غروب آن روز وقتی مردها از سرکار برگشتند من و مهین جان به اتفاق خاله مرحمت سه تایی همین طوری سرزده و بی خبر رفتیم بالا. خدا می داند وقتی دایی ناصر چشمش به ما افتاد چقدر خوشحال شد. انگار که خدا تمام دنیا را به او داده بود. اما راستش زن دایی زیاد ما را تحویل نگرفت ف فقط یک سلام و علیک آن هم خیلی خشک و رسمی و بیشتر به ملاحظه خواهرش که آنجا نشسته و ناظر بود. اما خدا وکیلی اشرف مثل پدرش ذوق زده شده بود ، همین طور پسردایی. گمان نمی کنم هیچ کس به اندازه او از اینکه ما برای آشتی کنان پا پیش گذاشته بودیم شادمان بود ، انگار که از خوشحالیش آسمانها را سیر می کرد.

از بس ذوق زده شده بود ، بدون انکه خودش متوجه باشد از ظرفی که پیش رویش بود دوتا دوتا شیرینی خاتون پنجره ای بر می داشت و توی دهانش می گذاشت ببین دیگر چه بود که صدای اشرف در آمد و به دایی معترض شد که : آقاجان به داداش چیزی نمی گویید این طوری پیش برود خدای نکرده کار دست خودش می دهد.

دایی همان طور که شیرینی پشت شیرینی در دهانش می گذاشت با دهانی پُر ، خنده کنان گفت: چه بگویم آقاجان ، رطب خورده منع رطب کی کند.

اشرف که دید پسر و پدر انگار در خوردن شیرینیها با هم مسابقه گذاشته اند وسوسه شد ، او هم یک شیرینی از توی ظرف برداشت و در دهانش گذاشت و تا شیرینی از گلویش پایین رفت نظرش عوض شد. خنده کنان گفت: به به ، خیلی خوشمزه است. ماشاالله بدون شک دستپخت عمه مهین است نه؟

خاله که نزدیکر از همه ما به اشرف نشسته بود با تحسین به صورت گل انداخته من نظر انداخت و در پاسخ دختردایی گفت: نه خاله جان ، کار عمه مهینت نیست، کار دخترعمه مهین است.

اشرف که این را شنید بی توجه به زن دایی که از دور به او چشم و ابرو می آمد شروع کرد به تعریف و تمجید از من ؛ زن دایی که حسابی از دست اشرف کلافه شده بود وقتی دید از پس زبان او بر نمی آید برای آنکه به نحوی تعریف و تمجیدهای او را از رنگ و لعاب بیندازد قری به سر و گردنش داد و گفت: خاتون پنجره می خواهید ، فقط خاتون پنجره هایی که فروغ جان می پزد، شیرینی پزی اش حرف ندارد ، از بس خوشمزه است ، هنوز نگذاشته توی دهان آب می شود.

خالۀ اشرف که حسابی سرکیف آمده بود بادی به غبغب انداخت و رو به خواهرش گفت: خوب به خاله اش رفته دیگر ، او هم هزارماشاالله مثل خودت خوش دست و پنجه است. تازه هنوز باقلواهایش را نخورده ای خواهر ، ان شاءالله این بار که همگی تشریف آوردید منزل ما می گویم تا برایتان باقلوا درست کند.

با این حرفهایی که می شنیدم بدجوری توی ذوقم خورده بود ؛ با این حال فقط نشسته بودم گوش می دادم. نه من ، بلکه مهین جان و خاله هم همین طور، هیچ کس حوصله دهان به دهان گذاشتن با آن دو را نداشت. نا سلامتی آمده بودیم آشتی کنان. از حالت صورت پسردایی پیدا بود که از این حرفها خون خونش را می خورد اما شرم و حیا و ملاحظه ای که با مادرش داشت مانع از آن می شد که واکنشی نشان بدهد. تنها کسی که قادر بود جلوی آنان در آید و بخصوص خاله اشرف را سرجایش بنشاند دایی ناصر بود که او هم این کار را کرد. در حالی که به تمسخر می خندید با لحنی طنزآلود رو به خواهرزنش کرد و گفت: پس با این حساب خاله خانم ، فروغ خانم شما زده روی دست آقا رضا قناد فرد لاله زاری، همانی که حاج ماشاالله خان همیشه ازش باقلوا و شیرینی می گیرد.

دایی با این شوخی می خواست به آن دو بفهماند که ما می دانیم اینها همه اش فقط حرف است، آن هم با گوشه و کنایه درست مثل خودشان ، هردو خیلی خوب منظور دایی را فهمیدند و تا آخر که ما آنجا نشسته بودیم دیگر صدایشان در نیامد. این حرف دایی بدجوری به هردوشان اثر کرده بود.

این آشتی کنان صوری جز رنج و زحمت ، بخصوص برای مادر بیچاره ام و بعد برای ما نصیبی نداشت. بله ... از فردای آن شب کار هر سه تایی ما شده بود تهیه دیدن جهیزیه اشرف. خدا می داند که طفلکی خاله با آن دستهای لرزان و با آن کمردردش در کنار ما چقدر دوخت و دوز می کرد. سفره قند، دمکنی ، بقچه سوزنی و خلاصه خیلی چیزهای دیگر که زن دایی از ما می خواست تا آماده کنیم. شاید باورت نشود که بیشتر از پانزده روز فقط داشتیم همین خرده ریزها را تهیه می کردیم. هر کدام را که آماده می کردیم می گذاشتیم توی اتاق خاله که نسبت به اتاقهای دیگر اسباب و اثاثیه کمتری داشت.

به قول دایی اتاقش شده بود عین بازار شام. طفلکی بین آن همه اسباب و اثاثیه که دور و برش ریخته بود جایی برای جنبیدن نداشت ، اما با وجود این از این بابت گله ای نداشت. هنوز یادم است هرتکه از جهیزیه اشرف را که به اتاقش می بردند تا اناانزلنا نمی خواند و همه را تغیب نمی کرد که هلهله بکشند نمی گذاشت که روی زمین بگذارند.

یکی از همان روزها که دایی و عهد و عیالش به اتاق خاله جان رفته بودند تا طبق رسم و رسوم آن دوره پیش از فرستادن جهیزیه از آن سیاهه بردارند تا خانواده داماد هم به حکم تایید پای آن را امضا کنند ، خاله جان ما را هم خبر کرد تا برای جهازبینی برویم آنجا.

وقتی دایی با کمک مهین جان و پسردایی که خطاطیش حرف نداشت کار سیاهه برداری از جیزیه را تمام کردند ، زن دایی برای نخستین بار از خوشحالش روی در اتاق ضرب گرفت و همگی از خوشحالیمان دست زدیم. حتی خود اشرف هم بدون آنکه متوجه باشد که عروس است با ما دست می زد. من و پسردایی که درست رو به روی هم نشسته بودیم مثل همیشه داشتیم نگاه رد و بدل می کردیم. نمی دانم ... خاله جان شاید می فهمید که در مغز ما چه می گذرد، همین که همه از دست زدن خسته شدند رو به دایی و خانمش که شاد و شنگول کنار یکدیگر ایستاده بودند کرد و گفت: خوب خاله جان ، دست هردویتان درد نکند. ان شاءالله که اشرف جان خیر این جهیزیه را ببیند، ان شاءالله همان طور که دخترتان را دارید عروس می کنید این آقا را هم دامادش کنید.

پسردایی که تازه متوجه شده بود خاله جان برای دامادی او دعا می کند از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. من هم همین طور. زن دایی که انگار به دنبال نین فرصتی می گشت همان دم پی حرف خاله جان را گرفت و گفت: خدا از دهانتان بشنود خاله جان ، اتفاقاً خودم هم در فکرش هستم، ان شاءالله یکی از همین روزها اگر خدا بخواهد می خواهم برایش بروم خواستگاری.

خاله جان که مثل من و پسردایی از این حرف حسابی جا خورده بود ، با تعجب پرسید:بَه بَه ، به سلامتی ، خوب کسی را هم در نظر گرفته ای مادر؟

- در نظر داشتنش که در نظر دارم. فقط باید ازشان برای خواستگاری وقت بگیرم.

خاله صدایش را پایین آورد و آهسته پرسید: خوب به سلامتی کی هست؟

زن دایی در حالی که با افتخار سرش را بالا گرفته بود و به پسرش نگاه می کرد جواب داد: دخترآقای پنجه شاهی ، راستی هم که دخترش مثل پنجه آفتاب است ، مادرش با خواهرم از آن دوستهای چندین و چندساله اند می گویند ثروت پدرش از پارو بالا می رود ، چهارتا دختر دارد که این آخریش است و آن سه تای دیگر را فرستاده خانۀ بخت،آن هم با چه جهیزیه هایی ، یکی از یکی بهتر. تازه سوای جهیزیه به هرکدامشان یه کلفت سرجهازی داده.فقط همین یکی مانده. خواهرم می گوید پسرهای فک و فامیل همه او را می خواهد ، می گویند خود دختر گفته من هیچ رغبتی به هیچ کدامشان ندارم ، حالا یا نصیب و یا قسمت تا ببینم چه یم شود.

انگار تمام خون بدنم را به یکباره کشیدند. سرم مثل صخره روی بدنم سنگینی می کرد. جرات نداشتم سرم را بلند کنم و ببینم او چه حالی دارد.

تنها چیزی که متوجه شدم رفتن پسردایی از آنجا بود. چند لحظه که گذشت من هم به بهانه ای بلند شدم و رفتم به اتاق خودمان.

فقط خدا می داند آن شب تا خود صبح برمن چه گذشتف همین که سحر شد از جا بلند شدم رفتم به سراغ گلدان یاس ، تنها به این امید که ببینم پیغامی دارد یا نه ، خوشبختانه پیغامش آنجا بود . روی یک تکه کاغذ با خط نستعلیق نوشته بود:
یه حسن وفا کس به یار ما نرسید
ترا در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر جلوه فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن ملاحت به یار ما نرسد

انگار که خدا دنیا را به من داده باشد ، دیگر خیالم راحت شده بود. ترس و اندوه شب گذشته مثل بخار از دلم محو شد. برای نخستین بار از خوشحالی کاغذش را که در دستم بود بوسیدم.
این شادی بیشتر از یک روز دوام نداشت چرا که از فردای آن روز زن دایی راستی راستی به صرافت افتاده بود تا برای خواستگاری روزی را معین کند.
خدا می داند که هر وقت در این باره گوشه و کنایه ای می شنیدم چه حالی می شدم، قلبم چنان از نگرانی و هیجان می تپید که انگار می خواست از سینه ام بیرون بیاید.

یک روز طرفهای عصر ، من و خاله جان در اتاق زن دایی نشسته بودیم و در گلدوزی پرده های اشرف که هنوز آماده نشده بود به او کمک می کردیم. یک دفعه در باز شد و خالۀ اشرف از راه رسید. مثل همیشه از راه پشت بام آمده بود. پس از سلام و چاق سلامتی با زن دایی هر چه تعارفش کرد ننشست، گفت کلی کار دارم ، فقط آمده ام خبرخوشی بدهم و بروم.
زن دایی ذوق زده پرسید: چه خبری؟
- خبر خوب ، عاقبت برای خواستگاری از خانم پنجه شاهی وقت گرفتم.
- راست می گویی؟
- دروغم چیست، برای پنجشنبه هفته آینده ، یعنی ده روز دیگر قرار گذاشتم ، پیش خودم گفتم تا آن روز جهیزیه را هم فرستاده ای و سرت خلوت شده.
- دستت درد نکند، بهترین کار را کردی، بنشین تا چایی ، قلیانی ، چیزی بیاورم.
- نه خواهر ، گفتم که کار دارم ، پذیرایی باشد برای بعد، باید بروم.
او رفت. زن دایی هم به دنبالش روانه شد و مثل همیشه پیش از رفتن مدتی توی راه پله های پشت بام ایستاده بودند و حرف می زدند. آن دو که رفتند سکوت برقرار شد؛ تنها صدایی که می آمد صدای تیک تیک ساعت سرطاقچه بود. برای فرار از نگاه خاله ، به عمد سرم را پایین انداخته بودم که مثلاً دارم گلدوزی می کنم ، اما چه گلدوزی، از بس دستم می لرزید نمی توانستم سوزن را درست به دست بگیرم. خاله که گوشه دیگر پرده را در دست داشت با نگاه مظلوم از زیر چشم مرا می پایید. تا دستم رو نشده بود بهتر بود از اتاق خارج شوم.

در طی آن ده روزی که تا موعد خواستگاری داشتیم ، دیگر نه خواب داشتم و نه خوراک. چقدر بر من سخت و طولانی گذشت، فقط خدا خبر دارد. انگار ده هزار سال بود. روز و شب در این فکر بودم که آخر این ماجرا به کجا می انجامد. اندوهگین و افسرده گوشه ای می نشستم و توی فکر می رفتم.
یک روز که به همین احوال روی لبه کنار پنجره اتاقمان نشسته بودم و از آنجا به حیاط خیره شده بودم یکباره مهین جان در را باز کرد و وارد شد. به قدری غرق در افکارم بودم که همان دم متوجه حضورش نشدم. یک آن زا صدایش که بلند شده بود ، به خود آمدم.
- ای مادر، تو اینجا نشسته ای و جواب مرا نمی دهی؟
گیج و مبهوت پرسیدم: کی مرا صدا زدید؟
حیرت زده مرا نظاره کرد و پرسید: نشنیدی؟
مثل آدمهایی که از خواب پریده باشند گفتم:نه.
مادرم در حالی که فکورانه نگاهم می کرد زیر لب گفت: عجیب است ، چطور پسردایی ات از اتاق خودشان صدای مرا شنید و آمد کمکم ، آن وقت تو که یک طبقه پایین تر از او بودی نشنیدی. به علاوه تو که اینجا نشسته بودی و مرا می دیدی.
بدون آنکه توجهی به حرفهای مادرم داشته باشم حواسم جای دیگری بود. انگار نه انگار که طرف صحبت او هستم. بی اعتنا به او به گوشه ای زل زده بودم و افکارم را زیر و رو می کردم. یک آن دوباه از صدایش به خود آمدم: گوهر چی شده؟ چرا بهتت زده، چرا این جوری شده ای؟
آن قدر هول شده بودم که نگو، با قیافه ای گرفته پاسخ دادم: من طوریم نیست.مهین جان بدون آنکه در فکر زمین گذاشتن بسته سنگین توی دستش باشد در همان حال بهت زده نگاهی به من کرد و با لحن پرمعنایی گفت: تو هم گفتی من هم باور کردم ، لابد گمان می کنی مادرت کور است و نمی بیند. راستش را بگو گوهر، تازگی ها چرا اینجوری شده ای ، انگار که در این دیار نیستی ، همه اش مثل آدمهای غصه دار کز کرده ای یک گوشه ، انگار که راه بر احوالت نمی بری. دست کم یک کلام هم نمی گویی دردت چیست تا ...
دیگر طاقت شنیدن نداشتم. بی اختیار زدم زیر گریه و از اتاق بیرون دویدم.
هنوز در را درست پست سرم نبسته بودم که با پسردایی رو به رو شدم. یک آن ایستاد و به چشمان اشک آلود من خیره شد. بعد بدون آنکه کلامی بگوید سرش را پایین انداخت و از پله ها بالا رفت. از همان جا که ایستاده بودم با نگاه غمزده ای دنبالش کردم. پیش از آنکه از خم پله ها بگذرد، باز مکثی کرد و به من خیره شد. مثل این بود که می خواست چیزی به من بگوید ، اما رفت.
غروب آن روز فهمیدم می خواسته چه بگوید، پیغامش را با یک بیت شعر برایم نوشته بود ، آن هم واضح و روشن.

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید

یک روز صبح سحر ، مثل همیشه زودتر از همین جان بیدار شدم. بی حوصله و کسل از جا بلند شدم تا سماور زغالیمان را آتش کنم که صدای پچ پچ دو نفر به گوشم خورد. گوشۀ پرده را پس زدم و بیرون را تماشا کردم. دایی و پسرش بودند. هر دو توی راهرویی که به در حیاط منتهی می شد ایستاده بودند و آهسته با همدیگر حرف می زدند. به قدری آهسته که صدایشان شنیده نمی شد، اما از حالتها و حرکتهایشان هویدا بود که حرفهای معمولی نمی زنند. هر دو سرشان را انداخته بودند پایین. انگار که نگاهشان را از هم می دزدیدند. پس از آنکه گفتگویشان تمام شد ، پسردایی فوری در را گشود و از خانه بیرون زد. پس از رفتن او پدرش تا مدتی ایستاده بود و فکر می کرد. با کنجکاوی و دقت تمام او را زیر نظر داشتم. او هم مثل من در عالم خودش بود. گه گاهی هم سربلند می کرد و به پنجرۀ اتاقمان نظری می افکند و با خودش لبخند می زد تا اینکه خسته شد. آبی به صورتش زد و سر به زیر از پله ها بالا آمد. به جای آنکه به اتاق خودشان برود یکراست رفت به اتاق خاله. حس ششم به من گفت که در خانه ما خبرهایی هست.
دو سه شب پس از این اتفاق بود که خاله جان میهمانی مفصلی ترتیب داد و اشرف و نامزدش را به اصطلاح پاگشا کرد. البته بعدها فلسفه این میهمانی دادن خاله جان برای من روشن شد. دو روز پیش از میهمانی هم دایی را به گلابدره فرستاد تا میرزا عبدالحسین خان را برای آن شب وعده بگیرد.
آن شب یک ساعت به غروب همگی دور یکدیگر روی تخت حیاط جمع بودیم. یادم می آید میرزا عبدالحسین خان آن شب خوالی غروب و همزمان با دایی از راه رسید و روی تخت کنار دایی نشست. یک ربع ، نیم ساعتی می شد که با هم آهسته صحبت می کردند. زن دایی که در رفت و آمد بود هربار که به حیاط می آمد از دور نگاه مشکوک و کنجکاوی به آن دو می انداخت و دوباره می رفت پی کار خودش . او هم درست مثل من یک چیزهایی احساس کرده بود و آن دو را می پایید. دایی که متوجه این نکته شده بود تا می دید زن دایی می آید برای آنکه میرزا عبدالحسین خان را متوجه حضور او کند شروع می کرد به سرفه های زورکی که خیلی مصنوعی ب.د.
تازه داشتند پیش خوانی اذان را می کردند که صدای چکش در حیاط بلند شد. زن دایی به هیچ کس مجال نداد و پیش از همه خودش دوید و در خانه را گشود.
صدای سلام و علیک و تعارف آنان را شنیدم.
- بَه بَه مشرف فرمودید، پس چرا خانوم خانوم ها و پدر آقای داماد تشریف نیاوردند...
زن دایی با عجله وارد حیاط شد و به دنبالش هم داماد و خواهرش وارد شدند.البته ناگفته نماند که وقتی زن دایی دید خانوم خانوم ها و پدر آقای داماد همراه آنان نیستند خیلی وا رفت ، اما با این حال طوری آن دو را بالا و پایین می کرد که انگار صدراعظم و خواهرش از راه رسیده اند. البته از شکل و شمایل هردوشان هم می شد فهمید که خودشان هم چنین احساسی دارند. به قول معروف انگار از دماغ فیل افتاده بودند. بدون آنکه درست و حسابی جواب سلام و علیک بقیه به جز دایی را بدهند همان طور با کفش لب تخت نشستند و پا روی پا انداختند تا من و پسردایی از آنان پذیرایی کنیم. من با شربت و او با شیرینی و میوه.
خواهر داماد که غیبتش نباشد خیلی هم زشت بود، وقتی اشرف که تا آن موقع به دستور مادرش توی اتاقشان مانده بود برای سلام و خوش آمد گویی با او جلو آمد، پیش پایش بلند که نشد هیچ ، حتی وقتی خود داماد هم نیم خیز شد تا به احترام او از جایش بلند شود از زیر گوشه کت او را کشید که یعنی بنشین نمی خواهد جلوی پای عروش بلند شوی، او هم فرمان برد و نشست.
نمی دانم زن دایی متوجه این نکته شد یا نه. اشرف دستپاچه لب تخت نشست. از این طرز رفتار آنان دلم به حال اشرف سوخت. همین طور هم برای خاله که برای عزت و احترام به آن دو این همه توی خرج افتاده بود. همه و همه هم از جیب خودش. بعدها از زبان مادرم شنیدم که به خاطر میهمانی آن شب تنها اشرفی را که از جوانیش داشته فروخته بود تا بتواند سور و سات آن شب به اصطلاح پاگشا را فراهم کند.
خدا رحمتش کند ، البته برای اینکه دل مرا هم به دست آورد یه چادر چیت گلدار هم از دو تومانی که تتمه اشرفی برایش مانده بود برایم خرید که برای آن شب آن را دوخته و بر سر داشتم. برخلاف من که فقط چادرم نو نوار بود ، اشرف از سرتا پا به خودش رسیده بود. یکی از همان لباس های نویی را که که مهین جان برایش دوخته بود به تن داشت با چادر زری و جوراب توری که آن زمان تازه مد شده بود و از روسیه آورده بودند.