کرد و پی حرف را گرفت.

- حالا آقا از شوخی گذشته اگر شما اجازه بدهید حالا که این بنده های خدا ، قرار فردا شب را با خانواده داماد گذاشته اند، برنامه سرجای خودش باشد. البته پیغام شما را همین حالا می رسانم ، تاکید می کنم که فردا شب حُکماً داماد را هم با خودشان بیاورند تا اشرف یک نظر او را ببیند.

دایی مثل آنکه یکباره متوجه مطلبی شده باشد در حالی که به صورت زن دایی خیره خیره نگاه می کرد گفت: ببینم ملوک، موضوع چیست، رک و پوست کنده بگو ببینم برای چه این همه برای فردا شب اصرار می کنی؟

زن دایی مِن مِن کنان و در حالی که به وسایل کنار حیاط اشاره می کرد گفت: موضوع مهمی که نیست ، اما راستش خیلی سخت است که بخواهم دوباره این وسایل را عاریه کنم ، دلم نمی خواهد باز هم به حاج ماشاء الله خان رو بیندازم...

دایی ناگهان مثل آنکه آسما را بر سرش کوبیده باشند ، ساکت ماند و برای مدتی خیره به گوشه زل زد. گویا با شنیدن نام حاج ماشاء الله خان تازه متوجه مطلب شد. با صدای محزونی که دل هر شنونده ای را به رفت می آورد لرزان گفت:آخر زن برای چه پیش هرکس وناکسی مرا سکه یک پول می کنی؟ مگر توی این خراب شده به اندازۀ پذیرایی از چهار نفر آدم خودمان وسیله نداشتیم که هم خودت و هم مرا تحقیر کردی و رو انداختی. برفرض هم که نداشتیم ، خوب از خاله مرحمت یا مهین می گرفتی ، یا نه ، به خودم می گفتی به آقای ظروفچی می سپردم تا از امانت فروشی دامادشان چیزهایی را که لازم داشتی برایت بیاورد. آخر چرا ... غیر از این است که تا این ساعت آنچه را از من خواستی اگر در توانم بوده کوتاهی نکردم !

دایی مثل اینکه نفسش بریده باشد آه بلندی کشید و دست روی قلبش گذاشت. خاله مرحمت به جای او نالید ، صدایش که بیشتر به نجوا می مانست ، توی گوشی من پیچید:

- الهی بمیرم ، بچه ام راست می گوید.

زن دایی ام که حرفی نداشت ، وقتی دید دایی دستش را روی سینه اش گذاشته ، برای آنکه به نحوی سرپوشی روی اشتباهش گذاشته باشد شروع کرد به عذر و بهانه آوردن که به خدا قسم بیخود دارید خونتان را کثیف می کنید. می دانم که شما از این کارها خوشتان نمی آید اما والله به کی قسم ناچار بودم ، می گویید نه خودتان بروید نگاه کنید. اسباب و اثانیه این خانه را نگاه کنید. هرچه داریم چه مال خودمان چه مال آنها هرچه هست رنگ و رو رفته و مستعمل است. نمونه اش همین دو قالیچه خرسکی است که زیرپایمان است. باز صد رحمت به قالیچه های خودمان ، خاله که زیرپایش همان گلیمی است که خودتان پارسال پیارسال با مهین برایش گرفتید. مهین بیچاره هم که یک قالی خرسک بیشتر زیر پایش نیست. نمی توانم به او بگویم که فرش زیر پایت را جمع کن بده به من که می خواهد برای دخترم خواستگار بیاید. تازه بر فرض هم که از او بگیرم ، کارم باز راه نمی افتد ف دروغ می گویم بگویید دروغ می گویی.

دایی که تا حدی به نظر می رسید آرام شده ، ملایم و متین پاسخ داد: کسی نمی گوید شما دروغ می گویید ، اصل حرف سرچیز دیگری است. اصلاً من از شما چند سوال دارم ، مگر ما همیشه روی همین بند و بساط که شما می گویی زندگی نمی کنیم؟

- چرا اما ولی آخر ...

- ولی ندارد. قرارمان بر این شد که من بپرسم و شما فقط جواب بدهید.

- بفرمایید آقا.

- مگر اینهایی که آمده اند خواستگاری نمی دانند اشرف دختر من است ، دختر من ، ناصر دربندی ، یک کارمند جزء وزارت مالیه که تازه در حال حاضر هم منفصل خدمت شده و توی کتابفروشی که تازه آن هم مال خودش نیست کار می کند و حقوق بخور و نمیری دارد.

- شما هم چه فرمایشاتی می فرمایید آقا.

- تعارف را بگذار کنار ، رک و پوست کنده بگو می دانند یا نه؟

- خوب بعله ، حُکماً به گوششان رسیده.

- پس خودت هم اقرار می کنی که می دانند. دیدی که خودت هم جواب خودت را می دهی. حالا آخرین سوال را می پرسم. تو که همه این چیزها را می دانی پس چرا می خواهی تظاهر کنی به چیزی که واقعیت ندارد، ما که نمی خواهیم مردم را رنگ کنیم ، تازه بر فرض هم که چند صباحی بتوانیم ، خیال می کنی ماه همیشه پشت ابر می ماند. ملوک درست فکر کن ، نمونه اش همین والده محترم ماشاالله خان شما ، همین خانمی که واسطه شده ، خیال می کنی همین فردا شب که این بند و بساط خانه پسرش را اینجا ببیند نمی فهمد. این خانمی که خودت هم می دانی پشت سر همه لغز می خواند ، فکر نمی کنی این را بعدها گرز می کند و هرجا لازم باشد می زند توی سر این طفل معصوم ...

زن دایی بیش از این طاقت نیاورد ، مثل همیشه که اسم حاج ماشاالله خان می آمد یکهو جوش می آورد گفت: ای آقا شما هم که هرچه می شود زود پای آن بنده های خدا را پیش می کشید. بیچاره ها بد کردند دختر ما را برای یک همچین خانواده محترمی تیکه گرفتند ، تازه خود حاج ماشاالله خان کم به ما خوبی کرده ، صبح اول صبحی این همه بار و بندیل روی کولش گذاشته و آورده اینجا. تازه وقتی داشت از در می رفت بیرون باز هم گفت نگاه کنم ببینم اگر چیزی کم و کسر است بگویم تا برای فردا شب جور کند. این هم از من بشنوید آقا ، عقل مردم به چشمشان است ، بخصوص این طایفه که خودشان این همه اهل القاب و تشریفانند، خوب دست کم بگیریم به ضرر خودمان تمام می شود.

دایی که تا آن لحظه ایستاده بود و متفکرانه گوش می داد، مثل آنکه به نکته ای رسیده باشد با متانت سر برآورد و گفت: مثل اینکه حرف زدن با شما بی فایده است. هرچه من می ریسم شما پنبه می کنی. همین قدر بگویم که زبان یکدیگر را نمی فهمیم.بگذریم ، اصلاً من بنا را می گذارم روی اینکه شما درست می گویی ، اما باز با این حساب هم که شما می گویی، من هرچه فکر می کنم می بینم به هیچ عنوان پیوند با اینها به صلاح اشرف نیست. بنابراین همین حالا می روی از قول من به گوش حاج ماشاالله خان می رسانی که آقا گفتند دیشب دادیم استخاره کردند بد آمد، در ضمن وقتی خواستی بروی به من بگو تا یک گاری صدا بزنم تا این خرت و پرت ها را هم به صاحبشان پس بدهی.

زن دایی مثل کسی که یک دیگ آب حوش بر سرش ریخته باشند یکه خورد و با لحنی که به یکباره ملایم شده بود گفت: وای تو را به خدا آقا این چه حرفی است که می زنید ، اگر همه این اوقات تلخی ها محض این چهار تا تیکه اسباب و اثاثیه است خوب حرفی نیست ، خودم همین حالا یک گاری صدا بزنید همه شان را پس می دهم اما ...

دایی با بی حوصلگی کلام ملوک خانم را قطع کرد و گفت: اما و ولی ندارد خانم ، مشکل فقط سر این نیست، حرف من چیز دیگری است. در یک کلام بگویم آب ما با این طایفه توی یک جوی نمی رود. شما هم اگر با چشم من می دیدید حُکماً ملتفت این واقعیت می شدید.

زن دایی که دید دایی هنوز سرحرفش ایستاده صدایش به اعتراض بلند شد.

- والله مثل اینکه پی بهانه هستید آقا ، خیلی از خانواده های محترم هستند که تا اینها لب تر کنند ، دو دستی بهشان دختر می دهند، آنوقت شما این طوری دارید لگد به بخت دخترتان می زنید. آخر مگر این بنده های خدا چه ایرادی دارند که شما می خواهید جوابشان کنید.

دایی که می دید ملوک خانم به هیچ عنوان کوتاه نمی آید ، با لحنی محکم به نحوی که دیگر جای هیچ بحثی باقی نمی گذاشت گفت: مثل اینکه من یک بار جواب شما را دادم. خوب هستند، مالدار هستند ، هرچه هستند برای خودشان هستند، من که پدر اشرف هستم با توجه به همه این شرایط که شما گفتید ، به این نتیجه رسیده ام که وصلت با این خانواده به هیچ عنوان به صلاح دختر بنده نیست. همان یک بار که صابون این آدم به تنم خورده برایم کافی است. اگر شما فراموشت شده من هنوز هم خوب یادم است که این آدم سربند قضیه گاری خانه چطور مرا به خاک سیاه نشاند که هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام درست و حسابی از جا بلند شوم. بله خانم ، این طور آدم ها را من بهتر از شما می شناسم ، جایی نمی خوابند که زیرشان آب برود. اگر این دامادی که برای ما فرستاده این همه تعریفی بود که نمی فرستاد برای دختر ما، مطمئن باشد تیکه می گرفت برای دخترخودش فروغ که همین حالا هم یکی دو سالی از وقت شوهرکردنش گذشته و کم کم دارد پیردختر می شود. حالا اگر شما تحت تاثیر حرف و نقل این و آنی که گوشِت را پرکرده اند و نمی خواهی حقیقت را ببینی ، من که می بینم. خدای نکرده که نمی خواهم این طفل معصوم را دستی دستی بیندازم توی آتش که فلانی می گوید اینها این چنین و آنچنانند ، تازه بر فرض هم که داشته باشند. هرکس هرچه دارد از آنِ خودش است ، من هم اختیار دختر خودم را دارم ، از کسی هم رودربایسی ندارم ، اگر شما پایت پیش نمی رود که پیغام بنده را برسانی نرو ، خود الساعه می روم و حرفم را به او می زنم . به ارواح حاج کاظم این کار را می کنم.

دایی تکانی به خود داد و با عصبانیت به طرف در راه افتاد. آنقدر عصبانی بود که به نان سنگکی که هنوز در دستش بود توجهی نداشت. همان طور که نان توی دستش بود با حرکت تند و عصبی به طرف در حیاط رفت. زن دایی که دید دایی با او شوخی ندارد در حالی که می دوید به او التماس می کرد ، اما دایی عزمش را جزم کرده بود که به تصمیمش عمل کند.

ملوک خانم که دید التماس جلودار دایی نمی شود برای اینکه او را از تصمیمش منصرف کند، آخرین تیری را که در کمان داشت رها کرد و پیش از اینکه دایی در را پشت سرش ببندد، توی دالان فریاد زد: گوش کنید آقا ، من هم به ارواح حاج کاظم راستش را می گویم ، من هم اگر تا به حال توی این خراب شده ملاحظه کسی را می کردم فقط محض خاطر شما بوده که نمی خواستم مسئله ای پیش بیاید. اما مِن بعد اگر بنا بر این باشد که رودربایسی را بگذاریم کنار ، من هم دیگر ملاحظه را می گذارم کنار و با هیچ احدالناسی به خاطر شما رودربایسی ندارم.

این حرف ملوک خانم همچون تیری بود که برپای دایی نشست و برجا میخکوب شد. صدایش چون نوایی در دالان منتهی به در حیاط پیچید و به گوش هرسه ما رسید.

- حالا دیگر تهدیدم می کنی ملوک؟ منظورت چیست؟

زن دایی با لحن طلبکارانه ای پاسخ داد: این که پرسیدن ندارد آقا ، خودتان بهتر می دانید.
منظورش واضح و روشن بود. با اینکه اسمی از هیچکدام از ما به میان نیاورده بود ، اما هم ما و هم دایی می دانستیم که منظورش ما سه نفر هستیم. خاله نگاهی به مادرم کرد و آهسته گفت: شنید مهین ، شنید چه گفت، منظورش ما بودیم.

مهین جان در حالی که با تاثر آه می کشید سرتکان داد که یعنی بله ، می دانم.

ملوک خانم پس از گفتن این حرف با غیظ نان سنگکی را که در دست دایی مانده بود ، از دستش بیرون کشید و ازآنجا رفت.

خاله و مهین جان هم از ترس اینکه دایی متوجه حضورشان پشت پنجره بشود ،آهسته کنار رفتند. اما من همچنان ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. حالا دایی را می دیدم که مستاصل و درمانده لب حوض نشسته و درحالی که آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داده بود به نقطه نامعلومی از آسمان خیره مانده بود.

با افکار بی شماری که در سرم بود تمام مدتی که به دایی نگاه می کردم غرق فکر بودم. حالا می فهمیدم که چرا پسر دایی این طور پا پیش گذاشته است.

حقیقتش آن روز زن دایی با این حرفی که زد تکلیف من یکی را روشن کرد. حالا دیگر آنچه را می خواستم بدانم برایم مسلم شده بود. پس در اولین فرصتی که فراهم شد ، کاغذ و قلمی برداشتم و در پاسخ پسردایی نوشتم:

نگویم از من بیدل بسهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگر دان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
کاغذ را تا کردم و گذاشتم توی شکاف درخت. اما هیچ فکرش را نمی کردم که پسردایی به سراغش برود. فردا صبح وقتی دوباره سروقت درخت رفتم جواب کاغذ دیروزی آنجا بود. یادش بخیر، با این شعر زیبا و با دستخط خوشی برایم نوشته بود:

من ترک عشق و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم دیگر نمی کنم
باغ بهشت و سلابه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
و به راستی هم که تا آخر ایستاد و نکرد، بله ، کاغذ را خواندم و از شوق دیدن پاسخ ، ضربان قلبم چند برابر شد ، طوری در سینه ام می تپید که گویی داشت بیرون می آمد. دیگر یقین داشتم که راه برگشتی وجود ندارد. دستپاچه کاغذ را تا کردم و سرجایش گذاشتم. خواستم به اتاقمان برگردم که صدای پا آمد. برگشتم نگاه کردم زن دایی ملوکم بود. کلی ظرف و ظروف چینی در بغلش بود. هن هن کنان از پله ها پایین می آورد. آهسته به او سلام کردم. تا مرا دید با غضب رو به سوی دیگر کرد و بدون آنکه جواب سلام مرا بدهد از کنارم گذشت. این طرز رفتارش به در قدری در من اصر کرد که تا یکی دو دقیقه رو به در اتاق ایستاده بودم و پیش خود فکر می کردم . با این زن دایی ملوکی که من می دیدم ، معلوم نبود عاقبت این ماجرا به کجا می انجامید. البته باید بگویم با آنکه عواقب کار را حدس می زدم اما چون پسر دایی را می خواستم ، همۀ عواقب آن را پذیرفته بودم.

ظهرآن روز ، پس از آنکه زن دایی اسباب اثاثیه ای را که از خانه خواهرش به عاریه گرفته بود پس فرستاد ، دایی طبق قولی که داده بود تمام وسایلی را که زن دایی روی آنها تاکید داشت ، از مغازه داماد دوست قدیمیش آقای ظروفچی کرایه کرد و با گاری اسبی به خانه آورد. با کمک کرد گاریچی آنها را از کالسکه پیاد می کرد که سر و کلۀ ننه چمن گلی ، آشپز خانۀ حاج ماشاالله خان ، با دو نفر از کلفتهای خانه او که همیشه وردستش خدمت می کردند پیدا شد ، هنوز از راه نرسیده ، چادرهای ارزان قیمتشان را که بر داشتند پشت کمر بستند و مشغول شست و شو شدند. خاله هم مثل من کنار پنجره ایستاده بود و آنها را از پشت حصیر تماشا می کرد. گاه و بی گاه آه می کشید. از احوالش پیدا بود که تو فکر است. با آنکه حرفی نمی زد اما از نگاهش می خواندم که در چه فکریست. او هم مثل من از اینکه می دید زن دایی به آنها اجازه داده تا همه چیز را در آب حوض که همیشه نسبت به پاکیزگی آن از خودش وسواس نشان می داد بشویند تعجب کرده بود.

دلم برای خاله کباب بود اما می دانستم اگر حرفی بزنم تنها درد و غم او را سنگین می کنم، بخصوص که تا آن ساعت هیچ کس حتی خود دایی هم به او حرف نزده بود ، چه برسد که تعارفش کنند. در هر حال او بزرگتر خانه بود و توقع داشت دست کم یک کلمه تعارفش کنند.

آن روز من و مهین جان با اصرار خاله را برای ناهار نگه داشتیم. آخر بعد از آن دعوای کذایی خاله خودش پیشنهاد داده بود تا هرکس خرجش سوا باشد. بعد از ناهار ظرفها را جمع کردم و برای شستن رفتم به پاشیر. وقتی از کنار مطبخ می گذشتم ، چشمم به دیگهای مسی بزرگی افتاد که ننه چمن گلی با دو کلفتی که همراهش بودند، روی هیزم بار گذاشته بودند. تهیه و تدارکی که زن دایی دیه بود نشان می داد که امشب خیلی خبرهاست. با این حال وقتی به اتاقمان برگشتم ، ترجیح دادم از آنچه دیده بودم لام تا کام حرف نزنم.

دم غروب بود که دایی خودش با یک جعبه شیرینی به اتاق ما آمد. خاله هنوز هم پیش ما بود. دم دست مادرم نشسته بود و با هم خیاطی می کردند. مهین جان برای آنکه چشم هردویشان بهتر ببیند، پایۀ گردسوزی را که بین آنها بود بالا کشیده بود. دایی تا خودش حرفی نزده بود ، کسی حرفی نزد. هنوز یادم است ، شرمنده جعبه شیرینی را پیش روی مهین جان و خاله گذاشت اما حرفی نزد. سر و رویش از خجالت خیس عرق شده بود. خاله پیش از مادرم گفت: دستت درد نکند مادر زحمت کشیدی.

دایی مثل کسی که از جراحتی درد می برد با صدایی که به زحمت از حلقومش شنیده می شد زیر لب گفت: اختیار دارید ، قابل شما نیست. چون دید هیچ کس حرفی نمی زند ادامه داد: ان شاء الله در مراسم بعدی حتماً ...

مهین جان که می دانست برادرش چه می خواهد بگوید ، برای اینکه کمتر خجالت بکشد و برای آنکه کمکش کند میان حرفش پرید و آهسته گفت: امیدوارم به حق این شب عزیز اشرف خوشبخت بشود ناصرجان ، بودن یا نبودن ما چندان اهمیتی ندارد داداش.

دایی که می دید ما بیشتر از خودش متوجه احوال تو هستیم در حالی که از ته دل نفسش را بیرون می داد در جواب مادرم با شرمندگی گفت: به خداوندی خدا قسم که شرمنده همه تان هستم.

خاله و مادرم که این را شنیدند یک صدا گفتند: دشمنت شرمنده باشد ناصرجان.

سپس دایی جعبه شیرینی را از زمین برداشت و در حال که به دستم می داد آهسته گفت : دایی جان ، زحمت این شیرینی را می کشی؟

آهسته از جا بلند شدم. تنها قاب چینی را که داشتیم از سرطاقچه برداشتم و مشغول چیدن شیرینی شدم. مادرم که نشسته بود سرش پایین بود و داشت خیاطی می کرد. همان طور که سرش پایین بود سفارش کرد: گوهرم، قاب چینی سرطاقچه است.

آخر مهین جان در هرکاری به سلیقه اهمیت می داد.می خواست غیرمستقیم به من بفهماند که همین طوری در جعبه را باز نکنم. خاله و دایی که می دیدند من شیرینی ها را توی قاب چیده ام یکی نگاهی به هم کردند و زدند زیرخنده. مادرم که از صدای خنده آن دو غافلگیر شده بود، سرش را بالا آورد تا ببیند چه خبر شده. خودش هم خندید .

خاله همان طور که می خندید رو به مادرم کرد و گفت: می بینی مادر ، هزار ماشاالله دخترت روی دست خودت بلند شده. دایی در حالی که از قاب که دو دستی پیش رویش گرفته بودم شیرینی برمی داشت ، لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: بارک الله دایی ، حظ کردم ، خوشا به حال مردی که تو نصیبش باشی.

از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. دایی با این حرفش آن روز می خواست به من بفهماند که مد نظرش هستم . وقتی دایی رفت خاله که تا آن لحظه چیزی در این مورد نگفته بود ، خوشحال از حرف دایی رو به مهین جان کرد و آهسته در گوشش گفت: شنیدی خاله ، غلط نکنم ناصر بی منظور این حرف را نزد.

مادرم شنید اما به روی خودش نیاورد . شاید بیشتر به این خاطر که من حضور داشتم. از حرف دایی قوت قلبی یافته بودم که برایم شیرین بود. همۀ وحشتی که داشتم انگار با همین یک کلمه حرف از دلم برداشته شده بود.

صدای گفتگوی زن دایی با اشرف از توی حیاط می آمد. حالا که احساس سبک بالی می کردم ، دلم پرمی کشید اشرف را ببینم. خیلی دلم می خواست ببینم در لباس زری که مهین جانم برایش دوخته چه شکلی پیدا کرده. برای همین هم بلند شدم و رفتم توی حیاط که سر و گوشی آب بدهم. اشرف با همان لباس زری که فکرش را می کردم با سر شانه کرده و زیباتر از همیشه روی تخت کنار زن دایی نشسته بود. آیینه کوچکی در دستش بود که داشت خودش را در آن تماشا می . کرد.حواسش به من نبود. اما زن دایی تا مرا دید و چشمش به من افتاد نگاه غضبناکی به من انداخت. به نظرم رسید زیر لب به اشرف چیزی گفت که او همچنان که روی تخت نشسته بود تکانی به خودش داد و کج نشست. خود زن دایی هم همین طور، هر دو پشتشان را کردند به طرف من.