لحظه برای من که نفسم بند آمده بود ، چون ضربه ای بود توانست به فریادم برسد.خوب یادم است برای آنکه تا حدی جای جراحت همسرش را پاک کرده باشد زد به شوخی و رو کرد به زن دایی و گفت: ای خانم شما که هزارماشاالله به فن و فنون مشاعره واردی و قانون را بهتر از من می دانی ، قاعده اش این بود که شعرت را با س شروم می کردی نه با ن. تمهید دایی برعکس آنچه فکرش را می کرد، موثر نبود هیچ ، تاثیر معکوسی هم داشت. هیچ وقت یادم نمی رود زن دایی در حالی که با خشم از جا بلند شده بود رو به دایی کرد و با غیظ گفت: چه چیز در این خانه صاحبت مرده برقاعده است که این یکیش باشد.
این را گفت و در حالی که با شدت قلیانش را به طرف حوض پرت می کرد از آنجا رفت. بلور قلیان به محض برخورد با سنگ حوض پشت سرش شکست و تکه تکه شد. درست مثل قلب من که همان لحظه شکستنش را توی گوشهایم شنیدم. دیگر بعد از آن چیزی یادم نمی آید. چطور آن جمع متفرق شد هیچ یادم نیست. تنها خاطره ای که پس از این اتفاق برایم مانده ، رفتن پسردایی از خانه بود. شاید به این دلیل که پشت سر او من هم تاب نیاوردم و رفتم به اتاقمان. خودم را انداختم روی زمین و زدم زیرگریه؛ گریه که چه عرض کنم از شدت گریه فریاد می زدم. به همان حال انقدر اشک ریختم تا عاقبت خوابم برد. نمی دانم چه مدت گذشت ، یک ساعت یا بیشترش خاطرم نیست ، فقط یادم می آید که پاسی از شب گذشته بود که از سر و صدای جار و جنجالی که به طور ناگهانی در طبقه دوم برپا شه بود سراسیمه از خواب پریدم. وحشت زده بلند شدم نشستم. چند ثانیه طول کشید تا گوش هایم درست صداها را تشخیص بدهد . صدای زن دایی را می شنیدم که فریاد می زد: خوب برای خودتان بریده اید و دوخته اید؛ آقا یکباره بگویید این میانه من یکی هیچ کاره ام.
دایی هم مثل او اختیارش را از دست داده بود و در پاسخ او با فریاد گفت: این حرفها چیست که می زن زن ، کی بریده و کی دوخته ، والله به پیر و به پیغمبر قسم ، خودش چند روز پیش از این با من حرف زد. گفت آقاجان من جز گوهر هیچ دختری را نمی خواهم. گفت فقط او را می خواهم از بچگی با هم بزرگ شده ایم و به خلق و خوی هم آشنا هستیم. گفت من هرچه فکر می کنم تنها با او خوشبخت می شود.
زن دایی که حسابی از کوره در رفته بود دوباره فریاد کشید: برای خودش گفته، این هم از بی لیاقتیش است. آن وقت من را بگو که چقدر مجیز این و آن را گفتم تا برای خواستگاری از دختر پنجه شاهی برایش وقت بگیرم ، تقصیر خودم است. اگر از اول اجازه نمی دادم این آتش و پنبه بنشینند با هم درس بخوانند حالا کار به اینجاها نمی کشید. همین که گفتم آقا ، اینجا دیگر یا جای من است یا جای اینها ،اگر وضع بخواهد بر همین منوال بماند من یک لحظه هم توی این خانه ماندنی نیستم. جانم را برمی دارم و از اینجا می روم.
صدای گفتگوی خاله و مهین جان که تازه متوجه حضورشان شده بودم، باعث شد دیگر چیزی نشونم. شاید بیش از سه ربع شاید هم بیشتر ، بعد از آنکه همه سر و صداها خوابیده بود، خاله و مهین جان همچنان پشت در ایستاده بودند و با هم آهسته حرف می زدند؛ پس از این که گفتگویشان تمام شد خاله رفت به اتاق خودش. مهین جان هم آهسته وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. او هم بدون آنکه در فکر گستردن بسترش باشد همین طور بدون رختخواب روی قالی کنار من دراز کشید. نوازش دست مهربانش را بر سرم احساس کردم. از نوازش دست گرم او بی اختیار زدم زیر گریه ، تا صدای هق هق کردنم را شنید بلند شد نشست و درست مثل بچگی سرم را گذاشت روی شانه اش تا گریه کنم. خودش هم زد زیر گریه ، مدتی طول کشید تا گریۀ هردویمان فروکش کند، بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید آهسته در گوشم نجوا کرد: گوهرم ف گوهرم ، دنیا که به آخر نرسیده که تو این طور می کنی.
خجالت می کشیدم بگویم دنیای من دیگر به آخر رسیده ، به جای جواب فقط هق هق می کردم. چند بار دهان گشود تا بقیۀ حرفش را بزند ف اما گریه باعث می شد تا صدا در گلویش بشکند. عاقبت همان طور که اشک می ریخت با صدای لرزانی ادامه داد: گوش بده گوهر ببین چه می گویم ، امشب به خاله هم گفتم اینجا دیگر جای ما نیست باید همین فردا صبح از اینجا برویم.
در خواب هم نمی دیدم که مهین جان یک شبه چنین تصمیمی بگیرد. بقدری از این حرف متعجب شده بودم که یکباره گریه ام قطع شد. این بار مادرم بود که دیگر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. با صدای گریۀ او صدای گریۀ خاله هم از اتاق خودش بلند شد. تا آن لحظه هیچ وقت ندیده بودم مهین جان آن طور گریه کند. برای آنکه به نحوی به او آرامش بدهم و نشانش بدهم که من هم به تصمیمش راضی هستم ، شروع مردم به جمع کردن اثاثیه مان که البته چندان چیز زیادی نبود؛ همه اش وسایل ابتدایی و ضروری زندگی بود. تنها چیزهای قیمتی که داشتیم همان چراغ های حباب دار عتیقه ای بود که همیشه آنها را روی طاقچه می گذاشتیم. پیش از سحر توانستیم تمام اسباب و اثاثیه مان را جمع و جور کنیم و ببندیم. هنوز همه جا تاریک بود که کارمان تمام شد. شاید تا صبح بیشتر از یک ساعت نمانده بود که خاله از اتاق خودش مادرم را صدا زد. مهین جان با زحمت از جا بلند شد و به اتاق او رفت. دوباره صدای گریۀ هردویشان بلند شد. همان طور که ساکت و بی حرکت به صدای گریه شان گوش می دادم ، بی اختیار اشکم روان شد. از همان جا که ایستاده بودم با تاثر نگاهی به درسخت گل یخ انداختم. از دیدنش پایم به یکباره سست شد. خودم را کنار دیوار کشاندم و لب طاقچه نشستم . سپیده تازه سرزده بر شاخ و برگهایش می تابید. با آنکه از زهر حقارتی که چشیده بودم هنوز هم گیج بودم دلم خواست برای آخرین بار با او خداحافظی کنم. دیگر هیچ امید و هدفی از این کار نداشتم اما کاغذ و قلمی برداشتم و نوشتم:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
در حقیقت این آخرین پیغام من به او بود. در حالی که چند قطره از اشکم روی کاغذ چکیده بود ، آن را تا زدم و از جا بلند شدم.
مهین جان هنوز پیش خاله بود. وارد حیاط شدم. مثل همیشه سعی کردم با احتیاط عمل کنم، خوشبخانه کسی آن دور و برها نبود. همین که خودم را به درخت رساندم یکه خوردم. هیچ فکر نمی کردم که پیغامی آنجا ببینم ، اما بود. کی آمده بود نمی دانم.
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
پس او هم به همان نتیجه ای رسیده بود که من رسیده بودم ، رفتن و برین از این خانه ؛ اگر چه دیگر این تصمیم چیزی را عوض نمی کرد، چون ما هم رفتنی شده بودیم ولی فکرم از رفتنش حسابی خراب شده بود. کجا رفته بود نمی دانستم اما به یقین من نخستین کسی بودم که از رفتنش باخبر می شدم. با این حال تا بقیه متوجه نمی شدند نمی توانستم از رفتن او حرفی بزنم. البته در آن لحظه هنوز مطمئن نبودم که این کار را می کند. فقط ساکت ایستاده بودم و بغض گلویم را می قشرد. دوباره هوایش را کرده بودم. تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و از اینکه باعث در به دری او شده بودم از خود شرمنده بودم. فکر این که از امروز او را نمی بینم در آن لحظه با مرگ برایم برابر بود.
هنوز پا به دالان نگذاشته بودم که متوجه شدم دایی در اتاق ماست ، انگار خاله او را خبر کرده بود، سر و صدای خودش هم از اتاق می آمد که به مادرم التماس می کرد از رفتن متوجه شود. دایی هم مثل خاله سعی می کرد او را متقاعد کند تا اسباب و اثاثیه مان را که وسط اتاق بر روی هم جمع کرده بودیم دوباره باز کرده و بچینیم. صدای مادرم را شنیدم که سفت و محکم در جوابش گفت: نه ناصرجان ، عاقبت باید از اینجا می رفتیم، حالا خیال کن امروز همان روز است ، بیخودی خودت را ناراحت نکن.
اما دایی دست بردار نبود و التماس می کرد که البته بی فایده بود، مهین جان تصمیمش را گرفته بود و تنها خواهشی که از برادرش داشت این بود که تا ظهر نشده یک اتاق برایمان در همان نزدیکیها کرایه کند. به دایی گفت که اگر نمی تواند این کار را بکند خودش اقدام کند. بیچاره دایی، انگار که می ترسید بیش از این برای ماندن اصرار کند، وقتی دید او راستی راستی چادر چاقچور کرده تا برای پیدا کردن اتاق از خانه بیرون برود، به ناچار و سرافکنده از خانه خارج شد تا بلکه در همان حوالی جایی برای ما پیدا کند. همین که دایی رفت پشت سرش زن دایی ملوک و اشرف از خانه بیرون زدند. چند ساعتی گذشت. کم کم ظهر می شد که دایی برگشت و مادرم را صدا زد. یک گاریچی با اسب پیرش ام در منتظر ما بود. دایی با عجله برای مادرم توضیح داد که به زحمت توانسته یک اتاق ،آن هم سه چهار مخله دوتر برایمان پیدا کند. وقتی این حرفها را می زد اشک در چشمانش برق می زد. با این حال خودش یک تنه تمام اسباب و اثاثیه مان را توی گاری بار زد ومنتظر ایستاد تا ما با خاله که هنوز گریه می کرد خداحافظی کنیم. پیش از خداحافظی خاله جان دایی را صدا زد و از او خواست تا آیینه قدیش را هم جز اثاثیه مان در گاری جا بدهد. هرچه مهین جان امتناع کرد که نه خاله جان نمی خواهم ، اصرارش کرد و گفت نه مادرجان این آیینه به کارت می آید.عاقیبت مادر قبول کرد. آن روز دایی پیش از اینکه مادرم با خاله جان خداحافظی کنند ، آشفته حال و غمگین آیینه را بغل زد و زودتر از ما سوار گاری شد. من و مهین جان هم پشت سرش با خاله جان خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون تا پشت گاری سوار شویم. خاله جان باز پای گاری یک بار دیگر دست انداخت گردن مهین جان و او را بوسید . آهسته در گوشش گفت: خیر پشتتان باشد ، بروید به سلامت.
مادر سرتکان داد و گریه مجالش نداد که جز یک کلمه خداحافظی چیز دیگری بگوید. دایی که تا آن لحظه سرافکنده بود به پیرمرد گاریچی فرمان داد که حرکت کند. گاری به حرکت درآمد. خاله که همچنان به ما چشم دوخته بود با
تا آخر صفحه 121
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)