42 تا 61

بکشد.از این طرف هم آقا بزرگ مدام در گوش مادرت میخواند که تو باید کمک ناصر بکنی.خلاصه مادرت خانمی کرد و خودش پا پیش گذاشت،آن هم فقط محض خاطر دایی ت.پول که جور شد دایی ناصر یک گاری خانه به راه انداخت.اوایل کار و برش بد نبود.اما از بخت بد یک سالی نگذشته بود که ماشین جای گاری را گرفت.
خلاصه سرت را درد نیارم،اوضاع ما از انی هم که بود بدتر شد.تو آن موقع بچه بودی و چیزی یادت نمیاد.هیچی خاله،هر چی داشتیم فروختیم تا بلکه فرجی شود،ولی فایده نکرد.
بعد هم که پدر ملوک این خانه را پای طلبش برداشت.با اینکه میدانست قیمت این ملک خیلی بیشتر از طلبش است اما باز هم کلی منت سر ما گذاشت که محض خاطر دخترم ملاحظه ی دامادم را کردم و نگذشتم در به در بشوید.آره خاله اینطوری این خانه که تنها دار و ندار مادرت بود از چنگش در آمد و شد مال پدر ملوک.
بیچاره مهین با آنکه اصلا رضا نبود به ملاحظه ی دایی ت دیگر پیگیر تصویه حساب نشد حتی این آخری ها که آقا بزرگت میخواست برای احقاق حقش برود عدلیه و اقداماتی بکند خودش نگذاشت و گفت،میترسم سر مال دنیا زندگی برادرم به هم بریزد.مادر نظر بلندی داری دخترم.گذاشتی را که او کرد آن بنده خدا با آن همه مال مکنتش نکرد.خدا انشالله که ده برابر عوضش را به او بدهد.
خاله در همان حال که نشسته بود قاب را از روی زمین برداشت و توی دستمال پیچید.بعد در حالی که آستینهایش را بالا میزد و با زحمت از جا بلند شد و قاب را سر طاقچه گذاشت.بعد هم پیشانیم را بوسید و به حیات رفت.
آسمان کم کم داشت تاریک میشد.خاله همیشه عادتش این بود که بیش از هر اذانی سر حوض وضو بگیرد،حتی اگر چله ی زمستان هم بود برای وضو گرفتن یخهای حوض را میشکست.
می گفت وضوی سر حوض به دلم میچسبد.زن دایی ملوکم هیچ از این کار خاله خوشش نمیآمد و همیشه سر این موضوع با هم بگو مگو داشتند.
آن روز بین وضوی خاله بود که زن دایی سر رسید و سر بند اینکه چرا باز هم اینجا وضو میگیری پرید به خاله.صدایش را از پشت پنجره میشنیدم که به خاله حکم میکرد که من بعد باید بروی سر پاشیر وضو بگیری.طوری به آن پیر زن بی آزار تحکم میکرد که انگار با زیر دستش حرف میزند.
میدانستم که خاله از وضو گرفتم سر پشیر هیچ خوشش نمیآید و هم سختش است.چرا که هر روز بعد از هر وعده غذا،ظروف را آنجا با چوبک و گرد آجر و خاکستر میشست،همیطور لباسهایمان را.
فقط گاهی که میخواستند آب حوض را بکشند،لباسهایمان را آنجا میشستند،تازه به جز این مساله، خاله به خاطر پا دردش برایش مشکل بود که هر روز کلی پله تا پاشیر را بالا و پائین برود.خاله که از اتفاقات آن روز دل پری داشت همین را بهانه کرد و نشست لب حوض به گریه کردن.من که پی بهانه میگشتم بازم زدم زیر گریه.تازه فهمیده بودم که چرا ملوک خانم مراتب به خاله و مادرم عتاب و خطاب میکند.گذشتهای که تا چندی پیش از آن بی خبر بودم،سخت دلم را به درد آورده بود.گذشتهای که همه ی این بدبختیها به آن بر میگشت،گذشتهای که تجسمش برای مهین جانم همین قاب عکس بود.
خاطرهای که یادآور تقدیر ناخوشایندش بود.بی خود نبود که دلش نمیخواست من آن را ببینم.دیگر دلم نمیخواست آن را ببینم،بله دیگر دلم نمیخواست،برای همین هم بیش از آن که مادرم بیاید و باز داغش تازه شود بلند شدم و قاب را در صندوقچه گذشتم.
*******

روزها مثل برق و بعد میگذاشتند.خیلی زود تابستان سال ۱۳۱۴ از را رسید.همان سالی که رضا خان گذاشتن کلاه شاپو و تراشیدن ریش را برای آقایان اجباری کرده بود.بنابر این آقایانی که موافق این امر تحمیلی نبودند و در ضمن شغل دولتی هم داشتند،یا باید از مرام و اعتقادشان چشم میپوشیدند و طبق دستور رضا خان عمل میکردند و یا اینکه تن به زور نمیدادند و خانه نشین میشدند.
از جمله دایی بیچاره ی من که آن زمان سمت پایینی در وزارت مالیه داشت،چون موافق این امر نبود چند ماهی بود که به خاطر سرپیچی از دستورات رضا کهن منفصل خدمت شده بود.از سر ناچار در یک کتاب فروشی کار گرفته بود و حقوق ناچیزی از صاحب آنجا میگرفت که کفاف خرج و مخرجمان را نمیداد.برای همین هم مادر بیچاره ی من گذشته بود پشت خیاطی و شب و روز سوزن میزد تا بلکه یه گوشه از خرج را بگیرد.شکر خدا در آمدش هم بد نبود.برای یک نفر که میدوخت چهار تا مشتری دیگر هم پیدا میشد.خدابیامرز دستش خیلی سکه داشت.از مغازه شوهر یکی از مشتریهایش در لاله زار یک چرخ خیاطی سینگر گرفته بود که ماه به ماه قسطش را به او میداد،ماهی بیست و پنج قران.
با همه ی مشکلات و سختیها باز هم دلمان به همدیگه خوش بود.یادش بخیر غروب که میگذشت بعد خنکی میوزید.همگی دور هم جمع میشودیم توی هیات.روی تخت چوبی که بین حوض و باغچه بود قالیچه میانداختیم و مینشستیم با هم گٔل میگفتیم و گٔل میشنیدیم.آن وقت عبد آلرضا همه جا را آن پاشی میکرد و عطر گٔلهای یاس دور تا دور حوض با نم خاک در هم میآمیخت و آدم را مست میکرد.
همه شب بدون استثنا غذا را روی همان تخت میخردیم.کنار تخت یک درخت خرمالو داشتیم که دایی به یکی از شاخههای آن چراغ بادی آویزان میکرد و همیشه دور و بارش میشد پر شب پره.همیشه بعد از شا م دایی و زن دایی قلیان میکشیدند.هر دو هم از یک قلیان،همیشه هم پکهای اولش مال زن دایی بود.
زن دایی همیشه وقت قلیان کشیدن مینشست کنار حوض. سایه ش میافتاد توی حوض که آبش صاف و زلال بود.گاهی بعد میآمد و آب حوض موج میانداخت و سایه ش توی حوض میلرزید و بالا و پائین میرفت.بعد از زن دایی نوبت قلیان کشیدن دایی بود.در حالی به تنه درخت خرمالو تکیه میداد شروع میکرد به قلیان کشیدن.شبی نبود که در خانه ی ما حرف از رضا خان و قلدریهایش نباشد.
به خصوص شبهایی که دوست دوران جوانی آقا بزرگم،میرزا عبد الحسین خان هم حضور داشت.از خاله شنیدم و در دوران جوانی ش از مشروطه خان بوده و در جریان مشروطه یک پایش تیر خورده بود و کمی میلنگید،خانه ش هم در گلابدره بود.در آنجا یک باغچه ی کوچک داشت که اوموراتش هم از آنجا میگذشت.در ضمن استاد خط هم بود.خط خوشی داشت.هنوز هم که هنوز است چند تا از مشقهایش را یادگاری نگاه داشته ام.داییام از او خسته بود که به ما بچهها خوشنویسی تعلیم دهد.ما خیلی دوستش داشتیم،بنده خدا کس کاری نداشت و همیشه دست پر به خانه ی ما میآمد.
آره میگفتم،شبهایی که میرزا عبد الحسین خان هم میامد،خانه ی ما یک صفای دیگری پیدا میکرد.خدا رحمتش کند همیشه تو بغلش دو تا هندونه ی محبوبی بود که هنوز از راه نرسیده میانداختشان توی حوض که آب فواره ش میرقصید و بالا و پائین میرفت.بعد از سلام و علیک با دایی با ما بچهها خوش و بش میکرد و روی تخت مینشست.
دایی هم کنارش مینشست و باهم بحث سیاسی میکردند.هنوز حرفهایشان یادم است،عبد الحسین خان میگفت،جریان تغییر لباس و کلاه رضا خان فقط یک بهانه است و این برنامه ی انگلیسی هاست که هدفشان برندازیه دین است.دایی که موافق با حرفهایش بود سر تکان میداد و در تایید سخنانش میگفت:
-درست است عمو جان والا چرا باید در صدد تعطیلی مراسم سگواری و روزه خونی باشد.تا آنجایی که من میدانم حکم کرده که بلدیه،در کار مساجد،حتی در مراسم تحریم نظارت داشته باشند و وعاظ تا از صافی اداره ی سیاسی نگذارند حق منبر رفتن ناداشته باشند.
خیلی وقتها این گپی زدنها یکی دو ساعتی طول میکشید.بعد دایی از ما بچهها میخواست که بیاییم نزد استاد.آن وقت من و عبد آلرضا مشقهایمان را نشان استاد میدادیم تا نظرش را بگوید.اشرف،اغلب از دهها سرمشقی که استاد میداد،بیشتر از یکی دو خطش را نمینوشت.همیشه برای کاهلی ش بهانهای داشت و اگر هم نداشت بیش از آمدن او میرفت منزل حاج ماشااله خان.
و گاهی هم که دیگر هیچ بهانهای نداشت نشسته شروع میکرد به چرت زدن.بیچاره ملوک خانم انواع و اقسام تنقلات را جور میکرد.میچید روبه رویش تا خوابش نبرد،اما باز هم میخوابید.میرزا عبد الحسین خان که مرد با تجربهای بود،با دلسوزی لبخندی میزد و میگفت:-ولش کن ملوک خانم.تا خودش شوق نوشتن ناداشته باشد بی فایده است.
راست هم میگفت،اشرف نتنها به یادگیری خط،بلکه در فراگیری دروس تحصیلیمان هم هیچ علاقهای نشان نمیداد چه برسد به فکر رفتن به دبیرستان باشد.
برخلاف او من برای رفتن به دبیرستان که قرار بود از مهر ماه همان سال آغاز شود،لحظه شماری میکردم.اگر درسی یادم مانده باشد تازه امتحانات خرداد ماه تمام شده بود که من از شوقی که برای رفتن به دبیرستان داشتم برای خودم یک روپوش ارمک دوخته بودم که روی دهانه و همینطور حاشیه ی یقه ش با نخ سفید شماره دوزی کرده بودم.
خاله که میدانست من چه اشتیاقی دارم یک ماه زودتر از تولدم پارچ ی آن را که از پیش داشت،به من هدیه داده بود.بله میگفتم،تابستان با همه ی قرببهای با صفایش سپری شد و پائیز از راه رسید.
من و اشرف وارد دبیرستان شدیم،اما هنوز چیزی از سال نگذشته بود که حجم درسها سنگین شد.من به دلیل علاقهای که داشتم کتاب از دستم زمین نمیافتاد،نقطه ی مقابل من اشرف بود که عصرها بعد از دبیرستان کتابش را بر میدشت و میرفت به اتاق خاله مرحمت که کرسی کوچک و گرمی داشت.
هنوز منظره ی درس خواندنش جلوی چشمم است،سرش را لم میداد به مخده مخملی،پایش را میکرد زیر کرسی ذغالی که حسابی گرم شده بود،آن وقت هنوز صفحه ی اول را نخوانده بود چشمهایش روی هم میافتد و خوابش میبرد.
این بود که مرتب دبیرها مادرش را احضار میکردند و به او تذکر میدادند.
بیچاره زن دایی ملوکم هفتهای که هفت روز بود یک پایش در مدرسه بود و یه پایش در خانه.دبیرستان همه چیزش با دبستان فرق میکرد.من و اشرف همه ی شیش سال دبستان را با یکی دو معلم سر کردیم،اما اینجا هر درسی دبیر خاص خودش را داشت.تازه بعضی دبیرهایمان مرد بودند.ملوک خانم هیچ کدامشان را درست نمیشناخت،برخلاف دوران دبستان که همه را میشناخت و با چه تمهیداتی برای دخترش نمره میگرفت.بله بیچاره زن داییام محض خاطر اشرف چه کارها که نمیکرد.
به قول عبد آلرضا از فراش مردرسه تا مدیر با او حساب و کتاب داشتند.روزهای تصحیح اوراق امتحانی،خوب یادم است برای کارکنان دبستان نهار مفصلی با کمک مهین جان تدارک میدید و توسط خاله به مدرسه میفرستاد.آن هم روی هیزمی که مهین جانم توی حیات روشن میکرد.
خاله مرحمت هیچ موافق این باج سیبیل دادنهای او نبود،وقت رفتن با خودش قر قر میکرد و میگفت:-خوش آن چشمهای که آب از خود بجوشد.خیلی زود نتیجه ی اولین امتحانات مقصود خاله را منا کرد.
تقریبا نزدیک اذان ظهر بود که به خانه رسیدم،خیلی خوشحال بودم.میخواستم به مهین جانمان خبر دهم که نفر اول شدم آن هم بین سه کلاس،درست بین نود نفر.به جز یک نفر که آن هم دختر خانم مدیرمان بود.او هم شاگرد اول شده بود ولی همه ی نمراتش چند صدمی پائین تر از من بود و با من رقابت داشت و باورش نمیشد که من نفر اول بشم،اما شدم.اما فقط بخاطر پشتکار و ارادهای که داشتم.
طفلکی اشرف از ترس مادرش پناه برده به منزل هاج ماشااله.با خوشحالی دویدم به طرف اتاقمان دیدم که مهین جان نیست اما صدایش از طبقه ی بالا میآید.داشت با دایی ناصر جر و بحث میکرد.اما درست نمیشنیدم چه میگویند..هاج و وجه مندم که چه خبر شده که ناگهان سایه ی کسی را از پشت سرم دیدم.وقتی که سرم را برگرداندم عبد عرض را دیدم که دم راه پلههای کنار اتاقمان ایستاده.متوجه حضور من نشد چون حواسش جای دیگری بود
.یک روزنامه ی لوله شده دستش بود که با حرکت آرامی به پاهایش میکوبید.گوشش به سر و صداهایی بود که از طبقه ی بالا میآمد و داشت بالا را مینگریست.از تابش آفتاب،روشنایی از پشت شیشههای رنگی راهرو،توی صورتش افتاده بود که به چهره ش فروغ میبخشید.خودم هم نفهمیدم که چطور شد که محو تمشایش شدم،آن هم با چه دقتی،انگار اولین بار بود که او را میدیدم،آن هم به چشم خریداری.
الحق که خواستنی بود.بیشتر به دایی ایم شباهت داشت تا مادرش،به جز رنگ چشمهایش که مثل زن دایی روشن بود بقیه ی چهره ش به پدرش رفته بود.چشم و ابروی درشت مشکی،موهای پر پشت و خوش حالتی.
که حلقه حلقه روی پیشانی ش ریخته بود.
همینطور شکل لبها و بینی ش،حتی حالت نگاه کردنش همه و همه مرا یاد صورت دایی ناصرم میانداخت.یک حالت روحانی توی صورتش بود که خیلی بیشتر از زیبایی ظاهری ش به چشم میآمد.با آنکه هنوز هفده سالش نمیشد مثل دایی قد بلند و چهار شانه شده بود.ناگهان چشمش به من افتاد،اولش با تعجب نگاهم کرد.هر دو بی اختیار نگاهمان به هم گره خورد.
آهسته نفس عمیقی کشید که دلم بی اختیار فرو ریخت.بعد سرش را پائین انداخت.من هم از فرط خجالت و اضطراب سرم را پائین انداختم.صدایش را شنیدم که گفت
:-سلام.
من هم آهسته گفتم:-سلام.
تا خواستم دهان باز کنم و چیزی بپرسم باز سر و صدا و هیاهو توی راهرو پیچید.
صدای دایی به وضوح از بین گفت گوها به گوش میرسید.انگار داشت از بلوا،آشوب یا یک همچین چیزهایی با مادرم حرف میزد.هنوز هاج و واج مانده بودم که آن بالا چه خبر است .هر دو سرمان را بالا گرفته بودیم و گوش میدادیم.با آهسته شدن سر و صدای بالا نگاه هر دوی ما سقوط کرد.دوباره نگاهمان با هم تلاقی کرد.این بار نگاهش چنان شیدا و پر التهاب بود که تا اعماق قلبم نفوذ کرد.از حالت نگاهش هل برام داشت.
برای اینکه زودتر از معرض نگاهش دور شوم با صدای لرزانی گفتم:
-شما میدانید آن بالا چه خبر است؟
از وقتی رویگیری واجبمشده بود،رسمی تر از سابق باهم حرف میزدیم.با لحنی که دستپاچگی ش را نشان میداد گفت:
-بله الان خبرش را در روزنامه نشانتان میدهام.
با تعجب پرسیدم:
-در روزنامه؟
سر تکان داد و گفت:
-بله خودتان بیایید و نگاه کنید.
حرفش به نظرم جدی نمیرسید،گمان کردم شوخی ش گرفته.انگار او هم این را فهمید.
با چابکی خم شد و در حالی که دستش میلرزید روزنامه را باز کرد روی زمین.آن وقت انگشت اشاره آاش را گذاشت روی خبری که با خط بزرگ بالای صفحه ی اول به چشم میآمد.
( حساب المر مولوکانه،امروز هفدهم دی ماه،جشن فرخنده ی کشف حجاب به طور هم زمان در سر تا سر کشور برگزار شد.)
وسط صفحه عکس بزرگی دیده میشد که یک ردیف زنانی را که با پالتو و کلاه برای سلام نزد رضا خان رفته بودند نشان میداد.بیش از آن هم یک چیزهایی راجع به این موضوع شنیده بودم،آن هم از زبان میرزا عبد الحسین خان که میگفت،رضا خان این سوغات را از ترکیه برای زنان و دختران بیچاره آورده،میگفت میخواهد اعمال وقیحانه ی آتاتورک را در مملکت خودش تکرار کند.
اما هنوز نمیفهمیدم این خبر چه ربطی به خانه ی ما دارد..شگفت زده فکری که در ذهنم جریان داشت بر زبان آورده ام.
همانطور که روزنامه نگاه میکردم گفتم:
-خوب این خبر چه ربطی به جریانات خانه ی ما دارد؟
-چطور ربطی ندارد،رضا خان کشف حجاب را برای نوامیس مردم اجبار کرده،ماموران شهربانی و پلیس تهران را موظف کرده تا من بعد مزاحم زنان شوند و به اجبار آنان را وادار به کشف حجاب کنند.برای همین هم آقا جانم تصمیم گرفتند تا این بلوا نخوابیده هیچ کدامتان از خانه بیرون نروید،اگر هم لازم باشد،باید یکی از ما همرهتان باشد.
معنی
حرفش این بود که حتی دبیرستان هم نمیتوانیم برویم.
با ناراحتی گفتم:
-چطور میشود،دبیرستان چه میشود؟
چیزی را گفتم که از توی ذهنم میگذشت،اما فکرش را هم نیه میکردم که از شنیدن این حرف چه حالی پیدا میکند.در حالی که رگه گردنش برجسته شده بود.با صدای دورگهای که غیرت و مردانگی از آن میبارید گفت:
-یعنی میخوای چادرت را برداری دختر عمه؟
یکباره لحن کلامش عوض شده بود،این را گفت و با شتاب از آنجا رفت.روزنامه همچنان پیش رویم باز بود،اشکهایم بی اختیار جاری شده بود و روی روزنامه میچکید.
روی همان قسمتی که داشتم با چشمان اشک الود میخواندام،هنوز یادم است،قسمتی از نطقه شاه چنین بود:-
(مسرورم که میبینم خانمها در نتیجه ی معرفت به وضعیت خود آشنایی یافته اند،نصف قوای مملکت بیکار بود و به حساب نمیآمد اینک داخل جماعت شده اند.)
کدام
جماعت،کدام خود آشنایی.از فردای صدور این فرمان ملوکانه چادرها و نقابهایی بود که پاره میشد.رضا خان دست بلدیه را در مورد اجرای اوامر باز گذشته بود.دیگر زنان محجبه از ترس روبه رو شدن با پاسبان ها،جرات نداشتند پا از چارچوب خانهشان بیرون بگذرند.بیچاره خانمها برای یک گرمابه رفتن چه بدبختیها که نمیکشیدن.
بعضی که از طریق دیوار همسایهها به گرمابه یا منزل خیشاوندانشان میرفتند. خیلیها هم مثل ما از ترس پاسبانها ترجیح میدادند همانجا توی خانه شان،خودشان را با آب دیگی که روی هیزم یا چراغ پریموس گرم کرده بودند،استحمام کنند.خلاصه این قضیه برای خانمها مکافات شده بود.من و اشرف هم بر حسب ضرورت،دبیرستان را کنار گذشته و خانه نشین شده بودیم.
البته اشرف خیلی از این قضیه ناراحت نبود،هر روز صبح وقتی آفتاب بالا میآمد،از طریق پشت بام میرفت خانه حاج ماشالا خان که خانه ی بزرگی دو خانه آن طرف تر از خانه ی ما داشت.همانجا تا ظهر سرش به بگو بخند با دختر خاله فروغش گرم بود.اما من نه،از غصه ی اینکه دیگر نمیتوانم بروم دبیرستان داشتم دق میکردم.
هر روز طبق معمول سر ساعتی که باید میرفتم از خواب میپریدم.وقتی که یادم میافتاد نمیتوانم به مدرسه بروم از سر حسرت اه میکشیدم.حتی شبها در عالم خواب هم رویای آنجا را میدیدم.همش بیم این را داشتم که این وضعیت ادامه پیدا کند که کرد.روز به روز هم وضع بدتر میشد.می گفتند که پاسبانها در کوی و برزن به زنان حامله هم رحم نمیکنند .بعد از چادر نوبت روسری هم رسید،برای همین هم خیلی از خانم معلمهایی که محجبه بودند استعفاشان را نوشتند و در خانههایشان نشستند.روزها به سرعت میگذشت.گرچه در چشم من هر یک روزش هزار سال شده بود.
شب و روز خدا خدا میکردم بلکه اوضاع آرام شود تا بتوانم پا از خانه بیرون بگذارم.مثل مرغی در قفس گرفتار شده بودم.دلم میخواست معجزهای رخ دهد بلکه از این بلا تکلیفی خالص بشوم.کلی از درسهایم عقب افتاده بودم.
****

پنجاه شصت روز هم از جریان کشف حجاب گذشت.اوایل اسفند ماه بود.یک ماهی بیشتر به نورز نماده بود،همه در تهیه و تدارک عید بودند.برای همین هم کار و بار مهین جانم روبه راه شده بود.هر روز مشتری داشت که خیلیشان از راه پشت بام به منزل ما میآمدند و برای اینکه تا مدتی چند دست لباس مرتب داشته باشند،عوض یک قواره چند تا چند تا پارچ میآوردند تا مادرم برایشان بدوزد.
بعضی هم که پشت بامشان به خانه ی ما راه نداشت،از ترس پاسبانها پارچههایشان را توسط مردهایشان میفرستادند.خدا میداند که سر مهین جانمان چقدر کار ریخته بود.یک تنه از پس آنهمه سفارش بر نمیامد،برای همین من و خاله مرحمت بغل دستش مینشستیم و گوشه ی کار را میگرفتیم.خاله چون چشمش درست نمیدید،فقط در کوک زدن و پس دوزی کمکش میکرد.اما من تقریبا مثل مهین جانم کم کم همه کاری بلد شده بودم.
مادرم که میدید این چند وقته خیلی دستم راه افتاده،برای اینکه ترسم بریزد و تشویق بشوم،الگوها را روی پارچهها میچید و من برش میزدم.حتی گاهی کارمان به غروب هم میکشید،آن وقت سه تایی دور چراغ بادی یا زنبوری مینشستیم و خیاطی میکردیم.گاهی هم که دایی کار نداشت به اتاقمان سر میزد و قلیان میکشید.
آره میگفتم....یکی از همین غروب ها که مثل همیشه دور چراغ نشسته بودیم و خیاطی میکردیم،دایی از راه رسید و یکراست آمد به اتاق ما.از قضا آن شب زن دایی ملوکم پس از مدتها به اتاق ما آماده بود تا زیر کرسی خودش را گرم کند و قلیانی بکشد.خوب یادم است که برف نرم و ریزی میبرید.
بنده خدا دایی سر شانه هایم از برف سفید شده بود.با آنکه خیلی خسته به نظر میرسید ولی معلوم بود که خوشحال است.همان جا دم در سر شانه هایش را تکان داد
به همان حال هم با تک تکمان خوش و بش کرد.به محض اینکه زیر کرسی نشست زن دایی از او پرسید:
-شکر خدا خیلی سر حالید آقا،ببینم اتفاقی افتاده،اگر خبری شده به ما هم بگویید تا خوشحال شویم.دایی همانطور که دستهایش را که از شدت سرما قرمز شده بود به هم میمالید گفت:
-باشد،اما یک شرط دارد،آن هم آن که اول یک پک از آن قلیانت را به من بدهی.
زن دایی در حالی که با عجله غلیانش را به دست شوهرش میداد گفت:-
بگیرید آقا این هم قلیان،حالا بگویید ببینم چه خبر شده؟
دایی بعد از اینکه با لذت دو پک طولانی به قلیانش زد،رو به من و اشرف که هر دو در کنار یکدیگر زیر کرسی نشسته بودیم کرد و گفت:-
بگویم یا نه؟
هر دو خندیدیم و سر تکان دادیم.دایی با صدای بلندی گفت:
-امروز خانم مدیرتان را دیدم.
هر دو با هم گفتیم:-خانم ادیبی را؟
-بله،گمانم خودش بود.اول فکر کردم مشتری است.خودش فهمید که نشناختمش،خودش را معرفی کرد.یه چاق سلامتی گرمی هم با من کرد.احوال شما را هم از من گرفت و کلی هم به هر دویتان سلام رساند.گفت به شما بگویم خوب تلاش خودتان را بکنید و این یکی دو هفته که تا امتحانات باقی مانده خوب درس بخوانید،تا یک جوری در امتحانات شرکتتان بدهد.راستی که خانم مدیر دلسوزی دارید.بنده خدا این همه راه را آمده بود که همین را بگوید.حالا قرار شده ده بیست روز دیگر،آن چند روز که امتحان دارید،خودم شما را ببرم و برگردانم.تازه اگر آن چند روز بتوانم یک کالسکه برای رفت و آمدان کرایه کنم که چه بهتر.
من که از شنیدن این خبر دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم اما اشرف عوض اینکه خوشحال شود،پکر شد.زن دایی ملوکم که تا آن موقع ساکت نشسته بود و گوش میداد معترض شد.
-شما هم چه حرفها میزنید آقا،انگار یادتان رفته که بیرون از خانه چه خبر است.همین سر گذر خودمان صبح تا شام یک آژان ایستاده،تازه اگر حساب او را هم نکنیم،میدانید اینها چند وقت است که لای کتابهایشان را باز نکرده اند؟
دایی که چشمان مشتاق و منتظر مرا دید با لحن آرامی گفت:-
حوصله کن زن،حالا کو تا بیست روز دیگر که تو اینطور جوش میزانی،تازه مگر امتحانات چند روز است،آن چند روز هم خودم یه طوری سیبیل این آژان را چرب میکنم.فقط میماند رساندن اینها به درس ها،که آن را هم به عبد آلرضا میسپارم که درسشان بدهد.
ناگهان زن دایی سگرمههایش را در هم کشید و لحنی تند گفت:
-آقا تو رو به خدا دور این بچه را خط بکشید،طفلکی این پسر به اندازه ی خودش گرفتاری دارد.تازه اگر هم وقت پیدا کند،باید یک کاری برای عصرهایش دست و پا کند تا بلکه بتواند مابقی شهریهٔ امسالش را کنار بگذرد،خودتان که بهتر میداد تحصیل دارالفنون چقدر خرج دارد.
دایی که به نظر میرسید کمی سست شده مثل اینکه با خودش حرف بزند،زیر لب زمزمه کرد:
-این هم حرفی است.مادرم که میدانست خانم ادیبی محض خاطر من این همه راه را آماده نزدیک است ملوک خانم همه کاسهٔ کوزهها را به هم بریزد،بیش از اینکه دایی از تصمیمش منصرف شود خودش را به میان انداخت و به جانبداری از زن دایی ملوکم گفت:
-زن داداشم راست میگوید،بغل قدیمیها بی مایه فطیر است.این بچه هم باید به فکر شهریهٔ ش باشد.مگر معلم سر خانه بگیریم کم خرجمان میشود،حالا هم خیال میکنیم معلم سر خانه گرفتیم.همان پولی را که میخواهیم به یه غریبه بدهیم ،میگذاریم برای شهریهٔ.تازه اینطوری خیال خودمان هم راحت تر است.
همه،حتی ملوک خانم هم خوب فهمیدند که مهین جانم فقط محض خاطر من این پیشنهاد را میکند،اما چون مادرم جای هیچ بحثی باقی نگذشته بود دیگر نتوانست حرفی بزند،اما از حالت چشمهایش مشخص بود که چندان هم از این پیشنهاد خوشش نیامده است.از فردای آن شب،عبد آلرضا شد معلم سر خانه ی ما دو تا.
از آنجایی هم که خیلی در درسهایش موفق بود،خوب میتوانست به ما درس بدهد.یاد آن روزها بخیر،هنوز یادم است،اشرف همیشه بین ما دو تا مینشست و با کنجکاوی فراوان زول میزد به ما دو تا.اصلا حواسش به آنجا نبود.بعد هم که یک نیم ساعت ئکر ساعتی که میگذشت شروع میکرد به خمیازه کشیدن و چرت زدن.
هنوز سه چهار روزی از این ماجرا نگذشته بود که اشرف تب لحظه گرفت و افتاد توی رختخواب.البته اولش متوجه نشدند،تا اینکه به قول قدیمی حکیم آوردند و او تشخیص داد که بیماریش واگیر دارد و باید خیلی از مراقبت بشود.برای همین هم زن دایی ملوکم عبد آلرضا را فرستاد پیش خاله مرحمت،تا بیماری خواهرش به او سرایت نکند.به این ترتیب من برای درس خندان به ناچار به اتاق خاله مرحمت میرفتم که درست روبروی اتاق ما بود.
هنوز یادم است،هر وقت میشستیم سر درس،ملوک خانم به بهانهای میآمد بالا سر ما،یا عبد آلرضا را صدا میکرد.اگر هم هیچ کدام از این کارها را نمیکرد بلند بلند غر میزد و خلاصه کاسهٔ را به کوزه میکوبید،از طرز رفتارش میفهمیدم که چشمش ور نمیدارد که پسرش چیزی به من یاد بدهد.
اما راستش آن موقع فکر میکردم که فقط به علت عقب ماندن اشرف از من است،نه چیز دیگر،برای همین هم هر وقت که اینطور شلوغ میکرد،رو میکردم به عبد آلرضا میگفتم:
-پسر دایی اگر خانم جانتان با شما کار دارند،باشد برای بعد.
وقتی این را میشنید دستپاچه میشد،خجالتزده میگفت:
-نه دختر عمه،فعلا هیچ کاری مهم تر از این نیست،خانم جانم هر کاری داشته باشند،وقتی کارمان تمام شد خودم انجام میدهام.
اما با این حال زن عمو ملوکم باز هم دست بردار نبود آنقدر میرفت و میآمد تا عاقبت خود پسر دایی هم خسته میشد آن وقت کتاب را میبست و با لحن مظلومانهای میگفت:
-شما بشینید،به یک چشم به هم زدن میایم،ولی میدانستم به این زودیها بر نمیگردد.
بعد از یکی دو ساعت وقتی بر میگشت و میدید هنوز منتظر نشستهام ،از خجالت آب میشد بدون آنکه چیزی بگوید فقط نگاهم میکرد و میگفت:
-شرمنده دختر عمه.
آنقدر لحنش مظلومانه بود،که دلم به حالش میسوخت،به رویش لبخند میزدم و میگفتم:
-دشمنتان شرمنده.
وقتی لبخندم را میدید تا بنا گوش سرخ میشد و با نگاهی شرمگین سرش را پائین میانداخت.در زلالی نگاهش چیزی بود که انگار قلبم را از جا از جا میکند و میانداخت پائین.به قول خواجه شیراز:
-دلم رمیده شد و غافلم من درویش.
شاید همین زلالی نگاهش بود که داشت ذره ذره محبتش را در دلم مینشاند و خودم هم نمیدانستم.هنوز هم پس از گذشت این همه سال خاطرههای آن دو هفته مثل آینه پیش رویم است.دو هفتهای که بعدها جز بهترین و شیرینترین خاطرههای زندگیم شد.
عاقبت اولین روز امتحانات فرا رسید.دایی از قبل به یک سورچی آشنا سپرده بود که آفتاب نزده بیاید دنبالمان و سر خم کوچه توی کالسکه ش منتظر بماند،با این حال وقتی کلون در را گشودیم،دایی جلو تر از من رفت تا سر و گوشی به آب بدهد.
من بعد از مدتها روپوشم را پوشیده بودم و در آستانه ی در انتظار علامت دایی بودم.بیچاره مادرم با دلواپسی کنارم ایستاده بود و همینطور یک ریز سفارش میکرد که مراقب خودم باشم.وقتی دایی از دور به ما علامت داد که خبری نیست،مادرم مرا از زیر قران رّد کرد و بعد همدیگه را بوسیدیم.مثل پردهای که از قفس رها شده باشد با خوشحالی دویدم به طرف کالسکه.
به دستور دایی تمام پنجرههای کالسکه را با پرده پوشانده بود تا از بیرون دید ناداشته باشد،خودش هم محض احتیاط چماقی همراه آورده بود تا اگر کسی مزاحمان شد،دستش خالی نباشد.وقتی کالسکه راه افتاد من کمی گوشه ی پرده را کنار زدم و مشغول تماشای گذر و خیابان شدم.راستی که پس از این همه خانه ماندن همه جا برایم تماشایی بود.دلم میخواست یه دل سیر همه جا را تماشا کنم،اما دست دایی گوشه پرده را با ملاطفت از دستم بیرون کشید و انداخت.صدایش را شنیدم که آرام گفت:
-دایی جان احتیاط شرط عقل است.
عاقبت رسیدیم.از در پشتی وارد شدم.وقتی پا در حیات دبیرستان گذشتم زنگ خرده بود.برای چند لحظه ایستادم و تماشا کردم،راستی راستی دلم خیلی برای آنجا تنگ شده بود،بخصوص برای عصمت صمیمیترین دوستم.
عصمت تا از دور چشمش به من افتاد،آنچنان از خوشحالی فریاد کشید که همه ی بچههایی که دور و برمان بودند بی اختیار برگشتند ما دو نفر را نگاه کردند که از خوشحالی همدیگه را بغل کرده بودیم.
همه ی بچهها به کلی عوض شده بودند.خانم مدیر به فراش مدرسه سفارش من و چند دختر خانم محجبه دیگر را که مثل من در بند حفظ حجابشان بودند را کرده بود. آن روز با وجود دلهره و وحشتی که داشتیم به خوبی و خوشی سپری شد،همینطور روزهای دیگر.کم کم داشت خیالم از جانب امتحانات راحت میشد.فقط مانده بود یک امتحان دیگر که اگر آنها مثل بقیه عالی میدادم به قول مادرم شیر شیر بودم.هنوز یادم است آخرین امتحانم افتاده بود چهارشنبه که روز بعد از چهارشنبه سوری بود.
برای همین به هر زور و ضربی که بود پیش از غروب یک بار کتاب را خواندم و تمام کردم.بعد آن را دادم عبد آلرضا تا قسمتهای مهمش را که فکر میکرد در امتحان میآید برای علامت بگذرد تا سحر که بلند میشودم آنها را مرور کنم.همه ی عجله ی من بخاطر چهار شنبه سوری بود.آخر میدانی رسم خانه ی ما این بود که دم غروب سه شنبه مهین جانم مهمان داشت.خاله مرحمت،دایی و عهد و عیالش میآمدند به اتاق ما.
مادر خدابیامرزم همیشه آن شب را سنگ تمام میگذشت.یادم میآید از دو ساعت به غروب مانده مادرم صور و ساط مخصوص آن شب را در ظرف خوش نقش و نگار که به آن قاب مرغی میگفتند،به قاعده میچید تو سینی مسی کنگره دار روی میگذاشت.انار گلپر زده،آجیل چهار شنبه سوری،شیرینی قطاب و خاتون پنجرهای که دستپخت خودش بود،آن هم با چه دقت و ظرافتی که آدم حظّ میکرد فقط نگاهش کند.
بعد از غروب همین که صدای ترقههایی که بچهها در کوچه در میکردند بلند میشد،همه ی اهل خانه به دور کرسی ذغالی اتاق جمع میشدند.
یادش بخیر چه صفایی میکردیم.همگی دور کرسی که وسطش یک چراغ گردسوز میسوخت مینشستیم و تا پاسی از شب گٔل میگفتیم و گٔل میشنیدیم.بعد هم شا م مفصلی که دستپخت مادرم بود همان جا زیر کرسی میخوردیم.
آخر از همه نوبت به چایی دشلمهای بود که از قبل حسابی روی منقل کرسی دم کشیده بود.هر وقت دایی مهمان من بود قلیانش را من چاق میکردم،یعنی خودش اینطور دوست داشت،آن هم با چه مکافاتی.
اول از همه باید ذغال را توی اتیشگردان میریختم و بعد رویش کمی نفت میریختم.وقتی خوب الو میگرفت،

تازه اول کار بود باید آنقدر اتیشگردن را دور میگرداندم تا به قول قدیمیها آتیش به خوردش برود،کرک بگیرد و دانه اناری بشود.بعد از اینکه ذغالها خوب سرخ میشد با انبر آنها را میگرفتم و سر قلیان میگذشتم.
آن وقت توتونی را که از قبل خیسانده بودیم رویش میگذشتم و آنقدر به نی قلیانش پک میزدم تا چاق شود.آن وقت دیگر قلیان آماده ی کشیدن بود.
همیشه هم توی کوزه ی قلیانمان که از جنس بلور بود،یکی دو عروسک کوچک میانداختیم که وقتی دایی به نی قلیان پک میزد،شروع میکردند به رقصیدند و بالا و پائین رفتن توی آب کوزه.دروغ نگفته باشم این یک کار را از زن دایی ملوکم یاد گرفته بود.خدا رحمتش کند،از آن قلیانیهای گرفتار بود.
آره میگفتم،آن شب طبق معمول همین که صدای چهارشنبه سوری بلند شد،اهل خانه به اتاق ما آمدند و دور کرسی نشستند.مثل همیشه زن دایی ملوکم بالای کرسی به پشتی تکیه داد.اشرف هم تازه بعد از پانزده روز تازه سرش را از روی متکا بلند کرده بود کنار دستش نشست.
طفلی خاله مرحمت هم طبق معمول نشست پای کرسی تا برای همه چای بریزد.نمیدانم چرا آن شب احساس میکردم زن دایی ملوکم خیلی خوشحال است.برای اولین بار وقتی قلیانی را که براش چاق کرده بودم به دستش دادم شروع کرد به تعریف کردن از من.
خاله مرحمت که همان موقع گوشه ی لحاف کرسی را بالا زده بود و مشغول ریختن چای برای همه بود با تعجب نگاهی به مادرم انداخت که معنایش را من یکی خیلی خوب فهمیدم.انگار داشت با نگاهش از مهین جانم میپرسید که چه خبر شده؟
دایی که معنینگاههایی که داشت رّد و بدل میشد فهمید در حالی که به قلیانش پک میزد ناگهان بی هیچ مقدمهای گفت:
-آبجی زحمتی برایت داشتم.
مادرم همانطور که مشغول پذیرایی از مهمانش بود گفت:
-داداشاین فرمایشات چیست که میفرمایید.شما هر امری داشته باشید در خدمتم.
دایی همانطور که قلیانش را میکشید باز نگاهی به زن دایی ملوکم انداخت و گفت:
-راستش اگر زحمت نیست ملوک یک قواره یک پارچه برای اشرف آورده تا براش بدوزی.
هنوز حرف دایی تموم نشده بود که زن دایی ملوکم یک پارچه ی زری دوزی شده از لای چادرش در آورد و پیش روی مادرم گذشت.مهین جانم در حالی که هنوز متعجب بود پارچه را باز کرد و در حالی که به نقش و نگار زری دوزی شده ی آن خیره شده بود گفت:
-چشم روی چشمم،این که چیزی نیست،فقط بدانم چه مدلی بدوزم حرفی ندارم.
ملوک خانم که تا آن ساعت ساکت نشسته بود و قلیانش را میکشید به قول قدیمیها هندوانه زیر بغل مهین جانم گذشت و با ناز لبخند زد و گفت:
-خیاط شمایید مهین بانو،طرح و مدلش را هر طور صلاح میدانید همانطور بدوزید.فقط هر مدلی میدوزید به اشرف جان بیاید.آخر برایش از یک خانواده ی محترم خواستگار خوبی پیدا شده که قرار است همین پنجشنبه بیاید خواستگاری.
مادرم با ظاهری خوشحال اما متعجب لبخند زد و گفت:
-به به مبارک است ملوک جان،اما ببینم مگر پنجشنبه روز تحویل سال نیست؟با این عجله که نمیشود.
-چرا نمیشود،شب عید است که باشد،چه اشکالی دارد؟مگر میخواهیم برایشان گاو و گوسفند بکشیم،چند ساعت پیش از تحویل یک توک پا میآیاند و میروند.
طفلکی مادرم،با اینکه از لحن تند زن داییام حسابی جا خورده بود،اما باز خودش را از تک و تا نیاندخت و گفت:
-من که نمیگویم میخواهیم گاو و گوسفند بکشیم،منظور من این بود که اگر یکم طول میدادید بهتر بود.اینطوری هم اشرف جان از این رنگ و روی مریض احوالی در میآمد و هم اینکه در طی این مدت یک پرس و جویی در مورد داماد و خانواده ش میکردید و میدید چطور آدمهایی هستند.
ملوک خانم انگار نه انگار که حرف مهین جانم را شنیده،مثل آنکه از قبل یک سری جواب آماده داشته باشد با تبختر گفت:
-حرف شما درست،اما ندیده و نشناخته بودند بله،باید حسابی پرس و جوو میکردیم تا خدای نکرده داماد ناا متناسب و ناا شایستی قسمتمان نشود،اما خدا رو شکر از این بابت خوش اقبال بودیم،آخر میدانید داماد میشود نوه ی عمو حاج ماشالا خان.
خاله مرحمت که تا آن موقع ساکت نشسته بود و گوش میداد با تعجب پرسید:-
ببینم خاله کدام عمو،همان عمویش که توی سید اسماعیل یک آب انبار بزرگ دارد؟
ملوک خانم با خوشحالی بادی به غعبغب انداخت و گفت:-
بله،درست است، تازه این چیز زیادی نیست که میگویند نصف حجرههای بازار سید اسماعیل مال پدر داماد است،خدا میداند که برای خودشان چه برو بیایی دارند،عروس اولشان هم میشود خواهرزادهٔ ی خود حاج ماشالا خان.
مادرم نگاهی به خاله انداخت و گفت:
-پس با این حساب،حاج ماشالا خان خودش این میانه واسطه شده.
زن دایی ملوکم قری به سر و گردنش داد و گفت:
-خوب بله،این که مسلم است.اما راستش خانم خانم ها،مادر آقای داماد را میگویم،ده بیست روز پیش از این آمده بود خانه ی خواهرم،آنجا اشرف جان را دیده و برای پسرش تیکه گرفته،حاج ماشالا که خیلی تعریفشان را میکند،می گویند خدا وکیلی اگر دختر خودم فروغ را خواسته بودند،دو دستی بهشان میدادم.آخر میدانید آن طور که من از خواهرم شنیدم مهریه عروس اولشان،یک باغ در شهریار است که پدر داماد از املاک خودش پشت قباله ی عروسش انداخته،تازه سوای این هفت شبانه روز عروسیای که برایش گرفتند که هنوز بعد از پنج سال همه ی فامیلشان حرفش را میزنند.
اشرف همانطور که نشسته بود با لذت به حرفهای زن داییام گوش میداد.به محض آنکه مادرش حواسش نبود از فرصت استفاده میکرد و مشت مشت از تنقلات روی کرسی هر چی دلش میخواست بر میداشت و یواشکی در دهان میگذشت.زن دایی یا متوجه نبود یا آنقدر سرش به حرف گرم شده بود که انگار نمیدید.طفلکی خاله که روبرویش نشسته بود یک ریز حرص و جوشش را میزد که پرهیز کند،اما اصلا گوشش بدهکار نبود.
در عوض شیش دنگ حواسش را داده بود به حرفهای مادرش که یکبند داشت از شهرت،جاه و مقام خواستگارهایی که قرار بود بیایند داد و سخن میداد.
از خوشحالی چشمهای دختر دایی ایم پیدا بود که در دلش قند آب میکند.
فردای چهار شنبه سوری،هنوز سحر نشده بود که از سر و صدای رفت و آمد اهل خانه سراسیمه از خواب پریدم.مادرم که مثل من از خواب پریده بود مانده بود چه شده.
توی رخت خوابش نشسته بود و چشمهایش را میمالید که ناگهان خاله سراسیمه در را گشود و وحشتزده گفت:
-مهین به داد برس،اشرف دارد از دست میرود.
مادرم دستپاچه شد و بدون لحظهای مکث از جا پرید.من و خاله هم به همراهش دویدیم به اتاق دایی.خاله راست میگفت اشرف حالش خوب نبود،مثل آنکه مسافتی طولانی دویده باشد از شدت تب نفس نفس میزد.یک دستش را روی پیشانی گذشته بود و مینالید.دست دیگرش توی دست مادرش بود که پریشان و نگران صدایش میکرد.
حال دایی صد برابر بدتر از او بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود.مهین جانم آهسته دستش را به پیشانی اشرف گذاشت و با دلواپسی از دایی ناصر پرسید:
-چی شده داداش؟چرا انقدر تبش بالا رفته؟
دایی در حالی که کنار دخترش نشسته بود و یک آرنجش را روی زانو نهاده بود و با نگرانی به دخترش نگاه میکرد،یک آن سرش را بلند کرد و جواب مادرم را داد:
نمیدانم خواهر،تا دیشب که چیزیش نبود،دم سحری از صدای ناله آاش بیدار شدم ،دیدم تنش شده مثل کوره.
زن دایی مثل کسی که داغش تازه شده باشد از شنیدن این حرف اشکش مثل فواره سرازیر شد.گریه کنان رو به داییام گفت:
-والاه راست میگویی آقا،بچهام تا دیشب حالش رو به راه بود،ای کاش پام میشکست مینشستم سر جای خودم،.
مهین جانمان و خاله مرحمت حیرت زده به یکدیگر خیره شدند.خاله که مثل مادرم از حرف کنایه آمیز عروسش رنجیده خاطر شده بود،با لحنی ناراحت و مظلوم گفت:
-منظورت از این حرفا چیست مادر،نکند خیال میکنی من یا عمه ش نظرش زده ایم،ا جانم،نه مهین و نه من هیچکدام مان جز سفید بخت شدن این دختر آرزوی دیگری نداریم.
این را هم که میبینی یک باره حالش رفته سر جای اولش،بدن تقصیر خودش است.من همان دیشب چقدر حرص و جوشش را زدمک ناا پرهیزی نکند،اصلا گوشش بدهکار نبود که نبود،خوب این هم نتیجه ش.
هنوز حرف خاله تمام نشده بود که دندانهای اشرف کلید شد و شروع کرد به لرزیدن.مادرم تا این را دید،وحشتزده رو به دایی کرد و گفت:
-چرا ایستاده ای داداش،این که نمیشود حالش هی دارد بدتر میشود.تا دیر نشده باید برسانیمش مریضخانه.
آن زمان تنها مریض خانهای که در دسترسمان بود،مریضخانه ی احمدیه بود که تازه تا همان جا هم کلی راه بود که میبأست با درشکه میرفتند.
دایی رفت تا درشکه را صدا بزند.دیگر مانده بودیم که چه کنیم که صدای کوبش در بلند شد.همه به تصور اینکه دایی برگشته،برای آماده کردن اشرف به جنب و جوش افتادیم.اما دایی نبود سورتچی بود که مطابق روزهای پیش اومده بود دنبال من،تازه با دیدن سورچی یادم افتاد که باید بجنبم.ِ
هر جان کندنی بود آماده ی رفتن شدم.میخواستم از در خانه بیرون بروم که دیدم دایی برگشت،مستأصل و بیچاره شده بود.
هر چه ایستاده بود آن وقت صبحی درشکهای گیرش نیامده بود.تا چشمش به من و سورچی افتاد پریشان و مضطرب گفت:-
دِ ، دایی تو که هنوز اینجایی،چرا نمیروی مگر دیرت نشده؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و