صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 52

موضوع: گوهر یکدانه | مهناز سید جواد جواهری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جلوی حلقه های زلفش را زن دایی برایش با کتیرا حالت داده بود ،آن هم مدل بوکله. صورتش را هم ته بزکی کرده بود که خیلی زیبا شده بود، دلم می خواست همین طور نگاهش کنم. دایی که همیشه توجه خاصی به من داشت به خیال اینکه نکند من حسرت او را بخورم و برای آنکه به نحوی مرا از آن حال و احوال بیرون بیاورد وقتی اشرف با نامزدش رفتند تا پشت درخت گل یخ چند کلامی با همدیگر حرف بزنند رو به زن دایی کرد و در حالی که به من اشاره می کرد خطاب به او گفت: می بینی ملوک جان، یک خانم گل نشسته در یک باغ گل. سپس در حالی که با محبت به شانه ام زد پی حرفش را گرفت و خطاب به من گفت: دایی جان همین روزهاست که ان شاءالله گل بچینی ها.

    منظور دایی باغ گل چادری بود که بر سر داشتم. و در ضمن اینکه ان شاءالله به همین زودی ها نوبت عروس شدن تو باشد ، آن هم با لطافت و نکته سنجی.

    زن دایی در پاسخ او نه هان گفت و نه، نه. خودش را زد به آن راه که نشنیده و شروع کرد به گفتگو با خواهرداماد که زیاد هم تحویلش نمی گرفت.

    پسردایی که معلوم بود گوشهایش را تیز کرده ، وقتی این را شنید از دور زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد که دلم لرزید. فوری از خجالت سرح شدم و سرم را زیرانداختم. البته همه اش هم به خاطر خجالت نبود، شاید بیشترش به خاطر افکاری بود که به یکباره به سرم هجوم آورده بود. این زن دایی که من می دیدم غیرممکن که چه عرض کنم ، از محالات بود که مرا به عوان عروسش قبول کند.

    اول تابستان بود و اول ِ پالوده خوردن ،آن هم پالودۀ یخ در بهشت که اشرف عاشقش بود. برای همین هم خاله جان به مادرم سپرده بود تا برای بعد از شام پالوده مفصلی تهیه ببیند. او هم پالوده را آماده کرده بود و تو پاشیر گذاشته بود.

    پس از تاریک شدن هوا و بعد از نظرخواهی از خواهر دامان که دلش برای بازگشت به خانه شان شور می زد ، سفره شام را گستردند. بوی برنج اعلای رشتی و خورشهای خوشمزه ای که مهین جان و خاله در مطبخ خانه مشغول به کشیدنش بودند همه جا را برداشته بود. دایی آن شب از شوقی که داشت دست و آستین بالا زده بود و بالای پلکانی که به مطبخ منتهی می شد ایستاده بود تا غذاهایی را که کشیده می شد با پسرش که سرتخت ایستاده بود دست به دست کنند. آن شب این پسردایی بود که با نظارت و سلیقه من سفره را چید. زن دایی که همچنان سرگرم صحبت با خواهر داماد بود بدجوری در نخ ما رفته بود و ما را می پایید، بخصوص که بیشتر از پسرش توجهش به من بود که از هیجان نمی دانستم چه کنم ،آخر از طرز نگاه کردن او دست و پایم را حسابی گم کرده بودم.

    عاقبت شامی که آن همه خاله جان حرص و جوشش را می زد خورده شد و سفره جمع شد.

    بله می گفتم ، همین که سفره جمع شد زن دایی که خیلی وقت می شد کلامی با من حرف نزده بود مرا صدا زد و از من خواست تا برای داماد و خواهرش پارچ و حوله بیاورم تا آنها همان طور که نشسته اند دست و دهانشان را بشویند. البته در آن دوران این کار جزو یکی از رسومات بود که وقتی از میهمانانشان خیلی رودربایسی داشتند برای تکریم از آنان این کار را می کردند ، اما این کاری بود که اغلب خدمۀ خانه آن را انجام می دادند. برای همین وقتی زن دایی از من خواست تا این کار را انجام بدهم از آنجایی که حرفش را توهینی به خود تلقی کردم خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم. اما با این حال هرطور بود حفظ ظاهر کردم و با اکراه از جا بلند شدم و رفتم حوله و پارچ را آوردم. همین که می خواستم آب بریزم یک نفر پارچ را از دستم بیرون کشید. برگشتم نگاه کردم ، پسردایی بود. هرچه اصرارش کردم که خودم این کار را می کنم قبول نکرد و گفت شما بنشین. خلاصه او آب ریخت و همگی دست و دهانشان را شستند و خشک کردند. همه به جز مادرش که وقتی به او رسید با غیظ رو از او برگرداند و اعتنایش نکرد.

    پس از صرف چای بعد از شام داماد و خواهرش بلند شدند بروند. هرچه زن دایی و بقیه بخصوص خاله اصرارشان کردند که حالا کجا تازه اول شب است می خواهیم حضورتان پالوده بیاوریم ، قبول نکردند و گفتند فرصت بسیار است ، باشد برای یک وقت دیگر.

    پس از رفتن آن دو خاله جان فوری مرا صدا زد که پالوده را از توی پاشیر بیاورم. همگی مشغول خوردن پالوده شده بودیم که دایی خودش حرف روزهای گذشته و شبهای شعری که میرزا عبدالحسین خان در دوران مشروطه دایر می کرده را پیش کشید و گفت: حالا که جمعمان جمع است و عموجان هم گل سرسبد مجلسمان است فرصت را مغتنم بدانیم ، اگر موافق باشید شب شعری راه بیاندازیم.

    همه از پیشنهاد دایی خیلی خوششان آمد. بخصوص خود میرزا عبدالحسین خانه که استاد شعر و شاعری بود. تنها کسی که نه نظر داد و نه پالوده خورد زن دایی بود که هنوز سر غیظ بود و با سگرمه های درهم داشت قلیان می کشید. خلاصه حرف بر سر آن بود که اول چه کسی شروع کند، مُشاعره به چه صورت باشد که میزعبدالحسین خان که ریش سفید مجلسمان بود نظر داد بهتر است قرعه بیناندازیم .
    همه توافق کردند و قرعه انداختند. از قضا اول از همه نام خودش در آمد. خودش که این را دید بیشتر از همه خندید ، در حال یکه خودش را برای شروع مشاعره آماده می کرد رو به اشرف که درست روبرویش نشسته بود کرد و خنده کنان گفت: خوب عروس خانم، مشاعره که بی شمع و چراغ لطفی ندارید ، بی زحمت شمعی ، چراغی بیاورید.
    اشرف هم نامردی نکرد و حاضر به یراق پرید دو چراغ حباب داری که سرتاقچۀ اتاق ما روشن بود آورد. مهین جان نسبت به چراغها خیلی دلبستگی داشت ،آخر یادگار مادر خدابیامرزش بود. خیلی قشنگ بودند، حبابهای فیروزه رنگی داشتند که وقتی روشن می شدند زیبایی شان دو چندان می شد. بله اشرف چراغ ها را آورد و گذاشت وسط تخت. همگی از شادی کف زدند ، همه الا مادرش.
    خدا بیامرز میرزا عبدالحسین خان که خیلی مبادی آداب بود پیش از آنکه شروع کند نگاهی به زن دایی که هنوز سگرمه هایش را در هم کشیده بود انداخت و برای آنکه او را نیز تشویق به شرکت در این مشاعره کند عزت بر سرش گذاشت و با لحن پرطمطراقی از او خواست تا شروع کند.
    زن دایی در مقابل آن همه عزت و احترام، چیزی نداشت جز این که بگوید : اختیار دارید اجازۀ ما هم به دست شماست ، بفرمایید.
    انگار همین یک ساعت پیش بود. خدا رحمتش کند ، یادم می آید برای حُسن شروع از همه خواست تا همگی صلواتی بفرستیم. و شروع کرد. پیش از شروع یاهوی آهسته ای زیر لب زمزمه کرد و با وجود آنکه خیلی آهسته گفت اما به قدری محکم بود که همه آن را شنیدیم. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به خواندن این دو بیت
    خوشتر ز عشق و صحبت باغ و بهار چیست
    ساقی کجاست کو سبب انتظار چیست
    هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شما
    کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

    در حین خواندن این بیتها ، عموجان چنان دست رو رویش را به طرف پسردایی در هوا به حرکت در می آورد که هر بیننده ای به خوبی متوجه این نکته می شد که از حرکاتش منظوری دارد. پسردایی که نگرانی از چهره اش می بارید تا شنید میرزاعبدالحسین خان می گوید ت بده شروع کرد به خواندن این دو بیت که اولش با ت شروع می شد، البته خودت می دانی که این قوانین مشاعره است که نوبت به هرکس که می رسد می بایست اولین حرف شعری که می خواند ، همان حرفی باشد که نفر قبلی در آخرین کلمۀ قافیه شعرش آورده ، و چون میرزا عبدالحسین خان آخر شعرش به ت ختم شده بود او نیز می بایست شعری می خواند که با حرف ت شروع ی شد.
    پسر دایی در حالی که سرخ شده بود، نفس عمیقی شبیه آه کشید و خواند:
    ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
    وین راز سربه مهر به عالم سمر شود
    گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
    آرش شود ولیک به خون جگر شود

    در حین خواندن این اشعار طوری نگاهش به من بود که انگار داشت با نگاهش با من حرف می زد. من که به یکباره از فلسفۀ میهمانی آن شب سر در آورده بودم و حسابی غافلگیر شده بود با التماس سربلند کردم ببینم نوبت کیست که دیدم نوبت به خودم رسید. این صدای دایی بود که گوشزد کرد.
    - گوهرجان د بده.
    عجب مسابقۀ سختی ، سخت تر از مسابقۀ مرگ و زندگی ، یک لحظه طول کشید تا توانستم شعر موردنظری را در مغم پیدا کنم . درست شعری بود که در آن لحظه به کارم می آمد و فقط یک بیت بیشتر نمی شد.
    دیده را دستگه دُرّ و گهر گرچه نماند
    بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
    حالا نوبت دایی بود. پیش از آنکه شروع به خواند کند به افتخار حضور ذهن من و یا شاید دلیل دیگری شروع کرد به مرحبا گفتن و دست زدند برای من که از خجالت صورتم حسابی گل انداخته بود. سرم را پایین انداختم. یک لحظه بعد دایی شروع کرد به خواندن این شعر
    در کوی عشق شوکت و شاهی نمی خرد
    اقرار بندگی کن اظهاری چاکری
    ساقی به مژدگانی عشق از درم درای
    تا یکدم از غم دنیا بدر بری

    او هم درست مثل عبدالحسین خان در حین خوانودن این دو بیت طوری به پسرش اشاره می آمد که انگار او را متوجه مطلبی می کرد. پس از دایی نوبت اشرف بود که از بس هول شده بود زبانش به تته پته افتاده بود. با این حال توانست یک بیتی پیدا کند و بخواند که البته چون توی باغ نبود، مضمون شعرش از لحاظ معنا ربطی با اشعاری که خوانده می شد نداشت.
    یاد باد آنکو به قصد خون ما
    عهد را بشکست و پیمان نیز هم

    پس از او نوبت مهین جان بود که مثل همیشه حضور ذهن خوبی داشت.
    مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
    به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید

    یعنی که بله ، هرکس طاووس خواهد جور هندوستان را می کشد. حالا دیگر مطمئن شده بودم که مهین جان هم در جریان است. پس از مادرم نوبت خاله جان بود که چون از مشاعره چیزی نمی دانست نوبتش را به عبدالرضا داد که درست رو به رویش نشسته بود و چشم به چشمش دوخته بود. پسردایی شغر نخواند. ولوله انداخت. در حالی که از صورتش عرق می چکید شروع کرد به خواندن این دو بیت که حرف اولش با د شروع می شد.
    درد عشقی کشیده ام که مپرس
    زهر هجری چشیده ام که مپرس
    گشته ام در جهان و آخرِ کار
    دلبری برگزیده ام که مپرس

    خدا می داند که پس از خواندن این دو بیت چه شوری در جمعمان افتاد. همه شروع کردند به کف زدن. البته من از شرم صورت هیچ کدامشان را درست نمی دیدم ، تنها کسی که از زیر چشم می دیدم پسردایی بود. تنها نگاهم به او بود. به او که مرا با جسارتش غافلگیر کرده بود. آن هم آن طور با ظرافت. هردو بی محابا به همدیگر نگاه می کردیم و به هم لبخند می زدیم که ناگهان صدای زن دایی باعث شد لبخند از لب هردومان محو شود.
    - نوبتی هم باشد نوبت من است.
    همه غافلگیر شده بودیم و برگشتیم او را نگاه کردیم. انگار همه فراموش کرده بودیم که او هم هست و یا شاید تصورش را نمی کردند که او میلی به شرکت در این مشاعره داشته باشد. در هرصورت از حرف او همه غافلگیر شده بودند.
    دایی زودتر از بقیه توانست بر رفتارش مسلط شود و نگران و آهسته تعارف کرد: بفرمایید ملوک جان ، بفرمایید.
    همه نفسها در سینه حبس شده بود که ببیند او چه می خواند ، بخصوص نفس من که انگار مرده بودم و بالا نمی آمد.
    عاقبت پس از چند لحظه زن دایی همه را از انتظار در آورد که ای کاش در نمی آورد. در حالی که از عصبانیت صدایش می لرزید شروع کرد به خواندن این شعر که حرف اولش هم با حرف ن شروع می شد. در حالی که درست کارهای میرزا عبدالحسین خان و دایی را تقلید می کرد شروع کرد به خواندن.
    ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
    مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
    شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
    قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه

    ناگهان یخ کردم ، جواب من بود ، پر از تحقیر و توهین. نظرش را نسبت به خود از زبانش شنیدم ، منظور گدایان شده ای ... اما هنوز باورم نمی شد که این طور رک و پوست کنده ، آن همه جلوی همه این حرف را بزند. چطور دلش آمد نمی دانم. هنوز هم پس از گذشت این همه سال اثر این حرفش را چون جای یک خنجر در قلبم احساس می کنم ، البته بعدها دهها بار به خاطر این حرف کنایه آمیز که جلوی جمع زده بود از من حلالیت خواست و من گفتم او را بخشیده ام اما نمی دانم چرا هر وقت خاطره آن شب در ذهنم جان می گیرد می بینم که هنوز هم که هنوز است ته دلم از این حرفش چرکین است. آنقدر جا خورده بودم که نگو، آنقدر که حتی نتوانستم مثل همیشه ظاهر خود را حفظ کنم. در همین موقع بود که دایی با نگاهی به من ، انگار تا ته فکرم را خواند. با بذله گویی همیشگی اش در آن لحظه برای من که نفسم بند آمده بود ، چون ضربه ای بود توانست به فریادم برسد.خوب یادم است برای آنکه تا حدی جای جراحت همسرش را پاک کرده باشد زد به شوخی و رو کرد به زن دایی و گفت: ای خانم شما که هزارماشاالله به فن و فنون مشاعره واردی و قانون را بهتر از من می دانی ، قاعده اش این بود که شعرت را با س شروم می کردی نه با ن. تمهید دایی برعکس آنچه فکرش را می کرد، موثر نبود هیچ ، تاثیر معکوسی هم داشت. هیچ وقت یادم نمی رود زن دایی در حالی که با خشم از جا بلند شده بود رو به دایی کرد و با غیظ گفت: چه چیز در این خانه صاحبت مرده برقاعده است که این یکیش باشد.
    این را گفت و در حالی که با شدت قلیانش را به طرف حوض پرت می کرد از آنجا رفت. بلور قلیان به محض برخورد با سنگ حوض پشت سرش شکست و تکه تکه شد. درست مثل قلب من که همان لحظه شکستنش را توی گوشهایم شنیدم. دیگر بعد از آن چیزی یادم نمی آید. چطور آن جمع متفرق شد هیچ یادم نیست. تنها خاطره ای که پس از این اتفاق برایم مانده ، رفتن پسردایی از خانه بود. شاید به این دلیل که پشت سر او من هم تاب نیاوردم و رفتم به اتاقمان. خودم را انداختم روی زمین و زدم زیرگریه؛ گریه که چه عرض کنم از شدت گریه فریاد می زدم. به همان حال انقدر اشک ریختم تا عاقبت خوابم برد. نمی دانم چه مدت گذشت ، یک ساعت یا بیشترش خاطرم نیست ، فقط یادم می آید که پاسی از شب گذشته بود که از سر و صدای جار و جنجالی که به طور ناگهانی در طبقه دوم برپا شه بود سراسیمه از خواب پریدم. وحشت زده بلند شدم نشستم. چند ثانیه طول کشید تا گوش هایم درست صداها را تشخیص بدهد . صدای زن دایی را می شنیدم که فریاد می زد: خوب برای خودتان بریده اید و دوخته اید؛ آقا یکباره بگویید این میانه من یکی هیچ کاره ام.
    دایی هم مثل او اختیارش را از دست داده بود و در پاسخ او با فریاد گفت: این حرفها چیست که می زن زن ، کی بریده و کی دوخته ، والله به پیر و به پیغمبر قسم ، خودش چند روز پیش از این با من حرف زد. گفت آقاجان من جز گوهر هیچ دختری را نمی خواهم. گفت فقط او را می خواهم از بچگی با هم بزرگ شده ایم و به خلق و خوی هم آشنا هستیم. گفت من هرچه فکر می کنم تنها با او خوشبخت می شود.
    زن دایی که حسابی از کوره در رفته بود دوباره فریاد کشید: برای خودش گفته، این هم از بی لیاقتیش است. آن وقت من را بگو که چقدر مجیز این و آن را گفتم تا برای خواستگاری از دختر پنجه شاهی برایش وقت بگیرم ، تقصیر خودم است. اگر از اول اجازه نمی دادم این آتش و پنبه بنشینند با هم درس بخوانند حالا کار به اینجاها نمی کشید. همین که گفتم آقا ، اینجا دیگر یا جای من است یا جای اینها ،اگر وضع بخواهد بر همین منوال بماند من یک لحظه هم توی این خانه ماندنی نیستم. جانم را برمی دارم و از اینجا می روم.
    صدای گفتگوی خاله و مهین جان که تازه متوجه حضورشان شده بودم، باعث شد دیگر چیزی نشونم. شاید بیش از سه ربع شاید هم بیشتر ، بعد از آنکه همه سر و صداها خوابیده بود، خاله و مهین جان همچنان پشت در ایستاده بودند و با هم آهسته حرف می زدند؛ پس از این که گفتگویشان تمام شد خاله رفت به اتاق خودش. مهین جان هم آهسته وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. او هم بدون آنکه در فکر گستردن بسترش باشد همین طور بدون رختخواب روی قالی کنار من دراز کشید. نوازش دست مهربانش را بر سرم احساس کردم. از نوازش دست گرم او بی اختیار زدم زیر گریه ، تا صدای هق هق کردنم را شنید بلند شد نشست و درست مثل بچگی سرم را گذاشت روی شانه اش تا گریه کنم. خودش هم زد زیر گریه ، مدتی طول کشید تا گریۀ هردویمان فروکش کند، بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید آهسته در گوشم نجوا کرد: گوهرم ف گوهرم ، دنیا که به آخر نرسیده که تو این طور می کنی.
    خجالت می کشیدم بگویم دنیای من دیگر به آخر رسیده ، به جای جواب فقط هق هق می کردم. چند بار دهان گشود تا بقیۀ حرفش را بزند ف اما گریه باعث می شد تا صدا در گلویش بشکند. عاقبت همان طور که اشک می ریخت با صدای لرزانی ادامه داد: گوش بده گوهر ببین چه می گویم ، امشب به خاله هم گفتم اینجا دیگر جای ما نیست باید همین فردا صبح از اینجا برویم.
    در خواب هم نمی دیدم که مهین جان یک شبه چنین تصمیمی بگیرد. بقدری از این حرف متعجب شده بودم که یکباره گریه ام قطع شد. این بار مادرم بود که دیگر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. با صدای گریۀ او صدای گریۀ خاله هم از اتاق خودش بلند شد. تا آن لحظه هیچ وقت ندیده بودم مهین جان آن طور گریه کند. برای آنکه به نحوی به او آرامش بدهم و نشانش بدهم که من هم به تصمیمش راضی هستم ، شروع مردم به جمع کردن اثاثیه مان که البته چندان چیز زیادی نبود؛ همه اش وسایل ابتدایی و ضروری زندگی بود. تنها چیزهای قیمتی که داشتیم همان چراغ های حباب دار عتیقه ای بود که همیشه آنها را روی طاقچه می گذاشتیم. پیش از سحر توانستیم تمام اسباب و اثاثیه مان را جمع و جور کنیم و ببندیم. هنوز همه جا تاریک بود که کارمان تمام شد. شاید تا صبح بیشتر از یک ساعت نمانده بود که خاله از اتاق خودش مادرم را صدا زد. مهین جان با زحمت از جا بلند شد و به اتاق او رفت. دوباره صدای گریۀ هردویشان بلند شد. همان طور که ساکت و بی حرکت به صدای گریه شان گوش می دادم ، بی اختیار اشکم روان شد. از همان جا که ایستاده بودم با تاثر نگاهی به درسخت گل یخ انداختم. از دیدنش پایم به یکباره سست شد. خودم را کنار دیوار کشاندم و لب طاقچه نشستم . سپیده تازه سرزده بر شاخ و برگهایش می تابید. با آنکه از زهر حقارتی که چشیده بودم هنوز هم گیج بودم دلم خواست برای آخرین بار با او خداحافظی کنم. دیگر هیچ امید و هدفی از این کار نداشتم اما کاغذ و قلمی برداشتم و نوشتم:
    ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
    بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
    از بس که دست می گزم و آه می کشم
    آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

    در حقیقت این آخرین پیغام من به او بود. در حالی که چند قطره از اشکم روی کاغذ چکیده بود ، آن را تا زدم و از جا بلند شدم.
    مهین جان هنوز پیش خاله بود. وارد حیاط شدم. مثل همیشه سعی کردم با احتیاط عمل کنم، خوشبخانه کسی آن دور و برها نبود. همین که خودم را به درخت رساندم یکه خوردم. هیچ فکر نمی کردم که پیغامی آنجا ببینم ، اما بود. کی آمده بود نمی دانم.

    گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
    من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
    دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
    رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

    پس او هم به همان نتیجه ای رسیده بود که من رسیده بودم ، رفتن و برین از این خانه ؛ اگر چه دیگر این تصمیم چیزی را عوض نمی کرد، چون ما هم رفتنی شده بودیم ولی فکرم از رفتنش حسابی خراب شده بود. کجا رفته بود نمی دانستم اما به یقین من نخستین کسی بودم که از رفتنش باخبر می شدم. با این حال تا بقیه متوجه نمی شدند نمی توانستم از رفتن او حرفی بزنم. البته در آن لحظه هنوز مطمئن نبودم که این کار را می کند. فقط ساکت ایستاده بودم و بغض گلویم را می قشرد. دوباره هوایش را کرده بودم. تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و از اینکه باعث در به دری او شده بودم از خود شرمنده بودم. فکر این که از امروز او را نمی بینم در آن لحظه با مرگ برایم برابر بود.
    هنوز پا به دالان نگذاشته بودم که متوجه شدم دایی در اتاق ماست ، انگار خاله او را خبر کرده بود، سر و صدای خودش هم از اتاق می آمد که به مادرم التماس می کرد از رفتن متوجه شود. دایی هم مثل خاله سعی می کرد او را متقاعد کند تا اسباب و اثاثیه مان را که وسط اتاق بر روی هم جمع کرده بودیم دوباره باز کرده و بچینیم. صدای مادرم را شنیدم که سفت و محکم در جوابش گفت: نه ناصرجان ، عاقبت باید از اینجا می رفتیم، حالا خیال کن امروز همان روز است ، بیخودی خودت را ناراحت نکن.
    اما دایی دست بردار نبود و التماس می کرد که البته بی فایده بود، مهین جان تصمیمش را گرفته بود و تنها خواهشی که از برادرش داشت این بود که تا ظهر نشده یک اتاق برایمان در همان نزدیکیها کرایه کند. به دایی گفت که اگر نمی تواند این کار را بکند خودش اقدام کند. بیچاره دایی، انگار که می ترسید بیش از این برای ماندن اصرار کند، وقتی دید او راستی راستی چادر چاقچور کرده تا برای پیدا کردن اتاق از خانه بیرون برود، به ناچار و سرافکنده از خانه خارج شد تا بلکه در همان حوالی جایی برای ما پیدا کند. همین که دایی رفت پشت سرش زن دایی ملوک و اشرف از خانه بیرون زدند. چند ساعتی گذشت. کم کم ظهر می شد که دایی برگشت و مادرم را صدا زد. یک گاریچی با اسب پیرش ام در منتظر ما بود. دایی با عجله برای مادرم توضیح داد که به زحمت توانسته یک اتاق ،آن هم سه چهار مخله دوتر برایمان پیدا کند. وقتی این حرفها را می زد اشک در چشمانش برق می زد. با این حال خودش یک تنه تمام اسباب و اثاثیه مان را توی گاری بار زد ومنتظر ایستاد تا ما با خاله که هنوز گریه می کرد خداحافظی کنیم. پیش از خداحافظی خاله جان دایی را صدا زد و از او خواست تا آیینه قدیش را هم جز اثاثیه مان در گاری جا بدهد. هرچه مهین جان امتناع کرد که نه خاله جان نمی خواهم ، اصرارش کرد و گفت نه مادرجان این آیینه به کارت می آید.عاقیبت مادر قبول کرد. آن روز دایی پیش از اینکه مادرم با خاله جان خداحافظی کنند ، آشفته حال و غمگین آیینه را بغل زد و زودتر از ما سوار گاری شد. من و مهین جان هم پشت سرش با خاله جان خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون تا پشت گاری سوار شویم. خاله جان باز پای گاری یک بار دیگر دست انداخت گردن مهین جان و او را بوسید . آهسته در گوشش گفت: خیر پشتتان باشد ، بروید به سلامت.
    مادر سرتکان داد و گریه مجالش نداد که جز یک کلمه خداحافظی چیز دیگری بگوید. دایی که تا آن لحظه سرافکنده بود به پیرمرد گاریچی فرمان داد که حرکت کند. گاری به حرکت درآمد. خاله که همچنان به ما چشم دوخته بود با


    تا آخر صفحه 121


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 122تا129
    به حرکت در آمدن گاری مثل این که دیگر توان ایستادن نداشته باشد همان جا میان چهارچوب در نشست اورا می دیدم که هنوز با گوشه ی چارقدش اشک هایش را پاک می کرد تا اینکه گاری از خم کوچه پیچید واو از نظرم ناپدید شد.گاری رفت ورفت تا به سرگذر رسید.به جای آنکه از مسیر اصلی برود پیچید به خیابان درختی .انگار همه چیز دست به دست هم داده تا دل من را بیش از پیش به آتش بکشد.به یاد خاطره ی شیرین این خیابان باز اشکم سرازیر شد.مادرم متوجه من شد.خم شد و سرم رابر سینه اش گذاشت و بوسید.تنها حضور او بود که درآن لحظه ها به آلام قلب شکسته ام تسکین می بخشید.

    گاری از چند خیابان گذشت تا اینکه به محله شلوغی رسید.
    جلوی در خانه ای ایستاد.مهین جان که تازه متوجه شده بود به مقصد رسیده ایم از دیدن آنجا یکه خورد و مات و مبهوت به اطراف نگاه کرد.درست مثل خود من یک محله شلوغ ،کثیف که عوض همه چی بچه وول می زد.همه و همه با پای برهنه .فقط تک وتوکی بودند که کفش پاره ای به پا داشتند.
    اما بدون استثنا لباس های تنشان هم مندرس بود وهم وصله دار.مادرم که مثل مجسمه خشکش زده بود،از آنجایی که دو لبش را به هم می فشرد انگار می خواست بگوید بگردیم که از کلمه برگردیم،بیشتر از یک حرف ب را نتوانست بگوید،مثل اینکه همان لحظه یادش آمد دیگر راه برگشتی وجود ندارد.
    دایی به کمک مرد گاریچی ،تمام اسباب و اثاثیه مان را از گاری پایین گذاشت.کرایه او را داد تا برود.بعد چادر شبی را که اکثر اثاثیه مان را در آن بسته بودیم ،سر دوشش انداخت وبا یک پا به درخانه ای که نیمه باز بود کوبید و وارد شد.من و مهین جان هنوز کنار بقیه اثاثیه خشکمان زده بود.انگار هیچ کداممان نمی توانستیم باور کنیم خانه ای که درآن زندگی خواهیم کرد این خانه باشد.تا به خود بجنبیم،دور و برمان پرشده بود از آدم های کنجکاو.یک دو نفر از میان جمعیت به دایی کمک کردند تا بقیه اسباب ها را داخل خانه ببرد.دیگر چیزی روی زمین نمانده بود،به ناچار ما هم باید وارد آن خانه که در چوبی بزرگی داشت می شدیم .البته به کاروانسرا شباهت داشت تا خانه.دور تا دور خانه ایوان بود که به اتاق های کوچکی منتهی می شد.همه جا کثیف به نظر می رسید.آنقدر مخروبه بود که نگو .از همه پنجره ها یکی دو نفر ،شاید همه بیشتر سرک کشیده بودند وما را تماشا می کردند.درست مثل یکی از همان خانه هایی که می گویند خانه قمر خانم.از قضا اسم صاحبخانه هم قمر خانم بود.پیرزنی لاغر و استخوانی که تند تند راه می رفت و یک ریز حرف می زد.در همان حال هم اسباب و اثاثیه مان را برانداز می کرد.بخصوص چراغ های حباب دار مهین جان و آیینه قدی خاله جان را که هنوز کنار دیوار بود.قمر خانم برای آنکه اول کار قدرتش را نشان بدهد سر مستاجران ریز و درشتی که به تماشای ما ایستاده بودند فریاد کشید.
    -مگر کار و زندگی ندارید که وایسادید اینجا،بروید پی کارتان.
    این کار او بی تأثیر نبود،چون اغلب آنان پی کاشان رفتند.جز یکی دونفر که هنوز از رو نرفته بودند واز لای درز پرده های به ظاهر کشیده اتاقشان مشغول تماشا بودند.
    قمر خانم وقتی دید در کارش موفق شده ،برای این که وجهه ای هم جلوی تازه وارادان کسب کرده باشد،با لحن حق به جانبی شروع به توجیه کارش که اگر سرشان دادُبیداد نمی کردم هنوز هم این جا بودند.
    دایی که مثل ما معذب بود،برای آنکه زودتر ازشر او خلاص بشویم سر به سرش گذاشت و گفت:اما خودمانیم قمر خانم،انگار همه شان از شما حساب می برند.
    قمر خانم که حسابی از این تعریف و تمجید دایی بر سرکیف آمده بود،مثل داش مشدی ها قاقاه خندید و گفت:پس چه خیال کردی جناب.
    پس از این حرف ،از جیب کت مردانه ای که به تن داشت،کلید اتاقمان را که حالا روبروی درش ایستاده بودیم بیرون آورد که دوباره چشمش به آیینه افتاد که دایی آن را بغل گرفته بود.درحالی که به تصویر من و مهین جان که قرآن توی دستش بود نگاه می کرد،مثل مفتشی که در حال استنطاق است از دایی پرسید:
    ببینم جناب شما چند نفرید؟

    ‏دایی در حالی که دستش به دور قاب آ یینه بود انگشتش را نشان داد و گفت: به شما گفتم که قمر خانم، دو نفر.
    ‏قمر خانم در حالی که مشکوک مرا برانداز می کرد به تمسخر پرسید: پس این خانم خانمها کی باشند؟
    ‏دایی با صدایی که نشان می داد دستپاچه شده گفت: دخترم است، دست بوس شماست.
    ‏قمر خانم، یکهو حال هوابش عوض شد ه و در حالی که با خشم سعی می کرد کلیدی را که در دستش بود دوباره در جیبش بگذارد گفت: برگردید، من به شما اتاق کرایه بده نیستم.

    ‏دایی که از این حرف جا خورده با ناراحتی پر سید: آخر برای چه؟
    ‏_برای اینکه از آدم ناتو خوشم نمی آ ید. مرد حسابی، تو برای دو نفر اتاق کرایه می کنی آنوقت می روی یکی دیگر هم دنبال خودت راه می اندازی می آوری که چه؟

    ‏دایی که ابن را شنید، بدون تأمل پاسخ داد: ناتو کدامه همشیره، صبر کن نا برایت توضیح بدهم.
    ‏_چی چی را توضیح بدهی، همینکه گفتم.
    ‏قمر خانم بدون آنکه منتظر حرف دایی ناصر بشود رو از ما برگرداند پسربچه ای را که در همان گوشه وکنار ها می پلکید صدا زد. به او دوان دوان برودتا سرکوچه، بببند اگر پیرمردگاریچی هنوز آنجاست، او را صدا بزند تا ما را برگرداند. پسرک بدو بدو رفت تا بببند او را می بیند یا نه؟
    ‏دایی که دید، پیرزن نزدیک است تمام آنچه رشته را پنبه کند، در همان چند لحظه که پسرک رفت تا برگردد، تمهیدی اندیشید. این بار به جای التماس و خو اهش به قمر خانم، رو به مادرم که درمانده و هاج و واج کنارش ایستاده بود کرد گفت: برویم خانم، اینجا جای مناسبی برای شما نیست. ‏مهین جان که هم با ماندن و هم به رفتن پایش سست بود، حیرت زده نگاهی به طرف برادرش انداخت تا ببیند دایی حرفش جدی است یا نه. دید دایی راستی راستی چادر شب سنگین را دوشش انداخته وبه وسط حیاط رسیده.قمر خانم برای اینکه به او نشان بدهد رفتن ما برایش هیچ اهمیتی ندارد ،خودش جلو جلو رفته بود ودو لنگه دررا گشوده بود وجلوی پله هایی که به در حیاط منتهی می شد ایستاده بود تا ما هرچه زودتر زحمتمان را کم کنیم.دایی که به خاطر سنگینی چادر شب آرام آرام حرکت می کرد ،وقتی مقابل قمر خانم رسید که حالا دست هایش را به سینه اش زده بود،رو به مادرم ،که به سختی مشغول حمل اثاثیه توی دستش بود وپشت سرش می آمد کرد وبا صدای خیلی بلند،بطوری نه تنها قمر خانم ،بلکه هرکس هم آن دور و اطراف بود می شنید گفت:می بینی خانم،می بینی این مالک جماعت وقتی تیغش ببرد با مستاجر بدبختش چه می کند،آنوقت باهایشان چه کنم؟
    قمر خانم مثل سنگ برجا خشکش زد.بیشتر از ترس این که دایی توی وزرات مالیه خیلی خرش می رود و ممکن است بعد ها باعث درد سرش بشود،وحشت کرده بود.
    خوشبختانه تمهید دایی مؤثر افتاد.قمر خانم که تا آن لحظه دست به سینه و مغرور کنار ایستاده بود و منتظر بود تا بیرون برویم دستپاچه شد .پیش از اینکه دایی به اوبرسد ،با عجله یک لنگه در را بست وبا اینکه یکباره عوض شده بود گفت :کجا سرکار؟
    دایی بی توجه به حرف اوتشر زد.
    -رد شو کنار،می خواهم بروم.
    -می خواهید بروید .مگر من می گذارم .آهای اکبر بیا به آقا کمک کن بارشان را بگیر.
    تا دایی به خود بجنبد،عوض یک نفر ،دو سه نفر که معلوم نبود کدامشان اکبر هستند.مثل جن ظاهر شدند و به فرمان قمر خانم نه تنها اسباب و اثاثیه روی دوش دایی را ،بلکه وسایل دیگری را هم که در دست ما بود گرفتند و جلوی همان اتاقی که قرار بود به ما کرایه بدهند گذاشتند.
    دایی با آنکه می دید در نقشه اش موفق شده، اما هنوز طوری نشان می داد که راضی نشده و با قیافه ای حق به جانب به قمر خانم،که برای خود شیرینی جلوی او سعی داشت یکی از چراغهای حباب دار را که در دست مهین جانم بود بگیرد رو کرد و گفت: خوب گوشهایت را ‏بازکن قمرخانم، این بار محض گل روی زن و دخترم می گذرم و هیچی نمی گویم اما وای به حالت، اگر یک بار دیگر، سر من یا اینها صدایت را بلند کنی. آنوقت من می دانم و تو. منظورم را می فهمی؟
    ‏قمر خانم که حسابی از این خط و نشان کشیدن دایی ترس برش داشته بود، دستپاچه گفت: چشم سرکار، والله آن یک بار هم قصد جسارت نداشتم ، فقط حرفم این بود اگر از دو نفر بیشتر بودید باید از اول می گفتید.

    ‏دایی با لحنی آرام پاسخ داد: ما هنوز هم دو نفریم.
    ‏قمر خانم هاج و واج و متعجب پرسید: چطور؟
    ‏دایی در حالی که به دور و اطرافش نگاهی انداخت، با صد ای آرامی پاسخ داد: چطورش را الان می گویم، امانمی خواهم کسی توی این خانه بو ببرد فقط شما بدانید و من.
    ‏قمر خانم با تعجب به دایی خیره ماند. دایی یک لحظه سکوت کرد. قمر خانم مثل ما گوش هایش را تیز کرده بود تا ببیند مخاطبش چه می خواهد بگوید. دایی با صدای خیلی آهسته ای ادامه داد: می دانی چرا نمی خواهم کسی بو ببرد، فقط از ترس زنم.

    ‏قمر خانم که تا آن لحظه فقط گوش می داد شگفت زده با مهین جان اشاره کردو پرسید: هیچ معلوم است که چه می گویید سرکار، هزار ماشالله .خانمتان که سر و مر گنده، اینجا حضور دارند.
    ‏دایی با عجله پاسخ داد: خدا حفظش کند، اینکه جان و نفس من است. منظورم آن یکی است، بد عفریته ایست، بو ببرد که هوو سرش آورده ام پوست از سرمن می کند. برای همین هم شب ها نمی توانم بیایم این جا بخوابم. فقط بعضی از روزها، فرصت کنم می آیم بهشان سر می زنم. مخلص کلام قمرخانم، اوقاتی که من نیستم، خیلی باید هوای این سوگلی و دخترم را داشته باشی.
    قمر خانم خوشحال از اینکه ته و توی قضیه را در آورده،خنده اش درآمد.
    -باشد سرکار ،روی چشمم.اما خودمانیم جناب ،لابد خیلی خاطر سوگلیت را می خواهی که حاضری با این مصیبت نگهش داری.
    دایی درحالی که میخندید گفت:پس چه،معلوم است که خاطرش را می خواهم.فقط شما یادت باشد ،قول دادی به کسی حرفی نزنی.
    -خاطرتان جمع باشد سرکار،حرف قمر خانم حرف است.
    عجب کلکی .آن روز قمر خانم بارضایت کلید اتاق را به دایی سپرد و رفت.پس از رفتن او،من و مهین جان که به سختی جلوی خودمان را نگه داشته بودیم،زدیم زیر خنده.حتی خود دایی هم که چهره اش دوباره افسرده و غمگین شده بود خیلی خندید.بعد به ما سفارش کرد که خیلی مواظب خودمان باشیم و گفت:این طور که همه فکر کنند ما سه نفر هستیم به نفعمان است هم از جهت قمر خانم،هم از جهت دیگر اهل خانه.وقتی بفهمند مردی بالای سرتان است دیگر کسی مزاحمتان نمی شود.
    پیش از خداحافظی اجاره یک ماه را به مهین جان داد وبا اندوه از در بیرون رفت.

    من و مادرم تنها شدیم. دلم می خواست به مادرم کمک می کردم تا هر چه زودتر اسباب و اثاثیه را پهن کنیم. خودش قبول نکرد و گفت هر دو خیلی خسته‏ایم. نیمی از تای فرش را بازکردیم و رویش نشستیم و چیزی خوردیم. اول غروب هم که شد یکی دو تکه رختخواب از لای چادر شب بیرون کشیدیم و رویش دراز کشیدیم؛ اما مگر می شد خوا بید، با آن همه سر وصدایی که توی حیاط بود، هرکا ری می کردم خوابم نمی برد. به خیال این که مهین جان خوا بیده آهسته از جا برخاستم و پا ورچین خودم را رساندم کنار پنجره. پشت دری چرک مُرد راکه نمی دانم ازکی با میخ زنگ زده ای به پشت پنجره کوبیده شده بود،کنار زدم. خدای من چه منظره ای. توی حیاط آدم وول می زد، درست مثل حمام های زنانه عمومی. چند، زن کنار حوض لجن بسته حیاط، مشغول شستن ظروف شامشان بودند. یکی لاو نفر هم در ایوان های مشرف به اتاق ما، هنوز مشغول ‏پخت و پز بودند. طرف چپ حیاط هم چند نفر آفتابه به دست، توی صف دستشویی ایستاده بودند که به جای در فقط یک پرده داشت. مثل آدم های خواب زده، با چشمهای باز نگاهشان می کردم. از خودم پرسیدم چطوری می شود در این خانه زندگی کرد. مدتی ایستا دم و نگاهشان کردم بعد غمزده به رختخواب برگشتم.هنوز درست چشمهایم گرم نشده بود که به سبب سرو صدایی که دوباره برپاشده بود از جا پریدم. این بار، مهین جان زود تر از من از جا بلند شد و کنار پنجره به تماشا ایستاده بود. جارو جنجال از طرف مردها بود. مرد هایی که خسته از سر کار روزانه شان برگشته بودند و می خواستند گاری هایشان را کنار ایوان دم در جا بدهند. از گاری های دستی شان می شد فهمید دوره گرد هستند. همه شان یا لبو فروش بودند یا باقلا فروش. همه بدون استثنا جاپی نزدیک در می خو استند، تاکله سحر نشده بیرون بزنند. عاقبت سر و صدای دعوا و مرافعه باصدای داد و بیداد یک مردنخراشیده وتنومدخوابیدکه قمرخانم اوراصدازد. داش اکبرفوری حاضرشدوبرسرهمه شان فریادکشید. بعدهم،به هرکدامشان جداجدافرمان داد که گاری هایشان راکجابگذارند. مهین جان که مثل من ازدیدن اووحشت کرده بود،برای آنکه ببیندحدسش درست است یانه ازمن پرسید: انگار آن اکبری که ظهرقمرخانم صدایش می زدهمین باباست.
    ‏آهسته گفتم: من هم همین فکر را می کنم. مادرم سر بلند کرد و فکورانه مرا نگاه کرد و بدون آنکه چیزی بگوید دوباره خوابید. هنوز یادم است آن شب، تا نزدیکی های سحر از فکر و خیال خوابم نمی برد، همین طور مهین جان که به ظاهر خوابیده بود اما از غلتی که توی رختخواب اش می زد می فهمیدم که مثل من بیداراست. عاقبت نزدیکی های سحربودکه خوابیدم. وقتی بلندشدم،آفتاب حسابی همه جاپهن شده بود. مهین جان نبود. دراتاق رابه رویم بسته بودورفته بود تا نزدیک ظهر که برگردد،همین طورکلافه بودم ونمیدانستم چه بکنم.نیم ساعت ؛شاید هم کمتر به ظهر بودکه مادرم برگشت ویک نان سنگک داغ توی دستش بود. خیلی خسته وکوفته به نظرمیرسید. نان راداد دستم وهمان جا پشت دراتاق نشست به گریه کردن. متعجب و وحشت زده شدم. هرچه ازاوپرسیدم چه شده ،هیچ نگفت.آنقدر صبر کردم که تا خودش برایم گفت:که برای چه گریه می کند.فهمیدم از همان کله سحر که ،برای رهایی از آن کاروان سرا رفته بوده پی جا تا بلکه خانه ی مناسب تری پیدا کند.جایی که مطبخ هم داشته باشد و یک دستشویی درست و حسابی .اما طفلکی مادرم تا ظهر همه جا را زیر پا گذاشته بود و دیده بود که با این کرایه ای که قرار است به قمر خانم بدهد،جایی پیدا نمی کند.برای همین هم ،دست از پا درازتر به خانه برگشته بود و اشک می ریخت.برای این که کمتر غصه بخورد رفتم کنار دستش نشستم و دلداری اش دادم .گفتم:مهین جان ،خودتان را این همه عذاب ندهید.مهم این است که شکر خدا تنمان سالم است،می توانیم هردو با خیاطی کنیم وقتی کارمان خوب گرفت کم کم پس انداز کنیم وجای بهتری اجاره کنیم.
    مادرم وقتی روحیه مرا دید،در همان حال که گریه می کرد با دو دستش مرا در آغوش گرفت و سر و صورتم را بوسید.مثل آنکه به خودش دلداری بدهد،با لحن دردناکی گفت:فدای دخترم بشوم که غم خوار من است.راست می گویی مادر،به خاطر تو هم شده می گذارم پشت خیاطی .خدا را چه دیدی،شاید آنقدر کارمان روبه راه شد که یک خانه کوچکی بخریم.
    وقتی دیدم فکر مهین جانم عوض شده،با عجله از جا بلند شدم و اول از همه پشت دری هایی را که از زور کثیفی انگار به شیشه ها چسبیده بودند را از پنجره ها کندم و شروع کردم به رفت و روب اتاق.مهین جان هم که این را دید،از جا بلند شد.همه جا را شستیم و رُفتیم و مثل گل تمیز کردیم و اثاثیه را چیدیم.وقتی کارمان تمام شد،غروب شده بود که توی ایوان روی منقل ،برای شام آن شب شیش انداز درست کردیم و خوردیم.چقدر هم به هر دویمان چسبید.راست است که دنیا را هر طور بگیری ،همان طور می گذرد.آسان بگیری آسان می گذرد و سخت بگیری سخت.
    صفحه 129 ..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 2
    پانزده بیست روزی از اسباب کشی ما گذشته بود.در عرض این مدت،هیچ کس به ما سرنزد،نه دایی ونه خاله جان ونه هیچ کس دیگر.گویا سر همه شان به عروسی گرم بود.برعکس ما که تنها و غریب شده بودیم و آشنایی نداشتیم.در آن محله فقیر که مردمانش با سختی امرار معاش می کردند و خیلی هایشان هم کار دائمی نداشتندوبه نان شب محتاج بودند،کسی دیگر رخت و لباس به خیاط نمی داد تا برایش بدوزد.البته اوایل مادرم زیاد غصه مشتری نداشت،شاید به این خاطر که هنوز کمی پس انداز داشت.تمام همّ و غمش شده بود من.خیلی مقید بود که تنها به حیاط نروم.حتی برای دستشویی هم که می رفتم،می آمد پشت در می ایستاد.حتی به من سپرده بود اگر دیدم خواب است حتمآ بیدارش کنم.البته من هم خیلی مراعات می کردم.
    مثل این بود که در جزیره دور افتاده ای پرت شده بودیم،جزیره ای که با دنیایی که می شناختیم زمین تا آسمان فاصله داشت.درخانه قمر خانم هیچ کس اجازه رخت شستن توی حیاط را نداشت.همه باید رخت ولباس هایشان را سر جوی آبی که در خیابان جاری بود می شستند.برای همین هم،مهین جان لباس های کثیف مان را به یکی از ساکنان خانه که پیرزنی در همسایگی مان بود می داد تا برایمان بشوید.خدا رحمتش کند،اسمش بی بی خانم بود.او هم مثل ما دراین خانه تنها و غریب بود.اولاد و سرپرستی نداشت و با این طور کارها ،چرخ زندگیش را می گرداند.هر وقت لباس های شسته شده مان را تا کرده می آورد ،مدتی می نشست ودر ددل می کرد.من و مهین جان دلداریش می دادیم.خودمان هم از مصاحبت با او لذت می بردیم.شاید به این خاطر که تنها از نظر سن و سال بلکه حتی طرز حرف زدن و رفتارش به خاله مرحمت خودمان شباهت داشت.
    بیست روز دیگر گذشت.درست چهل روز می شد که به خانه قمر خانم ،اسباب کشی کرده بودیم و از هیچ کس خبر نداشیتم .طفلکی مادرم بد جوری کلافه شده بود و دلش شور می زد.می دانستیم عروسی اشرف برگزارشده است.هرروز وقت غروب ،هردو با اندوه جلوی دراتاقمان می نشستیم .با تأثر حرف گذشته ها را می زدیم.شب ها ،وقتی مهین جان از آمدن دایی ناامید می شد،با اندوه سر تکان می داد و می گفت:قدیمی ها راست گفته اند از دل برود هر آنکه از دیده برفت.هر وقت مهین جان این ضرب المثل را می خواند ،بی اختیار دلم تکان می خورد و می لرزید.انگار که آشوبگری ،این ضرب المثل را بارها بار ها در گوشم نجوا می کرد.اگر این طور بود ای کاش می توانستم من هم دل از بند او جدا کنم.دلی که زخمی بود؛زخمی که هنوز التیام نیافته بود و هنوز هم او را می خواست.گرچه پیش رویم نبود اما می خواستمش .دست خودم نبود.
    کم کم اواخر تابستان بود .دو ماه می شد که از دایی خبر نداشتیم حتی یک بار هم،مادرم برای آنکه خبری بگیرد مرا به دست بی بی جان سپرد و رفت مغازه ای که دایی جان در آنجا کار می کرد که از بد اقبالی در مغازه بسته بود.کم کم من هم مثل او مطمئن می شدم که خدای ناکرده،برای کسی اتفاقی افتاده است.یکی از همین روزها سر زده از راه رسید.خیلی پکر و پریشان به نظر می رسید.
    خودش ،پیش از این که مادرم شکوه و شکایت کند،معذرت خواهی کرد و گفت :می بخشی آبجی ،می بخشی .این مدت سرم شلوغ بود و نتوانستم به شما سر بزنم.
    مادرم بیشتر از همه نگران خاله بود.دایی گفت چند وقتی است که دوباره کمر دردش عود کرده و افتاده توی رختخواب.مادرم هنوز قانع نشده بود و یک ریز دایی را قسم می داد که راستش را بگوید.
    عاقبت دایی ناچار شد راستش را بگوید و در حالی که با تأثر آه می کشید گفت همان شبی که قرار بوده حنابندان اشرف باشد،پدر داماد از دنیا رفته.با فوت او مراسم عروسی عقب افتاده است.گفت که خانواده داماد رسم دارند یک سال عروسی را به تأخیر بیاندازیند.برای همین هم حالا حالاها از عروسی خبری نیست.مادرم مثل صاعقه زده ها نشسته بود وبا دلسوزی به حرف ها ودردل های دایی گوش می داد.آن شب دایی تا دیر وقت ماند.پیش از این که برود،کمی برایمان خرید کرد.برنج ،قند،چای و از این جور چیزها.وقتی می رفت ،به ما قول داد تا آخر همان ماه،بیاید و بند و بساط کرسی را روبراه کند.روبه پاییز داشتیم و هوا کم کم سرد می شد.
    خیلی زود روزها گذشتند و دوباره آخر ماه از راه رسید.دایی خیلی دیر کرده بود.مادرم مثل مرغ پر کنده کلافه بود.همه اش دلش شور می زد که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد.از طرفی هم قمر خانم ،شده بود قوز بالای قور.صبح به صبح نشده می آمد کرایه اش را بگیرد.بیچاره مادرم،همه اش او را سر می دواند و وعده می داد که وقتی آقا بیاید ،کرایه شما را می دهم .اما هنوز صبح نشده قمر خانم باز پاشنه در اتاقمان را از جا بر می داشت.عاقبت یک روز صبح مهین جان از ترس قشقرقی که او به پا کرده بود هرچه پارچه نبریده در صندوقچه اش داشت به او داد و تا مدتی دهانش را بست.
    یک هفته ،دوهفته شاید سه هفته دیگر گذشت.دیگر پاییز شده بود.مادرم خودش کرسی گذاشت.به قول قدیمی ها ،حسابی کفگیرمان به ته دیگ خورده بود.دیگر آنقدر وضعمان خراب شده بود که لباس هایمان را به بی بی خانم نمی دادیم و خودمان می شستیم.آن هم کله سحر ،وقتی همه خواب بودند.با این حال بی بی خانم می آمد و به ما سر می زد.یک روز مطابق معمول به دیدنمان آمده بود و مادرم از او خواهش کرد فردای آن روز،برای اینکه من تنها نباشم بیاید به اتاق ما.آن روز مادرم حرفی نزد و فقط گفت جایی کار دارد.البته پس از رقتن بی بی خانم به من گفت که قرار است برود لاله زار .گفت شنیده برای کسانی که خیاطی بلد هستند در لاله زار کار هست.گفت اگر خدا خواست و کاری گرفتم ،به هیچ عنوان صلاح نیست کسی از اینکه من تنها می مانم بو ببرد.
    صبح فردا ،مهین جان پس از این که من را به بی بی خانم سپرد ،خودش رفت لاله زار .وقتی برگشت خیلی خوشحال بود،اما جلوی بی بی خانم حرفی نزد.از خوشحالیش حدس زدم که کاری برایش جورشده،که البته حدسم درست بود.وقتی تنها شدیم ،برایم گفت در خیاط خانه ای کار گرفته .بعد دوباره سفارش کرد نباید کسی از قضیه رفتن او به سر کار بویی ببرد.
    فردای آن روز راهی کار شد.محض احتیاط کلید اتاق را به من سپرد تا در را از داخل روی خودم قفل کنم.وقتی که رفت خیلی ترس برم داشته بود.فکرش را نمی کردم این همه ترسو باشم.
    این تنهایی باعث شد دوباره فکر و خیال گذشته ها به سرم برند.می دانستم مادرم تا ظهر برنمی گردد.دوباره دلم می خواست ،کاغذ های پسر دایی را که هنوز نگه داشته بودم ببینم.با چشمانی غرق اشک،کاغذ ها را یکی یکی از پشت قاب آیینه بیرون کشیدم و خواندم.یادگارهای شیرینی که دوباره قلب مرا به آتش کشیده بود.آنقدر فکر و خیال به سرم زده بود که تنهایی را احساس نمی کردم.فقط دلم می خواست تا تنها هستم،همه شان را روی منقل کرسی بسوزانم.همین که این تصمیم را گرفتم و خواستم دست به کار شوم احساس کردم در تکان می خورد.وحشت زده از جا پریدم .نخستین کاری که کردم جا دادن کاغذ ها سر جایشان ،پشت آیینه بود.قرار من با مهین جان این بود که وقتی برگشت،صدایم بزند.اما کسی که پشت در ایستاده بود مهین جان نبود.البته من فقط سایه اش را می دیدم.دورتر ار او پشت سرش هم سایه یک نفر دیگر را دیدم صدای کوبش مشت هر دویشان روی شیشه ،مانع از آن بود که صدای گفتگویشان را به وضوح بشنوم.با چشمانی که از ترس بیرون زده بود،به در خیره مانده بودم که صدای قمر خانم به گوشم رسید .ساکت ایستادم و گوش دادم،این دفعه بود که صدای خاله جانم را شنیدم.همین طور که از اتاق دور می شدند با هم حرف می زدند.قمر خانم فرصت را مغتنم دانسته بود و از او زیر پاکشی می کرد .پیش از آنکه قفل دررا باز کنم به شیشه کوبیدم وبا داد و فریاد خاله را صدا زدم.خاله فوری برگشت و مرا دید.
    به قدری از دیدنم ذوق کرده بود که نفهمید چطور از پله ها بالا آمد .قمر خانم هم به دنبالش آمد.هر دو مثل اینکه هزار سال همدیگر را ندیده ایم دست انداخته بودیم گردن همدیگر ،حالا گریه نکن کی گریه کن.قمر خانم با تعجب ایستاده بود و تماشایمان می کرد.
    آنقدر ایستادیم تا خودش خسته شد و رفت.این اولین بار بود که خاله جان به دیدن ما می آمد برای همین هم با خودش کله قندی آورده بود که به محض ورود آن را لب تاقچه گذاشت وبار دیگر مرا بوسید.من از ذوق و شوقی که داشتم سر از پا نمی شناختم.اولین کاری که کردم سماور ذغالی مان را آتش کردم.از وقتی به این خانه نقل مکان کرده بودیم.برای صرفه جویی از آن استفاده نمی کردیم و روی منقل کرسی چای درست می کردیم.
    همین طور که مشغول پذیرایی از خاله جان بودم یکریز حرف می زدم.خودم هم نمی دانم این حرف ها کجای دلم بود که حالا پشت هم بر زبانم جاری می شد.خاله جان،همان طور که به اینجا و آنجا نگاه می کرد مبهوت نشسته بود و گوش می داد.انگار غم و اندوه از چهره اش می بارید،هرچه می گفتم خاله جان شما هم چیزی بگویید با لحنی غمزده طفره می رفت و می گفت :حالا تو بگو خاله،من بعد می گویم.
    صفحه 135


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    طرف های عصر بود که مادرم خسته از سرکار برگشت.او هم چون من خاله را دید،ذوق زده اورا درآغوش گرفت و بوسید و گله کرد:می دانید خاله جان چند وقت است از ما سراغی نگرفته اید.
    خاله که می دانست مادرم از او گله می کند زود گفت:به خدا خواستم بیایم مادرجان ،ولی این کمر درد وامانده بدجوری مرا از پا انداخته بود.حالا خدا را شکر بهتر شده ام.
    مادرم باز هم گله کرد و گفت :حالا شما از پا افتاده بودید،داداشم چه،دست کم او به جای شما می آمد و به ما سر می زد.می دانید در عرض این مدت فقط یک بار به ما سر زده،آن هم به قدر یک چای خوردن .از قول من بهش بگویید این رسمش نیست.بگویید راست گفته اند از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
    مادرم بغض کرده بود و نمی توانست چیزی بگوید.خاله که بغض مادرم را دید بی اختیار شد وبا لحن دلسوزانه و سرزنش بار گفت:این حرف ها چیست که می زنی خاله،والله که این طور نیست.طفلکی داداشت چه کند.بیچاره آنقدربه سرش هست که دیگر نفسش بالا نمی آید.
    مادرم یکه خورد و پرسید :به خاطر عقب افتادن عروسی اشرف؟
    خاله ساکت شد و من من کنان گفت:چه بگویم مادر،ولش کن.
    مادرم که حسابی دلواپس شده بود با لحن محکمی گفت:خاله جان،بگو چه شده؟
    خاله که دید مادرم منتظر شنیدن است ،من منی کرد و گفت:والله ،راستش داداشت سپرده به تو چیزی نگویم،ولی حالا که می بینم نشسته ای این فکر ها را پیش خودت می کنی می گویم تا دیگر خیالات نکنی.
    خاله مکث کرد.من و مهین جان هر دو به لبانش چشم دوخته بودیم که ناگهان اشک به پهنای صورتش جاری شد.درحالی که با گوشه چارقدش صورتش را که از اشک هایش خیس شده بود پاک می کرد گفت:والله ،عبدالرضا از همان نیمه شب بعد از پا گشا که در را به هم زد و رفت دیگر بر نگشته. بیچاره بچه ام ناصر ،دیگر جایی نبوده که نگشته باشد.هر جا که تو بگویی رفته،انگار یک قطره آب شده رفته زمین.
    مادرم چون من،مثل آنکه آسمان را بر سرش کوبیده باشند،همان طور که خشکش زده بود،مات و مبهوت زیر لب زمزمه کرد:عجب ،یعنی چه بر سرش آمده!و چون جوابی نشنید دوباره از خاله جان پرسید:ببینم خاله جان به کمیسری خبر داده اید؟
    -آره مادرجان گفتم که ،داداشت همه جا سر کشیده،تازه سوای همه این جاها،عکس تصدیق کلاس دوازده را به همان دوستش که در اداره روزنومه کاره ای هست داده،تا در همه جای مملکت پخش کنند،شاید خبری از او پیدا شود اما تا این ساعت که هیچ خبری نشده.خدا کند به حق پنج تن این همه زحمتی که کشیده بی ثمر نباشد،بچه ام ناصر از غصه دق می کند.
    مادرم که گوش می داد،به فکر فرو رفت.لحظه ای بعد سر برآورد و از خاله جان پرسید:خاله جان،یعنی چه بر سرش آمده؟
    -من که می گویم این پسر به عمد خودش را جایی گم و گور کرده تا از مادرش زهر چشم بگیرد و گرنه زبانم لال اگر اتفاق بدی برایش پیش آمده بود ،خبرمان می کردند.
    مهین جان آهی کشید و پاسخ داد:انشاءالله که همین طور باشد.فقط مانده ام خاله جان ،چه طور داداشم که آمده بود این جا به ما حرفی نزد؟
    -خوب چه بگوید مادر،نه اینکه غم و غصه خودت کم است!چه کار از دستت بر می آید،جز غصه خوردن.
    بغض گلویم را به سختی می فشرد اما نمی توانستم گریه کنم.حالا به آنچه برایم نوشته بود عمل کرده و چون نمی توانستم چیزی بگویم جلوی جاری شدن اشک هایم را می گرفتم تا این که خاله جان رفت.آن شب تا صبح تا آن جا که اشک داشتم ،گریستم.
    پانزده ،بیست روز دیگر هم گذشت.دیگر از هیچ کس خبر نداشتیم.مادرم دلواپس و نگران بود.هر روز صبح هنوز هوا روشن نشده بود که سر کارش می رفت.وقتی هم بر می گشت دیگر غروب بود.نمی دانی آن روزها چقدر به من سخت می گذشت.تنها منتظر و دلواپس در انتظار بعد از ظهر می ماندم.از تنهایی گذشته،همه اش بیمناک بودم که کسی قفل در رابشکند بیاید تو.یک نفر مثل داش اکبر.البته بعد ها فهمیدم ترسم از او چندان بی مورد نبوده آدم گردن کلفت و مفت خوری که قمر خانم عمه اش می شد.از آن لات های چاله میدانی و آدم شر خرِ بزن بهادری که همیشه چوبِ بالای سر آدم های خانه قمر خانم بود.هر کس کرایه اش نداشت،سرو کارش با او بود.حالا هر کسی که می خواست باشد.دریک چشم برهم زدن بند و بساط آن بدبخت را می ریخت وسط کوچه و اتاقش را کرایه می داد.
    تنها چیزی که می شناخت پول بود.حتی اگر قمر خانم که عمه اش می شد حق و حسابش را نمی داد او را نمی شناخت،دیگر نه عمه سرش می شد و نه احترام.با همه ی این تفاصیل،قمر خانم محض خاطر خودش هم که شده ،همیشه سبیلش را چرب نگه می داشت.یک اتاق دستش داده بود که همیشه پاتوق لات و لوت هایی محله بود.شب ها تا صبح ،همه جمع می شدند و عرق خوری می کردند.هر وقت می خواستم پا به حیاط بگذارم،اول آهسته سرک می کشیدم ببینم او هست یا نه.برعکس همیشه با او روبرو می شدم.انگار کشیک مرا می کشید ومرتب سر راهم سبز می شد،بخصوص مواقعی که می خواستم سرجوی لباس بشویم،بدو بدو خودش را به من می رساند و اظهار می کرد من می توانم از آب حوض استفاده کنم.نمی دانی چقدر ازاو بدم می آمد،انگار نه انگار که با من است حتی نگاهش هم نمی کردم.وقتی می دید اعتنایش نمی کنم،به نحوی می کوشید تا توجه مرا به خودش جلب کند.مثلآ بی خود وبی جهت ،بچه های طفل معصومی را که توی حیاط مشغول بازی بودند،زیر مشت و لگد می گرفت،یا این که بر سرپیرمرد کوری که همسایه اتاق بغلی ما بود داد و بیداد راه می انداخت که چرا کرایه اش دیر شده.خلاصه بساطی جور می کرد تا من با هراس ،برگردم ببینم چه خبر شده.اول چیزی هم که می دیدم نگاه وقیح و دریده او بود.مثل مجسمه،همان طور که نیشش باز بود،به من زل می زد.مشمئز رو از او برمی گرداندم و می دویدم توی اتاقمان.دیگر جانم به لبم رسانده بود.باید با مهین جان حرف می زدم.شاید اگر او می فهمید،خودش می دانست با او چه کند.اما راستش رویم نمی شد در ضمن از عواقب آنکه پیش آمدی رخ بدهد خیلی می ترسیدم تا این که یک روز مادرم خودش بو برد.
    آن روز ،یک روز سرد برفی بود.مهین جان به خاطر ناخوشی سرکار نرفته بود.دلیل بیماریش شستن لباس هایمان سر جوی کوچه بود.آخر چله ی زمستان بود و طفلکی مادرم به همین خاطر حسابی چاییده بود واز تب توی رختخواب افتاده بود.من هم پرستاریش را می کردم.نزدیک های ظهر بود که دیدم خوابش برده .پیش خودم گفتم حالا که او خوابیده و هوا هم آفتابی شده بهترین فرصت است تا لباس هایی را که مادرم شسته بود،روی طنابی که جلوی اتاقمان بسته بودیم پهن کنم.
    برای همین آهسته چادر سر کردم و رفتم به ایوان تا لباس ها را روی طناب بیندازم که دوباره با داش اکبر روبرو شدم.این بار وقیح تر از همیشه،آمد پای پله ها و به فاصله دو متری من نشست.مثل همیشه زل زده و مرا تماشا می کرد.من گیج و پریشان نمی دانستم چه کنم.از طرفی نمی توانستم لباس ها را پهن نکنم چون از روز پیش تا آن موقع مانده بود.برای همین ،ناگزیر بودم با عجله آنها را روی طناب بیندازم.داش اکبر از خدا خواسته فرصت را غنیمت دانسته بود.می دید که دستم بند است،خودش سر گفتگو را باز کرد.صدایش را می شنیدم که با لحن لات ما بانه وکشداری از من پرسید:گوهر خانم،ما باید چه بکنیم تا شوما محلمان بگذاری؟
    خون خونم را می خورد اما جوابش را نمی دادم.حواسم را داده بودم به کار خودم انگار که نمی شنوم.اما عین خیالش نبود.درحالی که زنجیری را دور انگشت اشاره اش می چرخاند،همین طور حرف می زد.
    -این همه خودت را خسته می کنی که چه،والله حیف از این دست ها ست و...
    ناگهان صدای برخورد دراتاق با دیوار ایوان حرفش را نیمه تمام گذاشت.برگشتم نگاه مادرم را دیدم که غضبناک وتب دار ایستاده بود.معلوم بود که روی پابند نیست تا دید نگاهش می کنم با لحنی خشمناک از من پرسید:این مرتیکه چه می گوید؟
    به جای اینکه جوابش را بدهم فقط لرزیدم.مهین جان که دید می لرزم وحرفی نمی زنم رو کرد به خودش وبا غضب پرسید:به دخترم چه می گفتی؟
    داش اکبر در حالی که حرکت می کرد تا از جا بلند شود با تمسخر پوزخند زد وگفت :چی می گفتم...هیچی.
    مهین جان از کوره در رفته بود سرش فریاد کشید:هیچی ...نیشت را ببند .خر خودت هستی.دارم می گویم ،فقط یک بار یک بار دیگر ببینم دور وبرش بپلکی یا بخواهی بااو حرف بزنی ،می کشانمت کمیسری.می کشانم آنجا و چنان بلایی سرت می آورم که دیگر از این غلط ها نکنی.حالا تا آن رویم بالا نیامده برو گمشو.
    این نخستین باری بود که می دیدم مادرم این طور عصبانی شده .همسایه ها برای آنکه ببیند چه خبر شده ،مثل همیشه سرک کشیده بودند.آنان نیز مثل من باورشان نمی شد مهین جان این طور جلوی داش اکبری که حتی لات های محله مثل سگ از او می ترسیدند درآید.خودش هم مانده بود که چه کند،برای همین دمش را گذاشت روی کولش وسرخ و برافروخته از آنجا رفت،اما،دق دلش را جای دیگری خالی کرد.همان شب بی بی خانم وقتی برای عیادت از مادرم به اتاقمان آمد برایمان گفت که عصر همان روی داش اکبر را درحال چاقو کشی با یک نفر دیده،بعد هم به مادرم خیلی سفارش کرد و گفت این آدم از آن قداره بند هاست،حالا هم که مثل یک مار زخمی است.خیلی بیشتر باید مراقبش باشید.
    آن شب مادرم تا صبح بیدار بود.هر وقت بلند شدم دیدم بیدار است و نشسته .سرانجام وقتی صبح شد فهمیدم مادرم از بدبینی که به دلش افتاده دیگر نمی خواهد سرکار برود.خوشبختانه فردای آن روز ،بی بی خانم برایمان خبر آورد که داش اکبر ،سربند قضیه ای که داشته ،کار دست خودش داده وفعلآ توی هلفدونی گرفتار است.مادرم با آنکه تا حدودی از بابت او خاطرش آسوده شده بود ،ولی می ترسید داش اکبر با دادن باج سبیل دوباره سروکله اش پید اشود.نگران بود،مسئولیتی که نسبت به من داشت به او اجازه نمی داد مرا تنها بگذارد.
    چقدر دلم می خواست طوری از آن خانه فرار کنم،اما چه طور،ما تو کرایه همین یک اتاق هم مانده بودیم.هر روز که می گذشت وضعمان بدتر می شد.مادرم از هراسی که به دلش افتاده بود،سرکار نمی رفت و درآمدی نداشتیم.آخر آن برج ،مهین جان اندک پولی را که از دستمزد ماه قبلش کنار گذاشته بود ،بابت کرایه به قمر خانم داد ودیگر هیچ پولی بابت مخارج روزانه مان نداشتیم .تا آن موقع مهین جان را این همه نگران وپریشان ندیده بودم.خیلی نگرانش بودم.وقتی به نماز می ایستادم یا شب ها که توی بستر دراز می کشیدم مدت ها بیدار می ماندم وخدا خدا می کردم تا بلکه فرجی بشود.
    از دایی خبر نداشتیم.ماه دوم وضعمان از آن هم بدتر شد.حسابی کفگیر به ته دیگ خورده بود.تا پایم به حیاط می رسید قمر خانم مثل جن جلویم ظاهر می شد و می گفت :به ننه ات بگو آخر برج گذشته ها،بِش بگو اگر شوورش خرجی داده کرایه اتاقشو بده،خیلی دست و بالم تنگه.همیشه حرفش همین بود،دست بالم تنگ است،اما کسی ندیده بود پول هایی را که از این و آن می گیرد ،کجا خرج می کند.معلوم نبود می خواهد با آنها چه کند.از بی بی خانم شنیده بودم که پول هایش را نزول می دهد.راست یا دروغش را نمی دانم،اما از این همه طمعی که به پول داشت حالم به هم می خورد.چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم.وقتی می دید آبی از من گرم نمی شود یکی دیگر را می فرستاد دراتاق مان تا به مادرم پیغامش را برساند.طفلکی مادرم ،وقتی پیغام او را می شنید هزار رنگ عوض می شد و پیغام می داد که چَشم،اما هنوز آقا نیامده خرجی بدهد ،اگر بیاید اول از همه کرایه شمارا می دهم.
    پیرزن دست بردار نبود،هنوز این نرفته یکی دیگر را می فرستاد تا همان حرف ها را بزند.خلاصه شب و روز مان را یکی کرده بود.عاقبت مادرم تحملش تمام شد و برای آنکه دهانش را ببند یکی از چراغ هایی را که تنها یادگار مادرش بود ،عوض کرایه با دست خودش به او داد،تا بلکه مدتی از شرش خلاص بشویم،اما چه فایده ،هنوز چشم بر هم نزده بودیم ،که دوباره شد آخر برج.
    صفحه 141


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    150_142
    برج. بيچاره مادرم. چاره اي نداشت جز اينكه تاي اون جفت چراغي رو كه هنوز نگه داشته بود، عوض كرايه ان ماه به قمر خانم بدهد.
    خلاصه روزهاي اسف باري را طي مي كرديم. يادم مي آيد يكي از همان روزها قمر خانم خودش سرزده امد به اتاق ما و گفت امده ام احوالتان را بپرسم، اما پيدا بود كه نيتش سر و گوش اب دادن است. بدون انكه ما تعارفش كنيم خودش رفت زير كرسي نشست. من و مهين جان هم روبرويش نشستيم. يك بند وراجي مي كرد، همه ش هم حرف هاي صد من يه غاز.همينطور كه ارواره هايش در گردش بود، تمام اسباب و اثاثيه را مانند يك سمسار برانداز مي كرد.بخصوص اينه قدي گوشه اتاقمان را كه تنها يادگاري ما از خاله جان بود. هنگامي كه خواست برود معلوم شد كه براي چه امده.وقتي خواست از در بيرون برود رو به مهين جان كرد و من من كنان از او پرسيد: اينه ات را مي فروشي؟
    مادرم با تلخي پاسخ داد: نخير خانم. نمي فروشم. يادگار مادرم است.
    سمج تر از ان بود كه از رو برود. دوباره گفت:پولش را يك جا مي دهم ها، اگر نخواستي جاي سه برج كرايه برش مي دارم. راضي هستي؟
    اين بار مادر با خشم و غضب پاسخ داد: گفتم كه يادگاري ست. نمي فروشم. معني ندارد كه شما اينقدر اصرار مي كنيد.
    وقتي پاسخ اخر مهين جانم را شنيد، همان جا توي پاشنه در برايش خط و نشان كشيد و گفت: نمي خواي بفروشي نفروش. اما باس بهت بگم، چشم برگردوني سر برجِ.
    با گفتن اين حرف در را به هم كوبيد و رفت. از فكر اينكه اينه را هم از دست بدهيم حال خودم را نمي فهميدم. هنوز مادرم ايستاده بود و به گوشه اي ماتش برده بود. به مادرم گفتم:ديدي مهين جانف حالا خوب است يك پايش لب گور است و اين همه حرص پول دارد. هنوز يك هفته از سر برج نگذشته امده خط و نشان براي اخر برج مي كشد. معلوم است چراغ ها زير دندانش مزه كرده كه حالا براي اينه نقشه دارد. نكند اينه را به او بدهيد.
    مهين جان همينطور كه غرق فكر بود با اندوه سر براورد و گفت:نمي دانم گوهر جان. اما غير از اين هم چاره اي نداريم. چشم بر هم بگذاري سر برج شده. كرايه اين ماه را از كجا بياورم. تازه سواي اين خرج خورد و خوراك و چيزهاي واجب ديگه رو ناديده گرفتم.
    دلم حسابي به درد امده بود. نمي دانستم چه بگويم. مادرم ادامه داد: گوهرم، امروز كه اين پيرزن حرف ميزد نمي توانستم جوابش را بدهم و بي اختيار ياد يكي از اشعاري افتادم كه در يكي از شب نامه هاي دايي خوانده بودم. شعري از ميرزاده عشقي كه شايد به گوش خودت هم خورده باشد.شعري كه گوياي حال و احوال امروز من است.
    انچه شيران را كند رو به مزاج
    احتياج است احتياج است احتياج
    روزها به كندي مي گذشت. انگار هر كدامشان يك قرن بودند. كم كم نزديك اخرهاي برج بود. يك هفته اي بيشتر مهلت نداشتم تا مخفي گاه امني براي نامه هاي پسردايي كه هنوز پشت قاب اينه جاسازي كرده بودم پيدا كنم. امروز و فردا ممكن بود قمرخانم سر و كله ش پيدا شود و ادعاي كرايه ش را بكند. عوض يك بار روزي چند بار اينه را دستمال مي كشيدم تا بلكه در ان فرصت جوري نامه ها را از پشت ان بيرون بياورم. اخر هميشه مادرم در كنارم بود يا وقتي مي خواست به بيرون برود با هم بوديم. بله اواخر برج بود. يك روز طرف هاي عصر من و مادرم بي حوصله زير كرسي نشسته بوديم و با هم از گذشته ها مي گفتيم كه يك نفر در اتاقمان را كوبيد. من به خيال انكه قمرخانم براي بردن اينه امده رنگ از رخم پريد. مادرم بلند شد و در اتاق را گشود. از خوشحاليش جيغ كشيد. دايي با يك جعبه شيريني در استانه در ايستاده بود و به محض ورود خم شد و سر مهين جان را بوسيد و مژده داد كه پسرش پيدا شده. هر دو از خوشحاليمان گريه كرديم. اشك در چشمان دايي جمع شده بود و در حالي كه سعي مي كرد ارام بگيرد نشست به تعريف كردن. برايمان گفت كه عبدالرضا در اين مدتي كه نبوده كجا بوده و براي خدمت اجباري داوطلبانه رفته نظام. گفت نظامي كه عالم و ادم از ان فرار مي كنند. مادرم درباره درجه منصبش از دايي پرسيد. دايي گفت به خاطر درسي كه خوانده و لياقتي كه از خودش نشان داده انجا صاحب منصبش كرده اند. دايي همانطور كه با حظ از پسرش مي گفت به مادرم گفت بايد بيايي ببيني براي خودش چه مردي شده. بي اختيار به فكر فرو رفتم. هنوز هم ذره اي از محبتم نسبت به او كم نشده بود. خاطره ناه هايش دوباره در قلبم زنده شده بود. خدا مي داند چقدر دلم ميخواست او را ببينم ان هم در لباس نظامي، حمايل بسته و شمشير.همانطور كه شنيده بودم صاحب منصب ها لباس هاي مخصوص مي پوشيدند.
    همانطور كه او را پيش چشمم مجسم مي كردم، حساب كردم كه اگر تا به حال مرا فراموش كرده باشد، حالا كه صاحب منصب شده دختر پنجه شاهي كه چه عرض كنم، بهترين دخترهاي تهران را به او مي دهند. با انكه خيلي ميكوشيدم معمولي باشم، انگار چهره ام نشان دهنده افكار دروني ام بود. اين را از چهره دايي مي فهميدم. همانطور كه تعريف مي كرد نگاهش به من بود. تا خواستم بلند شوم و از نگاهش بگريزم مثل هميشه با محبت صدايم زد و گفت:عروس گلم، يك قليان براي داييت چاق مي كني يا نه؟
    مادرم مثل من كه تا ان لحظه توجهي به پذيرايي نداشت محكم پشت دستش كوبيد و گفت:اي واي ناصر جان مي بخشي از شما پذيرايي نكردم.
    خدا مي داند كه همين چند كلام حرف دايي چقدر روحيه مرا عوض كرد. از اينكه شنيدم دايي هنوز هم مرا عروس گلم صدا ميزند از خوشحال بال دراوردم. همان لحظه دويدم توي حياط تا قليان دايي را چاق كنم. قمر خانم مثل هميشه دست به كمر در فاصله نزديكي حوض ايستاده بود. پرسيد: مهمان داريد؟
    با بي اعتنايي گفتم:بله.
    با انكه معلوم بود خودش ديده باز پرسيد:شوور ننه ت اومده؟
    سر تكان دادم كه يعني بله. اما هنوز كنجكاويش ارضا نشده بود.
    _امشب اينجا مي خوابه؟
    _خبر ندارم.
    مي دانستم اگر همين طور بايستم باز سوال پيچم مي كند. كوزه قليان را پر اب كردم و سريع برگشتم به اتاق خودمان. دايي با به به و چه چه قليان را از دستم كشيد و شروع كرد به كشيدن.
    من و مادر اميدوار بوديم ان شب ديي نزد ما بماند اما نماند. وقتي كه مي رفت دست توي جيبش كرد و سي چهل تومان توي مجمعه كنگره دار روسي گذاشت.مادرم با انكه از خدا همين را مي خواست، براي حفظ ظاهر هم كه شده شروع كرد به تعارف و و گفت داداش چرا ما رو خجالت زده مي كني و از اينجور حرف ها.
    وقتي دايي رفت من و مهين جان دوتايي جشن گرفتيم. هم به خاطر پيدا شدن عبدالرضا و هم اينكه پول رسيده كارمان را راه مي انداخت.

    چند روز پس از ان شب من و مهين جان مدتي در ايوان زير افتاب نشسته بوديم و راجع به اينكه ناهار چه بخوريم حرف ميزديم كه يهو ديديم خاله جان از در حياط وارد شد. هر دو از شوقمان برخاستيم و به استقبالش رفتيم. مهين جان در حالي كه محكم در اغوشش گرفته بود و مي بوسيدش گفت:امروز افتاب ازكدوم ور در اومده خاله جان كه شما يادي از ما كرديد؟
    خاله جان در حالي كه با محبت دوباره صورت مادرم را مي بوسيد پاسخ داد:ما به ياد شما هستيم مادر جان. گارد يدي زودتر نيامدم براي اين بود كه مي خواستم با خبرهاي خوش بيايم.
    مادرم با خوشحالي و از سر تعجب يك ابرويش را بالا برد و پرسيد:چه خبرهايي؟
    _خبرهاي خوب مادر. داداشت كه برايت خبر اورد كه عبدالرضا پيدا شده.
    مادرم با بي صبري گفت:ماره الحمدلله.. اين خبر را چند روز پيش شنيديم.
    خاله پس از نگاهي به من كه سراپا گوش ايستاده بودم ادامه داد:اما خبر ديگر اينكه بي حرف پيش چند وقت ديگه عروسي اشرف است.
    شنيدن اين خبر چندان هم برايش غيرمنتظره نبود. لبخند زد و گفت:
    _خب انشالله كِي هست؟
    _كي باشه هنوز معلوم نيست.ولي احتمالا مي افته به روز عيد مبعث يعني چهل روز ديگه.
    شنيدن اين خبر چندان برايم خوشايند نبود. انگار دوباره داغ ان شب پاگشا سينه ام را به اتش كشيد. هرگز نمي توانستم ان حرف ها و نيشي را كه زندايي جلوي جمع به من زده بود، فراموش كنم. براي همين هم نمي خواستم در عروسي اشرف شركت كنم. با اين حال از ديدن خاله شادمان تر از ان بودم كه بخواهم واكنش نشان دهم.
    خاله جان با مادرم رفتند توي اتاق. من هم پس از اينكه تدارك ناهار را ديدم به اتاق رفتم. مهين جان به خاله تعارف كرد بايد ناهار بماند. او هم قبول كرد و ماند به شرط اينكه تهيه اضافي نبينيم. بعد از ناهار همين كه مادرم پاي اسباب چايي نشست تا چاي بريزد خاله جان يك اسكناس بيست توماني تر و تميز از چارقدش دراورد و پيش مادرم گذاشت و گفت:بفرما مادر، اين پول قابل شما رو نداره.
    مادرم به خيال اينكه اين بيست توماني باز هم كار دايي است همانطور كه چاي مي ريخت به خاله گفت: واي خدا مرگم بده خاله جان. اين كارها چيست كه داداشم مي كند.
    خاله جان در حالي كه مرا زير نظر گرفته بود گفت:اين را كه داداشت نفرستاده . اين بيست تومان را بچه م عبدالرضا داده تا بدهم به شما، ان هم براي چشم روشني خانه نو. كلي هم برايتان سلام فرستاده.
    خاله جان اين را گفت و اسكناس را به طرف مادرم هل داد.
    مادرم مكث كرد و مردد گفت:اين درست نيست خاله جان. نمي توانم قبولش كنم.
    _اگر قبول نكني ناراحت مي شود.
    _اخه بيست توماني خيلي زياد است. ان هم براي يك جوان يك لاقبا.
    _بگير مادر تعارف نكن. خودش دوست داشته داده. تازه همه ش مي پرسيد اگر م است ده تومان ديگر هم بدهم.
    مهين جان شگفتزده خنديد و گفت:والا همين كه داده شرمنده مان كرده.
    _دشمنت شرمنده مادر. اگر نگيري بهش برميخورد.
    _اما اخه...
    _اما اخر چه مادر جان؟ لابد نگراني و فكر ميكني تمام دارايي اش همين بيست تومان است. نه مادر جان، اينطور هم كه فكر مي كني نيست.الحملله از وقتي كه بچه م رفته نظام وضعش خيلي خوب شده. نه اينكه صاحب منصبش كرده اند. مواجبش بالاست.تازه خودش گفت سواي مواجبي كه از نظام ميگيرد هر وقت دستش خالي باشد روي پرچم هاي نظام خطاطي مي كند. دستمزد خوبي هم براي اين كار مي گيرد. به من گفت مي خواهم روي پاي خودم بند باشم.خدا ان شاالله براي پدر و مادرش نگه ش دارد، خيلي اقاست.
    از تعريف و تمجيدهاي خاله جان ضربان قلبم چندين برابر شده بود. انقدر كه نمي توانستم جلوي لبخند زدنم را بگيرم. با انكه خاله جان رك و پوست كنده حرفش را نميزد اما معلوم بود كه از گفتن اين حرف ها مقصودي دارد. دوباره دلم به زندگي گرم شده بود. احساس كردم ممكن است خاله جان بخواهد با مادرم در خلوت حرف هايي بزند پس استكان ها و نعلبكي ها را برداشتم و از جا بلند شدم.
    چشمت روز بد نبيند، همين كه از پله هاي حياط سرازير شدم، قلبم فروريخت. باز داش اكبر را ديدم.با انكه حسابي از ديدنش يكه خورده بودم، خودم را ارام نشان دادم و انگار نميديدمش. ساكت لب حوض نشستم و مشغول شدم. همانطور كه ايستاده بود ، چيك چيك تخمه مي شكست و پوست تخمه هايش را تف مي كرد توي حوض تا بلكه من چيزي بگويم.
    كمي گذشت. قمر خانم هم به حياط امد. البته من سرم پايين بود و نميديمش. فقط از اينكه كفش هايش را روي زمين لخ لخ مي كشيد حس كردم خودش است. او هم كنار داش اكبر ايستاد. حالا سايه هردويشان را توي اب ميديدم. قمر خانم به طعنه گفت:مي بيني اكبر، جان مرا مي گيرند تا كرايه بدهند، انوقت هر شب و هرروز بريز و بپاش مي كنند و مهمان دعوت مي كنند.
    اينبار نوبت داش اكبر بود كه شروع كند.بر خلاف هميشه كارد و پنير خوب با هم ساخته بودند.
    صدايش را شنيدم كه گفت:همش تقصير خودته عمه. بس كه دلرحمي همه روي كولت سوار ميشن..من كه...
    ديگر ناايستادم بقيه حرفهايشان را بشنوم. استكانها و نعلبكي ها را برداشتم و برگشتم به اتاقمان و در را محكم پشت سرم بستم.
    تازه فهميدم چقدر عصبي هستم.خاله جان هنوز سرش به گفتگو با مهين جان گرم بود.
    اشفته و كلافه بودم. خاله نگاهي به من انداخت و پرسيد:خسته شدي مادر؟
    انگار نمي شنيدم. به اون نگريستم و بعد به مادرم كه تازه متوجه حضور من شده بود ونگران نگاهم مي كرد. مادرم پرسيد:چه شده گوهر؟
    اهسته گفتم:داش اكبر برگشته.
    وحشتزده گفت:نكند كسي را جاي او اشتباه ديدي؟
    _نه مهين جان. خودتان بلند شويد و نگاه كنيد، انجاست. خودتان ببينيد.
    باورش نمي شد. نيم خيز شد تا ببيند درست ديده ام يا نه.همينطور هم خاله جان. با انكه هنوز هاج و واج بود و نمي دانست موضوع از چه قرار است سرك كشيد ببيند ما از چه كسي حرف ميزنيم. البته پيش از انكه مهين جان چيزي بگويد خودش با يك نگاه تا ته قضيه را خواند. همانطور كه داش اكبر را زير نظر گرفته بود به مهين جان رو كرد و گفت:اين يارو پسر همين پيرزنه است؟
    _نه خاله جان اين پيرزنه اولاد نداره. پسر برادرش است.
    _پناه بر خدا عجب چشم هايي دارد. مادر نكند گوهر را تنها به حياط بفرستي.
    مهين جان به قدري توي فكر بود كه جوابي نداد.
    خاله جان همانطور كه مي خواست برود من مني كرد و رو به مادرم گفت:راستي مادر، يك چيزي ميخواهم بگويم اما رويم نمي شود.
    _خدا روي خجالت را سياه كند، اين حرف ها چيست كه ميزنيد؟ ما كه با هم از اين حرف ها نداريم خواهر جان.
    طفلكي خاله مثل اينكه رويش نمي شد توي چشم هاي مادر نگاه كند، سرش را پايين انداخت و گفت:راستش اشرف خيلي دلش مي خواهد لباس عروسيش را شما بدوزي، وقتي مي امدم گفت به عمه مهينم بگوييد قبول ميكند يا نه؟
    مادرم در حالي كه مي دانست خاله جان مي خواهد حرف مادر اشرف را ابلاغ كند ، باز هم به حرمت خاله به رويش نياورد و گفت:من حرفي ندارم، اما خودتان كه ديديد خاله جان، با اين اوضاعي كه توي اين خانه هست نمي توانم گوهر را تنها بگذارم.
    _خب خاله گوهر هم بيايد.
    من كه هنوز خاطره ان شب و حرف ها و گوشه كنايه هاي زندايي را در سينه داشتم، بدون تامل گفتم:نه خاله جان، مهين جان خودشان مي خواهند بيايند، من نمي ايم.
    خاله جان كه مي دانست حق با من است پس از لختي تامل گفت: اصلا يك كار ديگر ميك نيم خاله، هر روز كه تو خواستي بيايي منزل ما براي دوخت لباس، من مي ايم خانه شما تا اين دختر گل تنها نباشد.
    مادرم با انكه هنوز به رفتن رضا نبود گفت:بد فكري نيست. حالا ببينيم چه مي شود.
    خاله جان شاد و شنگول رفت تا اين خبر را به گوش زندايي برساند. قرارش با مادرم چنين شد كه تا دو روز ديگر مادرم به خانه انها برود و خاله جان بيايد خانه ما پيش من.
    اما دو روز بعدش وقتي خاله جان طبق قرار امد، مادرم كه راه دستش نبود كه برود پهلو درد يك هفته قبلش را بهانه كرد و نرفت. البته دليلش هم به جا و روشن بود. مادرم انتظار داشت زندايي پس از ان رفتار ان شبش يك تك پا به خانه مان بيايد و از دلمان در بياورد. خاله جان كه خودش كرم كار بود و همه چيز ار خوب مي فهميد و حق را به مهين جان مي دادف ديگر حرفي از رفتن به خانه شان به ميان نياورد. رفت يك گوشه كز كرد و نشست. از حالت نگاهش مي فهميدم كه به چه فكر مي كند.
    او هم مي دانست كه زندايي هيچ تمايلي براي پا پيش گذاشتن و برطرف كردن كدورت ندارد و چون خاله جان تا ته اين ماجرا را ميديد غصه دار بود.
    مهين جان كه عزت و احترام خاصي نسبت به نامادريش قائل بود، وقتي ديد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    151 تا 161
    طفلکی گوشه ای بق کرده و نشسته، برای آنکه به نحوی روی او را زمین نینداخته باشد و عزت هم سر به سرش گذاشته باشد کمی با خودش فکر کرد و راه حلی به خاطرش رسید. نظرش این بود که عوض این که او به خانه آنها برود، خاله جان بار دیگر که می خواهد به خانه ما بیاید، اشرف را بیاورد تا مادرم همین جا، کار لباس عروسیش را تمام کند. از آنجایی هم که دروختن لباس عروس چند روز کار می برد، مادرم به خاله جان سفارش کرد تا به دایی بگوید، آن چند روز اشرف میهمان ما باشد و دیگر لازم نبود این راه طولانی را بیاید و برود.
    خاله جان وقتی پیشتهاد مادرم را شنید، از این که میهن جان مثل همیشه روی او را زمین نینداخته بودع خیلی خوشحال شد، چرا که این طوری هم اشرف به آرزویش می رسید و هم اینکه مادرم به خاطر نیامدن زن دایی ضایع و سبک نشده بود.
    خاله جان رفت و هفته بعد به خانه مان آمد. این بار اشرف هم همراهش بود. من و مادرم از آمدنش خوشحال شدیم، ام انگار او چنین احساسی نداشت. انگار نه انگار که همان اشرف چند ماه پیش است. حتی سلام و احوالپرسی کردنش مثل همیشه نبود مخصوصاً با من که تا ایوان به استقبالش رفتمة طوری با بی اعتنایی برخورد کرد که تمام شوق و ذوقی را که از دیدنش پیدا کرده بودم، از دلم دور شد و از بین رفت.
    با این حال، چون حدس می زدم ممکن است سفارش مادرش باشد خیلی اهمیت ندادم و به روی خود نیاوردم. بلند شدم و مشغول پذیرایی شدم. تهیه و تدارک ناهار را دیدم و هرچه خاله جان اصرار کرد که بیاید کمک، گفتم نه. شاید این نخستین باری بود که خودم به تنهایی، همه کارها را می کردم. مادرم با خاله جان و اشرف، هر سه زیر کرسی نشسته بودند و حرف می زدند.
    یادم می آید، وقتی به اتاقمان برگشتم اشرف ایستاده بود و مهین جان پارچه لباس عروسیش را به تنش قد می زد. گویا مدلی که اشرف دلش می خواست تا مادرم برایش بدوزد، با این مقدار پارچه ای که برایش خریده بودند، جور در نمی آمد. اشرف یک لباس بلند می خواست که دامن پفی داشته باشد و دنباله اش روی زمین کشیده شود. مادرم برایش توضیح می داد که اگر این مدل را می خواهد باید یک متر و یک چارک دیگر از این پارچه را بخرد و یا اینکه مدلش را تغییر بدهد. اشرف روی خواسته اش اصرار داشت. این مدل را تن یک عروس دیده بود و خوشش آمده بود و از اینکه می شنید پارچه کم دارد، خیلی غصه دار و ناراحت شده بود و سگرمه هایش درهم رفته بود. از طرفی هم نمی خواست بگوید که پارچه را از کجا گرفته اند. انگار که مادرش در این مورد به او سفارش کرده بود. می گفت خودش می رود یک چارک و نیم دیگر را از لاله زار می گیرد، تا همان مدلی که مد نظرش است برایش بدوزد. حالا زا او اصرار و از مادرم و خاله جان انکار که نه نمی شود تک و تنهایی به لاله زار بروی. خلاصه، سرت را درد نیاورم عاقبت از سر ناچاری مقر آمد که پارچه را از مغازهٔ حبیب آقا، همسایه یک خانه آن طرفتر خودشان برداشته اند. بعد هم آنقدر نق نق زد تا آخر کار، خاله جان قبول کرد به جاب او برود و تیکه اش را بگیرد. اما از آنجایی که راه لاله زار را درست نمی دانست از مادرم اجازه گرفت تا مرا همراه خودش ببرد تا راهنمایش باشم. برای اینکه به تاریکی غروب بر نخوریم قرار بر این شد که ناهارمان را که خوردیم راه بیفتیم.
    پس از ناهار من و خاله جان چادر به سر کردیم و پیچه زدیم. درشکه گرفتیم و رفتیم لاله زار. مهین جان از قبل نشانی حبیب آقا که شوهر یکی از مشتریهای قدیم خودش می شد روی کاغذی که برایمان نوشته بود و سپرده بود اول از همه به او سر بزنیم. تا مغازه را پیدا کردیم خیل مکافات کشیدیدم. همه اش هم به خاطر آژانی بود که سر لاله زار روی یک سکو ایستاده بود و مراقب بود تا کندی و تأخیری در آمد و شد درشکه ها و کالسکه ها تک و توک اتومبیلهایی که در رفت و آمد بودند پیدا نشود. با این که می دانستیم دیگر بگیر و ببندهای کشف حجاب به آن شدت اولش نیست با این حال تا خاله جان چشمش به او افتاد خیلی ترسید و گفت که محض احتیاط بهتر است به جای رفتن از خیابان اصلی، از کوچه پس کوچه های منتهی به اواسط لاله زار بیندازیم برویم. خلاصه با پرس و جو از این و آن، از چند کوچه و پس کوچه گذشتیم. عوض اینکه از لاله زار سر درآوریم، وسط کوچه عریض و کوتاهی درآمریم که بعد فهمیدم کوچه معروف لختی ها بوده است. سر تا سر کوچه پر بود از کافه و تماشاخانه جلوی هر کدامشان هم ارازل و اوباش اییستاده بودند. خاله و من هر دو وحشتزده شده بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم.
    جلوی در یکی از کافه ها، یک زن با سر و لباس وقیح و زننده ای نظرمان را به خودش جلب کرد. بیچاره خاله همان طور که با حیرت نگاهش به او بود، زیرلب به رضاخان لعنت و نفرین فرستاد و به دنبال راه فراری می گشت. آخر سر یکی از دورگردهای آنجا که فهمیده بود ما راه را عوضی دلش به حالمان سوخت، جلوجلو رفت و راهنماییمان کرد و ما را رساند وسط لاله زار. این بار من و خاله قاطی جمعیت راه افتادیم. شلوغی طوری بود که به نظر می رسید یک دست قوی پشت سر جمعیت است و هم هرا به جلو هل می دهد.بعضی از دستفروشان سعی می کردند با داد و بیداد و کف زدن، توجه مشتریها را به اجناسشان جلب کنند. خلاصه سرت را درد نیاورم آنقدر این در و آن در زدیم تا موفق شدیم مغازه حبیب آقا را پیدا کنیم.
    خاله که از پا درد و کمر درد دیگر توان ایستادن نداشت، پس از سلام و تحوالپرسی با حبیب آقا، یک چهارپایه از او گرفت و همان جا دم در مغازه نشست. مطوره پارچه را که مادرم داده بود، نشانش داد. من ایستاده بودم و فقط تماشا می کردم. حبیب آقا مطوره را خوب نگاه کرد و گفت: اَ... این که مال خیلی قدیم است، تازه آن موقع هم که به بازار آمده بود، چند عدلی بیشتر نبود گمان نکنم بتوانید جایی پیدا کنید.
    خاله که مثل من حسابی وا رفته بود و از خستگی هنوز نفس نفس می زد، افتاد به التماس: ای وای حبیب آقا، یعنی این همه راه را بیخودی آمده ایم، شما نمی توانید یک کاری برای ما بکنید.
    حبیب آقا، که معلوم بود دلش به حال خاله جان سوخته، با لحنی خیرخواهانه گفت: وَالله اگر بشود حرفی ندارم مرحمت خانم، اما آخر می دانید، این پارچه مال کی است.
    خاله که احساس کرده بود شاید از دست حبیب آقا کاری بربیاید دوباره گفت: خدا از برادری کمتان نکند، انشاالله که همیشه سایه تان به سر بچه هابتان باشد ببینید می توانید کارمان را راه بیندازید.
    - والله چه بگویم، باشد روی چشمم، اما این را از الان بگویم که بهتان قول نمی دهم. ببینم حکماً عین خودش باشد را می خواهید دیگر؟
    - بله حبیب آقا، راستش ان شاالله به سلامتی، داریم دختر آقا ناصرمان را عروس می کنیم. این پارچه ای را که پی اش می گردیم کسری پارچه لباس عروس خانم است.
    - به به، به سلامتی، پس برای امر خیر است حالا که اینطور است باشد، روی چشمم، فعلاً شاگردم در معازه نیست، وقتی برگشت، یک جایی را سراغ دارم، می فرستمش آنجا، تاببیند هنوز هم از این نمونه برایشان مانده یا نه. باید یک ساعت همین جا صبر کنید تا برگردد.
    - ای وای، تا آن موقع دیرمان می شود، ببینم کس دیگری را سراغ ندارید به جای او بفرستید؟
    - نه به والله، اگر خودم با یکی از مشتریهایم قرار و مدار نگذاشته بودم حرفی نداشتم و خودک می رفتم. ببینم نشونی بدهم خودتان می توانید آنجا را پیدا کنید.
    خاهل با تردید نگاهم کردو پرسید: چه بکنیم خاله جان؟
    می دانستم که خاله، طاقت این که دوباره فردا این راه را بیاید ندارد، از طرفی هم درد و خستگی را در نگاهش می خواندم، این بود که خودم پیشنهاد دادم: خاله جان، شما اینجا باشید من خودم می خرم و برمی گردم.
    - نه مادرجان،صلاح نیست تنها بروی، بگذار نفسم بالا بیاید، با هم برویم بهتر است.
    حبیب آقا که می دید خاله جان از درد زانوهایش را می مالد، دلش به رحم آمد گفت: می دانید تا آنجا چقدر راه است، نه مرحمت خانم خانم، شما اگر همین جا بنشینید، با من بیاید. خودم هم کاری آنجا درام که تمام شد برش گردانم، چطور است خوب است؟
    خاله جان خوشحال و ذوق زده گفت: دستتان درد نکند حبیب آقا، آره این طوری خیال من هم راحت تر است. فقط انشاالله زود اینجا باشید که به غروب نخوریم.
    حبیب اقا به پستوی مغازه اش رفت تا دستک و دفترش را بردارد خاله همان طور که مسطوره و اسکناسی را که همراهش بود به دستم می سپرد باز التماس کرد: قربانت بروم گوهرجان، زود برگردی ها، مادرت دلش جوش می زد.
    از مغازه حبیب آقاق بیرون آمدیم. او جلوجلو می رفت و من به دنبالش به چهارراه رسیدیدم که حبیب آقا ایستاد و از همان جا، به ساختمانی در آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت: می بینی باباجانع همان جاست، اگر قرار نداشتم با شما می آمدم. حالا هم طوری نیست، برو بگو من شما را فرستادم. خریدت را بکن، کارت را که انجام دادی بیا دم در بایست تا من برگردم. اگر یکی دو دقیقه دیر شد، دلت شور نزند خودم را می رسانم، فهمیدی پدر.
    با همه سفارشها باز خودش دلش طاقت نیاورد و مرا از خیابان رد کرد و مرا از خیابان رد کرد و رفت. پس از رفتن او تا یکی دو دقیقه حیارن مانده بودم که داخل بشوم یا نه. آخر جایی که حبیب آقا مرا آورده بود یک مغازه معمولی نبود، کمپانی معظمی بود که تا آن زمان نظیرش را ندیده بودم. ویترینهای بزرگ و باشکوهی رو به خیابان داشت که پر بود از اجناس لوکس و گرانقیمت که اغلب فرنگی بودند. انواع و اقسام چرخهای خیاطی و بافندگی، همینطور انواع و اقسام پارچه های گرانقیمت و اعلا که نمونه های دوخته اش را به تن مجسمه های مومی به معرض نمایش گذاشته بودند. مدل به مدل کیف، کفش، کمربند و کلاه و خیلی چیزهای دیگر که در آن سن برایم تماشایی بود. خلاصه با قدری از دیدن آنچه می دیدم مبهوت و شگفت زده شده بودم که تردید داشتم که اینجا همان جایی باشد که می بایست می آمدم. از آنجایی که حبیب آقا خودش محل را نشانم داده بود دل را به دریا زدم و آهسته وارد شدم.
    با نگاهیی تحسین آمیز دور و اطرافم را جستجو کردم. پیشخان جلوی در واقع شده بود، درست روبروی جایی که من ایستاده بودم. پیش از من دو خانم مشغول گفتگو راجب به یک چرخ خیاطی بودند. آقا فروشنده سعی داشت آنان را متقاعد کند تا مدلی را که او پیشنهاد می کند انتخاب کنند، امت خانمها در شک و تردید بودند. بلاتکلیفی آنان فرصت مناسبی به دستم داد تا با نگاه در اطراف سیر کنیم. همانطور که ایستاده بودم با نگاه از اینجا به آنجا پر می کشیدم. ناگهان چشمم به قاب عکس مجللی افتاد که درست روبروی من، بالای پیشخان روی دیوار نصب شده بود. تصویر مردی بود که خیلی به نظرم آشنا می رسید. با همان نخستین نگاه حتم داشتم او را جایی دیده ام، اما کجا و کی چیزی به خاطرم نمی رسید. یک چیز را مطمئن بودم و آن اینکه، هر جا بوده، او را با همین کت و کروات و همان شکل و شمایل که جلوی نظرم بود دیده بودم. چند لحظه فکر کردم، ناگهان یادم آمد. بله خودش است، تازه دریافتم که من نه صاحب این تصویر، بلکه تصویر را سالها پیش،آن هم لابلای یک دستمال داخل صندوق مخملی مهین جان دیده بودم. همان تصویری که خاله مرحمت نشانم داد و گفت: تصویر پدرم است، شازده اجلال الملک مفاخرالتجار. از خودم پرسیدم تصویر پدرم اینجا چه می کند؟ که ناگهان از صدای خشن و مردانه ای به خود آمدم.
    سرکار خانم، فرمایشی داشتید.
    فروشنده بود. به قدری غرق در افکارم شده بودم که ندیدم کی مشتریهایش رفته اند. با عجله مسطوره را نشان دادم و گفتم: سلام آقا، از این پارچه می خواستم.
    با تعجب به تکه ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت: شما عوضی آمده اید، اینجا که بزازی نیست.
    - می دانم آقا، اما حبیب آقا مرا فرستادند، گفتند احتمال دارد از این نمونه ته توپی در انبارتان داشته باشید.
    پس از لختی پرسید: کدام حبیب آقا، نکند منظورتان حبیب آقا دلال خودمان است.
    با خوشحالیسر تکان دادم و گفتم: بله آقا، ایشان مرا اینجا فرستادند، در ضمن به شما هم خیلی سلام رساندند.
    - سلامت باشند. اما سرکار خانم، می بینید که دیر وقت است و تمام کارکنان تعطیل کرده اند و رفته اند. کسی را ندارم به انبار بفرستم. تا فردا باید صبر کنید. اگر خواستید مطوره همین جا بماند تا فردا یکی از کارگرها را بفرستم تا به انبار نگاهی بیندازد. اما از الآن بهتان بگویم هیچ معلوم نیست که از این نمونه هنوز هم داشته باشیم. با این حال چون حبیب آقا شما را فرستاده به خاطر ایشان این کار را می کنم.
    مِن مِن کنان گفتم: پس ... یعنی امشب هیچ کاری نمی شود کرد.
    - خدمتتان که عرض کردم سرکارخانم، همه کارگرها رفته اند. تازه فقط مسئله آدمش هم نیست، بنده کلید را را ندارم، کلید انبار فقط نزد صاحب این کمپانی است، ایشان هم فردا، طرفهای ظهر تشریف می آورند. اگر خواستید فردا به اینجا سر بزنید. طرفهای عصر بیایید بهتر است.
    هیچ چیز دستگیرم نشده بود. کلافه بودم و تنها چیزی که دیگر برایم اهمیت نداشت همان چیزی بود که این همه راه برایش آمده بودم. تا پاسخ پرسشم را نمی گرفتم انگار که پایم پیش نمی رفت.
    باید سعی خودم را می کردم و سر و گوشی آب می دادم. اما چطور؟ ناگهان فکری به خاطرم رسید. پیش از انکه از در بیرون بروم پرسیدم: می دانید آقا، چون راهم دور است می پرسم، شما مطمئنید فردا جناب مفاخر تشریف می آورند؟
    در حالی که با بهت و حیرت سراپایم را برانداز می کرد گفت: می بخشید سؤال می کنم، سرکار علیه از آشنایان جناب شازده هستید؟
    در حالی که از درون می لرزیدم، سر تکان دادم و در حالی که خودم هم حرفم را باور نداشتم گفتم: بله.
    از طرز نگاهش به سر و وضعم پیدا بود که چندان حرفم را باور ندارد با این حال لبخندی زد و گفت: که این طور ... ببینم شما از بنده چیزی پرسیدید؟
    با صدای لرزانی گفتم: بله آقا، پرسیدم مطمئنید فردا جناب مفاخر به اینجا تشریف می آورند یا خیرع آخر می دانید راهم خیلی دور است.
    - چه بگویم سرکارخانم، صد درصد که نمی توانم به شما قول بدهم، ولی اکثر روزها شازده خودشان به اینجا سر می زنند. گه گاهی هم که خودشان نخواهند بیایند، میرزاده ایرج را به جای خودشان می فرستند که البته ایشان هم بیایند فرقی نمی کند، کلید را با خودشان می آورند.
    میرزاده ایرج دیگر کیست؟ نکند برادر ناتنی ام است و خبر ندارم. انگار که اختیار زبانم از دستم خارج شده بود نمی توانستم جلویش را بگیرم و پیش از آنکه پا از پاشنه ی در بیرون بگذارم دوباره زبانم به حرکت درآمد و پرسید: می بخشید آقا، این جناب میزراده که فرمودید، آقازاده جناب شازده هستند؟
    بی خیال گفت: خیر سرکارخانم، جناب شازده که خودشان هیچ ترکه اولادی ندارند، میرزاده از منسوبان ایشان و در ضمن مدیر ...
    ناگهان مکثی کرد و مثل آنکه هوشیار شده باشد ادامه داد: شما که باید میرزاده را بشناسید پس ...
    دیگر زیادی حرف زده بودم. بیش از آنکه اجازه بدهم بقیه حرفش را تمام کند با دستپاچگی مسطوره را به دستش دادم و گفتم: این پیشتان باشد، ان شاالله فردا همین حدودها خدمت می رسم، خداحافظ.
    پس گفتن این حرف دو پا داشتم دو پای دیگر قرض کردم و با عجله بیرون آمدم. همین که پایم را به خیابان رسید حبیب آقا را دیدم که نفس زنان می آمد. بنده خدا کارش طولانی شده بود و فکر می کرد کلی مرا معطل کرده است. هم هاش عذرخواهی می کرد که دیر آمده.
    وقتی برایش گفتم که فردا هم می بایست این راه را بیایم، خیلی ناراحت شد. گفت اگر عجله نداشته باشم، او پس فردا ک هاز ورامین برمی گردد، پارچه را می گیرد و برایمان می آورد. آن شب قرار بود برای گرفتن طلب یکی از مشتریهتیش به ورامین برود. هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت، که دوباره به حجرهٔ حبیب آقا رسیدیم. طفلک خاله، از دلشوره ای که پیدا کرده بود چهارپایه را کشیده بود دم مغازه حبیب آقا و این سو آن سو سرک می کشید تا ببیند کسی از راه می رسیم. بیچاره حبیب آقا، تا چشمش به او افتاد از خجالت آب شد. پیش از اینکه خاله حرفی بزند، خودش پیش پیش همه واقعه را که از زبانم شنیده بود برای خاله شرح داد. خاله جان وقتی شنید فردا ناچار است دوباره این راه را طی کنیم. راستی راستس خستگی به تنش ماند و آه از نهادش بلند شد.
    حبیب آقا دید هوا کم کم داشت تاریک می شود، برای آنکه به نحوی از خجالت ما درآید، نگذاشت خودمان برگردیم. گفت اگر صبر کنیم تا او در حجره را تخته کند، اتومبیلش را از گاراژ می گیرد و ما را می رساند. خاله که از پا درد نمی توانست قدم از قدم بردارد از خدا خواسته قبول کرد. همین که حبیب اقا رفت تا ماشینش را بیاورد، خاله جان که تا آن موقع از من چیزی نپرسیده بود، فوری رو به من کرد و پرسید: چته مادر، انگار پکری.
    - نه خاله جان، پکر نیستم، فقط کمی خسته ام.
    - آره مادرجان. هر دو خیلی راه رفتیم و خسته شدیم. فقط خدا امشب به دادم برسد با این پا دردم. گوهرجان تو جلوتر برو ببین حبیب آقا می تواند دنبالم بیاید یا نه، آخر بدجوری درد توی زانوهایم پیچیده، نمی توانم قدم بردارم.
    دیگر تا برسیم، نه خاله جان چیزی پرسید و نه من حرفی زدم. هرچه فکر کدم دیدم صلاح نیست موضوع ار آفتابی کنم.
    همیشه در شگفت هستم که چطور آن شب توانستم ساکت بمانم و با کسی حرف نزنم. انگار که آرزومندی دیدار با پدر چون قفلی بود که لب و دهانم را دوخته بود و نمی گذاشت لب لب از باز کنم.
    وقتی به خانه رسیدیدم هوا تاریک شده بود. سوز برف می آمد، حبیب آقا ما را تا نزدیک خانه رساند و خودش رفت. طفلکی مادرم در آن سوز و سرما از بس که دلواپسمان شده بود، چادر سرش کرده بود و فانوس به دست سر کوچه چشم انتظارمان ایستاده بود. تا چشمش از دور به ما افتاد و دید با حبیب آقا برگشته ایم، پیش خود فکر کرد برای یکی از ما اتفاقی افتاده است. خیلی ترسید و با رنگ و روی پریده جلو دوید تا ببیند چه خبر شده. وقتی دید هر دو صحیح و سالم هستیم نفس راحتی کشید. تا آمد از خاله جان پرسید: که چرا دیر کرده ایم، خاله جان خودش گفت: باید ببخشی مهین جان که دیر کرده ایم. بعد هم یواش یواش همه چیز را برای مهین جان نقل کرد و گفت، فردا ناچار باید برای خرید پارچه به لاله زار برویم.
    البته من قدری در عالم خود بودم که نصف بیشتر حرفهایشان را نمی شنیدم و به فکر فردا بودم.
    آن شب نه خاله خوابید ونه من. خاله جان به خاطر پا درد، من هم معلوم است به خاطر کنجکاوی و ترس و هیجان دیدار با پدرم. دیداری که می توانست اولین و آخرین دیدار باشد. البته خاله جان متوجه نشد من بیدارم، اما از ناله هایش پیدا بود درد دارد. هربار صدای ناله اش را می شنیدم، دلم فرو می ریخت و خدا خدا می کردم تا فردا پا دردش بهتر شود و بتواند با من یه لاله زار بیاید.
    از بخت بد وقتی صبح شدع عوض اینکه پا درد خاله جان بهتر بشود، هر دو پایش مثل متکاورم کرد، آنقدر که دیگر نمی توانست حتی از روی زمین بلند شود. با این حال باز جای شکرش باقی بود که اشرف هنوز هم سر حرفش بود و اصرار می کرد که به جای خاله جان با من به لاله زار بیاید. اما از از انجایی که صلاح نبود دو دختر جوان با هم توی کوچه و خیابان راه بیفتند و از طرفی هم مادرم کار کار و گرفتاری داشت و خودش نمی توانست همراهم بیاید، بی بی خانم را خبر کرد و از او خواهش کرد تا عوض خاله جان با من به لاله زار بیاید. البته من هم آمدن بی بی خانم را از خدا می خواستم، چرا که آن خدابیامرز صاف و ساده تر از خاله جانم بود و برای مقصودی که داشتم بهتر می توانستم سرش را شیره بمالم. اما یک اشتباهی که آن روز کردم این بود که باز هم همان حدود روز پیش راه افتادم که البته چاره ای جز آن نبود چرا که به حبیب آقا گفته بودم باید کِی بروم. او هم عین حرفهایم را کف دست خاله جانم گذاشته بود. خاله جان هم همه را برای مادرم نقل کرده بود. با آنکه خیلی سعی کردم زودتر از روز گذشته به کمپانی برسم، اما باز هم از بداقبالی موقعی که به آنجا رسیدیدم که کم کم داشتند پشت شیشه های آنجا پرده می کشیدند و کرکره ها را پایین می آوردند. بدتر از همه اینکه، فروشنده دیروزی که با من قرار و مدار گذاشته بود، جلوی در ایستاده بود و مشغول گفتگو با مرد جوانی بود که کنارش ایستاده بود و قد بلندی هم داشت.
    من فقط نیم رخ آن دو را می دیدم. وجود آن دو مانع از آن بود که بتوانم داخل شوم. این پا و آن پا می شدم و گیج بودم. نمی دانستم چه کنم. در آن گیرودار باید جواب بی بی خانم را هم می دادم که سؤال و جواب می کرد که چرا ایستاده ایم و نمی رویم. سر و صدای او به حدی بلند بود که توجه آن دو نفر را جلب کرد. برای یک لحظه هر دویشان را دیدم که برگشته اند و ما را نگاه می کنند. دیگر نمی فهمیدم چه می کنم. دست بی بی خانم را که در دستم بود کشیدم و گفتم راه را عوضی آمده ایم و باید از طرف چپ برویم. وقتی از آنجا دور شدیم یکی از دکانها را که درش تخته بود نشانش دادم و برای آنکه حرفی برای گفتن داشته باشم ایستادم و گفتم: آخ، دیدی بی بی خانم، از اول باید به اینجا می آمدیم، دیر آمدیم، دکان را بسته اند. کاش کمی زودتر رسیده بودیم.
    طفلکی بی بی خانم حرفم ار باور کرد. افسوس می خورد که چرا دیر رسیده ایم. دوباره دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. بی بی خانم شهادت داد که کجا رفته ایم و چه دیده ایم. وقتی با اب و تاب از لاله زار تعریف می کرد حال بی قراری داشتم. آتش التهابی که در سینه داشتم زبانه کشیده بود و وجودم را می سوزاند. از هیجان لپها و صورتم گل انداخته بود. برای آنکه کسی به احوالم مظنون نشود پی بهانه ای می گشتم تا از آنجا فرار کنم. باید کاری می کردم تا کسی متوجه احوالم نشود. پس هر چه ظرف شستنی مانده وبد برداشتم رقتم توی حیاط. هوا حسابی سرد شده بود و باز سوز برف می آمد. آب حوض از سرما مثل چاقو به مغز استخوانم نفوذ می کرد اما سرما را احساس نمی کردم، فقط می خواستم تنها باشم و فکر کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    162-171

    مدتی طول کشید تا برگردم.وقتی به اتاقمان برگشتم که دیگر بی بی خانم رفته بود.خاله هم دراز کشیده بود.اما اشرف و مهین جانم هنوز کنار یکدیگر نشسته بودند و با هم حرف می زدند.مادرم چراغ گردسوز روشن کرده بود و تصویر بریده شده از یک روزنامه فرنگی را نشان دختردایی می داد. تصویر یک عروس فرنگی را که لباس ساده و زیبایی به تن داشت.مادرم سعی می کرد تا اشرف را متقاعد کند مدل لباسش را تغییر دهد.
    - نگاه کن عمه جان،این مدلی اگر باشد خیلی بیشتر به تو می آید.می توانی بعدها هم آن را بپوشی.مهمتر از همه اینکه،این مدل با اندازه پارچه ات جور درمی آید.
    هیچ وقت هیجان و انتظاری را که در آن لحظه برای شنیدن پاسخ دختردایی داشتم فراموش نمی کنم.سراپا گوش شده بودم ببینم اشرف چه می گوید.خوشبختانه باز هم اشرف همان پاسخی را داد که دلم می خواست بشنوم.
    - نه عمه جان،من همان مدلی را که به شما گفتم بیشتر دوست دارم.حالا اگر فردا نشد همین مدل را برایم بدوزید.
    - باشد عمه جان،من که حرفی ندارم،فقط تو دعا کن تیکه اش جور بشود، همان مدلی که می خواهی را برایت می دوزم.
    هیچ وقت یادم نمی رود،آن شب تا خود صح ده بار،بلکه بیشتر از خواب پریدم.هر بار که بیدار می شدم مدتی طول می کشید تا دوباره خوابم ببرد. همه اش دلشوره فردا را داشتم.
    فردای آن شب برف ریز و سنگینی همه جا را پوشانده بود.به طور حتم با این هوا و این برفی که می آمد دیگر بی بی خانم هم نمی توانست با من بیاید. من هم که نمی توانستم تنها بروم.اشرف هم که نمی شد با من بیاید،تنها کسی که می ماند خود مهین جان بود.دیگر نمی شد کاریش کرد،یا نصیب و یا قسمت،همه چیز را به خود خدا سپرده بودم.
    خاله جان که دید هوا برفی است،به اشرف غرولند می کرد که چرا سماجت می کند.اشرف هم گوشش بدهکار نبود.میت رسیدم حرفهای خاله جان،به عوض اشرف روی مهین جان تأثیر کند برای همین تا از در بیرون برویم،هیچ حال خودم را نمی فهمیدم.عاقبت راه افتادیم.حالا چه برفی می آمد که نگو،فقط خوش اقبال بودیم که یک تراموای اسبی به تورمان خورد و ما را رساند تا خیابان چراغ برق،که نزدیک لاله زار بود.دیگر حالا چه حالی داشتم بماند.همین قدر بگویم که انگار داشتم جان می دادم.اما از آنجایی که کارم را به خدا سپرده بودم،خدا هم خودش همه چیز را برایم درست کرد. هنوز یادم است یک صد قدم دویست قدمی تا سر چهار راه فاصله نداشتیم که مادرم یکدفعه رو به من کرد و گفت:گوهر،تا آنجا که حبیب آقا نشانی داده، خیلی راه است؟
    شگفتزده گفتم:نه مهین جان،از سر چهارراه کمی آن طرف تر است،تا اینجا خیلی فاصله داشته باشد هفت یا هشت دقیقه.
    مادرم همان طور که توی فکر بود مردد گفت:پس با این حساب تا مغازۀ حبیب آقا هم نباید زیاد فاصله داشته باشیم.
    نمی دانستم مهین جان چه می خواهد بگوید.مات و مبهوت گفتم:نه،تا آنجا هم راهی نیست،چطور مگر؟
    - گفتم اگر بشود تا تو می روی پارچه را بگیری من هم بروم قسطهای چرخ خیاطیم را بدهم،آخر خیلی عقب افتاده اند.می ترسم اگر امروز ندهم،با این هوا و روزگار حالا حالاها نتوانم باز بیایم.این صنار سه شاهی که کنار گذاشته ام هم خرج می شود.فقط ببینم،اگر من نباشم خودت مغازۀ حبیب آقا را بلدی بیایی آنجا.
    از خدا خواسته گفتم:بله،خاطرتان جمع باشد.کارم که تمام شد خودم می آیم آنجا.
    - پس گوهر جان مادر،زود کارت را بکن بیا آنجا،من هم کارم تمام شد می آیم آنجا،در هر صورت قرارمان مغازۀ حبیب آقا باشد،حتی اگر دیدی مغازه اش بسته است یا اینکه خودش نیست،همان جا دم در بایست تا من بیایم.
    - چشم مهین جان.
    - برو مادر،برو به سلامت.
    همین که سر چهارراه رسیدیم مادرم پیچید اما من همچنان ایستاده بودم.مثل آنکه معجزه ای رخ داده باشد هنوز هم مات و مبهوت بودم.یکی دو دقیقه ای که گذشت به خود آمدم.وقت زیادی نداشتم.مثل پرنده ای که بند از پایش برداشته باشند می دویدم و نفس نفس می زدم.وقتی به آنجا رسیدم،دیگر نفسی برایم نمانده بود.برای آنکه نفسم بالا بیاید و هم اینکه کمی اوضاع را بررسی کرده باشم،اول رفتم آن طرف خیابان درست روبروی کمپانی.میان پاشنه در بسته یک مطبعه ایستادم.حسنی که داشت این بود که هم می شد آن طرف خیابان را دید زد و هم اینکه بالای سرم یک طاقی بود که نمی گذاشت برف روی سرم بریزد و بیشتر خیس شوم.ده دقیقه یک ربعی گذشت.کم کم نفسم بالا آمد اما هنوز چیزی دستگیرم نشده بود.دلم عین سیر و سرکه می جوشید و شور می زد.چند دقیقه دیگر هم گذشت و من همچنان ایستاده بودم و آنجا را می پاییدم.درویشی خرقه پوش با کشکول و کلاه از جلویم گذشت.با صدای محزونی در حالی که صدایش را بالا و پایین می آورد و نظرش به آسمان بود،این شعر را برای خودش می خواند.
    بر لحاف فلک افتاده شکاف
    پنبه می بارد از این کهنه لحاف
    منظورش از این شعر،برفی بود که می آمد.تازه حواس من هم سر جا آمد دیدم برف چه کولاکی می کند.پیش خودم گفتم یعنی می شود با این برفی که می آمد آنکه به قصد دیدنش این راه را آمده ام نیامده باشد.از این فکر قلبم فروریخت.باز هم نفهمیدم چه می کنم.شتابزده خودم را به آن طرف خیابان رساندم و جلوتر رفتم.به بهانه دیدن اجناسی که پشت ویترین به نمایش گذاشته بودند این سو و آن سو را پاییدم و تا جایی که از آن فاصله ممکن بود صورت یکی یکی آدمهایی را که از دور می دیدم از نظر گذراندم و با تصویری که از پدرم در ذهن داشتم سنجیدم.نه،هیچ کدام از چهره ها شباهتی با تصویر پدرم نداشتند.از لباسهایشان که همگی رنگ و ترکیب خاصی هم داشت،می شد فهمید که همه شان در یک ردیف هستند،جز یک نفر،همان مردی که او را دیدم بودم.تنها او بود که لباسش با بقیه فرق می کرد.از امر و نهی کردنش به دیگران پیدا بود در آنجا سمتی دارد.دیگر کم مانده بود همان جا بنشینم و گریه کنم.تیرم به سنگ خورده بود.وقت زیادی نداشتم.با این همه نقشه کشیدن،مثل اینکه قسمت نبود پدرم را ببینم.همین طور که این پا و آن پا می کردم که بروم پارچه را بگیرم یا نه،صدای چرخهای کالکسه ای به گوشم رسید که به همان سمت می آمد.کم کم تصمیم گرفته بودم بروم داخل که دیدم کالسکه ایستاد.صاف ایستاده بودم و نگاه می کردم.سورچی از کالسکه پایین پرید و پیش از این که اسبها را ببندد،برفی را که از پله های کالسکه را پوشانده بود سترد و در کالسکه را باز کرد تا کسی که سوار کالسکه است راحت تر پیاده شد و سریع از کنارم گذشت.آنقدر سریع که نتوانستم درست چهره اش را ببینم.تنها چیزی که در آن لحظه دیدم کلاه پوستی و پوستین عثمانی اش بود که خیلی به چشم می آمد.با اینکه چهره اش را درست ندیده بودم انگار برق مرا گرفته بود و در جا خشکم زده بود. همان یک لحظه که او را دیدم چهره اش خیلی آشنا به نظر رسید.مغرور و پر صلابت و متکبر.در آن لحظه،قلبم چنان در سینه ام شروع به تقلا کرد که انگار از قفسه سینه ام می خواست بیرون بیاید.او رفت و من همچنان ایستاده بودم.هنوز نمی دانستم چه کنم.سورچی که هنوز بیرون ایستاده بود دور و بر اسبها می پلکید،گاه گاه زیر چشمی و با تعجب نگاهم می کرد.انگار او هم مانده بود که آنجا چه می کنم.سرش به کار خودش بود و می رفت و می آمد و کار خودش را می کرد.از پشت صندوق کالسکه،دو زیلوی کهنه بیرون کشید و روی اسبها انداخت.در صدد بود تا پک و پهلوی اسبها را بپوشاند تا سرما نخوردند.آخر اوضاع هوا باز هم بدتر شده بود.سوز می آمد،پاهای من هم از سرما یخ زده بودند و دندانهایم از سرما به هم می خوردند.باید هر چه زودتر پارچه را می گرفتم و می رفتم مغازۀ حبیب آقا،دیگر بعید نبود که مهین جان هم رسیده باشد.توی این فکرها بودم که از صدای خشک و عبوس کسی به خود آمدم.
    - شما همان خانمی نیستید که مسطوره گذاشته بودید؟چرا همین طور ایستادده اید؟چرا نمی آیید تو مگر پارچه تان را نمی خواهید؟
    آه خدای من،همان آقایی بود که با هم حرف پارچه را زده بودیم و قرار گذاشته بودیم.شاید این طوری بهتر باشد و باز هم با پدرم روبرو شوم، که اتفاقاً همین طور هم شد.همین که داخل شدیم،آقایی که مرا همراهی می کرد با دست اتاقی را در انتهای سالن نشانم داد و گفت:سرکار خانم،شما تشریف ببرید آنجا،تا انباردارمان پارچه هایی را که از انبار آورده نشانتان بدهد.شما بروید من هم می آیم.
    آهسته به سوی انتهای سالن پیش می رفتم و دور و اطرافم را با نگاه جستجو می کردم.ناگهان از همان اتاقی که قرار بود به آنجا بروم مردی در حالی که عصای آبنوسی در دست داشت بیرون آمد و کنار در ایستاد.دیگر از این بهتر نمی شد،حالا به اجبار باید از کنارش بگذرم،می توانستم او را از فاصله نزدیکی ببینم.حالا پوستین و کلاه را از خودش دور کرده بود و بهتر چهره اش پیدا بود.راستی راستی خودش بود،با آنکه گرفته و عبوس نگاهم می کرد،اما مطمئن بودم که خودش است.
    چهره اش نسبت به عکسی که از او دیده بودم پخته تر و جاافتاده تر شده بود، اما جوانتر از آن بود که تصورش را می کردم.قد بلند و چهارشانه.همین طور که پیش می رفتم،از پشت پیچه ای که صورتم را پوشانده بود،به چهره اش خیره شدم.چهره اش از نزدیک زمین تا آسمان با تصویرش فرق می کرد.وقتی از کنارش گذشتم،دیدم که از زیر چشم با بی اعتنایی نگاهی به من انداخت همان طور با نگاه مرا تعقیب کرد و بعد همچنان که ایستاده بود با صدای بلند رو انبار فریاد زد:آهای سلیمان خان،ببین سرکار خانم چه فرمایشی دارند.
    صدای کسی را از پشت سر شنیدم که گفت:سرکار خانم از این طرف.
    به تصور اینکه سلیمان خان داخل انبار منتظر است،داخل شدم.کسی آنجا نبود.تا آمدم به خودم بجنبم،یک نفر شتابزده در انباری را به رویم بست. ناگهان همه جا در ظلمات فرو رفت بعد هم صدای گردش کلیدی در قفل به گوشم رسید که بیشتر وحشتزده ام کرد.یکی در را به رویم بسته بود.فکر کردم خدایا چه کنم.
    در آن تاریکی چشمم جایی را نمی دید.یک دقیقه که گذشت،کورمال کورمال دستگیره را به دست گرفتم و تکان دادم.حالا دیگر مطمئن شده بودم به قصد در را به رویم بسته بودند.چطور می توانستم از آنجا خلاص شوم،مثل موش به تله افتاده بودم.نمی دانستم چه کنم.در را کوبیدم و با خشم فریاد زدم: چرا در را بسته اید،در را باز کنید،می خواهم بروم اصلاً پارچه نمی خواهم، فقط بگذارید بروم.صدای یک نفر را شنیدم که با غضب گفت:بیخودی نمی خواهد قشقرق و داد و فریاد راه بیندازی.تا از کمیسری بیایند مجبوری همان جا بمانی.
    من که روحم از هیچ چیز خبر نداشت،خشم در درونم به جوش آمد و فریاد زدم:برای چه،مگر چه کرده ام؟
    همان صدا با لحن تمسخرآمیزی پاسخ داد:هنوز نمی دانی برای چه،خوب بلدی خودت را به موش مردگی بزنی.خیال کردی قیافه عوض کرده ای دیگر تو را نمی شناسیم.هنوز یک ماه نشده که آن همه جنس از اینجا بلند کرده ای.مات و مبهوت فریاد زدم:من،من که یک ماه پیش اینجا نیامده بودم، شما مرا جای کس دیگری عوضی گرفته اید.
    با لحنی کنایه آمیز و طعنه داد پاسخ داد:بله،شاید،در کمیسری همه چیز روشن می شود.
    صدای قدمهایش را شنیدم که رفت.چشمم را به سوراخ کلید گذاشتم و از آنجا بیرون را نگاه کردم.تازه فهمیدم مردی که با او حرف می زدم،همان مرد جوانی است که او را جلوی در کمپانی دیده بودم.خدایا چه کنم،مستأصل و درمانده،همان طور که به در تکیه داده بودم سر خوردم و روی زمین ولو شدم.خدا می داند چه ظلماتی بود.خودم با پای خودم به سمت گرفتاری آمده بودم.کاش پایم شکسته بود و به اینجا نمی آمدم.حالا باید چه بکنم،لابد تا جالا مهین جان هم کارش تمام شده بود و سر قرارمان رسیده بود.نمی دانستم چطور باید از این مخمصه ای که پرفتارش شده بودم خودم را خلاص کنم،فقط می دانستم نباید منتظر بنشینم تا از کمیسری بیایند چون اوضاع وخیم تر از آنکه بود می شد و دیگر نمی توانستم هیچ کاری بکنم.
    بدون آنکه فکری در سرداشته باشم دوباره بلند شدم.از سوراخ کلید تا جایی که ممکن بود بیرون را نگاه کردم.کمی آن طرف تر از در پیرمرد سورچی را دیدم که روی چهارپایه نشسته بود.نمی دام چه شد که حس کردم او نمی تواند آدم بدی باشد.با صدای آهسته ای که از آن فاصله به گوشش می رسید،او را صدا زدم.در حالی که به زحمت اسکناس بیست تومانی که خاله جان برای خرید پارچه دستم سپرده بود،از شکاف در بیرون دادم و منتظر شدم او جلو بیاید.همین که احساس کردم پشت در است التماس کنان گفتم:محض رضای خدا آقا،شما این پول را بردارید،بگذارید من از اینجا بروم.به خدا قسم این تمام دار و ندار من است.
    مبهوت به اسکناس بیست تومانی که از شکاف در بیرون داده بودم نگریست،سپس آهسته و با سرزنش گفت:پولت را برای خودت نگه دار دختر جان،من به خوردن این پولها عادت ندارن،همین را می خواستی بگویی.
    دیدم همین حالاست که از آنجا برود،فوری گفتم:نه صبر کنید، اینها مرا عوضی جای یک نفر دیگر گرفته اند.
    با لحنی آمرانه پاسخ داد:ببین دخترجان،تو اگر ریگی به کفشت نیست نباید بترسی،بگو ببینم از چه وحشت داری؟
    مستأصل و درمانده،زدم زیر گریه و گفتم:از آبرویم آقا،تو را به جان عزیزانتان در را باز کن و بگذار بروم،من تا به حال پایم به کمیسری و از این جور جاها نرسیده.
    از صدای گریه من دلش به رقت آمد و با دلسوزی گفت:دخترم من کلید ندارم که در را به روی شما باز کنم،اما اگر حقیقت ماجرا را برایم بگویی،محض رضای خدا شاید بتوانم کمکت کنم.
    روزنه امیدی در قلبم پیدا شد و گفتم:باشد آقا،به شما قول می دهم حقیقتش را بگویم.
    - خوب،ببین بابا جان،شما می گویی که اینها شما را عوضی جای یک نفر دیگر گرفته اند.من هم فرض را بر این می گذارم که حرف شما درست،اما این میان چند مسئله است که با این حرف شما جور در نمی آید.اگر می خواهی کمکت کنم اول از همه اینها را باید برای من روشن کنی،گوشت به من هست یا نه؟
    - بله آقا،گوشم به شماست،بفرمایید.
    - اول اینکه،این چند روزه دو نفر اینجا شهادت داده اند که شما زاغ سیاه اینجا را چوب می زدی.البته امروز هم من با چشم خودم شاهد این مسئله بودم.دیگر اینکه،میزابوالقاسم خام گزارش داده که شما یکبار آمده ای داخل و از او راجع به شازده پرس و جو کرده ای و به گفته ای از آشنایان جناب مفاخر هستی.اگر اشتباه به عرض شازده رسانده اند بگو تا من با شازده صحبت کنم،به هر حال هر چه باشد،من خیلی سال است که به ایشا خدمت می کنم و فکر نمی کنم اگر پادرمیانی شما را بکنم،رویم را زمین بیندازند.
    جز حقیقت،چه می توانستم بگویم،آن هم به این پیرمرد،پیرمردی که بدون هیچ چشم داشت مالی پیش قدم شده بود تا به من کمک کند.
    - چه بگویم پدرجان... همین طور بوده که می گویید.
    - پس همۀ حرفهایی که راجع به شما زده اند،درست بوده... و آهسته ادامه داد:این طوری که خیلی کارمان سخت تر شد.
    - می دانم،اما شما گفتید حقیقت را بگویم،من هم گفتم.
    فهمید که راست می گویم.ناگهان و بی مقدمه گفت:پس یعنی راستی راستیشما گفته ای که از آشنایان جناب مفاخر هستی؟
    قرص و محکم گفتم:بله پدر جان،هنوز هم همین را می گویم.
    فوری گفت:آخر به من بگو ببینم،اگر این طور است که می گویی پس چطور است که وقتی شازده شما را دیدند نشناختند؟
    عقدۀ دیرینه ام سرباز کرد و گفتم:والله چه عرض کنم پدرجان،این را باید از خود ایشان پرسید.
    لحظه ای سکوت کرد و بعد لحن کلامش را تغییر داد.
    - ببین دختر جان،مثل اینکه ما زبان یکدیگر را نمی فهمیم،بهتر است صبر کنی تا از کمیسری بیایند.این را گفت و ساکت شد.
    پیدا بود که پیش خودش فکرهایی کرده،شاید هم گمان کرده بود از اعتمادش سوءاستفاده می کنم.از حس وفاداری که به اربابش داشت،حاضر نبود کلامی حرف پشت سرش بشنود.احساس کردم ممکن است مرا بگذارد و برود، برای همین هم عزمم را جزم کردم و با عجله گفتم:نه پدر جان،تو را به خدا صبر کنید،من هنوز حرفم تمام نشده... هنوز گوشتان به من است؟
    سرد و بی حوصله گفت:بگو ببینم چه می گویی.
    مانده بودم از کجا شروع کنم.من من کنان گفتم:شما گفتید که خیلی سال است به جناب مفاخر خدمت می کنید؟
    - خوب بله،چطور مگر؟
    - خوب پس با این حساب،اسم کاظم خان تا به حال به گوشتان خورده.
    لختی تأمل کرد و گفت:کاظم خان... ببینم دختر منظورت کدام کاظم خان است،کاظم خان دهنوی یا کاظم خان شیخ الرئیس؟
    هیجان زده پاسخ دادم:هیچ کدامشان،منظورم از کاظم خان،کاظم خان دربندی است،همان کاظم خانی که میرزانویس جناب مفاخر بوده اند.
    پس از یک لحظه سکوت و تأمل گفت:آه... منظورت آن خدابیامرز است،آن بنده خدا که خیلی سال است مرده،بله او را هم می شناسم،چطور مگر؟
    باز من منی کردم و گفتم:ببینید پدرجان،من نوه دختری همان خدابیامرز هستم.
    از سر شگفتی آهی کشید و گفت:عجب... ببینم نکند شما دختر مهین بانو هستی.
    خوشحال شدم و گفت:بله آقا،پس شما مادرم را هم می شناسید.
    - بله که می شناسم... که این طور،پس شما دختر مهنی بانو هستی!
    مثل اینکه فراموشش شده بود راجع به چه حرف می زدیم.پس از یکی دو دقیقه سکوت،مثل اینکه با خودش حرف می زند،زیر لب زمزمه کرد:خوب الحمدالله.. پس این طور،عاقبت او هم سر و سامان گرفت و رفت دنبال زندگی خودش.
    سر از این حرفش در نیاوردم و پرسیدم:چی؟
    به سرعت گفت:هیچ دخترم... خوب به من نگفتی برای چه آمده بودی اینجا؟
    خیلی راحت گفتم:راستش اولش فقط به نیت خرید پارچه آمده بودم،اما بعد...
    - اما بعد چه؟
    - اما بعد متوجه شدم پدرم هم اینجا هستند،این چند روزی که به قول شما زاغ سیاه چوب می زدم،فقط می خواستم پدرم را ببینم.
    با تعجب پرسید:پدرت را؟!بینم،مگر ایشان هم توی این کمپانی کار می کنند.
    با این همه صغرا و کبرا چیدن انگار هنوز هم سر جای اولم بودم.چطور نفهمیده بود!هر چه بود او هم مثل دیگران از دیدن سر و وضع و ظاهرم فکر کرده بود من دختر یکی از کارگرهای کمپانی هستم،وای که چقدر دلم می خواست وقتی به او می گویم کی هستم واکنش او را ببینم.
    - بله پدر جان،ایشان همه کارۀ این کمپانی هستند.
    منتظر شدم اما انگار متوجه که نشده بود هیچ،بدتر گیج شده بود.
    مکثی کرد و خطاب به من گفت:ببین دختر جان،یا تو درست نمی گویی، یا اینکه من گیجم.متوجه نمی شوم،بگو ببینم شما دختر کی هستی؟
    من منی کردم و گفتم:من... من دختر جناب شازده مفاخرالتجار هستم،شما که فرمودید مادرم را می شناسید.
    چند لحظه طول کشید،بعد انگار متوجه شد چه می گویم،با این حال هنوز هم نمی توانست حرفم را باورکند و در حالی که از شگفتی صدا به زحمت از گلویش خارج می شد با لحن حیرت زده ای گفت:ببینم یعنی... منظورت این است که شما دختر مهین بانو و جناب شازده هستی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    172-181

    شادمان از اینکه عاقبت مرا شناخت گفتم:خوب بله پدرجان،پس چه خیال کردید.
    ساکت و مبهوت مانده بود که چه می گویم.مثل اینکه با خودش زمزمه می کند زیر لب گفت:الله اکبر... الله اکبر... عجیب است... خیلی عجیب است.
    از ترس اینکه باز هم پیش خودش فکرهایی بکند گفتم:ببینید پدر جان،حالا که من عین حقیقت را گفتم،در را باز می کنید تا بروم.
    با هیجان و عجله گفت:باشد دخترم،فقط یک لحظه دندان روی جگر بگذار تا ببینم چه می کنم.
    - آقا،می خواهید چه بکنید؟
    دیگر جوابی نشنیدم.مثل اینکه کسی پشت در نبود.چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت.خیلی ترسیده بودم.دوباره چشمم را گذاشتم روی قفل و بیرون را نگاه کردم.در کمال تعجب دیدم هنوز پیرمرد آنجاست،مث اینکه خشک شده باشد ایستاده بود و فکر می کرد.ناگهان صدایش را بلند کرد و انگار که اتفاقی افتاده باشد،شروع کرد به صدا زدن پدرم.
    - جناب مفاخر،جناب مفاخر...
    حواسم سر جا آمد و فهمیدم می خواهد چه بکند.چشمانم سیاهی رفت و نشستم. لحظه ای گذشت،صدای قدمهای کسی را شنیدم که جلو می آمد، صدای کسی که با اوقات تلخی می گفت:چه شده مشدی؟چه اتفاقی افتاده؟ چرا نعره می زنی؟
    همان طور که نشسته بودم مثل مجسمه خشکم زده بود.تمام تنم یخ کرده بود و می لرزید.صدای پیرمرد را از پشت در شنیدم که گفت:شازده جان، شازده جان،گمانم معجزه ای رخ داده... اگر بگویم باور نمی کنید.
    - چه شده بگو،چه معجزه ای؟!
    - آخر اینجا نمی شود.
    - یعنی چه؟اینجا و آنجا ندارد،زود باش بگو ببینم چه شده؟چرا گریه می کنی؟حرف بزن ببینم.
    - از خوشحالی است شازده جان،شما هم اگر بشنوید گریه می کنید.
    - گریه دیگر برای چه مشدی؟انگار حالت خوب نیست؟بیا برویم دفتر ببینم چه می گویی.
    صدای قدمهایشان را شنیدم که از آنجا دور شدند اما قدرت اینکه بلند شوم و از سوراخ بیرون را ببینم نداشتم.
    نمی دانم چقدر گذشت.همچنان تنها در تاریکی نشسته بودم که یکهو شنیدم قفل در انباری صدا کرد و در باز شد.همه جا روشن شد.تا چشمانم به روشنایی عادت کند چند ثانیه طول کشید.همان پیرمرد بود.مدتی طول کشید تا چشمم او را دید.گفتم:می بخشید پد جان،باعث دردسر شما هم شدم.
    سرش را به علامت نفی تکان داد و با لبخند ملایمی گفت:نه پدر جان،شما قدم روی چشم من گذاشتید.حالا بلند شوید دخترم،شازده می خواهند با شما صحبت کنند.
    مات و مبهوت نگاه کردم و گفتم:با من؟!
    - بله دخترم با شما،مگر نمی خواستید ایشان را ببینید.جناب شازده امروز کمپانی را به همین خاطر تعطیل کردند.
    از جا برخاستم.انگار خواب می دیدم،انگار نه انگار که با مهین جان قرار و مدار گذاشته ام.در حالی که لرزش بی امانی سراسر وجودم را در برگرفته بود از جا برخاستم و به دنبال مشدی راه افتادم.بی آنکه فکری در سر داشته باشم فقط همین که یک بار می توانسام با پدرم ملاقات داشته باشم کافی بود، ملاقاتی که می توانست اولین و آخرین دیدارمان باشد.
    چند دقیقه بعد مشدی مرا به دفتر عظیم و با شکوهی هدایت کرد که می گفت دفتر کار پدرم است.در اتاق کار پدرم باز بود.مشدی تلنگری به در زد و خودش رفت.بی صدا وارد شدم.پدرم را ندیدم.دلم شور می زد چون دیرم شده بود.تا سر و کله کسی پیدا شود همان طور که ایستاده بودم پیچه ام را بالا زدم و با نگاه تحسین آمیزی همه جا را تماشا کردم.
    اتاق کار پدرم بیش از تصور من مجلل و با شکوه بود.تزئینات زیبای اتاقش بیشتر مناسب یک مهمانخانۀ بزرگ بود تا یک دفتر کار،بخصوص مبلمان سنگین و قالی خوش نقش و نگاری که در نگاه اول به چشم می آمد،همین طور شمعدانهای پایه بلندی که بر دوش دو مجسمه به شکل فرشتگان، در دو کنج اتاق با شمع روشن می شد.در قسمت بالای اتاق،درست کنار پنجره هایی که به خیابان لاله زار باز می شد،میز تحریر عریض و طویلی از چوب گردو قرار داشت که یک گلدان پر گل نقره ای روی آن می درخشید.
    مبلمان سنگین یشمی رنگی از جنس مخمل را در دو ردیف،مقابل هم چیده بودند.فاصله میان آنها را هم قالیچۀ بسیار نفیسی پر کرده بود،قالیچه ای که تصویری از وحوش و پرندگان را به نمایش در می آورد.غرق تماشای اطراف بودم که ناگهان نفسم بند آمد.پدرم را دیدم که روی یکی از مبلها نشسته و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود.به نظر می رسید خوابیده باشد. از دیدن ناگهانی او،آن هم از این فاصله نزدیک لرزه بی امانی به جانم افتاده بود که قابل توصیف نیست با این حال برای چند لحظه ناخودآگاه محو تماشای صورتش شدم،صورتی که تا آن روز فقط تصویرش را در خاطر داشتم و حالا از این فاصله نزدیک می توانستم سیر نگاهش کنم.این صورت چقدر در مقایسه با تصویری که از آن در خاطرم داشتم فرق کرده بود،چند تار موی سپید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود به همراه چند شکن در چهره اش صورتش را پخته تر و جاافتاده تر از آن تصویر کرده بود.با این همه هنوز هم چهره اش با نشاط بود.
    دست راستش را روی قفسه سینه اش گذاشته بود که آرام بالا و پایین می رفت.همان طور که ایستاده بودم و محو تماشایش شده بودم،یک آن احساس کردم که چشمانش در حال باز شدن است.نفسم بند آ»د.نگاهش به یکباره هشیار شد.قلبم از حرکت بازایستاد.
    برای یک دقیقه هر دو محو یکدیگر شدیم.من و پدرم هر دو زبانمان بند آمده بود فقط به یکدیگر خیره شده بودیم.اول پدرم دهانش را باز کرد تا چیزی بیان کند اما نتوانست.من شروع کردم.در حالی که تمام تنم از هیجان دیدن و صحبت کردن با او می لرزید و نگاهم به دستش بود که همچنان روی قلبش گذاشته بود،آرام و آهسته گفتم:می بخشید قربان،مزاحم شدم،مثل اینکه احوالتان چندان خوش نیست.
    پدرم در حالی که با محبت به چشمانم خیره شده بود با لحنی مهربان و غمزده گفت:اختیار داری دخترم،این چه حرف ایست که می زنی،قدمت به چشم که آمدی،نمی خواهد نگران حالم باشی... فقط کمی گیج هستم... چطور بگویم،حالا هم که اینجا هستی انگار تو را در خواب می بینم.می ترسم آمدن تو را در خواب دیده باشم... می ترسم بیدار شوم و تو رفته باشی.
    در حالی که از شنیدن حرفهای پدرم بغض کرده بودم خیلی آهسته و آرام پرسیدم:چطور مگر؟
    در حالی که نفسش را به صورت آهی از سینه اش بیرون می فرستاد گفت: چطور بگویم،آخر می دانی،ده یازده سال پیش از این،همان وقتی که سه چهار سالت بیشتر نبود،هم به قصد دیدن و هم برگرداندنت خیلی این در و آن در زدم تا توانستم ناصرخان دربندی،یعنی دایی ات را پیدا کنم فقط به این نیت که می خواستم ببینمت.قصدم این بود که بیاورمت پیش خودم،می خواستم خودم بزرگت کنم و خیلی کارها برایت بکنم،اما متأسفانه داییت حقیقت را از من کتمان کرد و گفت که دو سال پیش از آن مرض سختی گرفته ای و هر چه حکیم و دوایت کرده اند بی فایده بوده.من هم چون به او اعتماد داشتم حرفش را جدی گرفتم و باور کردم،خدا می داند که در این سالها چقدر افسوس از دست دادن تو را می خوردم.حالا می بینم شکر خدا تو هنوز هم وجود داری و آمده ای مرا ببینی...
    چانه پدرم لرزید و اشک در چشمهایش جمع شد.خیلی دلم می خواست از او پرس و جو کنم اما با دیدن اشکی که در چشمانش جمع شده بود از کنجکاوی پرهیز کردم.با چشمانی غرق اشک ساکت ماندم و منتظر شدم تا آرام شود.
    مدتی هر دو ساکت ماندیم،بعد پدرم با شرمندگی ادامه داد:باید مرا ببخشی که تو را نشناختم و اسباب ناراحتیت شدم...خوب دخترم،نگفتی مادرت چه اسمی برایت انتخاب کرده؟
    با عجله و هیجان پاسخ دادم:گوهر.
    - به به،چه اسم زیبایی،گوهر،گوهر یکدانۀ من،راستی می دانی که نام جدۀ پدری من هم شازده گوهرتاج بوده.
    - خیر قربان.
    - نه،نه،نشد،مثل بیگانه ها هی به پدرت نگو قربان،تو که غریبه نیستی،من بعد مرا صدا می زنی آقاجان.
    - چشم آقاجان،به شرط آنکه شما هم مرا گوهر صدا بزنید.
    - چشم گوهرم.ببینم چیزی می خوری برایت بیاورند.
    - خیر آقاجان،دیگر خیلی دیر شده و نمی خواهم مهین جان بداند که من اینجا بوده ام فقط اگر لطف کنید پارچه ای را که می خواستم بدهید کم کم از حضورتان مرخص شوم.
    دستپاچه شد و گفت:باشد،نمی خواهم باز هم اسباب دردسرت بشوم.مادرت نمی فهمد تو اینجا بوده ای اما پیش از اینکه بروی قلم و دوات را از روی میز بردار و نشانی خانه ات را برایم بنویس.ببینم نوشتن که بلدی؟
    - بله آقا جان.
    - پس تا شما نشانی را می نویسی من هم می روم سراغ سلیمان خان،پارچه را می گیرم برایت می آورم.
    پدرم این را گفت و به سرعت از در خارج شد.من هم فوری دست به کار شدم و روی تقویمی که روی میز تحریرش باز بود،عمداً نشانی خانۀ دایی را نوشتم و به همراه اسکناس بیست تومانی که بابت خرید پارچه همراهم بود روی میر گذاشتم.
    پنج دقیقه بعد پدرم برگشت،این بار با دستی پر از در دیگری که کتار میز تحریرش بود وارد اتاق شد.اول از همه ورقه کاغذی را که برایش نوشته بودم از تقویمش جدا کرد و خواندوخیلی از خطم خوشش آمد و شروع کرد به تعریف کردن،اما همین که چشمش به اسکناس بیست تومانی افتاد حسابی جا خورد و پرسید:این دیگر چیست؟
    آهسته گفتم:این بابت پارچه است.
    انگار که به غرورش برخورده باشد با رنجش گفت:حرفش را نزن دخترم.
    - آخر...
    - آخر چه... ناسلامتی من پدرت هستم.
    نمی خواستم پیش خودش فکر کند که از آمدنم چشم داشت مالی دارم،اما دیدم اگر بیش از این پافشاری کنم به پدرم گران می آید و فکر می کند که به پدری قبولش ندارم.پس گفتم:دست شما درد نکند آقاجان.
    - قابل شما را ندارد دخترم.
    - خداحافظ آقاجان.
    - برو به سلامت.
    پیش از اینکه پا از در بیرون بگذارم،بار دیگر صدایش را از پشت سر شنیدم که گفت:گوهر جان!
    برشگتم و نگاهش کردم.دوباره به سراپای من خیره شد.انگار می خواست یک بار دیگر صورت مرا ببیند،بعد بدون آنکه حرفی بزند با نگاه خداحافظی و با اشاره گفت که بروم.در را آرام پشت سرم بستم و بیرون آمدم.همین که پا به محوطه کمپانی گذاشتم باز با ابوالقاسم خان و همان مرد جوانی که وصفش را کرده بودم روبرو شدم.ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. تا مرا دیدند،ساکت شدند و با کنجکاوی به من خیره شدند.من هم به حالت دو از آنجا بیرون آمدم و خودم را به خیابان رساندم.همین طور که نفس نفس می زدم و می دویدم،پیش خودم فکر کردم اگر مهین جان را ببینم چه بگویم. هنوز یک خیابان را رد نکرده بودم که با مهین جان روبرو شدم.سراسیمه و هراسان به همراه حبیب آقا آمده ودند تا ببینند بر سرم چه آمده.مادرم تا چشمش به من افتاد پرید به من و گفت:
    هیچ معلوم است کجایی،نگفتی دل از حلق...
    بغضی که از شدت نگرانی راه گلویش را بسته بود به او اجازه نداد بقیه حرفش را تمام کند.
    خدا مرا ببخشد.از وحشت رو نشدن دستم،خودم را به سادگی زدم و در همان حال با چشمان اشک آلودی گفتم که راه را بیراهه رفته ام و عوض آنکه به طرف لاله زار بپیچم،پیچیده ام سمت خیابان علاالدوله.
    چشمان حبیب آقا،از حیرت گشاد شده بود.از حالت نگاه کردنش پیدا بود که حرفم را باور ندارد اما نمی دانم چطور شد که مهین جان حرفم را پذیرفت و بیشتر پاپی ام نشد.دلشوره ای که برای برشگتن به خانه داشت،انگار جلوی چشمانش را گرفته بود،آخر برفی که از صبح شروع شده بود حسابی نشسته بود و ممکن بود دیگر کالسکه گیرمان نیاید.
    خلاصه با دستی پر به خانه رسیدیم.خاله جن و اشرف هر دو چشم به راهمان بودند.اشرف تا پارچه را دستمان دید،خیلی ذوق کرد.خاله هم همین طور و مدام برای من و مهین جان دعا می کرد.اما من حواسم به آنان نبود.انگار در عالم دیگری سر می کردم،عالمی که فقط یک نظر خیلی کوتاه به آن افمنده بودم و حالا تمام فکر و ذکرم را مشغول کرده بود،عالمی که به یقین می توانست جایگاه من آنجا باشد.از افکاری که به یکباره به سرم هجوم آورده بود،جرأت نمی کردم چشمان کسی،بخصوص مادرم را نگاه کنم.برای آنکه کسی پی به احوالم نبرد،خودم را سرگرم کمک به مادرم کردم.او به محض رسیدن لباس عروسی اشرف را دست گرفت.برای همین هم از بس که سرم گرم بود نفهمیدم کی شب شد.سر شام همه به دور سفره نشسته بودند و مشغول بگو و بخند بودند اما من سرم پایین بود و با غذایم بازی می کردم.مادرم با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید:گوهر جان چه شده،حالت خوش نیست؟
    حیرت زده و مبهوت نگاهی به مادرم انداختم و گفتم:چرا،خوبم.
    خاله نگاهی به من انداخت و به ماردم گفت:طفلکی بچه ام،این چند روزه خیلی زحمت کشیده و خسته شده.
    اشرف که بشقاب خود را از پلو و خورش پر کرده بود با اشتها مشغول خوردن بود.با شنیدن حرف خاله لقمه توی گلویش ماند و شرمزده خطاب به من گفت:همه اش تقصیر من است،خیلی خسته شدی گوهر جان،امشب نوبتی هم باشد دیگر نوبت من است،همه ظرفها را خودم می شویم.
    پس از شام،اشرف دست و آستین بالا زد تا ظرفها را بشویدونگذاشتم و گفتم نمی شود.هر چه هست خودم می شویم.با این حال خودش خواست تا کمکم کندو ظرفها را با هم بیرونبردیم تا بشوییم.آن شب آب حوض از سرما یخ زده بود.من ظرفها را که آب می کشید دستهایش را که از شدت سرما مثل لبو سرخ شده بود به می مالید.یکی دو بار هم با دلسوزی و همدردی گفت:در این خانه چه به روزتان می آید دختر عمه.
    تا وقتی که جا به جا نشده بودیم،هر وقت چله زمستان می شد،بخصوص شبها،ظرفها را توی حوض کوچکی که کنار آشپزخانه بود،می شستیم.آن موقع فقط نگاهش کردم و لبخند زدم،آخر خیلی نمی توانستم روی دلسوزی او حساب کنم.احتمال می دادم هر آنچه را می بیند،برای زن دایی نقل کند،برای همین هم خیلی پشیمان شدم که چرا گذاشته ام کمکم کند.
    فردای آن روز چهارشنبه بود.عروسی اشرف روز جمعه بود به همین دلیل تمام آن روز را مهین جان مشغول دوخت و دوز بود.
    طرفهای غروب بود که مادرم لباس عروس را تمام کرد و به اصرار به تن اشرف پوشاند تا ما نگاهش کنیم.آن وقت بود که صدای کف زدن و خندۀ ما بلند شد.
    خودش از اینکه می دید دنباله لباسش آنقدر بلند است که روی زمین کشیده می شود،خیلی ذوق زده شده بود و مدام از مهین جان تشکر می کرد.
    روز بعد،دایی برای بردن اشرف و خله جان به خانه مان آمد.همگی تا دم رفتنشان خیلی به مادرم اصرار کردند در مراسم عروسی اشرف شرکت کنیم.
    با اینکه می دانستم مادرم بدون پا پیش گذاشتن زن دایی قبول نمی کند،اما با اصرار آنها اضطراب من هم بیشتر می شد.عاقبت مهین جان جواب رد داد و دعوت آنان را قبول نکرد.
    پس از رفتن آنان،یک دفعه دلم گرفت بخصوص که مادرم هم از خستگی خیلی زود خوابید.
    تازه اول شب بود.کنار چراغ گردسوز نشسته بودم.همان طور که زانوهایم را در بغل گرفته بودم،زیر نور چراغ نگاهش می کردم.صورتش هنوز زیبا و جوان بود.تازه متوجه شدم که پدرم چه اشتباهی کرده است.در عوالم خودم بودم که از پشت در صداهای درهم و برهمی شنیدم.صدای گوشخراش یک نفر را شنیدم که می خواند:
    دم گاراژ بودم یارم سوار شد
    دل مسافرین بر من کباب شد
    آهسته از جا برخاستم.رفتم از پنجره نگاه کردم.داش اکبر و چند تا از لاتهای محله بودند.او می خواند و بقیه با او دم می گرفتند،از بس عرق خورده بودند به حال خودشان نبودند.یک مشت مست لایعقل که مثل گاو عربده می کشیدند.آنقدر بلند که مهین جان از خواب پرید.آمد پشت پنجره و نگاه کرد بعد با وحشت مرا از پشت پنجره کنار کشید.از ترسش صندوقچۀ مخملش را پشت در گذاشت.تا پاسی از شب،صدایشان بلند بود و هیچ کس جرأت نداشت معترضشان شود.حتی قمر خانم هم از ترسش مثل موش در اتاقش چپیده بود، عاقبت دم سحر بود که سر و صدایشان خوابید و گورشان را گم کردند.آن شب مادرم نخوابید و تا خود صبح وحشتزده بیدار ماند.ولی من گاهی خوابم می برد.هنوز یادم است هربار که از سر و صدای بیرون بیدار می شدم مادرم را می دیدم که گیج و خواب آلود بالای سرم نشسته است.
    چهارپنج روز بعد به سرعت گذشت.کم کم نزدیک عید بود.همه اش در خانه نشسته بودیم و از هیچ کس خبر نداشتیم.البته همه اش را می گذاشتیم پای عروسی اشرف.می دانستم این چند روزه همه سرگرم عروسی بوده اند.
    روز دوم یا سوم اسفند بود،شب بود و من و مادرم جا انداخته بودیم و دراز کشیده بودیم.آن شب مهین جان تا دراز کشید خوابش برد،اما من نه،خوابم نمی برد.همان طور که در بستر دراز کشیده بودم آروز کردم تا خاله جان زودتر بیاید و از عروسی برایمان تعریف کند.خیلی دلم می خواست بدانم پسردایی در عروسی خواهرش شرکت کرده یا نه.کم کم اضطراب دیدن پدرم فرو نشسته بود و دوباره فیلم یاد هندوستان کرده بود.
    همه فکر و ذکرم شده بود پسرداییوبعضی شبها خوابش را می دیدم.حسابی دلم برایش تنگ شده بود.آن شب هم مثل شبهای پیش همان طور که دراز کشیده بودم فکر او به سرم زد،همین طور هم خاطرات گذشته،بخصوص آخرین شبی که دیگر او را ندیدم.بی اختیار اشکم راه افتاده بود.همان طور که دست خود را بر روی پیشانی ام گذاشته بودم و گریه می کردم صدای در را شنیدم.انگار یک نفر با انگشت به شیشه در اتاقمان می زد.یک نفر که دست بردار هم نبود.یعنی آن وقت شب،چه کسی می توانست باشد.مادرم با شنیدن صدا بلند شد و سر جایش نشست.مانده بود در را باز کند یا نه که یکهو صدای خاله از پشت در بلند شد:مهین جان خوابی یا بیدار؟
    پشت بندش هم صدای دایی را شنیدم که گفت:آبجی... باز کن... ما هستیم.
    یعنی چه؟آمدنشان به نظرم عجیب می رسید.مادرم که مثل من حیرت کرده بود برای یک لحظه به در خیره ماند و بعد بلند شد و در را گشود.
    صدای درهم برهم سلام و احوالپرسیشان را از توی ایوان شنیدم.مادرم حیرت زده تعارفشان می کرد که داخل شوند.
    - خیلی خوش آمدید،چه عجب این وقت شب یادی از ما کردید،شام خورده اید یا نه؟
    من همچنان که دراز کشیده بودم،دستم را روی پیشانیم گذاشتم و خودم را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    182- 195

    بخواب زدم. آخر هنوز چشمهایم نشان میداد که گریه کردهام و نمیخواستام این را بفهمند.
    مادرم با دیدن آنها دست پایش را گم کرده بود. با عجله رخت خوابش را جم کرد. آمد بالای سرم تا مرا صدا بزند که دایی نگذشت. صدایش را شنیدم که گفت: آبجی نمیخواد بیدارش کنی، حالا که خوابید، بگذر بخوابد.
    مادرم با دیدن آنان به شک افتاده بود با شنیدن این حرف بیشتر به شک افتاد و با تعجب پرسید: چیزی شده ناصر جان؟
    - نه آبجی مگر قرار بود چیزی بشود، حالا که این طفل معصوم خوابید، بگذر بخوابد... آخر برای چه میخواهی بد خوابش کنی، ما بی موقع موزهم شدیم، آمدیم چهار کلمه با شما حرف بزنیم و برویم.
    طفلکی مادرم که مثل من یک فکرهایی راجع به من و پسر دایی پیش خودش کرده بود، با لحنی که خشهلیش را نشان میداد گفت: پس چرا ملوک خانوم را نیاوردید؟

    دایی که فهمید بود مادرم چه فکری کرده، در حالی که نفسش را به صورت آهی از سینه بیرون میداد در پاسخ گفت: این قضیه به ملوک مربوط نمیشود... فقط به تو مربوط میشود و این دختر.
    تازه شصتم خبر دار شد که قضیه به پدرم مربوط میشود، حضور نابهنگام آنان هم دلیلش همین بود.
    مادرم شگفت زده و آرام گفت: من که ملتفت منظور شما نمیشوم ناصر جان.
    - بنشین آبجی تا برایت بگویم.
    مادرم رو به روی دایی نشست. چون دستم را روی پیشانی نهاده بودم و تظاهر میکردم خوابید ام، درست نمیتوانستم ببینمشان، فقط از روی صدایشان تشخیص میدادم کجا نشسته اند.
    پس از لحظهای سکوت، صدای دایی را شنیدم که خیلی آهسته و آرام گفت: امروز دم غروب مشدی عباس آماده بود خانه ما.
    حالا دیگر مطمئن شده بودم قضیه از چه قرار است و دیگر چیزی نمانده بود که قلبم از حلقوم بیرون بیاید.
    مادرم که هنوز توی باغ نبود با تعجب گفت: مشدی عباس، برادر حیدر علی خان را میگویی داداش؟
    - نه آبجی.... حواست کجاست، انگار یادت رفته آن بنده خدا پارسال همین موقعها بود که درشکه زیرش گرفت و مورد... منظور من همان مشدی عباسی است که با آقای خدا بیامرزمان رفاقت داشت. همانی که چند سال پیش از اینها هم یک بر سراغ گوهر را از من گرفت.

    - آهان.... آهان.... خوب!
    - مشد عباس امروز آماده بود خانه ما تا راجع به گوهر حرف بزند.
    - وای خدا مرگم بدهد..... داداش شما که حرفی نزدی؟
    - من حرفی نزدم، یعنی او نپرسید که من بخواهم حرف بزنم.
    - یعنی هیچ سراغ گوهر را نگرفت؟
    - نه آبجی اصلا و ابدا نه او حرفی زد نه من، پیدا بود که شازده خودش همه چیز را فهمید برای همین هم مشدی را مأمور کرده بود تا پیغامش را توسط من به شما برساند،
    مادرم با صدایی که به زحمت از هلغومش بیرون میآمد گفت: چه پیغامی؟
    - راستش ..... مشدی گفت شازده پیغام داده اگر شما رضایت بدهی هرازگاهی گوهر را ببیند او هم قول چهار قبضه میدهد که در عوض یکی از خانههای خودش را در قلهک به اسم شما میکند و ماه به ماه دویستو پنجاه تومن هم به عنوانه خرجی به مشد عباس میدهد تا برایتان بیاورد. در ضمن بر و بنشن، برنج، روغن و گوشت هم سوای خرجی برایتان میفرستد، چه میگویی خواهر؟
    مادرم در حالی که هنوز هم مات و مبهوت بود با صدای لرزانی پرسید: حالا چه شده، شازده یکبار پس از این همه سال یاد ما کرده اند؟
    والله آنطور که مشدی برایم گفت انگار بعداز شما که با دختر معیر الممالک ازدواج کرده بچه در نشده. بد از او هم چند زن سوگای داشته که از هیچ کدامشان صاحب اولاد نشده، خلاصه بعداز کلی دعوا و دارمان، تازه فهمید عیب از خودش است. از قراره معلوم قبل از ازدواج با دختر معیر الممالک نمیدانم چه اتفاقی یا ناخوشی برایش پیش میآید که باعث اجاق کوریش شده، خلاصه در حال حاضر تنها اولادش همین گوهر جان خودمان است.

    - پس بگو... گفتم یک چیزی هست ... خواب دیده خیر باشه، تازه آقا یادشان افتاده و میخواهد گوهر را ببیند، یک گوهری نشانش میدهم که بنشیند تماشا کند. حالا میبینید گوهر را بر میدارم میبرم یک جایی که دستش به او هم نرسد.

    دایی که منتظر تمام شدن حرف مادرم بود گفت: آبجی ناراحت نشویها اما نمیتوانی.
    - حالا میبینی داداش .... به خدا شوخی نمیکنم
    - نمیتوانی.
    - برای چه ؟
    - گفتم نمیتوانی آبجی، مطمئنم که این حرف را میزنم.
    - از کجا مطمئنی؟
    - به کجایش كار نداشته باش آبجی گفتم که مطمئنم.
    - اگر مطمئنی خوب به من هم بگو داداش، بگو از کجا.
    - اگر بگویم قول میدهی شلوغش نکنی؟
    مادرم هیجان زده و متعجب گفت: باشد بگو.
    دایی که تا آن لحظه حرفی نزده بود، برای آب پاکی را روی دست مادرم بریزد گفت: میدانی چه کسی نشانی مرا به شازده داده؟
    - نه
    - یادت باشد آبجی که قول به من دادی ها.
    مادرم بی تاب و بی حوصله گفت: یادم هست ناصر جان، ترا به خدا بگو ببینم کی بود؟
    جای شک نبود که دایی یک چیزهایی میدنش.
    از وحشت چیزی نمانده بود قالب تهی کنم. سکوت بر اتاق حکم شد، بد دایی گفت: گوهر.
    صدای مادرم را شنیدم که با شگفتی و حیرت خطاب به دایی گفت: گوهر!
    این بار صدای دایی بلند تر شد: بله آبجی، گوهر.
    مادرم مکث کرد و با ناباوری گفت: مگر میشود داداش، شما هم چه حرفهایی میزنید. گوهر کی رنگ پدرش را دیده که بخواهد به او نشانی شما را بدهد.
    دایی با ملایمت گفت: من از خودم نمیگویم آبجی.... دیده .... گیرم شما خبر نداری.

    یکبار انگار آسمان را بر سر مادرم کوبیدند. با صدایی که بی نهایت آرام و گرفته بود پرسید: شما از کجا خبر دارید؟
    دایی که دلش نمیخواست قضیه را باز کند برای آنکه طفره برود گفت: از آدم مطمئنی شنیده ام، خاطرت جمع باشد.
    مادرم که حسابی کلافه بود اصرار کرد و گفت: داداش تورو به خدا راستش را به من بگویید کی گفت؟
    دایی مکث کرد و گفت: آبجی ، من به آن بنده خدایی که این خبر را ازش گرفته ام، قول دادهام نمیتوانم بگویم.
    خاله که تا آن لحظه فقط شنونده بود وقتی دید دایی حرف نمیزند با دیدن حال مهین جان كه مثل اسفند جلز و ولز میزد رو به دایی کرد و با متانت گفت: خوب ناصر جان، چرا راستش را نمیگویی... بعد از گفتن این حرف بی مقدمه رو به مادرم کرد و رک و پوست کنده گفت: میدانی مادر کی این خبر را به ناصر جان داده، مش عباس.
    صدای دایی با شنیدن این حرف به اعتراض بلند شد: خاله جان!!!
    - چاره یی نبود مادر، باید میگفتم.
    برای یک لحظه اتاق ساکت شد، بعد مادرم با صدای بی نهايت آهسته یی که نشانگر ناباوریش بود از دایی پرسید: داداش تورو به ارواح آقام، مشدی گفت؟
    دایی در حالی که آهی میکشید پاسخ داد: بله آبجی، به حقیقت حق قسم که این را از زبان او شنیدم ولی نباید گوهر بویی ببرد، من به مشدی قول داده ام.


    این بار مادرم با لحنی غمگین و شگفت زده پرسید:
    مشدی نگفت کجا و کی پدرش رو دیده؟
    - چرا گفت. گویا همان سه روزی که شما سرگرم امورات اشرف بودی همان روزهایی که به خیال شما به لاله زار میرفت تا پارچه بخرد، همه رفت و آمادش فقط برای دیدن شازده بود، عاقبت روز سوم، گمانم همان روزی که شما هم همراهش بودی پ برف میآماده در کمپانی خود شازده او را دیده و با هم حرف زده اند.
    مادرم با لحن غمزدهای پرسید:
    مشدی نگفت چطور گذارش به آنجا افتاده... اصلا چطوری پدرش رو شناخت؟
    - چرا آبجی، آنطور که مشدی همه چیز را ریخت روی دایره، گویا اولش خیلی تصادفی بود، از نشونی که حبیب آقا دستش داده بود، برای خرید به آنجا میرود تا پارچه بخرد، اما بعد بطور خیلی اتفاقی عکس شازده را روی دیوار میبیند و از قرار معلوم چون این عکس را چند سال پیش در دستگاه خودت دیده بود، پیش خودش یک حدسهایی میزند. برای آنکه مطمئن بشود از فروشنده پرس و جو میکند و بعد که میفهمد حدسش درست است، فردا هم با خیال باز میرود به دنبال پارچه اما چون احساس میکند شازده خودش نیست داخل نمیرود، آنطور که شنیدم گویا آن روز پیرزنی هم همراهش بود....
    خاله جان میان حرف دایی دوید و گفت: آره مادر، گمانم همان روز دویوم بود همان روزی که پیرزن همسیتن همراهش رفته بود، همان روزی که من از پا درد نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
    داییام ادامه داد: بله خاله جان، گمانم همان روز بود، آن روز هم اصلا و ابدا جلو نمیرود تا اینکه روز سوم که خود شما همراهش رفته بودی موفق میشود شازده را ببیند و با هم....
    ناگهان دایی بقیه حرفش را نیمه تمام گذشت. متوجه شدم مادرم از جا بلند شد. همان طور که دراز کشیده بودم تظاهر کردم خواب هستم اما بی اختیار خودم را جم کردم. صدای مادرم را از بالای سرم شنیدم. در حالی که برای خلاصی از دست خاله جان و دایی که هر دو بازوهایش را چسبیده بودند نفس نفس میزد، برای من خط و نشان میکشید
    - همین امشب تکلیفم را با او روشن میکنم.
    صدای خاله جان را شنیدم که به او تشر زد و گفت:
    مادر این کارها چیست؟ مگر بچه شده ای.

    مادرم برای نخستین بر به مادر خوانده اش با صدای بلند پاسخ داد:
    - آره خاله جان بچه شده ام.
    دایی که دید خاله جان جلو در مادرم نیست، فریاد اعتراضش را بلند کرد
    - آبجی این حرکات یعنی چه؟ چرا شلوغ بازی در میآوری، آخرش که چی؟ خیال کردی تا قیام قیامت میتوانی بین پدر و فرزند دیوار بکشی....
    مادرم با خشم میان حرف او پرید و گفت:
    پدر؟ شما به این آدم میگویید پدر... کدام پدر..... پدری که از لحظه تولد فرزندنش نخواسته رنگ او را ببیند میگویند پدر، او کی در حق گوهر پدری کرد که حالا میخواهد بکند... هر که ندیده شما که دیده اید، او حتی حاضر نشد برای بچهای که از خون و گوشت خودش بود، سجلد بگیرد.... تا کسر شانش نباشد و جلوی این و اشرف بگوید خون اشرفیش با غیر این طبقه پیوند خورده. حالا چی شده جناب شازده باز یکبار سر و کلاشان پیدا شده، فقط خدا عالم است. اما این دفعه را کور خواند.
    دایی که دید مادرم بی نهایت خشمگین و عصبانی شده برای آنکه او را به نحوی آرام کند گفت: همه حرفهایی که شما میزنی درست، هر کس نداند من یکی میدانم آبجی که تو در این پانزده شانزده سال چه کشیدی تا توانستی این بچه را به اینجا برسانی، همه اینهارا بگویی و نگویی خودم میدانم....
    مادرم که تا آن لحظه سخت میکوشید جلوی اشکهایش را بگیرد با شنیدن این حرف یکبار اشکش سرازیر شد و در حالی که گریه میکرد حرف دایی را قطع کرد و گفت: شما که خودتان اینهارا میدانید پس چه میگویید داداش؟
    دایی در حالی که نفس عمیقی میکشید با لحن ملایمی گفت: ببین آبجی، ناراحت که نمیشی دو کلوم رک و پوست کنده با هم حرف بزنیم.

    مادرم حق حق کنان گفت: نه
    دایی گفت: ببین آبجی، الان چند وقت میشود که دیگر با ما خانه یکی نیستی؟
    مادرم با گریه گفت: خوب شش هفت ماهی میشود چطور مگه؟
    دایی ادامه داد: در عرضه این شش هفت ماه که اینجا هستید من یکی که برادرتم چند بر توانستهام به شما سر بزنم؟
    مادرم که نمیفهمید منظور دایی از این صغری کبرا چیدنها چیست حق حق کنن گفت: این چه ربطی به قضیه دارد؟
    دایی گفت: خیلی هم ربط دارد آبجی، اگر اشتباه نکنم سر جمع ۴ یا ۵ بر آمدم درست میگویم؟
    مادرم اشک ریزان حرف دایی را تایید کرد
    - میدانی چه میخواهم بگویم آبجی... بدون تعارف. اصل مطلب این است که در عرض این چند وقت دیگر باید ملتفت میشدی که من یکی آنچنان که شاید و باید نمیتوانام به داده تان برسم. ای، گاه و بیگاه، البته اگر کمکی بتوانم به شما بکنم مضایقه ندارم، اما خوب آیا این برای شما کافیست؟ رویم سیاه که این طور بی پرده حرف میزنم خدا شاهد است که فقط غرضم این است که حساب کار دستت بیاد.... لحظهای تامل کرد و ادامه داد: ببین خواهر من، دختری به سنّ و سال گوهر یک سرپرست میخواهد، یک کسی که مدام سعی ش بالای سرش باشد. همین طور خودت، خیال میکنی خود شما چند سال از عمرت میرود، میدانم که شازده با تو خوب تا نکرده، میدانم که جوانیات را سوزانده، اما در این موقعیت که چنین پیشنهادی داده، دست کم جواب رعد نده. جامی فکر کن. من هم اگر نگویم خودت میدانی این خانه جای مناسبی برای زندگی شما نیست. بگذریم از تکو توکی که این میانه مثل شما گرفتار هستند و اینجا زندگی میکنند. اما تو که نمیتوانی پای خیلی از این عدم هارا که به این خانه رفت و آمد دارند از اینجا ببری. یا این که از همه بدتر دست این مرتیکه دعاش اکبر را که یک چیزهایی ازش شنیده ام، بگیری و از اینجا بیرون کنی. به هر حل آتشی هم که بخواهد بسوزند میسوزاند. حرف بزنی خودت را جواب میکند. حتی همین پیرزن. عمه ش، خیال میکنی حمصهین دست کمی از او دارد، خودت که میبینی همیشه بساط منقل و وفورش براه است. همه شن از یک تیر اند. اشرف همان یکی دو روزی که اینجا مهمان شما بود چیزهایی از او دیده بود و برایم تعریف کرد که زبانم نمیگردد بگویم، بگذریم. این دختر طفل معصوم شش هفت ماه است که میان این عدمها زندگی میکنا، صدایش هم در نمیاید، میدانی چرا، برای اینکه نمیخواهد تو غصهٔ بخوری.
    صدای دایی لرزید. انگار بغضی در گلو داشت و نمیگذشت به راحتی صحبت کند، ناگزیر ساکت ماند. من هم بی اختیار اشکم جاری شد. مادرم در حالی که اشکش هنوز هم سرازیر بود. اشک ریزان گفت: شما میگویید چه بیکنم؟
    دایی آرام و غم زده گفت: ببین آبجی، من میگیم واقعیت رو ببین، به قول شعر از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن. اصلا فکر کن خدا خسته این طوری پیش بیاید. حکماً هم همینطور است. بله حتما خدا خسته و یک راه فرجی پیش پای گذشته یک راه فرجی که واسطه ش شازده است. ما که از این بعضیهای پشت پرده خبر نداریم داریم؟ چه بسا پروردگار عالم مشیتش این بود که این طفل معصوم را جلوی آنهایی که آنطور زهر حقارت به او چشاندن یکبار سر بلند کنه...
    مشخص بود که منظور دایی به کیست. باز هم یک نفس عمیق کشید و ادامه داد،از من میشنوی آبجی، به جای قیل و قال و هیاهو بنشین کمی عاقلانه فکر کن، همین قدر بگویم که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد. تا شازده منت هر دیتن را میکشد از این موقعیت استفاده کن. از من میشنوی یک روز هم یک روز است. هر چه زودتر این دختر را از این جهنم داره نجات بدی به نفع هر دیتن است. با این حال خود دانی. من کیهیلی هم اصرار نمیکنم. آخر آخرش این است که میگویی نه، من هم یک طوری مشدی را جواب میکنم، اما پیش از این که بخواهی هر جوابی بدهی باید متوجه این مطلب باشی که هر تصمیمی که میخواهی بگیری، به این دختر میبایست پیش خودت فکر کنی. دیگر خود دانی.
    مادرم که تازه اشکهایش بند آماده بود از سر استیصال آهی کشید و گفت: والله چه بگویم ناصر جان، خودم هم مانده ام.

    از لحن کلم مهین جان پیدا بود که تحت تاثیر پندو اندرزهای دایی واقع شده، با این حل هنوز هم دودل بود و نمیتوانست آنچه را عقلش به او فرمان میداد بر زبانش جاری سازد. خاله جان که میدید مادر بیچارهام در برزخ شک و تردید بر سر دو راهی چه کنم چه نکنم مانده و نمیداند چه بگوید باز هم مثل همیشه برای آنکه در تصمیم گیری به نحوی کمکش کرده باشد خطاب به مادرم گفت: از قدیم گفت اند عدم بیچاره، چاره، از من میشنوی مادر چارهای نیست. اگر سعادت دخترت را میخواهی باید دلت را بگذاری زیر پا و قبول کنی، دیگر هر چه باشد شازده از بعضی جور عدمهایی که با آنها داری توی این خانه سر میکنی که بدتر نیست. بر فرض هم که شرط دیدار گوهر را قبول کنی، باز هم چیزی را از دست نمیدهی، در عوض توی خانه خودت مینشینی و این همه صدمه نمیخوری. از همه مهم تر اینکه هرچه باشد سعی یک نفر بالای سرتان است. تازه این طوری ممکن است مهر گوهر بیشتر توی دلم شازده بیفتد و خیلی کارها برایش بکند، چه میگویی مادر؟
    مادرم که به نظر متقاعد شده، غمگین و افسرده گفت: پس شما هم اینطور ساله میدانید؟
    - آره مادر، از من میشنوی به سلهتن است که قبول کنی
    مادرم این بر خطاب به دایی گفت: داداش هر کاری که ساله میدانید همان کار را بکنید. من که فکرم به جایی نمیرسد فقط قبل از اینکه به شازده قرار مادری بگذاری با او شرط کنید که هر پانزده روز یک بر بیشتر نمیتواند گوهر را ببیند.
    دایی با لحنی ملایم گفت: باشد آبجی، پس فردا که مشدی آمد به او میگویم به شازده بگوید شما موافقی، از من هم میشنوی نمیخواهد از این قضیه با گوهر حرفی بزنی، جز اینکه رویش به رویت باز شود هیچ فایده ندارد.
    مهین جان با دستپاچگی گفت: پس قضیه را چطور میخواهید آفتابی کنید؟
    - شما نمیخواهد نگران باشی خودم میدانم چطور درستش کنم، اگر دیگر حرفی نیست امشب را خاله جان قبول زحمت میکند و اینجا میماند تا فردا در یک فرصت مناسب، آن هم وقتی شما حضور نداری کم کم گوهر را آماده میکند و طوری میگوید که او فکر کند شازده خودش آماده سراغ من و حل و سراغ شما را گرفته. با این حل باز هم تا صبح خوب فکر هیات را بکن آبجی، اگر دیدی دلت راضی نیست باز هم حرفی نیست. میتوانی به خاله جان ندا بدهی که لام تا کم حرفی از این قضیه نزند. فقط اگر نظرات عوض شد خاله جان را فوری میفرستی خانه تا مرا خبر کند.
    - باشد داداش، میبخشید اسباب زحمتتان شدم، بفرمایید بنشینید تا بروم قلینی آماده کنم.
    از حرف مادرم فهمیدم دایی عازم رفتن شده، صدای دایی را شنیدم که گفت: نه آبجی، دیروقت است ان سهله پذیریی باشا برای خانه خودت. باز هم میگویم. اگر نظرات عوض شد رودربیستی را میگذاری کنار و خبر میکنی، عزت زیاد.
    - خوش آمدی داداش.
    انگار که بر سنگینی از دوشم برداشت شده بود. بقدری شاد و خوشحال بیدم که انگار در هفت عثمان سیر میکردم. چشمهایم را بستم و نفهمیدم کای صبح شد. فردا صبح دور تر از معمول از خواب بیدار شدم. همین که چشمهایم را باز کردم مهین جان را دیدم که با سگرمهای در هم کشیده پای اسباب سماور نشست و برای خاله جان چای میرییخت. از چشمهایش پیدا بود تا صبح پلک نزده. خاله جان تا مرا دید به طرفم آمد و با تظاهر به اینکه از دیدنش شگفت زده شدهام سر و صورتش را بوسیدم و از او پرسیدم کای آماده؟ در حالی که او هم سر و صورتم را میبوسید برایم گفت وقتی خواب بودام آماده. همان طور که با هم سرگرم گفت و گو بودیم مهین تاج برای اجتناب از من و طبق قول و قراری که با دایی گذشته بود با تظاهر به اینکه باید پی خرید برود، پس از شستن استکان نعلبکی چادر سرش کرد و رفت تا خرید کند.

    اما پیدا بود که برای چه رفته. مادرم نمیخواست وقتی خاله جان با من حرف میزند، خودش حضور داشته باشد.
    با رفتن مادرم آرام و قرار خاله جان هم رفت، حالا دیگر مثل مرغ سر کنده هی بلند میشد کنار پنجره میرفت و میآمد. خلاصه خیلی کلافه بود، من هم همینطور، با آنکه میخواستم تظاهر کنم که چیزی نمیدانام، اما باز خیلی کلافه بودم. برای آنکه به نحوی به خاله جان در گفتن آنچه میخواست بگوید کمک کنم خیلی آهسته گفتم:
    خاله جان؟
    - جان خاله؟
    - شما میدانید مهین جانم چرا امروز کلافه بود؟
    - چطور؟
    - چطور بگویم. مثل همیشه نبود. وقتی میرفت انگار خیلی پکر بود.
    همین حرف من کمک بزرگی به خاله جان کرد و فوری پی حرفم را گرفت و گفت: خوب راستش خاله، مهین ژانت حمصهین بگی نگی پکر بود... ولی نمیخواهد نگران باشی گوهر جان.
    خودم را زدم به آن راه و با تعجب گفتم: مگر چه شده؟
    خاله خواندای کرد و گفت: هیچی خاله.... نمیدانی چه خبر خوبی برایت دارم مادر.
    - خاله جان بگویید چه شده؟
    خاله پس از لحظهای سکوت با لبخندی گفت: جانم برایت بگوید دیشب نزدیک غروب، یک نفر از طرف شازده مفاخر التجر که پدر شما باشند، آماده بود خانه ما. از طرف شازده برای مهین جانت پیغام آورده که اگر راضی بشوند هرز گاهی شازده بتواند شما را ببیند. در عوض او هم یک طورهایی این گذشت مدارت را جبران کند. اول اینکه یکی از خانههای خودش را در قلهک به نام مهین جانت میکند تا در آن زندگی کنید، همین طور ماه به ماه دویست و پنجاه تومان بابت خرجی برایتان میفرستد تا دیگر از این بابت مشکلی نداشته باشید خلاصه قول چهار قبضه داده که همه طور حمایتاتن کند.
    در حالی که با هیجان دست خاله را در دستم گرفته بودم و مفشردم پرسیدم: راست میگویید خاله جان؟
    - آره مادر انشاالله مین بد زندگیتان از این روا به آن روا میشود مادر.
    باز هم متعجب پرسیدم: مهین جانم چه جوابی داده اند؟
    - مهین جانت راضی شده، آن هم به خاطره شما، اما راستش خیلی نگران شمست.
    - نگران من، برای چه؟
    - این را دیگر باید مادر باشی تا بفهمی. تا خودت مادر نشوی نمیفهمی که او چه حالی دارد. بخصوص این مادر. خاله جان مبادا یادت برود که مهین جانت یک تن چه کشیده تا شما را به این جا برساند؟!!!
    در حالی که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زده بود بغض آلود گفتم: این چه حرفیست خاله جان. مگر میشود از یادم برود؟!!!
    خاله دیگر هیچ نگفت و در حالی که با محبت دست خود را بر سرم میکشید خام شد و پیشانیم را بوسید.

    چند روز بد خانهای را که پدرم قول داده بود به نم مهین جان شد. با اینکه تمام اسباب و اسسیمن از یک گاری بیشتر نمیشد، اما باز پدرم برای اسباب کشی از کامیونهای کمپانی را در اختیار دایی گذشته بود. دایی هم آن روز برای کمک آماده بود. این اسباب کشی با اسباب کشی قبلیمن توفیر داشت. راست است که میگویند بعضی اوقات انسان از خوشحالی بال در میاورد. آن روز هم من از خوشحالی ترک خانه قمر خنوم چنین حالی داشتم.
    مهین جان میفهمید و به رویش نمیآورد. من هم از رفتارش پی به شدمنیش میبردم. این دم آخری هر اسباب و وسیلهای را که فکر میکرد بد مورد اهتیجمن نباشد به این و آن باشش میکرد.
    قمر خانوم که از رفتن نه به هنگام ما غافل گیر و شگفت زده بود، مثل همیشه دست به کمر درد آستانه ی در ایستاده بود و با کنجکاوی ما را تماشا میکرد که اسباب و اثاثیه من را بر کامیون میکردیم. نه تنها قمر خنوم، تمام اهل محل آن روز با کنجکاوی به درمن جمع شده بودند. همان طور که در رفت و آمد بودم صدای گفت و گاهی بعضی از آنان را میشنیدم که پشت سرمان حرف میزدند. صدای یک نفرشان را شنیدم که به بقیه میگفت:
    من از همان اول به همهتان گفتم مهین خانوم از آن آدم حسابی هست. این مدت هم که اینجا زندگی میکرد به گمانم فقط از ترس هوو بود....

    از شنیدن این حرفها بی اختیار لبخندی بر گوش ی لبم نشست و به یاد اولین روز برخردمن با قمر خانوم افتادم. دیگر کارمان تمام شده بود و موقع خدافظی رسیده بود. زنهای همسایه همه پای کامیون جمع شده بودند. دست در گردن من و مهین جانم انداخته بودند و مرا میبوسیدند.
    همه به جز بیبی خانوم که گوشهي حیاط به دیوار تکیه داده بود و کز کرده بود و با اندوه و یاس رفتن ما را تماشا میکرد. مهین جانم با آنکه از او خداحافظی کرده بود اما باز هم طاقت نیاورد. جمعیت را که هنوز به دورمان جمع بودند کنار زدو خودش را به او رسند. بد هرچه پول در بساطش مانده بود به او داد تا مدتی اموراتش را بگذراند. من که برای رفتن کلافه بودم حل خودم را نمیفهمیدم. عاقبت کمیونی که ما سوارش بودیم در میان سلام و سلوات اهل محل که برای بدرقه آهسته به دنبالمان حرکت میکردند راه افتاد با دور شدن از آنجا، کابوس وحشتناک خانه ی قمر خانوم پایان یافت.

    182- 195


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    195- 201

    فصل سه
    کامیون پس از گذاشتن از چند خیابون راه جاده شمیران را در پیش گرفت. همین طور رفت و رفت تا رسیدیم به قلهک، بعد هم از پل عریضی گذشت که بر روی رودخانه قرار داشت. پس از آن وارد خیابان پردر و درخت شد و مقابل ساختمانی با آجرهای بهمنی ایستاد. ساختمان شیروانی داری که تمامی پنجرههای آن از بیرون، با کرکرههای چوبی سفید رنگ پوشیده بود. نمیدانام چرا با آنکه میدیدم دایی پیاده شده اما هنوز هم باور نداشتم آنجا خانه ما خواهد شد. وقتی که دیدم دایی از جیب جلیقه آاش کلید آنجا را بیرون کشید و در را باز کرد، از شدت خوشحالی مهین جان را بغل کردم و دو ماچ آبدار از لپ هایش برداشتم. مادرم بدون اینکه بخواهد پس از مدتها خندید و با تظاهر به بی تفاوتی گفت: چه خبر شده، تو باز خودت رو لوس کردی دختر. ولی مشخص بود او هم از دیدن خانه شاد شده است. دایی با تمنین در خانه را باز کرد گویی در بهشت را به روی من باز کرده بودند. اول از همه مهین جان با قرعان وارد شد. به دنبال او من بودم که با آینهای در دست وارد خانه شدم.
    این خانه از تمام خانههایی که در تمام مدت عمرم دیده بودم سر آمد بود. خانهای که هم چه آب داشت و هم سیم کشی برق، دو اتاق خواب. همچنین مطبخ که جای مخصوص به خودش را در ساختمان داشت و از حیث نور و تمیزی دست کمی از اتاقها نداشت. بر خلاف معماری متداول آن زمان که مطبخ را در زیرزمین میساختند و یا در مکانی که خارج از ساختمان قرار داشت، اینجا مطبخ ما همان جا داخل ساختمان واقع شده بود.

    در یک طرف مطبخ کتههای هیزم قرار داشت که نامای بیرونی آن را کاشی کاری کرده بودند و داخل آن هیزمها را مراتب و منظم بر روی همدیگر چیده بودند. همچنین در گوشای از آنجا گنج چوبی بسیار زوبیی قرار داشت که بیشتر به درد اتاق پذیرایی میخورد تا آنجا. هر چند که اتاق پذیریی هم با داشتن یک شومینه هیزم سوز که عطسه آن نیز مشتعل بود کم و کسری نداشت. جلوی اتاق پذیریی هیات دلم نوازی واقع شده بود که میان تنها باغچه آن یک بوته گٔل یخ کاشته بودند که در آن سرما غرق گٔل بود و خطرت شیرین سال گذشته را در ذهنم تداعی میکرد. دایی با اینکه یک بر خانه را دیده بود اما باز هم از دیدن دوباره آنجا به وجد آماده بود و همین طور که به کمک راننده اسباب و اسسیمن را خالی میکرد برایمان توضیح میداد که از آب انبار خانه که به دلیل لول کشی ساختمان بی استفاده مانده، میتونیم به جای انباری استفاده کنیم. اما اگر تمامی اسباب و اثاثیه ما را یک جا جم میکردند باز هم به اندازه یکی از اتاقها نمیشد. راننده کامیون کارش را تمام کرد و به جهت رعایت ادب باز هم مادرم را صدا زد و پرسید اگر فرمایشی ندارید مرخص بشوم که مادرم از او تشکر کرد و او رفت.
    مادرم پزه از سالها به یک خانه و زندگی مرفه و مستقل رسیده بود و به نظر راضی میرسید. ولی چند روز بد که من طبق قرار به دیدار پدرم میرفتم برایم معلوم شد ممدرم از معملای که با جناب اجلال الملک انجام داده تا چه حد احساس ناراحتی میکند.
    آن روز پنجشنبه بود. آفتاب تازه پهن شده بود. مهین جان از درخت گٔل یخ چند شاخ چیده بود و با دقت آنها را در گلدان روی پیش بخاری جا میداد که صدای چکش در بلند شد. از دیدن احوال مادرم حل من هم منقلب شد. انگار تازه یادش آماده بود که آن روز پنجشنبه است و میبایست به گلش وفا کند. اما من از همان وقتی که از پدرم جدا شده بودم برای این روز و این ساعت لحظه شماری میکردم، اما بروی خودم نمیاوردم. دلم نمیخواست مادرم اذیت شود. خاله جان آن روز برای نخستین بر به آنجا آماده بود. وقتی دید هر دو همینطور ایستاده ایم بلند شد و در را باز کرد.
    صدای مرد میانسالی از دم در به گوشمان رسید.
    - من بهرام شوفر هستم، سر کار گوهر خانوم تشریف دارند؟
    خاله با ترس و لرز گفت بله
    - پس به ایشان بفرمایید آقا جانشان توی اتومبیل منتظرشن هستند.
    بیچاره مادرم ، رنگ و رویش پریده بود، مثل اینکه نخستین پنجشنبه را به حساب نیاورد بود و یا به کلّ پشیمان شده بود که احتمال میدادم همین طور باشد.

    با این حل دیگر نمیتوانست حرفی بزند یا کاری بکند. چارهای نداشت جز اینکه با دست خودش مرا راهی کند. وقتی کمربند لباسم را میبست دستش میلرزید. انگار که من جانش بودم و از کلبدش بیرون میرفتم. سفارش پشت سفارش، نصیحت پشت نصیحت. از بس که ناراحت بود پیام به رفتن سست شده بود. اتومبیل پدرم سر خیابان ایستاده بود. یک اتومبیل زیبا و تشریفاتی. خودش هم در آن نشست بود و روزنامه میخواند. بهرام شوفر جلو دوید و در را گشود.
    جلو رفتم و گفتم: سلام آقا جان.
    سر بلند کرد و نگاهم کرد. برق شادی در چشمانش میدرخشد. بر خلاف چشمان مادرم که آن روز بی فروغ بود. پدرم همچنان که به من خیر شده بود با لحنی مسرت بخش گفت:
    سلام گهرم. بفرمایید سوار شوید و دستهایش را دراز کرد و کمکم کرد تا سوار شدم. با اشاره پدرم بهرام خان راه افتاد.آفتاب اول صبح زمستان تازه همه جا پهن شده بود و کم کم قندیلهایی را که از ناودانها و شیروانیها آویزان شده بود آب میکرد.

    پدرم با من مشغول خوش و بش بود و با لذت نگاهم میکرد. گاهی هم بین کلمش با صدای بلند به بهرام خان فرمان میداد. گفت اول برود لاله زار. او هم فوری مسیر را عوض کرد و راه شهر را در پیش گرفت. آن موقع رویم نشد از پدرم بپرسم لاله زار دیگر برای چه که خیلی زود قضیه رفتن به آنجا برایم روشن شد.
    وقتی به دستور پدرم، بهرام خان شوفر، مقابل اولین سالن مود لاله زار ایستاد. متوجه شدم که گشت و گزسر در آنجا بهانه خوبی است تا جناب اجلال الملک به سر و وضع دخترش سر و صورتی بدهد. از ذوق و شوقی هم که داشت دیگر کم مانده بود خود بازار را هم برایم بخرد. از کفش قندر گرفته تا کیف چرمی، لباس چند دست و متناسب رنگ هر کدامشان هم دستکش و کلاه و گٔل گیله و کمربند که یکی از یکی قشنگتر بودند.
    آخر کار هم برایم یک عروس فرنگی خرید که این یکی دیگر جای تعجب دست، آن هم برای دختری که وارد پانزده سالگی میشد. با چه شوری خرید، انگار باز بچه شده بود و آن را برای خودش میخرید. روی هم رفته بگویی و نگویی از ریخت و پاسههای پدرم کمی توی خودم رفتم چرا که فکر میکردم این همه خرید میکند چون سر و وضع مرا آنچنان که شاید و باید قبول ندارد. دلم نمیخواست پیش خودش فکر کند من به خاطره این چیزها به سراغش رفته ام. به میهمانی هفت دولت که نمیرفتم، میرفتم خانه پدرم. وقتی کار خرید تمام شد باز خودشان برگشتند و از من پرسیدند که چیزی لازم نداری گوهر جان که آهسته و پکر پاسخ دادم: خیر آقا جان، لازم نبود که شما به خاطر من این همه به خرج بیفتید.
    مثل اینکه از نگاهم خند که سرحال نیستم و حدس زد که به چه فکر میکنم. همان طور که نگاهم میکرد در گوشم زمزمه کرد: گوهر جان، مثل اینکه خسته آاعت کردم. میدانی حسرت به دلم... چه کنم. طوری این حرف را ادا کرد که دلم ضعف رفت. عاقبت کار ما در لالهزار تمام شد و دوباره سوار شدیم. چند دقیقه پس از اینکه بحرام کهن راه افتاد با تعجب متوجه شدم که پدرم بد جوری توی خداش رفته نه اینکه با آن لحن توی ذوقش زده بودم میترسیدم از حرف من رنجیده باشد. رویم هم نمیشد که بپرسم به خاطر من است یا نه. عاقبت پدرم مین مین کنن روا به من کرد و گتف: گوهر جان میخواستم راجع به شازده خنوم چند سفارش بکنم، ناراحت که نمیشوی؟
    قرص و محکم گفتم: خیالتان از بابت من راحت باشد. خندید و گفت: البته من با شازده خنوم راجع به شما حرفهایم را زدهام اما باز هم لازم است که بدانی که قبول کردن شما برای او کمی مشکل است، ممکن است به طور شایستهای با شما برخورد نکند اما گوهر جان من از تو میخواهم که هر چه دیدی و هرچه شنیدی بر پدرت ببخشی و احترام او را نگهداری. تو این کار را به خاطر من میکنی؟
    بدون تامل گفتم: چشم آقا جان. شما هم سفارش نمیکردید من همین کار را انجام میدادم.
    پدرم از ته دلم خندید و دستور داد تا بحرام کهن تند تر برود. همچنان که میرفتیم باران گرفت. پنجره را گشودم. بوی باران بلند شده بود و بد با خودش عطر بهار را میآورد. یادم میآید که دور و بر ما تا چشم کار میکرد داشت بود درخت بود شقایق بود و خلاصه زیبائیهای شامیران بیش از تصور من بود. پس از گذاشتن از خیابان شنی به در باغ بزرگی رسیدیم. و اتومبیل با تکان شدیدی متوقف شد.

    بهرام خان خودش پیاده شد و در باغ را گشود. باورم نمیشد که خانه پدرم باقی به آن بزرگی باشد، دوباره بحرام کهن راه افتاد. پس از این که کمی رفت تازه ساختمان باغ از دور نمایان شد با آجرهای بهمنی و شیروانی نقره ای. نامای بیرونش شباهت زیادی به خانه قلهک خودمان داشت. با کمک پدرم از اتومبیل پیاده شدم. در خانه پدری برو بیایی بر پا بود.
    از باغبان گرفته تا امیر آخور و نکار و همه و همه به محض ورود من برای خوشامد گویی جلو آمدند و تا توانستند تملق من و اربابشان را گفتند. با این که تازه باران بند آماده بود باز هم همه جا را جارو و آبپاشی کرده بودند. همه با کنجکاوی و حسرت سر تا پای مرا برانداز میکردند و هر کدام میخواستند یک جور به من خدمت کنند. همه و همه هم به خاطر پدرم بود.
    باغبان پیر با پشت خمیده از راه رسید و با اصرار از پدرم خواهش کرد تا باغ را نشانم بدهد. اسمش مسعود خان بود. بیچاره پیرمرد به چیزی که نمیخورد لقبش بود. پدرم به حرمت ریش سفید او که میگفتند همبازی دوران کودکو جناب مفاخر التجار یعنی پدر بزرگم بود، رویش را زمین نینداخت.
    مسعود خان ذوق زده از این که فکر میکرد به دختر اربابش خوشخدمتی میکند راه افتاد. ما هم به دنبالش به از کنار ساختمان که در میان درختان سر به فلک کشیده گم شده بود گذشتیم و راهی باغ شدیم، سکوت بر سرتاسر باغ حکمفرما بود. سکوتی که بااغبنبشی پیر با صدای لرزانش آن را میشکست. عاقبت مسعود خان خسته شد و دورادور قسمتهای مختلف باغ، از زمین سیفی کاری گرفته تا تنوری را که سال گذشته یکی از همولایتیهایش به دستور پدرم در باغ سخته بود نشانم داد و پس از کسب اجازه از پدرم رفت. احساس میکردم پدرم برای دیدار شازده خنوم عجلهای ندارد. به طور حتم من هم مثل او برای روبرو شدن با زنی که جانشین مادرم شده بود چندان عجلهای نداشتم.

    باغ با صفایی بود. بجای دیوار پرچینهای کوتاهی دور تا دور باغ را محصور کرده بود و چشم انداز باغهای مجاور هم به آن اضافه شده بود. چشم در انتها باغ بود، پشت درختان بهم فشرده و توی در توی که برای عبور از آن قسمت ناچار شدیم خام شویم و شاخههای موزهم را کنار بزنیم تا بتوانیم راه خود را به آن سمت باز کنیم. عاقبت رسیدیم و روی تخت سنگی کنار چشم نشستیم. حالا میفهمیدم چرا پدرم مرا به آنجا برده بود. مسافت آن قسمن تا ساختمان ، همین طور هیهوی رودخانه ی نزدیکی که از پشت باغ میگذاشت، به همراه سر و صدای پرندگانی که از شور مستی زیر عوض زده بودند، همه دست به دست هم داده بودند و فضایی را فراهم ساخت بودند که بعید بود نامحرمی بتواند صدای ما را بشنود، هر چند که در چند قدمی ما ایستاده باشد. پدرم همان طور که روی تخت سنگی نشست بود روا به من چرخید و در حالی که از گوش چشمانش با محبت نگاه میکرد گفت: عاقبت آمدی گهرم
    سر به زیر پاسخ دادم: بله آقا جان.
    در حالی که نفس عمیقی میکشید زیر لب زمزمه کرد. کم کم بوی بهار میآید.
    دلم میخواست من هم حرفی بزنم اما ابهت آنچه میدیدم همین طور احساسی شبیه غربت مرا از بلبل زبانی انداخته بود. برای اینکه من هم چیزی گفت باشم باز آهسته گفتم: بله آقاجان.
    پدرم از ته دلم خندید و به شوخی ادیم را درآورد: بله آقا جان بله آقا جان، این طور که نمیشود دیگر باید با پدرت حرف بزنی، دلم میخواهد صدایت را بشنوم.
    - آخر نمیدانام چه بگویم که قابل عرض باشد آقا جان.

    سر تکان داد و گفت: همین آقا جان را بگو، همین را میخواهم مراتب از دهانت بشنوم. نمیدانی وقتی به من میگویی آقا جان چه حالی میشوم. هروقت بچه باغبان و آشپز و میر آخور را میدیدم که میگردند و بازی میکنند اه میکشیدم و با خودم میگفتم باید همه اینها مال من باشد، آنوقت کیفش را اینها بکنند. من با این همه اهن و تلپ حسرت بچههایشان را بکشم. در حالی که تو هم بخاطر من عزم میکشیدی. راستی که باور نکردنی است.
    وقتی دیدم پدرم مشتاق است که باهم حرف بزنیم من هم جسارت به خرج دادم و چیزی را که سالها بود میخواستم از مادرم بپرسم و نتوانسته بودم از او پرسیدم.
    - اشکالی ندارد از شما چیزی بپرسم؟
    - نه دخترم بگو.
    - چه شد که با مادرم ازدواج کردید؟
    یک لحظه در سکوت به نقطهای خیر شد و گفت:
    بگذر از اولش برایت بگویم. خودت را خوب آماده کن که باورش سخت است. جوان که بودم مادربزرگی داشتم که ناماش گوهر تاج خانوم بود. خدا رحمتش کند شعبهت زیادی به تو داشت. برای خودش شیرزنی بود. روزها با وجود کلی خدم که دور و براش بودند کارهای شخصیش را خودش انجام میداد و همیشه میگفت عدم تا زنده است باید خودش را اداره کند. از کار کردن لذت میبرد، کار برایش تفریح بود، انقدر کار میکرد تا خسته شود. طرفهای عصر که میشد کتاب میخواند، بیشتر اشعار مثنوی را از بر بود. تا اینکه به مرز قند دچار شد و مرز کم کم سوی چشمانش را گرفت و نابينا شد. خلقش تنگ شده بود کاری از دستش بر نمیآمد جز این که به دنبال من یا پدرم بفرستد تا با او حرف بزنیم و سرش را گرم کنیم. اوائل هروقت ما را میخواست میدویدیم کنارش اما کم کم ما هم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/